#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_چهاردهم
ارمان و من زندگیمون رو بر پایه عشق داریم بنا میکنیم...خدا کنه شما هم خوشبخت باشید درست مثل ما دوتا ...
از حرص نگاهشم نمیکردم ...استین هامو تا زدم و انقدری ریکا تو کاسه ریختم که انگار میخواستم ظرفهای یه هیئت رو بشورم ...
اشک هام چه ساده ریخت و کسی ندید ...
ظرفهارو کف میزدم و مهتاب به خواسته خودش اب میکشید و نادیا خشکشون میکرد ...
ظرفا تموم شد و با حوله دستهامو خشک میکردم که خاله زری اومد داخل ...چادر معمولی مامان رو سرش بود و با لبخندی گفت : عروس گلم خسته شدی ؟
مهتاب با دلبری که تو صداش داشت و کلمه هارو میکشید گفت : نه مامان جون ...
خاله به من اشاره کرد و گفت : با عروس خانمم ...جلوتر اومد و گفت : با اجازه اقاجونت بیا برو با ارش یکم حرف بزنید قدم بزنید...
با تعجب بهش نگاه کردم چشمکی زد و گفت : تعجبم داره ولی من از اقاجونت اجازشو به زور گرفتم...بیا لباس بپوش میرید تا سر خیابون و بر میگردید ...
مامان پشت سرش اومد داخل و از قیافه اش مشخص بود از رو اجبار لبخند میزنه و گفت : بیا مادر پالتوتو بپوش برید زود برگردید ...اقاجونت یساعت فرصت داده اونم با هزار خواهش زری ...
مهتاب لبخند نمیزد دیگه و رفتم لباس بیرون تنم کردم ...
پالتو رو تنم کردم ......
مامان نادیا رو فرستاد داخل و گفت : یه رژ کمرنگ بزن ...از تو کیفش برام اورد و گفت : مامانت گفت قشنگ حرفهاتو بزن ...تصمیم عجولانه نگیر ...
دستهامو تو دست گرفت و گفت : انتخاب خوبیه ...من که خیلی ازش خوشم اومد ...خیلی پسر خوبیه ...
_ خدا برای خانواده اش حفظش کنه ...
_ توام قراره خانواده اش بشیا خانم ...
هیچ تصوری از ارش نمیتونستم تو ذهنم داشته باشم ..حرفها و نگاهای ارمان یچیز میگفت و عقدش با مهتاب هزار چیز ...یعنی اون بخاطر ارش عقب کشیده بود؟ انقدر بی عرضه بود که به همین سادگی عقب بکشه...؟ پس یکسال عاشقیش با مهتاب چی بود؟
گیج شده بودم و فقط به خودم دلداری میدادم که اینا همش یه خواب و صبح که بیدار بشی میبینی تموم شده ...
تو حیاط رفتم ارش منتظرم بود ...خاله زری نزدیک گوشش چیزی گفت و با محبت به من گفت : مراقب هم باشید این دوران خیلی شیرینه ...اقاجونتون رو انقدر سرگرم کنم که متوجه نشه چندساعت باهم بیرون بودید ...
خاله چشمکی بهم زد و همونطور که چادرشو جلو میکشید زرق و برق النگوهاش بیشتر نمایان بود ...به داخل رفت و من مثل مجسمه همونجا وایستاده بودم...
ارش به ماشینش اشاره کرد گفت : با ماشین بریم ؟
اخم هام اویز بود و گفتم : نه مگه تا سر کوچه چقدر راه پیاده هم میشه رفت ...
خم شدم بندهای کتونیمو بستم و راه افتادیم ...شالگردنمو روی دهنم پیچیدم، سرما که میزد زودی دندون درد میگرفتم...
درب کوچه بسته شد.....زیر چشمی نگاهش کردم تا یکم بالاتر از شونه هاش بودم ...
متوجه نگاهم شد و گفت : قدم کوتاه نیست خیالت راحت ...
بی تفاوت گفتم : برای من مهم نیست ...
_ ولی خیلی چیزا هست که برای من مهمه ...خیلی چیزا که قراره مهمترم بشه ...
دلم میخواست سرش فریاد میزدم که جواب من منفی و خودم رو راحت میکردم...وارد خیابون شدیم نزدیک های عید بود و بساط دست فروش ها تازه از ده شب به بعد پهن میشد و از اینکه شهرداری نبود اسوده خاطر بودن ...
بوی باقالی فروش سر خیابون و بلال هایی که روی اتیش بلالی سرخ میشدن ...
ارش به باقالی اشاره کرد و گفت : خیلی دوست دارم...
نگاهش کردم و گفتم: چی رو ؟
تو چشم هام خیره شد و گفت : تو رو ...
همونطور خیره بهش موندم جا خوردم از حرفش و ادامه داد ...برای بدست اوردنت میجنگم ...درسته بین ما دوتا تفاوت چشم گیری هست ولی برام مهم نیست ...کنار هم از صفر شروع میکنیم...من برای اینکه بتونم خوشبختت کنم اماده ام و از چیزی هم ترسی ندارم ...فرق من با همه اینه که ...من مخفیانه کاری نمیکنم ...
یه ظرف باقالی خرید به دستم داد و گفت : ارمان بعد از یکسال از رابطه عاشقانه اش پرده برداشت ...من مثل اون نبودم، من برای داشته هام و خواسته هام ارزش قائلم و میخوام بفهمی با ارزشی ...
گرمای ظرف پلاستیکی باقالی کف دستمو میسوزوند و دم نمیزدم انگار دلم بیشتر میسوخت ...
تو دل شهر بودیم و شلوغی شب های عید ...
ارش به لباسها نگاه میکرد و حرف میزد و من حتی به حرفهاش گوش هم نمیدادم ...
روی نیمکت های فضای سبز نشست و گفت : خسته شدم...از سکوتت ...چرا یچیز نمیگی ؟
ترجیح دادم روبروش بایستم و گفتم : جواب من منفیه ...نمیخوام بیشتر از این امیدوار باشی ...
شوکه نشد و خیلی معمولی ادامه داد توقعشو داشتم ولی منم برای جواب بله راحت و بی دردسر اینجا نیستم...
به کنارش روی نیمکت زد و گفت : بشین ...
نشستم و ظرف باقالی رو روی نیمکت بینمون گذاشتم...پاشو روی هم انداخت و به طرفم چرخید و گفت:خوب دلیل برام بیار تا منم حرف هامو تموم کنم..
ادامه دارد ......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_چهاردهم
_از من نترس از اون قومی بترس که به اولاد
خودشون رحم نکردن ..ما که دیگه نوه هاشونیم ...
ناصرخان نگران بود ...
مهمونایی که میخواستن برن، تسلیت میگفتن و میرفتن ...خواهرام رفتن تو اتاق ها و انقدر بی حال بودن که بخواب رفتن ..
خونه به اون بزرگی و اون همه اتاق تو تاریکی و سکوت فرو رفت ...من و ماهیه اخرین کسایی بودیم که اونجا بودیم ...
دستی به سرش کشیدم، تو خواب هم هق هق میکرد ...
رخت سیاه تو تن هممون بود ...رو پله های حیاط نشستم ...بچگی هامون از نظرم میگذشت ...با اینکه پدر کم حرفی بود ولی گاهی چنان با محبت نگاهمون میکرد که برای یک عمر کافی بود ...
به اسمون خیره شدم پر بود از ستاره بود...اشک از گوشه چشمم میچکید ...
عابد کنارم نشست و گفت : امشب همه جا ستاره بارونه نمیخوای چای و کیک دعوتم کنی ؟
نگاهش کردم و کفتم : شما نرفتی ؟
_داداش خان گفت بمونم یوقت مشکلی پیش نیاد ...نمیدونم چرا فکر میکنم فردا که بشه دیگه نمیتونم ببینمت ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : خواب میبینی ...چرا نبینی ؟
_نمیدونم به دلم افتاده ..اگه ندیدمت بدون تو دختر خاصی هستی ...
لبخندی بهش زدم ...رباب داشت اخرین ظرفای شسته شده رو میبرد داخل اشپزخونه ...صداش زدم و گفتم چای و کیک بیاره ...
عابد لبخندی زد و گفت : اگه ازت میخواستم در مورد من جدی فکر کنی چی میگفتی ؟
با تعجب به طرفش چرخیدم و گفتم : چی ؟
دوباره لبخند زد.
_متوجه منظورت نشدم ...
_شاید موقع خوبی نباشه ،ولی میخوام ازت خواستگاری کنم ....
به دهنش خیره شدم و همونطور مات و مبهوت نگاهش میکردم ...
ابروشو بالا داد و گفت : میدونم نباید بگم، میدونم الان پدرتو از دست دادی ولی خوب چیکار کنم ترسیدم که مبادا بری و دیگه نبینمت ...
اب دهنم به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن ...
رباب برام چایی اورد و یه قلوپ داغ داغ خوردم ...
رباب نگران به پشتم زد و گفت : چی شد خانم ؟
با دست اشاره کردم چیزی نیست رباب که رفت رو به عابد گفتم : جای و کیکتو بخور برو بخواب شب بخیر ..
خواستم بلند بشم که گفت : جوابمو کی میدی ؟
نگاهش نکردم و گفتم : جوابی ندارم ...این رخت عزا تو تنم جواب همه حرفهاست ...
با عجله به طرف اشپزخونه رفتم تا هم از عابد دور بشم، هم ببینم چیزی کم و کسر نیست ..خانم اون خونه من بودم و ماهیه، نباید چیزی کم و کسر بود ...
