#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_هفدهم
این حرف رو با تردید زد طوری که من باور نکردم ..
نشدی
اما اندوهی که همیشه توی صورتش می دیدم دوباره مثل سایه ای سیاه پیدا شده بود .. و باز دلم بشدت به حالش سوخت ..
اصلا دوست نداشتم اونو غمگین ببینم .. و در حالیکه دو تا سطل دست آقا بود و یکی دست من, با زحمت اونا رو می بردیم بالا .. هر قدمی که بر می داشتم یکبار به صورت اندوهگین اون نگاه می کردم غمی که حالا می تونستم بفهمه از کجاست ؛؛ ..و دلم می خواست کاری کنم که باعث خوشحالی اون بشم ؛؛ ...
نزدیک کلبه که رسیدیم , آقا سطل ها رو گذاشت زمین و گفت : گلنار خانم یک سر به شیوا بزن ببین حالش خوبه ؟
فورا رفتم و در کلبه رو باز کردم و نگاهی انداختم ..و برگشتم و گفتم : آقا راحت خوابیدن ...
اون همینطور که داشت آب ها رو میریخت توی بشکه گفت : گلنار؟ بهم بگو پشیمون نشدی با ما اومدی ؛؛ اگر اینطوره ؛ من یک فکری برات می کنم ..بدون معطلی گفتم : نه آقا میمونم ..راستش اول پشیمون شدم ولی تا خانم خوب بشه پیش شما می مونم ...
گفت : تو دختر با معرفتی هستی ..کاش یکی از نزدیک های ما هم مثل تو بود...
بادی به سینه انداختم و نفسی بلندی کشیدم این تعریف برای اینکه از ته قلبم رضایت پیدا کنم کافی بود..
بعد به آقا کمک کردم تا کمی هیزم بشکنه ..
هوا آفتابی ولی سرد بود ..اما من در کنار اون هیچ احساس سرما نمی کردم ...
تا وقتی برگشتیم توی کلبه شیوا رو در حال گریه کردن دیدیم ...
زن بیچاره جز گریه کاری از دستش بر نمی اومد ...آقا با مهربونی رفت کنارش نشست و گفت :وای باز چی شده زن عزیز من غمگین شده ؟..
قرارمون این نبود شیوا خانم ... اینطوری نکن روحیه تو باید خوب باشه تا بتونی زود تر خوب بشی ..
از این طبیعت لذت ببر ..و سعی کن غصه به خودت راه ندی ..دارو هاتو خوردی ؟
شیوا در حالیکه دستمالی که توی دستش بود می برد زیر شال تا اشکشو پاک کنه ، گفت : عزت الله خان ؟ تو کی بر می گردی ؟آقا خنده ی زورکی کرد و گفت : ای بابا چه وقت این حرفاس ما تازه رسیدیم ..تو از الان برای رفتن من گریه می کنی ؟
اونقدر میمونم تا خودت بگی برو ..خودت می دونی که کار دارم و اگر نرم اوضاع مون خراب میشه ,,
اگر به خودم بود همین جا تا ابد میموندم ...تازه بچه هامون رو چیکار کنم ؟ عزیز رو که میشناسی ...
باید یکی رو مثل گلنار پیدا کنم که از پرستو مراقبت کنه ..عزیز بد اخلاقی می کنه ؛؛ و اون بچه اینو می فهمه ..
نمیدونی چطوری به گلنار عادت کرده بود بدون اون نه می خوابید نه شیر می خورد ...
باید برم به اونا هم برسم ..حالا خیالم از بابت تو راحته ..همه چیز رو برات روبراه می کنم ..
خودت می دونی که چاره ندارم ..نمی زارم تو رو ببرن توی اون خونه ها که پر از مریضه ...سه روزم دوام نمیاری ..
شیوا گفت : من اگر از این مرض نمیرم از دوری بچه ها دق می کنم ...به سلیمان گفتی من چم شده ؟گفت : نگران نباش
گفتم روانت بهم ریخته و باید استراحت کنی ..بهش سفارش کردم هیچکس حق نداره بیاد اینجا ...
پرسید : بابا می دونه ما اینجایم ؟
گفت : والله نمی دونم ..شاید براش مهم هم نباشه ..اون سرش با زن جدید و بچه اش گرمه یکبارم سراغ تو رو نگرفته ...
یکبار بار که اومدم اینجا رو ببینم توی گرگان دیدمش از حالت پرسید و منم ازش گله کردم ..گفت : گرفتارم تازه خودت می دونی که نمی تونم به دیدن شیوا بیام می ترسم ازش بگیرم ..
گفتم : وضع خوبی نداری می دونی چی جواب داد ..به من گفت به نظرم ببرش تبریز بزار بابا باغی همه رو اونجا می برن برای خودشم بهتره ؛ توی مینو دشت همه ما رو میشناسن فایده ای نداره زود شناسایی میشه اونوقت برای منم بد میشه ..
اونقدر عصبانی بودم که بدون خدا حافظی ازش جدا شدم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_هفدهم
آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم..
مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه..
و منم هر بار مخالفت میکردم....
تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم
هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری
این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..!
احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن..
هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین..
امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم
همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود
منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل!
سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل.
دکتر گفت بچه دختره..
وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد.
بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام.
الهه گفت بیا بریم وسایلی که خریدم رو نشونت بدم
الهه هر کدوم از لباس های نوزادی که نشونم میداد کلی قربون صدقه اش میرفتیم، من که از بس اون روز خوشحال بودم درس رو بیخیال بودم و تا شب خونه بابام نشستم.
آخرشب وقتی برگشتم خونه درو که باز کردم دیدم خونه پر از دود سیگاره..!
یهو آرمین جلوم ظاهر شد و گفت کدوم گوری بودی؟ خودتو شوهردار جلوه میدی که هر قبرستونی میخوای بری و هر غلطی میخوای بکنی آخرشم بگی شوهرداری؟!
گفتم انقد زر مفت نزن به توچه که من کجا بودم؟.. تو اینجا چیکار میکنی؟! الان باید بغل منشیت باشی ولش دادی یه موقع ویار چیزی نکنه خانوم!!
گفت تو نمیخواد نگران اون باشی، در ضمن برای اومدن به خونه خودم نیاز به اجازه تو ندارم...
الان بنال ببینم کجا بودی تا این وقت شب؟؟
بهش پوزخندی زدم و گفتم مگه برات مهمه آقای دکتر؟
تو فکر کن با دوستام الواتی بودم تو رو سننه؟
گفت حرف دهنتو بفهم اول نشخوار کن بعد حرف بزن، عین آدم بگو از کجا داری میای تا نزدم ناقصت نکردم...
گفتم قد این حرفا نیستی...
با دستش هولم داد و نعره زنون گفت.. گفتم کجا بودی زنیکه؟؟ زود بناااال...
گفتم به تو مربوط نیست، تو چکاره منی؟
گفت شوهرتم احمق...
گفتم کو کجاس؟ من که نمیبینم..!
با داد گفتم تو یه مرد هوسران و تنوع طلبی، من شوهری تو وجودت نمیبینم...
با این حرفم کشیده محکمی خوابوند زیر گوشم و گفت خفه شو..
همونطور که اشکام سرازیر میشدن خندیدم و گفتم چیه؟ حرف حق درد داره؟
گفت گمشو تو اتاقت تا نکشتمت..
درمانده رفتم سمت اتاقم، اشکامو پاک کردم و نشستم سر درس و مشقم، سعی کردم هیچی فکر نکنم..
میدونستم با منشیش دعواش شده سر من خالی کرده مرتیکه احمق.. بلاخره از پا درت میارم..با حالی خراب تست زدم و تمرین حل کردم، اونقد درس خوندم که نزدیکای صبح بود که رو کتابام خوابم برد.ظهر با کرختی از جام بلند شدم، چرخی تو خونه زدم دیدم اون عوضی خداروشکر خونه نیست.بعد خوردن ناهار، آماده شدم رفتم سمت موسسه، امروز کلاس شیمی داشتم، این کلاس خصوصی بود و فقط چهار نفر بودیم
سر کلاس خیلی دقیق استاد درس میداد و ما هم نت برداری میکردیم.بعد کلاس استاد منو صدا زد که بمونم کارم داره..!بقیه که رفتن، استاد که مرد جوون و خوش قد و قواره ای بود اومد جلو و گفت خانم سلطانی، شما خیلی تو این درس ضعیفین..با خجالت گفتم شرمنده استاد، من فشرده دارم میخونم، واقعا بعضی جاهاش برام گنگه، خودتون میدونید که رشته ام تجربی نبوده و مطالب کلاس برام تازگی داره.
گفت شما درست میگید ولی باید کلاس تکی براتون بذارم.گفتم اگه میبینید لازم دارم چرا که نه، فقط من پنج شنبه ها وقتم آزاده.
بعد از اینکه قرار شد پنج شنبه ها استاد صالحی برام کلاس بزاره، از آموزشگاه اومدم بیرون،احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه، وقتی داشت میگفت باید براتون تکی کلاس بزارم لحن حرف زدنش یه طوری بود!نمیخواستم فکر اشتباهی راجع بهش بکنم، چون استاد معقولی به نظر میومد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هفدهم
رفت بیرون و گفت شمسی بیا بریم مطبخ کاچی درست کنیم. من دلم نمیخواست با آقامحمد تنها بشم. دلم میخواست بگم شمسی بمونه ولی نگفتم. وقتی رفتن آقامحمد اومد سمتم.گفت حالت خوبه؟سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید که پسر نیست. بلند بلند خندید.گفت صنوبر تو چقدر ناشکری. بچه رو آورد جلوم.گفت ببین چقدر قشنگه.واقعا دختر قشنگی بود ولی بازم دلم شاد نشد.گفت میخوام اسمشو بذارم مرضیه.اسم مادرمو روش میذارم.صنوبر مادرم خیلی زجر کشید.یادمه بعد از ما پسرا وقتی یه دختر آورد بابام حتی حاضر نشد خواهرمو نگاه کنه. بعد دوباره یه دختر دیگه به دنیا آورد که دیگه بابام رفت پری خانمو گرفت. به مادرم میگفت زنی که پسر نزاد به درد من نمیخوره.از شانس بد پری خانم اونم دختر آورد که بابام ربابو گرفت.سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با خودم فکر کردم که اگر هیچ دختری به دنیا نیاد هیچ سرنوشت بدی هم رقم نمیخوره.گفت صنوبر، مادرم بخاطر این چیزا دق کرد. من ذره ذره آب شدن مادرمو با چشمای خودم دیدم. بعد دست کشید روی سرم.گفت اسمشو میذارم مرضیه تا یاد مادرم تو این خونه زنده بمونه.بعد بچه رو داد بغل من تا بهش شیر بدم. رفت بیرون و زهرا خانمو صدا کرد. زهرا خانم اومد و بهم کمک کرد تا به بچم شیر بدم. من هنوز تو فکر مادر آقامحمد بودم. از ته دل گفتم خدا رحمتت کنه مرضیه خانم. بعد که بچه رو شیر دادم آقا محمد اومد زیر گوشش اذان گفت. فردای اونروز دوباره زهرا خانم تدارک غذا برای اهالی روستا دید و همونروز آقامحمد به همه اسم بچه رو گفت. من ده روز کامل توی رخت خواب بودم. حالم خوب شده بود ولی نمیذاشتن از جام بلند بشم. میگفتن تا غسل روز ده رو نکنم اگر راه برم گناه برام نوشته میشه. توی این ده روز رباب خانم حتی یه بارم نیومد بچه رو ببینه.حتی وقتی زهرا خانم بچه رو برد که بهش نشون بده قبول نکرده بود و گفته بود دخترزاییدن دیگه شادی نداره باید بره تو مطبخ كلفتی یاد بگیره...روز دهم زهرا خانم با رقیه و شمسی منو بچه رو بردن حموم. زهرا خانم خودش بچه رو شست. وقتی برگشتیم رباب خانم توی حیاط دست به سینه وایساده بود. قلبم شروع کرد تند تند زدن. من عجیب ازش میترسیدم. رفتیم جلو و سلام دادیم. رباب خانم گفت: صنوبر، دیگه زاییدی تموم شده.فکر نکن خانم خونه شدی.سگی که ماده بزاد جاش تو خرابست. از فردا برمیگردی مطبخ و به کارا میرسی.بعد پشت کردو رفت. زهرا خانم دستمو گرفتو گفت صنوبر ناراحت نشو.تو دیگه باید به زبون تلخ این زن عادت کرده باشی. من چیزی نگفتم ولی واقعا این حرفا ناراحتم میکرد.از فردای اونروز بچه رو به کمرم میبستم و میرفتم مطبخ.موقع شستن لباسا هم بچه رو میدادم دست شمسی.آقا محمد از وقتی مرضیه به دنیا اومده بود شبا زودتر میومد و صبحاتنا مرضیه بیدار نمیشد از خونه بیرون نمیرفت.خیلی بهش وابسته شده بود.یادمه یه روز آقامحمد از شهریه جفت گوشواره کوچیک گرفت و آورد و زهرا خانمو صدا کرد تا گوشای مرضیه رو سوراخ کنه.وقتی زهرا خانم سوزنو کرد توی گوش مرضیه: گریه بچه دراومد.یهو آقا محمد از جاش پریدو گفت بچم.بچمو ول کن دردش اومد. زهرا خانم خندید گفت آقامحمد دردش زود خوب میشه ولی آقامحمد راضی نشد اونیکی گوششو سوراخ کنیم و تا دوسالگي مرضیه فقط تویه گوشش گوشواره مینداختیم.تا اینکه یواشکی اونیکی گوششم سوراخ کردیم.. زهرا خانم همیشه میگفت صنوبر تو دستی دستی برای خودت هوو آوردی. من از این حرفش قند تو دلم آب میشد. خیلی خوشحال بودم که آقامحمد مرضیه رو انقدر دوست داره. رباب خانم هرروز میرفت و میومدو به اقا محمد میگفت چون من دختر زاییدم باید یه زن بگیره تا پسر بزاد ولی آقامحمد همش یه بهونه میاورد.رباب خانم اسم منو گذاشته بود عفریته دخترزا.وقتی اینو میشنیدم قلبم تیر میکشید و به خودم میگفتم راست میگه من دخترزام و به درد هیچی نمیخورم.یه بار به زهرا خانم گفتم: من خیلی بدشانسم که پسر نمیزام. گفت:از کجا میدونی پسر نمیزایی؟گفتم خب ببین.هنوز باردار نشدم. بلند بلند خندید و گفت:دختر توکه تازه زاییدی حالا حالاها باردار نمیشی. من فکر کردم داره منو دلداری میده.با خودم میگفتم رباب خانم بالاخره آقامحمدو مجبور میکنه که صنمو بگیره.مرضیه چهار ماهش بود که یه شب آقا محمد رباب خانمو صدا کرد و توی حیاط بهش گفت: رباب خانم:فردا بگو صنم بیاد اینجا. رباب خانم گفت: آفرین آقامحمد. بالاخره سرعقل اومدی.من از شنیدن این حرف بند دلم پاره شد.گفتم یعنی واقعا میخواد صنمو بگیره؟ زدم توی سر خودم.گفتم دیدی صنوبر. انقدر پسر نزاییدی تا اینکه سرت هوو آوردن. وای که چقدر احساس بدبختی میکردم.اونشب تا صبح خوابم نبود. ناراحت اینکه برم ته حیاط زندگی کنم نبودم. ناراحت این بودم که دارم آقامحمدو از دست میدم. من واقعا دوسش داشتم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_هفدهم
اون شب پا به پای مریم اشک ریختم فریاد کشیدم ولی هیچکس نبود که به داد اون دختر برسه.بچه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و هردوشون همزمان با ما گریه میکردن.
احسان بعد از اینکه کمربندشو بست قبل از اینکه بیرون بیاد چند اسکناس به طرف مریم پرت کرد و گفت به کسی چیزی بگی میکشمت. بعد لگدی به من که کنار دیوار نشسته بودم زد و گفت تو یکی هم صدات در نمیاد و به سمت اتاق خواب رفت...چهار دستو پا خودمو به مریم که بی جون روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رسوندم. نگاهشو ازم گرفت خجالت میکشید نگاهم کنه.از روی زمین بلندش کردم و منم پا به پای اون اشک میریختم و زیر لب احسان عوضیو نفرین میکردم. تا بلاخره صدای فریادش بلند شد و گفت تن لشتو جمع کن بیا این دو تا جغ جغه رو اروم کن نصف شبی میخوام بکپم.مریم با صدای گرفته گفت من خوبم خانم شما برو پیش بچه ها چیزیم نیست. گفتم درو قفل نکن بچه هارو بخابونم میام پیشت. به اتاقمون رفتم و بچه هارو اروم کردم ولی هر دوشون ترسیده بودن و نمیخوابیدن، بغلشون کردم و با بچه ها به اتاق مریم رفتم.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم. خونواده نداشتم حالا برچسب هرزگیم روم میزنن.ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خونه بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره یه شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار گلومو بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و هنوز در باز نشده بود که احسان موهای مریم و کشید و وارد اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان ورسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس.گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_هفدهم
منوچهر تمام لباسای تنش سوخته بود صورتش دود زده بود موهاش کز خورده بود
گفتم بروتو حموم نظافت کن بیا ببینم چکار میکنیم.لباسهای منوچهر رو دور انداختم ویکدست لباس پشت در حموم گذاشتم و بسرعت یه نیمرو درست کردم تا منوچهر از حموم بیرون بیاد اما وقتی از حموم اومد بیرون مثل یک زن شروع کرد به گریه کردن گفتم منوچهر بس کن تو مردی ،جوونی ، اینکارها چیه؟اما خودمم بغضم گرفته بود خودمم از خود بیخود شدم و اشکم اومد گفتم ما هردو با هم دوباره زندگی رو میسازیم .
