صبح نفسش حق است.
به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری عطر چای و صبحانه ایی
صدای گنجشکی هر چه هست زندگی زیباست
سلام صبحتون سرشار از عشق و شادی☀️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_اول
سلام ،من ساناز هستم دوست داشتم داستان زندگیم و براتون بگم. دختری هستم زیبا با پوستی بسیار سفید وچشمانی درشت وکشیده همانند چشمان اهو ،صورتی پر، ابروهای خیلی پر ومشکی که با موهای مشکی همخونی دارند.لاغر اندام،روی بینی و گونه هام هم چند تا کک مک دارم.
فرزند اول خانواده و زیبایی من ترکیبی از پدر ومادرم است پدرم بور مانند بود ومادرم چشم وابروی زیبایی داشت . دو خواهر از خودم کوچیک تر هم دارم ک هیچ کدام ب زیبایی من نیستن اسم من ساناز و اسم خواهردوممم سپیده و سومی سحر
من در خانواده ای ک همش بحث و دعوا بود بزرگ شدم پدرم بسیار ادم کم طاقت و عصبی بود . وبیشتر اوقات مادرم را بخاطر هیچ و پوچ کتک میزد مادرم ک زنی افتاده و صبوری بود و بقول خودش حریف پدرم و مادر شوهرش نمیشد با صبر و حوصله زندگی رو ادامه میداد.
ی روزپدرن بخاطر یه مسئله کوچیکی مادرم را انقدر زد ک خون تمام صورتش را پر کرد از دماغش انقدر خون میامد ک تمام لباس ها و زمین خونی شد ومن ان زمان پیش دبستانی میرفتم اصلا متوجه نمیشدم ک چرا و به چه دلیل پدرم مادرم راکتک میزند فقط یادمه که میخاستم کمک مادرم کنم ک پدرم دستم راکشید و مرا برد کنار خودش و گفت صدات درنیاد نمیدونم مادرم چطوری با اون حالش خودش را جمع و جور کرد فقط انگار تو قلبم چنگ میزدن و از درون فریاد میزدم ازبچگی دلم به حال مادرم میسوخت میدیدم ک چطور پدرم سر کوچکترین مسله مادرم را کتک میزند و مادرم هم بخاطر دخترانش کوتاه میامد و سکوت میکرد و اصلا جرات حرف زدن نداشت و بیشتر اوقات مادرم را بیرون میکرد و ما تک وتنها گریه میکردیم .
پدر مادرم ( پدربزرگم )همیشه میگفت هروقت ب قهر میای دلم خون میشه بیا طلاقت رو بگیر خودم تا اخر عمرم ازت حمایت میکنم و حقوقم رو به اسمت میزنم ولی مادرم بخاطر سه دخترش کوتاه میامد و پدرم بعد از چند هفته کسی رو میفرستاد و مادرم برمیگشت خونه من هرلحظه منتظر جنگ و دعوایی بودم وقتی پدرم خونه نبود احساس ارامش داشتیم همینکه موقع اومدنش میشد تمامی ما ناراحت بودیم ک الان دوباره میخاد بیاد وچیکار کنه . وقتی سر سفره داشتیم غذا میخوردیم برای کوچیکترین موضوعی میزد زیر سفره و وسایل روی به هوا پرتاب میکرد . اگر مادرم جوابش میدا کتکش میزد اگر جوابش نمیداد میگقت مگه لالی زبون نداری چرا حرف نمیزنی از اونجایی ک من بچه اول بودم و هیچ وقت کسی به من در درس خوندن کمک نمیکرد و همیشه ذهن و فکرم درگیر مادرم بود و همیشه در کارهای خونه کمکش میکردم علاقه ایی ب درس خوندن نداشتم .تنها دل خوشی ما این بود ک چند روزی از تابستون با مینی بوس ب اصفهان خونه ی خاله ام میرفتیم برعکس پدرم ،شوهر خاله ام مردی صبور وخوبی بود من اونجا احساس ارامش میکردم. خاله ام دوتا پسرداشت ، پسر بزرگش ۴ سال از من بزرگتر بودو پسر دومش یک سال ،و یک دختر داشت ک همسن سحر خواهر سومم بود. پدرم هیچ وقت جلوی کسی دعوا نمیکرد وخودش رو ادم خوبی نشون میداد جوری که هرکس جایی اونو میدید ب مادرم میگفت خوش بحالت چقدر شوهر خوبی داری وقتی ب اصفهان میرفتیم پدرم برای ما هرچه میخرید برای خواهر و بچه های خواهرشم هم خرید میکرد وانقدر ک ب خواهراش اهمیت میداد ب مادرم اهمیت نمیداد و همیشه از لباس و کفش. و وسایل مدرسه گرفته رو خودش با سلیقه خودش انتخاب میکرد و برا اینکه ناراحت نشه قبول میکردیم .کم کم تو همین بحث و دعوا ها بزرگ شدم ولی هیچی از زندگی نفهمیدم تنها خوشی ما این بود ک تابستون چند هفته ایی ب اصفهان میریم درسته از اینکه برا ما هرچی میخره برای خواهراش هم میخره ناراحت میشدیم ولی بازم برامون دلچسب وشیرین بود.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_دوم
همونجور که گفتم پدرم ی ادم مغرور و از خود راضی بود ک حقم بهش میدم تو یه خانواده ای بزرگ شده بود که پدر ومادرش اصلا بهش محبت نمیکردن و مادر بزرگم ک بسیار آدم بداخلاق و بی مهری بوده همیشه به پسراش میگفته خودتون کار کنید و خرجیتون و دربیارید و بهم پول بدید تا من بهتون غذا بدم و وقتی پدر ومادری هردوتا ظالم باشن بچه عاقبتش بهتر از اینا نمیشه .
