eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
456 عکس
789 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهیه همونطور گفت:چه پسر باشخصیتی... کنار زدمش و گفتم:چشمت گرفتتش به ابجی بگم برات استین بالا بزنه.... ماهیه اخم کرد و گفت:چرا من، تو باید اول عروس بشی... _کی گفته...تو رو که من میبینم مطمئنم قبل از من میری خونه شوهر و قبل منم دهتا بچه میاری... به طرفم اومد و گفت:ولی انگار اون پسره چشمش تو رو گرفته... خندیدم و گفتم:اسمش عابده... عابد و گلی بهمدیگه میاینا... هردو ریز ریز میخندیدیم که حمیده اومد و گفت:ببخشید تنهاتون گذاشتم ،بیاید ببرمتون همه جارو نشونتون بدم... خونه حمیده خیلی بزرگ بود و چندتا فقط سالن داشت...همه جا رو دیدیم و حسابی مورد پسندمون بود... تو ایوان نشستیم و دور هم حرف میزدیم و گاه گاهی هم غیبت اون خواهرامو میکردیم... حمیده پسراشو برد تا بخوابونه و من و ماهیه پسته میخوردیم... رو به ماهیه گفتم:نمیدونم چرا دلم شور میزنه... _بهش بگو شور نزنه...‌الان اگه خونه بودیم تک و تنها نشسته بودیم...مریم خواب بود و بعدش میخواست دوش بگیره...نباید صدامون در میومد...‌ صدای اشنایی از پشت سرم گفت:مریم کیه؟ عابد بود...به احترامش بلند شدم و گفتم:ببخشید متوجه اومدنتون نشدم...بفرمایید...‌به صندلی خالی حمیده اشاره کردم... جلو اومد و گفت:ناخواسته شنیدم...مریم هم خواهرتونه؟ ماهیه از زیر میز به پام زد و گفت:نه مریم مادر نامزد خواهرمه...نامزد گلزار... عابد یکم مکث کرد و گفت:فکر نمیکردم نامزد داشته باشین...حیف نیست تو این سن ازدواج کردن مگه چند سالتونه؟ ماهیه مهلت نمیداد و گفت:نزدیک سی میشه‌‌‌... من که دهنم باز مونده بود از دروغ هاش و عابد ابروهاشو بالا برد و گفت:نزدیک سی؟ _اره ابجیم خیلی خوب مونده ،چون به خودش میرسه، شبا به صورتش گلاب میزنه و اونه که اینجور جوون مونده ،وگرنه دیگه ترشیده به حساب میاد... عابد متعجب نگاه کرد و گفت:خواهراتون درست میگه، سی سالتونه؟ خواستم بگم داره شوخی میکنه که ماهیه باز جلو حرفم‌ پرید و گفت:سن همش یه عدده، وگرنه خواهرم همچین جوون هم نیست... عابد به صندلیش تکیه کرد و گفت:شوخی شما عجیب شوخی بود...این دختر زیاد سن داشته باشه هجده تا بیست ساله است... هنوز تو چشم هاش شیطنت کودکی موج میزنه ،چه برسه به بزرگ بودن... جلوی حرف زدن ماهیه رو گرفتم و گفتم:بسه برو ابجی رو بگو بیاد تنها نمونه...بهش چشم غره رفتم و اونم‌از رو اجبار بلند شد... ماهیه رفت و هنوز از رفتنش نگذشته بود که عابد گفت:دختر بانمکیه...در مورد نامزدتون هم شوخی کرد!؟ لیوان چاییمو بین دستهام گرفتم و گفتم: مریم زن بابای ماست...از اون صحبت میکرد...خیلی زن مرتب و منظمیه،از نظم و انظباتش میگفت... عابد نگاهم میکرد و من از خجالت سعی میکردم خودمو با لیوان تو دستم مشغول نشون بدم... عابد سرفه ای کرد و دستهاشو روی میز گذاشت و گفت:میخوام چندتا فاخته بزنم باهام میای؟ با تعجب پرسیدم:فاخته چیه؟ به تفنگ شکاری روی دیوار کوتاه ایوان اشاره کرد و گفت:یه نوع پرنده... بلند شد و گفت:تا حالا شلیک کردی؟ اون حس فضولی و شیطنت هیچ وقت درون من خاموش نمیشد...با چشم های گرد شده به طرف تنفگش رفتم و گفتم:اقامم داره ،ولی اجازه نداریم دست بزنیم...همیشه ارزوم بوده باهاش یبار شلیک کنم... عابد اماده اش کرد و به دستم داد و گفت:نشونه بگیر...اگه تونستی اون لامپ رو بزنی پیش من جایزه داری ... از تو چشمیش نگاه کردم و خودمم باورم نمیشد که با شلیک من لامپ بزرگ هزار تکه شد... از خوشحالی خندیدم و همونطور که تفنگشو به دستش میدادم جلو رفتم و گفتم:منو دسته کم نگیرید عابد خان...من گلزارم‌....قدیم ها معروف بودم به گوله اتیش... خواستم از کنارش رد بشم که عابد گفت:از چشم هاتون جسارت میباره... حتی لبخند هم نزدم و همونطور جدی نگاهش کردم... اخمی تو ابروهاش اورد و گفت:جدی بودن به اون چشم هاتون نمیاد...اون چشم ها باید همیشه بخنده... به طرفش چرخیدم... یه سر و گردن بلندتر بود...‌هنوز نمیدونست من چه اعجوبه به تمام معنایی هستم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم:اون چشم ها نیست که میخندن، اون لبهاست که میخندن...چشم ها فقط میبینن... شما منو به تیر اندازی دعوت کردی منم به صرف چای و شیرینی دعوتت میکنم... ابروشو بالا برد و گفت:فقط شبها چای میخورم، اونموقع که ستاره ها تو اسمونن... لبخندی زدم و گفتم:پس امشب که ستاره ها در اومد همینجا چای و شیرینی مهمون من... رفتم داخل و از خنده نمیتونستم خودمو کنترل کنم... ماهیه اومد کنارم و گفت:به چی میخندی؟ سکوت کردم...میز شام عالی بود...شمعدونهای بزرگ نقره وسط میز... مامان تاج با یه پیراهن گل دار و کفش های پاشنه دار امد سر میز اصالت اونا از ما بیشتر بود... عابد لباس اسپرت پوشیده بود و اول خم شد صورت مادرشو بوسید و گفت:چه صفایی داره وقتی شما سر سفره هستی... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اشرف و خانواده اش که چهار نفر بودن صفیه و دوتا بچه هاش ، مظفرو گلنسا همه راهی تهران بودند ...عزیز حاضر بود که هرچی این کارگرها قدیمی بخوان بهشون بده، اما فقط با ما به تهران بیان چون بهشون عادت کرده بود …برادرهام که خیلی هم خوشحال بودن به همراه مهلقا حاضر و آماده نشسته بودن که آتا بیاد وهممون رو به تهران ببره و من به مظفر گفتم محمود رو خبرکن .... بیچاره مظفر ؛ فقط نشسته بود ببینه من چی میگم تا اجرا کنه.... گفت وای خانم جان اگر آقا بفهمه بیچاره ام میکنه... گفتم :کی میخواد بهش بگه من؟ یا تو ؟ گفت خدا بهم رحم کنه و سریع رفت که بگه محمود بیاد ..اونروز قرار بود آتا ماشین کرایه کنه که همگی با هم بریم... با دلشوره حاضر شده بودم و‌مظفر هم رفته بود محمود رو خبر کنه ،وقتی همه حاضر شدیم،آتا به عزیر گفت همه حاضرین ؟ گلنسا گفت مظفر نیومده هنوز... آتا گفت یعنی چی، ماشین اومده معطل ماس، کم کم از در بیرون اومدیم و همه سوار بر ماشین بودن که مظفر از دور پیداش شد.. نفس عمیقی کشیدم، از ترس داشتم میمردم، به گلنسا گفتم بیا تو ماشین ما تا مظفر هم بیاد پیش ما .. گفت باشه... مظفر نشست جلو و با اشاره بهم گفت محمود اومده سر کوچه اس و بعد با دستمالی که تو جیبش بود عرق پیشونیش رو پاک کرد وسرش رو به صندلی تکیه داد من شیشه ماشین رو پایین کشیدم و همینطور که از کوچه باغها رد میشدم نگاهم به بیرون بود که محمود رو دیدم اما از لباسی که برتن کرده بود تعجب کردم ،یه لباس پاره ومندرس برتن کرده بود ،وقتی از دور دیدمش دلم کباب شد، بعد دستش رو جلو ماشین ما نگه داشت،راننده مکثی کرد و اومد جلو صورتم گفت آقا خانم کمکی بهم بکنید، بعد اشکش از گوشه چشمش اومد پایین .. من گفتم آخ دلم کباب شد، من پول دارم و یک سکه یه تومنی بهش دادم، بعد سکه رو بوسید و روی چشمش گذاشت ...