#داستان_زندگی
#کلیداسرار
#قسمت_یازدهم
خواهر شوهر دومی که ازدواج کرده بود یکسره با شوهرش میومدن خونه باباش و همیشه با من قهر بود....... نمیدونم من چیکارش کرده بودم؟؟؟؟؟؟
همش میگفتن تو جهیزیه نیاوردی؟؟؟
بابام گفته بود یه سر سوزن جهیزیه بهت نمیدم...... البته من که میدونستم حتی اگه عروسی هم میگرفتم بازم چیزی بهم نمیداد.........
یک روز خیلی اذیتم کردن....... احمد گرفت خواهرشو در حد مرگ زد.......
گفت :به زنم کاری نداشته باشین......... پدرشوهرم هم از وقتی یادمه همش پشتم بوده..........
من اوایل اردیبهشت ازدواج کرده بودم ولی از اواخر اردیبهشت احمد ازم بچه میخواست...... چندبار اقدام کردیم واسه بچه دار شدن.......
خرداد بود که گفت تو حامله نمیشی؟؟؟؟ تو مشکل داری؟؟؟ باکره هم که نبودی..... خدااااایا هنوز که دوماهه ازدواج کردم چطور ممکنه فوری بچه دار بشم.....
گاهی وقتا کسی خونه نبود یواشکی زنگ میزدم به عمم....... باهاش خیلی راحت بودم.........
میگفتم عمه چجوری حامله میشن؟چرا من حامله نمیشم؟؟؟؟؟
عمه میگفت تو هنوز 18 سالته چرا عجله میکنی؟؟؟؟ هنوز دوماهه ازدواج کردی..... گفتم: اینا بچه میخوان میگن تو عیب ونقص داری.....
احمد خودش منو خواسته بود....... خودش قبولم کرده بود پس چرا اینجوری میکرد؟؟؟؟؟
شب تا صبح باید بیدار میموندم تا راضیش کنم....... آخرش هم با گریه تموم میشد...... بدنم اونقدر درد میکرد که جرأت حرف زدن هم نداشتم..........
گذشت و شهریور قرار شد برای اولین بار منو ببره پیش خونوادم...... بعد از 5 ماه خونوادم رو میدیدم....... اون سال شهریور ماه رمضون بود.........
من و احمد و مادرش و برادرش و خواهر بزرگش رفتیم شمال......... تازه وام ازدواجمون رو گرفته بودیم.........
اون موقع 5 میلیون بود با همون وام رفته بودیم..........
مادرشوهرم واسه خونوادم بادام و عناب و زعفرون سوغات برد.....
رفتم پیش خونوادم بابام اصلا ما رو تحویل نگرفت...... همش خونه مادربزرگم بودیم اصلا خونه بابام نرفتم......... مادربزرگم ازمون پذیرایی میکرد........ بابام جوری باهامون قهر بود که حتی موقع برگشتنم به خونه هم اخم کرد و از خونه رفت بیرون...... با من حتی خداحافظی هم نکرد......
ما کلا شش روز شمال بودیم...... خونه پدربزرگم... خونه خاله، عمه بزرگم، داییم و اون عمه ای که همیشه باهاش حرف میزدم و درد و دل میکردم رفتیم......
خونه عمم که بودیم حالم خیلی بد بود..... عمم گفت: تو حامله ای.......
وقتی برگشتیم خونه رفتم آزمایش دادم گفتن بارداری.....
خیلی خوشحال شدم..
چون بلاخره حامله شدم از دست حرف و حدیثای مردم راحت میشدم و هم ناراحت بودم چجوری بچه رو بزرگ کنم؟؟؟ هنوز خونه نداشتیم و خرجمون با هم بود.......
تو دوران حاملگی نصف شب گرسنه میشدم.... هیچی نبود بخورم..
چون همه چی خونه ی مادرشوهرم بود... اختیار هیچی رو نداشتم......
یک ذره غذا که میخوردم فوری مادرشوهرم میگفت زیاد نخور ضرر داره سنگین میشی........
چون خودشون غذا کم میخوردن سر حاملگی ها فکر میکردن همه مثل هم هستن......هفت ماهه حامله بودم به احمد گفتم: میخوام درسمو ادامه بدم.... فقط یک ترم مونده بود پیش دانشگاهی رو تموم کنم.........
خلاصه راضیش کردم....... زنگ زدم آبجیم پروندم رو برام فرستادن........ بابام فهمیده بود بچم پسره خیلی ذوق کرده بود...... بهم زنگ میزد..... باهام آشتی کرد......تو این مدت که من اونجا بودم آبجیم هم با یک پسر تهرانی آشنا شده بود و قرار بود عید نوروز اون سال عروسی بگیرن.........
من تو 7 ماهگی با احمد سوار موتور میرفتم مدرسه بزرگسالان امتحان میدادم میومدم........ بلاخره موفق شدم مدرک پیش دانشگاهی رو بگیرم......
اون سال اسمم رو کنکور هم نوشتم. یک سال از دوستام عقب افتاده بودم ولی خب هنوز دیر نشده بود.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_یازدهم
وحید گفت که با من چند کلمه حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دمدستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم توهم بیا محضر..صدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستموگرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_یازدهم
زنش بودم و محرمش اما میدونستم حتی اگر غیر از این هم بود، کاری از دستم بر نمیومد به چشم بر هم زدنی عریانم کرد حتی اجازه نمیداد از شرم دخترانه ام خودمو جمع کنم به هیچ صراطی مستقیم نبود و طالب فتح بدنم بود. مقاومت بی فایده بود و قدرت مقاومت نداشتم.دو دستم رو در یک دستش میفشرد و من تابع محض بودم بعد از مدتی تنم سست شد.خودمو سپردم دستش تا بساط لذت جویی و کامرواییش فراهم بشه نفسای پی در پی علی بعد از فتح دخترونگیم که منظم شد. دستمال و جاداد تو جیب شلوارش و گفت این سند یه روزی لازم میشه و سند محکمتر اینه که شکمت بیاد جلو اونوقت منم و تو و اون عمارت که میشی خانم همه.
صبح علی که از اتاق بیرون رفت ،صاحبخونه برام کاچی آورد به النگو جا داد تو دستم گفت پیشکش، مبارکت باشه سفید بختی تو ببینم راه سختی جلو رو داری مبادا کمر خم کنی که علی از جا زدن بدش میاد. دومین روز شد و وقت رفتن مثل همیشه نشستم جلو علی تا بتازه برای شروع زندگی پنهونی
نرسیده به آبادی پیاده ام کردو گفت درسته غیرتم اجازه نمیده ولی آبروت مهمتره با حوصله بیا سمت عمارت من زودتر میرم کسی شک نکنه تابستون گرمی بود شر شر عرق ریزون پیاده راه افتادم میون راه باید از در خونمون رد میشدم چشمم که به خرابه های خونمون افتاد دلم شکست. چقد توش خاطره داشتم یکهو سکینه از طویله اومد بیرون دست زد به کمرش گفت به به چشم سفید. این وقت روز بیرون عمارت چکار میکنی؟ اصلا نموندم که بخواد یقه به یقه باهام بشه فقط کله رو انداختم پایین زود دور شدم. از پشت سرم صداش میومد چطور حرص داشت و فحش میداد به مادر مرده ام.
اهمیتی ندادم هدفش این بود هر جور شده بکشوندم تو خونه و دمار از روزگارم دربیاره منم که جیبم خالی بود پولی نداشتم هر چی گفت اهمیت ندادم و دندونامو بهم فشار دادم اما راهمو ادامه دادم تا اسیر بد خلقی بی بی مریم نشم. تقریبا عصر شده بود که رسیدم عمارت انگار ارباب بزرگ و خانم بزرگ زودتر از موعد برگشته بودن جنجال بی سروتهی تو عمارت به پا بود.هرکی گوشهای خودشو قایم میکرد ارباب بزرگ غضب کرده بود و علی مقاومت میکرد. هدفشونم فقط این بود دختر ارباب ده بغلی که بقول علی سن مادرم و داره و ترشیده شده، بدن به علی!
چقد ترسیدم و خود خوری کردم بخاطر آشی که واسه علی پختن و دست منم بسته بود و نمیتونستم دفاع کنم علی چشمش بهم افتاد. با نگاه بهم امید داد که نگران نباشم سر برگردوندم برم اتاقم که بی بی مریم از پشت چارقدمو کشید گفت مگه نگفتم دیر نیایی؟ کجا بودی تا الان خیره سر؟اگه صدام در نمیومد بی بی مریم انقدری سر و صدا میکرد که خانم بزرگ بو می برد که دردونه پسرش چطور در برابر رعیت عنان از کف داده و بیخبر عقدش کرده بود واسه همین زار زدم و آروم گفتم منو ببخشید عموم رو به قبله بود و بی پولی امونشونو بریده بود خواستن برم که بی بی مریم گفت حواسم بهت هست یادت نره بی کس و کاری، کاری نکن بگم بندازنت بیرون چاره ای نبود باید عذرمیخواستم گفتم عفو کنید با خشم و اکراه گفت برو به کارات برس اون دو روزم که نبودی نیایی طلب ماهانه کنی که پول مفت ندارم بدم به رعیت جماعت علی که گوشش به ما بود با این حرف بی بی
قرمز شد اما نمیشد به دادخواهیم قد علم کنه و فقط سکوت کرد.
گفت،
مادرش بی توجه به بکن نکن من و بی بی گفت علی اگه چیزی که پدرت میخواد و قبول نکنی باید بارتو جمع کنی از این عمارت و آبادی بری.کافیه هر چی تازوندی و ما فقط گفتیم چشم دیگه ،حرف حرف ماست... والسلام. علی داد زد خودتم به زور شوهر دادن از کدوم بنی بشری پنهونه که هنوزم از پدرم ناراضی هستی و اینطور جانماز اب میکشی؟ واسه چی میخوایی بدبختم کنی؟ مگه خودت به ازدواج اجباریت راضی بودی که توقع داری منم گردن خم کنم؟؟ چه شرایط ناگواری بود که علی داشته های پنهونی خونواده شو میریخت رو اب تا خودشو نجات بده سریع رفتم مطبخ شروع کردم و هرچی کار مونده بود سروسامون دادم با پای لنگم هر چی جون داشتم جون کندم بی بی مریمم رحم و مروت نشون نداد دیرتر از هر شب رفتم رو جام تازه چشمام گرم خواب شده بود ولی بهتر بود بیدار بودم تا علی بیاد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_یازدهم
فکر می کردم این منم که طاقت ندارم ..دویدم از آشپزخونه تا جلوی پله ها ؛؛ اما دیدم همه با چشم گریون اونجا جمع شدن ...گفتم : عزیزتو رو قران بزارین من برم ببینم چی می خواد ..با گریه گفت : نه تو دخالت نکن ...نمیشه بری ..شوکت هم که داشت گریه می کرد گفت : خانم بزارین این بره ؛ بلایی سر خودش نیاره ؟ فرح گفت : عزیز گناه داره بزار من برم ..امیر حسام هم که رنگ به صورت نداشت و حلقه ای از اشک توی چشمش جمع شده بود گفت : شوکت ناهارشو بیار خودم می برم ..با این حرف امیر حسام عزیز فریاد زد برین گمشین ..حق نداره کسی پاشو بالا بزاره ....هیچ کس ؛؛ هیچ کس حق نداره ....برین گمشین دفعه ی اولش نیست که از این کارا می کنه ...من امروز تکلیفم رو با عزت الله روشن می کنم ..و در حالیکه با گریه فریاد می زد ..همین امروز ..همین امروز ..دیگه صبر ندارم ..و در میون فریاد ها و ضجه های اون زن و جیغ هایی که عزیز می کشید آقا وارد خونه شد ..و اون صحنه ی درد آور رو دید ..
بچه ها هر دو گریه می کردن ..من پرستو رو بغل کردم و نشستم روی زمین و پریناز رو نشوندم روی پام و گفتم : ببین بابا اومد ..تموم شد دیگه گریه نکن قربونت برم همه چی الان درست میشه ..
حال آقا دیدنی بود ...
بدون اینکه حرفی بزنه از پله ها دوید بالا ..و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که اون زن آروم شد ...
شوکت خانم در حالیکه می لرزید سینی غذا رو آماده کرد و گذاشت روی پله ...و آقا برگشت اونو با خودش برد ...
من بچه ها رو آروم کردم و پرستو رو خوابوندم ..ولی خودم بشدت ناراحت بودم ..هر سه تای اونا نشسته بودن و زانوی غم بغل گرفتن ...یک ساعتی طول کشید تا آقا اومد پایین ..بدون اینکه حرفی بزنه معلوم بود خیلی ناراحته ..
رفت لباسشو عوض کرد و دست و صورتشو شست و از اتاقش اومد بیرون و خطاب به من گفت : گلنار بیا باهات کار دارم ..گفتم چشم آقا .. و خودش جلو تر رفت توی اتاق زیر پله ..پشت سرش رفتم ...
قلبم تند می زد و فکر می کردم نکنه از چشم من دیده ؟ یا خطایی ازم سر زده که خودم نمی دونم ...
آقا نشست کنار دیوار و در حالیکه غم و درد از صورتش می بارید گفت : بشین دخترم می خوام باهات حرف بزنم ...دو زانو نشستم روبروش ...چند بار چشمشو بست و باز کرد و سرشو تکون داد و دستی کشید به صورتش و گفت : ببین بابا جان خوب فکراتو بکن ..بعد جواب منو بده ..نمی خوام تو رو مجبور به کاری بکنم ..تو سه راه داری هم می تونی برگردی خونه ی خودتون ..هم می تونی اینجا بمونی و از بچه ها نگهداری کنی ..و یا به من کمک کنی ...
هاج و واج نگاهش می کردم ...وقتی جمله ی آخر رو گفت بغض کرد و حلقه ای از اشک توی چشمش نشست اون داشت خودشو کنترل می کرد که اشکش جلوی من پایین نیاد ...دلم براش سوخت و گفتم : به شما کمک می کنم ؛؛ ...گفت : نه دخترم صبر کن اول ببین من ازت چی می خوام بعد قبول کن ؛ من تو رو برای همین کار اینجا آوردم ولی از بس دختر خوبی هستی دلم نمیاد این کارو با تو بکنم ..ولی الان چاره ای ندارم ...ادامه داردگفتم : آقا هر کاری بگین می کنم ..گفت : گوش کن ببین چی میگم ؛؛ ..نمی دونم چقدر از حرفای منو می فهمی ولی باید من زنم رو ببرم یک جای دور ؛؛
ازت می خوام همراه من بیای و ازش مراقبت کنی ؛؛ می تونی ؟
با حیرت بهش نگاه می کردم نمی تونستم بفهمم دقیقا اون از من چی می خواد سرمو بی هدف چند بار تکون دادم ..
ادامه داد ..گلنار جان , دخترم اولش که تو رو آوردم اینجا ؛ فکر می کردم از عهده اش بر نمیای ..ولی حالا می فهمم که می تونی ..
اما باید خودت بخوای و رضا باشی ..
گفتم : کجا آقا می خوایم بریم ؟
گفت : یک جای دور ..خیلی از اینجا دور میشیم و تو نمی تونی به این زودی ها برگردی ..
گفتم : آقا من از زن شما همین جا مراقبت می کنم .؛؛ به قران ؛؛ ...
گفت : نمیشه دخترم ..متاسفانه نمیشه ..زن من مریضه ولی کسی نباید بدونه ..
اینجا موندنش هم دیگه صلاح نیست ..باید بره یک جایی که هوا بخوره آزاد باشه تا خوب بشه اینطوری داره زجر می کشه ,,
اون بالا توی یک اتاق داره دیوونه میشه ..می فهمی چی میگم ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_یازدهم
یعنی اونقد حال اون مریضت برات مهم بود که حتی زحمت نکشیدی یه خبری بدی؟!
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت شیوا باز شروع نکن، من الان خورد و خستم....
آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب منم پشت سرش رفتم
داشت تند تند لباساشو عوض میکرد و بدون هیچ حرفی منو کنار زد و رفت
وقتی میخواست از در خارج بشه گفتم اگه امشبم دیر بیای میرم به بابات چغلیتو میکنم تا سر از کارت دربیارم
گفت جرات داری از این غلطا بکن مثه چیز پشیمون میشی
گفتم امتحانش مجانیه میتونی امشبم دیر بیای اونوقت میفهمی میرم خونه بابات یا نه
جوابمو نداد و با غیض درو بست،
درمونده رو مبل وا رفتم و به این فکر کردم که این بهترین راهه
میدونستم آرمین از پدرش خیلی حساب میبره و احترام زیادی براش قائله، محاله رو حرفش حرف بزنه
فقط از خدام بود امشبم دیر بیاد، اونوقت بارشو پیش باباش میبستم...
منه احمق چرا تا الان به فکرم نرسید که زودتر به باباش بگم!
تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که یهو با صدای تلفن از جا پریدم،
مادرشوهرم بعد از سلام و احوال پرسی کلی گله کرد که چرا کم بهشون سر میزنیم و بعدش هم گفت فردا شب عروسی خواهرزادشه و خاله تاکید کرده حتما بریم،
مادرشوهرم گفت خودم شخصا به آرمین زنگ میزنم که یه فردا شب و بیمارستان نره و بیاد عروسی چون اگه نیاد خاله بهش برمیخوره
منم خوشحال که بالاخره بعد مدت ها قراره برم عروسی و یکم حال و هوام عوض شه
برای مدتی بیخیال فکر کردن به آرمین شدم و تصمیم گرفتم برم لباس مناسبی برای فردا شب بخرم و نوبت آرایشگاه هم بگیرم، میخواستم فردا شب بین اقوام آرمین خوب و شایسته به نظر بیام.