منوچهر خیلی مهربانانه گفت الهی بمیرم برات ملیحه چقدر ملاحظه منو کردی چقدر زنیت کردی اما یک شبه به باد رفت گفتم میسازیم ! دوباره همه چیز رو از نو میسازیم!گفت مرده شور پا قدم این خونه نوساز رو ببرن .قربون خونه فسقلی زهرا خانم.
چقدر روزی دار بود بخدا ملیحه میرم می افتم پای زهرا خانم تا برگردیم تو همون خونه و دوباره از نو شروع کنیم گفتم وای نه منوچهر دیگه ما از اونجا بیرون اومدیم زشته.
گفت هیچم زشت نیس.منوچهر شدیداً به پا قدم معتقد بود.
منوچهر فردای اون روز به خونه زهرا خانم رفته بود و گفته بودزهراخانم خونتون رو اجاره دادین یا نه؟اونم گفته بود نه والا سپردیم بنگاه تا ببینیم چی میشه!منوچهرهم گفته بود نه تو روخدا اجاره ندین ما دوباره خودمون میخواهیم به همین خونه برگردیم .زهرا خانم گفته بود شوخی میکنی یا راست میگی؟ منوچهر هم گفته بود تا بحال انقدر جدی نگفتم ،بعدش منوچهر تمام اتفاقاتی که تو این چند وقت افتاده بود رو برای زهرا خانم گفته بود و اونم گفته بود فدای سرتون درست میشه فقط بیاین که منم دارم برای ملیحه دق میکنم من دوباره اسباب هامو جمع کردم ومامانم رو صدا زدم بیاد خونمون و دوباره به خونه زهرا خانمرفتیم.
خواهر شوهرم اصلا نگفت چرا میرید چون اخلاق منوچهر رو میدونست و براش هم بود ونبود ما تو اون خونه مهم نبود طیبه خوب بود ولی اخلاق خاص خودشو داشت ، وقتی اسبابهامو دوباره بردم تو اون خونه کوچک انگار بهشت رو بمن دادن زهرا خانم اومد تو بغلم گرفتم بوسیدمش و گفتم دیدی چه بدبخت شدم همه چیمون از دستم رفت گفت عیب نداره همینکه شوهرت سالمه برو خدا رو شکر کن دوباره وسایلمو چیدم مامان شبش رفت خونشون .انگار تمام آرامش من تو این خونه بود دوباره صبح ها می رفتم رضا رو می آوردم پایین بهش خوراکی میدادم بغلم میکردم و میگفتم خدایا شکرت کاش این بچه مال منبود .اما صلاحم به بچه دار شدن نبود .روزها میگذشتن منوچهر دوباره از نو شروع کرد وعجب پاقدمی داشت خونه زهراخانم !دوباره تولیدی راه افتاد و ما دوباره وضع مالیمون مثل روز اول شد شاید هم بهتر از قبل .
منوچهر میگفت ملیحه دلم میخواد یه خونه بخرم ولی نمیخرم می ترسم از اینجا برم دوباره اتفاقات بدی برام بیفته همون میرم مغازه اجاره میکنم و از تولید خودمون رومیفروشم .بعد با حسین شریکش رفتن یه مغازه اجاره کردن تو همون کوچه مهران و شروع کردن به لباس زنونه و بچگانه فروختن
دیگه انقدر کار منوچهر خوب شده بود که ما می تونستیم خونه بخریم یکسال گذشت و ما از ازدواجمون چهار سال گذشت ،یکروز وقتی منوچهر اومد خونه گفت ملیحه کاش یه خونه بخریم اما من شروع کردم به گریه کردن گفتم که من نمیام .
بزار یکسال دیگه هم اینجا بمونیم منوچهر با شوخی گفت خدا خفه ات کنه ملیحه ،کم منه بدبخت عقیده به این چیزها دارم حالا تو هم میگی نریم منم به دلم بد میاد باشه، یکسال دیگه هم اینجا میمونیم پول بیشتری جمع میکنم اما صد در صد سال دیگه از اینجا میریم.ما دوباره موضوع موندمون روبه زهرا خانم گوشزد کردیم و اونم استقبال کرد.یکروز تو خونه بودم که برادرم محمد اومد خونمون گفت ملیحه ، خانم جون حالش خوب نیس مامان گفته زود بیا،منم به منوچهر زنگ زدم و گفتم خانم جون حالش بدشده منبا محمد میرم .وقتی وارد خونه شدم خانم جون دراز به دراز افتاده بود رنگش مثل گچ شده بود جواد برادرم رفته بود آقام رو خبر کرده بود مامان و آقام دوتایی بالا سرخانم جون بودن اما خانم جون مثل مرده افتاده بود.مامان میگفت ظهر که خانم رفت وضو بگیره هی میگفته منیژ نفسم تنگی میکنه انگار سنگینم سرم گیجه ،بعد که ناهارشو خورد رفت خوابید ولی تا بلند شدیهو افتاد رو زمین .آقام زنگ زد اورژانس اومد خانم جون رو معاینه کرد وگفت باید سریع ببریمش بیمارستان خانم جون منتقل شد بیمارستان و تو آی سی یو بستری شده بود.
چون گفتن سکته مغزی کرده اما دوروز بعد از دنیا رفت و مارو تنها گذاشت مامانم خیلی برای خانم جون ناراحت شد میگفت درسته مادرشوهرم بود اما من بهش عادت کرده بودم و در کل زن بدی نبود .هممون تو غم بودیم آقام از همه بدتر بود آخه خانم جون خیلی آقامو دوست داشت .این اولین داغی بود که من دیدم و برام خیلی سنگین بود همیشه آدمهای پیر برکت و نعمت یک خونه هستن .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_هفدهم
وارد خونه اربابی شديم باجی به طرف خاتون رفت و شروع کرد دروغ گفتن ...صورت خاتون با حرفاي باجي هر بار از عصبانیت قرمز تر ميشد ..اخر هم دستور داد علي بیچاره رو بندازن تو اغل گوسفندا و منم تو انبار زندانی کنن تا خود ارباب بیاد و تکلیف مارو مشخص کنه ..اصلا حالم خوب نبود ..استرس زیادی داشتم ....هی تو انبار راه میرفتم و فکر میکردم چه طور به ارباب اثبات کنم بی گناهم ..برای على حتی ازخودمم نگران تر بودم ....از استتترس حالت تهوع گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود ..احساس میکردم ضعف دارم و تنم داغه ... از سرگیجه گوشه ی نشستم و سرم رو گرفتم ...به اين فكر ميكردم اگه ارباب بیاد و باجى از خودش چند تا دروغ ديگه بگه بايد چكار كنم...
وای خدایا اگه ارباب بیاد و باجی از خودش چند تا دروغ دیگه بگه چکار کنم ابروی پدر ومادرم ميرفت تو روستا ... از شدت ترس و استرس دیگه تحمل نکردم و بالا اوردم ...عق زدم و عق زدم .... دیگه نای عق زدنم نداشتم ..دل و روده ام به هم میخورد ... زیر دلمم درد میکرد ... با شنیدن صدای ماشین ارباب ترسم صد برابر شد ..وای خدایا .... چکار بايد ميكردم ...تمام لباسهام بالا اورده بودم كثيف بود ... حتی نمی تونستم روی پاهام بایستم و به طرف در برم تا بشنوم چی میگن به ات و اشتغالای تو انباری تکیه داده بودم ...حالم بازم بهم خورد و دوباره عق زدم .. چشمام تاریکی ميديد در همین حین در به شدت باز شد و ارباب رو تو چهار چوبش دیدم خیلی عصبانی بود اما لحظه ای از دیدن حالم جا خورد و تنها چیزی که تو لحظه اخر دیدم ارباب بود که طرفم ميومد..
داستان از زبان ارباب ::
خسته از مذاکرات برای حق اب به خونه برگشتتته بودم تا وارد حياط شدم خاتون و باجی رو دیدم که تو حیاط منتظرم هستن با تعجب به طرفشون رفتم که دید خاتون شروع کرد با حرف زدن :پسرم کجا بودی تا حالا بیا که بدبخت شدیم .با تعجب گفتم..سلام مگه چی شده خاتون .. خاتون گفت پسرم بي آبرو شديم .. همه دارن از زنت صحبت ميكنن ..تو که رفتی این دختره فيروزه پیشم اومد و ازم خواست باجی رو باهاش تا امام زاده نفرستم منم به خیال اینکه به فکر منه قبول کردم و با اون دختره چشم سفید سولماز رفت.. باجی کمی که گذشت بهم گفت به فيروزه مشكوكه و اگه اجازه بده بره پی یش منم راضی شدم ..با شنيدن اين حرف خيلي ترسيدم و کلافه گفتم ..اما چی بگید دیگه ..چی شده؟ اتفاقی برای فيروزه افتاده حالش خوبه؟ ....خاتون با ناراحتی گفت :ای مادر کاش میمرد دختر بی ابرو باجی اون رو با یه پسر دیده که تو به بهانه امام زاده قرار داشتن ..با شنيدن اين حرف رگاى گردنم از شدت خشم بيرون زد ..احساس ميكردم از شدت عصبانيت داغ شدم .. چیزایی رو که شنیده بودم باور نمیکردم و خاتون پشت هم اين حرفا رو تكرار ميكرد...نفهميدم چي شد از جام بلند شدم و داد بلندی کشیدم و گفتم کجاست؟؟؟ با دادي كه زدم رنگ از صورت خاتون پريد و ترسیده بود اونم تا حالاانقد من رو عصبانی ندیده بود ..تنها تونست بگه تو انباره و من با عصبانيت به سمت انبار یورش بردم.. وقتی در انبار رو باز کرد با دیدن جسم بی جون فيروزه جا خوردم و تا طرفش رفتم فيروزه بیهوش شد ...با ديدن فيروزه تو اين وضعيت حالم خيلي بزد شد با سرعت به سمتش رفتم و جسم بي جونش رو از روي زمين بلند كردم و سوار ماشينش كردم. و همراه خاتون و سرمه به سمت بهدارى رفتيم .. وقتي رسيدم پزشک شروع كر به معاینه كردن فيروزه .. دلم مثل سير و سركه ميجوشيد هر چند به خاطر حرفای که شنيده بود مثل اتیش داشتم میسوختم اما نمی تونست انکار کنم برای این دختر زبون دراز كه دلم رو بدجور برده بود نگرانم..با اومدن دکتر من و خاتون وسرمه به سمتش رفتم ..دکتر که مردی مسن بود و چند سالی بود در روستا خدمت میکرد گفت ارباب من نمی دونم چه بلای سر این دختر اومده اما بدونید استرس وفشار زيادى رو تحمل کرده ... و واقعا معجره است با اين حال و استرس بچه اش رو از دستت نداده !!!با شنیدن حرفاى دکتر همه مات موندن .. خاتون گفت:بچه ....بچه کی دکتر؟ ... دکتر گفت این دختر حامله است ....مطمئنم كه حامله هست! ..فکر میکردم میدونید!! ....مگه نمیدونستید ؟همه با بهت به دهان دکتر چشم دوختيم ...
داستان از زبان فيروزه :
نای ناله کردنم نداشتم ..وقتی چشمام رو باز کردم خودم رو تو اتاقم دیدم لحظه ای به مغزم فشار اوردم تا همه چیز یادم اومد امام زاده .. علي ...درخواستش ...باجی ..ارباب ..وای نه ... خواستم از جام بلند بشم که در اتاق باز شد و خاتون وارد شد ...از دیدن خاتون خیلی ترسیدم . روی تخت نشستم که طرفم اومد و گفت از جات بلند نشو دختر بعد با دستش فشاری روی شونم اورد و باز دراز کشیدم گفتم نه اخه شما اومدید ... خاتون گفت:مهم نیست باید بیشتر مواظب خودت باشی .. خیلی تعجب کرده بودم من الان منتظر کتک و فحش بودم اما ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفدهم
جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت بخوابم چون اونقدر کار می کردم که اصلاً حوصله ی این کارارو دیگه نداشتم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...
از ساعت شش صبح که بیدار میشدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون..
ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم
از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..
یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..
گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم بیچاره گریه میکرد و میگفت کاش گرگ منو میخورد ولی با گوسفندا کاری نداشت ..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده...بعد از اونروز سماور خانم گفت دیگه قرار نیست چوپان بیاد و گوسفند رو ببره هر روز یکی از ما عروس ها باید این کار روانجام بدیم همه تعجب کردیم چرا که برادرشوهرام کارشون زیاد سخت نبود میتونستن که اونا ببرن،ولی سماور خانم گفت هر روز یکی تون باید ببرید...
سلطان خندید و گفت خوبه بریم تا عصر اونجا میخوابیم سماور خانم گفت نخیر حق همچین کاری رو ندارید وسط روز دو سه بار میام بهتون سر میزنم وای به حالتون اگر نشسته باشین و خوابیده باشین...
اولین روز نوبت سلطان بود من واقعا نمیدونستم که چطور قراره گوسفندا رو ببرم
من یه دختری بودم که تو ناز و نعمت کامل و تو بالاترین نقطه شهر بزرگ شده بودم ولی الان قرار بود گوسفند ها رو به چرا ببرم.. غمی عجیب تو دلم بود من از کجا به کجا رسیده بودم...خواهرم قرار بود بره تو بهترین خونه تو بهترین امکانات زندگی کنه ولی من قرار بود چوپان باشم...
سلطان از چوبانی اومد انقدر صورتش قرمز شده بود که انگار روزها و ماهها جلوی آفتاب بوده..اومد و با عصبانیت گفت خدایا ما رونجات بده آخه مگه زن هم گوسفندا رو می بره چوبانی هیچکس به غیر از من نبود و داشتم از ترس سکته میکردم اگر گرگی چیزی میاومد حسابم با کرم الکاتبین بود...
با این حرفاش منو بیشتر می ترسوند ولی اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم و بگم که من نمیرم اون یکی جاری هام نوبت هاشون رو رفتن و هر کدوم از راه میرسیدن معلوم بود که خیلی اذیت شدند تا اینکه نوبت به من رسید نیمه های شب بود که خوابم نمیبرد از ترس..اینکه فردا قراره برم و تنها توی کوه بمونم و خدای نکرده گرگی چیزی بیاد خوابم نمی گرفت تا اینکه حشمت بلند شد و گفت چته چرا نمیزاری بخوابیم من قراره برم سر زمین..گفتم حشمت من میترسم گفت از چی میترسی گفتم من تا به حال تنهایی جایی نرفتم چه برسه بخوام چوپانی بکنم گفت نترس یکی دو بار که بری عادت می کنی..
ازش متنفر شده بودم که هیچ وقت پشتم در نمیومد صبح شد معمولاً گوسفند ها رو ساعت ده میبردیم به چراگاه وشش یاهفت عصربرمیگشتیم..
من صبحانه هیچی نتونستم بخورم ،
سماور خانم یه تیکه نون پنیر گذاشت داخل بقچه و گفت ببر با خودت برای ناهارت میخوری..
یه دفعه حشمت برگشت و گفت می خوام به جای پروین من امروزببرم گوسفندارو
یه لحظه خوشحال شدم و ذوق زده برای همین با صدای بلند گفتم حشمت تورو خدا راست میگی سماور خانم گفت برو کنار ببینم حشمت چرا نظم این خونه رو به هم میزنی میخوای از فردا اونیکی داداشات بیان بگم ما خودمون می بریم اون وقت سر زمینها کی کار کنه نه خیر طبق روال هر روز پروین خودش میبره..
حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..
سلطان که ترسم رومیدید گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..
تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم میکرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده میشدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_هفدهم
من مست بودم این دخترو (اشاره به من کرد) به شکل اقدس دیدم و همه چی از دستم خارج شد...
نفهمیدم چی شد وقتی حواسم سرجاش اومد که خیلی دیر شده بود...
پدرم رو به من گفت: راست میگه؟
با سر جواب مثبت دادم...
ولی اقدس با گریه گفت: من دیگه نمیخوام باهات باشم تو بچه داری حتی اگه قسم و آیه هم بخوری به اعظم علاقه نداری ولی بچه داری من مردی که بچه داره نمیخوااام...
دوید رفت توی اتاق و فرهاد هم خواست دنبالش بره که پدرم مانعش شد و گفت: بهتره ازین خونواده خارج بشی از اولشم اشتباه کردم فقط به احترام حاجی اجازه دادم بیاین خونم که الان حاجی هم دیگه احتراممو نداره...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و به من نگاه میکرد...
نزدیکم اومد و گفت: مگه نمیگی این بچه منه؟
میخوام یه نظر ببینمش...