وقتی دور شدم به عقب برگشتم دیدم که باهام بای بای کرد و اونروز برای همیشه از شهرم رفتم و دلم رو اونجا جا گذاشتم،بعد آروم آروم گریه کردم و تا تهران حالم بد بود‌‌‌ وقتی به خونه جدید رسیدم مظفر نامه ایی از محمود رو بهم داد و گفت برات تعریف میکنم که چی بمن گفته ... منهم با بی حوصله گی وارد عمارتی جدید شدم،عمارتی که آتا اونو از قبل خریده بود و میخواست دل عزیز رو شاد کنه... وقتی اونجا رو دیدم عمارت تبریز دیگه جلو نظرم نبود، بسکه این عمارت بزرگ و زیبا بود،سروته باغ پیدا نبود، داخل این باغ بزرگ سه یا چهارتا خونه سرایداری داشت ،بی حکمت نبود که آتا همه خدمه ها رو با خودش آورده بود، چون همشون صاحب خانه میشدن ... آتا هممون رو به سالن بزرگ خونه برد و‌گفت بشینید که میخوام یه چیزی رو براتون تعریف کنم... همه در سالنی که از قبل چیده شده بود نشستیم و سرا پا گوش شدیم که آتا چی میخواد برامون تعریف کنه .بعد گفت با کمک خدای بزرگ کارخانه ایی راه اندازی کردم که بسیار بزرگ هست و هر کدوم از شما اگر دوست دارید می تونید با من به اونجا بیاین و از نزدیک اونجا رو ببینید.. احمد و قاسم که پسر بچه بودن و ذوق داشتن گفتن آتا ما میایم ...عزیز گفت ماهم میتونیم بیایم ؟ گفت برای یکبار اونهم روز جمعه که تعطیله اشکال نداره .اما منو مهلقا مشتاق نبودیم و‌آتا هم خودش این موضوع رو فهمید.. بعد من گفتم اتاق من کدومه ؟ گفت مظفر براتون میگه که کدوم اتاق مال کیه‌.. من اولین بارم بود که به تهران می اومدم و واقعا جایی رو بلد نبودم .. گفتم آتا اینجا کدوم محله و چطور جاییه ؟ گفت اینجان شمیران هست و بهترین نقطه تهران همینجاست ،چون شبیه به شهر خودمونه. سر سبز و‌ پر از درخت... همه کوچه باغ بود ... بعد من گفتم آتا من در اینجا میتونم درس بخونم یا اینکه هنوزم اجازه ندارم ؟ گفت کی گفته من اجازه نمیدم،تو باید درس بخونی... بعد با لبخند گفت من پرونده های همتون هم گرفتم و از فردا با مظفر میرم و همتون رو ثبت نام میکنم... بعد گفت حالا برید بخوابید که خسته اید... اشرف که خودش خورد و خاکشیر بود گفت آقا شام چی بزارم ؟؟ آقا گفت الان منو مظفر میریم کباب میگیرم همتون امشب رو استراحت کنید... شام رو که خوردیم هرکس به اتاق خودش رفت،من‌فقط منتظر بودم نامه محمود رو‌بازکنم،به اتاقم که رفتم با تزیین زیبای اتاق حالم عوض شد ،آتا برای همه یک تخت فنری خریده بود و با روتختی ساتنی که روی رختخواب انداخته بود زیبایی اتاق رو دو چندان کرده بود... رفتم سراغ نامه ! بسرعت رفتم سر تختم دراز کشیدم و نامه رو باز کردم ،انگار دستام میلرزید و قدرت اینکه با آرامش در نامه رو باز کنم نداشتم،بلاخره بازش کردم و خوندم؛ سلام ایرانتاج جان،خیلی از اینکه به تهران رفتی ناراحتم ..جان من …روح و تن من رو باخودت بردی زیبا روی من …چه کنم که چاره ایی نداشتم فعلا جز دوری … ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گره ای بین ابروهام انواختم و با تلخی گفتم بهتره شما برید ؛من خودم به رضا قلی غذا میدم ... زیر چشمی بدون اینکه جوابم رو بده به کارش ادامه داد ؛سینی غذارو کنار زد و رضاقلی را روی تخت خوابوند ... سمتم اومد و گفت "دختر چرا اینقدر تنبلی سفره رو بنداز غذا سرد بشه از دهن میوفته " با همون اخمی که توی صورتم بود بلند شدم و سفره انداختم ... بغل سفره نشست و گفت تا تو نیای لب به این غذا نمیزنم ...از دستش عصبی بودم بلند شدم و روبروش نشستم ... بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد ؛از گشنگی دلم ضعف میرفت ؛لقمه هارو یکی پس از دیگری بلعیدم .... فرهاد سفره رو جمع کرد و گفت "پاشو اینارو ببر مطبخ ؛ چایی هم دم کن بیار بعد غذا عادت به خوردن چایی دارم ؛طبق رو برداشتم از پله ها به پایین سرازیر شدم ؛سمت مطبخ راه افتادم ..شیدا دم شیر آب نشسته بود و ظرفهارو میشست و ؛ظرفهای کثیف روتحویلش دادم سمت مطبخ رفتم ؛خدیجه توی مطبخ مشغول کار بود ؛زیر لب سلام دادم و از دیدن من جا خورد و گفت اینجا چیکار میکنی ؟؟ گفتم اومدم چایی دم کنم برای فرهاد خان ؛ خندید و گفت شما برید من چایی رو میارم ... دلم نمیخواست با فرهاد تنها بشم ؛ گفتم همینجا میمونم کمک دستت میشم ... خم شد و در حالیکه دیگهای خالی غذارو جابه جا میکرد گفت "خیر ببینی دختر امروز از بس کار کردم کمرم راست نمیشه ... برای کاری تو حیاط رفتم،نگاهم سمت خونه چرخید ،یه نفر پشت پنجره ایستاده بود ؛توی تاریکی چشمام رو ریز کردم ،عمیقتر نگاه کردم ؛رضاقلی پشت پنجره بود ؛یه نفر که لباس سیاه داشت پشت سرش ایستاده بود ؛ گفتم لابد فرهاده ؛کتری و قوری رو برداشتم ، ایوون که رسیدم چشمم خورد به فرهاد که لباس کرم رنگی تنش بود و روی صندلی چوبی نشسته بود .... وارد خونه شدم ،طبق کتری و قوریو روی طاقچه گذاشتم ؛با خودم گفتم لابد فرهاد بوده ؛بالای سر رضا قلی ایستاده بودم و نگاش میکردم ...... بعد فرهاد توی اتاق اومد و گفت دختر بشین ... با دلخوری گفتم :شبه وقت ،خوابه نمیخواین برین ؟ خندید و گفت امشب اینجا میمونم باید مراقب رضا قلی باشم .. گفتم خودم هستم نیازی به وجود شما نیست .. با دلخوری ساختگی کج نگام کرد و گفت :گوهر تلخی نکن ؛یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری ؛خودم نخواستم تو بدونی ... گفتم مثلا چی ؟ تیز نگام کرد و گفت "گوهر حق داری باهام بد باشی ولی یکم صبور باش از اینجا میبرمت ،رضا قلی رو فعلا تو این خونه هم اتاقیت بدون .... پوزخند زهراگینی زدم و با خودم گفتم "لابد میخواد با حرفهاش خامم کنه، ولی کور خونده، دیگه نمیذارم گولم بزنه، حتی شده خونه رو آتیش میزنم ..." تو فکرو خیال خودم غرق بودم که با صدای فرهاد به خودم اومدم ؛"گوهر پاشو انجیری کشمشی چیزی بیار ...‌ از رو طاقچه ظرف کشمشو گردو رو جلوش گذاشتم... با گلایه نگام کرد "گوهر چرا بد خلقی میکنی ؟ من شوهرتم محرمتم، بفهم دختر؛دیگه نمیدونم چجوری بهت حالی کنم !! با غیض غریدم ،فک کردی نادونم ؛محرمیت من به نام رضا قلی خونده شده ؛نوکرتون همین مملی پسر خدیجه شناسنامم رو گرفته برده پیش ملا ... زیرکانه لبخندی زد و گفت "گوهر به من اعتماد کن .‌‌‌ اه کشداری کشیدم و گفتم "دست از سرم برداره.... گفتم من خوابم میاد ... ابرو تو هم کشید و گفت میخوای منو بیرون کنی ؟ گفتم اره اگه بری بهتره ؛اینجوری راجبم فکرو خیال بد میکنن ... بلند شدم و تشک رو زمین انداختم و دراز کشیدم سرم را زیر لحاف بردم ...از زیر لحاف سرک کشیدم ؛ فرهاد چراغو خاموش کرد و گفت من رفتم..... گفتم لازم نکرده اینجا باشی خودم حواسم به رضا قلی هست ... کتشو روی دوشش انداخت و با دلخوری گفت "باشه پس من میرم.... فرهاد از خونه بیرون رفت و سربع بلند شدم چفت درو انداختم ... از پشت پنجره نگاش میکردم که سمت عمارت خودش رفت ؛خونه ای فرهاد از خونه خان جدا بود ؛اونجا تنها زندگی میکرد . دوباره روی زمین دراز کشیدم نصف شب با صدای رضاقلی بیدار شدم ؛با سر دستمال پیچ شده روی تخت نشسته بود ؛بلند شدم و چارقدم رو مرتب کردم گفتم چیزی میخوای برات بیارم ؟؟؟ ، دستش رو روی سرش گذاشت و گفت "سرم درد میکنه...خیلی هم درد میکنه ... گفتم باشه تکون نخور دوباره دراز بکش ... از تخت پایین اومد" من دسشویی دارم نمیتونم بشینم .." گفتم باشه پس منم همرات میام... با تحکم گفت نه نمیخوام دنبالم بیای ... از لحنش جا خوردم ... پاهام به زمین چسبید ... میترسیدم بلایی سرش بیاد، یا سرش گیج بره از پله ها پایین بیوفته ؛از پشت پنجره نگاش میکرم که سمت مستراح راه افتاد ... چشمام به در مستراح دوخته شده بود یه ساعتی منتظر بودم وقتی خبری ازش نشد ترس به دلم افتاد از خونه بیرون رفتم فانوس مستراح روشن بود ؛یکم رو ایوون منتطرش موندم دیگه سردم شده بود و بدنم میلرزید ؛ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما خبری نشد،ناامید سرمو روی بالش گذاشتم و خوابیدم،با حس تکون دادم پام از خواب پریدم ،سریع سر جام نشستم و به سلطنت نگاه کردم،سینی توی دستش بود و معلوم بود برام غذا آورده،پس انقدرها که نشون میدن هم بد نیستن،سلطنت سینی رو روی زمین گذاشت و من با فکر خوردن آبگوشت خوشمزه اب دهنم جاری شده بود که با دین کاسه ی ماست و نون کوچیکی لبخند روی لبم ماسید،یعنی غذای من با اهل خونه فرق داشت؟ سلطنت خنده ی مسخره ای کرد و گفت سزای کسی که بدموقع می‌خوابه همینه، تازه خداروشکر کن همینم بهت رسیده از گرسنگی تلف نشی....... انقدر گرسنه بودم که با ولع شروع به خوردن همون نون و ماست کردم، البته من به خوردن این غذاها عادت داشتم و توی خونه پدرم هم همیشه یا نون و ماست یا نون و شیر و یا در بهترین حالت سیب زمینی پخته و تخم مرغ می‌خوردیم،سینی رو کنار گذاشتم و دراز کشیدم تا چرتی بزنم، نمیدونم چرا توی این اتاق انقدر خوابم میومد، انگار گرد خواب پاشیده بودن،چشمام داشت گرم می شد که با شنیدن صدای خدیجه خانوم ،مثل تیر از جا در رفتم و نشستم،درسته داشت من رو صدا میزد، حالا چی شده نکنه کاری کردم که دوباره از دستم عصبانی شده؟؟ زود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با ترس و لرز گفتم بله خدیجه خانم ،چیزی شده؟؟ دستش را به کمرش زد و گفت میخواستی چی بشه ،صبح تا شب توی اون اتاق میگیری میخوابی، فکر میکنی ما نوکر و کلفت های توییم ،عروس آوردم که کمک دستم باشه ،نه مثل خانزاده ها توی رختخواب براش غذا ببریم... گفتم نه به خدا شما که به من نگفتین کاری بکنم ،الانم که دیر نشده، هر کاری هست بگین انجام میدم... به بیرون اشاره کرد و گفت ظرف های ناهار بیرونن، زود برو همه رو بشور و حیاط و هم آب و جارو کن،بعد هم با همون جاروی که پشت دره، داخل خونه رو تمیز کن ،من جایی کار دارم میرم و برمیگردم حواست باشه ها ،اشتباهی بکنی من میدونم و تو... زود چشمی گفتم و توی حیاط رفتم،یه عالمه ظرف توی حوض گذاشته بود که باید همه رو می شستم ،هنوز خواب توی چشمام بود و دلم می خواست چرت بزنم ،اما خوب از ترس خدیجه خانم زود دست به کار شدم،حوضچه کوچکی وسط حیاط بود که هر روز صبح اونو پر از آب می کردن تا برای شستن ظرف و لباس مشکلی نداشته باشیم،کار ظرف ها که تموم شد،همه جا رو رو خیس کردم و حیاط گلی رو هم تمیز کردم،نزدیک غروب بود که اومد و با وسواس شروع به چک کردن خونه کرد،وقتی نتونست ایرادی بگیره با بداخلاقی گفت خیلی کند کار می کنی ها ،از اون موقع که من رفتم تازه کارت تموم شده ،اگه میخوای اینجوری کار کنی آبمون تو یه جوب نمیره،حالا برو غذای چیزی برای مردای خونه آماده کن که الان گرسنه و تشنه برمی‌گردند، وای به حالت اگر غذا رو خوب درست نکنی، اونوقت من می دونم و تو ،یالا زود باش از جلو چشام دور شو... باورم نمیشد این زن انقدر بد باشه از ظهر مشغول تمیز کردن خونه بودم و تمام کارها رو کرده بودم و دختر های خودش دست به سیاه و سفید نمی زدن، بعد اینجوری از من تشکر میکنه؟دلم میخواد جواب دندان شکنی بهش بدم اما خودمو کنترل کردم و به سمت مطبخ راه افتادم،بهم گفته بود برای شام دمپختک بار بزارم، این غذا رو تقریبا بلد بودم ،اما خوب می دونستم حتما عیب و ایرادی روش میذاره....... هرجوری که بود شام رو آماده کردم و بعد از اینکه مطبخ رو هم تمیز کردم بیرون رفتم و توی حیاط نشستم... از همین الان معلوم بود که نمیشه به محبت هیچکدوم از آدمای این خونه دل بست،در کمال تعجب اونشب خدیجه خانم هیچ ایرادی از غذا نگرفت و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت... ملوک بعد از شام چاپلوسانه کمر خدیجه خانم رو ماساژ میداد و من حالت تهوع بهم دست میداد... با تمام بچگیم از اینجور رفتارها متنفر بودم و هیچوقت حاضر نبودم اینجوری رفتار کنم... درست یک هفته از عروسمیون گذشته بود کم کم داشتم به قباد دل میبستم، آدم کم حرفی بود، اما خب همینکه بداخلاق نبود خودش جای شکر داشت،انقد از پدرم بدخلقی دیده بودم که فکر میکردم همه ی مردها اینجورین... بعدازظهر بود و طبق معمول شام رو به من سپرده بودن،توی حیاط نشسته بودم تا غذا آماده بشه و توی اتاقم برم،داشتم به مادرم فکر میکردم که توی این یک هفته حتی برای یک ساعت هم به دیدنم نیومده تا ببینه کجام و چطوری زندگی میکنم ،که با صدای در از فکر و خیال بیرون اومدم،همه ی کارهای این خونه حتی باز کردن در هم به عهده ی من بود،در خونه باز شد و زنی که معلوم بود ده سالی از من بزرگ تره با تعجب بهم زل زد و گفت تو کی هستی؟ تا اومدم حرف بزنم خدیجه خانم با لحنی که ترس و استرس توش موج میزد گفت اِ....اومدی مرضی،چقد زود،گفته بودی یک ماهی میمونی... زنی که مشخص شد اسمش مرضیه است،همونجور که به من زل زده بود گفت عروسی ابجیم فعلا به هم خورد و منم دیگه نموندم، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واقعا خوشحال بودم كبري روباخودم آوردم و بهم سياست هاي زنانه رو ياد ميداد ..واقعا نياز داشتم يكي اين حرف رو به من بزنه .. كاملا روشنم كرد .. كبري سينى غذا رو آورد سمتم و گفت غصه خوردن بسه ..پاشو خانم جان يه چيزي بخور جون بگيري ...خانمم اگه غذا نخوری از پا می افتی ، الان هم کلی ادم قراره بيان عروس تماشا ..سعي كردم به حرف كبري گوش بدم و چند لقمه اي از غذا بخورم ..بعد از چند دقيقه خانم بزرگ اومد تو اتاقم گفت عروس خانم بلند شو که مهمون ها اومدن ،الان که طبق کش های مادرت هم از راه برسن زود باش... پارگي لبم تو ذوق ميزد اما كاريش نميشد كرد ..از جام بلند شدم و تو آيينه نگاهي به خودم كردم ..به سمت اتاق مهمون ها رفتم .. زن هاى زيادي اونجا نشسته بودن و خدمه بهشون شيريني و شربت تعارف ميكردن .. وقتي وارد اتاق شدم همه با ديدنم كل كشيدن ..به عنوان نو عروس بالای مجلس نشستم و همه برام دست ميزدن ..خانومي هم گوشه اتاق بود و داشت دف ميزد و آهنگ ميخوند همه شادي ميكردن ..مدتي نگذشت كه مادرم با خاله هام و فاميلامون با طبق اومدن ..با ديدن ماجان انگار دنيا مال من شده .. طوري رفتم تو بغلش و بو كشيدمش ..كه انگار يه به شش ساله رو از مادرش جدا كرده بودن ..انگار تو بهشت بودم ..ماجان كنارم نشسته بود بغلش هم عظمت خانم نشسته بود .. ماجان تمام مدت چشم برنداشت از من و می دونستم تمام خیالش پیش زخم کنار لبم بود ..اما جلو عظمت خانم نميخواست چيزي بگه ...وقتي كه مهمون ها رفتن. مادرم اومد کنارم و من رو گوشه اي برد و گفت چی شده مهوش جانم. گوشه لبت چرا زخمه ... گفتم هیچی ماجان چیزی نيست نگران نباش ...ماجان گفت باشه نگو بهم ..اما می دونم كاركيه ..الهي دستش بشكنه .. اما چرا ؟انقد ماجان پيله كرد تا بهش مجبور شدم قضيه رو بگم ..ماجان زد تو سرش و گفت ..خاک رو آقا جانت ریخت تو سر دخترش.خدا ازش نگذره ..دختر من مهوش رو دستي دستي بدبخت كرد .. با گريه گفتم ماجان ول كن ديگه همه چيز تموم شد ..حالا هم بزارید تو این کوره آتش تنهایی خودم بسوزم و بسازم .. ماجان زد توی سرش گفت : ای دلم خون و قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد ..مادرم رو به اغوش کشیدم پيشونيش رو بوسيدم ..دستش رو بوسيدم وگفتم الهي مهوش قربونت بشه غصه نخور ..