eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
462 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اینبار نگاهم کرد ...تو چشم هام زل زد ... یه لبخند کوچیک زد و گفت : پس خودت زحمتشو بکش ... خونمو به جوش اورد ...داشتم میترکیدم از عصبانیت ...رفتم بالا و چرخیدم رفتنشون رو نگاه کردم ... حمیده کنارم ایستاد و گفت: چیکار داری میکنی ؟ به طرفشون چرخیدم همشون بودم و گفتم : شماها چرا زبون ندارید ..این همه سال کدومشون بهمون سر زدن که حالا اومدن ... حمیده خواست دستمو بگیره عقب رفتم و گفتم : من نمیتونم ساکت بمونم ...امشب اینجا بمونن خون به پا میکنم ... عابد کنارم ایستاد و گفت : بانو شما چقدر خطرناک بودید و نشون نمیدادید ...اونا فامیل شمان...‌مهمون شمان ... _نه فامیل ما هستن، نه مهمون ما ...اونا غریبه ان ...پدرم این همه سال تک و تنها بود ...کاش زنده بود ...کاش مریم بود ..‌اشک هام میریخت و دلم براشون تنگ شده بود ... اشک هامو پاک کردم‌... حمیده با صورتی که خیس اشک بود بغلم گرفت و محکم فشارم داد ...صدای قلبش بهم ارامش میداد ...تو بغل حمیده نگاهم به ساختمون افتاد ...بالای پله ها ایستاده بود ،با غرور نگاهم میکرد ...به خونش تشنه بودم ...اون تفاوت بین ما بود ‌‌‌‌‌...امیر سالار ...خان زاده ای که با ارزش تر از پدرم بود ... حمیده رو کنار زدم و با صدایی که به گوش همه بشنوه گفتم : پدرم سالها تنها بود ...الان برای تنها شدنش گریه نکنید ...برای بی کسی هاش گریه نکنید ...برای یتیمش گریه نکنید ...اون از اولم یتیم بود ...بی کس بود ....پدرم یار و یاوری نداشت ...امروزم نداره ....فقط بهم نگاه میکرد،حرفی نمیزد ...انگشتری که تو انگشتش بود مال اون حاجی صفر بود ...انگشتر خان ها که به اون داده بودن ...برگشتیم تو ایوان و نشستیم ...مهمونا میومدن و برای تسلیت مینشستن ...سینی های خرما و حلوا به راه بود و سینی سینی چای و قند ‌‌‌‌‌‌...پسر جوونی که تازه اومده بود رو نمیشناختم ...اومد نزدیک ما ...تک تکمون رو نگاه کرد و گفت : وای خدای من چه اشنایی ای! با تک تک خواهرام احوالپرسی کرد...خواست با منم سلام علیک کنه که نگاهش نکردم، از من بزرگتر دیده میشد ... لبخندی زد و گفت : تسلیت میگم دختر عمو ...من پسر عموتون هستم ... روبروی ماهیه ایستاد ...بهش خیره موند و همونطور که نگاهش میکرد پلک هم نمیزد ...ماهیه هم مات نگاهش شده بود ..‌انگار سالها بود همو میشناختن ... به پهلوی ماهیه زدم و گفتم : مگه میشناسین همو ؟ ماهیه هم صداش گرفته بود و گفت : نه بخدا ....از بس عصبی بودم،همه ازم حساب میبردن ... اون سلیمان بود پسر عموم ...با لبخندی گفت : چه اشنایی بدی ...من سلیمانم ... روبروش ایستادم و گفتم : هستی که هستی ...خنده ات برای چیه؟ برو مادر و برادرت تو اون سمتن ..‌برو کنارشون ... اون برعکس برادرش اخم تو صورتش نبود ،گفت : تسلیت میگم ...میام باز پیشتون ...رفت سمت اونسمت ساختمون ... حمیده اروم‌گفت : چخبره اینجا ...؟ اصلا ما کجا و اینا کجا ؟ پدرم رفته بود و برای همیشه ما یتیم شده بودیم ...سفره شام رو پهن کردن و مهمونا دور سفره نشسته بودن ...برای اهالی عمارت سفره بردن داخل اتاقشون ...انقدر جگرمون خون بود که هیچ کدوم لب به غدا نمیزدیم ... همون جا نشسته بودیم و زانوی غم بغل گرفته بودیم ...ناصرخان اومد و روبرومون نشست و گفت : گلی باید باهات حرف بزنم ... صدام اصلا در نمیومد و گفتم : چی شده ناصرخان ؟ ناصرخان اهی کشید و گفت : امروز شما رو کسی درک میکنه که خودشم حس کرده باشه ...نمیتونم ازتون توقع زیادی داشته باشم ...ولی میخوام یکم مثل ادم بزرگ باهم حرف بزنیم‌...فردا صبح جنازه پدرتون رو تحویل میگیریم و راهی محل پدرتون میشیم ...وصیت خودش بوده و نمیشه توش مخالفتی اورد ...اونجا که میریم یا همینجا ...خواهشی که ازت دارم اینکه ابرو داری کنی ...تو خیلی دختر فهمیده ای هستی ...انقدر دل بزرگی داری که از صورتت مشخص چقدر مهربونی ... بین حرفش پریدم و گفتم : ناصرخان اونا ادم هایی که میبینی نیستن ... ناصرخان اخم کرد و گفت : اتفاقا تو نمیدونی اونا کی هستن ...اونا بزرگ شمان ...چقدر ادم با شخصیتی هستن ...بالاخره رسم و رسومات اونطوره ...از قدیم ایام بوده اگه برادری وارث باشه خان باشه، اون یکی رو میفرستن جای دیگه ...نخواستن به پدرت بد بگذره ...اینجا چی کم داشتین تو رفاه بودید ... _اسم این رفاه یا تبعید پدرم ... _گلزار داری از قرن چی میای؟ مگه زمان ناصرالدین شاه که تبعید بشید ...خودت و ماهیه رو نگاه کن، نمونه یه دختر شهری پر از فهم و کمالاتید ... _ازشون خوشم‌نمیاد ..‌ _شاید اونا هم همینو بگن، اونوقت تو خوشت میاد ؟؟کوتاه بیا بخاطر پدرت ...خانواده مریم جنازه شو فردا همینجا دفن میکنن ...من سعی میکنم نزارم اتفاق بدی بیوفته ولی دروغ چرا از تو میترسم ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و داشت دیپلم میگرفت داداشام بزرگ شده بودن و درس میخوندن زندگی با آرامش داشت پیش میرفت...‌ یکروز مظفر با ناراحتی اومد بسمت اتاقم وگفت خانم جان چیکار میکنی؟ گفتم هیچی زبان میخونم، بعد دیدم انگار اخماش تو هم رفته.... گفتم مظفر چیه چی شده ؟ گفت والا امروز با محمود صحبت کردم .. گفتم خب ! گفت متاسفانه پدرش از دنیا رفته و محمود عزا دار شده ،همونجا نشستم غمگین شدم وبه یک گوشه خیره شدم،دلم خیلی براش سوخت، چقدر حسرت داشت که محمود زن بگیره ،اما آتا چطور بهش گفت برو برای پسرت کسی رو بگیر که مثل خودتون باشه و اونم دلش شکست،اما دَم نزد، واقعا دلم سوخت آتا چطور بهش گفت میرزا محمد توتونچی میرزای عمادخان…. چه اشکال داشت که آتا منو همون موقع که حاج محمد زنده بود به محمود میداد تا دومادی محمود هم ببینه... ناخودآگاه اشکم اومد وبه مظفر گفتم حالا محمود چکار میکنه ؟ گفت باید برم براش تلفن بزنم آخه به من شماره تلفن داده ،از شنیدن شماره تلفن ذوقی کردم اما به روی خودم نیاوردم،میدونستم که دیگه محمود سر پرست خانواده میشد... دو خواهر داشت و باید سر پرستی اونها رو به عهده میگرفت و چیز مهم دیگه هم این بود که محمود از مظفر خواسته بود که هیچ چیزی از زندگیش رو بمن نگه... من خودمم تمایلی نداشتم که چیزی بدونم تا زمانیکه محمود با خبر خوش به دیدنم بیاد، میدونستم که محمود حرفاش حرف بود و بقول امروزی ها سر کاری نبود ... من سرگرم خوندن زبان بودم دیگه خیلی چیزهارو به انگلیسی میگفتم آتا با شنیدن جملاتیکه میگفتم ذوق میکرد، من مهلقا رو هم به خوندن زبان تشویق میکردم، اما اصلاتمایلی نشون نمیداد میگفت من حوصله ادامه درس خوندن رو ندارم چه برسه به زبان . اصلا من میخوام ازدواج کنم.... مهلقا هیچ وقت عاشق نشد و موقعیتی هم براش پیش نیومد که بخواد پسری رو از نزدیک ببینه ،چون زندگی ما کنترل شده بود و زیر نظر آتا ….در ضمن مهلقا تمایلی به ترقی کردن هم نداشت، چه در کار چه در درس خوندن ،اما من مثل آتا بودم دوست داشتم زندگیم همیشه در حال ترقی باشه... یکروز که خونه نشسته بودیم و هرکس سرش تو کارو زندگی خودش بود، آتا از کارخونه اومد و گفت امروز برای خونه خط تلفن خریدم ،دیگه نیاز نیست که به تلفنخونه برید، یک خط هم برای مظفر خریدم که هروقت کارش داشتین دیگه تا اونور باغ نرید و با تلفن خبر دارش کنید ..