حرفهای عابد از ذهنم بیرون نمیرفت و مدام جلو چشمم میومد که چی گفت، اون از من خواستگاری کرده بود ...پامو که داخل گذاشتم صدای امیر سالار بود که به گوشم خورد ...
با تعجب پله های زیرزمین رو تند تند رفتم پایین پشتش به من و رو به خدمه بود و میگفت : صبحونه همه چیز اماده باشه ..کم و کسری هست بگید افتاب نزده فراهم میشه ...
رباب دستهاشو با پایین چادرش پاک کرد و گفت : چشم اقا چیزی کم نیست ...همه چیز هست ...
از پشت سرش گفتم : اینجا چیکار میکنی خان بزرگ ؟
به طرفم چرخید، توقع نداشت من باشم ... گفت : وظایفمو انجام میدم ...
ابرومو بالا بردم جلو رفتم و گفتم : عجب، وظایف ؟
با جسارت یه قدم جلو اومد و گفت : بچه ها باید سر شب بخوابن تا الان چرا بیداری ؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم : ما بچه شهریم، نه اون دهات کوره ای که شما زندگی میکنید...
ریز خندید و گفت : امان از تو ...فردا بعد صبحانه راه میوفتیم ...لباس مناسب با خودت بردار، اونجا دهاته،جک و جونور یوقت بهت نگزن ...
از کنارم رد میشد که گفتم : جک و جونوراش نه ،ولی ادم هاش خیلی نیش دارند.....
چیزی نگفت و رفت بیرون ...
رباب جلو اومد و گفت : خانم خدا کمک حالته که چیزی نمیگه اون امیر خان ...اون همه ابادی ازش حساب میبرن ...
_برای من اون هیچی نیست ...من از کسی ترسی ندارم ...
_ولی قراره بقیه عمرتون رو تو ابادی باشید، باید مراقب زبونتون باشید شماها امانت مادرید پیش من ...
دستهاشو برام باز کرد و گفت : بیا بغلم ...بزار اروم بشی ...با خودت اینطور نکن ...داری از درون خودتو نابود میکنی ...دخترم با خودت نجنگ ...اونا خیلی قوی تر از تو هستن...
از این به بعد پدر بزرگت قیم رسمی توست ...هر چی بگه باید گوش بدی ...
_اونا باید به حرف من باشن
از پله های زیرزمین بالا میومدم که دیدم هنوز رو پله هاست ...با اون چشم های ترسناکش نگاهم میکرد ...یکم از نگاهاش ترسیدم و گفتم : فال گوش وایستادی خان بزرگ؟
مانع رفتنم شد و گفت : به پر و پای مادرجون نپیچ ،اون مریضه، هر روز با یه مشت قرص میخوابه ...
خندیدم و گفتم : بمیره هم برام مهم نیست ...
گفت : مراقب حرفهات باش، از خودمون نبودی زبونتو از حلقومت بیرون میکشیدم ...
چپچپ نگاهش کردم و گفتم : تو ابادی خودت نیستی که اینطور زبون در اوردی ...اینجا خونه منه ...
نگهبانش زیر دست منه....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_چهاردهم
دیگه کارمون این شده بود که به مظفر همیشه زنگ بزنیم تا کارهامون رو بهش بگیم
واز اینکار چقدر لذت میبردیم…
اما یکروز که تو خونه نشسته بودیم دوست آتا زنگ زد وگفت خانمش میخواد برای خواستگاری به خونمون بیاد ...من ناراحت شدم و دنبال بهانه بودم که اگر اومد اول مهلقا بره تو اتاق ،بعد من برم...
بلاخره روز خواستگاری سر رسید، دوباره طبق معمول میوه های رنگارنگ و شیرینی های آنچنانی توسط آتا خریده شد و زحمتش هم سر مظفر و گلنسا و اشرف بود ....اونروز عزیز گفت مهلقا تو اول توی اتاق نیا، بزار خواهر بزرگت بیاد تو ،بعد اگر گفت دختر کوچیکت کجاست تو بیا …
مظفر که در جریان عشق پنهان من بود گفت: خانم از کلاس زبان کمی دیرتر بیا و بگو امتحان داشتم تا اول مهلقا دیده بشه …
من از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم،بهش گفتم آخ مظفر چطور از تو تشکر کنم بعد فوراً به کلاس زبان رفتم..
عزیز گفت یادت نره سر ساعت چهار خونه باشی ها یادت نره ،دیر نکنی ...
مظفربهم گفت تو چهارو نیم هم بیای خوبه، چون عزیز به ناچار مهلقا رو میفرسته تو اتاق…
منسریع آماده شدم و با شوفر به کلاس زبان رفتم، عزیز مخصوصا منو با اون فرستاد که دیر نکنم،اما من توی راه به (حاج قربون) شوفر گفتم:من امروز ممکنه امتحان داشته باشم ،اگراومدی جلو در صبر کن تا بیام ،خیلی طولی نمیکشه بازهم خبرت میکنم...
گفت خانم کوچیک آخه خانم گفته
سر ساعت چهار خونه باشی .دیدم خیلی اصرار داره گفتم باشه بیا، منم میام .اونروز از زبان چیزی نفهمیدم ،اما آخرساعت که استاد داشت میرفت شروع کردم به سوالات نامربوط و میگفتم من اینو نمیدونم ،اونو نمیفهمم ،اون بنده خدا هم جواب میداد... تقریبا یک ربع از چهار گذشت که بدو رفتم پایین دیدم حاج قربون ناراحت و عصبانی جلو در ایستاده ...
گفتم سلام معذرت میخوام بریم..
گفت آخه دخترجان فکر نمیکنی خانم منو توبیخ کنه؟ چرا برام دردسر درست میکنی، من اومدم تو موسسه اما نمیدونستم کجایی ..
گفتم ناراحت نشو، بیا یه چیزی بگیم که نه تو جواب پس بدی نه من ! اینطوری برای هر دومون بهتره ، بگو ماشینت خراب شد و باهاش ور رفتی تا درستش کردی..
گفت :عجب! خانم حق داره که میگه شما بازیگوشی....
بعد دوتایی سوار ماشین شدیم و رفتیم
وقتی جلو در عمارت رسیدم،مظفر خندید و گفت ایرانتاج ،مشتُلق بده بجای تو مهلقا رفت تو اتاق،گلنساهم اونجا بوده داشته وداشته پذیرایی میکرده که فهمیده اون خانم خیلی مهلقا رو پسندیده...
خنده از ته دلی کردم و گفتم مبارکش باشه...
منهم سریع برم حاضر بشم تا عزیز ناراحت نشده...
تا نزدیکای ساختمان دوییدم که زود به اتاقم برسم و سریع لباسم رو عوض کردم و دستی به موهای بلندم کشیدم، یه شانه به موهام زدم و اشرف رو صدا زدم گفتم اشرف جان من آماده ام ..
بیچاره اشرف ِاز همه جا بی خبر گفت خانم جان دیر اومدی مرغ از قفس پرید....
من سعی کردم خودم روبه اون راه بزنم
گفتم یعنی چی؟
گفت آخه شمسی خانم همین
خانمی که اومده اینجا ، مهلقا رو جوری پسندیده که منعش نکنن، میگه فردا عروسی بگیریم....
گفتم باشه من بخاطر دل عزیز باید برم و سلام بدم... تو برو به عزیز بگو که من میخوام بیام تو اتاق...
اشرف سریع به اتاق رفت و وقتی برگشت گفت عزیز گفتن !!!!!
گفتم خب چی گفت؟؟
گفت ببخشیدا ولی گفت بهش بگو میخوام دیگه نیای !!! فقط بیا سلام بده برو چون مهلقا پسندیده شد.....
با خوشحالی وارد اتاق شدم، سلام کردم
شمسی خانم جواب سلاممو داد و گفت به به ماشاالله یکی از یکی خوشگلتر وهی تکرار میکرد ماشاالله .
عزیز گفت شما لطف داری خانم ،چشماتون قشنگ میبینه..
اونم رو کرد به عزیز وگفت قمر جان خوشگلی این دخترا بخودت رفته ماشاالله .
عزیز گفت خجالتم ندین تو رو خدا ، یهو شمسی خانم با افتخار گفت من عروسم رو انتخاب کردم ،مهلقا بدجوری به دلم نشسته، اگر از نظر شما ایرادی نداره،من مهلقا رو برای سیاوش خواستگاری کنم...
عزیز مِن مِن کنان گفت والا آخه …
شمسی خانم گفت آخه وآخه نکن تو رو خدا چه فرقی داره؟؟
عزیز گفت ایرانتاج بزرگتره نمیشه که !
گفت چه فرقی میکنه ،من نامزدش میکنم اما صبر میکنم تا ایرانتاج ازدواج کنه بعد عروسم رو میبرم...
عزیز گفت من باید با پدرشون صحبت کنم
واز ایشون اجازه بگیرم...
شمسی خانم گفت پس من میرم، ولی منتظر خبر از شما میشم...
نیم ساعتی نشست و راننده به دنبالش اومد و رفتن...
تا شمسی خانم از در خونه پاشو بیرون گذاشت عزیز شروع کرد به غر زدن و فحش های ملایمی که گاهی میداد :ای دختر خدا ورت داره انقدر دیر اومدی تا این زن مهلقا رو دید و پسندید حالا جواب آتا رو چی بدم بگم تو کجا بودی ؟
گفتم عزیز جان من که خطایی نکردم،استادم داشت ازمن سوال می پرسید ،بعد هم ماشین ایراد پیدا کرد من مقصر بودم ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهاردهم
خونه خان شلوغ بود، مهمونهای مختلفی از شهرو روستا اومده بودن ؛ادمایی که بیشترشون رو نمیشناختم ،یه گوشه نشستم و بغض وسط گلویم بالا پایین میشد ...
