#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_پانزدهم
سری تکون داد و گفت : مرگ پدرت بدجور رو اعصابت رفته ...مشخصه که حالت خوب نیست ...بیا تا اتاقت کمکت میکنم بری ... باهام بالا اومد ....
با تعجب نگاهش میکردم ...عابد رو پله هابود ...از دور با دیدن ما سرپا شد و با چشم های متعجبش بهمون خیره بود ...
امیرسالار همونطور که کنارم قدم برمیداشت ، نمیتونستم حرفی بزنم و ادامه داد :برو بخواب تا ارامش داشته باشی ...
جلوی پله مقابل چشم های عابد گفت : دختر عمو شب خوش ...حتی نگاهمم نکرد و به طرف بالا رفت ...
من که خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم ...عابد هم از من بدتر بهم خیره بود ...
امیر سالار وارد اتاقش شد ...حرفی نزدم و با عجله رفتم تو اتاقم ..عابد چنان تعجب کرده بود که هنوز تو حیاط وایستاده بود ...
در اتاق روبستم و پشتش ایستادم ...حمیده بیدار بود و با دیدنم گفت : چرا نخوابیدی ؟ کجا رفته بودی ؟
چیزی نگفتم و رفتم تو رختخوابم و گفتم : بخواب ابجی ...
ولی خواب به چشم های خودم نیومد و تا صبح پلک نزدم .....
هوا روشن شد بود ...ساک هامون رو بستیم حتی برای صبحانه بیرون نرفتم همونجا یه لیوان نشاسته و اب خوردم و گلوم یکم نرم شد ...
پیراهن گیپور سیاه رو تنم کردم و روسری حریر مشکی رو رو سرم بستم ...
حتی لباسهای مشکی ما هم بخصوص بود و سلیقه قشنگ مریم بود ..چقدر جاش خالی بود ...کاش مریم بود و بغلش میگرفتم اون خیلی خوب میتونست حال ادم رو خوب کنه ...همه اماده رفتن بودن ...
اومدیم بیرون و جنازه بابا رو قرار بود بفرستن ...
مادرجون و بقیه تو حیاط بودن ..رنگ به روش نبود ..سلام هم نکردم و رو به جانعلی گفتم : بعد مراسم بابا برمیگردیم اینجا ...
راننده ما رو میبره ...مراقب همه چی باش ...
چرخیدم یکبار دیگه خونه رو نگاه کردم و سوار ماشین شدیم ...ماهیه مدامگریه میکرد و رباب که جلو نشسته بود بدتر از ما داغ دیده بود ...
اولین بار بود که میخواستیم به زادگاهمون بریم ...جایی که سالها فقط تعریفشو شنیده بودیم ...سر راه به راننده گفتم بریم اول برای مزار مریم تا اون موقع دفن شده بود ..
چه خاک سردی بود ...خروارها خاک رو صورت قشنگش خوابیده بود و مریم دیگه برای همیشه رفته بود ...
خیلی زود راه افتادیم...چندساعتی فاصله بود و حتی برای استراحتم جایی نایستادیم ...
اونجا میگفتن ناهار گذاشتن که بعد از تشییع و دفن میخوان ناهار بدن به همه مهمونا ...
ماشین سالار از ما سبقت گرفت و گفتم : بزار برن ...از همشون متنفرم...نگاه کن چه بادی هم تو غبغب انداختن ...یکی ندونه میگه سالها کنار هم بودن و حالا داغ عزیز دیدن ...
رباب به عقب چرخید و گفت :خانم طرف حق رو بگیر، برای هر مراسم اقا رو دعوت کردن نرفت ...یبار نشد جواب تلفن مادرشو بده ..اونم مادره چیکار میکرد ...شما حاجی صفر رو نمیشناسی اون شوخی سرش نمیشه ...امیرخان پرورده دست اونه که اینطور خشن و بداخلاقه ...
_پس یکی بدتر از امیر سالار خان هم هست ...من نمیترسم از کسی چون خودشونم میدونن که چقدر مقصرن ...
وارد ابادی شدیم ...تصورم خونه های کاهگلی بود و کوچه های تنگ و باریک ولی اونجا خیلی هم دهات نبود ..حتی کوچه هاش چراغ کشی بود ...وسط ابادی یه در بزرگ اهنی بود ...دور تا دورش حصار اهنی داشت و نرده کشی بود ...وسط اون همه درخت یه ساختمون سفید از سنگ مرمر دیده میشد ...
ماشین وارد ورودی شد که با گل های رز و سفید پر شده بود...چقدر گل بود اونجا انگار بهشت بود ...چه عطر قشنگ و دلنوازی داشت ...شیشه ماشین رو پایین دادم و انگار نفس کشیدن اونجا بهتر بود ...حس خوب اصالت داشت اونجا ...ماشین ها پشت هم وارد شدن و تو کنار پارک میکردن ...خواهرامم به اندازه ما شگفت زده بودن ...ناصرخان رو به امیر سالار گفت : اگه مزاحمتی داریم یه مسافر خونه نزدیکی ها پیدا میکنیم تا به زحمت نیوفتین ...
امیرسالار به عمارت اشاره کرد و گفت : ما تو ادبمون مهمون نوازی خیلی باارزشه شده باشه اهالی عمارت رو زمین باشن شما رو روی تخم چشمهام میزارم ...
مسافر خونه برای بچه هایی که زبون دعوا کردن دارن و دل بچه ....
داشت به من تیکه مینداخت ...
به عمارت نگاه کرد و گفت :مال شماست اینجا ...بفرمایید ...رو به خدمتکارهایی که به ترتیب براش صف کشیده بودن و چه لباسهای مرتب و هماهنگی تنشون بود کرد و گفت : بهترین اتاقها و بهترین اسباب برای مهمانان ماست ...از سر خاک برگشتیم برای تک تک لگن اب گرم و حوله اماده کنید خسته راهن ....
نیم نگاهی به من کرد ...بهش اخم کردم و به طرف عمارتشون راه افتادیم ...
عجب نظم و قانونی داشت ...گریه هامون قطع شده بود ...ساکهامون رو بردن داخل و جنازه بابا اوردن داخل عمارت ...جایی که بدنیا اومده بود ...روی زمین گذاشت ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_پانزدهم
غروب آتا از کارخونه اومد و با لبخند پرسید قمر جان چی شد ؟ بلاخره مادرشوهر کدومشون رو پسندید ؟ گفت والا مهلقا رو خواست آتا با خشم
گفت بیخود مگه ایرانتاج چه ایرادی داشته؟
عزیز گفت ایرانتاج دیر رسید و مهلقا رو نشون دادم، چه میدونم لابد قسمت مهلقا بوده...
وقتی تو اتاقم رفتم انقدر خوشحال بودم که نگو،لباسهاموعوض کردم ،آروم آروم داشتم میخندیدم که مهلقا اومد تو اتاق گفت خیلی بد جنسی که بخاطر خواسته خودت نیومدی... منم گفتم آره دیگه تو که بهتر میدونی تأخیرم بخاطر چی بود ،بعد نیشخندی زد و گفت اما بهتر که نیومدی،
اونوقت یه چشمکی بهم زد و گفت در عوض من شوهر کردم و شوهرم آدم حسابیه ها !کارخونه دار وخوشگل !
منم گفتم مگه دیدیش ؟
گفت نه مادرش تعریفش رو میکرد...
گفتم خواهرجونم مبارکت باشه، این آقا قسمت تو بوده .داشتیم صحبت میکردیم که گلنسا اومد تو اتاق و گفت خانم جان مظفر کارت داره گفته زود بیا اونور !
نگران پرسیدم چیزی شده؟؟
گفت من اطلاع ندارم .
من تو اون لحظه نمیدونم چرا دلم شور زد، بسرعت بسمت جلو در عمارت رفتم ناخودآگاه فریاد زدم مظفر مظفر چیشده؟؟
گفت خانم جان آروم باش چه خبرتونه ؟ خِیره خیلی هم خوش خبرم .یهو قلبم آرام گرفت گفت فردا مهمان دارید...
گفتم کی هست ؟
گفت محمود !
با شنیدن اسمش قلبم هُری ریخت گفتم محمود؟
گفت آره دوست نداری بیاد ؟
یک لحظه روی زمین نشستم انگارمغزم کار نمیکرد بعد گفتم با کی میاد برای چی میاد ؟گفت خودش تنها ،اما ….
فردا بعنوان مشتری میخواد بیاد و بعنوان خریدار از کارخونه جنس بخره،بعد گفت میخواد بیاد پیش آقا و خودش رو به آقا نزدیک کنه و در آخر تو رو بدست بیاره، بعد محکم گفت حالا صبر کن اگر بیاد منهم کمکش میکنم...بعد گفت قراره من برم دنبالش و ببرمش کارخونه....
گفتم آخه اونها پولی نداشتن .
گفت خانم جان بعد از مرگ پدرش مقداری ارثیه داشتن که محمود بعنوان سر پرست همه را فروخته و خودش تو تبریز تجارت کوچکی راه انداخته و سرمایه پدرش رو دوبرابر کرده و کم کم میخواد خودش رو در دل آتا جا کنه....
بعد گفت خانم جان هیچ میدونی محمود دبیر شده ؟
گفتم نه خیلی وقته از خودش بمن خبر نداده...
گفت ایرانتاج صداشو در نیار ،محمود خیلی ترقی کرده و خودش رومدیون تو میدونه،
میگه اگر تو نبودی هیچ وقت انقدر رشد نمیکرد...
