eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
جرات اعتراض و مقابله نداشتم علی. من دل و جرات ندارم.چشماشو بست نفس عمیقی کشید گفت عموت حسابرسی جدایی داره. اونشب کمی حس سبکی داشتم بااینکه دیر بود ولی بهرحال فرصت پیش اومد حرفامو بزنم. چقد اشتباه کرده بودم و به ادماي اشتباهی اعتماد کرده بودم. رفتم اتاق خودم بخوابم ولی خوابم نبرد. نیمه هاي شب با صداي گریه دنیا رفتم بالاسرش. نشستم به شیر دادن که علی نشست کنارم.مثل من بی خواب شده بود.با حسرت نگام میکرد گفتم چرا بیداري ارباب؟هواي زن جدید بی خوابت کرده؟ بااینکه انتظار نداشتم اما سرشو گذاشت رو پام گفت خورشید وقت این حرفاي چرند نیست. اون وقتا که جوون بودم و حوصله داشتم کسی به چشمم نمیومد، جز خودت حالا که حوصله ندارم و مادر دنیامی مطمئن باش ابدا کسی به چشمم نمیاد. با لذت زل زد بهم گفت دوست دارم برات ساز ودهل عروسی راه بندازم همه بفهمن چقد طالبتم . میدونی قرار نبود ببخشمت؟ولی بی بی همه چیو گفت. از بی رحمی پدرم و مادرم حتی تااینجا گفت که مادرم پول داده بوده به عموت از اینجا دورت کنه و بی بی مریمم از همه چی اگاه بوده. از بی بی گذشتم چون اعتراف کرد ولی از عموت نمیگذرم. خیلی وقته بخشیدمت خورشید جانم اما منتظر بودم خودت بیایی و حرف بزنی تا بلکه یاد بگیري حقی که مال خودته رو با چنگ و دندون پس بگیري نه با صبر و توکل بر خدا که به بزرگیش شکی نیست. ولی از اونجا که تو هیچوقت از زبونت استفاده نمیکنی،جز چشمات واسه عجز و لابه، به بی بی گفتم چو بندازه که قراره زن بگیرم ولی خورشید جانم این حوالی دیگه هیچ اربابی دختر دم بخت نداره. هر چی بود،گذشت. فرصتی بود غنیمت تا تو حرف بزنی. به گمونم امشبم خودت به زبون نیومدي بی بی هولت داد جلو. مات و مبهوت نگاه لباي خندون و خط اخم صورت علی نگاه میکردم. میگفتم نکنه خوابه شیرین اومده سراغم گفتم علی خان؟ گفت جان دل علی چشاشو بست دم گیسامو گرفت جلو بینیش بو کرد گفت تو همون طناز و دلرباي منی خورشید که همیشه اون عشق و علاقه اي که درونم ریشه زده کمرنگ نمیشه.من و وجودم و کش تنبونم و مال و اموالم حتی شمارش نفسام مال توعه . سرخوش و مست از حرفاي علی دنیا رو گذاشتم سر جاش. علی بی قراردستمو کشید رو تخت.لباي داغش که به گونه هام خورد فهمیدم هر چی اونشب دیدم رویا نیست، واقعیته. بعد اونشب شدم خانم خونه.نه فقط تو اتاق و تاریکی بلکه علی هرچی خدمه بود جمع کرد و گفت خورشید بعنوان خانم بزرگ عمارت هرچی امر کرد باید انجام بشه و اینجوري شد از رعیت به خانمی رسیدم.شاید بخت و اقبال هرکی از قبل تعیین شده باشه..علی به مناسبت دنیا و اربابی خودش و برگشتنم جشن گرفت، لباس عروس پوشیدم و ساز و دهل اوردیم و کل ابادیو شام دادیم.علی عمومو با رسوایی و اویزون کردن افتابه به گردنش دور روستا چرخوندو بعدم با سکینه انداختش بیرون.سه تا بچه پشت سر هم اوردم و سه تاش شد دختر... اخرین بچمو زاییدم که خانم بزرگ دار فانیو وداع گفت. علی خیلی شکست. چون هرچی بود حتی جادوگر، بازم مادر بود. درسته از گوشه کنار بهم طعنه میزدن که خورشید، خانمِ ارباب دختر زاست ولی علی میگفت دختر نعمته مخصوصا اگه به تو برنخورشید. بهتر که پسر ندارم تا این رسم اربابی و رعیتی ادامه دار بشه.اینجوري حداقل نسل ما از ظلم کردن و نفرین رعیت دور میشه.شایدم تقدیر اینه پسر نداشته باشم که دل به دختر رعیت بده و از همه جا رونده داغ به دلش بمونه. الحق که علی هیچوقت عوض نشد.همیشه همون ادم بود با همون حرفاي دل گرم کننده و زبون نرم که برخلاف خدابیامرز پدرش تو جمع حیا نمیکرد و هرمدلی بود بهم ابراز علاقه میکرد. یه روزي از اختر براي علی تعریف کردم و هیجان زده خواست سري بهش بزنیم تا بلکه تشکریم ازش بکنه دیر یادش افتاده بودم چون وقتی رفتیم دست بوسی اختر گفتن مرده و علی نوازشم میکرد تا زیاد گریه نکنم .چند سالی گذشت.عصاي علی کنار تختش نشون از پیریش میداد. موهاش یک دست سفید شده بود. دخترارو فرستاده بودیم خونه بخت دو تا با شوهراشون رفتن فرنگ و فقط دنیا موند ایران که اونم رفته بود تهران زندگی کنه.علی زل زد بهم گفت خورشید جانم.. گفتم، جان دلم ،گفت هنوزم برام مقدسی با همون عشق و علاقه پررنگ.نشستم کنار تخت. بوي شالیزار اخراي فصل تابستون پر شده بود تو اتاق. گفتم پیر شدي پیرمرد چی میگی اینقد دلبري نکن که نمیتونم هم اغوشت بشم توان نداري.پشت دستم و بوسید گفت مراقب خودت باش.مزاح نمیکنم دلبرکم .علیو دو هفته بعد سپردم به خاك سرد.دکترا میگفتن سرطان داشته و به روي خودش نمیاورده. طبق وصیتی که داشت کنار پدرش خاك شد.بعد سالها که از مردن علی میگذره هنوزم چشم انتظارم عمرم سر بیاد و با علیم دیدار تازه کنم ارزومند يه دل صاف مثل علی, عشق ابدي مثل علی و مردي چون علی براي شما از خدا هستم . دوستدار شما خورشید پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به من بچه ای نداد تا بتونم مادر اون چهار تا بچه باشم و همون طور هم بمونم ...نداد تا با خیال راحت به کارم ادامه بدم ...من اینو می فهمیدم چون با هر ضربان قلبم وجود خدا رو حس می کردم  ..تابستون سال 57  یعنی درست روزهای انقلاب کار ساختن  زمین خونه باغ تموم شده بود ؛؛ به کمک آقا و امیر ؛ پانصد متر از اون زمین رو فروختیم و هشت واحدساختیم  تا بچه ها هر کدوم خونه داشته باشن  ..وضع مالی آقا مثل سابق نبود ..چند بار ضرر های بدی کرد که لطمه ی بزرگی خورد و مجبور شد خیلی از ملک هاشو بفروشه ..پریناز دانشگاه میرفت ؛ و تازه نامزد کرده بود ..و پرستو که از نگاه اول به نظر میومد از پریناز بزرگتره سال آخر دبیرستان بود ..تا توی اون بعد از ظهر گرم تابستون ..من و شوکت خانم از مدت ها قبل هر چی تونسته بودیم بسته بندی کردیم تا موقع  اسباب کشی راحت باشیم  ..آقا از اتاقش اومد بیرون و نگاهی به ما کرد و گفت : گلنار میشه یک لیوان آب یخ برای من بیاری ..بابا جان ؛خیلی سرد باشه ..احساس می کنم دارم خفه میشم ..گفتم :چشم آقا ..همین الان ...فورا از یخچال یخ در آوردم انداختم توی یک لیوان بزرگ و گلاب و شربت بهش اضافه کرد و هم زدم..وقتی آماده شد ..ازآشپزخونه اومدم بیرون دیدم نیست ..شوکت بهم اشاره کرد رفت بالا ..دنبالش رفتم .. دیدم روی تخت شیوا به پشت دراز کشیده ..چند تا هم دیگه زدم و گفتم : پاشین ..براتون شربت درست کردم حتما گرمایی شدین ..ولی حرکتی نکرد چشمش بسته بود ..سرمو خم کردم و گفتم : آقا خوابیدین ؟ بازم حرکتی نکرد ..گفتم لیوان رو می زارم اینجا بیدار شدین بخورین ..و گذاشتم روی میز و خواستم از در برم بیرون .ولی یک مرتبه دلم شور افتاد ..برگشتم و صداش کردم ..آقا ..آقا ..بابا جونم ...بابا ...و هولکی با دو دست تکونش دادم .. و بازم ..و بازم ..ولی اون بی حرکت خوابیده بود .. نعره ای از ته دلمکشیدم ..آقا ...امیر ...امیر ...شوکت خانم ...به دادم برسین ..و خودمو انداختم روی سینه اش و محکم بغلش کردو فریاد زدم ..تنهام نزار ..تو رو قران تنها نزار ...آقا ..نه ..نه اما انگار اون سالهاست که کنار شیوا خوابیده ...و در واقع قصه ی عشق اون دو نفر به پایان رسید..آقای عزیز من ..شاد و سلامت باشید ..التماس دعا و به امید تفکر بیشتر ... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه. سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده مثل مرغ سرکنده شده بودم، اصلا شب و روز نداشتم کارم شده بود گریه.. درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد... من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره... به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم .نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد. منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم . روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود. بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم. زود قبول کردم که برم . عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم، در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد . کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه...و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم چون قلبم به لرزه میفته بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد مامان اینا واسشون جای سوال بود که چرا من یهو اینجوری شدم. ولی من و نگار هیچوقت لو ندادیم که چه اتفاقی واسم افتاده .اون روزای لعنتی که دلم نمیخواد در موردش بگم زجر بود برام .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم تحت نظر روانپزشک بودم و حالم نسبت به قبل بهتر بود.چند سال از اون روزهای پر درد و غمبارم میگذره .مدرکمو گرفتم و تو بیمارستان مشغول به کارم از جنس مرد جماعت متنفرم. هرگز دلم نمیخواد ازدواج کنم بد ضربه خوردم آرمین بخاطر کشتن زنش یک سالی بود که زندان بود، همونجور که من شنیده بودم زنشو با یکی دیده و انقدر زدتش که کشته شده نگارم تازه با یکی از همکارامون نامزد کرده و قراره به زودی ازدواج کنن اگه کرونا تموم شه منم با خانوادم زندگی میکنم .از عشق پوچ و تباهمم هیچ خبری ندارم حتی پیگیری هم نکردم. گفتم شاید اگه ازدواج کرده باشه بیشتر میشکنم و خورد میشم .اینم از زندگی پر پیچ و خم من . امیدوارم هیچ کدومتون دچار سرنوشت من نشید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