اول کسی که خیلی خوشحال شد من بودم ،رو کردم به آتا و گفتم وای آتا چقدر خوب کاری کردی تلفن خریدی ! هر کسی رو که می دیدی میگفت ما تلفن داریم،الان دیگه همه در شهرستانها هم تلفن دارند... آتا گفت مثلا کی تلفن داره ؟ همچین تو دلم لرزید و ترسیدم گفتم من چه میدونم این یه اصطلاح بود ... آتا گفت ایرانتاج سرت تو زندگی خودت باشه و خودتو با هیچ کس مقایسه نکن،هرکی هم داره مبارکش باشه... خلاصه بخیر گذشت، اما بخودم گفتم لعنت به دهانی که بی موقع باز بشه... بعد آتا ادامه داد که قمر جان امروز در کارخونه یکی از دوستام ازمن درخواستی کرد ... عزیز گفت خب چی خواست ؟ آتا گفت ازم خواست یکی از دخترهامو برای پسرش خواستگاری کنه ،منهم در جوابشون گفتم من دختر بزرگ دارم و اولویت با اونه ! اما از اونجایی که من این مرد رو میشناختم ودلم نیومد دست رد به سینه اش بزنم گفتم هرچه قسمت باشه همون میشه ،حالا قرار شده خانمش رو برای خواستگاری به منزل ما بفرسته اما از من خواسته که دوتا دخترها رو ببینه..... عزیز با ناراحتی گفت چه خودخواه ،شاید من دلم نخواد اصلا بهش دختر بدم، مگه زوره؟ آتا گفت اونها آدم حسابی هستن و بمن گفته طوری وارد خونه ما میشه که اسم خواستگار روش نباشه و برای دوستی با تو میاد قمر جان،خیلی ناراحت نباش من پسرش روهم دیدم پسر مقبول و خوبیه، حالا تو بزار بیاد باهاش آشنا بشو،بعد اگر هم خوشت نیومد جواب رد بهش بده... دوباره ترس و استرس به جونم افتاد اگر اون خانم منو می پسندید چی ؟ چکار باید میکردم تا شب و موقع خواب در گیر این موضوع بودم،به خودم گفتم دیگه اگر عقلم بجایی قد نداد از مظفر کمک میگیرم تا یه جوری از سر خودم بازش کنم... بلاخره بعد از چند روز تلفنهای خونه وصل شدن ،همه به دور تلفن جمع شده بودیم، چنان ذوقی در دل داشتیم که نگو آتا یک گوشی تلفن سیاه رنگ برای خونه خودمون خریده بود و یکی هم برای مظفر گرفته بود... شماره تلفنهامون درست بخاطرم نیست ،ولی فکر کنم چهار رقمی بود.. آتا از اتاق ما به مظفر زنگ میزد و مظفر وقتی گوشی رو برمیداشت با صدای بلند میگفت کیه !!!هممون از خنده روده بُر شده بودیم.... آتا میگفت نخندین گناه داره ،بعد بهش میگفت مظفر هرکس زنگ زد و تو گوشی رو برداشتی باید بگی الو بفرمایید یا بپرسی جنابعالی …. باز ما میخندیدیم و آتا عصبانی میشد و میگفت بس کنید گناه داره... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستپاچه با خودم گفتم: اخه چطور امکان داره ؟؟یه شبه زندگیم تغییر کرد ، واقعیت بزرگی رو فهمیده بودم که تا ابد باید تو سینه ای خودم حبس میکردم... فرهاد زیر لب گفت"گوهر باید صبوری کنی هر چی دیدی، هر چی شنیدی باید بی تفاوت باشی ؛میدونی چند روز دیگه عروسیمه ؛فقط خواستم خاطرت باشه ... اسم عروسی که اومد غم توی دلم نشست، ولی به قدری از بودن فرهاد و داشتنش خوشحال بودم نمیخواستم حال خوبم را خراب کنم.... تشکم رو تو یه اتاق دیگه انداختم.... رو به فرهاد گفتم: اگه زن بگیری بازم پیشم میای؟ اگه نیای یا دیگه منو نخوای چی؟ فرهاد گفت:تو زن منی گوهر این چه حرفیه که میزنی !!" با بلند شدن صدای خروسهای ابادی ؛ فرهاد با عجله از خونه بیرون رفت ؛ چند ساعتی نخوابیده بودم که با صدای تق تق در از خواب پریدم ؛شیدا با چشمهای پف الود پشت در بود....درو باز کردم ومتعجب گفتم " چیشده شیدا خیر باشه ؟؟" گفت خانوم گفت حاضر شی مملی تا خونه بابات همراهیت کنه ... گفتم باشه حاضر میشم میام ... هیچ رغبتی نداشتم به خونه بابام برم ؛پایین که رفتم ؛پسری با موهای قرمز زیر نور افتاب ایستاده بود ؛موهاش زیر نور خورشید برق میزد ،با دیدن من جلو اومد ؛سربه زیر و خجالتی بود نگاهش به زمین دوخته شده بود ... گفت من باید شمارو تا خونه باباتون راهنمایی کنم ،.. گفتم باشه پس بریم ؛تمام طول مسیر مملی ساکت بود، بهش میخورد هفده هیجده ساله باشه ؛ بعد یه ساعت پیاده روی ؛دیگه از نفس افتاده بودم دم در خونمون که رسیدم ؛مملی پشت در نشست و گفت ؛من اینجا منتظرتون میمونم ... گفتم نه بیا تو حیاط؛ اینجا خوبیت نداره... وارد حیاط که شدیم ؛بوی نون تازه توی حیاط پیچیده بود؛مملی زیر سایه درخت نشست ... سمت تنورستون رفتم گلاب و صفیه نون میپختن ؛گلاب با دیدن من؛حینی که خمیرو با ورونه پهن میکرد گفت "چه عجب یادت افتاد بابا داری، عروس خونه خان شدی ؛خودت رو گم کردی ؟ لبه دیوار نشستم ... زیر لب گفتم بابام کجاست ؟ گلاب کلافه عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت "میخوای کجا باشه سر زمین ؛پی بدبختی ؛جون میکنه واسه یه لقمه نون ؛والا دخترش عروس خونه خانه کلی چه فایده ... صفیه که تا اون لحطه ساکت بود چشماش رو ریز کرد و به ته حیاط خیره شد "گوهر این پسره کیه تو حیاط نشسته ؟؟ گفتم با من اومده خانوم فرستاده ،همراهم باشه .... پوزخندی زد و گفت برم ببینم چیزی لازم نداره ؛یه تیکه نون برداشت و پیش مملی رفت ‌.. گلاب زیر چشمی نگام کرد و گفت "چقدر طلا انداختی ؟یه تیکش رو بده من خب ؟ گفتم "خیلی در حقم خوبی کردی ، منو به زو منو زن یه شیرین عقل کردی به امید اینکه چیزی بهت برسه ولی فکر کردی ؛چیزی دست تورو نمیگیره !! غضبناک بهم خیره شد و یه لحظه مثل گربه وحشی به دستم چنگ انداختم و دستم را به لبه داغ تنور چسبوند ،از سوزش دستم جیغ بلندی کشیدم ... خیلی سفت دستم رو گرفته بود ؛با غیض غرید ؛بذار النگوهات داغ شن به دستت بچسبن دختره زبون دراز .... سوزش بدی توی دستم پیچیده بود ؛دستم حسابی تاول زده بود ؛صفیه سفیدی تخم مرغ روی دستم مالید و گفت "خواهرم این روزا خیلی عصبیه ؟توام زبونت تند و تیزه ،خب اخلاقش رو میشناسی زبون به دهن بگیر .. بعد با صدای ارومی گفت :این مملی هم خونه خان میمونه ؟؟ گفتم اره برای چی میپرسی ؟ خندید و گفت پسر خوب و سر به زیریه ... گفتم صفیه جای بچه ی توئه هفده هیجده سالشه.... گفت خب باشه مگه من چند سالمه ! پوزخندی زدم والا چه بدونم ،از وقتی یادم میاد تورو همین شکلی دیدم ...بلند شدم چادر و روی سرم انداختم و گفتم باید برم خونه ؛اومدنم اشتباه بود ...بدون خداحافظی راه افتادم به مملی اشاره کردم که بریم ‌.‌‌ مملی زیر چشمی نگاه صفیه کرد و لبخندی زد و بعد راه افتاد، میدونستم یه چیزی بین این دوتاس... صفیه تا کوچه باهامون اومد، معنای نگاههای زیر چشمی صفیه و مملی رو خوب میفهمیدم ؛هر چی بود صفیه تونسته بود مملی ساده رو خام خودش کنه ... به عمارت که رسیدیم توی حیاط غلغله بود ؛ فرهاد هم بالای سر کلفتها نوکر ایستاده بود و دستور میداد و جعبه های میوه جابه جا میشد ... میدونستم چند روز دیگه عروسی فرهاده با قدمهای تند سمت خونه راه افتادم ؛تازه به خونه رسیده بودم که خیاط اومد و لباسم رو روی طاقچه گذاشت و گفت مبارکت باشه ،بعدش از اتاق بیرون رفت بقچه رو باز کردم و نگاهم به پیراهن زیبای منجق دوزی شده ام خیره مونده بود "چقدر بدبخت بودم که باید خودم رو برای عروسی شوهرم اماده میکردم ... درو باز میذاشتم تا فرهاد سراغم رو بگیره، ولی ازش خبری نبود ؛تا اینکه روز عروسی رسید ،با حسرت لباسم رو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم ؛صورتم رنگ و رو رفته و زرد بود ؛این چند روز اخیر درست و حسابی نخوابیده بودم ... زیر چشمم سرمه کشیدم ؛ماتیک قرمز روی لبم مالیدم ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از بی کسی و تنهایی خودم گریم گرفته بود ،من باید به کی پناه میبردم؟ قباد به نرمی گفت دستش بشکنه، باور کن وقتی از سر زمین اومدم و تورو توی اون حال و روز دیدم، برای اولین بار روش دست بلند کردم و زدمش ،منکه بهت گفته بودم سمتش نرو،تازه اونم گفت تو بهش گفتی هنر مادر شدن نداری.. زود توی حرفش پریدم و گفتم بخدا من این حرفو پیش سلطنت زدم، اون رفته بهش گفته... قبادگفت حالا ابتو بخور بعدا که بهتر شدی حرف می‌زنیم... لاجرعه ابو سرکشیدمو دوباره دراز کشیدم،قباد به اهل خونه سپرده بود تا کامل خوب نشدم حق ندارن توی اتاقم بیان ،یا برای کاری صدام کنن،همون چند روز از دستشون راحت بودم و نفس راحتی کشیدم،یک هفته گذشت تا سر پا شدم و دوباره انجام کارهای خونه روی دوش من افتاد، با این تفاوت که این بار دستورهای خصمانه ی مرضی هم بهش اضافه شده بود،رسما من کلفت مرضی شده بودم و حتی لباس هاشو هم میشستم ،مگه جرئت داشتم چیزی بگم و نه بیارم...... حالم از ملوک به هم میخورد، اون الان باید حامی من باشه و برام خواهری کنه، اما مثل دشمن باهام رفتار میکرد... از شوهرش نگم که هر شب صدای جر و بحثشون توی خونه میپیچید،مشخص بود باهم مشکل دارن ،نمیسازن.. قباد یک شب رو پیش من بود و یک شب هم پیش مرضی،وقتایی که توی اتاقم‌ نبود تا نزدیکی های صبح از حرص و حسادت پلک روی هم نمیذاشتم،دوماه از ازدواجمون گذشت و پچ پچ ها راجب بچه دار نشدن من شروع شد،من انقد بچه بودم که هنوز حتی بلوغ نرسیده بودم... مرضی هرچی که می‌گذشت از حامله نشدن من خوشحالتر میشد و به قول خودش من هم نازا بودم،هرروز که میشد باهم توی حیاط بساط پهن می‌کردن و از همه دری صحبت میکردن،در عجب بودم چطور مادرم نمیاد و سراغی ازم نمیگیره یعنی انقد از من سیر شده بود؟ یه شب همه بجز مرضی شام خورده بودیم و توی حیاط دور هم نشسته بودیم.... بیشتر اوقات اون نمیومد و تنها توی اتاقش مینشست،اونشب قباد داشت برای اقاش از زمین ها صحبت می‌کرد ... مرضی با عصبانیت توی حیاط پرید و گفت آهای انگشتر منو تو برداشتی؟ من انقد گیج و منگ بودم که نفهمیدم با منه و داشتم به بقیه نگاه میکردم... تا اینکه خدیجه خانم به صدا در اومد و گفت چی داری میگی مرضی؟کی انگشترتو برداشته؟ مرضی با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید گفت همین ماه بیگم ،من مطمئنم این برداشته، وگرنه ما که اینجا دزد نداریم، اینه که خونه اقاش چشمش به طلا نخورده... به قباد نگاهی کردم و گفتم بخدا من برنداشتم ،اصلا نمیدونم داره چی میگه... مرضی با جیغ جیغ گفت اسم خدا رو زبون نیار ،من خودم دیدمت عصری از اتاقم اومدی بیرون و زود توی اتاق خودت پریدی حتما اونجا قایمش کردی دیگه... با لکنت گفتم بخدا من اصلا توی اتاق تو نرفتم، منکه همش توی مطبخ بودم... سلطنت با صدای بلند گفت خوب اینکه کاری نداره ،الان میریم اتاقتو میگردیم، ببینیم مرضی راست میگه یا نه... قباد با عصبانیت گفت مرضی حالا اینم نقشه ی جدیدته؟بس کن ،دیگه خستمون کردی... مرضی زود بغض کرد و گفت چه نقشه ای قباد ،همون انگشتریه که خودت از شهر برام خریده بودی ،بخدا خودش دزدیده مطمئنم... قباد پوفی کشید و گفت یعنی الان تو میگی توی اتاق ماه بیگمه؟ مرضی سر تکون داد و گفت شک ندارم، چون بجز این ،کسی دست به وسایل من نمیزنه، چرا قبلا ازاین اتفاق ها نمیفتاد..... سلطنت از اون طرف بال بال میزد و می‌گفت خب اتاقشو بگردید، شاید برنداشته بیچاره... حالم ازش به هم می‌خورد،کاملا مشخص بود دستش با مرضی توی یه کاسست... قباد بلاخره بلند شد و گفت حالا اتاقشو میگردم ،ببینم بعدش چی داری بگی.. من که میدونستم انگشترشو برنداشتم زود بلند شدم و با خاطر جمعی دنبال قباد راه افتادم،قباد در اتاق رو باز کرد و داخل شد،من وسط اتاق ایستاده بودم و بقیه دم در تماشا میکردن،چیز زیادی توی اتاقم نبود،تنها جایی که توی اولین نگاه به چشم می‌خورد صندوقچه ی توی اتاق بود که قباد یکراست همونجا رفت و درش رو باز کرد،با خودم میگفتم حالا که قباد اتاق رو بگرده خودشون خجالت زده میشن و ازم معذرت خواهی میکنن،از فکر اینکه مرضی ازم عذرخواهی کنه، لبخندی روی لبم نشسته بود که با صدای قباد به خودم اومدم،انگشتری رو جلوی چشم هام گرفته بود و با خشم بهم زل زده بود،من از ترس زبونم لال شده بود،خدایا تو شاهدی من حتی پامو جلوی در اتاق مرضی نذاشتم،اینا چرا انقد منو اذیت میکنن،حالا من چطور باید بی گناهی خودمو ثابت کنم؟ قباد انگشتر رو جلوتر گرفت و گفت میگم این چیه ها؟توی صندوقچه ی تو چکار میکنه؟ همون لحظه مرضی با صدای بلند گفت دختره دزد ،میدونستم کار خودته همون لحظه که دیدمت از اتاقم بیرون پریدی فهمیدم چیزی برداشتی.. با ناتوانی به قباد زل زدم و با بغض گفتم بخدا من کاری نکردم، قباد اینا الکی میگن، من پامو توی اتاق مرضی نذاشتم.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خيلي سخته تو جووني ..خدا بهت صبر بده ... راستش رو بخواي رقيه من صدات كردم بياي اينجا تا ازت چند تا سوال بپرسم .. دلم ميخواد از هيچي نترسي و با من صادق باشي .. و راستش رو بگي بهم .. رقيه با چشماي پر از استرس به من نگاه كرد و گفت : بفرماييد خانم جان .. اشاره اي به شكمش كردم و گفتم :از كاري كه ميخواي بكني مطمئني .. چرا ميخواي اين بچه رو بفروشي ..خان مجبورت كرده ؟؟؟رقيه تو مادر اين بچه اي اين بچه از جسم و روح توئه ..ميدوني اگه اين بچه رو به ما بدي ،خان اجازه نميده ديگه بياي ببينيش ..خوب فكراتو كردي هنوزم وقت هست ،اگه پشيمون شدي از چيزي نترس به من بگو ..من با خان صحبت ميكنم و راضيش ميكنم ..اصلا نگران نباش ..حتي اگه راضي نشه فراريت ميدم .. من نميخوام به زور پول و قدرت يه مادر رو از بچش جدا كنم ..فقط ازت ميخوام با من حرف بزني .. رقيه مدتي ساكت موند و بعد سرش رو بالا آورد .. چشماش پر از اشك بود،با گوشه روسري اشكاي چشمش رو پاك كرد، نگاه بهم كرد و گفت :خانم جان من يه مادرم اين بچه از روح و جسم منه قراره نه ماه تو شكمم بزرگش كنم ..جدايي ازش برام سخته، اما اينجوري براي خودش بهتره ..اگه پيش من بمونه من نميتونم ازش مراقب كنم .. ممكنه بميره ..نه خانم جان، من فكرام رو كردم ازته دلم راضيم و خان من رو مجبور نكرده ...من از خدامه كه بچم رو خان بزرگ كنه و بدونم هيچ كم و كاستي اي نداره،رقيه اشك ميريخت و ميگفت :خانم جان من دوتا دختر ديگه دارم كه اونا هم كوچيكن ..همون كه شكم اونا دوتا رو سير كنم بايد خداروشكر كنم ...بايد كار كنم تا بتونم شكمشون رو سيركنم باوجود اين بچه نميتونم برم كار كنم ..خانم جان من با جون و دل اين بچه رو بهتون ميدم فقط تو رو خدا مواظبش باشين .. ميدونم در حقش خيلي خوب مادري ميكنيد ..رقيه حرف ميزد و من اشك ميريختم ..اونروز دست رقيه رو فشردم و بهش قول دادم از بچش مثل بچه خودم محافظت كنم و دوسش داشته باشم . اونروز تو دلم خدا خدا ميكردم كه منم حامله بشم و خان از گرفتن اين بچه پشيمون بشه ...تقريبا سه ماه گذشت از زماني كه من رشت بودم ..وسطاي تابستون بود و هواي رشت خيلي گرم و شرجي بود..واقعا اذيت ميشديم ...