به مظفر گفتم هرکس نون عمل خودش رو میخوره،اگر همت و اراده خودش نبود به اینجا نمیرسید
مظفر گفت حالا این راز بین خودمون بمونه، من خودم وقتی محمود اومد بهت خبر میدم، الانم بروپیش عزیز و الکی ابراز ناراحتی کن...
منم با خوشحالیه تمام بسمت عمارت دویدم
تا رسیدم مهلقا گفت هان چیه خیر باشه خوشحالی !
گفتم معلومه خوشحالم خواهرم میخواد عروس بشه . یهو عزیز از اونور اتاق گفت بیخود کردی کدوم عروسی ؟آتا گفته انقدر مهلقا باید نامزد بمونه تا ایرانتاج بره سر زندگیش، بعد نوبت مهلقا میشه .اول چهره خودم رودرهم کردم،ولی یاد محمود افتادم که داره به تهران میاد گفتم خدا رو چه دیدی؟ عزیز و آتا که محمود رو نمیشناسن شاید مهر محمود هم به دل آتا افتاد...
بعد به اتاقم رفتم وضو گرفتم شب بود سجاده عزیز رو آوردم و جلو پنجره پهن کردم
نور ماه تو اتاقم افتاده بود، شروع کردم به نماز خوندن بعد از نماز دلم خیلی شکست بی اختیار گریه کردم گفتم خدایا در هردیداری حکمتی هست، خودت محمود رو سر راهم قرار دادی پس خودت کمکم کن...
هی گفتم وهی گریه کردم.. بعد از نماز سجاده رو جمع کردم و کنار گذاشتم بعدش خوابم برد در عالم خواب دیدم خانمی بخوابم اومد گفت چرا گریه میکنی چرا دلتنگی ؟
گفتم محمود میخواد بیاد به خواستگاریم اما آتا راضی نیست...
گفت دخترم اشکاتو پاک کن که محمود به خواستگاریت میاد و آتا هم تو رو بهش میده..
از خواب پریدم ،اشرف همیشه در اتاق های هممون یه کوزه گردن باریک آب می گذاشت،
تند تند آب خوردم انگار صد سال بود تشنه بودم ،یاد خوابم افتادم دلم میخواست خوابم تعبیر پیدا کنه....
بازم تو تختخواب فنریم رفتم وخودم رو روی تخت انداختم و با هر تکونی جیر جیر فنرش در می اومد ،دلم نمیخواست کسی بفهمه من بیدارم ،اما تا خود صبح کلافه وبیدار بودم وبه اومدن محمود فکر میکردم ...
فردای اونروز صبح، عزیز طبق معمول در بالا بالای اتاق نشسته بود و دستور میداد....
صفیه و اشرف کار میکردن و تمام زحمت خونه سر کارگرها بود . پسرها هم بزرگشده بودن پشت لبهاشون سبز شده بود،با اینکه هردوشون درسخون وزرنگ بودن ،اما آتا دوست داشت در کارخانه هم فعالیت داشته باشن ولو روزی یکساعت…
آتا میگفت سرنوشت هرکسی دست خودشه، مبادا به خدای خودتون غر بزنید و بگید به ما روزی ندادی و تندی کنید...
روزی هرکس به اندازه غیرت و جوهره کارخودشه و خدا براش روزیش رو کنار گذاشته.
ادامه دارد ......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پانزدهم
حسادت تمام وجودم رو پر کرده بود ...
هزار جور نقشه تو سر خودم میکشیدم ...
شب خواب به چشمام نمی اومد و منتطر اومدن فرهاد بودم ....تا خود صبح بیدار موندم نگاهم به در خشکید ولی فرهاد نیومد ...
هوا رو به روشنی بود ،از بس گریه کرده بودم چشمام میسوخت و دیگر اشکی نداشت ؛بی حال سرم را روی بالش گذاشتم ؛بدون اینکه اشک بریزم هق هق میکردم ؛تو همون حال خوابم برد ؛اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم با صدای تق تق در از خواب پریدم ؛
سمت در رفتم خدیجه پشت در بود گفت دخترم تا الان خواب بودی ؟؟
گفتم اره چطور مگه ؟
تیز تو چشمام خیره شد و گفت :چرا اینقدر رنگ و رو رفته ای نکنه آبستنی ؟
خنده بی روحی روی لبم نشست گفتم نه بابا بچه کجا بود ؛یکم ناخوش احوالم
گفت باشه دخترم خانوم فرستاد بیدارت کنم بیای برای صبحونه گفت پیش مهمونها خوبیت نداره...
دیشبم مجلس رو ترک کردی ،خانوم حسابی از دستت کفریه... منم میرم صبحونه عروس دوماد رو حاضر کنم ...
گفتم باشه به خانوم بگو الان میام؛ درو بستم
نمیدونم چرا دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود تا اسم فرهاد رو میشنیدم بی اختیار اشک میریختم ...
چارقدم را روی سرم مرتب کردم و بیرون رفتم ... نگاهم به خونه ای فرهاد دوخته شده بود ،خدیجه طبق به دست از پله های خونه فرهاد بالا میرفت....
به عمارت که رسیدم همه مهمونها دور سفره صبحونه نشسته بودن زیر لب سلام دادم
خانوم ابرو تو هم کشید و گفت" ساعت خواب ..!!!
گفتم سرم درد میکرد و حال ندار بودم، ببخشید بغل سفره نشستم ؛چند لقمه توی دهانم گذاشتم و به زور قورتش دادم ...
خانوم پیری که عمه بزرگ فرهاد بود بهش میگفتن عمه بلقیس ؛موشکافانه
نگام کرد و گفت "دختر تو رنگ و روت به زنای ابستن میخوره، تو راهی داری؛عمری ازم گذشته با یه نگاه زن حامله رو تشخیص میدم ...
خجالت زده سرم رو پایین انداختم ؛لبخند کش داری روی صورت خانوم نشست و گفت محاله بلیقس اشتباه کرده باشه ،زن حامله رو از چند فرسخی تشخیص میده ...
هنوز گیج بودم توی دلم به حرفهاشون میخندیدم" اخه منو فرهاد مگه چن بار با هم بودیم که ازش حامله شده باشم ...
بعد اینکه سفره صبحانه رو جمع کردن ؛خانوم با دستمالی که توی طبق گذاشته بود داخل خونه اومد و گفت مبارکه اینم نشان پاکی عروس خانوم ؛صدای کل کشیدن بالا رفت ؛انگار قلبم ایستاده و بود و دیگر طپش نداشت....
محکوم شده بودم زجر بکشم ؛ اینبار نمیخواستم برم، باید میموندم و نظاره گره بدبختی خودم میشدم ؛ دیگه روحی توی بدنم نمونده بود، بغض بزرگ و سنگینی وسط گلویم جاخوش کرده بود نگاه مرده ام دوخته شده بود به کسایی که به میمنت پاکی زن فرهاد میخوندن و دستمال رو دور تا دور چرخوندن .... در باز شد و فرهاد و فرنگیس وارد شدن ....همه مهمونا جلوی پاشون ایستادند کردن ....دست میزدن و کل میکشیدن ...
سیبیلهای مرتب و تا خورده اش همراه لبهای خندونش کش می اومد....
منم با حسرت نگاه میکردم ؛انگار فرهاد اصلا منو نمیدید ...تا اخر نشستم و حتی براشون دست زدم ،ولی کسی از دل داغون من خبر نداشت ....بعد از اون روز از فرهاد خبری نبود ؛چند روزی گذشته بود و تمام روز و شبم شده بود انتظار ...ولی انتظاری بیهوده ... روز به روز حالم بدتر میشد، حق با عمه بلقیس بود ؛هر روز با حالت تهوع و عق زدنهای مکرر صبح را شروع میکردم ...
ولی حرفی از حاملگیم به کسی نزده بودم ...از خواب بیدار شدم و دوباره دل و روده ام در هم پیچیده ؛با سرعت بیرون دوییدم ؛خودم رو به حیاط رسوندم پشت سر هم عق زدم ؛شیدا با عجله سمتم دویید و گفت چی شده حالتون بده ؟؟
سرم رو بلند کردم با صدای خفه ایی گفتم یکم ناخوش احوالم ...
خندید و گفت "فک کنم ابستن باشی !! چند باری دیدم صبح حالتون بد شده ...
گفتم فقط به کسی حرفی نزن ؛ نمیخوام کسی بدونه !!
بدون هیچ حرفی سرش رو به نشونه بله تکون داد....
ریز نگاش کردم و گفتم: از تازه عروس چه خبر ؟اصلا بیرون نمیبینمش ؟؟؟
با پوزخند لباش رو کج کرد و گفت "نمیدونم والا ؛بعد اینکه اقا فرهاد رفته شهر اونم رفته خونه باباش فعلا اونجاست !!
گفتم شهر برای چی؟؟
_شونه بالا انداخت چه میدونم ؛حتما برای کارهای خان رفته ؛هر ازگاهی میره شهر ؛چند روز میمونه !!
چند روزی به عید مانده بود ....همه اهل عمارت در حال شست و رُفت بودن ؛توی خونه حوصله ام سر میرفت و توی مطبخ میرفتم کمک دست خدیجه و شیدا میشدم ...
خدیجه چند روزی دمق بود ؛گفتم ننه خدیجه چیشده انگار ناراحتین چیزی شده ؟
کج نگام کرد و گفت "مملی تورو رسوند خونه بابات کسی رو اونجا دیده ؟؟
جاخوردم گفتم چطور چیزی شده ؟؟
کلافه رو زمین نشست ؛از وقتی برگشته میگه میخوام زن بگیرم ؛ میگم کیه میگه فامیل گوهره!!
