#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یک_دنیا_مادر
#قسمت_شانزدهم
بالاخره مادرشوهره رفت و گلناز دعوتم کرد داخل….. رفتیم طبقه ی بالا که مخصوص گلناز و شوهرش بود……….
اول یه کم خونه اش نگاه کردم …..خداروشکر وسایل نو هم خریده بود….
گفتم:از شوهرت راضی هستی؟؟؟اذیت که نمیکنه؟؟؟؟
گلناز گفت:خداروشکر….خودش خوبه اما خانواده اش خیلی دخالت میکنند…..
گفتم:مهم خودشه….اگه یه کم بیشتر پس انداز کنید میتونید یه خونه بگیرید و از اینجا برید و مثل من این همه سال زیر منت زندگی نکنید……
گلناز گفت:اره درسته…..فقط….
گفتم:فقط چی؟؟؟؟
گلناز گفت:شوهرم یه جورایی مریضه…..
گفتم:وا نه….؟؟مریضیش چیه؟؟؟؟
گفت:یه کم وسواس داره و اگه به نظافت توجه نکنم همه چی رو میریزه بهم و کلی داد و هوار راه میندازه………
گفتم:وسواس چیه؟؟؟؟تو که خونه ات مثل دسته گله….
گفت:خب!!اینقدر غر میزنه مجبورم خونه رو همیشه تمیز نگهدارم….مثلا شب بفهمه یکی اومده خونه ،کل خونه رو خودش دوباره تمیز میکنه….خیلی اعصابمو بهم میریزه….
هنوز حرف گلناز تموم نشدخ بود که یهو زنگ زدند…… گلناز رفت در رو باز کرد و دیدم حسین…….
حسین تا چشمش به من روی ایوان خورد گفت:بیا بریم ،،،مهناز رو برگردوندم…..
ته دلم خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم و هول هولکی با گلناز خداحافظی کردم و برگشتیم خونه ی فهیمه…..
وارد خونه ی که شدیم مهناز رو دیدم که هنوز تو حیاط ایستاده و حاضر نیست بره داخل خونه…….در نگاه اول واقعا نشناختم…..هم اصلاح کرده بود و هم لباسهای شهری پوشیده بود ….یه بلوز بود با یه شلوار پاچه گشاد…..
حسین با اخم گفت:بگو لباسهاشو عوض کنه همین الان برمیگردیم روستا…..
رفتم جلوتر و یواشکی نشگونی از مهناز گرفتم و بین دو تا دندونام اروم گفتم:خجالت نمیکشی!!؟؟این چه سرو وضعیه…..
تصور میکردم با نشگون و حرف من خجالت میکشه و زود لباسهاشو عوض میکنه اما خیلی پررو سرشو بلند کرد و بلند گفت:چرا نشگون میگیری؟؟؟دردم اومد…..من اون لباسهارو دوست ندارم ،،،،اونا دهاتی هستند….
با دستم محکم زدم تو صورتمو و گفتم:خفه شو دختره ی فلان فلان شده….من اروم حرف میزنم تا عمه ات متوجه نشه تو داد میکشی….!!
همون لحظه دیدم فهیمه بقچه ی مهناز رو اورد………منظورشو زود گرفتم….. میدونستم که هدفش اینکه زودتر این بساط از خونه اش جمع شه تا شوهرش متوجه ی موضوع نشده….
مهناز به هیچ عنوان حاضر نبود لباسهای خودشو بپوشه و اگه مداخله ی حسین نبود شاید اصلا نمیپوشید ولی بالاخره از ترس اینکه از باباش کتک نخوره لباسهاشو پوشید…..
اون روز حسین بقدری خسته و عصبانی بود که یه لحظه هم صبر نکرد و با یه خداحافظی سرسری از خونه ی فهیمه زدیم بیرون…..
همون پسری که با مهناز دوست بود جلوی در منتظر بود و تا مارو دید،، دنبالمو اومد……مرتب میگفت:من مهناز رو میخواهم…..
حسین از خجالت و شرم و غرورش سریع به ماشین گرفت و به زبون خودمون گفت:گدیرم گاراژا……………
راننده که متوجه ی حرف حسین نشد گفت:فارسی بگو…..
مهناز که شرمش میشد دوست پسرش مارو ببینه و مسخره کنه ،،خودش به راننده گفت:ترمینال………….
داخل ماشین که نشستیم حسین یه نفس عمیق کشید و به خیابون خیره شد…..
حسین از اول پسر مظلومی بود و اگه منو کتک میزد فقط بخاطر این بود که غیرت و مردونگیشو به همه نشون بده ولی ذاتا یه مرد ساده با قلبی رئوف بود…….
منهم با خیال راحت به صندلی لم دادم و با خودم گفتم:خداروشکر که همه چی تموم شد….اصلا مهناز رو پیش خودم نگهش میدارم بدون اینکه شوهر کنه،،،اینجوری بهتر از آبروریزیه….
۱۲ساعت تو اتوبوس با یه بچه ی شیرخواره خیلی سخت بود….از طرفی گرسنه بودیم چون پولی برامون نمونده بود تا بین مسیر غذا یا خوراکی بخوریم …… با تمام این حرفها بالاخره نیمه شب رسیدیم تبریز…..
خوشحال بودم که شبه و همه خوابند و مارو نمیبینند…..هوا گرگ و میش بود که رسیدیم روستا و سریع وارد خونه شدیم….
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_شانزدهم
از چی زورت گرفته؟ که مثل تو نمیتونه خودرای و خودخواه باشه؟ که
اسایش رعیتش براش مهمه؟ بترس از خدا تهمت نزن به زیر دستت مادرش هیچی نگفت، بجز همون پوزخندی که کنج لبش بود و طعنه زد تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و ردشد و رفت علی گیج شده بود. گفت خورشید تو میدونی چیشده؟ جریان پدرم چیه؟ ناراحت گفتم، نمیدونم والا، خدا بخیر بگذرونه معلوم نیست خانم بزرگ قراره چطوری تلافی کنه، ازم کینه ای به دل داره که خودمم نمیدونم چیه. یه بار منو به شما نسبت میده و یه بارم به پدرتون!!!! دیگه از نظر مادرتون رعیت یعنی بدبختِ عالم و زور گفتن بهش و افترا زدن. على رفت توخودش حتی یادش رفت واسه چی اومده بود.بی خداحافظی رفت ولی زود برگشت گفت امشب منتظرم باش
با تعجب نگاش کردم مگه فردا نامزدیش نبود؟ پس چرا میخواست بیاد دیدنم؟ تا شب اینقد کار کردم که زخم پاهام و دردش یادم رفت بجاش خستگی و کوفتکی بدنم نایی برام نذاشته بود سرجام دراز کشیده بودم و تازه چشمم گرم خواب شده بود که دستی روی گونه ام کشیده شد.با ترس از خواب پریدم همین که خواستم داد بزنم کمک بخوام دستی جلوی دهنمو گرفت و صدای علی بلند شد که میگفت هیس خورشید سر و صدا نکن، مگه نگفتم میام پیشت منتظر باش؟ خورشید اومدم دنبالت بیا فرار کنیم توی تاریکی برق چشماش داشت دلمو آتیش میزد گفتم کجا بریم که هر جا بریم حکم تیر خورشید بی پدر و مادرومیدن؟ گفت ببین خورشید تو زن عقدی منی و بهم حلالی میریم تهران واسه خودم کار دست و پا میکنم فرنگ رفته ام حرفه و هنر بلدم با ترس بهش گفتم هرجا بریم پیدامون میکنن پسر اربابی بی فکر عمل نکنید آقا، عصبی گفت متوجه میشی اگه اون دخترو عقد کنم خواه و ناخواه باید هم بالینم بشه؟ تا حرف و منت اینکه عقیم نیستم رو خونواده ام نباشه؟
خورشید دلم نمیره بهش دست بزنم من خودم زن دارم با رسوم فرنگیا بزرگ شدم. یه زن قانعم میکنه مثل ایل و تبارم چهارتا زن به کارم نمیاد. با تو راضیم و مادرم متوجه این موضوع نمیشه پس بهتره که باهم فرار کنیم بریم زندگیمونو توی شهر بسازیم اینجا بدردمون نمیخوره آهی کشیدم و گفتم ارباب درسته شهر ،شهره اما خیلی کوچک تر از اونیه که من و تو توش پنهون بشیم. اونجامپیدامون میکنن. عقلمو دست شما نمیدم من جایی نمیام کافیه زبونی طلاقم بدین طلاقمم ندادین باکی نیست.عصبی گفت خورشید هولم نده سمت بیچارگی و حسرت خوردن...با بغض گفتم کاری از دستم برنمیاد خیره شد بهم گفت افسوس که با دلم راه نمیایی سرمو گرفت گذاشت رو سینه اش در حالی که با ناراحتی اه میکشید.بوسه ای روی موهام گذاشت برام زمزمه میکرد تا مثل خودش بهش عشق نشون بدم تا بتونه محکم بایسته
اینقد برام گفت که کافیه شکمت بیاد بالا تا رام شدم و.... گفتم علی خان بهتر نیست بری سرجات؟ ممکنه کسی بی هوا بیاد... اخه بی بی مریم وقت و بی وقت بدون در زدن میاد سراغم خدایی نکرده شما رو اینجا ببینه بد میشه. بین خواب و بیداری خمیازه عمیقی کشیدگفت خورشید، زن از شوهرش که خجالت نمیکشه تو ماهانه میشی؟ از عرق شرم خیس شدم. خیسی پیشونیمو که حس کرد گفت خورشید جانم همین الان سرت باهام رو یه بالش بود چرا خجالت پس؟ جوابت مهمه ماهانه نشی که نمیتونی بچه بیاری من من کنان گفتم نه علی خان .نمیشم خدابیامرز مادرم همین هول ماهانه نشدنم و داشت.
یکھو نشست سرجاش گفت پس همین روزا میرم شهر سراغ طبيب برات دارو میگیرم فقط باید حتما بخوری امیدم تویی .خورشید میخوام تو بشی مادر بچه هام. گفتم آقا شما اختیار دار زندگی خودتون نیستین چه برسه به اینکه بخوایین به ارزوهاتون برسین میدونم که ارباب از پشت پرده امر میکنه مادرتونو میفرسته جلو، ولی بهرحال بهتر که بچه دار نشم نمیتونم خون دل خوردن و تحمل کنم. وقتی میدید توضیح دادن بهم بی فایده است کلافه و سرکنده میزد بیرون اونشبم لباسشو پوشید قبل اینکه در و باز کنه گفت پشیمون نشی که تا وقتی اینجایی و چشم تو چشم باهام میشی افسوس بخوری در و محکم کوبید. همین که رفت بی بی مریم اومد از ترس کم مونده بود سکته کنم. چشمم به دهنش بود تا بپرسه علی خان پیش تو بوده؟ شکر خدا نپرسید. فقط گفت خورشید دست بجنبون که کلی کار داریم خوبه که بیداری پاشو برو سر تنور کلوچه بپز قبل طلوع افتاب تموم کن صبح زود ساز و دهل میاد دم عمارت باید کلی آدم و صبحانه بديم تكون بخور خورشید مردا هیزم آوردن باید تنور و روشن کنی. خوابم نمیبرد پس بهتره سرم گرم باشه که فکر و خیال نکنم تا قبل اینکه آفتاب بزنه کلی کلوچه .پختم علی مثل مرغ سرکنده پا به پام بیدار بود دور عمارت میچرخید و از دور نگام میکرد و با حسرت آه میکشید واقعا بدبختی تقدیرم بود.
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_شانزدهم
درو باز کردم ..آقا جلو میومد و دستش یک چراغ زنبوری بود که نور زیادی داشت ..
سه تا مرد با دوتا الاغ وسایل رو میاوردن بالا .. اونا همه چیز رو دم در گذاشتن و رفتن شنیدم که آقا گفت : سلیمان ممنون ..
اونم گفت : وظیفه بود آقا..بازم میگم اینجا بهتون سخت میگذره خونه ی چوپونی بوده من سعی کردم درستش کنم ولی بازم در حد و اندازه ی شما نیست بریم خونه نمی زارم بهتون بد بگذره ...
آقا گفت : بهت که گفتم : خانم حالشون خوب نیست دکتر گفته باید یک همچین جایی باشه ..
شما به ما برس ازت ممنون میشیم ...
گفت : در خدمتم عزت الله خان ما نمک پرورده ی پدر خانم هستیم ... نوکر خانه زادیم به خانم سلام برسونین وبگین هر کاری باشه انجام میدم ...
صبح اول وقت میام و شیر و کره و نون میارم ..ناشتایی نخورین تا من بیام ...
و اونا که رفتن کار ما شروع شد ...
آقا همه چیز با خودش آورده بود ...فورا کتری رو آب کرد و گذاشت روی بخاری ..
غذایی که از ظهر مونده بود روی بخاری گرم کرد خوردیم تا چای آماده شد ..آقا کمتر به من فرمون می داد و همه ی کارا رو خودش می کرد ..
اون مهربون ترین آدم دنیا بود ....انگار صورتش دیگه غم نداشت ..مثل این بود که خیالش راحت شده بود ....
بعد شیوا نزدیک بخاری خوابید و آقا کنارش و منم کنار دیوار خوابیدم ...باورم نمی شد ..
آقا با چهار وجب اونطرف تر از من خوابیده بود ..خیلی زود تر از ما خوابش برد ...
اما شیوا همچنان اون شال روی صورتش بود و همون طور هم خوابید ...
صبح هر سه ی ما با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدیم ...
سلیمان بود ..آقا فورا پالتوش پوشید و خواب آلود رفت و چیزایی که آورده بود گرفت ..
و کار من و آقا شروع شد ..
تند و تند رختخواب ها رو جمع کردیم و گذاشتیم گوشه ی اتاق ...
اجاق رو روشن کردیم و من شیر رو ریختم توی قابلمه و گذاشتم روی صفحه ی آهنی اجاق تا جوش بیاد ...و پالتوم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون ...خورشید داشت بالا میومد ...باورم نمی شد ..کوهستانی وسیع و دلنواز ...که تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود و با تابش نور خورشید زیبایی وصف ناپذیری رو بوجود میاورد که واقعا قلبم رو لبریز از شادی کرد ..
دلم می خواست بدوم و فریاد بزنم وخوشحالی کنم ...احساس کردم چقدر اونجا رو دوست دارم ..
و این بالا و پایین رفتن احساسات خاصیت من بود ..
مدام مثل نسیم تغییر جهت می دادم و ذاتا خودمو با همه چیز سازگار می کردم ..
اما مشکلات برای زندگی یک زن مریض و ناز پرورده زیاد بود دستشویی بسیار بدی داشت و حمامی در کار نبود ...
نمی دونم ما چطور می خواستیم اونجا دوام بیاریم ..
اما آقا از همون صبح شروع کرد ...در حالیکه رو دشت پایین کوه ایستاده بود و دستهاشو به کمرش زده بود ..به من گفت : خوب گلنار خانم حاضری اینجا رو برای زندگی آماده کنیم ؟گفتم : بله آقا حاضرم ..
گفت : می بینی چقدر اینجا قشنگه ؟
گفتم : بله آقا ...
گفت : از اون تپه که یکم بریم پایین یک چشمه هست ..می تونی به راحتی ازش آب بیاری ..سلیمان ظهر یک بشکه بزرگ میاره ..تو باید اونو همیشه پر نگه داری ..توانشو داری دخترم ؟
گفتم بله آقا ...
گفت قربون دختر خوبم برم ..آفرین به تو ..پس بیا شروع کنیم ..
از اینجا یک خونه ی خوب و قشنگ درست کنیم که ازش لذت ببریم ...
و تا بعد از ظهر من و آقا همه چیز رو جابجا کردیم ..
ناهار آبگوشت بار گذاشتیم و چای ما مدام آماده بود ...
آقا رادیو رو روشن گذاشته بود و خودش تنه های درختی رو که به تکیه های بزرگ گذاشته بودن می شکست و کوچک می کرد ...شیوا همچنان در سکوت کنار بخاری نشسته بود ..
من و آقا با دوتا ظرف بزرگ رفتیم آب بیاریم و بشکه ای رو که سلیمان آورده بود پر کنیم ...
توی راه ازم پرسید : تو که از اومدن اینجا ناراحت نیستی ؟
گفتم : نه آقا نیستم ..اولش یکم تو ذوقم خورد ولی وقتی صبح شد دیدم جای خوبیه ...
فقط یک چیزی ناراحتم می کنه ..
گفت : چی بگو ؛؛
گفتم : شما بهم میگین چرا خانم اون شال سیاه رو از روی صورتش بر نمی داره ؟
گفت : بهت میگم ..یک طرف صورتش زخم شده و یکی از چشمهاش بصورت بد جوری از اون زخم به نظر میاد ..دست هاشو گردنشم همینطور شدن ..حالا فهمیدی ؟ اینجا تو مسئولی نزاری هیچ کس اونو ببینه و بفهمه که چه بیماری داره ..وگرنه اذیتش می کنن ..