*تمامی اسامی شخصیت ها در داستان تغییر کرده *تاریخ تولد صنوبر سال هزاروسیصدوپنج بوده *جسد آقا محمد هیچوقت پیدا نشد *از سرنوشت شمسی اطلاعاتی موجود نیست چون بچه های صنوبر هیچوقت دیگه به اون روستا نرفتن *هما خانم و آقا کریم هردو بعداز صنوبر فوت کردن و تا آخرین سالهای عمرشون؛ مرضیه و اکبر میرفتن و بهشون سر میزدن و مراسم تدفین درخوری براشون برگزار کردن *صنوبر دوسال قبل از مرگش دچار یه بیماری شد که دکترا نتونستن بيماريو تشخیص بدن و در سن پنجاه سالگی وقتی دیگه توان حرکت کردن نداشت فوت کرد *تو مدت این دوسال همیشه میگفته خوشحاله بالاخره به آرزوش میرسه و به دیدن آقا محمد میره *روز وفاتش به بچه هاش گفته رو به قبله بخوابوننش و قرآن بالاسرش بذارن و پسرش میگه هیچوقت مثل اونروز مادرشو خوشحال ندیده بوده *شدت علاقه صنوبر به آقامحمد به قدری بوده که اگر پنج شنبه ای نمیتونسته خیرات براش بده جلوی در خونه همسایه هارو آب و جارو میکرده و ازشون میخواسته برای اقامحمد فاتحه بفرستن *دختر صنوبر بعد از ازدواج زندگی آروم و راحتی داشته و بیست سال پیش تو تصادف خودش و همسرش فوت میکنن * پسر صنوبر ازدواج میکنه و در سن چهل و دو سالگی صاحب اولین فرزندش میشه و همچنان با وجود کھولت سن و دشواری رفت و آمد هرهفته از کرج به تهران میره و قبر مادر و خواهرشو زیارت میکنه و هنوز با شنیدن اسم مادرش گریه میکنه و یاد سختی های گذشته میوفته *بعد از مرگ حاج امین معلوم میشه که ایشون حدود بیستا خانواده بی سرپرستو نگهداری میکرده و سه نفر از پسرای این خانواده ها حرفه برق کشی رو ازش یاد گرفتن و تونستن روی پای خودشون وایسن. روحش شاد و یادش گرامی *و در آخر درسته سرنوشت صنوبر تلخ بوده ولی عشق بین این خانواده چهارنفری شیرین و مثال زدنیه. پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خداروشکر همشون عاقل و بالغ بودن و خیلی راحت مسئله کنار اومدن و خیلی زود با هم صمیمی شدن بعد از اون شب وقتی همه فهمیدن که نادر پسر منه زود عقد بنفشه و نادرو برگذار کردن و با فاصله ی کوتاهی براشون عروسی گرفتیم حبیب مثل نگین به نادر و نرگس هم محبت میکرد و هیچ فرقی بینشون نمیذاشت.نادر و بنفشه به خاطر شرایط کاری و درسشون به تهران برگشتن و همونجا خونه گرفتن. نرگس پیش ما موند و بهترین خواهر برای نگین شد.بچه ها هر اخر هفته به شهر ما میان و همگی دور هم جمع میشیم. الان یک سال از ازدواج نادر و بنفشه گذشته و تمام این یک سال هر دو خانواده تصمیم داشتیم که به تهران بریم و کنار بچه هامون باشیم و دوری این چند سالو تلافی کنیم.بالاخره به تهران رفتیم و یه آپارتمان دو طبقه شیم و نوساز گرفتیم و هر کدوم یه طبقه ساکن شدیم،بعد همه کشمکش‌هایی که برادرام سر ارث داشتن یه مبلغی خم به من رسید، برادرام حتی خونه رو فروخته بودن و مادرم و طاهره اجاره نشین شدن ،ولی من سهم الارثم و پس اندازی که داشتم و با مشورت حبیب بهشون دادم و اونا تونستن یه خونه کوچیک بخرند،هرچی باشه خ‌اهر و مادرم بودند و از یه خون بودیم ،هر چند این خطه سالها من آدم حساب نکردن و موقع بلا و سختی تنهام گذاشتن. اینروزا با مریم و حبیب و بچه ها احساس آرامش و خوشبختی میکنم و از خدا میخوام همه اونایی که تو شرایط بد گرفتارن رو کمکشون کنه و بهترینهارو براشون بخواد پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم باشه مادر ممنون که خبرم کردی گوشی رو گذاشتم شروع کردم به گریه کردن. مریم خانم گفت ملیحه جان خود دار باش چرا ناراحتی تو که نمیدونی چی شده یا چی میشه دعا کن خوب میشه و خدارو شکرکن که ما هم داریم میریم دیگه ناراحتی نکن،اما مگه دلم آروم میشد.حمیدو ساناز مارو به فرودگاه بردن مریم خانم سعی در آروم کردن من داشت،ساناز بچه ام بخاطر ناراحتی من سعی  میکرد دیگه گریه نکنه چمدونها رو که تحویل دادم ساناز دیگه نتونست خودشو کنترل کنه دستشو دور گردنم انداخت گفت مامان میدونم الان ناراحتی اما انشاالله وقتی رسیدی ایران و خیالت از طرف دایی راحت شد کارهاتو بکن دوباره بیا پیش من؛اما من!گریه امونم نمیداد گفتم خیالت راحت باشه میام بزار الان با آرامش برم تو رو‌خدا گریه تو نکن‌.ساناز خودشو کنترل  میکرد بلاخره از هم جدا شدیم و دوباره به سمت کشور خودم اومدم جایی که به اون تعلق داشتم. با لحظه شماری به فرودگاه تهران رسیدم…امان!مگر ساعت میگذشت،مریم خانم گفت میخواهی منم همراهت بیام؟گفتم نه راضی به زحمت شما نیستم فعلا شما برو خستگیت رو درکن‌ تا منم ببینم چکار میکنم چمدونها رو برداشتیم و بسمت درب خروج رفتم از دور جواد رو دیدم اما قیافه اش خیلی گرفته و تو هم بود بسرعت جلوش دویدم گفتم جواد جان سلام محمد چی شده؟گفت آبجی خودت رو ناراحت نکن محمد بیمارستانه!گفتم خب پس چرا تو انقدر گرفته ایی؟گفت آبجی آخه محمدحالش خوب نیست چمدونهامو دستم گرفتم و گفتم بریم داداش بریم!گفت اول بریم خونه چمدونت رو بزار بعد میریم بیمارستان،گفتم نه اول بریم بیمارستان من محمد رو ببینم خیالم که راحت شد میریم خونه.جواد ساکت بسمت  پارکینگ رفت تو راه هی گفت تف به این دنیا آخه این دنیا چه ارزشی داره ،گفتم جواد جان آذر کو؟ گفت پیش ثریاست.گفتم مگر ثریا بیمارستان نیست گفت نه ثریا اومده خونه ولی امیر حسین اونجاس جواد به رانندگیش ادامه داد اما بسمت خونه ثریا رفت گفتم جواد چرا اینجا ؟گفت بریم پیش ثریا یه سلام علیکی بکن بعد میریم! صدای ضربان قلبم رو زیر زبونم احساس میکردم .جواد جلو در خونه محمد پارک کرد گفت پیاده شو !!! زنگ زدیم اما من انگار پاهام شُل شده بودن از پشت آیفون آذر گفت کیه ؟گفتم منم آذر جان باز کن سکوت بر اونجا حکم فرما بود بدو بدو بالا رفتم درو که باز کردم ثریا گفت ملیحهههههه دیر اومدی محمد رفتتتت !سرم گیج رفت با خودم گفتم ای ملیحه بدبخت ! به تو خوشی نیامده. ساره به سمتم اومد فریاد زد عمه جان بی بابا شدم و من وسط اتاق غش کردم با ضربه هایی که امیر حسین به صورتم میزد وآبی که بصورتم میریخت بخودم اومدم فریاد زدم عزیز خواهر کمرم رو شکستی ای خداااا چقدر داغ برادر سخته. دنیای من تیره و تار شده بود دیگه طاقت نداشتم تازه میخواستم به راحتی برسم…به ثریا گفتم محمد که چیزیش نبود گفت ملیحه جان دیشب یهو سکته کرد با بچه ها بردیمش بیمارستان و تموم کرد ... آخ خدا!!غم ملیحه تمومی نداشت‌،انگار محمد تنظیم کرده بود که با برگشتن من بمیره .برادرم سنی نداشت همش پنجاه و شیش سالش بود خودم رو میزدم و گریه میکردم یاد کمک های محمد تو دوران طلاقم افتادم چقدر خرج بچه هامو داد تا من رو براه شدم ودستم تو جیب خودم رفت .فردای اونروز جنازه محمد برادر عزیزم در بهشت زهرا آرام گرفت ثریا انقدر گریه میکرد که از حال میرفت هیچکس نمی تونست ما دوتا رو آروم کنه.برادرم جواد تنها شد به ثریا میگفتم من خودم تا زنده ام هواتون رو دارم ساناز تو اون حال و هوا همش زنگ میزد و میخواست تصویری با ما صحبت کنه اما من نمیخواستم که اون صحنه های ناراحت کننده رو از راه دور ببینه همش پیام میدادم که گوشیم خراب شده و نمی تونم تصویری باهات صحبت کنم اما بلاخره با تماسهای مکرر با امیرحسین موضوع مرگ محمد رو فهمید بچه ام خودش اونجا به تنهایی گریه میکرد ،دیگه دوری این چیزا رو هم داشت . ما هم باید مثل تمامی داغها که دیده بودیم این داغ هم می پذیرفتیم که دیگر محمد برادرم وجود نداره و دردی عمیق بر روی قلب ما میزاره. خب درد دلهای ملیحه رو تا الان شنیدید سرنوشت برای هرکس یک جور رقم میخوره خوشبختی برای همه تضمینی نیست من زندگی خودم رو براتون تعریف کردم تا ازش درس بگیرید و‌امیدوارم که زندگی هیچکس مثل من نشه ! داغ پدر و مادر و برادر و کمری شکسته ازدرد… اما در زندگیتون صبور باشید هرچه صلاح خدا هست همان میشود امروز من!ملیحه شصت و یک ساله شدم و خونه خودم تنها زندگی میکنم بچه هام سر زندگی خودشونن و الحمدالله از زندگیشون راضی هستن …من هنوز گاهی با مهین در ارتباط هستم مرجان مجدد ازدواج کرده و پسرش هم رها کرده به امان خدا !!! ایکاش هیچ وقت هیچ مرجانی تو زندگی جوانهامون پیدا نشه که باعث از بین رفتن یک زندگی و مرگ پدرو مادرها بشه براتون تو این روز های عزیز خوبی و سلامتی آرزو میکنم. پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کمی طول کشید تا چشمام به تاریکی عادت کرد، صدای دیار زیر گوشم پیچید: سلام خانم،دیگه تموم شد، چشمام گرد شد و تندی تو جام نشستم و با شوق گفتم: دیار؟ کی اومدی؟+همون موقع به شوق دیدارت راه افتادم.دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: واقعا؟ خوب کاری کردی اومدی! نمیدونی چقدر نگرانت بودم.ته ریشش رو نوازش کردم، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد،تا نزدیکم شد یادم اومد داریوش هم پیش منه!سریع دستم رو گذاشتم رو سینه اش و به داریوش اشاره کردم و گفتم: بچه اینجا خوابیده!نگاهی بین منو داریوشی که دور تا دورش رو بالش چیده بودم که مبادا از تخت بیوفته رد و بدل کرد و گفت: دیار نصف شب بکوبه بیاد دم صبح برسه بعد بفهمه شازده داریوش جاشو گرفته.خندیدم و بچه رو بغل زدم و گفتم: میبرم میذارمش سر جاش...نونم نبود آبم نبود اینهمه بچه واسه چیم بود؟!ضربه آرومی به شونه اش زدم و گفتم: ناشکری نکن! هر وقت ناشکری کردیم یه چیزی شد، مگه چیه؟ چشونه بچه هامون؟ به این خوبی!دستاش رو به کمرش زد و گفت:کی ناشکری کرد آخه؟ این جای بچه است؟ بده من ببرم تو دو ساعت فس فس می‌کنی طولش میدی!داریوش رو از بغلم گرفت، نرم صورتش رو بوسید و رفت..به دقیقه نکشیده دوباره اومد تو اتاق.لبخندی زدم و گفتم: اول بگو کارا چطور پیش رفت با شاهرخ چیکار کردی؟