وقتی برای اولین بار حوریه رو دید نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: چرا انقدر شبیه اقدسه؟
مادرم هول شد و تند و دوان دوان جلو و گفت: کو ببینم؟
مادرم هم با دیدن حوریه لبش به خنده باز شد و در آغوش گرفتش...
احساس کردم چون شبیه خودش و اقدس شده علاقه بهش پیدا کرد...
فرهاد همچنان ایستاده بود که آقاجونم گفت: آقا فرهاد برو لطفا فعلا شما باهم عقد موقت کردید و مشکلی نداریم برو...
فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و با نگاه به سمت من گفت: میخوام دوباره اعظم رو ازتون خواستگاری کنم...
چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد...
با خودم گفتم لابد اشتباه شنیدم که پدرم گفت: خود اعظم باید تصمیم بگیره من یکبار با تصمیم اشتباهم اعظم رو تباه کردم اینبار نمیتونم...
فرهاد با نگاهی که معلوم بود خون ازش میباره رو به من گفت: با من عروسی کن این بچه هم منو میخواد هم تورو نمیخوام عقده ای بار بیاد دختره به این خوشگلی نباید افسرده باشه...
فهمیدم بخاطر حوریه میخواد با من باشه نه بخاطر خودم...
توی چشمای فرهاد جز نفرت هیچی دیده نمیشد...
اقدس با چشمای به خون نشسته از اتاق خارج شد و گفت: بالاخره توله انداختی که فرهادو پابند کنی آره؟
یکروز پشیمون میشی از داشتن دختری که به زور و کلک وارد این دنیا کردیش...
چرا اقدس انقدر ترسناک شده بود انگار همون اقدس نبود حتی به بچه من که خواهرش بودم هم رحم نداشت...
سکوت حکم فرما شده بود...
فقط صدای ملچ مولوچ دست خوردن حوریه توی فضا پیچیده بود...
آقاجونم دست به پشتم زد و گفت: خدا بزرگه فردا برید برای دختر قشنگمون شناسنامه بگیرید...
گفتم: اسمش حوریه اس...
آقاجونم خیلی پسندید ولی فرهاد گفت: اسم دخترمو نازنین میذارم...
دوست نداشتم مخالفت کنم اسم زیبایی بود...
اقدس نزدیک اومد و با دیدن دخترم گفت: مبارکت باشه اعظم خانووووم...
کینه ی اقدس کینه ای تمام نشدنی بود...
اقدس نگاهی پر از کینه به فرهاد انداخت و گفت: تو که معلوم نیست میلت کدوم طرفه؟ اولش من بعد بچه یا بچه بعد من؟
ازت متنفرم فرهاد حالم ازت بهم میخوره...
فرهاد سر به زیر انداخته بود که اقدس دوباره رفت داخل اتاق....
فرهاد رفت و همه منتظر بودیم اقدس بیاد تا باهاش صحبت کنیم ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم اقدس تمام وسایلش رو جمع کرده...
پدرم بلند شد روبروش ایستاد و گفت: فعلا هیچ جا ولی شما باید به من اجازه خروج از کشور بدید میخوام برم...
آفاجونم با اخم گفت: کجا میخوای بری؟ دیوونه شدی؟ مگه یه کور و کچل پیدا نمیشه بگیرتت چرا انقدر بیشعووووری...
اقدس داد زد: بیشعور دختر بزرگترته یا من؟ شما عاشق نشدین؟ مگه نمیگفتین بخاطر مامان خودکشی کردین؟ حالا چی شده همه چی یادتون رفته؟ چرا انقدر بدین؟ از همتون متنفرم یا میذارید من برم یا خودمو دار میزنم...
آقاجونم ناخودآگاه سیلی محکمی زد توی گوش اقدس که گریه اقدس بدتر شد و آروم گفت: نمیذارید برم نه؟
پدرم گفت: مگه اینکه من بمیرم تو بتونی بری...
اقدس سری تکون داد و گفت: پس جنازمو ببرین قبرستون...
بعد از اینکه اقدس رفت داخل اتاق مادرم هم دنبالش رفت ولی اقدس در رو بست و کلید رو از پشت در محکم کرد...
پدرم رو به مادرم که در میزد و اقدس رو صدا میکرد گفت: ولش کن بیا اینور فردا آدم میشه...
عقدشونم که موقت بود و اتفاقا سه روز دیگه باطل میشد...
مادرم گفت: تو با احساساتش بازی کردی چرا اینکارو کردی؟
پدرم گفت: من اینبار دخالت نکردم خودش پا پس کشید و خوده فرهاد برگشت سمت اعظم چون پای یه طفل معصوم وسط بود...
مادرم شروع به گریه کرد...
در همین حین صدای شکستن آینه داخل اتاق اقدس و پشت بندش جیغ بلند اقدس به گوش رسید...
هر چی اقدس رو صدا میزدیم اصلا جواب نمیداد...
گریه نازنین از یک طرف و نگرانی برای خواهرم از طرفی روانم رو بهم ریخته بود...
پدرم در رو با چند حرکت شکست و داخل اتاقش شدیم...
اقدس تکه ای آینه توی دستش گرفته بود و تهدید میکرد اگه نذاریم بره رگشو میزنه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هفدهم
سیمدخت سرشو از در راهرو وارد کرد و گفت ماجون بیایم ؟
گفت : آره ، بیاین که گاو مون سه قلو زاییده ، بیاین ولی فقط امروز چهار زن اومدن و دورم رو گرفتن ،
یکیشون گفت : زود باشین کارمون رو بکنیم من باید برگردم خونه ام .
ماجون گفت : کارمون سخت شد بی خود نبود که داداشت دستور داده بود بچه ها نباشن ،
یکی از اون زن ها پرسید : ببینم اسمت چی بود ؟
گفتم : ای سودا ،
گفت : من خاوردخت دختر بزرگِ ماجون هستم ، اینم محترم، سیمدخت و اینم سُرور که از همه ی ما کوچیکتره شاید هم سن سال تو باشه ،
ببین ما چه لباس های خوبی تن مون کردیم ، راحت هم هستیم ، بیا توام از اینا بپوش ، نمی خوای شهری بشی ؟
داداشم برای تو بهترین لباس ها رو خریده ،
گفتم : نمی پوشم، نمی خوام شهری بشم چرا نمی فهمین ؟ غصه دارم ، دلم داره می ترکه ، حتماً الان مادرم خیلی ناراحته ، من می دونم چقدر داره عذاب می کشه ، پدر و برادر منو اسیر کردن ،
منو دزدیدن ، زن برادرم تیر خورده بود، مردم ایل کشتن شدن اونایی که هر روز باهاشون زندگی کرده بودم مردن و من از حال بقیه بی خبرم ، می فهمین من چی میگم ؟ شما جای من بودن سر و تن می شستین و لباس شهری می پوشیدین ؟ اصلا برای چی ؟
من دارم میگم شوهر دارم ، اگر به چیزی اعتقاد دارین اینو بفهمین که گناه می کنین .
ماجون اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : وای، خدایا بهمون رحم کن، یا حضرت عباس خودت شاهدی که ما دخلی توی این کار نداریم .
و نشست و دستشو کوبید پشت دست دیگه اش و با ناراحتی گفت : آخه من نمی فهمم زن قحطی بود؟
یکی نیست بهش بگه رفتی اینو بر داشتی آوردی اینجا چیکار کنی ؟ هزارون، هزار زن توی همین تهرون خودمون آرزو دارن زن تو بشن رفتی از ایل برای من دختر دزدیدی ؟ چه خاکی توی سرم بریزم خدا ؟ خدا ؟
محترم گفت : ماجون ولش کنین اینقدر حرص نخورین راست میگه بیچاره ، چه کاریه ؟
حالا اگر به داداش بگیم خودش نذاشت شاید از خیراین دختر گذشت ، اصلاً واسه ی چی لباسش رو عوض کنیم ؟ شاید داداشم رایش عوض شد و این بنده ی خدا رو فرستاد رفت به ایل خودش ..
سیمدخت گفت : والله که من نمی فهمم آخه این چیه داداشم خواسته ، که با این بدبختی آوردتش اینجا ؟
به دردسرش هم نمی ارزه !
سُرور یک مرتبه دامن منو زد بالا و گفت : وای ببینین چقدر هم اون زیر پوشیده ، بابا کباب میشی برو در بیار این همه پارچه رو چطوری با خودت می کشی ؟ جواب ندادم بعد با شیطنت موی بافته ی پشت سرم رو گرفت و گفت : موی خودته ؟یا موی بُز ؟
و همشون با هم خندیدن ،
با حرص از دستش کشیدم و گفتم : اگر موی شماها مال بُزه مال من نیست.
خلاصه اون روز من اجازه ندادم دست به من بزنن و انگار اونا هم زیاد اصرار نداشتن ، این بود که منو به حال خودم گذاشتن و رفتن دنبال کارشون و من چشم به در منتظر جمشید خان بودم که بیاد و از آتا و تکین یک خبری به من بده ،اصلاً متوجه ی وخامت اوضاع نبودم و هنوز نمی دونستم توی اون خونه هیچ چیز به اون سادگی که من فکر می کردم نیست ، هیچی .
اما یک حسی بهم می گفت ایلخان میاد دنبالم.
نزدیک ظهر محترم اومد دنبال من و گفت : پاشو بیا بریم ناهار بخوریم،
گفتم : سیرم نمی خوام .
گفت: پاشو بیا بهت قول میدم دوست داشته باشی ...
گفتم : خانیم جان چیزی از گلوم پایین نمیره ادا نیست ،غصه دارم .
گفت : پاشو بیا آدمیزاد به هر غصه ای عادت می کنه اولش سخته ولی خیلی زود پوستت کلفت میشه .
گفتم : آدمیزاد ؟
گفت : آره من خودم یک دختر دارم هم سن تو، می دونم که تو الان چقدر باید ناراحت باشی ، بسپر دست خدا توکل کن همه چیز درست میشه ، تو نماز خوندی ؟
گفتم : نه .
گفت: مگه نمی خوای بخونی ؟ ببینم نکنه مسلمون نیستی ؟
گفتم : چرا مسلمونم ولی عشایر زیاد نماز خون نیستن اما به دین خیلی زیاد پابندیم ،
گفت : پس بیا وضو بگیر نمازت رو بخون ، ماجون اگر بفهمه نماز نمی خونی از چشمش میفتی اون آدم بی نماز رو توی خونه اش راه نمیده ..
گفتم راه نده منو بیرون کنین یک طوری خودم راه رو پیدا می کنم ..
گفت : چرا بلد نیستی نماز بخونی ؟
گفتم : چرا بلدم ، ولی می خوام برم ،تو رو خدا کمک کنین .
گفت : پاشو بیا ناهارت رو بخور یک فکری برات می کنیم .
بلند شدم و همراهش رفتم سمت راست راهرو یک اتاق بود به عرض سه متر و طول شش متر فرش قرمزی پهن بود و کمد های چوبی داشت و طاقچه هایی که روش آینه و شعمدون و قرآن به چشمم خورد،
همه دور سفره نشستن بودن و ماجون اون بالا ، قدسی و گلنسا غذا ها رو آوردن ، منم آهسته کنار سرور نشستم .محترم رفت بالای اتاق نزدیک ماجون نشست و گفت : من باید برم ، چند لقمه برای مزه اش می خورم و زحمت رو کم می کنم ، سیمیندخت همین طور که لقمه می زد گفت :بگیر بشین نمیشه، توام باید باشی می خوای در بری ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفدهم
خواستم بخ سمتش برگشتم که این اجازه رو بهم نداد و روسری رو از روی سرم کشید و روی زمین انداخت ..
_همیشه بزار موهات باز باشه ....
اینجا کسی غریبه نیست....
لبم رو به دندون گرفتم که راشد از داخل آینه ای که جلومون بود دید و گفت :
_تا الان جلوی خودمو نگه داشتم حالا تو هی دلبری کن !
بیا بریم، دستم و گرفت و بردم طرف دری که گوشه ی اتاق خواب بود.
درش رو باز کرد و با سر به داخلش اشاره کرد.
-اینم حمام و دستشوییراحت بدون این که از اتاقمون خارج بشی و هروقت از شبانه روز که لازم شد میتونی ازشون استفاده کنی!
با ذوق و تعجب به داخلش نگاه کردم....
برام عجیب بود چطور میشد گوشه ی اتاق خواب حموم دستشویی کار گذاشته باشن.
تو خونه خودمون حموم و دستشویی ته حیاط بود.
تازه خیلی از همسایه هامون تو خونه حمام نداشتن و از حمام های عمومی استفاده میکردن.
با اشاره ی راشد رفتم داخل و صورتم رو با صابون خوش بویی که روی سکو گذاشته شده بود شستم و اومدم بیرون.
حوله ی سفید رنگی که راشد برام آماده بود و برداشتم و صورتم و خشک کردم.
راشد با شونه ی چوبی خوشگلی که روی دسته ش کنده کاری شده بود بالای سرم ایستاد.
-بشین میخوام موهاتو شونه بزنم!
با شرم سرم و انداختم پایین و پشت بهش نشستم .
از داخل آینه ای که روبرومون بود میدیمش که با چه احتیاط موهامو توی دستش میگیره و شونه میزنه.
-چند ساله کوتاهشون نکردی؟
سرم و بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم.
-خیلی سال میشه .
کلا یکی دوبار بیشتر کوتاهشون نکردم. آقاجون خدابیامرزم موی بلند دوست داشت.
- من عاشق موهاتم ...!
تا قبل از تو فکر میکردم زن باید هر روز رنگ و مدل موهاش رو تغییر بده اما الان نظرم عوض شد. دست به موهات نمیزنی!
هیچ وقت!
از این حس مالکیتش قند تو دلم آب شد.
راشد با حوصله کل موهامو شونه زد و ریخت دورم.
کار شونه زدنش که تموم شد کنارم روی تخت نشست و چشم دوخت به چشمام.
طبق معمول سرمو انداخته بودم پایین که دیدم انگشتاشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد.
مجبور شدم به چشمای تیره اش خیره بشم .
چشمایی که در عین گیرایی چهره ی راشد رو یکم مرموز و ترسناک نشون میداد.
سرش و آروم نزدیک صورتم اورد و از فاصله ی خیلی کم زل زد به چشمام.
دستشو اورد بالا و موهای کنار صورتم و فرستاد پشت گوشم.
-این خجالت و حجب و حیات دیوونه کننده است آوین!
-چرا همراهیم نمیکنی آوین؟
آب دهنمو قورت میدم و فقط نگاهش میکنم. چی دارم بگم؟!
من یه دختر چهارده ساله ی بی تجربه ام که تا الان حتی توسط برادرهامم محبت ندیدم !
چه توقعی داری از من؟
آروم و باصدایی که از ته چاه در میاد گفتم.
-من... راستش من بلد نیستم
-هیییشش!
نمیخواد ادامه بدی فهمیدم منظورتو!
خوشحال از این که مجبور نبودم دربارش حرف بزنم آب دهنمو قورت دادم و کمی ازش فاصله گرفتم..
ولی منو به خودش نزدیکتر کرد
از خجالت خیس آب و عرق شده بودم. دوروغ نیست اگه بگم یکمم ازش ترسیدم.
اما اون انگار حسابی حالش خوب بود...
-عزیزم اصلا لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی!میدونم حق داری دختری مثل تو که افتاب مهتاب ندیده و چشم و گوش بسته بوده . تا خودت نخوای و آمادگیشو پیدا نکنی اتفاقی بینمون نمیفته.
سرم و گرفتم بالا و سوالی نگاهش کرد.
اصلا تو میدونی کی گرفتارم کردی؟
خبر داری کی و کجا عاشقت شدم؟!
وقتی تعجب و سکوتم رو دید خودش ادامه داد:
-چند ماه پیش یه روز قلب خالم درد گرفت . شوهر خالم اوردش طهرون و بردش شفاخونه. اونجا طبیب تشخیص داد که سکته ی قلبی کرده.گفتن باید چند روزی اینجا بستری بشه و استراحت کنه.
شوهر خالم ازم خواهش کرد بیام روستا و دخترخالم که بیخبر از همه جا صبح رفته بود مدرسه رو بردارم ببرم تهران.
من اومدم دم مدرسه وایسادم منتظر .
چشم میچرخوندم واسه پیدا کردن نشاط که دیدم از در مدرسه اومد بیرون ولی تنها نیست یه دختر خوشگل و ابروکمون هم همراهشه و دارن باهم صحبت میکنن!
همونجا ازت خوشم اومد.
چند بار دیگه به بهونه های مختلف اومدم دم مدرسه و تعقیبت کردم اما تو اینقدر سربه زیر بودی که متوجه نمیشدی.
بعدش دیگه قضیه رو با نشاط و خانوادم درمیون گذاشتم و از بقیشم که خبر داری.
-فکر نکن ازت سیر شدم ولی اذیتت نمیکنم.
مخصوصا که فردا مراسم داریم و باید سرحال باشی. بگیر رو همین تخت بخواب منم اون طرفش میخوابم.
خیالت راحت این تخت اونقدری بزرگ هست که هر جفتمون راحت بتونیم روش بخوابیم.
سری تکون دادم و رفتم اون طرف تخت و دراز کشیدم.