تو که نمی خوای اون اذیت بشه ؟
گفتم : الهی بمیرم ..برای همین عزیز نمی ذاشت کسی بره اونو ببینه ؟ ..
به چشمه رسیده بودیم نشست و سطل رو گذاشت زیر آب چشمه تا پر بشه و با حسرت گفت : عزیز؟ ...آره عزیز برای همین نمی ذاشت کسی اونو ببینه ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_شانزدهم
هفته دیگه اولین جلسه دادگاهمون بود، از روبه رو شدن باهاش واهمه داشتم..
هنوز باورم نمیشد چه بلایی سرم آورده... کاری باهام کرده بود که یه شبه شکسته شده بودم، کمر بابام از غصه من خم شده بود و کار هر روز و شب مادرم گریه و نفرین بود..
میدونستم خدا جای حق نشسته و به زودی تقاص کارشو پس میده، اما فکر انتقام از سرم بیرون نمیرفت..صبح تا شب فکرم درگیر این بود که دوباره برگردم تو خونه ام و جور دیگه انتقام بگیرم..هرچقدر کلنجار میرفتم که شاید راهی برای بخشش باشه پوزخندی زدم و تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم
با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده؟
گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره...
نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه..تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود.
تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..!
وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه..الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون.
مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و شیوا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن...منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم.بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت شیوا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی...
با حرف الهه تو فکر رفتم...چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم.تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم.
فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین.
زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق..
زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم
در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین...
گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه..
گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید.
آرمین از خونه رفت بیرون، منم بعد از چیدن وسایلام و جا دادن کتابام تو قفسه، رفتم دنبال سوییچ ماشینم گشتم که تو کشو کنار تخت پیداش کردم، خداروشکر ماشینمو تقدیم خانم نکرده بود..!کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم، تو خیابونا در به در دنبال موسسه کمک درسی کنکور میگشتم، میخواستم تو بهترین موسسه ثبت نام کنم
چندتایی که رفتم مشاور خوبی نداشت و میدونستم فقط اوضاع پوله..
به الهه زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم که یه موسسه که از قضا مال یکی از استاداش بود بهم معرفی کرد،
وقتی وارد موسسه شدم خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه مشاوره شدم فهمیدم اینجا میتونه کمک زیادی تو رسیدن به هدفم کنه.
من باید سخت درس میخوندم، رشته من انسانی بود ولی الان میخواستم تو رشته تجربی کنکور بدم.. واسه منی که به زور قبول میشدم سخت ترین کار دنیا بود..شبا تا دیر وقت درس میخوندم، به عشق انتقامی که تو وجودم بود با جون و دل درس میخوندم و درس خوندن برام آرامش بخش بود، بعضی شبا آرمین بهم سر میزد ولی هر وقت میومد از اتاقم بیرون نمیومدم، اونم نمیفهمید تو اتاقم دارم چیکار میکنم
بعضی روزا میرفتم خونه بابام و الهه مشکلاتمو برام حل میکرد.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_شانزدهم
تو این خونه همه زحمتا گردن شماست این یه تحفه کوچیکه برای تشکر.یه نگاه به انگشتر کردو صورتش یکم باز شد... انگشترو گرفت و بلند شد و گفت: مبارکه.ولی تاحالا هم تو این خونه هیچ کاری نمیکرده. بعد رفت بیرون.همینکه رفت من یه نفس راحت کشیدم. آقا محمد بلند شد و رفت بیرون. توی خونه به شمسی به اتاق دادن.صبحا میومد پیش من و شبا میرفت اتاق خودش.همه جا باهام میومد.هرروز زهرا خانم خودش برام ناهاروصبحانه و شام میاورد.یکم سخت بود همش توی اتاق بودن ولی من راضی بودم. تو این مدت از شمسی خیاطی یاد گرفتم. اول فقط برای بچم لباس میدوختم ولی بعدش برای خودم و آقا محمدم یاد گرفتم بدوزم.یه روز آقامحمد از شهر برام یه پارچه زرد خیلی خوشرنگ خرید.منم زهرا خانمو صدا کردم و اندازه هاشو گرفتم و براش لباس دوختم.هیچوقت یادم نمیره چقدر وقتی بهش لباسو دادم خوشحال شد.اشک تو چشماش جمع شد.مثل مادرم بود. تو این مدت اگر یه وقت رباب خانمو میدیدم سریع میگفت:بیکار تو اتاق نشین.دعا کن پسر باشه وگرنه همون آقامحمدت اولین نفر پرتت میکنه بیرون. بعد بلند میخندیدو میرفت. من همش دعا میکردم بچم پسر بشه.استرس زیادی داشتم.
یه روز زهرا خانم بهم گفت شمسی قبلا ازدواج کرده.اما یه ماه بعداز عروسیش شوهرش میمیره و خانواده شوهرش بهش انگ بدشگونی میزنن و میفرستنش خونه باباش.باباشم از ترس آبروش شمسی رو توی خونه زندانی میکنه تا وقتی که آقامحمد میارتش اینجا. بهم گفت صنوبر. حواستو جمع کن.هیچوقت طلاهایی که آقامحمد میخره براتو به هیچکس نشون نده.حتی به شمسی.حسرت خوردن بقیه زندگی آدمو نابود میکنه. من همیشه حواسم بود که طلاهامو کسی نبینه.توی گنجه نگهشون میداشتمو فقط جلو آقا محمد مینداختمشون. با خودم میگفتم بیچاره شمسی. چه سرنوشت بدی داشته. بخاطر همین خیلی بهش محبت میکردم.ولی شمسی هیچوقت نمیخندید.همیشه فکر میکردم دلیل نخندیدنش گذشته و سرنوشتشه.کم کم شکمم بیشتر میومد جلو. دیگه لگد زدنای بچه رو میفهمیدم.یه روز نزدیکای غروب توی اتاق بودم و خیاطی میکردم و شمسی هم روبروم نشسته بود که یهو حس کردم دامنم خیس شد. دست زدم به دامنم و کوبیدم روی صورتم. فکر کردم دستشوییم در رفت. شمسی تا منو دید سریع بدون هیچ حرفی رفت بیرون. چند دقیقه بعد زهرا خانم اومد توی اتاق. من دامنمو عوض کرده بودم. گفت صنوبر
شمسی میگه دامنت خیس شده. راست میگه؟ به من و من افتادم.گفتم زهرا خانم. بخدا اصلا نفهمیدم چی شد.خودم فردا میگم فرشو بشورن. گفت صنوبر تو کیسه آبت پاره شده.اصلا نترس.گفتم کیسه آب چیه؟ گفت یعنی موقع زایمانته. بعد منو نشوند و رقیه و صدا زدو بهش گفت بره دنبال قابله. من تقریبا دردام شروع شده بود ولی اولش خیلی شدید نبود. قابله که اومد اول اومد سمت من.گفت دامنتو بزن بالا.من خیلی خجالت کشیدم. خودش اومد و خواست دامنمو بزنه بالا که من محكم دامنو گرفتم و نذاشتم. زهرا خانم گفت:صنوبر.هرکاری میگه بکن.
چرا اینکارارو میکنی دختر؟ من چشمامو بستم و دامنو ول کردم. از خجالت داشتم میمردم.قابله گفت هنوز وقت هست. بعد پاشد رفت از اتاق بیرون. دیگه شب شده بود. من دردام شدیدتر شده بود ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم.از زهرا خانم پرسیدم آقا محمد نیومده؟گفت چرا اومده رفته اتاق مهمان. دم دمای صبح بود که یهو یه درد شدید اومد سراغم.بی اختیار شروع کردم داد زدن.سریع زهرا خانم قابله رو صدا کرد. من فقط داد میزدم.زهرا خانم اومد زیر گوشم گفت صنوبر. الان که داری درد میکشی هر حاجتی داشته باشی خدا میده. من اینو که شنیدم تو دلم تند تند گفتم خدایا یه پسر بهم بده. خورشید بالا اومده بود که بچم به دنیا اومد.صدای گریش تو خونه پیچید.قابله بچه رو تمیز کرد.تو دستمال پیچید و میخواس ببره بیرون که زهرا خانم نذاشت. قابله گفت رباب خانم گفته اول بچه رو ببرم پیش ایشون. زهرا خانم گفت نه. بذار اول خوب تمیزش کنیم.الانم ببری رباب خانم خوابه ناراحت میشه. خودم بیدار شد میبرمش. من اصلا جون نداشتم.همه قدرت بدنم تخلیه شده بود. به زور گفتم زهرا خانم بچم پسره یا دختره؟ زهرا خانم با خوشحالی گفت:صنوبر دختره.غمخواره مادره. یهو بغض گلومو گرفت. گفتم مگه شما نگفتی موقع درد هرچی بخوام خدا میده پس چرا نداد. زهرا خانم زد زیر خنده و شروع کردن به تمیز کردن من و اتاق.وقتی همه جا تمیز شد زهرا خانم شمسی رو فرستاد که آقامحمدو صدا بزنه. من خیلی خسته بودم ولی از ترسم خوابم نمیبرد. چند دقیقه بعد آقا محمد اومد توی اتاق. زهرا خانم سریع بچه رو برد داد دستش. من قلبم تند میزد.گفتم اگر بفهمه دختره میذاره و میره.زهرا خانم گفت آقامحمد، ببین چه دختر قشنگیه. آقا محمد نگاش کرد. خندید و گفت شبيه خود صنوبره.چشماش مثل صنوبر طوسيه. زهرا خانم زد زیر خنده گفت: بچه رنگ چشاش تغییر میکنه همین رنگ نمیمونه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_شانزدهم
هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه.وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.
برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی ....... گاهی لباس هاشو که برای شستن جدا میکردم عطرزن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود روی لباسش پیدا میکردم. با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجهی خیانت هاش میشدم. نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. طلعت کمتر از قبل بهم سر میزد و مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برای دیدن بچه اومد.مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت.طلعت کمتر از قبل بهم سر میزدو مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برا دیدن بچه اومدن و رفتن. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون من که هستم.احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
مریم از این فرصت استفاده کرد و دستشو از دست احسان که حالا کمی ازش غافل
شده بود بیرون کشید و به سمت اتاق دوید. ولی احسان با این که درست و حسابی هوشیار نبود دنبالش دوید و دری که هنوز قفل نشده بود با تمام توانش به سمت داخل هول داد.اخرین تصویری که دیدم مریمی بود که با ترس و لرز وسط اتاق افتاده بود و احسان خنده کنان به سمتش میرفت. در بسته شده و صدای قفل شدنش توی مغزم پیچید.صدای جیغها،گریه های مریم هنوز توی سرمه و هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_شانزدهم
هفته بعد از اینکه از صحبت های من و منوچهر برای رفتن از این خونه گذشته بود دیدم یکروز منوچهر ظهر بخونه اومد و با خوشحالی گفت آماده باش کم کم میخوایم از این خونه بریم انگار غم دنیا دلمو گرفتگفتم کجا بریم ؟ نباید با من مشورت میکردی ؟ گفت نه بابا جای غریبی نیس میریم طبقه دوم خونه آبجی طیبه !
با شنیدن اسم آبجی طیبه یه جوری شدم گفتم وای درسته که اون خیلی مهربونه اما من پر از ایرادم سختمه باهاش زندگی کنم ،گفت بهونه نیار که دیگه صحبت کردم گفته ماهی صدهزار تومن باید اجاره بدید گفتم وای صدهزارتومن چه خبره ؟
گفت مگه چیه پول دارم و اونجا هم نزدیک صد متره،نوسازه ،گفتم چی بگم دلم نمیخواد بیام اما باشه.
عصر رفتم بالا خونه زهرا خانم کلی گریه کردم اونم طفلک گریه میکرد گفتم چکارکنم؟ زهراخانم دید منوچهر یک کلامه و میخواد منو ببره گفت ملیحه جان گریه نکن منم خیلی بهت عادت کردم اما برو نزار که خدای نکرده شوهرت ناراحت بشه منم میام کمکت.بعد باهم رفتیم پایین گفت بیا بریم از سر کوچه کارتن بگیریم وچینی هاتو توی روزنامه بپیچیم و جمع کنیم و همینکارم کردیم تا آخر شب که منوچهر اومد من خیلی با زهرا خانم اسباب جمع کرده بودم منوچهر بادیدن وسیله ها گفت آفرین چه سرعت عملی ! گفتم نخیر اگر زهرا خانم نبودمن همچین عُرضه ایی نداشتم.خلاصه دوسه روزی طول کشید تا من کل وسایلمو جمع کردم و به مامان گفتم روز اسباب کشی بیاد کمک من .اینم بگم که زهرا خانم تلفن داشت و من میرفتم خونه زهراخانم و به مامانم زنگ میزدم بلاخره روز رفتنم فرارسید.
منوچهر اونروز سر کار نرفت مامان هم غذای خانم جون رو آماده کرده بود و صبح زود به کمکم اومده بود طلعت خانم هم با مهین اومده بودن خونمون که مثلا مارو بدرقه کنن ،یهو زهرا خانم از پله ها پایین اومد رضا تو بغلش بود تا منو دید گفت ملیحه جون رفتی بعد زد زیر گریه منم بغلش کردم گفتم چه کنم دست من نبودکه بمونم یا برم. قسمتم این بود هردومون گریه میکردیم حتی مامان هم گریه میکرد بعد زهرا خانم گفت حلالم کنید مامان به زهرا خانم گفت ما از چشممامون بدی دیدیم اما از شما بدی ندیدیم تو دلم غوغا بودوسیله هام به ماشین بار منتقل شد و وقتی تموم شد یه نگاهی به دور و برم انداختم و یاد تمام خاطراتم افتادم .خوب بد همه چی گذشت چادرم رو سرم کردم و از در خونه بیرون آمدم زهرا خانم کاسه آبی پشت سرم ریخت بهش خندیدم گفتم منکه نمیرم سفر که بخوام برگردم گفت انشاالله بسلامتی بری اما من نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه ! سوارماشین خودمونشدم و بخونه آبجی طیبه رفتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم دلم برای خونه کوچیک و بی امکانات زهرا خانم تنگ شد جایی که فقط توش خوش بودیم و خندیدیم بماند که زهرا خانم چقدر منو یواشکی دکتر بردو همیشه به بارداریم خوش بین بود .با ورودمون بخونه آبجی طیبه همه چی بخوبی پیش میرفت حالا جام بزرگتر شده بود دو تا اتاق خواب و سالن پذیرایی داشتم اما دل خوشیم کم بود طیبه خودش بچه داشت یه دخترو پسر داشت و حسابی با دخترش مشغول درس خوندن بود مثل یک معلم خصوصی به دخترش درسمیداد.خونه خودش طبقه اول بود و من طبقه دوم بودم
من همه وسیله هامو با کمک مامان چیدم، من تو بیشتر کارها تنها بودم بودم.
منوچهر هم با وجود هفت تا برادر تنها بود همشون سرکار بودن مامان تاشب پیشم موند و شب به منوچهر گفت پسرم دیگه منو ببر خونمون .خانم جون هم تنهاس ،پیرشده و بهانه گیر.
شب که شد مامان هم رفت من تنها موندم دیگه کسی نبود دوباره بیقراری کردم.بلاخره روزگار میگذشت ومنتظر هیچکس نمیموند .یکهفته گذشت خوب که خونرو چیده بودم یک روز دیدم غروب بود منوچهر زنگ زد گفت ملیحه آماده باش بیام ببرمت بیرون ،شام هم درست نکن مهمون من هستی منهم خوشحال بلند شدم ته آرایشی کردم ومنتظر منوچهر موندم اینم بگم این خونمون تلفن داشتیم ومن در انتظار منوچهر بودم که بیادو بریم بیرون.
خیلی منتظرمنوچهر بودم اما نیومد کم کم دلم شور افتاد بلند شدم زنگ زدم تولیدی اما اونجا هم کسی جوابگو نبود دیگه نمیدونستم چکار کنم طیبه هم اونطور نبود که بیاد پیش من ! بخودم میگفتم صد رحمت به زهرا خانم باز از پی دلم بالا میرفت کاش الانم اونجا بودم قربون صد تا غریبه ،اونشب انقدر امید داشتم منوچهر میاد منو میبره بیرون که با چادر آماده روی مبل نشسته بودم دیگه ساعت از یازده گذشت که دیدم زنگ میزنن سراسیمه گوشی اف اف رو برداشتم با عجله گفتم کیه ؟ منوچهر گفت مَلی منم باز کن فوری دکمه در باز کن رو زدم منوچهر اومد بالا با دیدن سرو وضع آشفته اش شوکه شدم گفتم یا خدا چی شده ؟ گفت مَلی بدبخت شدم تمام دارو ندارم سوخت.تولیدی آتیش گرفت محکم روی دستم کوبیدم گفتم ای داد بیداد چرا ؟گفت اصلا علتش رو نفهمیدم اما هم من هم دوستم بدبخت شدیم .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_شانزدهم
خلاصه اون روز سلطان بهم کارهایی رو که باید انجام میدادم گفت کارها خیلی خیلی زیاد بود رسیدگی به گاو و گوسفندها، نون پختن، حیاط و جارو کردن به خونه رسیدن و شستن لباسهای سماور خانم،فرش بافتن که من اصلابلدنبودم..