امشب میخوام فقط برا خودمون باشیم ،دیگه همه چیز تموم شد ماهی،می‌خوام خودمون باشیم و بچه ها ،هیچوقت اونطور که باید کنارتون نبودم،همه اون روزارو ،همه نبودنا،بداخلاقی‌ها و سختیارو تلافی میکنم،دیار تا خود صبح در گوشم حرفهای امیدبخش میزد.آخرش هم با بلند شدن صدای گریه داریوش ولم کرد و گفت: نقره دو اومده! یه فضولِ مزاحم دیگه بهمون اضافه شد!بااز جام بلند شدم و گفتم: همین فضولا شدن چشم و چراغ خونه ات!خندید و چشماش رو با خستگی بست...منم نای حرکت نداشتم، پلکام رو به سختی باز نگه داشته بودم، رفتم سراغ داریوش و جاش رو عوض کردم و دوباره خوابوندم...دیگه وقت بیدار شدن بچه ها بود، براشون نیمرو درست کردم و سرشیر و عسل رو هم گذاشتم رو سفره، چایی رو آماده کردم و رفتم سراغ داریوش...مهتاج خانوم هم همون موقع ها بیدار شد و بعد از احوال دیار رو گرفتن از خونه زد بیرون، میخواست بره بازار و پارچه بخره... خیالم که از اونا راحت شد نور بیدار شد، دست و روش رو شستم و بهش صبحانه دادم، به همون ترتیب نقره هم بیدار شد، اونو که سیر کردم رو بهشون گفتم: حالا بدویین برین بابا رو بیدار کنین!جفتشون ذوق زده گفتن: مگه بابا اومده؟سری تکون دادم و گفتم: آره دیشب اومد، شما خواب بودین الان برین بیدارش کنین بیاد صبحانه بخوره.دو تاشون جیغ جیغ کنان رفتن سراغش، ده دقیقه بعد دیار ژولیده در حالی که بچه ها رو زده بود زیر بغلش اومد پایین و گفت: این زلزله ها رو فرستادی سراغ من نمیگی خسته ام؟سر بالا انداختم و گفتم: دیگه قرار بود نبودناتو جبران کنی.خندید و گفت: تلافیشو سرت درمیارم ماهی، همیشه که این بچه ها نیستن. لبخندی بهش زدم و نقره لوس دست باباش رو بالا گرفت و خودش رو تو بغلش جا کرد و گفت: بابا دیگه خونه میمونی؟ +آره بابا هستم، چرا؟چیزی میخوای... -مثل بابا های دیگه منو ببر بیرون دیگه! هم اش نیستی!دیار بوسیدش و گفت: رو چشمم نُقی خانوم، امروز در اختیار شمام هر جا گفتین میریم. بچه ها غرق شادی رفتن آماده بشن، رو به روی دیار نشستم و گفتم: کجا می‌بری بچه ها رو؟ +یه شهربازی میبرم دو تا بستنی میخرم بهشون میدم، بقول نقره مثل بابا های دیگه!-نمیدونم این بچه چرا انقد زبونش درازه! خندید و گفت: واقعا نمیدونی چرا زبونش درازه؟ تکه نونی به سمتش پرت کردم و گفتم: نه شبیه باباهای دیگه ای نه شوهر های دیگه! از جا بلند شدم و براش یه فنجون چایی آوردم و گفتم: نگفتی چیکار کردی با شاهرخ؟ -برادر احمق من خیلی زود گرفتار شد! از هول جون رفته بود، به بی پولی خورد، اعتباری هم نداره که کسی دستشو بگیره مجبور شد برگرده! منم سر بزنگاه با مأمور رفتم بالا سرش، الآنم داره آب خنک میل می‌کنه!... بعد از اون با اصرار مهتاج خانم دیار رضایت داد تا شاهرخ و آزاد کنند به این شرط که دیگه دور و ورعمارت پیداش نشه و هیچ طلب و ادعایی نداشته باشه،مهتاج خانمم با مادرش داخل عمارت بدون اذیتهای شاهرخ روزگار میگذروندند و ماهم هرچند وقت یه بار بهشون سر میزدیم،افشار و افسانه هم بعد چند سال دوباره بچه دار شدند و بچشون دختر شد،سودا و امیر هم خدارو شکر بالاخره خدا بهشون یه دوقلو داد که من خیلی براشون خوشحال شدم،دیگه زندگیمون رو روال افتاد و منم ترجیح دادم به بچه ها برسم،گهگداری بچه ها رو پیش طوبی خانم میذاشتم و به داروخونه پیش دیار میرفتم و اونم همیشه مثه اول تا منو میدبد چشاش برق میزدو یواش طوری که فقط من بشنوم ،منو ماهی صدا میزد... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هوم خفه ی گفت که ادامه دادم میخواستم یه درخواستی ازتون بکنم حرفی نزد یعنی منتظره بقیه اش رو بگم..گفتم راستش شما اصلا به فکر سرمه نیستید خوب اون بیچاره هم ناراحت میشه ..يكم به اونم توجه كنيد از وقتي كه من اومدم همش تو اتاق منيد ..ارباب چشماش رو باز کرد وبا اخم گفت اگه گذاشتی بخوابم ..مثل اينكه تو سه سال كنارم نبودی و بعدم گفت باشه به اونم توجه ميكنمً ...ولی تو غصه سرمه رو نخور ....اون خودش زبون داره ..دوماه گذشت و همه چيز عالي بود .. ارباب به کل تغییر کرده بود و منم خیلی دوستش داشتم ... دیگه نمی تونستم بدون اون زندگی کنم ... خاتونم کم کم منو به خاطر قضیه دوری جاوید بخشیده بود .... جاوید حالا با ارباب خیلی صمیمی شده بود و هر روز منتظر دیدن ارباب بود و روی شونه هاش مینشست و بازی می کرد تا حالا خیلی باهاش تکرار کرده بودم ارباب رو بابا صدا بزنه اما هنوز موفق نشده بودم ..جاوید هر روز وابستگیش به ارباب بیشتر میشد یک روز صبح که ارباب میخواست به زمین های کشاورزی سر بزنه صورت جاوید رو بوسید و خداحافظی کرد اما جاوید با گریه دستاش رو باز کرده بود و بغل میخواست اربابم با مهربونی بغلش کرد و گفت پسرم من باید برم بیرون ظهر میام بازی کنیم اسب سواری..جاوید دستش رو دور گردن ارباب حلقه کرده بود و از بغلش تکون نمی خورد هر چی سعی کردم جداش کنم نشد  که ارباب گفت با خودم میبرمش من زود میام دلم شور میزد اما با اصرار جاوید مجبور شدم اماده اش کنم با نگرانی بهش نگاه کردم که تو بغل ارباب بود و ارباب بهم گفت مواظبشم و رفتن..دلم خیلی شور میزد ..بعد از رفتنشون سولماز پیشم اومد وقتی حال اشفته ام رو دید گفت نترس زود میان ... اما برای منی که یک بار طعم نداشتن رو چشیده بودم دوری از جاوید نگران کننده بود ..سولماز برای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت راستی اصلا متوجه شدی از وقتی برگشتی باجى نيست .. با شنيدن اين حرفش گفتم اره راست میگی از بس سرم گرم جاوید بودم اصلا یاد باجی نبودم چی شده ؟کجاست ؟بيرونش كردن ..سولماز گفت قربون حکمت خدا برم از بس همه خدمه ها رو اذیت کرد این بلا سرش اومد با تعجب گفتم مگه چی شده..؟سولماز گفت هیچی مثل اینکه یک بار در حال تنبیه یکی از خدمه ها بوده وداشته فلکش میکرده که همونجا حواسش نبوده و یه مار نیشش میزنه و دیر دکتر براش میارن و تموم میکنه ... با شنيدن این خبر تو دلم میگم واقعا بالاخره هر کس ظلم کنه جوابش رو میگیره چقدر باجی خدمتکارا رو اذیت میکرد... چقدر به من کنایه میزد حتی یکی دوبار منو سیلی زد ... غروب که جاوید رو سالم و سلامت تو بغل ارباب دیدم که خواب رفته خیالم راحت شد از بغل ارباب گرفتم که گفت لباسهاش پر از خاک شده به اتاق بردمش و لباسهاش رو عوض کردم صورتش رو بوسیدم ..فداش بشم من لپ هاش داغ شده بود ....از بس تو افتاب بود.. اينم از آخر سرگذشت فیروزه بعد از شام جاوید با سولماز رفته بود تا حموم کنه تو اتاق مشغول شونه کردن موهام بودم که با نزدیک شدن کسی متوجه ارباب شدم سرش رو کنار گوشم اورد و گفت دفعه اول که تو رو تو جنگل دیدم و منو نجات دادی از جسارتت خیلی خوشم اومدوقتی بدون ترس من رو از دست گرگا نجات دادی فکرم مشغولت شد ..اما با گفتن اون حرفا در موردم خیلی از دستت عصبی شدم به حرفای ارباب خندیدم که با یه حرکت منو بغل کرد جیغی کشیدم که گفت نفر اولی بودی که در موردم جلوی روم اون حرفا رو زدی وقتی خوشحاليت رو از انتخاب نشدنت گفتی تو دلم خوشحال شدم و تصمیم گرفتم یه گوش مالی خوب بهت بدم برای همین قرار عروسى رو با اون دختره رو بهم زدم و به خاتون گفتم باید تو زنم بشى.. بهش نگاه كردم برام جالب بود ارباب یاد گذشته کرده ..دوباره ادامه داد اما وقتی شنيدم فرار کردی دلم میخواست پیدات کنم و نابودت کنم من هیچ وقت دوست نداشتم به زور کسی رو به کاری وادار کنم شب اولی که زنم شدی از خودم بدم اومد .... خواستم از دلت در بیارم که تو باز با حرفات منو عصبی کردی.فيروزه میخوام بدونی شاید روزای اول به خاطر بچه باهات ازدواج کردم اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر بهت وابسته میشدم وابسته اون چشمای سیاهت ... الان که دارم اینا رو میگم میخوام بدونی برام عزیزی .جاوید رو از تمام دنیا بیشتر دوست دارم وازت ممنونم چون فقط به خاطر توئه دارمش باشنیدن حرفای ارباب خوشحال شدم و گفتم منم خیلی دوست دارم ارباب خندید و گفت دلم میخواد برای یک بارم شده اسمم رو صدا بزنی سرم رو جلو بردم و برای بار اول با پیش قدم شدنم به شوهرم ثابت کردم كه دوستش دارم و بعد از مدتی سرم رو عقب کشيدم و گفتم تو و جاوید باارزشترین کسایی زندگیم هستید بابک جان "پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من دوست نداشتم طلاق بگیرد چون از این کارها خیلی بدم میومد ولی دو هفته پسرم سراغ نامزدش نرفت تا اینکه مادرش به من زنگ زد و گفت چرا دختر منو اونجا ول کردین و رفتین بیاین تکلیفشرو مشخص کنید.. گفتم حالا نمیدونم اینا چرا با هم دعوا می کنند؟ گفت ما طلاق میخوایم یه لحظه گوشم زنگ زد گفتم مگه طلاق به همین راحتی هست اجازه بدین با هم حرف بزنن شاید تونستن با هم کنار بیان..مادرش گفت نخیراینا نتونستن با هم کنار بیان ما دادخواست‌طلاق دادیم به این زودی ها میرسه دستتون فقط دختر من و طلاق بدین خلاصه پسر من هم از خر شیطون نیومدپایین و راضی نشد که حتی برای یک بار با دختره صحبت بکنه البته اونا هم زیاد راضی نبودند که بیان بشینیم و صحبت بکنیم .. این وسط من شبانه روز گریه میکردم برای زندگی پسرم که بخاطر هیچ و پوچ نابود شده بود طلاق رو خیلی بد میدونستم خلاصه دادخواست طلاق دادن و جلسه هاشون برگزار شد امیدم فقط به این بود که برن مشاوره و اونجا اجازه ندن طلاق بگیرن... ولی جلسه‌های مشاوره هم چیز خاصی نبود و اونجاهم امضا کرده بودن که باید طلاق بگیرن زهرا و مادرش پاشونو کردن توی یک کفش که ما مهریه می‌خوایم نمیدونستم چیکار کنم... مادرش می‌گفت باید بدیم چون چیزی به اسم پسر من نبود دادگاه می‌گفت چند ماه یکبار سکه بدین پسر من می‌گفت دوست ندارم حتی چند ماه یک بار هم اون دختر بیشعور رو ببینم می خوام همین اول بدم گفتم چطور میخوای بدی؟؟