#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_چهلوپنج
وقتی جاوید رو دید خیلی خوشحال شد وگفت خوشحالم زندگیت دوباره خوب شد و همه به بيگناهيت پی بردن ..خدا نيامرزه علي رو..
براي اينكه بحث رو عوض كنم تا سراغ مامان رو گرفتم.اما بابا دوباره گریه کرد .تعجب كردم ..نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم ..
. با خنده رو به بابا كردم و گفتم حتما مامان خونه سکینه خانم رفته بابا؟؟خبرش كن زود بياد..بابا نميدونی كه چقدر دلتنگشم دلم ميخواد كلی بغلش كنم و بو كنمش ..بابا سرش رو انداخت پايين و زير لب گفت نه دخترم ...مادرت ... با نگرانی گفتم چی شده ؟مادرم کجاست ؟ بابا مامان كجاست حالش خوبه ..تو رو خدا حرف بزن ..بابا بعد از مدتى گفت :دخترم مادرت خيلي چشم به راهت بود خيلى منتظرت بود.. اون هيچوقت حرفايي كه پشتت ميزدن رو باور نكرد و هميشه ميگفت یه روز ارباب متوجه همه چی ميشه و پشيمون ميشه و تو رو به روستا برميگردونه .. اما مادر بيچارت از دوری تو انقد بيتابی و گريه كرد كه عمرش کفاف اون روز رو نداد ...با شنیدن این حرف دنيا رو سرم آوار شد ..گوشام زنگ ميزد اینقدر شک زده شدم که ماتم برده بود.نه اين امكان نداشت مادر من كه خيلی جوون بود...هر چی بابا صدام ميزد هیچی نمیشنيدم ....حتی جاویدم صدام میزد نمی فهمیدم و یک هو بدنم سست شد و زانوهام شل شدن حس کردم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ****
ارباب :
تو اتاقم بودم و از ترس و استرس پشت هم سيگار ميكشيدم .پنج دقيقه بود كه فيروزه با مباشر به سمت خونه باباش حركت كرده بود هر چى خواستم تو اون دو روز قضيه مرگ مادرش رو بهش بگم نتونستم ..چون اينو ميدونستم كه فيروزه خيلي به مادرش وابسته بود و حسابی با شنيدن اين خبر داغون ميشد اما خوب تا كى مى ميتونستم پنهونش كنم ..بلاخره بايد ميفهميد ..ديوانه وار تو اتاقم راه ميرفتم و با خودم فكر ميكردم یعنی الان رسيده خونشون ؟يعني الان همه چی رو فهميده ؟الان چه حالی داشت ...داشتم ديوونه ميشدم و نميدونستم از اين به بعد چطور به چشم فيروزه نگاه كنم ..چون ميدونستم كه اون من رو حتما بازخواست ميكنه و من رو مقصر مرگ مادرش ميدونه ....همونطور كه تو اين حال بودم ..صدای اومدن ماشين رو به عمارت شنيدم با تعجب از پنجره به بيرون نگاه كردم و مباشر رو ديدم كه تنها از ماشين پياده شد ..خيلي نگران شدم و با عجله از اتاق بيرون رفتم و خودم رو بهش رسوندم ..مباشر هم به سمتم دوييد و با عجله گفت که فيروزه حالش بد شده و بردنش درمونگاه و الان همراه جاويد و پدرش اكبر تو درمونگاهه ....ديگه هيچی نشنيدم و با عجله به سمت درمونگاه رفتم ...تو راه همش نگران بودم نكنه بلايی سر فيروزه بياد...تا وارد حیاط درمونگاه شدم صدای جيغ های پسرم رو شنيدم که تو بغل اکبر میکشید ..اکبر با دیدنم اومد سمتم و زد زير گريه و گفت ارباب دخترم داره از دست میره تو رو خدا يه كاری كن ...از اونطرف هم جاويد تو بغل اكبر بيتابی ميکرد و جيغ ميكشيد ...با عجله وارد درمونگاه شدم که فيروزه رو دیدم روی تخت خوابیده و چشماش بسته است وسرم دستش هست به دکتر گفتم چی شده ؟حالش چطوره ؟ دکتر گفت :خدا بهش رحم كرد شوك بدی بهش وارد شده ..از شنیدن خبر ناگهانی مرگ مادرشون این اتفاق براشون افتاده .شوكه شده..فشارش خيلی پايين بود ..اما الان بهتره بهش سرم وصل كردم فعلا بيهوشه ..اما نگران نباشيد چند دقيقه ديگه بهوش مياد ...اما من خیلی نگران بودم ..ميترسيدم فيروزه من رو نبخشه و بازم ازم فرار كنه ...به سمت حیاط رفتم و جاوید رو که تو بغل اکبر گریه می کرد گرفتم ..پسرم دلش اغوش مادرش رو میخواست ...شروع کردم تکون دادن و ساکت کردنش هیس پسر قشنگم الان مامانت میاد ...گریه نکن ....الان مامانی مياد و سه تايی ميريم خونه ..همونطور جاويد رو بغل كرده بودم و سرش رو گذاشته بودم رو شونم و سعی داشتم آرومش كنم و بعد از چند دقيقه با صدا زدن دکتر به سمتش رفتم
فيروزه:
چشمام رو که باز کردم نمی دونستم چی شده و کجام ... سرم هنوز سنگین بود و احساس ضعف می کردم ... یک هو دیدم ارباب با جاوید داخل شدن ... ارباب با دیدنم نگران پرسید فيروزه حالت چه طوره ..گيج و منگ نگاش كردم و گفتم من چرا اینجام ارباب گفت چیزی یادت نمیاد کمی فکر کردم اما سرم درد می کرد جاوید رو که گریه می کرد گفتم بزاره کنارم ...تا جاوید رو کنارم گذاشت پسرم خودش رو تو بغلم انداخت،یادم نمی یومد که چه اتفاقی افتاده ..كه در اتاق باز شد و بابا رو دیدم تا منو دید با گریه گفت اخ دخترم ...دختر بیچاره ام که مادرت رو ندیدی بیچاره مادرت چقدر منتظرت شد اما نیومدی ..انقد نيومدی كه بدبخت دق كرد و مرد ..یک هو همه چیز یادم اومد بابا و مرگ مامان اشک تو چشمام جمع شد که ارباب دستم رو گرفت با شدت دستم رو از دستش دراوردم و بلند شم و داد زدم همش تقصیر توعه لعنتیه .
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_چهلوشش
زندگیم رو نابود کردی اون از جوونیم و اون از افتاب بعدم مادر بیچاره ام چی از جونم ميخوای...ازت بيزارم ..كاش هيچوقت نبودی .كاش هيچوقت نميديدمت ... تو با من چكار كردی ..همه چيزم رو ازم گرفتى..
منتظر بودم ارباب با شنيدن حرفام عصبانی بشه اما ارباب به جای اینکه عصبانی بشه منو محکم تو بغلش گرفت تا از تخت پایین نيوفتم و من همونطور كه بلند بلند گريه ميكردم با مشتای کم جونم شروع کردم بع زدنش ولم کن ... ازم دور شو! اما اون من رو سفت گرفت بود و نمیدونم چقدر تو بغلش بودم و گریه کردم برای مادر بیچاره ام ***
یه هفته گذشت ..یه هفته از شنیدن اون خبر بد یه هفته از زمانی که فهمیدم بی مادر شدم چرا من این همه بدبختم ...تو اين يه هفته فقط گريه كرده بودم ..چقدر تو زندگیم رنج بکشم تا کجا طاقت بیارم یه هفته بود حتی حوصله جاویدم رو هم نداشتم و درست به پسرم نرسيده بودم ...بیچاره پسرم که هم چنین مادری داره یه هفته بود غذای زیادی نمیخورم و چند لقمه به اصرار ارباب میخورم يه روز كه تو اتاق تو حال خودم بودم و داشتم اشك ميريختم و جاويد پسرم هم يه گوشه كز كرده بود ..سرمه اومد تو اتاقم دنبال جاويد ...و با ديدن جاويد تو اون حال از دستم عصبانى شد و بهم گفت كه من مادر خوبی نیستم چون پسرم داره رنج میکشه ..و من همه حرفاش رو قبول داشتم .و تو اين مدت اصلا حواسم به جاويد نبود ..
هوا تاریک شده بود و من بی جون رو تخت افتاده بودم که در اتاق باز شد و ارباب وارد اتاق شد به سمت تخت اومد و کنارم نشست ..اشکای چشمم روی صورتم خشک شده بود ..وقتي ياد مادر مظلومم ميوفتم دلم میخواست بمیرم..حتما بخاطر حرف و حديث هايي كه به دروغ پشتم بود دق كرد و مرد ..ارباب بشقاب غذا رو نزدیکم اورد و یه قاشق از برنج رو پر کرد و به سمت دهنم اورد سرم رو برگردوندم که گفت میدونی الان یاد چی افتادم یاد اون روزای اول که اومده بودی اینجا یادته یه شب من با دستم بهت غذا دادم ....یادته ول کن نبودی ..پوزخندی زدم که سرم رو به سمتش برگردوند و با لحنی جدی گفت باشه غذا نخور تا بمیری ...اما هیچ به جاوید فکر کردی اره تو مادرت رو از دست دادی اما مهم اینه بچه گیات داشتیش ..کنارت بوده اما با رفتن تو جاوید نابود میشه .... شاید فکر کنی من هستم سرمه هست اما من جای تو رو براش نمیگیرم .سرمه جای مادرش رو پر نمیکنه دلت میخواد جاوید حال الان تو رو درک کنه سری رو به نشونه نه تکون دادم که ادامه داد من نمیگم به خاطر من بخور اما به خاطر جاوید سر پاشو ... باز قاشق رو طرف دهنم گرفت که ناخوداگاه دهنم رو باز کردم ارباب با لبخند مهربونی گفت افرین ... قاشق قاشق غذا خوردم و اشکام ریخت ....نمیدونم چقدر گریه کردم یا چند قاشق خوردم وقتی ارباب بشقاب رو روی میز گذاشت نگاهی بهش کردم ارباب دستم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید تو بغلش افتادم ... منو محکم بغل کرد و گفت منو ببخش عزیزم .... تمام این اتفاقات تقصیر منه ..اما بهت قول میدم دیگه رنجی نکشی دیگه نمیزارم چیزی اذیتت کنه خیلی گریه کردم ...تو بغل ارباب ... ارباب با دستش موهام رو نوازش می کرد و دم گوشم حرف میزد بهش گفتم منو ببر سر قبر مادرم ارباب هم قول داد منو ببره ،اونشب ارباب تا صبح من رو نوازش كرد و صبح با ارباب به سمت گورستون روستا رفتیم ... تا به قبر مادرم رسیدیم نمیدونم چه طور حس کردم پاهام سست شد نمیخواستم جلوتر برم توانایش رو نداشتم ... ارباب که متوجه شد با دستش کمرم رو گرفت و منو به خودش تکیه داد منو با خودش نزدیک قبر برد و کمکم کرد بشینم تا نشستم خودم رو روی قبرش انداختم و شروع به گریه کردن ،انقد حرف زدم و ضجه زدم تا يكم آروم شدم بعد از یک ساعت که خوب سبک شدم همراه به ارباب خونه برگشتيم.وقتی وارد خونه شديم جاوید با دیدنم خودش رو به بغلم انداخت اخ چقدر من بد بودم که این مدت از پسرم غافل شده بودم ..بعد از دو روز اتفاق خیلی خوبی افتاد که منو خوشحال کرد اونم اومدن سولماز بود ...با دیدنش باورم نمیشد خودش باشه اما سولماز گفت ارباب دنبالش فرستاده خیلی از ارباب ممنون بودم .... جاويدم مثل من با ديدن سولماز ذوق زده شد.. و تمام روز رو تو بغلش موند از اومدن سولماز خيلي خوشحال شدم .. شب منتظر بودم ارباب برگرده ...ازش ممنون بودم و میخواستم تشکر کنم به خاطر برگردوندن سولماز ...سولماز برام تعریف کردکه ارباب مقداری بهش پول داده به خاطر تشکر از این مدت که مراقب من و جاوید بوده ..بهم گفت انگار ارباب
خيلی عوض شده و خيلی دوست داره ..و از اينكه منو ارباب بهم برگشته بوديم خيلی خوشحال بود..به سولماز گفتم دلم خيلی برای زيبا خانم و دكتر و زهرا خانم تنگ شده و ازش حال زيبا خانم و آقای دكتر رو پرسيدم ...سولماز لبخندی بهم زد و گفت اونا هم خيلي خوبن ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_چهلوهفت
وقتي شما رفتين در نبود جاويد خونه خيلي سوت و كور شد و چند روز بعد از رفتنتون زیباخانم و دکتر یه دختر بچه زيبا رو به سرپرستی گرفتن و اسمش رو افتاب گذاشتن ..