واقعا کار خیلی خیلی زیاد بود ولی من چون حشمت رو دوست داشتم با علاقه ی تمام شروع کردم به کار کردن ..
سلطان رفت آرایشگر روآورد و آرایشگر روی صورتم بندانداخت وابروهامو اصلاح کرد...
اونروزسماورخانم رفته بودخونه ی خواهرش
وقتی فهمید که سلطان چیکار کرده و رفته آرایشگر آورده عصبانی داد زد سر سلطان و گفت مگه این خونه صاحب نداره الان که یک روز گرسنگی بکشی و از گرسنگی بمیری..
میفهمی که این خونه صاحب داره و تو نباید بدون اجازه من این کار را انجام می دادی.
نکنه من نمرده میخوای صاحب این خونه بشی سلطان با گریه گفت من که کاری نکردم باخودم گفتم در و همسایه میبینن میگن چرا اینطوریه گفت جواب در و همسایه با من تو غلط می کنی از این به بعد از این کارها بکنی..
تمام شور و شوق من با این حرف های سماور خانم از بین رفت اصلا دیگه برام مهم نبود که تغییر کردم و زیبا شدم وقتی دیدم سماور خانم به خاطر من سلطان رو اذیت میکنه گفتم سماور خانم لطفاً اذیتش نکنید اونم بخاطر من اینکارو کرده...
گفت فکر می کنی با تو کاری ندارم تو هم یک روز حق نداری غذا بخوری تا بفهمی از این به بعد هر کاری خواستی انجام بدی باید اول از من اجازه بگیری ...
نمیدونم چی شد که سلطان اومد جلو و گفت سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازهعروسه بدنش ضعیفه ..گفت سلطان تازگیا حرف اضافه خیلی میزنی مگه نگفتم برو به کارت برس نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.
اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان میگفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..
گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن ...
من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...
سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ...
من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..
واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود.
سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟؟
میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود .
از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..
رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..
سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .
سلطان یواش غذا روگذاشت زیر لباسش و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..
فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود...
ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور هر قدر اصرار کردم نخورد گفت تو بخوردرسته چهارپنج قاشقی بیشتر نبودخودشم بدون نون وبرنج..
شب اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم بخوابم برمیگشتم این طرف برمیگشتم اونطرف..
حشمت ازم پرسید چرا نمیخوابی از ترسم که بهش چیزی بگم و بره به مادرش بگه زود گفتم هیچی دلم درد میکنه اونم دنبال بهانه بود که بیاد سراغم و با هم بخوابیم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_شانزدهم
و اسم روش می زارن یعنی دیگه باید تا آخر عمر زن همون مرد بمونه ، قرار بر این بود که بیست روز دیگه عروسی من باشه.
یک زن جوون که تقریبا هم سن و سال من بود گفت : به خدا ظلمه ، ماجون یک کاری بکن ، گناه داره به خدا .
گفت : هیس ، هیس ،برین دنبال کارتون . الان داداش تون بر می گرده نبینه اینجاین ، دورش جمع نشین،دختره آدم های شهری ندیده خوف می کنه ، من خودم یک فکری می کنم .هیچکس حرفی نزنه ، حوصله ی مرافه ندارم .
با همه تون هستم از اینجا برین ، زود باشین الان میاد ،گلنسا این خرده شیشه ها رو جارو کن ، قدسی توام برو فکر ناهار باش .
و رو کرد به منو گفت : تو همینجا بمون تا بببنیم چه خاکی باید تو سرم بریزم.
برخلاف شب قبل که فکر می کردم هر طوری شده می تونم خودمو نجات بدم و اون مرد با من مهربونه و بالاخره راضیش می کنم ولی از رفتار اون زن ها و ترسی که از جمشیدخان داشتن به نظرم کار سختی اومد..
حتی ماجون هم ازش می ترسید و من نمی دونستم چرا ؟ خودمو کشیدم کنار دیوار و به سمتی که حیاط بود نگاه کردم و به دنبال راه چاره می گشتم..
صدای خش و خش جاروی گلنسا بلند شد ، زنی بود میون سال زیاد چاق نبود ولی شکم بزرگی داشت و من اون زمان فکر کردم حامله است ولی نبود اون شوهر نداشت و با قدسی توی اون خونه کار می کردن...
همینطور که داشت شیشه خرده ها رو جمع می کرد با هراس نگاهی به من کرد و پرسید اینا رو تو شکستی ؟
گفتم : آره ،
سرشو آورد جلو و آهسته تر پرسید : دیشب آقا دست بهت زد ؟
گفتم : نه، خانم میشه کمکم کنین از اینجا برم ؟
گفت : هیس اگر آقا بفهمه همه ی ما رو می کشه راست بگو دیشب خودتو لو دادی ؟
گفتم : لو دادم ؟ نمی دونم این چی هست من چیزی به کسی ندادم ،
یک صدایی از توی راهرو بلند شد که اون فوراً دستپاچه ازم دور شد.
آفتاب از شیشه های رنگ و وارنگی که دو طرف اون سر سرا بود می تابید توی اتاق ، به جایی که من نشسته بودم همچین چیزی ندیده بودم، یاد رنگین کمون هایی افتادم که وقتی بارون میومد دل من و ایلخان رو یکی می کرد و با شتاب خودمون رو می رسوندیم به بالای کوه و با عشق کنار هم می ایستادیم و تماشا می کردیم تا محو بشه گریه ام گرفت و اشکم از روی گونه هام پایین اومد ،زیر لب زمزمه کردم ایلخان به دادم برس،همون موقع در راهرو باز شد و جمشید خان اومد، دنبالشم ماجون لباس قزاق ها رو پوشیده بود و یک تفنگ کوتاه هم حائل کمرش داشت که دستشو گذاشته بود روش و نگاهی به من کرد و گفت : به ماجون سفارش کردم تو رو ببرن حموم و لباس هاتو عوض کن . سر پیچی نمی کنی، یادت باشه چی بهت گفتم ،و از در رفت بیرون، ماجون از پنجره سرک کشید و بعد صدای ماشین شنیدم ، صدای قار قار می داد، صدایی که وقتی منو دزدیدن و سوار یک ماشین کردن شنیده بودم و شاید ده ، یازده ساعت به اون صدا گوش داده بودم اشتباه نمی کردم همون صدا بود، تا وقتی صدا دور شد ماجون پشت پنجره بود ،فوراً اومد به سمت منو و گفت پاشو برام تعریف کن ببینم چه بلایی سرت اومده دختر ، بلند شدم و ایستادم ..
چشمش افتاد به صورت من که خیس اشک بود گفت : چرا گریه می کنی ؟ بمیرم الهی ، می دونم چی کشیدی ،به حضرت زهرا دست من نیست وگرنه نمی ذاشتم این کارو با تو بکنن ، می دونی چند سال داری ؟
گفتم :بله ، هفده سال...
گفت : خیلی خب دیگه بچه ام نیستی برای خودت زنی شدی این راسته که شوهر داری ؟
در حالیکه بازم سعی داشتم از خودم ضعف نشون ندم اشکهامو پاک کردم و گفتم : بله رسم ما همینه ،خطبه می خونن و بعدم عروسی می گیرن .
گفت : به چهارده معصوم منم موندم توی کار این مردا ،میگن غیرت داریم ادعای شرف می کنن ولی جز خودشون به هیچی فکر نمی کنن ، حالا من با تو چیکار کنم ؟
گفتم : شما راهشو پیدا می کنین من می دونم .
گفت : خامی دختر تو چی می دونی از خودخواهی های این مردا ،تازه مگه من راه بلدم ؟ از اون سر دنیا تو رو آوردن ، اصلاً منه ضعیفه از کجا بدونم که اون ناکجاآباد کجاست ؟
جمشید حواسش به همه چیز هست بفهمه به منم که مادرشم رحم نمی کنه ...
گفتم : ولی دیشب با من بد رفتار نکرد..
گفت : ای مادر به ظاهرش نگاه نکن پسرمه پاره جیگرمه ولی وقتی عصبانی بشه دیگه چیزی حالیش نیست...
گفتم : یعنی این حرف رو که به من گفت می برمت پدر و برادرت رو ببینی راسته ؟ نکنه داره دروغ میگه ؟
گفت : از من نپرس چون چیزی نمی دونم.
بیا بریم کاری رو که گفته انجام بدیم ، تا ببینیم خدا چی می خواد، ای خدا راضیم به رضای تو ..
گفتم : چه کاری ؟
گفت : با این ِ خروار لباس که تو تنت کردی نمی تونی اینجا زندگی کنی ، خودش برات لباس خریده ، بریم سر و تنت رو بشور و اونا رو بپوش، ببینیم چطوری میشی ..
چند قدم رفتم عقب و گفتم : این لباس منه محاله از تنم در بیارم اجازه نمیدم کسی دست بهم بزنه .
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شانزدهم
سرم رو تکون دادم و گفتم:_باشه .... پس
خداحافظ ...
دستش رو بالا آورد قبل از اینکه کامل در خونه رو ببندم سریع گفتم:
_مراقب خودت باش ....
صبر نکردم عکس العملش رو ببینم و سریع در خونه رو بستم و همونجا تکیه دادم
فقط صدای قهقهه ی آرومش رو شنیدم و اندکی بعد صدای دور شدن اتول ،دستم رو روی قلب واموندم گذاشتم ،داشت تالاپ و تولوپ خودش رو به در و دیوار میکوبید ،شاید اگه قبلا بود اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم ولی امروز نظرم تغییر کرد ،وقتی رفتار راشد رو نسبت به خودم دیدم حس کردم کنار اون بودن جایی هست که من بهش تعلق دارم ،
شاید پیش راشد بودن دقیقا همون سرنوشتی هست که خدا برامنوشته
و کاش واقعا اینجوری بود !
دو هفته مثل برق و باد گذشت !
بالاخره روز عروسی من فرا رسید
بنا بر این بود که عقدمون داخل خونه ی ما برگذار بشه و مراسم بعدش داخل عمارت راشد اینا باشه ....
از شب قبلش لباس عروسیم که خیاطش صحرا بود برام اومده بود ...
بقدری زیبا بود که حد نداشت ....
از صبح هم مشاطه (آرايشگر ) اومده بود خونمون و سعی داشت منو درست کنه...
حدودا ساعت ۴ ظهر بود که کار من تموم شد
به کمک مامان و بتول خانم لباسم رو تنم کردم ...
بتول خانم با دیدنم داخل اون لباس گل از گلش شکفت و لبخندی زد و گفت :
_چشمم کف پات دخترم چقدر زیبا شدی
الحق که راشد انتخاب درستی کرده ..
از خجالت سرخ شدم و شرمزده سرم رو پایین انداختم ...
تو این دو هفته تقریبا هر روز راشد رو میدیدم
و بقدری بهش وابسته شده بودم که حس میکردم اگه روزی نبینمش روزم روز نمیشه !
بالاخره زمان عقدمون رسید،قبلش مراسم پایکوبی برقرار بود و پس از اون راشد به سمتم اومد...
داخل اوج کت و شلوار سورمه ای رنگ بیش از پیش زیبا و مردانه بنظرممیرسید ...
با لبخند بهم رسید و گفت:
_خیلی زیبا شدی ....
تمام ذوقم رو تو چشمام ریختم و بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم ....
و در آخر انتظار به پایان رسید و من و راشد رسما زن و شوهر شدیم!
زنان و مردان داخل حیاط میزدن و میرقصیدن که من با شوق فقط نگاه میکردم ...
فکر میکردم بالاخره به خوشبختی رسیدم و ای کاش واقعا اینجوری بود ....
تا تاریک شدن هوا خونه ی ما بودیم و بعد به سمت شهرتهران راه افتادیم ...
قبل از اینکه به همراه راشد سوال اتول بشم دختری که نمیشناختم به سمتم اومد و بغلم کرد متعجب منمبغلش کرد که حین جدا شدن کاغذی داخل دستم گذاشت ....
کاش میدونستم همون تکه کاغذ زندگی منو زیر و رو میکنه ..
کاش میدونستم همون یک تکه کاغذ قرار هست زندگی منو زیرو رو کنه !
تا رسیدن به طهرون حدودا دو ساعتی طول کشید ،به محض رسیدن داخل عمارت خانوادگی راشد ساکن شدیم..
بنا بر این بود امروز رو استراحت کنیم و فردا داخل باغ عمارت مراسم و پایکوبی اصلی عروسیمون برگذار بشه ....
جاوید آقا (پدر راشد ) برای ورودمون دوتا گوسفند سر بریده بود .....
خسته و کوفته همراه راشد وارد اتاق شدیم
اتاقی که الان تنها برای راشد نبود و اتاق مشترکمون به حساب میومد !
سر در گم وسط اتاق ایستاده بودم که راشد خودش متوجه معذب بودن شد و گفت :
_من میرم بیرون تا تو راحت لباساتو بپوشی !
متشکر بهش نگاه کردم ،به محض رفتنش نفس آسوده ای بیرون فرستادم ،به قطع یقیین فهم و شعور اگر ادمبود راشد جاش رو میگرفت ....
تو این مدت خیلی بیشتر از پیش به این موضوع پی بردم !
از قبل مامان لباس های شخصیمرو فرستاده بود اینجا ،پس در کمد رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم ،یک طرف لباس های من چیده شده بود و طرف دیگر لباس های راشد !
از داخل کمد دامن بلند و پیراهنی بیردن کشیدم و بعد از در آوردن لباس عروسم تنم کردم .....
موهای درست شدم و آرایش روی صورتم اذیتم میکرد همینجور که کلافه وسط اتاق ایستاده بود تقه ای به در خورد و راشد داخل اتاق اومد ،با دیدن صورت درهمم گفت
_چیشده مشکلی پیش اومده؟
سری تکون دادم :
_آره کجا میتونم صورتم رو تمیز کنیم
لبخندی زد و گفت :
_اینکه غصه نداره دنبالم بیا بهت بگم...
_باشه پس بزار اول این لباسو بزارم تو کمد بیام ،سرش رو تکون داد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست،خواستم لباس عروس رو از روی تخت بردارم که چشمم به جیب کنارش خورد
البته تنها جیب نبود !
محتویات داخل جیب بود که باعث شد تعجب کنم....
همون کاغذی بود که دخترک قبل از سوار شدن اتول بهم داد ،بدون اینکه راشد متوجه بشه کاغذ رو برداشتم و کف دستم مچاله کردم و بعد از برداشتن لباس از تخت دور شدم ..
شاید تنها خریت محضم این بود که بدون نگاه کردن به کاغذ اونو انداختم سطل آشغال !
پس از جا دادن لباس داخل کمد روسری بیرون کشیدم و همینجوری در حدی که فعلا موهام رو بپوشونه روی سرم انداختم ..
راشد از پشت سرم گفت :
_لازم نیست چیزی تو خونه سرت کنی
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_شانزدهم
انگشتشو گرفت سمتم_:فقط یادت باشه خودت خواستی شراره !وگرنه ما حرفهامونو زده بودیم ..سنگهامونو وا کنده بودیم ..لزومی نداشت شیطنت کنی ..لزومی نداشت ذاتتو معلوم کنی برام ! گفتی شیدارو طلاق بده گفتم چشم .این خود شیرینت تاوان داره برات دختر! تاوانشم سنگینه .. مادرم زن باهوشیه، کافیه بهم شک کنه تا تهشو در نیاره ول کن نیست ..حالا که مادرم بهم شک کرده و دیر یا زود دستمو رو میکنه پس معامله ای در کار نیست ! خونه رو آماده کن برای نو عروسم
حبیب اینو گفت در اتاقمو محکم کوبید و رفت ..
بهت زده خیره شدم به در_:من چیکار کردم ؟! اصلا چی شد ؟ یعنی حبیب واقعا شیدا رومیاره اینجا ...؟اگه شیدا هووم بشه مادرم دق میکنه ..ای خدا باید کاری میکردم ..نبایددست رو دست میزاشتم ...
رفتم سمت پنجره. .نگاهی به حیاط،کردم ..فکری به سرم زد. .پنجره رو باز کردم ...چین پیراهنمو بالا دادمو ،پریدم تو حیاط،پابرهنه و پاورچین درو باز کردم و رفتم خونه مادرشوهرم تا دوسه ضربه در زدم. .در سریع باز شد. .
مادرشوهرم عصبی نگاهی بهم کرد_:خیر باشه ؟ چیزی میخوای. ..
زل زدم تو سیاهی چشمهاش
_:پرسیدم چیزی میخوای ؟؟ قندی ؟ ربی ؟ شاخه نباتی ؟ ها ؟ پس چرا حرف نمیزنی ؟ داری برو بر نگام میکنی ؟ باتوام دختر ؟
بی مقدمه گفتم _:زنشه !شیدا زنشه! زنه حبیب پسرت ! سوسن زنی که ازش بیزاری ..دخترشو داده به حبیب ...
