#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_چهلوهفت
ظرف غذا رو بستم و با خونسردی گفتم موفق باشند بازم به ما ربطی نداره .. کمی از نوشابه سر کشیدم و دوباره دراز کشیدم و با چشمهای بسته گفتم فقط ..مامان یادت نرفته که من چی گفتم ..حرف ازدواج من بزنید یک ثانیه تو این خونه نمیمونم ..
مامان آهی کشید و ظرفها رو برداشت و بلند شد و گفت کی گفت تو ازدواج کنی؟ من حرف اونجا رو برات گفتم ..
رسید دم آشپزخونه و گفت آدم رو از حرف زدن پشیمون میکنه..
بعد از اون اخم و قیافه گرفتن دیگه آقای کریمی به سمتم نمیومد .. ولی متوجه ی نگاهای پنهونی و زیر زیرکیش میشدم .
خوشحال بودم که با رفتارم تونسته بودم بهش حالی کنم که دور من رو خط بکشه..
جمعه دوباره عروس داشتیم و من زودتر به سالن اومدم ..
مثل همیشه ماشین رو پارک کردم و از جلوی مغازه ی آقای کریمی میگذشتم که آروم گفت ببخشید خانم..
ایستادم و نگاهش کردم ..جدی گفتم با من بودید؟
محجوب نگاهم کرد و گفت بله..یه عرضی داشتم خدمتتون..اگر میشه چند دقیقه تشریف بیارید داخل مغازه...
+لطفا همین جا بگید ..عجله دارم باید برم ...
انگار مضطرب بود ..دستهاش رو بهم دیگه میمالید ..
گفت آخه..اینجا نمیتونم ..
وقتی عجله و اخم منو دید گفت باشه.. همین جا میگم ..
سینه اش رو صاف کرد و گفت راستش..چطور بگم ...من ..چند سالیه که مجرد هستم و بخاطر اتفاقهای تلخ گذشته قصد تجدید فراش نداشتم ولی...از وقتی شما رو دیدم یه حس عجیب و قوی نسبت به شما پیدا کردم .. میخواستم ازتون خواهش کنم یه چند وقتی رو باهم صحبت کنیم واسه آشنایی و ....
شالم رو جلوتر کشیدم و گفتم متاسفم آقای کریمی ..خوب کسی رو انتخاب نکردید ..
با چشمهای گشاد نگاهم کرد و گفت چرا؟مشکلم چیه؟
+من نگفتم شما مشکل دارید.. خودم مشکل دارم و برای همیشه قید ازدواج رو زدم ..خوشحال میشم اگر همین امروز و همین جا این بحث رو تموم کنید ..
منتظر جواب نموندم و به سالن رفتم ..
همین که رویا رو دیدم همه ماجرا رو براش تعریف کردم ..
رویا آروم زد روی سرم و گفت خاک تو سر بی لیاقتت کنم ..دو دفعه باهاش حرف میزدی بعد اینطوری جواب میدادی..
+وقتی قرار نیست ازدواج کنم چرا مردم رو اسیر کنم ؟
_چرا عروسی نکنی ..مگه چند سالته که بخواهی تا آخر عمر مجرد بمونی؟
آهی کشیدم و گفتم همون دو بار واسه هفت پشتم بس بود ..
رویا سرش رو جلوتر آورد و گفت زهره جان همه که مثل هم نیستند... شاید این بنده خدا خوب از آب در اومد ..کاش یه شانس دوباره ای به خودت و کریمی بنده خدا میدادی...
+فعلا که جواب منفی رو دادم و تموم شد و رفت ...
رویا با بدجنسی خندید و گفت یعنی اگه یه بار دیگه پیشنهاد بده قبول میکنی؟
+معلومه که نه ...ولی کنجکاو شدم ..گفت بخاطر اتفاقهای تلخ گذشتم ...یعنی سرنوشت اون چطور بوده؟؟
رویا بلند خندید و گفت دیری دیرین ..این خودش یه علامته .. اینکه فکرت درگیرش شده نشون میده تو هم بهش بی میل نیستی فقط با خودت لج کردی.
_نه به خدا رویا ..چه لجبازی... پشت دستم رو داغ کردم ..تا وقتی مجرد بودم فکر میکردم ازدواج کنم خوشبخت ترین میشم ..والا دوبار شوهر کردم غیر از عذاب هیچی نصیبم نشد ..
رویا آهی کشید و گفت بمیرم برات...بالاخره که چی نمیتونی که همیشه مجرد بمونی..
موهام رو پشت گوشم گذاشتم و گفتم میشه ..خوبم میشه .. اینجوری خیلی خیلی راحتم ...
رویا شونه اش رو بالا انداخت و گفت چی بگم ..
چند روز گذشت و دیگه آقای کریمی رو ندیدم ..چند بار هم وقتی از سالن خارج میشدم با دیدنم وارد مغازه میشد ..
خوشحال بودم که از طرف اون هم این مسئله تموم شده..
ولی اون شب همین که به خونه رسیدم رویا زنگ زد ..از صداش معلوم بود که هیجان داره ..