همونطور که گفتم پدرم ومادرم ، با مادرش تو ی خونه زندگی میکردن یه روز مادرم که میدونسته ساعت چند بابام از سرکار میاد خونه کاراش و تند تند انجام میده وغذاش ک خورشت بوده اماده میکنه با خودش میگه تا شوهرم داوود از سرکار بیاد برم و یه جارو بخرم وقتی برمیگرده میبینه پدرم خونس وبابام یه عادت داره که هر وقت از سرکار میاد باید سفره پهن باشه و غذا بهش بدن وقتی مادرم میاد خونه و میره ک غذا بیاره همینکه در قابلمه رو برمیداره میبینه پرآبه ، مادرم تعجب میکنه چون قبل از اینکه بره خورشتش قشنگ جا افتاده بوده . از ترسش میاد اب اضافه رو با کاسه درمیاره و میریزه و زیرش و روشن میکنه تا گرم بشه بعد میبره سرسفره بابامم نگو قبل از اینکه بر تو اتاق میاد اشپزخونه و میبینه قابلمه پر ابه به مامانم میگه همه خورشت همین مامانمم میگ اره میگ فلان فلان شده چرا دروغ میگی و قابلمه رد دو دستی بلند میکنه میریزه رد سر مادرم، مامانم میگه فقط گفتم اه، انقدر داغ بود ک تمام لباسهام چسبیدن ب بدنم و نمیتونستم تکون بخورم و مادر شوهرمم تو اتاق جفتمون و نگاه میکرد و خنده ریزی میکرد .
صدای بابام رفت تا خونه همسایه و همسایه از اینکه میدونست همش تو این خونه دعوا و بحث میاد و وقتی مادرم ومیبینه رو به مادربزرگم میگ خجالت بکش تو نباید بزاری پسرت با عروست این کار و کنه بعد همسایه بزور لباس از تنم جدا کرد و خمیر دندون زد و منم اروم اروم. گریه میکردم و مادر بزرگتم که کار ، کار خودش بود فقط نگاه میکرد.
بیشتر کتک هایی ک مادرم خورد باعث و بانیش مادر شوهرش بود وهمین موضوع باعث شد تا مادرم هیچ وقت اونو بخشه و حلالش نکنه ی روز ک داشتم نماز میخوندم مادر بزرگم اومد گفت بنظرت ساناز اون دنیایی هست منم گفتم البته ک هست بعد با اینکه من بهش گفتم اره اون دنیایی هست و خدا از حق خودش میگذره ولی از حق بنده هاش نمیگذره ولی خودمم گفتم نکنه نباشه یکم تو شک گفتم ولی بخدا بعد مرگش خواب دیدم مادر بزرگم دوتا مرد گنده هیکلی دارن میارنش از ی راه رو باریک تاریک ک پاهای مادر بزرگم ب زنجیر وپا برهنه بود، صورتش کبود وموهاش شلخته، آوردن گذاشتنش رو صندلی بزرگ مال محاکمه و..
از خواب پریدم انقدر قلبم تند میزد گفتم الان میایسته بعد تا صبح نخوابیدم بلند شدم هی گفتم خدا یا اصلا ب خودت و اون دنیات شک ندارم و برای مادرم تعریف کردم مادرم گفت بله اون موقع ک منو اذیت میکرد نمیدونست خدای منم بزرگ اون موقع ک منو با حرفاش ازار میدادومیگفت تو برای پسرم پسر نیاوردی سه تا دختر اوردی برو بخواب توی بغل مردا شاید پسر دار شدی انقدر حرفای زشت بهم میزد باید تاوان بده اون موقع ک دختر سومم بدنیا اومد و اومد پیشم و تو بیمارستان هی غر میزد و میگفت اینم دختره ، پسرم رو تو جوونی بدبخت کردی و هی کمپوت باز میکرد و جلو من میخورد تا پرستار اومد بهش گفت خانم برو بیرون این خودش تازه زایمان کرده مگ دختر چشه نعمتیه ک خدا بهش داده برو ب پسرت بگو ک کاشته الان این برداشته چه ربطی داره ب این زبون بسته مادرم گفت مادر بزرگت دلم و شکوند زندگیم و سیاه کرد ولی از بسکه ب خواب مادرم و من میامد ، بزور مادرم و وادار کردیم تا حلالش کنه
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در سکوت شب
✨نقش رویاهایت
🌸را به تصویر بکش
✨ایمـان داشته باش
🌸به خدایی که ناامید
✨نمی کند و رحمتش
🌸بی پایان است
شبتون پراز آرامش 🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبا ببین👌
زیبا بگو👌
صبحتون بخیر وشادی❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_سوم
