eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
308 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدازیک سال تواون خونه دربست که خیلی به ماخوش گذشت شروع کردیم بافروش ماشین خونه شهرمون روبسازیم،یه روزفرزین اومدگفت زمینی که توشهرخریدیم ۲۵۰ متره،خواهرم میگه نصف زمین روبه ما بفروش تاماهم ازمستاجری نجات پیداکنیم،فرزین دیدمن راضی نمیشم نصف زمین روبه خواهرش بده متوسل به دروغ شدوبه من گفت پول فروش ماشین برای تکمیل کردن خونه کافی نیست ،خواهرمم هم چندماه دیگه پول زمین رومیده....من دلم میخاست زودبرم خونه خودم اونم توشهرمجبورشدم قبول کنم ،ای کاش قبول نمی کردم،ما شروع کردیم به ساختن خونمون ،یک روزرفتم به خونه ای که داشتیم میساختیم یه سری بزنم که دیدم همسرم علاوه براینکه کارگروبنا ریخته برای ساخت خونه،داره برای خواهرجونش هم داره میسازه یعنی هم زمان دوتاخونه ویلایی داره میسازه،منم باناراحتی گفتم توکه میگفتی پول نداری خونه بسازی پول ماشین کمه،داری دودست ساختمون میسازی؟فرزین که لورفته بود چیزی نگفت وفهمیدکه من ازدروغش سردرآوردم....ازاون به بعددیگه حرفهاشو قبول نداشتم واین باعث شدهمیشه توخونمون اختلاف باشه تااین که خونه تکمیل شدومااسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون که برای خودمون بودازمستاجری نجات پیدا کرده بودیم. ولی اختلاف ها وحسادت های خواهرشوهرم مثل اینکه تمومی نداشت،انگارفقط اون ۴ سال روکه مستاجربودم روآسایش داشتم...مثل اینکه خدانمیخواست من یه آب خوش ازگلوم پایین بره...خواهرشوهرم سه تادخترو دو تاپسرداشت بهتون گفته بودم،یکی ازدختراش به نام زهراکه هم سن وسال من بود یک سالی بودکه ازدواج کرده بودوهمیشه تواین یکسال بامادرشوهرش اینا اختلاف داشت،وهمیشه خواهرشوهرم منوبااون مقایسه میکردکه چرامن صاحب خونه وماشین باشم ولی دختراون مستاجر،اینقدرتوکارم دخالت میکردکه به ستوه اومده بودم اصلا خوشی زندگیم روندیدم،همیشه همسرم روصدامیکردویادش میداداونم میومدوبامن دعوامیکرد....زمین وخونه آماده درست کردیم بهشون دادیم عوض تشکربدترزندگیمون روخراب میکردوهمسرمن که مرددهن بینی بودحرف هاش روباورمیکرد...یک سال که ازساخت خونه گذشت تازه خواهرشوهرم وام مسکن گرفت پول مارو داد....دوسالی گذشت وزندگی من ازدست این خواهرشوهرپراازتنش بودیه روزخوش نداشتم ،انگارکمربه قتل من بسته بود خیلی حسادت میکردمیدیددوتابچه وخونه وماشین وطلا وجواهرات زیادداشتم حرص میخورداززندگی من... بنده خداهروقت مادرم میومدخونه ماکاری میکردپشیمون برگرده خونشون،انقدرهمسرم رو یاد میدادکه بعضی وقتاش پیش مادرم بامن دعوامیکرد.واقعا روزگاربدی روداشتم میگذروندم،هرکاری هرراهی روبلدبودم انجام میدادم تافرزین به حرفها ودروغهای اون گوش نده ،اما نمیشدکه نمیشد،روزگارمون بدترمیشد،خواهرشوهرم که میدیدفرزین به حرفش خوب گوش میده بیشترسواری میگرفت ازش....من هم هروزنفرینش میکردم میگفتم خداجوابت روبده ،تن بچه های منومیلرزونی خداتن بچه هات روبلرزونه.....خلاصه یه سه سالی باسختی ومشقت گذشت بچه هابزرگترمیشدن،بیشترمیفهمیدن که عمه شون چقدرزن بدیه،پسرم ۷ سالش بودومدرسه میرفت دخترم هم همین طورروزها ازپی هم میگذشتن وزندگی ماجهنمی بیش نبود...دخترم ۱۱ سالش شدوپسرم ۹ سالش بودکه یادمه عمه ام که ازمکه اومده بودکل فامیل رودعوت کرده بود تالاربرای ولیمه،،،همسرم ومن حاضرشدیم که بریم سواربشیم ماشین که بریم..فرزین گفت برم به خواهرمم بگم حاضربشن باماشین ما بیان وسیله که ندارن،منم طبق معمول نمیتونستم مخالفت کنم چیزی نگفتم چون علاوه براین که توزندگیم دخالت میکردبسیارآدم پرویی هم بودوهمیشه هرجاکه دعوت میشدیم اونهاهم دعوت میشدن مابایدجورشون رومیکشیدیم چون که دیواربه دیواربودیم،کلا همه جوره مزاحم ما بودن....خلاصه همسرم رفت بگه که بیان بریم درهمون لحظه منتوحیاط بودم باگوشم شنیدم که داره به فرزین میگه این چه لباسیه پوشیدی بااخم تخم وحالت دستوری گفت منم این وردیوارداشتم میشنیدم وحرص میخوردم ،،دیدم فرزین اومدوگفت خانم این لباس منواتومیکنی؟منم دیگه بعداز۱۵ سال که زندگیم روجهنم کرده بودخواهرشوهرم به همسرم گفتم نه اتونمیکنم به اون خواهرت هم اصلا مربوط نیست که توباچه لباسی میری مهمونی ،درهمون لحظه همسرم باپشت دست زدتودهنم که چرااین حرفوزدم،خداهم انگاربه من قدرت داده بودکه دیگه به این زندگی جهنمی خاتمه بدم ...درگیری شدیدی بین منوهمسرم رخ داددراون لحظه که مادرحال زدوخوردهمدیگه بودیم خواهرشوهرم واردحیاط شدوباپرویی میگفت برادرموپیرکردی پدرش رودرآوردی چی میخوای ازجون برادرم،منم مثل گرگ زخمی همسرمو ول کردم وحمله کردم به خواهرش تلافی این ۱۵ سال روازسرش درآوردم و صورتش روچنگ زدموزخمی کردم دیگه زورشون به من نمیرسیدواقعا الا ن فکرمیکنم میبینم یک قدرت عجیبی خدابه من داده بودکه ازپس خودم بربیام.... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون روزسرنوشت من رقم خوردومن دیگه اون فرشته سابق نبودم ،بعدازدعوامن یه آژانس گرفتم ورفتم خونه پدرم باپسرم،دخترم موندپیش باباش ومن باپسرم توکوچه میدویدیم تا به خونه دخترخالم که چندکوچه بامافاصله داشت برسیم،اونجا آژانس گرفتم ورفتم تهران ،مادرپدرم هم آماده شده بودن برن تالار،گفتم که من وهمسرم باهم فامیل بودیم عمه من خاله شوهرم میشد،وقتی مادرم منوسراسیمه دیدترسیدگفت چی شده جرالباسات خاکیه ،حیاط ما تازه ساخت بود کف حیاط هنوز شن بود موزائیک نبود ودرموقع درگیری باهمسرم خاکی شده بودم....به مادرم گفتم بافرزین دعوام شدسرلباس،مادرم گفت خوب اتومیکردی لباسش رو ،گفتم نه چون دیگه به گلوم رسیده بوددخالت های خواهرشوهرم دیگه طاقت نیاوردم همه چیروبهم زدم وفرارکردم،بعدبه مادروپدرم گفتم برید تالار وبه روی خودتون هم نیارید،مجلس عمه بهم نخوره تامن تکلیفم روبااین خانواده روشن کنم...مادرم بعدازبرگشتن از تالارکلی خندید وگفت دخترچراصورت شوهروخوارشوهرت روکندی دوتاشونم چسب زدن اومدن چه جوری روشون شده بوداومده بودن،گفتم مامان جان اوناپروترازاین حرفها هستن... ولی ازاین به بعدروزگارشون همینه،بخواددخالت کنه حقشون رومیزارم کف دستشون،خلاصه کل جریان این ۱۵ سال روتوچندساعت به پدرومادرم تعریف کردمومادرم همش گریه میکردمیگفت خوب چرابه مانمیگفتی ،منم گفتم مامان جان چی میگفتم به شما این گوری بود که خودتون برام کنده بودید،بدون مشورت من بله روبه اوناداده بودید حالا میخواستیدبیاییدچی بگید،پدرم مردقصابی بودوخیلی بداخلاق وکسی جرات نمی کردروحرفش حرف بزنه،پدرم گفت همون موقع به من میگفتی دماری ازروزگارفرزین فاطمه درمیاوردم تاعمرداشتن فراموش نکنن الانم دیرنشده،فردابامادرت برمیگردی شهرتون یه شکایت تنظیم میکنیدتاروزدادگاه میام به خدمتشون میرسم... فراش بامادرم رفتیم شکایت کردیم وبعدازچندروزماروهمون پاسگاه که شکایت کرده بودیم خواستن،من همراه پدرومادرم رفتیم پاسگاه ،ازاونطرفم فرزین وخواهرش اومدن،تاچشمشون خوردبه پدرم رنگشون عوض شد،فکرکرده بودن من تنهامیرم،فرزین تاپدرم رودیداومدسلام علیک کردودست دادپدرم بهش گفت توخجالت نکشیدی دخترمثل دست گل بهت دادم،اینقدراذیتش کردی حالاپاشوباز کردی تودادگاه وپاسگاه بادوتابچه اونم به حرف خواهرت؟فرزین فقط سکوت میکردوهیچی نمیگفت،فقط به پدرم گفت دایی ببین فرشته مارو چیکارکرده،پدرم گفت ازخودش دفاع کرده توطرف خواهرت رونمی گرفتی به حرفش گوش نمیدادی این اتفاق نمی افتاد،دراون لحظه ماروازاطاق رئیس صدامون کردن برای بازجویی ،ازمن پرسیدن دخترم جریان روتعریف کن ،گفتم جناب این آقاهمسربنده اس واین خانم خواهرش پدرمنواین خانم درآورده ۱۵ ساله نزاشته بادخالتهاش آب خوش ازگلوی من بره پایین،همیشه خودم وبچه هام ازدست این خانم استرس داریم... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روکردم به خواهرشوهرم وگفتم ازالان بهت هشدارمیدم توگوشت بمونه به شمامربوط نیست توزندگی من دخالت کنیدفهمیدی ،خواهرشوهرم دیدکه من دیگه اون فرشته قبل بی زبون بودم سرش پایین بودوازترس پدرم چیزی نمیگفت ،رئیس پاسگاه هم یه تعهدنامه گرفت که دیگه توزندگی مادخالت نکنه ،به همسرمم گفت یکباردیگه به حرف خانوادت باشی و زنت رواذیت کنی یک راست میفرستمت دادگاه فهمیدی ،فرزین هم منوبچه هاش رودوست داشت هم ازحرف خواهرشم نمیتونست بیادبیرون ولی دیگه اونجا آخرخط بودبایدتصمیم نهابی رومی گرفت ،وماروانتخاب کردوبعدها خودش بهم گفت که به خواهرش گفته نمی تونم اززنوبچه ام بگذرم،اونم ناراحت میشه وپنج سالی بامن قهربود خواهراش ،همه به دستورخواهربزرگه بامن قهربودن ،منم پیش خودم میگفتم به جهنم که قهریداقلا ازدستتون نفس میکشم...