با شنيدن اين حرف قلبم لرزيد باورم نمیشد اسم آفتاب من رو روي بچشون گذشتن...خیلی گریه کردم .... واقعا جفتشون فرشته بودن ***
شب بعد از خوابوندن جاويد منتظر ارباب موندم ...بعد از مدتها به سرووضعم رسیده بودم..چشمام رو سرمه زده بودم که زیباتر ودرشتتر شده بود و لباس زیبایی تنم کردم و به خودم عطر زده بودم بالاخره ارباب خسته رسید ...تا وارد اتاق شد اول منو ديد تعجب كرد..و بعد با لبخند اومد سمتم و گفت چه عجب!!تازه شدی همون فيروزه قدیمی ..سمتش رفتم و کمکش کردم کتش رو در بیاره بعد از دراوردن کت خواستم برگردم که دستم وگرفت و گفت کجا ؟ نمی دونم استرس گرفته بودم مثل دخترای تازه عروس شده بودم با صدای لرزونی گفتم برم کت رو اویزون کنم ارباب که به چشمام زل زده بود و جور خاصی نگام میکرد کت رو گرفت و پرت کرد روی مبل و گفت تا حالا بهت گفته بودم چقدر چشمات قشنگه از حرف تکراریش خندیدم که ...
صبح از خواب که بیدار شدم یاد دیشت که می افتادم سراسر خجالت میشدم و حس خوبی داشتم ارباب اصلا با سه سال قبل رفتارش قابل مقایسه نبود.. از وقتی برگشته بودیم خیلی رفتارش عوض شده بود وواقعا این رفتارش رو دوست داشتم.. به صورت خوابش نگاه کردم و یاد چهره جاوید موقع خواب افتادم ولبخند زدم دستم رو به طرف موهای روی پیشونیش بردم و روشون دست کشیدم مثل موهای جاوید نرم وخوش حالت بود تا خواستم دستم رو عقب بکشم با چشمای بسته مچم رو گرفت و با صدای خواب الو گفت کجا؟از حرکتم خجالت کشیدم فکر نمی کردم بیدار باشه با صدای لرزونی گفتم برم ببینم جاوید بیدار نشده ارباب هنوز دستم رو داشت چشماش رو باز کرد و خیره نگام کرد با دیدن نگاه دقیقش صورتم سرخ شد که صورتش رو جلو اورد ومنو بوسید و گفت دوستت دارم ...با شنيدن اين حرف از زبون ارباب تمام وجودم مثل آتيش داغ شد...
غروب بود كه پيش جاويد بودم..از وقتى که ارباب بهم گفته بود دوستم داره اصلا انگار گیج بودم باورم نمیشد ارباب صبح بهم گفت دوست دارم و در ادامه حرفشم گفت نه به خاطر اینکه مادر پسرشم بلکه خودم رو دوست داره ..بادست جاويد كه صورتم رو برگردوند به خودم اومدم ..
صورتش رو محکم بوسیدم و گفتم جان دلم ..قربونت بشم من .. توپ کوچیکش رو نشون داد و گفت بازی خندیدم ...و بغلش کردم و تو حیاط بردم ... جعفر پسر مباشر که حدودا پانزده سالش بود و گاهی برای کمک میومد رو صدا زدم و گفتم با جاوید بازی کنه اونم با خوشحالی قبول کرد که پدرش مباشر گفت مواظب ارباب زاده باشی .... پسرش هم چشم گفت ..وقتی خيالم از جاويد راحت شد ..دلم خواست امروز خودم برای ارباب نهار درست کنم پس به سمت آشپزخونه رفتم و به صديقه خانم گفتم ميخوام غذا درست كنم .. اولش راضی نمیشد اما من کار خودم رو کردم ... موقع نهار منو خاتون وسرمه و جاویدپشت ميز نشسته بودیم منتظر ارباب بودم که بیاد یک هو یکی از خدمه پیغام اورد ارباب کار داره ونهار نمیاد ناراحت شدم ..دلم میخواست از غذام بخوره
بقیه شروع کردن خوردن ..منم به جاوید نهار دادم ...غروب شده بود که ارباب رسيد ....ازش پرسيدم نهار خورده که گفت خوردم اما گرسنمه.
رفتم و غذا رو گرم کردم و به اتاق برگشتم ارباب که روی تخت کنار جاوید غرق خواب نشسته بود صورتش رو بوسید و گفت چقدر میخوابه لبخندی زدم و گفتم امروز با جعفر توپ باز کرده خسته شده ارباب گفت نذار بره بیرون بازی کنه ..یک بار اتفاقی براش میوفته به نگرانیش لبخندی زدم و گفتم من مواظب بودم .وگفتم بفرماييد ناهار ..ظرف غذا روی میز چيدم که ارباب نزدیک اومد و گفت خودت خوردی گفتم نه هر دو تا نشستیم و شروع به خوردن کردیم .... وسط غذا گفت امروز غذا یه طعم دیگه میده ....نمی دونستم بگم یا نه اما گفتم من درست کردم ارباب نگاهی بهم کرد و گفت دستت درد نکنه ...اشپزیتم خیلی خوبه ... خوشحال شدم خوشش اومده بعد از جمع كردن سفره ارباب خسته پیرهنش رو در اورد و گفت بیا کنارم خیلی خوابم میاد با گفتن این كه ظرفا رو جمع میکنم میام خواستم برم بیرون که ارباب بازوم رو گرفت و گفت نمیخواد بعد جمع میکنن خودش روی تخت دراز کشید و منو هم کنارش خوابوند به ارباب نگاه کردم که چشماش بسته است گفتم ارباب....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_آخر
هوم خفه ی گفت که ادامه دادم میخواستم یه درخواستی ازتون بکنم حرفی نزد یعنی منتظره بقیه اش رو بگم..گفتم راستش شما اصلا به فکر سرمه نیستید خوب اون بیچاره هم ناراحت میشه ..يكم به اونم توجه كنيد از وقتي كه من اومدم همش تو اتاق منيد ..ارباب چشماش رو باز کرد وبا اخم گفت اگه گذاشتی بخوابم ..مثل اينكه تو سه سال كنارم نبودی و بعدم گفت باشه به اونم توجه ميكنمً ...ولی تو غصه سرمه رو نخور ....اون خودش زبون داره ..دوماه گذشت و همه چيز عالي بود .. ارباب به کل تغییر کرده بود و منم خیلی دوستش داشتم ... دیگه نمی تونستم بدون اون زندگی کنم ... خاتونم کم کم منو به خاطر قضیه دوری جاوید بخشیده بود .... جاوید حالا با ارباب خیلی صمیمی شده بود و هر روز منتظر دیدن ارباب بود و روی شونه هاش مینشست و بازی می کرد تا حالا خیلی باهاش تکرار کرده بودم ارباب رو بابا صدا بزنه اما هنوز موفق نشده بودم ..جاوید هر روز وابستگیش به ارباب بیشتر میشد یک روز صبح که ارباب میخواست به زمین های کشاورزی سر بزنه صورت جاوید رو بوسید و خداحافظی کرد اما جاوید با گریه دستاش رو باز کرده بود و بغل میخواست اربابم با مهربونی بغلش کرد و گفت پسرم من باید برم بیرون ظهر میام بازی کنیم اسب سواری..جاوید دستش رو دور گردن ارباب حلقه کرده بود و از بغلش تکون نمی خورد هر چی سعی کردم جداش کنم نشد که ارباب گفت با خودم میبرمش من زود میام دلم شور میزد اما با اصرار جاوید مجبور شدم اماده اش کنم با نگرانی بهش نگاه کردم که تو بغل ارباب بود و ارباب بهم گفت مواظبشم و رفتن..دلم خیلی شور میزد ..بعد از رفتنشون سولماز پیشم اومد وقتی حال اشفته ام رو دید گفت نترس زود میان ... اما برای منی که یک بار طعم نداشتن رو چشیده بودم دوری از جاوید نگران کننده بود ..سولماز برای اینکه حواسم رو پرت کنه گفت راستی اصلا متوجه شدی از وقتی برگشتی باجى نيست .. با شنيدن اين حرفش گفتم اره راست میگی از بس سرم گرم جاوید بودم اصلا یاد باجی نبودم چی شده ؟کجاست ؟بيرونش كردن ..سولماز گفت قربون حکمت خدا برم از بس همه خدمه ها رو اذیت کرد این بلا سرش اومد با تعجب گفتم مگه چی شده..؟سولماز گفت هیچی مثل اینکه یک بار در حال تنبیه یکی از خدمه ها بوده وداشته فلکش میکرده که همونجا حواسش نبوده و یه مار نیشش میزنه و دیر دکتر براش میارن و تموم میکنه ...