گفت نمیدونم باید چیکارکنم، تصمیم گرفتم آپارتمان کوچیکی که داشتم رو بفروشم وبدم به زهرا،پسرم وقتی شنیدخیلی عصبانی شد..ولی چاره ای نبود فروختم وچون زهراهنوزدختربود نصف مهریه بهش میرسید خلاصه مهریه اشو دادیمو طلاق گرفت روزیکه صیغه ی طلاق جاری شد دنیادور سرم چرخیدولی چاره ای نبود..پسرم بعدازطلاق چندوقت به شدت عصبی بود بعد برگشت به زندگی..من هم بعدازچندوقت دوباره تونستم خودموجمع وجور کنم پسرم الان پزشک معروفی هست وتونسته همون آپارتمان رو دوباره واسه ام بخره...من پروین الان درسن شصت سالگی زندگی باآرامشی دارم زندگی میکنم وبرای این آرامش هزینه ی زیادی پرداخت کردم.. ممنونم که داستان زندگی منوخوندین درآخر به تمام دختران عزیزم توصیه میکنم هیچ وقت بخاطرچشم وهم چشمی زندگیتونو نبازین... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهاد سر به زیر انداخت و گفت: تو همیشه زن خوب و مهربونی بودی همیشه به داشتنت افتخار میکنم ولی هیچوقت نتونستم توی قلبم جات بدم... قلبم شکسته بود اما گفتم: بهتره توافقی جدا بشیم چون دیگه نازنینی نیست که بخاطرش منو تحمل کنی... فرهاد پذیرفت و بعد از انجام مراحل طلاق برای همیشه رفت بلژیک... منم کس و کاری تو ایران نداشتم و فقط با خاطراتم زندگی میکردم... بعد از فرهاد خیلی تنها شده بودم دلم حتی برای اون مرد یخی هم تنگ شده بود... منم تصمیم گرفتم راهی بلژیک بشم تا نزدیک نازنین باشم... اینجوری باز احساس تنهایی آزارم نمیداد... به گوشم رسید اقدس به قدری رفتار غلطی داره که هیچکس برای زندگی قبولش نمیکنه... مادرم هم با اون مرد ساده و مهربان حتی به دو سال هم نکشید و طلاق گرفت... ولی طهورا که خودش رو آوار زندگی عمه کرده بود بعد از اینکه با شوهر دومش آشنا میشه به قدری ازش کتک میخوره که آسیب مغزی میبینه و برای همیشه ویلچرنشین میشه... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راستی مهدی خیلی دست و دلبازه …..آخه شنیدم  میگند :مردی که ۱۰۰ میلیون داره و از اون  یه میلیون برات خرج میکنه با مردی که فقط یه میلیون داره و همشو  برات خرج میکنه خیلی فرق داره و مهدی اینطوریه ،،یعنی هر چی داره رو برام خرج میکنه………. نمیدونم چیکار کنم چون دختر عموم که در جریان تمام کارهای مهدی هست یه بار بهم گفت:یسنا!!!باور کن مهدی فقط فقط برای پول بابات اومده سراغ تو….ببین کی بهت گفتم……!؟ همه به من میگند: راهت اشتباهه و بهتره از مهدی جدا بشی……صلاح اینکه باهاش زیر یه سقف نری…….بدردت نمیخوره….. بین دو راهی موندم و نمیدونم چیکار کنم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسته که روانشناسی خوندم و میدونم کارم اشتباهه اما پراز عقده و کمبود هستم و‌ دلم بر عقلم غلبه کرده….. بابام دیشب گفت:مهدی خیلی پسر ساده و فقیریه….….بقدری اذیت کرده که دلم میخواهد کل خرجی رو که تا به امروز برات  کرده رو حساب کنه بهش بدم  و فقط طلاقتو بده و بره….خلاص……..والا روی این پسر نمیشه حساب کرد…….. میدونم که مهدی دست و بالش خالیه ،،وگرنه شاهد بودم که ته ته پولشو فقط برای من خرج میکنه…. این اواخر مهدی گفت:یسنا!!بیا بریم سرخونه و زندگی خونمون تا از تمام این حرف و‌حدیثها خلاص بشیم….میریم خونمون و در رو میبندیم و به کسی هم ربطی نداره چطوری زندگی میکنیم…..تازه!!! مامان حاضره طلاهاشو بفروشه تا ما یه خونه بخریم اما بشرطی که سه دانگ بنام مامان باشه…………….. گفتم:نه ….اگه قراره شریک بشیم با بابام میشیم چرا با مادرت؟؟؟ در حال حاضر نمیدونم چیکار کنم؟؟؟نمیدونم چه تصمیمی بگیرم….هم دوستش دارم و هم بابت این کاراش اذیت میشم……. خلاصه بدجوری سردرگمم  و از سردرگمی وغم وغصه دارم دق میکنم…. برای روز چهارشنبه وقت مشاوره دارم ،،،..دلم میخواهد بهترین تصمیم رو بگیرم تا تو زندگی بعداز ۲۴سال به ارامش برسم…. ختم کلام اینکه واقعا مهدی رو دوست دارم و با کارایی که برام کرده ثابت کرده که اونم منو دوست داره….بخاطر علاقه و وابستگی که بهش دارم نمیتونم تصمیم بگیرم….. از شما دوستان هم دعای خیر میخوام……چون بهم ثابت شده که دعای شما عزیزان زود مستجاب میشه…… پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم : _بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم‌؟‌ _چرا که نه ؟ بنظرم‌تو بهترین مادر دنیا میشی ... همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو هم‌آوردید؟‌ مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ، سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟ با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت... از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ... مصطفی تونست تو کارش ارتقاء‌ پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..‌ تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..‌ اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم .. اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ... بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ... ۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هم‌میخواستم خودم‌بچه ای به مصطفی بدم ! راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم! تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمی‌داد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..‌ هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود .. به خواسته ی هستی اسم‌ پسرمون رو محمد گذاشتیم ‌... یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..‌ گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینم‌مدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پی‌شون و آوردشون شهر ... روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم .. اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم‌ دلم کباب میشدم‌و رضایت دادم‌که بریم ... حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم .. دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ... یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیم‌کامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر می‌شد... تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم.. ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یک‌سال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی‌... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
که میتونستم برگردم پیش شما و تنها راهش در شرایط،فعلی همون بود ! حالا که تو و بچم برگشتید راضیم نون خالی کنار شما بخورم. .دیگه هیچی برام مهم نیست،هیچی..جز دیدن لبخند دوباره تو ..جز اینکه قلبت دوباره برام بزنه ..بشی همون شراره آتیش پاره،منم همون شاپور کله شق که عشق تو آدمش کرد ! شاپور چشمهاش پر هاله اشک شد چشمهامو بستم، آخ که چقدر دلتنگش بودم !ولی یهو ازم دور شد. دو قدم عقب تر رفت. . تو زنمی ..شرعا .قانونا ..زنی ولی میخوام مثل گذشته این خواستن این عشق تمایل دو طرفه ما باشه. . من الان میرم روی کاناپه میخوابم ! شاپور اینو گفت ..برام لبخند و با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و رفت روی کاناپه .. سریع از سر غرورم پشت سرش درو محکم بستم. . برگشتم نشستم لبه تخت زل زدم به در..با خودم باید صادق بودم. دلم میخواست شاپور درو باز کنه نازمو بکشه. منو ببره پیش خودش. ..من هنوزم دوسش داشتم ..من عاشقش بودم. .باید میبخشیدمش. باید بلند میشدم و میرفتم پیشش ... دل تو دلم نبود،از طرفی غرورم ..از طرفی هم عشقم ! کدوم یکی برام مهم تر بود ؟ غرورم اگه مهم بود باید به پشت اون در که عشقم ،شوهرم کسی که به خاطرش این همه سختی کشیدم بی تفاوت میشدم ! و میگرفتم تخت میخوابیدم و اصلا بهشرفکر نمیکردم و برام تموم میشد این همه عشقی که ازش دم میزدم ولی نمیتونستم شدنی نبود.مگه به این راحتی بود ؟ شاپور خیلی خوب منو بلد بود. بلد بود چیکار کنه که من دیوونش بشم ! همین یاداوری خاطراتش تپش قلبمو رو هزاار میبر! ا نفسی عمیق کشیدم. تکلیف مشخص بود! من همون شراره عاشق بودم که به مرده شوهرشم وفا دار بود !بلند شدم. دستمو رو قلب بی قرارم گذاشتم ! پاورچین رفتم سمت در. ..درو باز کردم. فکر میکردم حتما خوابیده. ..ولی روی کاناپه نشسته بود و داشت سیگار میکشید. توی تاریکی دیدن روشنایی و دود سیگارش ..منو بیشتر دلتنگش کرد... یاد شبهایی افتادم که همیشه قبل خواب وقتی اعصابش خراب بود بهم میگفت تو بخواب من یه سیگار بکشم روبه راه شم ! کنار صندلی کنار تختم مینشسیت و سیگار میکشید و باهم حرف میزدیم ! از اون به بعد چندسال ترکیه زندگی کردیم ،شرایط مالیمون یک دهم ایران هم نمیشد،ولی مهم این بود که همدیگه رو داشتیم،بعد چند سال خبر آوردن که اسکندر و کشتند و ما بعد چندسال به ایران برگشتیم.... مریم که زن یه پیرمرد شده بود و یه جورایی از شر سایش تو زدگی راحت شده بود... مادرشوهرمم که شاپور میدونست تو نبودش چه رفتاری با من داشت،ولی با اصرار من به خونش رفت و اومد میکرد... مادر با دیدن خوشبختیمون هر روز اسفند دود میکرد که کسی چشممون نزنه ،ابراهیمم با حضور بچه تو زندگیشون ،حداقل یه جوری نشون میداد که زنش و دوست داره،اینم از زندگیه پر فراز و نشیب من که ما تموم سختیاش بلاخره به راحتی رسیدم...... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم بزرگ کردن بچه اونهم بدون اینکه خانواده ام کنارم باشن برام سخته اما ارش خیالم رو راحت میکرد که هوامو داره و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره،برخلاف بارداری قبلی که همه اش توی سختی و استرس گذشت اینبار راحت بودم و ارش برام سنگ تمام گذشته بود،بلاخره توی یک روز گرم تابستونی با شروع دردم نریمان رو خونه ی دوستمون فرستادیم و با ارش راهی بیمارستان شدیم،نمی‌دونم چرا انقدر دوتا بارداری رو با هم مقایسه میکردم،اونموقع تنها و بی کس درد میکشیدم و زری بیچاره نمیدونست باید چکار کنه،الان اما ارش کنارم بود و دستم رو‌محکم توی دست گرفته بود تا بهم قوت قلب بده،توی بیمارستان که رفتم ارش سریع کارهای بستری رو انجام داد و بعد از چندین ساعت درد کشیدن بلاخره دخترم نهال به دنیا اومد،دختری بور و چشم ابی که انگار نسخه ی کوچیک شده ی خودم بود،ارش خوشحال و خندان برای تمام بیمارستان شیرینی گرفت ‌‌و میگفت انقدر خدا منو دوست داره که یه مرجان دیگه هم بهم داده…….نهال برخلاف نریمان شر و شیطون بود و شب ها خواب رو از ما میگرفت اما با عشق بهش رسیدگی میکردم و خم به ابرو نمیاوردم،ارش هم همه جوره بهم کمک میکرد و بیشتر شب ها از مرجان مراقبت میکرد تا من استراحت کنم،سخت و آسون روزها گذشت و نهال کوچیک من چهار ساله شد..هفت سال از اومدنمون به کانادا میگذشت و من هرروز دلتنگ تر از روز قبل میشدم،ارش تا حالا اقدامی نکرده بودیم،چند وقتی بود عجیب دلتنگ خانواده ام بودم و بعداز هرتماسی که با زری میگرفتم تا مدت ها حالم گرفته‌ بود و گریه میکردم…….هیچوقت یادم نمیره بهار بود و هوا عالی،نریمان بیرون بود و ارش هم با نهال مشغول بازی بود،از ظهر ارش کمی مشکوک بود و برای صحبت کردن توی اتاق میرفت،انقد گرفته بودم که اصلا حوصله ی سوال و جواب نداشتم،جلوی تلویزیون نشسته بودم اما ذهنم جای دیگه ای بود،صدای در که بلند شد نگاهی به نهال کردم و گفتم میشه در رو برای نریمان باز کنی دخترم؟نهال باشه ای گفت و میخواست برای باز کردن در بره که ارش دستش رو گرفت و گفت مرجان من با نهال کار دارم اگه میشه خودت در رو باز کن،با تعجب نگاهی به ارش کردم و ‌بدون اینکه چیزی بگم به سمت در حرکت کردم،بی تفاوت دستمو به سمت دستگیره ی در دراز کردم و بازش کردم،انتظار داشتم نریمان مثل همیشه لبخند بزنه و با عشق بگه سلام مامان خانم اما با دیدن کسی که پشت در بود نزدیک بود تا مرز سکته برم باورم نمیشد بعد از هفت سال دارم خواهرم رو میبینم،دستمو به در گرفتم و نزدیک بود پخش زمین بشم که توسط زری توی آغوش کشیده شدم،لحظه ی دیدار ما دوتا خواهر انقدر احساسی بود که اشک همه در اومده بود،انگار خدا دو تا بال به من داده بود و داشتم توی آسمونا پرواز میکردم،زری با منصور و حسام اومده بود و تمام این برنامه هارو‌ ارش چیده بود تا من بعد از سال ها خواهرم رو ببینم،ارش شخصا تمام هزینه های سفرشون رو به عهده گرفته بود تا زری بیاد ‌و من رو از اون حال و هوا دربیاره،الحق که بهترین تصمیم رو هم گرفته بود……بهترین روزهای زندگیم در حال گذر بود و دیگه چیزی از خدا نمیخواستم،زری با خودش برای‌ من کلی انرژی و‌حال خوب آورده بود،زری میگفت کلی به مامان هم اصرار کرده تا همراهمون بیاد اما بخاطر دوری راه حاضر نشده بود،زری دوماه پیشم موند و بهترین روزهارو‌برام‌ رقم‌زد،…….نریمان و نهال هردو برای من و ارش بهترین بچه بودن و اصلا برای بزرگ کردنشون اذیت نشدیم،خداروشکر نریمان به محض تموم شدن درسش توی دانشکده فنی‌ مهندسی مشغول تحصیل شد و الان یک‌ مهندس ساخت و‌ساز موفقه و چندسال بعدهم با یکی از همکارانش ازدواج کرد و متاسفانه نتونستن بچه دار بشن،نهال هم بعداز اتمام درسش مشغول عکاسی شد و بخاطر علاقه اش خیلی زود پیشرفت کرد و در سن بیست و پنج سالگی با پسر یکی از دوست هامون ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره،‌مامان پنج سال بعد از اینکه زری از پیشمون برگشت توی خواب سکته کرد و من نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،مهتاب خانم و شهریار دو سال بعد از ازدواجشون طلاق گرفتن و هشت سال بعد از طلاق بر اثر جوش و غصه زیاد سنگ..کوب کرد و فوت شد…..خداروشکر من و ارش هنوز در سلامت کامل مشغول زندگیمون هستیم و سعی می‌کنیم از دوران کهنسالیمون نهایت استفاده رو ببریم،متاسفانه امیر چند سال پیش بر اثر بیماری فوت شد و زری رو تنها گذاشت اما بچه هاش مادرشون رو تنها نذاشت و زری خیلی زود تونست به زندگی برگرده،تقریبا هر یک سال یا دوسال ارش زری رو با خرج خودش پیشمون میاورد ‌و تا چند ماه مهمونمون بود،زندگی من نتیجه ی صبر و صبوری بود،انشالله داستان من درس عبرتی باشه باری دوستان عزیز..... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ... روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ... انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ... روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ... الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ... روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود... وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ... امیدوارم سرگذشت من  تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن  و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین... پــایــان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سجاد همونی که باب دلم بود،خوش اخلاق و مهربون،مرجان نمیدونه چه جواهری از دست داده،وقتی دو سال بعد ازدواجمون باردار شدم از خوشحالی داشت پرواز میکرد،این همه خوشبختی تو خیالاتمم نمیدیدم هم خانواده اش دوسم داشتن و هم خودش بهترین بود.. الان که دارم زندگیم و تو ذهنم مرور میکنم خدارو هزار بار شکر میکنم جواب اون همه صبر و تحمل منو داد _کجایی سعیده همه منتظر توان تو اومدی اینجا چیکار؟؟ _همه اومدن؟؟؟ _بعله عزیزم بیا وقت واسه خلوت با این کوچول مون زیاد... صدای مریم میاد: _قدیما به مهمونا خوش آمد میگفتن،پذیرایی میکردن... به خنده اومدم پیششون نشستم بعد از خوش آمد و احوال پرسی گفتم: _قدیما مهمونا هم صبور بودن الان تا میرسن شروع میکنن غرغر.. خاله_نگران نباش عروسم کم مونده از دست این غرغرو هم راحت بشیم ... _چطور مگه؟؟؟ یکی میخاد بیاد خاستگاریش.. سجاد در حالی که چایی تعارف میکرد گفت: _کی مامان؟؟ خاله_یوسف و میشناسی پسر دوست بابات یه چند باری دیدیش اگه یادت مونده باشه؟؟ _آره یادم میاد ولی مامان اون زنو بچه نداشت مگه؟؟ _چرا مامان داشت ولی مثل اینکه زنش بهانه تحصیل خارج از کشور ول کرده رفته سجاد نگاهی به مریم کرد و گفت: _خوب ادامش... مریم کمی معذب شد و گفت: _چندباری اومده باهام صحبت کرده به نظرم خوبه... _اگه تو میگی خوبه پس حتما خوبه.. _داداش مسخره میکنی؟؟ _نه این چه حرفیه خدارو شکر تو دیگه یه خانم مستقل و موفق شدی برا خودت به اندازه ای عاقل هستی که گذشته ها تکرار نشه... خندیدم و گفتم پس مبارکه... چشمم به علی و سپیده افتاد که مثل همیشه انگار سالهاست همدیگرو ندیدن چنان مشغول پچ پچ و بگو بخندنن انگار تازه بعد سالها همدیگرو پیدا کردن،کوچولوی تو شکمم تکونی خورد، دستم رو شکمم گذاشتم وقشنگ احساس کردم که که سر خورد دقیقا زیر دستم تو دلم گفتم وروجک میدونم تو هم هستی انقد حضور خودت و یادآوری نکن و بعد از پنجره نگاهی به ماه اولین شبهای ماه قمری کردم و زیر لب گفتم :خدایا شکرت.... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک سال گذشت و و داغی که عمه با رفتنش روی دلمون گذاشته بود ذره ای کم نشد. برای بچه های کوچیکتر عسگر و عیسی خواستگار میومد و نمیتونستن بیشتر از این صبر کنن از طرفی طوطی باید دختر هاشو شوهر میداد ولی خودش حال روحی خوبی نداشت. خیلی از قبل بهتر شده بود ولی اون ادم شاد و سرزنده ی سابق نشد. دیگه کم کم هممون باید با این مسئله کنار میومدیم و مثل پروانه دور اقا صفدر میچرخیدیم که احساس تنهایی نکنه ولی خب اونم سنش زیاد شده بود و حال خوشی نداشت.یوسف گه گاهی تلگرافی میفرستاد و عکس بچه شون که پسر تپل مپلی بود رو داخلش میذاشت.بعد از یک سال و چند ماه یوسف و زمرد همراه پسرشون به ایران برگشتن و چقدر دیدن اون بچه مارو ذوق زده و بی طاقت کرده بود. یوسف برای هممون حسابی سوغاتی اورده بود و همه رو شرمنده کرده بود. هممون خیلی خوشحال بودیم و کنار طوطی که حالش بهتر شده بود روز های خوبی رو میگذروندیم.یوسف خیلی زود داخل یکی از درمانگاه های شهر مشغول به کار شد و با درامد خوبی که داشت بعد از یک سال تونست مطب خودش رو بزنه.