با خنده گفت زهره بگو چی شد؟
پفی کشیدم و با لحن خودش گفتم چی شده؟؟
_غروب از سالن که در اومدم رفتم هندزفری بخرم ..
تا اینو گفت صدام رو پایین آوردم و گفتم لابد از مغازه ی کریمی؟؟
رویا قهقهه ی بلندی زد و گفت خوشم میاد که باهوشی ...آره دیگه ..من مشتری ثابتشم ...
کلافه گفتم خب؟
_خب به جمالت ..کلی زمینه چینی کرد و گفت میشه با همکارتون صحبت کنید و شماره اش رو بدید به من؟ من قصدم ازدواجه ..ولی میخوام یه مدتی با هم آشنا بشیم..
مضطرب گفتم رویا شماره مو که ندادی ؟
_معلومه که ندادم دیوونه...
نفس راحتی کشیدم و گفتم دلم خوش بود که تمومش کرده ..
_زهره ..تو رو خدا بزار شمارتو بدم نهایتش این که باهاش حرف میزنی و میگی نه ..
میون حرفش پریدم و گفتم اصلا ..مبادا این کارو بکنی ..
رویا گفت باشه ..ولی معلومه بدجور خاطر خواهت شده ..از تو حرف میزد صداش میلرزید ..
+رویا نمیخواد واسه من فیلم بازی کنی دو دقیقه بگذره میگی گریه هم کرده از غم دوری من ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_چهلوهفت
رعیتم. علی سرتق تر از این صحبتاست که بخواد منو باور کنه. یکم صبوري کن بچه رو نمیتونه دست تنها بزرگ کنه. چون زن سالم و دلسوز تو عمارت نیست که علی بهش اعتماد کنه.گفتم بی بی داري
گولم میزنی. واقعیتو بگو تا چشم امیدم بهت نباشه.بچه که نیستم سرم شیره بمالی.
رو ازم گرفت چشماي خیس و انداخت پایین گفت خودت تلاش کن زندگیتو بدست بیاري.از منه پیرزن توقع نداشته باش.گفتم نه بی بی حسم میگه هم کاسه خانم بزرگ و خانجان بودي از ترست چیزي نمیگی گناهکار نشی. یکهو علی صدا زد بی بی پس کو اون مثلا مادر بچه که تا دیروز داشت یقه چاك میداد و بچه بچه میکرد. بگید دختر ارباب علی ضعف کرد زودتر بیاد براش دایه گی کنه...خلاصه که طبق خواسته ي علی بار و بندیل جمع کردم اومدم عمارت.اما اینطور وانمود
کردم که نفهمیدم خودش دنبالم فرستاده و مثلا بنا به وساطتِ بى بى زلیخا برگشتم .
شب اول همین که خواستم دنیا رو بخوابونم علی هوار زد دخترمو بیارین. تازه داشتم مى فهمیدم رفتنم باهاش چه کرد که اینطور عصبى شده بود.
بى بى اشاره کرد شنیدي؟ فورى بچه رو برداشتم رفتم. نگاهى پر از حقارت بهم انداخت روشو به سمت دنیا برگردوند و گفت دنیاى بابا در چه حاله؟
دخترك بیچاره ام همینو مى خواست.وقتى مادرش هست کنار علی آروم بگیره.
دستشو به سمت علی دراز کرد بَ بَ گفت...علی هم کیفور از این تیکه ى جدیدى که به دخترم یاد داده بودم، بغلش کرد دور سرش دور داد. کلی باهاش بازي کرد تا دنیا خسته شد و شروع به نق نق کرد.بدون اینکه نگام کنه گفت، شیرش بده همین جا بخوابونش...
خودتم برو توى اتاق اخرى و هر وقت
صداشو شنیدى بیا و بهش شیر بده.هر چی گفته بود و انجام دادم اما میون شیر دادنم که سرمو بالا بردم نگاه پر از حسرت علیو روى خودم دیدم. به محض اینکه متوجه شد مچشو گرفتم چنان اخمکردکه خودشم نادیده گرفتم چه برسه به اینکه بخوام به نگاهش دل خوش کنم .
بچه رو کنار علی خوابوندم و خودم از اتاق بیرون رفتم.اما نیمه هاى شب با گریه هاي دنیا رفتم بهش شیر دادم همونجا خوابم برد و با نوازش لبهایى روى صورتم از خواب پریدم که صداى علی تو
گوشم می گفت ««زَوَّجتُ مُوَکِّلَتِی (خورشید) نَفسِی، فِی المُدَّةِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهر المَعلُوم» و
دوباره خودش گفت:«قَبِلتُ التَّزویج» بعد توى چشمام خیره شد و گفت حالا محرمم شدى...صبح
که بیدار شدم علی نبود. چقدر خوش خیال بودم از اینکه فکر مى کردم علی منو بخشیده و قصد یک زندگى جدید و داره ولی وقتى برگشت و نگامم نکرد خودمو قانع کردم منتظره تا یکم آرومتر بشه.زن عقدیش بودم ما مال هم بودیم.چقد روزگارم خوش بود وقتی بی دغدغه سرم گرم بزرگ کردن پاره ي تنم بود. دیگه از خدا چی میخواستم؟
به همین یکم ارامش قناعت کرده بودم تا اوقاتم بهم تلخ نشه.بالاخره تو این ماجرا خودمم کم مقصر نبودم که عقلمو دادم دست عموم.