از گشنگی شکمم به قار و قور افتاده بود، یه صبحونه سرسری خوردم و زود اماده شدم و رفتم دنبال مامان، اخه خرید تنهایی بهم نمیچسبید.با مامان مرکز خریدها رو متر میکردیم که بعد کلی گشتن بالاخره یه لباس قشنگی چشممو گرفت، مامان هم نظرش مثبت بود و میگفت لباسه بهت میاد،یه لباس فیروزه ای که جنسش از مخمل بود و یقه اسکی..کنار پاش هم یه چاک داشت.میدونستم آرمین زیاد براش مهم نیست لباسم پوشیده باشه یا باز، واسه همین لباسو خریدم.برای مامان هم به سلیقه خودش یه دست کت و دامن زرشکی شیکی خریدم.بعد از خرید پاهام از شدت خستگی ذوق ذوق میکرد، هرچی به مامان اصرار کردم که نهار و بیرون بخوریم گیر داده بود که غذای بیرون سمه، من قرمه سبزی بار گذاشتم بریم خونه ما بخوریم، به ناچار قبول کردم و رفتم خونشون..بعد از اینکه تا خرخره خوردم یکم دراز کشیدم از بس خسته بودم حتی زحمت نکشیدم سفره رو جمع کنم، الهه بدبخت دست تنها یه عالمه ظرف شست و اومد کنارم نشست و خواست سر صحبتو باز کنه که سعید صداش زد و رفت.تو دلم گفتم لابد سعید میخواد خواب نیمروزیشم در کنار الهه خانم باشه
حسرت میخوردم که شوهر من چرا اینطور نیست..اون موقع بود که فهمیدم پول خوشبختی نمیاره، درسته نبودش بدبختیه ولی وقتی مردت بهت محبت نکنه و حس و عاطفه ای در کار نباشه مثه مرگ تدریجیه و ذره ذره آب میشی اما کاری از دستت ساخته نیست
برای رهایی از فکر و خیال پا شدم بدون اینکه کسی رو بیدار کنم سوار ماشین شدم و زدم به جاده.یکم که سرعت رفتم حالم بهتر شد،رفتم آرایشگاهی که همیشه میرفتم،میدونستم کار آرایشیشم خوبه، یه نوبت واسه فردا گرفتم و اومدم بیرون.بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم، تنهایی خیلی بهم فشار میاورد، دلم یه همدم میخواست..حتی شده یه دوست، اما تو ذاتم خیانت کردن نبود..هرگز به خودم اجازه فکر کردن بهش هم نمیدادم، من حتی به داشتن یه دوست صمیمی دختر راضی بودم ولی نمیدونستم چرا تا این سن حتی یدونه دوست هم نداشتم
تنها مربیم بود که گاهی اوقات بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید وگرنه دوست دیگه ای نداشتم.تقصیر خودم بود که با کسی گرم نمیگرفتم، کلا از بچگی هم با همه دیر میجوشیدم و زیاد با کسی دمخور نمیشدم.کلافه ماشین رو بردم تو پارکینگ و با بی میلی رفتم خونه .از در و دیوار خونه تنهایی و بی کسی میبارید، اشکم دراومد و نشستم به حال خودم گریه کردم که با وجود داشتن همسر تنها بودم..
دلم واسه بی کسیم سوخت، کاشکی یه خواهر داشتم..از بس گریه کردم همونجا بی حال شدم و خوابم برد.با تکون های دست کسی از خواب بیدار شدم وقتی چشمامو باز کردم آرمینو دیدم که نگرام بالا سرم نشسته بود و گفت یعنی جا قحطه که رو این سرامیکای سرد خوابیدی؟!حالت خوبه؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_یازدهم
بیست روزی گذشت که متوجه شدم هرشب قبل از اینکه آقا محمد بیاد توی اتاق خودمون رباب خانم صداش میزنه و میره اول اتاق اون.
حسم میگفت خبرایی هست.
همش دلشوره داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم. تا اینکه یه شب نشسته بودم توی اتاقم و منتظر اومدن آقامحمد بودم که صدای رباب خانم پیچید توی حیاط.گفت:ببین آقا محمد .زنت اجاقش کوره.اینو كل روستا فهمیدن. این خونه وارث میخواد.تا شما وارث نداشته باشی کسی تو روستا ازت حساب نمیبره.باید یه زن بگیری برات بچه بیاره نه اینکه صبح تا شب گوشه اتاق بخوره و بخوابه و پز شهری بودنشو به بقیه بده.آقا محمد گفت: کی گفته اجاقش کوره؟ یه ماه نشده بچش افتاده.حرفا میزنیا رباب خانم.یکم صبر داشته باش. غوره هم به این سرعت انگور نمیشه. رباب خانم نذاشت حرفش تموم بشه پرید وسط حرفشو گفت: تا الانم زیاد صبر کردیم. این زن بچش نمیشه.همه میدونن زنی که شکم اولش بیوفته دیگه نمیزاد.بذار برم برات صنمو خواستگاری کنم. این دختره رو هم نگه دار. مگه خدابیامرز آقا ماشاالله سه تا زن نداشت؟ چه ایرادی داره.توام دوتا زن بگیر. آقا محمد گفت: من وقت زن گرفتن ندارم رباب خانم. تازه توکه باید خوشحال باشی.اگر زن من بچه نیاره پسر تو میشه جانشین من. يهو رباب خانم شروع کرد به داد زدن. من از شدت داد رباب خانم پریدم از اتاق بیرون.همه اهالی خونه از اتاقاشون اومده بودن بیرون و نگاه میکردن. گفت: ای مردم بیاید ببینید آقا محمد راجع به من چه فکری کرده. میکوبید روی صورت خودش و داد میزد.اینه دستمزد صبح تا شب جون کندن من تو این خونه؟ آقا محمد گفت پاشو رباب خانم. منکه حرفی نزدم. آبروریزی راه ننداز. به خدا خجالت داره. رباب خانم گفت: کار من خجالت داره یا حرف شما؟ من تا حالا صلاح شمارو میخواستم. میخواستم مردم روستا روت حساب باز کنن. حالا دیگه میل خودته. آقا محمد گوشه لباسشو گرفت و بلندش کرد.گفت باشه رباب خانم.من زن میگیرم. ولی الان نه.وایسا نه ماه دیگه بگذره بعد. رباب خانم گفت چرا باید نه ماه صبر کنی؟ داری وعده سر خرمن میدی؟ آقا محمد گفت: ببین من الان وقت ندارم. سرم بخاطر باغ شلوغه. اگر صنوبر تا نه ماه دیگه باردار نشد هرکسو که شما بگید میرم میگیرم.
رباب خانم خودشو تکوند.یه لبخند رضایت زد و گفت باشه. پس مردم شاهد باشید. آقا محمد خودش قول خواستگاریو داد. آقا محمد یه دست روی صورتش کشیدو اومد سمت اتاق. من جلوی در خشکم زده بود. با خودم گفتم دیگه کارم تمومه.اول سرم هوو میارن بعد منو میندازن بیرون. اشک از کنار چشمام سر خورد و اومد پایین.آقا محمد اومد طرفم.نگاهم کرد.اشک کنار صورتمو پاک کرد. گفت صنوبر نگران نباش. من مثل بابام نیستم. نمیذارم بلایی که سر مادرم و پری خانم اومد سر تو بیارن. دلم یکم آروم شد. آقا محمد حرفش حرف بود. تازه فصل تابستون شروع شده بود که صنم اومد توی خونه. من دیگه کار خودمو تموم شده میدونستم.هرروز افسرده تر میشدم.یه شب آقا محمد وقتی از شهر برگشت برام یه گردنبند و یه گوشواره خیلی خوشگل خریده بود. روش سنگ سبز رنگ داشت. من خیلی ازش خوشم اومده بود.خودش انداخت گردنم. بعد گفت صنوبر تاحالا کسیو ندیدم که انقدر گردنبند بهش بیاد.از خجالت سرخ شدم. دهنم قفل شد. فرداش وقتی رفتم مطبخ گردنبند و گوشوارمو نشون زهرا خانم و رقیه دادم. زهرا خانم سریع بهم گفت:ببین صنوبر. رباب خانم اگر اینارو ببینه شک نکن که تا ازت نگیرتشون ولت نمیکنه.اگر از من میشنوی برو درش بیار و فقط جلوی شوهرت بندازش.دیدم حرفش درسته.سریع رفتم توی اتاقمو درشون آوردم و قایمشون کردم.شبا قبل اومدن آقا محمد مینداختمشون و صبحادرشون میاوردم. صنم هرروز تو كل خونه میچرخید و به همه دستور میداد. چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و ریاست کردنش شبیه رباب خانم بود. رباب خانم هروقت منو میدید میخندید و میگفت لباساتو جمع کن چیزی نمونده نه ماه تموم بشه. دوهفته ماهیانم عقب افتاده بود اما اصلا حالت تهوع نداشتم بخاطر همین اصلا احتمال ندادم که باردار باشم.بدنم خیلی ضعف میکرد و خیلی گشنه میشدم و سرگیجه داشتم. فکر کردم همه اینا بخاطر کار زیاده.یه روز توی مطبخ یهو سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. زهرا خانم سریع بهم شربت قند داد و منو برد توی اتاقم.شب که آقا محمد اومد من هنوز ضعف داشتم. سریع فرستاد دنبال طبيب.طبیب که اومد نبضمو گرفت.گفت:حالت تهوع داری؟گفتم نه. گفت ماهیانت عقب افتاده؟گفتم بله. گفتم ضعف و سرگیجه دارم و همش گرسنم.سرشو چرخوند طرف آقا محمد و گفت:مبارکه.مشتلق ما یادتون نره.آقا محمد گفت چی مبارکه؟ طبیب گفت:خانم باردارن. آقا محمد پاشد سرپا گفت:چی؟ تو مطمئنی؟ طبیب خندید و گفت:بله مطمئنم.آقا محمد دست طبیبو گرفت.صورتشو بوسید. بعد بردش بیرون.اصلا چیزی که شنیده بودمو باور نمیکردم. صدای آقامحمد اومد که گفت:یه گوسفند بدید به طبیب.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_یازدهم
بابا دم در پا چرخوند و گفت این دخترو تنها بذاریم و بریم اگه چیزیش بشه چی.
بعد کمی فکر کرد و خودش دوباره جواب داد الان میفرستم دنبال حبیب بیاد اینجا پیشت باشه.مامان مردد بود و گفت حاجی حبیب پسر جوونه این دخترم دیگه بزرگ شده نمیشه که توی خونه با هم تنهاشون بذاریم.
بابا نچی زیر لب گفت و ادامه داد این چه حرفیه میزنی به حبیب بیشتر پسر هام اعتماد دارم از چشمم بیشتر بهش اعتماد دارم اون پسر خیلی پاکیه .مامان دیگه جرات حرف زدن نداشت و مخالفتی نکرد. بعد از این که بابا این ها از خونه بیرون رفتن گل از گلم شکفت. همه دردهام از تنم بیرون رفت و انگار خوبه خوب شده بودم.از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم.لپ هام از شدت تب گل انداخته بود و خوشگل ترم کرده بود. چیزی نگذشت که زنگ خونه رو زدن. پتورو دور خودم پیچیدم و به سمت حیاط رفتم. همین که درو باز کردم حبیب داخل خونه پرید و به سمت اتاق هولم داد تند تند پشت سر هم میگفت بدو بدو برو داخل الان باد بهت میخوره بدتر میشی.از اون همه عجلش خندم گرفته بود ولی پا تند کردم و خودمو به اتاق رسوندم از همون چند ثانیه دوباره لرز توی تنم افتاده بود به همین خاطر کنار بخاری نشستم و پتورو روی سرم کشیدم.حبیب در حالی که دست هاشو به هم میمالید و گه گاهی ها میکرد که گرم شه وارد خونه شد و گفت چبکار کردی با خودت اخه؟ این چه حال و روزیه از تب لپ هات گل انداخته.جون حرف زدن نداشتم و جوابی ندادم.حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسوندم.بگو ببینم دارو خوردی؟؟ سرمو به دو طرف تکون دادم. نچی گفت و ادامه داد میگفتی خاله یه سوپ برات بپزه.با صدای گرفته جواب دادم هیچی نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه. حبیب خودشو جلوتر کشید و پشت دستشو روی پشونیم گذاشت و گفت خیلی داغی
باید برات ابمیوه بگیرم.انتظار داشتم بعد از چک کردن تبم دستشو از روی پیشونیم برداره ولی این کارو نکرد و دستشو روی ماه گرفتگی پیشونیم کشید و زیر لب کلمه ماه پیشونیو با خودش تکرار کرد. جو بینمون خیلی سنگین شده بود. حبیب متوجه شد و از
جاش بلند شد.به سمت اشپزخونه رفت و گفت بهم میگی ابمیوه گیری کجاست؟ ادرس ابمیوه گیریو بهش دادم و چند لحظه بعد با یه سینی پرتقال برگشت تند تند با
ابمیوه گیری قرمز مامان پرتقال هارو اب گرفت و توی لیوان ریخت بعد با شکر شیرینش کرد و لیوانو دستم داد.حتی مادرم هم برام این کارو نکرده بود. از این همه محبت و توجه به وجد اومده بودم. عادت نداشتم و برام عجیب بود. بعد از این که ابمیوه را خوردم حبیب لیوانو از دستم گرفت و کنارگذاشت به دیوار پشت سرش تکیه داد و منو به سمت پایین فرستاد بی اختیار چشم هامو بستم و سرمو روی پاش گذاشتم. حبیب مشغول نوازش موهام شد و نفهمیدم کی خوابم برد.اون شب مامان و بابام به خونه برنگشته بودن. نیمه های شب بود که از خواب پریدم هنوز همونطور روی پای حبیب خوابیده بودم اون هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود.خواستم سرمو از روی پاش بردارم که به خاطر تکون خوردن من چشم هاشو باز کرد. دستی به پاش کشید و صورتش از درد جمع شد. هول کردم و گفتم ببخشید به خدا نمیدونستم خوابم میبره پات حسابی درد گرفته.
حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_یازدهم
آقاجون هوفی کشید و گفت: چی بگم چیکار کنم ما آرزومون دیدن نوه عزیزمونه ولی حتما خواست خدا اینه که شما بچه نداشته
باشید یا به وقت دیگه ای بهتون بچه بده...
فرهاد: فکر نکنم دیگه بچه دار بشیم کاملا معلومه اعظم مشکل داره.
حاجی جواب داد: رو دختر مردم عیب نذار من مطمئنم حکمتی توشه...
چاییش رو یک نفس سر کشید و یک تکه از کیک رو داخل دهنش انداخت و گفت: حرفامو فراموش کنید و به خوشبختیتون ادامه بدید...
بلند شد و عزم رفتن کرد...
اصرار من برای خوردن چای و کیک مجدد بی فایده بود و حاجی رفت...
بعد از رفتن حاجی رو به فرهاد گفتم: چرا دروغ گفتی؟
متعجب نگام کرد و گفت: انتظار نداشتی که بگم چشم دوقلو براتون میاریم...
آره براشون دو قلو میارم اما نه باتو...
مادر بچه های من تو نیستی...
بیخودی دلتو خوش نکن...
جلوش رو سد کردم و گفتم: مگه من چمه؟ چیم ازاقدس کمتره؟
زد زیر خنده و گفت: بیا برو کنار بذار برم بخوابم خودشو با اقدس من مقایسه میکنه...
زدم زیر گریه: آره اقدس خوشگله ولی من بیشتر از اقدس عاشقتم...
با تعجب توام با عصبانیت نگام کرد و دندوناشو روی هم فشار داد: تو حق نداری عاشق من باشی...
اعتراف سختی کرده بودم خودمو زیر پا گذاشته بودم...
خورد شده بودم ولی سبک شدم...
اونشب تا خود صبح نخوابیدم و به بچه فرهادی فکر میکردم که اگه تو وجودم بزرگش میکردم چقدر خوشبخت میشدم...
اگه باردار میشدم حتما اقدس دست از سر زندگیم برمیداشت...
ولی افسوس که فرهاد ذره ای دلش نمیخواست من مادر بچه هاش باشم و فقط اقدس رو مادر بچه هاش میدونست...
روزها میگذشت و من احساس پوچی میکردم...
انگار بیش از پیش افسرده شده بودم...
گوشه گیر شده بودم و زیاد با کسی حرف نمیزدم...
روزی نبود که فرهاد بیاد و با من غذا بخوره...
اصلا فرهاد دستپخت منو نخورده بود...
اون رورها انقدر درگیر بودم و ذهنم مشغول بود که هیچی رو به یاد نمیاوردم...
یکروز که بعد از ماه ها مادرم من و فرهاد رو به خونشون دعوت کرده بود از قضا دخترخالم که تازه ازدواج کرده بود هم اومده بود...