گرمای تابستان و شرجی هوا تو رشت خيلي بیشتر از دهات بود و امان رقیه رو بدجور بریده بود و خيلي كلافه بود و همش بيحال ميشد ..از مادرم هم شنیده بود كه زن حامله بیشتر احساس گرما می کنه ...اصلان خان همش تو فكر بود ميگفت اين بچه بايد پسر باشه و به رقيه گفته بود اگه بچه پسر نباشه من نميخوامش و نميخرمش ازت ..رقيه هم همش ميگفت من مطمئنم اين بچه پسره ،چون حالتام و ويارم با سر بارداري اون دوتا دختر فرق داره ..اصلان خان زیاد بیرون نمی رفت ،اما هفته ای دوبار به روستا می رفت به کارها رسیدگی می کرد. عظيمت خانم خيلي اصرار داشت بياد رشت و از حال من با خبر بشه ،اما اصلان خان هربار يه بهونه مياورد و نمياوردش رشت ..چون اگه ميومدميفهميد من حامله نيستم و همه چي خراب ميشد .رقيه دوتا دختر داشت كه اسم يكشيون ملكه بود و اون يكي فاطمه ..ملكه ده سالش بود خيلي آروم بود و هميشه سرش تو كار خودش بود ..وقتي نگاهش ميكردي معلوم بود كه خيلي سختي كشيده و با اينكه نه سالش بود ،خيلي دختر عاقل وكاري اي بودو تو كارها به منور كمك ميكرد ..دختر ديگه رقيه ،فاطمه بود كه هفت سالش بود .. با اينكه بچه بود از ملكه سرزبون دارتر بود و خيلي زبون داشت و خوب از پس خودش برميومد..فاطمه هميشه حالت نگاهش يه طوري بود كه من رو خيلي ميترسوند ..روزا به سختي ميگذشت و من خيلي دلتنگ ماجان بودم... رقيه دست و پاش بدجور ورم كرده بود و درد داشت ..كبري هر روز ميرفت و دست و پاهاي رقيه رو ماساژ ميداد.اونسال اصلان خان اجازه نداد هیچ کس به رشت براي ديدنم بياد و به همه ميگفت دوروورش خلوت باشه بهتره و كبري حواسش بهش هست .. يه روز اصلان صبح رفته بود روستا و من هم با منور و كبري و رقيه تو حياط نشسته بوديم و منور داشت از خاطرات قديميش برامون تعريف ميكرد و ماهم حسابي محو حرفاش شده بودم .. اصلان خان تقريبا شب بود كه اومد خونه خيلي عصباني بود و همش بهونه ميگرفت و يه ريز به زري بد و بيراه ميگفت . وقتي ازش علت عصبانيتش رو پرسيدم گفت ..زري چشم من رو دور ديده و از نبود من تو عمارت سو استفاده كرده ،عمارت رو ترک کرده و رفته بي اجازه خونه پدرش و راضي به برگشت نيست .. و گفته متاركه ميخواد . من طلاقش نميدم ..طلاقش بدم تا بره با يكي ديگه عروسي كنه و حامله بشه و همه بگن مشكل از من بوده ...از اين خبرا نيست ..تا اخر عمرش بايد تو عمارت من بمونه ... خان اونروز خيلي عصباني بود و من هم ترجيح دادم سكوت كنم و از زري دفاع نكنم، چون چندبار چوب دفاع از زري رو خورده بودم . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همان حین حبیب از زیر زمین بیرون اومد ؛ داوود با دیدن حبیب برزخی شد و محکم به بازوی دستم چنگ انداخت :همین الان وسایلات رو جمع کن بریم خونه ای ما نمیخوام اینجا باشی !! گفتم:داوود خونه ای تو نمیتونم بیام، نمیخوام به خاطر وجود من با فرخنده دعوات بشه ؛خونه ننه هم ، سلمان نمیاد ؛میترسم اینجا تنها بمونه دوباره پی مواد بره ؛ملتمسانه نگاه داوود کردم :داداش با بدبختی از اون فلاکت بیرون کشیدمش ؛نمیخوام دوباره بدبخت بشم ... داوود هر چقدر اصرار کرد قبول نکردم سلمان رو تنها بذارم ،با ناراحتی اونجارو ترک کرد ؛حبیب هم پشت سر داوود از خونه بیرون رفت ... غذا بار گذاشتم ،همه آشغالهای حیاط رو جمع کردم گوشه حیتط آتیش زدم ؛حیاط رو آب و جارو کردم ؛لباسهای چرک و کثیف رو تو تشت خیسوندم و شستم ؛ یه سر به زیر زمین رفتم، همه جارو تار عنکبوت گرفته بود ؛همه وسایلاش رو بیرون ریختم و مرتب کردم.... یه صندوق قدیمی گوشه ای زیر زمین بود ؛یه لحظه از روی فضولی در صندوق رو باز کردم، یه سری کاغذ توش بود، همشون رو کنار زدم یه آلبوم قدیمی زیر صندوق بود ،البوم رو بیرون کشیدم همه عکسهای قدیمی توی البوم بود همیجوری که ورق میزدم،یه لحظه چشمم خورد به سلمان که کنار یه دختر خوشگل کم سن ایستاده بود ؛از حال و هوای عکسها مشخص بود عکسای عروسیه ؛قلبم تند تند میزد ؛باورم نمیشد سلمان زن داشته باشه ،توی اکثر عکسها قدیر بغل دست دختره ایستاده بود ؛به خودم امیدواری میدادم که زن قدیر باشه، ولی عکسها چیز دیگه ای نشون میداد ؛مثل ادمهای بازنده کف زیر زمین نشسته بودم و اشک میریختم... با شنیدن صدای در حیاط؛ گوشه چارقدم را روی صورت خیسم کشیدم و سریع آلبوم را توی صندوق گذاشتم ؛از زیر زمین بیرون اومدم ؛سلمان نگاهش رو دور حیاط چرخوند و گفت :رخشنده دستت طلا ؛این خونه دیگه رنگ و بوی زندگی گرفته ،با تعجب نگاه زیر زمین کرد :اون تو چیکار میکردی ؟ خیلی سرد و بی روح گفتم :چیکار میخواستی بکنم ،زیر زمین رو تمیز میکردم،آشغالای اضافی رو دور ریختم ... از پله ها بالا رفتم، بعد اومدن حبیب ؛سفره انداختم؛سلمان هر چقدر اصرار کرد حبیب قبول نکرد سرسفره بیاد، غذاش رو توی اتاقش بردم ... همش فکرم درگیر عکس عروس؛ توی آلبوم بود ؛ولی جرات نمیکردم چیزی بپرسم ... شب تو رختخواب دنده به دنده میشدم تا اینکه خوابم برد ؛نصف شب از بیرون صدا شنیدم ؛گوشام رو تیز کردم انگار حبیب با یه نفر حرف میزد ؛از پنجره غبار گرفته ؛به بیرون چشم دواندم ،تو تاریکی چشمم به قدیر افتاد ؛اصلا حس خوبی نداشتم ،از برگشتنش استرس به جونم افتاد.... سلمان صبح زود سر کار رفته بود ؛صدای حبیب و قدیر از تو اتاق به گوش میرسید ،یه جورایی ترس برم داشته بود، چادر سرم انداختم به خونه ی داوود رفتم ؛ غروب که میدونستم سلمان از سر کار بر میگرده برگشتم خونه ... سلمان رو پله های کاهگلی نشسته بود، با دیدنم برزخی نگام کرد و گفت :از صبح کجا بودی برای ناهار برگشتم خونه دیدم نیستی ؟ اشاره کردم بیاد خونه ؛؛در اتاق رو بستم و گفتم:برادرات کجان؟ گفت چه بدونم حتما سر کارن ! گفتم :خب به نظرت درسته منو با دوتا مرد عزب تنها بذاری و بری سر کار ؟ کج نگام کرد و گفت :خب چه ایرادی داره؟ اینجا خونمونه اوناهم مثل برادرهای خودت ؟ کلافه نفس کشداری کشیدم :سلمان درست نیست ؛حبیب پسر خوبیه، ولی از قدیر خوشم نمیاد ؛آدم قابل اعتمادی نیس... تو فکر فرو رفت ،به نقطه ایی نامعلوم خیره شد، مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفت :رخشنده یه مدت تحمل کن ؛میخوام یه پولی جمع کنم بریم شهر؛تو همین اتاق پخت و پز کن ببینم چیکار میتونم بکنم ... با بی میلی قبول کردم ... سلمان به خاطر خستگی شبارو زود میخوابید ؛رادیو رو به گوشم چسبوده بودم موج رادیو رو بالا پایین میکردم؛ یه لحظه چشمم خورد به پنجره ،تو تاریکی نتونستم چهره اش رو بشناسم ؛خودم رو به ندیدن زدم زیر پتو خزیدم ؛از ترس بدنم میلرزید حتما رنگمم پریده بود ،؛ ؛خواب بودم که سلمان صدام زد... خواب زده نگاش کردم ؛کتش را روی دوشش انداخت گفا:رخشنده من میرم بیرون درو پنجره رو از داخل چفتشو بنداز ... یه لحظه خواب سرم پرید:این وقت صبح کجا میری آخه ؟ حینی که از در بیرون میرفت گفت باید زمین رو اب بدم ،به صاحب زمین قول دادم ؛همان حین صدای حبیب رو شنیدم ؛سریع بلند شدم چفت درو انداختم ؛از پنجره به بیرون چشم دواندم با حبیب دو تایی بیل به دوش از در حیاط بیرون رفتن ؛سریع پنجره رو بستم پرده رو کشیدم هوا هنوز تاریک بود .. توی جام دراز کشیدم ؛مضطرب بودم با هر صدایی که از بیرون میومد ترسم بیشتر میشد چشمام رو بستم ؛یه لحظه با شنیدن صدای در آروم سرم را از زیر پتو بیرون اوردم اولش خیال کردم سلمان چیزی جا گذاشته ؛اروم گفتم سلمان تویی ؛چیزی جا گذاشتی؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه من چه بدي بهش كرده بودم ..