ی روز با پیکان بار به روستا رفتیم پدرم یه دایی داشت خیلی پولدار بود و زمین وباغ داشت ولی خسیس بودو خمیشه میگفت هرکسی بی اجازه وارد باغ من بشه و حتی ی انار بخوره حرومش باشه. پدرم از اینکه داییش انقدر خسیس بود غیظش گرفته بود،گفت من باید برم تو باغ دایی صفر یک عسلی بکنم و بیارم رفت وبا یکی از اشناهاشون اورد، منم روحم خبر نداشت .مومش رو جدا میکنن و میزارنش تو شیشه ،شیشه رو هم ته ساک سحرقایم میکنه. سوار شدیم و با پیکانبار میایم ب سمت خونه خالم ک اونم یه روستا پایین تر بود مادر وپدرم پیاده میشن سحرم بغل من و ساکشم رو شونم همینکه سحر و گذاستم زمین ساکم اروم هنوز یادمه بخدا اروم گذاشتم زمین ، پسر خالم ک همسن سحر بود گریه کرد خالم بهم پول دادگفت خاله، پسرم و سحرو ببر مغازه سر کوچه منم دوباره سحرو بغل کردم و با پسر خالم بردم مغازه وقتی برگشتم از مغازه ،بابام انقدر منو با دستاش کتک زد ک من داشتم بی هوش میشدم و نمیدونستم برا چی کتک میخورم بعدا متوجه شدم موقعه ایی ک ساک وگذاشتم زمین شیشه عسل شکسته و ریخته انقدر منو زد ک خودش خسته شد. سرم تا دوروز گیج بود خواست خدا بود ک بشکنه و واقعا مقصر من نبودم خوب اگ میدونستی عسل تو ساکه یا بهم میگفتی یا خودت میاوردیش وقتی به گذشته برمیگردم و به یاد قدیم میفتم دلم میگیره و گوشه چشمم اشکی ناخداگاه پایین میاد ک مگه من چه گناهی داشتم ک به دنیا امدم و باید این همه شاهد ناراحتی و غم مادرم و خودمون میشدممن میدونستم پدرم جلوی کسی دعوا نمیکنه همیشه دوست داشتم کسی بیاد خونمون و پیش ما بمونه مثلا دخترای فامیل ک تقریبا همسن من بودن اصرار میکردم که بیاین خونه ما که هم تنها نباشیم و هم پدرم داد و بیداد نکنه خداروشکر خواهر دومم درسش خیلی خوب بود ولی من شاگرد متوسط کلاس بودم . و تنها امیدم این بود ک من خیلی زیبا هستم و یک روز از این خانه میرم و بهترین زندگی را میکنم ولی بازم ته قلبم برای مادرم میسوخت . همیشه با خدا حرف میزدم و دعا میکردم نمازم را سر وقت میخاندم پدرو مادرم نماز نمیخواندن ولی من بخاطر اینکه در مدرسه نماز میخوندیم و ب ما یاد دادن من علاقه خاصی ب نماز خواندن و صحبت کردن با خدا پیدا کردم بعضی وقتا کنار مادرم مینشستم و از گذشته برایم حرف میزد من بخاطر اینکه پدرم کمتر مادرم را اذیت کند همیشه دم دست پدرم بودم وهرچه میخاست خودم براش میاوردم پیکان بار پدرم که باهاش بار میبرد همیشه خدا خراب میشد. هروقت خراب میشد من کنارش مینشستم که اگر اچاری وسیله ای میخاست بهش بدم من هرطوری بود میخاستم مادرم از پدرم دور باشه و من کنار پدرم باشم وکارهایی ک داره رو انجام بدم خواهر سومم هم ی جورابی خودم بزرگ کردم مادرم فقط ب او شیر میداد من لباسهایش را میشستم وهمیشه بغلم تابش میدادم و جوری که وقتاییکه هم سن و سال های من بازی میکردن ومن بخاطر خواهرم ک بغلم بود نمیتونستم بازی کنم فقط نگاهشون میکردم و خواهرم رو روی پاهام میزاشتم و براش الکی مثلا لالایی میخوندم سحر خیلی وابسته من شد
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_چهارم
زندگیمون جریان داشت تا اینکه خبر فوت پدر مادرم رو آوردن مادرم خیلی ناراحت بود چون واقعا این همه سال پدربزرگمون همه جوره آزمون حمایت کرده بود.
از اونجایی ک خیلی پولدار بود ارث خوبی به مادرم رسید ومادرم از اینکه خونه نداشتیم و کرایه نشین بودیم خسته شده بود پول ارث را به پدرم داد و گفت باهاش ی خونه بخر ولی پدرم پول ارث را داد جای زمینی ک بهترین جای شهرمون بود و میتونست با اون پول خونه کوچیکی بخره ولی گفت میخواهم زمینی بهترین جا بخرم و ب دلخواه خودم بسازم پدرم جوشکار ماهری بود ولی مغازه ایی نداشت و اگر کسی کار جوشکاری داشت پدرم میرفت و پول جوشکاری را پس انداز میکرد و با پیکان بار بارهم جا ب جا میکرد ک خرج و مخارج را جور کنه و با پولی ک پس انداز کرد تونست ی وامی هم بگیره و زمینش را کم کم بسازه من در اون موقع راهنمایی بودم وهمچنان مستاجر بودیم و از فامیل گرفته تا همسایه ها هرکسی منو میدید عاشق من میشد. و بخاطر اینکه در کارها خیلی زرنگ بودم و خیلی تیپ میزدم فکر میکردن ک من بزرگ هستم بیشتر فامیل حرفشون این بود ک فقط ساناز قبول کنه هر وقت دوست داشت و بزرگتر شد جشن میگیریم فعلا ب عنوان نشون انگشتری دستش کنیم و من درسته خیلی خونه پدر اذیت بودم ولی خیلی مغرور و همیشه ب خودم میرسیدیم و همیشه لباس های شیک و تمیز میپوشیدم و همیشه سعی میکردم خودم را شاد کنم اون زمان دستگاه سیدی ت بود که پدرم یکی خرید ومن چندتا سیدی اهنگ خریدم ک وقتی پدرم نبود یکی از سیدی ها را میزاشتم و صداش رو کمی زیاد میکردم و میرفتم جلوی اینه موهام و شونه میکردم یه ارایش ملایمی میکردم و جارو برقی نداشتیم با جارو دستی تمام خونه را جارو میکردم و ظرفها را میشستم و خونه را گرد گیری میکردم و حیاط رامیشستم و در اخر عودی روشن میکردم و وقتی مادرم از خرید یا خونه برمیگشت کیف میکرد و منو بیشتر از اون دو خواهرام دوست داشت سپیده که همیشه درساش و میخوند و با عجله میرفت تو کوچه و با بچه ها بازی میکرد .