تو فکر فرو رفتم و زیر لب تکرار کردم "صفیه !!حتما منظورش خواهر گلابه ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_پانزدهم
سه روز تمام توی اون طویله زندانی بودم تا بلاخره با پادرمیونی پدر قباد بیرون اومدم،باورم نمیشد بخشیده شدم، اخم و تخم های قباد برام مهم نبود، چون تصمیم گرفته بودم کاری کنم که مثل موم توی دستم باشه،درسته بچه بودم و چیز زیادی نمیدونستم،اما همه ی تلاشم رو میکردم،تمام بدنم بوی حیوون ها رو میداد،خدیجه خانم ،گل بهار خواهر کوچک تر قباد رو همراهم فرستاد تا به حموم برم و خودمو بشورم،وقتی رسیدم سریع سکه ای توی دست صاحب حموم گذاشتم و ازش خواهش کردم مثل یک تازه عروس حمومم کنه،چنان پوست بدنمو با لیف سابونده بود که حس سوختگی بهم دست میداد،وقتی کارش تموم شد لباس تمیزی پوشیدم و به سمت خونه حرکت کردیم،تمیز و مرتب منتظر بودم تا قباد بیاد و از دلش دربیارم،غروب بود که اومد،اما برخلاف انتظارم اصلا محلم نداد و راهی اتاق مرضی شد،تا کی باید تنبیه میشدم؟
اما نه نباید ناامید بشم، مطمئنم بلاخره منو میبیخشه ..
روز بعد بود که برای اولین بار بالغ شدم و دیگه میتونستم روی بچه دار شدن فکر کنم،میدونستم که تا الان بخاطر همین نتونسته بودم حامله بشم.....
یک هفته ی تموم شب ها تنها توی اتاقم میخوابیدم و از فکر اینکه قباد پیش مرضیه حالم بد میشد...
بلاخره بعد از یک هفته آخر شب بود که در اتاق باز شد و قباد توی چهارچوب ظاهر شد،از خوشحالی زبونم بند اومده بود ،این یعنی اینکه منو بخشیده،قباد وقتی خوشحالی منو دید آروم درو بست و داخل اومد، معلوم بود که هنوز ازم دلخوره،از اون روزی که از طویله دراومده بودم هرشب رختخواب قباد رو کنار خودم پهن میکردم تا احساس تنهایی نکنم،قباد وقتی رختخواب رو دید با تعجب گفت میدونستی میخوام بیام؟سرمو پایین انداختم و گفتم نه من هرشب پهنش میکنم که حس کنم توی اتاق خوابی...
از اونشب به بعد قباد پنج شب رو توی اتاق من بود و دوشب توی اتاق مرضی،وقتایی که توی اتاق من بود،پاهاشو با آب گرم میشستم،میخواستم به خودم وابستش کنم و انگار داشتم موفق میشدم،بهش محبت میکردم و نشون میدادم که دوستش دارم، الحق اونم مرد خوبی بود و اذیتم نمیکرد،همینکه از سر زمین میومد یکراست میومد توی اتاق منو ازم میخواست پاهاشو بشورم..
مرضی و خدیجه خانم که میدیدن قباد چقد به من نزدیک شده ،از هر راهی استفاده میکردن تا منو اذیت کنن،کار زیاد برام درست میکردن و گاهی لباس های تمیز رو توی تشت میریختن تا من بشورم،میخواستن خستم کنن تا وقتی قباد میاد خونه جونی توی تنم نمونده باشه، اما من همیشه برای اون سرحال بودم...
مرضی از قبل هم بداخلاق تر شده بود و جرئت نداشتم از کنارش رد بشم، مدام ناشزا میداد و منو باعث بدبختیش میدونست،من همیشه حس میکردم علت ازدواج مجدد قباد زیاد هم ربطی به بچه نداشت، آرامشی بود که مرضی نمیتونست بهش بده..
یک سال از ازدواجمون گذشته بود و دیگه مثل قبل ساده و بی زبون نبودم ،وقتی چیزی بهم میگفتن جوابشونو میدادم و نمیذاشتم بهم زور بگن و اونها هم از ترس قباد نمیتونستن دیگه کتکم بزنن،قباد دیگه کم کم داشت باورش میشد که مشکل بچه دار نشدن از خودشه و خیلی توی خودش بود ،اون موقع ها هیچی بدتر از نداشتن بچه بود...
چند روزی بود اشتهام وحشتناک شده بود و همینکه بوی غذا بهم میخورد آب دهنم جاری میشد،بیشتر روز رو توی مطبخ بودم و هرجوری که بود خودمو سیر میکردم،خدیجه خانم وقتی وضعیتم رو میدید چشم و ابرویی بالا مینداخت و میگفت تو چته چرا مثل نخورده ها شدی ؟نکنه حامله ای؟
من اما حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم حامله باشم ،وقتی نا امیدی قباد رو میدیدم یک جورایی قید حاملگی رو میزدم...
هر روز که میگذشت اشتهام بیشتر میشد و حال و احوالم تغییر کرده بود،مثلا صبح ها که بیدار میشدم حالت تهوع داشتم و سرم گیج میرفت ،اما زود خوب میشدم و سرحال دوباره توی مطبخ دنبال خوردنی میگشتم..
خدیجه خانم ول کن ماجرا نبود و هر روز بهم میگفت باید بری پیش قابله ده... من مطمئنم تو حامله ای،اما نمیدونم چرا میخوای از ما پنهانش کنی، فکر می کنی برای چی تو رو واسه پسرم گرفتم؟نه عاشق چشم و ابروی خودت شده بودیم، و نه مال و اموال آقات،فقط به خاطر اینکه پسرم بچه داشته باشه و بی پشت نباشه راضی شدم که تو زنش بشی..
مرضی وقتی که حرفه حاملگی من به میون میآمد رنگش قرمز میشد و زیر لب ناسزایی نثارم میکرد،در آخر هم با تمسخر می گفت دلتون خوشه ها وقتی که من نتونستم بچه داربشم، این نی قلیون میتونه؟
بلاخره یهروز غروب با اصرار خدیجه خانم از خونه بیرون زدیم تا پیش قابله بریم،با خودم میگفتم من که میدونم حامله نیستم بذار بریم که دیگه گیر نده بهم،
وقتی رسیدیم زن پیری که به زور راه میرفت در رو باز کرد و با دیدن خدیجه خانم گل از گلش شکفت،خدیجه مقداری وسیله با خودش براش آورده بود که اون هارو به دستش داد و گفت صدیقه خانم این زنه قباده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_پانزدهم
دستش رو گذاشت زير چونم و چونم رو محكم فشار داد وداد زد :تو يه علف بچه ای، من رو مسخره كردي و به من دروغ ميگي ؟دختر از مادر زاييده نشده كسي بخواد سر عظمت رو شيره بماله ...من ده تا مثل تو رو تشنه ميبرم لب رودخونه ..تشنه برميگردونم ..اونوقت تو يه علف بچه يه ايل رو به مسخره گرفتي و همه تو دهات منتظرن تا يه ماه ديگه بچه اصلان خان رو به دنيا بياري و پايكوبي كنن ..
عظمت خانم بهم فرصت نميداد حرف بزنم و درگوشم داد ميزد و موهام رو ميكشيد...
اصلان خان اومد جلو و گفت چكار ميكني مادر .. بس كن ..اون بي تقصيره...اين نقشه من بود .. من گفتم كه بگه بارداره ..من گفتم بيايم رشت...خانم بزرگ با خشم به اصلان نگاه كرد و گفت :چي داري ميگي ؟ عقلت رو از دست دادي .. لازم نيست از اين دختره دفاع كني .چطور گذاشتي اين يه ذره بچه اين بلا رو سرمون بياره ..از همون روز كه مادرش رو ديدم .. فهميدم اين دختر چه دختری هست .. تو چرا خامش شدي .و عقلت رو دادي به اين ....چرا به حرفش گوش دادي ...الان بچه ميخواي تا يك ماه ديگه از كجا بياري..همه خاله خانباجي ها و بزرگاي فاميل منتظر اين بچه ان ...منتظر وارث اصلان خان بزرگ...تا كي ميخواي اينجا بموني ...بي آبرو ميشيم تو كل خاندان.
خانم بزرگ كه نمي دونست نقشه از چه قراره و نميدونست ما به رقيه پول داديدم و قراره يه بچه رو به دنيا بياره و بدش به ما ..همينجوري رو صندلي نشسته بود و زير لب همش داشت حرص ميخوردو غر ميزد و ميگفت حالا بچه از كجا بياريم و من رو مسبب اين داستان ميدونست و بهم ميگفت تو هنر نداشتي برامون وارث بياري ...تو نازاهستي.. اونشب وقتي كه بعد از چند ساعت خانم بزرگ آروم شد ..اصلان تمام ماجرا رو براش تعريف كرد ..اولش خانم بزرگ قبول نكرد و گفت اگه قرار بود اينكارو بكني خوب زري بود ديگه .براي چي مهوش رو گرفتي ..اصلان اين پسر از خون تو نيست نميتونه وارث تو باشه ..اون يه رعيت زاده هست، تو بايد يه زن ديگه بگيرى ..از اول اشتباه كردم اين دختر رو برات گرفتم ..اين خودش از لاغري داره ميميره و جون نداره..معلومه كه نميتوته وارث بياره ..اصلان هنوزشم دير نشده به همه ميگي بچه موقع به دنيا اومدن خفه شده و مرده و ميريم يه زن ديگه برات ميگيريم .. چيزي كه زياد ريخته دختره كه همشونم از خداشونه خانم عمارت بشن .... من دوست ندارم اين بچه از خون تو نباشه ...تازه از كجا معلوم اين بچه پسر باشه ..
