#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_ششم
دیگه هیچی شادم نمیکرد ...اونشب تا نیمه های شب بی صدا برای محمود اشک ریختم، بالشتم از اشک خیس شده بود ،دلم میخواست زودتر صبح بشه تا به محمود بگم که ما میخواهیم برای همیشه به تهران بریم ..تا خود صبح کابوس میدیدم،
یکیش رو خوب یادمه که این بود، داشتم با محمود از کوچه باغها رد میشدیم، انگار دنیا مال من بود، یکباره من داخل چاهی افتادم، من رفتم ته چاه و محمود بالا چاه بود من اونو میدیدم اما اون منو نمیدید، هی فریاد میزد ایرانتاج کجایی ؟
من فریاد میزدم محمود من اینجام ته چاه ! دستت رودراز کن من بیام بالا
اما هرچه دستش رو دراز میکرد بمن نمیرسید، من ته چاه بودم و اون بالا، آخر سر جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم
آتا و عزیز به سرعت بالای سرم اومدن از شدت عرق لباسم خیس بود.... آتا گفت یا ابوالفضل بچه داره تو تب میسوزه ،بعد گفت قمر مظفر رو صدا بزن بگو بره دنبال حکیم ...من مثل موش آب کشیده خیس شده بودم و میلرزیدم...
پتو رو دورم پیچیدم ،بعد از یکساعت دم دمای صبح حکیم با قیافه خواب آلود در حالیکه کیف چهار گوشش رو تو دستش گرفته بود وارد اتاقم شد ،بعد از معاینه گفت که چیزی نیس کمی سرما خورده....
اما من از غصه محمود به این روز افتاده بودم،
عجیب وابسته شده بودم، آخه این دوست داشتن کجا بود که اینطور خانمان منو سوزانده بود...
دکتر گفت دو سه روز براش اجازه استراحت می نویسم ،در خانه استراحت کنه و بعد این کاغذ رو ببره دفتر مدرسه نشون بده، در ضمن اینم بگم که خیلی تقویتش کنید، بدنش ضعیف شده ...
آتا دستپاچه میگفت چی بدیم؟؟
دکتر هم میگفت ماهیچه درست کنید و مقداری برنج تو آبش بریزید بپزید بدین بخوره واینکه شیر و عسل رو بعد از اینکه تبش قطع شد بدین و ….
عزیز میگفت حتما اینکارومیکنیم و همه دستوراتتون رو اجرا میکنم....
اما زخم من جای دیگری بود …
واقعا مریض شدم، مدرسه نرفتم دو سه روز طول کشید، هر روز گریه میکردم، عشق محمود از سرم بیرون نمیرفت ...روز چهارم با چشمانی که زیرش کبود بود به مدرسه رفتم. نگران بودم ،وقتی نزدیک مدرسه شدم محمود رواز دور دیدم قوت قلبی گرفتم محمود از کنارم رد شد، نامه ایی درون مشتش بود که به دستم داد و از کنارم مثل باد رد شد وقتی برگشتم با اشاره گفت بخون
زود نامه را باز کردم و دیدم نوشته ایرانتاج کجا بودی ؟ سه روزه که ندیدمت دلم شور میزد، دیشب این نامه را نوشتم وگفتم اگر امروز هم نبینمت آنا را بخواستگاری میفرستم و میگم که با بابات صحبت کنه حتما دلیلش رو برام بگو...بعد عکس قلبی کشیده بود و داخلش اسمم رو نوشته بود و گفته بود دوستت دارم.....
با دیدن نوشته دوستت دارم ،اشکم از گوشه چشمم غلتید و با نگاه ،ایما و اشاره گفتم برو …
محمود رفت و من داخل مدرسه شدم گاهی فکر میکردم که چطور وقتی آنا اومد، به آتا بگم من محمود رو دوست دارم، فکرو خیال دیوانه ام کرده بود اونروز هیچحواسم به درس نبود ..در فرصتی که برای خوردن خوراکیها داشتیم قلم وکاغذی آوردم و برای محمود اینطور نوشتم …
محمود جان ،من خبر خوشی برایت ندارم، من سه روز بیمار بودم و بعد هم پدرم از سفر فرنگ آمده و ما باید به تهران برویم،اونهم برای همیشه...تو باید تلاشت را بکنی، والا من نه تهران را بلدم و نه میدونم کجا میریم !
دیگه خودت میدونی که چه تصمیمی بگیری....
نامه را چهار تا کردم، خیلی کوچکش کردم و قصد داشتم وقتی محمود آمد آن را به زمین بیندازم و بی تفاوت برم، تا محمود برداره چونکه دیگه جرأت یک ثانیه دیر کرد هم نداشتم....
موقع رفتن بخونه فرا رسید و من بسرعت از مدرسه خارج شدم و محمود رو از اون دور دیدم ...طوری حالیش کردم که دنبالم بیاد، اونهم متوجه شد و دنبالم براه افتاد ...نامه کوچکم رو با اشاره نشان دادم و درجای خلوت طوریکه از دستم افتاده ولش کردم تو کوچه و رفتم ...بعد برگشتم دیدم محمود دولا شد و نامه را برداشت و با خیال راحت بخانه رفتم .تو خونه که رسیدم دیگه مثل گذشته دل ودماغ نداشتم ...نه حرفم می اومد و نه با کسی کاری داشتم همش در سکوت بودم... مادرجون که طفلک خیلی خرافاتی بود به عزیز میگفت نکنه از جایی سنگین رد شده و چله بهش افتاده یا دعا براش گرفتن....
من بدون جواب از کنارشون رد میشدم،
دلم میخواست منو دعایی فرض کنن و کاری به کارم نداشته باشن .آتا هر روز با شادی بخانه می آمد و میگفت خدا بخواد کم کم باید خانه وحجره را بفروشم تا به تهران نقل مکان کنیم و من با شنیدن این حرفها استرسم بیشتر میشد..
تا اینکه یکروز آتا خونه بود که در حیاط ما را زدند و مظفر در روباز کرد و من آنا را از دور دیدمبا دیدن آنا حالم خراب شد استرس بدی بجونم افتاد بعد در کنارش میرزا محمد توتونچی هم دیدم
آتا از دور چشمی ریزکرد و گفت قمر تو اینها رومیشناسی؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_ششم
هیجانزده بودم بی قرار دور خودم میچرخیدم...
بابا یه کنج اتاق نشسته بود چهره اش برافروخته بود و گلاب زیر گوشش پچ پچ میکرد...
با صدای تق تق در ؛مراد توی حیاط دویید تا درو باز کنه ؛گلاب منو صفیه رو توی اتاق فرستاد و با تاکید گفت از اتاق بیرون نمیاید تا صداتون نکردم !!
مثل بره ای مطیع توی اتاق رفتم ؛دستهای لاغر و استخونی ام از هیجان و استرس میلرزید ...
صفیه ؛میل بافتنی رو برداشت و مشغول شد و زیر لب گفت : خیلی خوشحالی که زن فرهاد میشی ؟؟
با شنیدن اسم فرهاد لبام بی اختیار کش اومد و لبخندی رو لبم نشست ؛گفتم "مگه میشه خوشحال نباشم ...تو که میدونی چقدر دوسش دارم !!
دوباره پوزخندی زد...
گفتم "عزیزم ایشالله تو هم همین روزا عروس بشی ؛خودم تو عروسیت سنگ تموم میذارم ...
مهمونها یا الله کنان وارد خونه شدن، گوشم رو به در چسبوندم تا حرفهاشون رو بشنوم ، دنبال رد صدای فرهاد بودم ...
سمت صفیه چرخیدم و گفتم "فرهاد نیومده، انگار صداش نمیاد !!"
زیر چشمی نگام کرد " معلومه که نمیاد ؛اینجا تو ابادی کدوم دومادی رو دیدی خودش تو خواستگاریش باشه ؟؟
نفس از روی راحتی کشیدم و گفتم اره حق با توئه...