گذشت وپنج سال رفت وامدقطع بود ،مادرمن هم ۵ سال خونه من نیومدفقط منوبچه هام میرفتیم ،تااین که همسرمن میره کربلا برای اولین باروقتی برمیگرده مادرم میگه قهربسه دیگه آدم شدن بزاربیان برادرشون روببینن منم گفتم توهم بایدبیایی اگرا ناروبگم بایدتووبابا هم بیایید مادرم گفت ،به احترام امام حسین (ع)، میاییم،این شدکه همه باهم آشتی کردیم،اما اون ورماجراکه خداچه بلاهایی که قبل قهرماوبعدآشتی ماسرخواهرشوهرم نیاوردچشمتون روزبدنبینه،دخترش ازدواج کردگفتم که دخترش بامن همسن بودازدواج کردوهمیشه باشوهرش اختلاف ودادگاه وپاسگاه داشتن ،بعدازاون پسرش ازدواج کردواونم بعدازسه ماه زنش روطلاق داد،بعدازاون دختردومش ازدواج کردالان ۱۶ ساله ازدواج کرده ودرحسرت بچه اس،دخترآخرش که دوسال پیش بعداز۳۶ سال که ازسنش میگذشت ازدواج کردوبعدازدوسال بادخالتهای مادرشوهرش طلاق گرفت وهمه اینها خواهرشوهرمنوافسرده ومریض کردتااینکه عمل قلب بازکردوهروزخدایه بیماری میادسراغش،وهنوزم درحسرت زندگی من مونده وازقدرتی که خدابهم داده توهرزمینه ازلحاظ زندگی داری دامادداری وشوهرداری واینکه خداروشکرهمیشه سالم وسلامتم حرص میخوره تو خودش میریزه وروزبه روزضعیف ترولاغرترشده،اینم بگم ما۷ سال پیش خونمون روخراب کردیم وآپارتمان ۴ طبقه تک واحدی ساختیم،فرنازم وفرشادم بزرگ شدن ازدواج کردن وسرگذشت فرنازروکه خوندیدفرشادمم بهمن امسال بایه دخترخوب ازدواج کردومن دارای سه تانوه خوشگل هستم،خداروشکرمیکنم به خاطراین همه لطف ومهربونی که به من وبچه هام کرد،،،من روزبه روزبهتروبهترمیشم ولی خواهرشوهری که ازاول ازدواج کنارمن بودوهنوزم همسایه دیواربه دیوارمنه،همیشه درحال حسرت خوردن منوبچه هامه وحال خودش بچه هاش همیشه دپرس وافسرده ان ،منم گاه گدارخونشون میرم یه گوشزدمیکنم میگم آدما مکافات عملشون رومیکشن،اونم خودش رومیزنه کوچه علی چپ یعنی نشنیدم ،ولی بااین حال همیشه بچه هاش رودعامیکنم ،میگم ایناچه گناهی کردن که به ظلم این مادرنفهم گرفتارشدن ،وبرای همه گرفتاره وزنهای مریض روحی مثل خواهرشوهرم دعامی کنم که کاری بکارکسی نداشته باشن تاخداهم باونا کاری ندشته باشه ،این بودسرگذشت دختر۱۴ ساله ای که نصف بیشترعمرش درعذاب خانواده شوهرش بودکه الان۵۲ سالمه تازه به آرامش ازنظرطلاتم زندگی فرنازم که خوشبخت شدشدم،همه شماعزیزان روبه خدامیسپارم ،وازشمامیخام هیچوقت توکارعروس وزن برادراتون دخالت نکنید چون اوناتاآخرعمریادشون نمیره..... پایان🙏❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با حرفهای زهرا کمی قوت قلب پیدا کردم .. همه ی لباسهام رو برده بودیم خونه ی خودم حتی چمدونهامون که آماده کرده بودم برای ماه عسل .. زهرا از لباسهایی که همراهش آورده بود بلوز گلبهی رنگی رو بهم داد تا بپوشم .. دایی برگشت و گفت ساعت سه میاد که باهاش بری ... ولی گفت پام رو تو حیاط نمیزارم زهره بیاد تا جلوی در .. مامان عصبانی گفت لااقل بیاد از تو خونه دستش رو بگیره .. حمید گفت مادر من کوتاه بیا بزار برن پی زندگیشون .. حالا چند متر اینور و اونور چه فرقی داره .. راس ساعت سه زنگ خونه رو زدند .. دایی و حمید رفتند جلوی در .. میخواستم مانتوم رو بپوشم که مامان با بغض اجازه نداد و گفت رسمه که دختر از خونه ی پدرش با چادر سفید بیرون بره .. چادرم رو سرم انداخت و محکم بغلم کرد .. صورتم رو بوسید و دعا کرد که خوشبخت بشم .. دایی برگشت جلوی در اتاق و گفت بیا دایی جان .. دستم رو گرفت و زهرا سینی آب و قرآن رو بالای سرم گرفت تا رد بشم .. سرم پایین بود و از زیر چادر پاهای حسین رو دیدم کت و شلوار دامادیش رو پوشیده بود و کفشهای نویی که باهم خریده بودیم .. اون لحظه دلم برای جفتمون سوخت که مراسمی که آرزوش رو داشتیم این طوری برگزار شد.. دایی دستم رو گذاشت تو دست حسین و گفت برید به امان خدا .. حسین جان دیگه نسپرم .. این دختر .. حسین نزاشت دایی ادامه بده و گفت چشم .. چشم .. غیر از حسین هیچ کس دیگه ای نیومده بود .. سوار ماشین شدم و حسین بعد از دو سه دقیقه صحبت دوباره با دایی و حمید سوار ماشین شد ... زیر لب بهش سلام دادم .. پوفی گفت و جوابم رو داد ... وقتی ماشین راه افتاد و از کوچمون بیرون رفت غم عجیبی همه ی وجودم رو گرفت .. منی که چندین سال بود آرزو داشتم ازدواج کنم ولی از همین لحظه دلم برای این خونه و این کوچه تنگ میشد .. به خونمون رسیدیم و تو این مدت حسین حرفی نزد .. در خونمون رو که باز کرد کنار ایستاد تا من وارد بشم .. وقتی چادرم رو از سرم برداشتم یک لحظه نگاهم کرد و عصبانی به پشتی تکیه داد و نشست و گفت خیلی دلم میخواست الان بهت بگم خوش اومدی به زندگیم .. خوش اومدی به خونم ولی با کاری که اون داداش الدنگت کرد دهنم باز نمیشه واسه گفتن .... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن بد باهام صحبت کنه .. درسته رضا کار اشتباهی کرده بود و نباید با محسن که مهمونمون بود بحث میکرد ولی محسن هم بی گناه نبوده .. خواستم جوابی بدم که یاد حرفهای مامان افتادم که بهم گفته بود حسین الان ناراحت و عصبانیه ، هر چی گفت دهن به دهنش نزار ، جوابش رو نده تا کم کم آروم بشه.. ناراحت لبهام رو روی هم فشار دادم تا جلوی خودم رو بگیرم و حرفی نزنم .. چادرم رو تا زدم و تو کمد گذاشتم و همونجا کنار کمد نشستم و با ناخنهام ور میرفتم .. سنگینی نگاه حسین رو حس میکردم .. چند دقیقه همونطور تو سکوت گذشت .. حسین گفت آماده شو، نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم .. نگاهش کردم و پرسیدم کجا؟ دراز کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت یادت رفته بلیط مشهد داریم یا فکر کردی بخاطر یه عوضی اینم کنسل شده ... قسمت آخر جمله اش رو خیلی اروم و زیر لب گفت .. از این زیر لب گفتنش خوشحال شدم .. مامان راست گفته .. حتما تا چند وقت دیگه کلا فراموش میکنه... چمدونمون که آماده بود فقط برای خودم مانتو و شال اتو زدم و جلوی آینه شالم رو مرتب میکردم .. موهای سشوار کشیدم زیر شال نمیموندند و روی پیشونیم میریختند .. شال مشکی با رنگ موهام تضاد قشنگی پیدا کرده بود و با آرایشی که داشتم حس کردم خیلی قشنگ شدم .. حسین رو آز آینه دیدم که پشت سرم ایستاده و نگاهم میکنه .. دستهاش رو جلو آورد و کمی شالم رو جلو کشید و گفت رژت رو کمی پاک کن نمیخوام تو خیابون نگات کنند .. باشه ی زیر لبی گفتم و دستم رو دراز کردم که دستمال کاغذی بردارم دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و لبخندی زد میکنند .... خندیدم و گفتم خیلی بدجنسی حسین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وجودم غرق خوشحالی شد .. این که منو زیبا میبینه و دوست نداره کسی زیباییهام رو ببینه، این که تونستم روش تاثیر بزارم و با وجود عصبانیت و ناراحتی بهم تمایل داره باعث شد منم از ته دلم شاد بشم .. راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بنده زنی ۶۴ساله روستایی وکشاورز هستم از کودکی به کار کشاورزی ودامداری مشغولم .من در یک خانواده ای بسیار پر جمعیت بدنیا اومدم. پدر ومادرم به همراه پدربزرگ ومادر بزرگ و عمه هام و عمه های پدرم زندگی میکردند پدرم پولداربودو املاک و همچنین گوسفندان زیادی داشت. اما مادرم هیچ اختیاری از خودش نداشت چون تو اون خانه تصمیم گیرنده خانم هایی بودند که با مازندگی میکردند . پدر بزرگ از دنیا رفته بود وما بودیم با مادر بزرگ وعمه ها وتصمیم گیرنده اصلی عمه ها ومادر بزرگ بودند. پدرم هم بیمار بود یه بیماری ناشناخته و زیاد در امور خانه مداخله نمیکرد. ما چوپان داشتیم ویک خدمتکار چون کارها زیاد بود وما هم پا به پای اونها کار میکردیم. عمه ومادر بزرگ فوق العاده خسیس بودند و همچنین پسر پرست عقیده داشتند که بهترین هارو پسرها باید بخورند وبپوشند. زنها هیچ گاه نباید گوشت و روغن حیوانی بخورند اگر از جلو مرد ها چیزی باقی میماند اون موقع اجازه داشتند بخورند. خلاصه تو اون خونه شلوغ زندگی سخت میگذشت. خانه پدری که الان هم پا بر جاست دارای چندین اتاق بود و در دو طبقه ،طبقه پایین حالت انبار بالاهم هر خانواده یک اتاق داشت. من اسمم صدیقه است تا دوازده سالگی در خانه پدر زیستم،دختری لاغر اندام وسفید پوست خیلی چابک وفرز بودم کلی کار میکردم،بنده دو خواهر دیگر و چهار برادر داشتم،من سومین فرزند بودم ،دو تا بزرگا پسر بودن. من خیلی کار میکردم همیشه تو کوه و صحرا مشغول چوپانی وکارهای صحرا بودم. برادر بزرگم تا پنجم درس خوند اما در خانواده اعتقادی به درس خوندن دخترها نداشتند واسه همین من و دو خواهر بی سواد باقی ماندیم. خلاصه در دوازده سالگی پسری عاشق من شد تو هر کوچه و پس کوچه که من رو میدید به دنبالم میدوید و من از اون همیشه فرار میکردم اسم پسره حسن بود اون هم از یک خانواده مالدار ودارای ملک واملاک بود،حسن در پنج سالگی مادرش رو سر زا از دست داده بود ونامادری خیلی بد جنسی داشت،اما نامادریش زبون چرب ونرمی داشت،حسن هم خانواده پر جمعیتی داشت ولی بر خلاف من فقط یک خانواده در یک منزل زندگی میکردند پدرش ادم سخت گیر وبد اخلاقی بود مستبد و حاجی پولدار بود.حسن من رو میخواست ویک بار من رو تو پس کوچه گیر اورد واز لپم گاز گرفت چنان ترسیده بودم وفریاد میزدم که ولم کردبعد چند روز نامادریش اومد خواستگاریم اونجا رسم نبود از دختر نظر بپرسند بزرگترها تصمیم میگرفتند بزرگتر من هم عمه ها بودند که مجرد بودند و تمایلی به این وصلت نداشتند. خلاصه خیلی امدندو رفتند تا جواب گرفتند چون حسن از یک طایفه دیگه بودند اینا خیلی ازش بدشون میومد، نامادری حسن زبون چربی داشت واونا و راضی کردو به هر حال من رو بهش دادن، حسن یه پسر سبزه بود بایه دماغ بزرگ اصلا خوشگل نبودومن هم ازش میترسیدم وقتی مارو عقد کردن همه خانواده با حسن بد رفتار میکردند مخصوصا برادرها شب عقد وقتی حسن اومد برادر بزرگم کفش هاش و قایم کرد حسن من رو خیلی دوست داشت ومن چون کم سن وسال بودم ازش میترسیدم حالا بماند که دوران عقد حسن چقدر سختی کشید، روزها برادر ها میبردنش سر زمین و به کار میگرفتندش ودم غروب بهش میگفتند برو خونه تون اجازه نداری بیای توی خونه... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من هر کاری رو به نحواحسن یاد میگرفتم روزها هیزم جمع میکردم ،پشم شتر میچیدم ومیفروختم با پولش نخ میگرفتم قالی میبافتم . عمه پدرم نابینا و پیربود مادربزرگم فوت شده بود اما عمه پیر ونابینا تو همه چی دخالت میکرد،نابینایش مادرزاد نبود نمیدونم تو چه سنی نابینا شده بود ولی هیچوقت ازدواج نکرده بود برای همین خیلی من رو اذیت میکرد وپولهام رو ازم میگرفت یا اینکه حسن رو نمیگذاشت بیاد خونه بمونه که این چقدر باعث اذیت وغصه من میشد. مادرم هم زنی مهربان وصبور وکم حرف بود که هیچ حق تصمیم گیری نداشت ،پدرم هم در بستر بیماری بود، همیشه پدر میگفت صدیقه چه میکنه جهاز براش تهیه کردید بهترین رو براش بذارید اینا هم به دروغ میگفتند اره بهترین براش تهیه کردیم . پدر ومادرم حسن رو دوست داشتند. قبل حسن قرار بود من رو به عقد پسر عموم در بیارند،از بچگی اسمم روش بود. پسر عموم قد بلند وزیبا بود اما حکمت این بود زن حسن بشم با اینکه خودشون منو شوهردادن، سر ناسازگاری هم داشتند وبدترین رفتارها رو میکردن چون حسن از طایفه دیگه ای بود چون پدر گفته بود صدیقه رو بدید به حسن ندید به پسر برادرم واسه همین همه جبهه گرفته بودند. یک روز پسر عموم با خرش بار میبرده حسن هم با خرش بار میبرده تو راه میبینن هم رو وپسر عمویم هم از لجش خر رو میکوبنه به خر حسن وبعد یک دل سیر حسن رو کتک میزنه چرا جلو خرت رو نگرفتی خورده به خر من خلاصه حسن صبوری میکنه فقط کتک میخوره. حسن مثل من سواد نداشت وزیاد هم زبرو زرنگ نبود حقش خمیشه پایمال میشد. یکم از خانواده حسن بگم. حسن پسر بزرگ خانواده بود سه برادر بودند ودو خواهر مادرش چهار پسر اورده بود که یکیش در بچگی فوت شده بود ویکی هم توشکمش با خودش از دنیا رفته بود حسن ده سالش بود که مادرش سر زا میره وبقیه بچه ها بافاصله سنی دوسال، همه قد ونیم قد پدرش یه دختر میگیره که چون کچل بوده وهیچ مویی نداشته هنوز ازدواج نکرده بوده و تفاوت سنیش با حسن شش سال بوده. اون موقع اگه تا ۱۴ازدواج نمیکردی میگفتن ترشیده این زن بابچه ها خیلی بد تا میکرده پدر حسن دامدار وباغدار بوده روزها سر کار زن هم تا دلت بخواد این بچه هارو اذیت میکرده وشب هم چغلی میکرده پیش پدر که این بچه ها ال کردن وبل کردن وشب هم یه دعوا از طرف پدر میشدند زن دو تا پسر وسه تا دختر بدنیا اورد وشرایط سختر شد بهترین ها رو برای بچه های خودش میخواسته واین ناتنی هارو در مضیقه قرار می‌داده. دو دختر زن سابق مجبور به ازدواج هایی شدند که هیچ وقت خیر ندیدن ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خواهر بزرگ حسن طاهره نام داشت و با اینکه قیافش بد نبود دادن به یه پیرمرد، این بنده خدا از اون پیرمرد یک پسر به دنیا اورد که بعدها در جوانی شهید شد.و اون دوباره با یه پیرمرد دیگه ازدواج کرد که دوتا دختر اورد‌.و بچه هاش که یکم از اب وگل در اومدن دومین شوهرم هم به خاطر کهولت سن مرد .بنده خدا دو دختر رو تا ۱۸سالگی به دندون کشید و بعدش شوهرشون داد وخودش در ۸۰سالگی بر اثر تصادف در گذشت دخترها هم که حالا دارای بچه بودند ارث خوبی گیرشون اومد وهمه رو تقصیم کردند. خواهر دوم حسن دختر خوبی بود ولی خوشگل نبود دادنش به پسر خاله اش که از نظر ذهنی کم داشت یه دختر معلول بدنیا اورد روز تا شب پسر خاله کتکش میزد اینم طلاق گرفت رفت زن یه پیرمرد شد واز روستا رفت اونم سختی های خودش رو کشید دخترش رو بردن به بهزیستی ،از شوهر دوم هم یه دختر داره ،خدا رو شکر راضیه از زندگیش برگردیم به عقب ،من قرار شدعروسی برام بگیرند،پدرم حالش بد بود،تنها جهازی که برام تهیه کردن یک کاسه یک لیوان یک قابلمه ودوتا قاشق ویک دست رختخواب، ویک دست لباس نو که تنم بود. روز عروسی اونجا رسم لباس عروس نبودپدر پیچارم گفت جهاز صدیقه اماده است کم کسر نداره همه گفتند کامله،مادرم بخاطر دروغهای عمه ها وبخاطر حال وروز مناسک میریخت. وقتی عروسی شروع شد و امدند من رو ببرند همه جهازم رو تویک بقچه بستند ،دم رفتن عمه اومد جلوم گفتم حتما میخواد من رو ببوسه البته کم بینا بود ،اومد جلو چادر سفید گل گلی رو از سرم کند ویک چادر کوتاه کهنه سرم کردگفت حیفه این سرت باشه من یه دختر ۱۳ساله بودم زیر چادر چنان اشک میریختم،مادرم هم اونور اشک میریخت به خاطر بی کسیم،اما بنده خداچیزی نمیتونست بگه. بعد مراسمات وارد خونه پدرشوهرشدم. اماخونه پدرشوهر؛ دو برادرشوهر تنی ودو خواهر شوهر تنی و دو خواهر شوهر ناتنی خردسال ویک برادرشوهر ناتنی خردسال،یعنی یازده نفر تو یه خونه. عجب منزل شلوغی من وحسن داخل یک اتاق جا گرفتیم با همون بقچه جهاز .اون همه قالی وپشتییی که خودم بافتم یک دونه اش رو هم بهم ندادن.. داخل همون یک اتاق زندگی رو شروع کردم واز فردا دوباره کارها شروع شد قبلا منزل پدری وحالا منزل پدر شوهر. پدرشوهر که مردی عبوس ومرد سالار بود ولی با این احوال با من مهربان بود،روز دوم زندگی نیاز به حمام داشتم اما من فقط رخت تنم رو داشتم که مادر شوهر امد گفت اماده شو بریم بیرون،من رو برد خیاطی ویک دست لباس برایم سفارش داد که بدوزند خیاط با تعجب گفت نو عروسه چه جالب شما امدید لباس برایش بدوزید،مادر شوهر زرنگ هم گفت اره لباس زیادی برا جهاز اورده ولی مورد پسند مانیست برای همین میخوام یک دست باب میل ما براش بدوزی من خیلی متعجب شدم گفتم چه زن خوبی اما نمیدونستم این فقط برای حفظ آبروشه ،این کار رو کرد که مردم پشتمون حرفی نزنن. خلاصه یک هفته گذشت رفتار مادر شوهرم خیلی تغییر کرد تمام کارها رو انداخت دوش من وغر هم میزد خواهر شوهر های تنی تنبل بودن واز زیر کار در رو ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
طاهره خواهر شوهر بزرگ که ماجراش رو قبل گفتم بزرگتر همه بود یک چشمش کمی انحراف داشت برا همین خونه مونده بود و حسابی غرغرو بود و از زیر کار در میرفت اون یکی هم کوچیک بود .وهمه کارهای سه تا بچه کوچیک مادر شوهر هم همه با من بود وجالب این بود بدون دلیل به من گیر میداد وبا اینکه کاراهارو درست انجام میدادم فحاشی میکرد واین کار هر روزش شده بود. پدرم که بیمار بود ومادر هم اجازه رفت وامد نداشت خلاصه خیلی تنها بودم حسن همراه حسین برادرش به چوپانی میرفتند وشب بر میگشتند پدر شوهرم هم دنبال کارهایش بود وشب بر میگشت،من بودم با کلی بچه ومادر شوهر تا شب که یک دقیقه هم نمیتونستم بشینمو هر وقت مادر شوهر من رو میدید یک جا نشستم به باد فحش میگرفت ومن تنها وپنهانی اشک میریختم وچیزی به حسن نمیگفتم. اونجا رسوم غلط زیاد بود مثلا عروس نباید با پدر شوهر تا مدتی حرف میزد من تا چند ماه حرفی نزده بودم پدرشوهر یک روز به من گفت تو لالی یا زبون هم داری؟! این رویه ادامه داشت تا یک روز حسین امده برای حسن که توی کوه بود غذا ببره ،که یکدفعه متوجه شد یک صدایی از زیر زمین میاد امده بود دید که من دارم رخت میشورم ومادر شوهر هی فحش میده وجد واباد من رو تو گور میکنه به مدت ده دقیقه ایستاده بود ودید که من لام تا کام حرفی نمیزنم واین یک ریز فحاشی میکنه حسین بی پروا بود از حسن پر رو تر بود مادر شوهرم کمتر به اون گیر میداد چون ازش میترسید ، حسین با همون چوب دستی که داشت به جون مادر ناتنی اش افتاد تا جا داشت کتکش زد. من بلند شدم ومانع شدم ولی حسابی کتک خورد وگفت اگه تکرار بشه همین اش وهمین کاسه ست. برادرشوهرم خیلی با من مهربان بود گفت دوباره تکرار شد بگو اما بعد چند روز تکرار شد ومن جرات چغلی کردن نداشتم. همسایه ها فهمیده بودن وبه پدر شوهرم خبر دادن که در نبودت چی به روز عروست میاره پدرشوهرم وقتی شب برگشت عصبانی بود به من گفت مگه لالی یک کلمه بگو این زن با تو چه میکنه منم با من ومن گفتم نه لال نیستم . ازارهاو اذیتها کمتر شده بود ولی ادامه داشت یک روز حسن گفت میخواد بره تهران اونجا کارگری کنه تا بتونه پولی جمع وجور کنه ویک خونه بگیره بریم از اینجا،من خوشحال بودم حسن من رو دوست داشت. اما حسن که رفت تهران خیلی تنها شدم تهران هزار کیلوتر فاصله بود یک روز مادر شوهرم گفت باید نون بپزی من هم همه کار بلد بودم اما تا اون موقع نون نپخته بودم یه تنور گلی بود که با هیزم گرم میشد، خلاصه وقتی میخواستم خمیر رو بچسبونم تو تنور طاهره خواهر شوهرم از پاین تنور یه هیزم کرد داخل تنور یک دفعه شعله گرفت و به صورتم خورد کل صورتم سوخت، من که سفید گلی بودم حالا صورتم سبزه شده بود واشک میریختم تو تنهایم همسایه به مادر شوهرم گفت این یه ذره بچه رو چرا فرستادی تنور صورتش تا اخر عمر همین جور میمونه،صورتم مثل افتاب سوخته ها شده الان هم کسی متوجه نمیشه که سوخته فکر میکنن سبزه هستم خلاصه این درد هم بهم اضافه شد. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حسن خبر دارشده بود که صورتم سوخته فورا کارش و ول کرد وبرگشت ،خیلی برام دلسوزی کرد اما دیگه فایده نداشت ومجبور شد دوباره بره چوپانی از اون روز به بعد مادر شوهرم با حسن ناسازگاری بر داشت به هر بهونه ای میگفت برو از این خونه بیرون هر روز دعوا داشتند مادر شوهرم میومد اون بقچه جهازم رو از پنجره پرت میکرد بیرون . یه روز حسن یک مشت الوچه از انبار برداشت این باعث شد مادر شوهر انگ دزدی به حسن بزنه ،به همه گفت حسن معتاده شیره کشه، نمیتونم تحملش کنم حالام که دستش کج شده .