#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_اول
ماهورم ،یه دختر خیلی زیبا که هر کس میدیدم امکان نداشت از رنگ موهای بلند و چشمهای آبی و صورت مثل برفم تعریف نکنه ، در یه خانواده پرجمعیت ده نفری تو یه روستای دور افتاده به دنیا اومدم
و آخرین بچه اون خانواده ی پر جمعیت بودم .چهار تا از خواهرام ازدواج کرده بودن و هر کدوم تو یه روستای دیگه زندگی میکردن و زیاد به ما سر نمیزدن ،دوتا از برادرام هم زن گرفته بودن و با ما زندگی میکردن، تو یه خونه ی بزرگ که از پدر بزرگم به ارث مونده بود...به جز خانواده ی ما دوتا از عموهام و خانواده هاشون هم تو همون خونه زندگی میکردین و هر خانواده دوتا اتاق دوازده متری تو در تو داشت که با پرده از هم جدا شده بودن ...اونم فقط وقت خواب ازش استفاده میکردن و آخر شب هرخانواده مثل مرغ میرفتن سمت لونه شون، اون خونه ی بزرگ برای ما که حدود سی چهل نفر بودیم کوچیک بود و شب موقع شام همه تو هم میلولیدیم و همیشه ته مونده ی غذا نصیب کوچیکتر ها میشد و اکثر شبها گرسنه میخوابیدیم ...کار رو زمینهای مردمو ارباب کفاف زندگی رو نمی داد و همیشه هشتمون گرو نُهمون بود در حالی که همه تلاش میکردیم ولی چون برای ارباب بود سودش هم برای اون بود و فقط به ما یه دستمزد بخور و نمیر میرسید...
نه سالم بود ولی مثل آدم بزرگا کار میکردم و بچگی برام معنا نداشت داشتم لباس هایی که شسته بودمو رو بند پهن میکردم که ننه بلقیس صدام کرد و گفت: هوی چقدر لفتش میدی زود باش بازی گوشی نکن بدو برو برای اجاق ،هیزم بیار، از ننه بلقیس مثل چی می ترسیدم و هیچ وقت جرات نداشتم روی حرفش حرف بزنم ،ننه بلقیس مادر پدرم بود و حرف اول و آخر خونه رو اون میزد و هیچکس حق نداشت رو حرفش حرف بزنه وگرنه قیامتی به پا میشد که تا چند وقت دامن همه رو میگرفت، لباسها رو سریع پهن کردم و رفتم از گوشه انباری هیزم آوردم، انداختم تو اجاق و خواستم یه کم دستامو گرم کنم که گفت چته کوه کندی اینطوری ولو شدی؟؟بدو بقچه نون رو بردار ،بدون بازیگوشی و سر به هوایی ببر سر زمین بده به غلام و پسرا، گَرم نشده، گره ی روسریم رو محکم کردم وسریع بقچه رو گذاشتم روی سرمو و راه افتادم سمت زمینی که بابا و عباس و بهادر روش کار میکردن، بابا رو از دور دیدم و بدو بدو رفتم سمتش ، سلام کردم بقچه نون رو دادم بهش ،خواستم برگردم که گفت بیا به بهادر کمک کن و سبد میوه ها رو براش ببر ، بدون هیچ اعتراضی سبدها رو برداشتم و رفتم ته باغ کنار بهادر..بهادر میوه ها رو میچید و میذاشت توی سبد و چند نفر دیگه بارِ گاریش میکردن ...باغ شلوغ بود و هر کس سرگرم کار خودش بود،آروم از کنار دیوار رد شدم و از باغ اومدم بیرون،از کوچه باغ به حالت لی لی رد شدم و رفتم سمت خونه ، نگاه به آفتابی که وسط آسمون بود و کم کم داشت پشت ابرهای سیاه و بارونی پنهون میشد کردم و گفتم الان باید مامان و زن عمو ها رسیده باشن،چون وقت ناهار بود، با یاد آوری ناهار گرسنه ام شد و یادم افتاد اصلا صبحونه هم نخوردم، قدمهامو محکم تر برداشتم و رسیدم توی حیاط مثل همیشه بوی شوربا میومد ،بیشتر گرسنه شدم و رفتم توی اتاق یهو با دردی که توی پهلوم پیچید برگشتم ،ننه بلقیس بود که عصاش رو فرو کرد توی پهلوم، دردم گرفت و آخی گفتم، که شروع کرد به بدوبیراه گفتن که تربیت درست نشدی ،معلوم نیست دوساعته رفتی کجا ول شدی و الان اومدی بزار شب اون بابات بیاد ببینم از دخترش خبر داره که راه بیست دیقه ای رو دوساعته میاد؟؟ خواستم حرفی بزنم ولی از اونجایی که ننه رو می شناختم سکوت کردم و آروم و بی صدا شروع به پهن کرده سفره کردم ،مامان و بقیه هم از قالی بافی برای پسر ارباب برگشتن و دور هم ناهار خوردیم، بعد از ناهار هر کس مشغول کاری شد و من و دختر عموها هم رفتیم سراغ کار هر روزمون که شستن ظرفها بود و آب و جاروی حیاط..
روزگار ما همینطور می گذشت ،هر چند خیلی سخت بود ولی شیرینی های خودش رو هم داشت ،پنج شش ماه یکبار یه عروسی داشتیم که گاهی با گریه و نارضایتی بود و گاهی هم با رضایت و خوشحالی همراه میشد ..دختر عموها یکی بعد از دیگری تو سن دوازده ،سیزده سالگی ازدواج میکردن و میرفتن سر خونه زندگیشون، تا اینکه نوبت به نجمه دختر عموم که تازه سیزده سالش شده بود رسید ،من بچه بودم ولی میدونستم نجمه و صمد پسر مش قربون همدیگرو میخوان و گاهی قایمکی میرن ته باغ و باهم حرف میزنن...
روزی که طیبه خانم اومد خواستگاری نجمه برای پسرش احد که یکبار ازدواج کرده بود ولی زنش سر زا مُرده بود و یه بچه ی دوساله داشت ؛از چهره ی نجمه نارضایتی معلوم بود ولی مگه کسی جرات مخالف و یا انتخاب داشت ، هر کس رو که خانواده ها انتخاب میکردن باید بدون چون و چرا قبول میکردیم ، ننه بلقیس هم چون خانواده ی احد رو چون بعد از ارباب دومین خانواده ی پولدار ده بودن و کلی گاو و گوسفند داشتن
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_دوم
به مادر احد گفت برای دختر اومدی به پسرت میدم کی از شما بهتر ، نجمه کنیز شماست ...
طیبه خانم،هم خوشحال و خندان از ننه تشکر کرد و رفت که شب با شوهرش
و احد و بقیه خانواده بیان، نجمه به بهانه ی پر کردن دبه ها راهی چشمه شد، ننه منم فرستاد دنبالش تا تنها نره ،یه کم که رفتیم گفت ماهور تو میتونی اینجا بازی کنی نیاز نیست تا اونجا بیایی خسته میشی، گفتم آخه اگه دیر بیایی و ننه بفهمه باهات نیومدم روزگارمو سیاه میکنه، گفت به خاطر خودت میگم ،خندیدم و گفتم میخوای بری با صمد حرف بزنی؟؟نجمه یدونه زد تو صورتشوگفت وااا این حرفها چیه میدونی اگه به گوشِ آقام و داداشام برسه تیکه تیکه ام میکنن.. این حرفها رو از کجات در میاری؟؟آب دهنمو قورت دادمو گفتم بخدا من به کسی نمی گم چند باری پشت خونه دیدمتون خیالت راحت باشه، نجمه یه کم نگام کرد و گفت میدونی چیه من از احد بدم میاد دوست ندارم با آدم علاف و چشم چرون و زن مُرده ازدواج کنم .. گفتم خوب به زن عمو بگو احد و نمیخوای ،یه کم من من کرد و ادامه داد بیچاره مامانم نمیتونه از حق خودش دفاع کنه و زیر این همه زورگویی آقامو ننه بلقیس دم نمیزنه ،چطوری میخواد از من دفاع کنه اونم هر چی بقیه بگن گوش میکنه، هر چند بچه بودم ولی درکش میکردم و میدونستم چی میگه ، پس همون جا کنار جاده خاکی نشستم و گفتم من دیگه نمیام ولی تو رو خدا زود برگرد، نجمه خندید و گفت نمیخواد اینجا بشینی،حالا که از همه چی خبر داری بدو که دیر شد ،تا کنار چشمه دویدم ، دبه ها رو پر کردیم و دوباره برگشتیم، از چشمه که دور شدیم با صدای سوتی که اومد برگشتیم، صمد بود ، به ما نزدیک شد و دبه ها رو برداشت و گفت نجمه خانم بزار کمکتون کنم ، نجمه یه نگاه به من کرد و رو به صمد گفت از خودمونه نگران نباش ، کنار یه دیوار قدیمی ایستادیم من یه کم ازشون فاصله گرفتم و خودمو با سنگهای ریز روی زمین سرگرم کردم و اونها رو به دورترین نقطه پرتاب میکردم ، وقتی برگشتم دیدم صورت نجمه از اشک خیسه و صمد داره اشکاش رو پاک میکنه تا منو دید انگار خجالت کشید خودشو جمع و جور کرد و نجمه هم با پر شالش اشکاش و پاک کرد،صمد دوباره دبه ها رو برداشت و تا نزدیک روستا آورد اونجا به نجمه گفت یادت نره بهت چی گفتم فقط به من اطمینان کن..
نجمه حرفی نزد و دبه ها رو برداشت و راهی خونه شدیم، من استرس و اضطراب نجمه رو خوب می فهمیدم مثل مرغ سر کنده شده بود ، یک ساعتی میشد که رسیده بودیم خونه که صدای مادر صمد اومد که ننه بلقیس رو صدا میزد ...
ننه اومد تو ایون و مادر صمد و به داخل دعوت کرد، نجمه سینی چای رو داد دست منو گفت برو ببین چی میگن، چای رو گذاشتم زمین و اومدم پشت دری که باز بود.. مادر صمد نجمه رو از ننه خواستگاری کرد ،ولی ننه گفت قبل از شما طیبه خانم اومده برای پسرش حرفامون رو زدیم و قول و قرارمون رو گذاشتیم ،نمیتونم حرفمو دوتا کنم ، مادر صمد گفت خبر دارم ولی پسر من خیلی وقته که نجمه رو میخواد و شب و روز نداره تو رو خدا دلش رو نشکنید و باعث خرابی زندگی این دوتا جوون نشید، هر چی اون اصرار کرد ننه بلقیس قبول نکرد و مادر صمد دست از پادراز تر رفت ، همه می دونستیم چون وضع خانواده ی احد بهتره و یه نسبت فامیلی دوری با ننه دارن ننه کوتاه نیومده و دست رد به سینه ی مادر صمد زده...
ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم ،گوش کرد و بدون حرفی رفت تو اتاق خودشون..
شب احد و خانواده اش و بزرگای فامیلشون برای خواستگاری اومدن، بدون اینکه نظر نجمه رو بپرسن، بریدن و دوختن و با فرستادن صلوات معلوم بود به توافق رسیدن و همه چی تموم شده .. زن عمو از اتاقی که خانمها توش بودن اومد بیرون رو به نجمه گفت بدو چایی بیار و رو به من گفت واینستا اینجا برو کمک نجمه..
منو نجمه رفتیم تو اتاقی که اجاق داخلش بود... چشمهای درشت و مشکی نجمه از گریه سرخ بود ولی این برای هیچکس مهم نبود،ناراحت مشغول ریختن آبجوش روی چایی ها شدم و نجمه سینی به دست رفت تو اتاق مهمون،که ورودش با هلهله و کل کشیدن همراه بود..
همون شب صیغه ی محرمیت رو شیخ موسی بزرگ روستا خوند و قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیرن و برای جور کردن جهیزیه و خرید عروسی دو هفته وقت گذاشتن..
مهمون ها که رفتن نجمه به مادرش گفت من نمیخوام زن احد بشم،اون بچه داره ،پانزده ،شونزده سال از من بزرگتره، حالم ازش بهم میخوره ،اگه به حرفام گوش نکنی داغ این عروسی رو به دلتون میزارم ،زن عمو یه نیشگون محکم از بازوی نجمه گرفت و یه سیلی محکم تو صورت خودشو و یه سیلی هم تو گوش نجمه زد و گفت چه غلطا، از احد بهتر میخوای شوهر کنی حتما زیر سرت بلند شده، دوره و زمونه عوض شده ما تا شب عروسیمون نمی دونستیم قراره زن کی بشیم ، اگه ننه بلقیس و برادرات بفهمن چه غلطی کرده حتما زنده زنده چالت میکنن دختره ی.....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبوریمیکنم،اماتماشاکن
دلمآرومنمیشه،دلموآرومکن【💔】
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸ســـــلام 🥰✋
🌸صبح شنبه تون بخیر
🌸بوم روزتون رنگین
🌸طرح زمینه اش مهربانی
🌸لحظه هاتون
🌸پراز اتفاقات قشنگ
🌸و دلتان به پاکی آسمان
🌸امروزتون زیباتر از گل وبه یادماندنی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_سوم
بالاخره زن عمو بعد از کلی فحش و بد و بیراه از مطبخ رفت بیرون و نجمه رو تنها گذاشت، نجمه یه نگاه به من که مشغول دستمال زدن پیش دستی ها بودم کرد و گفت بخدا خودمو میکشم حرفی نداشتم بزنم و فقط تو سکوت نگاه به چهره ی ناراحت و پر از غصه اش میکردم...