بعد چند دقیقه صدای خداحافظی مهمونا به گوش رسید ؛متعجب زیر لب تکرار کردم "چه زود رفتن مگه نیومده بودن برای خواستگاری ؟؟
صفیه با صدای بلند خندید، نکنه خیال کردی خان میاد التماس کنه که دختر قربان رو بگیره!!! کار تموم شدس ،حرفهاشون رو زدن ؛فقط خلعتی اوردن برات ...
سریع از اتاق بیرون رفتم ؛نگاهم بین طبقهای تزیین شده و بقچه های گره خورده در گردش بود ...
گلاب گفت بشین دختر بیا باز کنیم ببینیم خان چیا برات فرستاده ؟
بقچه ها رو یکی یکی باز کردیم ؛پر از لباس و پارچه های ابریشمی زیبا بود ...
بابام عصبی داد زد خاموش کنید چراغو؛بخوابیم... گلاب اشاره کرد سریع بقچه هارو جمع کردیم... شب از فکرو خیال خوابم نمیبرد و هی توی رختخواب دنده به دنده میشدم ...
یه هفته گذشته بود، باید برای جشن عروسی اماده میشدم ؛ بقچه لباسهام رو بستم ؛باید حموم عروسی میکردم ،به همراه گلاب و صفیه سمت خزینه راه افتادیم .... ؛وارد حموم که شدم ؛ از طرف خان چند تا از کلفتهاشون رو فرستاده بودن ؛ با دیدن من جلو اومدن، یکیشون با کاسه اب روی سرم میریخت ،یکیشون صابون به موهام میزد ؛گلابم کیسه رو برداشت و پشتم رو حسابی کینه کشید ....
زنهای ابادی طرز نگاهشون عوض شده بود و من دلیل تغییر و نمیدونستم ...احساس میکردم بهم حس ترحم دارن ... صدای ساز و دهل توی روستا پیچیده بود و از طرف حشمت خان یه نفرو فرستاده بودن سجلدم رو بگیره ؛ تا پیش ملای محل ببرن تا توی کاغذ محرمیتمون نوشته بشه ...
با صفیه توی اتاق نشسته بودم ، که ملیح مشاطه کل کشان وارد اتاق شد و قند و نبات روی سرم پاشید ... منم از بخت و اقبال بلندم ریز ریز میخندیدم ...ملیح کاسه اب و گذاشت جلوش و ؛هیکل درشتش رو عقب و جلو میکرد ،خیلی ماهرانه نخ ریسمون را روی صورتم میخوابوند؛با هر حرکتش اخه بلندی میگفتم ؛ابروهام رو مرتب کرد و آینه رو دستم داد ؛صورتم مثل لبو سرخ شده بود ،دیگه معصومیت قبل رو نداشت ... ملیحه آینه رو گرفت و رو زمین گذاشت "صورتت بزک بشه مثل ماه میشی ..."
یکم سرخاب سفیداب روی صورتم مالید و ماتیک قرمز روی لبای قیطونیم کشید ،با مداد سیاه زیر چشمم راه رفت ؛با اب قند موهای بلند زیتونی ام رو بالای سرم جمع کرد ....
بعد تموم شدن کارش با نگاهی تحسین آمیز سرو صورتم رو از نظر گذروند و اجازه نداد توی اینه نگاه کنم ؛ لباس ساتن سفید بلندی تنم کرد ...صفیه با حسرت بهم خیره شده بود ...ملیحه زیر لب هی ماشالله ماشالله میگفت ....
جلوی اینه ایستادم، با دیدن صورت بزک شده لباس عروس ؛ شادی زیر پوستم دوید، باورم نمیشد تا این حد تغییر کرده باشم...
نمیدونستم سرنوشت چه خوابی برام دیده...
با صدای کل و دست و دایره ؛منو از اتاق بیرون اوردن و روی جایگاهی که برای عروس و دوماد درست کرده بودن نشوندن ؛ زیر چشمی نگاهم رو بین مهمونها چرخوندم، چشمم خورد به خاله مریمم که که یه گوشه کز کرده بود با ناراحتی نگام میکرد ؛از طرز نگاهش نگران و مضطرب شدم ؛نمیتونستم چشم ازش بردارم ، همان حین صدای کل کشیدن و هورا بلند شد و یکی زنها داد زد داماد داره میاد ....
زن دایره زن، با مهارت شروع کرد به دایره زدن و اواز خوندن ... شرمگین سر در گردن فرو بردم ... صدای کف زدن شدت گرفت ...
داماد بغل دستم ایستاده بود ،من حتی خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم ...
یکی از زنها انگار دستش را گرفت و بغل دستم نشوند ... حس بدی توی وجودم پیچیدم ؛بدون تعلل سرم را بی هوا بالا بردم ؛نگاهم به چهره ای غریبه ایی خورد که نمیشناختم ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ششم
اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمیخواستن که قبول نمیکردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن ،من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهرتو اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت...
خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست ،زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟
اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکمم، اینور اونور میرفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود، همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد، اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شدناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟
عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟ میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟
مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم...توی راه تند تند راه میرفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن، دلم نمیخواست از اینجا برم،کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از وظایفم برام گفت،هر جمله ای که میگفت حالم بدتر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو میشنیدم .... مامان میگفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم......
مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته.. به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم ..آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود، یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ...ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم، حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه میرفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیای من...
با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و منتظره تا من رو به داماد تحویل بده...هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزدند و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن...
اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر،مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_ششم
همينطور كه به اتاق نگاه ميكردم و به بخت بدم لعنت ميفرستادم ..و برادرم رو تو دلم ناسزا ميدادم ..ناگهان در اتاق باز شد ..سرم رو بالا آوردم و با ديدن اصلان خان تو چهار چوب دربدنم شروع به لرزيدن كرد ....اصلان خان كه يه كت و شلوار مشكي ديپلمات پوشيده بود . دقيقا روبروم ايستاده بود و زل زده بود بهم ..چند دقيقه بعد اومد جلوتر و بدون هيچ حرف اضافه اي گفت ،چرا نشستی؟؟
با شنيدن اين حرف ..كه انقد سرد و بي احساس گفته شد..تمام تنم يخ كرد ..هيچ حركتي نكردم ..وقتي واكنشي ازم نديد با صداي بلندي داد زد و گفت چی گفتم بهت؟..امشب انقد گريه كردي آبروم رو جلو همه بردي ..مگه اومدي اسيري؟ همه ي دخترا روستا از خداشون من انتخابشون كنم ..
نگاهی بهش کردم ..ميلرزيدم ..اصلا خنديد و گفت......از ترس گفتم به من کاری نداشته باشین ...
اسلان خان با خشم گفت :چی می گي دختر انقد حرف بیخود نگو ، حالت خوش نيست مثل اينكه .. تو زن منی
حالم از حرفاش داشت بهم خورد ..هيچ احساسي تو حرفاي اين مرد نبود .. از درد زياد اشك ميريختم و جرات سر و صدا كردن نداشتم .. ...
صداي كل كشيدن چند تا زن بلند شد ... اسلان داد زد و به چند تا از خدمه گفت آبگرم بيارن ..با تعجب بهش نگاه كردم آبگرم ميخىاست چكار ...خدمه آب گرم کردن برامون ..عظمت خانم كه پشت در بود ،گفت الان این موقع شب آبگرم ميخواي چكار ..
اصلان گفت : اين دختر امشب با کله شیرین قند آب شده بخوابه
تا صبح کله اش خوراک مورچه ها میشه
و گند همه جا رو برميداره...
. آب داغ رو خدمتكار ها آوردن ..داخل اتاق حموم كوچيكي بود رفتيم به سمت حموم ..آب رو از خدمه گرفتم كه خودم تنها برم تو حموم..
روی سکوی حموم نشستم ..اشكام از چشمام جاري شد ..فك نميكردم هيچوقت اينجوري عروس بشم .هميشه خودم رو ميديدم كه عاشق مردي شدم وباهام خوشبختيم ...اما هيچوقت فكر نميكردم سرنوشت با من اينكار رو كنه....
