#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_یازده
شب عروسی منوچهر خیلی خوشحال بود و میگفت من از اینکه تو رو پیدا کردم و باهات ازدواج کردم خیلی خوشحالم وباید اینکار رو خیلی زودتر انجام میدادم تا زودتر خانواده سه نفرمون شکل بگیره گفتم اوه تو بفکر بچه ایی هیچی نشده ؟ میگفت بعله اونم یه پسر کاکل زری ،دیگه هر دومون تو سالن میرقصیدیم وخوش بودیم انگار تمام دنیا مال من بود و اون شب بهترین اتفاق زندگیم بود[اما آخر شب که شد آقا ومامان و خانم جون بادو تا داداشام اومدن جلو که ازم خداحافظی کنن
یهو با دیدن چهره همشون بغضمگرفت اما نگذاشتم اشکم سرازیر بشه آقام جلو اومد و دستشو دور گردنم انداخت گفت ملیحه جان بابا داری میری گفتم آره آقاجان حلالم کن زحمت زیادی برام کشیدی تا اینو گفتم ؛بغض جفتمون ترکید تا حالا روم نشده بود آقام رو اینطوری بغل کنم چقدر ما قدیمیا حیا اضافه داشتیم خب چی میشد من تو اون سالها پدرمو بغل میکردم بوسش میکردم اما حیا مانعمیشد که بوسش کنم مگر مناسبتی یا چیزی میشد .ما حتی پامونو جلو پدرمون دراز نمیکردیم خلاصه آقام رو بغل کردم حالا گریه نکن و کی گریه کن آقام دم گوشم گفت ملیحه جان تو منو حلال کن اگر تو خونه من نتونستی به آرزوهات برسی ،گفتم آقا جانم من دیگه چی میخواستم آرامش داشتم راحتی داشتم درسم رو خوندم دیگه چی میخوام ! پدر منوچهر اومد و آقام رو از بغلم بیرون کشید و گفت بابا بس کنید حسین آقا خونه من نزدیک خونه ملیحه جونه،اصلا هر روز خودم میارمت خونمون و باهم میریم خونه ملیحه …تازه داشتم آروم میشدم که مامان اومد خداحافظی کردو بعد خانم جون اومد اما حرفهای خانم جون دلمو آتیش زد گفت ملیحه جان انشاالله خوشبخت بشی چه روزهای خوبی در کنار هم بودیم اگر کاری کردم حرفی زدم منم ببخش شاید دیگه عمری نباشه که باهم باشیم .گریه ام بلند تر شد گفتم خانم جون خدا نکنه تو همیشه هستی این حرفو نزن ،همون موقع طلعت خانم اومد گفت جیگر دخترتونو خون کردین انشاالله همگی فردا ناهار مهمون خودمین …خلاصه همگی رفتن و من با خانواده منوچهر به خونه جدیدم رفتم، حالا دیگه باید با خانه داری و خونه خودم بودن اُنس میگرفتم.همه مارو همراهی کردن و در خونه کوچکم گذاشتنمون. زهرا خانم با منقل کوچکی اسپند دود کرد و طلعت خانم زیر پامون گوسفند کُشت و کم کم همه خداحافظی کنان رفتن و منو منوچهر تنها موندیم نگاهی به خونمون کردم چقدر برام قشنگ بود اما یهو دلتنگ خانوادم شدم همینطوری روی مبل نشسته بودم که منوچهر گفت نکنه تا صبح میخوای همین طوری بشیینی ،گفتم نه!نمیدونم چرا اینطوری شدم،
گفت ملیحه جان طبیعیه که تو سالها با پدر ومادرت زندگی کردی حالا اومدی خونه من،بعد به شوخی گفت که اینجا اصلی ترین جای زندگیته،من گفتم امیدوارم که اینطور باشه و اونشب من اولین شب زندگیم رو با منوچهر تجربه کردم.