زمرد دوباره باردار شد و اینبار یه دختر شبیه پسرش رسول به دنیا اورد. دختر زرنگی بود و چون بچه قبلیشو تنها بزرگ کرده بود پس این یکی هم بر میومد بر خلاف من که فقط یه بچه داشتم زمرد تند تند پشت سر هم برامون بچه میورد و حسابی دورمون رو شلوغ کرده بود. دخترش نورا یک سالش نبود که دوباره باردار شد و دختر دیگه ای به دنیا اورد. حسابی سرم با نوه هام گرم بود و حسابی از این شلوغی عشق میکردم ولی دوباره یک نفر توی خونه مریض بود و هممون حسابی نگران بودیم. اقا صفدر بعد از مرگ عمه خیلی غصه میخورد و هیچ کس نمیتونست داغی که رو دلش بود رو کم کنه. توجه و محبتمون رو نسبت بهش بیشتر کرده بودیم ولی فایده ای نداشت و این غم و غصه داشت از پا می انداختش. دختر های طوطی شوهر کرده بودن و دختر اولیش باردار بود... یوسف توی شهر دکتر معروفی شده بود و مطبش حسابی شلوغ بود مردم خیلی درباره اش حرف میزدن و همه حسابی اونو میشناختن و این اتفاق ها باعث میشد بهش افتخار کنیم. اقا صفدر خیلی پیشمون نموند و اونم با فاصله ی یکی دو سال از مرگ عمه به رحمت خدا رفت و ما دوباره عذا دار شدیم. تمام این مدت زن عمو شهنازم کنارم بود تا من هم مثل بقیه خودم رو نبازم و بتونم روی پا بمونم و به خانواده ی بزرگمون کمک کنم تا با این ناراحتی ها کنار بیان. اقا صفدر قبل از مرگش وصیت هایی کرده بود و اموالی که داخل ده داشت رو بین بچه هاش به صورت مساوی تقسیم کرده بود. همه با خودشون فکر میکردن بعد از مرگ اقا صفدر اون خونواده از هم میپاشه و ما خونه های جداگونه ای میخریم ولی ما سه تا جاری و طوطی که مثل خواهرمون بود هیچوقت از هم جدا نشدیم و سال های سال با خوشی کنار هم زندگی کردیم و هیچوقت با هم مشکلی پیدا نکردیم. نوه هامون هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدن و بچه های یوسف مثل خودش باهوش و مثل مادرشون زرنگ بودن. یوسف و زمرد خیلی روی تربیت بچه هاشون حساس بودن و میگفتن باید بچه های خوبی تحویل جامعه بدیم. سن من هر روز بیشتر میشد و تمام این سال ها کنار خوشی هایی که داشتیم گه گاهی زمانه باهام خوب تا نمیکرد و این بار هم با مرگ زن عموم که از مادر برام عزیزتر بود داغدار شدم. بعد از مرگ زن عمو بچه هاش به ما نزدیک تر شدن و سال های سال کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم. پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_ اسمشو بزاریم گندم.. فرهاد خندید :_ گندم که اسم توست و بعدشم دخترونه است.. _ خوب چی بزاریم ؟‌ فرهاد یکم فکر کرد :_ میزاریم نعمت ،این نعمت بزرگی برای ماست یه برادر همیشه مراقب خواهرشه یکم فکر کرد و دوباره گفت : هر چند من مطمئنم تو در آینده مراقب اون خواهی بود تو مثل یه شیر درنده و مثل یه ببر فرزی ،گندم خوشحال نعمت رو بوسید:_ من همیشه مراقبشم، شیرین نعمت رو تو بغلش گرفت چقدر برای اون لحظه تاسف خوردم ..دنیا نخواست اون لحظه رو ریحان تجربه کنه..اهی کشیدم و برگشتم بیرون.. خانم بزرگ ده روز کنار شیرین بود و تبدیل شد به چشم و چراغ خانم بزرگ.. نعمت پسر تـنبلی که حتی راه رفتنشم دیر بود دو سالگـی رو تموم کرد و تازه راه افتاد..همه نگرانش بودن اما به لطف خدا راه افتاد.. گندم دیگه برای خودش خانمی شده بود از همون شش سالگی هر روز معلم داشت و فرهاد خان داشت ازش یه بانوی شایسته میساخت، هیچ وقت جز شبها که شیرین کنارش میخوابید مواقع دیگه من اونو کنار شیرین ندیدم، هر روز صبح تو سرما و گرما تو باد و طوفان تو تنهایی باید میرفت سر مزار ریحان.. شبنم دختر دوم شیرین و بعد اون نعیم اخرین بچه اونا بود ..شیرین از اون همه زیبایی تبدیل شده بود به یه زنی که چاق و بد هیکل شده بود و دیگه هیچ جذابیتی نداشت..برعکس اون گندم روز به روز زیبا تر میشد.. چهارسال من و گندم و خانم بزرگ‌ تو شهر بودیم تا گندم بتونه اونجا درس بخوانه.. اونجا ازش یه دختر محکم و قوی ساخته بود، دختری که با زبون چربش همه کار میکرد، فرهاد خانی که کم حرف شده بود، ساعت ها مینشست و به گندم خیره میشد ،اون دیگه اون دختر بچه مظلوم‌ نبود،حالا دختر یه ارباب ثروتمند بود که جدای از سواد و هنرهای خانه داری میتونست رانندگی کنه،میتونست اسب سـواری کنه، شیرین بعد ازدواجش با فرهاد حسابی اروم گرفت و دیگه کاری به کار کسی نداشت، خیالش راحت بود که دوتا پسر داره دوتا پسر که یکیشون وارث اون همه ثروته!!!درست تو یه زمستون سرد بود که خانم‌ بزرگ چشم‌هاشو برای همیشه بست، اون زن با اینکه پسر دوست بود اما گندم رو مثل یه شاهزاده بزرگ‌کرد، گندم هفده سالش شده بود، درسش تموم شده بود و علاقه خاصی داشت تا بتونه تو دانشگاه درسشو ادامه بده ،اما فرهاد و وابستگیش نمیزاشت جدا ازش بمونه ،پسرام دیگه مردی شده بودن هیچ وقت دیگه از خدا بچه نخواستم..کاظم بیرون عمارت برامون یه خونه ساخته بود ،همیشه میگفت بعد از شوهر کـردن‌ گندم ما هم از اون عمارت باید بریم‌.. پاهامو دراز کردم و رو به گندم که خیلی وقت بود گوششو داده بود به من گفتم : تموم شد بقیه اشم که قراره خودت بسازی..گندم اشکشو از رو گونه قشنگش پاک کر:د _ دلم میخواد یکبار دیگه بتونم مادرمو ببینم.. _ خدا بیامرزدش رفت، غریبانه رفت.. _ وقتی تعریف کردین شیرین چه بلایی به سر مادرم اورده خیلی ازش بدم اومد.. _ تو از جنس ریحانی تو دلت کینه جایی نداره من میدونم بخشش داری که برات تعریف کردم وگرنه هیچ وقت بهت نمیگفتم گذشته چی بوده .. گندم لباس ریحان رو بویید و گفت : مادرم چه بوی خوبی میده.. _ اره اون لباس هنوزم بوی ریحان رو میده.. _ دلم میخواست هنوزم بود.. _ اگه بود بهت افتخار میکرد گه این همه خانمی.. گندم لبخندی زد:_ ببینیم امشب چطور قراره خواستگار سمج رو دست به سر کنیم‌؟؟ _ گندم دخترم بالاخره که باید شوهر کنی گندم با محبت لباس رو تا زد تو کمد گذاشت.. _ به وقتش بله .. خواستگارهای گندم رسیدن، همشون از شهر اومده بودن‌ شیرین تو مجلسشون نبود،میگفت دل درد داره و دلیلشم مشخص نبود، بالاخره قرار شد گندم خبر بفرسته که موافق یا نه اخرای شب بود همه جا رو مرتب کردن و کنار حوض خم شدم دستهامو بشورم سایه کسی رو دیدم با ترس چرخیدم فرهاد خان بود، سلام که کردم لـبه تخت بغــل حوض نشست و گفت : خسته شدی سکینه ؟‌نه ارباب .. _ دیشب خواب ریحان رو دیدم‌ مدام میگفت سکینه کجاست اون هنوزم به یاد توست. _ خدا بیامرزدش اقا خیلی جاش خالیه.. _ هیچ کسی تو این دنیا نتونست برام جاشو بگیره دلم میخواست دکتر میشدم درسمو تموم میکردم اما دیدی سکینه بدون ریحان اونم نخواستم.. دوتا پسر دوتا دختر شیرین ولی هنوزم هر شب به این امید میخوابم که بیدار بشم و ببینم که خواب بوده و ریحانم زنده است که هنوز نفس میکشه .. _ منم مثل شما همین ارزو رو دارم اما نشدنی.. _ گندم خیلی شبیه اونه اما زیرک تر و شیـطون تر هرچقدر ریحان ساده و اروم بود این دختر آتيش و سوزانه‌. _ خدا حفظش کنه .. ارباب آهی کشید و همونطور که به سمت عمارت میرفت زیر لب چیزی زمزمه میکرد چقدر پیر شده بود چقدر سخت بودزندگی بدون معشوقت .. پسرام خوابیده بودن اونا دیگه برای خودشون مردی بودن،تو اتاق کنار ما میموندن سرکی کشیدم‌کاظم هم پیش اونا خواب بود.. پدری که عاشقانه به هر دوشون محبت میکرد ..
همه تو این جشن بودن به غیر از اردلان که همچنان از من کینه به دل داشت و منو نبخشیده بوده... چند سال از اون زمان گذشت شقایق و سیاوش بچه های دوم و سوم رو هم داشتن که خشایار بالاخره برگشت ایران ،ستاره هم همراهش بود و قرار بود چند هفته ای پیشمون بمونه،همه چی خوب بود تا اینکه سهراب عزمش رو جزم کرد بره سوریه و مدافع حرم بشه ،اول خیلی مخالف بودم و اجازه نمیدادم ولی سهراب مثل همیشه تونست منو فرشته رو قانع کنه و اجازه رفتن بگیره،سهراب که رفت دیگه من دل و دماغ نداشتم و هر لحظه منتظر یه اتفاق بودم ،دلشوره و استرس داشت خفه ام میکرد ،دوباره کارم شده بود ذکر گفتن و دعا کردن و دست به دامن خدا شدن، برای سلامت برگشتن سهراب اما از اونجایی که آرامش من زیاد پایدار نبود خبر آوردن که سهراب تیر خورده و حالش خوب نیست، با اون خبر تمام دنیا آوار شد روی سرم ، دیگه حال خودمو نفهمیدم ،ولی ‌وقتی فکر میکردم که زنده اس و نفس میکشه برام کافی بود ، وقتی بی تابی فرشته و بچه هاش رو میدیدم دلم ریش میشد و علاوه بر اینکه خودم از درون داغون بودم باید هوای اونا رو داشتم و بهشون دلداری میدادم،ابراهیم تمام تلاشش میکرد و حسابی پیگیر حال سهراب بود، با آشناهایی که داشت و صحبت هایی که باهاشون کرد تصمیم گرفت که خودش بره سوریه ولی چند ساعت قبل از رفتنش تو تمام امید ها و نا امیدی ها ،خبر رسید که سهراب نتونسته درد و خونریزی رو تحمل کنه و شهید شده... وقتی خبر رسید،دچار حمله ی عصبی شدم و حالم بد شد و دیگه هیچی نفهمیدم ، زمانی که چشم باز کردم تو بیمارستان بستری بودم ، به هوش میومدم ولی با یاد سهراب و فکر کردن به نبودش برای همیشه،دوباره از هوش میرفتم ،تو تمام مدت بی هوشی یه لحظه هم نبود که سهراب رو نبینم و ازم نخواد که بیتابی نکنم،انگار تمام مدت مراقبم بود و نگران منو ،زن و بچه هاش بود،سهراب برای همیشه رفت و من موندمو یاد و خاطره سهرابی که از ادب و دلسوزی و مردونگی زبانزد فامیل و غریبه بود... مراسم تشیع انجام شد و روحمو با یه تکه از قلبم رو با سهرابی که همیشه به فکر اطرافیان و حفاظت از خاک وطنو ناموسش بود دفن کردم... سالها از از اون روزا میگذره و بچه های سهراب جلوی چشمای منو فرشته قد کشیدن و بدون وجود پدر مدرسه رفتن، علی خیلی شبیه سهراب شده و با دیدنش فکر میکنم سهراب دوباره در حال بزرگ شدن و داره یکی میشه مثل پدرش... الان که تو سن شصت و سه سالگی هستم همه چی زندگیم خوبه و با تمام سختی ها و تجربه ها و دیدن غم ها و شادی ها در کنار ابراهیم و بچه ها خوشبخت هستم و تنها غم زندگیم نبود سهراب ،هر چند میدونم جاش خوبه و دلم میخواد هر چه زودتر کنارش برای همیشه آروم بگیرم... مرسی که داستان زندگیم رو خوندید .....   پایان  ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واسه یبارم شده نشون بده کی برات مرد بدی بودم که تقی به توقی میخوره باور میکنی من بدم؟ تو برو خونه میام. گفتم عین الله رفتی دیگه... گفت کافیه باید یجایی تموم بشه ،خون ناحق بچه بی گناه افتاد گردن مادرم باید بدونه و توبه کنه.نمیدونم وقتی رفت چیشد و به هم چی گفتن! فقط خواهراش زنگ زدن و دستپاچه حالم و میپرسیدن و جویای ماجرا بودن.مثل اینکه عین الله اینبار به جای عربده و ناسزا افتاده بود به گریه و به مادرش گفته بوده خون افتاده گردنت، بچم مرد فدای سرت اما زنمم داره از دست میره. با کلی قسم و ایه و مقدسات افتاده بود به پای مادرش که بذار با نفس زندگی مو کنم از قضا مادرش دلش سوخته و گفته برو پی زندگیت نفرینم دنبالت نیست.عین الله واقعا مرد بود و هیچوقت نشد تا به امروز دلیل دل شکستنم بشه و کاری کنه خم به ابروم بیاد. شاید اگه قبلا دوستش نداشتم ولی الان براش جونمم میدم.یک سال از سقط بچه دومم گذشته بود بابا خودشو بازنشست کرد تا بشینه ور دل مادرم‌.زد و باز حامله شدم. شاید بگید نفس چخبره جوجه کشی راه انداختی؟نه ولی عین الله بچه زیاد دوست داره و میگه بزرگ شدن هرشب بریم خونه یکی تکراری نمیشیم. اینبار بر خلاف تصورات همه بچم پسر بود که وقتی به گوش مادر عین الله رسید و از ذوق زیاد تا نه ماهگى من تاب نیاورد و از جاییکه قلبش مشکل داشت ایست قلبی کرد.به ما که گفتن از شوق زیاد بوده حالا دلیل مرگش هرچی بودخدابیامرزش چون کینه ازش به دل نداشتم. پسرم به خوشی بدنیا اومد و خواهرای عین الله سنگ تموم گذاشتن!تموم کارای نکرده مادرخدابیامرزشونو در حقم ادا کردن تا مبادا حسرت به دل بمونم.اسم پسرم طبق خواسته عین الله شد عادل تا همنام برادر مرحومش بشه که دلیلی شد تا منو بدست بیاره. جا داره بگم از انتخابم پشیمون نیستم و خیلی خوشبختم😘برای همتون ارزوی خوشبختی دارم پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانوم جانم رو به اکرم خانوم چشمکی زد و گفت: بهر حال بقول صدیقه خانوم جنگ اول به از صلح آخر... اکرم خانوم شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت والا ما شرمنده شماییم، خداشاهده به اعظم گفتم آخه ما با چه رویی بریم اونجا؟ خانوم جانم با روی خوش گفت دیگه رسیدن این دو تا عاشق بهم کار خداست، مطمئنم آسمون بیاد زمین یا زمین بره آسمون اینبار برای همن..‌ منو شما کاره ای نیستیم وقتی اون بالایی خودش همه چیزشونو جفت و جور کرده... با بچه هام تماس گرفتم ،با اینکه فکر می کردم گفتنش سخت باشه اما عشق قدرتی بهم داده بود که راحت باهاشون صحبت کردم... هرچند هردو غافلگیر شده بودن و البته حق هم داشتن ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود ..اما با روی باز به تصمیمم احترام گذاشتن ...نتونستن خودشون در مراسم ما باشند اما قول دادم هرچه سریعتر همراه علی یه سفر بریم فرانسه و ببینیمشون.. چند روز بعد مراسم عقد کنون من بود ...کت و دامن شیری شیکی خریدم به همراه روسری کرم. علی بهم گفت هرطور راحتم لباس بپوشم ..اما خودم از شوهر خواهراش خجالت می کشیدم خصوصا شوهر صدیقه خانوم که روحانی بود و قرار بود محرمیت مارو بخونه... وقتی بله رو گفتم احساس کردم دلم سبک شد انگار بار غمی که سال ها تو دلم خونه کرده بود به یکباره از بین رفت... اکثر حاضرین برای ما اشک شوق میریختن .. واقعا باورش سخت بود بعد از سی و هشت سال به هم رسیدن... بله منو علی اواخر سال هفتاد با هم ازدواج کردیم، تنها شرط من زندگی در کنار خانوم جانم بود که علی هم با روی باز قبول کرد.. درست یکماه بعد از ازدواج ما خانوم جان برای همیشه مارو ترک کرد .. انگار حالا که خیالش از بابت من راحت شده بود اونم رفت تا به عشقش بپیونده... بچه هام زندگی خوبی دارند و خوشبختن، نوه هام بزرگ‌ شدن، پاوه حتی پنج تا نوه هم داره... معمولا چند ماه در سال با علی میرفتیم فرانسه به بچه ها سرمیزدیم ،اما چندسالیه برای علی مسافرت سخت شده بهمین خاطر از سال ۹۳ با وجود این گوشی های هوشمند و شبکه های اجتماعی که راحت میتونم با بچه ها در ارتباط باشیم دیگه نرفتیم ...البته قبل از کرونا بچه ها اومدن پیشمون... اقدس عزیزم قبل از کرونا به رحمت خدا رفت ،اما بچه هاش و نوه هاش که منو خاله جهان صدا میزنن هنوز باهام در ارتباطن و حالمو میپرسند... در کنار علی زندگی عاشقانه ای دارم و خدارو شکر می کنم بابت همه اتفاقات قشنگ زندگیم...♥️ پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو اولین روز کاریم، بانوی سیدی که برای کار خیری اومده مغازه ام، من اینو به فال نیک میگیرم... شما هم مهمان من باشین. به سلامتی و دل خوش ... زن خوشحال دعام کرد و گفت؛ خیر ببینی عزیزم، انشالله کسب و کارت پربرکت باشه.... لبخندی از سر رضایت زدم و راهیش کردم... اون روز و روزای بعد مشتری زیادی نداشتم، کم کم با اهل محل آشنا شدم، جدای از پارچه، دستمال آشپزخونه، سفره پادری و چیزهای دیگه هم میفروختم. اجاره ی ماه اول رو بابا پرداخت کرده بود تا مغازه جون بگیره. کم کم روزها بچه ها رو می آوردم مغازه پیش خودم تا مامان بعداز مدتها کمی بتونه استراحت کنه و به خودش برسه. از مشتریها شنیده بودم اسد دوباره راهی زندان شده، اینبار با حکم سنگین، سی سال حبس...! مغازه و برخورد با آدمهای مختلف آشنایی با خانومای محل که شاید سالها فقط گذری همو میدیدیم چنان حالم رو خوب کرده بود که انگار وارد دنیای دیگه ای شدم. برای اولین بار از تصمیمی که گرفتم انقدر راضی بودم. اینکه دستم تو جیب خودم میرفت برام باعث افتخار بود.. اسد افتاده بود زندان و خرجی بچه هارو نمیداد، اگر هم میداد من نمیخاستم، دوس نداشتم بچه هام با پول حروم بزرگ شن ... کارمای بیچاره کردن جوونای مردم، بازی با احساس من و ندیده گرفتن بچه های بی‌گناه، بالاخره خودش رو نشون داده بود.. رو به زن‌دایی گفتم؛ من خیلی به این مسئله اعتقاد دارم و واقعا هم به چشم خودم دیدم.. زن‌دایی سری تکون داد و گفت؛ هیچوقت روزای بدی که گذروندی رو یادم نمیره شکیبا، مخصوصا موقع زایمان رها. با وکیلت صحبت کردی؟ جواب دادم؛ آره مثل اینکه خودشم راضیه، میدونی اینبار با دفعات قبل فرق داره..... منتظرم چند روز دیگه برم برا امضاء. زن‌دایی گفت؛ ازش بعید بود که لجبازی نکنه باهات... آهی کشیدم و گفتم؛ تنها کسی که دنبال کاراش میرفت سهراب بود، اونم که تو زرد از آب در اومد، به لطف عطیه خانوم با تموم فامیلا قهرن... در واقع کسی رو نداره که بخاد باهام بجنگه ... وگرنه اون اسدی که من میشناختم سنگدل تراز این حرفاست. مشتری وارد مغازه شد، از جام بلند شدم، بعد از اینکه کارش رو راه انداختم به سمت خونه رفتم ،خونه ای که منزل امید من بود، پدر و مادری که همیشه با آغوش باز منتظرم بودن و خیالم راحت بود هیچوقت بهم نارو نمیزنن... یک ماه بعد دادگاه خانواده؛ برگه روبروم رو امضا زدم، دو تا از کسبه‌های محل که به عنوان شاهد اومده بودن ازشون تشکر کردم. با خوشحالی اومدم بیرون، زن دایی سحر پرسید؛ چی شد شکیبا شیری یا روباه؟ خندیدم و گفتم؛ به لطف خدا شیر شیرم ... دادگاه حضانت تمام و کمال بچه ها رو به من داد... شاهان و رها اومدن کنارم. شاهان پرسید؛ مامان بابا کی از سفر برمیگرده؟ لبخندی زدم و گفتم؛ سفرش خیلی طولانیه عزیزم، ما باید یاد بگیریم که بدون بابا ادامه بدیم... رها پرید تو بغلم، با لبای کوچولوش بوسه‌ای به گونم زد.. من راه خودم رو انتخاب کرده بودم، میخواستم برای بچه هام هم پدر باشم و هم مادر، این حس استقلالی که به دست آورده بودم. روزای سختی که گذرونده بودم ازم یه شکیبای جدید ساخت... چه بسا هستن زن هایی که مجبور بودن بخاطر حس مادریشون درد خیانت رو به جون بخرن و دم نزنن.... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بغض کرده گفت:اما چیزی نگفت سر شب... نمیتونستم غوغای قلبشو با چشمام ببینم وپیشونیش رو بوسیدم:نگران نباش،لازم بود بره تا من بتونم تو رو برای همیشه کنار شهریار ببینم... اشکهاش سر خوردن وصورتش خیس که خندید:عروس من شدن این همه ترس داره که گریه کنی؟ خودشو توی آغوشم انداخت وگذاشتم گریه کنه،اونقدر اشک ریخت تا سبک شد وگفت:عمه دوستش دارم.... میدونستم جون کند تا این جمله رو بگه ،برای همین موهاشو نوازش کردم:برای همین دوست داشتن رفته که کنار خودش باشی برای همیشه... دماغشو بالا کشید:اگه... موهای ابریشمی شو نوازش میکردم وگفتم:شهریار با دست پر برمیگرده و من از فردا باید دستتو بگیرم وبیفتم پی خونه داری،دخترم داره عروس میشه و دامادم پسر خودمه... آروم خنده زیر پوستی کرد:با هیچ کس به اندازه شما راحت نیستم،مامان وبابام هم همینطور... صورتشو قاب دستام کردم:مگه بهت نگفته بودم شما ها جون دلمید؟؟ خندشو رها کرد وخوشحال گفت:خیلی خوبه که شما حواستون به همه چی هست عمه جون... کنار پنجره ایستاده بودم که دانیار اومد داخل و اتاق و صدام کرد و گفت:به چی فکر میکنی؟؟ گفتن:به اینکه مادر بودن چقدر خوبه،به اینکه توی زندگی خیلی کم آوردم وحالا از خدا ممنونم که به حرفهام گوش نکرد،شهریار شد داماد آراز،دانیال شد داماد عمو رشید،همراز شد عروس ساواش،ومن با چشمهام شادی بچه هامو دیدم ولذت بردم... پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت:چقدر خوبه داشتنت.... گفتم:به گمونم وقتش باشه که شرکت رو دست بچه ها بسپاریم و برگردیم ایل،من هیچ وقت به زندگی اینجا عادت نکردم ... گفت:مدتیه دنبال کارها هستم ودلتنگی رو از چشمات میخونم... بعد از دوماه دوندگی بلاخره دل از تهران بزرگ کندیم وبرای همیشه به ایل برگشتیم... زندگی من پر از فراز ونشیب بود و البته پر از نور خدا،پدر ومادرمو هرگز ندیدم اما خدا نذاشت یتیم وبی کس بزرگ بشم... دستی به سنگ قبر خانجون کشیدم:دیدی بلاخره برگشتم ایل؟