همونجوري كه زير آب گريه ميكردم ،يكي از تشت
مسي پر از آب داغ رو ريختم روى سرم ..و موهام روشستم ..بفد اینکه از حموم بیرون اومدم،ارسلام به طرف اومد،صورتم رو برگردوند و تو چشمام نگاه ميكرد ..حالم داشت ازش بهم ميخورد چرا تنهام نميذاشت ..
بهم گفت :دلم نميخواست امشب اينجوري باشه و انقدر بداخلاق باشم .. اما عصبانيم كردي .. من مرد مهربوني هستم تا وقتي كه همه چيز اونجوري باشه كه من ميخوام .... با اينكه از نظر قياقه و هيكل مرد جذابي بود و به قول خودش واقعا همه دختر ها آرزو داشتن زنش بشن.اما من ازش بدم ميومد و ازش متنفر بودم ..با خودم عهد كردم كه هیچوقت بهش علاقه مند نشم... لباسام رو پوشيدم و موهام رو جمع كردم بالا سرم ..نگان به تخت كردم و بعد تصميم گرفتم روي تخت نخوابم ..از رو تخت لحافي برداشتم و كنار بخاري هيزمي كه گوشه اتاق بود خوابيدم ..درون من هم مثل اين بخاري داشت آتيش ميگرفت ....اما چاره اي نداشتم بابد قبول ميكردم .. صبح چشمام رو با صدای کبری بازکردم که می گفت خانم جان بلند شید ..چرا روي زمين خوابيدين ..پاشيد دیروقته ..
به کبری گفتم :چی شده کبری گفت :هیچی خانم می گم بلند شید از خواب، خیلی خوابدید، بده از روز اول انقد بخوابيد ..حالا می گن عروس تازه تنبله.
با بغض گفتم :بزار هرکی هر چی می خواد بگه..اصلا بذار منو بكشن .. همون لحظه در اتاق باز شد و عظمت خانم اومد داخل و با تشر گفت الان چه وقت بیدار شدنه؟؟
گفت :الان ..ناشتایی که الان دیر شده، ديگه باید وايسي ناهار بخوری ..زود بیا تو اتاقم کارت دارم ...و از اتاق بيرون رفت ..نگاه به وضعيت خودم كردم ..انگار نه نه انگار من ديشب عروس شده بودم،من فقط پانزده سالم بود ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_ششم
گفتم "خب سلمان نمیخواد باشم میخواد برادراش راحت باشن"
ننه خوابیده بود صدای خرو پف اقام بلند شده بود ؛نگاهم به ساعت بود که سلمان بیاد دنبالم ؛وقتی دیدم خبری نشد رو زمین دراز کشیدم ؛اصلا نفهمیدم کی خوابم برد چشم که گشود افتاب بیرون زده بود ؛همون طور خوابزده؛از خونه بیرون اومدم ؛جلوی در خونه رو نگاه کردم هیچ کفشی نبود؛در و باز کردم ؛سلمان رو تشک افتاده بود ؛ظرفهای کثیف تو تشت تلمبار شده بود ؛بپنجره رو باز کردم ...
اون روز سلمان تا لنگ ظهر خواب بود ،به زور بیدارش کردم. عصبی سرم داد و بیداد کرد با حرص سمتم اومد از ترسم به دیوار چسبیدم ...
با غیض گفت "تو قبلا قدیر و دوست داشتی؟
رنگم پریده بود با صدای لرزون گفتم "چی میگی اخه من با اون چه صنمی دارم"
عصبی داد زد پس اون چی میگف دیشب ؟که به عشق دیدنش هر روز به بهونه شستن رخت و لباس سر چشمه میرفتی به هوای اینکه ببینیش !!یعنی همش دروغه ؟
از شنیدن حرفاش دهنم باز مونده بود؛منگ نگاش کردم "من به خاطر تو میرفتم لب چشمه، نه دیدن اون ....
عصبی لنگ درو کوبید و رفت ؛کل روز کلافه بودم، چشمم به کوچه مونده بود؛ هیچ خبری از سلمان نبود ....
ننه دم در طویله ایستاده بود ،داد زد "رخشنده بیا اینجا طناب بزغاله رو بگیر تا بتونم شیر بدوشم ،چیه اونجا ماتم گرفتی؟
هوف کلافه ایی کشیدم ،اصلا حوصله نیش و کنایه های ننه رو نداشتم ؛طویله نمور و تاریک بود، فانوس رو از میخ دیوار آویزون کردم، طناب بزغاله رو کشیدم "ننه حینی که گاو رو میدوشید زیر لب غرولند میکرد "چه کردی که شوهرت از خونه فراریه ؟
بدبخت ،بخت اولت سلمان بوده نکنه خیال کردی ادم بهتر از سلمان میاد سراغت ؛طلاق بگیری ،هیچکی نگات نمیکنه "
با گلایه گفتم "تو هم برای همه ننه بودی، برای بچه های خودت زن بابا ؛والله یه بار نشد دلسوزم باشی، همش بلدی زخم بزنی؟
غضبناک بلند شد و گفت؛"دختره زبون دراز ؛یه عمر کلفتیتون رو کردم ،با چنگ و دندون به این سن رسوندمتون، حالا برای من زبون در آوردی؛فک نکن شوهر کردی، آدم شدی، زبونت رو میبرم ؛معلوم نیس چه کردی شوهرت از خونه فراریه "
حوصله حرفهای ننه رو نداشتم با آستین پیرهنم ؛صورتم رو پاک کردن ؛از طویله بیرون اومدم ؛حالا معلوم نبود شب پیش آقام؛ چه چیزا راجب من بگه...
رفتم تو خونه همش چشمم به در بود ؛وقتی از سلمان خبری نشد ؛دراز کشیدم نیمه های شب بود تازه چشمام سنگین شده بود که در باز شد از لای پلکهای سنگینم نگاه کردم سلمان بود ؛نرسیده روی زمین دراز کشید ...
خودم رو بخواب زدم ولی پشتش رو به من کرد و خوابید ؛فردا هم که بیدار شدم سلمان رفته بود ؛دیگه طوری شده بود که نمیدیدمش....
سلمان روز به روز لاغرتر رنگ و رخش زردتر میشد... گاهی وقتا به قدری حالش خوب بود که از حال خوشش خودمم تعجب میکردم گاهی وقتا به قدری داغون و عصبی که جرات نمیکردم بگم بالای چشمت ابروئه.....
محرم بود ؛شب به همراه ننه رفتم مسجد ؛وقتی برگشتم ؛یه بویی ناشنا بیرون خونه پیچیده بود ،درو که باز کردم ؛سلمان چنبره زده بود رو پیکنیک ؛یه لحظه مات و مبهوت نگاش کردم...
سرش رو بلند کرد و گفت "این داروئه همه استخونای بدنم درد میکنه ....
دو دستی روی سرم کوبیدم ؛ناامیدانه به دیوار تکیه دادم و رو زمین فرود اومدم ؛این صحنه رو وقتی بچه بودم خونه خواهرم مدینه زیاد دیده بودم ؛ شوهرش صبح تا شب پای پیکنیک بود ؛تا وقتی میکشید که هیچی؛ولی وقتی نمیکشید میوفتاد به جون مدینه ...
ضجه زدم ،دستام را روی پام کوبیدم "سلمان بدبخت شدی، هم خودت رو بیچاره کردی هم منو بدبخت کردی ؛
آخه ما آه نداریم با ناله سودا کنیم ؛بعد تو میشینی پلی این چیزا....
زیر چشمی نگام کرد و گفت "رخشنده تورو خدا حال خوشم رو خراب نکن....
حتی نمیتونستم قهر کنم و خونه ننم برم، شاید از ترس نبودنم ترک کنه...
از در مهربونی وارد شدم ؛خودم رو جمع و جور کردم ؛با ملایمت گفت "سلمان جان این چیزی که تو میکشی ؛شوهر خواهرم رو بدبخت کرد ؛با خودت اینکارو نکن ؛چهار ستون بدنت سالمه تا معتاد نشدی بذارش کنار "
سرش رو تکون داد "اینبارو بکشم ؛دیگه نمیکشم این دیگه اخرین بارمه "
ولی انگار نه انگار؛ دوباره خیلی علنی بی تفاوت ؛ جلوی چشم من ،شروع میکرد ؛دیگه تو خونه یه تیکه نونم پیدا نمیشد ؛هر چی در میاورد خرج میکرد؛
صبح چشمام رو گشودم ؛نگاهی به جای خالی سلمان انداختم صبح زود ؛معلوم نبود پی خوشیش رفته یا سر کار ؛همینکه بلند شدم سرم گیج رفت ؛دستم رو به دیوار تکیه دادم ،،احساس میکردم دل و روده ام در حال بیرون ریختنه، جلوی دهانم رو گرفتم بیرون دوییدم ..