خانوم اومد زیر گوشم گفت :چرا غمبرک گرفتی مگه اومدی مجلس عزا ؟قاطی مهمونها شو بگو و بخند ناسلامتی عروسی برادر شوهرته ...
لبخند کم رنگی زدم ...باید به اجبار برای عروسی شوهرم میخندیدم و شاد بودم ...
فرهاد وارد مجلس زنونه شد و خواهرش نقل روی سرش میپاشید و قربون صدقه اش میرفت و خدیجه دور سرش اسفند میچرخوند ...
فرهاد زیر چشمی نگام کرد و شرمندگی به وضوح توی نگاهش موج میزد...
همه حاضر شدن تا خونه عروس برن ؛سر درد رو بهونه کردم و توی خونه موندم ؛داخل عمارت نشسته بودم ؛ از فکرو خیال اینکه فرهاد همسر یکی دیگه بشه داشتم دیوونه میشدم ؛انگار کوه درد روی قلبم نشسته بود و سنگینی اش خفه ام میکرد ؛کلافه بلند شدم و بیرون رفتم هوای تازه رو با ولع بلعیدم ،رو ایوون ایستاده بودم ؛چشمم خورد به شیدا زیر درخت مچاله شده بود ؛ میدونستم خاطر خواهه فرهاد ؛از پله ها به پایین سرازیر شدم و شیدا با دیدنم دستپاچه اشکاش رو پاک کرد ؛نزدیکتر رفتم و گفتم ۰چرا گریه کردی ؟نکنه خاطر فرهاد رو میخوای ؟
یه لحظه رنگش پرید و دستپاچه گفت نه منو آقا فرهاد چه صنمی باهم داریم، اون خانزاده و من نوکر زاده چرا باید بهش فکر کنم !!
گفتم طرز نگاهت و رنگ و رخت یه چیز دیگه میگه دختر؟
سرش رو پایین انداخت ...
گفتم خجالت نکش با من حرف بزن !!
یه لحظه فکر شیطانی توی ذهنم خطور کرد، دلم میخواست به هر راه و روشی متوسل بشم تا فرهاد رو از دست ندم ،حالا که میدونستم شوهرمه محال بود بذارم مال کس دیگه ایی بشه ... گفتم اگه میخوای فرهاد رو داشته باشی باید یه کاری بکنی که نتونه به اون دختره نزدیک بشه !!
مات تو چشمام خیره شد گفت آخه چجوری؟؟
تای ابرویم رو بالا دادم و گفتم چه میدونم، خب یه کاری کن فرهاد شبو پیشش نره، یه اتیشی به پا کن تو باهاش تنها نباشه ...
بعدش دوباره سمت عمارت راه افتادم ،انگار به سرم زده بود...خودم رو به خاطری حرفی که زده بودم سرزنش میکردم ...همان لحظه
صدای شیدارو شنیدم که پشت سرم میدویید
سرم را به عقب چرخوندم گفتم چی میخوای شیدا ؟؟
در حالیکه نفس نفس میزد گفت : یکم پول لازم دارم ؛یه کاری میکنم دختره فراری بشه ..
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم"میخوای چیکار کنی ؟ "
سرش رو پایین انداخت "فقط پول میخوام پول زیادی میخوام !!
نگاهش سمت النگوهام لغزید "چن تا از النگوهات رو میخوام میرم پیش دعاگر....
ابرو تو هم کشیدم" برو شیدا ؛این چرت و پرتها چیه میگی ...!!!
دوباره با گریه زار زد بخدا کارش خوبه، یه کاری میکنم فرهاد نگاه زنش نکنه ...
دستم را رو هوا تکون دادم و با اکراه گفتم "برو برو حرف بیخود نگو دختر ..
سمت عمارت راه افتادم با خودم گفتم عجب دختری؛ببین من به کی امید داشتم ؛حالا از سر ناراحتی یه حرفی از زبونم پریده بود و شیدا هم خیلی جدی گرفته بود...
با شنیدن صدای ساز و دهل بی رمق از روی ناچاری بلند شدم ؛و روی ایوون رفتم ...وقتی دست فرهاد رو کنار عروس دیدم، انگار اسمون روی سرم فرود اومد ....
پاهام شل شد به نرده آهنی چسبیدم ؛انگار چنگ انداخته بودن وسط قفسه ای سینم؛و قلبم رو مچاله میکردن ؛صورتم داغ شده بود ؛دست و پام می لرزید ؛بی اختیار رو زمین نشستم ؛با حسرت به عروس خیره شدم؛ دلم میخواس چهره ای که زیر پارچه قرمز پنهان شده بود رو ببینم ...ندیده ازش نفرت داشتم ....
فرهاد وسط حلقه ای مردان روستا میرقصید ...
دیگه نتونستم تحمل کنم ،به زور بدن بیجونم رو بلند کردم وداخل خونه رفتم ؛ صدای ساز و دهل که از بیرون شنیده میشد انگار به روحم سوهان میکشیدن ...بعد به صدای و کل و دست عروس رو داخل خونه اوردن ...
وقتی پارچه قرمز و از روی سرش برداشته شد نگاهم به صورتش ثابت موند ؛دختر سفید و زیبایی بود ؛غرور و تکبر از از نگاهش مشخص بود ...دیگه با وجود فرنگیس بعید میدونستم فرهاد منو بخواد ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بغض وسط گلویم بالا پایین میشد ... هر لحظه در حال ترکیدن بود ...؛سریع از خونه بیرون اومدم سمت خونه خودم راه افتادم ؛ کفشهای رضاقلی پشت در بود، وارد خونه که شدم بی توجه رضاقلی ؛به اتاق بغلی رفتم ؛ناخوداگاه منفحر شدم و زار زدم ... چقدر بدبخت بودم که باید زن مخفی فرهاد باقی میموندم ؛حالم خوش نبود و سرم گیج میرفت روی زمین دراز کشیدم، رضا قلی رو صداش کردم ازش خواستم برام آب قند بیاره ؛رضا قلی انگار با تمام کم عقلیش متوجه دردم شده بود ؛هیچی ازم نمیپرسید ...
یه ساعتی دراز کش روی زمین خوابیدم ،حالم که بهتر شد یه ایوون رفتم ... چشمم خورد به فرهاد و زنش که از پله های خونه فرهاد بالا میرفتن ؛فرهاد انگار منو فراموش کرده بود ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_چهاردهم
خیلی زود بغضمو ترکید و اشکام جاری شد،قباد که مشخص بود حرفامو باور نکرده ،با تنفر بهم نگاه کرد و گفت من زن دزد نمیخوام ،برو توی طویله تا تکلیفتو مشخص کنم...
با گریه جیغ زدم و گفتم بخدا من کاری نکردم ،قباد اینا دارن دروغ میگن، تو که میدونی اینا دشمنای منن...
قباد اما حتی لحظه ای به حرفام گوش نداد،منو به سمت طویله کشوند،فکر اینکه شب رو توی طویله بخوابم دیوونم میکرد،هرچه دست و پا زدم و التماس کردم فایده ای نداشت،برام عجیب بود که قباد چطور حرفای مرضی رو باور میکنه، ولی خب اونموقع ها دزدی کردن یه زن آبروریزی بزرگی بود،قباد در طویله رو باز کرد و منو محکم داخل انداخت...
نمیدونستم باید چکار کنم،قباد انگشتشو جلو گرفت و گفت همون شب عروسی باید میفهمیدم آدم درستی نیستی و از خونه پرتت میکردم بیرون ،اما حیف که گول ظاهر مظلومتو خوردم،اینبار اما دیگه فرق داره من نمیخوام یه دزد مادر بچه هام باشه،فردا میگم اقات بیاد دنبالتو ببردتت.....
با گریه ضجه زدم و گفتم بخدا دروغ میگن ،من کاری نکردم، میخوان منو از چشم تو بندازن،قباد بدون توجه به حرف هام قفل در رو زد و بیرون رفت... همه جا تاریک تاریک بود،از اینکه خودم تنها توی اون طویله ی ترسناک بودم و قرار بود شب رو اونجا بگذرونم حالم بد میشد،خدایا التماست میکنم نجاتم بده، یه کاری کن قباد حرفمو باور کنه ،اگه آقام بیاد دنبالم و قباد قضیه ی شب عروسی و دزدی رو بهش بگه، زندم نمیذاره،میدونستم توی خونه ی آقام هم با خانواده ای که دارم اتفاق های خوبی در انتظارم نیست...
چشمام توی تاریکی هیچ جا رو نمیدید، فقط چشمامو بسته بودم و گریه میکردم،انقد گریه و زاری کردم که همونجوری خوابم برد،صبح روز بعد با نور خورشید که از پنجره ی کوچیک طویله داخل میتابید بیدار شدم،کمی طول کشید تا بفهمم کجام و برای چی اینجا اومدم،نمیدونستم باید چکار کنم، حس میکردم خیلی مظلوم و بی دست و پام،یه زن دایی داشتم که با وجود زاییدن هفت تا دختر داییم مثل پروانه دورش میگشت ،هرچی بهش میگفتن یه زن دیگه بگیر تا پسری برات به دنیا بیاره عصبانی میشد و میگفت یه تار موی زنمو به دنیا نمیدم،هروقت زنداییم میومد خونمونو مامانم ازش میپرسید چکار میکنی که داداشم انقد خاطرتو میخواد، میگفت زن باید با سیاست مردشو بکشونه طرف خودش،باید جوری مردتو غرق محبت کنی که فکر یه روز نبودنت اذیتش کن...