با شنيدن این خبر تو دلم میگم واقعا بالاخره هر کس ظلم کنه جوابش رو میگیره چقدر باجی خدمتکارا رو اذیت میکرد... چقدر به من کنایه میزد حتی یکی دوبار منو سیلی زد ... غروب که جاوید رو سالم و سلامت تو بغل ارباب دیدم که خواب رفته خیالم راحت شد از بغل ارباب گرفتم که گفت لباسهاش پر از خاک شده به اتاق بردمش و لباسهاش رو عوض کردم صورتش رو بوسیدم ..فداش بشم من لپ هاش داغ شده بود ....از بس تو افتاب بود..
اينم از آخر سرگذشت فیروزه
بعد از شام جاوید با سولماز رفته بود تا حموم کنه تو اتاق مشغول شونه کردن موهام بودم که با نزدیک شدن کسی متوجه ارباب شدم سرش رو کنار گوشم اورد و گفت دفعه اول که تو رو تو جنگل دیدم و منو نجات دادی از جسارتت خیلی خوشم اومدوقتی بدون ترس من رو از دست گرگا نجات دادی فکرم مشغولت شد ..اما با گفتن اون حرفا در موردم خیلی از دستت عصبی شدم به حرفای ارباب خندیدم که با یه حرکت منو بغل کرد جیغی کشیدم که گفت نفر اولی بودی که در موردم جلوی روم اون حرفا رو زدی وقتی خوشحاليت رو از انتخاب نشدنت گفتی تو دلم خوشحال شدم و تصمیم گرفتم یه گوش مالی خوب بهت بدم برای همین قرار عروسى رو با اون دختره رو بهم زدم و به خاتون گفتم باید تو زنم بشى.. بهش نگاه كردم برام جالب بود ارباب یاد گذشته کرده ..دوباره ادامه داد اما وقتی شنيدم فرار کردی دلم میخواست پیدات کنم و نابودت کنم من هیچ وقت دوست نداشتم به زور کسی رو به کاری وادار کنم شب اولی که زنم شدی از خودم بدم اومد .... خواستم از دلت در بیارم که تو باز با حرفات منو عصبی کردی.فيروزه میخوام بدونی شاید روزای اول به خاطر بچه باهات ازدواج کردم اما هر چی بیشتر میگذشت بیشتر بهت وابسته میشدم وابسته اون چشمای سیاهت ... الان که دارم اینا رو میگم میخوام بدونی برام عزیزی .جاوید رو از تمام دنیا بیشتر دوست دارم وازت ممنونم چون فقط به خاطر توئه دارمش باشنیدن حرفای ارباب خوشحال شدم و گفتم منم خیلی دوست دارم ارباب خندید و گفت دلم میخواد برای یک بارم شده اسمم رو صدا بزنی سرم رو جلو بردم و برای بار اول با پیش قدم شدنم به شوهرم ثابت کردم كه دوستش دارم و بعد از مدتی سرم رو عقب کشيدم و گفتم تو و جاوید باارزشترین کسایی زندگیم هستید بابک جان
"پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا تا آخر گوش کنید و برای عزیزترین آدم زندگیتون بفرستین
الهی حال دلتون همیشه خوب و خوش باشه..🙏❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگیه،
حیف که يادمون رفته خيلى از چيزايى كه امروز داریم همون دعاهایی بود که فکر میکردیم خدا اونها رو نمیشنوه….
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_اول
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم سه تا داداش و چهار تا خواهر داشتم.پدرم آجیل فروش بود وضع مالیمون خیلی خوب بود هیچ کمبودی در زندگی نداشتیم بعد از من دو تا خواهر و دو تا برادر دیگه هم بود
کار مادرم خیلی زیاد بود..من و بقیه ی خواهرام بهش کمک میکردیم برادرامم به بابام کمک می کردن.
پدرم صبح هامیرفت مغازه وبعدازظهرها هم داداشام میرفتن.
پدرم کلامی توخونه حرف نمیزد ،برای من جای تعجب داشت که چرا پدرم اصلا حرف نمیزنه و نمیخنده و مادرم هیچ اعتراضی نمی کنه.زندگی ما خلاصه شده بود تو این که ساعت هفت صبح بیدار بشیم تمام کارهای خونه رو تا ساعت نه صبح انجام بدیم و صبحانه ی مفصلی آماده کنیم و بعد هم به همراه برادر و پدرم بشینیم و صبحانه بخوریم
اگر کسی میگفت من الان میل ندارم دیگه سفره ی صبحانه بسته می شد و تا ناهار گرسنه میموند.
چه میل داشتیم چه نداشتیم باید سر وقت سر سفره حاضر می شدیم اگر هم یک نفر نمیخورد بقیه سهم اونو می خوردن.
هیچ وقت یادم نمیره یه بار از مادرم به خاطر اینکه چارقدی که دوست داشتم برام نخریده بودقهرکردم وسرسفره ی ناهار وشام نرفتم
اصلا هیچ کس به من نگفت بیا ناهار و شام بخور اون روز اون قدر گرسنم بود که وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم به سمت آشپزخونه که ته حیاط بود و چون نمی خواستم کسی بیدار بشه چراغها را روشن نکرده بودم داشتم از ترس میمردم ولی اونقدر گرسنم بود که باید حتما یه چیزی پیدا می کردم و می خوردم رفتم تو آشپزخونه ولی حتی نون خشک هم پیدا نکردم تا بخورم تاصبح ازگرسنگی خوابم نبرد.از اون شب تصمیم گرفتم که دیگه قهر یا اگر هم قهر کردم شام و ناهار مو بخورم چون هیچکس اهل ناز کشیدن نبود و پدرم به شدت از این کارها بدش میومد یادم نمیاد تا به حال برای ما تولدی گرفته باشه اصلا معنا و مفهوم تولد برامون نامشخص بود.باز پدرم باداداشام درحد یکی دوکلمه حرف میزد ولی بامااصلاحرف نمیزد..
من دوازده سالم بود،یه بار رفته بودم تو کوچه با دخترا حرف میزدم یه دوستی داشتم اسمش مینا بود خیلی با هم دوست بودیم پدر مادرمینا معلم بودن..
همه ی کارهاشون رو اصول بود مینا گفت فردا تولدمه و دعوت کرد که منم برم خونشون
وقتی رفتم به مادرم گفتم اول مادرم اجازه نداد.ولی من شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت باشه با من میری من یه نگاهی به جو تولد میندازم بعد میگم بمونی یا بریم
حالا جو تولد اونموقع چطوری میخواست باشه مثلا یه چندتا دختر بودیم که دور هم جمع شده بودیم یه تولد گرفته بودیم...
ولی باز مادرم می گفت باید من ببینم که چه جور جایی هست با اینکه خانواده مینا و خود مینا رو کاملاً میشناخت منم قبول کردم
یه دونه بی بی داشتم که با ما زندگی میکرد مادر پدرم بود خیاطیش خیلی خوب بود زود رفتم از صندوقچه مادرم یک لباس صورتی که مال بلهبرون مادرم بود انتخاب کردم و بردم پیش بی بی و گفتم بی بی اینو تا فردا برای من کوچیک کن اندازم بکن تا اینو بپوشم و برم تولد.مادرم عصبی شد و گفت بیخود مگه عروسیته یا بله برونت هست که می خوای این رو بپوشی بری!!
لباس مشکی آبی چیزی بپوش برو
بی بی گفت زن اینقدر این دخترو اذیت نکن
بزار لباس صورتی بپوشه.
خیلی خوشحال شدم که بی بی پشتم در اومد
همون شب لباس رو آماده کرد وقتی پوشیدم انگار رو ابرا بودم فکر میکردم خوشگل ترین لباس تولد رو من پوشیدم.
فردا خیلی زود آماده شدم مادرم گفت ذلیل مرده نکنه میخوای از ناهار بری خونه ی مردم بیا ناهارتو بخور بعد آماده شو،ولی من دوست نداشتم ناهار بخورم چون بدون ناهار شکمم کاملاً صاف بود ولی اگر ناهار میخورم شکمم میاومد جلو و بد دیده میشدم گفتم من گرسنه نیستم نمیخورم،مادرم هم گفت به جهنم نخور خودمون می خوریم ، داشتم از گرسنگی میمردم، ولی نمیتونستم بخورم دوست نداشتم پیش دوستام بد دیده بشم خلاصه آماده شدم و با مادرم رفتیم به سمت تولد،وقتی وارد خونه ی مینا شدم دهنم ازتعجب بازمونده بود فکر نمیکردم که مینا همچین تولدی بگیره..
حسابی خونه رو تزیین کرده بود من دختر حسودی نبودم ولی خوب دیدن اون صحنه برای من واقعا حس حسادت رو به وجود می آورد.خونه رو کاملاً تزیین کرده بود و لباس خیلی خیلی زیبایی پوشیده بود اونقدر لباسش زیبا بود که دیگه لباس خودم به چشم نمی اومد.
رفتم یک گوشه و کز کرده نشستم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دوم
مادرم یه نگاهی به جو خونه انداخت و به
مادر مینا گفت تورو خدا خودت مراقب دخترا باش من سپردمت به خودت بعدم اومد پیش من و گفت نبینم تولد تموم شده سرتو انداختی پایین و با این سر و وضع اومدی خونه.. صبر می کنی خودم میام میبرمت منم که حالم خراب بود و دوست داشتم همون موقع بلند بشم و با مادرم برم ولی دیگه زشت میشد پاشم بامادرم برم اگه مادرم میپرسید جرا نمیمونی چی میگفتم.. اونقدر بغض داشتم که حتی نمی تونستم حرف بزنم
با سرم گفتم باشه.
مادرم رفت .
مینا دلبری می کرد واقعا نمیدونم چم شده بود دیدن مینا تو اون وضعیت و تولدی که گرفته بود منو حسابی به هم ریخته بود
یه کیک خیلی بزرگ برای مینا آوردن مادرش یک مدال بسیار زیبا بهش کادو داد.
مادرمنم پارچ و لیوان داده بود که با خودم ببرم .
بعد از اینکه کیک و خوردیم همه اصرار میکردند که منم بلند شم ولی من اصلا حوصله ی این کارها رو نداشتم،همش با خودم خدا خدا میکردم که تموم بشه و برم خونمون.
خلاصه اون مهمونی تموم شد و مادرم اومد دنبالم و با هم رفتیم به سمت خونه.