خلاصه اثاث مارو ریخت تو کوچه یکی از همسایه ها که به من همیشه ترحم میکرد وسایل ما رو جمع کرد گفت بیاین خونه ما. ما رو تو یه طویله اسکان داد تنها جایی بود که داشت. طویله پر از کک بود به بدنمون که میگزیدند جاش تاول میشد اما شرایطش بهتر خونه مادر شوهرم بود. بالاخره زندگی مستقل ما شروع شد حسن مجبور بود هنوز برای پدرش کار کنه وگرنه از گشنگی میمردیم فصل تابستان میرفتند کوه مثل عشایر چادر میزدن برای چرا گوسفندان دو ماه میماندن من رو هم با خودشون میبردن واونجا کلفتیشون رو میکردم. حسن تصمیم گرفت دوباره بره تهران برا کار تا بتونیم خونه بخریم ومن هم همچنان تو خونه همسایه بودم وکارهاشون و میکردم لباس کثیفاشون رو میاوردن من بشورم و کلی کارای دیگه‌. پدرم فوت شد و مادرم تو اون خونه با بچه هاش تنها موند،هم غصه اون رو میخوردم وهم غم خودم. بعد از کلی سختی وگذشت یک سال از زندگیمون حسن پول جمع کرد وبالای روستا یک زمین خرید و کلی هم قرض کرد. بالای روستا فقط یک نفر زندگی‌میکرد وما با فاصله پانصد متر از اونا یک اتاق ساختیم این را هم بگم که اون بالای روستا پدرم کلی ملک و املاک داشت زمین‌ها افتاده بود دست برادرام و من هم از حسن خواستم که بره و از برادرام یک زمین بخره ولی زمینی که قیمتش ۱۰۰ بود مثلاً اون‌ها به ما ۴۰۰ میدادند. یه بنده خدایی که اونجا بود و دلش برای ما سوخته بود زمینش رو حالت قسطی به ما داد که با کلی قرض و پولی که داشتیم خریدیم و مقداری از پول موند که حسن قرار شد بره کار کنه من هم قالی‌بافی کنم تا بقیه پول رو پس بدیم. از اون زمین‌ها من و خواهرهام هم ارث می‌بردیم ولی اون‌ها زمین‌ها رو بین خودشون تقسیم کردند و به دخترها چیزی ندادند حسن رفت تهران و من در اتاقی زندگی می‌کردم گلی که پولبرای در آن را هم نداشتیم برای همین به جای در پرده نصب کرده بودیم فقط یک همسایه بود با فاصله ۵۰۰ متر که آنها هم مشغله کاری خودشون رو داشتند روزا قالی‌بافی می‌کردم و شب که نور و چراغی نبود زود می‌خوابیدم اما آنجا چون بیابان بود کلی شغال دم در جمع می‌شدند و تا صبح زوزه می‌کشیدند من هم یک دختر جوان، خیلی می‌ترسیدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بچه‌های همسایه می‌آمدند و با سنگ داخل خ به پرده میزدن و من هم نمی‌توانستم چیزی بگویم. هرچه از سختی آن روزها بگویم کم گفته‌ام شاید برای بعضی‌ها قابل لمس نباشد در خانه چیزی برای خوردن هم نداشتم ۳ کیلو آرد داشتم که با آن نان بپزم اما وقتی نان پختم مزه نان عین زهرمار بود چون آرد تلخ بود و نان تلخ شده بود و قابل خوردن نبود گاهی از گشنگی مجبور بودم به در منزل آن همسایه بروم و تقاضای نان کنم خوشبختانه حسن از تهران برگشت و با پول و آرد و کلی خوراکی و من خیلی از برگشتنش خوشحال شدم.بذای خونمون در خریدیم و نصب کردیم و دوباره مشغول کار شدیم کم کم اتاق‌ها را زیاد کردیم گوسفند خریدیم و مشغول کار شدیم قالی‌های من فروش رفت و پول قرضی را پس دادیم. یک پسر عمو داشت که در شهر زندگی می‌کرد اما او هفته‌ای دو بار به منزل ما می‌آمد ما هم فقط یک اتاق داشتیم و یک ظرف و دو قاشق با ما هم کاسه می‌شد و متاسفانه انقدر پررو بود که درک نمی‌کرد و متاسفانه همون جا پیش ما می‌خوابید. یک پاسگاهی هم در روستا بود که نزدیک منزل ما بود یعنی بعدها آنجا آمدود شب کارگرهایی که برایمان خانه می‌ساختند در منزل ما بودند برای شام من گریه می‌کردم که چیزی در منزل نداریم برای پذیرایی. داشتم با خدا راز و نیاز می‌کردم که خدایا آبروی مرا نبر در این هنگام از پاسگاه یک دیس برنج با گوشت برای ما فرستادند و این بود از الطاف خدا و آن شب من بسیار خوشحال شدم. هنوز هم آزارهایی از طرف خانواده همسرم وجود داشت چون ما چند راس گوسفند خریده بودیم و مجبور بودیم این گوسفندان را قاطی گوسفندان آنها کنیم که به چرا بروند باعث شد که آنها هم از من سو استفاده کنند و طبق روال قبلی تا چندین سال لباس‌های کثیف آنها را در همان منزل گلی میشستم. پدر شوهرم یک زمین به ما داد و ما آن را آباد کردیم و تبدیل به یک باغ شد کم کم فرزندانم به دنیا آمدند پسر اولم که به دنیا آمد بسیار گریه و بد اخلاقی میکرد. یک روز که خیلی کار داشتم پسرم هم تب کرده بود او را نزد مادرم بردم که برای چند ساعتی از او نگهداری کند ولی تا الان هم هنوز دلیلش را نفهمیدم مادرم گفت که وقت ندارم به کارهای تو برسم برو پسرت را ببر من تا خانه گریه می‌کردم مادرم زن مهربان بود آن روز نمی‌دانم چرا این را گفت. و بدین منوال زندگیم گذشت سه پسر و سه دختر خدا به من داد و البته یکی از پسرهایم یعنی پسر دومم عقب مانده ذهنی به دنیا آمد. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واما برادر شوهرم حسین اون هم بعد سه سال از زندگی ما تو ییلاق عاشق یه دختر کرد میشه به نام معصومه اینا برا چرای گوسفندان تابستان به ییلاق میرفتن اون سال هم کردها اونجا در همسایگی پدر شوهرم بودند. حسین عاشق دختر کرد میشه همیشه با من درد دل میکرد پدر مستبدش گفت من برای تو دختر کرد نمیگیرم از حسین اصرار واز پدر انکار طفلکی حسین زار میزد پیش من و از دل سوخته اش میگفت بعدا که کردها کوچ کردن واز اونا خبری نشد حسین مجبور شد با یه دختر که پدرش انتخاب کرده بود وده سال ازش بزرگتر بود ازدواج کنه اویل ازدواجش حسین، سارا رو زیاد کتک میزد ولی کم کم زندگیشون جون گرفت وشش بچه به دنیا اوردن برادر شوهر کوچکم هم عاشق دختری شد که رفتند خواستگاری روز عقد بعد اینکه به صورت عروس نگاه کرد متوجه شد این اون نیست وکار از کار گذشته بود اون عاشق خواهر کوچکتر شده بود که تو عقد این رو بهش انداختند زندگی نسبتا خوبی داره وتو شهر زندگی میکنه اما متاسفانه دچار بیماری قلبیه این رو میخوام بگم که اگه مادر تو زندگیت نباشه یتیم میشی ،بچه از مادر یتیم میشه نه پدر. و خانواده شوهرم به خاطر نداشتن مادر و نامادری همشون خیلی سختی کشیدند. من تا سالهای سال مثل کلفت براشون کار میکردم تا اینکه بچه ها بزرگ شدن و اعتراض شروع شد وبعد یک روز که یه کیسه بزرگ لباس فرستاده بودن بشورم با جرات رفتم جلو گفتم من نمیشورم وپس فرستادم و اون اولین نه زندگیم بود و استقلالم اغاز شد زندگیم کنار همسر وبچه ها پست وبلندی زیاد داشت ولی گذشت تا اینکه ده سال پیش پدر شوهرم فوت شد این رو بگم حدود ده پانزده سال بود که پدر شوهرم به یک مرضی مبتلا شد که دکترا میگفتند سل هست اما نبود همیشه سرفه میکرد واز گلوش چرک میامد خانه نشین شد همه بچه هاش از تنی وناتنی سر خونه زندگیش بودن وزنش کاراش و میکرد از حق نگذریم زنش خیلی کار میکرد چون همه کارها به دوشش افتاده بود دار وندارش رو داد به بچه ها ی زن دومش ویک باغ ویک خونه فقط براش مونده بود که میگفت اینا برا زنش باشه خلاصه فوت شد ویک مکه هم برا زنش نوشته بود سال ۹۶من وحسن حج واجب داشتیم واین زن بابا هم امد گفت من با شما بیام من همه اون ظلم ها رو دیده بودم ازش ولی باز رضایت دادم بیاد تو مکه این دیگه پیر بود من سوار ویلچر میکردمش و این ور واون ور میبردمش خیلی اذیت شدم همه میرن مکه سبک میشن این یه باری بود رو دوش من اما شکایتی نکردم ولی بچه هام غر میزدن وقتی زنگ میزدن میگفتند همه ظلم عالم رو به تو کرد حالا له له اش شدی ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مادر شوهرم همین طور که گفتم دو پسر وسه دختر بدنیا اورد که یکی از دختراش در اوایل جوانی دچار رعد وبرق شد و فوت شد ، دختر بزرگش شوهرش شهید شد و هووی یه زنی شد که نازا بود بماند که همیشه وتا الان با هووی خودش درگیر وهر روز دعوا داره از شوهر قبلش دو تا دختر داشت که یکیش رو برای پسرم گرفتم بماند که اصلا مایل به این ازدواج نبودم و وقتی پسرم خواست این رو بگیره هر کاری کردم که نشه نشد که نشد با قسمت نمیشه مبارزه کرد اما الحق عروسم خوبه وبا من خیلی خوبه. بعد از همسر دومش دو پسر ویک دختر بدنیا اورد دختر دوم مادر شوهرهم یکم شیرین عقل بود و در سن بالا به یه معتاد دادنش که همه مسولیت زندیگی افتاد دوش این دختر پسر اولش با یکی از فامیلاشون ازدواج کرد و رفت شهر واز نظر مالی خوبه پسر دومش عاشق یه دختری شد که دختره اصلا پسره رو نمیخواست به اجبار پدرش مجبور شد با این برادر شوهرم ازدواج کنه ولی از اول سر ناسازگاری داشت واز همه بدتر باید با مادر شوهر تو یک منزل اما اتاق ها جدا زندگی میکرد مادر شوهر نه تنها با من که بد بود با همه عروس ها همین طور تا میکرد و با اینها که عروس های تنیش بودن هم بد رفتار میکرد. اون زنی بد زبان وفحاش بود وسر هر مساله ای دهن به فحاشی باز میکرد شاید اگر زبونش خوش بود عروس ها با دل خوش با دار وندار همسر زندگی میکردن خلاصه این عروس کوچکه حتی باکره بودنش رو هم به برادر شوهر نداده بود وبعد یک سال از خونه با پسر مورد علاقه اش فرار کرد وکلی حرف تو روستا پیش امد طوری که حسن از این ننگ یک شبه موهاش مثل برف شد. همه به مادر شوهر بد میگفتند میگفتند اگه صبح تا شب به عروسه گیر نمیداد این اتفاق نمیفتد. همین طور که میدونید زمان همیشه همه چی رو حل میکنه وبا گذشت زمان این قضیه هم رو به فراموشی رفت برادر شوهر با یه دختر خیلی خوب ازدواج کرد اما بعد دو سال عروس فوت شد ،بیماری قلبی داشت گفته بودند نباید