#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_دوم
زن خیری دستشو رو دست مادرجون گذاشت و گفت:ولی این بچه پسر نیست...
اونجا بود که اول مادرجون و بعد مادرم به دهن زن خیری خیره موندن...
مادرم دستهاش میلرزید و حال بدش بدتر شد و با دستهای لرزون ملحفه رو باز کرد...با ترس نگاه کرد و دو دستی کوبید تو سرش...
اون بچه دختر بود و اون بیرون داشتن برای پسر دار شدن جشن میگرفتن...
حمیده بود که متولد اون سال بود اولین بچه پدر و مادرم...
مادرجون روی متکاهای کنار دیوار وا رفت و گفت:حالا کی میخواد به حاج صفر بگه این دختره...
محکمروی پاهاش کوبید و گفت:خیر نبینی زن خیری چرا از اول نگفتی...وای خدایا حالا چی جواب بدم...
مادرم به زحمت تو رختخواب نشست...زیر فشار حرف بقیه دلش میسوخت وگرنه کدوم مادری که صورت نوزادشو ببینه و اشک نریزه...
خدمه مخصوص مادرجون ،رعنا باجی با سینی گوشت کباب شده و جگر اومد داخل و گفت: امر حاجی صفر که بدید عروسم بخوره، شیرش قوت بگیره امیر سالارم جون بگیره و داخل میومد...
چهره درهم بقیه رو که دید سینی رو زمین گذاشت و گفت:زبونم لال بچه چیزیش شده؟ چرا ماتم گرفتید خانم؟
مادرجون نفس عمیقی کشید و گفت:برو به حاجی صفر بگو ساز و دهلشو قطع کنه...بگو یکم آرومتر خوشحالی کنه...
رعنا باجی جلوتر اومد و گفت : مگه چی شده خانم ؟
مادرجون بلند شد و گفت : بچه دختره برو به حاجی بگو ...
رعنا باجی پشت دستش زد و گفت : وای خانم ،من چرا برم بگم ...
مادرجون عصبی بازوشو نیشگون گرفت و گفت : نه پس میخوای من برم بگم ؟
دوتا لگد میزندت حرصش میخوابه دیگه زود باش حال و حوصله خودمم ندارم ،چه برسه به تو ...
مادرجون رو به زن خیری گفت: کمک کن وحدت لباساشو عوض کنه ،بچه رو قنداق کن برو ...حداقل دلم نسوزه گوشواره هامو انداختم گوشت ...
مادرجون رفت بیرون و بعدش رعنا باجی طولی نکشید که صدای ساز و دهل قطع شد وصدای حاجی صفر بود که میگفت : گمشید بیرون ..اصلا اعصاب نداشت و خیلی بداخلاق بود ...
خندهاشو کسی ندیده نبود و کسی جرئت نمیکرد برخلاف میلش حرف بزنه یه دیکتاتور به تمام معنا بود ...
پدرم صادق در رو باز کرد و اومد کنارم مادرم ...
حمیده کوچولو تو اغوش مامان بود و با پرده ای از اشک به نوزادش نگاه میکرد ...
پدرم آهی کشید و با دیدن صورت حمیده گفت : کاش که پسر بودی ...حتی به صورت مادرمم نگاه نکرد و طبق رسوم به زن خیری انعام داد و بیرون رفت ....
زن خیری دستی به سر مادرم کشید و با زور تودهنش جگری که مال گوسفند همون چند دقیقه پیش بریده شده بود رو گذاشت و گفت: تو رو مادرت زاییدنی برات شانس نزاییده ...به خودت برس ...سر سال نشده دوباره حامله شو ...غصه نخور بچه شیرینه ...یکم بگذره همه مهرش به دلشون میوفته ...مخصوصا که این خونه دختر نداشته ...هرچی باشه دختر تو از دختر زهرا بزرگتر و شیرین تره ...نگاه کن چقدر خوشگله..خداییش نوزاد به این خوشگلی ندیده بودم ...
مادرم آهی کشید و گفت : دخترم برای من که خیلی عزیزه، ولی همه چشم انتظار پسر بودن ...
حاج صفر اسمشم انتخاب کرده بود ...حالا دیگه اصلا به من توجه نمیکنن ...گناه این طفل معصومم چیه ...دستی به صورت حمیده کشید و گفت : خوش اومدی مادر ...من نه ماه چشم انتظارت بودم ...برای مادر دختر و پسر که فرقی نداره ...همین که تنت سالمه برام کافیه .همین که خدا خواست مادر بشم برام کافیه ...
زن خیری موهای مادرمو که خیس عرق بود و زیر روسری بست و گفت : زن زائو تا چهل روز نباید سرما بهش بخوره ...سنی نداری مادر، بازم میزایی اینبار تمام پسر میاری ...خودمم برات بدنیا میارمشون ...
زن خیری صورت مادرمو نوازش کرد و گفت :خدا کنه بختش بلند باشه ...
لوازمشو جمع کرد و چادرشو دور کمرش پیچید و راهی شد ...
مادرم موند تک و تنها و با اون همه درد و یه نوزاد کوچولو ...
خدمتکارای خونه بهش رسیدگی میکردن و اخر شب بود که مادرجون اومد داخل ...مامان خواست به احترامش بلند بشه که دستشو رو شونه مامان گذاشت و مانع شد ...النگوهاش تا ارنجش میرسید و دستشو که تکون میداد صدا میداد ...
نشست پایین تشک و گفت : چقدر ارومه ...از صبح شیر خورده ؟
مامان نگاهی به صورت حمیده کرد و گفت : بله جاشم خیس کرده ...
_شکر خدا ...خبر فرستادم مادرت اگه دلش میخواد بیاد پیشت بمونه ...باز هرچی خواستی میگم رعنا باجی شبو کنارت بخوابه ...
مامانم با سر گفت :باشه و مادرجون دست رو زانواش گزاشت و داشت بلند میشد که مامانم گفت : مادرجون ؟
مادرجون یکم مکث کرد و گفت : بله ؟
_شما هم این بچه رو نمیخوای ؟
مادرجون لبخند کوچیکی زد و گفت : مگه میشه ادم بچه خودشو نخواد ...بزرگتر بشه شیرین میشه ....
دوباره خواست بره که مامان با حرفش مانع شد و گفت : پس چرا بغلش نمیگیرید ؟
مادرجون اینبار جوابی نداد و رفت بیرون ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_دوم
بابای من مرد ثروتمندی بود،براحتی میتونم بگم دست خیلیا رو میگرفت و کمکشون میکرد ،حالا براتون تعریف میکنم....
ما تُرکها معتقدیم که هرکسی باید نون رو از بازوش در بیاره و برای بدست آوردن هرچیزی زحمت بکشه....حاج محمد هم از این مقوله استثنا نبود،پول زیادی داشت که همرو با دسترنج خودش بدست آورده بود...عقلش کار میکرد....
من که دختر بزرگش بودم میگفت ایرانتاج فرقی نمیکنه که تو دختر باشی یا پسر، باید غیرت کاری داشته باشی و خودت رو به ظرف شستن و کهنه ی بچه رو عوض کردن قانع نکن.چه مرد !چه زن باید استقلال مالی داشته باشن....فردا روزی تو ازدواج میکنی، یه موقع نری برای یه بلوز گردنت رو جلوی شوهرت خم کنی و بگی بمن پول بده برم بلوز بخرم ،خودت باید درآمد داشته باشی،حالا هرکاری که میتونی انجام بده...
منهم چشم بسته حرفاشو قبول میکردم، چون میدونستم که عقل آتا به خیلی چیزا میرسه...
گاهی اوقات به شوخی میگفتم آتا پس چرا عزیز کار یا شغلی نداره ؟
با خنده میگفت آخه قمر و نمیشه بهش گفت بالا چشمت ابروس....
آتا میگفت عزیز ،دختر یک کدخدا بوده که خیلی برای خودش اسم رسم داشته، بعد عزیز یه خواهر داشته که تو بچگی سیاه سرفه میگیره و میمیره و فقط یه برادر داره که بخاطر همین خیلی پدرو مادرشون این بچه هارو دوست داشتن و مادر جون که مادر عزیز باشه، نمیزاشته آب تو دل عزیز تکون بخوره....
آتا میگفت این یکی تو خونه من قسِر در رفته،
باباش به من گفته من دخترم رو روی پر قو بزرگ کردم مبادا بری اذیتش کنی.....این عزیز منه، بعدها هم بشه عزیز بچه هات....
آتا خنده ریز کرد و گفت همون شد که مادرت شد عزیز این خونه .
عزیز خیلی خوشگل بود و تعریف از خود نباشه منهم شکل عزیز بودم ،مهلقا هم همینطور قشنگ بود ...