اصلان داد زد مادر بس كن يكم چشمات رو به حقيقت باز كن ..سه تا زن گرفتم و هنوز به دونه بچه هم ندارم . من ديگه خسته شدم .. چطور ميشه هر سه تا زن مشكل داشته باشن ..عظمت خانم كي ميخواي اين رو باور كني كه مشكل ازپسرته ..
خانم بزرگ رو كرد به اصلان و گفت خوبه خوبه جلو اين دختر اينجوري حرف نزن و عيب و ايراد رو خودت نذار ..فك ميكنه چه خبره ...هوا برش ميداره ... نه من مطمئنم مشكل از اين دختر هست .. بعد با خشم به من نگاه كرد و گفت :حسابت تو بمونه براي بعد .... بلاخره اونشب بعداز كلى صحبت اصلان با خانم بزرگ ..خانم بزرگ راضي شد تا رقيه رو ببينه ... اصلان خان منور رو صدا كرد و گفت :رقيه رو بيارتو اتاق ..... تا زماني كه رقيه بياد خانم بزرگ زير لب همش داشت بدو بيراه ميگفت و با غضب به من نگاه ميكرد..رقيه بعد از چند دقيقه ..در حالي كه شكمش خيلي گنده شده بود و جلو اومده بود و دستش رو به كمرش زده بود و نفس نفس ميزد وارد اتاق شد...
با وارد شدن رقيه به اتاق ،خان بهش گفت روي صندلي بشينه ..عظمت خانم با حالتي به رقيه نگاه ميكرد ..رقيه رو صندلي نشست از تو چشماش ميشد فهميد كه حسابي ترسيده ..عظمت خانم رفت روبروش نشست و بهش گفت پس رقيه تويي .صدات كردم بياي اينجا تا بهت چند تا نكته رو گوشزد كنم .. اول اينكه من خانم بزرگ هستم مادر اصلان خان ..دوم اينكه زماني اين بچه به دنيا اومد اگر دختر بود كه هيچي ..اگر پسر بود اين بچه رو ازت ميگيريم و در عوضش برات خونه ميگيريم و بهت زمين ميديم كه زمين رو اجاره ميدي و روزگارت رو بگذروني و بتونى يه زندگي آبرومند داشته باشي.. نكته سوم زماني كه اين بچه رو به ما دادي حق نداري دهن لقي كني و اين موضوع رو به كسي بگي چون برات خيلي گرون تموم ميشه و نكنه اخر هيچوقت پات رو داخل عمارت نميذاري و براي ديدن اين بچه نمياي ...شيرفهم شد ..
رقيه كه معلوم بود خيلي ترسيده با صداي آروم گفت: بله خانم جان متوجه شدم ...بلاخره بعد از فرمايشات خانم بزرگ رقيه به اتاقش رفت .. بلاخره اونشب با همه ماجراهاش گذشت ... عظمت خانم تا اخر زايمان رقيه قرار بود اينجا بمونه ...
اما اون مدتي كه اونجا بود هميشه با نگاه هاي پرمعني به من نگاه ميكرد و با حرف هاي نيش داري كه ميزد شب روزم ميگذشت .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_پانزدهم
میون سرو صدای دعواشون؛اسم گلبهارو میشنیدم ..
صدای شکسته شدن شیشه اومد ؛بعدش فریاد حبیب :دست برنداری، خودم حسابت و میرسم ؛کاری نکن به گوش سلمان برسه ....
از ترس گوشام رو گرفته بودم صدای کوبیده شدن درو شنیدم از پنجره به بیرون نگاه کردم، قدیر با حرص خونه رو ترک کرد .....
با خودم چند باری اسم گلبهارو تکرار کردم ؛تا حالا اسمش رو نشنیده بودم...سلمان که از سر کار برگشت ؛از فرط خستگی مثل چی رو زمین افتاد و خوابید ؛چند روزی از دست مزاحمتهای قدیر راحت بودم ؛دیگه کاری به کارم نداشت ..
توی حیاط ظرفهای مسی رو میسابیدم که با صدای حبیب سر به بالا چرخوندم ؛با ابروهای گره خورده گفت :قدیر که مزاحمت نشده ؛اگه دوباره تکرار شد ، کافیه بهم خبر بده نیازی به سلمان چیزی بگی ..
آقام خبر اورد که ننه مریض شده ؛به خاطر پرستاری از ننه مجبور شدم برم خونشون؛ ولی به این قضیه حس خوبی نداشتم پ،همش استرس اینو داشتم ، قدیر باعث لغزش سلمان بشه ...
وقتی خونه ننه رسیدم ،ننه تو رختخواب افتاده بود، پشت سر هم سرفه میکرد ؛سرش رو بلند کرد ،پنج تا دختر دارم هیچ کدومشون نمیان یه سر بزنن ببینن مرده ام یا زنده ؛به هر کدومشون که رو انداختیم بهونه اوردن...
گفتم ننه خب چیکار کنن گرفتارن ....
_اره گرفتار چی هستن ؛یه عمر بزرگشون کردم؛برای چند روز همه گرفتار شدن... "هوف کلافه ایی کشیدم، لیوانهای کثیف زرد رو از دورش جمع کردم ؛چند روزی خونش بودم ؛دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ...
گفتم ننه خدارو شکر حالت بهتر شده، الانم که قبراق و سرحالی منم برم به خونه زندگیم برسم ....
راه افتادم سمت خونه ، از پله ها بالا رفتم کفشهای سلمان پشت در بود ؛درو که باز کردم ،سلمان دراز کش وسط اتاق خوابیده بود ؛چند باری صداش کردم، خواب خواب بود پنجره رو گشودم تا هوای اتاق عوض بشه ....
اون روز تا لنگ ظهر خواب بود ،ناهار درست کردم و بیدارش کردم با کنایه گفتم: تا الان خوابی؛افتاب وسط آسمونه چرا سر کار نرفتی ؟
عصبی غرید :خب کار نبود اگه بود خونه چیکار میکردم؟
ترجیح دادم سکوت کنم،چون میدونستم از خواب که بیدار میشه،بداخلاقه نباید سر به سرش بذارم...
بعدش از اتاق رفت بیرون ؛صداش رو میشنیدم که با قدیر حرف میزد ؛سلمان اون روز سر کار نرفت، هوا سرد شده بود ؛دور چراغ نشسته بودیم که صدای در اومد؛بعدش صدای حبیب رو شنیدم که از توی حیاط سلمان رو صدا میزد و میگفت "امشب نوبت آبیاری زمین مش جعفره ؛الانم اومده بود بهت یاداوری کنه...
یه لحظه به خودم ناسزا فرستادم ؛اگه قرار بود شب رو تنها تو خونه بمونم کاش خونه ننه میخوابیدم .
سلمان سریع لباس پوشید و رفت ؛چفت درو انداختم ؛میدونستم از ترس و اضطراب تا صبح خواب به چشمام نمیاد ؛میله بافتنی رو برداشتم ،مشغول شدم برای بچه تو راهیم کلاه بافتم ؛
دیگه چشمام خسته شده بود ؛چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم ؛خوابیدم ؛یهو نصف شب با صدای در چشم گشودم ،یه نفر اروم به در میزد و اسمم رو صدا میزد....
گوشام رو تیز کردم، صدای قدیر بود از ترس میلرزیدم ..
تا صبح خواب به چشمام نیومد، هوا روشن شده بود از توی پنجره ؛ قدیر و حبیب رو دیدم که از خونه بیرون رفتن، سریع در و باز کردم...
منتظر حبیب بودم تا همه چی رو بهش بگم ،چشم به راه نشسته بودم ؛حبیب که اومد گوشه حیاط کشیدمش با گلایه گفتم "این قدیر دیشب تا صبح پشت در اتاقم نشسته بود ،والله از ترس تا صبح نتونستم بخوابم ...
حبیب عصبی دندوناش را رو هم فشار داد ؛از لای دندونای قفل شده اش غرید: آدمش میکنم؛ خودم حلش میکنم سلمان که اومد به یه بهونه ای برش دار ببر بیرون ...
با تعجب گفتم چرا ؛مگه میخوای چیکار کنی ؟
گفت تو کارت نباشه ....
عصبی بود تا شب توی حیاط راه میرفت ...
از پنجره چشم بهش دوخته بودم دلشوره داشتم میترسیدم بلایی سر خودش بیاره ....
سلمان که اومد ؛راضیش کردم یه سر خونه خواهرم افسانه بریم شام رو اونجا باشیم ؛از خونه بیرون زدم ولی دلم آروم نمیگرفت ؛بعد شام سریع بلند شدم ؛ وقتی خونه رسیدیم ؛چراغها خاموش بودن و قدیر با سر و کله خونی رو پله نشسته بود ...
سلمان با ترس گفتدچه بلایی سرت اومده حبیب کجاس ؟
قدیر با چشمهای برزخیش بهم نگاه کرد ؛از ترس خودم رو عقب کشیدم ؛زیر لب غرید :نمیدونم کجاست ؛من و حبیب بحثمون شد اونم از خونه بیرون رفت ....