دختر خوب و خونگرمی بود و خیلی باهم صمیمی بودیم...
مشغول صحبت باهم بودیم که گفت: راستش اعظم من چند وقتیه عقب انداختم احساس میکنم باردارم فردا میرم آزمایش خیلی اضطراب دارم...
گفتم: واااای راست میگی؟ ایشالا که خیره و اون چی که میخوای سر راهت قرار بگیره...
خندید و گفت: خیلی دلم میخواد مجتبی(شوهرش) رو غافلگیر کنم میدونم خیلی خوشحال میشه...
راستی آقا فرهاد بچه نمیخواد؟
آخه شما چندین ماهه ازدواج کردین...
چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم...
اقدس چایی تعارف میکرد که لحظه ای حرف محبوبه توی ذهنم جرقه زد: چند روزی از وقتم گذشته...
وای منم چند روز که سهله حدود یک ماه از وقتم گذشته بود و من بیخبر داشتم زندگی میکردم...
انقدر ذهنم درگیر بود که به هیچی فکر نمیکردم...
یه لحظه از به یا آوری اینکه باردار باشم دلم غنج رفت و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست...
همون لحظه متوجه نگاه گیرای فرهاد و اقدس به هم شدم...
ولی دعا دعا کردم حامله باشم تا اقدس از زندگیم بره بیرون...تو همون حین مادرم که عادت داشت عود دود میکرد بازهم اینکارو کرد و من با بوی عود چند مرتبه عوق زدم و بار چندم به سمت توالت داخل حیاط فرار کردم...
به شدت بالا میاوردم و نفسم بند اومده بود...
هیشکی جز پدرم دنبالم نیومده بود...
اطرافم رو نگاه کردم که دو تا چشم سوالی از پشت پنجره به من زول زده بود...
اون چشما متعلق به اقدس بود و مطمئن بودم که بهم شک کرده...
پدرم دست به پشتم زد و گفت: خوبی دخترم؟ چی شد یهو؟
گفتم: نمیدونم لابد مسموم شدم...
پدرم هم قبول کرد و رفتیم داخل خونه...
اقدس جلوی جمع با هرهر و کرکر گفت: مجبوری مگه هی بلمبونی؟ کم بخور حالت بد نشه...
خیلی خجالت کشیدم ولی جوابش رو ندادم...
چون مطمئن بودم باردارم سکوت کرده بودم روزای پیروزی من بود...
اون بچه عامل خوشبختی من میشد...
چقدر خام بودم که نمیدونستم چه بلاهایی قراره سر بچم بیاد...
از اون مهمونی که به خونه برگشتیم فرهاد سوالی نگاهم میکرد: چت بود امشب؟
گفتم: هیچیم چرا میپرسی؟
یه تای ابروشو بالا داد و گفت: خودت میدونی که چرا میپرسم...
اعظم وای به حالت وای به حالت حامله باشی ازم مخفی کنی...
دهنمو کج کردم و با دیت گفتم: برو با توعم...
حانله باشم چجوری مخفی کنم مگه شکممو میخوام قایم کنم؟
چیزی نگفت و با حرص رفت و یه گوشه دراز کشید و ساعدش رو روی چشمش گذاشت...منم به شدت خوابم میومد رفتم و سر روی بالش نذاشته خوابم برد...
انقدر عمیق خوابیده بودم که نفهمیدم کی ظهر شده و با حالت گرسنگی از خواب بیدار شدم...سمت یخچال رفتم و تخم مرغی برداشتم تا با کره نیمرو کنم ولی به محض اینکه بوی نیمرو بهم خورد هموتجا وسط آشپزخونه با معده خالی زرداب بالا آوردم...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_یازدهم
گفت : نمی فهمی که دارم باهات راه میام وگرنه گرفتن تو برای من کاری نداره وحشی، تو باید برای هر چیزی که توی این خونه شکستی تقاص پس بدی ، پس ساکت باش و گوش کن ببین چی بهت میگم ،
گفتم : بگو : حرفت رو بزن و منو راهی کن ،قزاق بی شرف.
دستهاشو از هم باز کرد و سینه اش رو داد عقب و پرسید : اینطوری ؟ سرپا ؟ خب بشین نمی خوام بخورمت که
گفتم : یامفت میگی . من توی این خونه نمی شینم همین طوری بگو گوش می کنم .
گفت : شنیدم اسمت ای سوداست درسته ؟
گفتم : به تو چه ؟ اسم منو به زبونت نیار .
گفت : می خوام باهات رو راست باشم .پدر و برادرت رو گرفتن ، نیم ساعت پیش بردنشون زندان شیراز ، و فردا منتقل میشن تهران ،
قلبم از جا کنده شد و بغض گلومو گرفت و برای اینکه اون مرد متوجه ی عجز من نشه ساکت نگاهش کردم .
دستشو کرد توی جیب جلیقه ای که به تن داشت و نشست روی یک مبل ، یک قوطی طلایی رنگ برداشت و یک سیگار در آورد و روشن کرد و گفت :لابد می خوای بدونی کی این کارو کرد ؟
من نبودم، فقط خبر داشتم همین، اما اون روز که مهمون ایل بیگی بودم برای شستن صورتم از چادر بیرون رفتم ، دختری رو دیدم که با اسب از کوه سرازیر شد .
طوری تاخت می زد که انگار روی هوا پرواز می کنه و تو رو دیدم زیبایی شگفت انگیزی که منو سر جام میخکوب کرد ، صورتی با وقار یک ملکه ی زیبا ، چنین زیبایی در عمرم ندیده بودم.
و همون شب اون دختر با لباسی سبز و توری همرنگ از چادری بیرون اومد و من محو تماشای اون شدم ، با هر حرکت تو، ضربان قلب منم تند تر زد . همون شب تصمیم گرفتم تو رو خواستگاری کنم و قول تورو از خان بگیرم و فکر می کردم به راحتی می تونم تو رو صاحب بشم ،اما صبح روز بعد به محض اینکه لب باز کردم ایل خان اوقاتش تلخ شد و گفت که شیرینی خورده هستی و اگرم نبودی به قزاق به هیچ وجه دختر نخواهد داد.
مدتی گذشت ولی نتونستم فراموشت کنم اومدم تا دوباره با ایل خان حرف بزنم خوب شب رو توی چادر قشونی که کنار رودخونه اطراق کرده بودن موندم .
ولی خبرای خوبی نبود و فهمیدم که چند نفر از غربتی های ایل جاسوس قزاق ها شدن و براشون خبر میارن ، و دستور دستگیری ایل خان و تکین از بالا بهشون رسیده و منتظر فرصت هستن که خون کمتری بریزه ،
فوراً برگشتم تهران و کارایی کردم تا از قضیه سر در بیارم ، ولی فهمیدم که لاپورت از ایل خودتون بوده، که سخت با رضاخان مخالف هستین و قصد شورش دارین و اونا هم برای امنیت کشور باید کاری می کردن که این مملکتِ بلبشو و بی سرو سامون بیشتر دچار اغتشاش نشه .
حالا بپرس، بین اون همه ایل چرا ایل بیگی خان ایل شما ؟ چون تنها اون به طرف قشون اسلحه کشید و حمله کرد ، حالا بگو مقصر کیه ؟ الانم به جرم نافرمونی از دستور شاه دستگیر شدن و فردا میارشون تهران .
گفتم : من چرا اینجام ؟ برای چی منو دزدی ؟
گفت : هان ، اینم برات میگم، وقتی فهمیدم که قراره دستگیری صادر شده ، باید تو رو میاوردم پیش خودم، اما نباید اون طرفا آفتابی می شدم تا کسی ندونه گم شدن تو کار منه ، چند نفر دیگه رو فرستادم تا از شلوغی حمله استفاده کنن و تو رو برام بیارن ، فکر نکن به همین آسونی بود...
من می دونم تو کی هستی، توانایی هات رو می شناسم مطمئن باش مطابق شان تو رفتار می کنم می خوام زنم بشی، می خوام مثل یک ملکه زندگی کنی ، تو برای اون ایل حیف بودی، تو باید در لباس های فاخر و طلا و جواهر غرق بشی . می برمت فرنگ تا همه ی جای دنیا رو ببینی .
گفتم : کور خوندی محاله ، ایلخان شوهر منه ، جون منه ، اگر از اون جدام کنی جونم بالا میاد زنده نمی مونم .
گفت : پس برو ، جون پدر و برادرت رو بگیر .
گفتم : بی ناموس داری منو تهدید می کنی که اونا رو می کشی ؟
گفت : نه اشتباه فهمیدی . من کاره ای نیستم ، ولی می تونم نجاتشون بدم ، اما نمی دم ، چون تو زن من نیستی ، اگر بودی نجاتشون می دادم وگرنه چرا دخالت کنم برای خودمم خطر داره که دنبال کار دوتا شورشی برم ، ایل خان و تکین طرف قزاق ها شلیگ کردن ، می دونی یعنی چی ؟
ولی من کسانی رو دارم که می تونن این حرف هارو شایعه قلمداد کنن و این اتهام رو از روی اونا بر دارم و دوباره برگردن به ایل ، فکر نکنم توماج قدرت سرداری ایل رو داشته باشه .
به فکر مادرت باش ، الان فقط تو می تونی اونا رو نجات بدی .گفتم : وهم برت داشته ،ایلخان مردی نیست که زنش رو ببرن و دست روی دست بزاره به زودی منو پیدا می کنه .
همه می دونن که اون روز کنار رودخونه حتی یک تیر شلیک نشد ، تو فکر کردی من بچه ام ؟می خوای دل منو خالی کنی و ترس به جونم بندازی ؟ از کوچکی توی همه ی کارای آتا بودم و منو بیشتر از پسر ها قبول داشت با من مشورت می کرد ، پدر و برادرم به زودی آزاد میشن چون کاری نکردن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_یازدهم
اما با قرار گرفتن لقمهی در دهانم نتونستم جملم رو کامل کنم.
لقمه بعدی را هم آماده کرد و بدون آن که به صورت متعجبم نگاه کنه گفت: _ از تعارف بیجا بدم میاد!
لقمه آنقدر بزرگ بود که اجازه نمیداد درست بجومش ،دستم رو جلوی دهانم گرفتم و سعی کرد زودتر بجود تا راه نفسم باز بشهبا هر مصیبتی که بود لقمه را قورت دادم که راشد لقمه دیگر رو جلوی دهانم گرفت.
دستم رو بالا بردم و زمزمه کردم ،خودم میتونم.
راشد اَبرویی بالا انداخت و چشمانش را ریز کرد:_به زور بذارم توی دهنت یا خودت از دستم میگیری؟
با حرص دستان لرزانم رو بالا بردم و لقمه رو ازش گرفتم که گفت :
_درضمن دیگه هیچ وقت با معدهی خالی سوار ماشین نشو، حتی اگه مسافت کوتاهی رو قرار باشه بری.
سرم رو پایین انداختم و چیزی دیگه نگفتم ..
با تمام شدن املت، راشد لیوان آب رو به سمتم گرفت....
با خجالت آب رو ازش گرفتم و گفتم :
_خودت که چیزی نخوردی، جز دو سه تا لقمه.
_لقمههای منو میشمردی؟!
با شنیدن این حرف از زبان راشد سرم رو به سرعت بالا آوردم و تند گفتم :_نه بهخدا، چون فقط برای من داشتی لقمه میگرفتی متوجه شدم.
راشد شونش رو بالا انداخت و گفت :
_من حواسم به خودم هست ،سری تکون دادم و چیزی نگفتم دیگه ...
راشد از ماشین پیاده شد و سریع به سمت سالن غذاخوری رفت و سینی رو داد و اومد ...
وقتی سوار شد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که از تکون های ریز اتول روی سنگریز ها که بیشتر برام حکم لالایی داشت چشمام گرم شد ...
داشتم به خواب میرفتم که راشد گفت:
_نخواب الان میرسیم ...
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه ای کشیدم و گفتم :_از بس تکون میخوریم خوابم گرفت ...
_باید بهش عادت کنی ولی ....
نفسی بیرون فرستادم و گفتم :
_سعی میکنم ... چقدر دیگه میرسیم ؟
_کم مونده ...
سری تکون دادم و دوباره پرسیدم :
_راستی صبح نگفتی واسه چی داریم میریم شهر ....
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :
_خودت چی فکر میکنی ؟
کودکانه لب زدم :_خب تا حالا شهر نرفتم واسه همین هیچ نظری واسش ندارم ....
ابرویی بالا انداخت و گفت :_یعنی اصلا نرفتی ؟
لبم رو تر کردم و گفتم :
_دروغ نباشه چرا یبار اونموقع ها با بابام رفتم البته خیلی بچه بودم واسه همین چیزی یادمنیست ..
پس دیگه به حساب نمیاد ....
تنها به گفتن خوبه ای اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت ..
راشد شخصیت عجیبی داشت ...
یکموقع اونقدر بهت محبت میکنه که سر از پا نمیشناسی یکموقع هم تو جلد مغرور خودش فرو میره ....
کمی که گذشت بالاخره رسیدیم ...
از دیدن این همه زیبایی شهر به وجد اومدم ..
لباس های رنگی زن ها و کلاه هاشون برام تازگی داشت ....
تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباس ها بپوشم ...
انگار راشد ذهنم رو خونده بود چرا که گفت:
تو دلم گفتم کاش منم بتونم از این لباسها بپوشم ...
انگار راشد ذهنم رو خوند چرا که گفت :
_برای زندگیمیام شهر ،اونوقت از همین لباس ها برات میخرم بشی شهری!
به سمتش برگشتم و سعی کردم موضع خودم رو حس کنم از همین رو گفتم
_مگه لباس های خودم چشونه؟
شونش رو بالا داد و گفت:
_لباسای تو قشنگن ولی وقتی اینا رو دیدی چشمات برق زد گفتم شاید دوست داشته باشی از اینا بپوشی ،ولی حالا که لباسای خودتو بیشتر دوست داری دیگه بحثی نیست ....
با دهان باز مونده بهش خیره شدم ،به قطع یقیین این پسر جزئی از عجایب بود ...
از واکنشم خندش گرفت و گفت :
_ببند پشه نره داخلش ...
هر کیو بخوای بپیچونی منو نمیتونی....
من از چشمات میفهمم چی میخوای !
ابرویی بالا دادم و دیگه چیزی نگفتم ...
کمی بعد اتول رو کنار خیابون نگه داشت
نگاهی به خیابون انداختم گل به گل مغازه بود و داخل مغازه لباس ها رو روی چیزی مثل انسان واقعی اما پلاستیکی پوشانده بودن ...
از زیبایی وصف نشدنی این لباس ها و حس و حال این محیط نا خودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت ...
راشد از اتول پیاده شد و به سمت من اومد و در رو برام باز کرد ،دستش رو جلو آورد با خجالت دستش رو گرفتم و با کمکش پیاده شدم ..
از بس نشسته بودم پاهام کرخت شده بود و اولش ایستادن برام سخت بود اما وقتی دو قدم راه رفتیم برام عادی شد ،با ذوق به مغازه ها نگاه میکردم که راشد همونجوری که دستم رو گرفته بود منو دنبال خودش کشوند ...
جلوی مغازه ای ایستاد، روی شیشه ی مغازه بزرگ نوشته بود (طلا فروشی حاج مصفا) ...
راشد در مغازه رو باز کرد به واسطه باز کردن در زنگوله ی کوچکی که بالای در وصل شده بود صدا داد ..
داخل مغازه که رفتیم باد خنکی به صورتم خورد ،اطرافم رو نگاه کردم دیوار های مغازه طلایی و قهوه ای بود ...
سقف مغازه کلا از آینه بود ،داخل ویترین ها پر از طلا و جواهرات زیبایی که انعکاس درخششون داخل آینه سقف پیدا بود ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_یازدهم
ههمون ترسیدیم ..کوبیدم رو صورتم ..
_:وای ..حتما فهمیدن اومدن دنبالم. .
خالم نگران و دستپاچه گفت حالا چه خاکی به سرم بریزم ..که یهو ابراهیم به پشت بوم اشاره کرد. دستمو گرفت و کشید _:بدو شراره ..بدوو .
به سرعت دویدیم سمت حیاط خلوت تا از پله های پشتی بریم پشت بوم ..دل تو دلم نبود ..رسیدیم ..پشت بوم ..خم شدیم و زل زدیم به در ..خالم رفت سمت در...درو که باز کرد ....
در و که باز کرد مادرم گریان و پریشان وارد حیاط شد.
داشت محکم میکوبید رو سرو صورتش ..گونش جای چنگ بود ..
_:چی شده خواهر ...خدا مرگم بده
_:شراره. .دختر کم عقل من بدبختمون کرد ..شوهرو پدررشوهرش اومدن دم درمون آبرومون رفت خواهر به خاک سیاه نشستیم ..
_:آخه چرا. ؟
_:رفته. شراره ..رفته ..میگن فرار کرده. ..پیداش بشه یا شوهرش میکشه یا پدرش..
بعد کوبید رو سر و سینش ..افتاد رو پله ..شروع کرد به کشیدن گیسوهاش ...
دلم براش سوخت ..میخواستم برم بغلش کنم ..ولی ابراهیم محکم دستمو فشار داد ..
_کجا ؟ خاله وقتی لو نداد اینجایی یعنی میخواد کمکت کنه ..همه چیزو خراب نکن. .اولین قدم و سخترین قدمو برداشتی ..بقیش هم میتونی. .