ولی برادرهام شکل آتا بودن و خدا انگار عدالت رو مثل همیشه رعایت کرده بود ،
آتا کم کم یه کارخونه راه اندازی کرد ،با کلی گارگر و همیشه از حق حقوق کارگر حمایت میکرد، بخاطر همین کارگرها با جون دل براش کار میکردن....
از رشد کاری و ترقی آتا هرچی بگم کم گفتم، اینطور بود که روز به روز به ثروتش اضافه میشد و عزیز هم هر کاری دلش میخواست واسه خودش میکرد و آتا هم هیچ کاری باهاش نداشت....
عزیز یک برادر داشت که دایی علی ما میشد، اونهم تک فرزندی بود که از طرف پدرش همیشه در تامین بود... اما عزیز میگفت زن بدجنسی گیرش اومده بود که اصلا عزیز و مادر جون رو نمیخواست... اما عزیز میگفت بخاطر برادرم تحملش میکنم، ضمن اینکه دایی علی بچه دار هم نشده بود و طفلک همیشه یه چیزی تو زندگیش کم داشت و مادرجون بهش گفته بود خدا رو خوش نمیاد که ولش کنی یا طلاقش بدی اینهم قسمتش این بوده...
خلاصه از خودمون بگم که آتا خونمون رو عوض کرد و عمارت زیبایی خرید و عزیز به کارگرهای خونه اضافه کرد ،حتی یک خانواده را ساکن خونه ی جلو در خونمون کرد ....خونه سرایداری بود، خانواده مظفر، یک خانواده چهار نفره بودن که در خانه ما دائم ماندن...
مطبخ همیشه پر بود از خوراکیهای تازه ،از گوشت و مرغ و ماهی بود وخانه ای پر از مهمان و بریزو بپاش....
یکروز در خونه باز بود و آتا میخواست با شوفرش از خانه بیرون بره ،مردی قد بلند به در خانه آمد و گفت آقا مردم این شهر میگن شما دست و دلبازی ..کمکی بمن میکنی ؟
آتا گفت دست و دلبازم ،اما احمق نیستم که تو راست راست راه بری و بیای بمن بگی پول بده ،منم بدم …اون مرد کمی مکث کرد و آتا گفت ما باغچه بزرگی داریم، در کنار حیاط بیلی هست برو بیل رو بردار و باغچه را بیل بزن، بعد رو کرد به مظفر وگفت مظفر به این مرد بعد از اینکه بیل زدنش تمام شد ناهار بده تا من برگردم و وقتی آتا رفت، مظفر بیل رو بهش داد و گفت کار کن و خودت رو نشان بده، مطمئن باش که آقا کمکت میکنه....
مرد بیل رو برداشت و با تمام قدرت باغچه هاروبیل میزد.
ظهر شد مرد غریبه گفت آقا مظفر من گرسنه هستم واشرف خانم باخورش قیمه ای که عطر روغن حیوانی و برنج دودیشهوش از سر آدم میبرد، هممون رو دیوونه میرد…یک سینی غذا براش آوردو اونهم با ولع غذارو خورد...
ظهر که آتا اومد وقتی که باغچه رو دید گفت حالا این دستمزد به تو بیشتر میچسبه یا نون گدایی؟
مرد با شرمندگی گفت معلومه که این کار …اما چه کنم ،کسی رو ندارم که بمن کار بده...
آتا گفت از فردا بیا کارخونه خودم تا همونجا استخدامت کنم و مرد از خوشحالیش زبونش بند اومده بود ...
نمونه این اتفاقات در خانه ما کم نبود افراد زیادی رو آتا خونه دار کرد وهمه از آتا راضی بودن که بعدها براتون تعریف میکنم …
زمان همیشه در حال تاخت و تازبود....
من بقول عزیز مثل درختی که بهش آب میدن هرروز بزرگ و بزرگتر میشدم، تا اینکه دختر سیزده ساله ایی شدم با قدی بلند ،چشمهای درشت و چهره زیبا ….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_دوم
با اکراه لباسهارو تنم کردم ؛دستم رو گرفت و با خودش بالا برد ....
وارد خونه که شدم زیر چشمی نگاه گلاب کردم، بالای خونه با چادر سفید نشسته بود ؛
زنهای مجلس با ترحم نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن ...
اونشب بعد مجلس به همراه عمه به خونه مامان بزرگم رفتم ...
گلاب از همون اول با من خوب نبود، انگار یه جورایی منو هووی خودش میدونست ؛برای اینکه خودشو تو دل بابام جا کنه هر سال بچه میزایید و من باید به همراهش بچه هارو ترو خشک میکردم ...
بعد اینکه پدر و مادر گلاب از دنیا رفتن خواهرش صفیه به خونه ی ما اومد ...هیچوقت فکر نمیکردم بودن صفیه سرگذشت منو تغییر بده ...
برادر خواهرم همه شبیه گلاب بودن، همشون سیاه و لبهای درشت ؛ولی من شبیه مامانم بودم،چشمای درشت و مشکی ؛ با ابروهای کمون ؛و صورت سفید مهتابی ...؛وقتی تو هر دور همی و مجلسی با خواهر برادرام مقایسه میشدم ؛گلاب اخماش تو هم میرفت سعی میکرد منو از چشم همه بندازه ....
روزها و فصلها به سرعت برق و باد گذشت... چهارده سالم شده بود ؛به همراه صفیه ؛ به تره چینی رفته بودیم ، گلاب میخواست آش درست کنه... دو لا شده بودم و مشغول چیدن سبزی آش بودم ؛با صدای پای اسب که نزدیک میشد سرم رو بلند کردم ،پسر جوون و رعنایی روی اسب بود...
با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بودم ؛نگاهش به صورتم افتاده بود..از اسب پایین پرید ؛به سرو وضعش میخورد ارباب زاده باشه تا حالا تو روستا ندیده بودمش...
جلوتر اومد رو برویم ایستاد ؛ انگار قلبم توی دهانم میزد ؛ با سقلمه ای که صفیه بهم زد و به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم...
صدای مرد جوان توی گوشم زنگ خورد "اسمت چیه "
میخ نگاش کردم هنوز گیج بودم ،به تته پته افتادم ؟
پسره با صدای بلند خندید...
صفیه سریع خودش رو جلو انداخت ؛جایی میخواستین برین مال این ابادی نیستین ؟؟
انگار اصلا صفیه وجود نداشت، انگار اصلا صدای اونو نمیشنید ؛با چشمای سیاه و گیرایش بهم نگاه میکرد.....
منم نگاش کردم....
اصلا نفهمیدم پسر جوان کی دوباره سوار اسبش شد ؛با نگاهم بدرقه اش کردم.... اسبش را تاخت و از جلوی چشمام ناپدید شد ...
با غرولند صفیه به خودم اومدم "گوهر خجالت نمیکشی اجازه میدی مرد غریبه باهات حرف بزنه و نگاهت کنه "
لحظه ایی شرمم شد، راس میگفت !! چرا ااینقدر پررو شده بودم !!ولی خوب میدونستم یه چیزی توی وجودم تغییر کرده؛ شاید همه احساسم...به خونه رفتیم و صفیه رو قسمش دادم تا چیزی به گلاب و بابام نگه ؛ با بی میلی شونه بالا انداخت و رفت،
میدونستم لپه تو دهنش خیس نمیخوره....
صبح با لگدی که به پهلوم خورد از خواب پریدم ؛خواب زده به گلاب خیره شدم ....
دست به کمر زیر لب غرید "چقدر میخوای بخوابی، پاشو کلی کار داریم ؛خمیر درست کردم برو تنورو هیزم بنداز روشنش کن ...
بعد غرولند کنان از اتاق بیرون رفت...
با بی حالی بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم... بچه ها دور سفره صبحونه ؛نشسته بودن ؛ کبریت از اشپزخونه برداشتم از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ...پیت نفت رو برداشتم روی هیزمهای خشک تنور خالی کردم ...لباسام حسابی بوی دود و نفت برداشته بود ...
توی حیاط آبی به دست و صورتم زدم...
از پله ها که بالا میرفتم صدای صفیه تو گوشم پیچید "هنوز فکر پسره ای !!
سر به عقب چرخوندم و با تعجب نگاش کردم "کدوم پسره ؟
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد "خودت رو به نفهمی نزن خوب میدنی کی رو میگم !!
بی توجه بالا رفتم ؛صداش رو تو هوا ول داد "اره منتظر بشین پسرت نصرت خان بیاد خواستگاریت !!
دوباره سمتش چرخیدم "نصرت خان !!!
گفت اره پسرت نصرت خانه ،دیروز اومده بوده به زمینهاش سر بزنه ؛بابات که راجبش حرف میزد فهمیدم اونه ....
بی اختیار لب جنباندم اسمش چیه ؟
_فک کنم فرهاد خان باشه ؛
گوشه چشماش رو چین انداخت و تو فکر فرو رفت ...آهان یه برادر شیرین عقلم داره ،اسمش رضا قلیه ...