؛سلمان سراسیمه از پله ها بالا رفت ؛
قدیر بلند شد و با غیض گفت "حالا دیگه چغولی منو میکنی؟
ترسیده بودم ،قلبم انگار توی حلقم میزد ؛حتما رنگم هم پریده بود ؛از پله ها بالا رفتم ...
سلمان وسط اتاق ایستاده بود صدام کرد :رخشنده بیا اینجارو جمع کن ،هر چی دم دستشون بوده شکوندن همه وسایلها وسط خونس ...
توی خونه رفتم از دیدن به هم ریختگی خونه سرم گیج رفت ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_پانزدهم
سر ظهر بود كه يكي از خدمه اومد تو مطبخ و رو به من كرد كه خان صدات كرده و كارت داره ..
رقيه نگاهي با ترس بهم كرد و من با استرس به سمت اتاق خان رفتم .. در زدم و بعد از اجازه وارد اتاق شدم ..اتاق خان یکی اززيباترين اتاق های اون عمارت بود... داخل اتاق ميز بزرگي كه از درخت گردو تهيه شد بود همراه يك دست كاناپه شيك ..به همراه پرده هاي ساتن و خوشرنگي كه زيبايي خيره كننده اي به اتاق داده بود ..انتها اتاق يك تخت چوبي دو نفره همراه با يك كمد بزرگ بود ..خان پشت ميزش نشسته بود و در حال مطالعه چيزي بود من هم روبروش وايساده بودم ..دوست داشتم زودتر حرفش رو بزنه و خيلي استرس داشتم ..خان مرد هيكلي و تقریبا جووني بود و بزرگترين بچه اش تايماز بود كه بيست و پنج سالش بود ..از وقتي وارد اتاق شدم همينطور ايستاده بودم و منتظر صحبت خان بودم ،اما اون همینجوری به اون روزنامه نگاه میکرد ..
بلاخره بعد از چند دقیقه خان نگاهم گرد و گفت :چرا وايسادي بشين .. روی دورترين صندلي كه اونجا بود نشستم كه اشاره كرد به صندلي اي كه روبروش بود و ازم خواست اونجا بشينم.
با ترس و لرز رو صندلي اشاره شده نشستم...از نگاهش میترسیدم چون ازش چیزای خوبی نشنیده بودم ..بازم با اون حالت مرموزش گفت :راستي اسمت چي بود؟
گفتم :نقره هستم..
خان باز ادامه داد؛خوب نقره درسته كه تو قبلا خان زاده بودي و كلي نوكر و كلفت زير دستت كار ميكردن ..ولي الان اينجا مثل بقيه خدمه هاي عمارت بايد كار كني .. من روز اولي كه ديدمت از شجاعتت خوشم اومده و دلم نميخواد بهت سخت بگيرم ..چون يه خان زاده هميشه يه خان زاده ميمونه ...من ميخوام تو اينجا مثل بقيه بي سر و صدا كار كني و هركاري كه من ميخوام رو انجام رو بدي اونوقت مطمئن باش نميذارم كسي باهات كاري داشته باشه و اذيتت كنه فهمیدی؟
سرم رو روپایین انداختم که گفت راستي سواد داري؟؟
سرم رو به نشونه بله تكون دادم كه گفت :خوب خيلي خوبه ،اسلان گفته بود که با سوادی ..تايماز چند وقت ديگه ازدواج ميكنه با دختر عموش و به خونه باغ تهران ميره ..و من براي حساب و كتاب و كارهاي زمين ها نيازمند كمك يه آدم با سوادم ..از هفته ديگه علاوه بر كارهاي رباب خاتون و كارهاي آشپزخونه، بايد تو حساب رسي اجاره اي كه كارگاها بابت زمين ها ميدن همكاري كني ..
دلم نميخواست هر روز به بهانه حساب و كناب بيام تو اتاق خان ..
به خان نگاه كردم و گفتم من سواد كمي دارم ،فکر نميكنم از عهده حساب و كتاب اجاره زمين ها بر بيام .. ميترسم اشتباه كنم..
خان كه متوجه شد من براي چي اين حرف رو زدم ..گفت :موردي نيست همون يه مقدار سوادت كفايت ميكنه .
خواستم مخالفت کنم اما یهو فکری به سرم زد و گفتم باشه من اینکارارو قبول میکنم، اما یه خواسته ازتون دارم اگر این خواسته رو قبول کنید خیلی به من لطف میکنید..
خان با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و عصبی گفت :چه خواسته ای تا حالا رعیتی جرات نکرده جلو من وایسه و برای کاری که من ازش میخوام شرط و شروط بذاره ،تو وظیفه اته که از دستورات من پیروی کنی ..
برای اینکه آرومش کنم سریع گفتم نمن شرط و شروطی نذاشتم این فقط یه خواسته هست ،اگر قبول کنید باعث خوشحالی خیلی ها میشید..
این حرفم باعث شد خان بیشتر تعجب کنه و بهم گفت خواستم رو بگم .
باید گولش میزدم ..از در مهربونی وارد شدم و گفتم:خان شما مرد خوشتیپ و سرحالی هستید خان با تدبیری هستید ..آوازه حکم رانی درست و انصاف شما تا شمال هم پیچده ..از طرفی زنی به قشنگي رباب خاتون دارين و از همه مهم تر شما به چشم پاكي معروفين ..کاش بذارین خدمه موهاشون رو حفظ کنن تا حالشون خوب باشه..آخه ديدن موهاي زشت خدمه كه براي شما و پسرتون مسئله ای نيست .. شما خان چشم پاک و شریفی هستید..بخدا این وضعیت درست نیست، این وضعیت کچلی خدمه خیلی آزاردهنده و تلخه . ،خودتون اونوقت متوجه میشید که کارا بهتر و بادقت بیشتر انجام میشه.. اینجوری حال خدمه هم خوبه ..بخدا خان دیروز وقتی وارد این عمارت شدم و خدمه رو بدون مو دیدم وحشت کردم ،یه غریبه وقتی بیاد داخل عمارت و این وضع رو ببینه واقعا متاسف میشه ..
خان كه از تعريف هاي من نسبت به خودش خوشحال بود ..گفت خودم هم راجب اين موضوع فكر هايي كردم ..چندین نفر هم که از شهر اومدن به عمارت برای انجام کار هم این موضوع رو بهم گفتن ..مدتی هست که خودمم بهش فکر میکنم ..اما هنوز تصمیمی نگرفتم ..بازم فکر میکنم ..حالا ديگه برو و به کارت برس..
از اینکه از حرفام عصبانی نشده بود خوشحال بودم و ته دل روشن بود که با این تصمیم موافقت میکنه ..ازش اجازه گرفتم و از اتاقش بيرون اومدم ..سریع به سمت مطبخ رفتم و چهره رنگ پریده رقيه رو دیدم كه معلوم بود پر از استرسه...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_پانزدهم
حتی خودمم نفهميدم چطوری تموم كردیم . چند ماهی گذشته بود و من بی هدف و بی انگيزه مثل یه ربات فقط کار میکرم ..
درسته با رامان تموم کرده بودیم، ولی من واقعاً دوستش داشتم، ولي شرايط زندگيم و بدبختام اونو ازم گرفت .. چند باری به رامان زنگ زدم ولی دیگه جوابم رو نداد و منم مجبور شدم موبایلم رو خاموش کنم و تو انباری قایمش کنم ...
روزامون تکراری میگذشت، تا اینکه یکی از عموهام که میاندوآب تو یه کارخونه کاشی کار میکرد به بابام زنگ و گفت دو روز مرخصی داریم، میخوایم بیایم بناب خونه ی شما...
خیلی خوشحال شدیم که عموم داره میاد خونمون ،آخه با زن عموم خیلی راحت بودم و با خیال راحت باهاش درد و دل ميكردم ،زن ساده و بی سياستی بود و من از يه چيزش خيلی خوشم ميومد كه هميشه ساکت و مظلوم بود و يواش حرف ميزد ، برعکس مامانم ....
روز پنجشنبه ظهر بود و ما سرکار بودیم كه عموم با خانوادش اومد و ما دلمون به این خوش بود که جمعه سر كار نميریم و فرصت داریم بیشتر پيششون باشيم ... بعد از اومدن مهمون ها مامانم دست از كار كشيد و رفت خونه ، ما هم طبق معمول باید تا ساعت هفت شب كار میکردیم اون روزا هوا خیلی سرد بود ،ولی ما مجبور بوديم سريع کار کنیم چون صاحب كار تعیین کرده بود كه هر روز باید چند تا كارتن آماده کنیم، اگه یه روز كم کاری میکردیم يا از بابام کتک ميخورديم يا باید غرغر های های آقا رضا رو تحملمیکردیم ، همیشه مجبور بودیم با دست های یخ زده که به زور انگشتامون باز و بسته میشد کارمون رو بدونِ نقص تموم کنیم ، تازه اون روز مامانمم نبود و باید به جای اونم کار میکردیم ، تا ساعت ۷ شب سرکار بودیم و بعد از اتمام کار،كارتن های اماده رو انبار كرديم و تحويل داديم ، وقتی به اون روزا فكر ميكنم باورم نميشه ما ۳ تا دختر نوجوون چطوری اون همه كار ميكرديم ! واقعاً كار آسونی نبود ! ولی ای كاش درد ما كار يا فقر بود ،درد ما ذره ای محبت از سمت پدر و مادرمون بود ! همیشه کمبود يه بوسه ، يه دست نوازش ، يه محبت مادرانه یا پدرانه بودیم ..
درست یادمه بابام از كلاس سوم ابتدايي ديگه منو نبوسيده بود !