تا رسیدیم خونه شروع کردم به گریه کردن بی بی گفت ای وای دخترم نکنه کسی بهت چیزی گفته؟
گفتم نه کسی بهم چیزی نگفته ولی من خودم دوست دارم که برای خودم تولد بگیرم.
مادرم زد رو صورتش و گفت خوشم باشه خوشم باشه همینو کم داشتیم بری خونه مردم و برگردی بگی من می خوام تولد بگیرم تو مگه داداش جوون تو خونه نداری می خوای دخترا رو اینجا دعوت کنی که چی بشه؟
گفتم من با داداشم چیکار دارم من دوست دارم تولد بگیرم اونا که همیشه خونه نیستن
اصلا اون چندساعت نیان خونه.
من حتما باید تولد بگیرم بی بی گفت دخترم تو حق داری که تولد بگیری ولی حسادت را از خودت دور کن، حسادت باعث میشه زندگی آدم بسوزه کاش اون موقع به حرف بی بی گوش می کردم و واقعا بادلی بدون حسادت به همه نگاه میکردم.
مادرم قبول نمیکرد که تولد بگیریم یک شب تا صبح گریه کردم من باید تولد میگرفتم و چشم مینا رو در میآوردم.
پدرم برای نماز شب و نماز صبح بیدار می شد وقتی منو دید که دارم گریه می کنم از مادرم پرسید که این چشه چرا گریه می کنه؟
مادرم گفت هیچی چیز خاصی نیست خودش خوب میشه بی بی گفت چطور میگی چیز خاصی نیست پسرم دخترت دوست داره که تولد بگیره.
پدرم گفت مگه کی تولد گرفته بوده؟این فکرازکجااومده؟
مامانم گفت هیچی امروز اشتباه کردم و اینو فرستادم خونه ی مینا دوستش برای تولد از وقتی از اونجا اومده میگه می خوام تولد بگیرم.
بابام گفت آخه تولد مینا چه ربطی به تولد پروین داره مامانم گفت چی بگم خانم رفته اونجا حسودیش شده .
میگه منم باید تولد بگیرم اصلا تولد اینکه نزدیک نیست یادمه وقتی برف میومد به دنیا اومده حالا خیلی مونده تا زمستون بشه و تولد بگیره.
گفتم من چه تولدم باشه چه تولدم نباشه می خوام که تولد بگیرم.
داداشم شروع کرد به شوخی کردن و گفت.پروین الکی نیست که باید روز تولدت باشه تا تولد بگیریم نمیشه که وسط سال برای خودت تولد بگیری.
گفتم من دوست دارم که الان تولد بگیرم و همه رو دعوت کنم پدرم برای اولین بار گفت بزار هر کاری دلش می خواد بکنه هر چی لازمه بخر و تولد بگیر.
انگار دنیا رو بهم دادند تا به اون روز آقاجونم و بغل نکرده بودم دویدم رفتم سمتش خواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم.
تا رسیدم جلوی پاش سرم و انداختم پایین و گفتم آقا جون خیلی ممنون اجازه دادی من تولد بگیرم.
مادرن گفت حالا پول بده بریم وسایل بخریم ببینیم چی میخواد بگیره.
از آقا جونم پول گرفتیم صبح خیلی خیلی زود رفتیم بازار اونقدر زود بود که مغازه ها باز نکرده بودن یکم وسایل تولد خریدم وسایلی که مینا خریده بود جلوی چشمم بود و سعی می کردم دقیقا مثل همون رو بخرم اصلاً با خودم فکر ومی کردم که اگه مینا بیاد و وسایل رو ببینه میگه چرا این مثل من خریده
خلاصه و سایل رو خریدیم . خدا خدا می کردم همه ی دخترا بیان بیرون و من بهشون بگم که قراره سه شنبه تولد بگیرم.
انصافا آقاجونم با این که تا به حال بامن صحبت نکرده بود ولی واقعا تو تولدم سنگ تمام گذاشت و همه چیز خرید...اونروز نه صبحانه خوردم و نه ناهار.
مادرم میگفت این عروسیش میخواد چیکار کنه که الان هیچی نمیخوره.
دوست نداشتم اندامم بد دیده بشه خدا خدا می کردم که دوستام بیان انگار اون روز عقربه های ساعت حرکت نمیکردن آقا جونم به داداشم گفته بود که بیاد ناهار ببره و تو مغازه ناهار بخورن.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سوم
مادرم که عاشق آقاجونم بود غرمیزد ومیگفت حالا واجب بود تولد بگیری که آقات بمونه تو مغازه و مجبور باشه اونجا ناهار بخوره بمیرم براش الان چطوری اونجا می خواد ناهار بخوره
ولی من فکرم کاملاً یه جای دیگه بود،دو سه ساعت گذشت تا دوستام اومدن دوستام یکی یکی می اومدن و وقتی منو میدیدن همشون از من تعریف می کردند.
من انگار ملکه انگلیس شده بودم اونقدر خودمو گرفته بودم که هر کس می اومد می دید که من چقدر خودمو گرفتم .
بی بی که مدتها بود می خواست برای داداش هفده سالم عروس انتخاب کنه یکی یکی دخترا رو برانداز می کرد تا ببینه کی مناسبه.
ولی من می دونستم که داداشم زهره دختر همسایه مون رو دوست داره برای همین هم داداشم در طول تولد دو سه بار به بهانه های مختلف اومد ولی چون مادرم اجازه نمی داد اصلا وارد خونه بشه دست خالی برمیگشت
خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم
کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .
وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود.
کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم حسابی خوشحال شدم بیبی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...
دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن یا بشقاب.
مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.
دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم.
آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم،
نسبت به بقیه اینطوری نبودم..
روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم..
دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا با مینا داری مسابقه میدی
یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.
مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود
مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره،
تا اسم مینا رو شنید شروع کرد به دعوا کردن وگفت خجالت بکش چون مینا داره میره باید تو هم بری ؟گفتم هرکاری بگی می کنم ولی اسم منو تو کلاس خیاطی ثبت نام کن .
گفت برو از مینا بپرس ببین کجا میره تا ببرم اسم تو رو هم بنویسم.
رفتم از مینا پرسیدم مینا پیش یک آقایی میرفت که اون زمان از فرنگ اومده بود و لباس های خیلی زیبایی می دوخت گفت من پیش اون میرم .
گفتم مینا منم دوست دارم باهات بیام مینا با حالت ناراحت گفت چرا من هر کاری انجام میدم تو هم انجام میدی.
گفتم نه مینا به خاطر تو نیست من خیلی دوست دارم خیاطی یاد بگیرم الان که میبینم تو میری می خوام باهم بریم.
گفت باشه تو هم اسم بنویس دوتایی بریم
اون زمان کلتی(نام صاحب خیاطی) پول زیادی میگرفت برای آموزش ولی آقاجونم داد
اولین روز باشوروشوق زیاد آماده شدمو بامینارفتیم.
مینا گفت کلتی خیلی عصبی هست وهرچیزیرو یه بارتوضیح میده.گفتم باشه،رفتیم پیشش واقعاقیافه ی ترسناکی داشت،کلتی خیلی خیلی بد اخلاق بود اصلا نمیشد باهاش صحبت کرد مادر کلتی ایرانی بود ..
برای همین فارسی رو خیلی خوب صحبت میکرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...
مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد میگرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهارم
ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.
کلتی با اینکه از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده میکرد
مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز...
هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..
منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،
ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.
مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش..
حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا نمیشه با حسادت بری جلو..
خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود و کلتی لباس بعضی از درباریان رو میداد تا اون بدوزه...
وقتی مینابهم گفت که همچین کاری بهش دادن خیلی ناراحت شدم که خیاطی رو رها کردم و مینا الان همچین سمتی داره ولی بعداً با خودم گفتم انشالله منم دکتر مهندس میشم و پوز مینا رو میزنم زمین...
مادرم فهمیده بود که برادر بزرگم به زهره دختر همسایمون علاقه داره باآقاجونمم صحبت کرد،آقاجونم گفت به هر حال با کسی که دوست داره ازدواج کنه بهتره مادرم و بیبی رفتن خواستگاری...
مادرم از وقتی که از خونه ی زهره اومده بود همش به من نیش کنایه میزد میگفت به جای این که حواست پیش مینا باشه یکم خونه داری یاد بگیر فردا یکی اومد خواستگاریت سربلند باشیم...
ولی من اصلا دوست نداشتم خانه دار باشم
خواستگاری تموم شد وقراره بله برون گذاشته شد چون داداشم وزهره همدیگرو میشناختن
دیگه مامانم داداشمو برای عردس دیدن نبرد
برای بله برون قند وچادر و گل رز مصنوعی خریده بودن من چادر مینداختم سرم ومادرم عصبی میشد که شگون نداره قبل ازعروس چادرشو یکی دیگه سرکنه..
ولی من یواشکی مینداختم وهمش میگفتم عروس شدن چه خوبه..
تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..
من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون ..
ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم..
کاری میکرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول میکرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..
البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم
خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..
مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..
صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه امون
مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..
درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..
پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..
یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم
خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..
روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..
رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..
خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..
منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت.
بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم به خواهرم گفتم بیا تو هم نگاه کن ببین دامادچه شکلیه؟
خواهرم گفت مهم نیست چند دقیقه بعد ولی من شوروشوق خاصی داشتم و زود رفتم پرده رو کنار زدم و بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..
وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پنجم
ولی بعداً به خودم گفتم پروین به خودت بیا تو نباید به خواهرت حسودی کنی حتما آقا جان بهتر از این پسر رو برای تو در نظر گرفته..
رو کردم به خواهرم و گفتم خیلی پسر خوشتیپ و خوشگلی هست انشالله که مبارکت باشه خلاصه بعد از حدود نیم ساعت که با هم صحبت می کردن مادرم خواهرم رو صدا کرد که بره و چایی ببره...
خواهرم رفت به سمت آشپزخانه و یک سینی چایی ریخت منم دوست داشتم با خواهرم برم پیش مهمونا ولی از مادرم و کتک هایی که بعدش می زد می ترسیدم برای همین تو اتاق موندم وگوشمو چسبوندم به در...
خواهرم کاملاً با آرامش چای ریخت و به سمت مهمونهارفت...