پشت سر هم عق میزدم ؛کل مخلفات معده رو خالی کردم ،آبی به دست و صورتم زدم ؛بلند شدم....
ننه با چشمایی براق روربوم ایستاده بود "بارداری رخشنده ؛
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_ششم
چرا باید تو رو به اسیری بیارن ؟
با این سوالایی که رقیه پرسید باز داغ دلم تازه شد ..سرم پايين بود و چيزي نگفتم ..رقيه با شرمندگي زد رو دستش و بعد نگام كرد و گفت :اببخشيد نتونستم از فوضولي جلو زبونم رو بگيرم، دوست نداري نگو بهم ..
انقد دلم شكسته بود كه نياز داشتم با يكي درد و دل كنم ..انقد خودم رو خورده بودم، خسته شده بودم..رقيه تنها كسي بود كه تو اون لحظه من داشتمش..بهش لبخند زدم و گفتم :نه ناراحت نشدم ..رقیه قصه زندگي من خيلي پيچيده هست ..از وقتي كه چشم باز كردم و يادم مياد طعم بي مادري رو چشيدم، مادرم سر زا مرده بود ..مادر بزرگم كه زن پير و غرغرويي بود و صداش ميكردم بي بي ،من رو بزرگ كرد ... البته پدرم يه دايه هم برام گرفته بود كه اندازه یه مادر دوسش داشتم ..بي بي و عمه ها و عموم از اول با من و مادرم مشكل داشتن .از وقتی که یادم میاد جلو من به مادرم ناسزا ميدادن ..هر چي گريه ميكردم و ميگفتم:اون مرده بهش توهين نكنين، تنها جوابي كه ميگرفتم اين بود توام مثل مامانت زبونت درازی، كاشكي توام سر زا ميرفتی...و دور از چشم بابام کتکم میزدن و تهدیدم میکردن اگه به بابام بگم ..یه روز که بابام نیست بلایی سرم بیارن..
همش بهم میگفتن عروس رعيت چيه كه دخترش باشه ..به هر مدلی بود تحقیر میشدم ..يكم بزرگتر كه شدم و فهميدم چون مادرم رعيت بوده باهام انقد بد برخورد ميكنن و تنها كسي كه من تو بي كسي هام بهش پناه ميبردم دايه جانم بود ..هر چقدر كه از من بدشون ميومد، عاشق پسر عموهامبودن ..البته اين حرف ها رو تو نبود پدرم ميزدن و جلو بابام مثل يه مهربون ميشدن.اسم مادرم رعنا بود ..مادر من از طبقه رعيت بود و وضع مالي خوبي نداشتن .. پدرش كارگر بود و روي زمين هاي خان كار ميكرد.. از زبون پدرم اينجوري شنيدم؛ پدرم كه از اون زمان خان روستا بوده يك روز كه با اسب رفته بوده چشمه تا آبي به بدن بزنه و اونجا مادرم رو در حال لباس شستن ميبينه و يك دل نه صد دل عاشق ميشه و از همون لحظه مصيبت هاي مادرم شروع ميشه .. اينو ميدوني كه خان ها هيچوقت با يه رعيت نبايد ازدواج كنن و امكانش خيلي كمه .تا قبل از اینکه آقا جان عاشق بشه ..عمه ها و بي بي براي آقا جانم دختراي خانزاده خوبي رو در نظر ميگيرن ..اما آقا جان تن به ازدواج با هيچكس نميده ..تا اونكه اونروز مادر من رو سر چشمه ميبينه و بدجوري علاقه مند ميشه .. اونطو كه دايه و پدرم برام تعريف كردن ..مادرم قد بلند و چشمايي آبي با موهاي خرمايي داشته و تو زيبايي قابل توصيف نبوده .. وقتي بي بي و دو تا عمه هام ميفهمن كه پدرم عاشق يك رعيت شده .. اول با زبون نرم سعي ميكنن آقا جان رو منصرف كنن و مهوني بزرگي ترتيب ميدن و دختر هاي إشراف رو دعوت ميكنن و اقا جانم درخواست ميكنن كه يكي از اين دخترها رو انتخاب كنه ..شب مهوني دخترا ها با لباس هاي شيك وجواهرات تو مهموني حاظر ميشن و همه به اين اميد بودن كه آقا جان انتخابشون كنه ..آقا جان خيلي جوون بود ،انقد چهارشونه و زيبا بود كه دل هر دختر مجردي رو ميلرزوند ..علاوه بر اين انقد ملك و املاك داشت كه ميتونست خيليا رو خوشبخت بكنه...اما آقا جان كه دلش بدجور پيش رعنا گير كرده بود زير بار اين مهموني نرفت و وسط مهموني سر درد رو بهونه كرد و نگاهي يه دختران خان ها و إشراف زاده ها نكرد ..
وقتي كه آقا جان از مهموني بيرون رفت، همه مهمون ها در گوش هم پچ پج كردن و كم كم با ناراحتي مهموني رو ترك كردن ..اين برخورد براي بي بي سنگين تموم شد ..بعد از تمام شدن مهموني بي بي و عموم الم شنگه راه ميندازن و سعي ميكنن هر طور شده آقا جانم رو منصرف كنن...
مدتي به همين صورت ميگذره و آقاجان هر روز ميرفته لب چشمه و منتظر ميمونده تا كه رعنا بياد و از دور نگاهش میکرده.....هر کاری هم میکرده خانوادش به این وصلت راضی نمیشدن، تا اینکه آقاجان دیگه خسته میشه و بدون اینکه به خانوادش بگه تصميمش رو ميگيره و ميره خونه رعنا و اونو از پدرش خواستگاري ميكنه ..پدر بزرگم مرد خوب و زحمت كشي بوده و خيلي شوكه ميشه از اين كه خان روستا اومده خواستگاري فرزند سومش رعنا و ميگه من از خدامه رعنا رو به خان روستا بدم.. همه روستا ميدونن كه شما ارباب با عدالت و با إنصافي هستين ،من از دل و جون راضيم و رعنا كنيز شماست ..
اونجوری پدرم رضايت خودش رو به اين وصلت إعلام ميكنه ...
آقا جان كه از شنيدن جواب بله از طرف خانواده رعنا خوشحال ميشه ،به پدر بزرگم ميگه براي پس فردا ..خدمه رو با اسب و طبق ميفرسته و كه بيارشون عمارت و عقد كنن ..آقا جان از در خونه مياد بيرون و به سمت عمارتش ميره ..
و يكراست ميره به سمت اتاق بي بي و انقد به اين ازدواج پا فشاري ميكنه و تهديد ميكنه اگه به اين ازدواج رضايت ندن ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_ششم
روناک میخندید و ادای حرف زدن خاله رو در میاورد ...من و رهام بلند بلند میخندیدم و تایید میکردیم ،اینقدر غرقِ بگو بخند شده بودیم که اصلا متوجه حضور مامانم نشدیم ، مامانم که تک تک حرافامونو شنیده بود، بهمون حمله کرد و شروع به ناسزا گفتن کرد .. با صدای بلند میگفت شما من و خواهرمو مسخره میکنید و بهمون ناسزا میدین !
سه پایه ی آهنی که شلنگ آب رو داخلش میذاشتیم برداشت و به سر و صورتمون میزد ، صورتمون زخمی و پر از خون شده بود که با صدای داد و بیداد ما، بابام که ته باغ بود دوید سمتمون و با تعجب رو به مامانم گفت : سوزان چیشده دوباره چه کردن که اینجوری عصبانیت کردن ؟
مامانم با دستش رو سرش میزد و میگفت : میخواستی چیکار کنن ! مگه دیگه کاری هم مونده که این سه تا نکرده باشن ! به من و خانوادم بی احترامی میکنن بهمون ناسزا میگن !