امشبم با شیدا تو دستشویی دیدم که داشتن مراو.ده میکردن. حتی صدای کثیفشونم شنیدم..
مادرشوهرم دستپاچه منو کشید داخل خونه و درو بست. هولم داد به دیوار چسبیدم._:دروغ که نمیگی ؟
_:به جون آقام قسم ! شیدارو دوسال پیش صیغه کرده پسرت ! الانم دید که من بهتون گفتم اون منو برده خونه پدرم. .اومد برام خط و نشون کشید که شیدارو میاره تو این خونه ..
_:غلط کرده. ..شکر زیادی خورده ..باید از رو نعش من رد بشه که دختر اون عفتریته رو بیاره. ..
_:چیکار کنیم مادرجان ؟ سرم هوو بیاد آبرو برام نمیمونه مادرم دق میکنه ..
_:نمیزارم کار به اونجا برسه !
دستشو گذاشت رو شکمم _:باید حامله بشی...باید حبیب رو وابسته خودت بکنی ...
_:اون خودمو نمیخواد بچه ای که ازمن بشه رو میخواد چیکار ..
_:بچه تورو بهش وصل میکنه،محبت میاره ،جای پاتو محکم میکنه . شاید اون عفریته بفهمه حامله ای دیگه نخواد زنش بشه ...
مادرشوهرم پریشون دستهاشو رو هم مالید.
_:فهمیدم،خودم همون لحظه فهمیدم.ریگی به کفش این پسرس ! خاک تو سرت کنم حبیب خاک ! که پا رو حرف مادرت گذاشتی ولی نتونستی پا رو احساست بزاری. بچه من خیرو صلاحتو میخواستم .از قدیم گفتن مادرو بیین دخترو بگیر .دختر سوسن یکیه لابد عین خودش! حالا که اینطور شد بچرخ تا بچرخیم ..سوسن خانوم . حالا دختر به پسر من میدی بدون اجازه من ...پس بشین و ببین چیکارتون میکنم ..
با حرفهایی که مادرشوهرم زد خیلی امیدوار شدم ..با دلی پر از امید گفتم_:میخوای چیکار کنی مادر جان. ؟
_:کاری میکنم کارستون ! تو اصلا نگران نباش،فقط ،الان برو بگیر بخواب ...فردا صبح میام دنبالت بریم یه جایی. ..
_:کجا؟؟کجا میریم.
مادرشوهرم نگاهی به اطرافش کرد .تن صداشو خیلی پایین کرد و زیر گوشم نجوا وار گفت ....
_:فردا پیش یکی میبرمت که رحمتو برات گرم کنه تا پسر بیاری یه دعا هم بنویسه بدی خورد حبیب تا به چشمش فقط تو بیای _:واقعا ؟ یعنی میشه ؟
_:چرا نشه !حالا برووو ....
خوشحال ازحرف مادرشوهرم برگشتم برم که ....
برگشتم برم که حبیب رو پشت سرم دیدم از نگاهش، از چشمهاش ترسیدم. خیلی هم ترسیدم. عقب عقب رفتم سمت مادرشوهرم. .
گوشه لباسشو چنگ زدم_:من ..من. .داشتم می اومدم..
حرفم رو کامل ادا نکرده بودم که محکم کوبید تو صورتم حس کردم گردنم شکست
مادرشوهرم منو کشید بغلش_:هوووی آروم داری چیکار میکنی ؟ باز سگ شدی
_:این زنیکه ارزونی خودت
روکرد به من_:باید به چه زبونی باهات راه می اومدم ها ؟ همه جوره باهات حرف زدم. باز تو کار خودتو کردی ؟ الان چی بهت رسید از گفتن این خزعبلات جز اینکه یه کتک حسابی میخوری ؟ ها ؟؟اشکم در اومد
مادرشوهرم بغلم کرد و گفت _:خزعبلات یا خر یت تو ! چشمم روشن کلاهمو بالاتر بزارم دختر زنی رو گرفتی که بهت گفته بودم مادرش چشمش دنبال زندگی من بود !همین پدر بی عرضت بفهمه سوسن مادر زنته. ..فکر میکنی چیکار میکنه،بهت گفته بودم باید از رو نعش من رد بشی تا با اون دختر ازدواج کنی
حالا هم که این کارو کردی.پس من برات مردم. میفهمی حبیب.من مردم از این لحظه به بعد حق نداری منو مادرصدا کنی .مادرت همون سوسنه...زندگیت همونان....
مادرشوهرم گریه کرد. درمونده نگاهش کردم. حبیب کلافه شد اومد سمت مادرش_:یه غلطی کردم توش موندم ! کلم هوا داشت. دوسال پیش عقل الانمو نداشتم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شانزدهم
بعداز مدت ها شانس در خونمونو زده حالا تو میخوای لگد بهش بزنی؟زری یه کاری نکن گیساتو بگیرم و دور اتاق تابت بدم،چی میخوای دیگه بدبخت،
میری میشینی تو خونه و ماشین لوکس واسه خودت مثل خانوما زندگی میکنی باید حتما مثل من النگ دولنگ کنی تا خوشت بیاد؟زری که دید اینجوری مظلوم حرف زدن فایده ای نداره زد به سیم آخر و گفت فک میکنی نمیدونم داری سنگ خودتونو به سینه میزنی؟میخواین منو زن این یارو کنین که خودتون به یه نون و نوایی برسین؟آقا که تا الان ساکت بود از جا بلند شد و گفت دهنتو ببند تا دندوناتو خورد نکردم،چند شب دیگه اینا میان واسه عقد وتوهم حق نداری چیزی بگی….زری که خیلی از آقا حساب میبرد دیگه چیزی نگفت و با گریه توی اون یکی اتاق رفت……خانواده ی داماد کلی میوه و شیرینی و مواد غذایی واسمون آورده بودن انگار میدونستن رگ خواب خانواده ی من چیه…..روز بعد مامان پیش قمر خانم رفت و بهش گفت جواب ما مثبته و هروقت که دلشون خواست میتونن برای عقد بیان،قرار شد اونا هم یه روز زری رو ببرن بازار و براش خرید کنن……زری هرروز گریه میکرد و با التماس به مامان میگفت این عروسی رو به هم بزنه اما مامان به عشق انگشتر طلایی که قمر خانم قولشو بهش داده بود اصلا اهمیتی به حرفاش نمیداد….یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن……
یه روز قبل از روزی که برای عقد انتخاب کرده بودن قمر خانم و داداشش به همراه مامان و زری برای خرید به بازار رفتن،صبح زود رفتن و نزدیکای غروب بود که برگشتن،منو بچه ها از گرسنگی ضعف کرده بودیم و همینکه توی دست مامان نون دیدیم به سمتش حمله کردیم و هرکدوممون گوشه ای مشغول خوردن شدیم،نون های شیرین و خوشمزه ای که تا حالا نخورده بودم و به نظرم خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود…….مامان کیسه های خریدو گوشه ای گذاشت و گفت اخر من از دست این زری خودمو میکشم،رو تخت بشورنت که امروز انقد منو حرص دادی،اخه ذلیل شده تا حالا تو عمرت چشمت به این وسایل خورده بود؟بجز لباس کهنه های این و اون تا حالا کی برات لباس خریده ؟زری من حوصله ی ادا اطوارای تورو ندارم،فردا مثل بچه ی آدم میشینی سر سفره ی عقد وگرنه میگم با چک و لگد ازت بله بگیره،زری محکم توی سر خودش زد و گفت باشه باشه ولم کن دیگه،تو مادری اصلا؟مگه تو نباید تو هر شرایطی پشت دخترت باشی حالا میخوای بخاطر یه انگشتر منو به عقد کسی دربباری که ازش بدم میاد؟مامان برو بیایی بهش گفت و بحث و جدل تموم شد،اونشبم گذشت و صبح روز بعد قمر خانم در اتاق اومد و از مامان خواست آماده بشه تا باهم زری رو ببرن حموم،مامان اصرار داشت تو زیرزمین خونه که قسمتیشو پارچه زده بودن و اهالی خونه اونجا نوبتی حموم میکردن زری رو حموم کنن اما قمر خانم خندید و آروم گفت این چه حرفیه جمیله،خان داداشم الان چند ساله که چراغ خونش خاموش شده امشب سیب سرخ میخواد از من.....مامان از این حرف قمر خانم سرخ و سفید شد اما خودش خندید و توی حیاط رفت تا مامان و زری هم آماده بشن و همراهیش کنن،انقد از حرفهای قمر خانم کنجکاو شده بودم که هرجوری بود با گریه و ناله مامانو راضی کردن منم برم حموم........زری بیچاره نه قرار بود جشنی براش گرفته بشه و نه مهمونی قرار بود بیاد،توی کوچه قمر خانم خوشحال خندان آواز سر داده بود و جینگ جینگ ساز میاد واسه داداشش میخوند،یجوری رفتار میکرد انگار خان داداشش جوون بیست ساله بود و واسه اولین بارشه که داره زن میگیره…..به حموم که رسیدم سریع زن لاغر اندامی جلومون اومد و گفت چرا انقد دیر اومدی قمر خانم میدونی از کی اینجا نشستم؟زن نگاهی به طرف ما کرد و با دیدن من با ذوق گفت وای کوفت داداشت بشه قمر،این حور و پری رو از کجا براش پیدا کردی؟قمر خانم که فهمیده بود زن منو زری رو باهم اشتباه کرده به زری اشاره کرد و گفت عروس اون یکیه نه این……
زن حمومی که متوجه اشتباهش شده بود نگاهی به زری کرد و گفت اینم خوشگله حالا ببین چقد خوشگلترش میکنم…..قمر خانم زری رو توی حموم تکی که مختص عروس خانم ها بود برد و زن حمومی هم با بند و بساطش بهشون ملحق شد…..منو مامان هم کنار حوض حموم کردیم و بعد از یکی دوساعت که کار زری تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم،زری انقد تغییر کرده بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم……به خونه که رسیدیم قمر خانم سریع زری رو برد توی اتاق نه متری و با لوازم آرایشی اندکی که خودش داشت کمی رنگ و رو به صورتش داد و لباسی سفیدی که براش خریده بودن هم تنش کرد و بعدش با کمک مامان سفره ی عقد مختصری چیدن و منتظر داماد نشستن…..آقا هم لباس های به قول مامان پلوخوریشو پوشیده بود و تسبیح به دست گوشه ی اتاق نشسته بود،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_شانزدهم
عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت...
من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید....
با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن....
عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم..
یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب میدادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همونطور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه...
مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس...
چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی....
از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ...
.خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم....
قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی....
اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم...
ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم....
تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت
نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب میدونه کاراشو باید خودش انجام بده....
دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم.
ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد وراهیمون کرد....دلم نمیخواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم میساختم آیندمو...
وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_شانزدهم
خجالت زده کمی از مربا را که هنوز گرم بود توی پیاله ریختم و روی میز گذاشتم و گفتم بفرمایید نوش جان...
با لذت یک قاشق از مربا را خورد و به من خیره شد و گفت :یاد بچگیامون بخیر، بچه که بودیم از درختها بالا میرفتیم و آلبالو گیلاس میچیدیم و بعد با خنده گفت :
یک بار از قصد امیر رضا رو هول دادم افتاد پاش شکست ،مامان منو تا یک هفته توی اتاقم زندانی کرد...
شما چی شما شیطنت داشتید؟؟ ذهنم پر کشید به بچگیام، ولی چندان طول نکشید شاید یکی دو ثانیه، چون یادم آمد که اصلاً بچگی نکردم..
با مهربانی گفت:_ سعیده خانوم چرا ناراحت شدین ؟؟؟
سرم رو پایین انداختم و ناخودآگاه گفتم:
_ چون بچگی نکردم من خیلی زود بزرگ شدم..
متوجه ناراحتی من شد و گفت: ببخشید اگر ناراحتتون کردم ،به نظر میاد شما بچگی سختی داشتید...
خندی بیجان زدم و گفتم :_نه خواهش میکنم، هرچی که بود گذشت دیگه..
_ سعید خانوم شما چند سالتونه ؟؟چه سوال جالبی بود تا به حال به این سوال فکر نکرده بودم...
۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که خیلی زود مادر شدم ،سه سالی با ستار بودم یک سالی تنها زندگی میکردم،تو فکر بودم ...
دوباره خندید:_ من هر سوالی میکنم شما ۵ دقیقهای به فکر میرید...
واقعاً هم راست میگفت این بار واقعاً خندیدم و گفتم :داشتم حساب کتاب میکردم ببینم چند سالمه ...
من فک کنم تقریبا ۲۰ ساله هستم ..
با خنده گفت:_ چقدر جوون حالا یه طوری گفتین حساب کتاب میکنم من فکر کردم ۳۰ یا ۴۰ سال دارید... هر دو همزمان خندیدیم ...
که یک لحظه با دیدن امیررضا تو چهارچوب در خنده روی لبام خشک شد،
امیررضا با نگاه معناداری داخل اومد و گفت: صدای خندتون منو از خواب بیدار کرد..
امیر ارسلان متوجه طعنه امیر رضا شد و گفت :ما همین الان خندیدیم،تو چطوری تو طبقه دوم صدای مارو شنیدی بیدار شدی و الان اینجایی؟؟
امیررضا تقریبا پوزخندی زدو قدم زنان به سمت پنجره رفت...قاشقی برداشت و از مربا کمی تو دهنش گذاشت و گفت:_ پس بگو چرا نیش داداشم تا بناگوش بازه
مربای آلبالو دیده،یادش بخیر یادته منو به خاطر آلبالوها از درخت پرت کردی زمین ،امیر ارسلان بلند قهقهه زد و گفت:
دقیقاً داشتم همینو تعریف میکردم،
سعیده باورش نمیشه من چقدر مربای آلبالو دوست دارم ...
امیررضا رو به من کرد و گفت:لطفاً یه قهوه برام درست کن، سرم خیلی درد میکنه..
خجالت زده چشم گفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که یهو امیررضا گفت...
_ سعیده خانوم همسرتون کجاست؟؟
نمی دونم از قصد داشت بهم طعنه میزد یا واقعاً نمیدونست که من همسری ندارم..
_همسر بنده فوت کردن..
با تعجب و بیاحساس بهم نگاه کرد،بدون اینکه بگه خدا بیامرزه..
امیر ارسلان گفت :_چی شد که فوت کردن؟؟ البته اگر ناراحت نمیشی..
_ نه...خواهش میکنم ، سکته کردن دخترم تازه به دنیا اومده بود که فوت کردند ..
_راستی دخترت کو پس؟؟
به گوشه آشپزخانه اشاره کردم که هر دو همزمان نگاه کردند و امیر ارسلان گفت:
طفلک رو چرا اینجا خوابوندی ؟؟
_خوب برای اینکه اگه بیدار بشه گریه بکنه بشنوم ..
امیر ارسلان پا شد رفت..سپیده را که هنوز خواب بود بغل کرد و با خودش به یه از اتاقهای طبقه پایین که از وقتی که به این عمارت اومده بودم کسی ازش استفاده نکرده بود برد ...
_بچه رو کجا داری میبری؟؟
صدای خانم مهندس بود که با تحکم و جدیت همیشگیش این حرف رو میزد..
امیر ارسلان با صدای آروم گفت:_ کلی اتاق بیمصرف تو این عمارت هست بچه رو روی زمین میخوابونه...
دیگه حرفی زده نشد..
با تعریف تمجیدهای امیر ارسلان ، مربای آلبالوی من خورده شد ...
روزها میگذشتن ...
محبت های امیر ارسلان و خوش بش کردنش با من و سپیده باعث شده بود حس کنم دیدگاه خانم مهندس و بقیه همکارام نسبت به من عوض شده و این اصلا خوب نبود..
بالاخره وقت رفتن امیررضا و امیر ارسلان شد،مثل روز اول که همه به صف بودن روز خداحافظی هم همه جمع بودن،
امیر ارسلان با همه میگفت و میخندید..
امیر رضا برعکس امیر ارسلان خیلی جدی با مادرش صحبت میکرد...
نوبت من که شد امیر ارسلان سپیده رو بغل کرد و گفت:_دلم برات تنگ میشه کوچولو..
سپیده که این چند وقته به دیدن امیر ارسلان عادت کرده بود لبخند میزد..
_دلم برا توهم تنگ میشه سعیده..
کاش میشد توروهم با خودم میبردم
به دستپختت عادت کردم، الان برم اونجا باز غذاهای بی مزه به خوردم میدن..
خانم مهندس خیره به من بود که دوباره امیر ارسلان گفت:_مامان نمیشه هانارو بیارم ایران سعیده رو با خودم ببرم؟؟؟
و بعد بلند بلند خندید..