تخت خواب خیلی راحت بود آدم احساس میکرد رو ابرا خوابیده.
راشد پشت به من مشغول عوض کردن لباس هاش شد. تا به وجود این مرد در کنارم عادت کنم طول میکشید!
معذب از نگاه خیره اش چند بار پلکامو باز و بسته کردم اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت.
-نمیخوای بخوابی؟
لبخندی زد و جواب داد:
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_هفدهم
وگرنه وقتی خواستی برام زن بگیری میتونستم قبول نکنم ولی نخواستم دلتو بشکنم ..مادر،تو بگو من چیکارکنم ؟توروخدا گریه نکن ..
دلم مچاله شد؟ امشب اون همه گریه کردم یک بار بهم نگفت گریه نکنم دلداریم نداد ولی الان طاقت اشک مادرشو نداشت ..چون دوسش داشت.چون دوسم نداشت!
مادرش با گوشه روسریش اشکهاشو پاک کرد و گفت _:طلاقش بده!اگه ذره ای من برات مهمم.حبیب دستشو محکم زد به در آهنی و گفت _:نمیتونم ..نمیتونم
_:چرا آخه مگه یه محرمیت ساده نیست ؟ عقدش که نکردی ؟
_:این خونه رو زدم پشت قبالش ..طلاقش بدم این خونه رو باید بدم ..از طرفی دو بسته از مواد بابک رو این خانوم گم کرده. .بابک پو ل اونارو بخواد ..شیدارو هم طلاق بدم. .میشم آس و پاس ،دارو ندارم از دستم میره ..
مادرشوهرم رنگش پرید دستشو رو سرش گذاشت_:بدبختم کردی حبیب.!بدبخت .
حبیب از بازوم گرفت:بریم که امشب باهات خیلی کار دارم..
حبیب منو داشت میبرد سمت خونه که
پدرشوهرم سرشو از پنجره بیرون کرد وچیزی گفت که حس کردم دنیا رو سرم آوار شد. ...
_:اون گم کرده خودشم باید تاوانشو بده ! تو که زن داری ،شیدا ! دوتارو میخوای چیکار ..ببرش پیشکشش کن به بابک در عوض بسته هایی که گم کرده !
سکوت شد. .همه همدیگرو نگاه کردن .صدای داد من این سکوت رو شکست_:نهههه! نهههه!!
مادرشوهرم از همونجا یه تف انداخت سمت شوهرش. .
_:تف به غیر.تت که داری به خاطر خودت این حرفو میزنی ..تازه عروسمو بدم دست بابک که پای شیدا و مادرش تو این خونه باز بشه. .
حبیب داد زد-:بس کن مامان. زیاد بی راه هم نمیگه !
صدای گریم زیادشد. با نهایت درمونگی مادرشوهرمو نگاه کردم_:توروخدا مادرجون ..شما کمکمم کنید ...
حبیب منو محکم کشید _:بسته هارو بیار تا پیشکش بابک نشی ! میدونی بابک کیه ؟ یه مرد سی و پنج ساله ..کرو کثیف ..بوی گندش آدموخفه میکنه،رو صورتش فقط جای ده تا زخم چاقو هست، تو بسته اونو گم کردی.. تا فردا وقت داری فکراتو بکنی. یا بسته هارو میاری یا کت بسته فرداشب میبرمت خونه بابک و میندازمت خونشو برمیگردم !برمیگردمو زندگی میکنم با شیدا....پس تا فردا خوب فکرارتو بکن مگه نگفتی بسته ها دستته خب بیارش بده بمن..
_اگه بدم چیکار میکنی ؟
_:میمونی تو همین خونه.دیگه نمیدمت به بابک !
_:بازم با شیدا عروسی میکنی.؟
حبیب شرمزده نگاهی به مادرش کرد و گفت
_:دوسش دارم. ! چیکار کنم. ..دوستدارم شیدا مادر بچه هام باشه.
اشکهام شدت گرفت_:پس زیاد فرقی به حال من نداره !
_:منظورت چیه ؟
_:ببر منو ببر بده به بابک،حداقل آبرویی اگه قراره از من بره ،از شما هم بره ،بی غیرتیتون پر بشه تو این حوالی ..خدا نشناس بودنتون ..بی بندو باربودنتون ..
حبیب پوز خندی زد _:ببرم بدمت بابک...کسی بویی نمیبره که بخواد آبرویی ازما بره یه مدت میمونی بعد میای برای کلفتی....
پدرشوهرم با صدای بلندی خندید _:چندوقت پیش میگن یه دختری و باباش داده بوده بابک عقدش کرده بود. ...تو خونه بابک بچه دارشده ..بچه هاشو بابک برداشته و خود دختره رو پس فرستاده ..دختره میگن دیوانه شده .
قلبم لرزید ..اینا کی بودن. مادرم کجاست تا ببینه ..تا بشنوه ..سرم داشت گیج میرفت. .
نگاهی انداختم به مادرشوهرم یه گوشه کز کرده بود ..انگار اونم تسلیم بود. امیدم ناامید شد. .زیر پام حس کردم خالی شد. دستمو به دیوار تکیه دادمو گفتم_:منو ببر خونه خالم ...بسته ها دست پسر خالمه ...
چشمهای حبیب از حدقه زد بیرون ،دندون هاشو روهم فشار داد و گفت_:پس گم نشده ! پس تو خودت برداشتی ! اصلا کی؟ به پسر خالت دادی ! نکنه با پسر خالت مراوده داشتی ؟؟
محکم کوبید رو سرش_:بفرما مادر ..اینم زنی که برام گرفتی ..
مادرشوهرم نگران و بهت زده گف_:شراره... چرا. ...چرا این کارو کردی. من مثل چشماهم بهت اعتماد داشتم. .همه محل از نجابتت میگفتن. ..
باگریه و دستپاچه گفتم._:نههه ..نههه. این طور که فکر میکنید نیست. ..من ..خودم بردم دادم بهش. همون روزی که رفته بودم قبرستان ..بخدا راست میگم ..من بردم بهش دادم ..
حبیب موهامو محکم کشید_:بریم ...بریممم ..همین امشب اون بسته هارو میاری و فردا صبح هم طلا'ثقت میدم ...دیگه نتونستم تاب بیارم ..خودمو انداختم زیر پای حبیب._:بخدا دختر بدی نیستم .بسته هارو خودم بهش دادم. .همون روز..ابراهیم یکبارم این ورا نیومده ..
حبیب نفسمو عمیق بیرون داد ..خم شد. .
از موهام دوباره گرفت. گردنم خم شد به عقب. ..دندون هاشو روهم فشار داد ...
از عصبانیت دور لبش کف سفید بست _:پس ابراهیمی که مادرت میگفت. همین پسر خالت بوده ! پس معشوقت پسر خالت بوده که مادرت اون روز بهم یه مشت دروغ تحویل داد..توهم لنگه مادرتی..درو'غ گو ...حالا که منوخر فرض کردید..باید تقاص بدید .
درحالی که میلرزیدم زل زدم به حبیب
_جای زنی مثل تو فقط خونه بابکه...یالله بریمم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفدهم
غروب بود که با صدای کل کشیدن چندتا زن از توی حیاط فهمیدیم مهمون ها اومدن،دل تو دلم نبود تا داماد بیاد و ببینم واقعا اونقدری که زری میگفت ترسناکه یا نه…..آقا و ابراهیم طبق معمول به استقبالشون رفتن و خیلی زود اتاق کوچیکمون مملو از مهمان شد،زن های سانتی مانتالی که ماتیک زده بودن و با دامن کوتاه و سر لخت اونجا میلولیدن،قمر خانم هم که تحت تاثیر زن های فامیلش قرار گرفته بود روسریشو دراورده بود و برای خان داداشش بادا بادا مبارک بادا میخوند……
خیلی زود سید هم اومد و بعد از کسب اجازه از آقا و خوندن خطبه زری رو به عقد آقا پرویز دراورد،درسته دل خوشی از زری نداشتم اما حقیقتا دلم براش میسوخت،من که من بودم از داماد میترسیدم چه برسه به زری که قرار بود زنش بشه و باهاش زندگی کنه،ابروهاش انقد سیاه و پر و به هم چسبیده بود که چشماش مشخص نبود،سیبیل هاش هم همونقدر سیاه و پر بود و نصف صورتشو گرفته بود……اقا پرویز توی خونه ی خودش شام درست کرده بود و قرار شد همه برای خوردن شام بریم اونجا،فامیل های داماد همه ماشین داشتن و هرکدوم از ما هم توی یکی از ماشین ها جا گرفتیم و حرکت کردیم به سمت خونه ای که قرار بود زری از اون به بعد توش زندگی کنه……انقد مسیر خونه ی ما تا اونجا طولانی بود که دیگه کم مونده بود خوابم ببره،کم کم چشمام داشت گرم میشد که ماشین جلوی خونه ای نگه داشت و همه پیاده شدن،عجب کوچه ای بود پر از درخت و خونه های شیک،مامان که باورش نمیشد خونه ی دامادش اینجا باشه با چشمای گشاد شده مدام الله اکبر میگفت…..بقیه ی مهمونا خیلی راحت رفتن توی خونه اما ما جوری به در و دیوار نگاه میکردیم و همه چیز رو کنجکاوانه دید میزدیم که یک ساعتی طول کشید تا توی خونه بریم…..داخل خونه بزرگ بود و کلی وسیله داخلش بود،تاحالا انقد وسیله رو باهم یه جا ندیده بودم،صندلی هایی که بهشون مبل میگفتن و من اولین بار بود که میدیدم…..خیلی زود سفره ی شام رو پهن کردن و همه سر سفره نشستن،زری هم انگار با دیدن خونه و وضع و اوضاعش کمی از اخم و تخمش کم شده بود و با دقت به همه جا نگاه میکرد،تعجب میکردم که آقا پرویز با این وضع و اوضاعش چطور سراغ خانواده ی ما اومده،اصلا چطور کمک خواهرش نمیکنه و قمر خانم توی اتاق های پایین شهر زندگی میکنه……بعد از اینکه شام خوردیم و مامان چندین قابلمه رو هم پر از غذا کرد تا برای چند روزمون پلو چلو داشته باشیم از زری خداحافظی کردیم و با یکی دیگه از برادرای قمر خانم به سمت خونه ی خودمون حرکت کردیم،زری گریه میکرد و از مامان میخواست شب رو پیشش بمونیم اما مامان بهش توپید و گفت خجالت بکش،انگار دختر ده سالست،نبینم فردا تا تقی به توقی خورد شال و کلاه کنی پاشی بیای خونه ی ما،شوهرت هرچی گفت بی چون و چرا میگی چشم،پاشی بیای خودم برت میگردونم….اینم از محبت مادر من موقع جدا شدن از دختر بزرگش،خونه که رسیدیم مامان اصلا به قمر خانم محل نداد و خیلی سرد باهاش خداحافظی کرد،توی اتاق در حالیکه داشتیم لباسمونو عوض میکردیم به مامان گفتم چرا انقد با قمر خانم سرد بودی نکنه چیزی گفته بهت،مامان چینی به پیشونیش انداخت و گفت:خبر مرگش الکی بهم وعده وعید داد که شب عروسی خان داداشم بهت انگشتر هدیه میده،منم از بس بهش گفتم و هی الان الان کرد دیگه سنگ رو یخ شدم و چیزی نگفتم،ولی کور خوندن تا انگشترو ازشون نگیرم ولشون نمیکنم،دختر دست گلمو دو دستی تقدیم اون داداش نره غولش کردم تا حقمو نده که ولش نمیکنم......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،به شوق همون انگشتر زری رو راضی کرده بود و حالا از انگشتر خبری نبود،با خودش حرف میزد و میگفت فردا براش دارم،میرم در اتاقشو هرجوری که شده انگشترو ازش میگیرم.....اونشب مامان اصلا عین خیالش نبود که زری دیگه پیشمون نیست و همون لحظه با پهن کردن رختخواب ها دراز کشید و خوابید،انقد خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی دراز کشیدم و کی خوابم برد فقط میدونم صبح شد و با صدای جر و بحث مامان و قمر خانم چشمامو باز کردم......
سریع از رختخواب بیرون پریدم و به سمت حیاط پاتند کردم،قمر خانم صداشو انداخته بود توی سرش و بلند بلند با مامان حرف میزد،همسایه ها هرکدوم گوشه ای ایستاده بودن و به معرکه ای که راه افتاده بود نگاه میکردن،مامان که با حرفای قمر خانم شیر فهم شده بود دیگه چشمش به انگشتر نمیفته با حرص گفت: اره دیگه بایدم اینجوری کلک بزنی،اگه اینجوری سر منو شیره نمیمالیدی که دختر دست گلمو بهتون نمیدادم،خدا میدونه چندجا رفتین خاستگاری و بخاطر همین کلکاتون بهتون دختر ندادن،مارو ساده گیر آوردین ها؟قمر خانم دستشو توی هوا تکون داد و گفت بدبخت گدا گشنه برو خداتو شکر کن خان داداش من چشمش اون دختر ترشیدتو گرفت و رو حرف من حرف نزد،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفدهم
عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم میگفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر....
اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمیکرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن....
صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم....
عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته....
خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا....
کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم..
عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد....
تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد....
..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر....
به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی میدونه اما مخفی میکنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز....
صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درختها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟....
خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمیخواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه...
تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_هفدهم
بالاخره امیرارسلان رفت...
فردای. اونروز مشغول کارهام بودم که خانم صدام زدو ازم خواست به اتاقش برم و عینکش وبراش بیارم...
وارد اتاق شدم...دور تا دور اتاق نگاه کردم،یه اتاق خیلی بزرگ بود به اندازه خونه من،همه وسایلاش توسی مشکی بود..آدم دلش میخواست رو تخت بزرگش بپر بپر کنه ..
عکس شوهر مرحومش رو عسلی بود...و عکسهای از پسراش و دخترش روی دیوار و میزش ...امیر ارسلان تو همه عکسا در حال خنده بود،امیر رضا اخمو و نرگس غمگین...
قدم زنان به سمت آینه میزش رفتم....هیچی روش نبود..روی عسلی هارم نگاه کردم حتی روی تختش،با ترس کشوهارو باز کردم ،نگاهشون کردم ولی اثری از عینک نبود..
با خودم فکر کردم برم از پریناز بپرسم،کشو دوم و که باز کردم نصف کشو پر بود از طلا جواهرات...برقشون چشم آدم نوازش میکرد..غیر ارادی دستمو بردم و نوازششون کردم..چرا به جای گاوصندوق اینجا بودن؟؟
_تو به چه حقی این کشورو باز کردی و به وسایلای من دست زدی؟؟اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟؟
از ترس دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:
_خانم ببخشید من عینکتون پیدا نکردم گفتم شاید تو کشو باشه..
خانم مهندس در حالی که کشور با سرعت و محکم میست گفت:_آها پس واسه همین بهشون دس میزدی؟؟
و بعد دست به سینه واستاد..
_خانم بخدا قصدی نداشتم فقط دنبال عینکتون بودم
_ از پشت عطرهای روی میز عینکش رو بیرون کشید و گفت :_عینک به این بزرگی و اینجا کوری ولی بلدی کشوها رو باز کنی؟
از اتاق برو بیرون ..
خجالت زده سرم را پایین انداختم و با گفتن ببخشید از اتاق بیرون آمدم،چرا من عینک رو روی میز ندیدم ؟؟
من دو بار نگاه کرده بودم ،پس چرا ندیدمش؟؟ همینجور که خودم را لعن و نفرین میکردم به آشپزخانه رفتم ،کمی میوه که برای سپیده کنار گذاشته بودم برداشتم و به سوئیت خودم رفتم..
سپیده داشت همراه برادر گلنار تو حیاط پشت ساختمون قدم میزد...
قدم زنان پیششون رفتم ازش تشکر کردم که هوای سپیده رو داره،دست سپیده رو گرفتم و باهم با اتاقمون رفتیم..
میوه هاشو که دادم زود خوابش برد،
فردای اون روز بعد ظهر بود ..
مثل همیشه آشپزخونه رو تمیز تحویل دخترا دادم و به سوییتم رفتم،طبق برنامه هفتگی شام کتلت بود با سوپ جو و سالاد فصل..
برای اینها هم ۲ساعت قبل از وقت شام میرفتم کافی بود تا به کارام برسم...
تازه خواب مهمان چشمانم شده بود که در به شدت زده شد..
من که هیچ، حتی سپیده از خواب پرید،
پریناز بود و میگفت خانم مهندس گفتن سریع به عمارت بری..
سپیده رو که به علت بد خوابی نق میزد بغل کردم و راهی عمارت شدم..
خانم مهندس تو اتاقش منتظر من بود
در زدم و تو رفتم..
سلام دادم ،به جز خانم مهندس دخترشون نرگس هم تو اتاق بود..
_بیار تحولش بده تا تحویل پلیس ندادمت..
_ببخشید با منید؟؟
_به جز شما خدمتکار دیگه ای هم اینجا هست؟؟
_متوجه نمیشم...
_دیروز از اتاقم چیزی دزدیدی بیار تحویلش بده و بعد بی سرو صدا از این خونه برو..