با گریه گفتم ..ببین داره خودشو هلاک میکنه ...
_:تاوان اشتباهشه تاوان خودخواهیش! اگه با دوز و کلک مجبورت نمیکرد زن حببب بشی نه تو فرار میکردی نه اون الان خودشو میزد ..
_:ولی مادرمه. .اون حتما فکر میکرده باهاش خوشبخت میشم. ..اشتباه کرده. ولی گناه که نکرده ...
_:پا رو دل و احساست بزار ! باور کن دیدار من و تو الان ..تو این شرایط اتفاقی نیست. .ما ..مال همیم شراره ..ابراهیم اینو گفت . .
با ناراحتی نگاهی بهش کردم ..کمی خودمو عقب کشیدمو گفتم_:اشتباه کردم ! بلاخره منو پیدا میکنن بر میگردونن تو اون خونه ! فقط بی ابرویی و کتکش برام میمونه !
با گریه به مادرم خیره شدم بلندشد و مایوس گفت پس اینجاهم نیست بعد ناامید رفت ..خاله گلبهارم بعد رفتن مادرم اشاره کرد بریم پایین ..
سلانه ..سلانه رفتم پایین _:دیدی حال و روز مادرتو ..
_:من میرم قبرستون ..میرم میشینم سر خاک مادر بزرگ ..به مادرم خبر بده یکی منو اونجا دیده ...وقتی اونجا پیدام کنن ..من میگم که
از سر دلتنگی رفتم ..نمیدونستم کار اشتباهی کردم...
_:آره ..آره همین خوبه ..برووو ...شراره ..برووو منم. خودم میرم به مادرت میگم ..میگم یکی از همسایه ها تورو اونجا دیده. .
نفسمو عمیق بیرون دادم و رفتم سمت در ..
ابراهیم عاجزانه گفت _:نرو شراره ....بخدا سخته ولی شدنیه !
خالم کوبید رو دهن ابراهیم ..
_:اون شوهر داره ..شوهرش دمار از روزگارت در میاره ..چشماتو دیگه درویش کنو برو پی کارت ابراهیم ...
خالم اینو گفت رفت توی خونه ..
خواستم درو باز کنم برم که ...یهو ....
که یهو ..فکری به سرم زد
_:ابراهیم ؟؟
_جانم؟؟
دست بردم زیر پیراهنم ..دستمالی که توش اونا رو گذاشته بودمو برداشتم و گرفتم سمتش
_:اینا مال حبیبه !
تن صدامو پایین آوردم .
_: با اینا مردمو بدبخت میکنن ..ببر یه جایی نیست و نابودش کن ...
ابراهیم نگاهی به من و نگاهی به دستمال توی دستم انداخت و گفت _:راست میگی ؟؟
_:بگیرش! من وقت ندارم باید برگردم ...
ابرهیم دستمال رو ازم گرفت ..با عجله درو باز کردم..چادرمو رو صورتم انداختم و پاتند کردم سمت قبرستون ...تا اونجارو فقط دویدم ..گلوم میسوخت ..درحالی که نفس نفس میزدم رسیدم سر خاک مادربزرگم ..خودم رو رها کردم رو قبرش ..بغلش کردم و زار زدم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. کاش الان بود و دست مهربونشو میکشید رو سرمو میگفت برات صلوات نذر کردم مشکلت حل بشه. .با صدای بلندی داشتم گریه میکردم وبا مادر بزرگم درو دل میکردم که یهو لگد محکمی از پشت به کمرم خورد. نفسم برید..حس کردم کمرم شکست. .
هراسون چرخیدم. حبیب با چشمهای پر از خون پشت سرم وایساده بود.
مادرم التماسش کرد _:توروخدا ببخشش پسرم ! نادونی کرده ...لابد نمیدونسته نباید بی اذن شوهر از خونه بره بیرون ..توروخدا ببخشش ..به پات میافتم ..
حبیب ولی بدون توجه به گریه های مادرم..دست برد سمت گیس هام ...محکم موهامو چنگ زد و منوپشت سرش کشید.
_:پسر پدرم نیستم اگه امشب ادبت نکنم ...کاری میکنم مرغای آسمون به حالت زار بزنن ..کاری میکنم آرزوی مرگ کنی ..
داد زدم . از مادرم کمک خواستم. .
_:مامان. توروخدا ...مامان. ..مامان مگه تو نگفتی این از ابراهیم بهتره پس چی شد. .
تا اسم ابراهیم از دهنم پرید ..یهو موهامو ول کرد ..
محکم افتادم رو زمین ...از نگاهش فهمیدم گورم کندس ...نگاهی به مادرم و به من کرد و گفت _:ابراهیممم ؟؟ چشمم روشن. .دخترت معشوقه داره و قالبش کردی به من هااا؟
نگاهی به اطراف چرخوند اصلا ازکجا معلوم الان معشوقش اینجا نباشه ؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_یازدهم
چقدر از این مرد بدم می اومد و حس بدی بهم میداد،مردک از اقام هم بزرگتر بود اما با چشماش میخواست آدمو قورت بده.....اقا کاظم که رفت به همراه مامان توی اتاق رفتیم تا جایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو ببینیم،اتاق بیست متری که کلی خاک گرفته بود و مشخص بود مدت هاست کسی توش زندگی نکرده،کلا دوتا اتاق تو در تو بود که به قول مامان از سرمون هم زیاد بود و باید کلامونو بالا مینداختیم.......قرار شد آقا راهی بازار بشه تا هم چیزی برای خوردن بگیره و هم وسایل مورد نیاز خونه رو مهیا کنه......زری و بقیه ی بچه ها هم بهمون ملحق شدن و بعد از رفتن آقا شروع کردیم به تمیز کردن اتاق،طبق معمول من سرمو به بچه ها گرم کردم و مامان و زری توی چشم به هم زدنی خونه رو مثل
دسته ی گل کردن.......
چند ساعتی گذشت و بلاخره آقا با وسایل اندکی که خریده بود از بازار برگشت،گلیم قرمز رنگی که برای ما حکم فرش ابریشم داشت،چندتا پشتی لاکی رنگ،یک دست شمعدان گل لاله برای روی طاقچه ،یک گاز خوراک پزی،تعدادی قابلمه و ظرف و ظروف و چند دست رختخواب تمام خرید آقا بود که به قول خودش پول زیادی هم بابتش داده بود،خونه رو که چیدیم همه با ذوق به هم نگاه کردیم،برای مایی که از توی روستا با کمترین امکانات اومده بودیم این اتاق بیست متری حکم قصر رو داشت…..مامان سریع دست به کار شد و چند تایی تخم مرغ درست کرد تا از گرسنگی تلف نشیم،دل توی دلم نبود تا برم توی حیاط و با اون دخترایی که پچ پچ میکردن هم کلام بشم،هرچی باشه دختر شهری بودن و میتونستم باهاشون دوست بشم……آفتاب تازه غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی رفته بود که هرکدوممون گوشه ای دراز کشیدیم و خوابیدیم،انقد خسته بودم که نمیدونم چطور چشمام بسته شد و خوابیدم……روز بعد با صدای مامان که صبحانه آماده کرده بود بیدار شدم،روی سفره ی کوچیکی که آقا روز قبل خریده بود نون تازه و پنیر محلی چشمک میزد،برای شستن دست و صورتمون باید توی حیاط میرفتیم و من به شوق دید زدن حیاط سریع از رختخواب بیرون پریدم….مثل دیروز بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن و چندتا از زن های همسایه گوشه ای درحال پاک کردن سبزی بودن….دستامو شستم و چند قطره ای آب به صورتم زدم که با صدای یکی از زن ها که اسممو صدا میزد با تعجب برگشتم،این دیگه اسم منو از کجا یاد گرفته،….زنی که صدام کرده بود در حالیکه منو به بقیه نشون میداد گفت توروخدا ببینیدش انگار حوری بهشتیه چشاشو نگاه کنید،موهاشو انگار با رنگ زرد نقاشی کردن….اون میگفت و بقیه ی زن هم با تکون دادن سر تایید میکردن،یکیشون با صدای بلند گفت این خوبه بیاد جلوی شوهرای ما،انقد مارو سیاه سوخته دیدن اینو ببینن سکته میکنن،با صدای خنده ی زن ها که به هوا رفت مامان در اتاقو باز کرد و گفت کجا موندی پس گل مرجان…….سریع یه آب دیگه به صورتم زدم و با گفتن ببخشیدی راه اتاقو در پیش گرفتم،مامان با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت کجا موندی پس؟مگه نگفتم انقد تو چشم این و اون زل نزن….نگاه مظلومی بهش انداختم و گفتم مامان بخدا خودشون صدام زدن مگه میشه اهمیت ندم خب،مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت خوبه خوبه بیا برو صبحونتو بخور میخوام جمع کنم سفره رو……
از اون روز به بعد زندگی ما رنگ و روی دیگه ای توی اون خونه گرفت و نشستن توی جمع همسایه ها انقد لذت بخش بود که دلم میخواست حتی شب ها هم کنارشون بشینم……..
زن ها از هرچیزی صحبت میکردن و حرفاشون برای ما که تاحالا توی همچین جمعی قرار نگرفته بودیم خیلی لذت بخش بود،مامان روزای اول مخالف اومدن ما توی حیاط بود و میگفت عیبه اما کم کم که دید همه ی بچه ها راحت میرن توی حیاط و کسی چیزی نمیگه راضی شد،سکینه و سودابه دوتا دختری که روز اول گوشه ی حیاط اونا رو دیده بودم و واسم پشت چشم نازک میکردن حالا تبدیل شده بودن به بهترین دوستای من و از صبح زود تا غروب آفتاب رو کنار هم میگذروندیم،سودابه خیلی دختر خوب و مهربونی بود اما سکینه پشت خنده ها وکارهاش یه بدذاتی خاصی پنهان بود که من همون روز اول راحت بهش پی بردم،یه روز ظهر که ما سه تا گوشه ای نشسته بودیم و از نونای محلی که مامان سودابه درست میکرد میخوردیم یک از زن های جمع چیزی گفت و بقیه بلند زدن زیر خنده،سکینه که همه ی حواسش به اونا بود خنده ای کرد و گفت اخ قربون دهن مادرشوهرم برم بیین چقد بامزست بخدا روزی نیست که این زنا رو نخندونه،من با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم مگه تو عروسی کردی؟پس چرا هنوز خونه ی آقات زندگی میکنی؟سکینه بادی به غبغب انداخت و گفت هنوز که عروسی نکردیم اما قراره عید عقد کنیم و بریم سر خونه ی زندگیمون،اخ دردو بلای مصطفی بخوره تو سرم،چند وقتیه رفته ده به زمینای پدریش سر بزنه دلم واسش تنگ شده……
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_یازدهم
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه......
به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟...
باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم
باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو
لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن...
عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه.....
روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم.....
بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود.
بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی...
خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم وزیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری یه خونه دیگه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون
یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم
ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید ....
صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود...
خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست....
در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد....
اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره...
مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_یازدهم
نصف شب با لگد های محکم بچه بیدار شدم، درد زیادی تو بدنم پیچیده بود ،تمام تختم خیس بود ،
چهار دست و پا خودم رو به تلفن رساندم
و شماره منزل ستار رو گرفتم، زنگ تموم شد ولی کسی جواب نداد ،دردم بیشتر شده بود ،نمیتونستم تحمل کنم ،دوباره زنگ زدم و این بار زنی با صدای خواب آلود جواب داد،گفتم سعیده هستم ستار و بگید بیاد درد دارم...
گوشی رو قطع کرد، نفهمیدم به ستار گفت یا نه ؟؟هر لحظه ترسم بیشتر می شد، میترسیدم برای بچه اتفاقی بیفته
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که صدای باز شدن قفل در اومد، ستار با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد پرسید که وقت زایمان و با دیدن وضعیت من سریع چادرم رو سرم کرد زیر بغلم را گرفت و گفت که ماشین آورده تا منو ببر بیمارستان ببره ،برعکس زایمان اولم که خیلی سخت بود زایمان بچه دومم چند ساعت طول کشید ،باز هم بچه دختر بود
ستار با ذوق بچه رو بغل کرد ،مثل جوان ها با خوشحالی رو به من گفت: سعیده اسمشو چی بزاریم؟؟
اگه ناراحت نمیشی من اسم سپیده رو خیلی دوست دارم، اسمش رو بزاریم سپیده ...منم با لبخند گفتم خوبه دیگه
به اسم منم میاد سعیده سپیده...
سپیده جونم خیلی ناز بودی،شبیه سپیدی صبح ،سفید و خواستنی بودی،
قیافه ات به جز لب ها و پیشانی بلندو پهنت به خودم رفته بود..ستار پدرت چنان خوشحال بود که تا ۱۰روز خونه مقدس زن اولش نمیرفت ،تا یکم گریه میکردی زودتر از من بیدار میشد بغلت میکرد،گاهی بخاطر جو اون دوران میگفت کاش پسر میشد...
عمه یک بار شنید و با خنده گفت ایشاله بچه دومت آقا ستار و ستار با خجالت میگفت ایشاله..
ستار مرد با خدایی بود ،بعد ۱۰روز گفت که خدارو خوش نمیاد مقدس تنها بمونه میرم پیشش.عمه گفت چرا راضیش نمیکنی اونم گاهی باخودت بیاری، هم از دیدن بچه خوشحال بشه ،هم تنها نمونه،
سعیده خیلی ساده و مهربونه، زنی نیس که حسودی کنه...
یه کاری کن این دوتا دوست بشن،اینجوری تو هم اذیت نمیشی...
کاش عمه اون حرف اون روز نمیگفت،
ستار تو فکر رفت و اینطور شد که پای مقدس به خونه من باز شد،اوایل خوشحال بودم و فکر میکردم دوست پیدا کردهام،همه چیز خوب بود ...مقدس هفته ای یک یا دو بار به خونه من میومد،
وقتی برای اولین بار به خونه اش رفتم دلم گرفت،چه خونه ی زیبایی داشت..
از تصور اینکه روزی منم صاحب اینجور خونه ای بشم و همراه سپیده و ستار خوشبخت بشم قند تو دلم آب میشد،
مقدس ظاهرا آرام بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم این آرامش در ظاهر باشد،
محبت های زیاد ستار به دخترم روز به روز بیشتر میشد،از النگوی طلا بگیر تا لباس های مختلف براش میخرید...
مقدس در ظاهر خوشحال بود و این خوشحالی مثل آتش زیر خاکستر بود
که بعدها مثل آتشفشان فوران کرد..
ستار هر موقع از سرکار برمیگشت،با سپیده مشغول بازی می شد، انگار که نه من رو میدید و نه مقدس رو و اصرار داشت که دوباره باردار بشم.. غافل از بازی جدید روزگار..
عمه خبر دختر دار شدن من رو به عمو داده بود، مثل اینکه همسر جدید هاشم نیز مثل ستاره نازا بود،که البته بعدها معلوم شد این هاشم بود که نازا بوده..
چون محبوبه همسر سوم هاشم بعد از طلاقش باردار شد،ستاره هم پای هاشم موند ولی چه موندنی...
سپیده یک ساله بود که ستار بر اثر حادثه ای در محل کارش فوت کرد...
دوباره من بی کس و تنها شدم، فکرمیکردم مقدس راضی بشه باهم زندگی کنیم، ولی چهلم ستار نگذشته بود که یک روز غروب در خونه زده شد..
چادر سر کردم و به حیاط کوچیکم رفتم تا درو باز کردم سه مرد قلچماق با قیافه های وحشتناک در رو باز نکرده به حیاط هجوم اوردن،از وحشت داشتم سکته میکردم....وحشت کرده بودم،سیاه ستار هنوز رو سرم بود که این سه مرد به زور وارد خونم شده بودن،یکیشون چاقوی کوچیکی زیر گردنم گذاشت..
گفتم شما کی هستین ؟چی میخایین؟
مامانم میگفت نوزاد ناراحتی مادرشو میفهمه مثل وقتایی که وقتی بچه گشنه باشه شیر مادر میجوشه...دخترم فهمیده بود قلب مادرش از ترس تو مرز سکته هست ،برای همینم بلند و وحشت زده گریه میکرد،با گریه میگفتم شماها کی هستین ؟؟منو کشون کشون بردن خونه،دوتاشون کنار واستادن و یکیشون که دستمو گرفته بود ،دستامو ول کرد، نوک تیز چاقورو درست زیر گلوم گذاشت و گفت:فک نکن چون یه بچه از ستار داری میزاریم همه اموالشو بدی بچت،خواهر ما سالهاست که ستار بی دست وپا رو جم وجور کرده
اجازه نمیدیم به همین راحتی مالش و به اسم بچت بکنی..ترسیده گفتم:من ...من...هیچی نمیخام
هر سه تا جلو اومدن ،مرد وسطی گفت
بهتره نخای و خودت بگی هیچی نمیخای همین خونه هم که سند زده به نامت از سرتم زیاده ،بخای جفتک بپرونی خودم میام سراغت،چشمامو بستم و با گریه گفتم:هیچی نمیخام بخدا هیچی نمیخام به مقدس بگین من هیچی نمیخام
توروخدا برین بیرون من آبرو دارم
خواهش میکنم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_یازدهم
دستمو محکم به صورتم زدم و گفتم خدا منو مرگ بده دستش شکسته؟ ابرو های شوهر عمه بالا پرید و گفت این چه حرفیه دختر جون زبونتو گاز بگیر برای چی خدا تورو مرگ بده پسرا همینطورین از بچگی تا وقتی عقلشون میرسه هزار بار این دست و پاشونو میشکنن و بازم سر عقل نمیان حالا هم چیزی نشده مثل دفعه های قبل دستش شکسته زود خوب میشه.