از فردای اون روز نجمه هر روز برای شستن لباسها میرفت سرچشمه و احد هم با اون شکم گنده وسر کچلش که تو خانواده شون ارثی بود دنبالش راه میفتاد،نجمه هر روز کم حرف تر و غمگین تر میشد ولی برای کسی مهم نبود و گذاشته بودن به پای حیا و آبروداریش... سه روز قبل از عروسی صمد بالاخره تنها نجمه رو گیر آورد و یه حرفهایی بینشون رد و بدل شد از اون روز انگار استرس نجمه بیشتر میشد، همش حس میکردم داره پنهونی یه کارایی میکنه ولی چون همه سرگرم سور وسات عروسی بودن کسی توجهی بهش نداشت فقط من بودم اونم به خاطر کنجکاوی و فضولی بیش از حدم بود که مدام تو نخ نجمه بودم تا سر از کارش در بیارم...
دقیقا یه روز به عروسی مونده بود و همه چی آماده بود ،روز قبل جهیزیه نجمه رو که چند دست رختخواب و کاسه بشقاب و یه فرش شش متری که خود نجمه بافته بود رو بار الاغ و قاطرها کردن و با دایره و تنبک بردن خونه ی طیبه خانم ، فردای جهاز قرار شد صبح زنهای فامیل احد بیان تا نجمه رو ببرن حمام عروسی ، هیچوقت اون روز صبح که هنوز آفتاب نزده بود رو یادم نمیره که با گریه و جیغ و دادهای زن عمو شروع شد ،همگی هول از جامون بلند شدیم و پریدیم توی حیاط یه وَلوَله ای به پا شد که اون سرش ناپیدا ، من که هنوز گیج خواب بودم فقط مات و مبهوت به آدمهایی که هول از این سر حیاط به اون سر حیاط و بعد تو اتاق زن عمو و بقیه اتاق ها و طویله و انبار سرک میکشیدن نگاه میکردم، تا اینکه پسر عمو ابراهیم رفت توی اصطبل و با اسبش برگشت و گفت جنازه ی اون گیس بریده رو اگه حتی یه قطره آبم شده باشه و توی زمین فرو رفته باشه براتون میارم، ننه بلقیس و بقیه هم شروع کردن به نفرین و ناله کردن نجمه ، تازه فهمیدم چی شده نجمه شبونه فرار کرده بود چون نمی خواست تن به این ازدواج اجباری بده، بیچاره زن عمو در معرض انواع حرفها و بدوبیراهایی که عمو اصغر نثارش میکرد،قرار گرفت و بعد هم ننه بلقیس که مدام بهش میگفت انقدر بی عرضه و بی خیال بودی که گذاشتی دخترت همچین گندی به بار بیاره ،حالا چطوری تو این روستا سر بلند کنیم ،چه خاکی بریزیم تو سرمون ، زن عمو فقط گریه میکرد و نجمه رو نفرین میکرد...
وقتی آفتاب زد ننه بلقیس به همه گفت ساکت باشن تا یه فکری بکنه ،چند دیقه بعد به پسر عمو اسماعیل گفت یک ساعت دیگه میری جلوی در خونه ی طیبه خانم تا بهشون خبر بدی که حال نجمه از دیشب خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش شهر دکتر ، بابا گفت اگه ابراهیم اون عفریته رو پیداش نکرد چی ،اونوقت چی داریم بهشون بگیم ،اینطوری بیشتر آبرومون میره...
ننه با همون زیرکی و حیله گری گفت اگه تا ظهر پیداش شد که شد وگرنه به همه میگیم تو مریض خونه تموم کرده ،وبا و طاعونی چیزی گرفته و همون جا چالش کردن ...
یه لحظه همه سکوت کردن و فکر کردن ننه چه فکر خوبی کرده و باهاش موافق بودن که تونسته به همین سرعت از یه آبروریزی بزرگ جلو گیری کنه،تا اینکه داداش بهادر گفت نجمه از این عرضه ها نداشته که تنها بخواد فرار کنه ،اون که جایی رو بلد نیست و تا به حال از این روستا خارج نشده ،حتما زیر سرش بلند شده و با کسی فرار کرده ، من که چشمام از این حرف داداش چهار تا شده بود و تازه یاد اون روزی که با صمد حرف میزد افتادم و استرس و اضطرابی که نجمه بعد از اون روز گرفته بود و انگار همش دنبال یه چیزی می گشت، بعدا فهمیدم پی سِجلِش بوده و اونم با خودش برده..
حرف داداش که تموم شد یهو ننه بلقیس یه نگاه به من کرد و گفت این گیس بریده خبر داره با کی رفته چون این چند وقته نجمه هر جا میرفت اینو باهاش می فرستادم..
نگاه همه برگشت سمت من و من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم، به من و من افتادم و گفتم من خبر ندارم ،این چند روزم فقط احد و میدیدم که تا چشمه دنبال نجمه بدون هیچ حرفی راه میفتاد، می تونید از خودش بپرسید..
ننه گفت خفه شو نمیخواد بلبل زبونی کنی آتیش پاره ،شما فقط می تونید باعث آبروریزی و سر افکندگی باشید...
بدون هیچ حرفی و از ترس اینکه دوباره ازم چیزی بپرسه بی سرو صدا رفتم سمت اتاقمون تا رختخواب ها رو جمع کنم..
اسماعیل رفت و خبر رو به طیبه خانم داد و به دیقه نکشیده طیبه خانم با قیافه ای درهم اومد تو حیاط و شروع به گریه زاری کردن که بیچاره احد چقدر بد شانسه،من کلی مهمون دعوت کردم و کلی تدارک دیدم این چه وقت مریض شدن بود،حالا که مریضم شده بود چرا بردیدش دکتر انقدر واجب بود؟؟
میزاشتید بعد از مراسم اگه حالش خوب نمی شد خودمون یه گِلی به سرمون میریختیم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهارم
ننه بلقیس با همون سیاست همیشگی گفت:طیبه خانم نجمه چون تمام بدنش سرخ شده بودو کهیر زده بود ترسیدیم مریضیش واگیردار باشه و خدایی نکرده آقا احدرو هم مبتلا کنه...
طیبه خانم یه کم آروم تر شد و گفت حالا جواب مهمون ها رو چی بدم.؟ ننه گفت ایشالله که طوری نیست و تاظهربرمیگردن و شما هم فردا مراسم عروسی رو برپا میکنی، طیبه خانم با امیدی که ننه بهش داد انشا الهی گفتو رفت و منتظر خبرازجانب ما شد...
ظهر شد و ابراهیم خسته و درمونده بدون نجمه برگشت همگی دوباره جمع شدیم تو حیاط و منتظر شدیم تاابراهیم لب باز کنه به حرف ...
ننه گفت چیه منو بر و بر نگاه میکنی بپر یه لیوان آب بیار بده دست این بچه ،نمیبینی از پا افتاده؟؟؟
تندی رفتم و با لیوان آب برگشتم، ابراهیم داشت میگفت که تمام راهها و آبادی های اطراف رو زیر پا گذاشته ولی هیچ اثری از نجمه پیدا نکرده و مطمئنه که یا رفته شهر یا رفته تهران ،چون اگه این اطراف بود حتما پیداش میکرده...
ننه بلقیس دوباره شروع کرد به شیون و نفرین کردن ، بیچاره زن عمو از صبح یه قطره آبم نخورده بود و با اون لبهای خشک ،از بس جلوی آفتاب نسشته بود و گریه کرده بود دیگه نا نداشت و مثل مرده ای شده بود که فقط نفس میکشد هر کسی هم از راه میرسید مورد شماشتش قرار میداد و همه تقصیر ها گردن اون بدبخت افتاده بود...
ابراهیم و بهادر مثل اسپند رو آتیش بودن و همش نقشه برای پیدا کردن و کشتن نجمه میکشیدن ولی راه به جایی نمیبردن تا گفتن باید بریم شهر و هر طور شده پیداش کنیم وگرنه تو روستا آبرو و حیثیتمون می ره و مردم اسم بی غیرت رومون میزارن.. چطور میتونیم تو روستا سر بلند کنیم ، ننه هم موافق بود و گفت باید پیداش کنید و برای اینکه درس عبرت بشه برای بقیه که از این کارا نکنن تو همین حیاط جلوی چشم همه زنده زنده قبرش و میکنم... ابراهیم و بهادر آماده ی رفتن شدن که در زدن و مادر صمد با گریه و زاری و ناله کنان اومد تو حیاط ، وقتی هممون رو ماتم زده دید رو به ننه گفت راحت شدی پسرمو از شهر و دیارش آواره کردی،احد چی داشت که پسر من نداشت ،اون روز چقدر التماس کردم و گفتم پسرم دل به نجمه داده و دوسش داره ، چرا نذاشتی باهم ازدواج کنن و راضی شدید نجمه رو بدید به یکی همسن پدرش اونم با یه بچه... حالا هم که این وضع رو برامون درست کردن...
ننه گفت درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
مادر صمد گفت منم الان فهمیدم که صمد و نجمه نصفه شبی از این روستا رفتن و به خواهرش گفته بهشون بگو دنبال ما نگردند،چون میریم یه جایی که دست هیچکس به ما نرسه، بهادر و ابراهیم بادی انداختن تو گلو و شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مادر صمد که پسرت خواهر ما رو گول زده و باعث آبروریزی ما شده، ما میریم پیداشون میکنیم و جنازه هر دوتاشون رو براتون میاریم...
اونا بدون توجه به التماسهای آمنه خانم رفتن که با سر بریده نجمه و صمد برگردن ...
با رفتن آمنه خانم از خونه خبر فرار نجمه و صمد تو روستا پیچید و مردم شروع کردن به حرف زدن ،و فرار این دو شد نقل مجالس خانمها و اهالی روستا...
فردا صبح دوباره جهیزیه نجمه رو سوار بر الاغ و قاطرکردن و برگردونن خونه ،طیبه خانم هم اومد و هر چی از دهنش در میومد بار ننه بلقیس و همه ی اهالی خونه کرد و رفت...
فرار نجمه برای اهل خونه به خصوص زنعمو گرون تموم شد و باعث خجالت خانواده بین اهالی روستا شده بود...بعد از سه روز ابراهیم و بهادر هم دست از پا درازتر اومدن و نتونسته بودن هیچ نشونی از اون دوتا پیدا کنن و این باعث شده بود کینه ی بدی از خانواده ی صمد به دل بگیرین و سر کوچکترین مسئله ای شروع به جنگ و دعوا با برادرها و خانواده ی صمد میکردن و این رفتارها روی ارتباط بین خانواده های روستا هم تاثیر گذاشته بود و یه عده از جوونها طرفدار برادرهای صمد شده بود و یه عده هم اومده بودن تو گروه بهادر و ابراهیم..
چندین ماه از این ماجرا گذشت و از نجمه و صمد هیچ خبری نشد،تا اینکه یه روز ارباب و پسراش اومدن که بین این دو خانواده صلح ایجاد کنن و به این دعواها خاتمه بدن.. چند خانواده که دخالت بیشتری تو این ستیزها داشتن توی خونه ی ما جمع شدن و ارباب و پسراش هم اومدن ... بعد از مداخله و نصیحت از هر دو خانواده خواستن به این ماجرا پایان بدن در غیر این صورت باید از این روستا برن.. خانواده ها که اوضاع رو اینطوری دیدن از دعوا دست کشیدن و به احترام ارباب باهم دست دادن و قول دادن دیگه تو روستا تنش ایجاد نکنن ..ننه بلقیس اومد و گفت برو از زیر زمین سنجد و کشمش بیار بالا، من از زیر زمین که تاریک بود همیشه می ترسیدم ولی جرات نکردم چیزی بگم و با دوتا کاسه رفتم پایین ،سریع دست کردم تو گونی ها و کشمش و سنجد رو مشت مشت خالی کردم و با وحشتی که همه وجودم رو گرفته بود و
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پنجم
همش احساس میکردم دوتا چشم دارن منو نگاه میکنن از پله ها به حالت دو رفتم بالا و یهو بدون اینکه جلومو ببینم محکم خوردم به یه مرد حدود ۴۰ ساله و پخش زمین شدم، نه از درد بلکه از ترس ننه شروع کردم به گریه کردن، آقاهه که یه مرد جا افتاده با سیبیل هایی پر پشتی که روی لبهاش رو گرفته بود و قیافه جدیش، وقتی دید گریه میکنم گفت گریه نکن کمکت میکنم جمعش کنی ، گفتم نه خودم جمع میکنم، یه کمنگام کرد و گفت دختر اصغری یا غلام، گفتم غلام ، زیر لب گفت به غلام نمیاد همچین دختر قشنگی داشته باشه ،اسمت چیه؟؟
آروم گفتم ماهور..
گفت اسمتم مثل خودت قشنگه..
بعدبدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بالا..منم کشمش و سنجد ها رو جمع کردم و دوباره برگشتم تو زیر زمین و بازم کاسه ها رو پر کردم و برگشتم بالا و دادم دست داداش بهادر ،چون کاری نداشتم رفتم جلوی در خونه رو آب پاشی کردم که صدای مردها که داشتن خداحافظی میکردن رو شنیدم، ارباب که یه پیر مرد حدود شصت و هفت هشت ساله بود جلوی در دستی به سرم کشید و گفت ماشاالله چه دختر قشنگی...