چقدر اسم فرهاد برازندش بود، زیر لب اسمش رو برای چندمین بار تکرار کردم ...
خنده روی لبم نشسته بود ...
با صدای صفیه به خودم اومدم" زیاد راجبش خیالات نکنن ؛ خان که نمیاد تو رو برای پسرش بگیره ،خیلی دیگه از خودشون سخاوت نشون بدن میگیرنت برای رضا قلی ...
حتی زخم زبونهای صفیه هم نمیتونست حال خوشم رو خراب کنه ،دلم میخواست دوباره ببینمش ....
چن روزی گذشته بود، حتی لحظه ای نمیتونستم از فکرو خیال فرهاد بیرون بیام ...
گلاب طبق معمول سردرد داشت ،چارقدش را دور سرش پیچیده بود، روی زمین دراز کشیده بود؛صفیه پشت دار قالی نشسته بود ...
پیش صفیه نشستم و گفتم ؛میخوای بریم تره چینی ؟گلابم سرش درد میکنه پونه بچینیم براش دم کنیم ؟
زیر چشمی کج نگام کرد "تو دلت برای گلاب نسوخته چه خیالاتی تو سرته ؟"
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_دوم
سر جام نشستم و گفتم خاله ملوک که از من بزرگ تر بود، یادمه ننه جون میومد اینجا گریه میکرد میگفت این دختره پونزده سالش شده و هنوز بختش باز نشده ،میترسم ترشیده بمونه تو ده آبرومون بره...
همین حرف کافی بود تا خاله به سمتم خیز برداره و مامان دستشو بگیره،پتو رو روی خودم کشیدم و چشمامو بستم،
خاله از اون طرف با حرص گفت مار بزنه تو دست من که در حق تو خوبی نکنم،فردام میخوای بری جاری دخترم بشی و همین حرفا رو بهش بزنی؟دختر من تو این ده تک بود، اگه خوب نبود که شوهرش اینجوری خودشو هلاک نمیکرد واسش...
مامان دستی روی پای خاله زد و گفت طلعت شکر خورد، یه چیزی گفت ولش کن تورو خدا،خودم به حسابش میرسم، تو بیا یه لقمه صبونه بگیر یه خبطی کرد بیگم...
خاله نگاه چپ چپی بهم کرد و دیگه چیزی نگفت،مامان ظرف عسل و کره ای که خودش درست کرده بود رو جلوی خاله گذاشت و نون های داغ و تازه رو تیکه میکرد و توی سفره میذاشت تا خودشو برای خواهرش لوس کنه،صدای قار و قور شکمم بلند شده بود ،اما جرئت نداشتم به سفره نزدیک بشم،خاله تیکه های نونو توی ظرف عسل میزد و آب دهن من جاری میشد،وقتی ظرف عسل و کره خالی شد ،بالاخره دست از خوردن کشید و به پشتی تکیه داد،چایی داغ رو یک سره سر کشید و رو به مامان گفت ملوک دیروز اومده بود خونمون ،خبر آورده که توی همین هفته خانواده ی شوهرش واسه نامزد کردن ماه بیگم میان،یه دست لباس ابرومند واسش آماده کن کسی حرفی نزنه،رسم اونارو هم که میدونی، ده روز بعد از نامزدی میان واسه بردن عروس،توی همین مدت کوتاه باید جهازشو هم جور کنی،اینا ندار نیستن ها چارتا چیز درشت و چشم کور کن واسش بخر...
مامان من منی کرد و گفت باشه خواهر هرجور شده جهازشو جور میکنم، اقاش یه فکری میکنه...
خاله استکان خالیو توی سینی گذاشت و بلند شد....
مامان زود گفت کجا خواهر ،میخوام برم نهار بذارم توروخدا بمون نهار بخور بعد میری...
خاله چارقدشو مرتب کرد و گفت نه باید برم آقا نعمت واسه نهار میاد خونه، منو نبینه اوقاتش تلخ میشه،پس دیگه گوشزد نکنم ،حواست به همه چی باشه...
خاله رفت و من با اخم بدرقه اش کردم... اصلا دل خوشی ازش نداشتم، زبونش مثل نیش مار بود ،کل ده از دستش شاکی بودن، اما خب واسه مامانم مثل بت بود،هرچی میگفت بدون بروبرگرد انجام میداد.......
ظهر که آقام واسه نهار اومد، مامان کنارش نشست و حرفای خاله رو مو به مو واسش تعریف کرد،همونطور که حدس میزدم آقا صداش و بالا برد و گفت من از کجا پول بیارم واسه دخترای تو جهاز بخرم؟من میخوام شوهرش بدم که یه نون خور کمتر بشه، بعد اون خواهر تو میاد اینجا واسه من خرج میتراشه؟من خودم میدونم چکار کنم، بذار اینا بیان،بهشون میگم من پول بابت جهاز ندارم، اگه میخوان ببرن، اگه نمیخوانم هیچی..
با شنیدن این حرف از دهن آقام نیشم باز شد،معلومه که اونا منو بدون جهاز قبول نمیکنن،وای خدا یعنی میشه همه چی به هم بخوره؟نور امیدی توی دلم تابید و لبخند روی لب هام نشست...
روز بعد مامان از توی صندوقچش لباس قدیمی وگشادی درآورد و جلوم گرفت تا بپوشم...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم مامان این که واسه من بزرگه...
نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت و گفت ببخشید توروخدا پارچه های ابریشم و تافته توی چمدون دارن خاک میخورن، فردا میدم دست خیاط واست لباس درست کنه...
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود،با خنده لباسو ازش گرفتم و پوشیدم،راست میگفت چه انتظار زیادی ازش داشتم،بابام لباسو که توی تنم دید بلند شد و گفت به به خیلی هم قشنگه، تازه از اون حالت بچگی هم در اومدی، اینجوری لاغر و زردنبو هم به نظر نمیای...
لباس به معنای واقعی توی تنم زار میشد، اما به چشم مامان انگار زیباترین لباس دنیارو پوشیدم....مامان زود لباسو از تنم درآورد و توی اتاق برد تا با کتری داغ چین و چروکاشو بگیره،غروب بود ومن ناراحت و غمیگن توی حیاط نشسته بودم ،به این فکر میکردم که مامانم چطور میتونست منو انقد از خودش دور کنه،اگه من عروس ده دیگه میشدم شاید در سال دوبار میتونستم بیام و بهشون سر بزنم ،اما خب انگار برای خانوادم مهم نبود و دلشون میخواست هرچه زودتر از دستم راحت بشن،میتونستم حدس بزنم لقمه ای که خاله طلعت واسم درنظر گرفته چطوریه،یادمه وقتی ملوک میخواست نامزد کنه، خاله جوری از داماد تعریف میکرد که همه فکر میکردن شاهزاده ی سوار بر اسب اومده تا ملوک و با خودش ببره،جوری بود که همه زن های ده از حسادت میخواستن منفجر بشن،خاله زن هارو دور خودش جمع میکرد و میگفت دامادی گیرم اومده که کم از خان و خان زاده نداره،اقاش کلی ملک و املاک داره و توی پول غلت میزنن،روز نامزدی همه منتظر یه پسر قدبلند و چهارشونه بودن اما با دیدن داماد بجای کل و هلهله صدای خنده ی زن ها بلند شد......
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_دوم
كبري يكم مكث كرد و گفت : خانم جان فردي به نام امان الله خان یادتونه ؟
گفتم بله یادمه ميشناسمش .چندبار ديدمش .اون چه ربطي داره به اين داستان ..
كبري با ناراحتي گفت : برادرتون محمد به همراه پدرتون به امان الله خان بدهي زيادى دارن و بنچاق امارت دست امان الله خان گرو هستش .. گفته اگه پول رو زودتر ندين مياد و امارت رو ميگيره ... گفتم : خوب اين چه ربطي با ازدواج من با اصلان داره .... گفت خانم جان اصلان خان داماد امان الله خانه ..و دختر امان الله نازاست ...از اونور داماد امان الله خان یعنی اصلان سر يك موضوع با پدر زنش دشمن خونی شده ..در قبال پرداخت بدهي و دادن پول به پدرتون شما رو خواستگاری کرده ..
با تعجب به كبري نگاه كردم ..واي باورم نميشد اصلان خان داشت من رو از پدرم ميخريد..با گريه گفت بسه،کبری ادامه نده،وای به اين پول و مقام که من شدم بازیچه دست یه مشت خان بی صفت .. اخه پدرم چه جوري ميتونست با تنها دخترش اينكارو كنه ..به خاطر بدهى به پدر زن اصلان من رو بفروشه ..اخه چه طور دلش اومد من بشم زن دوم اصلان خان .. سرم از درد تير ميكشيد نگاهی به کبری کردم و محكم دست كبري رو گرفتم و گفتم کبری می دونی دلم رضا نیست به این وصلت کمکم کن فرار کنم ...