خیلی ناراحت شده بودم چون پسر عمه به خاطر این که منو نجات بده اینطوری شده بود دلم میخواست ببینمش و حالشو بپرسم ولی نمیدونستم باید چطوری ببینمش. همینطور که فکر میکردم فکرمو به زبون اوردم و زیر لب گفتم کاش میشد ببینمش و حالشو بپرسم. شوهر عمه که گوش های تیزی داشت گفت قدمت روی چشم دخترجون اتفاقا جریان اون روز رو برای عمه خانمت تعریف کردیم اونم خیلی دلش میخواد تورو ببینه نمیدونی که چطور یک شبانه روز به خاطر تو گریه میکرد یادش افتاده بود که اقاجون خدا نشناسش اون روز ها چه به روزش اورده و همش تکرار میکرد بمیرم برای اون دختر که باید با اون دیو صفت ها توی یه خونه زندگی کنه. تازه عمه خانمت خبر نداره که اقاجونت وسط کوچه کتکت زده و دست پسر ما هم وسط همون دعوا شکسته اگه این جریان به گوشش برسه که دیگه خودشو برات میکشه. اهی کشیدم و گفتم کاش میشد با عمه رفت و امد کنیم ،فکر کنم زن مهربونی باشه. شوهر عمه دسته کلیدش رو از توی دخل برداشت و گفت اینقدر این پا اون پا نکن دختر جون به جای این که اینجا وایسادی و الکی وقتتو تلف میکنی بیا بریم خونه ی ما و عمتو ببین. گفتم اخه.. گفت اخه چی خونمون که زیاد دور نیست این سه تا دهنه مغازه رو میبینی که یه خونه بهش چسبیده؟ سرمو از مغازه بیرون اوردم و سرکی کشیدم شوهر عمه ادامه داد همونه. اون خونه خونه ی ماست. فکری کردم و گفتم نونوایی اینجا هست؟ اخه من باید برای خونه نونو و سبزی خوردن بخرم. شوهر عمه گفت غصه نخور برای اون هم یه فکری میکنیم و بعد از مغازه بیرون اومد و در مغازه رو پایین کشید و قفلی بهش زد. دنبالش به سمت خونه ای که در چوبی نویی داشت راه افتادم. شوهر عمه توی همون مسیر دو قدمی شروع به حرف زدن کرد و گفت ما خیلی وقت نیست که به این محله اومدیم خونمون قبلا یه جای دیگه بود خیلی دور تر از اینجا ولی خب مغازمون اینجاست و برای رفت و امد اذیت میشدیم به همین خاطره که این خونه رو خریدیم. البته عمه خانمت مخالف بود نه این که نخواد خونوادشو ببینه ها اون خیلی دلتنگشونه مخصوصا دلتنگ ننجونش ولی خب میترسه اونا توی محله ببیننش و یه شری به پا بشه. توی دلم گفتم ننجونم به روش نمیاره ولی حسابی دلتنگ عمه س حیف که به خاطر اقاجون نمیتونن همدیگه رو ببینن.
شوهر عمه کلیدشو توی در چرخوند و بعد از این که با صدای بلند یا اللهی گفت به من تعارف کرد و گفت برو داخل دختر. خجالت کشیدم ولی بعد از تعلل کوتاهی وارد خونه شدم. زنی وسط حیاط ایستاده بود و همینطور که رخت هارو روی هوا میتکوند و روی بند می انداخت بدون این که به سمت ما برگرده گفت چقدر زود اومدی اقا نکنه اتفاقی افتاده؟ بعد از این که لباس بعدی رو روی بند رختی که بین دو تا درخت بسته بود انداخت به سمت لگن پشت سرش برگشت تا لباس بعدی رو برداره و چشمش به من افتاد. یک دفعه سر جاش ایستاد و گفت اقا مهمون داریم؟ این دختر کوچولو کیه با خودت اوردی؟ اروم زیر لب گفتم سلا عمه خانم. عمه بعد از این که چند لحظه ای به من خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد مشتی توی سینه اش زد و گفت اخ عمه قربونت بره دخترم که اینقدر شیرین سلام میکنی. لپ هام گل انداخت و سرمو پایین انداختم. عمه روی زانو هاش روی زمین نشست و دست هاشو برام باز کرد. اون رفتار ها برام بی معنا بود و اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم تا شوهر عمه دستشو پشت سرم زد و راهیم کرد. توی جام تکونی خوردم و بی اختیار به سمت عمه راه افتادم و خودمو توی بغلش انداختم. عمه محکم منو به خودش میفشرد و همینطور که دستشو پشت سرم میکشید قربون صدقه ام میرفت. بلاخره بعد از کلی وقت دست از گریه و زاری هاش برداشت و منو از خودش جدا کرد و گفت بذار ببینم تو شبیه کی هستی؟ یه کم به صورتم خیره شد و گفت ته چهرت شبیه ننجونمه اخ که چقدر دلم تنگشه بیا بشین ببینم دختر کلی حرف داریم که با هم بزنیم. خودمو عقب کشیدم عمهمتعجب شد و گفت چیشد دخترم ناراحتت کردم انگار معذب شدی یک دفعه. گفتم اخه من... اخه باید برم. چونکه... شوهر عمه از پشت سرم گفت من میرم نون و سبزی خوردن برات بخرم تا توی این چند دقیقه یه کم با عمه ات تنها باشی. مردد بودم ولی خب چاره ای جز قبول کردن نداشم. . کنار عمه لب ایوون خونشون نشستم و با انگشت هام بازی میکردم عمه تند تند توی موهام دست میکشید و ازم سوال میکرد
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_یازدهم
با دیدن خودم نیشم حسابی بازشد انگار خستگی روم اثر نداشت و مثل همیشه صورتم شاداب بود به خودم خوب نگاه کردم یه دستی به ابروهام کشیدم،همه میگفتن خیلی شبیه مادرمم...من با اون چشای سبز رنگ و مژه های بلند و صورت گرد و سفیدم و لـب هایی که همیشه ی خدا انگار با سـرخاب قـرمزشون کرده بودم خیلی خوشگل بودم..
+خب از دیدن خودت سیـر نشدی دختر؟!
با شنید صدای فرهاد خان یه هیییی بلندی کشیدم و چرخیدم طرفش و دستپاچه گفتم :سلام اقا ببخشید بیدارتون کردم...
_نخیر من همین موقعه ها بیدار میشم .
_بله اقا .
سرم و انداختم پایین و رفتم یه گوشه نشستم نمیدونستم بایدچکار کنم..برم بیرون یا نه باید همینجا میموندم؟چجوری میخواستم دوباره با ارباب بزرگ روبه رو بشم ... یاد زن عموی فرهادخان و اون دختر جوان هم افتادم..
تو خیالات خودم بودم که فرهاد خان در اتاق رو باز کرد وگفت :من میرم بیرون سکینه رو میفرستم راهنماییت کنه و چیزایی که نیازه برات توضیح بده!!!
فرهاد خان لباسش رو سریع عوض کرد و رفت بیرون. بعد از رفتنش به دیوار تکیه دادم و یه آخیشی گفتم و نفس حبــس شده ام رو دادم بیرون...
توی این اتاق کنار فرهاد خان خیلی معـذب بودم...خیلی جدی و مغرور بود و همین اخلاقش منو بیشتر معـذب میکرد...خدا بدادم برسه یعنی من تا کی باید اینجوری باهاش هم اتاق میشدم؟!
زیاد طول نکشید که صدای در به گوش رسید و پشت سرش صدای سکینه بود که شنیده میشد:خانم کوچک ببخشید میتونم بیام تو؟..
باعجله رفتم در رو باز کردم و گفتم :بله بفرمایید ..
+سلام خانم، فرهاد خان گفتن بیام پیشتون..گفتن راهنماییتون کنم...
بله سکینه خانم دستت درد نکنه میتونی بهم بگی من الان باید چیکار کنم ؟
+حتما خانم چرا که نه ،خانم بزرگ گفتن شما اول برید حموم ..
یه نگاه به سر تاپام انداخت وگفت :اگه لـباس همراهتونه بیارید تا بریم طرف حموم،رفتم و بقچه م رو باز کردم .فقط یه دست لباس همراهم بود که البته اونم از همین که تـنم بود کهنه تر بود ...لباسو برداشتم وگفتم:میتونیم بریم من آماده ام...
همراه سکینه خانم راه افتادم با دیدن همون دختر که دیشب دیده بودم دست و پام رو گم کردم...
اول صبحی حسابی به خودش رسیده بود و با اون لباسهای شهریش خیلی خوشتیپ شده بود ...اخـم هاش تو هم بود بیشتر اخم کرد و بهم نگاه کرد،خواستم هر چه زودتر از کنارش رد بشم که با شونه ش محکم زد بهم و سرجاش ایستاد...
آخی گفتم ودستم وگذاشتم روی بازوم .انگار از قصد محـکم خودش رو زد بهم...
باز هم همون نگاههای تحقیر آمـیزش داشت اعصابم رو به هم میریخت اما جرات نمیکردم چیزی بگم .
یه پوزخندی زد و گفت :کجا ؟
چیزی نگفتم :این دفعه صداش و یکم بلندتر کرد وگفت :میگم کجا؟
سکینه خانم گفت :خانم کوچیک میخواد بره حموم...
عـصبانی رو کرد به سکینه و گفت :مگه از تو پرسیدم که اینجوری حاضر جواب شدی؟ بعدشم این دختره ی بی کـس و کار تازه دیشب پاش رو گذاشته اینجا الان تو بهش میگی خانم کوچیک؟ دفعه ی آخرت باشه به این اسم صداش میکنی فهمیدی چی میگم؟!؟!!!
اون دختر سعی داشت عصبانیتش رو سر سکینه خـالی کنه،دلم برای سکینه میسوخت!
با شنیدن صدای فرهاد خان سه تامون برگشتیم سمتش...
با دیدنش خوشحال شدم انگار از دیروز تا الان همش فرشته ی نجاتم میشد...
بهمون نزدیک شد و گفت :چه خبرته شیرین؟چرا داد میزنی ؟ریحان زنِ منه و سکینه باید بهش بگه خانم کوچک...فکر نمیکنم فهمیدن این موضوع انقدر سخت باشه؟
پس اسمش شیرین بود...
بعداز حرفای فرهادخان سرمو بالا گرفتم و به شیرین نگاه کردم..سالها بود که زن عمو و بچه هاش بهم زور میگفتن و عادت داشتم...
شیرین با اخـم به فرهاد خان نگاه کرد و با ناراحتی از اونجا دور شد... بارفتن شیرین فرهاد خان هم بدون زدن حرفی رفت
و من و سکینه هم رفتیم طرف حموم....
سکینه با صدایی اروم که سعی داشت کسی نشنوه گفت:
+خدا رو شکر سر وکـله ی فرهاد خان پیدا شد وگرنه معلوم نبود چطوری از دست اون شیرین بداخلاق میشد فرار کرد...همیشه با همه دعوا داره و خودش رو ملکه ی این عمارت میدونه و بعد ریز ریز شروع کرد خندیدن و گفت :فرهاد خان حسابی از خجالتش در اومد،
معلوم بود سکینه هم دل خوشی از شیرین نداشت ...هنوز نفهمیده بودم چرا داشت اینجوری با من رفتار میکرد...
برای همین بازوی سکینه رو گرفتم و گفتم :تو میدونی این دختره چرا از من بدش میاد ،این وصیتی که مادر شیرین ازش حرف میزد چی بود؟
سکینه دستپاچه گفت :من خبر ندارم خانم کوچیک ,اگه فرهاد خان بخواد خودش بهتون میگه.انگار میترسید که بهم حرفی بزنه،همین بیشتر کنجکاوم کرد...به ته حیاط رسیدیم و سکینه دراتاقی رو باز کرد وگفت :اینم حموم، شما دوشتون روبگیرید که بعدش بریم پیش خانم بزرگ...
من همینجا پشت در حموم منتظرتونم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_یازدهم
وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
راضی بودم از ترس تنهایی بمیرم اما مادر ارسلان پیشم نباشه ،از خان ننه بیشتر از تنهایی میترسیدم...
اونشب تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم، از اینکه ستاره خانم رفته بود و ربابه داشت برمی گشت ناراحت بودم و خیلی استرس داشتم چون تو همون دوسه روزی که تو اون عمارت بودم متوجه شده بودم که همه از اخلاق و رفتار رباب شاکی هستن و یه جورایی ازش حساب میبرن، ولی هیچ چاره ای نبود و باید منتظر گذر زمان میشدم و خودم رو میسپردم به سرنوشت تا ببینم چه خوابهایی برام دیده..
صبح ارسلان زودتر بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد ،منم از ترس خان ننه ،از رختخواب اومدم بیرون و سعی در تا کردن اون لحاف پشمی و بزرگ داشتم ولی بی فایده بود، ارسلان اومد جلو و گفت اخه تو زورت به این لحاف و تشک میرسه، گیرم تا کردی چطوری میزاریش بالا، خودش رختخوابها رو جمع کرد و گفت ،الان زوده تو چرا بیدار شدی ،گفتم خوابم نمیاد خواستم برم پایین برای شما چاشت درست کنم ،خندید و گفت احتیاجی نیست زری و افسر پایینن ، حرفی نزدم ولی پشت سرش راه افتادم و رفتم تو مطبخ، زری و افسر داشتن صبحونه اماده میکردن ،سلام کردم و گفتم کاری هست من انجام بدم ، زری جوابم رو داد و گفت بدو برو سفره رو پهن کن که الان سر و کله ی خان ننه پیدا میشه، سفره پارچه ای که پر از نقش و نگار بود رو برداشتم و تو اتاق پهن کردم ، هر چی زری میگفت گوش میکردم و تند تند کارها رو انجام میدادم، مادر ارسلان و ارباب هم اومدن ،با دیدنم گفت چه عجب خودتو به کار دادی و یاد گرفتی باید قبل از من بیدار بشی، تو سکوت کارمو کردم و هیچ جوابی ندادم ، صبحونه خورده شد و مردها یکی یکی رفتن بیرون تا به زمین ها و کارگرهاشون سرکشی کنن،به جز زری ، دوتا جاری دیگه داشتم به اسم اختر و طلعت ،که هر دو خواهر بودنو تو همون عمارت اما تو یه خونه ی جدا زندگی میکردن ،چون اونا خان زاده بودن زیاد خان ننه کاری به کارشون نداشت و بیشتر کارهای خونه و آشپزی رو دوش زری بود ،و اون دوتا فقط تو کار قالی بافی و گلیم بافی کمک میکردن..
طلعت و اختر مثل اکثر خان زاده ها انگار از دماغ فیل افتاده بودن و یه تکبر و غرور خاصی تو رفتارشون وجود داشت که آدم رو ازشون دور میکرد..نزدیکای ناهار بود که صدای بچه های ارسلان توی خونه پیچید که خان ننه رو صدا میزدن، از پنجره نگاه کردم ،ارسلان رو دیدم
و پشت سرش یه زن قد کوتاه و سبزه رو که جلوی دهن و بینیش رو با روسریش پوشونده بود ،سه تا دختر که بدو بدو میومدن سمت عمارت ، نمیدونم چرا بی هوا انقدر بدنم سست شد، از ترس همون کنار پنجره نشستم، دستام یخ کرده بود ،بچه ها که رسیدن سریع رفتن دستبوس ارباب و خان ننه ،منم از توی مطبخ بهشون نگاه میکردم ،پشت سرشون رباب اومد تو ،اونم رفت دست ارباب رو بوسید و رو به خان ننه ابراز دلتنگی کردو گفت اونجا فقط به یاد شما بودم و اصلا بدون شما بهم خوش نگذشت، خان ننه هم گفت جای تو و بچه ها این دو سه روز حسابی خالی بود ،زری که کنارم بود گفت چیه رنگت پریده مگه جن دیدی ،ربابه هم مثل هر آدم دیگه ای قلق داره وحتما میتونی باهاش کنار بیایی و در صلح و صفا باهم زندگی کنید، بعد از اونم تو که گناهی نداری ،ارباب به ارسلان خان دستور ازدواج داده بود ،اگه تو رو هم نمیگرفت باید یکی دیگه رو میگرفت،بعد یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت تنها گناهت اینه که از اون خیلی خوشگلتری، منم ناخواسته خندیدم که صدای خان ننه که اسمم رو صدا کرد دوباره ترس رو به جونم انداخت، سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون، وقتی قیافه ی درهم رباب و بچه هاش رو که کوچکترینشون همسن من بود رو دیدم که با غیض نگام میکردن به وضوح بدنم می لرزید، تا جایی که ممکن بود خودمو کنترل کردم و سلام کردم ، خان ننه گفت این ربابه و عروس بزرگ خانِ و زن اول ارسلانِ ، همینطور که این مدت از رفتار ارسلان و آشفتگیش معلوم بود و حتما فهمیدی که ارسلان چقدر رباب و بچه هاش رو دوست داره و از روی ناچاری با تو ازدواج کرده تا براش پسر بیاری وگرنه ....ارباب اجازه نداد خان ننه حرفش رو تموم کنه و رو به زنش گفت این چرندیات که میگی چیه؟ کی گفته ماهور فقط برای بچه اینجاست، حالا که هم ارسلان هست ،هم ماهور و رباب ،باید به همتون بگم ارسلان حق فرق گذاشتن بین زنهاش رو نداره و باید به مساوات بینشون رفتار کنه، هر کس هم زندگی جدا داره و یکی به حکم بزرگ بودن و اول بودن حق دخالت و دستور به اون یکی رو نداره ، از این به بعد نبینم حرفی ،حدیثی یا جر و بحثی تو این عمارت رخ بده وگرنه هر دو به یک اندازه سرزنش و توبیخ میشن، خان ننه که سکوت کرده بود گفت یه دفعه بگو بزرگ و کوچکی کشکه دیگه و حرمت و احترام مُرده دیگه ،،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_یازدهم
گفت: نمى خواى برى دوش بگيرى؟ امشب شب عروسیته!