_خانم چی دارین میگین من هیچی ندزدیدم چطور این حرف و میزنین...
_دختر جان حوصله بحث ندارم از همون اولم معلوم بود آدم درستی نیستی،تو دیروز بدون اجازه داشتی کشوهای منو میگشتی تنها کسی که اتاق من اومده تو بودی...
پس تو انگشتر نگین الماس منو دزدیدی؟؟
به گریه افتاده بودم:
_خانم بخدا به روح مادرم من هیچی برنداشتم، من هیچی ندزدیدم شما دارین اشتباه میکنین..
_میدونستم مقاومت میکنی، پس زنگ میزنم پلیس میاد تکلیف منو تورو روشن میکنه دختره دزد...
گوشی و برداشت و شماره کلانتری گرفت،
من همچنان گریه میکردم و التماس که آبروی منو نبر انگشتر تو دست من نیست
ولی کو گوش شنوا..
_من صدات زدم اتاق و پیش خدمتکارای دیگه بازپرسی نکردم وتو مثل اینکه نمک نشناستر از این حرفایی،پلیس که بیاد مثل بلبل حرف میزنی واسا،اگه به کسی نداده باشی باید تو اتاقت باشه..
_خانوم ،خانوم اینکارو نکن به خدا به روح بچم من از شما هیچی ندزدیدم..خودتون خونه ی منو بگردین، ولی پلیس نیارین، من دزد نیستم ،آبروی منو نبرین..
صدای زنگ عمارت اومدو خانم مهندس با خوشحالی گفت:_پلیس اومد...
با شنیدن اسم پلیس مثل مجرمها از ترس شروع به لرزیدن کردم ..
نرگس گوشهای وایساده بود و فقط نگاه میکرد،نمیدونم چرا ولی حس کردم شاید نرگس بتونه کمکم کنه،برای همینم کمی مایل به نرگس ،که گوشه اتاق بود وایسادم با گریه گفتم:نرگس خانم تو رو خدا شما یه چیزی بگید،جان یه دونه بچهام من چیزی ندزدیدم ..
تو رو جون بچههات نذار منو اینجور بیآبرو کنن...
خانم مهندس وسط حرفهای من به سمت طبقه پایین رفت تا مثلاً پلیس رو به سمت اتاقش راهنمایی کنه..
نرگسم همچنان نگاه میکرد که دوباره گفتم:_نرگس خانم جون بچههات ..
دیدم که آب دهنش رو قورت داد و جلوتر اومد و
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_هفدهم
من نباش وقتی توی این خونه دووم اوردم جای دیگه هم میارم و از اتاق بیرون رفتم.
پامو که از اتاق بیرون گذاشتم چشمم به اقاجون و پیرمردی که کنارش نشسته بود و از لب نعلبکی چایی میخورد افتاد. اقاجون با انگشتش به من اشاره کرد و گفت اینم از عروست حاج اقا. پیرمرد نعلبکی رو پایین اورد و همین که به سمت من برگشت به سرفه افتاد. چند باری سرفه کرد تا چایی که به گلوش پریده بود بیرون بیاد و بعد با صدای گرفته رو به اقاجون گفت شوخیت گرفته حاج رمضون این که دختر بچه اس نوه های من یکی دو سالی هم ازش بزرگترن من اینو ببرم ننه ی اونا بشه؟ اقاجون گفت کی گفته دختر بچه اس نه سالش شده دیگه دختر نه ساله اصلا نباید توی خونه بمونه. پیرمرد از جاش بلند شد و گفت اخه از خدام نترسم این دخترو بگیرم برای پسر سی چهل ساله ام،از پس بچه هاش بر نمیاد که وقتی بفهمن ازشون کوچیک تره سرش شیر میشن و دوباره برای ما مکافات درست میکنن. اقاجون گفت این دختر یه چیزیه که دومی نداره خودش سر همه شیره ،حسابی از پس نوه هات برمیاد اصلا نگرانش نباش. پیرمرد مردد بود و انگار اصلا به دلش نبود که من رو با خودش ببره. یه نگاه دیگه به اقاجون و یه نگاه به من و زن عمو که پشت سرم اشک میریخت انداخت و گفت شرمنده حاجی من از خدا میترسم نمیتونم این کارو بکنم.اقاجون نفسشو با حرص بیرون داد و معلوم بود که حسابی عصبانی شده. پیرمرد نعلبکی رو روی تخت گذاشت و خواست بره که شروع به دویدن کردم و گفتم اقا اقا حاج اقا توروخدا یه دیقه وایسا. اقاجونم راست میگه من پس بچه ها برمیام بلدم باهاشون چجوری حرف بزنم که به حرفم گوش بدن. پیرمرد سر جاش خشکش زد و گفت دختر جون اخه تو که نوه های منو ندیدی یه سر و گردن از تو بزرگترن چجوری میخوای رامشون کنی اونا خیلی وروجکن. با چشم های پر از اشکم ملتمسانه بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا من بلدم میتونم رامشون کنم. پیرمرد جلوم زانو زد بعد از این که یه نگاه به اقاجونم که دور تر از ما ایستاده بود انداخت ، اروم پرسید اذیتت میکنن؟ بدون هیچ حرفی سرمو بالا پایین کردم و گفتم میخوام بیام. پیرمرد از روی زمین بلند شد و بعد از این که خاک سر زانوش رو تکوند گفت میخوام با مادر این دختر حرف بزنم. اقاجون نگاهش سمت ایوون بالا رفت و خواست ننه همدم رو صدا بزنه که زن عمو شهناز از اتاق بیرون اومد و همینطور که روشو با چادر گرفته بود با صدای ارومی گفت منم ننش حاج اقا بفرما.
پیرمرد نگاهی به اقاجون انداخت و گفت حاج رمضون اجازه هست؟ اقاجون دلش نمیخواست که پیرمرد با زن عمو حرف بزنه ولی بدجایی گیر کرده بود و همینطور که دستشو بالا اورد گفت بفرما.
پیرمرد به سمت اتاق راه افتاد و بعد از چند دقیقه بیرون اومد و رو به من گفت بریم دخترم. این بار زن عمو خوشحال بود و اشک نمیریخت حتی چشم هاشم میخندید و با خوشحالی به من خیره بود. اقاجون چشم هاش چهار تا شده بود تند تند به سمت ما قدم برداشت و گفت چیشد حاجی تصمیمت عوض شد؟ پیرمرد سرشو تکون داد و گفت اره با ننه اش حرف زدم فهمیدم دختر عاقلیه میتونه از پس بچه ها بر بیاد. اقاجون دستی زیر سبیلش کشید و قلمبه ای پول از توی جیبش در اورد و به سمت پیرمرد گرفت. پیرمرد سوالی اقاجون رو نگاه کرد و اقاجون گفت این به جای جهازش حاجی. پیرمرد دست اقاجون رو پس زد و گفت حاج رمضون دختر رو اینطوری عروس نمیکنن اگه قرار بود جهاز بدی خود جهاز رو میدادی پولو که ما هم داریم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. نگاهی به اقاجون که دستش روی هوا خشک شده بود انداختم و بعد از این که لبخندی به روی زن عمو شهناز زدم از خونه بیرون دویدم. حتی دلم نمیخواست یک بار دیگه شکل و شمایل اون خونه رو نگاه کنم که توی خاطرم بمونه و فقط دلم میخواست که از اونجا برم. یه کم دویدم تا به پیرمرد برسم. قدم های بلندی برمیداشت و نفسش رو تند تند بیرون میداد و به جلوش خیره بود. مشخص بود که خیلی از دست اقاجون حرصی شده که اینقدر تند تند راه میره و دست هاشو مشت کرده. مسافت زیادی رو طی نکرده بودیم که کلیدش رو از جیبش در اورد و در خونه ی بزرگی رو باز کرد و گفت برو تو دخترم. سرکی کشیدم و وارد خونه شدم. زنی پایین حوض نشسته بود و مشغول شستن رخت ها توی لگن مسی بود. دور حیاط پر از بچه بود و دو تا زن دیگه هم لب ایوون نشسته بودن و نخود لوبیا پاک میکردن. با دیدن پیرمرد یکی از زن ها از سر جاش بلند شد و گفت خوش اومدین حاجی اقا. بچه ها هم با صدای زن به سمت پیرمرد برگشتن و یکباره همشون شروع به دویدن کردن. از ترس پشت سر پیرمرد ایستادم ولی بچه ها اصلا متوجه ی من نشده بودن و همشون اقاجونشون رو بغل کردن پیر مرد که هه حاجی اقا صداش میزدن روی سرشون دست میکشید و به سرشون بوسه میزد و میگفت خیلی خب بابا جان برید کنار تا بهتون نقل بدم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفدهم
اسمشو گذاشتم همای چون خیلی باشکوهه...یکم بهم نزدیکتر شد، فاصلمون خیلی کم شده بود،بهقدری که به راحتی صدای نفس هاش رو میشنیدم...تعجب کرده بودم.
+نتـرس ،شیرین داره ما رو دید میزنه نمیخوام به چیزی شک کنه...
+بله آقا...
فرهاد خان پشتش به شیرین بود و شیرین نمیتونست درست ببینه که اون داره چیکارمیکنه...فرهاد آروم سرشو به گونه ام نزدیک کرد و بعد دور شد...این کارش واقعا برام عجیب بود...
شـرم داشتم اما نباید تکون میخـوردم ...
با اینکه من به اندازه ی کافی قدم بلند بود و ریزه میزه نبودم اما کنار فرهاد خان با اون قد بلندش خیلی کوچک به نظر میومدم..
خب کافیه... من میخوام برم اسب سواری تو هم میتونی برگردی عمارت...
فرهاد خان سوار یکی از اسبها شد و از اونجا دور شد ...منم از همای خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق...به عمارت نگاه میکردم یعنی شیرین از کجا داشت به ما نگاه میکرد...چرا فرهاد خان تموم سعیشو میکرد تا شیرین ازدواج ما دوتا رو باور کنه؟
یه هفته از اومدنم به این عمارت میگذشت...لباس جدیدی که خیاط برام دوخـته بودو برداشتم و رفتم طرف حموم...هنوز به حموم نرسیده بودم که با شنیدن صدای شیرین ایستادم...داشت با کی حرف میزد؟!
+چرا با من این کارو کردید؟! مگه من وشما نشون شده ی هم نبودیم؟! چندین سـاله من خودمو زن شما میدونستم اما الان باید شمارو کنار یه دختر که معلوم نیست کیه و از کجا اومده ببینم ...فرهاد خان این حق من نبود من شما رو خیلی دوست داشتم!!حرفهای شیرین رو که شنیدم،دستمو گذاشتم رو دهنم ومیخواستم از اونجا دور بشم اما کنجکاو شدم ببینم فرهاد خان چی میگه...
+خوش ندارم کسی سوال جوابم کنه شیرین...میبینی که من ازدواج کردم قسمتم هم همین دختره...
آخه چرا اون دختر رو به من ترجیح دادی؟ اون دخترک چی داشت که تو انتخابش کردی؟دختره ی دهاتی حتی بلد نیست چطور غذا بخوره...
فرهاد خان انگار عصبانی شده بود صداشو بالا برد وگفت:تمومش کن ،اونی که دربارش حرف میزنی زن منه،منم خوشم نمیاد کسی بد در موردش حرف بزنه...تــرسیدم ازاینکه منو اون اطراف ببینن.بی خیالِ حمام رفتن شدم و
بی صدا برگشتم سمت اتاق...پس دلیل نفـرتِ شیرین از من و ازدواجِ فرهاد خان با من و معرفی من به عنوان همسرش این بوده، میخواست از دست شیرین خلاص بشه...ازاینکه این موضوع برام روشن شد حس خیلی خوبی بهم دست داد،اما اگه این دوتا نشون کرده ی هم بودن چرا فرهاد خان باهاش ازدواج نکرده بود؟دختر بر و رو داری هم بود...بعد از شنیدن این حرفها بیشتر از قبل از شیرین تــرسیدم...فهمیدم اون نگاههای نفـرت انگیزش بی دلیل نبود ،شاید بخواد تلافی کنه...ته دلم کمی احساس غرور کردم،بااینکه میدونستم ازدواج منو فرهاد سوریِ اما حتی همین هم بهم احساس قدرت میداد...با خودم گفتم خدا به خیر کنه...تا شب به حرفهاشون فکر میکردم...
از اینکه فرهاد خان بخاطر حرفهایی که شیرین به من زد عصبانی شد،حس خوبی داشتم...اصلا از اون دختره خوشم نمیومد،هر لحظه که میدیدمش یاد زن عمو می افتادم ...
شب شده بود، چراغ خاموش بود و من روی تخت بودم و فرهاد مثل همیشه پشت به من دراز کشیده بود...
آروم گفتم :چرا باهاش ازدواج نکردی ؟
میدونستم شاید از این سوالم عصبانی بشه اما خب خیلی کنجکاو بودم دلیلش روبدونم...چیزی نگفت ...اینطور که بی تفاوت بود،حس میکردم منظورش اینه که دهـنتو ببند وچیزی نگو،اما من به صحبتم ادامه دادم...انگار چون چراغ ها خاموش بود و نمیتونستم ببینمش میتونستم حرف بزنم وگرنه اگه اون چهره ی اخـموش رو میدیدم حتما لال میشدم!
+دوستش نداشتی؟! ولی اون معلومه خیلی دوست داره!!!_بدون اینکه تکون بخـوره یا روش رو برگردونه گفت :میدونستی از فالگوش ایستادن بدم میاد؟!
+فالگوش واینستادم آقا از اونجا رد میشدم...
چیه دوست داری برم بگیرمش تا هـووت بشه؟انگار تو از شیرین خیلی خوشت میاد...
خنده م گرفته بود آخه من از چی اون دختره ی بداخلاق افاده ای خوشم بیاد...دیگه چیزی نگفتم...
+بگیر بخواب .منم بخوابم باید فردا برگردم شهر ...
با تعجب گفتم :فردا !!!؟ نگفته بودید؟
یه پوزخندی زد وگفت :ببخشید ارباب یادم رفت .بار دیگه که خواستم برم بهتون اطلاع میدم...
خودمم از اینکه اینجوری ازش سوال میکردم خجالت کشیدم برای همین گفتم :ببخشید اربابزاده.من نمیدونستم میخواید برید ،آخه من اینجا تنهایی چکار کنم؟
_تو این مدت مگه چیکار کردی؟ همون کارها رو میکنی...بغض کرده بودم، خدایا بدون فرهاد خان تو این عمارت چیکارباید میکردم...پتو رو کشیدم رو سرم و آروم آروم شروع کردم گریه کردن ...با خودم گفتم :چت شده ریحان ؟این گریه ها برای چیه ،مگه قرار بود فرهاد خان همیشه پیش تو باشه ،همین که لطف کرده و تو رو تو این عمارت راه داده باید ازش ممنون باشی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هفدهم
رباب و خدیجه بی سر و صدا از اونجا دور شدن و شکسته بند هم اومد ،یه نگاه به دستم کرد و گفت ضرب دیده و چیز خاصی نیست ، یه کم با دستم بازی بازی کرد و یه آن همچین دستمو پیچوند که دیگه نتونستم طاقت بیارم و جیغ کشیدم، شکسته بند گفت از دوسه جا در اومده بود انداختم جاش ،بعد یه چیزایی درست کردو گذاشت روی ساق دستم و گفت تا دوروز تکونش نده و بعد از دوروز بازم میام خودم بازش میکنم ...
ارباب رفت پایین و ارسلان کمکم کرد بردم تو اتاق...
پشت سرم درد میکرد دستمو کشیدم و دیدم باد کرده ،ارسلان که از حالت چهره ام دید درد میکشم اومد نزدیک و روسریم رو در آورد و یه نگاه به سرم انداخت و یهو با عصبانیت گفت تو این خراب شده چه خبره ،تا تو رو نکشن نمیخوان دست بردارن، هر روز یه چیز جدید میبینم.. ترسیدم گفتم چی شده ،جواب داد تو باید بگی چی شده ،کی موهاتو کنده؟ اونم از ریشه ،پشت سرت خالی شده ، انقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمی کرد، کم تو این خونه بدبختی داشتم اگه می فهمید خان ننه این کارو کرده و حرفی بهش میزد باید دیگه اشهدمو میخوندم ..گفتم از اول اینطوری بوده و پشت سرم اندازه یه سکه خالی بود، ارسلان یه نگاه به من و یه نگاه دیگه به سرم کرد و آه بلندی کشید و گفت فعلا پنهون کاری کن ولی دیر یا زود همه چی رو میشه...
اونشب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
صبح که برای صبحونه رفتم پایین ارسلان سر سفره ی صبحانه گفت لازم نبودبیایی پایین افسر صبحونه تو میاورد بالا...با این حرف ارسلان اگه کارد میزدی از ربابه و خدیجه و خان ننه یه قطره خون هم در نمیومد، وقتی گفتم من خوبم و احتیاجی به این کارا نیست،ارسلان با اخم گفت تو جغل بچه چه میدونی چی به صلاحته،چی به ضررته وگرنه دیشب می گفتی کی موهاتو از ریشه کنده تا حساب کار رو بدم دستش، یه نگاه به خان ننه کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با جیغ و داد رو به ارسلان گفت خوبه خوبه خودت رو جمع کن ببینم ، حالا کارت به جایی رسیده که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ، والا چند سال زیر دست مادر شوهر و پدر شوهر کتک خوردیم نصرالله خان جرات نداشت اسمم رو صدا کنه، چه برسه بخواد حساب کسی رو بزاره کف دستش، ارسلان یه گلویی صاف کرد و گفت ماهور عروس این خونه اس نه بَرده ، اگه ببینم کسی موش تو کارش میدونه و میخواد بهش آسیب بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده، اینو که گفت بدون خوردن کامل ناشتاش از سر سفره بلند شد و رفت...