به كبري التماس ميكردم فراريم بدم ..
کبری محکم زد به صورتش گفت وای فرار خانم جان .. اگه پيداتون كنن ..بلایی سر شما میارن و منم زنده زنده چال می کنن ..از فکر فرار بیرون بیا خانم من. باید قبول کنی مهوش جان ..بابات رو كه خوب ميشناسي ...چه می شه کرد ..سرم رو انداختم پايين و ديگه حرفي نزدم .. تصميم گرفتم به خاطر حفظ عمارت و آبرو خانوادم قبول كنم ..بعد اینکه ناشتایی ام رو به زور كبري خوردم. رفتم تو حياط ..غوغايي به پا بود و همه مشغول كار بودن ..مادرم لحاف دوز اورده بود تو حیاط عمارت مشغول درست کردن رخت خواب بود .. تو دلم پوزخندي زدم چقد زود شروع به آمادیه كردن جهاز كرد ..از یه طرف ماجان، یارعلی خدمتكار رو فرستاده بود رو بوم خونه..تا ظروف های که اقاجان از انگلیس ها گرفته بود به جاي پول برنج بیاره پایین .. چشم خورد به فرش های که که توی انبار سالیان سال به اسم جهاز دختر خونه سند خورده بود آویزون کرده بودن به ديوار و تکون میدادن تا خاکش بره .. هر طرف رو نگاه ميكردم همه در تكاپو آماده كردن جهيزه بودن .. ظرف ظروف های مسی که از زنجان خاله بلقیس برام فرستاده بود و ظرف ظروف های گلی که از شفت برای آقاجان می یاوردن و چند تا صندوق چوبی که زرین ماجان توشون پر از پارچه های اطلسی کشمیری امیری کرده بود و پارچه های گلدوزی که تمام هنر دست خودم بود و رادیو که آقاجان سر جهیزیه بهم داده بود، شدن تمام جهیزیه دختر روحالله خان ..خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم، گرچه می دونستم این ازدواج برام حکم مرگ داره اما قبول کردم به خاطر نجات خانوادم ..به خاطر بي سر پناه نشدن آقا جان . مجبور بودم که بپذیرم ..تو دلم همش محمد رو ناسزا ميدادم .. تنها خوشي كه داشتم وجود كبري بود كه قرار بود اون رو با خودم به عنوان کلفتم ببرم ...
توی ایوان نشسته بودم،عاشق عطر بوی گل های اردیبهشتی شده بودكه با صدای کل کشیدن های گلپری یک هو تمام تنم یخ زد ..مادر با عجله چارقدش سرش کرد و من رو فرستاد تو اتاقم.
تو اتاقم بودم و استرش داشتم بدنم يخ كرده بود انقد لبم رو جوييده بودم كه تا به خودم اومدم احساس سوزش كردم و دستم رو رولبم كشيدم ازش خون ميومد ..درحال پاك كردن خون لبم بود و تو دلم به زمين و زمان ناسزا ميدادم ..مدتي زياد از اون حالم نگذشت که آقاجان صدا زد مهوش خانم بیا پايين ..آقا داماد اومدن .. خنده ام گرفت حالا شدم مهوش خانم .. سرم رو انداختم پايين و پاهام رو از در اتاق بیرون گذاشتم .. پدرم داشت اصلان خان و مادرش رو به مهمون خانه می برد. مادرم گفت بیا.دخترم بيا داخل اتاق .. با ترس و لرز وارد اتاق شدم .. اونجا بود كه اصلان خان رو براي بار اول ديدم .. مردي قد بلند و چهارشونه .. با سيبيل هاي بلند و بور ..با ديدن من اصلان خان اومد جلو و سلام کرد و جعبه اي كه نسبتا بزرگ بود رو سمتم گرفت گفت این برای شماست ..
مثل لال ها و خل ها روبروش وايساده بودم و جعبه رو ازش نميگرفتم كه مادرم از پشت بهم سيخونكى زد كه از درد سريع جعبه رو از اصلان گرفتم .. بدون هيچ حرفي ..
مادرم با اخم بهم نگاه كرد و معلوم بود كلافه هست ..سريع مجلس رو دستش گرفت و برگشت گفت دستتون درد نكنه ...زحمت كشيديد ..چي هست داخل جعبه ؟
اينبار مادر اصلان خان جواب داد و گفت پسرم دوست داشت عروسش لباس فرنگی تنش کنه توی عروسی ...
مادرم با چشماني گرد شده گفت لباس فرنگی دیگه چیه ؟ و جعبه رو از من گرفت وقتي در جعبه رو که باز کرد با دیدن رنگ سفید لباس تمام بدنم دوباره یخ كرد ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_دوم
چند باری سر به عقب جنباندم چشمم خورد به قدیر و سلمان که پشت سرم میومدن ؛میترسیدم یکی از برادرهام ببینه و برام شر بشه ،نزدیکای غروب بود که توی طویله با ننه شیر گاو رو میدوشیدیم... وقتی بیرون اومدم، چشمم خورد به قدیر که با اقام گوشه حیاط؛خلوت کرده بود و حرف میزد...
ننم در حالیکه خیره به قدیر نگاه میکرد چشماش رو ریز کرد و گفت "رخشنده، این پسره اهالی اینجا نیست، انگار غریبه، با آقات چیکار داره ؟؟
شونه بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم "ننه من چه بدونم ،تو ماشالله مفتش محلی نمیشناسیش انتظار داری من بشناسمش؟
ننه برام چشم ابرو نازک کرد و زیر لب غرید"دختر مونده خونه، زبون دراز شده، شوهر کنی دیگه ساکت میشی "
شب سر سفره شام نشسته بودیم که آقام حینی که با هاونگ گوشت رو میکوبید گفت "برای رخشنده خواستگار اومده ؛ننه بابا ندارن ؛اینجا غریبن، از کارگرای مش قربونن ....
ننم با شنیدن اسم خوستگار چشماش برق زد و با لبخند نگاه آقام کرد و گفت "والله اون یکیارو به ننه بابا دار دادیم چه گلی به سرمون زدن ؛مهم اینه پسره آدم باشه "
آقام تیز نگاه ننه کرد و گفت "زن میگم غریبن، از یه کشور دیگه اومدن ؛ما که نمیشناسیمشون ؛نمیدونیم چیکارن "
ننم که تو دلش عروسی بود گفت "مرد بدبخت، کارگره، نون حلال در میاره مگه قراره چیکاره باشه ؟
آقام زیر لب استغفرالله گفت، به بحث خاتمه داد ...
ننم به خاطر اینکه یه نون خور اضافی از سفرش کم میشد خوشحال بود ؛ولی آقام دلش رضا نبود ..
شب توی رختخواب پچ پچ آقا و ننم رو میشنیدم، میدونستم راجب سلمان حرف میزنن؛ گوشام رو تیز کردم ؛صدای اقام رو میشنیدم "زن مگه این دختر جای تورو تنگ کرده ؛اونارو که بدبخت کردی، لااقل بذار این یکی خوشبخت بشه ...
با اصرار ننه و اشتیاقی که برای شوهر دادن من داشت ؛بالاخره آقام راضی شد تا خواستگاری بیان ؛فرداش که قدیر برای گرفتن جواب اومد ؛آقام گفت "باید بیاین خواستگاری تا صحبتها زده بشه "
خواهر بزرگم مدینه وقتی فهمید که خواستگار غریبه دارم ؛کلی ننه رو سرزنش کرد و گفت مارو که بدبخت کردی ،لااقل بذار این دختر خوشبخت بشه ؛والله مارو به آشنا دادی، وضعمون اینه ؛وای به حال رخشنده که طرف اینجا غریبه، معلومه نیس از کجا اومدن ،نه معلوم نیس مال کجان، نه ننه باباشون معلومه؛!!"
منم کنج دیوار میل بافتنی دستم بود با حرکات تند انگشتام نخ کاموارو رد میکردم، ولی تمام حواسم به حرفهای ننه بود ؛از خونوادم که هیچ محبتی ندیده بودم ؛دلم به همون خنده های سلمان خوش بود ؛ساعتها مینشستم و بهش فکر میکردم ،تو خیال خودم با سلمان بچه هام رو بزرگ میکردم ؛ولی جرات اینکه نظر بدم رو نداشتم ...
ننه که مرغش یه پا داشت ،اصلا حرفهای آبجی مدینه رو نمیشنید ؛ابجی بلند شد و چادر گلدارش را روی سرش انداخت نگاه دلسوزانه ایی به من انداخت و گفت زیر لب نالید" فدات بشم ،توام بختت سیاهه خواهر؛چی میشد یه ادم خونواده دارو درست و حسابی میومد خواستگاریت "
آه سوزناکی کشید و از خونه بیرون رفت... "تو دلم به حرفهای آبجی میخندیدم ؛خودش زن یه پیرمرد شده بود، سلمان هر چی بود جوون و کم سن بود ،برو روشم از دومادهای دیگمون بهتر بود"
جمعه شب سلمان و برادراش اومدن خواستگاری ...هول و ولا داشتم صورتم را به در چوبی چسبونده بودم، از لای درز در سلمان رو میدیم که سر به زیر نشسته بود یه کلمه هم حرف نمیزد برادر بزرگتر قدیر صحبت میکرد ...