بابامم که همیشه گوش به فرمان مامانم بود افتاد به جونمون ..
این زن و مرد انگار از کتک زدن ما لذت میبردن ، خالم که داشت نقش آدم خوبا رو بازی میکرد، مظلوم میگفت اردلان اشکال نداره اگه چیزی گفتن به ما گفتن کتکشون نزن !
سرم شکسته بود درد بَدی داشت با گریه گفتم : بسه دیگه همه اینا زیر سر توئه،چرا مامانمو تحریک میکنی ؟
بخاطر اینکه بابام رو سمت خودمون بکشم حرفای ظهر که پشت سر عمه هام زده بود رو به زبون آوردم ...مگه عمه هام چه کار خلافی کردن ؟چرا میگی ما به اونا رفتیم؟
خالم با شنیدن اینا جلو بابام قرمز شده بود و خجالت زده میگفت : دختر چرا دروغ میگی من کی این حرفا رو زدم خدا منو بکشه !
منم کوتاه نیومدم و ادامه دادم چرا گفتی خودم شنیدم ...
ولی چه فایده ما کلی کتک خورده بودیم ...
بابام که حرفای منو شنید بیلش رو برداشت و رفت سراغ کارش، فکر کنم بابامم از مامانم میترسید ! هر سه تامون با حالی آشفته رفتیم تو حموم و بعد از کلی گریه و زاری رها گفت من دیگه از این وضعیت خسته شدم، تو رو خدا بیاین فرار کنیم و بریم خونه پدر بزرگ تو شهرستان ، اونا میدونن مامان چقد بدجنسه میترسن سراغی از ما بگیرن ...
نقشه کشیدیم که شب وقتی همه خوابیدن فرار کنیم .. تقریباً ساعت ۲ شب بود وقتی که مطمئن شدیم همه خوابن مانتو شلوار پوشیدیم و از پنجره ی اتاق رفتیم بیرون ...
بدو بدو از باغ زدیم بیرون، نصف شب بود و ما سه تا دختر تو اتوبان تبریز میدویدیم، اصلا از دنیای بیرون خبر نداشتیم ،نمیدونستیم که چه آدمایی تو خیابونا هستند ، بی خبر از همه چیز تو اتوبان جلوی ماشینا دست دراز میکردیم تا ما رو سوار کنن ، میترسیدم فهمیده باشن و بیان دنبالمون ...
یک ساعتی گذشته بود یه ۲۰۶ مشکی که دوتا پسر جوون توش بودن جلومون ایستادن ، ما هم از خدا خواسته خودمون رو انداختیم تو ماشین و با گریه و زاری التماسشون میکردیم تا از اونجا دورمون کنن .
از حرفاشون متوجه شدیم که دانشجو هستن و اونجا خونه اجاره کردن ، یکی از پسرا گفت کجا میخواید برید این موقع شب ؟
روناک گفت میخوایم بریم ترمینال، اگه مسیرتون اون سمت نیست پیاده میشیم ...
پسر گفت : اخه این وقتِ شب که اتوبوس نیست ! یه پیشنهاد دارم براتون، امشب راحت استراحت کنید ، فردا اول صبح میبریمتون ترمینال ...
با ترس و وحشت به همدیگه نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم. پسری که راننده بود گفت ای بابا نترسید دیگه ! به ما اعتماد کنید قصدمون فقط کمک کردن به شماهاست همین !
ما هم که ساده بودیم و بی تجربه، حرفاشونو باور کردیم و بابت لطفی که دارن در حقمون میکنن کلی تشکر کردیم ..
نیم ساعتی تو راه بودیم تا بلاخره به مقصد رسیدیم ، رو به روی یه خونه که دو طبقه بود ایستادن ، از سکوت کوچه و تاریکیش بدنمون میلرزید ،اما راهی برای فرار نداشتیم ،همین که از ماشین پیاده شدیم یکی از پسرا انگشتش رو به علامت هیسس جلو صورتش گرفت وگفت :بدون کوچکترین سر وصدایی برید داخل ،یکی از دوستامون خیلی مذهبیه اگه بفهمه دختر همراهمونه خودمونم تو خونه راه نمیده .
کفشامونو در آوردیم که صدای راه رفتنمون رو کسی نشنوه و آهسته آهسته رفتیم بالا ، وقتی وارد خونه شدیم با شش تا پسر دیگه به جز اون دو تا که تو ماشین بودن رو به رو شدیم ، خونشون یه ورودی داشت که چند تا اتاق دور تا دورش بود با چشم و ابرو بهمون اشاره میکردن : تا دوستمون بیدار نشده برید تو اتاق... رفتیم تو اتاق و مثل بچه ها تو بغل هم کز کردیم و به همدیگه دلداری میدادیم ...
چند دقیقه ای گذشته بود که همه ی پسرا اومدن تو اتاق و رو به رومون نشستن .. شروع کردن به صحبت کردن ...
یکی از پسرا با یه سینی که لیوان و آب بود اومد تو اتاق و بهمون گفت : از رنگ و روتون مشخصه خیلی ترسیدن یکی یه لیوان آب بخوردید حالتونو بهتر میکنه !
از ترس اینکه نکنه چیز دیگه ای به جز آب باشه پریدیم وسط حرفش و گفتیم ما تشنمون نیست ممنون ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_ششم
میدونی از صبح تا حالا که تو دختره بیخبر گذاشتی رفتی چه به روز ما آورده؟
وقتی برا فکر کردن نداشتم...صدای پای چندتا اسب خبر از اومدن بهرام خان میداد...ناخواسته یه قدم به عقب برداشتم....کاش خونه ملیحه مونده بودم ...
صدای دادش اومد...هنوز متوجه اومدن من نشده بود:چی شد صادق؟پس کو ؟ گفتی تا تاریک نشده دختره رو دست بسته تحویلم میدی؟ با فریادی که تنمو میلرزوند گفت: پس کووووووو؟
با قدمهایی تند به سمت حیاط اومد...قبل اینکه مشتی رضا خبر اومدن من رو بذاره کف دستش ،خودش
متوجه من که بقچه به دست وسط حیاط ایستاده بودم شد.... با قدمهایی آروم و سرشو کج کرد، به سمتم می اومد...
از ترس کمی عقب ..
دقیقا جلوم ایستاده بود ..
با صدایی که خودم هم به زور شنیدم گفتم:سلام بهرام خان...
با لبخند و لحن مهربونی که باعث گیج شدنم شد گفت:به به...جوانه خانوم ....خبر داشتیم گاوی گوسفندی زمین میزدیم براتون...
با تعجب بهش نگاه میکردم....حالا اون لبخند مسخره جای خودشو به اخم ترسناکی داده بود..فریاد کشید:کجا بودی ؟
مهلت جواب دادن نداشتم...صدای فریادش باعث شد همه به حیاط بیان..
یعنی این خونه انقدر هر کی هرکیهکه هروقت دلت خواست بقچه اتو بزنی زیر بغلت و راه بیافتی بری ؟
صدای خانوم بزرگ، مادرش، که روی ایون اومده باعث شد سرمو به سمت بالا بچرخونم...با لحن محکمی گفت:بندازش بیرون بره همونجایی که بوده..تقصیر سمیه ست که هرکیو را توی این خونه راه میده و بعد نگاه خشمگینی به سمیه خانوم که کنارش ایستاده بود انداخت...
من هم با نگاه غمگینی بهش خیره شده بودم ...هیچ دلم نمیخواس به خاطر من کسی توی دردسر بیافته....
بارون شدت گرفته...چه خوش خیال بودم که فکر میکردم میتونم راحت برم کنار بخاری ....
دوباره صدای خانوم بزرگ بلند شد:
بیا تو پسرم...هوا سرده...بعد رو به مشتی رضاادامه داد: این دختر را هم بفرستین بره ...
مشتی با عجله به سمتم اومد...
_سرجات وایسا...این دختر جایی نمیره..