ارسلان که رفت ،رباب شروع کرد به گریه کردن ، خان ننه به من نگاه کرد و گفت خوب بلدی خودت رو به موش مردگی بزنی، خدیجه گفت بخدا قسم میخوردم این بابا رو چیز خور کرده وگرنه کِی بابا تو روی شما وای میستاد ... منم که هر لحظه منتظر حمله از طرف خان ننه بودم یه گوشه کز کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، خان ننه نگام کرد و با اون صدای ضمخت و خشنش گفت فقط حواستو جمع کن هر اتفاقی تو این خونه بیفته باید همین جا بمونه اگه حرف ها بین مردهای خونه پخش بشه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ،اونوقت نه خودت ،نه خانواده ات نمیتونید تو این روستا زندگی کنید، از تهدیدهای خان ننه پشتم لرزید و حسابی ترسیدم ،ولی تا جایی که میشد به ترسم غلبه کردم و گفتم من هیچ حرفی به کسی نزدم ،ولی به بقیه هم بگید منو اذیت نکنن و در پی خراب کردن من نباشن... رباب همینطور که اشک میریخت گفت منظورت از بقیه کیه ،حتما میخوای بگی باعث افتادنت از رو نردبون من بودم.. گفتم من نمیدونم ولی منم تا یه اندازه میتونم حرف نزنم.. خان ننه بلند شد بیاد سمتم که صدای یا الله یا الله گفتن اردلان تو عمارت پیچید..
اردلان خان از روزی که فهمید بچه دختره رفته بود و الان بعد از چهار روز برگشته بود خونه، حالا هم مستقیم اومد پیش خان ننه ،حال و احوالی کرد و نشست سر سفره ی صبحونه، بدون پرسیدن حال زری که از دیروز به خاطر مرگ بچه اش از اتاقش بیرون نیومده بود ،مشغول خوردن صبحونه شد،خان ننه هم حسابی بهش میرسید و کلی تحویلش گرفت، در آخرم با اون زبون چرب که خوب بلد بود با پسراش چطور حرف بزنه، گفت دیروز عروسها داشتن خونه رو تمیز میکردن ،ای کاش دستم می شکست و زبونم لال میشد و مانع کمک کردن زری میشدم ،هر چند خودش اصرار کرد ولی ای کاش من نمیذاشتم ، اومد یه کم کمک رباب کنه بچه بیچاره رو گذاشت کنار کرسی و باعث شد بچه خفه بشه و بمیره ،چند باری بهش گفتم،بره به بچه سر بزنه ولی گفت سپردمش به شهین، اردلان سرشو انداخته بود پایین و به حرفهای خان ننه گوش میکرددرآخر گفت ننه خودتو سرزنش نکن عمرش به دنیا نبوده ،زن و بچه ام فدای یه تارموی تو،خان ننه که انگار تو آسمونها داشت پرواز میکرد سر اردلان رو بوسید و گفت از اولم گفتم تو پسرهام فقط تو از غیرت و مردانگی به بابات رفتی ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_هفدهم
کشیده ای زد زیر گوشم حرفم ناتموم موند.
با غضب و غصه گفت از کی اینقد بی کس و کار شدی؟یه مدت صبرمیکردی اونوقت میفهمیدی چه بازی باهات کردن ،سرت و مثل کبک کردی زیر برف که بکون تو سرت و منت بذارن؟وای بر بی عقلیات نفس وای!
رفت زیرسکو به عین الله گفت شرف داری؟
به خدا که نه تو نه مادرت شرف ندارین.
دستشو گرفتم گفتم منصور اروم بگیر چخبرته؟بااین معرکه ای که راه انداختی چی درست میشه؟اینده و سرنوشتم تغییر میکنه؟
منصور نمیخواست بفهمه یا زیربار بره که خواهرش زن یکی دیگه است.
گفت من حالیم نیست چی میگی همین الان جمع کن بساط تو بریم تا زنگ نزدم مامور بیاد.راحت میتونیم شاکی بشیم.نفس کاری نکن که بزنم به در کولی بازی قید ابروی خودمونم بزنم.
خودتو بی کس و کار نشون دادی،اصلا میدونی چیشده؟اصلا میدونی چطوری سرت شیره مالیدن؟
گفتم منصور هرچی گفتی چاک دهنم و بسته گذاشتم بلکه حرمت بمونه، پس بی حرمتی نکن که ازت بزرگترم میدونم چی به چیه، اینقدم تکرار نکن گولت زدن.کسی گولم نزده.
بلند تر و محکم تر از قبل داد زد نفس ساکت شو جمع کن بریم واگرنه با لباس تنت میندازمت تو ماشین میبرمت بریم قبل اینکه بابا مرخص نشده و به گوشش نرسیده دردونه دخترش چجوری دستی دستی بی عقلی کرد اومد تودهن شیر که اگه بفهمه و اتفاقی بیوفته من یکی از خونش نمیگذرم.
به ناحق اتیش انداختن تو زندگی مون به حق همه رو اتیش میزنم.
عین الله گفت نفس برو برادرت الان متوجه هیچ حرفی نمیشه!ممنونم که...
گفتم ممنون نباش عین الله ممنون نباش سرانجام خودخواهی و حیله مادرت سررسیده.
عین الله ی اه جانسوز کشید و رفت!
به مادرش نگاه کردم و گفتم اگه قرار بود یکی مثل خودت بودم الان جنازه رو جنازه میوفتاد.
شکر خدا دلم صافه ولی به والله که بد تاوانی میدی.جواب دل چند نفرو باید بدی.
رنگش پریده بود گفت عروس این خونه ای هیچ جا حق نداری بری.
گفتم خط و نشونت ارزونیت عین الله بعنوان شوهر اجازه رو صادر کرده.
هیچوقت نخواستم از ادمای اطرافم نفع ببرم مخصوصا تو همچین شرایطی که راحت میشدانتقام بگیرم ولی نگرفتم.پدرم همیشه میگفت حفظ ابروی مومن حتی اگه بهت بد کرده از واجباته.
ساکمو زدم زیر بغلم تموم اهالی اون خونه بزرگ نگام میکردن کسی بدرقه ام نکرد کسی از خداحافظی حرفی نزد.عین الله اومد گفت فراموش نکنی هرچی بشه زن منی شاهد و سند هم خدا بود و مادرت.
گفتم خوبه که زود فراموش میکنید حرفاتونو به گمونم عقد و قبول نداشتی.گفت منتظرتم برگردی.
دلم نه لرزید نه تپش قلب گرفتم فقط خوشحال بودم بعد چند روزقراره عطر مادرم و ببلعم.
منصور لام تا کام حرف نزد بجز اینکه گفت نفس خدا لعنتت کنه.
وقتی رسیدیم خونه مادرم باهام سرسنگین بود و اینور اونورمیرفت تا نگام نکنه.
قرار بود پدرم مرخص بشه واسه همین منصور اومده بوددنبالم بابا رو با قید وثیقه از بیمارستان اوردن خونه حاج آقا ابراهیمی همون کسی که ماشین مال اون بود تونسته بود با پارتی بازی بیمه ماشین رو درست کنه و دیه اون جوون رو درست کنه.
خودشون هم متوجه شده بودن که اون پسر قصد خودکشی داشت و اصلا دیه بهش نمیرسید.خیلی دیر شده بود رو انداختن و پارتی بازی فایده ای نداشت.دیگه اون دختر هفته پیش نبودم که جسم و روح دست نخورده ای داشت.به هر حال قسمت و سرنوشتم همین بود.جای گلایه نبود چون تصمیمم خودخواسته بود.
منصور راضی نمیشد که به هیچ عنوان حتی راجع به اونا حرفم بزنیم. وقتی مادرم نشست و قضیه رو بهش توضیح داد گفت: به این شرط اجازه میدم که نفس برگرده تو اون خونه که در کمال احترام بیان خاستگاری.
منصور دوباره رفت من موندم و مادر و پدرم.
مادرم یواش یواش داشت قضیه ازدواجم و به پدرم تفهیم میکرد اما نگفت که قضیه از چه قرار بود و با چه اشتباهی سرخود رفتم خونشون.
مادرم گفت که خونواده ماهان در حقمون بی رحمی کردن دخترمون عاقل و بالغ شده ماهان و نمیخواد؛ یه احساسی بین نفس و برادر مرحوم به وجود اومده که اجازه خواستن تا برای خواستگاری بیان خونمون.
پدرم یکم مشکوک شد ؛ چند تا سوال کرد تا بلاخره قانع شد.واقعیت و ازش پنهون کرده بودیم چه میدونست عقد کرده ام و بقیه حرفا سیاه بازیه!
سریع به عین الله زنگ زدم ولی جواب نداد پیام دادم بابام راضی به ازدواجمون شده با مادرت صحبت کن رسما بیایین خاستگاری تو که از هرکسی بهتر میدونی کلک زدین.بازم جوابی نداد.دلشوره اینو داشتم نشه روزی که خودم سرشکسته برگردم که اونوقت چه جوابی دارم به بابام بدم دو دل بودم كه تلفنم زنگ خورد. شماره ى ماهان بود. تعجب كردم و از فکر زیاد یک لحظه ای گر گرفتم دستام لرزيد ولی جواب ندادم.ديگه متاهل بودم.
پیام داد شرمندتم نفس ولی بذار توضیح بدم.
چه فرصتی؟جواب میدادم خیانت محسوب نمیشد؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_هفدهم
بعد هم مثل فنر از جا پرید و رفت تو حیاط به استقبال عمه خاتون...
هرچقدر خانوم جانم سعی می کرد با ملایمت و لحن خوش صحبت کنه عمه خاتون اما عجیب صداشو تو سرش انداخته بود و مارو جلوی در و همسایه سکه ی یه پول می کرد ...
دست آخر هم با همون عصبانیت به طرف اتاق من اومد و در و باز کرد ،با دیدن من تو اون حال و اوضاع یک آن ساکت شد فقط زل زده بود به من، حتی پلک هم نمیزد بعد از چند دقیقه صورتشو جمع کرد و گفت ماه جبین از تو توقع نداشتم ...تو برادرزاده منی ...خون پاک قاجار تو رگهات داری... چه طور تونستی بیماری دخترت رو از من کتمان کنی ؟اونم این قیافه...فکر نکردی من جواب خانواده رو چی بدم؟؟؟ فکر نکردی فرهاد نوه بزرگ منه و براش کلی آرزو دارم...
خانوم جان که از ناراحتی رنگ لبو شده بود گفت :عمه خاتون من چیزی رو پنهان نکردم جهان خانوم بدون هیچ پیشینه ای مریض شد، تابحال اینجور نشده بود ،دیروز اینجوری شد... طبیب گفته چیزی نیست تا یکهفته دیگه خوب میشه...
+وای وای ماه جبین ... چیزی نیست؟؟؟یا تو کور شدی... صورتشو ببین ؟؟ به نظرت این صورت دوباره مثل اول میشه... حتمی که آبله گرفته و تا اخر عمر صورتش اینطور میمونه ...مثل سکینه آبله ای(زن زشتی که تو همسایگی عمه خاتون زندگی می کرد و صورتش بخاطر آبله زشت شده بود) بعد هم تو دیروز برای من پیغام دروغ فرستادی و من ساده لوح باور کردم پدر دخترت مسافرته ...نگو عروس خانوم خودش مشکل داره...
_عمه خاتون اینقدر به خودتون فشار نیارید حالا بیاید یه چای بخورید صحبت می کنیم ..طفلک جهان خانوم هم ترسیده...
خیر ماه جبین من نمک گیر نمی شوم و فقط آمدم تا با چشم خودم آنچه شنیدمو ببینم که حتی بدتر از تصورم بود... دیگه تمام شد .. دخترت ارزونی خودت ...من برای فرهادم به زودی دختر دیگری در نظر میگیرم البته برای خواستگاری حتمی شمارو هم دعوت می گیرم... انشاالله دخترت هم زود سرپا شود و همان درس بخواند بهتراست که با این شکل و شمایل بعید می دونم کسی سراغشو بگیره... بی خود نیست از قدیم گفتن دختر باید زود شوهر کند بفرما دختری که هفده ساله شود هزارتا عیب هم در میاورد...
عمه خاتون رفت و نفهمید حرف هایش خنجری شد و در قلب خانوم جانم فرود امد ..طفلک خانوم جان تا پاسی از شب گریه می کرد، البته که منم از عذاب وجدان قلبم درد گرفته بود ...بازی بدی راه انداخته بودم...
نزدیک غروب طبیب باز هم اومد ...
خانوم جان با همان صورت پف کرده از گریه به طبیب التماس می کرد که زیبایی دخترشو برگردونه.،طبیب یکم مرهم روی صورت من گذاشت احساس خنکی می کردم ،سفارش کرد که حتما خاکشیر زیاد بخورم و چندتا داروی دیگه هم داد .
نگران بودم اروم گفتم یعنی خوب میشم؟
زمانیکه خانوم جان از اتاق خارج شد زمزمه وار برام شعری خوند؛
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
بعد هم گفت همینه دختر جان هیچ وصالی آسون بدست نمیاد ... چه زود خودتو باختی...
_خیلی بد شد عمه خاتون امد اینجا ... آبرو ریزی بزرگی به بار آمد،راستی شما به عمه خاتون چی گفتید؟؟؟
والا دیدم اونجا سور و سات خواستگاری براهه ،گفتم این عروس خوشبخت کیه؟
خاتون هم با سرافرازی گفت نوه یکی یکدانه برادرم صفی الله خان .
فورا گفتم منظورتان جهان خانوم که نیست احیانا ؟
_چرا اتفاقا خود خودش است.
+عه چه طور با اون صورت و وضعیت بیماریش می تواند عروس شود ..چرا اول درمان نمی کند؟
_از چی صحبت می کنید چیزی شده ؟
ای وای ...طبیب محرم هر خانه ایه
نمیدانستم خبر ندارید ...فکر کردم با علم به بیماری دختر میخواهید عروسش کنید ...
وای دخترم نزدیک بود چشمان خاتون از حدقه بزنه بیرون ...
با تعجب گفت باور نمی کنم تا با چشم خودم نبینم باور نمی کنم ... منم گفتم بروید منزلشان ببینید این که سهل است...پس امد اینجا ؟
_بله امد و چه امدنی...
برای طبیب تعریف کردم که چه به ما گذشته طبیب لبخندی به لب داشت و گفت دختر جان خدارو شکر ختم بخیر شد و تو از این وصلت رها شدی مهم این است حالا باید مو به مو کار هایی را که می گویم انجام بدی تا صورت و بدنت مثل سابق شود و زیبایی ات را بدست اوری ...
با نگرانی گفتم یعنی مثل قبل می شم ؟؟ این تاول ها سالک نمی شوند؟؟؟
طبیب خنده ای کرد و گفت نه جانم فقط هرگز نباید بخارونی تا جاش زخم نشه ... هر روز با اب سرد همه تن و بدنتو غسل بده ...این ضماد رو روزی سه بار به صورتت بزار و ازین جوشانده ها بخور، خاکشیر فراموشت نشه و البته از ماست هم غافل نشو...
از فردای اونروز خانوم جان هر روز تمام بدن منو با آب سرد می شست ،خنکی آب حس خوبی بهم میداد و حالت گر گرفتگی درونم بهتر می شد...خانوم جانم به خاطر وضعیت پیش اومده خیلی غصه دار شده بود و دائم ناراحتی می کرد
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هفدهم
مال بیرون، زن باید کارا رو انجام بده.
دوباره بحثای نمایشی برا ثابت کردن خودشون شروع شده بود. نمیتونستم تا اون موقع شب بشینم کنارشون، سختم بود، از طرفی ام میدونستم که اگه الان برم تو اتاق، مامان عطی پشت سرم صفحه میچینه، از دست اسد هم حسابی عصبانی بودم چون عملا دیگه این آخرا منو به حساب نمی آورد...
نگاهی به راحله انداختم و گفتم؛ راحله جان... بیا بریم تو اتاق بخوابیم ما..
اسد بیخیال نشسته بود، مامان عطی گفت؛ نه نه ... شما تو اتاق خودتون بخوابین من و راحله تو اتاق بچه..
اسد پرید وسط حرفش و گفت؛ نه مامان شما برو اتاق ما كنار شکیبا بخواب .. اذیت میشی.
بدون توجه به حرفشون لبخند الکی زدم و گفتم؛ من و راحله بهتر باهم میسازیم. شما مادر پسر هم بعد مدتها باهم باشين..
راحله از جاش بلند شد و گفت؛ حالا که اصرار میکنی باشه ..
رفتیم تو اتاق لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم. راحله هم موذب کنارم دراز کشید، تا حالا انقد بهم نزدیک نبود.