صبح با نور خورشید که مستقیم تو چشمام افتاده بود از خواب بلند شدم یهو قاطی کردم بخودم گفتم من کجام اینجا کجاست؟کم کم یادم افتادکه اینجام،خونه خودمم،یه نگاه به منوچهر کردم که تو خواب عمیق بود آروم پتو رو کنار زدم داشتم میرفتم تو حیاط دست و رویی بشورمکه زهراخانم اومده بود پایین که بره دستشویی کنار حیاط! من زود پیش دستی کردم و سلام دادم اونم تاچشمش بمن افتاد با خنده گفت سلام ملیحه جون؛چه خبرا؟ دیشب که اینجا تو خونه فسقلی بودی سختت نبود؟ گفتم نه خداروشکر خوبه ! گفت امروز اولین روز زندگیته نمیخواد صبحانه درست کنی من براتون آماده میکنم،میخواستم بگم که نه زحمت نمیدم دیدم زنگ زدن.
گفتم من میرم درو باز میکنم رفتم بسمت در ! در رو بازکردم دیدم مادرشوهرمه، با خوشرویی گفت سلام دختر قشنگم ؛بعد دیدم تو دستش یک مجمع یا همون سینی گرد بزرگی بود پر از خوراکی نون و پنیر گردو شیر و زیتون کره عسل ودر کنارش کاسه کوچک بود که توش کاچی با روغن حیوانی بود بعدبا چشمش اشاره به کاسه کردو گفت اینو خودت بخور عروس جان.
خجالت کشیدم فقط گفتم دستت درد نکنه …
زهرا خانم سلام علیکی با طلعت خانم کردو گفت چرا شما زحمت کشیدی من هم میخواستم الان براش همه چی آماده کنم .طلعت خانم گفت الهی قربون دستات که تو انقدر مهربونی …
خلاصه من سینی رو تو اتاق گذاشتم رفتم دست و روموشستم ودیگه هرکی به خونه خودش رفت .منوچهر رو بیدارکردم گفتم پاشو تنبل اینجوری میخوای پول جمع کنی ؟ مرد اونه که صبح زود بلند بشه بره سر کار.اونم یهوپرید بغلم کرد وگفت اصلا نمیخوام برم میخوام بمونم تو خونه نمیرم سرکار بعد هی قلقلکممیداد صدای خندمون تا کجاها که نرفت گفتم تو رو خدا قلقلک نده صدامون میره بالا زهرا خانم میشنوه .صبحانه رو که خوردیم منوچهر رفت سرکار چون روز پاتختی بود وهمه اومدن خونه طلعت خانم که برام کادویی بیارن ،چقدر همه زدندو رقصیدن و شادی کردن خانم جون ومامان هم با فریده و خاله ام اومده بودن.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_یازده
گلناز چشمی گفت و آقام رفت تو اتاقش!
چرخی به سمتم زد و گفت: فکر نکن الان نگفتم یادم رفته، باید یه فکری به حال توئه خیره سر کرد!
حال بحث و اعتراض نداشتم، غذام رو خوردم رفتم تو اتاقم، نگاهی به زخم رو گونه ام انداختم؛ زخمش خشک شده بود و تو چند روز آینده می افتاد.
صبح روز بعد حیاط عمارت شلوغ بود همه اهل عمارت به تکاپو افتاده بودن و در حال تمیزکاری و پخت و پز بودن.
هوا رو به تاریکی میرفت که احمد خان و دو تا مرد دیگه اومدن، هیچ کدوم رو نمیشناختم، زخم رو صورت یکیشون زیادی ترسناک بود!
از پنجره فاصله گرفتم و گوشه اتاقم نشستم، دلم نمیخواست بیرون برم و مثل انیس و اسرین خودی نشون بدم!
تا آخر شب تو اتاق موندم حتی برای غذا خوردن هم نرفتم، به محض بیرون رفتن احمد خان و همراهاش بیرون رفتم و از عطیه سراغ غذا رو گرفتم و دلی از عزا درآوردم.