بی بی پیشنهاد داده بود کم کم خودمو بکشونم تو اتاقی که با علی داشتم.شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره، درشتی نکنه ولی مگه جرات داشتم؟
دلم میخواست تو عمارت کار کنم جیبم داشت خالی میشد. ولی بی بی اجازه نمیداد میگفت تو خانمی کن، زن ارباب نیستی ولی مادر طفل معصوم ارباب که هستی.
دنیا جلو چشمام قد میکشید.دیگه شبا هم پیاله ى شوهرم شده بودم، خودم تشکشو براش گرم مى کردم.
هر چند روزا حتى نگامم نمى کرد، اما در عوض شبا حسابى بنده ى خودم مى شد.
یه روز که علی خونه نبود بی بی گفت یه سر برو داخل ساختمون کسی کارت داره.
گفتم بی بی جان علی که نیست پس کی کارم داره؟
شرمنده گفت برو مادر خیر از جوونیت ببینی منو بااین جماعت درننداز...
پشتم لرزید گفتم مگه نگفتی خانم بزرگ زمین گیر شده؟مگه نگفتی خانجانو بیرون کردن؟مگه
نگفتی ارباب مرده؟
پس کی دلتنگم شده بی بی؟چرا باهام روراست نیستی؟دستشو گذاشت پشت کمرم گفت یه ماهه میري میایی کدومشونو اینجا دیدي؟ فهمیدم کیه!بدون چونه زدن اضافه گفتم بی بی کلوچه اماده داري؟سر تکون داد و اشاره کرد از کجا بردارم.
چاي تازه دم و با چندتا کلوچه گذاشتم تو سینی. قري به کمرم دادم.گیسا مو انداختم جلوم گفتم بی بی حسم میگه وقتشه.
چشماشو باز و بسته کرد منم راه افتادم.
میدونستم کجا باید پیداش کنم بدون در زدن رفتم تو اتاق مثل یه تیکه گوشت افتاده بود تو جا. بی مقدمه گفتم نیومدم علیل شدنتو ببینم ها اومدم کار خدا رو ببینم.حرص و بدذاتی چه به روز ادم که نمیاره خانم بزرگ. چوب خدا صدا نداره.از دیدن غمِ کسی خوشحال نمیشم چه برسه به شمایی که زن ارباب بودي. فکر نمیکردم یه روزي برسه تو این حال ببینمت، ولی خدا بزرگه همونجوري که واسه من بزرگی کرد تو فاحشه خونه ها زیر بار ذلت نرم...هنوز جمله ام تموم نشده بود که لباش لرزید یواش گفت زبونت هنوزم درازه.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_چهلوهفت
با فرح و امیر حسام ارتباط خوبی بر قرار کردم و ظاهرا شدیم یک خانواده ی خوشبخت ..
در حالیکه چشم من هنوز دنبال بهرخ بود که حس می کردم توی اون خونه داره بزرگ میشه هر طرف رو نگاه میکردم اونو می دیدم ..می خندید ..گریه می کرد و حتی قد می کشید ..تا چهار سال بعد پریناز رو در حالیکه دیگه نا امید شده بودم وفکر می کردم دیگه بار دار نمیشم حامله شدم .
منو عزت الله خان از خوشحالی روی پا بند نمی شدیم توی این مدتی که بهرخ رفته بود نتونستیم فراموشش کنیم و پریناز شد مرهم دل ما و با وجودش گرمای تازه ای به زندگیمون داد ...
اما دیگه اون زمان از دخالت های عزیز به تنگ اومدم .. آخه من دیگه نسبت به بچه حساس بودم باید خودم ازش مراقبت می کردم ..
ولی اون بعضی شب ها بچه رو بر می داشت و با خودش می برد و با محبت می گفت : امشب من نگهش می دارم که زن و شوهر راحت بخوابین ...
الان شیرش بده ..حالا نده زوده ؛؛ بچه گریه می کرد می گفت بغلش نکن بد عادت میشه ..خواب بود می گفت دلش پیچ می زنه بلندش کن باد گلو بکنه ..
کلافه می شدم ولی بازم به حساب خیر خواهی اون می ذاشتم ..دیگه برای گرفتن جلوی کارای عزیز دیر شده بود.. و من هیچ اختیاری توی اون خونه نداشتم ...حالا عزیز فقط جلوی عزت الله خان با من خوب بود و در غیابش هر چقدر می خواست متلک بارونم می کرد ..
شوکت خانم یک روز به من گفت : توی یکسالی که آقا از شما دور بود خیلی با عزیز بد رفتاری می کرد و همه چیز رو از چشم اون می دید ..