بار دار بشه اما شد وبعد از زایمان بعد چند ماهی از دنیا رفت ،دوباره برادر شوهرم رفت دختر خاله زنش که مجرد ودختر بود ازدواج کرد که دوتا دختر بدنیا اورد وبا دختر اولش سه تا بچه داره که الان زندگی میکنن. بریم به دوران حج رفتنم؛ خلاصه توی مکه هم چون مادرشوهرم پیرزن بود و زیاد تحرک نداشت برای همین من یا کولش می‌کردم یا سوار ویلچرش می‌کردم و جالب هم این بود که وقتی خواستیم اتاق جدا براش بگیریم قبول نکرد و با ما یک اتاق گرفت اون سال تو مکه یه بارون اومد که همه خیس شدن و این باعث شد که من و همسرم بد سرما بخوریم به طوری که صدامون در نمی‌اومد ولی مادر شوهرم سالم ماند اون غذاشو کامل می‌خورد ولی من بد غذا بودم و غذای بیرون زیاد به مزاجم خوش نمی‌امد و همچنین حسن، به خاطر همین دو نفر هم مریض شدیم هم بسیار لاغر ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خلاصه حج به پایان رسید و ما برگشتیم توی فرودگاه بچه‌های من به دیدنم آمدند همه با دسته گل ولی بچه‌های تنیه مادرشوهرم فقط یک نفر اومد دنبالش اون هم بدون دسته گل من دلم سوخت و یکی از گل‌های اضافه رو دادم دستش که خجالت نکشه رسم بر این بود که ولیمه بدیم من البته پول ولیمه را داده بودم . مادر شوهر هم قرار شد ولیمه بدهد بچه‌هایش قبول نکردند و گفتند با شما دونگی ولیمه بدن و بعد حساب و کتاب می‌کنیم خلاصه ولیمه بسیار خوبی دادیم چندین گوسفند قربونی کردیم و مادر شوهر هم مهمان‌های زیادی آمدند برایش از برادرها خواهرها و فامیل‌هایش و هنگامی که مراسم تمام شد انتظار داشتم که پسرش دستش را بگیرد و ببرد خانه‌اش اما بدون هیچگونه تعارفی او را همونجا رها کردند و رفتند دامادم خیلی ناراحت شد و گفت مگر مادرتان را نمی‌خواهید ببرید خانه‌اش پسرش گفت نه بگذارید همین جا باشد هر وقت دلش خواست برود، با اینکه من مریض بودم و در مکه هم هیچ شبی با همسرم نبودم چون مادر شوهرم در اتاق ما بود آن شب که همه بچه‌ها بودند و شلوغ پلوغ بود داماد بزرگم یه اتاق را خالی کرد و گفت شما و پدرراحت باشید و استراحت کنید ناگهان دیدم مادر شوهر هم آمد گفت وای چقدر اینجا خلوت است من هم می‌خواهم اینجا امشب بخوابم. چه بگویم و این بود از ماجرای حج من و بعد او وقتی دید بچه‌ها غرغر می‌کنند خودش فهمید و رفت به منزلش بعد از چند روز که خواستیم حساب و کتاب کنیم به پسرش زنگ زدیم و او قبولدار نشد و ولیمه مادر شوهر هم بر گردن ما افتاد و جالب اینجا بود که عروسش گفت آیا از گوسفندان چیزی باقی مانده که برای مادر بفرستید آنجا بود که من گفتم مگه پول ولیمه مادرتان را دادید که الان انتظار دارید از گوسفند چیزی به او بدهیم بعد از مدتی خانه‌ای که زندگی می‌کرد پسر کوچکش همراه با عروسش نیز آنجا زندگی می‌کرد البته آن خانه از وسط نصف شده بود و نصف را پدر شوهر قرار داد کرده بود بعد مرگش به او برسد اما نمیدانم این پسر کوچک چطور خانه را به نامش زده بود و بعد از یک ماه او را از خانه بیرون انداختند این طور که می‌بینید زمین گرد است و وقتی وسایل مرا در اوج جوانی از پنجره مادر شوهر انداخت بیرون و عین اون ماجرا برای خودش تکرار شد عروس و پسرش به قدری کتکش زدن و وسایلش را از همان پنجره به بیرون پرتاب کردند که مادر شوهر مجبور شد به خانه پسر دیگرش که در روستا بود برود پسرش چون به شهر رفته بود خانه خالی بود و یکی از اتاق‌ها را برای او فرش کردند بدنش کبود بود و با گریه و زاری به منزل ما آمد و ماجرا را تعریف کرد و از حسن خواست پادرمیانی کند حسن هم با برادر تنی خود به سراغ پسر رفتند و از او خواستند که خانه را پس دهد پسرش گفت خانه به نام اوست و او حق ندارد پا در منزل بگذارد بنابراین شکایت کردند و شکایت و دادگاه به نتیجه‌ای نرسید و هر دادگاهی که تشکیل می‌شد حسن هم برای شهادت می‌رفت بالاخره دادگاه به نفع پسر کوچک رای داد. و او خانه را تسخیر کرد و مادر شوهر از غصه روز تا شب گریه می‌کرد جالب اینجاست که به من می‌گفتند مگر یادت نیست چگونه تو را بیرون کرد حالا چرا برای او دل رحمی می‌کنی و دادگاه می‌روید من گفتم او را بخشیده‌ام او در حج از من حلالیت طلبید و من او را بخشیده‌ام شما هم ول کنید اما بچه‌هایم همیشه غر می‌زدند که با اون همه ظلم و اذیت چطور می‌توانی با او مهربان باشی مادر شوهرم در منزل جدیدش تاب نیاورد و آمد به منزل من و گفت که آنجا نمی‌توانم زندگی کنم نمی‌توانم آشپزی کنم بسیار ضعیف شده بود دو روز رفت خانه دخترش اما با او بدرفتاری کردند به منزل دختر دیگرش رفت آنجا هم تاب نیاورد آمد منزل من ،من هم بسیار کار داشتم کار کشاورزی و کار دامداری چند روزی مهمان ما بود و مثل مهمان با او رفتار می‌کردیم حسن با او خوش رفتار بود تا اینکه به ۱۰ روز کشید دیدم که نمی‌رود و حتی نمی‌خواهد برود به دخترش گفتم من کار دارم نمی‌توانم از مادرتان نگهداری کنم او را به شهر ببرید پیش پسرش در واقع آن پسر اصلیش بود حسن پسر ناتنی‌اش بود چند روزی رفت شهر دوباره برگشت منزل ما و گفت می‌خواهم با شما زندگی کنم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بچه‌هایم کمتر می‌آمدند به منزل ما، از او خوششان نمی‌آمد و می‌گفتند اتاق را اشغال کرده ولی من مثل مادر خودم هم از او نگهداری کردم و هم به کارهای روزمره‌ام می‌رسیدم و بالاخره جلسه تشکیل شد و قرار شد برود شهر خانه پسرش بماند چون مریض شده بود و نیاز به دکتر داشت و من وقت بردن به دکتر نداشتم در همین هنگام هم خواهر بزرگ و تنی حسن با ماشین تصادف کرد و فوت شد حسن خیلی به هم ریخت چون مادرشوهرم در حق طاهره که خواهر بزرگش بود ظلم کرده بود و حسن یاد آن بدی‌ها می‌افتاد و حالش بد می‌شد به من گفت صدیقه بگو از اینجا برود که حالم بد است و یاد آن روزها می‌افتم می‌ترسم با او بد رفتاری کنم قرار شد پسر خودش از شهر بیاید و او را ببرد او هم آمد و او را برد و هی هم زنگ می‌زد و غر می‌زد می‌گفت هزینه بیمارستان و دکتر او زیاد است منظورش این بود که زمینی که دست ما بود و بفروشیم و سهم مادر را خرج دوا و دکتر کنیم حسن هم گفت من نیازی به آن زمین اصلاً ندارم هر کاری دوست دارید بکنید مادر ،مادر خودتان هست مادر من نیست که خلاصه ۶ ماه خانه پسرش ماند و من یک روز که به همراه حسن رفتیم به او سر بزنیم دیدیم دیگر نمی‌تواند صحبت کند و مانند یک طفل گوشه یک اتاقی کز کرده بود به قدری من ناراحت شدم و افسرده که به حسن گفتم مادر را بردار و ببریم روستا پیش خودمان این بنده خدا اینجا چه دیده که به این روز افتاده و با خود گفتم خدایا این پسر تنیاش هستند هرچه داشت و نداشت به اینها می‌داد اینا چگونه برخوردی با مادر کردند که این مادر به این شکل و شمایل درآمده او را بردم روستا و حتی پوشکش را عوض می‌کردم و بعد از سه ماه که حالش خوب نبود دوباره فرستادیم شهر و حدود دو ماه در شهر ماند که خبر دادند فوت شده مادر شوهرم پس‌انداز زیاد داشت چون یک باغ بزرگ بهش رسیده بود از پس‌اندازش برایش مراسم گرفتند و بقیه پول‌ها خدا می‌داند چه شد زمین بین پسرهای خودش و دخترهای خودش تقسیم شد و پسر و دخترهای اولیه هیچگونه سهمی از آن نگرفتند و سر قبرش برای ارث و میراث داد و بیداد می‌کردند من همه مراسم را چرخاندم و همه کارها را به نحو احسن انجام دادم. من همه بچه هام رو درس خوان کردم به جز همون پسرم که عقب مانده بود از شهر برایش زن گرفتم زنش بسیار پر کاروزرنگ است که وضع مالیش الان عالیه وسه فرزند داره بقیه بچه ها هم وضعشون وزندگیشون عالی ومن وحسن هم با هم تو روستا به خوشی زندگی میکنیم درسته کار های روستا سخته اما کنار هم هستیم. خواستم بگم هر چه تو این دنیا بکنی همین جا هم پس میدی عین بلاهایی که سر من ودیگر بچه ها در اورد برای خودش پیش اومد. موفق و مویید باشید پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام ،من ساناز هستم دوست داشتم داستان زندگیم و براتون بگم. دختری هستم زیبا با پوستی بسیار سفید وچشمانی درشت وکشیده همانند چشمان اهو ،صورتی پر، ابروهای خیلی پر ومشکی که با موهای مشکی همخونی دارند.لاغر اندام،روی بینی و گونه هام هم چند تا کک مک دارم. فرزند اول خانواده و زیبایی من ترکیبی از پدر ومادرم است پدرم بور مانند بود ومادرم چشم وابروی زیبایی داشت . دو خواهر از خودم کوچیک تر هم دارم ک هیچ کدام ب زیبایی من نیستن اسم من ساناز و اسم خواهردوممم سپیده و سومی سحر من در خانواده ای ک همش بحث و دعوا بود بزرگ شدم پدرم بسیار ادم کم طاقت و عصبی بود . وبیشتر اوقات مادرم را بخاطر هیچ و پوچ کتک میزد مادرم ک زنی افتاده و صبوری بود و بقول خودش حریف پدرم و مادر شوهرش نمیشد با صبر و حوصله زندگی رو ادامه می‌داد. ی روزپدرن بخاطر یه مسئله کوچیکی مادرم را انقدر زد ک خون تمام صورتش را پر کرد از دماغش انقدر خون میامد ک تمام لباس ها و زمین خونی شد ومن ان زمان پیش دبستانی میرفتم اصلا متوجه نمیشدم ک چرا و به چه دلیل پدرم مادرم راکتک میزند فقط یادمه که میخاستم کمک مادرم کنم ک پدرم دستم راکشید و مرا برد کنار خودش و گفت صدات درنیاد نمیدونم مادرم چطوری با اون حالش خودش را جمع و جور کرد فقط انگار تو قلبم چنگ میزدن و از درون فریاد میزدم ازبچگی دلم به حال مادرم میسوخت میدیدم ک چطور پدرم سر کوچکترین مسله مادرم را کتک میزند و مادرم هم بخاطر دخترانش کوتاه میامد و سکوت میکرد و اصلا جرات حرف زدن نداشت و بیشتر اوقات مادرم را بیرون میکرد و ما تک وتنها گریه میکردیم . پدر مادرم ( پدربزرگم )همیشه میگفت هروقت ب قهر میای دلم خون میشه بیا طلاقت رو بگیر خودم تا اخر عمرم ازت حمایت میکنم و حقوقم رو به اسمت میزنم ولی مادرم بخاطر سه دخترش کوتاه میامد و پدرم بعد از چند هفته کسی رو میفرستاد و مادرم برمیگشت خونه من هرلحظه منتظر جنگ و دعوایی بودم وقتی پدرم خونه نبود احساس ارامش داشتیم همینکه موقع اومدنش میشد تمامی ما ناراحت بودیم ک الان دوباره میخاد بیاد وچیکار کنه . وقتی سر سفره داشتیم غذا میخوردیم برای کوچیکترین موضوعی میزد زیر سفره و وسایل روی به هوا پرتاب میکرد . اگر مادرم جوابش میدا کتکش میزد اگر جوابش نمیداد میگقت مگه لالی زبون نداری چرا حرف نمیزنی از اونجایی ک من بچه اول بودم و هیچ وقت کسی به من در درس خوندن کمک نمیکرد و همیشه ذهن و فکرم درگیر مادرم بود و همیشه در کارهای خونه کمکش میکردم علاقه ایی ب درس خوندن نداشتم .