همه میدونستن امیر ارسلان با همه راحته و عادی انگار که سالهاست میشناسه صحبت میکنه ولی نمیدونم چرا وقتی با من صحبت میکرد همه چپ چپ نگام میکردن....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_شانزدهم
با پسرا گشته ما نمیتونیم سر از کار این مارمولک در بیاریم یه کم دیگه توی خونه بمونه یه کاری دستمون میده میمونه روی دستمون باید شوهرش بدم.
با شنیدن اسم شوهر دلم ریخت و بقیه هم کمتر از من تعجب نکردن. ننه همدم که از همه کنجکاو تر بود گفت به کی؟ اقاجون گفت یکی از رفقای قدیمیم یه پسر داره هم سن و سالای تیموره دو تا بچه داره زنشم به رحمت خدا رفته یکیو میخوان این بچه هارو جمع و جور کنه کی بهتر از این دختر؟ رفتم باهاش صحبت کردم امروز دختره رو میفرستیم خونشون عقدش کنن یه مقدار پولم دادم بهشون تا این مصیبت رو قبول کنن. اخه نمیخوام کسی ازم دلگیر و ناراضی باشه، پس فردا به خاطر قدم بد این دختر اینقدر بلا سرشون میاد که شاید نفرینم کنن. زن عمو شهناز پوزخندی زد و منهم توی دلم گفتم اونارو با پول راضی میکنی منو عمه بتولو کی راضی کنه؟ صدای زن عمو عصمت که میپرسید پس این دختره نباشه کی کار های خونه رو انجام بده از فکر بیرونم اورد. اقاجون جواب داد خودتون انجام بدین هیکل گنده کردین که فقط بخورین و بخوابین؟ چند ساله که هیچکدومتون یه پسر هم برام نیوردین پس شما زن ها به چه دردی میخورین؟ زن عمو ها سر هاشون رو پایین انداختن و یواشکی مشغول حرف زدن شدن مشخص بود که از این وضعیت راضی نیستن. من هیچ حسی نداشتم نمیدونستم رفتن از این خونه به نفعمه راحت میشم یا میرم یه جای بدتر ولی فکرم همش پیش پسر عمه بود خیلی نگران بودم که اقام نره و بلایی سرش بیاره. میخواستم یه جوری به زن عمو شهناز بسپارم بره یه سراغی ازش بگیره ولی دورمون شلوغ بود و نمیتونستم حرفی بزنم. اقاجون دوباره با زن عمو شهناز سفارش کرد رخت و لباسامو جمع کنه و دوتایی به سمت اتاق راه افتادیم.
زن عمو شهناز گفت ببین دختر فقط ببین که چیکار کردی حالا چه خاکی به سرمون بریزیم میخواد تورو به یه مرد زن مرده همسن اقات بده بری مردی که دو تا وروجک داره که هیشکی حاضر نشده نگهشون داره اونوقت تورو میخوان بفرستن نگهشون داری خدا منو مرگ بده از دست این اقاجون زبون نفهمت شب و روز ندارم همش نگرانم ببینم چی به سر تو میاره اخر کابوس این همه سالم به واقعیت پیوست و میخواد بلایی که سر بتول اورد سر تو هم بیاره خدا ازش نگذره پیرمرد خرفتو. توی سینه اش مشت میزد و همینطور که گریه میکرد میگفت اخه نمیفهمه تو هنوز بچه ای مگه خودت چند سالته که بخوای دو تا دیگه هم نگه داری. اینقدر که زن عمو حرص و جوش میزد من حرص نمیخوردم و انگار خوشحال بودم که قراره از این خونه برم،
توی دلم میگفتم اگه تا اخر عمرم اینجا بمونم اقاجون نمیذاره دیگه پامو از خونه بیرون بذارم و یکبار دیگه هم نمیتونم پسر عمه رو ببینم ولی اگه برم چی؟ کی میخواد بفهمه من از خونه بیرون میرم و پسر عمه رو میبینم. خودمو جلو کشیدم و دست زن عمورو توی دستم گرفتم و گفتم زن عمو از کجا معلوم شاید جایی که میرم ادماش خوب باشن شاید مثل اقاجون سنگدل نباشن و اینقدر اذیتم نکنن. زن عمو گفت حرفایی میزنی دختر اگه سنگدل نبودن حاضر میشدن دختر به این کوچیکی رو بگیرن؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم حالا هرچی به نظر من که گریه نکن من ناراحت نیستم خیلیم خوشحالم که از این خونه میرم. فقط.. فقط دلم برای تو تنگ میشه زن عمو منو توی بغلش کشید و گفت بمیرم برات دختره ی مادر مرده منم دلم برای تو تنگ میشه حالا پاشو رخت و لباساتو جمع کن اقاجونت بیاد ببینه اینجا نشستیم و هیچکاری نکردیم دوباره صداشو توی سرش میندازه. زن عمو چند دست لباسی که از قدیمای خودش بود و به من داده بود توی یه چمدون گذاشت و گفت حالا با این رخت های کهنه میری اونجا مردم چی میگن؟ میفهمن اقاجونت با این همه مال و منال چه ادم دیو صفتیه که یه دست رخت برای تو نخریده. من خیلی کوچیک بودم اصلا به این چیز هایی که زن عمو میگفت فکر نمیکردم.نمیفهمیدم چی میگه و مثل اون نگران نبودم. فقط دلم پیش پسر عمه بود و به چیز دیگه ای فکر نمیکردم. بلاخره سر و کله ی اقاجون با مردی هم سن و سال خودش پیدا شد و بعد از کلی عزت و احترامی که بهش گذاشت تعارف کرد بیاد داخل پیرمرد وارد خونه شد و روی تخت گوشه ی حیاط نشست و گفت خب عروس ما کجاست؟
اقاجون زن عمو رو صدا زد و گفت دختره رو بیارش. زن عمو چمدونم رو دستم داد و بعد از این که با گریه ازم جدا شد گفت من هر کاری تونستم تا تورو بزرگکنم و از دست نامهربونی های این ادم ها نجات بدم ولی انگار نتونستم کاری از پیش ببرم و اخر عاقبت توام مثل عمه ی بیچاره ات شد. امیدوارم که ادم های این خونه یه روز به سزای عملشون برسن و خدا خودش جواب کار هاشون رو بده مخصوصا اقاجون و اون ننه همدم از خدا بی خبرتو. یک بار دیگه پاهای زن عمورو بغل کردم و گفتم تو ننه ی من بودی نه همدم خانم اون از صد تا دشمن هم برام بدتر بود نگران
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شانزدهم
ولی وقتی هر جا من رو ببینی بتــرسی و همش ببخشید ببخشید آقا بگی ،مطمئن باش همه شـک میکنن و میفهمن که تو یه غریبه ای ...
بااین حرفش نفس راحتی کشیدم ،خدایا نصف عمر شدم...اما جمله ی آخرش قلبم رو به درد اورد،انگار دوست نداشتم این جمله رو از زبون فرهادخان بشنوم...
چندبار توی ذهنم مرورش کردم...تو یه غریبه ای...
بانگاهی پراز غم حرفشو تایید کردم...
فاصلمون خیلی نزدیک بود و تابحال انقدر بهش نزدیک نشده بودم ...ازم فاصله گرفت و گفت :حالا میتونی بری ،انگار عجله داشتی ..با اون جدیتی که باهام حرف زد سرمو پایین انداختم وگفتم بااجازه... و رفتم طرف اتاق..
آخ فرهاد خان خدا بگم چکارت کنه معلوم نیست میخوای به آدم کمک کنی یا آدم رو نصف جون کنی...خودم و انداختم تو اتاق ... به جواهراتی که هـدیه گرفته بودم نگاه کردم و همونطور که توی گـردنم بود دستی بهش کشیدم حتما خیلی گرون قیمت بودن...یهو یاد حرف خانم بزرگ افتادم که گفت :اینها هــدیه ی من به زن فرهادِ اما من که زن فرهاد نبودم...
حتما روزی که همه چیز رو بفهمه اینها رو هم باید بهش پس بدم...این فکر کمی از شورو شوقم رو کور کرد...هوا تاریک شد....باید برای شام دوباره اعضای عمارت رو ملاقات میکردم...موهای بلندم رو بافتم و همونطور که خانم بزرگ گفته بود حسابی به خودم رسیدم...و باهمراهی سکینه رفتم به اتاق غذا...یکم از دستپاچگی که موقع نهار داشتم کم شده بود...بعد از صرف شام تشکر کردم و
قبل از فرهاد خان رفتم توی اتاق ..پرده ی اتاق رو کنار زدم و کنار پنجره روی طاقچه نشستم...درسته اینجا دیگه خبری از کتک های عمو و زن عمو و اون همه سختی نبود اما خب اینجا میون این همه غریبه چیکار باید میکردم؟اگه چند وقت دیگه فرهاد خان میخواست زن بگیره من کجا رو داشتم که برم؟
این دوروز اینجا خیلی بهم خوش گذشته بود اما این راز و غمی که توی دلم بود خوشیمو خـراب میکرد...
اون عمارت پر بود از آدم، اما من خیلی تنها بودم...زانوهامو بـغل کردم و به آسمان چشم دوختم...
به آینده ی نامعلومم فکر میکردم...هوا صاف بود و آسمان پر بود از ستاره...
شاید الان پدرم یا مادرم داشتن بهم نگاه میکردن... کاش تصویری از مادرم توی ذهنم داشتم تا حداقل روزهای تنهایی و بی کـسی تو دلم باهاش حرف میزدم...
سرم و گذاشتم رو زانوهام و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم ... میخواستم از جام بلند شم که با دستش اشاره کرد که نمیخواد بلندشم ..رفت ته اتاق و پتو و بالشتش رو برداشت و گفت :چیه مثل غم زده ها اونجا نشستی؟نکنه از اومدن به اینجا پشیمون شدی!
بدون درنگ گفتم :نه آقا چرا باید پشیمون بشم؟خدا خیرتون بده اگه شما نبودید معلوم نبود الان کجا بودم .فقط وقتی یاد بی کسیم می افتم دلم میگیره...
فرهاد خان دیگه چیزی نگفت اصلا نمیدونم به حرفم گوش کرد یانه...از جام بلند شدم چراغو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم .. گردنبند رو تو دستام گرفتم ...
آروم گفتم :آقا، خانم بزرگ بهم جـواهرات داد .من نمیخواستم قبول کنم ولی تـرسیدم بهم شک کنه. نگهش میدارم وقتی از این عمارت رفتم بهش برمیگردونم...
فرهاد خان پتو رو کشید رو سرش و گفت :مشکلی نیست میتونی برداری برای خودت ...بعدا خودم براش توضیح میدم...پهـلو به پهـلو شدم و رو کردم به پنجره...ساعت ها به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم..فقط خدا میدونست آخر و عاقبتم چی میشه.
چشام گرم شد و خوابم برد...
چند روز گذشت...با قوانین عمارت تاحدودی آشنا شده بودم ودیگه بیشتر از قبل میدونستم باید چیکار کنم...
عصرها که بیکار میشدم میرفتم توی حیاط بزرگ عمارت ...یه گوشه ی حیاط اسطبل بود با اسب هایی رنگارنگ ..عاشق اون اسب سفیدی شده بودم که میون اون اسب های سیاه و قهوه ای خود نمایی میکرد...به گردنش دسـت میکشیدم ،چشمای بزرگ و سیاه رنگش انگار باهام حرف میزد ،همونطور که نوازشش میکردم گفتم :تو هم من رو دوست داری مگه نه؟میخوام بیشتر وقتها بیام و با تو درد و دل کنم... نظرت چیه؟!!!ازاینکه بااون اسب سفید حرف میزدم و به حرفام گوش میداد بدون اینکه قضاوتم کنه حس خوبی داشتم...انگار دلم سبک میشد...دستی به یـالش کشیدم و گفتم:حالا که میخوایم با هم رفیق بشیم میخوام برات یه اسم بزارم مثلاا.. اسمتوووو میزارم همای..اسم قشنگیه...دوسش داری؟
با شنیدن یه صدای آشنا روم رو برگردوندم...
فرهادخان دستاش رو گذاشته بود پشتش و گفت : حالا چرا همای؟پس حرفهامو شنیده بود! نمیدونم از کی اونجا بود...
+ آقا راستش من ازهمون بچگی عاشق اسب بودم... ساعت ها روی تپه مینشستم تا به اسبهایی که از اونجا رد میشدن نگاه کنم...این اسب بین این اسب ها میدرخشید. ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_شانزدهم
رباب و دخترش و از اون ور دوتا جاری های دیگه هم اومدن و همگی دست به کار شدیم یک ساعت گذشته بود که زری گفت برم یه سر به بچه بزنم و برگردم، موقع رفتن خان ننه اومد جلوش گفت چیه کار نکرده خسته شدی ،زری گفت برم به بچه یه سر بزنم و برگردم ،خان ننه گفت اگه گشنه باشه حتما شروع به ونگ ونگ میکنه نمیخواد از زیر کار در بری، زری دوباره برگشت و مشغول شد، سه چهار ساعتی گذشته بود که شهین گریه کنان اومد و گفت بچه سرخ شده ، زری رفت پایین و یهو صدای گریه و شیونش بلند شد ، همگی رفتیم پایین و دیدیم بچه بیچاره تو دستهای زری صورتش مثل لبو سرخ شده و جون داده، نمیدونم کی لحاف کرسی رو انداخته بود روی بچه و شهین هم خوابش برده و بی خبر از همه جا بچه خفه شده بود و با حرارت زغال صورت و بدن بچه ی بیچاره سوخته بود، زری ضجه میزد و شهین هول کرده بود و مات و مبهوت بچه رو نگاه میکرد،منم مثل ابر بهار اشک می ریختم و دلم برای زری کباب شد ،خان ننه بی تفاوت و سنگ دلانه زل زده بود به زری و گفت بسه دیگه پاشو پاشو بگو غلام یه گوشه از حیاط پشتی رو بکنه و بچه رو چال کنه، خوبه دوتا داری اینم عمرش به دنیا نبوده... چقدر بی احساس بود که انقدر راحت مرگ نوه اش رو پذیرفته بود و نه ماه بارداری و حس مادرانه ی زری رو سرکوب میکرد و تو همون شرایطم بهش تیکه مینداخت ،در نظرم خان ننه قاتل بچه بود،اگه مانع زری نمیشد حتما الان دخترش زنده بود..بدون اینکه اردلان خان بچه اش رو ببینه،تو گریه و آه و زاری زری یه گوشه ی از حیاط پشتی بچه رو غریبانه دفن کردن ،تا اون روز شاید این بدترین صحنه ای بود که دیدم ،زری بیچاره بی پشت و پناه بود و خان ننه عوض دلداری بهش میگفت بی عرضه ای که نتونستی از بچه ات مراقبت کنی و باعث مرگش شدی، هدف از این حرفها چزوندن زری بود وگرنه از مرگ بچه خیلی هم خوشحال بود...
ربابه هم یه کم به زری دلداری داد و بازم
برگشت دنبال تمیز کاری،خان ننه یه نگاه به من کرد و گفت تا کی میخوای اینجا وایستی و آبغوره بگیری، بدو دنبال کارت ببینم، سریع برگشتم بالا، خدیجه گفت حتما دیگه بلدی این پرده ها رو از میخ جدا کنی ، بدون اینکه نگاش کنم رفتم روی نردبون چوبی و پرده رو از میخ در آوردم و خواستم بیام پایین که یهو خودمو بین زمین و آسمون دیدم و بعدش چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم ، نمیدونم چقدر گذشت که با سوزش پشت لبم و آبی که پاشیده میشد روی صورتم به هوش اومدم ، چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم اما سر درد و دست درد امانم رو برید و با صدای بلند ناله کردم ، خان ننه گفت چقدر بی دست و پایی، حسرت به دلم موند یه کاری رو بهت بسپارم درست و حسابی انجامش بدی،آخه وقتی ربابه بهت میگه نمیخواد بری بالا چرا میخوای خودتو نشون بدی، بعد هم شروع کرد به نفرین کردن که که من چه گناهی کردم که آخر عمری باید تو بشی آینه دقم و تحملت کنم، یه نگاه به ربابه و خدیجه انداختم،،یادم افتاد که وقتی به نردبون نزدیک شد نردبون رو هول داد و باعث افتادنم شد، خواستم بگم ولی یاد اون روز و سینی چای افتادم و چیزی نگفتم، تو اون حین صدای ارباب و ارسلان رو شنیدم که داشتن با کارگرها صحبت میکردن، همینطور که داشتن میومدن بالا با دیدن قیافه در هم و آشفته ی من همینطور هاج و واج نگام کردن و ارباب گفت اینجا چه خبره ،این چرا قیافه اش اینطوریه ، خان ننه شروع کرد از دست و پا چلفتی بودن من حرف زدن و همه تقصیرات رو انداخت گردن من ، ارسلان گفت پس اختر و افسر اینجا چیکار میکنن که ماهور باید پرده باز کنه، خان ننه یه کم هول کرد و گفت دوسه روز رفتن به خانواده هاشون سر بزنن،ارباب گفت بیخود کردن باهم رفتن ،بهشون خبر بدید که دیگه لازم نکرده برگردن ،همین الان به غلام بگو بره دختر عیسی و سلیم رو بیاره به جای اون دوتا..خان ننه گفت نه نمیخواد غلام رو میفرستم افسر و اختر رو بیاره،من نمیتونم دوتا غریبه راه بدم تو خونه، به اون دوتا عادت کردم و دیگه چم و خم کار رو میدونن، ارباب اومد جلوتر و گفت تا یک ساعت دیگه اگه اینجا نباشن دیگه نمیخواد بیان،یه نگاه به دستم کرد که از درد لبم رو گزیدم و اشکم سرازیر شد ،ارباب گفت دستت ضرب دیده و فرستاد دنبال شکسته بند ،خان ننه گفت
نمیخواد بره یه زرده ی تخم مرغ و زردچوبه ببندم روش خوب میشه ...ارباب چشم غره ای رفت و بعد رو به من گفت چرا مواظب خودت نیستی ؟؟گفتم مواظب بودم ولی انگار یه نفر از اون بالا هولم داد ..پرسید کی اینجا بود ؟؟
خدیجه گفت من و مامانم، ماهم که دور ایستاده بودیم و سرگرم کار خودمون بودیم ،خودش میفته میخواد بندازه گردن اینو اون..ارسلان گفت نمیخواد تو نطق کنی مگه کسی از تو چیزی پرسید دختره حاضر جواب، از اینکه ارسلان دعواش کرد دلم خنک شد..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نفس
#قسمت_شانزدهم
دیگه زن شرعی عین الله شدی و عروس این خونه.پا به پای بقیه کار میکنی روز اولی اتمام حجت کردم.