من حالم خوبه باید خوب باشم ..بايد با همه چي كنار بيام و عادت کنم ..دیگه عروس این خونه ام چاره چیه چندهفته از اومدن من به این خونه گذشته بود ديگه از زري خبري نشده بود ..روز هاي خودم رو با گلدوزی بافتنی مشغول می کردم ..اسلان هم يك شب در ميون ميومد خونمون .اوضاع عمارت كاملا ساکت بود همه منتظر خبر بارداری من بودن و من نگران تر از همیشه بودم نمی دونستم درآینده چه چیز انتظارم می کشه حرف زري نگرانم ميكرد كه خان نازاست و نميخواد اين موضوع رو قبول كنه ... شايدم باردار بودم اما از هيچ چيز خبر نداشتم.. یه روز كه مثل همیشه توی خلوت خودم فرو رفته بودم با صدای داد هوار اصلان خان از جام پریدم و رفتم از اتاق بيرون ..ديدم صدایی داد از اتاق زري بلند ميشه .. در اتاق زری رو باز کردم.. ديدم خان داره زري ميزنه و من فقط تو شوك بودم و نگاه کردم ...هیچ حرفی نتونستم بزنم که چرا زن بی گناه رو باد کتک گرفته ..ديگه نتونستم طاقت بيارم ..دلم رو زدم به دریا و دستام رو مشت کردم و زدم رو در اتاق ..اصلا خان یه نگاه به پشتش کرد گفت تواینجا چه می کنی برو تو اتاقت ... گفتم چرا برم ..من هيج جا نميرم .. خندید گفت مثل اینکه تو هم دلت کتک می خواد. اصلان با اخم می یومد سمتم، منم عقب عقب می رفتم بیرون و داد زدم نزنش چرا می زنیش اصلان خان مگه تو دین ایمون نداری گفت می زنمش چون نامه نوشته به پدرتش من باب طلاق .. گفتم خوب حق داره خان شاید نخواد با هوو تو یه خونه زندگی کنه .. اتاق .. ولي دست روم بلند نكرد و خدحر اخر گفت :خفه شو ،اینجا بتمرک تا بعد حسابت بذارم کف دستم ...اين موصوع به تو ربط نداره ..یکم كه گذشت ..بغض گلوم رو گرفته بود ..در اتاق رو بستم و به پهنای صورتم اشک می ریختم ..بعد از مدتي دراتاق باز شد اصلان خان اومد داخل گفت مهوش صدبار گفتم تو موضوعي كه به تو ربط نداره دخالت نكن ..تو هنوز زري رو نميشناسي ...ديگه از فردا اينجًا نميمونيم و می ریم خونه رشت ،گفتم رشت چرا ؟گفت تو راه بهت می گم چرا می ریم رشت ؟ فقط آماده شو تا شب نشده حرکت می کنیم. لباس هم زیاد بردار ..رفتن ما به رشت خیلی مهم خیلی... بازی مرگ زندگی و آبروی منه .. مهوش اگه آبروی شوهرت برات مهمه آماده می شی. و بحث نميكني ...چمدون ها رو برداشتمو از كمد لباسام رو در آوردم و توی چمدون گذاشتم... همينطور كه به اتاق نگاه ميكردم و به بخت بدم لعنت ميفرستادم ..و برادرم رو تو دلم فحش ميدادم ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخدا کشیک ایستادم، از خونه که بیرون زدن، اومدم سلمان رو پیدا کنم .. عصبی غرید :کم حرف بزن ،دستم رو کشیدبه بیرون پرتم کرد ؛برو خونه... داشتم میرفتم خونه پدر زنم، یه لحظه از دور دیدمت ؛باورم نشد تو باشی ؛با عجله سمت خونه دوییدی ؛زنم فرخنده شناختت گفت :انگار رخشنده بود ؛چرا قایمکی دویید اونجا.... با غیض گفت :هیشکی برات حرف در نیاره همین زن من تو روستا آبروتو میبره؛شوهرتم نیس ؛مردم دنبال حرفن ؛با این کارات خودت رو نقل مجلس شب نشینی مردم نکن ... محکم بازویم رو گرفته بود پشت سرش به بیرون کشیده شدم ؛با حرص گفت چادرت رو مرتب کن؛شوهرت که بی ابرومون رو برده، توام با نادونیت خوارمون کن ‌.. از خجالت سرم پایین ... یه بند تا خونه ؛شماتتم کرد ؛انگار عصبانیتش نمیخواست فرو کش کنه ، در حیاط رو که باز کردیم ؛ننه لب حوض نشسته بود ،قابلمهای سیاه رو با خاکستر میسابید "زیر چشمی نگام کرد و با غیض گفت "یهویی کجا گذاشتی رفتی یه خروار کار سرمون ریخته " زیر چشمی نگاه نگرانم به داوود بود،میدونستم اگه لب ترکنه و چیزی بگه ؛ننه دیگه تموم نمیکنه، باید یه عمر ازش حرف بکشم ... داوود لب حوض نشست و مشتی اب روی صورتش پاشید، نگاه ننه کرد:ننه صبح تا شب میگی کار دارم، کارای خونت تمومی نداره، خب بذار این بدبخت هم نفس بکشه ؛رخشنده خونه ما بود... تو دلم خدارو شکر میکردم که داوود چیزی به ننه نگفت... یه ماهی گذشته بود ،سفرعلی راننده مینی بوس روستا؛ که هر روز به شهر رفت آمد داشت اومد خونمون ... با آقام زیر چهارطاق ؛که دور تا دورش درخت مو انگور پیچیده بود خلوت کرد .... بعد رفتن سفر علی ،آقام با قیافه ایی درهم بالا اومد ... با نگرانی گفتم "آقا چیزی شده خیر باشه چرا اینقدر حالت بده !!سفر علی چه خبری اورده بود !! بی رمق روی پله ها نشست ... ننه گفت :خب مرد حرف بزن ؛چرا مارو میترسونی ؟ آقام زیر لب نالید :سفر علی میگفت سلمان رو توی شهر دیده ؛مثه بدبخت بیچاره ها ؛میچرخیده ؛میگف دماغش رو بگیری جونش در میاد ؛با لباسهای پاره دستش رو جلوی من دراز کرده بود و پول میخواست..‌.. ننه دوبار سرش رو تکون داد و گفت وای سلمان ؛کاش خبر مرگت رو اورده بودن ، که افتادی به گدایی.... با غیض رو به ننه غریدم :چیشد الان ارزوی مرگش رو میکنی؟ اونموقع که چشمت به پولای قدیر افتاده بود خوب خوشحال بودی... چشماش رو ریز کرد و با غیض گفت "خوبه شوهره درست و حسابی نداری ؛؛ ؛شوهر کردنتم گردن من ننداز، اونموقع فکر الانش نبودی، هر روز به یه بهونه رخت چرکارو میبردی سر چشمه ؛ میدیدم که دوسش داشتی.... اقام عصبی داد زد بس کن زن اینقدر نمک رو زخم این دختر نپاش ؛فردا داوود رو بفرسم تو شهر ؛بره به این ادرسی که رجب علی سلمان رو دیده ؛برش داره بیاره اینجا دستش رو بگیریم ترکش بدیم ؛خودش نیس خداش هست؛سلمان بچه ی خوبیه ؛الانم اگه میبینی اینجوری شده ؛به خاطر ناتوانیشه؛چیکار کنه خدا بگم باعث و بانیش رو چیکار کنه..‌‌ ننه چارقدش رو دور دهانش پیچید و غرولند کنان سمت طویله رفت .. آقام با چشمایی غم الود نگام کرد :رخشنده بابا جون با ننت یکی به دو نکن حریف زبونش نمیشی؛دست خودشم نیس، انگار نمیتونه کسی رو دوس داشته باشه، ولی اونم حرص زندگیت رو میخوره .... فرداش دادوود سوار مینی بوس شد و رفت دنبال سلمان ؛دو سه روزی خبری ازش نبود ؛سر جاده چشم به راه مینی بوس بودم هر بار ناامید به خونه بر میگشتم.... بدجوری دل نگرون بودم ؛تا اینکه غروب دست به زانو رو ایوون خونه ننه نشسته بودم ؛از توی جاده چشمم خورد به مینی بوس سفر علی؛دلم طاقت نیاورد که بشینم چادر روی سرم انداختم با قدمهایی تند خودم رو به مینی بوس رسوندم تا اینکه از شیشه اتوبوس قیافه اشنایی دیدم، لاغر و تکیده ؛با موها و ریشهای بلند .‌‌ چشمام رو ریز کردم ،عمیق نگاه کردم: باورم نمیشد سلمان باشه ،خیلی لاغرو زرد شده بود ؛با لباسهایی ژولیده شبیه معتادایی که به کارتن خوابی افتادن ... با کمری خمیده ؛از اتوبوس پایین اومد ؛زیر لب سلا دادم ... با شرمندگی جوابم رو داد ،همش در حال خارروندن صورتش بود .... بی اختیار صورتم رو جمع کردم ؛داوود توی گوشم گفت "خیلی اوضاعش داغونه ؛ترک کنه کنه میمیره این بدبخت، ببین به چه روز افتاده ؛از تو خیابون بیرون کشیدمش ،سه روز در به در دنبالش بودم تا اینکه پیداش کردم ؛" سلمان رو اوردیم خونه ؛هر چقدر که نگاش میکردم باورم نمیشد این آدمی که روبروم نشسته سلمان باشه ؛تو حیاط؛ دیگ آب رو ؛پر کردم ؛اجاق زیرش رو روشن کردم تا آب جوش بیاد... سلمان همش تو حالت چرت بود تا یه کلمه جوابم رو میداد حرفاش تموم نشده دوباره تو چرت میرفت ؛بهش گفتم: پاشو سلمان جان ؛اب گذاشتم داغ شه ؛برو حموم .. رفت حمومم ؛اصلاح کرد،قیافش کلی تغییر کرده بود ؛ننه چپ چپ نگام میکرد، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همون دختر خان ..