گلناز و آقام تو نشیمن نشسته بودن و آروم حرف میزدن، کنجکاو شدم ببینم چی پچ پچ میکنن!
رو به عطیه کردم و گفتم: قضیه چیه عطیه؟ خبری شده؟
_ نمیدونم خانوم، همین که احمد خان رفت گلناز خانوم رفت کنار آقا! نمیدونم چی میگن اما وقتی واسه پذیرایی رفتم شنیدم که از یه وصلت حرف میزنن! شاید گلناز یکی از دختراشو نشون کرده داره رأی خسرو خان رو میزنه!
دوباره نگاه کنجکاوی به نشیمن انداختم، کنجکاویم زیاد طول نکشید که آقام صدام کرد و گفت: ایلماه بیا اینجا!
نگاهی به عطیه انداختم و رفتم پیش آقام و گفتم: بله آقا، چیزی شده؟
پس این پچ پچ کردن های گلناز برای زیر آب زدن من بود ،اشاره ای به مبل زد و گفت: بشین دختر.
روی مبل نشستم و گفت: امروز کجا بودی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: حالم خوش نبود گفتم یه سر برم بیرون، زود برگشتم بخدا سر جمع یه ساعت هم نشد!
_زیادی سر خود شدی، اگه اون موقع میرفتی وسط این دعوا و درگیری چی؟ یه کاری میکنی که اجازه ندم پا تو حیاطم بذاری. از فردا حق نداری بری تو اصطبل اگه مشتی راهت بده باید بره یه کار جدید واسه خودش دست و پا کنه، هر کس بخواد از تو حمایت الکی کنی باید از عمارت بره!
چشمام رو بستم و چشم آرومی گفتم، آقام ادامه داد: یه صحبتی با احمد خان داشتم در مورد تقسیم آب، قراره فردا شب یه سر برم شکار باهاش، یه سری حرفا داریم قطعی که شد خبرت میکنم اما تا اون موقع حق بیرون رفتن نداری.
_ چه حرفی؟نباید بدونم؟
+به وقتش میفهمی!
همینو گفت و از جا بلند شد و رفت تو اتاق، آهی کشیدم اینم از اوضاع من! گلناز پا روی پا انداخته بود و با پیروزی بهم نگاه میکرد!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: مثل اینکه نفوذ خوبی روی آقام داری.
با غرور سر تکون داد که گفتم: پس حتما میدونی آقام از چی حرف میزد؟
_ برای دونستن که میدونم؛ ولی خب کسب نیستم که گول حرفای تورو بخورم!
شونه بالا انداختم، از جام بلند شدم و گفتم: اگه میدونستی میگفتی، الانم میخواستی کم نمیاری وگرنه من چکار تو دارم؟ فردا شب خودم میفهمم!
چند قدمی ازش دور شدم صداش رو شنیدم که گفت: آقات میخواد پیشکشت کنه بری! به بهانه وصلت و صلح و ارتباط بین طایفه ای و تقسیم آب میخواد تورو بده به یه بخت برگشته ای که نحسیت دامنش رو بگیره و بالاخره ما ازش رها بشیم!
برگشتم سمتش: به کی بده؟ میخواد چیکار کنه آقام؟
_ نترس فقط برای بقیه نحسی میاری شانس خودت بد نیست، قرار عروس احمد خان بشی!
_ عروس احمد خان؟
سر تکون داد و گفت: همراهش اومده بود پسره، تو یکم زیادی سرک میکشی لابد دیدی!
پشت چشمی نازک کرد و قدم زنان از کنارم رفت، بلافاصله تو ذهنم قیافه ضمخت اون مرد با زخم ترسناک روی صورتش نقش بست.
از تصور اینکه عروس اون مرد بشم دلم لرزید، تصورش هم وحشتناک بود.
گلناز یه چیزی میدونست که انقد کبکش خروس میخوند وگرنه دخترای خودشو جلو میفرستاد.
بغض داشتم، آقام راضی بود با اون ازدواج کنم؟ خدایا اگه قرار بر اینه نذار اون روزو ببینم!