لابد ميخواست اينجوري خودش رو پيش خانم عزيز كنه .با چشمايي گرد به سكينه نگاه كردم و گفتم :سكينه معلوم چي ميگي ؟چرا با من اينكار رو ميكني ؟چرا دروغ ميگي؟ زن عمو سرم داد زد و گفت خوبه خوبه حاشا نكن ..با اون چكار داري من خودم ذات كثيفت رو خوب ميشناسم و بعد به سكينه اشاره كرد كه از اتاق بره بيرون .. بعد از چند دقيقه زن عمو شروع به نطق كردن كرد و گفت :امروز صدات كردم كه بگم من و عموت برات تصميم هايي گرفتيم ،دو تا راه ميخوام بذارم جلو پات همونطور كه ميدوني زن احمد رو پرتش كرديم از عمارت بيرون ..چند وقت پيش احمد بهم گفت از تو خوشش اومده و به اين ازدواج اصرار داره .. هر چند كه من اصلا به اين وصلت راضي نيستم .. بهترين ها براي احمد صف كشيدن .. از حرف زن عمو جا خورد احمد پانزده سال از من بزرگتر بود ..دو تا بچه داشت...چرا ميخواستن اين بلا رو سر من بيارن .. گفتم زن عمو احمد زن داره ..زنش خيلي خوبه .. زن عمو گفت :خوبه خوبه اين حرفا به تو ربطي نداره ..خوب زن داشته باشه تو يه كلفتي ،بايد از خدات باشه با احمد ازدواج كني ..تازه دارم در حقت لطف ميكنم .. ميخواستم داد بزنه بگم .. ديگه هيچوقت در حقم لطف نكن ..خوب منم خانزاده ام شما منو به اين روز در آوردين ..شما از صدقه سري بابا من به يه جايي رسيدين .. زن عمو چند لحظه اي حرفي نزد و بعد گفت :يا با پسرم احمد ازدواج ميكني و براش پسر مياري ،هر چند كه لياقت احمد رو نداري تو هم مثل اون مادرت دختر زايي فقط زبونه درازي داري ...ولي چكار كنم خواسته احمده ..تازه بايد بري دعا كني كه پسر دار بشي ..چون اگه توام دختر بياري وضعيتت خيلي از الان بدتر ميشه .. چقد اين زن بد بود ...با صداي كه ميلرزيد گفتم :خوب راه دوم ؟ زن عمو نيشخند زشتي زد و گفت ..خوب بريم سراغ راه دوم ،اسلان رو ميشناسي؟ همون كه گاهي وقتا از تبريز مياد و با عمو گفتگو داره ..اسلان گفته خان تبريز دنبال دختراي جوونه برای نوکری تو عمارتش ..قراره تو رو بده خان تو تبريز ..ميخواد تو رو به عنوان پيشكش ببره و پول خوبي بگيره .. دستام يخ كردن ..واي من از شمال جايي كه هفده سال زندگي كردم برم به عنوان يه خدمتکار تو يه عمارت تو تبريز ..شهري كه اصلا نميشناسمش .. اينا داشتن من رو از عمارته پدرم بيرون ميكردن ..چقدر عموم بد شده بود ..زن عمو منتظر بود كه به دست و پاش بيوفتم و التماسش كنم كه اين كار رو باهام نكنه ،ولي من زخمي تر از اين حرفا بودم ..بمیرمم با احمد ازدواج نمیکنم..زن عمو نگاهي بهم كرد و گفت :ببين دختر، زن دوم پسر عموت شدن خيلي بهتره تا نوکر يه عمارت ديگه بودن..شنيدم خان تبريز خان رحمي نداره به هيچكس ،بهتره دختر عاقلي باشي و تصميم درستي بگيري ،وگرنه خدا ميدونه تو تبريز چه بلايى سرت مياد.. سرم پايين بود، از شدت خشم دلم ميخواستم یه بلایی سر اين زنيكه چاق و بدجنس بیارم... انقد فك كرده بودم مغزم داشت داغون ميشد ..اگر ميموندم و زن احمد ميشدم ،وقتي علي بر ميگشت چه جوري ميتونستم بهش نگاه كنم ..و اگر هم به تبريز ميرفتم ديگه هيچوقت علي رو نميديدم ..اينا هم به علي واقعيت رو نميگفتن كه نقره رو فرستادیم برا کلفتی.اونشب رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و با خدا درد و دل كردم و بلاخره تصميم رو گرفتم ..امكان نداشت من به اين ازدواج رضايت بدم .. سر ظهر بود كه زن عمو صدام كرد و من رفتم به سمت اتاقش ....عمو هم اونجا وايساده بود..انگار يكم از بلايي كه ميخواست سرم بياره خجالت زده بود و سرش رو بالا نمياورد ..زن عمو ابرويي بالا انداخت و گفت :چي شد نقره فكراتو كردي ؟ با خودم گفتم من كه ديگه دارم ميرم بذار حرفام رو بزنم ..نگاه به عمو كردم و گفتم :عمو من برادر زادتون هستم نقره، از خون خودتونم چرا با من اينكارو ميكنيد ..چطور دلت راضی میشه .آقام جونم براي شما جونش ميرفت .اونوقت شما امانت برادرتون رو اول تبديل به يه كلفت طويله تميز كن كرديد،حالا هم مثل میخواین بعنوان کلفت به یکی دیگه بدین ؟ عمو سرخ شد،اما حرفي نميزد ..زن عمو كه ديد با حرفاي من عمو شرمنده شده، سريع خودش رو انداخت وسط و نگاه به عمو كرد وگفت:عزیز خان گول اين دختر رو نخور،براش دلسوزي نكن، اينم مثل مادرشه خوب بلده با ننه من غريبم بازي كردن كارش رو جلو ببره.. اين اگه اينجا بمونه پسرمون علي رو از چنگمون در مياره.. مگه نشنيدي سكينه چي گفت :اين دختر لب چشمه علي رو كشونده و گفته علي بيا فرار كنيم..دقيقا كاري كه رعنا با داداشت يوسف كرد... يوسف هم اخر از قصه رعنا دق كرد و مرد..من اجازه نميدم اين اينجا بمونه، اگه يه تار مو از علي كم بشه من یه بلایی سر این دختر میارم و بعد هم نگاهي به من كرد و داد بلندي زد و گفت:با اين زبون درازيا كه امروز كردي ديگه حتي الان راضي نيستم تو با احمد هم ازدواج كني، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
جراًت اینکه گوشی رو تو خونه بذاریم نداشتیم ، هیچ چیزی رو نمیتونستیم از دست مامانم قایم کنیم ..... صبح بیدار شدیم و بعد از صبحانه و جمع کردن سفره آماده شدیم تا بریم سر کار.... رفتیم سرِ کار و طبق گفته ی سرکارگر،هر کدوممون یه قسمت مشغول به کار شدیم ، مدتی بود که حس میکردم سر کارگر کارای سنگینی که‌ قبلاً دستم میداد رو دیگه نمیده، منم از اینکه نسبت به قبل کمتر کار میکردم خیلی خوشحال بودم ، اکثر روزا رو نوار کشمش پاک کردن بودم که اونم یکی از آسون ترین و سبک ترین کارای کارخونه بود ... تقریباً ساعت ۱۱ بود که رامان اومد کارخونه ‌... مشغول کار بودم که رامان با دست اشاره کرد موبایلمو چک کنم، ولی مگه جلوی مامان میشد !؟هر طوری که بود با روناک رفتیم دستشویی و موبایل رو روشن کردیم و سایلنتش کردیم ، بعد از چند دقیقه رامان زنگ زد و گفت : سلام، بیینم تو چرا گوشیت همیشه خاموشه ؟ با صدای آرومی سلام کردم و گفتم به خدا منم مثل تو میخوام باهات صحبت کنم ولی نمیشه ! خودت داری شرایط منو میبینی من که همیشه سر کارم، به جز این اگه مامان یا بابام بویی ببرن حسابم ساختس ! وقتی حرفامو شنید، یه جورایی قانع شد و گفت : باشه قبول ،نمیخوام برات درد سر درست کنم .... روزها پی در پی میگذشت و علاقه من هر روز بیشتر و بیشتر میشد اما همیشه جلو رامان خود داری میکردم و حسم رو بروز نمیدادم .... رامان هم کم کم به خاطر شرایطم، گلایه میکرد و با بد اخلاقی میگفت : تو منو دوست نداری و بهونت رو زدی سرِ خانوادت ! یه روز که تلفنی با هم صحبت میکردیم، ازش خواستم یه عکس از خودش بذاره جلو پنجره ی اتاقمون .‌. با خنده و تمسخر در جوابم گفت : من که هر روز جلو روتم ،عکس منو میخوای چیکار ؟ وقتی بغض تو صدامو شنید گفت : خیلی خوب حالا ، عکسمو میذارم تا کسی ندیده زود برو بردار‌.. با هزار تا ترس و لرز رفتم عکسشو برداشتم ،هر وقت نگاهش میکردم ،خدا رو التماس میکردم تا با رامان ازدواج کنم و از این جهنم خلاص بشم .... با اینکه عکسش همیشه تو لباسم بود ،اما بازم از مامانم میترسیدم ، اخه دیونه بازی های مامانمو دیده بودم ! بعضی وقتا که خیلی عصبی میشد میومد و هر سه تامونو بازدید بدنی میکرد ! برای همین مجبور شدم عکس رامان رو زیر موزایک های سقف حمام قائم کنم‌ ، جایی که عقل عیچکس به اونجا قد نمیداد !! اما مامانم بعد از ۲ هفته عکس رو پیدا کرد ! ولی هنوز نمیدونست کدوم یکیمون با رامان دوستیم، اصلا به من شک نکرد ! فکر میکرد کارِ رهاس و اون بیچاره بی گناه یه کتک مفصلی نوش جان کرد ، اما اسمی از من نیاورد و با گریه داد میزد بخدا کارِ من نیست ،خدا میدونه مالِ کیه !