همون که آوازش همه جا میپیچید ..تو منو خوب ميشناختي احمد ..من چیزی برای از دست دادن ندارم ..پس اگه بچه‌هات برات مهمن و دوسشون دست از سر من بردار..در ضمن به نفع خودته كه از اين موضوع به زن عمو و عمو نگي چون اگه تو روستا پخش بشه پسر ارباب قصد مزاحمت برای دختر عموش رو داشته خيلي گرون برات تموم ميشه ..فهمیدی؟؟ احمد در جواب حرفام فقط با خشم بهم نگاه کرد ..وقتی ازش جوابی نگرفتم لگد محکمی دوباره بهش زدم و با صدای بلند داد زدم نشنیدم جوابتو، فهمیدی؟؟ انگار فهمیده بود اون نفره سابق برگشته .. سرش رو تکون داد .. از طویله اومدم بیرون ..همون لحظه ..علي رو ديدم كه با چشم هاي سرخ به من زل زده ..آروم اومد جلو ..سرش پایین بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت :من همه جريان رو ديدم نقره ..خواستم بيام داخل تا حساب احمد رو برسم ،اما وقتي ديدم تو بعد از مدت ها به خودت اومدي و جسارتت رو نشون دادي خيلي خوشحال شدم .دلم برای این نقره تنگ شده بود ..نقره ای که پر از غرور و شهامت بود...نقره ای که جسور بود ..نقره این عمارت برای توئه ،حق تو نيست كه اينا انقد اذييت كنن ...اینا نشستن جای پدر تو و دارن به تو خواری میدن..چرا به حرفاشون گوش میدی!!چرا تن به هر کاری میدی..تو چت شده نقره!پدرت تو رو اینجوری بزرگ کرده بود؟؟ جرا میذاری باهات اینجوری رفتار بشه ...درسته که آقاجانت مرده، اما هنوز کنارته و داره تو رو میبینه .. با حرفاش قطره اشکی از چشمام چکید..این حرفش خیلی برام سنگین بود، راست میگفت آقاجانم این همه سعی کرد تا از من یه دختر قوی و با شهامت بسازه ..هم بهم مبارزه یاد داد، هم اسب سواری، هم تیراندازی ..برام معلم گرفت و به من درس خوندن یاد داد ..چقدر برام رویا داشت ..ولی حالا مطمئنن از داشتن دختری مثل من ناراحت بود.. حوصله بحث نداشتم همونطور که اشکام پشت هم میومد رو به علی کردم و گفتم :دست از سرم بردارید ،من دیگه توان جنگیدن ندارم..از بچگی دارم با همه میجنگم..دیگه خسته شدم..سر نخواستن من همه جا دعواست.. هیچکی منو گردن نمیگیره.. از بچگی دارم از بی بی و عمه ها حرفای تحقیر آمیز میشنوم ..بی مادر بودم و هیچ وقت هیچ محبتی ندیدم..اگه دایه عزیزم نبود،نمتونستم زندگی رو طاقت بیارم..حالا هم برو از اینجا، بیشتر از این با حرفات منو عصبی نکن.. علی با شنیدن حرفام سرش رو انداخت، پایین انگار داش برام سوخت .. خواستم از کنارش بگذرم که یهو گفت وایسا باید حرف بزنیم ... با تعجب برگشتم نگاش کردم..تو صورتم نگاه کردو گفت :خيلي زود از اين وضعيت نجاتت ميدم .. فقط ازت ميخوام كه قوي باشي و از این حرفا نزنی .. با تعجب نگاش کردم .. سرش رو دوباره انداخت پايين و گفت :يه چيزي مدت هاست تو دلمه و ميخوام بهت بگم ...گفتنش برام خیلی سخته ،اما دیگه نمیتونم پنهونش کنم ... اين مثل يه راز از چند سال پیش تو سينه من تا الان مونده ..اما دیگه وقتشه که این راز بر ملا بشه ...نقره من خیلی وقته دوست دارم ..یعنی خیلی وقته عاشقت شدم ..همیشه خودم رو کنارت میدیدم ..قبل از اینکه عمو بمیره میخواستم بهش بگم تا بابام صحبت کنه ،اما شانس و اقبال با من یار نبود..بعد مرگ عمو هم که همه چیز بهم ریخت ..الانم از ترس پدر و مادرم نميتونم حرفي بزنم .. میترسم اگه بفهمن دوست دارم بلایی سرت بیارن.. این امکان نداشت زن عمویی که من رو لایق تمیز کردن طویله میدونست، چطور من رو به عنوان عروس خودش قبول میکرد!درسته علي پسر خوب و سر به زيري بود و آزارش به هیچکی‌نمیرسید، ولي براي مني كه از اين خانواده بدم میومد بو يك عمر تحقير شنيده بودم .. ازدواج با علي غير ممكن بود ،يعني از چاه به چاله افتادن .. چند روزي از اين ماجرا گذشت ..منتظر تنبيه سختي به خاطر احمد از عمو و زن عمو بودم ،اما احمد عاقل بود ،انگار چيزي نگفته بود و خبري نشد ... روزها مثل هم سپري ميشد و من سخت مشغول كار كردن تو عمارت بودم ..از اون روز احمد رو نديده بودم ..علي رو گاهي وقتا ميديدم اما بي توجه بهش بودم ..چون اگه واقعا دوسم داشت اجازه نمیداد اینجوری باهام رفتار بشه و جلو خانوادش رو میگرفت ..اون روزا تنها چيزي دلم ميخواست و دلم خيلي براش تنگ شده بوده ، اسب چابك و قشنگم بود، خيلي دوست داشتم سوارش بشم .. براي مني كه عاشق ابراش و اسب سواري بودم ..گرفتن ابراش بزرگترين تنبيه بود ..گاهي وقتا ميرفتم از دور ميديدمش و غصه ميخوردم .. يك روز به دستور زن عمو با يكي از خدمه رفتيم چشمه كه لباس بشوريم ..تو راه أهالي روستا وقتي من رو تو اين وضعيت ديدن خيلي متعجب شدن و چون همشون پدرم رو دوست داشتن برام غمگین شدن.... تو دلشون زیر لب به خان جديد ناسزا ميفرستادن .. چهره هاشون ناراحت بود ..يك سري ها هم ميگفتن وقتي امورروستا دست يه خان بد بيوفته .. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما دوباره مانع رفتنم شد و گفت : اجازه بده من حرفمو بزنم بعد برو‌ ... خجالت زده گفتم خوب بفرمایید گوش میدم... گفت من دوست دارم! با تمسخر گفتم ماشالله شما کی و دوس ندارین؟ولی باید بهتون بگم من مثل اونا نیستم، الانم درو باز کنید باید برم... قیافه ای مظلومانه ای به خودش گرفت و  گفت : رَستا باور کن تو برای من مثل همه نیستی !پس لطفا خودتو با بقیه مقایسه نکن ... جدی تر گفتم : به زبون خوش میگم، دست از سر من بردار وگرنه مجبور میشم به بابام بگم ! به زور در آشپزخونه رو باز کردم و رفتم بیرون ... هم استرس داشتم هم ترس ! میترسیدم مامانم بویی از این قضیه ببره و بهم بگه تو يه کاری کردی که رامان همچین حرفی رو بهت بزنه ! با قدم هایی تند از اون محیط دور شدم و رفتم تو کارخونه و دیدم مینا خانوم کنار مامان نشسته و با حرف زدن حسابی سرگرمش کرده ، خدا رو شکر مامان اصلا حواسش به من نبود که کی رفتم و کی برگشتم و حتی آب هم نیاوردم ! مینا خانوم با دیدن من گفت : عزیزم آب آوردی ؟ تازه یادم اومد اصلاً برای چی رفته بودم آشپزخونه ! با لکنت زبان گفتم : آخه تو یخچال یخ نبود، برای همین نیاوردم ... اونم که از قبل با رامان دست به یکی کرده بود گفت :ای واای راست میگیا اصلاً یادم نبود که یخ نداریم . مامانم که همینجوری داشت از زندگی و بدبختیاش برای مینا خانوم تعریف میکرد به چیزی شک نکرد و حرفی بهم نزد . اولین باری بود که کسی بهم بگه گفته بود ازم خوشش اومده ! اونم یه پسر به خوشتیپی رامان !هم خوشحال بودم، هم میترسیدم و تو دلم میگفتم : این که جای فکر کردن نداره ،پس الکی دلتو خوش نکن ...اون روز هم تمام شد ... یه روز که سرِ کار بودیم و زیر چشمی به دور و برم نگاه میکردم دیدم ، رامان رو لاستیک ریلی که ازش کشمش ها میومد پایین ، نوشته " ر " خیلی دوستت دارم، چرا اینقدر مغروری ..