تمام حرفها زده شد متوجه شدم که از خواهرم خوششون اومده،قرار شد که خواهرم و پسره برن با هم تو حیاط صحبت کنن من هم رفتم جلوی پنجره و نگاهشون کردم خواهرم
سرش پایین بود ولی پسره به خواهرم نگاه میکرد و میخندید خوشحال شدم که خواهرم رو پسندیدن و قراره با هم ازدواج بکنن
خلاصه بعد از یه کم حرف زدن که من صداشون رو خوب نمی شنیدم رفتن تو و بعد از چند دقیقه هم از خونه خارج شدن
بلافاصله از اتاق اومدم بیرون حس کسی رو داشتم که سالها تو زندان بوده و الان آزاد شده
بی بی گفت خدا رو شکر خانواده خیلی خوبی هستن وضع مالیشون خیلی خوبه و مطمئنم دخترمونو خوشبخت می کنن آقاجون میگفت به وضع مالی خوب نیست من باید پسره رو برانداز کنم و دو سه بار باهاش صحبت کنم
خلاصه قرار شد که پدرم با داماد حرف بزنه بعد نظرش رو بگه آقاجونم مهرتایید زد به دامادو مراسم های خواهر و برادرم به سرعت انجام شد...
هردو به خرید رفته بودن و پدرم انصافاً سنگ تموم گذاشته بود.
وقتی وسایل های زهره رو آوردن تک به تک می پوشیدم و مادرم عصبانی می شد نمیدونم چرا خیلی دوست داشتم لباس نو بپوشم با اینکه مادرم خیلی برامون لباس می میخرید ولی باز هم دوست داشتم...
برای زهره آقاجونم جواهر خریده بود مادرم صد تا سوراخ قایم شون کرده بود و به خواهرم یاد میداد که حتماً کاری بکنه براش جواهر بخرن...
کادوهای زهره رو تزیین کردم و یک روز تعیین کردیم و کادوها رو بردیم اونا هم یک روز وسایل های داداشم رو آوردن یک روز هم برای خواهرم وسایل آوردن ...
برای خواهرمم جواهر خریده بودن آقاجونم برای داماد انگشتر جواهر خریده بود بهترین کت و شلوار و لباس و برای داماد خرید بود.
اوناهم انصافاً برای خواهرم سنگ تمام گذاشته بودند لباس خواهرم پف پفی کرم رنگ بود...
خیلی دوست داشتم یک بار امتحانش کنم ولی برای تن لاغر و نحیف من خیلی بزرگ بود و مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که این کار رو بکنم..
مادرم پارچه خرید و گفت برای خودش، بیبی و خودم لباس بدوزم حس خاصی داشتم از این که مادرم بهم اعتماد کرده بود و میگفت لباسهارو من بدوزم..
خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...
حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم...
انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم...
روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن و غذاها رو درست میکردن..
اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها میرفتن تا ابروهاشونو بردارن و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن
اصلا قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم...
یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد..
همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده..
نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم،نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد
احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_ششم
همه کادوهاشونو میدادن،یک عالمه طلا و پول به خواهرم وداداشم دادن فامیل های هردوخانواده به شدت متشخص و معروف بودن،تو همون مراسم یدونه خواستگار هم برای من پیدا شد که پسره قرار بود بره فرنگ و منم باخودش ببره،مادرم وقتی شنید قراره ببره فرنگ گفت از رو جنازه امم رد بشن دخترمو نمیدم،منم که کلا فکرم درگیر شاگرد آشپز بود،سعی میکردم زیاد برم حیاط واین باعث عصبانیت آقاجونم شد گفت واسه چی صدبار میری میای برو بشین تو خونه..
وای که نمیتونستم برم و یه جا بشینم همش دلم میخواست ببینمش،کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...
دوست داشتم دوباره برم بیرون و ببینمش ولی اگر زیاد میدیدمش بهم شک میکردن ...
شاید باورتون نشه ولی من اونروز اصلا نفهمیدم مراسم خواهر و برادرم چطور برگزار شد،همش به این فکر می کردم که برم بیرون و اون پسر رو ببینم و تنها ترسم این بود که اگر بزاره بره من دیگه چطوری میتونم ببینمش
حتی اسمشم نمیدونستم ...
نمیدونستم کس و کارش کیه فقط می دونستم که شاگرد آشپز هست ..
موقع شام دادن که شد خوشحال شدم چون نمی تونستم راحت برم حیاط و ببینمش وشام دادن بهانه ی خوبی بود که برم ببینمش ..
مادرم صدام کرد و گفت بیا غذاها رو ببریم فوری رفتم حیاط.. مادرم خودش تعجب کرده بود،میگفت توهیچ وقت برای کارکردن اینطوری عجله نمی کردی چطور شده الان با سر میای منم خندیدم و گفتم آخه مثلاً عروسی خواهر برادرمه باید که اینطوری کار کنم. ..
وقتی رفتیم و غذاها رو آوردیم همش سعی میکردم بهش نگاه کنم درسته می ترسیدم مادرم بفهمه ،ولی ناخداگاه بهش نگاه میکردم از نگاه هایی که بهم می کرد متوجه می شدم اونم از من خوشش اومده خلاصه غذاها رو بردیم وقتی آخرین سینی و میبردیم اومد جلو احساس کردم قلبم اومد تو دهنم ،می ترسیدم که مادرم و آقاجونم ببینن یا یکی از داداش هام متوجه بشه...
اومد جلو و گفت اسم مدرسه ات چیه کدام مدرسه درس میخونی... چون حیاط شلوغ بود کسی متوجه نبود فقط زیر لب گفتم مدرسه ی حضرت معصومه..
خندید و گفت اوکی حله دیگه نگران هیچی نباش زود دویدم و سینی رو بردم متوجه نشده بودم که برای چی اسم مدرسمو پرسیده وقتی وسایلشونو جمع کردنو رفتن،یک احساس خیلی بدی بهم دست داد،ولی هی حرفش تو ذهنم تکرار میشد که گفته بودنگران نباش حله ویکم ازدلتنگیم کم میشد..
خلاصه هرچی که بود یک احساس خیلی خیلی شیرین و دلچسب بود، احساسی که دوست داشتم همیشه ادامه داشته باشه...
اون شب اونقدر با ذوق و شوق خوابیدم که فکر نمیکنم در عمرم همچین شبی برام وجود داشته باشه همه از عروسی تعریف میکردن و تا ساعت پنج صبح بیدار بودن ...
ولی فکر من پیش معشوقی بود که حتی اسمش رو هم نمی دونستم چون تو خونه کارمون زیاد بود یکی دو روزی مدرسه نرفتم
بعد از یکی دو روز رفتم مدرسه تمام حواسم پیش اون پسره بود هیچی از درس نمیفهمیدم،تودرسام خیلی زرنگ بودم ولی الان حوصله ی کلاس درس رو نداشتم،
الان مثل خیلیهافقط تو کلاس نشسته بودم خلاصه مدرسه تموم شد و راهی خونه شدیم از مدرسه تا خونه ی ما راه زیادی نبود ولی دوتا کوچه بود که باید ازش عبور میکردم اون دوتا کوچه همیشه خلوت بود، وقتی وارد اولین کوچه ی خلوت شدم احساس کردم کسی پشت سرم وارد کوچه شد ،فکر کردم کس دیگه ای هست برای همین به پشت سرم نگاه نکردم و همینطور داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..
یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود
این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..
بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..
ولی اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...
بااسترس گفتم باشه حالابرو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی کوچولو ی دوست داشتنی...
گفت تو کوچولوی دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم
شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم...
ولی اگه یکی میرسید و منو میدید،ریختن خونم براشون حلال بود،برای همین رو برگردوندم و به سرعت از اونجا دور شدم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب دوستانم به خیر و نیکی🌙❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بفرست براش و بگو
🌼خواستم اولین نفری باشم که
🌸عید رو بهت تبریک میگه
🌺پیشاپیش سال جدید
🌼و بهاره دوباره زندگیمون
🌸مبارک باد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفتم
پشت سرم داد زد چرا فرار می کنی اینجا که کسی نیست نکنه منو دوست نداری؟
می دویدم به سمت خونمون وقتی رسیدم و سلام دادم فکر می کردم مادرم با دیدن قیافه ام متوجه میشه که چه اتفاقی برام افتاده برای همین زود رفتم تو اون یکی اتاق.. .
مادرم داد زد پروین چته چرا نیومده رفتی اون یکی اتاق بیا یه سلام علیکی بکن مثلا بی بی اینجا نشسته احترام بزرگتر تو نگهدار چرا از مدرسه میای یک سره میری اون یکی اتاق
داد زدم مامان الان میام بزار لباسامو عوض کنم بی اختیار به خودم دوسه تا سیلی زدم...
دوست داشتم از اون حال بیام بیرون و مادرم متوجه حال من نشه بعد از پنج دقیقه رفتم پیش مادرمو بی بی....
مادرم گفت چی شده چرا اینقدر قرمز شدی
گفتم راه رو با سرعت اومدم برای همین...
گفت چرا باسرعت اومدی نکنه کسی مزاحمت شده بود؟
دیگه نمی دونستم چی بگم خیلی ترسیده بودم ولی اگر چیزی نمی گفتم مادرم بهم شک میکرد گفتم نه مامان خیلی گرسنه بودم برای همین بود اومدم که غذا بخورم..
گفت مگه تو نمیدونی تا آقات و داداشات نیان غذا نمی خوریم برای چی با عجله اومدی
گفتم اومدم حداقل یه تیکه نون بزارم دهنم آخه خیلی خیلی گرسنه بودم..
مادرم تا حدودی قبول کرد ولی کاملاً مشخص بود که خیلی باورش نشده و این منو میترسوند که نکنه فردا بیاد دنبالم و دستم براش رو بشه ....
خلاصه اون روز با هر زحمتی که بود ناهارم رو خوردم اصلا اشتها نداشتم و مادرمم گیر داده بود تو که میگفتی خیلی گرسنه ای چرا نمیخوری ؟
بعد از خوردن ناهار و شستن ظرفها رفتم یکم دراز بکشم ولی حرف ها و کلماتی که بهم زده بود فقط توی مغزم تکرار می شد...
همش باخودم میگفتم نکنه بدش اومده باشه ازاینکه سرمو انداخته ام پایینو اومدم سمت خونمون ؟نکنه بخاطر اون کارم باهام قهر بکنه؟ دست ودلم ازاین فکرها شروع به لرزش کرد...
تاصبح به حرفهاش فکرمیکردم واحساس میکردم صورتم داغ شده و من احساس شادی بسیار زیادی میکردم..
شنیدن اون حرف ها از جنس مخالف به خصوص برای منی که هیچ وقت ازاین حرفها حتی ازپدرمم نشنیده بودم خیلی جالب ولذت بخش بود...
خلاصه با هر زحمت و فکر و خیالی که بود خوابیدم احساس می کردم مادرم به من مشکوک شده صبح با هزار امید بیدار شدم سعی می کردم لباس هام مرتب باشه تا اگر ظهر باز اومد به دیدنم قیافم وتیپم بد نباشه..