از این تعریف ارباب دلم قنج رفت و لپام سرخ شده و آروم برگشتم تو خونه..
بالاخره ارباب و بقیه رفتن و دوروز بعد که مشغول آب و جاروی حیاط بودم سه تا زن با چند تا مجمع وارد حیاط شدن ،ننه بلقیس که مجمعه ها رو دیده بود از خوشحال روی پاهاش بند نبود و شروع کرد به زبون بازی و دعوت کردنشون به داخل ،اونا رفتن داخل و منم کارمو تموم کردم و کنجکاو از اومدنشون رفتم پشت در فالگوش ایستادم ،وقتی اون خانمی که تمام دست و گردنش پر از طلا بود گفت برای پسر ارباب اومدیم خواستگاری ماهور ،اینم تحفه ها و هدیه های اربابِ برای شما،ماهور رو آماده کنید پس فردا با شیخ موسی و ارسلان میام عقدش میکنیم و تو همون عمارت هم براشون جشن میگیریم ، لازم نیست جهیزیه هم تهیه کنید تو عمارت همه چی هست،پ... وقتی ننه بلقیس با اون نیش بازش گفت دختر ما کنیز شماست و ارباب اختیار دارشه ،فهمیدم همه چی تموم شده و من باید بشم عروس ارباب ،هر چند هیچکدوم از پسرهای ارباب رو نمیشناختم و نمیدونستم ارسلان کدومشونه ولی نمیدونم چرا ناراحت نشدم و از اینکه قرار بود برم تو اون عمارت که همه آرزوش رو داشتن زندگی کنم و از این فقر و فلاک نجات پیدا کنم خوشحال بودم، از در فاصله گرفتم و رفتم تو مطبخ و شروع کردم به رویا بافی و اینکه اونجا مثل شاهزاده ها زندگی میکنم و دیگه احتیاج نیست ته مونده غذاها رو بخورم یا اینکه تو سرد و سرمای زمستون سر چشمه لباس بشورم و دستهای کوچیکم از سرما ترک برداره و ازش خون بیاد ،همینطور که غرق در رویا بودم صدای خدا حافظی و بدرقه مهمان ها به گوشم رسید و زود رفتم بیرون، ننه یه نگاه بهم کرد و گفت پسر ارباب از چیه تو لاجون و بی عرضه خوشش اومده من نمیدونم،فقط اینو میدونم خیلی خوش شانسی..
حرفی نزدم ولی یه لبخند محوی اومد روی لبم که از دید ننه دور نموند و با همون عصا یه دونه زد به ساق پامو و با حرص گفت بی حیا، و دور شد...
غروب که بابا و بقیه از سر زمین اومدنو هدیه ها رو دیدن سر از پا نمیشناختن و کلی ذوق کرده بودن که قرار با ارباب فامیل بشن، تنها کسی که خوشحال نشد و معلوم بود از این ماجرا ناراحته پسر عموم ابراهیم بود، که رو به ننه بلقیس گفت :ننه ارباب که هر چهار تا پسراش زن دارن ،فکر نمیکنی اشتباه میکنی ،ننه گفت خوب زن داشته باشن چه ایرادی داره،مگه یه دختر از زندگی چی میخواد؟ ازدواج ماهور با پسر خان هم باعث میشه زندگی ما یه تکونی بخوره هم اینکه خودش تو ناز و نعمت زندگی میکنه، برای مرد که عار نیست زن داشتن، ابراهیم گفت کوچیک ترین پسر خان همسن پدرِ ماهوره، این کار اشتباهه، تو اون لحظه درک نمی کردم که چرا ابراهیم این همه ساز مخالف میزنه؟؟
همینطور که مشغول پهن کرده سفره شام بودم، ننه رو به ابراهیم گفت تو اگه خیلی عاقل و زرنگ بودی جلوی اون خواهر عفریته تو میگرفتی که اینطوری تو روستا ما رو انگشت نما نکنه،از خداتم باشه با اون کاری که نجمه کرد،خان حاضر شده بیاد این بی دست و پا رو عروس خودش کنه، ابراهیم دیگه حرفی نزد و با غم و حلقه ی اشکی که توی چشماش نشسته بود شام نخورده از اتاق رفت بیرون، نمیدونم چرا با نگاه کردن به ابراهیم یه حس خوبی داشتم که یک نفر پیدا شده که آینده ی من براش مهمه و برای اینکه به بقیه بفهمونه این کار اشتباهه جلوی ننه بلقیس ایستاده بود، ولی حرف اول و آخر با ننه بود و هیچکس به مخالفت ابراهیم اهمیت نداد.
فردا صبح آفتاب نزده چون وقت حمام برای مردها بود،ننه به مامانم گفت ،آب گرم کن و این دختر رو تو پستو بشور و یه دست لباس درست و حسابی تنش کن، با مامان رفتیم تو پستو ،مامان همینطور که با کاسه آب میریخت رومو منم با خجالت خودمو میشستم ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_ششم
گفت ماهور حواست باشه میری خونه ی ارباب حرف گوش کن باشی و هر چی گفتن اطاعت کنی ،مبادا بچه بازی در بیاریو باعث شرمساری من بشی، تو دیگه از فردا این ماهور کوچولو نیستی که پی بازیگوشی باشی ،میشی عروس ارباب و باید خانُمانه رفتار کنی ، مامان آروم آروم برام حرف میزد و از آداب و اصول زندگی توی عمارت ارباب میگفت،نمیدونم چرا یهو ته دلم خالی شد و از اینکه میخوام از مادرم جدا بشم ترسیدم، من خیلی کوچولو بودم و نمیخواستم از مادرم جدابشم...به مادرم گفتم من نمیخوام ازدواج کنم...
مامان یه سیلی زد تو صورت خودش و گفت که این حرفها چیه ،دیگه نشنوم از این غلطا کنی ها ،میخوای بشی مثل نجمه که آبروی یه طایفه رو برد؟؟
توی این روستا همه از خدا میخوان خان دست رو دخترشون بزاره و اونو برای پسرش خواستگاری کنه ،حالا تو جُفتک میندازی و ناشکری میکنی،اگه بدونی چقدر نظر کرده ای و خوش شانسی دیگه اینقدر چرند نمیگی، با این حرفها که خان بین این همه دختر منو انتخاب کرده خوشحال شدمو دلم آروم گرفت..
مامان موهامو خشک کرد و شروع کرد به گیس کردنش،یه لباس محلی قدیمی ولی خوشگل و تمیز هم تنم کرد و رفتیم تو ایوان، ننه بلقیس که منو دیدم گفت حالا شد، بعد رو به مامان کرد و گفت قشنگ توجیهش کردی که اونجا چطوری رفتار کنه،مامان چند تا بله پشت هم گفت و رفت تو اتاق،نزدیکای ظهر بود که دوباره اون خانمها با دوسه تا دیگه زن و دختر جوون اومدن تو اتاق مهمون، چند دیقه بعد با سینی چای رفتم تو،بعد کنار ننه نشستم یکی از خانمها که جوون و باکلاس بود و از ظاهرو طرز لباس پوشیدنش معلوم بود که از شهر اومده یه نگاه بهم کرد و گفت ماهور تویی ؟؟
سرمو انداختم پایین،به جای من ننه گفت بله کنیز شماست، اون خانم که بعدا فهمیدم دختر ارباب و تهران زندگی میکنه، با ناراحتی یه نگاه بهم کرد و رو به خانم کناریش کرد و گفت این که بچه اس و موقع بازی کردنشه،چه وقت عروسیشه ؟؟ اونم گفت اربابه دیگه کاریش نمیشه کرد، بعد با اجازه ننه بلقیس اومد کنارم و به آرایشگر اشاره کرد که صورت و ابروهام رو برداره..
آرایشگر که شروع کرد به بند انداختن از درد اشکام سرازیر میشد ،دختر ارباب دستمو گرفت و گفت عزیزم میدونم درد داره ولی طاقت بیار تو که مثل اسمت ماه هستی ماهترم میشی،خوشگلی بعدش به دردش می ارزه،سعی کردم جلوی ریختن اشکامو بگیرم و تا آخر کار آرایشگر دیگه ناله نکنم..کار آرایشگر تموم شد و بعد از کلی به به و چهچه کردن خانواده ی خان رفتن که فردا صبح بیان دنبالم.. به خاطر اصلاح صورتم انقدر از ننه بلقیس و بقیه خجالت می کشیدم که اصلا تو صورتشون نگاه نمی کردم ، رفتم توی حیاط داشتم میرفتم سمت زیر زمین که صدای ابراهیم رو که اسمم رو صدا میزد شنیدم ،برگشتم سمت صدا ،ابراهیم رو دیدم ،ولی اون ابراهیم شوخ و خوش خنده ی همیشگی نبود ،خیلی ناراحت بود ،فکر کردم به خاطر نجمه اس و با عروسی من دوباره یاد نجمه و کارش افتاده ، گفتم کارم داشتی، جواب داد راستی راستی میخوای عروس ارباب بشی؟؟سکوت کردم که ادامه داد میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی ایکاش خجالت رو کنار میزاشتم و زودتر به همه میگفتم،گفتم چی شده مشکلی پیش اومده؟؟گفت من از بچگی تو رو دوست داشتم و فکر نمی کردم بخوان انقدر زود شوهرت بدن وگرنه انقدر دست دست نمیکردم،ابراهیم حرف میزد و با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد فکر میکردم در حال ذوب شدنم و میدونستم الان صورتم مثل لبو سرخ شده ، ولی حرفی برای گفتن نداشتم و چیزی از عشق و عاشقی نمیفهمیدم و نمیدونستم این احساسی که بعد از شنیدن حرف های ابراهیم توی قلبم بوجود اومده میتونه عشق باشه...
ابراهیم سکوتم رو که دید پرسید آخه چرا این کار رو میکنن مگه تو الان از زندگی و شوهر داری چیزی میدونی ،چرا باید تو این سن بری بشی هووی یه زن دیگه، چرا هیچ مخالفتی نمیکنی ؟؟چرا هیچی نمیگی؟؟از شنیدن کلمه هوو تمام تنم یخ کرد و از خودم و ننه بلقیس و همه ی خانواده ام بدم اومد ،دوست نداشتم این ازدواج سر بگیره، تو همون چند دیقه به ابراهیمی که از ته دل چند بار پشت سر هم گفت که دوستم داره انگار دلبسته شده بودم، ناخودآگاه اشکام سرازیر شد و گفتم ما دختر ها باید تسلیم تصمیم بقیه بشیم و هیج کس بهمون اهمیت نمیده ،مگه این نجمه نبود که چند بار گفت احد رو نمیخواد ولی نظرش برای کسی مهم نبود و آخر کاری کرد که خودش هم دلش نمی خواست و از روی ناچاری تن به فرار با صمد داد، ابراهیم گفت میخوای منم تو رو فراری بدم و چند وقت بریم تو یه روستای دیگه زندگی کنیم و بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد برگردیم پیش خانواده هامون؟؟دروغ چرا از اینکه تو این خونه مورد توجه یک نفر بودم خوشحال شدم از پیشنهادش ذوق کردم ولی وقتی یاد ارباب و خانواده ام افتادم که تمام زندگی شون دست اربابه حتی از فکر فرار هم ترسیدم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام دوستان عزیزم امیدوارم داستان جدید مورد علاقتون باشه ،و با همراه باشید و بهم روحیه بدین🙏🙏🙏❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان عزیزم ،همراهان همیشگی❤️خوبین؟خیلیا اومدی و سوال پرسیدین مثلا وقتی یه داستان دویست پارتی میخونیم،گوشی و میذاریم کنار چجوری دوباره بریم همون پارت،چون از ایتا که میای بیرون دوباره میره آخرین روز کانال...
‼️اول_تاریخ روزی و که پارت و تا اونجا میخونید به ذهنتون بسپارید ...
‼️دوم_دفعه بعدی که اومدین داستان بخونین،روی سه نقطه سمت راست گوشی کلمه جستجو رو میزنیم.
‼️سوم_پایین صفحه سمت چپ گوشی یه تقویم کوچیک هست ،تاریخی رو که به ذهن سپوردید،دقیق وارد میکنید ،میرین همون پارت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفتم
و گفتم قسمت ما هم اینطوری بوده این فکر های بیخودم از سرت بنداز بیرون..
بدون اینکه اجازه بدم ابراهیم حرف دیگه ای بزنه سریع ازش دور شدم و برگشتم بالا، ولی یک لحظه ابراهیم و حرفاش از ذهنم بیرون نمیرفت، خودمم میدونستم به خاطر فقر و دختر بودنم نباید لب به اعتراض باز کنمو باید تسلیم سرنوشت و تصمیم بقیه بشم و خودم رو بسپارم به دست سرنوشت...
اونشب با جمع شدن زنهای و دخترای روستا توی خونمون یه بزن و بکوب حسابی راه انداختن و با دایره و تنبک کلی شادی کردند، دخترهای روستا دورم کرده بودن و همه با حسرت بهم نگاه میکردن و خیلی ها به زبون میاوردن که خوش به حالت قراره عروس خان بشی و از فردا مثل ملکه ها زندگی میکنی و دیگه غصه هیچی رو نمیخوری، از اینکه میدیدم به قول مادرم خیلی ها حسرت این زندگی رو دارن خوشحال شدم و ابراهیم و حرفاش رو به دست فراموشی سپردم..