بعد اینکه قدیر حرفهاش رو زد ؛یه بسته پول جلوی اقام گذاشت و گفت :ما رسم داریم دختر که میگیریم پول مهریه اش رو میدیم "
ننه با دیدن پولها چشماش برق زد و سریع بلند شد و با کمر خمیده لنگ لنگان توی اشپزخونه خونه اومد ؛چایی ریخت و سینی چایی رو داد دستم ؛با ذوق گفت "یه بسته پول گذاشت جلوی اقات ؛اینا چقدر دست و دلبازن ؛دخترم حرف ابجیات رو گوش نده، اونا اگه به فکرت بودن یه خواستگار برات میاوردن ؛همینکه دل خرج کردن داره مرد زندگیه ... با تاسف سرش رو تکون داد و گفت "چهار تا دوماد داشتم ،یه قرون کف دستم نذاشتن ؛انگار نه انگار که دختر بردن فقط بلدن خودشون و بچه هاشون بیان و بخورن و برن"
سینی چایی رو بین مهمونا چرخوندم ؛رو بروشون نشستم ؛نگاه حبیب و قدیر اذیتم میکرد ؛سلمان سرش پایین بود، به گلای قالی چشم دوخته بود..
اونشب همه چی تموم شد؛بعد رفتن سلمان و برادراش ؛ننه اسفند روی زِغال ریخت و دور سرم چرخوند ؛فرداش به خواهرام و برادرام خبر رسوند که بیان خونمون؛ همه داداشام و خواهرام مخالف بودن ؛ننه از تو صندوقچه پول رو برداشت و جلوشون انداخت و گفت ؛کدوم یک از دومادام همچین پولی دادن ؛ننه بابا هم نداشته باشن، عرضش رو دارن کار کردن،دستشون به دهنشون میرسه ...
ننه ،خواهرام و برادرام رو دعوت نکرده بود تا ازشون نظر بخواد ؛
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_دوم
در جواب حرفم نگاهم کرد و گفت:همونطورکه ميدوني من تو رو آوردم برای خدمتکاریی..تو ديگه پدر و سر پناهي نداري..پول درشتی دادم. ..از دخترای سرکش خوشم نمیاد ..باید دختر سر براهی باشی...
از حرفاش حسابی عصبانی شده بودم .....سعی کردم خونسرد باشم که ادامه داد: به روش خدمتکاراي اين عمارت کار مي کني و در عوض برات غذا و جاي خواب هست . گيسات رو هم بنا به رسم اين خونه از بيخ مي تراشي. اينجا هيچ ضعيفه ي خدمتکاري حق نداره مو داشته باشه .
کابوسی که ازش میترسیدم خیلی زود داشت گریبانم رو میگرفت ..نمیذاشتم موهام رو ازم بگیرن ..با اینکه خیلی میترسیدم، اما جراتم رو تو صدام جمع کردم و گفتم ::و اگه نخوام بتراشم ؟
همین جمله برای بدبخت شدنم کافی بود ...خان با عصبانيت گفت : ساکت شو .. .تو روی من وايميسي ؟و با عصبانيت چوبش رو محکم زد به بازوم که برق از سرم پرید....
در حالي که خان مطمئن بود با اون ضربه دهن من بسته شده... اما من کوتاه نیومدم و با داد گفتم : پدر من عاشق موهام بود ..هر کی جرأت كنه دست به گيس های من بزنه ..خودم خدمتش میرسم ..هنوز من رو نشناختید..
خان پوزخندي زد و گفت : پدرت مرده و صاحب اختیارت منم..حالا هم من میخوام موهات رو بزنی .. اما تو هنوز هم زبونت درازه ؟
برای اینکه خودم رو بهش ثابت کنم تو يه تصميم آني ، تيغ غلاف شده ي نگهباني رو که نزديکم بود رو از غلافش کشيدم بيرون و گذاشتم رو رگ دستمو گرفتم و با صدای بلند داد زدم کسي دست به موهام بزنه اول حساب اونو میرسم و بعد خودم.
خان انگار که ظاهراً حوصله اش از نوکراي فرمانبردارش سر رفته بود و دنبال يه تنوع بود با قهقهه گفت : از گستاخيت خوشم اومد . درسته بالاي تو پول زیادی به عموت دادم، اما ازش مي گذرم.بعد به يكي از خدمه گفت:رنگ از رخ اسلان پريد ..اسلان خوب منو ميشناخت و ميدونست كه پدرم چون پسر نداشت به من خوب ياد داده مبارزه كنم و ميدونست اون لحظه با كسي شوخي ندارم..خدمه تيغ رو آوردن و دادن دست اسلان .ترسيده بودم ،نه از مرگ ، بلکه از اين ترسيده بودم ...اسلان مردد به خان نگاه کرد .
خان با يه حركت خشن ..اسلان رو به طرفم هول داد و گفت :اين همه نون ميخوري ..حالا از يه دختر بچه ميترسي..
اسلان که جلوي همه و بخصوص من ضايع شده بود و يه جورايي ابهت پوشاليي که براي خودش دست و پا کرده در حال فنا ميديد .. به طرف من اومد، اما من با يه حركت زير گلوش گذاشتم و گفتم: اسلان بنداز ،وگرنه جلو اربابت حسابت و میرسم ..میدونی که چه کارایی ازم بر میاد؟
ااسلان كه خوب من رو میشناخت و خشم ونفرت رو تو چشمام ديد، تيغ رو انداخت ...گفتم : برو پشت اربابت قايم شو . هنوز به حدي نرسيدي که با دختر يوسف خان در بيفتي .ارباب با دهن باز بهم خيره شده بود ..باورش نميشد كه يه دختر اينجوري جلوش وايسه ..
اسلان كه حسابی جلوی خان و افراد عمارت آبروش رفته بود و از خان ميترسيد به جاي رفتن پيش خان ،رفت كنار و سر به زير یه گوشه وايساد ...پوزخندی بهش زدم و نگاهی به خان کردم و گفتم:حالاچي خان ؟آدم ديگه هست؟ کسی اگه جراتش رو داره بیاد جلو ..
خان عصبانی نگام کرد و گفت : خوب مي دوني که مي تونم از بین ببرمت!!! اما من که چیزی برای از دست دادن نداشتم ،سرتق گفتم : مگه مرد نيستي خان ؟ بیا یه قولی بده ..با هر کی بخوای میجنگم ،اما اگه کسي نتونست موهامو بتراشه بايد بذاري همينطور بمونن.
خان يكم فكر كرد و گفت باشه قبول..
منتظر بودم تا خان کس ديگه اي رو بفرسته...خان رو به ااسلان گفت : تايماز ( به آذري: استوار ) کجاست ؟فقط اونه که میتونه از پس این دختره بر بیاد ..
اسلان که انگار بی خبر بود گفت : من تازه رسيدم خان . نمي دونم آقا تایماز کجان .
خان نگاه عصبی به اسلان کرد و رو به يه دختر ريزه ميزه که بعد ها فهميدم اسمش رقيه هست گفت : هی دختر برو پيداش کن و بگو سریع بياد اينجا و بعد رو به من قهقه زد و گفت :باشه ..!!صبر کن...
ميخوام خودم گيس هاي بريدت رو آتيش بزنم . بشين و منتظر باش .اون موقع قیافت دیدنیه..
تمام تنم از ترس میلرزید ..حاضر بودم بمیرم اما تن به خفت ندم..خدا خدا میکردم یارو رو پیدا نکنن..اما من بدشانس تر از این حرفا بودم..ده دقيقه بعد اون دختر همراه جوان رشيد و یلی که بايد همون تايماز مي بود رسيدن . از ديدنش ترسيدم وگفتم ديگه بايد قيد موهامو بزنم ..اما خودم رو محكم نشون دادم و نذاشتم بفهمه که ازش ترسیدم ..دختری که رفت صداش کنه معلوم بود از ترس دويده،داشت نفس نفس ميزد ..
پسر با چشماي نافذ و مشكيش سر تا پاي من رو نگاه کرد و گفت :چيشده پدر ..براي چي منو خواستين ؟
پس اين پسر رعنا و رشيد بچه اين آدم ظالم بود . حالم از خودش و پسرش بد میشد .
خان دست گذاشت رو شونه پسرش و گفت : تایماز موهاي اين دختر گستاخ رو بتراش.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_دوم
کسی رو جز من نداره..جزو سیل زده های ده پایینه..از نزدیکاش کسی نمونده..چند نفری هم که هستن به زور شکم خودشون را سیرمیکنن..نون خور اضافه قبول نمیکنن..