و من کم کم در کارهای خانه حرفه ای شدم جوری که وقتی مهمان میومد مادرم مینشست و خودم تنهایی تمام کارها راانجام میدادم وهمیشه بهترین روزهای من عید یا تابستون بود چرا چونکه تابستون بخاطر اینکه ما به اصفهان میرفتیم، و عیدا که هوای خوزستان خوب و بهاری بود خاله ام ب خونه ما میامد البته در خوزستان فامیلاها از دایی و خاله ها گرفته تا بقیه اقوام دور زیاد بودن ولی خاله خونه ما میومد و هرجا ک خاله ام میرفت ماهم برای عید دیدنی ب همراهش میرفتیم. من عاشق پسر اول خاله ام شدم چون هم بسیار زیبا بود هم خوش اندام و مودب و دلسوز از همه مهمتر من شناخت خوبی روی پسر خاله و خانواده اش داشتم و دوست داشتم عروس خاله ام شم یه سال ک برای عید اومدن خونه ما خاله ام به مادرم میگه من ساناز را برای پسرم پارسا خواستگاری میکنم بنظرت شوهرت قبول میکنه؟ مادرم گفت نمیدونم وقتی شوهر خاله ام این مسئله را مطرح کرد پدرم بسیار مخالفت کرد
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_پنجم
. ولی مستقیم نظرش رو نداد که خودش را ادم بده کنه. گفتم که پدرم هیچ وقت خودش را جلوی دیگران آدم بدی نشون نمیداد فقط ب مادرم گفت اگ ساناز موهاش همانند دندوناش سفید بشن من راضی نمیشم .پارسا کم خونی داره سانازهم کم خونه فردا بچه ناقصی میارن. ولی من عاشق پسر خالم شدم نمیدونم بخاطر اینکه همیشه عین خودم تیپ میزد یا بخاطر اینکه از محیط خانواده و ارامشی ک داشتن خوشم میامد یا اینکه خاله ام میگفت تو عروس من هستی احساس میکردم در اینده من باید با پارسا ازدواج کنم کلاخیلی راضی و خوشحال بودم و وقتی پارسا را میدیدم احساس خجالت میکردم و مثل سابق دیگه راحت نبودم ولی برعکس با برادر پارسا که یک سال با من اختلاف داشت خیلی راحت بودم جوری که همیشه با هم حرف میزدیم.
یواشکی وقتاییکه میدونستم پدرم باشوهر خاله ام به مهمانی رفته و تا دیر وقت نمیان و مشغول هستن من با برادر پارسا پدرام ب بازار و کافی شاپ و.. میرفتیم خیلی باهم حرف میزدیم دردودل میکردیم همیشه بهم میگفت پارسا دوست دختر داره فلان و بهمان ولی من بهش میگفتم اشکال نداره وقتی با من ازدواج کنه خودم درستش میکنم پدرام برای من هدیه میخرید خیلی باهم راحت بودیم من همیشه مثل یک دوست کنار خودم احساسش میکردم .وقتی خاله ام داشت بر میگشت اصفهان بهم گفت خاله با پارسا هم صحبت کردم و او هم گفته تو رو دوست داره و میدونم پدرت برای تو گوشی نمیخره من برات یه گوشی ساده میخرم تا باهم بیشتر حرف بزنید و و احساس دلتنگی نکنی و بیشتر پارسا را بشناسی منی ک عاشق پارسا شدم و عشق او کور وکرم کرد هیچی متوجه نمیشدم انقدر خواستگار های خوبی برایم میومد و بخاطر دلایل الکی همه را رد میکردم وجواب منفی میدادم . وپدرم که میدونست ک چرا من همه خواستگارها را جواب منفی میدم گفت پنبه را از گوشت بیرون بیار من نمیزارم ک با پارسا ازدواج کنی درکل من دختربه فامیل نمیدم .من انقدر گریه میکردم ک چشمام باز نمیشدن با گوشی ک خالم برام خریده بود هر روز باهم صحبت میکردیم و بیشتر وقتا پیام میددادیم و بعضی مواقع هم پدرام بهم زنگ میزد ومیگفت با پارسا رابطه خوبی داری ؟اگر اذیتت کرد بهم بگو منم از اینکه برادرشوهرم انقدر پشتمه و خاله ام هم خیلی منو دوست داره خودم را خوشبخترین آدم فرض میکردم . از اونجایی ک درسم زیاد جالب نبود سال اول دبیرستان رشته خیاطی قبول شدم یه روز ک پدرام بهم زنگ زد وگفت پارسا با دخترا در ارتباطه من خیلی ناراحت شدم گفتم ک به من ابراز عشق کرده امکان نداره با کسی باشه ومنو دوست داره حرف پدرام خیلی رومخم بود وباورش برام سخت بود قبلا هم این حرف و میزد ولی تا اون موقع فقط در حد حرف بود ولی الان من با او هر روز صحبت میکردم و به هم حرف های عاشقانه میزدیم و از اینده وزندگی مشترک دراینده صحبت میکردیم باورم نمیشد