تا پریناز یکسال و نیمش بود که دوباره حامله شدم و به هوای اینکه می تونم عزیز رو خوشحال کنم از پله ها دویدم پایین و گفتم : عزیز من حامله ام ..
رو ترش کرد و گفت :آخ ؛ خدا به خیر کنه ... چه فایده مادر ده تام که بزای؛ دختر میشه ..
میگن آدم های مثل تو دختر زا هستن ..
گفتم: عزیز منظورتون از مثل من چیه ؟
گفت : همون دیگه ...چیز بودی ...حالا ولش کن ..انشالله این بار دختر نمیشه ..از من بهت نصیحت شیوا جان اگر این بارم دختر شد ..دیگه نزار بچه دار بشی اونوقت هفت ,هشت تا دختر دور ورت رو می گیرن ...
و با افسوس سری تکون داد و زیر لب گفت : بیچاره عزت الله خان ..سوخت ,با خودم گفتم : بهتره از همین الان جلوی کاراشو بگیرم وگرنه هر روز می خواد به من متلک بگه ..
گفتم : عزیز فراموش نکردین که به من چه قولی دادین ؟ نمی خوام دوباره اون قضیه ی پا قدم و این حرفا رو بشنوم ..
گفت : وای خدا نکنه من کی همچین حرفی زدم ؟ دختر چرا حرف درست می کنی موش به همبونه کار نداره همبونه به موش کار داره ؟ برو تو رو خدا من حوصله ی یکی بدو ندارم ..
صبح تا شب می خوری و می خوابی عوض دستت درد نکنه اس ..
من قول دادم ولی کنیز تو که نیستم .به من امر و نهی می کنی ..برو خودتو جمع و جور کن چاک دهنت رو هم ببند ...
رفتم بالا و درِ اتاقم رو بستم در حالیکه مثل بید می لرزیدم و قلبم تند می زد بیرون نرفتم تا عزت الله خان اومد ..اما قبل از من عزیز خوب پرش کرده بود ..و وقتی اومد پیش من تا خواستم حرف بزنم با لحن بدی گفت : شیوا جان عزیز دیگه مونده سرشو ببره بزاره توی دامن تو ؛؛ تو رو خدا کوتاه بیا ؛ باهاش یکی بدو نکن ..
نزار اختلافی پیش بیاد و من مجبور بشم بین شما رو بگیرم ..خودت می دونی این روزا چقدر گرفتارم ..نمیشه که خسته و مونده بیام خونه شکایت گوش کنم ...
شیوا به اینجا که رسید ساکت شد ..من منتظر بودم ادامه بده گفت : گلنار جون ؟ گلنار ؟ خوابی ؟
گفتم : وا؟ مگه میشه خوابم ببره ؟ دارم گوش می کنم ..
خیلی از دست عزیز کفریم ..واقعا این همه شما رو اذیت کرده ؟
گفت : صبر کن بقیه اش رو بشنوی ..ولی باشه برای بعد الان دیگه بخوابیم دیر وقته ...گفتم : شیوا جون من اگر جای شما بودم طور دیگه ای رفتار می کردم ..
نمی ذاشتم حالا که با سلام و صلوات منو برگردوندن خونه دوباره سوار گردنم بشن ..من اگر جای شما بودم به خدا همچین سوار گردن عزیز میشدم که نفهمه از کجا خورده ...
گفت : فکر می کنی ؛ ..یا باید آدمی میشدم مثل عزیز ؛پر از دوز و کلک و دروغ که کار من نبود ..یا زیر بارِ زور گویی هاش میرفتم که اوضاع آروم بمونه و با عزت الله خان هم جر و بحثی نداشته باشم ..
گلنار جون از من به تو نصیحت ذات آدم ها عوض نمیشه ..هزاری که بگن پشیمون شدیم دست خودشون نیست ، همونی میشن که هستن ..
عزیز شاید نمی خواست منو اذیت کنه ذاتش اینطوری بود ...حالا دیگه بخوابیم که دیر وقته ...
روز بعد هر دو کسل و بی حوصله بودیم ..تنها رفتن آقا نبود ..