اونشب رو نفهمیدم چطور سحر کردم، چهره اون مرد و زخم ترسناکش از جلوی چشمام نمیرفت و مدام با نفس تنگی و ترس از خواب میپریدم.
صبح بی حال از خواب بیدار شدم و با پلکای ورم کرده آبی به دست روم زدم، برای اینکه ضعف نکنم کمی صبحانه خوردم.
دایه برای جمع کردن صبحانه به اتاقم اومد
اومد و گفت:این چه ریختیه؟ مریض شدی؟
با بغض گفتم: دایه آقام میخواد منو بده به این مرده که صورتش ترسناکه، یه زخم گنده رو صورتشه شایدم کور شده باشه!
اشکام ریخت: من چقدر بدبختم دایه! به آقام بگو اگه همچین کاری کنه خودمو خلاص میکنم!
چه شلوغش کردی، کور و کچل کجا بود؟ حالا آقات یه چیزی گفته تو چرا گوش میدی؟ چرا زانوی غم بغل کردی.دایه نذار بدبخت بشم، تا صبح خواب به چشمم نیومده از فکرش وای به حال عملی شدنش! دایه یه کاری کن.
چشم غره رفت: تا اونجایی که من میدونم پسرش کور و کچل نیست!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_یازده
منيژه پشت هم بهم توهين ميكرد و من از شدت عصبانيت لبام رو ميمكيدم ..دلم ميخواست خفش كنم ....
اما خودم رو كنترل ميكردم نبايد بهونه دستش ميدادم ...اون دنبال شر بود ..بلاخره بعد از چند دقيقه وقتي ديد صدايي ازم در نمياد از اتاق بيرون رفت ..بعد از رفتنش رو تخت نشستم و آروم اشك ريختم ..تو همين حال بودم شوك دوم بهم وارد شد و دوباره در با شدت باز شد..از ترس از جام پریدم و هینی گفتم ... ارباب تو چهار چوب در وايساده بود ،با دیدنم پوزخندی زد و گفت:چیه ترسیدی ؟؟؟هنوز زوده بترسی ..بايد بخاطر حرفايي كه تو جنگل زدى تقاص پس بدى ...جوابی ندادم که به سمتم اومد چند قدم عقب رفتم ...که بازوم اسیر دستان پر قدرتش شد .... غرید و تو چشمام زل زد و گفت الان بهت نشون میدم دور زدن بابک خان چه عواقبی داره ....ميخواستى با پسر عموت فرار كنى آره ..ميخواستى من رو بى آبرو كنى .تا به خودم بیام دستای سنگینش روی صورتم فرود اومد و من اولین زنی بودم که شب عروسیش از شوهرش کتک میخورد .
نمی دونم چقدر منو زد که خودشم خسته شد ....تمام صورتم پر اشک بود .دلم پر از خون شده بود ... به خیال اینکه زجرم تمام شده خواستم خودم رو تکون بدم که گفت اینا رو زدم که بدونی فرار کردن از من چه مجازاتی داره ....اما امشب هنوز تموم نشده بچه جون ..وقتشه از شوهرت تمکین کنی .... با شنيدن اين حرفش تنم لرزید ....لبهام رو باز کردم و با التماس گفتم نه ..تو رو خدا اذيتم نکن .... اما صداى ضعيف من با نزدیک شدن صورت ارباب تو گلوم خفه شد ......... و ديگه نفهميدم چي شد ..صبح از خواب با بدن درد بيدار شدم و ديدم تو اتاق تنهام ..بعد خدمتکار اومد وگفت ارباب دستور داده بیام تا کمکت کنم و شروع كرد زخم هام رو تمیز کنه ...با برخورد قاشق به لب زخمیم اخی گفتم خدمتکار سريع ازم معذرت خواست ...تو دلم پوزخند زدم و گفتم تو چرا معذرت میخوای یکی دیگه باید معذرت بخواد..