با جسمی بی جون و خسته رفتیم خونه ، مامانم برای شام آبگوشت گذاشته بود، یکی از غذاهای مورد علاقم ، وقتی بوی آبگوشت به مشامم خورد انگار همه ی خستگی از تنم بیرون رفت ، عموم فقط يه پسر داشت كه هم سن ماهور بود ، بعد از خوردن شام ظرفا رو شستيم و از خستگی یه گوشه از اتاق کز کردیم .... مامانم با زن عموم حرف ميزد و ما هم گوش ميداديم، اصلا متوجه نشدم که چطوری خوابم برد .. صبح زود با سر و صدای جمع از خواب بيدار شدم و با آرنجم به دست روناک ضربه ای زدم وگفتم آخییییش ! امروز جمعست و سرِ کار نميريم ، بزرگترین تفریح ما همون جمعه های بیکاریمون بود...
بعد از صبحانه ما سه تا مشغول تميزكاریِ خونه شديم و مامان و زن عمو مشغول آشپزی و بابا و عمومم رفتن بازار خريد كنن ...بعد از نظافت خونه از مامانم اجازه ی حمام رفتن رو گرفتیم اخه فقط جمعه ها فرصت ميكرديم بريم حمام، اونم که ديد دیگه كاري نمونده اجازه داد بریم ، رها و روناک برام مثلِ مادر بودن، حتی لباسای کثیفمم اونا میشستن ...
به خاطر پوست سفیدم تو اون سرما سرخ و سفيد شده بودم و رها کلی قربون صدقم میرفت ، موهای فر و بلندم رو باز کردم و دورم ریختم تا زودتر خشک بشن ،همون موقع بابام و عموم اومدن با دیدن بابام هول شدم ، سلام كردم و روسريمو رو سرم انداختم ...بعد از ناهار ظرفا رو شستیم و هر کس یه گوشه از خونه دراز کشید اما من هر چقدر از این دنده به اون دنده شدم خوابم نبرد ..
خلاصه عموم بعد دور روز به خونشون برگشتن....
تقريبا يک ماهی از اون روز گذشته بود ، يه روز که پنجشنبه بود مامانم به بابام گفت فردا بريم میاندوآب خونه برادرت محمد ، بابامم از خدا خواسته قبول كرد و بعد از اتمام کار و خوردن شام رفتیم حمام كه برای فردا حاضر باشيم ، فردای اون روز صبح زود بيدار شديم و راه افتاديم ، از بناب تا مياندوآب راه زیادی نبود و زود رسيديم، زن عموم با ديدن ما خيلي خوشحال شد و همش قربون صدقه مون ميرفت . عموم تو كارخونه كار ميكرد و زن عموم تو خونه عكس و طرح ها رو ، روی كاشي ها ميزد ،يه اتاق کوچیک داشتن و يه آشپز خونه كه درشون تو يه راهروی باريک باز میشد و حمام و دستشویی هم روبروش بود ، زن عموم به ما ياد داد چطوری رو كاشي ها طرح بزنيم و خودش و مامانم رفتن آشپزخونه که برای ناهار دست به كار بشن ،ظهر شد و عموم اومد خونه ...بعد از خوردن نهار مامانم به بابام گفت ما که تا اینجا اومدیم چند ساعتم وقت بذاریم و بریم خونه ی خالم که بوكانه ،چند وقته مريضه و نرفتيم عيادتش، اگه بمیره روم نمیشه برم مراسم ختمش..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_پانزدهم
چند دقیقه گیج نگاهش کردم..دوباره با همون لحن محکم گفت:همین حالا ....
ظرفایی که توی دستم موندن را زمین گذاشتم اما از جام تکون نخوردم....من دیگه چرا؟ارباب آخه چرا؟
_مگه تو این بچه را راه ندادی تو باغ؟
وااااااااای ی ی....بخاطر این؟
بدون توجه به من که با اخم اونجا ایستادم مشغول حرف زدن با محمود شد ...یعنی من الان باید با یه بچه پنج ساله سر چند تا فندق توی انباری حبس بشم؟؟!!
به خاله و بقیه نگاه کردم...انگار برا هیچ کس مهم نیست...همه دارن با هم میخندن و حرف میزنند...
ارباب نیم نگاهی به من کرد و گفت:تو را هم باید بدم اکبر ببره؟
دستامو از عصبانیت مشت کردم و به سمت انباری راه افتادم...!
***
_حسن جان یه دقیقه بشین...اون در از پشت دو تا قفل خورده، باز نمیشه ....
بدون توجه به حرفم همچنان با در کلنجار میرفت...
از وقتی اومدیم هر دو دقیقه یه بار یه نقشه برای فرار میکشید و اجرا میکرد..
حالا خیز برداشته بود و خودشو محکم به در میزد که مثلا درو بشکنه!
_بچه جون اون در اینجوری شکسته نمیشه
خب توهم بیا کمک ...
بهش چشم غره رفتم:بر فرض درم شکستیم؟کجا بریم؟الان همه برگشتن خونه ...صداها را نمیشنوی مگه؟فرار کنیم بازم میگیرنمون...
با هیجان گفت:تند تند میدویم نمیتونن بگیرنمون ...
وای ....حاضر بودم سه برابر ظرفهای ناهارو بشورم، ولی یکی بیاد منو از دست ایننجات بده...
چشمم رو دور تا دور انباری چرخوندم....نگاهم به یه نمد افتاد ...با زحمت از زیر چند تا جعبه
کشیدمش بیرون و پهنش کردم...
یه کم خاک گرفته و مرطوب بود ،ولی بهتر از هیچی....دستامو گذاشتم زیر سرم تا بخوابم.
ذهنم به اون روزی که بهرام خان دستامو به ستون انباری خونش بسته بود کشیده شد...ناخودآگاه دستم را روی مچم کشیدم ...هرچند فقط جای زخمش روی دستم بود، اما انگار هنوز هم میتونسم دردشو حس کنم...
زیر لب شروع به ذکر گفتن کردم تا آروم بشم....
به محض اینکه ارباب درو باز کرد ،حسن از زیر دستش به طرف در دویید...معلوم بود خیلی بهش سخت گذشته.....
ارباب خنده کنان سری تکون داد و داخل انباری شد..
_پس جوانه کجاست؟
خنده از روی لبهاش رفت....باز هم به انباری نگاهی انداخت....هر لحظه عصبانیتش بیشتر میشد ...یعنی کجا رفته این دختره؟
با خشم بیرون رفت تا اکبر رو بازخواست کنه...چشمش به قفل محکم پشت در افتاد..آخه مگه ممکنه با وجود همچین قفلی درو باز کرده باشه؟؟؟
دوباره به انباری برگشت و نگاه دقیقتری انداخت این بار جوانه رو گوشه دیوار پیدا کرد...آروم بالای سرش رفت.... جوانه دستشو زیر سرش گذاشته و خوابیده بود ...
آروم به سمت حیاط رفت ...
****
از وقتی به خونه ارباب برگشته بودم ،همه باهام مهربون تر از قبل بودن، حتی ارباب اجازه داده بود روزایی که کار کمتری دارم با دخترای همسایه به کوه یا شکارگاه هم بریم.امروز هم قرار بود با زهرا و فریبا به کوه بریم ...
با نگرانی به حیاط نگاهی انداختم و خاله همچنان درحال سفارش کردن بود:جوانه جان برات گوجه هم گذاشتم...
_دستت درد نکنه خاله من دیگه برم...
کجا دختر جان...چقدر عجولی ...صبر کن برات کبریت بیارم.. خاله کیسه رو به دستم داد:مواظب باشی ها...اگه مه شد برگردین ها...
_چشم ..چشم...
ارباب رو دیدم که افسار اسبش رو گرفته و به حیاط اومده....وای الان میره..
با عجله صورت خاله را بوسیدم.
نزدیک ارباب که شدم قدمهام را کند کردم...هنوز متوجه من نشده بود و داشت زین اسبشو محکم میکرد .
- سلام ارباب...
ارباب سری تکون داد و پرسید:
کجا میری؟
آقا با اجازه اتون با چندتا از دخترا برم کوه ...
با کیا؟
_زهرا و فریبا...
دخترای اقبالی؟
_بله .
روی اسبش نشست و به طرفم اومدپوزخندی زد و گفت:برا شکار میرین؟
سریع قیافم تو هم رفت و صدای خنده اون بلند شد،با تمسخر به کیسه دستم نگاه کرد و گفت:اونا چین؟گوجه بادمجون؟میرین کوه که بادمجون بخورید؟و بعدم به حرف بی مزه خودش قاه قاه خندید ...بعد چند دقیقه دوباره با حالت جدی گفت؛
دقبل از ظهر خونه باش...
این رو گفت و سریع دور شد.
با خوشحالی به سمت قرارمون با زهرا و فریبا میدویدم
سریع خودمو بهشون رسوندم...محکم بغلشون کردم ... چقدر دلم براشون تنگ شده بود...بعد چند دقیقه نگاهشون روی زخمهای دستام افتاد، اما چیزی نگفتن ...مطمئنم خاله بهشون سفارش کرده که حرفی نزنند تا من ناراحت نشم...
خنده از لباشون رفته بود و با چشمهایی اشک آلود بهم خیره شدند..
نه.. دیگه نمیخوام از اون روزها حرف بزنم..دیگه نمیخوام ناراحت باشم..باید همه چیزو فراموش کنم...
با هیجان گفتم:خب کجا بریم؟
زهرا و فریبا هم کم کم به خودشون اومدن و درحالی که به زور لبخند میزدن گفتن:بریم رودخونه پایین دیگه ...