توی طویله نشسته بودم و به حرفای زنداییم فکر میکردم، با تمام بچگیم میدونستم باید قباد رو وابسته ی خودم کنم، اینجوری نمیشد،باید تمام تلاشمو میکردم اگر از این طویله برم بیرون میدونم چکار کنم ،حالا که هرچقدر مظلوم ترم بیشتر بلا سرم میارن، میدونم چکار کنم...
نمیدونم چه موقع از روز بود که با شنیدن صدای آقام انگار روح از تنم جدا شد،خدایا حاضرم بمیرم اما باهاش برنگردم ،مطمئنم تو باغچه ی خونه چالم میکنه...
خدیجه خانم با صدای بلند میگفت دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت هنوز نیومده،دست کجی میکنه،دیشب انگشتر عروسمو برداشته و توی وسایلش قایم کرده، قبادم عصبانی شد و تو طویله زندانیش کرد،صبم دنبال شما فرستاد بیای دخترتو ورداری ببری،ما ابرو داریم ،فردا دیدی دخترت رفت خونه ی کسی و دزدی کرد ،بعد آبروی ما میره، میگن عروس فلانیه...
اقام که با شنیدن حرفای خدیجه خانم حسابی به هم ریخته بود با عصبانیت گفت اون دیگه دختر من نیست، وقتی شوهرش دادم دیگه زن قباده،توی ده ما هم دختری که با چادر سفید رفت توی خونه ی شوهر ،فقط با کفن میتونه از اونجا بیرون بیاد، صلاحش دست خودتونه، هرکاری میخواین باهاش بکنید، فقط دیگه دنبال من نیاید.....
آقام با بی رحمی تمام این حرف هارو گفت و رفت،همونجا پشت در نشستم و نفس عمیقی کشیدم ،ازشون متنفر بودم، حاضر بودم آدم های این خونه رو تحمل کنم، اما دیگه نمیخواستم خانواده ی خودمو ببینم ،مخصوصا مادرم رو که نمیدونم واقعا مادر واقعیم بود یانه...
فکر کنم ظهر بود که سلطنت با سینی نون و ماست اومد و در رو باز کرد،ازش متنفر بودم، انقدر که بدجنس بود،با اخم نگاهش کردم و گفتم از خدا میخوام یه روز جواب این تهمتی که بهم زدی رو بدی، انشالله چنان ابرویی ازت میره که ندونی کجا بری و چکار کنی...
سلطنت که مشخص بود از حرف هام حسابی جاخورده و عصبانی شده لگد محکمی توی پام زد وگفت دهنتو ببند ،میخواستی دزدی نکنی که حالا بندازنت تو این طویله،محکم در طویله رو به هم کوبید و رفت، نون و ماست توی سینی بهم چشمک میزد،نمیدونستم باید چکار کنم و چطور خودمو از تهمتی که بهم زده بودن تبرئه کنم،غروب وقتی قباد اومد و از حرف های آقام مطلع شد، غر زد و ناسزاگفت ..
باهر کلمه ای که میگفت اشک چشم های من هم بیشتر میشد، کاش به حرف هام گوش میداد و اجازه میداد از خودم دفاع کنم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_چهاردهم
ديگه راجب زري باهاش حرف نزدم ،هر
چند حق رو به زري و گفته متاركه ميخواد .من طلاقش نميدم ..طلاقش بدم تا بره با يكي ديگه عروسي كنه و حامله بشه و همه بگن مشكل از من بوده ...از اين خبرا نيست ..تا اخر عمرش بايد تو عمارت من بمونه ... به من خيلي محبت ميكرد و همه چيز رو برام فراهم ميكرد ...علاقه من هم نسبت به اصلان خان داشت كم كم خودش رو نشون می داد... وقتی نبود دلم می خواست باشه.حتی لباسهاش و با عشق جمع می کردم. این علاقه انگار یه طرف نبود،مهر محبت اصلان خان نسبت خودم می دیدم، دیگه منو خانم صدا نمی کرد، منو با اسمم صدا می کرد، یا موقع شام برام غذا می کشید،بهم احترام می ذاشت ... شاید بهم عادت کرده بودیم و برای هم عادی شده بودیم.. شاید شروع عشقی تازه میون منو اصلان خان بود، اما هرچی بود كه من راضي بودم، اما دست خودم نبود حال دلم بدجور خراب بود.و همش دلشوره داشتم ...اصلان خان همش بهم می سپرد خوراک رقیه خوب باشه ،تابچه اش سالم به دنيا بياد .. ملکه تو کار خونه کمک منور می کرد و غذا هاي مقوي درست می کرد ،شکم رقیه هم روز به روز داشت بزرگ تر می شد.
زمستون از راه رسیده بود
.هواي خيلي سرد بود نزديك يك ماه ديگه بچه به دنيا ميومد، رقيه حسابي چاق شده بود و از جاش تكون نميخورد .. من هم منتظر به دنيا امدن بچه بودم ..بچه اي كه از روح و جسم من نبود، از خدا ميخواستم مهر اين بچه رو به دل من بندازه و بتونم مادرخوبي براش باشم .. از روبه رویی با عظمت خانم نگران بودم ..خودم هم بيحال بودم، ميترسيدم كه الان كه ديگه دير شده حامله باشم ..می دونستم خاله خانباجی های فامیل چرتکه به دست حساب کتاب زایمان منو کردن ...يه روز كه نشسته بودم و داشتيم با اصلان خان با هم حرف ميزديم و اصلان خان از آرزوهايي كه براي اين بچه داشت ميگفت و من تو دلم هربار آرزو ميكردم كاش اين بچه از خودمون بود .. يكي محكم در اتاق رو زد خان در رو باز كردو منور سراسيمه وارد شد و گفت : ارباب ،ارباب عظمت خانم اومده، الانم تو حياطه داره مياد داخل خونه ...
.صورت اصلان خان شد رنگ خون و عرق هاي درشت رو پيشونيش ظاهر شد..مشت محكمي به در زد و گفت اينجا چه كار ميكنه .. با كي اومده ؟الان رقيه رو ميبينه و متوجه همه چيز ميشه ..منور گفت آقا رقيه طبقه بالا تو اتاقشه .. يه چادر بذار داخل لباس خانم ..تا شكمش باد كنه و خانم بزرگ فك كنه خانم حامله هست .اصلان خان نگاهي به منور كرد و گفت اره فكر خوبيه و سريع اومد سمت من و گفت مهوش بايد يه مدت فيلم بازي كني تاخانم بزرگ از اينجا بره ..بايد اداي زن هاي باردار رو در بياري ...
گفتم اصلان خان اگه اونجا موند و نرفت ؟درضمن با ديدن رقيه همه چيز رو ميفهمه ..
اصلان دستي لاي موهاش كشيد و حسابي كلافه بود ...خانم بزرگ دائم ما رو صدا ميكرد ...همونطور كه در تلاطم بوديم كه چكار كنيم صداي عظمت خانم از بيرون اتاق اومد .. منور من رو خوابوند رو تخت وروم پتو كشيد .. ناگهان در اتاق باز شد و اصلان رفت جلو ..خانم بزرگ كه هنوز من رو نديده بود با ناراحتي رو به اصلان خان كرد و گفت اينجوري مياي استقبال مادرت ...از كت و كول افتادم ..
اصلان گفت خانم بزرگ شما اينجا چه كار ميكني ؟با كي اومدي ؟چيزي شده ؟؟خانم بزرگ گفت وا چرا انقد منو سيم جيم ميكني، برو كنار تا مهوش رو ببينم ..
اصلان گفت مهوش خوابه ...
خانم بزرگ اصلان رو به زور زد كنار و اصلان خان به ناچار از جلو در رفت اونور ..
از ترس ضربان قلبم تند تند ميزد ،فاتحه خودم رو خونده بودم ...چشمام رو بسته بودم و خودم رو به خواب زده بودم ..عظمت خانم اومد بالا سرم ..با اينكه چشمام بسته بود ،سنگيني نگاه خانم بزرگ رو حس ميكردم ..تمام بدنم خيس عرق شده بود و قلبم داشت ميومد تو دهنم..آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم ..
اصلان خان با خنده گفت، ديدي مادرجان گفتم كه خوابه ..
عظمت خانم گفت بله درست خوابيده و از بالا سرم رفت كنار ...وقتي كه خانم بزرگ از بالا سرم رفت من يه نفس راحت كشيدم ..اما اين حالم چندثانيه اي بيشتر طول نكشيد...يك دفعه عظمت خانم اومد به سمتم و پتو رو از روم كشيد ... با وحشت چشمام رو باز كردم ...عظمت خانم سريع نگاهش رو برد به شكمم..وقتي چشمش به شكمم خورد با خشم بهم نگاه كرد .