اونشب آخرین شبی بود که کنار خانواده ام بودم و میتونستم پیش مادرم بخوام، شب که رفتم تو بغل مامان محکم بازوهاش رو تو دستای کوچیکم گرفتم و خودمو بهش چسبوندم، گفت چیه چرا اینطوری منو چسبیدی ؟؟گریه ام گرفته بود،گفتم مامان من میترسم، اونجا تنها چکار کنم ، اگه ازم چیزی خواستن و نتونستم انجام بدم اونوقت چی میشه، آبروی شما میره؟ گفت اگه میخوای آبروی ما نره و مثل زن عمو به من حرف نزنن و تیکه بارم نکنن،هر کاری خواستن بی چون و چرا انجام بده و دیگه از این عالم بچگی بیا بیرون و برای خودت خانم شو،تا منم بهت افتخار کنم و شرمسار نشم..به مامان قول دادم که نذارم ننه بلقیس به خاطر من دعواش کنه..
صبح حدودای ساعت نه و ده بود که صدای ساز و دهل تو روستا پیچید و خانواده ی ارباب با چند تا اسب سوار و کسایی که تفنگ رو دوششون بود و تیر هوایی خالی میکردن، اومدن سمت خونه ی ما ، ستاره خانم خواهر ارسلانی که تا الان ندیده بودم و نمیشناختمش و قرار بود شوهرم باشه اومد کنارمو یه پارچه ی قرمز انداخت رو سرم، دستمو گرفت و به کمک دوتا مرد که از زیر اون شال قرمز نمی دیدمشون منو گذاشتن رو اسب، من تا به اون روز سوار اسب نشده بودم و به شدت می ترسیدم و کم مونده بود گریه کنم که صدای همون آقایی که اون روز تو حیاط خوردم بهش رو شنیدم که گفت نترس منم مواظبتم، تو اون لحظه از شنیدن صدای مردونه ولی مهربونش آرامش گرفتم ، اون آقاهه افسار اسب رو گرفت و با شلیک چند تا تیر هوایی و بلند شدن صدای ساز و دهل به سمت خونه ی ارباب راه افتادیم..
از زیر شال قرمز چیزی نمیدیدم فقط میدونستم به خونه ی ارباب رسیدیم ،در بزرگ عمارت رو باز کردن و همه ی مردم روستا،به جز خانواده ی من که بد میدونستن دنبال دخترشون راه بیفتن، اونجا جمع بودن و مشغول پایکوبی بودن، به کمک همون آقا از اسب پیاده شدم و با راهنمایی ستاره خانم رفتم داخل خونه، چقدر از دست شال قرمز و ضخیم خسته شده بودم ،دوست داشتم برش دارم تا بتونم همه جا رو ببینم ،وقتی رسیدم توی اتاق ستاره شال رو از روی سرم برداشت و چند تا زن که تو اتاق بودن شروع کردن به کل کشیدن و هلهله کردن ،ستاره از اونها خواست برن بیرون ،اونا که رفتن به کمک ستاره خانم که مثل یه مامان مهربون بود لباسهایم رو عوض کردم و یه لباس محلی خیلی قشنگ که پر از سنگهای زیبا و براق بود رو پوشیدم، ستاره که بدنم رو میدید گفت ماهور تو به بلوغ رسیدی؟چقدر از شنیدن این کلمه خجالت می کشیدم، سرمو انداختم پایین و به آرومی گفتم نه..
لبهاش رو گزید و گفت امان از کارهای غلط و تعصب های بی جا و کورکورانه ای که پدر من داره، اون که میخواست برای پسرش زن بگیره آخه چرا تو رو، تو هنوز خیلی بچه ای...حرفی نداشتم و فقط با شرمساری نگاه به گلهای قالی میکردم، ستاره خانم گفت ماهور برادرم ارسلان برعکس پدرم خیلی آدم خوب و منطقیه،فقط تنها ایرادش اینه که نمیتونه رو حرف بابا حرف بزنه و هر دستوری که بابا میده بی چون و چرا اطاعت میکنه، الانم به خاطر اینکه زن ارسلان رباب سه تا دختر زاییده ، اونو مجبور کرده با تو ازدواج کنه تا براش نوه ی پسری بیاری و ارسلان بی پشت و ریشه نشه، تو هم زیاد دور بر رباب نیا ،چون اون الان شرایط خوبی نداره و کار دستت میده..
از شنیدن حرف های ستاره خانم حس ترس همه ی وجودمو گرفت، بعد از آماده شدنم دوباره از اتاق رفتیم بیرون توی ایونی که همه ی حیاط دیده میشد.. نشستم و به پایکوبی اهالی نگاه میکردم تا اینکه دوباره اون مرد سیبیلو رو دیدم که اومد کنارم نشست، هر چند قیافه جدی داشت ولی من ازش نمیترسیدم و در کنارش حس خوبی داشتم، سلام کردم،جوابمو داد و گفت خوبی؟ گفتم بله،ادامه داد: ولی فکر نکنم خوب باشی دختر کوچولو ، اون فهمیده بود من حالم خوب نیست و ترسیدم ،چقدر دوست داشتم اسمش رو بپرسم و ازش بخوام ارسلان رو بهم نشون بده ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتم
از وقتی برای خواستگاری من اومده بودن دلم میخواست ارسلان رو ببینم ، ولی انگار ارسلان اصلا وجود خارجی نداشت و خودش رو به من نشون نمیداد ، زنهای زیادی در رفت و آمد بودن و تا الان این همه آدم رو یک جا ندیده بودم ،همه در حال تدارک برای غذا و پذیرایی بودن،اون آقا پرسید از این جا خوشت میاد ؟گفتم آره این جا خیلی بزرگه و میشه توی حیاطش راحت دویید و بازی کرد، نگام کرد وقتی تو چشماش نگاه کردم حس کردم یه غمی تو چشماش نشسته، لبخند زد و گفت تو مگه عروس نشدی ؟عروسها که بازی نمیکنن..منم خجالت کشیدم
فکر که کردم دیدم راست میگفت، اگه بازی میکردم که نمی تونستم کارهامو انجام بدم و باعث میشدم ننه بلقیس به مامان تیکه بندازه و بد و بیراه بگه، آروم گفتم ببخشید شما راست میگید ..دیگه حرفی نزد و آهی کشید و زل زد به حیاط و آدمها، از اینکه حرف نسنجیده ای زده بودم پشیمون بودمو فکر میکردم از دست من ناراحت شده.. آه کشید و بعد هم سکوت کردخواستم معذرت خواهی کنم که ستاره خانم اومد و گفت داداش شیخ موسی و بابا اینا منتظرتن،اون بلند شد و رفت ..ستاره با همون چهره ی مهربونش اومد نشست کنارمو گفت امشب ارسلان خیلی بی حوصله و ناراحته...دل و زدم به دریا وگفتم حتما از اینکه ارباب منو براش انتخاب کرده ناراحته،چون خودش رو قایم کرده و به من نشون نمیده ..ستاره با تعجب منو نگاه کرد و یهو زد زیره خنده و گفت ماهور داری راست میگی یا با من شوخی میکنی ؟؟
زیر لب گفتم راست میگم بخدا..میخواستم دلیل خنده اش رو بپرسم ولی ازش خجالت میکشیدم و تو اون سن و سال نمیتونستم درک کنم که چرا به حرفام میخنده و کجای حرفم خنده داره..ستاره خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد و گفت ناراحت نباش مگه میشه کسی تو رو ببینه و نخواد ، ستاره خانم انقدر مهربون بود و دوست داشتنی که حد نداشت، کم کم فامیلها و زنهای روستا دور تا دور اتاق ها نشستن و جوونتر ها مشغول شادی بودن و یه عده هم با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن و درگوشی صحبت کردن، اونجا بود که با جاری هام آشنا شدم و همگی از من چهارده ،پانزده سال بزرگتر بودن و به نظر آدمهای بدی نمیومدن ولی اصلا دور و بر منم آفتابی نشدن .. بعدها فهمیدم از ترس رباب بود ، هر چند رباب با بچه هاش اون شب رفته بود خونه مادرش ،ولی انگار تو نبودش هم ازش حساب میبردن.. تا شب خبری از ارسلان نشد و مهمون ها کم کم بعد از شام رفتن و خونه خلوت تر شده بود،دیگه غریبه ای تو اتاق مهمون نمونده بود و هر کس بود فامیل نزدیک ارباب و مادر شوهرم بود.
شیخ موسی به اتفاق ارباب و چهار تا پسرای ارباب یا الله گویان اومدن تو اتاق ،از زیر چشم همه رو گذروندم و با خودم می گفتم ببین کدوم اینا ارسلانن،ولی از نگاه و رفتار هیچکدوم هیچی دستگیرم نشد..
یه برگه دست شیخ موسی بود یه نگاه به من کرد و گفت موافق این ازدواج هستی؟؟چون مادرم از قبل گفته بود وقتی ازت پرسیدن زود بگو آره، منم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله و دوباره صدای کل کشیدن و دست زدن افراد توی اتاق بلند شد و با صلوات شیخ موسی به پایان رسید..
با راهنمایی ستاره خانم رفتم تو اتاق بالا،یه اتاق بزرگ که از بهترین فرشهای دست بافت پوشیده شده بود،یه دست رختخواب دونفره بزرگ پهن شده بود، نمیدونم چرا از دیدن رختخوابها و یادآوری حرفهای مادرم حس بدی پیدا کردم و اصلا دوست نداشتم ستاره از اتاق بره بیرون ، ولی بعد از اینکه سفارشهای لازم رو انجام داد یه دستمال سفید داد و از اتاق رفت بیرون...
به سرعت برق رفتم تو رختخواب و خودمو زدم به خواب ،ولی قلبم مثل گنجشک میزد و نفسهام به شماره افتاده بود، در باز و بسته شد و فهمیدم ارسلان وارد اتاق شده، چقدر دلم میخواست گوشه چشمم رو باز کنم و ارسلان رو ببینم ولی از ترس لو رفتن با تمام توان چشمام رو فشار میدادم ،که با صدای خنده ای آشنا که گفت نمیخواد اینطوری خودتو بزنی به خواب ، من باهات کاری ندارم میتونی راحت بخوابی، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،با دیدن اون مرد سیبیلو تعجب کردم و پرسیدم ارسلان شمایید؟؟
این بار بلند تر خندید و گفت بهت نمیاد انقدر خنگ باشی، پس فکر کردی ارسلان کیه؟؟
نمیدونم چرا فکر میکردم ارسلان جوون تر باشه و تو فکرم یه تصور دیگه ازش داشتم ، حرفی نزدم تا اینکه ارسلان بالشت رو برداشت و با فاصله از من خوابید..
اونشب بهترین شب زندگیم بود ،تو یه جای گرم و نرم به دور از استرس و دلهره خوابم برد..
صبح که چشمام رو باز کردم از ارسلان خبری نبود و رفته بود، ولی صدای رفت و آمد و همهمه توی سالن بزرگ بالا پیچیده بود ، نمیدونستم باید چکار کنم همینطور از ترس توی رختخواب نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم،که یهو در با ضربه ی بدی باز شد و مادر ارسلان مثل شمر روی سرم ظاهر شد،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هرچی تو دلم نگاه میکنم...
میبینم!
دوست دارم حسین🥺
#8روزتااربعین🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارٺ_اربعین💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_نهم
مثل سربازی که فرمانده اش رو دیده باشه خبر دار ایستادم ،ولی با دیدن چهره ی خشمگینش نمی تونستم رو پاهام بند بشم و بدنم شروع به لرزیدن کرد...
گفت چیه جن دیدی ؟فکر کردی ما دنبال نون خور اضافه هستیم ؟این همه دالام دیمبو راه انداختیم که تو بیایی راحت بخوری و بخوابی، مادر شوهر داری که یادت نداده ،کار کردنم بلد نیستی؟ چشمام پر از اشک شده بود، گفتم ببخشید خانم نمیدونستم باید چکار کنم؟ گفت آره از بس تو خونه پدرت تو پر قو بودی الانم نمی تونی از رختخواب دل بکنی..خواستم حرفی بزنم که صدای سیلی که خورد تو گوشم فضای اتاق رو پر کرد..اشکام بی محابا میریخت ،گوشم رو گرفت و محکم پیچوند و گفت تو اینجایی که برای ارسلانم پسر بیاری،وگرنه باید جولو پلاستو جمع کنی و از اینجا بری.. انقدر درد داشتم و هر لحظه فکر میکردم الانِ که گوشم از جا کنده بشه ،با گریه و ناله گفتم چشم خانم...
گوشمو ول کرد و گفت :دیگه نبینم پسرمو با بچه بازیات از خودت برونی و خودت تو جای گرم و نرم بخوابی و پسرمو بزاری رو زمین، من همسن تو بودم دو شکم زاییده بودم حالا تو ناز میکنی...
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت رختخوابها رو که جمع کردی تا پنج دقیقه دیگه پایینی،چشمی گفتم وسریع رفتم سراغ رختخواب ها ولی انقدر سنگین و بزرگ بودن که نمی تونستم جمع شون کنم ..همینطور که گریه میکردم و دلهره داشتم صدای جاریم زری رو شنیدم که گفت تا شر دیگه ای درست نشده برو پایین من جمع میکنم.. تشکر کردم با عجله رفتم پایین ...همه اهل خونه تو اتاقی که مخصوص غذا خوردن بود دور سفره ی صبحانه نشسته بودن ...