گر گرفتم و سر به زير انداختم كه گفت: پاشو بريم اتاقتونو نشونت بدم.وقتى وارد اتاقمون شديم، دست و دلم مى لرزيد.يك رختخواب سفيد با بالشتاى ساتن صورتى برامون پهن كرده بودن بهم گفت: ما رسم داريم خانوما پشت در مى شينيم و دستمالواز دوماد مى گيريم !
از اتاق كه بيرون رفت سست سر جام نشستم و به كف دستم خيره شدم كه باز در باز شد.
از شدت وحشت جرات سر بلند كردن نداشتم كه اون شخص نزديك شد و كنارم ايستاد.
پاهاى يك زن بود. سرمو كه بالا آوردم مادر عين الله بود!
گفت پسرم عاشق دختر ايرونى شده بود اما ما رسم نداشتيم غير از خودمون دختر بگيريم اون شبى كه پدرت تصادف كرد پسرم از اون بالا خودشو پرت كرده بود!
ناباور نگاهش كردم. پدر بيچاره ام مى گفت اون از آسمون و زمين پيداش شد. پس بيراه نمى گفت!گفت وقتى تو رو ديدم به ياد داغ دل پسر جوونم تو رو براى عين الله زیر سر گرفتم پسرم عين الله مرده!... توى طايفه ى ما يه مرد به مردونگى اون نيست... زنگیشو براش گرم كنى و چند تا بچه براش بيارى غير تو به كسى نميره اما اگه ببينم دارى چموش بازى در ميارى... خودم گلاب دخترعموشو براش درست مى كنم كه داغشو روى دلش گذاشتم.
دلم مى خواست بهش بگم همين الانم اجازه دارين اين كارو بكنين اما ترسيدم. پس سكوت كردم و سر به زير انداختم.گفت من ميرم تا عين الله رو براى شب دوماديش بفرستم، با پسرم خوب رفتار کن كه اون دنيا شرمنده ى روش نباشم.به خاطر تو و پدرت بهش ظلم كردم.
میخواست بره نتونستم لال بمونم گفتم شما با خودخواهی به همه ظلم کردی میدونستی قصد پسرت چی بوده ولی خونه ما رو سوزوندی ،خداکنه هیچوقت عذاب وجدان نگیری حاج خانم که همه رو با هم سوزوندی.
با خودخواهیت ی پسرت و سینه قبرستون خوابوندی دل این یکیم سوزوندی.باشه که خدا ازت بگذره.
شاید حرفم اونقد حق بود که چیزی نگفت فقط آه جانسوزی کشید تا منطق بی منطق خودشو اروم کنه.
چقد به حماقتم خندیدم و بالا و پایین کردم ته اش رسیدم به اینکه مادر عین الله دندون طعمش روی من بود دیر یا زود به هوای دیه بازم مارو تو منگنه میذاشت.نفرینش نکردم فقط گفتم زن کاش نبینم روزی که بخوایی حلالم کنی چون چند نفر و سینه سوخته کردی.
به نظرم خيلى طول كشيد تا عين الله اومدو دستهامو توى هم قلاب كرده بودم تا لرزش بی امانشون تو دید نباشه.نمیتونستم بهش گلایه کنم چون خودشم مهره ی سوخته بود.
روى تشكمون نشسته بودم تا بیاد و در كمال بى رحمى كنارم آروم و قرار بگيره، اما دستمال و كه جلوى پام انداخت با تعجب نگاهش كردم.نگاهى به در اتاق انداخت و بعد كنارم نشست و آروم گفت: خانوم من براى خودم و شما آينده اى نميبينم چرا الكى بخوام خودمو شمارو بدبخت كنم ببين مى تونى جايى تو خراش بدی كه خون نشونشون بديم؟
با چشمهاى قدردان به اشك نشسته نگاهش كردم به اين فكر مى كردم كه چطور تنمو خون بيارم كه در زده شد.
با كوبيده شدن در ، اومد نزدیکم نشست. خيره شدم بهش كه لب به دندون گرفت و گفت: هيس !
تو همون وهله دوباره درو زدن و پشت بندش يكى وارد شد با ديدن ما، از اتاق بيرون رفت كه عين الله دندون قروچه اى كرد پاشد در و قفل کرد زیر لبش غرولند میکرد و ناسزا میگفت قبل اینکه حرفی بزن سراغ كمد رفت وسیله ای پيدا كرد اومد كنارم نشست و گفت:چیزی نگو..
گنگ دستش و نگاه كردم.
چاقو بود اب دهنم و با قدرت فرو دادم
با ترس و لرز بهش نگاه کردم، يکهو به وحشت چشمام خیره شد دستش و پايين بازوم گذاشت و گفت: همينجا خوبه!وقتی ترسم دید،سریع پاچه شلوارش و بالا داد یک دو سه چاقو رو پشت زانوش گذاشت و بريد بهم گفت: دستمالو بده!
دستمال سفيد دور دوزى شده رو بهش دادم و اون روى زخمش گذاشت و بعد برداشت.فکر كنم كافيه خدا منو ببخشه.
بدون فوت وقت چاقو رو گذاشت سرجاش !
چشمم افتاد به صورتش صورت سبزه با چشم و ابروى درشت مشكى ، موهاى لخت مشكى كه روى پيشونى اش ريخته بود بينى متوسط و لبهاى خوش فرم!خیره به صورت بانمكش بودم و جيغ مى كشيدم ولی داشتم به اين فكر مى كردم چى مى شد جاى اون ماهان اينجا بود ...
يكمى كه گذشت از جاش بلند شد رفت دم در دستمالو بين زنای ایستاده پشت در پرت كرد، کل کشیدنشون که بلند شد در وبست نشست کنارم ولی با فاصله و گفت: تا يه مدت كه دست از سرمون بردارن مجبوريم تو يه تشك بخوابيم بعدا درست مى شه!راحت بخواب كه مشکوک نشن.با كلى خجالت مانتو و شالمو از سرم درآوردم . لابد توى ذهنش مثل من به عشقش فكر مى كرد اما فكرم فقط دور و ور ماهان نمى گشت... مادرم... پدرم...برادرهام و اين زندگى اجبارى... چطور مى خواستم تحمل كنم؟!نمى دونم چقدر طول كشيد تا خوابم برد كه يكمرتبه در باز شد و يكى وارد شد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_یازدهم
خب این سوال نداره ...جهان خانوم... اصالت از منسوبین با خاندان اصیل میاد و کدام اصالت بالاتر از قاجار؟؟؟
_ای بابا خانوم جان لابد شما برای شوهر دادن من هم دنبال اصالت از نوع قاجار هستید... درحالیکه من از مردان قاجاری بیزارم...پدرم قاجار نیست اما اصالتش از صدتا قاجاری بالاتره...نجیب تره... مردتره...
از قصد پدرمو پیش کشیدم تا خانوم جانو تو تنگنا بزارم...خانوم جان که در برابر مثال من انگار کم آورده بود گفت جهان خانوم پدر شما استثناس که اگر نبود من همسرش نمی شدم...
بابا جانم نگاه عاشقانه ای به خانوم جان انداخت و گفت :توهم اگر عاشقی به سینه سوختگی و دلدادگی من پیدا کردی ما حتما به غلامی قبولش می کنیم...
خانوم جان که توقع این جمله رو نداشت با چشمان متعجب به باباجان نگاه می کرد و به وعده هاش گوش میداد و فورا گفت البته به شرطه ها و شروطه ها..
تو دلم نور امید روشن شد پس علی می تونست پا به خانواده ما بزاره ... هرچند من از خانواده علی هیچ چیز نمی دونستم از سرو ظاهر و ماشین شخصی داشتنش معلوم بود پولدارن اما کی هستند و چه کارن نمی دونستم...از فردای اونروز با ذوق میرفتم مدرسه،درسته با بودن کرمعلی یکم شرایط دیدار ما سخت بود اما خدارو شکر که هنوزم عادت بدشو داشت و میخوابید منم یک ربعی زودتر میامدم بیرون و یکم با علی همو میدیدیم...
گلاب بعد از اون روز دیگه دور و بر من پیداش نشد از چند نفری شنیده بودم به بچه ها گفته من عشقشو بر زدم و مال خودم کردم ، اما اصلا برام مهم نبود،گلاب آخرین کسی بود که فکرم درگیرش می شد ...
تو اون چندوقت نتونسته بودم درست و حسابی اقدسو ببینم همش به بهانه دیدن اقدس با علی میرفتم بیرون،اخه اقدس خیلی قشنگ و ماهرانه گلدوزی می کرد،روی لباس خودش یا مهین طرح های قشنگی گلدوزی می کرد،من کلا از اینجور کارها بیزار بودم گلدوزی یا خیاطی یا ...اما چاره ای نداشتم به بهانه یادگرفتن گلدوزی میرفتم خونه اقدس... خانوم جانم هم که خیلی موافق یاد گرفتن اینجور هنرها بود با کمال میل قبول می کرد، اما من فقط اقدسو درحد سلام و خداحافظ میدم و سریع میرفتم پیش علی و طبعا گلدوزی هم هیچی یاد نگرفتم...
بلاخره شهریور ماه امتحاناتمو دادم و متاسفانه دوباره دوتا درسو تجدید شدم... باید سال دهم رو از نو میخوندم اما خوشبختانه خانوم جان بواسطه آشنایی ای که با مدیر مدرسه مون داشت، پاریس رفتنو عقب موندن من از درسا رو بهانه کرد و نمره مو گرفت و من اون سالو گذروندم...هرچند بهای سنگینی بابتش دادم...
خانوم جان بعد از صحبت چند ساعته با مدیر که بیشترش هول و هوش رفتار من در مدرسه گذشته بود با صورت برافروخته و عصبانی به خانه برگشت،همون موقع از من خواست تا کارهای گلدوزی که خونه اقدس انجام دادم تو این مدت رو بیارم ببینه...
قلبم ریخت من اصلا کاری نکرده بودم و چیزی بلد نبودم ،فکر اینجاشو نکرده بودم ...طفلک اقدس بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما کو گوش شنوا ... با من من گفتم خونه اقدسه...
_عه چرا اونجا ...مگه نباید تو خونه تمرین کنی؟؟؟ راستشو بگو جهان خانوم نکنه این مدت اصلا گلدوزی نکردی ؟؟ فقط به بهانه گلدوزی رفتی خونه اقدس ؟؟؟
سکوت کردم خانم جان اما زل زده بود تو چشمم و منتظر جواب من بود بلاخره با صدای اروم گفتم:راستش میخواستم یاد بگیرم اما هربار که رفتم پیش اقدس صحبت هامون گل انداخت و وقت کم آوردیم...
_پس اینطوری از اعتماد من سو استفاده کردین؟؟؟ هم درس نخوندی هم هیچ هنری یاد نگرفتی،حواستم که سر همه کلاس ها پرت بوده...معمولا هم که یک ربعی زودتر کلاس و ترک می کردی....
اوضاع بدی بود،مدیر گزارش منو کامل داده بود... نمی دونستم چه طور قضیه رو بپیچونم بلاخره به زبون اومدمو گفتم:اخه اقدس روزهایی که من میرم پیشش تنهاس شوهرش اضافه کاری میمونه و دیر میاد ...اقدسم یا مهین جان تنها میمونن..من که میرم اونجا خیلی خوبه یکم کمک اقدس مهینو نگه میدارم تا شامشو درست کنه بعد هم یکم حرف میزنیم دیگه وقت نمیشه...
_دیدی گفتم من به این دختر حس خوبی ندارم پس میخواد تو رو تحقیر کنه ...مگه تو لَلِ دار اونی...دیگه حق نداری بری پیش اقدس...اون دختر پیش خودش چه فکری کرده ؟؟؟
+خانوم جان منظورمو اشتباه گفتم اون طفلک اصلا اینجوری نیست..شما بد برداشت کردین...
_نه اتفاقا درست و واضح بود ...اصلا دوستی دختر مجرد با زن شوهر دار جایز نیست...
ناخواسته خرابکاری کرده بودم هرچقدر خواستم توضیحی بدم خانوم جان اجازه نداد و برای تنبیه من تا شروع مدارس اجازه خروج از منزل و دیدن به اصطلاح اقدسو نداد. و این برای من از همه چیز سخت تر بود
در واقع بی خبری از علی....
یکهفته تو خونه حسابی کلافه شده بودم بابا جانم اصرار داشت باهاشون ساز بزنم اما اصلا دست و دلم نمی رفت ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_یازدهم
اسد نگاه مشکوکی بهم انداخت... میدونستم که چقدر عاشق دختره و میخوره تو ذوقش...
اسد گفت؛ کی بیایم خوبه؟ یه هفته بعد، یه ماه بعد؟
نگاش کردم و پقی زدم زیر خنده، نزدیکم شد و گفت؛ شکیبا ... با ذوق گفتم؛ پسره ...
اسد خندید و گفت؛ تو رو خدا راستشو بگو اذیتم نکن...
گفتم؛ جون خودت که قسم آخرمه پسره...
اسد گفت؛ خداروشکر... اشکالی نداره انشالله سال بعد خدا بهمون یه دختر میده..
جیغ کوتاهی کشیدم و مشتی به بازوش زدم راه افتادیم به سمت خونه. منو رسوند و خودش به مغازه رفت،خداروشکر اینبار بیشتر به کارش چسبیده بود.
دو سه روزی گذشت، صبح با صدای زنگ گوشی اسد از خواب بیدار شدم. این روزا گوشیش حسابی زنگ میخورد و مشتریهای زیادی داشت، خودشم از کارش حسابی راضی بود.
نگاهی بهم کرد و گفت؛ ببرمت خونه مامان عطی تنها نمونی؟
گفتم؛ نه عزيزم من استراحت دارم اونجا روم نمیشه فقط بخورم و دراز بكشم....
لبخندی زد و گفت راحله دیشب بهم زنگ زد و گفت خیلی وقت ازت خبر ندارن دلشون تنگ شده...
جواب دادم؛ چرا به خودم زنگ نزد آبجی؟ باشه پس بهش زنگ بزن شب میریم خونشون و برمیگردیم اینطوری زحمتشون زیاد نمیشه..
اسد سری تکون داد و گفت؛ برم مشتری دارم دیرم میشه...
خندیدم و گفتم؛ آخه کدوم مشتری اول صبح گوشت میخاد، برو عزیزم بسلامت..
ذهنم رفت پیش راحله، مطمئن بودم دلش برا من تنگ نشده و فقط خواسته به اسد برسونه که من خونشون نمیرم.... اگر نه چرا به خودم زنگ نزده؟!
مامان و بابا با فهمیدن جنسیت بچه خوشحال شدن و ذوق خریدن سیسمونی رو میشد از صداشون فهمید ...
تا عصر استراحت کردم بیدار شدم و دوش گرفتم تا کم کم حاضر شم. مانتوی بارداری کرمی رنگی که خریده بودم و تنم کردم و نگاهی به خودم انداختم، کمی تپل تر شده بودم و خداروشکر حالت تهوع هام كاملا برطرف شده بود...
همون لحظه اسد وارد شد، به استقبالش رفتم و بهش خسته نباشید گفتم. نگاهم افتاد به دستش ، گوشت کبابی و آبگوشتی و چرخ کرده...
گفتم؛ اسد جان اینهمه گوشت چرا آخه داشتیم تو یخچال.
اسد حوله اش رو برداشت و همینطور که به سمت حمام میرفت گفت؛ برا مامان عطی گذاشتم کنار خانومی...
چیزی نگفتم بالاخره بچه اش بود و وظایفی نسبت به خانواده اش داشت...
صدای گوشیش توجهمو جلب کرد، کنجکاویم گل کرد و رفتم سراغش ... پیام تبلیغاتی بود. خیلی مشتاق بودم ببینم تو فضای مجازی چی داره که همه دارن.
رفتم داخلش سر در نمی آوردم، اما عکس دخترا و زنای رنگوارنگ با پوششهای افتضاح حالمو بد کرد، اینا تو گوشیش چکار میکردن؟ یعنی اینارو میدید؟ حالا چه جوری میتونستم به روش بیارم ...