شما عادت کردین هر چیزی میفهمین میندازین گردن من... از اون روز به بعد از ترسم حتی دو سه روز یه بارم با رامان حرف نمیزدم، حتی دیگه جرات نداشتم نگاهش کنم .مامان و بابام وقتی از شکی که نسبت به رها داشتن خاطر جمع شدن ، روناکم هم که کلاً تو این فازا نبود ! منم که به خیال خودشون دست از پا خطا نمیکنم، بیخیال این قضیه شدن ... نزدیکای زمستون بود که آقا احمد گفت تا بهار کارخونه رو تعطیل میکنه و هر کسی که نمیتونه این ۳ ماه رو بیکار بمونه، دنبال کار باشه که بعداً گلایه نکنه ،بابا و مامان دنبال کار دیگه ای میگشتن و بعد از ۲ هفته یه کارخونه پیدا کردن بابام بهمون گفت تا آخر هفته از اینجا میریم ... وقتی حرف بابامو شنیدم قلبم تیر کشید، حالم خیلی بد شده بود یه چیزی بدتر از بدتر .. ناچار موضوع رو به رامان گفتم ، اونم بدتر از من، چند روز آخری که اونجا بود،تلفنی بهم میگفت با باباتون صحبت کنید و راضیش کنید که از اینجا نرید ! ولی مگه کسی به حرفای ما توجه میکرد ؟ تو هر شرایطی مجبور بودیم سکوت کنیم و فقط تماشا گر باشیم... اشک چشمام که بی اختیار صورتم رو خیس میکرد پاک‌ کردم و خودم رو مشغول جمع کردن وسایل کردم ،چند ساعتی گذشته بود که همه وسایل رو کارتن کردیم و بارِ ماشین زدیم ...موقع رفتن وقتی میخواستیم سوار کامیون بشیم رامان رو دیدم که جلو دفتر کز کرده و دستش رو روی چشماش گذاشته ... شوک بدی بهم وارد شده بود حتی دیگه گریمم نمیگرفت ، بعد از چند دقیقه ماشين رو به روی يه در سبز رنگ بزرگ ايستاد ، فاصله ی کارخونه ی جدیدی که رفته بودیم تا کارخونه کشمش ۱۵ دقیقه بود ، یه حياط خيلي بزرگ بود كه دو تا سويیت كوچيك يه طرف حياط بود و انتهای حياط دو تا انبار بزرگ بود كه محل بسته بندي الكل صنعتي بود ، تو اون كارخونه ی بزرگ ،ما تنها خانواده ای بوديم که اونجا زندگي ميكرديم ، فقط صاحب كارخونه با دوتا از برادر زاده هاش اونجا بودن ، جاي سوت و كوري بود... درست برعکسِ کارخونه ی احمد آقا ، ما حدس میزدیم بابام این کارخونه رو به خاطر خلوتیش انتخاب كرده ! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو صادق رو دید که پتویی دور خودش پیچیده و میخواد به دل آتش بزنه..سریع بازویش را گرفت و محکم به عقب پرتش کرد....داد زد: _چیکار میکنی؟ دامهام اون تو دارن میسوزند و می خوای خودت رو هم اسیر کنی؟ آتیش رو نمیبینی؟ بری توی این آتیش دیگه برنمیگردی میفهمی؟ پاهای صادق شل شدند...روی زمین زانو زد و در حالی که دستهایش را روی سرش گذاشته بودناله کرد:بدبخت شدم آقا...بدبخت شدم ... ارباب برای دلداریش شونه اش را فشاری داد و از کنارش رد شد تا به بقیه رسیدگی کنه... در پشت شعله های آتیش چشمش به دختری وحشت زده افتاد:...جوانه!! خدای من اون اینجا چیکار میکنه... سرش داد کشید:جوانه....جوانه بیا این طرف.. جوانه بی هیچ حرکتی ایستاده بود و آتیش رو تماشا میکرد... ارباب چند نفری را که جلویش ایستاده بودند را کنار زد و به سمتش دوید.... دختر نادون اینجا چیکار میکنی؟ بدون هیچ حرفی اون رو ازبین جمعیت دنبال خودش کشید... کمی دورتر ایستاد و جوانه رو روی زمین نشست... با صدایی که از خشم میلرزید داد زد: همین جا بشین تا بیام دنبالت... چند قدم دور شد اما دوباره با نگرانی برگشت و به اون که از سرما می لرزید نگاهی انداخت، با تحکم گفت:جوانه از این جا یه سر سوزن جابجا شی خودت میدونی‌.‌ نگاه خشمگینش رو از اون گرفت و دوباره به سمت مردم دوید.... سکوت جوانه بیشتر از صدای همهمه ی جمعیت و جیغ و فریاد های مردم ارباب رو آزار میداد...... به هر زحمتی بود آتیش رو خاموش کردند ... ارباب با خستگی روی تخته سنگی نشست و به کلبه سوخته شده روبرویش خیره شد...عرق از سرو روش می چکید... حالا که آروم شده بود احساس میکرد دستهایش هم کمی می سوزه....انقدر درگیر بود که متوجه سوختگیش نشده بود... مردم هم کم کم پراکنده میشدند .. با چشماش دنبال جوانه میگشت ...وقتی دید آروم سر جاش نشسته خیالش راحت شد.‌..چند دقیقه ای چشمهایش را روی هم گذاشت تا کمی خستگیش را کم کنه.... تنها صدای اکبر و چند مرد دیگر به گوش می رسید‌‌ اون زبون بسته را حلال کن تا نمرده... باشه...تو بقیه رو ببر خونه صادق -‌.. بنده خدا صادق ....یه شبه به خاک سیاه نشست.. _چشمش کردند... اکبر همراه چند مرد دیگه چند گوساله باقی مونده را دنبال خود میبردند.... ارباب بعد از چند دقیقه چشمهاش را باز کرد و به جوانه نگاه کرد..از همون دور هم میتونس حس کنه که از سرما میلرزه....نگاه معصومش آتیش به جونش مینداخت....کاش لب باز میکرد و میگفت چی شده تا حق بهرام خان را کف دستش بذاره... بلند شد و به سمتش رفت...چند دقیقه ایستاد بالای سرش اما جوانه حتی نگاهی هم بهش نکرد...دوباره خیره شده به همون نا کجا آباد و حرفهای نامفهومی زیر لب زمزمه کردن.... ارباب ودجوانا از روی تپه با آرامی پایین میرفتند.. نزدیک خونه ، ارباب جلوتر راه افتاد...چند لحظه بعد که برگشت تا با جوانه حرف بزنه، با تعجب دیدکه اون داره جهت مخالفش به سمت جنگل میره.... با حرص دندان هایش را روی هم سابید و دنبالش دوید:جوانه...جوانه.... جوانه بی توجه به سمت درختا میرفت ..... _وایسا سرجات ...کجا داری میری؟ ارباب نفس نفس زنان خودش رو به جوانه رسوند...جلوی راهش رو گرفت و سرش داد کشید:کجا داری میری تو؟ فریاد میزد:حرف بزن... کمی بعد ولش کرد و ناله زد:حرف بزن.......حرف بزن جوانه ... جوانه که انگار اون رو نمیدید و صدایش رو نمیشنید ، دوباره به راهش ادامه داد... خشم تموم وجود ارباب رو گرفته بود ...به طرفش رفت وچنان سیلی به گوشش زد که روی زمین افتاد.... اشکهایی که از چشمهای زیباش میریختن ارباب رو عصبی تر کرد... جوانه به سختی روی پاهایش ایستاد و قصد کرد تا دوباره از کنارش بره... جوانه هنوز از بهت سیلی اول در نیومده بود که داغی دیگری روی صورتش نشست... بعد از چند ضربه بغض ترکید و داد کشید :نزن... با شنیدن صدایش دست ارباب آروم پایین اومد و با خوشحالی به او نگاه کرد:حرف زد...حرف زد... جوانه همچنان میلرزید و با هق هق تکرار میکرد:نزن..نزن.. جوانه با خشونت او را کنار زد ...چشمهای بی روحش حالا از عصبانیت میدرخشیدند... در حال گریه داد کشید:گفتم نزن...بهش التماس کردم نزنه...گفت به حرفام گوش کن تا نزنم.. دستهای زخمی و لرزونش را بالا آورد... حالا صدایش هم میلرزید:گفت برام نون درست کن...رفتم بپزم...اومد....دستامو توی تنور نگه داشت... نمیذاشت دستمو بیارم بیرون.. صدایش پایین آمد....با چشمهای اشکیش به چشمهای سیاه ارباب زل زد و گفت:شلاق زد..میگفت من دزدم...من دزد نیستم...نیستم....فرار کردم... اون روز ظهر فرار کردم...فرستاد عقبم... -با موهام کشون کشون برگردوند.. دوباره به دستای لرزونش نگاه کرد و گفت:دروغ گفت نون میخواد.