ارسلان و برادرهاش نبودن ،همینطور کنار در ایستاده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ، که ستاره کنارش جا باز کرد و گفت بیا اینجا بشین،مادر شوهرم با غیظ نگاش کرد و گفت قبل از نشستن استکانها رو بشور و چای بیار ..سریع رفتم استکانها رو جمع کردم ،فقط یه سطل پر آب کنار سماور بود، نمیدونستم منظورش از شستن فقط انداختن استکانها توی اون سطل و به اصطلاح گربه شور کردنشون هست ..داشتم میرفتم سمت حیاط که ستاره بلند شد و گفت نمیخواد بری بیرون ،استکانها رو انداخت توی سطل و دوباره گذاشت توی سینی.. مادر شوهرم همه حرکاتمو زیر ذره بین داشت و منتظر بود خطایی ازم سربزنه ،چای رو ریختم و گذاشتم وسط سفره ، خواستم بشینیم که گفت دیگه آخرالزمان شده هیچکدوم از عروسها تا یکسال با ما سر یه سفره نمیشستن.. ستاره گفت اون برای زمان شما بود الان اون دوره تموم شده ،مگه عروس آدم نیست، مادرش چشم غره ای بهش رفت و گفت خوبه خوبه نمیخواد ادای شهری ها رو در بیاری، حالا کارت به جای رسیده که میخوای به من چیز یاد بدی به خاطر اینکه بحث تموم بشه گفتم من گرسنه نیستم ستاره خانم، ولی ستاره کوتاه نیومد و منو کنار خودش و دختراش نشوند، نون و پنیر رو گذاشت جلوم و گفت بخور...
از گرسنگی ضعف کرده بودم ولی از ترس مادرشوهرم چند لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت.. سریع سفره رو جمع کردم و رفتم پیش زری ...زری خیلی مهربون بود ولی از ترس مادر شوهرم زیاد باهام حرف نمیزد و سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار کسی نداشت.. زری دوتا دختر داشت و دوباره باردار بود، بهش گفتم الان من چکار کنم؟ گفت بیشتر کارهای اینجا رو کلفت و نوکرها انجام میدن،ولی چون دام و گوسفند و زمین های ارباب زیاده هر کس اندازه ی خودش کار داره.. کارها تقسیم شده تو هم به خاطر اینکه از تیررس حرفهای اون درامان باشی این وسطهاکار کن که نگن بیکاریو نون خور اضافه..الانم این پیاز ها رو خردکن وبریز تو اون دیگ.. گفتم شما آشپزی میکنی ؟؟گفت چون پیرزن یه کم وسواس داره و هر غذایی رو نمیخوره ،آشپزی برای اهل خونه با منِ،ولی مطبخ کارگرها جداس و اونها آشپز جدا دارن و از غذای ما نمیخورن..
پیازها رو خُرد کردم و هر کاری زری میگفت انجام میدادم، تا آماده شدن غذا مطبخ رو هم تمیز کردم و همه جا رو برق انداختم،تو اون بین چند باری مادر شوهرم بهمون سر زد و چون مشغول کار بودیم حرفی نزد و رفت..زری از ربابه و دختراش گفت و بهم گوش زد کرد زیاد جلوش آفتابی نشم و کاری به کارشون نداشته باشم..گفت رباب مثل مادر شوهرم دهن دریده و کینه ایه ، نباید پا رو دمش بزاری و کاری به کار خودش و دخترش داشته باشی وگرنه روزگارت رو سیاه میکنن.. از حرفهای زری حسابی ترسیده بودم و آرزو میکردم ربابه هیچوقت به عمارت برنگرده ...از حرفهای زری فهمیدم ربابه فامیل دور مادر شوهرمه و به خاطر این نسبت فامیلی راضی به ازدواج مجدد ارسلان نبوده و چند بار مخالفت کرده، ولی چون حرف اول و آخر رو تو خونه ارباب میزد ،نتونسته کاری کنه ،دلیل اینکه از من اصلا خوشش نمیومد معلوم شد و به گفته ی زری باید بیشتر مراقب کار و رفتارم بودم تا بهونه دستشون ندم،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_دهم
آخر شب خسته از کار روز رفتم که بخوابم ،ارسلان هم اومد توی اتاق و دوباره بالشتش رو برداشت که بره اونور تر بخوابه، آروم گفتم میشه شما اینجا بخوابید، من رو فرش میخوابم با تعجب نگام کرد و گفت چرا؟؟
گفتم آخه خان ننه ببینه رو زمین خوابیدید ناراحت میشه ..
گفت اون از کجا میدونه،ترسیدم و چیزی نگفتم ..
گفت ازت پرسیدم از کجا میدونه باخجالت گفتم شب برای گرفتن دستمال اومدن دیدن شما رو زمین خوابتون برده..
پرسید دعوات کرد؟؟هول گفتم نه ،ولی خودش فهمید، دستمالی که ستاره بهم داده بود رو گذاشته بودم روی صندوقچه ،اونو برداشت ، به من گفت تو بخواب من میرم بیرون الان بر میگردم ،ارسلان رفت و چند دیقه بعد برگشت، دستمال رو بهم داد و گفت فردا صبح خودت رو میزنی به دل درد و تکون نمی خوری،به کسی هم چیزی نمیگی فهمیدی ،دستمال رو گرفتم ،ارسلان کتش رو از تنش در آورد و اومد رو تشک ،خواستم برم اون ور که گفت دوباره میخوای حرف بشنوی همین جا بخواب، حس عجیبی داشتم تا الان حتی با این فاصله کنار پدرم ام نخوابیده بودم ، ارسلان چند بار این پهلو اون پهلو شد و دستش رو گذاشت زیر سرش و به خواب رفت، تو اون خانواده و حتی تو اون روستا مردی به مهربونی ارسلان ندیده بودم ...رفتارش باهام مثل رفتار یه پدر امروزی با دخترش بود،نصف شب از صدای جیر جیر در از خواب بیدار شدم تو تاریکی فقط سایه میدیدم که داره بهم نزدیک میشه ،خودمو زدم به خواب ، یه کم ایستاد و برگشت،موقع رفتن چشمام رو باز کردم ،مادر ارسلان بود میخواست ببینه امشب ارسلان کجا خوابیده،خیالش که راحت شد در و بست و رفت...
صبح ارسلان که رفت مادرش درو باز کرد ، سریع خودمو زدم به بی حالی دستمالی که ارسلان داده بود بهم رو ازم گرفت و گفت حالا شد امروز نمیخواد بیایی پایین.. به افسر میگم صبحونه تو بیاره بالا ،صبحونه که خوردی بگو آبگرم کنن برو حموم ..این چیزا رو باید مادرت بهت یاد میداد، ولی معلومه که چیزی یادت ندادن، حرفی نزدم و فقط سکوت کردم ،اون که رفت بیرون دوباره چشمامو بستم و تو دلم از ارسلان تشکر میکردم که امروز منو از زخم زبون مادرش نجات داد....
افسر و ستاره با سینی صبحونه و یه کاسه کاچی اومدن تو ،ستاره صورتم و بوسید و گفت مبارک باشه عزیزم،ولی فکر نمی کردم ارسلان انقدر بی رحم و کوته فکر باشه و نتونه یه مدت صبر کنه.. چون ارسلان سفارش کرده بود به کسی چیزی نگم ،سکوت کردم و مشغول خوردن صبحونه شدم ،ستاره گفت امروز من و بچه هام برمی گردیم شهر ،خیلی مراقب خودت باش و زیاد با کسی گرم نگیر و کاری به کار کسی نداشته باش وگرنه زندگی تو این عمارت برات میشه جهنم
،بعد اشاره به افسر که کنیز عمارت بود کرد و گفت حواست به ماهور باشه و هواش رو داشته باشه، افسر چند تا چشم پشت هم گفت و از اتاق رفت بیرون ..ستاره خانم هم دوباره صورتمو بوسید و ازم خداحافظی کرد و رفت که آماده رفتن بشه، دلم میخواست حداقل ستاره خانم برای همیشه تو عمارت می موند و از این جا نمی رفت، وقتی اون بود خیلی حواسش بهم بود و نمیذاشت مامانش بهم زور بگه ولی چاره ای نبود و به خاطر کار همسرش باید برمی گشت شهر..
اون روز ستاره رفت و من تا شب فقط موقع دستشویی از اتاق بیرون رفتم و بعد از مدتها یه استراحت حسابی کردم ..شب سوم بود که ارسلان اومد تو اتاق ،کنارم نشست، کاملا معلوم بود ناراحته و یه غمی تو چشماش،یه کم نگاش کردم ولی خجالت کشیدم چیزی بپرسم..ولی خودش لب باز کرد و گفت ماهور امشب باهات حرف دارم ،میخوام به حرفام خوب گوش کنی و دیگه لازم نباشه چیزی رو برات تکرار کنم،به لبهاش که زیر اون همه سیبیل های کلفت و پر پشت به زور پیدا بود زل زده بودم ، گفت ماهور قرار بود ربابه و بچه ها یک هفته ده روز خونه مادرش بمونن ولی پیغام داده که برم دنبالشون.. فردا میرم که بیارمشون ،همینطور که میدونی ربابه زن اول منه و احترامش واجبه، نباید کاری به کارش داشته باشی،اگه حرفی، تیکه و کنایه ای بارت کرد سکوت کن و جوابش رو نده،چون با این کار اونو جری تر میکنی،تا زهرش رو هم نریزه دست بردار نیست، نگاش کردم ،ادامه داد هر چند من خودم حواسم به همه چی هست برای وقتایی میگم که من نیستم و باید بیشتر مواظب خودت باشی و کاری بهش نداشته باشی..حرفاش که تموم شد گفت فهمیدی چی گفتم دیگه؟؟ گفتم بله فهمیدم..
همینطور که به صورتم زل زده بود گفت از فردا یه شب پیش ربابه و بچه ها هستم و یه شبم پیش تو ،،از تنهایی که نمی ترسی؟ سکوت کرده بودم ،تا الان تنها تو یه اتاق به این بزرگی که پنجره رو به باغ داشت و صدای زوزه ی سگ و حیونهایِ دیگه میومد نخوابیده بودم، سکوتم رو که دید گفت میخوای به مادرم بگم شبهایی که من نیستم بیاد پیشت تا تنها نباشی، وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_یازدهم
وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
راضی بودم از ترس تنهایی بمیرم اما مادر ارسلان پیشم نباشه ،از خان ننه بیشتر از تنهایی میترسیدم...
اونشب تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم، از اینکه ستاره خانم رفته بود و ربابه داشت برمی گشت ناراحت بودم و خیلی استرس داشتم چون تو همون دوسه روزی که تو اون عمارت بودم متوجه شده بودم که همه از اخلاق و رفتار رباب شاکی هستن و یه جورایی ازش حساب میبرن، ولی هیچ چاره ای نبود و باید منتظر گذر زمان میشدم و خودم رو میسپردم به سرنوشت تا ببینم چه خوابهایی برام دیده..
صبح ارسلان زودتر بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد ،منم از ترس خان ننه ،از رختخواب اومدم بیرون و سعی در تا کردن اون لحاف پشمی و بزرگ داشتم ولی بی فایده بود، ارسلان اومد جلو و گفت اخه تو زورت به این لحاف و تشک میرسه، گیرم تا کردی چطوری میزاریش بالا، خودش رختخوابها رو جمع کرد و گفت ،الان زوده تو چرا بیدار شدی ،گفتم خوابم نمیاد خواستم برم پایین برای شما چاشت درست کنم ،خندید و گفت احتیاجی نیست زری و افسر پایینن ، حرفی نزدم ولی پشت سرش راه افتادم و رفتم تو مطبخ، زری و افسر داشتن صبحونه اماده میکردن ،سلام کردم و گفتم کاری هست من انجام بدم ، زری جوابم رو داد و گفت بدو برو سفره رو پهن کن که الان سر و کله ی خان ننه پیدا میشه، سفره پارچه ای که پر از نقش و نگار بود رو برداشتم و تو اتاق پهن کردم ، هر چی زری میگفت گوش میکردم و تند تند کارها رو انجام میدادم، مادر ارسلان و ارباب هم اومدن ،با دیدنم گفت چه عجب خودتو به کار دادی و یاد گرفتی باید قبل از من بیدار بشی، تو سکوت کارمو کردم و هیچ جوابی ندادم ، صبحونه خورده شد و مردها یکی یکی رفتن بیرون تا به زمین ها و کارگرهاشون سرکشی کنن،به جز زری ، دوتا جاری دیگه داشتم به اسم اختر و طلعت ،که هر دو خواهر بودنو تو همون عمارت اما تو یه خونه ی جدا زندگی میکردن ،چون اونا خان زاده بودن زیاد خان ننه کاری به کارشون نداشت و بیشتر کارهای خونه و آشپزی رو دوش زری بود ،و اون دوتا فقط تو کار قالی بافی و گلیم بافی کمک میکردن..