بعد از اون برام یه کاسه کاچی اورد و چون دستم خیلی درد میکرد قاشق قاشق تو دهنم میذاشت .. خيلي ضعف داشتم ... هر چند مثل کتک هاش زیاد خشونت امیز نبود و سعي ميكرد آروم كارش رو انجام بده ..اما مهم این بود که من راضی نبودم ..راضی نبودم با شوهرم باشم و این یه اجبار بود ..بعد از تموم شدن کاچی با کمک خدمتکار به حموم رفتم ...وقتي لباسم رو در آوردم ..لحظه اى با دیدن بدن کبودم جا خوردم اما بهش توجهی نکردم ..چون جراحتى كه به قلب و غرورم وارد شده بود خيلى بيشتر از كبودياى بدنم بود ..خودم رو شستم و بعد از اینکه خدمتکار رفت لباسهام رو پوشیدم و روی تخت با مغز خالی به دنیای خواب رفتم .یک هفته گذشت تو اون یه هفته زخم های جسمیم خوب شده بودن و درد نداشتن اما مهم این بود روحم زخمی بود و به این اسونیا خوب شدنی نبود .. هر روز خدمتکار به اتاق میومد و منو برای نهار صدا میزد اما وقتی میدید نمیرم برام تو اتاقم میاورد فعلا هیچ اعتراضی به خاطر نرفتن سر میز نشده بود و مطمئن بودم اونا هم راحت ترن من تو اتاق خودم باشم،بعد از یه هفته یه شب ارباب به اتاقم اومد و گفت اسباب سفرت و ببند ،فردا صبح زود راهی میشیم، جرئت اینکه بپرسم کجا رو نداشتم،صبح زود از خواب بیدار شدم و چند دست لباس داخل يه بقچه بستم،باجی اومد دنبالم و گفت که ارباب منتظرمه،حسادت و میتونستم از چشمهای منیژه و سرمه بفهمم، خداحافظی کردیم و راه افتادیم،تابحال پامو از روستا بیرون نذاشته بودم،تمام مسیر و خواب بودم،سفر طولانی بود اما بلاخره رسیدیم .... نمی دونم چرااسترس گرفته بودم یعنی با چه کسانی برخورد می کردم ...من که هیچ کس رو نمی شناختم دفعه اولی بود شیراز رو میدیدم و از زیبایش لذت میبردم ...طولی نکشید که ارباب تو یه خیابون پارک کرد و گفت پیاده شو .. سري تکون دادم و از ماشين پیاده شدم ...و مقابل یه خونه ویلایی بزرگ ایستاديم ...ارباب با اخم های درهم گفت دیگه بهت سفارش نمی کنم ..حواست باشه ....با گفتن بله ارباب سرم رو تکوندادم كه به سمتم برگشت و گفت اخه دختر چقدر كودنى تو ! خوبه بهت گفته بودم منو ارباب صدا نزن...از بس استرس داشتم ديگه جواب توهينش رو ندادم .... بعد از چند دقيقه پشت در بودن در خونه توسط خدمه باز شد و ما وارد شدیم ..... تا وارد خونه شدیم یه مردی هم سن و سال های ارباب به سمتمون اومد و بالبخند ارباب رو تو اغوشش فشرد... سلام بابک جان ..چقدر دلم برات تنگ شده بود داداش .....خوبی ؟؟ارباب با لبخند جوابش رو داد و گفت سلام داریوش عزیز....منم همینطور .. ممنون خوبم ؟چکارمیکنی؟ داریوش خندید و گفت هیچی داداش دعا به جون عیال میکنم .... تازه متوجه من شد و با نیمچه تعظیمی گفت سلام خانم ...خوش امدید ... بابک جان معرفی نمی کنی ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_یازده
به آقاش چیزی نگو ولی دیگه خودت ببر خودت بیار نذار با احدی صحبت کنه...
دو روز بود که مادرم منو با خودش می برد مدرسه و می آورد واقعا حس خیلی بدی داشتم از طرفی مادرم باهام حرف نمی زد و از طرف دیگه هم نمی تونستم حشمت رو ببینم و خبر نداشتم که چی شده و مادرم چی به مادرش گفته...