با تعجب به بهرام خان نگاهی انداختم...یعنی از من حمایت میکرد؟خوشحال شدم... برق شادی رو که توی چشمام دید....پوزخندی زد و رو به بقیه گفت: میتونین برین...
من هم خواستم به اتاقم برم که گفت:کار من هنوز با تو تموم نشده...
ببخشید...دیگه تکرار نمیشه...رفته بودم به خالم سربزنم ...
بقچمو محکم کشید و وسط حیاط که حالا زمینش بخاطر بارون گلی شده انداخت:
رفته بودی به خالت سر بزنی؟ ها!!!
به دو مرد همراهش گفت:یادمون باشه از این به بعد که خواستیم بریم شب نشینی رختامونم با خودمون ببریم...
مردا خندیدن...
چرا فکر کردم که دروغمو باور میکنه؟.اما راستش رو هم نمیتونستم بگم..
_اون ترکه رو بیار ...
سریع به صورتش نگاه کردم...یعنی میخواد کتکم بزنه؟..باورم نمیشد...خدایا..
اشک تو چشمام حلقه زد شروع کردم به التماس کردن..ولی بهرام خان نگاه میکرد...برخلاف من که با ترس و دستای لرزون ایستاده اون صاف ایستاده بود.
با دیدن مشتی رضا که با ترکه بلندی به سمتمون میومد سریع گفتم:آقا ببخشین...دیگه تکرار نمیشه..
جوابی نداد...با چشمهاش مسیر حرکت مشتی رو که داشت دوان دوان ترکه را میورد دنبال کرد...
آقا دیگه تکرار نمیشه..آقا اشتباه کردم..
بغض کرده بودم...
همه ی آدمای خونه جمع شده بودن تا بدبختی منو تماشا کنن...حتی خود آقا بزرگ، پدر بهرام خان هم به ایوان اومده و با غرور خاصی به حرکات تنها پسرش خیره شده بود .
_آقا بفرمایید آوردم ...
دیدن ترکه باعث شد بغضم بترکه با صدای بلندتری گفتم:آقا ببخشین... بخدا اشتباه کردم... شما ببخشید....
بی توجه به گریه های من با سر اشاره ای به جوی باریک کنار حیاط کرد و گفت دستتو بگیر زیر آب...
با گیجی به دور و برم نگاه کردم...چیکار میخواد بکنه؟به چهره نگران کارگرا نگاهی انداختم...
حتی سمیه خانم که حالا به حیاط اومده بود با نگرانی بهم زل زده بود ! اما هیچ کس حرفی نمیزد...
با سر چوب به بازوم فشار اورد و به سمت جوی آب هلم داد....
انقدر قیافش ترسناک شده بود که ناخواسته پاهام به سمت جوی حرکت کردن...
_زود باش....
خم شدم و دستمو توی آب فرو کردم...انقدر سرد بود که سریع پس کشیدم...دوباره با سرچوب فشار آرومی به بازوم آورد و گفت: دستتو توی آب نگه دار...
اشکام شدت گرفته بودن... کنار جوی آب زانو زدم و دستهایی که لرزششون واضح بود رو توی آب فروکردم. آب انقدر سرد بود که استخونام درد گرفته اند و کم کم احساس بی حسی کردم...
درحالی که دستام توی آب بود به بهرام خان که بالا سرم منتظر وایساده بود نگاه کردمو گفتم:بهرام خان این بارو بگذرید ازم...بخدا اشتباه کردم ،بچگی کردم.
ولی جوابمو نداد....بعدچند دقیقه با لحن خشکی گفت:پاشو دستتو بیار جلو ...
سریع دستامو از آب کشیدم بیرون....از شدت سرما به سرخی میزدند...میدونسم التماس فایده ای نداره....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_ششم
می گفتی آرزوهای بزرگ تو تازه هم پای ارزوهای کوچیک منه و تو مثل گاهی وقتها می رفتی توی اون جلد پنهان زنانه ات و مثل یک زن کامل منو نصیحت می کردی، از زندگی ... ولی اگه امروز اینجا بودی ... مهتاب من خیلی خوشحالم خیلی خیلی زیاد از این که تو پایتختم از این که همه چی برام فرق کرده اما ...
اعتراف می کنم که دلتنگم ای کاش شما هم اینجا بودید اون وقت خوشبختی من تکمیل می شد ... )
از نوشتن خسته شدم روی تخت افتادم اما خوابم نبرد ،آهسته در اتاق را باز کردم و وارد تالار شدم، عمارت در عین زیبایی گاهی واقعا ترسناک به نظر می رسید ،به خصوص مجسمه های قدی که در جای جای تالار قرار داشت و سایه درختان باغ به روی پرده های اطلسی آویخته بر پنجره های قدی تالار و تکان خوردن آرام شاخه ها منظره ی مخوفی بوجود آورده بود.. با صدای باز شدن در تالار و پیدا شدن سایه ی مردی به روی دیوار چنان وحشتی بر جانم ریخت که هر لحظه حس می کردم چیزی نمانده قالب تهی کنم ،زبانم بند آمده بود، با همه تلاشی که کردم فقط توانستم چند قدمی به عقب بردارم که با برخورد به مانعی نقش بر زمین شدم، در آن حال برق زده شد و تالار روشن گردید ،با حرکت سریعی از جا بر خاستم و چشمم به او افتاد که زل زده بود به من چند قدمی جلوتر آمد و نگاه عاقل اندر سفیهی گفت :تو باید یگانه باشی ؟
پس هر که بود آشنا بود ،سری تکان دادم و گفتم :بله...
-فکر می کنم بهتره زودتر به اتاقتون برگردین تا دوباره دسته گلی به آب ندادین...
تازه به خودم آمدم و نگاهی به پشت سرم کردم، میز عسلی واژگون شده و مجسمه ای که روی آن قرار داشت به زمین افتاده بود، اما خوشبختانه آسیبی ندیده بود..
وقتی دوباره برگشتم او داشت به سمت راهرو باریک پیش می رفت ،مستاصل و عصبانی خم شدم و مجسمه را سر جایش قرار دادم و با ذهنی آشفته از برخورد مرد جوانی که حالا حدس میزدم منصور خان باشد به اتاقم برگشتم .
*
همراه سالی برای ثبت نام رفتم، باز هم خودش پشت رل نشست، با سرعت می راند و هر از گاهی چنان ترمز می کرد که صدای کشیده شدن لاستیک بر آسفالت خیابان مو بر تنم راست می شد..
-اینجا بزرگترین دانشگاه تهرانه ،خوشحالم که اومدی اینجا ،چون بین دانشگاهای دیگه مقبولتره و از امکانات خوبی هم برخورداره ...
با مکثی ادامه داد :دانشگاه پرستاری با پزشکی عمومی یکیه ،هر سال هم قراره از هم جدا بشن و پزشکی تو ساختمون مجزایی باشه ...
کارمان خیلی طول نکشید سالی گفت :چون شما ترم اولی هستید، خودشان کار انتخاب واحد را براتون انجام می دن، اما از ترمهای بعد این طور نیست...
اتومبیل را که به حرکت در آورد پرسید :راستی تو رانندگی بلدی ؟
-نه..
-سعی کن یاد بگیری، تو باغ هم یکی دو تا ماشین بلا ستفاده هست، اصلا خودم بهت یاد می دم، یه کم که راه افتادی می تونی بری گواهینامه بگیری ...
اونم ساختمون تئاتر شهر برنامه های فوق العاده ای داره . برای نهار به کافه تریایی رفتیم، صاحب کافه پیرزنی بود ، شیک پوش و آراسته به گرمی با سالی احوالپرسی کرد سالی هم با لحن گرم و صمیمی پاسخش را داد وبا اشاره به من گفت :یگانه مهمون مخصوص خانوم.. یگانه جان ایشون هم استاد گرانقدر ما لاله جان هستند که از دوستان خانوادگی هم محسوب می شن...
لاله جان دستم را به گرمی فشرد و گفت :پس یگانه جان شما هستی، مرجان برام گفته بود یه مهمون تازه دارن ... از دیدنت خوشحالم..
-ممنونم منم همینطور...