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_ششم
یک روز با دوستم صحبت کردم و اونکه از تمامی ماجرا من خبر داشت بهش گفتم بیا با گوشی خودت ب پسر خالم زنگ بزن ببینم چطور با تو حرف میزنه اصلا اهل دوست دختر بازیه یا نیتش برا ازدواج با من قطعیه رعنا دوستم قبول کرد بهش زنگ بزنه و در عین ناباوری پسر خالم انقدر تحویلش گرفت با بار اول ک من داشتم سکته میکردم انگار دنیا بر سرم خراب شدانقدر گریه کردم و مادرم رو مجبور کردم که زنگ بزنه به خالم تمام ماجرا را بهش بگه و خالم گفت بابا اینا ک از هم دورن و شوهرتم که قبول نمیکنه و لج بازی میکنه، پسر منم جوون مطمئن باش سانازو دوست داره ولی الان مجرده و تحت فشار برای همین اینکار وکرد ولی من راضی نشدم گفتم دلیل نمیشه بخاطر اینکه از من دوره باید بمن خیانت کنه منی که انقدر عاشق او بودم بخاطر او چقدر اشک ریختم تمام خاستگارهامو رد کردم و برای بار اول با پدرم موافقت کردم و به مادرم گفتم به خاله بگو ساناز دیگه هیچ علاقه ایی ب پارسا نداره و خیلی خوب شد ک ما باهم صحبت کنیم و یه سری چیزا رو متوجه شدمبا خودم لج کردم و وقتی نماز میخوندم میگفتم خدایا خواهش میکنم یه ادم حسابی سر راه من قرار بده ک خونه داشته باشه، اخلاق خوبی داشته باشه ومنو خیلی دوست بداره و یه شغل خوب که پدرم دیگه بهونه نیاره و موافقت کنه چون من که علاقه ایی به درس نداشتم و از لج خاله و پارسا هم که شده بود میخاستم ازدواج کنم و از اینکه انقدر بحث و دعوا بین مادرم و پدرم بود که فقط میخاستم ازدواج کنم و برای خودم تشکیل خانواده بدم و از این خونه برم برا خودم ارامش داشته باشماول دبیرستان را تمام کردم و تابستان بود ک همسایه ما ک خیلی باهم رفت وامد داشتیم سفره حضرت ابوالفضل گرفت و من ومادرمم رفتیم از اونجایی ک من دختر پرانرژی و خون گرم و پر جنب و جوشی بودم رفتم ک سفره را کمک زن همسایه پهن کنیم و غذاهای نذری رو روی سفره بزاریم ک زن همسایه بهم گفت ساناز ب مادر شوهرم سلام نمیکنی منم سمتش رفتم و سلام کردم و وقتی نذری تموم شد بعد از سه روز زن همسایه به اومد خونمون گفت مادرشوهرم از ساناز خیلی خوشش اومده ومیخاد برای پسر دومش خاستگاریش کنه مادرم گفت باید به پدرش بگم هرچی اون بگهوقتی مادرم به پدرم گفت پدرم گفت خانواده خوبی هستن احمد ک همسایه ما بود پدرم خیلی قبولش داشت ومیگفت ادم حسابی هستن و خیلی خانواده خوبین بهتره که بگیم بیان از نزدیک ببینیمشون
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_هفتم
تو یه شب قرار گذاشتن ک بیان و من هم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و بخاطر وسواس پدرم اجازه نداشتیم آریش کنیم و در اون سن اصلاح کنیم همه ی دوستام حداقل پشت لب هاشون رو میگرفتن ولی من اجازه نداشتم هرچند بدون اصلاح هم خیلی زیبا بودم
وقتی خانواده اقای احمدی وارد شدن چون همسایه مون هستن یکم از خجالت و استرس کم شد وقتی نشستن وکمی صحبت کردن من با سینی چای وارد شدم و بعد از تقسیم چای کنار مادرم نشستم و با اجازه پدرم وارد اتاق شدیم که صحبت کنیم خواستگارم اسمش علی بود و با قدی ۱۸۰و پوستی همانند خودم سفید و موهای بور و جذابی داشتی خیلی زیبا بود و زیبای منحصر به فردش باعث شد به دلم بشینه همیشه از افراد خوش پوش و زیبا خوشم میامد طوری زیبا بود که همه ی فامیل تو نامزدی بهم میگفتن شبیه برد پیته ومن ذوق میکردم . فامیل از دیدن علی شوکه نشدن چون میدونستن ک من به کم قانع نیستم در انتخاب شوهر باید بهترین خواستگارم را انتخاب میکردم و علی درنگاه اول عاشق من شد وموقع صحبت بمن گفت اول شما شروع کنید و من با اینکه ۱۷ سال سن داشتم وکلاس دوم دبیرستان بودم ولی نمیدونم خداوند چه اعتماد به نفس عمیقی بهم داد و بهترین کلمات را بیان کردم و او همچنان گوش میداد و جواب تک تک سوالاتم را پاسخ داد بهش گفتم من دوست ندارم در روستا زندگی کنم اخه خونه پدریش خیلی بزرگ بود ک مادرش بعد از اینکه پدرشون فوت میکنه برای پسراش از همون خونه بزرگی که درش زندگی میکردن برای چهارتا پسرش خونه میسازه خونه ی شوهرمنو تا حدی ساخته بود ولی خدایی شیک ساخته بودن و درادامه گفتم مهمترین چیز که در زندگی برای من مهمه اخلاق و غیره گفتم و گفتم و اون همه را پذیرفت و هیچ نگفت موقع خداحافظی زن همسایمون که خیلی باهاش راحت بودم که الان جاری بزرگ من هست و فقط این از اون زمین سهم نبرد و مادر شوهرم نقدی سهمش را بهش داد چون دوست نداشت در روستا زندگی کنی منظورم از روستا نه اینکه مثل زمان های قدیم باشه نه تمیز و امکانات داشت فقط یکم با شهر ما فاصله داشت که بعدا شهر شد .