برای شیوا یاد آوردی اون خاطرات تلخ و برای من شنیدن قصه ای که به نظر می رسید مثل قصه های مادرم نبود که پایان خوشی هم داشته باشه ؛ غم به دلمون آورده بود ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_چهلوهفت
خودم از این گفته ام خجالت کشیدم و از این حرفی که بهش زده بودم ناراحت بودم .اما بمنم حق بدین منهم زن بی کسی بودم و اگر این دوتا برادر رو هم نداشتم نمیدونم چکار باید میکردم ..تو فکر بودم که به مقصد رسیده بودم راننده تاکسی گفت خانم کجا پیاده میشین ؟ گفتم معذرت میخوام حواسم نبود همینجا پیاده میشم با قدمهایی لرزون بسمت خونه مهین رفتم زنگ در خونه رو زدم یهومهین با صدایی مهربون از پشت آیفون گفت به به ملیحه جان تویی ؟ بیا بالا ! یهجورایی خجالت میکشیدم اما رفتم بالا تا منو دید دستش رو دور گردنم انداخت و بوسم کرد گفت چه عجب یادت افتاد که یه خواهری هم داری گفتم منو ببخش سرم گرم کاره ! گفت آره میدونم ماشالا بچه هات بزرگ شدن دیگه یاد ما نیستی .بعد گفت منم عروس دارشدم سر گرمم گفتم وای خدا جدی میگی ؟ دیگه نشستیم بعد از کمی اونم رفت چایی آورد و ازهمه جا گفتیم دلم نمی خواست زود سر حرف رو باز کنم که بگه برای پول اومده ،بعد با خجالت گفتم از برادر شوهر جانت چه خبر؟ دیدم چشماش پُر از اشک شد گفت ملیحه جان ازش بگذر به خاک سیاه افتاده گفتم عه چرا ؟ گفت بابا ،مرجان بیچاره اش کرد منوچهر معتاد شد بدهی بالا آورد رو آورد به مواد م*خدر !!!
گفتم یا خدا چرا؟گفت مرجان باهاش نساخت هی خریدکردو بخودش رسید مال و اموالش رو به باد دادمنوچهر کم آورد از غصه رو آورد به اعتیاد !!!
اگه الان ببینیش شده یه جوجه !! گفتم والا منم از اینکه دیگه برای بچه هام پول ندادشک کردم، رفتم جلو مغازه اما دیدم بسته .
مهین سری چرخوند و گفت انقدر این زن کارهای سر خود از خودش انجام داد که منوچهر مغازه اش رو فروخت اما خانم ماشین قسطی برداشته بود واقعا منوچهر کم آورد و از کارگاه تولیدی هم دو دونگ واگذار کرد دیگه چیزی براش نمونده پسرش هم بزرگشده اونم توقعاتی داره …بعد دستی تو موهاش کشید و گفت دیگه نگم برات !!! فقط اینجوری بگم نابود شد …بعد گفت ملیحه یه چیزی بهت بگم ؟ گفتم چی عزیزم بگو !
مهین با طمأنینه گفت ؛تو این مدت یکبار منوچهر اومد پیش من و گفت مهین تو رو قران برو به ملیحه بگو منو حلال کنه ..من بیچاره شدم به زمین گرم خوردم بس نیست یهو با ناراحتی گفتم مهین جان روزهایی که دل منو خون کرد یادش میاد ؟ من چه روزها که دیدم یادته دختره با گلدون زد تو سرم ! من از درد به خودم می پیچیدم اما آقا بمن گفت الهی خدا ورت داره ؟ یادته داداش سیاوش (برادر شوهر بزرگم ) گفت این جایی نمیره گفت اگه بره از دُمش میگیرم میندازمش بیرون ؟ طلعت خانم و آقاجان رو کُشت مامان منیژه و آقاجان خودم از غصه مُردن حلالش کنم ؟ یهو رنگم پرید دستام لرزید بعد مهین رفت برام آب آورد با ناراحتی گفت ای قربونت ملیحه جان حلالش نکن ، گور پدرش به بهشت !!! والا .اصلا بیا حرفو عوض کنیم راجب دختری که برای پسربزرگم نشون کردیم بگم ! آب رو از دستش گرفتم و با دستی لرزون خوردم گفتم حالا کی هست گفت دختری که نشون کردیم خواهر دوستش بود دیگه پاشو کرد تو یه کفش و گفت من همینو میخوامو همینو میخوام .
ما هم گفتیم بزار دختری رو واسش بگیریم که خودش میخواد فعلا براش نشون کردیم تا انشاالله یک کم هم ما !هم اونا آماده بشن .بعد دستش رو پشتم کشید و گفت ملیحه دعوتت بکنم میای ؟ از این حرفش استقبال کردم گفتم آره که میام .
دلم میخواست حالا خودی نشون بدم میخواستم همه ببینن که من چه بچه هایی تربیت کردم و با افتخار می تونستم پسرو دخترم رو به جمع خانواده پدریشون ببرم وبگم من بدون وجود هیچ مردی بچه هامو اینطور تربیت کردم.
از خونه مهین اومدم بیرون وشماره موبایلم رو بهش دادم گفتم اگه کارم داشتی به این شماره زنگ بزن و شمارمو به کسی نده گفت خیالت راحت باشه بعد گفتم اصلا به کسی هم نگو من اومدم اینجا و تو این حرفهارو راجب منوچهر بمن زدی ! حتی به منوچهر ! گفت خیالت راحت باشه ازش خداحافظی کردم باشناختی که از مهین داشتم میدونستم که به هیچکس حرف نمیزنه،اما دروغ نگم از صمیم قلبم خوشحال شدم که این بلا سرش اومده و برام کافی نبود دوست داشتم ،
منوچهر درد منم حس کنه بفهمه که من چقدر سختی کشیدم .