تنها دل خوشی ما این بود ک چند روزی از تابستون با مینی بوس ب اصفهان خونه ی خاله ام میرفتیم برعکس پدرم ،شوهر خاله ام مردی صبور وخوبی بود من اونجا احساس ارامش میکردم. خاله ام دوتا پسرداشت ، پسر بزرگش ۴ سال از من بزرگتر بودو پسر دومش یک سال ،و یک دختر داشت ک همسن سحر خواهر سومم بود. پدرم هیچ وقت جلوی کسی دعوا نمیکرد وخودش رو ادم خوبی نشون میداد جوری که هرکس جایی اونو میدید ب مادرم میگفت خوش بحالت چقدر شوهر خوبی داری وقتی ب اصفهان میرفتیم پدرم برای ما هرچه میخرید برای خواهر و بچه های خواهرشم هم خرید میکرد وانقدر ک ب خواهراش اهمیت میداد ب مادرم اهمیت نمیداد و همیشه از لباس و کفش. و وسایل مدرسه گرفته رو خودش با سلیقه خودش انتخاب میکرد و برا اینکه ناراحت نشه قبول میکردیم .کم کم تو همین بحث و دعوا ها بزرگ شدم ولی هیچی از زندگی نفهمیدم تنها خوشی ما این بود ک تابستون چند هفته ایی ب اصفهان میریم درسته از اینکه برا ما هرچی میخره برای خواهراش هم میخره ناراحت میشدیم ولی بازم برامون دلچسب وشیرین بود. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همونجور که گفتم پدرم ی ادم مغرور و از خود راضی بود ک حقم بهش میدم تو یه خانواده ای بزرگ شده بود که پدر ومادرش اصلا بهش محبت نمیکردن و مادر بزرگم ک بسیار آدم بداخلاق و بی مهری بوده همیشه به پسراش میگفته خودتون کار کنید و خرجیتون و دربیارید و بهم پول بدید تا من بهتون غذا بدم و وقتی پدر ومادری هردوتا ظالم باشن بچه عاقبتش بهتر از اینا نمیشه . همونطور که گفتم پدرم ومادرم ، با مادرش تو ی خونه زندگی میکردن یه روز مادرم که میدونسته ساعت چند بابام از سرکار میاد خونه کاراش و تند تند انجام میده وغذاش ک خورشت بوده اماده میکنه با خودش میگه تا شوهرم داوود از سرکار بیاد برم و یه جارو بخرم وقتی برمیگرده میبینه پدرم خونس وبابام یه عادت داره که هر وقت از سرکار میاد باید سفره پهن باشه و غذا بهش بدن وقتی مادرم میاد خونه و میره ک غذا بیاره همینکه در قابلمه رو برمیداره میبینه پرآبه ، مادرم تعجب میکنه چون قبل از اینکه بره خورشتش قشنگ جا افتاده بوده . از ترسش میاد اب اضافه رو با کاسه درمیاره و میریزه و زیرش و روشن میکنه تا گرم بشه بعد میبره سرسفره بابامم نگو قبل از اینکه بر تو اتاق میاد اشپزخونه و میبینه قابلمه پر ابه به مامانم میگه همه خورشت همین مامانمم میگ اره میگ فلان فلان شده چرا دروغ میگی و قابلمه رد دو دستی بلند میکنه میریزه رد سر مادرم، مامانم میگه فقط گفتم اه، انقدر داغ بود ک تمام لباسهام چسبیدن ب بدنم و نمیتونستم تکون بخورم و مادر شوهرمم تو اتاق جفتمون و نگاه میکرد و خنده ریزی میکرد . صدای بابام رفت تا خونه همسایه و همسایه از اینکه میدونست همش تو این خونه دعوا و بحث میاد و وقتی مادرم ومیبینه رو به مادربزرگم میگ خجالت بکش تو نباید بزاری پسرت با عروست این کار و کنه بعد همسایه بزور لباس از تنم جدا کرد و خمیر دندون زد و منم اروم اروم. گریه میکردم و مادر بزرگتم که کار ، کار خودش بود فقط نگاه میکرد. بیشتر کتک هایی ک مادرم خورد باعث و بانیش مادر شوهرش بود وهمین موضوع باعث شد تا مادرم هیچ وقت اونو بخشه و حلالش نکنه ی روز ک داشتم نماز میخوندم مادر بزرگم اومد گفت بنظرت ساناز اون دنیایی هست منم گفتم البته ک هست بعد با اینکه من بهش گفتم اره اون دنیایی هست و خدا از حق خودش میگذره ولی از حق بنده هاش نمیگذره ولی خودمم گفتم نکنه نباشه یکم تو شک گفتم ولی بخدا بعد مرگش خواب دیدم مادر بزرگم دوتا مرد گنده هیکلی دارن میارنش از ی راه رو باریک تاریک ک پاهای مادر بزرگم ب زنجیر و‌پا برهنه بود، صورتش کبود و‌موهاش شلخته، آوردن گذاشتنش رو صندلی بزرگ مال محاکمه و.. از خواب پریدم انقدر قلبم تند میزد گفتم الان میایسته بعد تا صبح نخوابیدم بلند شدم هی گفتم خدا یا اصلا ب خودت و اون دنیات شک ندارم و برای مادرم تعریف کردم مادرم گفت بله اون موقع ک منو اذیت میکرد نمیدونست خدای منم بزرگ اون موقع ک منو با حرفاش ازار میدادومیگفت تو برای پسرم پسر نیاوردی سه تا دختر اوردی برو بخواب توی بغل مردا شاید پسر دار شدی انقدر حرفای زشت بهم میزد باید تاوان بده اون موقع ک دختر سومم بدنیا اومد و اومد پیشم و تو بیمارستان هی غر میزد و میگفت اینم دختره ، پسرم رو تو جوونی بدبخت کردی و هی کمپوت باز میکرد و جلو من میخورد تا پرستار اومد بهش گفت خانم برو بیرون این خودش تازه زایمان کرده مگ دختر چشه نعمتیه ک خدا بهش داده برو ب پسرت بگو ک کاشته الان این برداشته چه ربطی داره ب این زبون بسته مادرم گفت مادر بزرگت دلم و شکوند زندگیم و سیاه کرد ولی از بسکه ب خواب مادرم و من میامد ، بزور مادرم و وادار کردیم تا حلالش کنه ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ی روز با پیکان بار به روستا رفتیم پدرم یه دایی داشت خیلی پولدار بود و زمین وباغ داشت ولی خسیس بودو خمیشه میگفت هرکسی بی اجازه وارد باغ من بشه و حتی ی انار بخوره حرومش باشه. پدرم از اینکه داییش انقدر خسیس بود غیظش گرفته بود،گفت من باید برم تو باغ دایی صفر یک عسلی بکنم و بیارم ‌ رفت وبا یکی از اشناهاشون اورد، منم روحم خبر نداشت .مومش رو جدا میکنن و میزارنش تو شیشه ،شیشه رو هم ته ساک سحرقایم میکنه. ‌سوار شدیم و با پیکانبار میایم ب سمت خونه خالم ک اونم یه روستا پایین تر بود مادر و‌پدرم پیاده میشن سحرم بغل من و ساکشم رو شونم همینکه سحر و گذاستم زمین ساکم اروم هنوز یادمه بخدا اروم گذاشتم زمین ، پسر خالم ک همسن سحر بود گریه کرد خالم بهم پول دادگفت خاله، پسرم و سحرو ببر مغازه سر کوچه منم دوباره سحرو بغل کردم و با پسر خالم بردم مغازه وقتی برگشتم از مغازه ،بابام انقدر منو با دستاش کتک زد ک من داشتم بی هوش میشدم و نمیدونستم برا چی کتک میخورم بعدا متوجه شدم موقعه ایی ک ساک وگذاشتم زمین شیشه عسل شکسته و ریخته انقدر منو زد ک خودش خسته شد. سرم تا دوروز گیج بود خواست خدا بود ک بشکنه و واقعا مقصر من نبودم خوب اگ میدونستی عسل تو ساکه یا بهم میگفتی یا خودت میاوردیش وقتی به گذشته برمیگردم و به یاد قدیم میفتم دلم میگیره و گوشه چشمم اشکی ناخداگاه پایین میاد ک مگه من چه گناهی داشتم ک به دنیا امدم و باید این همه شاهد ناراحتی و غم مادرم و خودمون میشدممن میدونستم پدرم جلوی کسی دعوا نمیکنه همیشه دوست داشتم کسی بیاد خونمون و پیش ما بمونه مثلا دخترای فامیل ک تقریبا همسن من بودن اصرار میکردم که بیاین خونه ما که هم تنها نباشیم و هم پدرم داد و بیداد نکنه خداروشکر خواهر دومم درسش خیلی خوب بود ولی من شاگرد متوسط کلاس بودم . و تنها امیدم این بود ک من خیلی زیبا هستم و یک روز از این خانه میرم و بهترین زندگی را میکنم ولی بازم ته قلبم برای مادرم میسوخت . همیشه با خدا حرف میزدم و دعا میکردم نمازم را سر وقت میخاندم پدرو مادرم نماز نمیخواندن ولی من بخاطر اینکه در مدرسه نماز میخوندیم و ب ما یاد دادن من علاقه خاصی ب نماز خواندن و صحبت کردن با خدا پیدا کردم بعضی وقتا کنار مادرم مینشستم و از گذشته برایم حرف میزد من بخاطر اینکه پدرم کمتر مادرم را اذیت کند همیشه دم دست پدرم بودم وهرچه میخاست خودم براش میاوردم پیکان بار پدرم که باهاش بار میبرد همیشه خدا خراب میشد. هروقت خراب میشد من کنارش مینشستم که اگر اچاری وسیله ای میخاست بهش بدم من هرطوری بود میخاستم مادرم از پدرم دور باشه و من کنار پدرم باشم وکارهایی ک داره رو انجام بدم خواهر سومم هم ی جورابی خودم بزرگ کردم مادرم فقط ب او شیر میداد من لباسهایش را میشستم وهمیشه بغلم تابش میدادم و جوری که وقتاییکه هم سن و سال های من بازی میکردن و‌من بخاطر خواهرم ک بغلم بود نمیتونستم بازی کنم فقط نگاهشون میکردم و خواهرم رو روی پاهام میزاشتم و براش الکی مثلا لالایی میخوندم سحر خیلی وابسته من شد ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زندگیمون جریان داشت تا اینکه خبر فوت پدر مادرم رو آوردن مادرم خیلی ناراحت بود چون واقعا این همه سال پدربزرگمون همه جوره آزمون حمایت کرده بود. از اونجایی ک خیلی پولدار بود ارث خوبی به مادرم رسید ومادرم از اینکه خونه نداشتیم و کرایه نشین بودیم خسته شده بود پول ارث را به پدرم داد و گفت باهاش ی خونه بخر ولی پدرم پول ارث را داد جای زمینی ک بهترین جای شهرمون بود و