‌‌ وقتی حرف اول اسم خودمو دیدم متوجه شدم منظورش با منه ... پیش خودم هی میگفتم شاید واقعا از من خوشش اومده و فقط قصد دوستی نداره .. از اون روز به بعد با ذوق و شور بیشتری سرکار میرفتم و بیشتر به خودم میرسیدم، لوازم آرایش که نداشتیم، جلو آیینه می ایستادم و برای چند دقیقه ای تو رویاهای خودم سیر میکردم ! وقتی میدیدم رامان نگام میکنه سرمو پایین مینداختم تا باهاش چشم تو چشم نشم... چند هفته ای گذشته بود، نه رامان با من حرف میزد نه من جرات حرف زدن با اونو داشتم ، فقط زیر چشمی حواسمون به هم دیگه بود ‌. هر روز قبل اینکه ما از خواب بیدار بشیم و بریم سرِ کار رامان تو کارخونه حاضر میشد ! همه ی کارگرا میگفتن از رامان بعیده که اینقدر کاری شده باشه ! باباشم که آدم شوخ طبعی بود با طعنه میگفت : پسرمو اذیت نکنید ،حتماً سرش به سنگ خورده و کاری شده ! وقتی این حرفا رو میشنیدیم ، وقتی مطمئن بودم تغییرات رامان به خاطرِ منه،خودمو از بقیه ی دخترا که کارگر بودن سَر تر میدونستم... یه روز که سرکار بودیم و کارگرای بَنابی به خاطرِ بیشتر شدنِ حقوقشون اعتصاب کرده بودن و سرِ کار نیومده بودن، به ما گفتن امشب رو باید اضافه کاری بمونید، وگرنه فردا بیکار میمونید ! کارگرایی که تو کارخونه حضور داشتن قبول کردن برای اینکه فردا بیکار نمونن، شب رو اضافه کار بمونن ، رفتیم خونه و بعد از شام دوباره برگشتیم سرِ کارمون ، رامان رفته بود و قرار بود فقط سر کارگر بمونه و به کارگرا نظارت کنه ، ساعت ۲ شب بود و ما هنوز سرِ کار بودیم ،خیلی خسته شده بودیم و هر از گاهی سرِ پا چُرت میزدم .. تو عالم خواب و بیداری بودم که یه لحظه حس کردم صدای رامان رو شنیدم ،ولی اینقدر خسته بودم که هیج توجهی نکردم ، چند دقیقه ای گذشته بود که رامان اومد کنارم ایستاد و با صدای آرومی گفت : رَستا خانم ، از چهرت مشخصه خیلی خسته ای برو بخواب من به جات میمونم.‌، نمیدونستم تو هم برای اضافه کاری میمونی ! لبخندی زدم و گفتم ممنون از لطفتون، من خودم میتونم کار خودمو انجام بدم، خسته هم نیستم لطفاً تا بابام نیومده و شما رو کنارِ من ندیده از اینجا برو. گفت :من بخاطر تو از شهر اومدم اینجا تو چرا منو نمیبینی؟ با لحن جدی تری گفتم :آقا رامان زحمت کشیدی،ولی لازم نبود بخاطر من بیایی، من حوصله دردسر و حرف حدیث های خانوادم و مردم رو ندارم برو از اینجا. اما اصلاً توجهی به حرفام نکرد و نزدیک دو ساعتی موند و کمکمون کرد تا کارمون رو سریع تر تموم کنیم،بابام که یه قسمت دیگه کار میکرد،چند باری اومد و بهمون سر زد، وقتی رامان رو اونجا دید چشم غره ای بهمون رفت و با چشم‌ و ابرو بهمون اشاره کرد از اونجایی که رامان کار میکنه‌ فاصله بگیریم.. با جسمی خسته و کوفته به زور چشمامون رو به زور باز نگه داشته بودیم‌ ، دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد که کارمون تموم شد.. اونشب اصلا متوجه نشدم‌ چطوری خوابم برد.. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چون این مرد هم یکی از همون ها بود...چه میفهمید از غم من؟ نگاه غمگینمو ازش گرفتم و دوباره به راهم ادامه دادم ،از درد زخمهام،ابرو تو کشیدم.... ارباب تعجب نگاهم کرد و گفت:چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟ چیزی نیست آقا... اخماش تو هم گره خورد...با لحن محکمی گفت:برو وسایلاتو جمع کن...امشب با خودم از اینجا میبرمت... بهت زده نگاهش کردم...قبل از اینکه سوالی بپرسم با قدمهایی بلند ازم دور شد و مهمون خونه برگشت... یعنی واقعا منو از اینجا میبره؟ ** وسایل کمی که داشتمو بقچه کردم و آماده گوشه اتاق نشستم...هر لحظه منتظر بودم که اتفاقی بیافته...یعنی چه جوری میخواس منو از اینجا ببره....بهرام خان اجازه نمیده...خدایا کمکم کن... صدای معصومه باعث شد از فکر بیرون بیام:جوانه...جوانه...بیا اینجا ... آروم به سمت حیاط رفتم...معصومه پایین پله ها منتظرم بود...ارباب هم وسط حیاط ایستاده و آقا بزرگ و بهرام خان هم کنارش بودن...معصومه دستمو گرفت و منو به طرفشون برد.. ارباب و آقابزرگ با هم مشغول صحبت بودند... آقا بزرگ با دیدن من گفت:این دختربچه رو میگفتین ارباب؟ ارباب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:آره... آقا بزرگ قهقه ای زد و گفت:مال شما...اگه باز هم کارگر میخوای بگو برات بفرستم... ارباب لبخندی زد و گفت:شب خوبی بود... رو به من گفتوسایلتو جمع کن و زود بیا .. ناخواسته و با ترس به بهرام خان نگاه کردم...به شدت عصبانی بود و با نوک پاش با سنگریزه های حیاط بازی میکرد.. میخواسم به اتاقم برم که صداش باعث شد دوباره بایستم:این دختربچه که کار بلد نیست...اگه کارگر میخواهید چند نفر دیگه را بهتون بدم.. از شدت عصبانیت دندونام را بهم فشار دادم...صبح تا شب توی این خونه اندازه ده نفر کار کردم...حالا میگن.. ارباب بهرام خان را نادیده گرفت و رو به آقا بزرگ گفت:مثل اینکه نمیشه این دخترو با خودم ببرم...مساله ای نیست...ازجای دیگه ای کارگر میگیرم...خدانگه دار.. بغض کردم و ناخواسته قدمی به دنبالش برداشتم...نه...نه... آقا بزرگ به پسرش اخمی کرد و سریع دنبال ارباب رفت و با حالت چاپلوسانه ای که تا حالا ازش ندیده بودم گفت: این چه حرفیه ارباب جان...این دختر مال شما... رو به من داد زد :د چرا وایسادی دختر...زود وسایلاتو بردار بیا،آقا را معطل نگذار.. با خوشحالی و چشمهایی به اشک نشسته سری تکون دادم و سریع به سمت اتاقم رفتم...باورم نمیشد...بالاخره از این خونه دارم خلاص میشم ... ********* ارباب در حالی که افسار اسبشو تو دست گرفته بود پیاده جلوتر از من راه میرفت...مدام به عقب نگاه میکردم...انگار میخواسم مطمئن بشم که از اون خونه دارم دور میشم....هی از ارباب عقب می افتادم....بخاطر ضعفم نمیتونسم سریع راه برم...پاهامو به زور روی جاده خاکی میکشوندم... ارباب سری به عقب برگردوند و به من که خیلی ازش دورتر بودم نگاهی کرد....اسبو آورد که سوار بشم...با تعجب بهش نگاه کرد.. نگاه جدیشو به صورتم دوخته بود ومنتظر نگام میکرد... گفتم ارباب من که نمیتونم سوار اسب ارباب بشم.... افسار اسبشو کشید و گفت :پس برگرد همون جایی که بودی و با اسبش از کنارم رد شد... همه ترسهام و نگرانیهام دوباره بهم هجوم اوردن...بهرام خان...شلاق...دزدی. .نه ..نه...نه چشمهام سیاهی رفتن و دیگه چیزی نفهمیدم.... با شنیدن اسمم آروم چشمهامو باز کردم...اولین چیزی که دیدم آسمون پرستاره شب بود ... _حرف بزن دختر،بهتری ؟ صدای آب تنها صدایی بود که سکوت شب را میشکست..نگاهی به اطرافم انداختم...کنار چشمه ایم... هچی شده؟ غش کردی.. دوباره همه چی یادم اومد....بهم گفت برگرد ....بغض کردم...سریع نیم خیز شدم :ارباب منو با خودت ببر... تورا خدا...نرو...من نمیخوام برگردم به اون خونه... گفت:باشه..آروم باش ... دوباره نگاهش به دستای زخمیم افتاد... چی شده؟ - بعد از مکثی طولانی با صدای گرفته ای ادامه داد:کی این بلارو سرت اورده؟ با یادآوری گذشته بی اختیار دستام رو مشت کردم،اما نمیتونسم حرف بزنم. تمام اتفاقای این مدت شده بودن اشکو از چشمهام میریختن...انگار میخواسم اینطوری حرف دلمو بهش بزنم...میخوام بهش بگم چی به سرم اومده که صداش منو به خودم اورد.... من اصلا نرفته بودم دختر...عصبانیم کردی گفتم برگرد...بعد برگشتم که دیدم افتادی روی زمین... جوابی ندادم...اشکام بی اختیار روی صورتم میریخت..با ترس به اطرافم نگاه کردم...با صدای لرزونی گفتم:_بریم....بریم خونه .. با صورتی گرفته به من نگاه کرد.. یه آبی بخور بگذار حالت جا بیاد میریم... با صدایی که بی اختیار بلند شده بود و با گریه گفتم:نه...نه..ارباب بریم تورا خدا ...بریم... فقط نگام میکرد...معلوم بود خیلی جا خورده...