طلعت و اختر مثل اکثر خان زاده ها انگار از دماغ فیل افتاده بودن و یه تکبر و غرور خاصی تو رفتارشون وجود داشت که آدم رو ازشون دور میکرد..نزدیکای ناهار بود که صدای بچه های ارسلان توی خونه پیچید که خان ننه رو صدا میزدن، از پنجره نگاه کردم ،ارسلان رو دیدم
و پشت سرش یه زن قد کوتاه و سبزه رو که جلوی دهن و بینیش رو با روسریش پوشونده بود ،سه تا دختر که بدو بدو میومدن سمت عمارت ، نمیدونم چرا بی هوا انقدر بدنم سست شد، از ترس همون کنار پنجره نشستم، دستام یخ کرده بود ،بچه ها که رسیدن سریع رفتن دستبوس ارباب و خان ننه ،منم از توی مطبخ بهشون نگاه میکردم ،پشت سرشون رباب اومد تو ،اونم رفت دست ارباب رو بوسید و رو به خان ننه ابراز دلتنگی کردو گفت اونجا فقط به یاد شما بودم و اصلا بدون شما بهم خوش نگذشت، خان ننه هم گفت جای تو و بچه ها این دو سه روز حسابی خالی بود ،زری که کنارم بود گفت چیه رنگت پریده مگه جن دیدی ،ربابه هم مثل هر آدم دیگه ای قلق داره وحتما میتونی باهاش کنار بیایی و در صلح و صفا باهم زندگی کنید، بعد از اونم تو که گناهی نداری ،ارباب به ارسلان خان دستور ازدواج داده بود ،اگه تو رو هم نمیگرفت باید یکی دیگه رو میگرفت،بعد یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت تنها گناهت اینه که از اون خیلی خوشگلتری، منم ناخواسته خندیدم که صدای خان ننه که اسمم رو صدا کرد دوباره ترس رو به جونم انداخت، سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون، وقتی قیافه ی درهم رباب و بچه هاش رو که کوچکترینشون همسن من بود رو دیدم که با غیض نگام میکردن به وضوح بدنم می لرزید، تا جایی که ممکن بود خودمو کنترل کردم و سلام کردم ، خان ننه گفت این ربابه و عروس بزرگ خانِ و زن اول ارسلانِ ، همینطور که این مدت از رفتار ارسلان و آشفتگیش معلوم بود و حتما فهمیدی که ارسلان چقدر رباب و بچه هاش رو دوست داره و از روی ناچاری با تو ازدواج کرده تا براش پسر بیاری وگرنه ....ارباب اجازه نداد خان ننه حرفش رو تموم کنه و رو به زنش گفت این چرندیات که میگی چیه؟ کی گفته ماهور فقط برای بچه اینجاست، حالا که هم ارسلان هست ،هم ماهور و رباب ،باید به همتون بگم ارسلان حق فرق گذاشتن بین زنهاش رو نداره و باید به مساوات بینشون رفتار کنه، هر کس هم زندگی جدا داره و یکی به حکم بزرگ بودن و اول بودن حق دخالت و دستور به اون یکی رو نداره ، از این به بعد نبینم حرفی ،حدیثی یا جر و بحثی تو این عمارت رخ بده وگرنه هر دو به یک اندازه سرزنش و توبیخ میشن، خان ننه که سکوت کرده بود گفت یه دفعه بگو بزرگ و کوچکی کشکه دیگه و حرمت و احترام مُرده دیگه ،،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_دوازدهم
ارباب بی توجه به خان ننه گفت شما سه نفر متوجه شدید که چی گفتم ،رباب جلوتر از همه گفت: حرف شما حجته و من تمام و کمال قبول دارم و متوجه شدم.. ارباب سرش رو به علامت رضایت تکون داد و گفت برید به کارهاتون برسید،شما هم از راه اومدید و خسته اید..
من برگشتم کنار زری ،رباب و بچه ها هم رفتن تو اتاق خودشون..زری که همه چیز رو شنیده بود گفت حواست به زبون رباب باشه و تا میتونی خودت رو برای ارباب شیرین کن چون اون تو این خونه همه کاره اس و تصمیم گیرنده نهایی اربابه بعد آهی کشید و یه نگاه به شکمش کرد و گفت خدا کنه این بچه پسر باشه و منم از متلک های اطرافیان نجات پیدا کنم،وگرنه میترسم ارباب اردلان رو هم مجبور به ازدواج کنه..
گفتم ایشالا که پسره ، ناراحت نباش..
با زری ناهار رو آماده کردیم ،ازش پرسیدم زری خانم ،رباب خانم که جوونن چرا دیگه بچه نیاوردن، شاید چهارمی پسر میشد و ارسلان خان مجبور به این کار نمیشد، زری گفت بیچاره رباب بعد از دختر آخریش اسما هر چقدر دوا درمون کرد دیگه بچه دار نشد که نشد ،وگرنه هیچ وقت راضی نمیشد ارسلان زن بگیره،خودش چند جا رفت و چند نفر رو هم انتخاب کرد که یا دختر ترشیده سن بالا بودن یا طلاق گرفته بودن ولی ارباب رضایت نداد تا روزی که تو رو دیده بود ،هر چقدر ارسلان گفت اون بچه اس ارباب پا کرد تو یه کفش که فقط تو ، ارسلان هم که دید ارباب سوار خر شیطون شده ،ناچار رضایت به ازدواج با تو داد،هر چند من دلخوشی از رباب ندارم ولی اون روزی که فهمید تو جای بچه ی ارسلان خانی و ارباب هم کلی از زیباییت تعریف کرد به وضوح پیر شدنش رو من و همه ی اهل خونه دیدم ،از اون روز عصبی تر و بی حوصله تر شد...
وقتی به رباب و این عمارت و اجباری که برای ازدواج حاکم بود فکر میکردم ،حق رو به رباب میدادم و دلم براش می سوخت و آرزو میکردم ارسلان هیچوقت بهم نزدیک نشه و یه روزی بشه که من بتونم از این عمارت برم و باعث ناراحتی کسی نشم...
اونشب ارسلان رفت پیش رباب و من تو اتاق تنها بودم ، به خاطر جمع نکردن لحاف وتشک یه بالشت انداختمو روی زمین دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود که صداهای عجیب و غریبی شنیدم بلند شدم یه سایه پشت پنجره دیدم که سعی در باز کردن پنجره داشت، انقدر ترسیدم که کم مونده بود جامو خیس کنم ، شعله چراغ نفتی گرسوز رو زیاد کردم و گرفتم جلوم،با روشن شدن اتاق کسی که پشت پنجره بود غیب شده بود و ازش خبری نبود، گفتم حتما خیالاتی شدمو به خاطر ترسِ، دوباره دراز کشیدم و نزدیکای صبح بود که خوابم برد ولی به خاطر استرسی که از خواب موندن صبح و غر غر های خان ننه داشتم هر چند دیقه یه بار از خواب بیدار میشدم، آفتاب که زد با سردرد از خواب بیدار شدم ، سریع لباس پوشیدم ،بیرون رو نگاه کردم فعلا کسی بیدار نشده بود، به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم، در آروم باز شد و هول بیدار شدم، ارسلان تو چهار چوب در بود ،بلند شدم و سلام کردم،اومد تو و درو پشت سرش بست گفت چیه چرا آماده باشیجایی میخوای بری؟گفتم نه ترسیدم خواب بمونم و موقع رفتن شما رو نبینم، نمیدونم این حرف چطوری به ذهنم رسید و بعد از گفتنش کلی خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو تو صورت ارسلان خان دیدم خوشحال شدم ، ارسلان خان گفت یعنی میخوای بگی اگه منو نبینی دلت برام تنگ میشه، سرم و انداختم پایین، اومد جلوتر و گفت رختخوابها رو چطوری جمع کردی ،جواب دادم پهن نکردم که بخوام جمع کنم، اخم کرد و گفت یعنی تو این سرما تا صبح رو زمین خوابیدی، نگفتی مریض میشی؟ چرا این کارو کردی ، از فردا یا خودم یا افسر میاد رختخواب ها رو جمع میکنه ،دیگه نبینم رو زمین بخوابی، چشمی گفتمو وقتی رفت بیرون چند دیقه بعد رفتم پایین و مثل همیشه به کمک زری صبحونه رو آماده کردم، بعد از صبحونه که مردها رفتن خان ننه رو کرد به منو پرسید، بگو ببینم قالی بافی بلدی ،گفتم نه تا الان قالی نبافتم ،یهو خندید و گفت تو چی بلدی که اینو بلد باشی،خداروشکر تو یه خانواده ی مال و منال دار بزرگ نشدی که این همه تنبل بار اومدی، با این حرف خان ننه رباب و بچه هاش یهو زدن زیر خنده ،داشتم از خجالت آب میشدم و از اینکه هیچ هنری ندارم ناراحت بودم، دختر بزرگ ارسلان خدیجه زیر لب رو به مادرش گفت فقط بلد بوده قاپ خان بابا رو بدزده و خراب شه رو سر ما، رباب هم با تکون سرش تایید کرد، خان ننه گفت از فردا یه نفرو میارم که بهت قالی بافی یاد بده تا انقدر عاطل و باطل تو این خونه نچرخی،بعد از قالی بافی هم پختن غذای شب با توئه و زری چون تو ماه آخره زیاد نمیتونه دُلا راست شه و خودش هم کلی کار داره و بچه هاش هم رسیدگی میخواد و در حال حاضر مفت خورترین آدم این خونه تویی..
در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود حرفی نزدم و شروع به جمع کردن سفره کردم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_سیزدهم
استکانها رو گذاشتم توی سینی و موقع رفتن، خدیجه که بلند شده بود پاشو انداخت جلوی پام، تعادلم رو از دست دادم وبا سر رفتم توی چهار چوب در و سینی استکانها از دستم افتاد، انقدر ترسیده بودم حس درد وگرمی خونی که از پیشونیم جاری شده بود برام بی اهمیت شد ،سرمو بلند کردم ،خدیجه رو دیدم که با پوزخند از کنارم رد شد و به آرومی گفت مگه کوری،برگشتم سمت خان ننه و گفتم ببخشید بخدا تقصیر من نبود ،خدیجه پاش رو انداخت جلوی پای من، یهو رباب مثل شیر زخمی بهم حمله کرد و گفت دختره دروغگو نیومده میخوای خودمو و بچه ها رو از چشم خان ننه و بقیه بندازی،نمیخواد بی عرضگی خودت رو گردن بقیه بندازی ،زری بین منو رباب قرار گرفت ،خان ننه گفت بسه دیگه دختره دست و پاچلفتی، خوبه خودم اینجا بودم یک بار دیگه دروغ بگی و برای تقصیر خودت دنبال مقصر بگردی خودم به حسابت میرسم، اشکام همینطور گوله گوله میریخت روی صورتم، رباب ازم فاصله گرفت و منم بدون حرفی شروع کردم به جمع کردن شکسته های استکان
از اون روز فهمیدم راه سختی دارمو خودم رو باید برای یه زندگی سخت و نفس گیر آماده کنم،زری خون روی پیشونیم رو پاک کرد و گفت بعد از اینبیشتر مراقب باش ،رباب و بچه هاش شمشیر رو از رو بستن برات...
با خودم گفتم من چطوری میتونم تو این سن و سال با این خانواده دَر بیفتم و از خودم دفاع کنم وقتی خان ننه هم پشت اوناست و بر علیه منه...
کلا دیگه نا امید شده بودم و هر لحظه منتظر بودم خان ننه منو از این عمارت بیرون کنه و زمین هایی که پدرم و برادرام روش کار میکردن رو ازشون بگیره و بیشتر از قبل آبروی خانواده ام بره...
چاره ای جز تحمل و استفاده از راهنمایی های زری نداشتم..
تا شب سعی کردم زیاد جلوی چشم رباب و بچه هاش نیام و ازشون فاصله بگیرم،
بعد از شام رفتم تو اتاق خودم ارسلان هم اومد تو اتاق پنجره رو باز کرد و روی صندلی نشست،همینطور که به باغ نگاه میکرد گفت ماهور پیشونیت چرا شکسته، از اینکه زخم پیشونیم رو دیده بود و براش اهمیت داشت خوشحال شدم ،خواستم ماجرای صبح رو تعریف کنم اما ترسیدم دوباره دردسر جدیدی شروع بشه، گفتم
پام گیر کرد به لبه قالی و رفتم توی چهار چوب در، گفت بیشتر مواظب خودت باش ،حیف این صورت قشنگ نیست که از الان بخواد زخم بشه و جای خراش روش بمونه...