میتونست با اون پول خونه کوچیکی بخره ولی گفت میخواهم زمینی بهترین جا بخرم و ب دلخواه خودم بسازم پدرم جوشکار ماهری بود ولی مغازه ایی نداشت و اگر کسی کار جوشکاری داشت پدرم میرفت و پول جوشکاری را پس انداز میکرد و با پیکان بار بارهم جا ب جا میکرد ک خرج و مخارج را جور کنه و با پولی ک پس انداز کرد تونست ی وامی هم بگیره و زمینش را کم کم بسازه من در اون موقع راهنمایی بودم وهمچنان مستاجر بودیم و از فامیل گرفته تا همسایه ها هرکسی منو میدید عاشق من میشد. و بخاطر اینکه در کارها خیلی زرنگ بودم و خیلی تیپ میزدم فکر میکردن ک من بزرگ هستم بیشتر فامیل حرفشون این بود ک فقط ساناز قبول کنه هر وقت دوست داشت و بزرگتر شد جشن میگیریم فعلا ب عنوان نشون انگشتری دستش کنیم و من درسته خیلی خونه پدر اذیت بودم ولی خیلی مغرور و همیشه ب خودم میرسیدیم و همیشه لباس های شیک و تمیز میپوشیدم و همیشه سعی میکردم خودم را شاد کنم اون زمان دستگاه سیدی ت بود که پدرم یکی خرید ومن چندتا سیدی اهنگ خریدم ک وقتی پدرم نبود یکی از سیدی ها را میزاشتم و صداش رو کمی زیاد میکردم و میرفتم جلوی اینه موهام و شونه میکردم یه ارایش ملایمی میکردم و جارو برقی نداشتیم با جارو دستی تمام خونه را جارو میکردم و ظرفها را میشستم و خونه را گرد گیری میکردم و حیاط رامیشستم و در اخر عودی روشن میکردم و وقتی مادرم از خرید یا خونه برمیگشت کیف میکرد و منو بیشتر از اون دو خواهرام دوست داشت سپیده که همیشه درساش و میخوند و با عجله میرفت تو کوچه و با بچه ها بازی میکرد .و من کم کم در کارهای خانه حرفه ای شدم جوری که وقتی مهمان میومد مادرم مینشست و خودم تنهایی تمام کارها راانجام میدادم وهمیشه بهترین روزهای من عید یا تابستون بود چرا چونکه تابستون بخاطر اینکه ما به اصفهان میرفتیم، و عیدا که هوای خوزستان خوب و بهاری بود خاله ام ب خونه ما میامد البته در خوزستان فامیلاها از دایی و خاله ها گرفته تا بقیه اقوام دور زیاد بودن ولی خاله خونه ما میومد و هرجا ک خاله ام میرفت ماهم برای عید دیدنی ب همراهش میرفتیم. من عاشق پسر اول خاله ام شدم چون هم بسیار زیبا بود هم خوش اندام و مودب و دلسوز از همه مهمتر من شناخت خوبی روی پسر خاله و خانواده اش داشتم و دوست داشتم عروس خاله ام شم یه سال ک برای عید اومدن خونه ما خاله ام به مادرم میگه من ساناز را برای پسرم پارسا خواستگاری میکنم بنظرت شوهرت قبول میکنه؟ مادرم گفت نمیدونم وقتی شوهر خاله ام این مسئله را مطرح کرد پدرم بسیار مخالفت کرد ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
. ولی مستقیم نظرش رو نداد که خودش را ادم بده کنه. گفتم که پدرم هیچ وقت خودش را جلوی دیگران آدم بدی نشون نمیداد فقط ب مادرم گفت اگ ساناز موهاش همانند دندوناش سفید بشن من راضی نمیشم .پارسا کم خونی داره سانازهم کم خونه فردا بچه ناقصی میارن. ولی من عاشق پسر خالم شدم نمیدونم بخاطر اینکه همیشه عین خودم تیپ میزد یا بخاطر اینکه از محیط خانواده و ارامشی ک داشتن خوشم میامد یا اینکه خاله ام میگفت تو عروس من هستی احساس میکردم در اینده من باید با پارسا ازدواج کنم کلاخیلی راضی و خوشحال بودم و وقتی پارسا را میدیدم احساس خجالت میکردم و مثل سابق دیگه راحت نبودم ولی برعکس با برادر پارسا که یک سال با من اختلاف داشت خیلی راحت بودم جوری که همیشه با هم حرف میزدیم. یواشکی وقتاییکه میدونستم پدرم باشوهر خاله ام به مهمانی رفته و تا دیر وقت نمیان و مشغول هستن من با برادر پارسا پدرام ب بازار و کافی شاپ و.. میرفتیم خیلی باهم حرف میزدیم دردودل میکردیم همیشه بهم میگفت پارسا دوست دختر داره فلان و بهمان ولی من بهش میگفتم اشکال نداره وقتی با من ازدواج کنه خودم درستش میکنم پدرام برای من هدیه میخرید خیلی باهم راحت بودیم من همیشه مثل یک دوست کنار خودم احساسش میکردم .وقتی خاله ام داشت بر میگشت اصفهان بهم گفت خاله با پارسا هم صحبت کردم و او هم گفته تو رو دوست داره و میدونم پدرت برای تو گوشی نمیخره من برات یه گوشی ساده میخرم تا باهم بیشتر حرف بزنید و و احساس دلتنگی نکنی و بیشتر پارسا را بشناسی منی ک عاشق پارسا شدم و عشق او کور وکرم کرد هیچی متوجه نمیشدم انقدر خواستگار های خوبی برایم میومد و بخاطر دلایل الکی همه را رد میکردم وجواب منفی میدادم . وپدرم که میدونست ک چرا من همه خواستگارها را جواب منفی میدم گفت پنبه را از گوشت بیرون بیار من نمیزارم ک با پارسا ازدواج کنی درکل من دختربه فامیل نمیدم .من انقدر گریه میکردم ک چشمام باز نمیشدن با گوشی ک خالم برام خریده بود هر روز باهم صحبت میکردیم و بیشتر وقتا پیام میددادیم و بعضی مواقع هم پدرام بهم زنگ میزد ومیگفت با پارسا رابطه خوبی داری ؟اگر اذیتت کرد بهم بگو منم از اینکه برادرشوهرم انقدر پشتمه و خاله ام هم خیلی منو دوست داره خودم را خوشبخترین آدم فرض میکردم . از اونجایی ک درسم زیاد جالب نبود سال اول دبیرستان رشته خیاطی قبول شدم یه روز ک پدرام بهم زنگ زد وگفت پارسا با دخترا در ارتباطه من خیلی ناراحت شدم گفتم ک به من ابراز عشق کرده امکان نداره با کسی باشه ومنو دوست داره حرف پدرام خیلی رومخم بود وباورش برام سخت بود قبلا هم این حرف و میزد ولی تا اون موقع فقط در حد حرف بود ولی الان من با او هر روز صحبت میکردم و به هم حرف های عاشقانه میزدیم و از اینده وزندگی مشترک دراینده صحبت میکردیم باورم نمیشد ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک روز با دوستم صحبت کردم و اونکه از تمامی ماجرا من خبر داشت بهش گفتم بیا با گوشی خودت ب پسر خالم زنگ بزن ببینم چطور با تو حرف میزنه اصلا اهل دوست دختر بازیه یا نیتش برا ازدواج با من قطعیه رعنا دوستم قبول کرد بهش زنگ بزنه و در عین ناباوری پسر خالم انقدر تحویلش گرفت با بار اول ک من داشتم سکته میکردم انگار دنیا بر سرم خراب شدانقدر گریه کردم و مادرم رو مجبور کردم که زنگ بزنه به خالم تمام ماجرا را بهش بگه و خالم گفت بابا اینا ک از هم دورن و شوهرتم که قبول نمیکنه و لج بازی میکنه، پسر منم جوون مطمئن باش سانازو دوست داره ولی الان مجرده و تحت فشار برای همین اینکار وکرد ولی من راضی نشدم گفتم دلیل نمیشه بخاطر اینکه از من دوره باید بمن خیانت کنه منی که انقدر عاشق او بودم بخاطر او چقدر اشک ریختم تمام خاستگارهامو رد کردم و برای بار اول با پدرم موافقت کردم و به مادرم گفتم به خاله بگو ساناز دیگه هیچ علاقه ایی ب پارسا نداره و خیلی خوب شد ک ما باهم صحبت کنیم و یه سری چیزا رو متوجه شدمبا خودم لج کردم و وقتی نماز میخوندم میگفتم خدایا خواهش میکنم یه ادم حسابی سر راه من قرار بده ک خونه داشته باشه، اخلاق خوبی داشته باشه ومنو خیلی دوست بداره و یه شغل خوب که پدرم دیگه بهونه نیاره و موافقت کنه چون من که علاقه ایی به درس نداشتم و از لج خاله و پارسا هم که شده بود میخاستم ازدواج کنم و از اینکه انقدر بحث و دعوا بین مادرم و پدرم بود که فقط میخاستم ازدواج کنم و برای خودم تشکیل خانواده بدم و از این خونه برم برا خودم ارامش داشته باشماول دبیرستان را تمام کردم و تابستان بود ک همسایه ما ک خیلی باهم رفت وامد داشتیم سفره حضرت ابوالفضل گرفت و من ومادرمم رفتیم از اونجایی ک من دختر پرانرژی و خون گرم و پر جنب و جوشی بودم رفتم ک سفره را کمک زن همسایه پهن کنیم و غذاهای نذری رو روی سفره بزاریم ک زن همسایه بهم گفت ساناز ب مادر شوهرم سلام نمیکنی منم سمتش رفتم و سلام کردم و وقتی نذری تموم شد بعد از سه روز زن همسایه به اومد خونمون گفت مادرشوهرم از ساناز خیلی خوشش اومده ومیخاد برای پسر دومش خاستگاریش کنه مادرم گفت باید به پدرش بگم هرچی اون بگهوقتی مادرم به پدرم گفت پدرم گفت خانواده خوبی هستن احمد ک همسایه ما بود پدرم خیلی قبولش داشت ومیگفت ادم حسابی هستن و خیلی خانواده خوبین بهتره که بگیم بیان از نزدیک ببینیمشون ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو یه شب قرار گذاشتن ک بیان و من هم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و بخاطر وسواس پدرم اجازه نداشتیم آریش کنیم و در اون سن اصلاح کنیم همه ی دوستام حداقل پشت لب هاشون رو میگرفتن ولی من اجازه نداشتم هرچند بدون اصلاح هم خیلی زیبا بودم وقتی خانواده اقای احمدی وارد شدن چون همسایه مون هستن یکم از خجالت و استرس کم شد وقتی نشستن وکمی صحبت کردن من با سینی چای وارد شدم و بعد از تقسیم چای کنار مادرم نشستم و با اجازه پدرم وارد اتاق شدیم که صحبت کنیم خواستگارم اسمش علی بود و با قدی ۱۸۰و پوستی همانند خودم سفید و موهای بور و جذابی داشتی خیلی زیبا بود و زیبای منحصر به فردش باعث شد به دلم بشینه همیشه از افراد خوش پوش و زیبا خوشم میامد طوری زیبا بود که همه ی فامیل تو نامزدی بهم میگفتن شبیه برد پیته ومن ذوق میکردم . فامیل از دیدن علی شوکه نشدن چون میدونستن ک من به کم قانع نیستم در انتخاب شوهر باید بهترین خواستگارم را انتخاب میکردم و علی درنگاه اول عاشق من شد وموقع صحبت بمن گفت اول شما شروع کنید و من با اینکه ۱۷ سال سن داشتم وکلاس دوم دبیرستان بودم ولی نمیدونم خداوند چه اعتماد به نفس عمیقی بهم داد و بهترین کلمات را بیان کردم و او همچنان گوش میداد و جواب تک تک سوالاتم را پاسخ داد بهش گفتم من دوست ندارم در روستا زندگی کنم اخه خونه پدریش خیلی بزرگ بود ک مادرش بعد از اینکه پدرشون فوت میکنه برای پسراش از همون خونه بزرگی که درش زندگی میکردن برای چهارتا پسرش خونه میسازه خونه ی شوهرمنو تا حدی ساخته بود ولی خدایی شیک ساخته بودن و درادامه گفتم مهمترین چیز که در زندگی برای من مهمه اخلاق و غیره گفتم و گفتم و اون همه را پذیرفت و هیچ نگفت موقع خداحافظی زن همسایمون که خیلی باهاش راحت بودم که الان جاری بزرگ من هست و فقط این از اون زمین سهم نبرد و مادر شوهرم نقدی سهمش را بهش داد چون دوست نداشت در روستا زندگی کنی منظورم از روستا نه اینکه مثل زمان های قدیم باشه نه تمیز و امکانات داشت فقط یکم با شهر ما فاصله داشت که بعدا شهر شد .و بعد از خواستگاری مادرم خیلی باهام صحبت کرد ک علی بدلم نشسته و پسر خوبیه هم خودش هم مادرش بنظر خودمم هم بد نیامد ولی بیشتر قصدم این بود ک هر چه زودتر از خونه پدرم فرار کنم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