سرم و از زیرپتودر اوردم گفتم خوب یادمه چیا گفتین ولی نگفتین قراره مثل چی باهام برخورد بشه و فراموش کنید قرار بود بعد عقد چکار کنید.
گفت کم بلبلی کن پسرم و از خونه فراری دادی زبونتم درازه؟
محترمانه اشپزخونه رو نشونم داد.کلی ظرف تلنبار شده روی هم که انگار هفته هاست نشسته موندن.از قضا شام خورده بودن بدون اینکه یه لقمه بهم بدن.حس ضعف داشتم درست ولی غرورم اجازه نمیداد واسه شکمم گریه زاری کنم.هرچی بود و نبود شستم.باز گلاب اومد به پر و پام بپیچه که با تهدید گفتم برو جوجه وقتی میبینمت حالم ناخوداگاه بهم میخوره.اون شب هرچند سخت، ولی گذشت ،نرسیده به جام بیهوش شدم اینقد خسته بودم که یادم رفته بود از کمردرد نای ایستادن نداشتم.کله سحر بود که سراغم و گرفتن بیدار بشم.سیر از خواب نشده بودم اون روزم قد ده خرمن لباس انداختم تو ماشین و اتو زدم.
حیاطم جارو زدم بقول مادرم کار عار نبود کسی از کار کردن نمیمرد درد منم الان کار کردن نبود دردم بلاتکلیفی بود.بدون اینکه کسی دلش برام بسوزه تو عالم نو عروسی شستم و رفتم و جارو زدم.اندازه بیست سال عمرم یک جا کار کردم.بازم اونشب تنها خوابم برد.در و زدن بیدارم کنن که یکی مانعم شد.
عین الله بود گفت بخواب امروز نوبت بقیه است.
اخم وتخم بود!با داد گفت زنم امروز مرخصه برید پی کارتون
اصلا به عین الله نگاه نمیکردم که گفت پاشو برو زود بیا.
گفتم تعیین تکلیف میکنی؟تو دیگه چرا؟دو روزه کجایی؟شماها چه زود یادتون میره چی میگید؟
اروم گفت شرمنده ام میدونم.چرا اینقد بهم ریخته ای؟
گفتم نباشم؟گولم زدین سر عمل که رسید یادتون رفت حتی خود تو تا قبلل میگفتی دلم هزار راه میره وقتی برم سرکار ولی دو روزه ول کردی رفتی.
گفت اروم باش درست میشه برو یه دوش بگیر بهتر میشی.
بحث بیشتر بجز خودخوری چیزی واسم نداشت سریع دوش گرفتم و برگشتم عین الله گفت منم میام الان.
از اتاق رفت بیرون که یکهو صدای فریادش رفت هوا.با دو رفتم سمت هال ببینم چیشده که همه دور سفره جمع بودن صبحانه میخوردن.
عین الله که منو دید ساکت شد، مادرش گفت الوعده وفا امروز میرم قولی که داده بودم و عملی میکنم.
با خیال اسوده نشستم سرسفره عین الله اجازه گرفت بره حموم.همینکه نشستم یکی از زنا گفت چه زود صبحانه میخوری منتظر شوهرت نمیمونی؟
از جایی که نمیتونستم حرفی نزنم گفتم به گمونم تک تک شماها شوهردارین چطور بدون اونا صبحانه میخوریم؟
یه زهر خندی بهم زدو جواب داد جانم شوهرای ما قبل طلوع افتاب بیدارمیشن همه ماها اونوقت بیداریم تا راهی شون کنیم.
دندون سرجیگر گذاشتم تا عین الله بیاد وقتیم اومد گفت چرا بیکارنشستی گفتم دستور دادن بدون تو دست به سفره نزنم!
یه نگاه کلی به ادمای دور سفره انداخت و گفت نفس من عادت ندارم صبحانه بخورم از فردا بودم یانبودم بدون من هرچی دم دستت بود بخور.
گفتم کی میری سرکار؟گفت تا ۹ونیم!
بهتر، نیاز نبود صبح خروس خون بیدار بشم اینهمه زورگویی تو کتم نمیرفت.
عین الله نگاهی به مادرش کرد و گفت: حاضر شو می رسونمت کلانتری اونجا بهمون میگن باید چکار کنیم.
مادرش باشه ای گفت و بعد از صبحونه وقتی که بقیه مشغول جمع کردن سفره شدن عین الله و مادرش رفتن و فکر کنم دوسه ساعت بعد برگشتن.نمیدونم چرا حال و هوای جفتشون یجوری بود!
انگار که یه چیزی گم کرده بودن ،حالت نرمال نداشتن هیچوقتم راجع به اون روز بهم حرفی نزدن.هنوز یکی دو روز از این اتفاق نگذشته بود که صبح زود در خونه رو کوبیدن نه اروم انگار یه قبیله طلبکار پشت دره،صدای کوبیدن در انقدری وحشتناک و بلند بود که از ترس میخکوب شده بودمهمزمان با من عین الله هم از خواب پرید با استرس گفت ان شالله خیر باشه.
هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای داد و بیداد برادرم منصور خونه رو از هم پاشوند!
بدون روسری و با وحشت رفتم تو حیاط که دیدم چند تا از زن ها جلوش و گرفتن و منصور داره با فریاد حرفایی رو به کسی میگه!
وقتی سر سکو رسیدم مادر عین الله هم اونجا بود.عین الله کنارم ایستاد و به منصور خیره شد که فریاد میزد: چطوری خودتونو بی وجدان کردین؟کی اسم تو رو گذاشته مرد؟ نشونم بدین! خواهر من بچگی کرد بی عقلی کرد تو چرا همچین ظلمی در حقش کنی؟شماها دل ندارین؟ادم نیستین؟
خودتونم لابد مسلمون میدونید.به ولای علی نیستین، به جان نفس از همتون شکایت میکنم روزگار تونو سیاه میکنم خواهرم پدر داشت، نه قیم که سر خود عقدش کنید.
کو سند ومدرکی که خواهرم و با رضایت پدر عقد کردین؟همه سکوت کرده بودن فقط منصور بود که داشت یک تنه ادعای حق میکرد.یعنی اگه میدونست گولم زدن چی میشد؟رفتم پیشش گفتم منصور اروم بنده های خدا ابرو دارن .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_شانزدهم
فردای انروز دوباره طبیب اومد بالاسرم
ازشانسم خانوم جان مهمان داشت و پیشم نبود .. با طبیب تنها بودم که پرسید خب دخترم بگو ببینم دردت چیه؟ چی انقدر بیحالت کرده؟
_یکم بی حالم ..حالت تهوع دارم سر درد دارم
+ازون لحاظ که می دانم دختر جان ..حالت خوبه کمی کسالت داشتی احتمالا بخاطر گرمازدگی بود همون دیروز رفع شد ... اما بخاطر غم نگاهت و ترسی که داشتی به خانوم جانت نگفتم رفع کسالت شده..حالا تو بگو ... اگر درست حدس زده باشم این بساط و تیاتر احیانا بخاطر خواستگاری آخر هفته نیست؟؟
همونطور که سرم پایین بود به ارومی گفتم
بله موضوع خواستگاری ایه که من بهش رضا ندارم..
+حق داری دخترجان آخه کی دلش میخواد عروس خاندان خاتون بشه ...من که از چشماشو نگاهش هراس دارم...
_ نه اینطور نیست راستش فرهاد جوان قابلیه اما من دل در گرو کس دیگه دارم ...
+آهان که اینطور ..دختر جان حالا که منو امین خودت دونستی منم کمکت می کنم .. کاری می کنم مراسم بهم بخوره و حتی شاید پشیمان بشن...
_چه طور ممکنه؟؟
+اینو بسپار به طبیبت... جوشونده ای بهت میدهم که روزی سه بار بخوری با خوردنش بدنت کهیر میزند و یکهفته ای درگیر می شوی ...البته سختی زیادی دارد که در راه عشق سختی کشیدن نیکوست ...
_لبخندی زدم تو دلم کلی خدارو شکر کردم و به طبیب گفتم سپردم دست شما...
+اتفاقا فردا عصر باید به منزل خاتون برم شاید تونستم کاری برات بکنم دختر جون و خداکنه اون آقا قدر بدونه و بفهمه براش چه کار مهمی کردی...
_واقعا ممنونم ... قدر میدونه فقط الان گرفتار شده، مادربزرگش فوت شده از دستش کاری برنمیاد ...
بعد از اینکه طبیب رفت یک لیوان از جوشونده تلخ رو سر کشیدم ..تلخ بود اما نه به تلخی ازدواج با فرهاد ...
عصر خانوم جان به اتاقم اومد با دیدن صورت ملتهب و قرمزم وحشتزده گفت ای وای من جهان خانوم به گمانم زونا گرفتی... حالا برای مراسم آخر هفته چی کار کنیم...
وای اگر عمه خاتون تو را در این حال و روز ببیند ... حالا چه جوری برنامه شان رو بهم بزنم حتمی کلی دعوت گرفتن و کلی تدارک دیدن دو روز دیگه مراسمه ...
_خانوم جان اشکال نداره بگید بیان من سعی می کنم خودمو یه جوری سر پا کنم و چند دقیقه ای در مراسم بنشینم
+وای جهان خانوم مگه میشه با این صورت و سر و وضع ... داماد سر به بیابان می گذارد اونم داماد از فرنگ برگشته...
خانم جان همانطور سردرگم سرشو تکون داد و گفت :نه نمیشه جهان خانوم باید یه طوری مراسمو عقب بندازم ..حتی نمیشه از مریضی تو چیزی گفت.. نکه تو فامیل بپیچه ..اونوقت مگه میشه دهن این مردمان بخیلو بست...
نمی دونم چه شکلی شده بودم که خانوم جانم اینطور بی قراری می کرد ،مثل اسفند رو آتیش شده بود ...با اینکه دلم براش سوخت اما خوشحال بودم ترفند طبیب به دادم رسید...
اونشب خانوم جان برای عمه خاتون پیغام فرستاد که سفر مهمی برای باباجانم پیشامد کرده و لازمه مراسم با یکهفته تاخیر انجام گیرد تا پدر عروس هم حضور داشته باشد ...
عمه خاتون هم با روی گشاده قبول کرده بود و قرار به هفته اینده موکول شد...
دوباره غمی عجیب دلمو گرفت ... انگار این ترفند فقط یکم زمانو عقب برد وگرنه هیچ فرقی بحال من نکرد...
همچنان از علی بی خبر بودم می دونستم بقدری مادربزرگشو دوست داشت که حتما الان درد بزرگی تو سینه اش تحمل می کنه ...دلم نمی خواست بی خبری از منم عذابشو بیشتر کنه ..نامه ای نوشتم و در اون از مریضی ساختگی ام توضیح دادم و البته عقب افتادم مراسم خواستگاری فقط برای یکهفته و توسط کرمعلی برای علی فرستادم...
فردای اونروز از خواب که بیدار شدم دستانم هم کامل بیرون ریخته بود از دیدن دستام ترس برم داشت که نکنه صورتم هم اینجوری شده و جاش تا ابد بمونه ...از کرده خودم پشیمان شدم اما دیگه پشیمونی فایده نداشت... از درون می سوختم احساس می گردم جگرم اتیش گرفته...حکیمه رو صدا زدم و اب خنک خواستم...حکیمه با دیدنم جیغ کوتاهی کشید و فورا خانوم جانمو صدا زد ...
پلک هام باد کرده بود و سنگین شده بودن ... تمام بدنم به شدت می خارید احساس می کردم بجای سرم یه وزنه سنگین روی بدنم گذاشتن...
با دیدن خانوم جان زدم زیر گریه ...
حال روحیم خیلی بد بود و دائم از خانوم جان معذرت خواهی می کردم.
خانوم جانم هم همش دلداریم میداد که عزیزدل چرا بی تاب شدی؟زود خوب میشی... مگه درد و مرض دست خود ادمه که اینطور معذرت خواهی می کنی... خوب میشی جهان خانوم ... نگران نباش...
بعد هم رو به حکیمه گفت یکی رو بفرست دنبال طبیب ...دیگه هم اینطور جلوی ادم بیمار جیغ نکش که بترسه... دختر زهره ترک شد...
حکیمه چشمی گفت و رفت هنوز حکیمه به حیاط نرسیده بود که صدای داد و بیداد عمه خاتون از تو حیاط شنیده شد ... خانوم جانم ترسیده نگاهی به من انداخت و گفت
ای وای عمه خاتون ....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_شانزدهم
چندروزی مامان روزا میومد کمکم تا اتاق بچه رو چیدیم... اتاقی با تم آبی رنگ...
نگاهی به کاغذدیواری طرح فیل روی دیوار انداختم، خیلی بامزه بود.
مامان خودش ساک بیمارستان و برام بست...
روزهای آخر واقعا برام سخت شده بود. شب با شکم برآمده ام به سختی این پهلو اون پهلو میچرخیدم، نفس کم می آوردم و سوزش معده امونم رو بریده بود. اما شوق دیدن تیکه ای از وجودم منو به وجد میآورد.
دکتر نگاهی به پرونده ام انداخت و گفت؛ خب عزیزم... پیاده روی هاتو انجام میدی دیگه؟
سری تکون دادم و گفتم؛ بله خانم دکتر...
دکتر لبخندی زد و گفت؛ زایمان طبیعی سختترین و قشنگترین قسمت مادر شدنه. از این به بعد بیشتر حواست به خودت باشه.. هر لحظه ممکنه دردت شروع بشه.. همونطور که قبلا گفتم اصلا نمیترسی و آرامش خودت رو حفظ میکنی... با آمادگی کامل میری بیمارستان..
تشکری کردم و از مطب بیرون رفتم، اونطرف خیابون اسد کنار مردی ایستاده بود. با دیدن من ازش جدا شد و اومد سمتم.
پرسیدم؛ کی بود؟
اسد گفت؛ یکی از بچه محلای قدیمی..
راه افتاد به سمت خونه، پرسید؛ چی میگفت دکتر؟
جواب دادم؛ تاریخ زایمان و برا بیستم همین ماه زده، پیاده روی و تمرينامو مرتب انجام بدم تا زایمان راحتتری داشته باشم.
اسد گفت؛ شکیبا گفتم که هزینه شو میدم عمل کن. دوس ندارم اینطوری..
اخمی کردم، نتونستم خودمو کنترل کنم..........
جواب دادم؛ اسد من به عنوان یه مادر حق ندارم نوع زایمان مو انتخاب کنم؟ یعنی چی من دوس ندارم؟ این بدن تو نیست که بخای راجع بهش تصمیم بگیری...
اسد حرفی نزد و پیاده ام کرد. تو خونه سرم حسابی گرم کارای عقب افتادم بود، به کمک مامان یه گردگیری حسابی کرده بودیم تا بقول خودش بعد از فارغ شدنم دغدغه ی تمیزی خونه رو نداشته باشم.
همینطور نشسته بودم که متوجه زنگ در شدم. مامان عطی و راحله رو پشت آیفون دیدم..
- چه بی خبر... در و باز کردم وارد شدن. بعد از سلام و احوالپرسی نشستن رو مبل و رفتم براشون چای گذاشتم.
مامان عطی گفت؛ بشین نمیخوریم خودتو اذیت نکن..
لبخندی زدم و گفتم؛ چه اذیتی ...
راحله گفت؛ والله میدونی ما بی خبر جایی نمیریم، اسد خیلی وقت بود که گله میکرد چرا خونمون نمیاین و ترکم کردین و .. مامان هم گفت که من بیام این روزای آخر تا زایمانت کمکت باشم ... مامانم که تنها نمیشه گذاشت، گفتم خونه پسرته کی از اون بهت نزدیکتر..