.حالت چشماش خيلي ترسناك بود بعد از چند ثانيه قهقه ي بلندي زد .خانم بزرگ مثل ديوونه ها ميخنديد ..بعد به يكياره خندش قطع شد و با داد رو به من كرد وگفت :به به مهوش خانم بچه حالش چطوره ...فك كنم همين روزا بايد بزايي ؟چرا شكمت هنوز جلو نيومده ..؟
با ترس نگاه كردم به عظمت خانم ..خواستم حرف بزنم كه عظمت خانم با حالت عصباني بهم هجوم آورد و شروع كرد به كشيدن موهام و سيلي زدن به صورتم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_چهاردهم
گوشه اتاق مچاله شدم ،پتو را روی خودم کشیدم با ترس و لرز خودم رو به خواب زدم تا اینکه صبح شد ؛از حیاط صدای به هم خوردن وسایل رو شنیدم ؛ پرده رو کنار زدم قدیر و دیدم که با بیل و تیشه از خونه بیرون رفت؛با هول و ولا دور خودم میچرخیدم به چادرم که روی زمین پخش شده بود چنگ انداختم ؛ بالاخره جرات کردم از خونه بیرون بیام ؛ سمت خونه ای ننه راه افتادم ؛ننه لب حوض نشسته بود موهای وز و حنایی رنگش از زیر چارقد سه گوشش بیرون زده بود ....
با دیدن من سرش رو کج کرد حتی جواب سلامم رو نداد ؛تشت لباسها رو جلوی خودم کشیدم، حینی که به لباسها چنگ میزدم با دلخوری گفتم:ننه عوض اینکه من ناراحت باشم تو برا من قیافه میگیری ؟؟
با غیض نگام کرد ؛منو دست تنها گذاشتی رفتی ؛نه میای سر بزنی ببینی مردم یا زندم،نه خبری میگیری ؟مگه چی گفتم به قبای شوهرت برخورد ،دستش رو گرفتیم از بدبختی و بیچارگی درش اوردیم که حالا این جواب محبتهامون باشه ؟؟؟
حوصله جر و بحث با ننه رو نداشتم ؛ترجیح دادم سکوت کنم ...وقت ناهار بود سمت خونه راه افتادم تا قبل برگشتن سلمان براش غذا بار بذارم ..
همان لحظه قدیر از زیر زمین بیرون اومد،
قدیر از زیر زمین بیرون اومد با خنده که روی صورتش بود گفت :رخشنده کی اومدی؟
با ابروهای گره خورده نگاهم رو ازش گرفتم مشغول شستن دستام شدم ، اومد روبروم نشست و با خنده مشتی آب روی صورتم پاشید، جا خوردم و سریع بلند شدم عصبی غریدم :حد خودت رو نگه دار ؛نه باهات شوخی دارم نه بگو بخندی ؛کاری نکن به سلمان بگم تا حسابت و برسه....
کج نگام کرد :نا سلامتی زن داداشمی، مگه چی شده که اینجوری به هم ریختی؟
بدنم مثل بید میلرزید ؛همون لحظه از دیدن سلمان تو چهار چوب در، نفس راحتی کشیدم؛دستپاچه سمتش رفتم ؛ زیر لب غریدم داز صبح رفتی معلومه کجایی ؟
سلمان مرموز نگام کرد چیزی شده رخشنده ؟
همون حین زیر چشمی به پشت سرم نگاه کرد هول شدم :نه چی میخواد بشه، تنهایی حوصلم سر رفته بود یه سر خونه ننه اینا رفتم !!
شب ؛قبل خواب چفت درو انداختم ؛پرده اتاق رو کشیدم ،رو تشک دراز کشیدم، صدای خرو پف سلمان تو فضای خونه پیچیده بود فکردم درگیر بود ،خواب به چشمام نمیومد؛میخواسم با سلمان حرف بزنم تا راضیش کنم تا دوباره به همون آلونک ته حیاط ننه اینا برگردیم ؛شنیدن نیش و کنایه های ننه؛برام راحتتر از بودن تو خونه ایی بود که ارامش نداشتم ؛ سلمان پشت به من خوابیده بود ؛آروم صداش زدم: بیداری ؟ میخوام باهات حرف بزنم ....
خوابزده با صدای خفه ایی نالید :چیکارم داری رخشنده ؟حالت خوشه از خواب بیدارم میکنی که کارم داری ،بگیر بخواب خستم ...
چند روزی سلمان دیرتر ار حبیب و قدیر سر کار میرفت و از این بابت خوشحال بودم ،بعد اینکه سلمان رفت ؛ تو آشپز خونه کوچیک ایوون یه تشت پر، خمیر درست کردم تا نون درست کنم همینجوری که ورز میدادم ؛احساس کردم یکی پشت سرمه ،شوکه شده بودم وحشت زده سرم را به بالا گرفتم، چشمم خورد به قدیر،گفتم چیکار داری؟
خودش رو زد گیجی و گفت:میخواستم چیزی بردارم....
با دستهای آغشته به خمیر به بیرون اشاره کردم: از من فاصله نگیر ،در مورد من اشتباه فکر کردی....
دیگه داشتم از دست قدیر عصبی میشدم؛از طرفی استرس حاملگی ،از طرفی مزاحمتهای قدیر ؛موندن تو اون خونه رو برام مشکل کرده بود ؛دست و پاهام میلرزید ؛تنور ته حیاط رو روشن کردم ؛از بس اعصابم خورد بود ؛یه چند تا دونه که نون پختم از حرصم خمیر تشت رو توی تنور خالی کردم ،دود از سیاه از توی تنور بلند شد .
_رو پله ها نشسته بودم منتظر سلمان بودم ،با حرصم نوک دمپاییم رو به زمین میکوبیدم ؛با سلام حبیب سرم رو بلند کرد ؛که متعجب نگام میکرد گفت :زن داداش اون دوده چیه از تنور بلند شده ؟
با غیض گفتم خمیری که که درست کرده بودم نون بپزم، دل و دماقش رو نداشتم ربختم توی تنور ..
حینی که تو فکر فرو رفته بود گفت :چیزی شده چرا این اینقدر عصبی هسی؟
لحظه ایی نگاش کردم، نگرانی رو توی نگاهش میدیدم ؛با خودم گفتم راجب قدیر همه چی رو بهش بگم تا شاید کمکم کنه ؛از ترسم چیزی نمیتونستم به سلمان بگم ،میترسیدم شر به پا کنه ؛با تعلل زیر لب گفتم :قدیر ؛همش مزاحمم میشه ...
صورتش بر افروخته شد و زیر لب کلمات نا مفهمومی گفت که من متوجه نشدم..
گفتن:به خاطر وجود اون تو این خونه راحت نیستم ....
سرش رو با حرص تکون داد و از پله ها بالا رفت ؛چشمم به در بود تا سلمان بیاد ؛هوا تاریک شد و توی اتاق رفتم از پشت چفت در و انداختم ،لحظه ای بعد صدای جرو بحث و دعوا شنیدم ؛گوشام رو تیز کردم ؛انگار قدیر و حبیب باهم بحث میکردن ،صدای قدیر بالا رفت :حبیب به تو ربطی نداره خودت میدونی سلمان چیکار کرده ؛پس تو یکی دهنت رو ببند
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_چهاردهم
برو از اتاق بيرون و وسايلت رو جمع كن فردا اول وقت با اسلان ميري تبريز...
زن عمو ادامه داد فكر علي رو به كل از سرت بنداز بيرون ..علي با اين همه خوشتيبي و باسوادي عمرا اگه تو رو بگيره ..تو لياقت کلفتی علي هم نداري چه برسه به همسري..من اجازه نميدم تو رو بگيره .. الان همه ي دختراي تاجراي سرشناس و دختر هاي خانزاده واسه علي سر و دست ميشكنن ..برای علی بهترینا ها رو ردیف میکنم ..اگر با احمد ازدواج نكني و بري تبريز، وقتي علي بياد بهش ميگيم خواستگار از تبريز برات اومد و خودت با اصرار رفتي و ما نتونستيم جلوت رو بگيريم ..
با تمام خشم به زن عمو نگاه ميكردم ..بعد از چند دقيقه زن عمو بهم گفت :نميخواد الان جواب بدی، تا فردا فكر كن و جواب بده .. فردا ظهر جواب قطعي رو بده و بعد صداي خندش بلند شد و گفت اميدوارم عاقل باشي، حالا برو ..
از اتاق اومدم بيرون و به سمت زير زمين رفتم ..به فكر بدبختيام بودم كه سكينه رو گوشه حياط ديدم .. با ديدنش تمام وجودم پر از خشم شد،دلم ميخواست اين خشم رو روي يكي خالي كنم.. تصميم گرفتم اين خشم رو روی سكينه خالی كنم... به سمت سكينه حمله كردم و با تمام وجودم داد ميزدم ؛چرا سكينه؟؟ چرا دروغ گفتی ؟یه روز تو كلفت من و پدرم بودی..جز خوبی از ما چی ديدی ؟با مشت و لگد به جون سكينه افتاده بودم ..
سكينه زير دست و پام جيغ ميزد و التماس ميكرد..اما انقد عصباني بودم كه كسي جرات اومدن طرف من رو نداشت .. بعد از اينكه حسابي زدمش، رفتم به سمت زير زمين ..من ديگه چيزی برای از دست دادن نداشتم..تو سكوت دور از چشم همه اشك ريختم ..من اون روز خيلي فكر كردم و گفتم شايد تبرير براي من شروعی دوباره باشه ..از اذیتهای زن عمو به سطوه اومده بودم ..و از فكر اينكه حتی بخوام زن آدمی مثل احمد بشم تمام وجودم ميلرزيد ..چشمام رو بستم قطرات اشك گلوله گلوله روی صورتم ليز ميخورد به علي فکر كردم ..اگر علي ميفهميد چه بلايی قراره سر من بياد، هيچوقت نميرفت..
بلاخره قرار شد با اسلان به تبريز برم،قبل رفتن کلی تو بغل دايه گریه کردم،اون برام مثله مادرم بود،از بچگی بزرگم کرده بود ،دلم خیلی براش تنگ میشد...