دوباره صدای داد ارباب بدنم رو لرزوند:
بهش بگو بره ...
نمیدونم چند وقت گذشت...انقدر اشکام سریع میریختن که جلوم رو تار میدیدم..بقچمه امو برداشتمو از اون خونه زدم بیرون...نمیدونم کجا...
صدای دادش مدام توی سرم پیچید:بی پدر مادره...
دوباره اشکام شدت گرفتن...حتی از خاله خدافظی هم نکردم...
به حیاط امام زاده که رسیدم....در را باز کردم...خیلی سردم بود..توی تاریکی با نور کم فانوس دم در سعی کردم برای بخاری هیزم پیدا کنم... کنار حیاط چند تا تیکه چوب بود، اما نم داشت..برگشتم داخل امامزاده وگوشه ی دیوار کز کردم میلرزیدم ...و صدای قدمهایی که بم نزدیک میشد باعث شد..نفسمو حبس کنم... میترسیدم ...
صدای زنی به گوشم رسید:مطمئنی اینجا جا گذاشتی؟
آره، وقتی میخواستم وضو بگیرم درش اوردم...
آروم خودمو کنار در کشوندم تا ببینم کیه ...سلام کردم..
جوانه اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب از اینکه منو شناختن به صورت زن خیره شدم:ملیحه! با شوق به سمتش رفتم ...
ملیحه دوباره با گیجی پرسید:اینجا چیکار میکنی؟
پوفی کردم...دوباره همه چیز یادم اومد، با صدایی که از بغض میلرزید جواب
دادم :ارباب..ارباب...بیرونم کرد..
ملیحه هم که دل خوشی از اون نداشت گفت:دلش از سنگه این مرد...منو با بچه شکمم انداخت بیرون..حالا هم نوبت تو..بعد با عصبانیت ادامه داد:دیگه چرا تو را بیرون کرد؟
با مکث گفتم:تقصیر خودم هم بود..گفتم..گفتم..خونش مثل قبرستونه..شنید..بعدش..بعد..
ملیحه چنگی به صورتش زد و گفت:کتکت زد؟؟
_نزد...خوبم
میدونی اگه پدرش جای اون بود یه جای سالم توی بدنت نمیگذاشت؟این چه حرفی بود زدی دختر؟
جوابی ندادم و سرم را انداختم پایین
ملیحه و زن همراهش هم حرفی نزدن و رفتن داخل امام زاده..
جوانه بیا فانوس رو بیار اینجا ببینم میتونم انگشترمو پیدا کنم؟ اگه پیدا نشه...بدبخت میشم..
با نور ضعیف فانوس همه جا رو گشتیم، بالاخره انگشتر رو پیدا کردیم..ملیحه از خوشحالی صورتمو بوسید و مدام زیر لب میگفت:خداروشکر..خداروشکر..یادگار مادرم بود...
مادر؟دوباره اشک چشمام رو پر کرد... با صدای ملیحه به خودم اومدم:بریم خونه ما زود باش ...
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادن، ولی گفتم :نه..مزاحمم..
دستمو گرفت و درحالی که دنبال خودش میکشوند گفت:راه بیافت ببینم..
*****
به صورت معصوم ملیحه که خوابیده نگاه میکردم ...به نظر میومد این چند وقت که ندیدمش لاغرتر شده ....قبلا دل خوشیش این بود که با کار کردن خونه ارباب کمک خرج شوهرشه..حالا..خودش که آواره شده هیچ...منم سربارش شدم...سرجام دراز کشیدم اشکی از گوشه چشمم راه باز کرد...فردا میرم به ارباب التماس میکنم ببخشه منو برمیگردم.....همون طور که زیر لب دعا میخوندم که خوابم برد...
****
دیگه سفارش نکنم ها دختر...زبون به دهن بگیر...هرچی گفت بگو چشم..
صورتش رو بوسیدمو گفتم :چشم.چشم.چشم.برو داخل ...امروز هوا سرده...
چشمت بی بلا.برو خدا به همرات ...
تو چشماش نگرانی موج میزد..خودمم دست کمی از اون نداشتم..
هنوز چند قدم دور نشدم که صدام زد:
جوانه ...
سرمو به عقب چرخوندم..
ان شا الله که همه چی درست میشه..ولی اگه دلش رحم نیومد برگرد همین جا..
با لبخند و نگاهی قدرشناسانه گفتم:نگران نباش خدافظ....
جلوی در اصلی حیاط ایستادم ...جرات داخل رفتن نداشتم..گوشامو تیز کردم تا بلکه صدایی بشنوم ولی جز صدای مرغ و خروس ها صدای دیگه ای نبود..اروم در رو نیمه بازه کردم و داخل شدم..
وقتی دیدم همه چی آرومه قدم هامو تند کردم و سریع خودمو داخل مطبخ انداختم..
خاله بتول با دیدن من ظرف از دستش افتاد به طرفم اومد و منو محکم تو بغلش گرفت :کجا رفتی دختر؟ دلم هزار راه رفت..
با نگرانی نگاهی به در مطبخ انداخت و
گفت: ارباب نباید تورو ببینه ..حسابی از دستت عصبانیه..دیشبو کجا سرکردی؟
_خونه ملیحه بودم.. ...
تا صبح خواب به چشمم نیومد..خواستم بیام عقبت ارباب نذاشت...
_خاله میخوام برم پیشش بخواهم منو ببخشه...
- نه..الان اون سر جنگ داره..دیشب چشماش کاسه خون بود..مدام سر من و اکبر بیچاره داد میکشید...خوب شد رفتی...و در حالی که چشم غره بهم میرفت ادامه داد:چقدر گفتم حرف بیجا نزن...چقدرگفته بودم زبونتو نگه دار؟
سرمو انداختم پایین حرفی برای گفتن نداشتم...ولی هنوزم نمیفهمم چرا
بیرونم کرد؟ اونقدر ها هم حرف بدی نزده بودم.
_خاله بخدا من نمیدونستم این طوری میشه ...
اینا اربابن دختر.میدونی یعنی چه؟یعنی غرور مثل خون تو رگهاشونه ..یعنی هیچ بی حرمتی را تحمل نمیکنن.این پسر را از وقتی طفل بود ارباب صدا زدند...ارباب.میفهمی دخترجان؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_دوم
بانو جان و مهتاب با شنیدن صدایم بیرو
آمدند،شادمان روزنامه را به سویشان گرفتم مهتاب فریاد شادی کشید...
دستمان را بهم دادیم و مثل بچه ها در حیاط چرخیدیم و خندیدیم .. من به رویاهای دور و درازم نزدیک شده بودم، اما آنچه بیش از هر چیز خوشحالم کرده بود برق رضایتی بود که در چشمان نصرت خان دیدم... شبی که او سر میز اعلام کرد :یگانه به تهران میره...
نگاه خندان من و مهتاب به روی هم نشست، از فردای همان شب کار ما شروع شد خرید های ضروری و جمع آوری آنچه لازم بود... بیشتر روزها همراه مهتاب به خیابان بزرگ کوروش می رفتیم و آنقدر خرید میکردیم که در اتوموبیل جایی برای خودمان نمی ماند...
وضیعت من در تهران مشخص نبود ،من و مهتاب تصور میکردیم نصرت خان خانه ای با خدمتکاری مطمئن برایم در نظر گرفته است ،اما بانو جان ما را از اشتباه بیرون آورد....
آن شب ما مثل شبهای دیگر از تهران و رفتن من و زندگی جدیدی که خواهم داشت صحبت میکردیم... مهتاب مثل یک زن کامل و سرد و گرم چشیده رشته کلام را بدست گرفته بود و چنان نصیحتم میکرد که گویی طرف صحبتش کودکی چشم و گوش بسته است ،تصورش را به هم نزده و مثل شاگردی حرف گوش کن پای حرفهایش نشسته بودم که ضربه ای به در خورد...
حرفش را برید بانو جان با چهره ای بشاش و سرحال وارد شد:چکار میکنید دخترها ؟
-داشتم واسه یگانه میگفتم خیلی باید مراقب خودش باشه، تنها زندگی کردن کار راحتی نیست، اونم تو جایی مثل پایتخت..
بانو جان ابرویی بال انداخت آمد و لبه تخت نشست و گفت :قبول دارم که پایتخت خیلی با اینجا فرق داره ،اما حتم دارم یگانه جان خیلی عاقلانه با وضعیت جدید کنار می یاد ...گذشته از این قرار نیست یگانه تنهایی زنگی کنه، یگانه باید خودت رو برای رفتن به عمارت آماده کنی...
من و مهتاب ناباورانه نگاهی بهم کردیم و در یک آن گفتیم :عمارت ؟؟؟؟؟
-هیس آروم ... بله عمارت خاله ات، خانوم سیمین دخت این خواست خود خانومه...