روز بعد جاریم برای جواب اومد و منم گفتم جوابم مثبته گفت علی خواسته یک بار دیگه با تو صحبت کنه گفته اون روز من نتونستم صحبت کنم بخاطر اینکه زمان کم بود و این دختر نسبت به سنش خیلی بیشتر میفهمهاجازه داده بود تا من تمام حرفهام رو بزنم و خودش سکوت کرد فقط جواب سوالات منو میداد پدرم گفت اگ دوست دارید با اقای احمد برید هم محل زندگیشون رو ببینید وقتی رفتیم ماروبردن خونه ای که ساخته بودن رو بهم نشون دادن و وقتی ک جاریم به علی زنگ زد که ما اومدیم خونه و ساناز و خانواده هم اوردیم بعد نیم ساعت بقول خودشون چطوری خودت و رسوندی و امدی اونم با موتور اخه سرکار بود وحسابدار یه شرکت پیمانکار بود و ماشین نداشت و قتی اومد رفتیم زیر درختی که درحیاط داشتن صحبت کرد و قرار گذاشتن که فرداش بریم آزمایش خونوتدارک نامزدی داده شد من تنها هدفهم این بود که در زندگی ارامش و تفاهم داشته باشیم و هیچ وقت نزارم که شوهرم بهم زور بگه و زندگی مادرم رو تجربه خودم کردم وقتی کنار علی بودم احساس امنیت و رهایی و ارامش داشتمعقد کردیم و مشغول خرید جهیزیه شدیم وبا وام ازدواج تونستیم بقیه کارهای خونه رو هم انجام بدیم وبعد عروسی بریم خونه ی خودمون. بخاطر اینکه خونه مادرشوهرم بزرگ بود و باصفا عروسی و در اونجا گرفتیم هم بخاطر کمتر شدن هزینه ها هم بخاطر با صفا بودنش خاستم همه باهم مثل زمان های قدیم قاطی باشن و هرکس درکنار همسرش باشد وقتی خبر عروسی من به خاله ام رسید خیلی ناراحت شد ولی بعد از چندماه که گذشته بود و با صحبت های بقیه خاله هام و مادرم خالم راضی شد وچون عروسی ما درعید بود خالم اومد من انقدر زیبا شده بودم که خودمم هم باورم نمیشد تو اون لباس سفید و زیبا همه ی فامیل های علی میگفتن چقدر خوش سلیقه ای علی و تمام دختران فامیل که خیلی از من بزرگتر بودن هنوز مجرد بودن حسرت منو میخوردن. وعروسی به خوبی و خوشی پایان یافت و من بعد از دوسال مادر شدم و اولین فرزندم بدنیا امد دخترم بقدری زیبا بود ک پرستارا همش میبردنش پیش خودشون و میگفتن بزار یکم پیش ما باشه به بهم نشونش میدادن. مادرم و مادرشوهرم رفتن و بچه م اوردن و همون طور ک شوهرم گفته بود بعدچندسال مادرشوهرم برا بقیه برادرشوهرامم خونه ساخت و اونا روهم سرو سامون داد و انگار خیالش راحت شده بود سکته کرد و احمد پسر بزرگش اوردش و ازش نگه داری میکرد والبته زمین گیر نبود خودش با واکر راه میرفت من خیلی احساس تنهایی میکردم وهمش میگفتم بیا خونمون و بفروشیم بریم شهر و نزدیک مادرم اینا زندگی کنیم ک دخترم پیش دبستانی رو اونجا باشه خونه نوساز و شیک و فروختیم اومدیم شهر خونه قدیمی خریدیم که کم کم تعمیرش کردیم و به دلخواه خودمون درش اوردیم دخترم ک اسمش ثنا گذاشتم وقتی کلاس اول بود با خانواده پدرم بدون شوهرم به اصفهان رفتیم چون پدرم میخاست اونجا گردنش و عمل کنه منم باهاشون رفتم پسر خاله فروشگاه بزرگی داشت و پسر دومش معتاد شد وقتی مادرم به پدرام گفت چرا معتاد شد یه نگاه به من کرد و چشماش پراز اشک شدن ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وپدرم رو بستری کردن و یه روز که مادرم از بیمارستان بهم زنگ زد که اگه میخای بیا پدرت و ببین و مقداری وسایل داشت ک خاست برایش ببرم که پدرام گفت اجازه میدی مثل قدیم با موتور من ببرمت منکه یک زمانی با او خیلی راحت بودم و مثل یک دوست خوب میدونستمش گفتم باشه درمسیر راه بهم گفت خاله ازم پرسید چرا معتاد شدم حالا میخام جوابش و بهت بگم من دختری رو دوست داشتم ک حاضر بودم جونم رو بدم براش ولی نمیتونستم بهش برسم چون دختره یکی دیگه رو میخاست و مدام درمورد اون صحبت میکرد من شک کردم از صحبت هاش خیلی حرفاش اشنا بود فقط سکوت کردم همین طور ک سوار موتور بودیم گفت یادته چقدر با موتور تابت دادم چقدر باهم بیرون رفتیم چقدر باهم خندیدیم من بخیالم که اگه با پارسا ازدواج نکنی سهم من میشی و به این امید زندگی کردم همینکه خاستم بهت بگم من عاشق توام از پارسا حرف میزدی همینکه خاستم به مادرم بگم اون هم میگفت ساناز و پارسا مال همن پس من به کی میگفتم وقتی با پارسا بهم زدی وخاستم بیام خوزستان بهت بگم خبر نامزدی تو روشنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد تصمیم گرفتم برم خدمت و بااینکه پدرت هیچ وقت تو را بمن نیمداد خودم را گول میزدم ولی یاد خاطراتی ک باهم داشتیم قلبم و اتیش میزد و فقط نگاه به عکست میکردم و گریه میکردم یه روز یه هم خدمتی بهم گفت چرا انقدر گریه میکنی چرا نمیخابی برایش ماجرا گفتم ک نمیتونم عشقم را از ذهنم خارج کنم تا چشمانم را میبندم به یاد او میفتم بهم گفت بیا یه چیز بهت میدم بکش تمام خاطراتش را فراموش میکنی و برای چند ساعت راحت میخابی منم باخودم گفتم چیزی ک تو را از ذهنم پاک کند و بتونم راحت بخابم پس عالیه کشیدم وراحت استراحت کردم و بقیه شبها هم رفتم و ازش گرفتم وقتی نگاش کردم دیدم مثل چی داره گریه میکنه منم خیلی ناراحت شدم و باهاش گریه کردم گفت الان خیلی خوشحالم که بعد از چندین سال ابراز عشق کردمو راحت شدم و خیلی خوشحالم ک با علی خوشبختی و آرزوی من خوشبختی تو خیلی خوشحالم که دوباره باهم سوار موتور خندیدیم وگریه کردیم ومن مثل همیشه با تو بهم خوش میگذره دلم خیلی براش سوخت انگار دنیا بر سرم خراب شد که چرا من باعث خراب شدن زندگی این شدم و خودم را مقصر میدانستم من فقط اونو به چشم یه دوست خوب میدیدم و اصلا متوجه نشدم که عاشقمه و هرکاری میکنه از روی عشق و دوست داشتنه. خلاصه پدرم مرخص شد و ما به خوزستان برگشتیم و خیلی دوست داشتم پسری بیارم چون مادرم پسر نداشت ومن هم دختر اورده بودم انقدر راز ونیاز کردم وچیزهایی که طبع رو گرم میکرد و خوردم و رژیم سختی گرفتم و نذر ونیاز کردم تا اینکه باردار شدم و به خواست خدا فرزندم پسر شد و اسمش را احمد رضا گذاشتم چرا بخاطر اینکه من باردار نمیشدم یک روز ب زیارت گاهی ک در نزدیکی اصفهان بود رفتم و ازش خاستم ک کمکم کنه وباردار بشم و خداوند بهم دختری داد و من ی جفت فرش خریدم وبرای زیارت گاه هدیه دادم و برای پسر دارشدن هم به زیارت رفتم و گفتم فرزندم پسر بشه و اگر پسر شد اسمش را احمد رضا همانند اسم زیارتگاه میزارم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و چنین شد سرنوشت من از زندگی با علی راضیم و احساس خوشبختی میکنم بعضی وقتا باهم بحث و دعوا میکردیم ولی زیاد طولانی نمیشد و همیشه برای آشتی اون پیش قدم میشد و خواهر دومیم درس خون بود ومعلم شد و با یه کارمند ازدواج کرد و خواهرسومی که حس عجیبی بهش دارم ازدواج کرد و ساکن اصفهانه و خیلی دلتنگشم و مادرم همچنان با پدرم مشکل داره طوری که داماداش متوجه شدن و خیلی باعث خجالت و شرمساری ماست و حتی با اینکه پدرم نوه داره ولی مادرم و از خونه بیرون میکنه و بعضی وقتا شوهرم برای آشتی پیش قدم میشه و مادرم را دلسوزانه دوست داره ومادرم همیشه میگه علی عین پسر نداشته ام هست. من هنوزم هیچ وقت نمازم را ترک نکردم و موقع نامزدی به شوهرمم گفتم دوست دارم نماز بخونی و او هم همچنان نماز میخونه و من خیلی با خدا رفیقم و همیشه و هروقت خاستم مرتکب گناهی بشم از خدا ترسیدم و شرم کردم نه از کسی دیگه و همیشه خداهم برایم سنگ تموم گذاشت و هوامو داشته اگر اینو نوشتم فقط ب این منظور بود که همیشه در خانواده انقدر جنگ و دعوا نکنید که فرزنداز خانه و خانواده زده بشه و به سمت کارهای ناشایست بره خداروشکر میکنم بنظرم بچه هر جنسیتی باشه اونو باید با عشق وعلاقه بزرگ کنی چه فرقی میکنه پسر یا دختر ک بعضی مادر شوهرا یا شوهرا همش دوست دارن صاحب پسر بشن یه دخترم میتونه پیشرفت کنه و باعث افتخار خانواده بشه فقط مهم اینه که بهش بها بدی و براش وقت بزاری وخیلی وقتا شکر خدا میکنم که خدا به من یه برادر نداد که اگه میداد با پدرم دعوا میکردن یا اون پدرم رو میکشت یا پدرمون اونو، خدا مصلحت مارو بهتر میدونه از بسکه به ما محبت نکردن ما سه تا خواهر هم بلد نیستیم که به شوهرامون ابراز محبت کنیم،میخایم ولی انگار خجالت میکشیم،چون من اولین بچه بودم کسی زیاد یادم نمیداد ولی من تمام تجربیاتم رو به خواهرم گفتم و نزاشتم اونا مثل من اذیت بشن وکمبودی داشته باشن همیشه با خواهرام رفیقم و خودمو بزرگ تر از اونا نمیدونم وهمیشه باهم درد ودل میکنیم ازم نظر میخان و بهم احترام میزاریم ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