و بعد از خواستگاری مادرم خیلی باهام صحبت کرد ک علی بدلم نشسته و پسر خوبیه هم خودش هم مادرش بنظر خودمم هم بد نیامد ولی بیشتر قصدم این بود ک هر چه زودتر از خونه پدرم فرار کنم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_هشتم
روز بعد جاریم برای جواب اومد و منم گفتم جوابم مثبته گفت علی خواسته یک بار دیگه با تو صحبت کنه گفته اون روز من نتونستم صحبت کنم بخاطر اینکه زمان کم بود و این دختر نسبت به سنش خیلی بیشتر میفهمهاجازه داده بود تا من تمام حرفهام رو بزنم و خودش سکوت کرد فقط جواب سوالات منو میداد پدرم گفت اگ دوست دارید با اقای احمد برید هم محل زندگیشون رو ببینید وقتی رفتیم ماروبردن خونه ای که ساخته بودن رو بهم نشون دادن و وقتی ک جاریم به علی زنگ زد که ما اومدیم خونه و ساناز و خانواده هم اوردیم بعد نیم ساعت بقول خودشون چطوری خودت و رسوندی و امدی اونم با موتور اخه سرکار بود وحسابدار یه شرکت پیمانکار بود و ماشین نداشت و قتی اومد رفتیم زیر درختی که درحیاط داشتن صحبت کرد و قرار گذاشتن که فرداش بریم آزمایش خونوتدارک نامزدی داده شد من تنها هدفهم این بود که در زندگی ارامش و تفاهم داشته باشیم و هیچ وقت نزارم که شوهرم بهم زور بگه و زندگی مادرم رو تجربه خودم کردم وقتی کنار علی بودم احساس امنیت و رهایی و ارامش داشتمعقد کردیم و مشغول خرید جهیزیه شدیم وبا وام ازدواج تونستیم بقیه کارهای خونه رو هم انجام بدیم وبعد عروسی بریم خونه ی خودمون. بخاطر اینکه خونه مادرشوهرم بزرگ بود و باصفا عروسی و در اونجا گرفتیم هم بخاطر کمتر شدن هزینه ها هم بخاطر با صفا بودنش خاستم همه باهم مثل زمان های قدیم قاطی باشن و هرکس درکنار همسرش باشد وقتی خبر عروسی من به خاله ام رسید خیلی ناراحت شد ولی بعد از چندماه که گذشته بود و با صحبت های بقیه خاله هام و مادرم خالم راضی شد وچون عروسی ما درعید بود خالم اومد من انقدر زیبا شده بودم که خودمم هم باورم نمیشد تو اون لباس سفید و زیبا همه ی فامیل های علی میگفتن چقدر خوش سلیقه ای علی و تمام دختران فامیل که خیلی از من بزرگتر بودن هنوز مجرد بودن حسرت منو میخوردن. وعروسی به خوبی و خوشی پایان یافت و من بعد از دوسال مادر شدم و اولین فرزندم بدنیا امد دخترم بقدری زیبا بود ک پرستارا همش میبردنش پیش خودشون و میگفتن بزار یکم پیش ما باشه به بهم نشونش میدادن. مادرم و مادرشوهرم رفتن و بچه م اوردن و همون طور ک شوهرم گفته بود بعدچندسال مادرشوهرم برا بقیه برادرشوهرامم خونه ساخت و اونا روهم سرو سامون داد و انگار خیالش راحت شده بود سکته کرد و احمد پسر بزرگش اوردش و ازش نگه داری میکرد والبته زمین گیر نبود خودش با واکر راه میرفت
من خیلی احساس تنهایی میکردم وهمش میگفتم بیا خونمون و بفروشیم بریم شهر و نزدیک مادرم اینا زندگی کنیم ک دخترم پیش دبستانی رو اونجا باشه خونه نوساز و شیک و فروختیم اومدیم شهر خونه قدیمی خریدیم که کم کم تعمیرش کردیم و به دلخواه خودمون درش اوردیم دخترم ک اسمش ثنا گذاشتم وقتی کلاس اول بود با خانواده پدرم بدون شوهرم به اصفهان رفتیم چون پدرم میخاست اونجا گردنش و عمل کنه منم باهاشون رفتم پسر خاله فروشگاه بزرگی داشت و پسر دومش معتاد شد وقتی مادرم به پدرام گفت چرا معتاد شد یه نگاه به من کرد و چشماش پراز اشک شدن
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شب های آدم های این روزگار، آرزوهای مدرن تری باید،
مثلا: شبتان بی حسرت...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌷گاه باید رویید
در ڪنارِ چشمه
در شڪافِ یڪ سنگ !