دايه منو از خودش جدا کرد و گفت:مادر برو تبريز ،به محض اينكه علي بياد من خبرش ميكنم و ميگم بياد دنبالت .. نقره دخترم خيلی مراقب خودت باش .. شايد تو تبريز سرنوشت با تو بهتر تا كرد ..دستاي دايه رو بوسيدم و براي آخرين بار تو بغلم گرفتمش ..جفتمون گريه ميكرديم ،به زور از بغلش دل كندم ..وقتی وارد عمارت شدم بعد از مدت ها احمد رو ديدم كه با خشم و صورت قرمز به من نگاه ميكرد .. اومد جلو و گفت انقد از من متنفری كه حاظری برای اينكه زن من نشی ،تا تبريز بري و به عنوان کلفت کار کنی..البته تو حقته و بعد خنده زشتی كرد ...
ديگه جونی براي بحث كردن و دعوا نداشتم ..رفتم تو اتاق و شروع كردم به راز و نياز با خدا و خودم رو بهش سپاردم . انقد اشك ريختم و خدا رو صدا مردم كه خوابم برد ..دم دمايپی صبح بلند شدم و آماده رفتن شدم ....بلاخره صبح شد و يكي از خدمه صدام كرد و آماده رفتن شدم ..خودم رو به خدا سپردم و از زير زمين اومدم بيرون ...وقتی از زير زمين بيرون اومدم عمو و زن عمو هم بودن ..چند تا خدمتكار مشغول كار بودن كه با ناراحتی بهم نگاه ميكردن .. يه نگاهی به عمارت كردم، عمارتی كه هفده سال توش زندگی كردم و يه زمانی خانم اين عمارت بودم، خاطراتی كه داشتم ..ياد پدرم ..همونطور كه با اشك زل زده بودم به همه چي ..با خودم عهد بستم يه روز تلافی بدی از عمو و زن عمو بگيرم ..زن عمو نيشخندی بهم زد و گفت مراقب خودت باش ..داری ميری جايی كه عرب نی انداخت .. اونجا مثل اينجا نيست، مواظب اون زبونت خيلي باش ...
توجه ای بهش نكردم ..همونطور كه داشتم براي بار آخر به عمارت نگاه ميكردم ،اسلان با چند تا نگهبان وايساده بود و منتظر من بود به سمتش رفتم كه گفت :يالا تندتر...تا تبريز ميخواي اينجوري بياي ..
بعد هم راهي تبريز شديم... اكثر مسير من رو پياده آوردن و گاهی وقتا سوار اسب ميكردنم...
..بلاخره بعد از چند روز رسيديم اینجا، بقيه اش رو هم كه خودت ميدوني ..
نگاه به رقيه كردم ديدم صورتش پر از اشكه ..اومد بغلم كرد و بهم گفت الهي بميرم برات خواهر ،خيلي درد كشيدي ...اينجا هم كه اومدي شروع خوبي نداشتي و بعد با حالتي پر از استرس نگام كرد و گفت :يعني علي مياد دنبالت ؟
گفتم نميدونم رقيه ..ولي دلم روشنه..
رقيه گفت حتما مياد نقره ..حالا ديگه بخوابيم كه صبح خيلي كار داريم ..
فردا صبح شد و من با اينكه هنوز خسته بودم، ولي به دستور رباب همسر خان همراه رقيه رفتم به مطبخ و تو كارهاي آشپزي كمكش كردم ..
تو مطبخ چند تا دختر جوون هم بود ..همه در حال كار كردن بودن ،منم حسابی باهاشون اخت شدم ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_چهاردهم
سويتی كه به ما داده بودن احتیاج به تمیز کاری نداشت ، چون تازه ساخت بود و افراد زیادی توش زندگی نکرده بودن ،ولی به خاطر وسواس مامانم مجبور شدیم خونه رو تميز كنيم، بعد وسایل رو ببريم داخل ، یه اتاق خواب داشت يه هال نسبتاً كوچيك و يه آشپزخونه ی کوچیک...
شیلنگ آب رو برداشتيم و با جارو دستی ديوارای خونه رو تميز كرديم و كف خونه رو هم شستيم، اما بخاطر نق نق هاي بابام كه ميگفت هوا سرده و زیاد آب نريزيد ،از ترسمون تندتند جارو زدیم كه زیاد آب نریزیم ، ساعت ٣ بعد از ظهر بود كه تميز كاري خونه تموم شد و سرِ پا از املتی که مامان درست كرده بود چند تا لقمه خوردیم و وسايلا رو از كاميون خالي كرديم و تو حياط گذاشيتم ،، همه ی وسايل ها رو كشون كشون برديم داخل و فقط يخچال موند كه اونم با كمک بابام برديم ...
چند روزی گذشته بود ، یه شب قبل از خواب رامان بهم پیام داد و روناک یواشكي موبايلم رو بهم داد، نوشته بود : رَستا خانم فکر كنم اصلا به فكر من نيستي كه حالمو نميپرسي نکنه به همین زودی فراموشم کردی !
چه ميدونست از وقتي رسیدیم تو خونه ی جدید يه ضرب مشغول كاریم ، رفتم تو دستشويي كه از خونه دور بود و بهش زنگ زدم، بعد از چند تا بوق با صدایی گرفته جواب داد...
آهی کشید و گفت:رستا لطفاً به من دروغ نگو ،اگه دلتنگم بودی هر جوری که شده بود بهم زنگ ميزدی !
شايد حق با رامان بود و من تو این مدت باید ريسک ميكردم و بهش زنگ میزدم، ولی همیشه ته دلم میترسیدم بابا و مامانم بفهمن و منم مثل رها سابقم بد بشه ، يه حال احوال مختصر کردیم و من گفتم بايد قطع کنم میترسم بابام بهم شک کنه ، عجله ای خداحافظی كردم و منتظر جواب خداحافطی رامان نشدم و سریع قطع كردم . روناک پشت در دستشویی ايستاده بود كه اگه کسی اومد بهم خبر بده ،ولی خدا رو شکر خبری نبود و دوباره موبايل رو دادم به روناک تا قایم کنه....
همین که پامون رو تو خونه گذاشتیم مامانم که دراز کشیده بود اخماشو در هم کشید و با صدای بلند گفت : شما دو تا به بهونه دستشویی کجا رفته بودین؟ بدون اینکه جوابشو بدیم رفتیم تو رخت خوابمون ...
صبح زود ساعت ۶ مامان بيدارمون كرد و گفت : مگه دختر کی هستین که میخورین و میخوابین ؟ یالا بلند شین کاراتون رو بکنید که ساعت ٨ باید سر كار باشيم ...
با چشم هایی که غرقِ درِ خواب بود بیدار شدم و چند تا لقمه صبحانه خوردم و حاضر شدم ...وقتی محیط کارمون رو دیدم بیشتر دلم گرفت، بي روحی و خلوتی اونجا خيلي كسل كننه بود ،صاحب كارخونه دونه دونه كارها رو بهمون ياد داد و ما مشغول به کار شديم... تانک هاي بزرگی كه پر از الكل بود و ما بايد بطری هاي كوچیک رو پر ميكرديم و درشون رو ميبستيم و تو كارتن ميچيديم ، كار خیلی سختي نبود، اما صاحب كار مرد خیلی خسیسی بود،هر بطری رو كه پر ميكرديم بايد فورا يكي ديگه رو ميبرديم كه مبادا قطره ای الکل تو تشتاي زير دستمون نریزه ،بی وقفه و بدون استراحت باید کار میکردیم قشنگ كار یه دستگاه برقي رو ازمون ميكشيد ،بابام میگفت چون تازه كارخونه زده، پول که نداره دستگاه بگيره . صاحب کارخونه اسمش آقا رضا بود مرد چاق و شكم گنده ! دوتا برادر زادش كه تقريبا ۱۸ _١٧ سالشون بود يه گوشه از سالن روی صندلي مینشستن و برچسبی که اسم کارخونه روش نوشته بود رو روی بطری ها میزدن ، دقیقا تميز ترين و آسون ترين كار كارخونه رو انجام میدادن ،ما هم دیگه به کار عادت کرده بودیم و تنها مشكل و دغدغمون اين بود كه هر دقيقه زير نظر بابا و مامان بوديم و اگه خسته ميشدن به جون ما سه تا میفتادن و میگفتن به خاطر شما سه تا ما باید اینجوری کار کنیم !
روناک هم هر دفعه به مامانم میگفت خوبه ما خودمون از بچگی همراه شما کار کردیم ! پدر و مادرمون خیلی بی احساس بودن ، کوچیک ترین حرفی که میزدیم منجر به کتک خوردنمون میشد...
وقتی تو کارخونه کشمش بودیم اكثراً مشغول کار بودن و زياد بهمون نزديك نبودن و شبا حسابی خسته میشدن و فرصت كتك خوردنمون خیلی كمتر بود ، حداقل شلوغی اونجا باعث میشد برای حفظ آبروشونم که شده ما رو کتک نزنن .. درست برعکس اینجا،صاحب كار که بیشتر وقتا تو کارخونه نبود، او دوتا پسر هم كه بچه بودن و بابا و مامانم هیچ توجهی بهشون نميكردن و مثل قبل سر كوچيكترين موضوعی ما رو زير مشت و لگد ميگرفتن تنها دفاعمون هم گريه و زاري و التماس بود ...
به فرار هم که فکر میکردیم یاد اون شب میفتادیم که عباس کمکمون کرد....
