#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_شانزدهم
اون روز…درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد…..
بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد….همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی……
چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد…..
در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!!!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟؟؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم….؟؟؟
با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم…..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده…..من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه…..میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،،،،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه……
بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست….رفتم با سیدمحسن حرف زدم ….سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش….یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی…..
گفتم:فکر نکنم راحت بشم…..اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه….
بابا گفت:نه نمیتونه آسیب بزنه چون اونا ،یعنی اجنه هارو همزادها اجازه و توانایی هر کاری رو ندارند،،،مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…..درسته که علت شوکشو نمیدونند ولی تشخیض دکتر درست بوده…..اگه تو ازدواج کنی روحیه اش میره بالا و هر روز بهتر و بهتر میشه……
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد…..بابا رفت در رو باز کرد…..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند……
مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل……
کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من ….با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم…..
مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،،،یهو چی شده به تو؟؟؟حتما گرمازده شدی…..
مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست….دکتر گفته زود خوب میشه…..
برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم…..بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه……
بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل وجراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد……
انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد…..
برگشتم و خواستم برای مهمونا با خوشحالی میوه ببرم که صدای گریه شنیدم…..اینبار ترسیدم و سریع رفتم داخل پیش مهمونا…..
بهداز پذیرایی کنار مامان نشستم……کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد…..
مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره….من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته …..پسرم هم خیلی پسندیده……
بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم ،،،اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم ،،،چشم…..
مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه….خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته…..
بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟میدونم که راضی نمیشی….کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده…..از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اونخرافات که ما قبول نداریم….اجازه بدید توی همینچند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه…….
مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره……
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_شانزدهم
وبعد ناهار رفتیم خونه خودمون.منو رسوند و رفت سرکارش
من خیلی ناراحت بودم و با خاهر و خاله موصوع رو در جریان گداشتم که راه حلی جلو پام بزارن.که گفتن عیب نداره کار خداست.باپسرت باهم بززگ میشن
اما من شرایط رو خوب نمیدیدم.
غروب شوهرم زنگ زد که با دکتر صحبت کردم تو فلان شهر قرص میدن برای سقط بچه
منم گفتم حداقل میزاشتی چندساعت بگدره ما فکرامون بکنیم بعد چقدر زود تصمیم گرفتی.
تازه اون تو شکمم زندس قلب داره.گناهه.منم دلم نمیاد بفهم
از من اصرار و از اون انکار.اومد خونه و گفت برگه سونو رو بده ببرم نشون بدم دارو بده
گفت دکتر گفت زنت رو راضی کن وگرنه من قرص نمیدم
من دوباره مخالفت کردم و اون با حرف های مفتش زبون تلخش و خار کردن من اعصابم رو بهم ریخت.وگفتم هر غلطی میکنی بکن
من داضی نیستم همه چیز گردن خودت
برگه سونو رو گرفت و رفت.شب با قرص برگشت و دکتر گفت که چجوری استفاده کنم.
فرداش من قرار بود از دوارو استفاده کنم اما اون منو تنها گذاشت و رفت رشت دنبال پسرش
و به جاری و خواهرش گفت بیاد پیشم باشن.
داشتم روانی میشدم.قرص داد بچه سقط کنم خودش رفت دنبال پسرش!!!!
من کجای این زندگی هسم..چرا ارزشی نداشتم..اما فهمیدم که این بچه بهتره سقط بشه.بیاد تو این دنیا زیر دست این پدر منم جرص جوش بخورم و اخر روانی بشم.
جاری و خکاهرشوهر اومدن و من شروع کردم به استفاده از دارو.
۸تا بود ،بعد از استفاده کردن ۴تا دردام شروع شد ...
بله بچه بالاخره افتاد..چقدر گریه کردم و ناراحت بودم.احساس میکردم دختره
حالم گرفته.رنگ رو پریده مهمون هم روش شب شد و شوهرم همراه با پسرش اومدن.
مثل اینکه وعده ماشین که پول داده بود
درحالی که شرایط مالی خودمون بد بود
مرغ گرفت و به افتخار پسرش کباب داد به مهمون..من رنگ رو پریده یه گوشه نگاه میکردم فقط برگشت نگاهم گرد و گفت چیشد افتاد گفتم اره خیالت جمع برو زندگیتو بکن.
و با ناراحتی رفتم توی یه اتاق دیگه
لعنت به شانس بد خودم که برای کسی ارزش نداشتم.درمونده شدم
چندروز گذشت و بهتر شدم.اما از اون طرف پسر شوهرم سرصداها و رفتارهاشو شروع کردکه ماشین و خونه میخوام.۱ماه گذشت و زندگی به جهنم واقعی تبدیل شد.خدایا من چرا جدا نمیشدم..برای کی و چی مونده بودم
حالا خانواده شوهر هم گیر دادن خونه ارث پدری هست و باید بفروشیم
مشتری میومدو میرفت..همش جنگ بود سرمال دنیا.