بعد از اون روزهای سخت دوباره طعم آرامشو میتونسم بچشم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یادم نیست چطور شدکه مرجان پرسید :تا حالا اتاق عمو منصور رو دیدی ؟ متعجب از سوال بی موقع اش به او خیره شدم و سری به علامت منفی تکان دادم و گفتم :نه ! با لحن شیطنت آمیزی پرسید :می خوای ببینی ؟ وحشتزده گفتم :نه نه اصلا ! از عکس العملم تعجب کرد و پرسید :چرا این طوری حرف میزنی ؟ -منصور خان همین طوری میانه خوبی با من نداره چه برسه به این که . . . میان حرفم دوید و گفت :ای بابا یه نگاه کوچولو که ایرادی نداره، عمو منصور یه شب که به عمارت بیاد دیگه تا چند روز پیداش نمی شه ،پریشبم که یه سر اومد و رفت . . . خیالت راحت باشه و با لحن وسوسه انگیزی گفت :اتاقش رو ببینی انگشت به دهن میمونی ،با همه اتاقهای عمارت فرق داره بیا . -نه . . . ولی مرجان دستم را کشید، در اتاق را بازکردم، چند لحظه حیرت زده بر جای میخکوب شدم مرجان راست گفته بود گویی آن اتاق متعلق به آن عمارت نبود . تقریبا چهار برابر اتاق من به نظر میرسید و همه چیز در آن ترکیبی از دو رنگ آبی و سرمه ای داشت، حتی رنگ دیوارها هم با بقیه جاها متفاوت بود ..مبل ها روتختی ها حتی قاب عکس هایی که بر دیوار بودند همه رنگ آبی و سرمه ای داشتند . در همان حال چشمم به پیانوی بزرگی نزدیک پنجره افتاد و فریادی از سر شوق کشیدم . -مرجان خانم ، خانوم بزرگ با شما کار دارند. یکی از خدمتکاران بود ..با نگاهی متعجب و پرسشگر همراه مرجان اتاق را ترک کرد . مرجان با گفتن الان برمیگردم رفت و من در تردید بودم که چه کنم ،شوق لمس پیانو را داشتم ،به سمت آن رفتم و در همان حال چشمم به قاب عکس ها افتاد، در همه آنها تصویر دختر جوانی به چشم میخورد ..دستم روی پیانو لغزید که صدایی مخاطبم قرار داد. -یادم نمیاد به شما اجازه ورود به این اتاق رو داده باشم . هراسان برگشتم، منصور بود کی اومده بود که متوجه نشده بودم ؟چرا مرجان خبرم نکرده بود ؟ نمی توانم بگویم چه حالی داشتم، نگاه پر از خشم و شماتتش توان هر حرکتی را از من گرفته بود، زبان در دهانم نمی چرخید و به جای هر حرفی فقط اصوات نامفهومی از دهانم خارج می شد ...او با صدای بلندی مرجان را صدا زد و به صدای فریادش ،مرجان و دو نفر از خدمتکاران آمدند مرجان آشفته و هرسان به سویم آمد:متاسفم عمو منصور مقصر من بودم . بغض گلویم را میفشرد و به اشکهایم التماس می کردم جاری نشوند، لحن تحقیر آمیز او خردم کرده بود بی اختیار به اتاقم گریختم . ** -دختر گلم چرا دیگه مثل سابق سرزنده نیست ؟ نگاهم را از خیابان پوشیده از برف گرفتم و به لاله جان لبخند زدم . گفت :بیا بشین یه چایی گرم بخور و بعد هم برام تعریف کن ببینم دنیا دست کیه ؟ در حالی که سعی می کردم لحن شادی داشته باشم گفتم :دست هر کی بخواد. چایم را در سکوت نوشیدم ،چشمم که به او افتاد نگاه موشکافانه اش رابه خودم خیره دیدم . -اتفاقی افتاده یگانه؟ -نه ولی ... لاله جان من میخوام یه کاری بکنم . -چه کاری ؟ با تامل گفتم :میخوام ... عمارت رو ترک کنم . با کمی مکث گفت :ولی تا اونجایی که من میدونم خونواده ی شمسایی علاقه خاصی به تو دارند چرا می خوای ترکشون کنی ؟ -خب . . . خب . . . ببینید،اونا همشون خوبند ولی . . . -تو از کسی رنجیدی ؟منصور خان منصور پسر کوچک خانم بزرگ درسته ؟ -بله . . . اوایل فکر میکردم اشتباه میکنم، اما حالا دیگه مطمئنم به چشم یه مزاحم بهم نگاه میکنه . -و این مسئله باعث آزار تو شده ؟ در حالی که سعی میکردم چهره بی تفاوتی داشته باشم با لحن اغراق آمیزی گفتم :برای من اصلا مهم نیست که اون از من خوشش بیاد یا نه و با نفس بلندی ادامه دادم :اما گاهی اوقات رفتارش واقعا توهین آمیز میشه . . . واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ؟ لاله جان از در نصیحت درآمد، اما خب او لاله جان بود ،نه یگانه ای که در عمارت زندگی میکرد و ناچار بود با موجود تلخ و گزنده ای مثل منصور هم خانه باشد، به خصوص بعد از اتفاق آن روز، فکر رفتن از عمارت لحظه ای رهایم نمیکرد... منصور چه فکری در مورد من کرده بود، من نیازی به زندگی در آن عمارت نداشتم، درست بود که خانواده ای از خودم نداشتم ،اما ثروتی که آنها برایم به جا گذاشته بودند آنقدر بود که بتوانم نه تنها دین خود را به نصرت خان و خانوم ادا کنم، که پس از آن هم تا پایان عمر به راحتی زندگی کنم، بی اینکه محتاج یاری کسی باشم . . . مدام این حرفها را با خودم تکرار میکردم مبادا کارهای منصور اعتماد به نفسم را ضعیف کند. لاله جان در مورد علاقه منصور به دختری بنام کتی گفت‌‌.. منصور دنبال تاسیس یک بیمارستان بزرگ و مجهز تو قلب تهرانه ،هومن و پیمان هم اعلام همکاری کردند . من میگم منصور با اینکارها میخواد از یاد کتی غافل بشه . اما سالی میگه اون همه این کارها رو به خاطر کتی میکنه ،با این فکر که یه بار با دست پر به سراغش بره . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کل حسن با اسب چوبیش وسط حیاط پایکوبی می کرد و مردان چوبازی. با لباس هایی که در اون ها گم شده بودم توی اتاق سر به پایین روبروی دختران و زنان نشسته بودم.گل نسا حنا رو روی ناخن ها و پشت دستم می گذاشت .‌‌ نهار توی مجمه های بزرگ پخش شد و مهمان ها با دست و قاشق های چوبی دلی از عذا دراوردن... صدای ساز و دهل مهمان های داماد توی کوچه پیچیده بود...و زنان با لباس های محلی در حال کوبیدن کفگیر ملاقه های چوبی توی دستانشان بودن. روسری سفید بزرگی روی سرم انداختن و ممدلی را به داخل اتاق آوردن.عده ای را به بیرون فرستادن و عده ای هم داخل.آنقدر سرم پایین بود که حتی نمیدیدم چه کسی کنارم نشسته.ملا احمد با دفتر بزرگش پایین اتاق کنار در نشسته بود و شروع به خواندن خطبه کرد.بعد از جاری شدن صیغه ی عقد با قرار اسیاب و یک تکه زمین به عنوان مهریه و بله گفتن ارومی از طرف من، به عقد ممدلی درامدم. بعد از هل هله و روبوسی به طرف ایوان بردنم. ممدلی ریسمان خر بدست با جلیقه و شلوار مشکی،جوراب پاتامه زده و گالش های برق افتاده ،کنار پله ها ایستاده بود. قاطر ها با بار جهاز ردیف شده بودن و افسارشان توی دست صاحبانشان. ننجان صورتمو از روی روسری بوسید و در زیر گوشم نجوای سفیدبخت بشی خواند.خبری از شهرناز نبود،شاید هم بود و من در بین جمعیت از زیر روسری نمیدیدمش...با کمک بقیه سوار خر شدم و با تلنگری که ممدلی به خر زد راه افتادیم. صدای ننجان میامد که می گفت کدخدا جان شما و جان مهلا.... کدخدا بادی به غبغبش انداخت و گفت خیالت راحت بانو ،تا الان دست شما امانت بود، بعد از این هم روی تخم چشمای ما جا داره. رسم نبود اعضای خانواده ی دختر هم به منزل داماد بیان و من همونجا باید از ننجان دل می کندم....هنوز از کوچه خارج نشده بودیم که صدای بلند کل حسن توی گوشم پیچید؛هی مهلا صبر کن....از زیر روسری نگاهی به پایین انداختم.کل حسن جوجه ای بدست با لبخندی پهن و چشمانی غمگین گفت اینو برای تو اوردم بگیر...جوجه رو به طرفم گرفت و لبخند روی صورتش ماسید.ازش گرفتم و روی دامن پرچینم که روی خر پهن بود گذاشتم،جوجه ای سفید رنگ با بال های خال خالی....کل حسن با صدای بمش گفت خیلی مواظب این جوجه باش. با لفظ راه بیوفت حیوانِ کدخدا دوباره راهی شدیم،در میان کل کشیدنا و یکسره رقصیدنای مردان به رودخونه رسیدیم،به سختی از روی پل چوبی رد شدیم و من شدم عروس کدخدا. وارد حیاط خانه ای کاه گلی شدیم.