ديگه هیچ انگيزه ای برای زندگي نداشتم ،ز طرفی نبود رامان هم بغض پنهانی شده بود که هر لحظه به یادش میفتادم اشکم جاری میشد ، هر چند روز يه بار اگه جراًت ميكردم یه پیام بهش میدادم ، كم كم علاقمون كم رنگ و كم رنگ تر شد ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_چهاردهم
دیگه این حرف رو نزن، فقط ازت
خواهش می کنم ، خواهش می کنم مراقب خودت باش ...
چشم ، هر چی شما بگید به شرطی که شما هم اخم هاتون رو باز کنید .
با لبخندی که زد فهمیدم مرا بخشیده است .
قرار بود پیمان ، احمدرضا را تا مسافتی همراهی کند . جای امنی برای او در نظر گرفته شده بود که مدتی را آنجا را سر کند . اما همایون که چندان در خطر نبود، نیمه شب به عمارت بر می گشت...
وقتی از لاله جان خداحافظی می کردم تا همراه هومن و منصور به عمارت بر گردم، او با لحن شیطنت آمیزی در گوشم نجوا کرد : این منصور خان تو ، اونقدرها هم که فکر می کنی عبوس نیست، به عکس خیلی هم خوش قلب و مهربونه ، فقط دست یافتن بهش صبر و حوصله می خواد، هر چند هستند کسانی که برای داشتنشون به همین صبر و حوصله هم نیازی نیست هوم ؟
آن شب با گیجی به حرف های لاله جان فکر کردم . او چه تصوری داشت ؟ این که من به منصور توجه خاصی دارم ؟ نه ، نه اصلا ... من هرگز به خودم اجازه نمی دادم به حریم علاقه دیگری وارد بشم ، هرگز ...
فردای آن شب فرنگیس خانم هیجان زده خبر آورد که همایون برگشته ،می گفت صبح که به اتاق او سر زده متوجه شده همایون از شدت خستگی بیهوش روی تخت افتاده است .
هومن پشت تلفن گفت :امروز بهترین فرصت برای توئه ، تا هم با مردم محله ی فقیر نشین آشنا بشی هم برای اولین بار خودت رو به عنوان یه پرستار محک بزنی .
ذوق زده شدم..
گفت:متاسفانه تعداد زیادی از بچه های به سرخک مبتلا شدند ، ما داریم می رویم اونجا اگر مایلی می تونی همراهمون بیای .
_البته که می یام .
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر آمد،پریشان به نظر می رسید . اتومبیل را که به حرکت در آورد ، گفتم :خیلی آشفته اید ؟؟
سری تکان داد و گفت :این سرمای اسفند خودش برای مردم اونجا بزرگترین مصیبته، چه برسه به شیوع یه همچین بیماری ، فاجعه اس !
ساعتی بعد رشته ی افکارم را تماشای صحنه هایی که تند و تند از مقابل چشمانم می گذشتند از هم گسیخت .
از مقابل محله هایی عبور می کردیم که برای من یاد آور محله های فقیر نشین اهواز بودند . خیابانها تنگ و باریک بود و کوچه ها باریک تر و بلند و پر از بچه های قد و نیم قد . وارد جاده خاکی که شدیم شیشه ها را بالا کشیدیم و میان گرد و غباری که بیرون بر پا شده بود ،محله ای به نام حلبی آباد را جستجو کردم . بالاخره اتومبیل متوقف شد . وقتی پیاده شدم تا چند لحظه مات و مبهوت اطرافم بودم . همه آشفته به این سو و آن سو می رفتند، در حالی که فقر و فلاکت از سر و رویشان می بارید .
خانه هایی که واقعا با قوطی هایی درست شده بودند و یا از چادرهایی با هزاران وصله رنگ رنگ .
هومن گفت :همین جا باش تا من برگردم .
اما قبل از اینکه برود چشمش به زن جوانی افتاد و صدایش کرد :پونه !
زن سرش را برگرداند و به دیدن هومن سلانه سلانه به سویمان آمد .
_سلام هومن خان .
از ذهنم گذشت هومن به این مکان رفت و آمد داشته است ... هومن حالش را پرسید ، زن دستانش را به طرفین گشود و گفت :چی بگم ؟ می بینید بد بخت که بودیم ، بیچاره هم که شدیم .
بغش ترکید و ادامه داد :بچه ام داره می میره و ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم .
هومن از در دلجویی در آمد :گریه که مشکلی رو حل نمی کنه دختر خوب، ارامشت رو حفظ کن .
_آخه دردم که یکی دو تا نیست . چقدر دکتر منصور گفت با این ساواک درگیر نشید ، کو گوش شنوا ؟ دیشب چند نفر رو با شوهر من گرفتند بردند حالا چند من موندم و یه بچه ی مریض .
_درست می شه . دلیلی برای نگه داشتنشون ندارند ... دکتر منصور رو ندیدی ؟
چرا ، تو آلونک طرلانه ، پیر زن داره نفس های آخر رو می کشه .
او رفت و ما راه افتادیم و باز از ذهنم گذشت یعنی منصور هم اینجاست ؟! آن منصور عبوس کجا و اینجا کجا ؟ اما در میان راه به او برخوریدم . چشمان خسته و پف کرده اش حکایت از بی خوابی داشت .
_سلام .
سلام اومدین ؟
تنهایی ؟
_نه ، پیمانم هست ، اوضاع بدی پیش اومده .
_پونه برام گفت .
پونه ؟! هنوز فرصت نکردم سری به دخترش بزنم ، اول برو پیش اون ،
الساعه ،یگانه تو با من بیا .
هومن که رفت ،همراه منصور وارد چادری شدیم، مردی زخمی و دو کودک بیمار هر یک گوشه ای افتاده بودند . زن بی نوایی یکی از دو کودک را در آغوش داشت و چنان در اندوه خود غرق بود که حضور ما را ندیده گرفت . منصور به سراغ مرد مجروح رفت که همچنان از جریان درگیری شب قبل عصبانی بود..
منصور زخم هایش را شستشو داده و پانسمان کردیم . بعد نوبت بچه ها بود که یک به یک معاینه شدند . منصور ضمن خوراندن دارو به زن ،درمورد ساعت مصرف داروها توضیح داد . هوا کاملا تاریک شده بود و من در آلونک پونه بودم . به او که پاک خودش را باخته بود کمک کردم تا کودکش را بشوید .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_چهاردهم
ممدلی افسار خر را کشید و به گوشه ای از حیاط برد و با عرعرش ننجان دوان دوان به روی ایوان آمد و گفت برگشتی شهرناز؟چه جور دلت امد مادر پیرتو تنها بزاری نگفتی از غصه دق می کنم؟
شهرناز سرش رو به نشانه ی اکراه به طرف دیگر چرخاند و با صدای کدخدا که گفت بیا بالا، سرش رو بالا گرفت و بعد سربه زیر سلام کرد.
کدخدا با صدای بلندتری که ممدلی بشنوه گفت خداقوت ممدلی،شهرناز و بردار و بیاین بالا.
خیره به ممدلی بودم که با دیدن من نگاهش رو دزدید و خودش جلوتر و شهرناز عقب تر از پله ها بالا امدن.
ننجان شهرناز رو در آغوش کشید و اشک هاش روی صورتش جاری شد،ولی شهرناز بدون هیچ عکس العملی عین کوه یخ منتظر تعارف برای نشستن بود.
کدخدا جلوتر و ننجان و شهرناز پشت سرش روی ایوان نشستن. ممدلی در حالی که کنارم ایستاده بود آروم گفت خوبی مهلا؟پسرمو که هنوز با خودت می گردونی، پس کی می خوای بزاریش زمین؟
اینو گفت و با لبخندی که زد ،اتیشی که در دلم روشن بود کمی فروکش کرد و لبخند بی جونی به روی لبم آمد.
با صدای کدخدا به خودمان امدیم که می گفت ممدلی کجا ماندی؟ بیا تعریف کن ببینم کجا پیدایش کردی، از ملا رضا چخبر؟عروس تو هم چند تا چایی بیار و بعد بیا بشین سرپا نمان....
با بغض به ممدلی نگاه کردم که سریع به طرف انتهای ایوان رفت.
بعد از چند دقیقه ای با سینی چای به جمعشون پیوستم ...ممدلی بلند شد و سینیو از دستم گرفت و خشم شهرناز پر رنگتر شد.
ممدلی به حرفایش ادامه داد و گفت ملا رضا چندین پسر و عروس داشت ،توی خانه ی اعیونی و بزرگ همه با هم زندگی می کنن،یک شبی که انجا بودیم حسابی خجالتمان دادن.
کدخدا با غرور از داشتن چنین رفیقی گفت خب خدا خیرش بده ،پس ملا رضا عقدتان کرد.
ممدلی بله ی ارامی گفت و شروع به گذاشتن استکان چای و نعلبکیشان جلوی کدخدا و ننجان شد.
کدخدا قندی برداشت و گفت خب نگفتی شهرناز رو کجا پیدا کردی؟
قبل از اینکه ممدلی جواب بده، شهرناز سینه سپر کرد و گفت مگه گم شده بودم که پیدام کنه،جام هم خیلی خوب بود.
کدخدا تسبیحش را از سر گرفت و رو به شهرناز لا اله الا الله گویان گفت زبان به دهان بگیر دختر،مگه از تو سوال پرسیدم که جواب میدی؟مثل اینکه هنوز اون روی منو ندیدی.من نمیانده ی حسین خان تو این روستا هستم،توی یک وجب دختر را نتونم ادب کنم، که باید سبیلامو از ته بزنم.