یاد حرف خانم جون افتادم که قدیما میگفت من نمیدونم این مردا که میرن سر زن بدبختشون یه زن میگیرن چه فکری میکنن مگر زن خودشون چی کم داره ؟ آیا زن جدیده چیزی اضافه تر داره که اولی نداره ؟ غرق تو تفکرات خودم بودم از کوچه مهین بیرون اومده بودم و به خیابان اصلی رسیده بودم
که یهو با منوچهر چشم تو چشم شدم
وای خدا از دیدنش تنم لرزید تا منو دید گفت سلام….ای وای ملیحه بخاک سیاه نشستم تو رو خدا حلالم کن .
گفتم گمشو از جلوی چشمام دور شو ،حتی حاضر نیستم ریختت رو ببینم گفت ملیحه ؛
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_چهلوهفت
همون موقع در خونه باز شد و محبوبه با چند تا کاسه بشقاب دستش اومد تو خونه و ببخشید آرومی گفت، چشماش و نوک بینیش سرخ شده بود، بی اراده نگاهم کشیده شد سمت دیار، تا نگاهمو دید چشم گرفت ازش!
حالش عوض شد، بهم ریخت انگار...
فهمید گریه کرده و بهم ریخت از حال خرابیش! حال منم بهم ریخت از بهم ریختن دیار...
تا آخر اون شب نفهمیدم چی گذشت بهم، موقع برگشتن دیار ماشین رو جلوی در نگه داشت و گفت، تو برو تو من یکم دیگه میام.
سر تکون دادم و گفتم: میخوای منو تو این خونه درندشت ول کنی بری؟
-بد قلق نشو، زود برمیگردم!
کلافه شدم، از ماشین پیاده شدم و در رو کوبیدم و رفتم تو خونه و جلو خودم غر زدم: تف به بخت سیاهت ایلماه جز سیاهی چیزی جلو روت نبوده و نیست.
لباسام رو درآوردم و پخش و پلا کردم، تصویر محبوبه از جلو چشمم پاک نمیشد، دیار از گریه اون غصه دار شده بود؟
نمیدونم چقدر با خودم درگیر بودم که بالاخره دیار برگشت...
تلو تلو خوردنش خبر از مستیش میداد...سرم داغ کرده بود، پر خشم بودم، پر نفرت...
غم محبوبه باعث شده تا این ساعت بیرون باشه و مست و پاتیل برگرده خونه؟!بمیری ایلماه با این طالع نحست.
کفشاش رو درآورد و دست به دیوار گرفت و قدمی جلو اومد! دستام رو مشت کردم از خشم تنم میلرزید!
سرش رو محکم تکون داد، انگار که بخواد از گیجی دربیاد! سر بالا گرفت و چشمش به من افتاد، با لحن کش دار و خماری گفت: نخوابیدی ماهی؟
-مهمه مگه؟
+دلخوری ها؟ دیر اومدم، ببخشید ماه طلا!
دیگه حرفاش ذره ای برام مهم نبود! کتش رو پرت کرد کنار و اومد پیشم، دستش رو بالا آورد و رو صورتم گذاشت،سرم رو عقب کشیدم! بغض کرده بودم نکنه با یاد محبوبه اینطور رفتار میکنه؟
من عقب کشیدم اما دیار نه! با دستاش صورتم رو قاب کرد و به قصد بوسیدن جلو اومد، یه لحظه خامِش شدم اما با تمام توانم خودمو عقب کشیدم و سیلی محکمی تو صورتش نشوندم!
بغضم فوران کرد با گریه رو به دیاری که خشکش زده بود فریاد کشیدم: ازت بدم میاد دیار، ازت بدم میاد! چطور میتونی ها؟
اشکام به سرعت میریخت دق دلیم رو با داد کشیدن خالی کردم: رفتی به یاد اون دختره مست کردی و بعد با من...
تصورش هم لرزه به تنم انداخت، با بغض گفتم: خیلی بی شرفی دیار!
داد کشیدم: بی غیرت عوضی...
دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش، مست بود و قدرت قبل رو نداشت، پسش زدم و با کف جفت دستام به سینه اش کوبیدم و با گریه گفتم: دست به من نزن، چشمت هنوز دنبالشه که از ناراحتی بهم ریختی و نصف شب آواره خیابون و کا..باره شدی؟منِ بدبخت رو نصف شب ول کردی رفتی به یاد عشق سابقت مست کنی؟
جفت دستام رو محکم گرفت و گفت: هیس! چرا گریه میکنی؟ چرت و پرت میگی چرا؟ من مستم تو چرا زوال عقل گرفتی؟
حرصی گفتم: من زوال عقل گرفتم ها؟خودم شنیدم که خاطر خواهش بودی، خودم شنیدم که محبوبه گفت بهت جواب رد داده...خودم هق هقاشو شنیدم...خودم...
با عصبانیت هولم داد عقب و گفت: دِ گند بزنن خودت و اون گوشاتو!
مثل خودش جواب دادم: چرا؟ چون گند کاری تو رو شده؟
دستام رو ول کرد و شقیقه هاش رو فشار داد و گفت:سرم...تیر میکشه!