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نه ، ولی در حال حاضر اون تنها کسیه که می تونه بهمون کمک کنه ، بچه های ما رو می شناسه . وقتی دست بردم بسته ها رو بردارم گفت :می دونی چه خطری رو داری به جون می خری ؟ سری به علامت پاسخ مثبت تکان دادم . _هیچ وقت این محبتت رو فراموش نمی کنم ! آن شب ساعت از دو بامداد گذشته بود و من به انتظار آمدن منصور بیدار مانده بودم.. کم کم پلکهایم سنگین شد که با صدای باز شدن در تالار از خواب پریدم و عجولانه سلام کردم . نگاهی به من کرد، سلامی گفت و به سمت اتاقش رفت . از آن شبی که مرجان از او برایم گفته بود بیشتر از آن که از او هراس داشته باشم دلم برایش می سوخت ، هرچند همچنیان نیش و کنایه هایش را به بهانه های مختلف نوش جان می کردم، اما به دل نمی گرفتم ! قدمی به سویش برداشتم . _منصور خان ! سر برگرداند . _من باید با شما صحبت کنم . بفرمائید . عجولانه گفتم :مسئله مهمیه ... در مورد همایون خان ! زمزمه کرد :همایون ؟! خبری ازش داری ؟! _براتون می گم . بسیار خب ... بریم . دنوارها را که با چند پلاستیک پوشانده بودم روی میز تحریرم گذاشتم . این ها رو همایون داد تا بدم به شما . با نگاهی مشکوک پرسید :تو همایون روکجا دیدی ؟ همه ی آن چه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم ،وقتی ساکت شدم، آماده بودم نیش و کنایه هایش را به این بهانه بشنوم اما این طور نشد . گفت : خطر بزرگی رو به جون خریدی . _قصدم دردسر آفریدن نبود باور کنید . باور می کنم ... به من بگو آدرس اون خونه رو به خاطر داری ؟ می تونم کروکی راهی رو که رفتم بکشم . کروکی را کشیدم و به دستش دادم . نگاه مو شکافانه ای به آن کرد و در حالی که بسته نوارها را بر می داشت گفت :به هر حال ازت ممنونم ‌‌‌..و رفت . روز کارم نبود، اما از آنجایی که کارم را روی آخرین تابلو تمام کرده بودم تصمیم گرفتم یک روز زودتر به منزل لاله جان بروم . هنوز در نزده بودم که در باز شد و من با دیدن پیمان بهت زده بر جای ماندم . گویی او هم از دیدن من جا خورده بود . _سلام پیمان خان شما اینجا چه می کنید ؟ من ؟! شما اینجا چه کار می کنید ؟ خب ، معلومه اومدم پیش لاله جان .و با سر به تابلو پیچیده در لفافه اشاره کردم . اجازه می دید بیام تو ؟ عذرخواهی کرد و کنار رفت . وارد که شدم در را بست ،گویی از رفتن پشیمان شد . پرسیدم :شما لاله جان رو می شناسید ؟ اما حواسش به من نبود، مسیر نگاهش را دنبال کردم . سایه ای از پشت پرده کنار رفت . _پیمان خان ... ؟! بله ... بله ! لاله جان به استقبالم آمد . نگاه معناداری که میان او و پیمان رد و بدل شد از نگاهم دور نماند، اما وقتی وارد تالار شدم بهت زده تازه پی به علت رفتار عجیب آنها بردم و از دیدن همایون ، احمدرضا و هومن خان در تالار متحیر شدم . ^اینجا چه خبره ؟ لاله جان گفت :چرا ایستادی عزیزم ، بیا بشین . سکوت سنگینی حکمفرما بود، همایون سر به زیر داشت و هومن خان در حالی که عصبی به نظر می رسید مرتب به سی لاله جان رفت تا چایی بیاورد . پیمان برایم توضیح داد که بچه ها به پیشنهاد منصور به خانه لاله جان منتقل شده اند... با به صدا در آمدن در خانه نگاه همه هراسان شد پیمان با گفتن :نگران نباشید حتما منصوره ... از تالار خارج شد . همایون که کنارم نشسته بود به آرامی گفت :معذرت می خوام یگانه تو به خاطر من خیلی اذیت شدی ! مهم نیست ولی چرا همه تون اینقدر ناراحتید ؟ _هومن حسابی از من دلخوره ، قضیه تو رو فهمیده و حسابی غضب کرده . منصور با چهره ی عصاقورت داده اش کیف به دست وارد شد . لاله جان برای شام تدارک دیده بود، اما من کاملا بی حوصله شده بودم ،چه این که هومن نیز آن شب تداعی گر منصور شده بود . بالاخره مردد از او پرسیدم :از من دلخورید ؟ _مگه اهمیتی داره ؟ دیگر مطمئن شدم که از من دلگیر شده مگر نه این که بد قولی کرده بودم .. گفتم :به نظر شما من نباید به همایون کمک می کردم ؟ با کمکت به همایون منو تا ابد مدیون خودت کردی ،ولی می خوام بپرسم اگر کسی که به سراغت اومد بهت دروغ گفته بود چی کار می کردی ؟ ولی من که احمد رضا رو می شناختم .. بله ، ولی اون موقع که باهاش می رفتی به اندازه حالا بهش مطمئن بودی ؟ بهتر نبود قبل از هر کاری یک نفر رو در جریان می ذاشتی و احتمال وقوع هر اتفاقی رو می دادی ؟ حرف حساب جواب نداشت من بی فکری کرده بودم ،اما خب در آن شرایط اصلا فکرم درست کار نمی کرد . او با مکثی ادامه داد :تو به من قول داده بودی تحت هیچ شرایطی وارد این مسائل نشی درسته ؟ بله ، درسته . اما باور کنید من هر کاری کردم به خاطر همایون بود و نگرانی بقیه ، نمی خواستم پشت پا به قولم بزنم ولی خوب ،قبول دارم که اشتباه کردم و ازتون معذرت می خوام . با اشاره به سکوت دعوتم کرد . هیس ! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سه روز مهلت من برای خانه ی ننجان ماندن تمام شد و لحظه شماری می کردم تا ممدلی زودتر به دنبالم بیاد و از دست شهرناز و چشم و ابرو اومدناش خلاص بشم. ممدلی طبق قولش اومد و به خانه برگشتیم. وقتی وارد اتاق شدیم، از جیبش گوشواره ی کوچکی که به داخل پارچه ی قرمزی بسته شده بود رو دراورد و گفت اینو از شهر برات خریدم،دیروز رفته بودم تا چند کیسه آرد بفروشم و با فروش آردها اینو گرفتم،گوشت سوراخه؟ با ذوق گوشواره رو گرفتم و گفتم اره سوراخه مارجانم قبل از فوتش گوشمو سوراخ کرده بوده. گوشواره ای کوچک و نازک، ولی زیبا شبیه گل پنج پر که با کمک ممدلی به گوشم اویزان کردم و مدام از توی ایینه ی کوچک روی تاقچه خودمو نگاه می کردم. ممدلی مشغول ابراز احساساتش و گفتن اینکه چه خوب شد برگشتی ،خانه بدون تو رنگ و بویی نداشت،وقتی نبودی اصلا دوست نداشتم به خانه بیام و اگه اقاجان نبود، شاید همان اسیاب می خوابیدم. در بین حرف های ممدلی بود که کدخدا در را باز کرد و گفت عروس برگشتی؟ سریع گوش هام رو زیر روسریم پنهان کردم و گفتم بله کدخدا برگشتم. _خب خداروشکر، حالا که برگشتی به خودت تکانی بده،هزار تا کار نکرده داریم. این را گفت و در را بست و رفت. دوران بارداریم با همه ی سختی هاش گذشت و توی ماه اخر به سر می بردم.هر کسی با دیدنم یک چیز می گفت،ننه خاور که مدام بهم سر می زد و حواسش بهم بود می گفت حاضرم گیسمو گرو بزارم که بچه ات پسره،از شکم تیزت و صورت زیبات معلومه پسر تو راه داری. زن مشتی نوروز می گفت معلومه دختره،چون فرز نیستی، ولت کنن تا لنگ ظهر می خوابی و من بدون توجه به حرف این و اون فقط می خواستم بچه ام سالم باشه و اگه مصلحت بود پسر بشه تا ممدلی خوشحال بشه... هنوز بار شیشه ام را زمین نگذاشته بودم که صبح خروس خون با داد و هوار ننجان از خواب پریدم.ننجان پشت در اتاق نشسته بود و به در می کوفت و شیون می کرد. ممدلی درو باز کرد و ننجان خودشو انداخت تو و مدام می گفت آبرم رفت...شهرناز..‌‌شهرناز....یه فکری بکن ممدلی... کدخدا هم با شنیدن سر و صدای ننجان آمد و در چهارچوب در ایستاد و گفت چه خبرته بانو؟همه ی شهرو خبر کردی...چه شده؟ ننجان دو دستی توی سرش کوبید و گفت کدخدا دست رو دلم نزار که خونه...شهرناز نیست ،دیروز آفتاب نزده رفته و هنوزم که هنوزه برنگشته...امشب خواب به چشمم نیامده...یه چشمم اشک بود یه چشمم خون...دختره بالاخره کار خودشو کرد...مطمئنم رفته رشت...