پرسید؛ شکیبا، یه وقت زشت نباشه اومدم جای داداش؟
لبخندی زدم و گفتم؛ نه خیالت راحت من این مدت فقط با پسرم خلوت کردم، داداشت رو زمین میخوابید ..
راحله مشغول غیبت پشت سر فامیلای پدریشون بود که نمیدونم چطور خوابم برد...........
صبح با سر و صدای استکان و نعلبکی و گپ زدن های راحله و مامان عطی بیدار شدم ...
دوس داشتم بیشتر بخوابم اما ترسیدم ناراحت بشن ... سختم شده بود و تو دلم حسابی از اسد ناراحت بودم.. اگه همینطور پیش میرفت باید تا زایمانم از گشنگی میمردم...
وارد آشپزخونه شدم و بعداز صبح بخير، مشغول صبحانه خوردن شدم.
از جام بلند شدم و وسایل قرمه سبزی رو حاضر کردم. داشتم پیمونههای برنج رو میشمردم و می ریختم که مامان عطی گفت؛ بسه شکیبا چقدر میریزی مگه قراره یه لشکر و غذا بدی؟
مکثی کردم و دوتا پیمونه دیگه ریختم و با لبخندی مصنوعی رو بهش گفتم؛ ماشالله مامان عطی چه مهمون خوبی هستی ،به فکر جیب صاحب خونه ای... نمیشه که یکی بخوره و یکی دیگه چشم به دهنش بدوزه...
بعدم مثل خودش از سیاست استفاده کردم و گفتم؛ میبینی راحله جان، مامان عطی چقدر پسر دوسته، حاضر من و تو نخوریما، اما جیب و شکم پسرش پر بمونه همش..
راحله گفت؛ چی بگم والله ...
مامان عطی با سیاست گفت؛ امان از دست این عروسا!!!
مشغول کار شدم و سعی کردم بحث و ادامه ندم ...
چندروزی گذشت. از حمام رفتنم تا ساعت غذا خوردنم تحت نظر دهی بود، حسابی کلافه شده بودم.
مامان عطی عملا فک میکرد عروس باید مثل كنيز باشه و پسرش شاه، خیلی خودم رو کنترل میکردم تا ازم نرنجن و ناامید از خونم نرن.
چندروز زودتر از موعد کیسه آبم پاره شد و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... بدون هیچ دردی راه افتادم به سمت زایشگاه.
دکتر بعد از معاینه گفت؛ ورزشکاری عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم؛ نه ...
دکتر گفت؛ اما وضعیتت عالیه به نسبت شکم اول بودنت....
دو ساعتی همینطور موندم و راه میرفتم. اسد اومد و مشغول حرف زدن با دکتر شد...
رفتم جلوتر، اسد با عصبانیت گفت؛ جون زنم برام مهمه خانوم دکتر، دوس ندارم اینجا بزاد... میخام ببرمش بخش خصوصی سزارین کنه..
دکتر گفت؛ خانومتون تو بهترین شرایط ممکن قرار دارن آقا، چرا میخواین این فرصت و ازش بگیرین؟ در ضمن، بیمارستان قبول نمیکنه مادر باردار با این شرایط عالی رو بفرستیم برا سزارين...
همون لحظه دردم شروع شده بود... احساس درد و گرفتگی شکم و کمرم هرلحظه بیشتر می شد...
منو به اتاق مخصوص بردن، نمیدونم چه مدت گذشت اما بعد از دردی طاقت فرسا پسر قشنگم رو گذاشتن تو بغلم..
اشک شادی از چشمام میومد... ماما با مهربونی گفت؛ مبارکت باشه مامان خوشگل... اسم این گل پسر و چی میخای بزاری؟
لبخندی زدم و گفتم ؛ شاهان ...
منو به بخش منتقل کردن، زهره و راحله اومده بودن به دیدنم ...
مامان و بابا و شیما و داییها و زندایی ...
اسد محو پسرمون شده بود. برق خوشحالی رو تو چشماش میدیدم ...
زندایی گفت؛ آقا شاهان، خوش اومدی...قدمت خیر باشه انشالله....
راحله و زهره نگاهی بهم انداختن ... زهره گفت؛ چی؟ شاهان؟
اسد سری تکون داد و گفت؛ آره ... دوس دارم این اسمو...
زهره لبخندی زد و نزدیکم شد، به بهونه اینکه کمکم کنه تا آماده شم به بچه شیر بدم آروم زیر گوشم گفت؛ مارو بگو فکر میکردیم قراره اسم آقا خدابیامرزمو بزارین رو پسرتون... ای ... اشکالی نداره خوش قدم باشه..
بازم شروع شده بود.. نشنیده گرفتم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم....
مرخص شدم و به خونه رفتم، اسد جلوی پامون گوسفند قربونی کرد. تموم حواسم پی بچه بود اما متوجه میشدم مامان عطی با حرص داره تموم گوشتای قربونی رو برا زهره و فامیلاش برمیداره، از همون بدو ورود شروع شده بود ....
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفدهم
یک گهواره بود با یکدست رختخواب بچه و چند دست لباس، با یک سرویس لباس نوزاد، بعدهم بی بی برام مقداری روغن حیوانی و برنج و آردو زعفران هم فرستاده بود و قاعده اش این بود که مادرم برای نگهداری من به خونمون می اومد ،اما چون با عشرت رابطه ایی نداشتند ،گفتن اگر من بخوام ،فاطمه خانم یا معصومه رو به کمکم میفرستن ..
همون موقع که وسیله هام رو آوردن عشرت خانم چشمی نازک کردو گفت چه عجب !
پاتون رو تو این خونه گذاشتین معصومه گفت والا چی بگم ،حاج محمد کدخدا هنوز هم از دخترش دلخوره ، اما دلش هم طاقت نمیاره که بی خبر بمونه..
عشرت خانم با زبون تند و تیزش گفت؛نه بابا فکر کنم حبیبه یه چیز اضافه تو خونشون بوده که دادن رفته !!
به معصومه قسم دادم گفتم معصومه جان تو رو خدا به آقاجان و بی بی چیزی نگی..
گفت:نه مگر عقلم کمه ،بعد گفت هروقت اراده کردی و خواستی من بیام پیشت،صغری بیگم رو بفرست دنبالم ….
اونروز اونها که رفتن عشرت خانم قابله خانگی رو صدا زد که بیاد منو معاینه کنه. رقیه خانم قابله که همه میگفتن زن حاذق و مهربانی هست به خونمون اومد و از روی شکمم منو معاینه کردو گفت بنظرم بچه ات خیلی درشت نیست...
و منکه عقلم نمیرسید گفتم یعنی زود بدنیا میاد؟
گفت نه قشنگم ! درد زایمان که به ریز و درشتی نیس،بعد بهم گفت که تو اون هفته قراره زایمان کنی حتما بیشتر دوش بگیر چون نمیتونی ده روز حمام بری منهم که از این چیزها سر در نمی آوردم،گفتم باشه حتما !!! اما هوا سرد بود و شهر های شمالی سردتر از جاهای دیگه بود،یکشب با احساس درد تو کمرم از خواب بیدار شدم و تا دو سه ساعت دیدم درد دارم،لحاف ساتن پنبه دوزی رو دور خودم پیچیدم فکر کردم سرما بهم زده،اما دردهام بقدری تند شده بودکه رفتم صغری بیگم رو بیدار کردم..
صغری بیگم با دیدنم گفت چی شده حبیبه جان ؟ دردته ؟
گفتم:آره فکر کنم درد زایمان باشه.
گفت:بدو بریم تو زیر زمین دوش بگیر ودوباره برگردیم بالا تو اتاقت !
گفتم صغری خانم سرما میخورم.
گفت:نه نگران نباش منمراقبم،بعد رضا رو بیدار کردم چراغ والور وسط اتاق بود،صغری بیگم گفت پسر جان بپر منقل رواز زیر زمین بیار ذغال روتو آتیش گرودون بریز وقتی گل انداخت خاکستر رو بزار روش،بعد قابلمه آبگرم تو مطبخ روپر کن تا ما برگردیم.
رضا از اینکه درد زایمانم گرفته بود خوشحال بودو گفت به روی چشم همرو انجام میدم ..بعد بهش گفت ساکت باش و نزار عشرت خانم بیدار بشه ؛رضا بشوخی گفت اطاعت امر ..هر دو به زیر زمین رفتیم، با نور چراغ های گردسوز کارهامون رو انجام دادیم،خودمو در حوله بزرگی که به اندازه تمامی بدنم بود پوشاندم،صغری خانم کمکم کرد تا حاضر بشم و آرام به اتاق آمدیم،موهای بلندم رو به دور حوله پیچانده بود و میگفت اگر آرام باشی و خونسردی خودت رو حفظ کنی و به خودت کمک کنی زودتر زایمان میکنی …
دردها امانم رو بریده بود آخه یک دختر ضعیفی مثل من چطور میخواست زایمان کنه ؟ اتاقم با منقلی که رضا آورده بود حسابی گرم شده بود،صغری بیگم گفت دخترم پاشو موهایت رو سر منقل که گرما میده شونه کن مبادا به حرفهام گوش نکنی وگرنه سرما میخوری ! بلند شدم شانه چوبی دنده درشت رو برداشتم و داخل موهام کشیدم اما وسط این کار یهو دردم میگرفت و بی تاب میشدم ..صغری بیگم برایم شربت بید مشک درست کرد و با زعفران قاطی میکرد و بخوردم میداد،دیگه دم دمای صبح بود گفتم صغری بیگم دارم ازدرد میمیرم..
گفت آقا رضا برو سراغ رقیه خانم قابله، فکر کنم نزدیک زایمان باشه ..
عشرت هنوز خواب بود،انقدر ازش بدم می اومد که دلم نمیخواست بیدار بشه..
رضا حاضر شد و به دنبال قابله رفت،صغری بیگم سماور ذغالی رو روشن کرده بودو میخواست بمن صبحانه بده،میگفت جون نداری که زایمان کنی،طبق معمول برام تخم مرغ محلی گذاشت و بعد عسل و شیره آورد..اما از بخت بَدم عشرت از خواب بیدار شد و دید که اتاق ما کورسو میزنه .فریاد زد صغری !!!چه خبره ،،،،چرا چراغ روشنه ؟ صغری بیگم گفت یا خدا این بیدار شد.از دور گفت هیچی والا فکر کنم حبیبه جان دردش گرفته ..عشرت وارد اتاق شد تا بساط صبحانه رو دید گفت اوههههه چه خبره مگه نمیخواد زایمان کنه ؟ صغری بیگم گفت آره اتفاقا بخاطر همین دارم بهش غذا میدم تا جون داشته باشه..
گفت فکر نمیکنی این دختره انقدر بخوره ممکنه موقع زایمان خرابکاری کنه !
صغری بیگم گفت ای خانم چه حرفا !! اینو از کجا آوردی ؟چیزی نخوره که جون نداره زایمان کنه …بعد همون موقع رضا با رقیه خانم قابله وارد شد..سلامی به جمع داد و گفت ؛اضافه ها بیرون …
فقط رضا بیرون رفت،بعد دستی به شکمم کشید و گفت خوبه بچه پایین اومده،دردها مشدیدتر شد و رقیه خانم منو رو تشک خوابوند و روی تشک مشمای بزرگی پهن کرد
گفت ببین دختر جان خوب گوش کن من وسیله ام، اصل کار خداست و بعد از خدا خودت…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هفدهم
اینا هشت برادرن که خیلی همو دوست دارن و بچه هاشون هم فقط با خودشون راحتن،طلایه از فامیل های دوره که به اسم عمو وعموزاده بهشون میچسبه، البته چون نفع میبرن وگرنه که با پنبه سر میبرن...
چشمام گرد شد که عمو سینی سینی ظرف آورد...همه رو شستیم وخاله گفت:طلایه یا چندنفر دیگه هر حرفی زدن تو دهن به دهن شون نذار، اقا سفارش کرده زیاد توی دید نباشی چون نمیخواد اذیت بشی الان هم برگرد اتاقت چون با ایلدا میان اینجا و تو توی جمع نباشی بهتره، البته اقا هم تاکید کرده بعد از اون حرفهای اون دختر...
گفتم :مگه طلایه خانم خاطرخواه اقا نیست؟من فکر میکردم زن وشوهرن آخه رفتار طلایه خانم اینجور نشون میداد....با خاله سمت اتاقم رفتیم وگفت:نه مگه آقا دور از جون زده به سرش که همچین زنی رو بگیره؟دختره است که مدام اویزونشه،البته که تربیت هم نداره ویه خانزاده ای گذاشته بغل اسمش که مثلا ریشه داره، اما باد داره تا ریشه .
به اتاق که رسیدیم از کمد یه دست لباسم روی تخت گذاشت:لباس گشاد راحت بپوش،در از داخل کلید قفل کن وبا آرامش بخواب،آقا مرد مورد اعتمادیه اما مهمون ها ممکنه بخوان بمونن، پس حتما کلید بپیچ که قفل باشه...
بیرون زد ودار قالی باز شروع کرد چشمک زدن....در و قفل کردم نشستم پای دار....اونقدر گره زدم تا اینکه صدای اروی شنیدم وفهمیدم مهمونا کم و بیش رفتن وهمه وارد ساختمون شدن...با صدای در به لباسهام گشادم نگاه کردم، مجال عوض کرد نبود در رو باز کردم ساواش خان بود وگفت:مگه تو اینجایی؟؟
کنار وایسادم:اره اقا این اتاق رو داده به من....
زد زیر خنده:مگه بهش میگی آقااا؟؟؟
گیسیاگفت:چیکارش داری؟؟
ساواش به دیوار تکیه داد:وقتی میبینمش دلم آروم میگیره ،درست مثل روزهای بچگی پر از انرژی میشم..به گیسیا نگاه کرد:تو چی؟؟
چشمای گیسیا پر از اشک شد:جلوی ایلدا نگو،یه بار گفتم که غم توی چشماش برگشته،الان واین وقت اومده فقط برای دیدنش ،از اونشب حالش بهتر شده ،حتی جوونتر هم شده...
ساواش خندید:باید هم همین باشه...
گیج نگاهشون میکردم که گیسیا به دار نگاه کرد:مگه شروعش کردی؟؟
دستامو توی بغل گرفتم:آره نقش خودمو میزنم که به شوق دیدن خانواده ام دارم توی دشت میدوم...
گیسیا هیچی نگفت وساواش رفت....
خسته از پای دار بلند شدم، خودمو انداختم روی تخت...نیمه های شب بود که صدایی اومد..اولش ترسیدم اما با شنیدن زمزمه هاش فهمیدم ایلدا اومده توی اتاق .. چشمامو باز نکردم که دیدم شروع کرد خوندن به محلی،خانجون وزنعمو هروقت دلتنگ پدر ومادرم میشدن منو نگاه میکردن وکنارم دراز میکشیدن...ایلدا خوند وخوند ....خسته بودم وخوابیدم ...صبح که بیدار شدم خبری از ایلدا نبود، اما بوش چسبیده بود به بالش وتشک،بوی مهربونی میداد ،باوجود اینکه من از ایلی بودم که در حقشون بد کرده بودن اما چقدر خوش رفتار بود....
صبح زود بود اما ایلدا بیدار بود ،توی هال نشسته بود با دیدنم گفت:صبحت بخیر....
سلام وصبح بخیر گفتم که گفت:برودست وصورتتو بشور بیا صبحونه بخور...
دست وصورتمو که شستم خاله آروم گفت:چرا ایلدا دیشب پیش تو موند؟؟
چشمامو مالیدم:پیش من؟؟خودمم نمیدونستم..
خاله توی خودش بود وگفت:آره حتما تو خواب بودی متوجه نشدی...
صبحانه بهم داد، خودش هم مشغول ناهار شد که ایلد گفت:ما باید راهی بشیم برای ما ناهار درست نکنید...
خاله بیرون زد:شما که دیروز اومدین...
ایلدا استکان رو توی نعلبکی چرخوند:باید برگردم فقط اومده بودم سر بزنم...
سفره صبحانه پهن شد وفقط ساواش خان از مهمونهای دیشب مونده بود که گفت:نمیشه که یه روزه بیاید وبرگردین خستگی توی تنتون میمونه...
گیسیا هم گفت:نه به اون همه اصرار ونه به الان وبرگشتمون...
ایلدا خندید:مادر جوش بچه شو نزنه که مادر نیست...
ساواش گفت:نگران نباش من مراقب دانیار هستم ،کسی هم نیست که بخواد بهش صدمه بزنه ،خلاصه هرکی دورشه خاطر خواهاشن....
همه خندیدن که خاله آروم گفت:کاش میموند، هر وقت میاد این خونه خنده به خودش میبینه ،حتی آقا هم خودشو میرسونه وگرنه که همیشه غرق کاره تا آخر شب...
کمک دستش بودم وفقط گوش میدادم...
ایلدا وگیسیا با راننده رفتن هر دوشون خوشحال به ایل برگشتن ،کاش میشد من هم همراهشون بودم اما نمیشد...
به در اتاق آقا که نزدیک شدم دو دل بودم اما باید میگفتم ،برای همین در زدم که اجازه ورود داد...وارد اتاق که شدم داشت ساعتشو میبست وگفت:حرفتو بزن...