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم؛ اختیار دارین خودتون صاحب خونه این..
راحله لباساش رو در آورد و کیفش رو گرفت بالا و گفت؛ خب حالا ما کجا اسکان کنیم زنداداش؟
بعدم به حرف خودش خندید. دو تا اتاق بیشتر نداشتیم و به اجبار گفتم؛ اتاق بچه یا پذیرایی نمیدونم هرکجا خودتون راحتين..
مامان عطی که تموم مدت مثل کارآگاه ها بهم خیره شده بود گفت؛ برای ما فرقی نمیکنه عروس، راحله ببینم اتاق بچه امو؟
و باهم به اتاق بچه رفتن. نفسمو فوت کردم. چطور اسد بدون هماهنگی بامن ازشون چنین چیزی خواسته بود؟
به آشپزخونه رفتم تا برای شام برنج بزارم.
راحله اومد کنارم و گفت؛ چکار میکنی شکیبا؟
گفتم؛ شام میزارم براتون..
راحله قابلمه رو از دستم گرفت و گفت؛ نه یه چیز مختصر میخوریم دیگه.
مامان عطی از پذیرایی گفت؛ مگه شام برنج میخورین شما؟
سری تكون دادم و گفتم؛ گاهی اوقات..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ مردم مونده غذای سه روز و با چه عزتی میخورن... ننه مون شمال زمین زراعت داره یا بابامون؟ خریدار برنج که اینجوری حیف و میل نمیکنه بعدشم دخترم ، چاق میشی، چاقی سم برا آدم، من الان هربار میرم دکتر، بهم میگه ماشالله یک کیلو اضافه وزن بیشتر نداری..
نگاهی به اندام چاقش انداختم... مهمان خونه ام بودن ... سعی کردم حرفی نزنم. لبخندی زدم و گفتم؛ بخاطر خودتون بود... پس شام ماکارونی میزارم براتون...
راحله گفت؛ خودم کارا رو انجام میدم..
تشکری کردم و وارد اتاق خواب شدم. با اسد تماس گرفتم، مثل همیشه اشغال بود.
یکبار دوبار ... بوق اشغال .. کلافه از این صحبتهای بی دلیلش، چیزایی که برا خونه لازم داشتم رو براش پیامک کردم.
خوب شد که خونه رو تمیز کرده بودم، وگرنه تا مدتها نقل مجالس مادر و دخترا میشدم.
اسد زودتر از همیشه و با دست پر رسید ... راحله مثل همیشه کم غذا درست کرده بود و سر سفره مامان عطی همه رو پیشکش اسد کرده بود، خودشونم مهمان بودن و اسد بقیه رو ریخت جلوشون...
خنده ام میگرفت همیشه همین بودن، انگار من فقط زیادی بودم!
اسد از موندنشون مطلع شده بود. نگاهی بهم انداخت و گفت؛ خب خداروشکر از این بابت خیالم راحت شد، راحله تو کار خونه خیلی وارد و فرزِ..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و سری تکون داد ، گفت؛ آره مثل جوونیای خودمن... منم همه کارا با خودم بود مرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_شانزدهم
گفتم: آقاجان بیخود کردم دیگه رو حرف تو حرف نمیزنم آقاجان ببین !
بعد انگشتمو دراز کردم سمتش گفتم ببین آقا جانم ،عشرت امروز انگشتمم شکسته !
بی بی بغلم کرد گریه کرد گفت :دختر تو چه کردی ؟ اگر میخواستی مارو ادب کنی، ادب شدیم چرا پدرت رو خورد کردی ؟ اقاجان سرش رو از روی متکا بالا آورد گفت: دختر تو به چه حقی به خانه ما آمدی؟ تو منو جلو حسین میوه فروش خورد کردی..
گفتم آقاجان من اشتباه کردم تو فقط منو ببخش ،من هیچ کاری ازت نمیخوام ، آخه من پریروز اومدم ،اما تومنو از خودت روندی، ولی فرداش اومدی میگی بریم ؟ خب مگر من همون آدم دیروزی نبودم ؟چرا وقتی بهت گفتم محلم ندادی ؟ حالا هم باشه ،تو فقط منو ببخش من میرم میسوزم میسازم.. آقاجان نگاهی بهم کردو ای بدبخت ای بیچاره، تو دیگه یه گوشت سالم تو بدنت نمی مونه حالا امروز ؛اینکه انگشتته، برو دلت بحال بقیه اعضا بدنت بسوزه، اون عفریته جای سالم به تنت نمیزاره .
گفتم آقا جان مگر من چقدر میخواستم مال واموال داشته باشم که منو به کل حسین میوه فروش دادی ؟حالا هم باشه تو بگو منو بخشیدی من میرم ودیگه هم دلتو نمیشکنم آخه میدونید چرا ؟ چون تو قرآن خونده بودم که میگه به پدرو مادر خود نیکی کنید ..
آقاجان گفت باشه دختر برو بخشیدمت اما اگر بهت سخت گذشت بخانه ام بیا ..بعد صغری بیگم گفت کدخدا ! خدا خیرت بده این دختر رو آروم کردی من هم حواسم بهش هست ،ولی باید یک جوری این موضوع رو رفع رجوع کنیم تا زبان این زن جمع بشه
وگرنه هر روز این موضوع رو مثل چماق میخواد تو سر حبیبه بکوبه .
آقاجان هم به صغری بیگم گفت :پس هرچه شد تو منو خبر دار کن و من دست آقاجان رو بوسیدم ،حلالیت ازش گرفتم بعدش منو صغری بیگم با سرعت خودمونو بخونه رسوندیم، عشرت با دیدن من گفت کجا بودی انقدر دیر کردی؟ صغری بیگم زود جلو اومدو گفت پیش میرزاعلی شکسته بند ! کجا داره باشه بدبخت با انگشت شکسته...
عشرت بادیدنمگفت: انگشتت رو بستی ؟ اما این یادت باشه که زبون درازی نکنی و بدونی کسی نیست که از تو حمایت کنه، همینجا باید بسوزی و بسازی .
صغری بیگم انگشت اشاره اش رو جلو لبش گرفت که مبادا من حرفی به عشرت بزنم بعدگفت :پاشو دختر! بیا بریم مطبخ غذات رو بدم بخوری منم که غذا نخوردم ...پاشو گرسنمونه ،اما عشرت خانم با حالت بدی گفت: درد بخوره ایشالا ….اونروز رضا از شانس بدم ناهار بخونه نیومده بود، رفته بودن از میوه فروشهای دور وبر بار بخرن ..انگشتم دردش بیشتر شده بود و استخونش کز کز میکرد.امان از دردش ! دلم از حال رفته بود ،صغری بیگم قالیچه کوچکی تو مطبخ پهن کردو همونجا غذارو آورد، عشرت حتی صبر نکرده بود که صغری بیگم براش ناهار بیاره ،گفته بود ما غذامونو خوردیم .منوصغری بیگم داشتیم ناهار میخوردیم که عفت بسراغم اومد، عفت همسن من بود اما هیچ خواستگاری نداشت، همه مادرش رو میشناختن و ازش دختر نمیگرفتن ..میگفتن مگه از جونمون سیر شدیم که از عشرت دختر بگیریم و هیچکس زیر بار ازدواج با عفت نمی رفت .
عفت با توپ پر وارد شد و دوسه تا دری وری بهم گفت و از مطبخ بیرون رفت.. همش برام خط و نشون میکشید ..بعد از ناهار به اتاقم رفتم، باید با صغری خانم نقشه میکشیدم تا این کار زشتی که کرده بودم آثارش رو از بین ببرم ،باید پدری رو که با دست خودم خورد کرده بودم دوباره بالا ببرم ..
شب رضا از سر کار اومد، تو اتاقم نشسته بودم رضا که وارد اتاق شد سلام کردم و یهو گریه کردم گفتم تا کی من باید از دست مادرت کتک بخورم؟ بفرما اینم از انگشتم! رضا گفت وای چی شد که اینطوری باهات رفتار کرد؟؟؟ من همه ماجرا رو براش تعریف کردم ، بعد هم گفتم که اشتباه من این بود که پدرم رو از سر لج جلو این زن خورد کردم، رضا گفت حبیبه تحمل کن کم مانده که منم پولامو جمع کنم و دیگه حسن برادرم هم داره بزرگ میشه و کم کم ما باید از اینجا بریم .
بزار بچمون بدنیا بیاد شاید قدمش خیر باشه و ما زودتر از اینجا خلاص بشیم .روزهای از پی هم میگذشتن و هوا سرد و سردتر میشد و شکم منم بزرگتر و همچنان کتکها ادامه دار تر. عشرت بهم میگفت بچه ات باید پسر باشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.
دیگه پا بماه شده بودم، اما هرگز بخونه آقاجان نرفتم ،آخه روشو نداشتم فقط مهم این بود که آقاجان منو بخشیده بود ..
روزهای سخت بار داریم میخواست تموم بشه و زمان زایمانم نزدیک بود ...
بی بی مادرم ،فاطمه خانم رو بخونمون میفرستاد، ازم حال و سراغ میگرفت اما من از ترسم فقط خوبی عشرت خانم اینا رو میگفتم دلم نمیخواست ...
آقاجان سر زنشم کنه یکروز تو خونه نشسته بودم و داشتیم سبزی پاک میکردیم که فاطمه خانم با بردارم علی و معصومه برام سیسمونی آوردن .البته فکر نکنید که خیلی کامل بود! نه ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_شانزدهم
ایلدا چای دستم داد واستکان خودشو برداشت:خیلی خوبه زن هنرمند باشه....
چای رو گرم سرکشید وچارقدمو عقبتر زد وگفت:مثل ماه میمونی....
دستمو روی دستش گذاشتم:چرا شما از ما متنفرید؟شما که آدم های خوبی هستین...
بغضشو قورت داد:سالها پیش برادر خان،پدر دانیار توی اختلافات ایل کشته شد، اون هم به عمد،پسر عابد خان از ایل شما رو کشت،این گناه نابخشودنی رو انجام داده بود و به سزای اعمالش هم رسید ،از بعد اون بین این دو قبیله کارد و خونه وهیچ جوره نمیشه که صلح وسازش برقرار بشه...
ناراحت گفتم:مردها وقتی عصبانی میشن کنترلشون سخته،عموی من هم همیشه از من متنفر بود، خیلی دوستش دارم اما دلش نمیخواست منو ببینه بهم میگفت ملکه عذاب...
ایلدا استکان رو توی نعلبکی کوبید:بیخود کرده همچین حرفی زده...
وقتی عصبانیتش رو دیدم فوری گفتم:اما زنعمو خیلی دوستم داره ،همیشه هم جلوی عمو وایمیساد از من طرفداری میکرد،برادرهامم منو دوست دارن ،عمو جرات نمیکرد جلوشون به من بگه بالا چشمم ابروئه...
ایلدا نفس اسوده ای کشید:اونشب که اومده بودی ایل ،لباس عروس بود که به تن کرده بودی؟؟؟
با خجالت سرمو تکون دادم که توی اغوش گرفت منو وگفت:میخواستن مجبورت کنن زن اون پیرمرد بشی؟؟.
به یاد حرفها زنعمو خندیدم وهمه ماجرا رو تعریف کردم که ایلدا با تعجب یعنی میخواستن بیخبر بیان ایل ما؟؟واقعا خانجونت همچین قصدی داشت؟؟؟
سکوت منو که دید زیر لب گفت:خداروشکر که نمردم ودیدمت،خدارو شکر که اومدی سمتمون...
در اتاق باز شد و طلایه خانم دهنش باز موند...ایلد فوری بلند شد پشت به در و رو به من اشکهاشو پاک کرد بیرون زد....
طلایه خانم نگاهم کرد و دنبال ایلدا رفت...
توی فکر بودم یعنی واقعا پدر آقا دانیار رو پسر عابد خان کشته بود؟؟پس چرا هیچ وقت کسی درباره ش چیزی نگفته بود؟یعنی بودنم اینجا دانیار رو اذیت میکنه؟؟؟...
خجالت کشیدم از بودنم، به هر حال من از ایلی هستم که پدرش رو ازش گرفته....
به دار نگاه کردم تنها رفیق شادی وغمم...نقش دختری میان دشت،دختری که میدوید ومیخندید....نخ ها رو آویزون کردم گره هارو محکم میزدم و برش ها منو رها میکردن از فکر کردن ها...
خاله شامش هم بار گذاشته بود ومن از شوق دارقالی گذر زمان رو نفهمیدم...با سروصدایی که از بیرون میومد قوسی به بدنم داد وبلند شدم به تار و پود دار نگاه کردم و مربع ها رو پر از گره تصور کردم ،این من بودم که به شوق دیدن خانواده ام توی دشت میدویدم...
دستی به لباسهام کشیدم ورفتم اشپزخونه...
خاله داشت شام میکشید وگفت:همه ش که نمیشه بشینی پای دار،زبونم لال بدنت خشک میشه...
سفره رو برداشتم:عادت دارم، خیلی خوبه چون دل مشغولی هام فراموشم میشه...
سالن توی باغ پر از جمعیتی بود که تا به حال ندیده بودم، گیسیا با دیدنم سفره رو از دستم گرفت وگفت:نترس اینا فقط نصف جمعیت بچه های اهالی ایل هستن...میخندید وچشمکی زد:برای همین بیرونشون کردن، چون جا وچادر اضافی نداشتیم...
با خنده بیرون زدم ،چقدر مهربون بود، حتی با منی که از ایل دشمنشون بودم....
بشقابها رو توی مجمع روهی میچیدیم وعمو میبرد واسشون....
تموم که شد خاله خندید:هروقت ایلدا میاد، همه اینجا جمع میشن، واقعا لقب مادر ایل برازندشه...
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:بهترین لباستو بپوش ،طلاهات هم اویز کن به خودت که این دختره چشم سفید هی چپ و راست واست زبون نکشه...
کمکش ظرفهارو جمع میکردم که نشوندم روی میز یه بشقاب پر برنج و خورشت جلوم گذاشت:همه رو تا آخر میخوری ،ظرف خالیشو دستم میدی...
آقا ساواش بود که با خنده گفت:نخورد هم من تازه رسیدم....
خاله خندید بشقاب دوم هم پر کرد وگفت:تا کی میخوای ازشون فاصله بگیری بالخره که نمیشه همیشه اینجوری بمونه....
ساواش خان دستی به لبش کشید: شانس ماست که هرجا هستیم اینا هم هستن ،توی ایل به خون ما تشنه ن واینجا چسبیدن بهمون ول نمیکنن...
با تعجب گفتم:کیا؟؟؟.
خاله خندید:همون دختر رو میگه...
خندیدم که ساواش قاشقش رو پر برنج کرد:به حرفهاش اهمیت نده چون اهمیتی نداره...
نگاهش کردم:مگه خواهرت نیست...
غذا توی گلوش پرید وبا سرفه های پی در پی لیوان آبی دستش دادم که همه رو سر کشید وگفت:خواهرم کجا بود؟ اینا عمو زادن...
آهانی گفتم که نفس راحتی کشید ....
خاله با غم نگاهش کرد وگفت:خدا رو شکر که از شرکت بیرون زدن ،خودشون شدن رقیب...
ساواش خان اهومی گفت وشروع کرد خوردن...
بشقاب رو خالی کرد وگفت:اخیشش...خاله خندید :مگه اقا کم اصرار کرده وسایلتون رو جمع کنید بیاید اینجا...
ساواش خان گفت:اینجا عالیه،بهترین غذا وبهترین امکانات رفاهی، اما به درد زندگی من نمیخوره....بیرون زد وخاله با خنده گفت:با عموزاده هاشون خوب نیستن.
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_شانزدهم
وقتی دیدمش سریع بلند شدم و گفتم:چی شده اینا چرا اینطوری شدن؟؟؟
باهوت نفسشو با صدا بیرون داد و گفت
ولش کن ارزش نداره بهت بگم ،فکرت و درگیر نکن؟!!!من طوری حسابشون رسیدم تا عمر دارن یادشون نره!!!
_تو رو خدا بگو من باید بدونم اینقدر شوکه شدم حالم بده ،من تا حالا به هیچکس بدی نکردم و مادر شابان هم همیشه با من خوب بوده،باید بدونم چرا کتکم زدن!!
_باهوت سرش و پایین کرد، چنگی به موهاش زد و آه عمیقی کشید و حرفی نزد،بهم گفت آماده شو میبرمت دکتر!!
با هم رفتیم دکتر زنان و زایمان ازم سونو آزمایش گرفت خدا رو شکر بچه سالم بود،
یه کم توی شهر دور زدیم ناهارمون تو یه رستوران خوب خوردیم،اما من تمام فکرم پیش اونا بود، از مادر شابان بعید بود،وقتی رسیدیم عمارت عمو خیرنسا برگشته بودن، خیرنسا اومد بغلم کرد، دست کشید روی شکمم و گفت: بچه سالمه؟؟
_با بغض گفتم:آره همه اتفاقات و براش تعریف کردم....