صداش منو به خودم آورد...
- شكيبا اون تیشرت سفیدمو شستی؟
سریع گوشی رو گذاشتم و رفتم به اتاق. لبخند مصنوعی زدم و گفتم؛ آره گذاشتمش رو شوفاژ... الان سردت میشه اینطوری..!
اسد بازوهاش و آورد بالا و گفت؛ ببین بازوهارو هیکل و ببین ... این تن سردش میشه؟
تازه توجهم بهش جلب شد و گفتم؛ موهای تنتو چرا زدی؟
اسد خندید و گفت؛ صبح بخیر خانوم ... الان دیدی؟ خیلی وقته بخاطر باشگاه میزنمشون...
چشمکی زد و گفت؛ این جوری جذاب تره؟ مگه نه؟
تیشرت و انداختم سمتش و گفتم؛ من قرار بود بپسندمت که با همون موها پسندیدمت..... اسد با صدای بلند خندید.
راه افتادیم به سمت خونه مامان عطی، تو راه اسد کلی خرید برا خونشون انجام داد، از میوه و سبزی و سیب زمینی و پیاز تا خشکبار...
سوار ماشین شد نگاهمو دید گفت؛ خداروشکر اوضاع مغازه داره روبراه میشه، گفتم بعد مدتها یه کم بهشون برسم، پول که قبول نمیکنن..
حرفی نزدم، میترسیدم چیزی بگم فکر کنه دارم حسادت میکنم یا بخاطر پولی که بهش قرض دادیم دارم منت میزارم...
با کمک هم خریدهارو بردیم، زهره و پسرش طبق معمول بودن. سامیار، پسر زهره، با دیدنم به سمتم اومد و بوسیدمش.
بعد از سلام و احوالپرسی مامان عطی رو به اسد گفت؛ اسد جان مادر چرا اینهمه خودتو انداختی تو خرج آخه الان چه وقت اینکارا بود ... من از تو توقعی ندارم.........
اسد گفت نه مامان جان خودم نیستم بالا سر تو و راحله...حداقل اینطوری یه کم خیرم بهتون برسه...
مامان عطی گفت؛ الهی خیر ببینی پسرم...
زهره دوباره جمع و گرفته بود دستش، از جاش بلند شد و یکی یکی ادای رقصیدن مهمونای عروسیمون رو درمیآورد، بقیه هم قاه قاه به کاراش میخندیدن.
تعجبم از این بود که هیچکس رو در شأن خودشون نمیدیدن با این نوع رفتارشون.
آقا سهراب اسد و صدا زد و کارش داشت.
با رفتنش دوباره بحثهای خاله زنکی شروع شده بود...
زهره نگاهی به مامان عطی انداخت و گفت؛ مامان شنیدی پسرعمه ماشین شاسی بلند خریده؟
مامان عطی زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت؛ چرا نخره مادر، مثل زن اون من ندیدم تا بحال..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_یازدهم
از خدا نمیترسی با هرطلاقی عرش خدا میلرزه ،مگه طلاق الکیه ،از جای اینکه نصیحتش کنی بگی برو بساز، میگی طلاق بگیر….
بی بی گریه اش بیشتر شد... ننه جون غرغرکنان گفت :هعی عروس ! این حرفا چیه میزنی سریع زنبیلش رو بدستش بده،شوهرش که آمد روانه اش کن بره.
منو بی بی گریه میکردیم که آقاجان گفت: گریه نکن دختر ! الان که شوهرت بیاد بهش گوشزد میکنم که اگر کاری به کار تو داشتن من میدونم با اونا…معصومه عروس خونمون مثل خانم برای خودش تو خونمون میچرخید، اما من باید اونجا مثل چی کار میکردم ،جواهرهم از زندگیش راضی بودبا اینکه دوتا بچه داشت، اما از من شادتر و دلخوش تر بود ،من دستهام بقدری زبری میکرد که گاهی خودم چندشم میشد که به تنم بکشم ،این هم سرنوشت من بود..غروب که شد رضا به دنبالم اومد،اما خیلی سر سنگین بود، به گمونم که وقتی برای ناهار بخونه رفته بوده عشرت خانم خوب پُرش کرده بود با ناراحتی گفت حبیبه حاضری ؟ میخواهیم بخونه بریم ! گفتم آره الان میام بی بی تو چشمام نگاه کرد،زنبیل لباسهام رو دستم داد،آرام دم گوشم گفت :گاهی حسن رو میفرستم اونجا اگر اذیتت کردن بهم بگو !غصه نخور دخترم همه چیز درست میشه ،اما من دلم آشوب بود و بلاخره با رضا سمت خونه روانه شدم وخودم رو بدست خدا سپردم،چادرچیتم رو سرم کردم از همه خداحافظی کردم اما موقع رفتن رضا از من جلوتر بیرون رفت ومن از فرصت استفاده کردم و پدرم گفتم :آقاجان من رفتم اما این رسمش نبود ،خیلی بمن بد کردی، اما اینو بدون عشرت دمار از روزگارم درمیاره .
بی بی گریه اش بیشتر شد و معصومه با بغضی که در گلو داشت گفت حبیبه جان به دلت بد راه نده اگر اتفاقی بیفته آقاجان به سراغشون میاد..
سریع گفتم نه ! از همینجا بهتون میگم من هیچ وقت دیگه پامو به این خونه نمیزارم همونجا میمونم ! می پوسم ! میمیرم ولی دیگه برنمیگردم .بعد اشاره ایی به لباسهای توی زنبیلم کردم وگفتم من اومده بودم که بمونم نیومده بودم که برم ،اما شما منو دستی دستی تو دهن گرگ انداختین …خدا نگهدارتون..
اونروز بقدری دلم گرفت که حد نداشت .دنبال رضا براه افتادم ،یک کم که از خونه دور شدم، رضا گفت دستت درد نکنه حبیبه،من تورو اذیت کرده بودم یا بابام ؟ که پدرت اومد آبرو وحیثیت مارو به باد داد. یکباراومد جلو مغازه، یکبار جلو خونه .
گفتم رضا ! حبیبه مثل گوشت قربونی زیر دست شماس، هر بلایی میخواین سرش بیارین .
رضا ناراحت بود دیگه رضا تا خونه حرف زد هی گفت و گفت ،هرچه دوست داشت گفت.. امامن انگار گوشهام نمی شنیدن، تا اینکه جلو در خونه رسیدم، پیرزن همسایه بتول خانم تو کوچه جلو در حیاط نشسته بود ،بهش سلام کردم جواب سلامم رو داد بعد که از کنارش رد شدم گفت خدا به دادت برسه زن …
برگشتم گفتم چی گفتی ؟ با منی ؟گفت: عشرت مثل یک بمبه که هر لحظه میخواد منفجر بشه، فقط منتظر آمدن توئه !
بی اهمیت گفتم خودم میدونم ،من آماده ام سرم رو پایین انداختم و بسمت حیاط رفتم با صدای پای من عشرت خانم فریاد زد، اومدی؟ اون بابات اومد خوب مارو شست گذاشت کنار ! چی رفتی گفته بودی ؟
انگار دلم کتک میخواست آماده بودم،باجسارت گفتم هرانچه که اینجا دیده بودم ،هرچیم میگی هم خودتی !یهو بسمتم حمله ور شد ،رضا جلوم ایستاد ومثل سپر در مقابل منو مادرش قرار گرفت و گفت مادر این زن بارداره چه خبره ؟
گفت :بارداره ؟گربه خونمون هم بارداره، دلیلی نداره و هی دستاشوبسمتم دراز میکرد گوشه چادرم رو کشید ،چادراز سرم افتاد ومشتی محکم به پهلوم زد ،جیغی زدم که رضا گفت بس کن مادر ،با حرص رضا رو هول داد و سیلی محکمی بر صورتم زد ،منهم چنگی به دستش انداختم که صدای جیغ عشرت همه جارو برداشت با ناراحتی گفت منو میزنی؟
عفت از تو اتاق بیرون اومد فریاد زد اوهوی مادر منو میزنی ؟ من مثل توپ فوتبال یکی از عشرت میخوردم یکی از عفت …رضا زورش به هیچکدوم نمیرسید با هول منو بسمت اتاقمون برد،در همون موقع کل حسین وارد خونه شد ،صدای جیغ جیغ عشرت خونه رو برداشته بود، کل حسین با ناراحتی گفت: آهای چه خبرتونه؟ بابا این زن بارداره، خدا رو خوش نمیاد .
رضا روکرد به کل حسین و گفت آقا کجای کاری بدبختو کشتن انقدر زدنش ..
عشرت گفت: برو زن ذلیل ،بعد با حرص گفت: بری تو اتاق خودت میدونی ! اما رضا با وساطتت کل حسین داخل اتاق اومد گفت: دختر چرا همه چیز رو خراب کردی ؟ چرا اینکارو کردی و رفتی چُغولی مادرم رو پیش پدرت کردی ؟
گفتم از همشون متنفرم ،از همشون بیزارم.. گفت :حبیبه فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تا برادرم زن نگیره من نمیتونم از اینجا برم، تو روستای ما بد میدونن ،خودت که بهتر میدونی اینجا چه جوریه .
گفتم :رضا مطمئن باش تو که بری سر کار اینا پدر منو در میارن...
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_یازدهم
سرتکون دادم وبا سینی سمت اتاق رفتم، دستام بند بود ونمیتونستم در بزنم، برای همین گفتم آقا اجازه هست؟؟
صداشو شنیدم، اما نیومد در رو باز کنه، سرمو خم کردم که دستگیره در رو پایین بکشم که سینی داشت از دستم می افتاد،آقا جلوم بود ..
با چشم های بسته دندوناشو روی هم میسایید که خجالت زده گفتم :ببخشید براتون ناهار اوردم..
.کنار وایساد وسینی غذا رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی اتاق بود...خیره شدم به یه قسمت از اتاق که پایین تا بالا قفسه زده بود وپر از کتاب بود، اما من سوادی برای خوندن نداشتم...
با سرفه آقا چشم برگردوندم وخواستم بیرون بزنم که گفت:از گذشته با پریچهر هم حرف نمیزنی،اسم تو از امروز ستاره است درباره ایل کلامی به لب نمیاری،هر چی بوده رو دفن میکنی تا در امان بمونی، من اینجا آشنا زیاد دارم ،نمیخوام واسم دردسر درست بشه با برملا شدن هویت تو...
به چشمای هزار رنگش نگاه کردم که هر لحظه رنگ عوض میکرد وگفتم:منم نمیخوام برای شما دردسر درست بشه، اگه میدونید با بودن من اینجا ممکنه آسیب ببینید ،منو بفرستین ایل خودم....
با انگشتاش روی میز ضرب میرفت وگفت:اونوقت چرا به ایل ما پناه اوردی؟؟؟
دستمال دست ایلدا مونده بود و یادم رفت ازش بگیرم شرمنده گفتم:چون برادرهام در خطر بودن وخانجونم منو فرستاد پیش تیمور خان...
آقا دانیار بلند شد:و خان تو رو سپرده به من،من برادرزاده خان هستم بهم گفته باید...
دور باشی از ایل ،این یعنی اگه برگردی ممکنه سر اون آدمها بلایی بیاوری که جبران ناپذیره....
چشمام گرد شد وگفتم:اما من فقط پیش خانجونم بودم با کسی هم کاری نداشتم...
روی صندلی نشست:همچین هم اسون نبوده، خودت خوب میدونی عموت یه کارهای انجام داده که این مربوط به تو وایل شماست واما اومدن تو به ایل ما خودش خطر بزرگی در پی داره ،بخصوص که بهت جا ومکان هم دادیم، پس بهتره احتیاط کنی ،چون جای هیچ سهل انگاری نداری متوجهی که چی میگم؟؟؟....
غم نشست توی چشمام وگفتم:اما من نمیخوام خدمتکار باشم، خانجونم اینجوری بزرگم نکرده ،من حتی اگه زن اون پیرمرد هم بشم، بهتره از اینه که دستم توی دست خاله پریچهر باشه ،از پول خودش واسم خرید کنه، من تموم دیشب رو به ظاهر خواب بودم وتا صبح از خودم وبرادرهام خجالت کشیدم ،کاش میذاشتین اون شب گرگها جونمو میگرفتن اما اینجور خوار وخفیف نشم، نمیگم که خدمتکار بودن عیب وعاره نه، اما اینکه ببینم یه نفر دیگه از دسترنجش برای من خرج میکنه خجالت میکشم شرم دارم نگاهش کنم....
با تعجب نگاهم میکرد وبا پایان حرفهام دستی به صورتش کشید:خرج تو رو خان پرداخت میکنه...
دستمو بالا گرفتم:من از خان هم پول نمیگیرم، چون نمیشناسمشون، اما عوضش قالی بافی بلدم ،میخوام خودم کار کنم تا دستم توی جیب خودم باشه ،نمیخوام این مدت که اینجام از لباس تنم خجالت بکشم....
دستاشو قلاب کرد پشت سرش گذاشت با هیجان به حرفهام گوش میداد،درست مثل وقتی که من به کشتی آراز وبهرود نگاه میکردم....وقتی دید سکوت کردم پلکی زد وگفت:میدم یه دار توی اتاقت به پا کنن، هر چی لازم داری لیست کن بده راننده پولش هم بعد از دستمزدت کم میکنم...
لبمو گاز گرفتم من که نوشتن بلد نبودم و گفتم:نمیتونم...میخواست قاشق برداره که با این حرفم گفت:مگه نمیگی قالی،خوب ببین این قالی چیا لازم دارن ....
بده راننده واست بخره...
دست دست کردم اما زبونم نچرخید که بگم خوندن ونوشتن نمیدونم...
فقط با اجازه ای گفتمو از زیر چشمهای پر از سوالیش بیرون اومدم....
با خاله وعمو مشغول خوردن بودیم وگفتم:خاله میخوام برای دار قالی نخ سفارش بدم، اما کاغذ وقلم ندارم، نوشتن هم بلد نیستم، فقط من همیشه پسرعموهام خودشون دار رو الم میکردن و همه وسایل لازم رو میخریدن الان موندم همه رو باید بگم بخرن یا خودشون میدونن من چیا میخوام...
خاله با خوشحالی نگاهم کرد وعمو از پارچ دوغ توی لیوان ریخت وگفت:خودم با راننده میرم همه چی واست میخرم ،اونوقتها مادرم دار قالی داشت، چه خوبه باز نقش ونگارهای قالی رو دست بکشم،دار هم خودم واست میبندم، هر کمکی خواستی به خودم بگو....
خوشحال شدم از مهربونیش از اینکه غریب بودم وخدا دو تا از فرشته هاش رو گذاشت کنارم تا تنها نمونم....
بعد ناهار با خاله دست به کار شدیم...سالن بزرگی که توی باغ پشتی بود رو تمیز کردیم،
خاله میوه وشیرینی هارو روی میز بزرگی چید وسینی سینی لیوان و وسایل پذیرایی میاورد میچید روی میز وگفت:اینا همه چی رو در هم میخورن...
انگار از مهمونی امشب دل خوشی نداشت، اما با وسواس همه چی رو سر وسامون میداد...
شام اماده شد ومهمونها یکی یکی وارد باغ میشدن، خودشون راه بلد بودن یکراست میرفتن توی سالن....
خاله به خورشتی که جا افتاده بود نگاهی انداخت وگفت:برو اقا رو صدا بزن بگو مهمونها اومدن همه چی هم آماده است...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_یازدهم
عمرم، بهترینم ،مرد من بهت قول میدم بچه ات رو بزرگ کنم و یه آدم پاکی مثل خودت بشه ،نزارم آب تو دلش تکون بخوره...
با صدای پدرم به خودم آمدم،وقت رفتن و دل کندن بود، با هم سوار ماشین شدیم و از مرز گذشتیم رفتار پدرم مشکوک بود،اما چارهای نبود باید باهاش بر میگشتم،به شهرمون رسیدم ،پدرم به مادرم زنگ زد و گفت آماده باشین گراناز همراهمه آوردمش...
باهوت گفت کار داره و پیاده شد، اما نگاه دلخوری بهم کرد بدون خداحافظی رفت!! وارد عمارت شدیم، پرنده پر نمیزد ،زیادی خلوت بود، از دور مادرم و برادرام و دیدم ،اما هیچکدوم نزدیکم نشدن!! برادرم (مالک) یه حالتی داشت انگار ترسیده،با نگاهش میگفت کاش نمیومدی،دلم میخواست مادرم بغلم کنه، توی آغوشش گریه کنم تا شاید دلم آروم بگیره، اما نزدیکم نشد، منم اصراری نکردم، بدون هیچ استقبالی به اتاقم رفتم،هوا تاریک بود از عمه و بشریٰ هم خبری نبود ،منتظر بودم مادرم بیاد دعوام کنه سرزنشم کنه حتی بزنه توی صورتم اما نیومد، قلبم شکسته بود،با این رفتارشون هزار تکه اش کردن،لباسای وُمر و به آغوش کشیدم... خیلی خسته بودم و زود خوابم برد،نصفه شب مادرم بیدارم کرد به زور چشمام و باز کردم ...سریع منو به آغوش کشید و گفت چرا اومدی؟هول بود بهم گفت برو ازینجا، فرار کن ،جونت در خطره نمیخوام شاهد مرگت باشم....