دو طبقه بود، پایینش طویله و انبار و بالایش خانه...بساط پختن غذا توی حیاط به راه بود و هل هله ی آشپزان و دختران. با کمک ممدلی از روی خر پیاده شدم و با لباس گله گشادم،روی تنه های درختی که کنجی گذاشته بودن نشستیم.پسر بچه ای رو توی بغلم نشاندن...بلند بلند تکرار میکردن هفت تا پسر یک دختر...درون پیاله ی آبی دستامو شستن و آب اون رو توی در و دیوار پاشیدن برای خوش یمنی. مراسم تمام شد و از پله های چوبی با کمک زنان بالا رفتم و به داخل اتاقی راهنمایی شدم.بعد از خوردن شام که حتی یک لقمه هم از گلوم پایین نرفت مهمان ها رفتن به جز دو تا پیرزن. در گوشم چیزهایی نجوا کردن و از اتاق خارج شدن... از پنجره ی اتاقم به بیرون نگاهی انداختم.توی نور ماه میشد خونه هارو از این بلندی دید و روستارو به نظاره نشست.دیگه آخر وقت بود و از سر و صدای جمعیت توی حیاط خبری نبود.سربر گردوندم و توی نور گردسوز روی تاغچه نگاهی به جهازم انداختم که دور تا دور اتاق چیده شده بود.به طرف تاغچه رفتم و گردسوزوبرداشتم.صندوقچه ام بالای اتاق بود، با سماور مسی بر رویش و ‌پا سماریهایی که خوش می درخشیدن.آفتابه لگن پایین اتاق .روی زمین نمد ها به ردیف و رختخواب گل گندمیم وسط اتاق پهن بود.اسفند هایی که ساخته بودم به دیوارها آویزان بود و متکاهای قرمز جفت جفت در چهار طرف. تقه ای به در خورد...بدون اینکه حرفی بزنم صدای باز شدن در بلند شد.گردسوز بدست به طرف در برگشتم...ممدلی توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاه مظلومانه اش دوخته شده بود به من. سرمو پایین انداختم و برگشتم تا گردسوز رو روی تاغچه بزارم.در بسته شد و ممدعلی مشغول اویزان کردن نیم تنه و جلیقه اش به روی رخت آویز شد. مدتی سکوت بود و سکوت تا اینکه ممدلی به دیوار تکه کرد و بعد گفت جوجه ات را گذاشتم توی لانه ی مرغ ها خیالت راحت جاش امنه. جوراب هایش را به گوشه ای انداخت و به طرف من امد.روبروم ایستاد با کمی مکث گفت ازین به بعد دیگه لازم نیست از حسین خان و سوارانش بترسی، چون ما زن و شوهریم. سرمو پایین انداختم و سکوت کردم،دلم نمی خواست ممدلی رو ناراحت کنم و زن بدی برایش باشم.... با صدای قوقولی قوی خروس بیدار شدم. به سختی چشم هاش رو باز کرد. لبخندی زد و گفت یادم بنداز در اولین فرصت سر این خروسو ببرم بدم ازش فسنجون بار بزاری. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من مرده شماها زنده، اگه عباد و خانوادش تقاص این کارشونو پس ندادن..درست سال بعد.. خداوند عدالت خودش رو به ما نشون داد.... نمیدونم کی خوابم برده بود... و چجوری سرم روی بالشت بود... تا اونجا که یادمه سرم رو پای ننه بود و خواهرام کنارم بودن.. اما چشمامو که باز کردم کسی دور و برم نبود... صدای عمو محمد از تو اتاق کناری میومد.. تمام تنم درد داشت هر کدوم از اعضای بدنمو که تکون میدادم آه از نهادم در میومد... با جون کندن خودمو به در رسوندم و فال گوش وایسادم.... پدرم گفت: بسته دیگه محمد از خدا بترس، آخه ما کی هستیم که قضاوت کنیم و حکم اجرا کنیم... عمو محمد گفت: داداش تو کاری نداشته باش.. من خودم خدمتش میرسم ... همه دارن تو آبادی درباره‌ی ما حرف میزنن... پدرم داد زد: نه.... برو بیرون محمد... منو وسوسه نکن کاری کنم که تا آخر عمر مهر بی محبتی به پیشونیم بخوره.... من هیچ وقت نه میتونم دخترمو از بین ببرم، نه به تو اجازه میدم این کار و بکنی...... چند روز پشت سر هم عموهام و دایی‌هام اومدن تا پدرمو متقاعد کنن منو از بین ببرن.. تو آبادی هم هر کسی خانواده و فامیل منو میدید، درباره‌ی من سوال می‌کردن و سعی می‌کردن خودشونو دلسوز نشون بدن و هر کدوم یه راه کار و یه نظر می‌دادن.. مادرم اصرار داشت منو ببرن شهر پیش دکتر... خواهرام از دست خانواده‌ی شوهراشون گریه می‌کردن و هر روز ناسزا می‌شنیدن، با گریه میومدن خونه و ننه دوباره راهیشون می‌کرد، بهشون می‌گفت صبور باشن.. خدا جای حق نشسته....... بعد از ظهر بود، یواش یواش زخمام بهتر شده بودن و خدا رو شکر دستم نشکسته بود.. کریم شکسته بند برام جاش انداخت و مادرم هر روز روش مرهم میذاشت تا بهتر بشه... تو ایوون نشسته بودم و برای شام عدسا رو پاک می‌کردم... هنوز یه هفته از عروسی نحسم نگذشته بود... مادر از تو اتاق اومد بیرون و گفت: شهلا عدسا رو که پاک کردی ببر بذار...... جمله‌ی مادرم تموم نشده بود که با صدای فریاد و همهمه و بلوایی که به پا شد، قلبم اومد تو دهنم.... صدای ناسزا بود که با فریاد به آسمون می‌رفت، دعوا درست تو کوچه‌ی ما بود... .با مادرم پای برهنه دویدیم تو کوچه، با دیدن فامیلای عباد و عموها و پسرعموهام که باهم گلاویز شده بودن همدیگه رو میزدن از ترس قالب تهی کردم.... فریاد کشیدم‌ و جواد و علی که با ترس اونا رو نگاه میکردن‌ و فرستادم دنبال پدر بیچارم که سر زمین مشغول کار بود..... تو یه چشم به هم زدن کل طایفه‌ی ما با چوب و چماق ریختن سر فامیلای عباد می‌زدنشون... مادرم جیغ می‌کشید و گیس و صورتش و با چنگ می‌کند و با التماس ازشون می‌خواست که ولشون کنن... اما وقتی دید هر چی تلاش می‌کنه و بالا و پایین میپره فایده‌ای نداره و اصلا اونا صداشو نمیشنون، اومد تو حیاط و بی‌حال افتاد کنار شیر آب و از استرس زیاد از حال رفت... دست و پاهام به حدی از ترس و استرس می‌لرزید که حتی نمی‌تونستم شیر آب و باز کنم تا کمی آب بریزم تو صورت مادرم تا به هوش بیارمش... چند بار اسممو از زبون مردا تو دعوا شنیدم و مطمئن شدم دعوا سر منه... عمو محمد در حیاط و با لگد باز کرد و با سر و روی زخمی و لباس جر خورده اومد تو حیاط... منو که دید با حرص دندوناشو بهم فشرد و داد زد و به من حمله کرد و با چوبی که دستش بود با تمام توان شروع کرد به زدن... زیر دستش به خودم می‌پیچیدم و دستامو گذاشته بودم جلوی سر و صورتم تا چوبش که شبیه چماق بود تو سرم نخوره.... از بس جیغ و فریاد کشیده بودم دیگه نایی نداشتم... اونم اینقدر منو زد تا خودش خسته شد و نشست روی زمین... یهو صدای تیر هوایی اومد و عمو محمد پرید تو کوچه، مادرم با صدای تیر به هوش اومد.... گیج و بی‌حال به من نگاه کرد و با دیدن سر و صورت زخمیم زد تو سرش و گفت: رفتی جلو..؟ رفتی تو کوچه...؟ آروم گفتم: نه مادر من جایی نرفتم با ضعف و درد که تو تنم پیچیده بود لب زدم: عمو محمد این بلا رو سرم آورده...مادرم شروع کرد به ناسزا و همیطور اشک می‌ریخت....... لبم پاره شده بود و باد کرده بود، دو روز بود که چیزی نمی‌تونستم بخورم.... خوشحال بودم که از گرسنگی در حال مرگم و می‌خواستم بمیرم تا راحت بشم... عمو محمد و برده بودن پاسگاه... و با دوتا از فامیلای عباد تو بازداشت بودن... از بقیه هم تعهد گرفته بودن تا دیگه به دعوا ادامه ندن، والا اونا رو هم بازداشت می‌کردن.... پدرم آستین پیراهنشو تا کرد و گفت: مریم، من میرم مسجد برا نماز... مادرم دستشو گذاشت جلوی در و گفت: نه رحیم... تو رو خدا نرو... همین جا نمازتو بخون...می‌ترسم، اونا هنوز از کتکی که خوردن داغن... اگه بلایی سرت بیارن چه گلی به سرم بگیرم.مادر انگار از حادثه‌ای که در شرف افتادن بود خبر داشت که... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