نه...اونجا دوره...ارباب گفته زود برگردم ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_پانزدهم
تمام بدن طفل معصوم قرمز شده بود و آثار بیماری به خوبی مشهود بود . دلم ریش شد . کتم را در آوردم و دخترک را در آن پیچیدم ...در این حال زنی وارد شد و رو به من گفت :خانم شما اینجایید ؟! دکتر منصور دنبالتون می گشت .
از جا برخاستم، کودک را به مادرش سپردم ،نگاه زن بیچاره گویای درد و رنجی جانکاه بود .
_حالش خوب می شه پونه .
خدا از دهانتون بشنوه خانم .
از چادر که بیرون آمدم آن سه در حال گفتگو با اهالی بودند .سفارشات لازم را کردند و به سمت اتوموبیل ها به راه افتادیم . پیمان با هومن همراه شد و من با منصور.. به محض این که اتومبیل به حرکت در آمد سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمان خسته ام را روی هم گذاشتم .... به خواب رفتن؛وسط حیاطی شلوغ و پر از سر و صداب بچه های قد و نیم قد ایستاده بودم، خانه ای که دور تا دورش اتاق بود و اتاق . پونه را دیدم که در درگاه یکی از اتاق ها ایستاده بود و گفت :با من بیاید .
برای فرار از آن ازدحام به سویش رفتم . اتاق تاریک تاریک بود و راه پله های مخفی تاریک تر .. پله های زیادی را طی کردم، اما رسیدنی در کار نبود فکر کردم ؛ حتما جایی در انتهای این تونل تاریک همایون به انتظار است، این بار هرگز گریه نخواهم کرد به هن هن افتادم . پونه ایستاد و به سویم برگشت . یگانه بیا ، اما او زن نبود مرد بود . پونه نبود ، فریاد زد : بیا ، عجله کن ..
و من وحشتزده از سایه هایی که به دنبالمان بودند باز هم دوید،م دری از هم گشوده شد، کسی مرا از پشت به سوی خود کشید دستم از دست هومن رها شد . فریاد زدم اما صدایی از من در نمی آمد کسی گفت : یگانه ، این کتی یه ؛ کتایون...
کجا بودم ؟ چهره ی کتی را نمی دیدم، اما صدای منصور را شناختم،گفتم : من می ترسم ...
اما او در حال حرف زدن با کتی بود ،هر چقدر فریاد زدم و کمک خواستم توجهی نکرد . عاجزانه به گریه افتادم چرا صدایم را نمی شنید ؟
_یگانه ... یگانه ...
چشم گشودم و چشمم به منصور افتاد . بی اختیار گفتم :کمکم کنید ، خواهش می کنم ...
پرسید :کابوس می دیدی ؟
منگ نگاهش کردم و تازه متوجه موقعیت خود شدم ..
گفت :بچه ها تصمیمشون عوض شده برای شام با ما هستند
_شام ؟
_تو گرسنه نیستی ؟
نزدیک به یک ساعت و نیم خوابیده بودم . برف ارام آرام می بارید و زمین را سپید پوش می کرد .
_یگانه کتت کو ؟
منصور کاپشنش را از ماشین بیرون آورد و به دستم داد و گفت :خودت رو خوب بپوشون، امروز به اندازه ی کافی در معرض ابتلا به ویروس بودی .
وارد کافه تریا شدیم ،سر میز غذا همه ی توجه من به خوابی بود که دیده بودم . چنان تحت تاثیرم قرار داده بود که حتی میلی به غذا هم نداشتم . انقدر با غذا بازی کردم که بالاخره پیمان گفت :یگانه فکر می کنم بیشتر از غذا به استراحت نیاز داری .
سری تکان دادم و گفتم :بله ، همین طوره ...
منصور این بار با سرعت به سمت خانه راند، با تردید گفتم :منصور خان من می تونم فردا هم با شما بیام .
امروز به اندازه ی کافی کمک کردی ،گذشته از این دانشگاه رو چه می کنی ؟
_اوضاع دانشگاه تق و لقه و چند روز غیبت تاثیر خاصی نداره .
با تامل گفت :بسیار خب ، فردا ساعت ده صح بیا درمانگاه .
نفس راحتی کشیدم و زمزمه کردم :ممنونم .
روزهای بعد عده ای دیگر واکسیناسیون شدند ،بیشتر وقتم را صرف رسیدگی به بچه های کوچکتر می کردم... روز سوم مرگ نوزادی شش ماهه و دختری دو ساله منرو را در اندوه و نا امیدی فرو برد، خدای من ! به همه امید می دادم،.
پونه بی حال تر از روزهای قبل بود . عذابی که لحظه به لحظه به خاطر بیماری دخترش می کشید همه انرژی اش را به تحلیل برده بود و از من هیچ کاری ساخته نبود جز تکرار حرفهایی که در آن سه روز ورد زبانم بودند، وقتی می خواستم از چادرش خارج شوم گفت :می خوای بری ؟
_ناچارم ، تو هم اینقدر نا امید نباش ، خدا بزرگه ، خیلی بزرگ !
لبخندی بر لبانش نشست ،دوباره محله به قوت آتش روشن شده بود ، کاپشنم را به خود پیچیدم . هوا سوز داشت، آن روز هومن زودتر رفته بود و پیمان هم در درمانگاه مانده بود .درمانگاه تقریبا بیمارستانی کوچک و مجهز بود،شامل سه طبقه ، حتی اتاق جراحی نیز داشت . البته مختص جراحی های ساده و سرپایی .
مرجان برایم گفته بود تا دو سال دیگر منصور بیمارستانش را هم تاسیس خواهد کرد . این بهایی که خان پرداخته بود تا نام کتایون را از ضمیر منصور پاک کند .
^خانم دکتر ، دنبال دکتر منصور می گردید ؟
پسر بچه ای بود ،گفتم :آره عزیزم ، تو می دونی کجاست ؟
_با من بیایید .
به چادر طرلان رفتیم، پیر زنی که محبوب همه ی اهالی محل بود ...منصور که مشغول تزریق مسکنی به او بود با دیدنم گفت :الان تموم می شه .
پیر زن چشمانش را لحظه ای گشود و دوباره بست، از چادر که بیرون آمدیم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_پانزدهم
تحمل این همه درد برام سخت شده بود و دلم می خواست من هم به اونها بپیوندم.
صدای نازک و ضعیف بی بی زینب رو می شنیدم که می گفت یکم دیگه بچه بمونه خفه میشه، دختر جان پس توانت کجاست و صدای ننجان در میان گریه ها و دعاهایش می آمد که میگفت ننه خدا و ابوالفضلو صدا بزن کمکت کنن...
ومن که دیگه توان داد زدن هم نداشتم و ملتمسانه به ننجان خیره می شدم و شهرناز که درو باز و بسته می کرد و خبر هنوز فارغ نشدنمو به ممدلی که پشت در بود می رساند.شب تمام شدنی نبود..
چندین ساعت زجر و جیغ زدن تمام نمیشد تا اینکه بی بی زینب در حالی که جون نداشت دماغش را بالا بکشه گفت نمی تونه..با حس سوزش تیزی، بیصدای گریه ی کودکم توی اتاق پیچید و من از هوش رفتم.
با صدای ننجان چشمامو باز کردم که می گفت پاشو مهلا جان پاشو، تمام شد پسرت به دنیا امد،وقتشه بهش شیر بدی بچه هلاک شد...
نور خورشید مثل هر روز صبح از پنجره ی اتاقم وارد شده بود، ولی این دفعه روی گهواره ای با روکش قرمز نورفشانی می کرد.ننجان گهواره رو نزدیکتر کشید و پسری توی قنداق پیچیده رو بیرون آورد.
و درحالی که خیره شده بود به صورت پسرم گفت اسمشو کدخدا گذاشته رضا،نامدار بشه الهی...بیا بگیرش،شیرش بده.
لبای خشکیدمو به زور باز کردم و گفتم خاله کجاست؟
+رفته اتاق دیگه بخوابه، همه مان کل شبو بیدار بودیم،ممدلی هم رفت بی بی زینبو برسونه.کدخدا هم رفت دنبال گوسفند برای قربونی.
نوزاد کوچولومو توی بغلم گرفتم،نوزادی با پوست سرخ و سفید با چشمایی خواب الود ....
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم غلطید و خواستم از خلوتم با ننجان استفاده کنم و بگم که زودتر طلاق شهرنازو بگیره که هنوز لب باز نکرده،در تقه ای خورد و باز شد.ننه خاور بود...با ظرفی از شیره ی انگور و کره ی محلی وارد شد؛ظرف ها را زمین گذاشت و حین نشستن گفت قدمش بر تو مبارک باشه عروس کدخدا،زیر سایه ی پدر مادر بزرگ بشه ان شالله و بعد سرشو به طرف ننجان چرخاند و گفت خدا قوت بانو...شنیدم شهرنازو هم عروس کدخدا کردی...چه بی خبر...با یک تیر دو نشان زدی...مبارک باشه.
ننجان بعد از کمی تأمل و جا به جا شدن گفت یکدفعه شد ننه خاور،فقط یه عقد ساده خواندن، هنوز که سور و ساتی برپا نکردیم.
ننه خاور پوزخندی زد و رو به من گفت خوبی ننه؟برات شیره و کره آوردم بخوری جون بگیری، رنگ به رو نداری...بده به من این تحفه تو ببینم چی اوردی برامون...
رضارو گرفت و شروع کرد به بالا پایین انداختن و قربون صدقه رفتنش...