چقدر از تعریفش خوشم اومد و دلم قنج رفت،چشمی گفتم و رفتم که رختخواب ها رو پهن کنم ،قبل از من خودش بلند شد و لحافو تشک رو پهن کرد و دوباره رفت سمت پنجره، منم همینطور به دیوار تکیه داده بودم و بهش نگاه میکردم، یهو در بی هوا باز شد و خدیجه پرید تو و گریه کنان رو به ارسلان گفت آقا جان ،اسما داره تو تب میسوزه و هر کاری میکنیم تبش پایین نمیاد ،ارسلان سریع رفت بیرون و منم دنبالش خواستم برم که خدیجه دستش رو گذاشت جلوی در و با خشم گفت تو کجا جادوگر ،همونجا خشکم زد و بعد از بسته شدن در اتاق رباب،برگشتم تو، یه گوشه کز کرده بودم و به گناه نکرده فکر میکردم که من هیچ تقصیری ندارم و خودم هم از این وضعیت راضی نیستم و ناچار به موندنم
وقتی دیدم از ارسلان خبری نیست ، پنجره رو بستم و پرده ها رو کشیدم
رفتم تو جامو لحاف رو کشیدم رو سرم، دوباره صدای برخوردن چیزی به شیشه بلند شد ،گفتم حتما صدای بادِ،ولی نزدیک پنجره درختی نبود که شاخ و برگش بخواد به شیشه بخوره، آروم چشمام رو باز کردم و لحاف رو زدم کنار ،یه آدم پشت پنجره بود و به خوبی سایه اش روی پرده افتاده بود ، خودمو بیشتر مچاله کرده بودم و جرات بلند شدن نداشتم ،ولی اون صدا و سایه خیال رفتن نداشت، بالاخره به هر بدبختی بود بلند شدم خواستم برم پرده رو بزنم کنار که صدای عجیب و غریب و ترسناکی به گوشم خورد به حالت دو از اتاق رفتم بیرون و تو تاریکی سالن نه راه پس داشتم نه راه پیش،از ترسِ خدیجه و رباب هم نمی تونستم برم سراغ ارسلان خان، تو اون لحظه که درمونده بودم خدا افسر رو رسوند که با لگن آب از اتاق رباب در اومد، منو که دید گفت چی شده ،گریه ام گرفته بود ،جواب دادم از پشت پنجره صداهای عجیب و غریبی میاد میترسم تنهایی بخوابم،افسر : آروم باش ،بزار اینارو جابه جا کنم الان بر میگردم، افسر رفت و سریع برگشت پیشم، باهم رفتیم تو اتاق، پنجره رو باز کرد ، کسی نبود و همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود، گفت ببین کسی نیست ،خیالاتی شدی ، گفتم بخدا خودم یه سایه دیدم و صدا شنیدم،افسر دیگه ادامه نداد و گفت برو بخواب منم تا وقتی خوابت ببره اینجا میشینم، حال اسما رو پرسیدم گفت خوبه تبش قطع شد ولی.. گریه میکرد و بهونه ی پدرش رو میگرفت،تو رو خدا از من نشنیده بگیر و به کسی نگو ولی فکر کنم نقشه خودشون بود که ارسلان خان رو بکشونن اونجا و نزارن اینجا بمونه،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهاردهم
از این همه پلیدی تعجب کردم و یاد قیافه ریلکس خدیجه بعد از رفتن ارسلان از اتاق افتادم که با یه پوزخند از من دور شد و مانع رفتنم همراه ارسلان شد..
اونشب افسر پیشم موند تا وقتی خوابم برد صبح هم به دستور ارسلان آروم و بی صدا برای جمع کردن رختخوابها اومد،بعد از صبحونه یه خانم تقریبا سی چهل ساله برای آموزش قالی بافی به من اومد، و مشغول یادگیری شدم، خیلی علاقه داشتم و هر چیزی که میگفت با جون و دل گوش میکردم و به خاطر میسپردم، دوست نداشتم دیگه خان ننه از کلمه ی بیعرضه و دست و پاچلفتی استفاده کنه و همش تحقیرم کنه
سلیمه خانم از این همه زرنگی من ذوق زده شده بود و مدام از هوش و استعداد یادگیریم تعریف میکرد..
بعد از رفتن سلیمه خانم دار قالی اول که یه تابلو فرش بود رو به کمک افسر بردم تو اتاقم تا تو اوقات بیکاری ببافم، اونشب هم ارسلان نیومد و من تو تنهایی و ترس بافتن رو تمرین میکردم و این تنهایی باعث شده بود وقتی صبح سلیمه خانم اومد و تابلو رو دید از تعجب چشماش کم مونده بود بزنه بیرون، گفتم چطوره ؟باورش نمیشد من بتونم به این زودی چند رج ببافم، وقتی جلوی خودش هم شروع کردم به بافتن باورش شد که کار خودمه،
گفت ماشاالله خیلی با استعدادی و با اینکه میگی قبلا قالی نباقتی ولی خوب یاد گرفتی ، سلیمه خانم تو سه روز همه فوت و فن قالی بافی رو بهم یاد داد و در اخر موقع رفتن به خان ننه گفت عروس زرنگی داری براش اسپند دود کن صدقه بده...
خان ننه حرفی نزد و سلیمه خانم بعد از گرفتن دست مزدش از عمارت رفت..
خان ننه یه نگاه بهم کرد و گفت با حرفهای سلیمه دور بر نداری فکر کنی کار بزرگی کردی این کارها رو باید خونه پدرت یاد میگرفتی نه اینجا..الانم نمیخواد اینجا وایستی طلعت مادرش مریضه و دوسه روزی نیست بپر برو لباسهای کثیف رو بردار ببر بشور،خواستم بگم افسر هست چرا من؟که با دادی که زد و گفت مگه کَری سریع رفتم سمت لگن لباسها
تنها حسن لباس شستن تو عمارت این بود که نیازی نبود بری سر چشمه و تو حیاط چاه بود ،مشغول شستن شدم و با دستهای کوچیکم به زور میتونستم لباسهای محلی خان ننه رو چنگ بزنم
تا بهونه ای دست خان ننه ندم ،بالاخره لباسها تموم شد و برگشتم کنار بخاری هیزمی،صورتمو دستام از شدت سرما یخ زده بود، خودمو گرم کردم ، به فکر دار قالی افتادم ،رفتم بالا شروع به بافتن کردم و چند رج بافتم، قالی بافی بهم آرامش میداد و عوض کردن رنگها حس خوبی به همراه داشت، یه نگاه به قالی کردم و از اینکه داشت یه چیزهایی از نقشه مشخص میشد ذوق کرده بودم و با انرژی بیشتری دوباره شروع کردم که یهو صدای باز شدن در و صدای داد و بیداد خان ننه باهم در آمیخت و من فقط هاج و واج به صورت از خشم سرخ شده اش نگاه میکردم ، تو یه حرکت بهم نزدیک شد و موهای بلندمو که بافته بودم تو دستاس گرفت ، گفت حالا با من لج میکنی ، مادر نزاییده کسی بخواد از دستور من سرپیچی کنه، انقدر درد داشتم که حتی نای ناله کردن هم نداشتم ، خان ننه پیر بود ولی پرزور ،یا شاید هم من بچه بودم و لاجون ،همینطور که منو رو زمین میکشید ،داد میزد که من عروس پر رو نمیخوام همین الان میبرم میندازم تو چاه آب تا از دستت خلاص بشم، وقتی تا سالن منو کشید ،دیدم ربابه و خدیجه همینطور وایستادن و منو نگاه میکنن ، همینطور گریه میکردم و از خان ننه میخواستم بگه چه خطایی از من سر زده
،گفت یعنی خودت نمیدونی چیکار کردی، گفتم بخدا من کاری نکردم ،موهامو ول کرد و با لگد افتاد به جونم یهو صدای ارباب که داشت از پله ها میومد بالا بلند شد و گفت چیه چی شده خونه رو گذاشتید رو سرتون، خان ننه یه کم از من فاصله گرفت و گفت بیا ببین این خانم چکار کرده ،ارباب یه نگاه به صورت سرخ و از اشک خیس من انداخت و گفت بگو ببینم چکار کرده داری میکشیش، خان ننه گفت من بعد از مدتها ازش خواستم دوتیکه لباس بشوره ، لباسها رو خیس کرده و همین طور کثیف انداخته کنار طویله ، ارباب یه نگاه به من کرد و یه نگاه به خان ننه و گفت وظیفه ی این شستن لباس نیست افسر و اختر چیکار میکنن که این باید تو این سرما لباس بشوره ،بعد هم میتونی بهش تذکر بدی چرا کتکش میزنی،ربابه و خدیجه که دیدن ارباب از من طرفداری میکنه اومدن کنار خان ننه و گفتن اگه کاری داشتی به ما بگو انجام بدیم ،انقدر حرص میخوری خدایی نکرده ،زبونم لال کار دست خودتون و ما میدید، ارباب یه نگاه پر از غیض به خدیجه کرد و گفت من خودم از تو ایون دیدم ماهور لباسها رو با چه مصیبتی شست و رو بند پهن کرد حالا کدوم از خدا
بی خبر رفته انداخته رو زمین بعدا معلوم میشه اونوقت میدم وسط همین حیاط فلکش کنن ، به وضوح رنگ از رخ خدیجه و رباب پرید و دست خان ننه رو گرفتن و بدون هیچ حرفی از پله ها رفتن پایین،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل شکسته دارم...😢
#۷روزتااربعین
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر صبح خدا، یک غزل
از دفتر عشق است
سر سبز ترین مثنوی از
منظر عشق است
هر صبح سلامی به
گل روی تو زیبا
چون یاد گل روی تو،
یاد آور عشق است
سـلام صبح دوشنبه تون زیبای
تابستونیتون شرشاراز آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_پانزدهم
ارباب یه نگاه به من کرد و گفت نمیخواد از این موضوع به ارسلان چیزی بگی خودم همه چی رو درست میکنم..
ازش تشکر کردم و دوباره برگشتم تو اتاقم ، سرم درد میکرد ،وقتی به موهام دست کشیدم یه دسته ازشون ریخت پایین و انگار اندازه ی یه سکه کف سرم خالی شده بود و سوزش شدیدی داشت ، همینطور که گریه میکردم از خدا خواستم هر چه زودتر از این خونه و از دست این آدما ها نجات پیدا کنم،دوست داشتم برگردم به همون خونه که گاهی شبها سر گرسنه زمین می ذاشتم و توش فقر بود ولی از این همه خفت و خواری و کتک خبری نبود،همیشه فکر میکردم ننه بلقیس بدجنسِ ولی با دیدن خان ننه پی برده بودم ننه خیلی مهربونه..
روزها از پی هم میگذشتن و یه مدت بود که خان ننه زیاد بهم گیر نمی داد و ارسلان خان هم به روال سابق اگه مشکلی پیش نمیومد و بچه هاش نقشه ی تازه ای نمیکشیدن ،یه شب پیش من بود و یه شب پیش رباب..
یه شب سرد زمستونی درد زایمان زری گرفت و بنده خدا از درد به زمین چنگ میزد و خدا رو صدا میکرد ، سکینه خانم مامای ده از سر شب اومده بود و هر از چند گاهی یه نگاه به زری میکرد و میگفت حالا وقتش نشده ،زری ناله میکرد و دختراش اشک میریختن و دور و ور مادرشون میومدن..
بالاخره دردهای زری زیاد شد و سکینه خانم دست بکار شد و و دستور آبگرم و کهنه تمیز داد ، به هر سختی بود زری بچه اش رو به دنیا آورد و تو دعاها و ذکر صلوات و نذر و نیازهای که کرده بود بازم بچه دختر بود و کاملا از چهره ی خسته و بی رمق زری معلوم بود که از اینکه بچه دختره ناراحته...
دختر بچه انقدر ریزه میزه بود که ادم می ترسید از کنارش رد بشه چه برسه به این که بغلش کنه ، تنها کسی که از دختر بودن بچه زری خوشحال بود ،خدیجه بود و رباب که قشنگ از چهره و پوزخندی که به لب داشتن میشد اینو به راحتی فهمید...
تا اون روز فکر میکردم اونا فقط از من تنفر دارن و فکر میکنن ارسلان رو از چنگشون در آوردم و خودم رو خاکستر نشین زندگیشون کردم ولی اونروز فهمیدم کلا با همه مشکل دارن و چشم دیدن خوشی دیگران رو ندارن..
اون روز بعد از دادن خبر دختر دار شدن دوباره ی زری انگار گرد مرگ تو خونه پاشیده بودن و هیچکس کاری به کسی نداشت و زری بیچاره بعد از رفتن سکینه تو اتاق خودش تنها موند، اونشب پیش زری موندنم تا اگه کاری داشت براش انجام بدم صبح زود قبل از بیدار شدن بقیه بیدار شدم و سریع رفتم تو اشپزخونه و چند تا تخم مرغ تو روغن محلی نمیرو کردم و کاچی درست کردم و بردم تو اتاق زری ، زری داشت به بچه اش شیر میداد ، وقتی منو سینی به دست دید از ته دل برام دعا کرد و گفت داشتم از گرسنگی تلف میشدم و نای بلند شدن هم نداشتم ،بعد یه نگاه به نوزاد توی بغلش کرد و گفت اخه گناه این بچه و من چیه ، ما که نمیتونم در برابر تقدیر و خواست خدا بایستیم، اردلان و میبینی از دیروز یکبار هم نیومد حالمو بپرسه،معلومم نیست کجاست، خان ننه و بقیه هم که انگار نه انگار من تازه زاییدم و احتیاج به مراقبت دارم، مادرم که ندارم بیاد پیشم، باز خدا خیرت بده که به دادم رسیدی، خندیدم و دستی به لُپهای بچه کشیدم و گفتم این مدت کلی خوبی در حقم کردی این به جبران یه کم از خوبی هات، زری پیشونیم و بوسید و با ولع مشغول خوردن شد ،دلم برای این نوزاد که هیچ نقشی تو به دنیا اومدنش نداشت می سوخت که همین اول کاری انقدر مورد بی مهری قرار گرفته بود..
سه روز بود زری زاییده بود و هیچ خبری از اردلان نبود، اردلان بر عکس ارسلان رفیق باز بود و خوش گذرون و به گمونم این چند روز هم دورهمی داشتن که خبری از زری نگرفته بود و زری بیچاره رو دچار استرس و دل آشوبه کرده بود.. خان ننه هم افسر رو مرخص کرد و گفت فعلا کاری نداریم و یکی دو هفته برو پیش خانواده ات،از اینکه اختر نیومده افسر هم رفت ،تعجب برانگیز بود ، چون خونه بزرگ بود و حتی دوتا کلفت برای کارهای خونه کم بود و کارگرهای مرد هم فقط به امور دامداری و رسیدگی به باغ و درختهای توی حیاط و نگهبانی رسیدگی میکردن و خیلی کم پیش میومد داخل عمارت پا بذارن..