خمیازه ای کشیدم گیج خواب بودم گفتم: مامان چی شده ؟!
خواستم بغلش کنم، ببوسمش نزاشت و کیفم داد دستم و گفت:فرار کن، همین الان برو برات پول گذاشتم، سریع فقط برو پشت سرتم نگاه نکن ...
_چی دارین میگین مامان چه خبره؟!چی شده؟!
_مادرم زد زیر گریه وگفت:دختر بدبختمون کردی بس نیست ،بهت میگم برو حرف گوش بده... در اتاق باز کرد و هولم داد بیرون ،گیج بودم اما اینکه این وقت شب مادرم بیدارم کرده بود که برم حتماً اوضاع خرابه به خودم اومدم،ترجیح دادم فرار کنم من که یه بار ازین خونه رفتم الانم میرم پی زندگیم!!
توی تاریکی از حیاط گذشتم و نزدیک در بیرونی رسیدم ،خواستم بازش کنم بیرون برم،یه نفر از پشت موهام گرفت و کشید باعث شد به شدت زمین بخورم، از درد آخی گفتم ، برگشتم دیدم پدرم بالا سرم ایستاده و شلاق چرمی دستشه!!
از ترس قالب تهی کردم، اولین ضربه رو بهم زد از درد به خودم پیچیدم،۰ چند ضربه دیگه مچ دستمو گرفت و کشون کشون منو برد و جلوی خونه پرتم کرد،اشکام جاری شدن،مادرم و برادرام صدا زد...
_مادرم و مالک سریع خودشون رسوندن !
مادرم حالش بد شد ،افتاد به دست و پای پدرم و التماسش میکرد کاری باهام نداشته باشه ،اما پدرم سنگ شده بود،عربده ای زد و به مالک گفت:بره شمشیر بیاره!!!
مالک از جاش تکون نخورد،دوباره داد زد بی غیرت با توأم شمشیر بیار!!
مالک نگاه غمگینی بهم کرد و رفت شمشیر آورد، دستاش میلرزید، دادش به پدرم ،مالک حسابی ترسیده بود،پدرم دستشو گرفت و شمشیر داد بهش و گفت:سرش و بزار روی سینه اش، سزای خائن همینه!!
جیغ و داد مادرم هوا رفت ،پاهای پدرم و بوسید و گفت:تو رو به جدت ببخشش، بچگی کرده خام بوده گولش زدن ،من به همه گفتم رفته امارات خونه خواهرم ،به خدا کسی خبر نداره ،بچه رو ول کن!!
اما پدرم انگار شمر ذی الجوشن شده بود،
به مالک گفت:ناموس توئه، این تو اینم شمشیر!!
با وجود تمام ترسی که داشتم گفتم:من با وُمر ازدواج کردم ،اون شوهرم بود عقد کردیم،لگدی توی دهنم زد و گفت یتیم که نبودی، نمیدونی ازدواج بی اذن پدر باطله؟
مزه شوری خون توی دهنم حس کردم.. حالم بد بود دنیا دور سرم میچرخید،قبلا دلم میخواست بمیرم برم پیش عشقم، ولی الان باردارم، دلم میخواست بچم به دنیا بیارم بزرگش کنم...
_به مالک اشاره کرد گردنم بزنه ...برادرم فقط پانزده سال داشت،همیشه اونو با خودش به شکار میبرد و توی تیراندازی و کار با اسلحه مهارتش بالا بود.
مالک نگاهی بهم کرد چونش میلرزید شمشیر انداخت و گفت:بابا من نمیتونم خواهرم و بکشم... هر کاریم کرده باشه نمیتونم!!
پدرم سیلی به گوشش زد و گفت:قوی باش پسر ناموس توعه به همه ثابت کن یه مردی!! اینقدر توی گوشش خوند که شمشیر از رو زمین برداشت، آروم به سمتم اومد ،میدونستم کارم تمومه، به صورتش نگاه نکردم ،چشمام و بستم مادرم زجه میزد، التماس پدرم میکرد اما بی فایده بود!!
مالک با دستای لرزون بالا سرم بود،چشمام بستم و دستم گذاشتم رو شکمم با جنینم حرف میزدم ،نگران نباش عزیزکم میریم بهشت پیش بابا، ترس کل وجودم و گرفته بود،اینکه لحظه مرگتو بدونی و نتونی جلوش بگیری بدترین حس دنیاست!!
شمشیر و بالا برد نفس توی سینه ام حبس شد،مادرم زجه زنان مالک یه تار موش کم بشه شیرم حرومت !
مالک به گریه افتاد، مردد بود، شمشیر و انداخت ،رو به پدرم گفت منم بکش، نمیتونم، آدم.کشی کار من نیست!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_یازدهم
گفتم:براتون شربت عسل اوردم...لیوان رو برداشتم ،اینو بخورین براتون خوبه..
از جاش بلند شد، دوباره لیوان رو گرفتم سمتش - بفرمایین..
فریاد زد: کی به تو گفت بیای اینجا؟
به شدت زیر لیوان زد... لیوان از دستم پرت شد به دیوار پشت سرم خورد ... و با صدای مهیبی شکست... زنش سراسیمه وارد اتاق شد..
چیکار کردی دختر؟
من کاری نکردم ایشون عصبانیند...
کیارش خان دستش و به دیوار گرفت رفت سمت زنش، اونم اومد دستشو بگیره کمکش کنه کع با دست هولش داد..
فریاد زد:برو زیبا مگه نگفتم نیا تو اتاق..
زیبا- چشم آقا میرم، اما شما حالتون بده.
قهقه ی عصبی زد: کی گفته من حالم بده ؟من
حالم خیلی هم خوبه پس از جلوی
چشمام برو، تو و اون پدرم باعث شدین عشقم و از دست بدم..
هاج و واج سرجام وایساده بودم و به مشاجره ی این زن و شوهر نگاه میکردم ، زیبا با گریه از اتاق بیرون رفت
کیارش خان دستشو گذاشت رو سرش ونشست...
سرش و آورد بالا و نگاهم کرد...
چشماش قرمز شده بود و اشک توی چشماش
جمع شده بود چیزی نمیگفت...
از ناتوانی خودم گریه ام گرفته بود، این
چه عمارتی بود، هیچ کس نیست به آدم کمک کنه...
دستشو به لبه ی تخت گرفت گرفت برو از اتاقم بیرون ،کی گفته بیای اینجا؟
خانومتون گفتن بیام...
واقعا وحشتناک شده بود ،هرچی رو میز بود رو با دست زد و پخش اتاق کرد.
چشمام و از ترس بستم در اتاق باز شد، نگاهم به مرد غریبه ی آشنا افتاد ، احساس آرامش کردم...
نفس نفس میزد ، کیارش خان با دیدنش پوزخند زد گفت: توی توی اتاق من چیکار
میکنی؟
غریبه ی آشنا وارد اتاق شد:حالت خوب نیست، بزار کمکت کنم...
هه تو کمک کنی، تو...
یه نگاهم به غریبه ی آشنا بود و یه نگاهم به
ارباب جوانی که با اینکه حالش بد بود اما باز هم می خواست ثابت کند که قدرت داره.... غریبه ی آشنا به سمتمون اومد:تو برو من حواسم بهش هست.
-سری تکون دادم و خواستم برم که کیارش خان مانع شد...
منو محکم به دیوار کوبند که صدای ترق استخونام بلند شد، از درد برای لحظه ای
چشام بستم..
بگفت : کجا دختر ارباب، مگه من اجازه دادم بری؟!
غریبه ی آشنا : کیارش خان بزار بره از دست این که کاری بر نمی یاد..
کیارش خان_ کی اجازه داده تو حرف بزنی ها ؟
غریبه ی آشنا : آروم داد نزن حالت خوب نیست ..
کیارش خان: حالم از همیشه بهتره...
دوباره نگاهشو به چشام دوخت، ابرویی بالا
انداخت:چیه ساکتی،روزه اولی خوب زبون داشتی از همین بالا شلاق خوردنت و دیدم،با اون همه شلاق خم به ابرو نیاوردی اما من به
زانو درت میارم،پسر اتابک خان نیستم اگر با هر بار دیدنم از ترس قالب تهی نکنی..
حالام از جلو چشام برو...
از اتاق بیرون رفتم، نفسی تازه کردم ،لحظه ی آخر دیدم که اون غریبه ی آشنا زیر بازوشو گرفت...
پله ها رو تندی پایین رفتم و از اون عمارت نحس بیرون زدم.به سمت اتاقک خودمون رفتم ... با چند تا ژنراتور تمام عمارت برق داشت و ما از چراغ استفاده می کردیم .
با تن و روحی خسته وارد اتاقک خودمون شدم....
چراغ روشن بود و صنا توی رختخوابش آروم
خوابیده بود.......
تشک منم کنار خودش پهن کرده بود....... روی
تشک دراز کشیدم ... انقدر خسته بودم که زود خوابم برد ...
با داد و فریاد بیرون چشام باز کردم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و سر صدا از بیرون می اومد، روسریمو سرم انداختم از جام بلند شدم.....صنا غرق خواب بود ..سمت در رفتم ... دستم هنوز به دستگیره در نرسیده بود که در با ضرب باز شد و قامت بلند کیارش خان با اون لباس شکار و چکمه های بلند چرم تا زانو و شلاق توی دستش توی قامت در نمایان شد... از چشاش خون می بارید ،از ترس قدمی عقب برداشتم که اون یه قدم جلو اومد ،از ترس قلبم تند تند میزد...
با ترس گفتم چیزی شده ارباب؟
چیزی شده؟اسب محبوبم از دیروز که تو اصطبل رو تمیز کردی مریض شده ،چی بهش خوروندی؟
من کاری نکردم فقط بهش علوفه دادم...
عصبی داد زد:ساکت شو، حالا معلوم
میشه
با دادی که اون زد ،صنا سراسیمه از جا پرید و با دیدن پسر ارباب رنگ از رخش پرید.
هوای صبحگاهی سرد بود و احساس لرز شدید کردم ،همه ی خدمتکارا توی باغ جمع شده بودن، کیارش خان به شدت وسط حیاط پرتم کرد ، تعادلم رو از دست دادم و با ضرب روی زمین افتادم. از برخورد دستم با سنگ ریزه های روی زمین سوزش بدی توی دستم پیچید...
نگاهی به کف دستم کردم ، دیدم چندتا سنگ ریزه توی دستم فرو رفته، با درد دست روی دستم گذاشتم که با فریاد اسد رو صدا کرد..
کجایی برو اون فلک و بیار تا به این دختر نشون بدم که اینجا فقط یه خدمتکاره...
از فکر اینکه دوباره قراره فلک شم نفسم حبس شد. تازه درد فلکی که ارباب بهم زده بود ، داشتم فراموش میکردم...
با قدم های محکم اومد روی دو زانو روبه روم نشست..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_یازدهم
انقدر خسته شده بودم و بهم خوش گذشته بود كه سرم به بالش نرسیده خوابم برد..
صبح خوابالود از جام بلند شدم :پووف آخه جمعه هم کسی سرکار رفته .
نق نق کنان از اتاق بیرون اومدم ...رفتم سمت سرویس بهداشتی ، دست و صورتم و شستم .
خواب از سرم پرید،خونه توی سکوت فرورفته بود. با حسرت نگاهی به اتاق هایی که بقیه خواب بودن کردم. لقمه ای نون و پنیر خوردم . لباسامو پوشیدم، کیفم و برداشتم از واحدمون بیرون اومدم.
رفتم سمت واحد عمو اینا، دستمو روی زنگ
گذاشتم با خبیثی کامل دستم و از روی زنگ بر نداشتم . یهو در باز شد هلنا با مقنعه ای یه وری و چشم های خوابآلود توی چهار و چوب در نمایان شد.
چرا کله سحر اینطور زنگ میزنی؟
دستشو گرفتم کشیدم بیرون ،اولش که اول صبح نیست ساعت 9 شده دومش می خواستی تو داروخانه شبانه روزی کار نکنی،
برو خداتو شکر کن شب کار نیستی .
آره آخه این چه کاریه من میخوام جمعه تا لنگ ظهر بخوابم ...
-منم می خوام اما میبینی زندگی خرج داره، دلت نمی خواد که این کار از دست بدی؟؟
هلنا تو چته؟از صبح اینقدر نق نق میکنی یه ریز داری غر میزنی ...
هلی پاشو کوبید زمین:اصلا من دلم نمیخواد کار کنم،اصلا من میخوام ازدواج کنم..تو دلت نمیخواد ازدواج کنی؟؟؟
-اگر اونی که میخوام بیاد چرا که نه...
هلی:نکنه که عاشق شدی؟؟
-هول شدم و گفتم ،نه ،همینطوری گفتم.....
هلی نگاه مشکوکی بهم انداخت دیگه چیزی نگفت.
باهم سوار مترو شدیم و جای همیشگی پیاده شدیم.نگاهی به سردر داروخانه انداختم که بزرگ و زیبا نوشته شده بود: داروخانه ای دکتر قیاص شایسته ..
-آخه این اسمه ؟
هلی_چیه ،اسم بدی نیست...
-ببینم هلی نکنه دلت پیشش گیره .
هلی:چی ؟کی ؟من عمرا نخیر من حس میکنم سعید و دوست دارم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد سر جام موندم .
هلنا برگشت چی شد دریا ؟؟
سری تکون دادم لبخند زورکی زدم ،هیچی یه لحظه سرم گیج رفت.
هلی:حتما باز صبحونه نخوردی.
-آره آره
بریم تو ی برای خوردن پیدا میشه یا نه .
دستمو کشید باهم وارد داروخانه شدیم.
سر و صدای بچه ها از آشپزخونه می اومد.
رفتیم قسمت اشپز خونه بچه ها داشتن صبحانه می خوردن ،هلنا رفت جلو: تنها تنها پس ما چی ؟؟
زهرا لقمه بدست از جاش بلند ش:دو دقیقه نبودین اینجا در آرامش بود.
خندیدم زهرا رفت بیرون .
هلنا لقمه ای رو گرفت طرفم بیا بخور ...
با صدای شایسته هر دو به عقب برگشتیم:
فکر کنم شماها اینجا رو با جای دیگه ای اشتباه گرفتین..
هر دو سرمون پایین انداختیم با ببخشیدی سرکارمون رفتیم.تا ظهر سرمون خلوت بود .
ظهر وسایلامونو جمع کردیم تا شیفتمون عوض کنیم که شایسته مثل عجل معلق دوباره بالای سرمون حاضر شد.
-کاری داشتین؟
امشب نوبت شیفت شماست که شب بمونید
من و هلی نگاهی به هم انداختیم.
-اما آقای شایسته میدونید ما شبا نمیایم .
خانم محترم بنده چیزی نمی دونم ،امشب نوبت شیفت شماست .
- انگشتشو گرفت طرفم فقط هم شما شیفت داری روز خوش.با دست در داروخونه رو نشون داد.
عصبی دستمو مشت کردم، کیفمو برداشتم و سمت در پا تند کردم .
هلنا دنبالم دوید :صبر کن دریا .
در اتوماتیک باز شد ،از داروخونه زدم بیرون
هلنا باهام هم قدم شد ..
می دونم ناراحتی تازه امشب عمه اینا خونه ما هستن ،قرار بود دور هم خوش بگذرونیم ،
خود خواه چی فکر کرده مگه من برده زر خریده شم .
هلنا بازومو گرفت:حالا خودتو ناراحت نکن..
خندید دستاشو ،باهم سوار مترو شدیم تا به مسیر رسیدن چرتی توی مترو زدم.
دم در آپارتمانامون از هلنا خداحافظی کردم حوصله کلید انداختن نداشتم . دستمو روی زنگ گذاشتم،مامان کفگیر بدست در باز کرد
وای دریا تو هنوز یاد نگرفتی دستتو روی اون زنگ میذاری بعدش برداری من کر نیستم.
بوسه ای روی گونه مامان زدم،فدای حرص خوردنات اینقدر حرص نخور پیر میشی بابا می ره زن میگیره.
بابات ...
- بابام چی ؟؟
مامان کفگیرشو برد بالا برو تو اتاقت یه نصف روز نیستی خونه امن امانه ..
-هی خدا بقیه هم مادر دارن من هم مادر دارم
شب دوباره باید برم سرکار ....
وا شب خونه عموتینا دعوتیم.
لباسامو در آوردم کش موهام باز کردم،میدونم مامان اما چیکار کنم باید برم.
الانم یه چرت میزنم شب خوابم نبره این صاحب کار ما از اون بی اعصاباشه .
مامان دیگه حرفی نزد پریدم روی تخت پتو رو کشیدم روی سرم. اما دلم میخواست امشب خونه عمو اینا میرفتم. سعید و می دیدم راستکی عاشق شدم رفت.....
تازه چشم هام گرم شده بود که با تکون های دستی چشم باز کردم،مامان بالای سرم بود
_ای بابا مامان بذار بخوابم.و پتو رو کشیدم روی سرم...
_دختره ی تنبل پاشو تا آماده بشی، بری میدونی چقدر طول میکشه؟!قبل رفتن برو خونه عموت ،عمت اینا اومدن..
یهو چشم هام باز شد،تند سر جام نشستم..
_چی شد یهو بیدار شدی؟!
سرم و خاروندم:_هیچی دیرم شد..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