مهتاب با لحن گله مندی گفت :از عمه جان سیمین دخت چنین حرکت خداپسندانه ای بعید به نظر میرسه...
بانو جان با اخم ظریفی گفت :این طور راجع به عمه ات حرف نزن ،خانوم زن مهربون و محترمیه، فقط کمی با پدرت کدورت داره ... به هر حال خودش از پدرت خواسته یگانه تمام این چهار سال رو تو عمارت باشه...
من خاله سیمین دخت را هرگز ندیده بودم، با این که او تنها خواهر نصرت خان محسوب میشد، اما آن دو سالها پیش با هم قطع رابطه کرده بودند و با وجود روابط حسنه میان نصرت خان و فتح ا...خان –همسر خانوم- رابطه ی خواهر و برادر همچنان تیره بود .برای همین هر دوی ما از شنیدن حرفهای بانوجان تعجب کردیم او ضمن این که از جا بر می خاست گفت :خداروچه دیدید شاید به این بهونه خانوم هم از در آشتی در بیاد...
مهتاب سری تکان داد و گفت :من خدا رو شکر میکنم مشکل تنهایی ات هم حل شد ،شنیدم نوه های خانوم همسن و سال ما هستند مطمئن باش بهت بد نمیگذره...
چند شب قبل از حرکتم در یکی از شبهای گرم شهرور ماه بلقیس به سراغم آمد و با همان چهره عصا قورت داده و لحن خشکش گفت نصرت خان میخواهد مرا ببیند...
آخر شب بود و میهمانان خان تازه رفته بودند ،به اتاق بزرگی که اتاق کار او محسوب میشد رفتم، روی مبلی لمیده بود .. جواب سلامم را با تکان سر داد و بعد از لحظه ای با اشاره به مبلی گفت :
بشین...
نشستم و چشم دوختم به گلهای قالی پکی به پیپش زد و با تامل گفت :خواستم بیای که حرفهای آخر رو بهت بزنم و به اصطلاح حجت رو تموم کنم این که توی عمارت فتح ا..خان میری، خواست خود ایشون و خانوم بود، البته خیلی بهتر شد، رها کردن یه دختر جون تو پایتخت کار راحتی نیست ،عمارت هم معمولا شلوغ و پر رفت و آمده ،فکر نمیکنم اونجا احساس دلتنگی کنی...
ادامه داد :شمسایی ها همه از کوچک و بزرگ تحصیل کرده ان ،کنارشون که باشی از درجا زدن امتناع میکنی و خواه ناخواه به پیشرفت فکر میکنی.اما در کنار این امتیازات باید به یه مسئله هم توجه کنی .. با مکثی ادامه داد :داری وارد جمع بزرگی میشی و ممکنه حداقل ماههای اول همه رفتار و حرکاتت به نحوی زیر ذربین باشه ...خوب میدونی که برای من تو با مهتاب هیچ فرقی نداری، هر طور باشی و هر رفتاری داشته باشی که هیچ ایرادی بهت وارد نباشه متوجه هستی ؟
بله ...بهتون قول میدم اون طوری باشم که شما میخواید...
--خوبه ...حالا به من بگو برای رفتن آماده شدی ؟
--بله
-سری تکان داد و گفت :برای ساعت هشت صبح برات یه کوپه تو قطار رزرو کردم ...حالا دیگه میتونی بری..
اون شب تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت.. قشنگترین لحظات زندگیم را فکر دوری چند ساله از کسانی که از صمیم قلب دوستشان داشتم و تا حد زیادی بهشان وابسته بودم خراب میکرد. دلم از همان شب برای بانو جان تنگ شده بود و برای مهتاب عزیزم، نصرت خان هم که جای خودش را داشت .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_دوم
بعد روی ایوان و چهار کنج حیاط نگاهی انداخت و گفت کوزه کجاست ،تشنمه....
ننجان برزخ بلند شد و حمله کرد سمت شهرناز و گفت دختره،می خوای خبر کارات به گوش حسین خان برسه و موهای سرتو دونه به دونه بکنه؟فکر کردی مملکت بی قانونه ،با پسر یدالله میری هر جا دلت هخواست ،اگه فکر ابروی من و اون پدرت نیستی، فکر خودت باش،فکر کردی اون برات شوهر میشه،چقدر گفتم بیا زن مش رحیم شو، گوشِت بده کار نبود.
شهرناز خیز برداشت و گفت خودت برو زن اون پیرمرد،بیا همین مهلا رو بده بهش،لازم نیست فکر شوهر پیدا کردن برای من باشی.
اینو گفت و از پله ها بالا رفت.ننجان دستش رو به پرچین چوبی گرفت و روی پله های سنگی نشست.کمرش شکسته بود و حریف این دختر نمیشد.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود که صدای طبل و شیپور اسب سواران حسین خان توی آبادی پیچید.همراه دخترای دیگه به طرف میدان روستا دویدیم.زنی رو روی اسبی نشانده بودن .همه در گوش هم پچ پچ می کردن،یکی می گفت اسب سواران حسین خانن،هر کسی جرمی مرتکب بشه سوار بر اسبش می کنن و روستا به روستا می گردونن.
دیگری می گفت بعد از گردوندن توی روستا میندازنش توی چاهی که حسین خان توی امارتش برای گناهکاران حفر کرده.
زن بیچاره طاقت نشستن روی اسب نداشت و تلو تلو می خورد،صدای شیپورچی گوش فلک رو کر می کرد و عریضه خوان هم بلند بلند گناهان زن رو می خواند.
یاد شهرناز افتادم اگه خبر دیدارهاش با پسر یدالله به گوش حسین خان می رسید ،حتما همین بلاهارو به سرش میاوردن.
شهرناز هم در زیر درخت انجیر نظاره گر ماجرا بود،ترس رو میشد حتی ازین فاصله توی چهره اش دید.منتظر ماندم تا اول او راهیه خانه بشه و من هم پشت سرش راه افتادم.فاصله ام رو ازش حفظ می کردم، چون شهرناز هیچ وقت از من خوشش نمیومد و گهگداری نیشگونی هم ازم می گرفت.به در خونه رسیدیم، چند دقیقه ای میشد که شهرناز وارد خانه شده بود و من هم آهسته در چوبی را باز کردم و هنوز وارد نشده بودم که صدای داد و بیداد شهرناز بلند شد؛مگه نگفتم این پیرمرد حق نداره پاشو توی این خونه بزاره،بابا ایهالناس صدای کلنگ گورش د داره میاد اونوقت اومده منو بگیره،پس فردا هم یه زنگوله پای تابوت از من می خواد.
شهرناز اینهارو می گفت و همزمان گالش(کفش)مهمان هارو به طرف در چوبی که من پشتش قائم بودم پرتاب می کرد.
مش رحیم با قد کوتاه و هیکل تپلش خیر نبینی ایشالله گویان پا برهنه از پله ها پایین اومد و پشت سرش هم دخترا و پسرا و عروسش.
مش رحیم و تیره و طائفه اش هر کدوم یه گوشه ی حیاط دنبال لنگه کفشاشون میگشتن که ننجان لنگان لنگان به روی ایوان اومد و گفت روم سیاه مش رحیم، این دختر که آبرو برام نذاشت،من نمی دونم چه کردم که اینجوری حار شده...
مش رحیم دستشو به علامت سکوت بلند کرد و با دست دیگه اش سعی در پوشیدن کفشاش داشت و گفت نخواستم بانو،..به عمه اش رفته..اون هم مثل این بود و سر چهار تا شوهرو هم خورد،من اینو بگیرم یا اون یه بلایی سرم میاره یا من،شمارو به خیرو مارو به سلامت....
مش رحیم اینو گفت و تلو تلو خوران با اهل بیتش از در چوبی رد شدن.شهرناز هم خوشحال بود...
ننجان رو کرد به شهرناز و گفت فکر کردی پسر حسین خان میاد خواستگاریت...همین مش رحیم هم به خاطر گیس سفید من راضی شده تو رو بگیره،بی پدری دلش سوخته.
اینهارو گفت و شال دور کمرشو محکم کرد و جاروی گوشه ی ایوان رو بدست گرفت.تا خواست به طرف شهرناز بره ،شهرناز خودشو از روی پرچین ایوان پایین انداخت و به طرف در چوبی حیاط فرار کرد.
بعد از خارج شدن از خانه دستی به زلفای نیمه بیرون امده از روسریش کشید و جلیقه اش را مرتب کرد و خیلی آرام به طرف سر چشمه راه افتاد.
خانه در سکوت فرو رفته بود، فقط صدای گریه های ریز ننجان بود که شنیده میشد.بدون اینکه خلوتش را به هم بزنم از گوشه ی حیاط به طرف طویله رفتم.تنها گاومان در حال نشخوار کردن بود و گوساله اش هم کمی پایینتر به روی آخور کوچکش مشغول شیطنت.