در طول راه فقط نگاه میکردم تا حشمت رو ببینم ولی خبری از حشمت نبود آقام متوجه بی تفاوتی مادرم نسبت به من شده بود و از مادرم پرسید چرا با پروین صحبت نمی کنی باهم قهرین؟؟
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..
دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..
دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..
الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام..
آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونی
حشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن
حشمت و کشید تو و در رو بست و گفت پسر بی آبرو برای چی اومدی و داد و هوار می کنی من جنازه ی دخترمم به تو نمیدم حشمت گفت ولی دخترت راضیه
برین از دختر خودتون بپرسید ببینید که آیا به من علاقه داره یا نه به حرف شما نیست که منو پروین همدیگرو دوست داریم و میخوایم که با هم ازدواج کنیم ...
یه لحظه دیدم که آقام نشست روی زمین و دستشو گذاشت روی قلبش ..مادرم دوید سمت آقام و گفت چی شد برید یه لیوان آب براش بیارین داداشم از گوش حشمت گرفت انداختش بیرون..گفت یه بار دیگه این طرفا ببینمت تقاص ریختن خونت پای خودته..
حشمتم داد میزد من باز هم برمیگردم..
داداشم درو بست اومد نشست پیش آقام
گفت آقا شما چرا اینقدر به هم ریختی ما که میدونیم این مردیکه دروغ میگه..مامانم شروع کرده بود به گریه کردن و میگفت روم سیاه اگر من مخفی کاری نمی کردم کار به اینجا نمی رسید..داداشم گفت جریان چیه و مادرم تمام جریان رو به جز اون قسمتش که گفته بود دختر خودت گفته بیایم خواستگاری..
مو به مو تعریف کرد داداشم عصبانی شد و دوید سمت خونه من که دیدم داره میاد به طرفم..رفتم داخل اتاق و اتاق رو از پشت قفل کردم تا به حال یادم نمیومد که تو خونه ی ما کسی بلند حرف زده باشه چه برسه به جنگ و دعوا و کتک کاری ..
آقا مو بلند کردن و روی تخت نشوندنش آقام دستشو گذاشته بود روی سرش می گفت با این بی آبرویی چه کنم با این بی آبرویی چه کنم...
مامانم می گفت شما خودتونو انقدر اذیت نکنید حالا که چیزی نشده ی آسمون جولی اومده چیزی گفته و رفته ما که به این دختر نمیدیم ...اصلا به نظر من دیگه پروین مدرسه نره بسه تا اینجا هرچی که خونده...
آقام گفت پاشو برو خونه می خوام تو حیاط تنها بشینم مادرم اول مقاومت می کرد ولی وقتی که دید آقام داره عصبانی میشه اومد تو خونه آقام ساعتها تو حیاط نشست..
نمیدونم چندساعت نشست ولی فقط فکر میکرد و دستشو میذاشت روی سرش داداشم تو خونه داد میزد میگفت پروین تا ابد که نمیتونی تو اتاق بمونی اگه اومدی بیرون بدون اینکه سر تو میبرم..
اون روز بی بی خونه نبود رفته بود خونه ی عموم وقتی برگشت و اوضاع رو اونطوری دید نشست رو زمین و گفت خدایا آخر عاقبت این کار رو به خیر بگذرون..
خدا نکنه تو این اوضاع کسی کشته بشه و خونی ریخته بشه..
دست به دعا شده بودو این دعا کردن ها بیشتر منو میترسوند ..
نمیتونستم اصلا از اتاق برم بیرون همه منتظر بودند تا برم بیرون و حسابی منو کتک بزن تا شب تو اتاق موندم آخر شب بود که داشتم از گرسنگی میمردم بی بی برام یک سینی غذاآورد و گفت ننه بخور غذاتو بگو ببینم این جریان چیه..نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..
یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی
این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