بعد از ظهر روز سوم بود که ارباب از صبح برای سرکشی زمینها رفته بود، خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه مردها خیالش راحت بود با همون قیافه عبوس و حق به جانبش در اتاق زری رو باز کرد و گفت تا کی میخوای استراحت کنی ،خوبه مثل زنهای مردم پسر نزاییدی که این همه ناز میکنی،دیگه دختر زایی که این همه ناز و نوز نداره، پاشو بسه دیگه ،کلی کار ریخته رو سرمون ،رباب و بچه هاش در حال خونه تکونی هستن ،اونوقت تو اینجا لم دادی ،قراره برای خدیجه از روستای بالا خواستگار بیاد و باید همه جا برق بیفته ، زری بدون هیچ حرفی دختر نوزادش رو که خواب بود گذاشت کنار کرسی و به شهین دختر کوچیکش سفارش کرد که مراقبش باشه و دنبال خان ننه راه افتاد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شانزدهم
رباب و دخترش و از اون ور دوتا جاری های دیگه هم اومدن و همگی دست به کار شدیم یک ساعت گذشته بود که زری گفت برم یه سر به بچه بزنم و برگردم، موقع رفتن خان ننه اومد جلوش گفت چیه کار نکرده خسته شدی ،زری گفت برم به بچه یه سر بزنم و برگردم ،خان ننه گفت اگه گشنه باشه حتما شروع به ونگ ونگ میکنه نمیخواد از زیر کار در بری، زری دوباره برگشت و مشغول شد، سه چهار ساعتی گذشته بود که شهین گریه کنان اومد و گفت بچه سرخ شده ، زری رفت پایین و یهو صدای گریه و شیونش بلند شد ، همگی رفتیم پایین و دیدیم بچه بیچاره تو دستهای زری صورتش مثل لبو سرخ شده و جون داده، نمیدونم کی لحاف کرسی رو انداخته بود روی بچه و شهین هم خوابش برده و بی خبر از همه جا بچه خفه شده بود و با حرارت زغال صورت و بدن بچه ی بیچاره سوخته بود، زری ضجه میزد و شهین هول کرده بود و مات و مبهوت بچه رو نگاه میکرد،منم مثل ابر بهار اشک می ریختم و دلم برای زری کباب شد ،خان ننه بی تفاوت و سنگ دلانه زل زده بود به زری و گفت بسه دیگه پاشو پاشو بگو غلام یه گوشه از حیاط پشتی رو بکنه و بچه رو چال کنه، خوبه دوتا داری اینم عمرش به دنیا نبوده... چقدر بی احساس بود که انقدر راحت مرگ نوه اش رو پذیرفته بود و نه ماه بارداری و حس مادرانه ی زری رو سرکوب میکرد و تو همون شرایطم بهش تیکه مینداخت ،در نظرم خان ننه قاتل بچه بود،اگه مانع زری نمیشد حتما الان دخترش زنده بود..بدون اینکه اردلان خان بچه اش رو ببینه،تو گریه و آه و زاری زری یه گوشه ی از حیاط پشتی بچه رو غریبانه دفن کردن ،تا اون روز شاید این بدترین صحنه ای بود که دیدم ،زری بیچاره بی پشت و پناه بود و خان ننه عوض دلداری بهش میگفت بی عرضه ای که نتونستی از بچه ات مراقبت کنی و باعث مرگش شدی، هدف از این حرفها چزوندن زری بود وگرنه از مرگ بچه خیلی هم خوشحال بود...
ربابه هم یه کم به زری دلداری داد و بازم
برگشت دنبال تمیز کاری،خان ننه یه نگاه به من کرد و گفت تا کی میخوای اینجا وایستی و آبغوره بگیری، بدو دنبال کارت ببینم، سریع برگشتم بالا، خدیجه گفت حتما دیگه بلدی این پرده ها رو از میخ جدا کنی ، بدون اینکه نگاش کنم رفتم روی نردبون چوبی و پرده رو از میخ در آوردم و خواستم بیام پایین که یهو خودمو بین زمین و آسمون دیدم و بعدش چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم ، نمیدونم چقدر گذشت که با سوزش پشت لبم و آبی که پاشیده میشد روی صورتم به هوش اومدم ، چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم اما سر درد و دست درد امانم رو برید و با صدای بلند ناله کردم ، خان ننه گفت چقدر بی دست و پایی، حسرت به دلم موند یه کاری رو بهت بسپارم درست و حسابی انجامش بدی،آخه وقتی ربابه بهت میگه نمیخواد بری بالا چرا میخوای خودتو نشون بدی، بعد هم شروع کرد به نفرین کردن که که من چه گناهی کردم که آخر عمری باید تو بشی آینه دقم و تحملت کنم، یه نگاه به ربابه و خدیجه انداختم،،یادم افتاد که وقتی به نردبون نزدیک شد نردبون رو هول داد و باعث افتادنم شد، خواستم بگم ولی یاد اون روز و سینی چای افتادم و چیزی نگفتم، تو اون حین صدای ارباب و ارسلان رو شنیدم که داشتن با کارگرها صحبت میکردن، همینطور که داشتن میومدن بالا با دیدن قیافه در هم و آشفته ی من همینطور هاج و واج نگام کردن و ارباب گفت اینجا چه خبره ،این چرا قیافه اش اینطوریه ، خان ننه شروع کرد از دست و پا چلفتی بودن من حرف زدن و همه تقصیرات رو انداخت گردن من ، ارسلان گفت پس اختر و افسر اینجا چیکار میکنن که ماهور باید پرده باز کنه، خان ننه یه کم هول کرد و گفت دوسه روز رفتن به خانواده هاشون سر بزنن،ارباب گفت بیخود کردن باهم رفتن ،بهشون خبر بدید که دیگه لازم نکرده برگردن ،همین الان به غلام بگو بره دختر عیسی و سلیم رو بیاره به جای اون دوتا..خان ننه گفت نه نمیخواد غلام رو میفرستم افسر و اختر رو بیاره،من نمیتونم دوتا غریبه راه بدم تو خونه، به اون دوتا عادت کردم و دیگه چم و خم کار رو میدونن، ارباب اومد جلوتر و گفت تا یک ساعت دیگه اگه اینجا نباشن دیگه نمیخواد بیان،یه نگاه به دستم کرد که از درد لبم رو گزیدم و اشکم سرازیر شد ،ارباب گفت دستت ضرب دیده و فرستاد دنبال شکسته بند ،خان ننه گفت
نمیخواد بره یه زرده ی تخم مرغ و زردچوبه ببندم روش خوب میشه ...ارباب چشم غره ای رفت و بعد رو به من گفت چرا مواظب خودت نیستی ؟؟گفتم مواظب بودم ولی انگار یه نفر از اون بالا هولم داد ..پرسید کی اینجا بود ؟؟
خدیجه گفت من و مامانم، ماهم که دور ایستاده بودیم و سرگرم کار خودمون بودیم ،خودش میفته میخواد بندازه گردن اینو اون..ارسلان گفت نمیخواد تو نطق کنی مگه کسی از تو چیزی پرسید دختره حاضر جواب، از اینکه ارسلان دعواش کرد دلم خنک شد..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفدهم
رباب و خدیجه بی سر و صدا از اونجا دور شدن و شکسته بند هم اومد ،یه نگاه به دستم کرد و گفت ضرب دیده و چیز خاصی نیست ، یه کم با دستم بازی بازی کرد و یه آن همچین دستمو پیچوند که دیگه نتونستم طاقت بیارم و جیغ کشیدم، شکسته بند گفت از دوسه جا در اومده بود انداختم جاش ،بعد یه چیزایی درست کردو گذاشت روی ساق دستم و گفت تا دوروز تکونش نده و بعد از دوروز بازم میام خودم بازش میکنم ...
ارباب رفت پایین و ارسلان کمکم کرد بردم تو اتاق...
پشت سرم درد میکرد دستمو کشیدم و دیدم باد کرده ،ارسلان که از حالت چهره ام دید درد میکشم اومد نزدیک و روسریم رو در آورد و یه نگاه به سرم انداخت و یهو با عصبانیت گفت تو این خراب شده چه خبره ،تا تو رو نکشن نمیخوان دست بردارن، هر روز یه چیز جدید میبینم.. ترسیدم گفتم چی شده ،جواب داد تو باید بگی چی شده ،کی موهاتو کنده؟ اونم از ریشه ،پشت سرت خالی شده ، انقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمی کرد، کم تو این خونه بدبختی داشتم اگه می فهمید خان ننه این کارو کرده و حرفی بهش میزد باید دیگه اشهدمو میخوندم ..گفتم از اول اینطوری بوده و پشت سرم اندازه یه سکه خالی بود، ارسلان یه نگاه به من و یه نگاه دیگه به سرم کرد و آه بلندی کشید و گفت فعلا پنهون کاری کن ولی دیر یا زود همه چی رو میشه...
اونشب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
صبح که برای صبحونه رفتم پایین ارسلان سر سفره ی صبحانه گفت لازم نبودبیایی پایین افسر صبحونه تو میاورد بالا...با این حرف ارسلان اگه کارد میزدی از ربابه و خدیجه و خان ننه یه قطره خون هم در نمیومد، وقتی گفتم من خوبم و احتیاجی به این کارا نیست،ارسلان با اخم گفت تو جغل بچه چه میدونی چی به صلاحته،چی به ضررته وگرنه دیشب می گفتی کی موهاتو از ریشه کنده تا حساب کار رو بدم دستش، یه نگاه به خان ننه کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با جیغ و داد رو به ارسلان گفت خوبه خوبه خودت رو جمع کن ببینم ، حالا کارت به جایی رسیده که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ، والا چند سال زیر دست مادر شوهر و پدر شوهر کتک خوردیم نصرالله خان جرات نداشت اسمم رو صدا کنه، چه برسه بخواد حساب کسی رو بزاره کف دستش، ارسلان یه گلویی صاف کرد و گفت ماهور عروس این خونه اس نه بَرده ، اگه ببینم کسی موش تو کارش میدونه و میخواد بهش آسیب بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده، اینو که گفت بدون خوردن کامل ناشتاش از سر سفره بلند شد و رفت...
ارسلان که رفت ،رباب شروع کرد به گریه کردن ، خان ننه به من نگاه کرد و گفت خوب بلدی خودت رو به موش مردگی بزنی، خدیجه گفت بخدا قسم میخوردم این بابا رو چیز خور کرده وگرنه کِی بابا تو روی شما وای میستاد ... منم که هر لحظه منتظر حمله از طرف خان ننه بودم یه گوشه کز کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، خان ننه نگام کرد و با اون صدای ضمخت و خشنش گفت فقط حواستو جمع کن هر اتفاقی تو این خونه بیفته باید همین جا بمونه اگه حرف ها بین مردهای خونه پخش بشه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ،اونوقت نه خودت ،نه خانواده ات نمیتونید تو این روستا زندگی کنید، از تهدیدهای خان ننه پشتم لرزید و حسابی ترسیدم ،ولی تا جایی که میشد به ترسم غلبه کردم و گفتم من هیچ حرفی به کسی نزدم ،ولی به بقیه هم بگید منو اذیت نکنن و در پی خراب کردن من نباشن... رباب همینطور که اشک میریخت گفت منظورت از بقیه کیه ،حتما میخوای بگی باعث افتادنت از رو نردبون من بودم.. گفتم من نمیدونم ولی منم تا یه اندازه میتونم حرف نزنم.. خان ننه بلند شد بیاد سمتم که صدای یا الله یا الله گفتن اردلان تو عمارت پیچید..
اردلان خان از روزی که فهمید بچه دختره رفته بود و الان بعد از چهار روز برگشته بود خونه، حالا هم مستقیم اومد پیش خان ننه ،حال و احوالی کرد و نشست سر سفره ی صبحونه، بدون پرسیدن حال زری که از دیروز به خاطر مرگ بچه اش از اتاقش بیرون نیومده بود ،مشغول خوردن صبحونه شد،خان ننه هم حسابی بهش میرسید و کلی تحویلش گرفت، در آخرم با اون زبون چرب که خوب بلد بود با پسراش چطور حرف بزنه، گفت دیروز عروسها داشتن خونه رو تمیز میکردن ،ای کاش دستم می شکست و زبونم لال میشد و مانع کمک کردن زری میشدم ،هر چند خودش اصرار کرد ولی ای کاش من نمیذاشتم ، اومد یه کم کمک رباب کنه بچه بیچاره رو گذاشت کنار کرسی و باعث شد بچه خفه بشه و بمیره ،چند باری بهش گفتم،بره به بچه سر بزنه ولی گفت سپردمش به شهین، اردلان سرشو انداخته بود پایین و به حرفهای خان ننه گوش میکرددرآخر گفت ننه خودتو سرزنش نکن عمرش به دنیا نبوده ،زن و بچه ام فدای یه تارموی تو،خان ننه که انگار تو آسمونها داشت پرواز میکرد سر اردلان رو بوسید و گفت از اولم گفتم تو پسرهام فقط تو از غیرت و مردانگی به بابات رفتی ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