-الان میرم، گورمو گم میکنم که راحت به عیش شبانه ات بررسی و تا صبح به یادش مست کنی و مرور خاطره کنی!
رو برگردوندم و رفتم سمت پله ها، اشکام پشت سرهم میریخت و تمام صورتم خیس شده بود...
-ماهی...گوش کن...
صدای بوم بلندی اومد، شبیه افتادن، یه لحظه پشت سرم رو نگاه کردم، دیار رو دومین پله افتاده بود و با صورت جمع شده زانو و ساق پاشو فشار میداد....
ازش رو گرفتم و بقیه پله ها رو بالا رفتم، صدای عصبیش رو شنیدم: ماهی! وایسا ببینم،آخ...!
اگه روستا بودیم یه لحظه هم پیشش نمیموندم و شبونه راهی خونه پدریم میشدم! فین فینی کردم و دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم، کلید رو چرخوندم و در قفل شد...
رو زمین نشستم، حس یه آدم شکست خورده رو داشتم! چقدر اسرین حسودی میکرد و خبر نداره این شازده فرنگ برگشته ام همچین آش دهن سوزی نبود! چند ضربه به در خورد و صداش تو گوشم پیچید: ماهی طلا خانوم باز کن این درو حرف بزنیم حل کنیم خب؟
-نمیخوام صدات رو بشنوم، فردا هم برمیگردم خونه بابام.
+نه بابا؟!
صدای خنده اش بلند شد و گفت: مگه ماهی ها هم حسودی میکنن؟ ماهی ها فقط لیز میخورن و فضولی میکنن.
ضربه محکمی به در زد و گفت: باز کن حسود کوچولو، حالم خوش نیست... بذار حلش کنیم تموم بشه بره.
-چیو حل کنی؟ عشق و عاشقیت با محبوبه خانوم؟ چطور وقتی دلت پیش اونه و اینطور بهم میریزی قبول کردی که با من ازدواج کنی؟ ها؟
+باز کن این درو تا چند و چونش رو بهت بگم.
دلم نمیخواست تو این حالت مستی حرف بزنه!تو این حالت که تو فکر محبوبِشه!
-برو دیار، نمیخوام بشنوم!
+خیله خب، انقد اینجا میشینم که بیای بیرون، بالاخره که میای...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_چهلوهفت
وقتي شما رفتين در نبود جاويد خونه خيلي سوت و كور شد و چند روز بعد از رفتنتون زیباخانم و دکتر یه دختر بچه زيبا رو به سرپرستی گرفتن و اسمش رو افتاب گذاشتن ..
با شنيدن اين حرف قلبم لرزيد باورم نمیشد اسم آفتاب من رو روي بچشون گذشتن...خیلی گریه کردم .... واقعا جفتشون فرشته بودن ***
شب بعد از خوابوندن جاويد منتظر ارباب موندم ...بعد از مدتها به سرووضعم رسیده بودم..چشمام رو سرمه زده بودم که زیباتر ودرشتتر شده بود و لباس زیبایی تنم کردم و به خودم عطر زده بودم بالاخره ارباب خسته رسید ...تا وارد اتاق شد اول منو ديد تعجب كرد..و بعد با لبخند اومد سمتم و گفت چه عجب!!تازه شدی همون فيروزه قدیمی ..سمتش رفتم و کمکش کردم کتش رو در بیاره بعد از دراوردن کت خواستم برگردم که دستم وگرفت و گفت کجا ؟ نمی دونم استرس گرفته بودم مثل دخترای تازه عروس شده بودم با صدای لرزونی گفتم برم کت رو اویزون کنم ارباب که به چشمام زل زده بود و جور خاصی نگام میکرد کت رو گرفت و پرت کرد روی مبل و گفت تا حالا بهت گفته بودم چقدر چشمات قشنگه از حرف تکراریش خندیدم که ...
صبح از خواب که بیدار شدم یاد دیشت که می افتادم سراسر خجالت میشدم و حس خوبی داشتم ارباب اصلا با سه سال قبل رفتارش قابل مقایسه نبود.. از وقتی برگشته بودیم خیلی رفتارش عوض شده بود وواقعا این رفتارش رو دوست داشتم.. به صورت خوابش نگاه کردم و یاد چهره جاوید موقع خواب افتادم ولبخند زدم دستم رو به طرف موهای روی پیشونیش بردم و روشون دست کشیدم مثل موهای جاوید نرم وخوش حالت بود تا خواستم دستم رو عقب بکشم با چشمای بسته مچم رو گرفت و با صدای خواب الو گفت کجا؟از حرکتم خجالت کشیدم فکر نمی کردم بیدار باشه با صدای لرزونی گفتم برم ببینم جاوید بیدار نشده ارباب هنوز دستم رو داشت چشماش رو باز کرد و خیره نگام کرد با دیدن نگاه دقیقش صورتم سرخ شد که صورتش رو جلو اورد ومنو بوسید و گفت دوستت دارم ...با شنيدن اين حرف از زبون ارباب تمام وجودم مثل آتيش داغ شد...