-راحت باشید دخترها و از خودتون پذیرایی کنید امروز مهمون من هستید ..
او که از سر میزمان دور شد سالی وصف حالش را کامل کرد :لاله جان استاد خط و نقاشیه، مرجان چند ساله که پیشش تعلیم نقاشی می بینه، این کافه تریا هم متعلق به شوهر مرحومشه که حالا خودش اداره اش میکنه، برای ما بچه ها امن ترین و دنجترین جا ی دنیاست ،به خصوص که مرجان عاشق فضای شاعرانه
و رمانتیکشه..
شاید از همان روز بود که مهر لاله جان به دلم نشست و فکر دوباره دیدن و آشنای بیشتر با او ملکه ذهنم شد .
**
یک هفته از مهر ماه گذشته ...فتح ا...
خان آمد، او را برخلاف دیگر اعضای عمارت میشناختم، چون چندین بار به اهواز آمده بود..از پشت پنجره تالار طبقه دوم دیدمش که از بنز سفید رنگش پیاده شد،از مرجان شنیده بودم خان حداقل تا چند ساعت پس از ورودش کسی را به حضور نمی پذیرد ،برای همین چند ساعت بعد فرستادند دنبالم تعجب نکردم، در حالی که سعی میکردم ظاهری آراسته و سنگین داشته باشم از اتاقم بیرون آمدم..
وارد تالار که شدم خانوم با گفتن« این هم یگانه جان من»..همسرش را متوجه من کرد، با لبخند کمرنگی به نشانه آشنایی سلام کردم..
او هم با لحنی گرم که به قول مهتاب آدم را یاد پدر بزرگها می انداخت جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد:حالت چطوره دختر جوان ؟
-خوبم ممنونم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_ششم
از روز بعد که بیرون می رفتم همه به اسم عروس کدخدا صدام می کردن و این بیشتر باعث ازار شهرناز میشد.
ننجان هم کم کم کمر همتو بست و پختن نون و هم دوشیدن گاو رو بهم یاد داد.
کار سختی بود و دستای کوچیک من تحمل آتیش تنور رو نداشت.
دیگه ننجان منو به آسیاب نمی فرستاد و میگفت خوبیت نداره ننه،تا وقتی رسما عروسشون نشدی نباید به اونجا بری...مردم چی میگن؟
ولی هربار کیسه ی آرد هارو ممدعلی روی خر میذاشت و همراه شهرناز برامون میاورد و من از ترس شهرناز شایدم شرم و حیا تا رفتن ممدعلی از خانه خارج نمیشدم.
نزدیک ظهر بود و ننجان از صبح برای کمک به وضع حمل دختر ماهگل از خونه خارج شده بود.قبل از رفتن به من سپرد تا خمیری برای پختن نان اماده کنم.کوزه بدست راهی چشمه شدم تا برای خمیر درست کردن اب تازه بیارم.
در حال گذشتن از کوچه باغ بودم که کل حسن خر چوبیش بدست بالای درخت انجیر داد زد هی مهلا منو ببین...ترسیدم و بلافاصله سرمو بالا گرفتم که نیشش رو تا بناگوش باز کرد و گفت هاااا ترسیدی؟...نترس منم...شنیدم عروس می خوای بشی...عروس کدخدا...خودم میام تو عروسیت چوب بازی میکنم...اصلا سوار خرم می کنمت تا خونه ی کدخدا...
بعد نیششو بازتر کرد و گفت خوبه؟
خندم گرفته بود و گفتم آها خوبه...بعد از شنیدن حرفم از ذوق، خر چوبی بدست بالای درخت شروع کرد به رقصیدن.
به سرعت به طرف چشمه رفتم و کوزه رو پر کردم و به خانه برگشتم.
مشغول ورز دادن خمیر بودم که شهرناز یا الله گویان در حیاط رو بازکرد و گفت مهمان داریم یالله....دست های خمیریم رو توی ظرف مسی پر از ابی که کنارم بود شستم و نگاهی از پنجره به بیرون انداختم.
ممدعلی با قیافه ی مظلومش کیسه ی آرد رو از روی خر خاکستریش پایین آورد و گوشه ی حیاط گذاشت،موهای بلندش تاب خورده و خیس عرق به روی صورتش ریخته بود.بعد از جا به جا کردن کیسه ی آرد، دستانش را تکانی داد و سرش رو به طرف پنجره ی اتاق چرخوند.خودمو کنار کشیدم و فاصله گرفتم.بعد از چند ثانیه باز سرمو از کنار دیوار جلوتر اوردم که ممدلی به ارامی در حال رفتن بود.
شهرناز گفت ممدعلی صبر کن...حتما خیلی تشنه ای...صبر کن برات آب بیارم تا گلوتو تازه کنی...زحمت ما هم افتاد گردن شما.
ممدعلی بی حرف منتظر آب موند و شهرناز هم با پیچ و تاپ دادن به دامن چین چینش به طرف ایوان اومد.کوزه رو برداشت و پیاله ی بزرگی از آب پر کرد و برگشت.ممدلی نیمی از آب رو خورد و با نیم دیگرش نشست تا آبی به صورتش بزنه.دستانش رو توی موهاش فرو برد و بعد از مرتب کردنشان دوباره کلاه نمدیش رو روی سرش گذاشت و حین بلند شدن نگاهی به پنجره انداخت،ولی باز خودمو عقب کشیدم و مانع دیدنش شدم.ممدلی دلخور رو به شهناز گفت سلام منو به مشتی بانو برسان و به سرعت از در حیاط خارج شد.
شهرناز هم تا جلوی در به بدرقه اش رفت و بعد از اینکه ممدعلی سوار خر شد به داخل برگشت و همان جا جلوی در نشست و زانوهاش رو بغل کرد.
خستگی از صورتش می بارید.همیشه از روبرو شدن با شهرناز میترسیدم،نه میتونستم بی تفاوت باشم به اومدنش و نه میتونستم به سمتش برم و جرعه ای اب دستش بدم.
روی ایوان رفتم و گفتم خدا قوت خاله
به روی ایوان رفتم و گفتم خدا قوت خاله شهرناز،الان تنورو روشن میکنم تا نون تازه بخوری.
شهرناز با نگاه پر از نفرتش سرشو بلند کرد و گفت هیچ معلومه تو این خونه از صبح چه می کنی؟تازه می خوای تنورو روشن کنی؟!
سرشو به حالت تاسف تکان داد و با حرص به طرف ایوان امد،برو کناری نثارم کرد و وارد اتاق شد و متکارو برداشت و بالای اتاق دراز کشید.
وقتی اروم بود هم نمیشد جوابش رو داد، چه برسه به الان که انگار کارد به استخوانش رسیده بود.
روی خمیر رو با سفره ی چهل تیکه پوشاندم تا ور بیاد و بی صدا به طرف تنور رفتم.
هیزمارو توی تنور مینداختم و به روزهایی که گذروندم و آینده ای که در انتظارم بود فکر میکردم.آتیش شعله می کشید و صدای جرقه هاش بلند بود.می ترسیدم از تنهایی نون پختن،کاش ننجان زودتر میومد و با بودنش قوت قلبم میشد.در همین فکر ها بودم که در حیاط باز شد و ننجان توی چهارچوب در پیدا شد.با دیدنش خون توی رگ هام دوید، ولی خستگی از وجناتش می بارید.نفس نفس زنان گفت مهلا ننه یه پیاله آب بده دستم،دیگ رو هم آب پرکن بزار روی تنور تا گرم بشه و خودمو گوشه ی طویله بشورم.
پیاله رو پر از اب کردم و گفتم چخبر ننجان دختر ماه گل بالاخره فارغ شد؟
_آره ننه، بچه چرخیده بود پدرمان درامد تا فارغ شد،دختر بیچاره نصف جون شد... ولی خداروشکر به خیر گذشت هر دو سالمن.
چشمش خورد به کیسه ی آرد...پیاله ی آب رو سرکشید و در حالی که اب از چانه اش می چکید گفت ممدلی آورده؟
با خجالت گفتم بله ننجان.