سیل مهمان ها به خانه مان جاری شد و تک تک اهالی روستا برای تبریک گفتن در رفت و آمد بودن.شهرناز هم دیگه موندگار شده بود و جلوی مهمان ها خوش خدمتی می کرد و در پذیرایی چیزی کم نمیذاشت.و بعد از رفتنشان غر غر هاشو به جون من میزد.ننجان هم به خاطر گاو و مرغ و خروساش در رفت و امد بود و گاهی کاچی هم با کره و شیره برام بار میذاشت.
کدخدا با کمک ممدلی و اصغر قصاب گوسفند رو قربونی کردن و قطره ای از خونشو به پیشونی رضا مالیدن و دل و جگرشو کباب کردن.بقیه ی گوشت گوسفند رو شقه کردن و با کمک شهرناز بین در و همسایه پخش شد.
شب ها ننجان و شهرناز کنارم می خوابیدن و تا خود صبح رضا نمیگذاشت خواب به چشمم بیاد.ده شبی از وضع حملم گذشته بود که کدخدا پشت در با شهرناز پچ پچ می کردن...گوش هامو هر چی بیشتر تیز می کردم کمتر میشنیدم....اون شب شهرناز برای خواب اتاق من نیامد و هرچی از ننجان پرسیدم چیزی دستگیرم نشد.می گفت دیگه ده شبت تمام شده ،لازم نیست دو نفر کنارت باشیم ،شهرناز هم رفته خانه.
ولی شهرناز به خانه نرفته بود ،بلکه هر شب با پچ پچ و حکم کدخدا راهی اتاق مشترکی با ممدلی میشد.
خوش خدمتی شهرناز خوب چشم کدخدارو گرفته بود و بی زنی چهل روزه ی ممدلی هم بهانه ی خوبی بود برای هر مردی که در اتاقش زن عقد شده ای داشت.
ننجان هم که از خداش بود ،حالا که کسی پیدا شده شهرناز رو سر براه کنه و صاحب خانه و زندگی و اولاد بشه و چه کسی بهتر از ممدلی،که نه پیربود و نه زن مرده با یه جین بچه ی بی مادر.
این وسط فقط من بودم که توی دلم ساز مخالف می زدم و به این وصلت رضا نبودم،چه دم برمیاوردم و چه برنمیاوردم فرقی نداشت.انگار مهر سکوت توی دلم زده بودن،دلم می خواست خود ممدلی از چشمانم متوجه ی غمم بشه،ولی این برو و بیاها فرصت حتی لحظه ای دیدار را هم نمی داد و من توی بدترین برهه ی زمان گیر کرده بودم.اذیت های رضا،شب بیداری ها،برو و بیاهای اهالی توانمو بریده بود و افسردگی بهم غلبه پیدا کرده بود.
کدخدا خانه نبود و شهرناز هم برای شستن ظرف ها به چشمه رفته بود.ممدلی رضارو در آغوش گرفته بود و با دست های کوچکش بازی می کرد و برایش شکلک درمیاورد.
ننجان گوشه ی اتاق خوابش برده بود و صدای خر و پفش بلند بود.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_پانزدهم
حسن رو به پدرم گفت: آقا جان اگه صلاح بدونی ما بمونیم... شاید به کمک ما احتیاج شد...
پدرم که رنگش مثل خون قرمز شده بود اشاره کرد: نه... و اونا زود خودشونو جمع و جور کردن و رفتن...
از ترس درگیری بین پدر و عموم خودمو تو اتاق، کنار گنجه زندونی کرده بودم ،اما از همونجا میتونستم تو ایوونو ببینم...
عمو محمد و زنش دوون دوون از پلهها اومدن بالا..
پدرم از عمو محمد چند سالی بزرگتر بود و به قول خودش که همیشه میگفت حق پدری به گردنش داشت...
تا عمو محمد اومد بالا هراسون گفت: چی شده داداش... خدا بد نده. .
پدرم بلند شد و سیلی محکمی خوابوند تو گوشش و بلند داد زد: خدا بد نمیده... این تویی که دست از ندونم کاری خودت برنمیداری... این تویی که نمیفهمی چه کاری درسته، چه کاری غلط...
عمو محمد که هنوز نفهمیده بود برای چی سیلی خورده، خودشو جلوی زن و بچهها نشکست و سرشو بالا گرفت و گفت: بزن داداش، تو اختیاردار ما هستی.. حتی اگه دست و پامم بشکنی من سرمو جلوت بلند نمیکنم، اما کاش بهم بگی چه خبطی کردم... که مستحق سیلی خوردن شدم...
زن عمو چادرش رو انداخت پشت گردنش و نشست کنار مادرم و طلبکارانه گفت: کاش آقا رحیم یکم ملاحظهی ما و بچهها رو میکرد و تو خفا به محمد سیلی میزد...
ریحانه نگاهی بهم انداخت و گفت: یهو چت شد شهلا؟ رنگت مثل گچ شد...
خودمو با تا کردن لباسای خشک شده سرگرم نشون دادم و گفتم: راستش میترسم... از این که حالا که عمو از ما کینه به دل برده، بلایی سر آقاجانم یا برادرام بیاره....
مادرم دستهای آردیشو به هم زد و گفت: بیخود میکنه...بخدا اگه نگاه چپ به بچههام بندازه،خودش میدونه، زن نیستم اگه شهلا رو نبرم پیش دکتر و این آدم و روسیاه نکنم....
نگار چادر رنگیشو از روی طناب برداشت و انداخت روی سرشو گفت: من برم، الان مادر حسن صداش در میا .. هنوز گوسفندا رو ندوشیدم... اما ننه از من میشنوی، غیض عمو محمد و دست کم نگیر...ریحانه میلاد و به زور از شیر دادن جداش .. ریحانه کلافه و بیحوصله داد زد:بسه دیگه..مادرم میلاد و بغل کرد و گفت: اینقدر شیر حرص و جوش به این بچه نده..آخه این چه گناهی کرده که باید برای یه ذره شیر این همه جیغ بزنه...
ریحانه بغض کرد و دوباره میلاد و بغل کرد آب دهنش و قورت داد و گفت:
بخدا دیگه از دست کارای مجتبی خسته شدم. همش ..... نگار پرید تو حرفش و گفت: بسته دیگه ریحانه، ننه کم بدبختی داره... این حرفا چیه که تو داری میزنی... میخوای حرص و جوششو بیشتر کنی؟ریحانه اشکش و پاک کرد و گفت: اگه حرف نزنم که میترکم نگار، بعدم با شکی که تو دل من و مادر انداخت، رفت...
مادر متفکرانه بهم گفت: به نظرت ریحانه چیو میخواست از مجتبی بگه که نگار نذاشت..جواب مادرمو ندادم، اما تو دلم غوغایی به پا بود، پیش خودش گفتم نکنه فهمیده، مجتبی دائم نگاه من میکنه..
با مادرم گرد و خاک خونه رو گرفتیم... دلم هوس آبگوشت کرده بود..اما میدونستم که گوشتی در بساط نیست....چند روز بود که بدنمو نشسته بودم و حسابی چسبناک شده بود... آب گرم کردم تا تو پستوی زیر پلهها تنمو بشورم...مادرم گفت: شهلا، دیشب ازغصه تا صبح نخوابیدم. چشمام باز نمیشه.. تا تو تنی به آب بزنی ،منم سرمو بذارم زمین... متکاشو تو اتاق گذاشت روی زمین دراز کشید... آب جوش به دست از پلهها پایین رفتم و حمام. حسابی کردم.
صدای عمه لیلا که مادرمو صدا میزد رو شنیدم....
مثل فرفره خودمو خشک کردمو و لباس تنم کردمو از پستو زدم بیرون... اطرافمو نگاه کردم عمه رو ندیدم... با خودم گفتم حتما رفته بالا. اما وقتی از پلهها رفتم بالا فقط مادرم رو دیدم که مشغول درست کردن غذا بود.
منو که دید لبخند زد و گفت: عافیت باشه دخترم.
با چشمام دنبال عمه میگشتم، اما نبود، مادرم گفت: کجا رو نگاه میکنی شهلا....
؛ راستش پایین که بودم صدای عمه لیلا رو شنیدم اما مثل اینکه رفته...
مادرم آب دماغشو کشید بالا و گفت: چه پیاز تندی، کور شدم...
؛ عمه چیکار داشت؟
مادرم یه چشمشو بزور باز کرد و پیازهای خورد شده رو ریخت تو قابلمه و گفت: از ترس شوهرش که جرات نمیکنه زیاد اینجا بمونه.. اگه بفهمه اومده خونهی ما طلاقش میده...
با لج و طلبکارانه گفتم: چرا؟ حتما بخاطر من...
مادرم قابلمه رو روی اجاق گاز تک شعلهی داغون و رنگو رو رفتمون گذاشت و روشنش کرد.. بی حوصله گفت: سر به سرم نذار شهلا.. اومده بود تا گوشت نذری برامون بیاره... منم دارم برای شام آبگوشت میذارم... اصلا یادم نمیاد کی گوشت خوردیم...
یهو خوشحال شدم و بلند گفتم: آخ جون...
مجتبی از پشت سرم گفت: چی شده؟
ترسیده برگشتم، زوری و زیر لبی سلام کردم و زود خودمو از جلوی چشمش ناپدید کردم و رفتم تو اتاق مجاور...
مادرم لبخندی به مجتبی زد و تعارفش کرد: خوش اومدی، پسرم... بشین برات چایی بیارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