حالا خوشحال باش... روی تخته سنگی نشستم ودفتر زندگیمو مرور کردم ،خیلی از عزیزانم برای همیشه چشم از دنیا بسته بودن تا به جمع رفتگان بپیوندن ورفع دلتنگی کنن،زنعمو رو کنار مادرم خاک کرده بودن، چون همه اعتقاد داشتن خواهرن وباید کنار هم باشن... لبخندی زدم وبلند شدم:من دیگه باید برم وگرنه تنبیه میشدم...به سنگ قبر زنعمو نگاه کردم:طرفدارام کم شدن، این گل پسرها زبون کشیدن،آروم دستی روی اسمش کشیدم:نگرانمون نباش دا،آراز هوای همه رو داره ،نمیذاره آب توی دلمون تکون بخوره خیالت راحت... قدم میزدم توی سرزمین پدری وبهار چه رخت زیبایی به تن زمین کرده بود...دستامو باز کردم ولابه لای علفها گذشتم...زندگی رو باید اینجا نفس کشید ،جایی که همه هستن حتی رفتگانی که خدا بخیالش از ما دور کرده....برگشتم به پشت سرم نگاه کردم دستامو دو طرف دهانم گذاشتم:خدا مگه میتونه مادرمو پیش خودش نگه داره؟مادر من هیچ وقت تنهامون نمیذاره،همیشه کنار ماست.... (راوی نتیجه آساره است ومروری کرده از دفترخاطرات مادربزرگش.... آساره و برادرهاش در قید حیاتن،دانیار وپسرعموهاش،خاله ها هم کنارشونن...از قدیمی ها فقط خوبیهاشون مونده وسنگ قبری که پنجشنبه ها همه رو به دور خودشون جمع میکنن..... زندگی هیچ وقت یکنواخت نمیمونه امیدوارم بتونیم نام نیکی از خودمون باقی بذارین) پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما برام سخت بود در رفت و آمد باشم ،گفتم شما برین اگر همه چیز خیر بود ،ما میایم... اونها رفتن و بشری رو پسند کردن و گفته بودن سر یه هفته مراسم عروسی بگیرن، چون رفت و آمد براشون سخته... اما پدرم قبول نکرده بود و گفته بود شما یه ماهی خونه ما بمونید، تا بیشتر با روحیات هم آشنا بشیم ،اونوقت خدا بخواد عروسی هم میگیریم،یه ماه مونده بودن ایران ،قرار عروسی گذاشته شد، همه راضی بودن ، ما هم قرار شد بریم اونجا... بشری و جاسم با هم ازدواج کردن ،شب عروسی شون غرق در خوشحالی بودم ،خیلی ذوق داشتم ،تو اون لباس سفید عین فرشته ها شده بود... روز بعد ما بلیط هواپیما داشتیم ،باید بر می گشتیم ،مادرم و بغل گرفتم، خیلی گریه میکرد میدونستم خیلی بهم وابسته هست ، طاقت دوریم و نداره ،اما باید میرفتم و زندگیم و می ساختم... ازش جدا شدم دست پدرم و بوسیدم که منو بغل گرفت و گفت: مواظب خودت باش با همه خداحافظی کردیم..‌‌ وقتی سوار هواپیما شدم هق هقم اوج گرفت!! با صدای بلند گریه میکردم باهوت گفت: عزیزم رفتن به نفع هر دومون هست، بمونیم ایران خاطرات تلخ گذشته آزارت میده، حق با اون بود،گفتم حق باتوعه!! پنج سال از اقامتمون می‌گذشت،شیرزاد هشت ساله شده بود، مسلط به زبان عربی انگلیسی،فارسی و زبان مادری بلوچی.‌‌‌ پسر با استعداد و با غیرتی بود، از خواهر برادر کوچکترش مواظبت میکرد ،خیلی رو آشنا حساس بود، با اینکه دخترم پنج ساله بود اما نمیزاشت لباس باز بپوشه و با پسرا بازی کنه ... من خنده ام می‌گرفت، اما باهوت ذوق میکرد سرشو می بوسید و می‌گفت باعث افتخار منی ... باهوت عاشق بچه بود ،ازم خواست دوباره بچه بیاریم ...هی من میگفتم نمیشه اما اون اصرار میکرد!! تا اینکه میخواستم اقدام کنم که دکتر گفت:چسبندگی رحم دارم و بارداری من مساوی با مرگ منو بچه هست!! باهوت وقتی این حرف و شنید غصه دار شده بود ،مثل پروانه دورم می چرخید،دکترای مختلفی رفتیم که همه همین حرف و زدن و گفتن فعلا درمانی نداره و شما نمیتونید بچه دار بشید‌... بشری هم اومد کویت و همدم من شد ، خانواده جعفر خیلی باهاش خوبن و مثل دختر خودشون احترامش و دارن دوسال اول بچه دار نش،د اینقدر نذر و نیاز کرد تا خدا بهش دوتا دختر خوشگل داد، همیشه بهم میگه دختر بزرگم عروس توعه، چه راضی باشی چه نباشی شیرزاد داماد منه... منم گفتم تو اول دخترت از پوشک بگیر بعد دنبال داماد باش.... سر همین قضیه مجبورم میکرد برای دخترش طلا و لباس بخرم،باهوت خوشحال بود و ازین حرفها ذوق میکرد، اما من می گفتم تو اول دخترت از پوشک بگیر بعد دنبال داماد باش.... ما زندگی عاشقانه ای داشتیم همه چیز همونی بود که می‌خواستیم باهوت با مهربانی و صبر بیش از حدش منو عاشق خودش کرد عشقی که بی نهایت و پایانی نداره... یه شب که کنار هم بودیم باهوت گفت:لیلا من مجنون توأم دارم روز به روز عاشق ترم میشم چه کردی با من؟ ذوق کردم و گفتم: اگه تو مجنونی منم لیلای عاشق توأم پایان.......... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-زن خوشگلم چطوره بغض نشست توی گلوم سرم و بلند کردم و به چشم هاش چشم دوختم. -هه خوش گذشت؟؟ -اون جوری که فکر می‌کنی نیست. -من هیچ جور فکر نمی‌کنم حالا هم می خوام برم مهمونی ... چندقدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که متعجب برگشتم :-تو چطوری اومدی داخل خونه؟ مادر کجاست؟ -مادر خودش درو برای من باز کرد. چی ، یعنی مادر می دونست تو میای الان خودش کجاست.. -با پدرجون و با شهربانو رفتن مهمونی. -پس من چی ؟ تو کنار همسرت میمونی. _من همسری ندارم بهتره برگردی پیش زن و فرزندت.. _کدوم زن و بچه؟! _هه آیسا جونتون و بچه تون حتما پسره‌. _اما من یه زن بیشتر ندارم... _آره خوب اونم آیسا خانومه حالا برو کنار می‌خوام برم.... _کی گفته آیساست اون زن فقط توئی می فهمی تو.. _اما من نمیخوام باشم... _حق انتخاب نداری، تو زن منی زن من هم میمونی.. _کی گفته ؟؟ با گذاشتن لب هاش روی لبام حرف توی دهنم -باید باهات حرف بزنم ساتین خواهش میکنم.. برای اولین باره که ازت خواهش کردم سری تکون دادم ... منتظر نگاهش کردم... _تا حالا شده فکر کنی خیلی زرنگی اما یه جایی از زندگیت تازه می فهمی اشتباه می‌کردی ؟!زمانی که سام بهم گفت آیسا بهش زنگ زده و با گریه گفته بارداره، توی دو راهی گیر کرده بودم، من تو رو می خواستم ،دلم نمی خواست به هیچ قیمتی از دستت بدم، اما اونم زنم بود و حالا باردار، اینم میدونستم که تو از آیسا متنفری ،اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم، تا اینکه سام اطلاع داد آیسا تصادف کرده ،وقتی هلند رسیدم، سام هم زمان با من رسید، هر دو بیمارستانی که آیسا بستری بود رفتیم، وقتی از پرستار حالش و پرسیدم ،گفتن حالش خوب نیست، سام حال بچه رو پرسید پرستار متعجب گفت : ایشون که باردار نیستن .... هر دو شُوکه شده بودیم ،توان ایستادن نداشتم ،خیلی سخته که از نزدیک ترین کس خودت ضربه بخوری ،طاقت نیاوردم و رفتم دیدن مادرش... مادرش با وقاحت تمام گفت : بهم دروغ گفتن، ادعا می‌کرد آیسا من و دوست داره اما حقه اش اینقدر سنگین بود برام که نمی تونستم ببخشمش ،اما وجدانم اجازه نمی داد ولش کنم بیام، صبر کردم تا بهوش بیاد و دلیل تمام کاراشو بپرسم ... اما چه بهوش اومدنی ،ضربه ای که به سرش خورده بود باعث شده بود عقلش و از دست بده و شیرین عقل شده ... با این حرف سهراب لحظه ای بدنم مور مور شد، باورم نمی شد آیسا دیوونه شده باشه ... اصلا نمیدونستم چی بگم حرفی توی دهنم نمی‌چرخید تا به زبون بیارم که خودش ادامه داد :_کارهاشو کردم متأسفانه تیمارستان بستریش کردم، چون پدر و مادرش هم توان نگهداری شو نداشتن، نمی‌دونم شاید تقاص کاری که با تو کرده بود رو داره اینجوری پس میده اما ساتین خیلی بد تقاص پس داد... _اما من نفرینش نکردم .. _میدونم عزیزم تو خیلی مهربونی،واقعا نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم...ساتین روزهایی که اینجا بودیم و من از خونه بیرون میرفتم دنبال خونه بودم ،همه کار هارو کرده بودم، فردای مهمونی میخواستم بهت بگم و سورپرایزت کنم که اون اتفاق افتاد ،ازت میخوام که هرچند که سخت باشه گذشته رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنیم همینجا کنار پدر و مادرت .. -اما... _هییشش اما و اگر نیار من دوست دارم ساتین، اما اگه تو واقعا ازم متنفر باشی برای همیشه میرم ... کلافه از جام بلند شدم، پشت به سهراب کردم و رفتم سمت پنجره و نگاه غم زده و کلافم رو به بیرون خونه دوختم،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،من سهراب رو دوست دارم، اینو با رفتنه این چند هفته اش به خوبی حس کردم و فهمیدم... نگاهی به آسمون بی ابر انداختم و لبخندی زدم ،احساس کردم مریم و صنا دارن نگام میکنن و لبخند رضایت میزنن ،با بغضی که تو گلوم نشسته بود، لبخند کم جونی رو به آسمون زدم، یعنی آرامش بهم رو آورده؟ قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی گونم سر خورد ... ساتین من خیلی دوست دارم ،همین حالا تا ابد.. _سهراب تو میدونی چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم؟ دلم یه زندگیه آروم میخواد ،دیگه نمی کشم میتونی این زندگیه آروم رو به من بدی ؟!! _تمام سعیم رو میکنم تا بهترین زندگی رو برات بسازم ،تو فقط کنارم باش .. نفس عمیقی کشیدم :_ هستم ... تا آخرین نفس... باید یه فرصت جبران به خودم و مرد زندگیم میدادم‌.. چند سال بعد.... با صدای جیغ جیغ صنا از اتاق بیرون اومدم.. _مامان بدو دیر شد دایی آبتین منتظره ... نگاهی به صنای ۶ ساله ام انداختم،این یعنی ۶ سال از زندگیم کنار مردم میگذره و زندگیه مملو از آرامشی کنار هم داشتیم ... سهراب_عزیز همن به چی فکر میکنه؟! _به زندگیه شیرین تر از هر عسلمون، به خوشبختیه بی انتهام‌. _خوشبختیت نه خانومی خوشبختیمون ‌. سرمو تکون دادم ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