توی مدرسه هیچی از درس متوجه نمی شدم و این باعث تعجب معلم هام شده بود،
ظهر موقع برگشتن به خونه دیدم که مادرم اومده و جلوی مدرسه ایستاده اصلا انتظار نداشتم که مادرم بهم شک کنه و بیاد کل ذوق و شوقم به هم ریخت...
من انتظار داشتم که معشوق عزیزم رو ببینم ولی الان مادرم جلوی مدرسه ایستاده بود و مطمئن بودم که اون پسره اگر مادرم رو می دید نمی تونست بیاد جلو..
با ناراحتی رفتم جلو سلام کردمو بامادرم راه افتادیم،مادرم گفت دخترم از اینجا می گذشتم اومده بودم سبزی بخرم گفتم با تو برگردیم
ولی هیچ سبزی دستش نبود..
میدونستم که فقط به خاطر این اومده که کسی مزاحم من نشه،چون تو رسم آقاجونم همچین چیزهایی وجود نداشت و اگر متوجه می شد صددرصد منو از بین میبرد..
توکل مسیر نگاهمو می چرخوندم تا شاید ببینمش ولی مادرم با دقت نگاه میکرد برای همین نمی تونستم زیاد سرم رو بچرخونم به دور و اطرافم نگاه کنم ..
وقتی رفتیم خونه خیلی عصبانی بودم از اینکه مادرم اومده بود و نذاشته بود که دوباره امروز هم ببینمش..
خلاصه یک هفته تمام مادرم اومد دنبالم وقتی دید خبری نیست از روز بعد دیگه نیومد و همون روز دوباره تو کوچه همون پسر قد بلند اومد سراغم گفت چرا مادرت میاد دنبالت
گفتم نمیدونم انگار بهم شک کرده بود..
لطفاًهی دنبالم نیاکه من بیچاره میشم..
گفت نمیزارم تو بیچاره بشی بعدم گفت چرا اسم منونمیپرسی من اسم تورو میدونم ولی تو اسم منو نمیدونی..
گفت اسم من حشمت هست خیلی دوست دارم با هم آشنا بشیم قصد من ازدواجه..
خانواده ی من اینجا زندگی نمی کنن وگرنه همون شب می اومدم خواستگاری..
شنیدن کلمه ی ازدواج از زبان کسی که دوسش داشتم برام خیلی شادی آور بود و ناخودآگاه لبخند به لبم آورد..
حشمت که این موضوع روفهمیده بود شروع کرد به خندیدن و گفت تو هم که مثل من عاشق شدی گفتم آقام بفهمه باشماحرف زدم میکشتم پس لطفا برین بعد هروقت شد بیاین خواستگاری ،گفت نمی تونم فعلاً من باید کار کنم ،خانواده ی من تو روستا زندگی می کنن تو هم که پدر و مادرت جزو ثروتمندهای شهر هستند اگر من اینطوری بیام خواستگاری صددرصد مادر پدرت مخالفت می کنن،بذار یکم بارو بندیلمو ببندم یکم برای خودم پول جمع کنم و بعد با روی باز بیام خواستگاری هرچند که میدونم اون موقع هم به پدرت مخالفت میکنه چون خیلی از شما پایین تر هستم ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هشتم
یه لحظه دلم براش سوخت که خودشو اینطوری جلوی ما خار و خفیف می کرد و می گفت که پولی نداره تو دلم گفتم اگر هیچی هم نداشته باشی من باز زنت میشم و جلوی آقام میایستم ولی حتی این فکر لرزه به جونم انداخت چون آقاجون من مرد بسیار سرسختی بود و جنگ کردن باهاش به هیچ جایی نمی رسید،میدونستم اگر مخالفت بکنه راه درازی در پیش دارم ولی به خاطر حرف هایی که حشمت زده بود باید بهش ثابت میکردم که از ما کمتر نیست ..
ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه ناخودآگاه لبخندبه لبم اومده بود و همش می خندیدم وقتی مادرم منو دید گفت خیر باشه امروز با لب خندون از مدرسه اومدی
اونروز با دستش بازوها مو نوازش کرد
بعدچنددقیقه بود که به خودم اومدم و ازش دور شدم گفتم چیکار داری می کنی هنوز من و تو که با هم زن و شوهر نیستیم...
با صدای بلند خندید و گفت مگه قراره فقط زن و شوهرا اینکارا رو کنن همین که من تورو دوست دارم کافیه..
بعد هم بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت شاید نزدیک به یک ربع اونجا نشستم و به کاری که باهام کرده بود فکر کردم..
اصلا انتظار همچین کاری رو نداشتم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی دیر کردم الان مادرم میاد دنبالم واگه من و تو کوچه ببینه صددرصد بهم شک میکنه..
زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم به سمت خونمون.. تا رسیدم مادرم اومد جلو و گفت پروین تا الان کجا بودی؟گفتم مامان با بچه ها وایساده بودیم حرف می زدیم..
گفت پس چرا مریم زود اومده بود؟
گفتم نمیدونم مریم چراواینستاد باهامون حرف بزنه..من داشتم با دخترا حرف میزدم
گفت پروین کاری نکنی که آقات یه بلایی سرت بیاره و آبروی آقا تو ببری..
میدونی که آقات با هیچ کسی شوخی نداره شنیدن این حرفها باعث شد که خون تو رگهام یخ بزنه و کاملاً می شد فهمید که رنگ صورتم پریده..
ولی خودمو نباختم و گفتم مامان چرا اینطوری در مورد من حرف میزنی مگه قراره من چیکار کنم که آبروی آقام بره ..مگه حرف زدن با دخترا باعث آبروریزی آقا میشه گفت نمی دونم گفتنی رو من گفتم حالا خود دانی زود رفتم سر شیر آب آب و باز کردم و به شدت صورتمو شستم .... احساس میکردم جای دستش مونده....
برخلاف میل من اون کاربارها و بارها تو همون کوچه تکرار شد هر بار احساس گناه زیادی می کردم ...ولی اونقدر عاشق حشمت بودم که نمیتونستم دلشو بشکنم و بگم منو بوس نکن حشمت هر حرفی که میزد بالای چشم میذاشتم قبول میکردم ..من که یک دختر خجالتی بودم که نمی تونستم با مردا زیاد ارتباط بگیرم الان دیگه راحت شده بودم تو مدرسه با معلم های آقامون میگفتم میخندیدم ...تو بازار با آقایون میگفتم و میخندیدم کلاً حجب و حیامو از دست داده بودم ولی باز عشق حشمت منوکور و کر کرده بود و فقط میگفتم حشمت حشمت...
خلاصه حشمت همیشه میگفت میام خواستگاری و نمیومد تا اینکه یه روز فهمیدم قراره برای مینا خواستگار بیاد خواستگار مینا یک آدم درست حسابی بود انگار شوهرش طلافروش بود و حسابی کار و بارش سکه بود
از اینکه مینا خواستگار داشت و من نداشتم خیلی ناراحت بودم...مینا کلا از خواستگارش تعریف میکرد و من با خودم میگفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام منو شوهر میداد و دوری از حشمت باعث میشد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه
نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف میکرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود اون زمان خیلی کم تشریفات می کردند و میز صندلی می آوردند
ولی دامادمیزوصندلی آورده بود و همه جا قشنگ میز صندلی چیده شده بود..یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نهم
اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد
خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و و الحق که زن فهمیده و باشعوری بود از رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد...
داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب
با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرشفروش...
گفت میدونم که خوشبختت می کنن..
ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم کسی ازم خواستگاری بکنی...
آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...
وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...
گفت دخترم تو هم یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی..
ازاینکه همه مینا رومیزدن به سرم عصبی میشدم...
گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...
بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..
مادرم از اون طرف گفت خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...
خلاصه دو سه روز گذشت حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد...
بعد از دوسه روز اومد.
گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری
گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟
یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده..
گفتم آره اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..
اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...
گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...
گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..
حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..
از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد ...
با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...
مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..
واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..
همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ...
البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی...
آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..
خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دهم
مادرم با تعجب رفت سمت در وقتی در رو باز کرد من از پنجره نگاه میکردم یک پیرزنی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت و طرز لباس پوشیدنش خبر می داد که از کجا آمده و مال شهرمانیست پشت دربود ...
منظورم از طرز لباس پوشیدن این نیست که حقیرانه لباس پوشیده بود منظورم اینه لباسهای که پوشیده بود خیلی کثیف و ناجور بودن ...راستش اولش فکر کردم گداست که اومده دم در خونمون ولی وقتی مادرم از دم در برگشت بسیار عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد..
وقتی ازش پرسیدم که کی بود و چی میخواست با عصبانیت گفت هیچی از فردا خودم میام و میبرمت مدرسه...
یهو ته دلم خالی شد پس اون خانم از طرف حشمت آمده بود وای خدای من یعنی مادر حشمت همچین کسی بود؟
نمی شد که مادر حشمت همچین کسی باشه یعنی از لباس هاش میشد فهمید که هیچ تناسبی با خانواده ما نداره...ولی باز خودم رو راضی کردم و گفتم من قراره باحشمت توی شهر زندگی کنم و قرار نیست مادرشو سال به سال هم ببینمش پس چه فرقی به حالم میکنه که مادرش چطوری باشه ..ولی باز دیدن مادرش عصبیم کرده بود..
خلاصه من رفتم تو اتاقم نشستم،دیدم یواش مادرم با بی بی حرف میزنه زود رفتم گوشم و چسبوندم به در شنیدم که مادرم به بی بی میگفت زنیکه پررو پیش خودش چی فکر کرده پاشده اومده خواستگاری دختر من..
میگه پسرم تو راه مدرسه دختر تو دیده و ازش خوشش اومده مگه فقط به خوش اومدنه باید که دختر منم به اونا بخوره یا نه...
مردم چه پررو شدن والاه سرووضع خونمونو ندیده که بااون سرووضع خرابش اومده دم درخونه ی ما؟؟
با شنیدن این حرفها تمام دست و بدنم میلرزید نمیدونستم که قرار آخر عاقبت ازدواجمون چی بشه و با این مخالفت ها میتونم با حشمت ازدواج کنم یا نه ولی صد در صد من باید با حشمت ازدواج میکردم من حشمت رو دوست داشتم و به جز حشمت نمیتونستم باکس دیگه باشم...
مادرم ازاومدن مادرحشمت به آقام چیزی نگفت خون خونمو میخورد اصلا کلمه ای حرف نزد..
فردا صبح زود قبل ازاینکه من بیداربشم مادرم بیدارشده بود و لباساشو پوشیده بود.