بیل تکیه داده شده به روی دیوار را برداشتم و شروع به تمیز کردن پهن های کف طویله کردم.
بعد از پایان کارم پیش ننجان برگشتم که توی آفتاب روی ایوان خوابش برده بود و صدای خر و پفش گوش فلک رو کر می کرد.انگار نه انگار چند دقیقه پیش اینجا قیامت بود.
یاد مش رحیم بیچاره افتادم که با اون هیکل گِرده قلمبه ایش، چه سبک شده بود.شروع کردم به ریز ریز خندیدن و بعد منم همونجا روی ایوون کنار ننجان روی گلیم سلمانی نقش دراز کشیدم.ننجان بوی خوبی می داد،بوی مارجان...بویی که من چندان خاطره ای ازش به یاد نداشتم.
یکی از اتاقای خانه پر بود از وسایل مارجانم،ظروف مسی،قلیان،گلیم و فرش دستبافت،مفرش پر از لحاف و چادر شب...که همیشه ننجان می گفت وقتی عروس شدی اینارو میدم با خودت ببری و من قند توی دلم آب میشد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوم
پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد ...
به مامانم گفتم ؛عمو که اومد داخل من بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم .
مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو ..
منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست ...
صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد .
خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید ...
یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه خجالتین...
رو به مامان گفت :تو منو سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی ...
منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو اوند داخل اتاق که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه ...
رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم ،خدا بزرگه، بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره ،من اصلا مهم نیستم ،اما میدونم تو اذیت میشی...
بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم ،به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟
مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید، اونا بهتر میدونن چیکار کنیم .
تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم، واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم...
گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم، ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم .
پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم، وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت .
منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق، منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم ،اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم، تازه فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، علاقه ای که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد به سرانجام برسه ...
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد ،توی ده روز تمام موهاش سفید شد.
صبح بود و حوصله م سر رفته بود ،تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم ،خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود ،فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ...
انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ...
روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س، رفتم کنار آب نشستم، چه آب زلالی ،کاش دنیا هم به زلالی این آب بود ....
یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد، بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم، فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد، پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد.. زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم ،برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید ، دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟
ناگهان به خودم اومدم. و ترسیدم ،فقط دویدم به سمت خونه، اگه بلایی سرم میومد حتما خانوادم بدبخت میشدن ...
رسیدم خونه و سریع رفتم داخل ..
شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم ،اما حس عذاب وجدان داشتم، حس میکردم دارم به سعید نامردی میکنم، هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام ....
روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ....
خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه ازدواج پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن ...
دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن ،اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه .
خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_دوم
عطر بهار نارنج تو حیاط حالمو خوب میکرد و هر چند بار که از جلوش رد میشدم مشامم رو ازش پر میکردم...
برای عروسی حمید یه پیراهن ابر و بادی قشنگ خریده بودم.. تازه مد شده بود. خیلی دوسش داشتم.. گلبهی بود .. ننه برام جورابای کلفت بلند مشکی خریده بود تا باهاش تو عروسی بپوشم.. آستیناش یکم پوفی بود و من واسش میمردم....
... شیش روز از عید گذشته بود و ما آماده میشدیم تا بریم جشن حنابندون حمید...دوستشو کلا از یاد برده بودم و ننه هم بدون اینکه به آقام بگه، به خاله اقدس جواب منفی داده بود...
مادرم از بعد از ظهر رفته بود کمک خاله و من و جواد و علی قرار بود با هم بریم... آقام و مش خلیل، بابای حمید، دنبال کارای عروسی بودن و سرشون خیلی شلوغ بود...
صدای ساز و دهل شوری تو دلم انداخت و به علی گفتم: بجنب دیگه... همه اونجان بجز من.. همش تقصیر شما دوتاست...
جواد کتش و پوشید و گفت: کاش آقام یکم کت و شلوارامونو کوچیکتر میخرید.. اینقدر بزرگن که هر کی تو تنمون ببینه فکر میکنه کت و شلوار آقا رو پوشیدیم... علی آستین کتشو تا کرد و گفت: مثل من تاش بزن... اینا رو حداقل پنج شیش سال باید بپوشیم تا اندازمون بشه...
راه افتادم جلوی در و با حرص گفتم: من رفتم.. شما هم بیاین...
از دور زنا و مردا رو دیدم که دستمال به دست جلوی خونه ی خالم در حال شادی بودند...
همیشه آفتاب ،چشمای ابی زلالم رو اذیت میکرد.. ابروهامو جمع کردم و دستمو سایبون کردم تا آفتاب اذیتم نکنه... تو جمعیت چشم چرخوندم تا مادر و ببینم.. یهو همون دوست حمید که روی موتور بود و کت و شلوار مشکی به تن، دیدم... چشمای سیاهش و دوخت به من و اشاره ای کرد... قلبم اومد تو دهنم...اگه کسی میدید اتفاقهای بدی می افتا ... لبمو محکم گاز گرفتمو سعی کردم دیگه اصلا به اون سمت که اون وایساده بود نگاه نکنم...
هنوز صدای تالاپ و تلوپ قلبمو میشنیدم، نگار یه لباس محلی قشنگ پوشیده بود و با مادرم و زنای دیگه تو حیاط بزرگ خالم بودند... همهی زنا لباسای بلند محلی پوشیده بودن...
ریحانه میلاد و داد به مادرم و گفت: ننه حواست بهش باشه... و دست منو کشید و برد وسط جمعیتی که در حال پایکوبی بودن...
چشمهای زیادی رو میدیدم که روی صورتم خیره بودن... پوست سفید و چشمهای آبیم همیشه جلب توجه میکرد و این برام تازگی نداشت...
تو گوش ریحانه گفتم: من خسته شدم بریم پیش ننه...
مادرم با زنی که کنار خاله اقدس بود و تا حالا ندیده بودمش داشت با لبخند حرف میزد... من و ریحانه رفتیم کنارشون...
زنه خریدارانه نگام کرد و گفت: تو شهلایی...؟
سلام کردم و گفتم: بله..
مادرم گفت: شهلا این خانوم، مادر دوست حمیده و اینم خواهرشه...
و میدونستم که لپام قرمز شده... سرمو انداختم پایین.. نمیدونستم چی بگم... ریحانه به دادم رسید و گفت : شهلا بیا آب بریز رو دستم تا میلاد و بشورم...
اون روز و فردا تو عروسی حمید خانواده اون پسر که حالا فهمیده بودم اسمش عباده ،کلا منو زیر نظر گرفته بودن و دیگه دست بردار نبودن...
چند روز بعد از عروسی دوباره پیغام فرستادن تا اجازه بگیرن و بیان خواستگاری...
هنوز خوابم سنگین نشده بود که صدای آقام و مادرم روشنیدم که در مورد من حرف میزدن... جواد خر و پف میکرد و صداشونو واضح نمیشنیدم... آروم بلند شدم و خودمو به در اتاق کناری که همیشه آقامو مادرم اونجا میخوابیدن رسوندم... آقام گفت: چی بگم زن... مادرم گفت: والا اقدس گفت پسره دست بردار نیست و آب از سرمون برده.... هر روز میاد و به حمید میگه حتما شهلا رو میخواد...
آقام برگشت رو شونهی راستش خوابید و گفت: بگو بیان... ایشالا خیره...
نگار استکانا رو چید تو سینی و گفت: حواست باشه چای رو تو سینی نریزی...
و رفت نشست پیش مهمونا...
مادرم گفته بود نرم تو مهمون خونه تا صدام کنن...
پیراهن بنفش رنگی که مال نامزدی ریحانه بود و الان بهش خیلی تنگ شده بود و پوشیده بودم ... خیلی قشنگ شده بودم.. تو آینهی کوچیک بالای گاز تو آشپزخونه خودمو نگاه کردم..چشمام درشت بود، دماغ کوچولوم به لبای صورتی رنگم میومد...با صدای نگار به خودم اومدم و برگشتم سمتشو و گفتم: وای ترسیدم...
نگار گفت: چای بریز و بیار... حواستم جمع کن... سینی به دست وارد مهمون خونه شدم.. سلام کردم.. همه جوابمو دادن و مامان بهم اشاره کرد که برم بالای خونه...دستام میلرزید... تمام سعیمو میکردم تا چایی رو نریزم تو سینی... پدر و مادرش موقع چای برداشتن با دقت بهم نگاه کردنو ماشالا ماشالا گفتن...
چای رو گرفتم سمتش.. به چشمام نگاه میکرد اما من نگاش نمیکردم... نعلبکی واستکان چای رو با هم برداشت، تمام حواسش به چشمای من بود.. هول شد و چایی داغ و ریخت روی شلوارشو بلند گفت: آخ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