🌿🌷به امید فردا...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
🌿🌷ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺣﺲ ﻧﺴﯿﻢ
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻭﺍﮊﻩٔ ﺧﻮﺏ💗
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_نهم
وپدرم رو بستری کردن و یه روز که
مادرم از بیمارستان بهم زنگ زد که اگه میخای بیا پدرت و ببین و مقداری وسایل داشت ک خاست برایش ببرم که پدرام گفت اجازه میدی مثل قدیم با موتور من ببرمت منکه یک زمانی با او خیلی راحت بودم و مثل یک دوست خوب میدونستمش گفتم باشه درمسیر راه بهم گفت خاله ازم پرسید چرا معتاد شدم حالا میخام جوابش و بهت بگم من دختری رو دوست داشتم ک حاضر بودم جونم رو بدم براش ولی نمیتونستم بهش برسم چون دختره یکی دیگه رو میخاست و مدام درمورد اون صحبت میکرد من شک کردم از صحبت هاش خیلی حرفاش اشنا بود فقط سکوت کردم همین طور ک سوار موتور بودیم گفت یادته چقدر با موتور تابت دادم چقدر باهم بیرون رفتیم چقدر باهم خندیدیم من بخیالم که اگه با پارسا ازدواج نکنی سهم من میشی و به این امید زندگی کردم همینکه خاستم بهت بگم من عاشق توام از پارسا حرف میزدی همینکه خاستم به مادرم بگم اون هم میگفت ساناز و پارسا مال همن پس من به کی میگفتم وقتی با پارسا بهم زدی وخاستم بیام خوزستان بهت بگم خبر نامزدی تو روشنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد تصمیم گرفتم برم خدمت و بااینکه پدرت هیچ وقت تو را بمن نیمداد خودم را گول میزدم ولی یاد خاطراتی ک باهم داشتیم قلبم و اتیش میزد و فقط نگاه به عکست میکردم و گریه میکردم یه روز یه هم خدمتی بهم گفت چرا انقدر گریه میکنی چرا نمیخابی برایش ماجرا گفتم ک نمیتونم عشقم را از ذهنم خارج کنم تا چشمانم را میبندم به یاد او میفتم بهم گفت بیا یه چیز بهت میدم بکش تمام خاطراتش را فراموش میکنی و برای چند ساعت راحت میخابی منم باخودم گفتم چیزی ک تو را از ذهنم پاک کند و بتونم راحت بخابم پس عالیه کشیدم وراحت استراحت کردم و بقیه شبها هم رفتم و ازش گرفتم وقتی نگاش کردم دیدم مثل چی داره گریه میکنه منم خیلی ناراحت شدم و باهاش گریه کردم گفت الان خیلی خوشحالم که بعد از چندین سال ابراز عشق کردمو راحت شدم و خیلی خوشحالم ک با علی خوشبختی و آرزوی من خوشبختی تو خیلی خوشحالم که دوباره باهم سوار موتور خندیدیم وگریه کردیم ومن مثل همیشه با تو بهم خوش میگذره دلم خیلی براش سوخت انگار دنیا بر سرم خراب شد که چرا من باعث خراب شدن زندگی این شدم و خودم را مقصر میدانستم من فقط اونو به چشم یه دوست خوب میدیدم و اصلا متوجه نشدم که عاشقمه و هرکاری میکنه از روی عشق و دوست داشتنه. خلاصه پدرم مرخص شد و ما به خوزستان برگشتیم و خیلی دوست داشتم پسری بیارم چون مادرم پسر نداشت ومن هم دختر اورده بودم انقدر راز ونیاز کردم وچیزهایی که طبع رو گرم میکرد و خوردم و رژیم سختی گرفتم و نذر ونیاز کردم تا اینکه باردار شدم و به خواست خدا فرزندم پسر شد و اسمش را احمد رضا گذاشتم چرا بخاطر اینکه من باردار نمیشدم یک روز ب زیارت گاهی ک در نزدیکی اصفهان بود رفتم و ازش خاستم ک کمکم کنه وباردار بشم و خداوند بهم دختری داد و من ی جفت فرش خریدم وبرای زیارت گاه هدیه دادم و برای پسر دارشدن هم به زیارت رفتم و گفتم فرزندم پسر بشه و اگر پسر شد اسمش را احمد رضا همانند اسم زیارتگاه میزارم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_اخر
و چنین شد سرنوشت من از زندگی با علی راضیم و احساس خوشبختی میکنم بعضی وقتا باهم بحث و دعوا میکردیم ولی زیاد طولانی نمیشد و همیشه برای آشتی اون پیش قدم میشد و خواهر دومیم درس خون بود ومعلم شد و با یه کارمند ازدواج کرد و خواهرسومی که حس عجیبی بهش دارم ازدواج کرد و ساکن اصفهانه و خیلی دلتنگشم و مادرم همچنان با پدرم مشکل داره طوری که داماداش متوجه شدن و خیلی باعث خجالت و شرمساری ماست و حتی با اینکه پدرم نوه داره ولی مادرم و از خونه بیرون میکنه و بعضی وقتا شوهرم برای آشتی پیش قدم میشه و مادرم را دلسوزانه دوست داره ومادرم همیشه میگه علی عین پسر نداشته ام هست.