گفتم مادر توکجامیای گفت ازامروز خودم میبرمت ومیارمت تابعضیاهوایی نشن..
اعصابم خراب شده بود دلم میخواست لباسامو دربیارمو وبگم نمیرم مدرسه ولی نمیشدبایدمیرفتم..
بامادرم رفتم وبرگشتم خونه ..عصر مادرحشمت دوباره باهمون سرووضع اومد مادرم گفت یکباردیگه بیاین دم درخونه امون میگم آقاش باهاتون برخوردبکنه...
مادرشم باصدای بلند طوری که منم ازتوخونه شنیدم گفت برو جلوی دخترتو بگیر که اومده به پسرمن گفته بیاین خواستگاری..وقتی حرف های مادر حشمت رو شنیدم زانوها و کل بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد،
ناخودآگاه توی اتاق راه می رفتم و دستامو تو هم فشار می دادم تمام بدنم می لرزید،با اینکه بدنم می لرزید ولی صورتم داغ داغ بود حس میکردم که دنیا برام متوقف شده ،
دیگه زندگی به پایان رسیده بعد از چند دقیقه ای بود که دیدم بی بی داره داد و هوار میکنه درسته که پاهام نای رفتن به بیرون و نداشتن ولی چون بی بی جیغو دادمی کرد با ترس و لرز رفتم بیرون..
دیدم مادرم افتاده جلوی در و مادر حشمت هم رفته مادرم گریه میکرد و از جلوی در تکون نمیخورد،بی بی هم می گفت پاشو پاشو مگه اون زن چی گفت...بیبی یکم سخت میشنید برای همین نشنیده بود که مادر حشمت چی گفته..با التماس به مادرم نگاه میکردم تا قضیه رو بین خودمون نگه داره و به کسی چیزی نگه..بی بی داد میزد عروس حرف بزن نکنه بلایی سر پسرم یا نوه هام اومده تو رو خدا صحبت کن اون خانوم کی بود اومدجلوی در چی گفت؟؟
مادرم هیچی نمی گفت فقط گریه می کرد
بی بی به من اشاره کرد و گفت من نمیتونم بلندش کنم تو برو بلندش کن..وقتی رفتم به مادرم دست بزنم مادرم داد زد به من دست نزن از من دور شو..بی بی داد زد یا خدا یا خدا چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟مادرم برگشت به سمت بی بی و گفت خیر سرمون دختر بزرگ کردیم این زنیکه اومده میگه دخترت به پسرم گفته بیا از من خواستگاری کن بی بی..دودستی زد تو صورتشو گفت دختر تو چه بی آبرویی کردی؟؟
شروع کردم به گریه کردن و یهو نمیدونم چی شد که شروع کردم به دروغ گفتن گفتم من نگفتم دروغ میگه ..بی بی هم گفت آره مادر راست میگه این دختر اهل این حرف ها نیست شاید از خودش حرف در آورده..
مادرم گفت چی رو دروغ میگه این زن راست میگه من مطمئنم هیچ کس نمیاد الکی بگه که دخترت گفته بیا خواستگاری من..
بذار آقاش بیاد کاری می کنم که نذاره دیگه بره مدرسه ..بی بی گفت دخترم با این کارها که این بچه آدم نمیشه از درس و مدرسه هم میمونه
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_یازده
به آقاش چیزی نگو ولی دیگه خودت ببر خودت بیار نذار با احدی صحبت کنه...
دو روز بود که مادرم منو با خودش می برد مدرسه و می آورد واقعا حس خیلی بدی داشتم از طرفی مادرم باهام حرف نمی زد و از طرف دیگه هم نمی تونستم حشمت رو ببینم و خبر نداشتم که چی شده و مادرم چی به مادرش گفته...
در طول راه فقط نگاه میکردم تا حشمت رو ببینم ولی خبری از حشمت نبود آقام متوجه بی تفاوتی مادرم نسبت به من شده بود و از مادرم پرسید چرا با پروین صحبت نمی کنی باهم قهرین؟؟
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..
دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..
دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..
الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام..
آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونی
حشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن
حشمت و کشید تو و در رو بست و گفت پسر بی آبرو برای چی اومدی و داد و هوار می کنی من جنازه ی دخترمم به تو نمیدم حشمت گفت ولی دخترت راضیه
برین از دختر خودتون بپرسید ببینید که آیا به من علاقه داره یا نه به حرف شما نیست که منو پروین همدیگرو دوست داریم و میخوایم که با هم ازدواج کنیم ...
یه لحظه دیدم که آقام نشست روی زمین و دستشو گذاشت روی قلبش ..مادرم دوید سمت آقام و گفت چی شد برید یه لیوان آب براش بیارین داداشم از گوش حشمت گرفت انداختش بیرون..گفت یه بار دیگه این طرفا ببینمت تقاص ریختن خونت پای خودته..
حشمتم داد میزد من باز هم برمیگردم..
داداشم درو بست اومد نشست پیش آقام
گفت آقا شما چرا اینقدر به هم ریختی ما که میدونیم این مردیکه دروغ میگه..مامانم شروع کرده بود به گریه کردن و میگفت روم سیاه اگر من مخفی کاری نمی کردم کار به اینجا نمی رسید..داداشم گفت جریان چیه و مادرم تمام جریان رو به جز اون قسمتش که گفته بود دختر خودت گفته بیایم خواستگاری..
مو به مو تعریف کرد داداشم عصبانی شد و دوید سمت خونه من که دیدم داره میاد به طرفم..رفتم داخل اتاق و اتاق رو از پشت قفل کردم تا به حال یادم نمیومد که تو خونه ی ما کسی بلند حرف زده باشه چه برسه به جنگ و دعوا و کتک کاری ..
آقا مو بلند کردن و روی تخت نشوندنش آقام دستشو گذاشته بود روی سرش می گفت با این بی آبرویی چه کنم با این بی آبرویی چه کنم...
مامانم می گفت شما خودتونو انقدر اذیت نکنید حالا که چیزی نشده ی آسمون جولی اومده چیزی گفته و رفته ما که به این دختر نمیدیم ...اصلا به نظر من دیگه پروین مدرسه نره بسه تا اینجا هرچی که خونده...
آقام گفت پاشو برو خونه می خوام تو حیاط تنها بشینم مادرم اول مقاومت می کرد ولی وقتی که دید آقام داره عصبانی میشه اومد تو خونه آقام ساعتها تو حیاط نشست..
نمیدونم چندساعت نشست ولی فقط فکر میکرد و دستشو میذاشت روی سرش داداشم تو خونه داد میزد میگفت پروین تا ابد که نمیتونی تو اتاق بمونی اگه اومدی بیرون بدون اینکه سر تو میبرم..
اون روز بی بی خونه نبود رفته بود خونه ی عموم وقتی برگشت و اوضاع رو اونطوری دید نشست رو زمین و گفت خدایا آخر عاقبت این کار رو به خیر بگذرون..
خدا نکنه تو این اوضاع کسی کشته بشه و خونی ریخته بشه..
دست به دعا شده بودو این دعا کردن ها بیشتر منو میترسوند ..
نمیتونستم اصلا از اتاق برم بیرون همه منتظر بودند تا برم بیرون و حسابی منو کتک بزن تا شب تو اتاق موندم آخر شب بود که داشتم از گرسنگی میمردم بی بی برام یک سینی غذاآورد و گفت ننه بخور غذاتو بگو ببینم این جریان چیه..نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..
یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی
این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دوازدهم
خودتو گول نزن شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم
گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست ..
شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم
گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..
گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام..
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد
همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..
تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..
آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم...درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم...
در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن...
آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟؟
آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری گفتم آقا جون این چه حرفیه میزنید من بدون شما چیکار کنم من هیچ پشت و پناهی ندارم..
گفت اگر پشت و پناه میخوای بمون اینجا و این پسره رو فراموش کن اگر دنبالش رفتی خانواده اتو فراموش کن ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم این بدترین عذابی هست که به من می دید گفت ببین من چیزی از خواهرت کم نمیزارم هرچی برای شوهرش و جهازش دادم ، برای تو هم می خرم ...ولی دیگه حق نداری اینطرفا بیای و فکر کن پدر و مادر و خانواده از بین رفتن و نیستن..
چشامو بستم و گفتم باشه قبول می کنم من با حشمت ازدواج می کنم...
اقام در یک لحظه شروع کرد به گریه کردن نمی دونستم چیکار باید بکنم رفتم جلو خواستم دستاشو بگیرم دیگه اجازه نداد..
با گریه گفت پروین تو دل منو شکستی آه نمیکشم که خدا دامنتو بگیره چون اولادمی
ولی اینو بدون تو حق فرزندی تو به جا نیاوردی منکه مثلاً عاشق حشمت شده بودم دلم سنگ تر از این حرفا شده بود..
گفت نمیتونم اجازه بدم دستی دستی خودت رو بدبخت بکنی..
باگریه گفتم آقا جون نمیدونم حشمت چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد ولی باور کنید پسر خیلی خوبیه من اونو دوست دارم و انشالله که باهاش خوشبخت میشم..لطفاً اجازه بدید من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم..
گفت چطور اجازه بدم تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری ..
گفتم به خاطر این که من دوسش دارم واقعا نمیدونم چطور شده بود که جلوی آقام براحتی از دوست داشتن حرف میزدم...
گفت برو ازدواج کن انشالله خوشبخت بشی ولی حتی اگر بدبخت هم شدی حق نداری دیگه به سمت خونه ما بیای فکرمیکنی تنهایی و زلزله اومده ،تمام خانوادت موندن زیر آوار
برو پشت سرتم نگاه نکن از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق یک دل سیر گریه کردم اصلا مادرم نمی اومد سراغم تا باهام حرف بزنه و درد دل بکنه...خودم تنها بودم زانوی غم بغل میکردم و گریه میکردم گاهی بی بی فقط بهم سر می زد توی این خونه حق نداشتم سر سفره بشینم دیگه مدرسه رو کلا تعطیل کرده بودند و اجازه نداشتم که مدرسه برم ...
آقام به مادرم و بیبی موضوع رو گفت و گفت پروین ازدواج میکنه و دیگه حق نداره به این خونه بیاد مادرم و بی بی شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ...مادرم گفت پروین اینکاروبامن نکن نذارحسرت دیدنت به دلم بمونه باهرکس ازدواج کنی بعدازدواج عاشقش میشی لطفا ماروتنهانذار..
ولی من قبول نکردم..