بقچه ی لباساشو هم برده. کدخدا وارد اتاق شد و گفت از کجا می دانی رفته رشت؟ _از گل نسا شنیدم این دو تا جیک و پوکشان باهمه...اینقدر رفتم و امدم تا بروز داد که با بزازی که به روستا میامد ساخت و پاخت کرده و سوار درشکه اش رفته. ننجان رو به ممدلی کرد و گفت دستم به دامنت...این دختر خامه ،یک وقت بلایی توی رشت به سرش میارن و بدبختم می کنن.چند روز دیگه تو روستا افتابی نشه همه میفهمن رفته و حتی صحیح و سالم هم برگرده هزار حرف پشتش می زنن،دیگه زن مرده ها هم نمیگیرنش. ممدلی هنوز حرف نزده ،کدخدا با صدای تحکم امیزش رو به ممدلی گفت منتظر چه هستی؟بانو ابروش بره انگار ما بی ابرو شدیم.شال و کلاه کن برو رشت، ببین می تانی پیداش کنی. ننجان با حالت زار رو به ممدلی گفت تا تو بری رشت و تا پیداش کنی و تا راضیش کنی برگرده، ده روز طول می کشه و دیگه مردم فهمیدن... بعد انگار که چیز تازه ای یادش افتاده گفت یباره همانجا عقدش کن که وقتی برگشتین یچیزی برای گفتن داشته باشیم،بگیم زنت بوده و رفتین شهر،بعد که برگشتی ببرش پیش ملا احمد و طلاقش بده. در حالی که چشم هام چهار تا شده بود و به ممدلی نگاه انداختم،کدخدا هم حرف ننجان رو تایید کرد و گفت بد هم نمیگه،رشت که رسیدی و پیداش کردی برو پیش ملا رضا و سلام منو برسان،شهرناز رو هم پیشش عقد کن و برگرد. ننجان که انگار نور امیدی به دلش تابیده باشه ،گل از گلش شکفت و گفت خدا ممدلیتو برات هزار تا کنه کدخدا،خدا خیر دنیا و اخرت بهت بده که روی من پیرزنو زمین ننداختی. دلم نمی خواست امید ننجان را نا امید کنم و به خودم دلداری دادم که این عقد سوری هست و ممدلی به خاطر من هم شده زود طلاقش میده... هر چند دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، ولی چاره ای هم نداشتم و نگاه های ممدلی هم قوت قلبم میشد که این مرد اهل نامردی نیست. هنوز سپیده نزده بود که ممدلیو راهیه رشت کردن و ننجان هم برای رسیدگی به گاو و مرغ و خروساش به خانه اش برگشت و شب ها برای اینکه من تنها نباشم برای خواب به خانه ی ما می آمد. روز ها و شب ها می گذشت و دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و گاهی هم دعا می کردم ممدلی شهرنازو پیدا نکنه و برگرده. اما ممدلی بعد از گذشت هفت شب،شبانه با شهرناز برگشت و من روی ایوان شاهد پیاده شدن شهرناز بقچه به زیر بغل از روی خر بودم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مجتبی گفت:استراحت کنید..اگه راحت نیستین من میرم اون اتاق می‌شینم... مادرم که صورتش از درد مچاله شده بود و با روسری سرش رو بسته بود گفت: این چه حرفیه مجتبی جان ،تو مثل پسرمی ...همون‌طور که به بالشتها تکیه داد.. چشم‌هاشو بست. مجتبی می‌دید که مادرم راحت نیست، اما با کمال پررویی همون‌جا نشست... سینی چای و گرفتم جلوی ریحانه، چایشو برداشت و گفت: وای این میلاد باز جاشو کثیف کرده و میلاد و بغل کرد و رفت بیرون... مجتبی عمدا موقع برداشتن چای، قند برنداشت.. تو چشماش نگاه نمی‌کردم، می‌ترسیدم حدسی که زده بودم واقعی باشه... وقتی ریحانه از اتاق رفت بیرون منو صدا زد: شهلا یه دونه قند بهم میدی؟ ازش می‌ترسیدم انگار.. قندونو بردم سمتش و به مادرم نگاه کردم..همونطوری خوابش برده بود.. گمونم داروهاش تازه روش اثر کرده بودن.. مجتبی دستش رو برد تو قندون، سرم پایین بود و قندون رو براش نگه داشته بودم تا قند برداره. و مجبور شدم نگاش کنم. همینطور نگاهم میکرد،قندون از دستم افتاد و قندا پخش زمین شد... مادرم از خواب پرید وهراسون گفت: چی شده؟ دستام می‌لرزید و قشنگ معلوم بود از چیزی ترسیدم... اینقدر خوف کرده بودم که نمی‌دونستم جواب مادر و ریحانه که حالا جلوی در بود و چی بدم، زبونم بند رفته بود. هنوز از مصیبت عباد خلاص نشده بودم که با یه بدبختی دیگه روبرو شدم.. گیج شده بودم که جواب اونا رو چی بدم، اما مجتبی خونسرد و با لبخندی که روی لبش بود به ریحانه نگاه کرد و گفت: شهلا فکر کرد من قندونو نگه می‌دارم.. منم فکر کردم اون نگه می‌داره... مادرم گفت: فدای سرتون.. دیگه اون قندا رو نریز تو قندون ننه... قندا رو جمع کردم و بردم تو اتاق کناری.. می‌دونستم که دیگه هیچ قندی تو خونه نداریم...بهشون فوت کردم و دوباره همونا رو ریختم تو قندونو ،برای مجتبی آوردم، گذاشتم جلوشو از اتاق رفتم بیرون... مادرم به ریحانه گفت: ننه خیر ببینی، پاشو شام درست کن ،هم خودتون اینجا بمونید ،هم جواد و بفرست دنبال نگار تا اونا هم واسه شام بیان.. دلم داره میترکه از غصه.. شاید دارم می‌میرم، حداقل بچه هام دورم باشن امشب... با شنیدن این حرف از زبون مادرم، بغضم اندازه‌ی یه گردوی بزرگ شد و راه گلومو بست.... ریحانه میلاد و داد بغلمو رفت تو آشپزخونه تا برای شام، چیزی درست کنه...... عمو محمد بعد از شام اومده بود خونمون، تو نگاهش نفرت رو می‌دیدم، با اینکه چند بار شنیده بودم که پدر و مادرم حرفای منو براش دوباره تکرار می‌کنن، اما با لجبازی و یکدندگی روی حرفش پافشاری می‌کرد ،ولی از حرفش کوتاه نمیومد... ظهر بود،از پشت دار قالی پایین اومدم و کمرمو صاف کردم تا خستگیم در بره.. جواد نفس زنان اومد تو اتاق و گفت: شهلا ننه منو فرستاده تا براشون آب و نون ببرم... سفره‌ی نون و باز کردم و براشون چند تا نون گذاشتم تو دستمال، یه تیکه پنیر و چند تا خیار هم لای بقچه‌ی نون گذاشتم. جواد به کارام نگاه می‌کرد.. همیشه وقتی یه حرفی رو می‌خواست نگه داره و نزنه، تند تند زبونشو روی لبش می‌کشید.. بهش لبخند زدم و گفتم: بگو... جواد نگام کرد و ناشیانه گفت: از کجا فهمیدی میخوام یه چیزی بهت بگم؟ دستشو گرفتم و نشوندمش پیش خودم :بگو داداش.. چیزی شنیدی، بازم کسی حرفی زده؟ چشمای قشنگش غمگین شد و گفت: شهلا، مواظب خودت باش.. ابروهام تو هم گره خورد و آروم ازش پرسیدم: چی شده؟ جواد، آب دهنشو قورت داد و گفت: عمو محمد دوباره امروز اومده بود سر زمین... من داشتم پشت سر آقام علف‌های هرز رو که دسته کرده بود جمع می‌کردم.. عمو محمد من و فرستاد دنبال نخود سیاه، اما من پشت بافه‌ی علف‌ها قایم شدم تا حرفاشونو بشنوم...عمو محمد به آقام گفت: رحیم دیگه آبرو تو طایفه و دوست و آشنا برامون نمونده.. شهلا رو بسپار دست من، بذار این حرفهارو از فامیل طایفمون پاک کنم. آقام تو روش تند شد: محمد می‌فهمی چی از دهنت میاد بیرون؟ عمو محمد ‌داد زد: بخدا اگه دختر خودم بود همون روز اول خدمتش می‌رسیدم... بلاخره که دستم به شهلا می‌رسه، اون وقته که حسابش و می‌رسم... آقام عصبانی شد و داد زد: دختر من پاکه، وقتی ببرمش پیش دکتر همتون می‌بینین که اشتباه می‌کنید،بهت گفته باشم حق نداری به دختر من دست بزنی محمد... عمو محمدم فریاد زد: چه دکتری، چرا تو هم حرف زنتو می‌زنی.. زنت عقلش ناقصه و هی دکتر دکتر می‌کنه... . جواد، اشک گوشه‌ی چشمشو پاک کرد و با بغض گفت: شهلا کاش اصلا هیچ وقت با عباد عروسی نمی‌کردی... بلندشدمو و بقچه رو دادم دستشو گفتم: پاشو این و ببر برسون به ننه... خیالت راحت،من مواظب خودم هستم... جواد بقچه رو زد زیر بغلشو با شونه‌های افتاده رفت... از حرفی که زده بودم حتی خودمم مطمئن نبودم و می‌دونستم که هیچ جوره نمی‌تونم از خودم دفاع کنم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