من هنوزم هیچ وقت نمازم را ترک نکردم و موقع نامزدی به شوهرمم گفتم دوست دارم نماز بخونی و او هم همچنان نماز میخونه و من خیلی با خدا رفیقم و همیشه و هروقت خاستم مرتکب گناهی بشم از خدا ترسیدم و شرم کردم نه از کسی دیگه و همیشه خداهم برایم سنگ تموم گذاشت و هوامو داشته اگر اینو نوشتم فقط ب این منظور بود که همیشه در خانواده انقدر جنگ و دعوا نکنید که فرزنداز خانه و خانواده زده بشه و به سمت کارهای ناشایست بره خداروشکر میکنم بنظرم بچه هر جنسیتی باشه اونو باید با عشق وعلاقه بزرگ کنی چه فرقی میکنه پسر یا دختر ک بعضی مادر شوهرا یا شوهرا همش دوست دارن صاحب پسر بشن یه دخترم میتونه پیشرفت کنه و باعث افتخار خانواده بشه فقط مهم اینه که بهش بها بدی و براش وقت بزاری وخیلی وقتا شکر خدا میکنم که خدا به من یه برادر نداد که اگه میداد با پدرم دعوا میکردن یا اون پدرم رو میکشت یا پدرمون اونو، خدا مصلحت مارو بهتر میدونه
از بسکه به ما محبت نکردن ما سه تا خواهر هم بلد نیستیم که به شوهرامون ابراز محبت کنیم،میخایم ولی انگار خجالت میکشیم،چون من اولین بچه بودم کسی زیاد یادم نمیداد ولی من تمام تجربیاتم رو به خواهرم گفتم و نزاشتم اونا مثل من اذیت بشن وکمبودی داشته باشن همیشه با خواهرام رفیقم و خودمو بزرگ تر از اونا نمیدونم وهمیشه باهم درد ودل میکنیم ازم نظر میخان و بهم احترام میزاریم
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_اول
سلام من بهار، الان که این رو
می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر
همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم اینپسره خیلی از تو بزرگ ترهمن كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره
خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش
فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانوادهمن عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت
میکردن و میگفتن بهار چقدر شانس داشته که همچین شوهرش
گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار
خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایهبرادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرمبود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسممیخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از
قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نهعزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یافروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدایه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزمحقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوایبیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه ازخدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم
بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوم
باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم
باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چیشده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونموالا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشممگه تو خودت از پس کارای مزونبرنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدماییهستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگیمن باز شد....روز بعد شوهرم همراهم اومد مزون تا با فتانه حرف بزنه ، می گفت باید سفت و سخت جلوبریم اگر دلت به حالشون بسوزه فردا به ریشمون میخندن . خندیدم و گفتم چقدر سخت میگیری وحید ؟ بزار اول بیان ببینیم با شرایط ما کنار میاد ضامن معتبر داره بعدش
صحبت میکنیم . تو مزون منتظر اومدن فتانه بودم که دیدم در
زدن و با شوهرش اومد تو ، شوهرش اومد داخل با وحید دست داد و احوال پرسی کرد .شروع کردن به صحبت کردن باهم ، مرتضی گفت خانومم گفته شما شاگرد نیاز داری راستشو بخوای من دلم نمیادزنم هر جایی کار کنه ، درسته نیاز داریم که از خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و الان محتاجیم هر چقدر کم اما به خودم اجازه نمیدم زنم هر جایی
" کار کنه ...
وحید از مرتضی خیلی خوشش اومده بود، ازش کار و کاسبیشو پرسید و فهمیدیم که کجا مغازه داشتن ، وحید
گفت الان چیکار میکنی ؟اونم گفت بیکارم و دنبال کار ، گرمحرف زدن شدن و وحید گفت واسه شعبه دوم مغازه دنبال یه آدم کار بلدم ، نمیتونم به شاگرداعتماد کنم . به مدت میخوای اونجا کار کن بعدش اگر خوب بود قرار داد بنویسم و با هم کار کنیم ، یه درصدی از سود مغازه رو بهت میدم. اینجوری شد که فتانه پیش من مشغول به کار شد و شوهرشپیش وحيد .یکی دو ماهه اول فتانه خیلی خوبکار میکرد ، وحید هم از مرتضی خیلی راضی بود . آدمای اصل و نسب داری بودن و از نامردی یکی به اون روز افتاده بودن
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_سوم
. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا
میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلیمحوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن
بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم...
اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم
خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین
بشینن؟وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولیمن ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتمتا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من کهنیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش
هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارمفتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد وتونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامهدو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این زن داداشت به زندگی تو حسودی
میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از رابطه اش با شوهرش میگفت که باهم بودنشون یکی دو ساعت طول میکشه ، یه بار که پیش وحيد بودم بهش گفتم فتانه اینجوری میگه....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهارم
وحید خندیدگفت خوش به حال شوهرش . نمی دونم چرا از این حرف وحید ناراحت شدم و حالم گرفته شد، اصلا انگاری بعد اون حرف به فتانه بد بین شده بودم .فتانه گاهی صبحا میومد مزون و میگفت خوابم میاد وقتی میگفتم مگه دیشب چیکار کردی می گفت مگه شما فقط مبخوابین ؟، فتانه مدام از شوهرش میگفت اونقدری با آب و تاب تعریف میکرد که یه جورایی ارتباط من و وحید به نظرممسخره میومد . یه بار که تو خونه نشسته بودم صدای داد و فریاد مرتضی اومد ، اومدم پشت در و دیدم با فتانه بحثش شده . دیگه به حرفاشون گوش نکردم و اومدم داخل خونه ،شب به وحید گفتم مرتضی و فتانه داشتن دعوا میکردن برام عجیبه ، یهو از دهن وحید در اومد و گفت اونا همیشه مثل خروس جنگی بهممیپرن کجاش عجيبه ؟با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ اون که یکسره میگه زندگیم گل و بلبله. وحید اومد پیشم و گفت هیشکی زندگیش گل و بلبل نیست ، اصلا هیچ زنی مثل خانوم من گل نیست . اینا رو هم ول کن ، بیا بریم شام بخوریم ، روز بعد قرار بود من برم قشم تا جنس جدید بیارم . اونشب وحید کلی مهربون شده بود و مدام میگفت دلم نمیاد تو بری . کنار هم عاشقانه شام خوردیم و روز بعدمن راهيه قشم شدم .تازه دو روز بود رسیده بودم قشم که دیدم زن داداشم دو سه بار زنگ زده و من حواسم به تلفن نبوده ، بهش زنگ زدم که گفت کجایی بهار معلوم هست ؟ جوری با عصبانیت صحبت میکرد که فکر کردم اتفاقی افتاده ، گفتم چی شده که گفت ببین بهار من داشتم از بیرون میومدم که دیدم شوهرت و این دختره فتانه با هم از خونه در اومدن ، شوهر دختره هم نبود....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
شبتون بخیر 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