با ناراحتی گفت نباید تنهات میزاشتم...
گفتم مادر جان بگو چی شده چرا کتکم زدن؟!
خیرنسا گفت: زرناز میگه تو رو دیده که داشتب دخترشو آزار بدی...
دنیا دور سرم چرخید خدایا این چی بود که شنیدم، دستم گذاشتم روی قلبم حالم به شدت بد شد نزدیک بود بیوفتم روی زمین که خیرنسا زیر بغلم گرفت و با کمکش به اتاقم رفتم ،برام شربت خنک آورد و کنارم نشست!
آهی کشید و گفت دخترم من که بهت گفتم با این زرناز حرف نزن باهاش گرم نگیر!الان این حرفی که زده رو چطور باید جمعش کرد،ما همه بهت اعتماد داریم،باهوتم حسابی حالشو گرفته،اما زیر بار نمیره میگه خودم دیدم!ازت میخوام این بحث جایی درز نکنه،آبرویی برامون نمی مونه...فردا بچه رو برای آزمایش میبریم ،تا دروغش ثابت بشه،عموت میگه که من شابان و زنش میدم، این دختر وصله ما نیست،آخه چطور دلش آمد به یه طفل معصوم همچین تهمت ناروایی بزنه!!!
کلافه بودم ،خیرنسا خیلی باهام حرف زد آروم که شدم تنهام گذاشت....
گوشیم برداشتم خواستم به بشری زنگ بزنم بهش بگم چی شده!! ترسیدم که دهن لقی کنه به عمه بگه منصرف شدم!!
روز بعدش بچه رو به زور از زرناز گرفتن و بردن آزمایش،خدا رو شکر هیچ مشکلی نبود!! شابان و عمو وقتی از دکتر برگشتن تا تونستن زرناز و کتک زدن، شابان میخواست طلاقش بده، مادرش گریه کرد و نزاشت گفت دوتا دختر داری بزار باشه از بچه هاش نگه داری کنه!!
عمو دوباره برای شابان رفت خواستگاری و اونها هم قبول کردن و خیلی زود مراسم عروسی شون برگزار شد!!
زن دومش یه دختر سبزه خوشگل بود، وقتی دیدمش حسابی به دلم نشست،زرناز چند وقتی خودش و توی اتاقش حبس کرده بود بیرون نمی اومد، یه روز آمد از عمو اجازه گرفت بره پیش خانواده اش پاکستان،بعد رفتن زرناز همه چیز خوب بود،حرف پیرزنهای قدیمی درست در آمد و بچه پسر بود،باهوت صبح زود می رفت، آخر شب میومد،مدام کلافه و توی فکر بود ،حس میکردم داره عذاب میکشه اما به روی خودش نمیاره،منم از خدام بود کنارم نباشه،چون واقعاً برام سخت بود ...
روزهای آخر بارداری رو میگذروندم، نه ماهه بودم اما بقیه فکر میکردن ماه هفتم هستم ،
مدام کمر درد داشتم و زیر دلم تیر میکشید، وزنم سنگین شده بود و راه رفتن برام مشکل بود،تقریبا یه هفته ای مونده بود تا بچه به دنیا بیاد،بشری زنگ زد و گفت:مادرت سائره رو کتک زده و از خونه بیرونش کرده ...
شوک زده گفتم برای چی؟؟
_مثل اینکه خانم میره پیش رمال، اونم بهش میگه بچت دختره و مشکل داره باید سقطش کنی،بعدم رمال یه سری دارو دوا بهش میده، اینم میاد بچه رو ناقص میکنه،اما بعدش میبینه پسره!!دیوونه میشه،حالش بد بود، بردیمش بیمارستان چند روز بستری بود بهش خون وصل کردن،حالش که روبه راه شد ،با مادرت در افتاد که تقصیر توعه، تو کاری کردی بچم بمیره!!
ما خبر نداشتیم خودش سقط کرده ،تا اینکه یکی از خدمتکارها داروهای سقط جنین تو اتاقش میبینه به نازخاتون میگه!!معلوم میشه زیر سر خودش بوده!!باباتم خیلی عصبی شد،
مامانتم از خونه پرتش کرد بیرون ،الان سائره رفته خونه پدرش ممکن بابات طلاقش بده!!!
واقعا ناراحت شدم،دلم براش سوخت ،گفتم نه خدا نکنه بابا طلاقش بده ،من میام با مامان حرف میزنم ،ایندفعه کوتاه بیاد،گول خورده از دست دادن بچه خیلی سخته!!
یه کم حرف زدیم گوشی قطع کردم،ظهر شده بود سر سفره نشسته بودیم ،باهوتم کنارم بود،ناهار بریانی داشتیم (یه جور پلو هست تقریبا شبیه استامبولی با گوشت پخته میشه خیلیم خوشمزه است)لقمه توی دهنم بود که سائره اومد داخل ،همه تعجب کردیم خیرنسا پاشد سلام علیک کرد تعارفش کرد بشینه، دستش و پس زد و گفت:میدونی عروست چه کارست!بچه باهوت نیست !
همه شوکه بودیم از حرفش،خودم دست و پام شروع کردن به لرزیدن،اینقدر بهم فشار اومد که درد بدی زیر دلم پیچید...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_شانزدهم
رفتم ته باغ که درختای میوه داشت و از همه نوع درخت میوه اونجا کاشته بودن و حاصل زیادیم داده بودن..
تعدادی زن و مرد هم در حال کار بودن، جعبه های میوه رو پر میکردن، یه گوشه میچیدن.... با دیدن من دست از کار کشیدن،کمی معذب شدم:بفرمایید چایی..
همه دست از کار کشیدن اومدن سمت فرشی که پهن بود.
ایستادن رو جایز ندونستم و از راهی که اومدم بودم خواستم برگردم، اما حرفا و پچ پچ هاشون باعث شد کمی سرجام مکث کنم.
-این دختر ارباب ده پایین نیس؟!
-چرا همون خون بسه،حالا هم که به کارگر ساده شده چرا اینقدر خودشو میگیره؟
-بدبخت کجا خودشو میگیره انقدرم پشت سر
مردم حرف نزنین کارتون و انجام بدین.
دیگه واینستادم و با قدم های بلند ازشون دور
شدم .....اما حرفاشون هنوز توی سرم بود.
از اینکه اینقدر زود دیگران و قضاوت میکنن
پوزخند زدم... نگاهم به درخت گیلاسی افتاد. که گیلاسهای ابداراش بهم چشمک میزد.
رفتم سمت درخت دستمو دراز کردم تا گیلاس
بچینم.
اما شاخش بلند بود و دستم نمی رسید، رو نوک پا ایستادم بازم دستم نرسید، پریدم دستم بند شاخه درخت شد.از خوشحالی جیغی زم. اما شاخه کنده شد. و باعث
شد از پشت محکم بخورم زمین،با حسرت نگاهی به درخت گیلاس انداختم زیر لب گفتم:درخت حسود دوتا دونه گیلاس میخوردم....همونطور نگاهم فقط به گیلاسهای خوشرنگ بود
که یه شاخه خم شد.چشام از تعجب گرد شد،هنوز نگاهم به شاخه درخت بود..
صدای بمی که توش خنده موج میزد گفت:بخور دیگه....
تندی سرم چرخوندم سمت صدا، با دیدن چهره خندونه غریبه، خجالت کشیدم، که باعث شد بلندتر بخنده گفت:مگه گیلاس نمیخواستی، بیا بخور خجالتم اصلا بهت نمیاد.
از جام بلند شدم پشت لباسمو تکون دادم تا
خاكاش بره گفتم:ممنون باید برم.
با صدای بمی گفت:میخوای خودم بچینم برات؟
سرم و چرخوندم سمت مخالفش با صدایی مرتعشی گفتم:_نه ممنون...
لبخندی زد و هر دو دستشو برد بالا، با قدم های بلند ازش دور شدم.وقتی به آشپزخونه رسیدم نفسی تازه کردم تا نفسم سرجاش بیاد.بعدازظهر رفتم برای بچه ها درس دادم.
هوا داشت تاریک میشد که هاجر گفت:
برم عمارت و به صنم کمک کنم..از اینکه دوباره اون غریبه رو می دیدم لبخندی
روی لبم نشست و چیزی توی دلم زیر و رو شد...از در پشتی عمارت وارد آشپزخونه شدم، صنم خانوم با دیدنم لبخندی زد گفت:سلام دختر جان بیا کمکم...
-سلام صنم خانوم چیکار کنم؟
یکم دور و بر من و جمع کن من برنج و دم کنم ..
کمی آشپز خونه رو جمع کردم، سبزی خوردن و پاک کردم ...
برو میز شام و بچین ارباب میخواد بره شهر، می خوان شام زوتر بخورن..
- باشه الان میرم...ظرفای لازم رو برداشتم رفتم سمت سالن نشیمن، زن آخری ارباب با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و با غضب ازم رو گرفت، یه سلام زیر لب به همه دادم و رفتم میز شام و چیدم...
برای پذیرایی صنم خودش رفت، منم برای یک نفر میز آشپزخونه رو چیدم.
غريبه وارد آشپزخونه شد با دیدنم لبخندی زد و گفت:خوبی خانوم ف؟
متعجب نگاهم و بهش دوختم...
-آره تو امروز بعدازظهر!!
کمی فکر کردم یادم اومد منظورش زیر درخت گیلاس بود.
نشست روی صندلی:
_توام بیا بشین..... از تنهایی غذا خوردن بدم
میاد ...
اروم طوری که فکر کرد شاید من حرفشو نشنوم گفت : نمیدونم چرا این همه سال به تنها بودن عادت نکردم ...
از این حرفش دلم برای این مرد مهربون
گرفت...نگاهی بهم انداخت ، بشین دیگه ..
این دست اون دست کردم:چیزه چیزه اووممم..
از جاش بلند شد اومد سمتم متعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم توی دو قدیمیم ایستاد و صندلی ور عقب کشید:مثل یه دختر خوب بشین باهم شام بخوریم ،میدونم هنوز شام نخوردی،صنم حالا حالاها نمیاد...
بمجبور رو صندلی نشستم،خودشم اومد روی صندلی رو به روم نشست:آفرین زن باید حرف گوش کن باشه..
وقتی نگاه متعجبم و دید خندید که دندونای
سفیدش نمایان شد گفت:بخور سرد شد..
بعد خودش بشقابو پر کرد گذاشت جلوم، قاشق چنگال و برداشتم و مجبور شروع به خوردن کردم...
هر دو توی سکوت شاممون رو خوردیم...
با دستمالی دور لبشو پاک کرد ممنون خوشمزه بودو از رو صندلی بلند شد و بدون حرف دیگه ای به سمت در آشپزخونه و از آشپز خونه بیرون رفت...
میز شام و جمع کردم، آشپزخونه عمارت مجهز بود.و فقط صنم خانوم که ندیمه ی زن بزرگ ارباب هست حق داشت اینجا باشه ،بقیه تو آشپزخونه ی باغ بودن.
رفتم سالن و میز شام و با کمک صنم جمع کردم...
-صنم خانم من برم؟
برو دخترم خسته شدی...
-نه کاری نکردم
از فردا شب نیا خان نیست،خودم کارا رو می
کنم. باشه من رفتم از همون دری که اومده بودم برگشتم ، با قدمهای آروم رفتم سمت اتاق خودمون ... صدای قدم هایی از پشت سرم اومد ترسیدم کیه این موقع شب ، آروم خودمو کشیدم پشت درختی قدم ها هر لحظه بهم نزدیکتر می شد تا رسید به درخت و انگار ایستاد ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_شانزدهم
_عزیزم بودی کجا میری..
_مرسی زن عمو یکم بخوابم خستم ،دوباره میام،از هلنام خدافظی کنید...
_بزار میگم بیاد..
هول شدم :_نه نه نمیخواد...
از خونه عمو اینا اومدم بیرون،رفتم سمت خونه خودمون،احساس میکردم هر لحظه امکان داره خفه بشم،بغض سنگینی روی گلومو فشار میداد،همین که وارد اتاق شدم زدم زیر گریه،تحملش برام سخت بود،هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سخت باشه،کسی که دوست داری و با یکی دیگه ببینی،از بس گریه کرده بودم سر درد گرفتم...با صدای مامان تند خودمو به خواب زدم:_دریا چقدر میخوابی دختر؟؟
عکس العملی نشون ندادم،با بسته شدن در چشم هام و باز کردم و نگاهم و به سقف دوختم،بی حوصله از جام بلند شدم،از اتاق بیرون رفتم.....
مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود،با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده...
_مامان جونم،فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم....
_کدوم دوستت؟
_بچه های داروخونه،میشه برم؟
_نمیدونم مادر،اگه دختر قابل اعتمادی هست برو..
_دختر خوبیه،منم این چند وقته خیلی خسته شدم،همش کار کار کار...پس خودت به بابا میگی؟!
_آره میگم
از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم..
-برو اونور ببینم،از دست تو..
_اِه مامان..
از آشپزخونه بیرون اومدم....
آماده شدم و به آدرس مهمونی رفتم....
شایسته و نگین هم دعوت بودند ،اگر میدونستم نمیومدم....
شایسته اومد جلو و سلام کرد :به خانم نستو ...
نگین چپ چپ نگاهم کرد و پااشد...
نگین با یه سینی که توش سه تا لیوان بود برگشت،آب پرتغالش و برداشتم...
کمی از آب پرتغالم و خوردم مزش یه جوری بود انگار :_نگین این چرا مزش یه جوریه؟!
_نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی..
شونه ای بالا انداختم و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم...
شایسته و نگین رفتن پیش دوستاشون...
_کمی احساس سرگیجه میکردم و دمای بدنم هی بالا پایین میشد،از جام بلند شدم،رفتم سمت آشپزخونه،شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه،سرگیجم هی بیشتر میشد،نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت
تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی به کمرم چسبید
سرم و بلند کردم که نگاهم به شایسته افتاد:_حالت بده؟
_نه نمیدونم..
_بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی...
_نه میشه آژانس بگیری؟؟باید برم، مامانم نگران میشه...
_باشه بذار تا اتاق ببرمت....
_نه خودم میرم دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم،نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد
نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد،خسته رفتم سمت تخت..بذار یکم بشینم
روی تخت نشستم چقدر نرم بود،سرم و روی بالشت گذاشتم،همه چیز تار شد...صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد...
نالیدم:مامان سرم درد میکنه...
.اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم...
نور آفتاب خورد به صورتم،با سر درد چشم هام و باز کردم،گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم،نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد
لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام،
سرم و چرخوندم...نگاهم به وضع خودم افتاد...جیغی کشیدم که مرد برگشت..
با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم..
لب زدم:نامرد،خشم همه ی وجودم و گرفته بود،از تخت اومدم پایین...اشک نشست توی چشم هام....
فریاد زدم:چرا این بلارو سرم آوردی؟چرا بدبختم کردی؟اشک هام روان شدن
عصبی گفت:_خیلی دیگه داری رو مخم راه میری،جیغ و دادتو سر اون کسی که این بلارو سرت آورده خالی کن نه من فهمیدی؟!
_دروغ میگی همش تقصیره تو و اون نگینه
_دختر برای من کم نیست،تو چیزی نداری که بخواد من و جذب خودش بکنم...
اشکام روان شدن:_دروغ میگی.........
_میخوای بریم پزشک قانونی تا ثابت بشه؟؟
نذاشتم ادامه بده،فریاد زدم:ساکت شو..
_بهتره آماده بشی بری خونتون از صبح صدبار گوشیت زنگ خورده....
با یاداوری مامان و بابا هق زدم،خدایا با چه رویی برم خونه؟چی بگم؟
اشکهام تمامی نداشت،اگه کار این نیست پس کی این بلا رو سرم آورده؟کاش پام میشکست با نگین نمیومدم....
شایسته پا رو پا انداخته بود و ماگ بزرگی توی دستش بود،از این مرد نفرت داشتم..
هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم.
_میشه زنگ بزنین آژانس؟
دست برد تلفن و برداشت،شماره گرفت،نگاهی بهم انداخت:_کجا میری؟
آدرس خونه رو گفتم...
بعد با نفرت نگاهش کردم_متنفرم از امثال مردهایی مثل شما و اونی که با من این کار و کرده،حتما تقاص کاراشو پس میده.با پشت دست اشکام و پاک کردم و آروم به سمت در رفتم...از اون آپارتمان نحس بیرون زدم..
هوای آزاد که به صورتم خورد درد تمام دنیا نشست روی قلبم..سوار ماشین شدم . سرم و به شیشه تکیه دادم . اشکام دوباره روان شدن .چطور به بقیه بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای خدا ! هیچ وقت نباید بفهمن ، هیچ وقت ....راننده نگاهی بهم انداخت، توجهی بهش نکردم . نزدیکای خونه صورت بی روحمو پاک کردم . حالا چطور برم بالا ؟
چی بگم آخه ؟؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