پسرش از یه طرف دیگه.شوهرم وام گرفت و برای پسرش پراید خرید.هنوز گواهینامه هم نداشت
حالا من میمیردم اب دستم نمیاد.همه چیزش پسرش بود
پسرش به منم بی احترامی میکرد.چندبار رومون توهم باز شد.تحمل نداشتم دیگه
خونه رو مفت فروختن فقط بخاطر بلند کردن ما از اون خونهحسودی میکردن ما مجانی میشینیم..اون موقع حمال مادرتون بودیم اخه شما کجا بودید
سهم ما فقط پول پیش یه خونه ویلایی شد.۲خواب با حیاط بزرگ اما قدیمی
من راصی بودم چون خودم خونه رو قبول کرده بودم.
کم کم سعی کردم با کاشتن سبزی و نگهداری مرغ وجوجه خودمو سرگرم کنم
مشکلات پشت مشکلات روسرم اوار بود
وباز هم پیام یه زن تو گوشی شوهر
این باز صدامو گداشتم توسرم و داد بیداد کردم . تمام مشکلات از طرف توعه بعد تو پروپرو میری بهم خیانت میکنی!!!!
چجور ادمی هستی توووو
عصبی شدم و کلی حرص خوردم..اونم گردن گیرش خراب بود..کتک کاری شد و زد صورتمو کبود کرد منم چندتا زدمش
بعد زنگ زد برادر شوهرم اومد.منم داستان رو گفتم.اونم دعواش کرد و منو پسرمو به خونه خودش برد..اونجا پیش جاریم ابرو نداشتم
اما درظاهر پشتم بودن و بهم حق میدادن
دلم شکسته ترشد..اخه سپیده چرااا میمونی
چرا نمیری بدبخت..فکرپدرم رو دراورده بود.
ادامه فردا ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_شانزدهم
زیر چشمی به حسین نگاه کردم و گفتم حالا میرم ایشالا..
دایی فهمید که حسین اجازه نمیده چون چند دقیقه بعد مدام غیرمستقیم نصیحت میکرد که کینه ای نباشید و قدر زندگیتون رو بدونید ..
بعد از رفتن دایی و زندایی حسین پوزخندی زد و گفت به اینم زیاد رو دادیم فکر کرده کیه .. این دفعه ی آخرش بود که اجازه دادم پاشو بزاره خونم ..
استکانهای چای رو جمع کردم تو سینی و گفتم چرا ؟ چون یه مرد دیدی پشت سرم ترسیدی؟
با لگد زد زیر سینی و گفت خفه شو .. مگه چه گوهیه که من از اون پیرمرد بخوام بترسم ...
از کاری که کرد و افتادن و شکستن استکانها ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی نتونستم در برابر توهینی که به دایی کرد سکوت کنم و گفتم گوه فک و فامیل خودتن ...
حسین به سمتم حمله کرد و مشت و لگد بود که به سر و صورتم میزد .. اینقدر کتکم زد که خودش خسته شد ..
همونطور که نفس نفس میزد بلند بلند هم تمام خانواده ی منو فحش میداد .. روبه روم نشست و گفت حالت جا اومد ؟ این بار حرف اضافه بزنی زبونت رو میبرم میزارم کف دستت ...
چشمهام رو نمیتونستم باز کنم .. دهنم پر از خون بود و توان نداشتم از جام بلند بشم و برم بشورم ..
با روسریم که کنارم بود دهنم رو پاک کردم بدون اینکه چشمهام رو باز کنم ..
از خودم عصبانی بودم .. از این همه ضعیف بودنم ... دلم میخواست اینقدر قدرت داشتم که تمام کارهای حسین رو تلافی کنم ..
همونجا تو همون حال خوابم برد .. صبح وقتی بیدار شدم حسین رفته بود ..
خونه بهم ریخته ، استکانهای شکسته و پخش شده و دیدن لکه های چای روی فرش اشکم رو جاری کرد .. یادم افتاد که مامان برای خریدن هر کدوم از اینها چقدر سختی کشیده...
به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم ..
با دیدن چهره ام تو آینه وحشت کردم .. زیر چشمهام باد کرده بود و کبود شده بود .. لب پایینم هم ورم کرده بود و گوشه اش رد خون خشک شده بود ..
به آرومی صورتم رو شستم و دو لقمه صبحونه خوردم .
حال نداشتم بلند بشم .. ولی از ترس اینکه حسین بیاد و غذا نباشه به سختی مشغول پختن شام شدم ..
خونه رو مرتب کردم .. منتظر موندم ..
ساعت یازده شده بود و هنوز از حسین خبری نبود .. گرسنه ام بود ولی صبر کردم بیاد..
دوازده شد و من کم کم نگران شدم .. میدونستم بخاطر مغازه و مشتری گاهی دیرتر به خونه برمیگرده ولی تا دوازده شب پیش نیومده بود ..
کمی از دوازده گذشته بود که در باز شد و حسین وارد شد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