با پشت آستینش چانه اش رو پاک کرد و گفت تو کیسه ی آردو تحویل گرفتی؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ششم
فقط ظرفا مونده بود که شستم، انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید، از استرس بود همش ، کاش مامانم پیشم بود، کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش .
رفتم سمت اتاق،چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن ...
منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم .
گفت اگه بخاطر منه، عیب نداره من میرم توی پذیرایی..من اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود، چون فهمید من دوست دارم ...
حسن میگفت و من گوش میدادم..
ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت، کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ،ولی بدون پیش من جات امن .
وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم، دلم واسش تنگ شده بود، اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنمگفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی...
لبخند زد و گفت شایدم به من علاقمند شدی....
وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرنه اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که خوابید،گفته بود که خسته س .
توی فکر فرو رفتم، به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخشه،آرامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم... کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست، پاشدم رفتم بیرون، دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن ،موندم ناهار چی درست کنم ،حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده .
رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم، دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم ،دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم، دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم، برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم ،همونجا نشستم ،اگه زن خان میفهمید خب خبری نیست ،آبروریزی راه مینداخت..
دعا کردم که زودتر حسن بیاد،اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم، انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم، وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتفاقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم، با هق هق واسش تعریف کردم... وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه. دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش، پاشدم برم که بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ...
گفتم ولی خنده نداره ،اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته، میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه... عموم زنده م نمیذاره ..
محکم گفت ؛ اولا عموت بیخود میکنه، دوما من میدونم چیکار کنیم ،تو فقط گریه نکن.
صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذاتم که بلنده....
ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم ،باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه ،همش جلوی چشام بود، حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم، باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ...
حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خون ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ...
غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود ...سلام کردم بهش، که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ...
شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی، بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره ...
وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم،سریعتر بیارش که باید برم...
رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم... زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش .
بااین حرف مادرحسن، بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ...
مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_ششم
چقدر بدبخت بودم که حتی اجازه نداشتم غمهامو از دلم با اشک بریزم بیرون... بغضمو خوردم و و سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه تو صورتم و بزک مسخرهای که سوسن بندانداز برام انجام داده بود بهم نخوره...
موقع خداحافظی رسیده بود... غم عالم توی دلم بود و اما اجازه نداشتم گریه کنم.... پدرم پیشونیمو بوسید و تو گوشم گفت: خوشبت بشی دخترم....
عباد دست پدر و مادرم رو بوسید و قائلهی دعوای دیروز به ظاهر ختم به خیر شد...
دل کندن از پدر و مادرم و خونهی پدری خودش به اندازهی کافی سخت بود و سختتر این بود که با کسی میرفتم که اصلا نمیتونستم دوسش داشته باشم و این خودش عین مصیبت بود که قلب کوچیک من طاقت این همه سختی و غربت رو نداشت.... اما چارهای نبود و همراهشون شدم... ... تو روستای عباد، طایفشون با ساز و دهل با دستمالای رنگی اومدن استقبال ماشین عروس ... با سلام و صلوات منو از ماشین پیاده کردن... همه خوشحال بودن و با ذوق، دوست داشتن زودتر عروس زیبایی که از قبل، آوازهی زیباییش رو شنیده بودن، ببینن...
چادرمو عباد تا نوک بینیم کشید جلو تا مردا و پسرای غریبهای که اونجا بودن، عروس زیباشو نبینن.. جلوی پامو به زور میدیدم، نزدیک بود زمین بخورم... پدر عباد جلوی پامون گوسفند سر برید و منو از روی گوسفند رد کردن و رفتم تو حیاط بزرگ خونه... یکم که گذشت مردای غریبه رو بیرون کردن و اقوام و نزدیکای عباد موندن.. صدای بزن و بکوبشون تا هفت تا آبادی اونورتر میرفت... بلاخره چادر سفید و از سرم برداشتن و تور روی صورتمو دادن بالا... رسم جالبی داشتن... منو گذاشتن روی صندلی تا جمعیت و فامیل، عروسو ببینن...من خجالت میکشیدم و سرم و پایین انداخته بودم...
عباد مغرورانه زن زیبا و خوشگلشو به رخ فامیل و طایفش میکشید و نمیدونستم این به رخ کشیدن برای چیه؟ شاید به رخ یکی از اقوامشون که دخترشو خواسته بود و اونا بهش نداده بودن، یا شاید به رخ عشق قدیمیش، احساس بدی داشتم و زود اومدم پایین...
زنا در حالی که تو چشمام نگاه میکردن جلوی دهناشونو گرفته بودن و دربارهی زیبایی من با هم پچ پچ میکردن.. ته دلم احساس غرور داشتم از زیبایی خیره کنندم، اما نمیدونستم که این غرور تا چند ساعت بعد قراره با خاک یکسان بشه....
کلی شاباش ریختن رو سرمون... راضیه یه اسکناس داد دستم و تو گوشم گفت: یکم اخماتو باز کن.. اسیری که نیومدی.. پشت سرت فردا حرف درمیارن...
لبخندی روی لبم نمیومد، اما سعی کردم اخمامو باز کنم...
تا موقع شام بزن و بکوبشون براه بود...
از طرف طایفهی من دوتا خواهرام موندن با شوهراشون ...
.عباد بعد از اینکه اومده بودیم روستای خودشون، حسابی سر حال اومده بود و از اون اخم دیشب و صبحش دیگه خبری نبود...
مهمونا دسته دسته رفتن... فقط فامیلای درجه یک عباد موندن و خواهرای من...
ریحانه و نگار منو بردن تو اتاقمو و ....و گفت: شهلا ادا و اصول در نمیاری... ببین من و ریحانه بچههامونو گذاشتیم پیش ننه، باید زود برگردیم...فمیدی؟
مادر عباد دستپاچه و هول اومد تو اتاق و گفت: دست بجونبونید... داداشم خستس میخواد بره... منتظره عباد داماد بشه و اون بره رو بوم و به همه اعلام کنه....
با دهن باز بهش نگاه کردم و گفتم: یعنی جار میزنید؟
مادرشوهرم خندید و گفت: نه دختر جان... رسمه با یه تیر از تفنگ که رو به آسمون شلیک میشه، همه تا چند تا آبادی میفهمن که به زن و شوهری هم دراومدین....
خجالت کشیدم و گفتم: چرا باید همه بفهمن؟
مادر عباد گفت: باید بدونن... چرا نداره.. رسمه...
نگار به من نگاهی اندخت و بعد رو به مادر عباد گفت: خب ایشالا که عروستونم مثل دختراتون باشه براتون...
کف دستام عرق کرده بود.. مادر شوهرم با دقت به ریحانه که موهای منو باز میکرد، نگاه کرد و از آروم کار کردنش حرص میخورد...
ریحانه پاشد و گفت:نگار تموم شد؟
نگار با دست چند بار تشکو کوبید و مرتبش کرد و گفت: آره..بریم..
مادر شوهرم زودتر رفت بیرون و ریحانه پشت سرش..
یه ساعت گذشت و همه به در میزدن ،عباد با خجالت نگاهم میکرد،مجبور شدم برم بیرون .مادرشوهرم و خواهرام با لب خندون اومدن جلو..
سرم و انداختم پایین و گفتم عابد مشکل داره..
تا اینو گفتم مادرشوهرم و خواهر شوهرام به جونم افتادن،حتی خواهرام فکر کردن ،دروغ میگم و من مشکلی دارم..من و بردن و تو طویله انداختند..
مادرش به من تهمت زد و همه رو خبر دار کرد.
داییش با مشت کوبید تو دماغم... درد شدیدی تو بینیم و سرم پیچید و از درد جیغ بلندی کشیدم...،روی زمین ولو بودمو از درد جسممو بعدم بی کسی فریاد میزدم، ناله میکردم و کمک میخواستم اما انگار گوشاشون کر شده نادونی چشماشونو کور کرده بود...
داییش دوباره اومد نزدیکم و فریاد زد: معلوم نیست چیکار کردی حالا میگی پسر ما مشکل داره؟ تو میخوای آبروی ما رو ببری..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