پوست کنار ناخونامو با انگشت میکندم وگفتم:من...
نمیدونستم باید چی بگم که عطرشو خالی کرد روی لباساش وگفت:من باید برم یا زود حرفتو بزن یا بمونه برای بعد...
فوری دستامو باز کردم:نه نه الان میگم....
سرمو پایین انداختم:من میدونم دش.
منی هر دو ایل برای چیه...دیروز شنیدم وتا قبلش خبر نداشتم، برای همین میدونم که بودنم، اونم اینجا اصلا کار خوبی نیست،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_هفدهم
تو حال خودم بودم که باهوت بلند شد چنان مشتی کوبید توی دهن سائره که پخش زمین شد،چند تا لگد جانانه هم نثارش کرد،اونم مدام فحش میداد ،آدرس میداد که فلان شب با نوکر پدرش فرار کرده ،ناز خاتون به دروغ گفته دخترش رفته امارات!!!
اون میگفت من درد میکشیدم نتونستم طاقت بیارم از سر درد جیغی کشیدم!
خیرنسا دوید طرفم چند نفر دیگه هم آمدن،باهوت اومد کمکم کرد سوار ماشین بشم....
خیرنسا همراهم آمد بیمارستان ،فشارم بالا رفته بود سریع اتاق و عمل آماده کردن...
دکتر بالا سرم بود، آمپول بی هوشی تزریق کردن،چشمام گرم شدن وقتی به هوش اومدم توی بخش بودم باهوت اتاق خصوصی گرفته بود و خودش و مادرم و پدرم و عمو بالا سرم بودن!
لبهام خشک شده بود ،به زور و با لکنت رو به مادرم گفتم:بچه کجاست!!
_مادرم اومد نزدیکم دستم و بوسید و گفت: خیرنسا بچه رو برده واکسن شو بزنن و معاینه بشه!
دلم پیش بچه بود،که خیرنسا لبخند زنان وارد شد ،یه موجود کوچولوی ناز هم بغلش بود،صدای گریه اش. شنیدم، بی اختیار اشکم جاری شد،همینطور که گریه میکردم
گفتم تو رو خدا بدینش ببینمش!
وقتی بغلم گرفتمش،حس کردم بوی وُمر میده قلبم به طپش افتاد،به سینه ام چسبوندمش
عمو خندید و گفت: شبیه بچگی های باباشه!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم! که به خیر نسا گفت:نگاش کن چشماش شبیه باهوتِ!
دقت که کردم عمو راست میگفت، بچه شبیه باهوت بود،چهره باهوت به پدربزرگم کشیده بود...
پدرم گفت: اسم پدرم روش میزارم(شیرزاد)
_اسم پدربزگ پدریم شیرزاد بود،منم مخالفتی با این اسم نداشتم،بچه بی تابی میکرد ،منم نمیدونستم چکار کنم که خیرنسا اومد گفت بهش شیر بده!
معذب بودم ،صدای گریه شیرو شدیدتر شد که خیر نسا خودش دست به کار شد...یه ربع ساعت کوچولو مشغول خوردن بود، برام سخت بود ،ولی مادرم کمکمم میکرد...
من از خجالت آب میشدم!! وقتی شیرش رو خورد خوابش برد،مادرم و خیرنسا رفتن!!
باهوت اومد کنارم، رفت کنار تخت شیرزاد همونطور که خواب بود به آرومی برش داشت و بغلش کرد،بدون اینکه پلک بزنه خیره به بچه بود، میتونستم غمی که توی چشماش هست رو با عمق وجودم حس کنم،بعد رو کرد به منو با ذوق گفت:شبیه منه، بعدم لبخندی زد!!
شاید با این حرفش میخواست،کمی قلب نا آروم و آشفته منو تسکین بده!!
لبخندی زدم و گفتم: آره وقتی گریه میکرد دیدم لپش مثل تو چال میوفتاد!!!
دو روز بستری بودم ،بعدش مرخص شدم،این یه معجزه از طرف خدا بود که بچه شبیه پدربزرگم شده بود،هزار بار ته دلم خدا رو شکر کردم،تمام اقوام به دیدنم آمدن و همه میگفتن بچه شبیه باباش(باهوت)هست، روز ششم تولدش، عمو مهمونی بزرگی ترتیب داد،موهای بچه تراشیده شد، پدربزرگم مدام شیرو رو بغل میکرد و میگفت بزرگ بشه مرد بزرگی میشه!!
پدرم خواست سائره طلاق بده، اما تمام اقوامش جمع شدن خواهش و تمنا که طلاق برای ما عیب و ننگ ،بزار زیر سایه ات زندگی کنه!!
با این حرفش و کشتن بچه اش ،حسابی از چشم پدرم افتاده بود ،ولی به خاطر خواهش اقوامش ازش جدا نشد ،دلم گرفته بود، حسابی دلتنگ وُمر بودم ،تقریباً دو هفته ای از به دنیا آمدن شیرو میگذشت که وُمر اومد به خوابم، تصویرش محو بود ،دلم میخواست برم سرخاکش اما نمیدونستم چطور با باهوت در میون بزارم،از عکس العملش میترسیدم یا اینکه قبول نکنه اما باید بهش میگفتم!دلم تنگه وُمر بود میخواستم شیرو روببرم سر خاک پدرش،وُمر باید بچه اش میدید، بهش قول داده بودم نزارم بلایی سرش بیاد با جون و دل بزرگش کنم، هنوزم کمر درد داشتم، اما چاره ای نبود باید میرفتم...
لبم به دندون گرفتم حرف زدن با باهوت سخت ترین کار دنیا بود!!چند روزی رفته بود سر کار خونه نیومده بود،,از خیرنسا شنیدم امشب میاد!
رفتم توی آشپزخونه میدونستم شیرچایی دوست داره،کتری مخصوص برداشتم، داخلش شیر و آب ریختم گذاشتم جوش بیاد بعدش هل و شکر و چایی ریختم داخلش ،وقتی آماده شد صدای در هم اومد فهمیدم اومده، رفتم به استقبالش با دیدن قیافه اش شوکه شدم، ریشش بلند شده بود، لباساش پر خاک ،کوله پشتی بزرگی هم روی کولش!!! رفتم جلو سلام دادم اونم گفت
_سلام به روی ماهت نمیدونی چقدر دلتنگت بودم ، که خیرنسا رسید با صداش به خودم اومدم گونه هام رنگ گرفته بود، سرم و پایین گرفتم، باهوت گفت میرم یه دوش میگیرم میام!
شیر چایی داخل استکان بندی بزرگ ریختم، بردم به اتاقمون، باهوت از حموم آمده بود بیرون، شیرچایی جلوش گذاشتم و گفتم عافیت باشه!!
_نمیدونم امروز باهوت ناپرهیزی میکرد؟گفت دستت طلا برا من درست کردی!!
گفتم آره مخصوص توئه!!
استکان برداشت یه قلپ خورد که پرید گلوش،شروع کرد سرفه کردن!!.
سریع رفتم براش یه لیوان آب آوردم دادم بهش ،یه نفس بالا کشید خواستم سر صحبت و باز کنم یه چایی برای خودم ریختم،خودم یه جرعه خوردم حالم بد شد ،حالت تهوع گرفتم صورتم جمع شد!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هفدهم
از ترس نمی تونستم برگردم ببینم کیه. اما وقتی اسممو صدا کرد نفس راحتی کشیدم:نترس ساتین منم ..
از پشت درخت اومدم بیرون و تو تاریکی شب رو به روی غریبه ایستادم.
-چیزی شده؟!
نه چیزی نشده بیا اینا رو برای تو چیدم.
نگاهی به کاسه انداختم.چون این سمت تاریک بود توش درست دیده نمیشد.
-چی هست ؟!
گیلاس مگه نمیخواستی؟؟
سرمو بلند کردم و توی تاریکی شب نگاهم و به چشم های مهربونش دوختم.
بگیر دیگه باید خان رو شهر ببرم معلوم نیست کی برگردم.
دستم رو دراز کردم و کاسه رو از دستش گرفتم.
-من هنوز اسمت و نمیدونم حتی نمیدونم چه
نسبتی با خان داری؟
کاسه رو گذاشت توی دستم و گفت : مراقب
خودت باش....
پشت بهم کرد تا بره و من هنوز سر جام ایستاده بودم..نگام بهش بود انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که ایستاد و گفت : اسمم آبتین ...بعد قدمهاشو تند کرد و توی تاریکی شب ناپدید شد.
چرخیدم تا برم سمت اتاقمون و زیر لب آروم
گفتم : آبتین پس اسم غریبه مهربون من
آبتین.... گیلاسی از توی کاسه برداشتم و
انداختم توی دهنم.از مزه ی ملسش چشمامو
بستم...با لذت شروع به خوردن گیلاس بعدی کردم تا خود اتاق تقریبا نصف گیلاسا رو خوردم ...
یک هفته می شد که خان به شهر رفته بود. و همه جا امن و امان بود، بعداز ظهر ها وقتم و با بچه ها میگذروندم و این مدت خیلی پیشرفت کرده بودن.
صبح از خواب پا شدم، طبق هر روز با صنا رفتیم آشپزخونه تا ریسه....
های انگور که گذاشته بودیم خشک بشه و تبدیل به کشمش و بهشون سر بزنیم، بادوم ها رو مغز کنیم و بسته بندی کنیم برای فصل سرما ...هاجر و خدیجه مربای گیلاس و تمشک و هلو درست می کردن و ما تو شیشه ها می نداختیم.
همین که وارد آشپزخونه شدیم دوباره صدای هاجر بلند شد:_بدوین بیاین یه چیزی بخورین آقا کوچیک با خانواده زنش دارن میان اینجا...
وقتی هاجر گفت: کیارش خان داره میاد از ترس پاهام بی حس شدن،اصلا دوست نداشتم این مرد و ببینم ،هر وقت اسمش میوند یاد شکنجه هاش می افتادم ،واقعا ازش میترسیدم...
با داد هاجر به خودم اومدم :چیه دختر یه ساعته به من زل زدی، بیا که خیلی کار داریم زود باش....
با قدم های نامیزون رفتم سره سفره پیش بقیه نشستم.
بعد از خوردن صبحانه که انگور با نون محلی بود همه دنبال کارمون رفتیم...هاجر نفری یه سبد بهمون دادمیرین و بهترین انگورا رو می چینین میارین، فهمیدین؟
گلنار -بله خانم...
همراه صنا و گلنار به ته باغ که انگورای باغچه اونجا بودن رفتیم...
گنار_خدا بخیر کنه کیارش خان دوباره داره میاد، اونم با فک و فامیل زنش هر شب مهمونی و جشن اینجا ،حالام که خود خان نیست فقط رادوین خان و کیارش خان با زناشون هست، هر دو برادر مثل هم هستن، همه ده از این دو برادر می ترسن...
خوشه انگور یاقوتی آب دار چیدم و توی سبد توی دستم گذاشتم.بدون حرف دونه دونه انگورارو چیدم ..صنا و گلنار با هم صحبت می کردن ،وقتی کارمون تموم شد انگورا رو کنار جوی آب شستیم و دوباره به آشپزخونه رفتیم. تا ظهر مشغول کار بودیم،برای ناهار کارگرا غذا درست کردیم و مثل دفعات
پیش منو گلنار غذا رو بردیم چون پاییز نزدیک بود باید هر چه زودتر میوه ها چیده می شدن.به بچه ها گفتم امروز نمی تونم بهشون درس بدم
ظرف ها رو بردم کنار آب تا بشورمشون.
ظرف هارو شستم و سبد شسته شده ظرف هارو برداشتم تا برم،با دیدن غریبه سرجام ایستادم اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد...
مثل همیشه لبخند می زد...
سلام بانو ...
-سلام شما مگه شهر نبودین؟
چرا اما من برگشتم.. ارباب تا به هفته دیگه اونجا هست ...
دست دست کردم..
چیزی می خوای بگی؟
-ارباب مگه پدرتون نیس؟
قیافش کمی در هم شد... احساس کردم ناراحت شد،کیسه کوچیکی رو گرفت طرفم گفت:چیزایی که می خواستی...
فهمیدم نمی خواد جواب سوالم رو بده. خوش
حال کیسه رو از دستش گرفتم،وای دستتون درد نکنه....
قابلی نداشت..اما من یه نفرم ،بدم میاد انقدر جمع میبندی ،فهمیدی ساتین؟؟
اسمم رو یه جوربا لحن خاصی صدا کرد...نگاهم به چشمای قهوه ایش دوختم گفت:حالا اسمم و که می دونی دیگه جمع نبند.
سرم رو انداختم پایین و از کنارش خواستم رد بشم...
گفت:شنیدم کیارش امشب میاد، میدونم باز می خواد یه کاری بکنه تا دوباره تنبیه ات کنه، مراقب خودت باش، خیلی جلوی چشمش نباشی...
دوباره با شنیدن اسم کیارش خان رعشی به تنم افتاد....
تا غروب مشغول انجام کار ها بودیم، داشتم ظرف بزرگ میوه تزیین می کردم که غلام ، یکی از خدمتکار ها نفس نفس زنان وارد آشپزخونه شد...
غلام_هاجر، آقا با خانواده زنش اومدن ، زود بیا...
با این حرف غلام قلبم از ترس محکم شروع به تپیدن کرد. هاجر تند دستش و با لباسش پاک کرد رو به غلام کرد:برو ،ما هم الان میایم
خدیجه، طوبی دنبال من بیاینو هر سه از آشپزخونه رفتن بیرون تا به پیشواز خان کو چیک برن...
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هفدهم
دیشب کجا بودم ؟! وای خدا کاش میمردم ...از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که داشتم وارد ساختمون شدم .
سوار آسانسور شدم ، به بدنه ی سرد فلزی
آسانسور تکیه دادم نگاهم به دختره پژمرده ی داخل آینه افتاد ...یه روزه نابود شدم... آینده و و جوانیم همه اش به باد دادم ....با ایستادن آسانسور از آسانسور بیرون اومدم .
ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود . بغض سنگینی راه گلومو بست....خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد ....هیوا با دیدنم اومد طرفم :سلام دریا کجایی ؟؟؟؟
ترسیده گفتم: _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده؟؟
عزیز سکته کرده بیمارستانه ..
_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟
+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود،همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده ..
_ الآن کجاست ؟؟؟؟بقیه کجان ؟؟؟؟
+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن
دارم میرم، اگه میری بیا بریم .
دردام فراموشم شد :- بریم ..راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان رفتیم ، دل توی دلم نبود ...وارد بیمارستان شدیم .
با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم ،دنیام دیشب نابود شد ....
هلنا اومد طرفمون ....
- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟
+ نگران نباشید الآن حالش خوبه ..
- بقیه کجان ؟؟؟
+ بالا
- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟
-103
_دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون
بیمارستان ..وارد بخش شدم .
نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که صدای ضعیف عزیزو شنیدم ...نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش ...
- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟در و هول دادم و آروم سلام کردم ..
مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .
رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته ...بگو خودم برم حسابش د برسم ..
عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد . رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم . خم شدمو بوسیدمش .
- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟ نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟
مامان کشیده گفت : دریا !
- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .
دستای عزیزو بوسیدم :- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه بیمارستان باشیا .
عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد
پرستاری و اومد و گفت- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .
زن عمو رو به مامان کرد :+ شیرین جون تو برو از دیشب اینجایی، من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن ..
- زن عمو شما برین من میمونم
+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی ،حتما خیلی خسته ای و چشمکی زد ...
لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .
با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم . هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه دیشب کجابودی ؟ اما مامان هیچی نگفت..
-مامان...
+ جانم مامان ..
- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟
+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت
بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز ،دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی.
انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه، چون از بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی ..
با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد، از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از خودم بدم اومد ..حرفی نزدم .
تا خونه مامان توی فکر بود ... همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .
از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد.... بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه:خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .
مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟
- نمیدونم مامان،من برم بخوابم...
+ برو عزیزم ...
از این پهلو به اون پهلو شدم....از استرس حالت تهوع بهم دست داد ...چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟
گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .اما اوپراتور گفت : مشترک مورد نظر خاموش میباشد ! سرمو زیر پتو کردم...
دلم میخواد دیگه نرم داروخونه از شایسته متنفر بودم . وای خدا دارم دیوونه میشم، اگه کار اون نیست پس کار کیه ؟؟ وای خدا ! توی خودم بودم که صدای هلنا اومد: :+ اخه به توام میگن دختر عمو، بی معرفت حالا تنها تنها میری تولد ؟!
سرمو از زیر پتو بیرون آوردم:- آخه تو دیگه با از ما بهترون میپری تحویل نمیگری ...
+ برو تو به من گفتی ؟؟ حالا ببینم خوش گذشت ؟؟
- هعی بگی نگی بد نبود ، تو چطوری ؟؟
هلنا اومد کنارم و روی تخت نشست :+ بابا میگه باید عروسی رو جلو بندازیم ، به خاطر حال عزیز .
- این خوبه که تو چرا ناراحتی .
+ آخه هنوز آمادگی ندارم .
- برو بابا انگار آمادگی میخواد ..
خندیدو دیگه چیزی نگفت .
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