شهرناز طلبکارانه رو به ممدلی گفت مگه نگفتی عقدت می کنم و به روستا رسیدیم، طلاقت میدم،پاشو یالله بریم پیش ملا احمد طلاق منو بده.
ممدلی سرشو اروم بلند کرد و گفت کجا بری،گوشه ی امامزاده،توی شهر غریب؟
ننجان با تعجب رو به شهرناز گفت وای به تو،می خوام برم شهر می خوام برم شهرت این بود؟که بری گوشه ی امامزاده؟تا کی می خواستی اونجا بمونی، هزار بار مردم و زنده شدم چشمم به در موند تا برگردی...
کدخدا دستشو محکم روی زمین کوبید و گفت بس کن بانو ،تو هم با این دختر تربیت کردنت،طلاقی هم در کار نیست، تربیتش ازین به بعد به عهده ی منه تا باعث ابروی یک ده و کدخداش نشه.
از خشم دستامو بهم میفشردم و داشتم از حال می رفتم،تمام بدنم یخ زده بود که حالم بد شد.جیغی خفیف کشیدم و همه شوکه بهم خیره شدن.ممدلی بلند شد و اومد بالاسرم گفت چی شد مهلا؟چرا رنگ به رو نداری؟اینجا سرده پاشو بریم اتاقت؟یا ضامن اهو نکنه وقتشه؟
ننجان در حالی که کمرمو ماساژ میداد گفت نگران نباش ننه،ولی فکر کنم وقتشه، من دست تنها نمیتونم برو دنبال بی بی زینب بگو آب دستته بزار زمین بیا خونه ی کدخدا.شهرناز تو هم بیکار نمون برو آب جوش بزار.
کدخدا بلند شد، نیم تنه اش رو روی دستش انداخت و گفت بلندش کنین ببریدش داخل اتاق،اینجا خوب نیست یا الله زود باشید.
شهرناز یک طرف و ننجان طرف دیگم رو گرفتن و به طرف اتاقم بردنم.
دیگه برام مهم نبود زنده بمونم، ولی اگه می مردم بچه ام زیر دست شهرناز همون سرنوشتیو می داشت که من توی خونه ی ننجان داشتم.اگر هم زنده میموندم، باز خوب می دونستم که سایه ی شهرناز قراره تا ابد بالاسرم باشه.
دیگه دردی حس نمی کردم و به سقف خیره شده بودم.گهگداری صدای ننجان رو میشنیدم که میگفت ننه درد نداری؟
و صدای شهرناز که می گفت ول معطلیم بابا،بی بی زینبو هم زا به راه کردین این که دردش شروع نشده.
درد خفیفی توی کمرم حس می کردم، ولی اونقدری نبود که منو از خیره شدن به روزگار سیاهم بیرون بکشه...
یک ساعتی گذشت و ممدلی با بی بی زینب برگشت،زنی که از شدت کهولت سن پشتش خمیده و سرش به زمین چسبیده بود.دیگ آب جوش و ملحفه کنج اتاق بود و نمد بزرگی زیر پام پهن..
روی نمد خوابانده بودنم و دو تا متکای بزرگ هم زیر سرم گذاشته بودن.شکم بزرگم هنوز سرجاش بود و کمرم به شدت تیر می کشید.جای خالی اقاجان و مارجانمو با بند بند استخونام حس می کردم، در حالی که هیچ تصوری ازشون نداشتم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_چهاردهم
روزهای سخت و گرم مرداد ماه پشت سر هم میگذشتن و تمام کشاورزا تو مزرعههاشون مشغول جمعآوری محصول بودن.. پدر و مادر و برادرای کوچیکم از صبح تا غروب آفتاب تو مزرعه بودن و من از صبح تا شب تنها بودم... کارای خونه که تموم میشد میرفتم سراغ قالی بافی تا سرم گرم باشه...
خیلی وقت بود، که کسی بجز ریحانه و نگار در خونمونو نزده بود..اینقدر گوشه گیر شده بودم که حتی دوست نداشتم خواهرامم بیان خونمون...هر وقت دوتاشون میومدن،از دست اذیتای مادر شوهراشون گریه میکردن، اینقدر از زجر و بدبختی که از بعد عروسی من نصیبشون شده بود گفته بودن ،که هر کلمه از اون حرفا مثل مته تو مغزم فرو میرفت..... ریحانه با گوشهی روسریش دماغشو پاک کرد و رو به نگار گفت: کاش منم مثل تو فقط از مادرشوهرم حرفای سرد میشنیدم، مجتبی هر دقیقه شهلا رو میکوبه تو سرم...
نگار استکانای خالی از چای رو گذاشت تو سینی و گفت: نه، خدایش حسن حتی یبارم تا حالا طعنهی شهلا رو به من نزده..
از مجتبی به حدی عصبانی بودم که یه لحظه اومد نوک زبونم تا به ریحانه و نگار بگم خودش چه آدمیه، اما دهنمو بستم تا یه حرف دیگه درست نکنم...
مادرم خسته، با دست و پای خاکی از مزرعه اومد خونه.هیچ وقت زودتر از پدرم برنمیگشت و همه تعجب کردیم. شلنگ آب تو حیاط و باز کرد و دست و پاشو شست و خاک لباساشو تکوند.
از پلههای ایوون اومد بالا، هر پله که میومد بالا یه آخ میگفت... زانوهاش درد میکرد.. اما ناراحتی از سر و روش میبارید ،معلوم نبود دوباره کی چی گفته بود.
نگار تو چشماش نگاه کرد، ابروهاش تو هم کشیده شد و از مادر پرسید: چی شده ننه خستهای؟
مادرم همونجا تو ایوون کنار نردههای رنگ و رو رفته نشست و سر شو به نرده تکیه داد و چشماشو بست. آهی از ته دل کشید و با صدایی که غم ازش میبارید گفت: اگه بهتون بگم عموتون چیکار کرده از تعجب خشکتون میزنه...
سه تامون با رنگای پریده نشستیم دور مادرم... حتما خبر بدی بود که مادرم اونجوری ناراحت، با بغض در مورد عمو حرف میزد.
مادرم چشماش و باز کرد.. تو چشماش قطره اشک بود که بزور خودشو نگه داشته بود تا نباره... ریحانه پاشد و یه لیوان آب برای مادرم آورد و گفت: ننه یکم آب بخور، بزار بغضت بره پایین.. قربون چشات...
مادرم یه قلپ آب خورد و رو به من که دهنم خشک شده بود کرد: عمو محمدت رفته پیش عباد...
هر سه تامون دهنمون باز مونده بود... چشمام حیرت زده ، از حدقه در حال بیرون زدن بود.دهنم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بپرسم...نگار و ریحانه به هم نگاه کردن و همزمان با هم، دهن باز کردن تا سوالی که تو ذهن سه تامون نقش بسته بود رو از مادرم بپرسن
ریحانه بجای من پرسید: ننه، مطمئنی؟ کی گفت....
ننه نفس عمیقی کشید و چهار زانو نشست... سرشو تکون داد و گفت: من سر زمین با رحیم مشغول کار بودم...
کبری زن تقی که هیچ وقت سراغی از من نمیگرفت... من و صدا کرد و گفت: مریم بیا.... داس و انداختم رو زمین و رفتم تا ببینم چی میگه دستمو گرفت و منو کشید سمت خرمنهای گندم تا از چشم رحیم دور باشم..... اون فامیل نزدیک زرین بود و از اینکه با من کار داشت تعجب کرده بودم...
کبری یکم من من کرد و بالاخره دهن باز کرد: راستش امروز رفته بودم محمود اباد خونه ی زرین... میدونی که زرین ،دختر عمهی منه...
اخمامو تو هم کردمو گفتم: منو صدا کردی که بگی رفتی خونه ی اون آدم...
کبری دستشو زد به کمرشو رو کردبه من: نه، میخواستم چیزه دیگه ای بگم، اما مثل اینکه توپت خیلی پره... اصلا ولش کن به من چه مربوطه که بگم،برادرشوهرت رفته التماس عباد..
دستام سست شد و زانوهام لرزید و روی زمین ولو شدم...
کبری خودشو جمع و جور کرد و گفت: ای وای ،چرا اینجوری شدی ... کاش لال میشدم و چیزی نمیگفتم... دستشو دراز کرد تا از روی زمین بلندم کنه... آرنجشو چسبیدم و همونطور که هنوز جمع و جور نشده بودم گفتم: تو رو خدا درست و حسابی بگو کدوم برادر شوهرم رفته پیش عباد، چرا رفته... برای چی التماس کرده...
انگار به پدرم برق وصل کردن، از بهت کاری که عمو محمد کرده بود حتی پلکم نمیزد... بلند شروع کرد به نفس کشیدن مثل اینکه نفساش کم میومد...
نگار یه لیوان آب دستش داد و با صدای لرزون گفت: دردت تو سرم آقا جان... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن...
پدر تو چشمای نگار نگاه کرد، بیچاره و داغون گفت: من چه کنم از دست این جماعت نادون ...یهو
بلند هوار کشید: جواد برو دنبال محمد، بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا... بگو من مردم... بگو خونه خراب شدم... بعد به جواد که داشت از ترس غضب آقا جان میلرزید و میخکوب شده بود غرید: بررررررو دیگه..
جواد مثل فشنگ دوید..
مادرم به ریحانه و نگار گفت: دست شوهر و بچههاتونو بگیرید و برید خونتون..نمیخوام اگه رحیم به محمد بیحرمتی کرد،شماها اینجا باشین..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