کاش نصف عمرمو ازم میگرفتن ودوباره برمیگشتم به اونروزی که این حرفها زده شد ولی افسوس که دیگه زمان برنمیگرده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا کجایی
#هر شب به یادش میگوییم:
#الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🤲✨✨✨🤲
حلول ماه پر برکت رمضان مبارک🌙🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــــدای مهربانم…
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد...
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم...
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم...
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند...
و قلبـــم سبک می شود...
آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی...
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم...
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد...
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سیزدهم
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...
مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری...
اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق..
چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن
من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونه
گوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن..آقا م گفت ظاهراً که اینا با هم به توافق رسیدن حرف من و شما به هیچ جایی نمیخوره حشمت گفت یه چیزایی هست که خود پروین هم نمیدونه
آقام با عصبانیت گفت یه خانوم بزار کنارش حشمت با خنده گفت بابا بی خیال حالا بگیم پروین خانوم یا پروین چه فرقی به حالمون میکنه؟گفت من به این نتیجه رسیدم که کار توی شهر به درد من نمیخوره و تا ابد کارگر می مونم ..اگر پروین بخواد با من ازدواج بکنه باید بیاد روستاو کنار مادر و پدرم زندگی کنیم تا من بتونم یکم کار کنم..یه خونه تو همون روستا بسازم تنها شرط ازدواج من همینه
آقام عصبانی صدام کرد..چادرمو سرم کردم باترس رفتم تو..آقام گفت حرفاشو شنیدی میخواد ببرتت روستا تویک عمر جای بزرگ زندگی کردی نمیتونی بری روستا..
باپررویی تمام گفتم حشمت آقا هرجا باشن منم همونجا خوشم..حشمت با طعنه به آقام شروع کرد به خندیدن...
من قبول کردم که زن حشمت بشم و برم روستا زندگی کنم وقتی آقام این حرف رو شنید از جاش بلند شد و رفت مادرم با عصبانیت گفت روزی چوب این حرف تو خواهی خورد مطمئن باش..ولی من فقط حواسم پیش حشمت بود که به من نگاه می کرد و لبخند میزد..فکر میکردم همین لبخند برای شروع زندگی کافیه..
حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .
من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه میکردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..
تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری
بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم
دوهفته بعد شد..
آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه..
مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش
من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..
آقام گفت اون پسره حق نداره پاشوتواین خونه بذاره..
جهازتو عین خواهرت خریدم آدرسو فردا میگیرم میفرستم بیاد پولی هم که قرار بود کت وشلواروانگشتر بخریم میدم به خودت اون پولو نشون هیچ کس نشون نمیدی پوستتو میبری میذاری زیر پوستت تاکسی نبیندش(کنایه ازاینکه خیلی باید مراقب این پول باشی)
چون میدونم که خیلی زود لازمت میشه
بعدم بابغض گفت هروقتم من مردم میای ارثتو ازخواهربرادرات میگیری..
روز عقدمون رسید هیچ کاری نکرده بودیم حتی اصلاح صورت هم انجام نداده بودیم
هر چقدر منتظر بودم که مادرش بیاد و منو ببره آرایشگاه نیومد..به همراه پدرم به آدرسی که حشمت بهش داده بود رفتیم یک محضر خیلی درب و داغون در وسط بازار بود که فقط یه دونه مغازه بود..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهاردهم
مغازهای که چهار نفر به زور توش جا می شدند ناخداگاه یاد عقد داداشم و خواهرم افتادم و با خودم گفتم مهم که محضر نیست مهم عشق وعاشقی و خوشبخت شدنه..
پدرم به محضر دار گفت جایی رو که قراره امضا کنم بهم نشون بده تا من امضا کنم و برم جو خیلی بدی بود حشمت بود با مادرش و من بودم با آقا جونم..
محضر دار گفت آقای داماد شناسنامه نیاوردن
حشمت گفت من شناسنامه ام روستامونه نتونستم برم بیارمش محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم..حشمت شروع کرد به توهین کردن گفت تو غلط می کنی تو بی جا می کنی..محضردار گفت این قانونه دست من نیست آقام که دید داره دعوا بالا میگیره برگشت به من گفت پروین این آدم، آدم زندگی نیست بیا از همینجا برگردیم...
گفتم آقا جون من برنمیگردم تاآخرش میرم
مادر حشمت از جیبش پولی در آورد و به محضر دار گفت درسته ما درمقابل بعضیا ندار هستیم ولی تو همچین مواقعی پول خرج می کنیم فکر کنم منظورش به آقاجونم بود که پول نداد...محضردار پولو گرفت و راضی شد که بدون شناسنامه ما رو عقد بکنه..
خلاصه آقاجونم زود امضا کرد و از مغازه خارج شد ...موقع خارج شدن با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی دونم شاید دیدار من و تو بمونه برای آخرت یا شاید هم به این زودیها ببینمت. با قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونه هاش افتاد از مغازه خارج شد. ناخودآگاه رفتم و از پشت تماشاش کردم احساس میکردم قدوقامتش خمیده شده،
تا جایی که دید داشت نگاش کردم و گریه کردم مادر حشمت صدام کرد و گفت چیه چرا داری گریه می کنی اگه قراره گریه زاری راه بندازی همین الان پاشو برو خونتون...
خلاصه عقد ما خونده شد فکر کنید از اونهمه خانواده پرجمعیتی که داشتم هیچ کس تو عقدم حضور نداشت و من تنها و تنها عقد می کردم...بغض سنگینی راه گلومو بسته بود ولی میترسیدم گریه کنم و مادر حشمت بگه اگه دوست نداری برگرد خونتون عقد خونده شد ومن بابغض سنگینی بله رو گفتم و از محضر اومدیم بیرون..حشمت گفت بیاین بریم سه نفری با هم ساندویچ بخوریم مادرش وسط بازار و با صدای بلند گفت ساندویچ چیه مگه از اینجا تا روستا چقدر راهه لازم نیست عادت بکنی به غذای بیرون میریم خونه امون دخترا غذا درست کردن میخوریم...تو که پولی نداری پس لازم نیست اضافه پول خرج کنی...
وسط بازار دادمیزد وهمه نگامون میکردن
زود به پولهایی که آقام بهم داده بود وزیر شلوارم قایم کرده بودم دست زدم نباید میفهمیدند که من پول دارم نمیدونم چرا با اینکه این همه بی عقل بودم ولی عقلم رسید و پولا رو به حشمت ندادم.داشتم از گرسنگی میمردم،ولی نمی خواستم که بگم من گرسنه ام و چیزی بخوریم چون صددرصد مادرش اجازه نمیداد...
قرار بود بعد از رفتن من دو سه روز بعدش آقاجونم وسایلمو بفرسته وسایلی که نه دیده بودمشون و نه میدونستم که چی برام خریدن
برخلاف حرف مادر حشمت تا روستا خیلی راه بود حدود سه ساعت تو راه بودیم حتی بین راه یک آب خوردن هم نبود تا گلومونو تازه کنیم از تشنگی و گرسنگی کم کم داشتم بی حال می شدم.ولی چون کنار حشمت نشسته بودم و حشمت تو اتوبوس دستمو تو دستش گرفته بود احساس می کردم که نه گرسنه هستم و نه تشنه...مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه بیا به ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا
باز هم مادرش عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه؟؟
حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد...
از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً همسن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..
مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟
سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً میشد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پانزدهم
داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..
خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمتهای مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن...
یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..همون شب من از دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و وارد دنیای جدیدی شدم صبح از خواب پا شدم به خاطر درد نمی تونستم از جام بلند بشم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد
سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بودسینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروسخانم بخورد که خیلی کار داریم..
گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن
سلطان سری تکون داد و گفت نمیدونم کار درستی انجام دادی یا نه ولی اینو میدونم که زندگی تو روستا برای تویی که تو شهر بزرگ شدی سخته..ما اینجا کارهای خیلی زیادی انجام میدیم که تو نمیتونی همشون رو انجام بدی ولی اگر هم انجام ندی مورد آزار و اذیت قرار می گیری..گفتم من سعی می کنم همه ی کارها رو یاد بگیرم اگر شما کنارم باشی فکر می کنم که مادرم کنارمه.. گفت ببین اینجا همه با هم مهربون هستن به جز سماور خانم مادرشوهرم اگر کاری بگه و انجام ندی مطمئن باش کاری میکنه که شوهرت کتکت بزنه پس هر چی گفت همون موقع انجام بده نذار بمونه برای روز بعد..گفتم چشم..
سلطان خانم شما چرابچه نداری؟ گفت چرا اتفاقا من دوتا پسر دارم ولی دیروز رفتن خونه ی مادرم تا به مادرم تومیوه چیدن کمک کنن..
جاری های دیگه ام زیاد حرف نمی زدند وفقط سلطان خانم بود که خیلی با همه صمیمی بود.. گفت الان که صبحانه تو خوردی فعلا امروز کار نکن چون می دونم که شب سختی رو گذروندی..انشالله از دو روز دیگه تمام کارها رو بهت یاد میدم فقط یادت باشه هرچی سماور خانوم گفت همون لحظه باید انجام بدی و الا اون با کسی شوخی نداره...
تا شب توی اتاق خوابیدم..عصر سماور خانوم اومد تو اتاقم و گفت چیه نکنه پنج تا شکم زاییدی که این همه می خوابی یا نکنه سلطان این همه بهت رو داده؟؟
زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز خیلی درد داشتم و هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم..
گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های قدیم صاف واستاده تو روی من و میگه من درد داشتم و نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..
از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز میفرسته..
گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده..
دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..
خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده
خلاصه سلطان یه نگاهی به صورتم انداخت و گفت تو چرا اصلاح نکردی چرا ابروهاتو برنداشتی گفتم نمی دونم شاید دوست ندارن من ابروهامو بردارم..گفت کی دوست نداره الان تو تازه عروسی مثلا این چه وضعیه..
الان میرم به آرایشگر میگم بیاد تو خونه و قشنگ صورتتو اصلاح بکنه خیلی ذوق زده شدم از این که قرار بود صورتم اصلاح بشه، خوشگل بشم و حشمت ببینه خیلی ذوق کردم
اون یکی جاریم که اسمش رقیه بود خندید و گفت سلطان چته ساعت شش میری آرایشگربیاری چی شده نسبت به این دختر اینقدر با محبت شدی نکنه قراره مایه تیله ای بهت برسه الان ساعت شش مگه آرایشگر بیداره که بری بیاریش دیوونه شدی؟؟
بااونیکی جاریم که تقریباً پنج سال از من بزرگتر بود و اسمش فریبا بود هر دو با هم خندیدن و سلطان گفت راست می گی من که عقل درست حسابی ندارم بزار یکم بگذره میرم آرایشگر رو میارم...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