غروب بود كه پيش جاويد بودم..از وقتى که ارباب بهم گفته بود دوستم داره اصلا انگار گیج بودم باورم نمیشد ارباب صبح بهم گفت دوست دارم و در ادامه حرفشم گفت نه به خاطر اینکه مادر پسرشم بلکه خودم رو دوست داره ..بادست جاويد كه صورتم رو برگردوند به خودم اومدم ..
صورتش رو محکم بوسیدم و گفتم جان دلم ..قربونت بشم من .. توپ کوچیکش رو نشون داد و گفت بازی خندیدم ...و بغلش کردم و تو حیاط بردم ... جعفر پسر مباشر که حدودا پانزده سالش بود و گاهی برای کمک میومد رو صدا زدم و گفتم با جاوید بازی کنه اونم با خوشحالی قبول کرد که پدرش مباشر گفت مواظب ارباب زاده باشی .... پسرش هم چشم گفت ..وقتی خيالم از جاويد راحت شد ..دلم خواست امروز خودم برای ارباب نهار درست کنم پس به سمت آشپزخونه رفتم و به صديقه خانم گفتم ميخوام غذا درست كنم .. اولش راضی نمیشد اما من کار خودم رو کردم ... موقع نهار منو خاتون وسرمه و جاویدپشت ميز نشسته بودیم منتظر ارباب بودم که بیاد یک هو یکی از خدمه پیغام اورد ارباب کار داره ونهار نمیاد ناراحت شدم ..دلم میخواست از غذام بخوره
بقیه شروع کردن خوردن ..منم به جاوید نهار دادم ...غروب شده بود که ارباب رسيد ....ازش پرسيدم نهار خورده که گفت خوردم اما گرسنمه.
رفتم و غذا رو گرم کردم و به اتاق برگشتم ارباب که روی تخت کنار جاوید غرق خواب نشسته بود صورتش رو بوسید و گفت چقدر میخوابه لبخندی زدم و گفتم امروز با جعفر توپ باز کرده خسته شده ارباب گفت نذار بره بیرون بازی کنه ..یک بار اتفاقی براش میوفته به نگرانیش لبخندی زدم و گفتم من مواظب بودم .وگفتم بفرماييد ناهار ..ظرف غذا روی میز چيدم که ارباب نزدیک اومد و گفت خودت خوردی گفتم نه هر دو تا نشستیم و شروع به خوردن کردیم .... وسط غذا گفت امروز غذا یه طعم دیگه میده ....نمی دونستم بگم یا نه اما گفتم من درست کردم ارباب نگاهی بهم کرد و گفت دستت درد نکنه ...اشپزیتم خیلی خوبه ... خوشحال شدم خوشش اومده بعد از جمع كردن سفره ارباب خسته پیرهنش رو در اورد و گفت بیا کنارم خیلی خوابم میاد با گفتن این كه ظرفا رو جمع میکنم میام خواستم برم بیرون که ارباب بازوم رو گرفت و گفت نمیخواد بعد جمع میکنن خودش روی تخت دراز کشید و منو هم کنارش خوابوند به ارباب نگاه کردم که چشماش بسته است گفتم ارباب....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهلوهفت
روزه افتتاحیه همه با هم رفتیم به سمت درمانگاه .آقا جونم یه گل بزرگ خرید و من هم یک قوطی شیرینی فکر نمیکردم که خانم دکتر و مرتضی انقدر به خودشون رسیده باشند..
مرتضی تا منو دید اخماش رفت تو هم منو کشید یه گوشه و گفت نمیتونستی یکم به خودت برسی و بیایی اینجا این چه ریخت و وضعیه چرا با این قیافه اومدی ؟
گفتم مرتضی چرا اذیت می کنی مگه من تا به حال چند بار رفتم افتتاحیه که بدونم برای افتتاحیه باید به خودم برسم .
گفت کور بودی نمی دیدی من به خودم رسیدم تو هم باید به خودت می رسیدی لااقل نزدیک من نیا دور از من باش که نفهمن تو زن منی..
واقعا به هم برخورده بود مگه من چیکار کرده بودم که مرتضی اینطوری صحبت میکردم شاید آرایش نکرده بودم و لباسهای جینگول پینگول نپوشیده بودم،ولی لباس های خودم و بچه هام حسابی تر و تمیز بود و هیچ عیب و ایرادی نداشتن..
دلم بدجوری شکست..
تصمیم گرفته بودم اصلا با مرتضی صحبت نکنم آقاجونم و مادرم هی ازم می پرسیدن که چرا ناراحتی و من می گفتم هیچی نیست فقط یکم سرم درد میکنه نمیخواستم باز نگران زندگی من بشن..
معصومه و محسن هم اومده بودم محسن تیکه مینداخت می گفت خدا رو شکر با یه خانم دکتر قرارداد بستید شانس ما رو باش طرف با دکتر قرارداد میبنده ما هم ویلون و سیلان تو کوچه ها میگردیم طرف حوری گیرش میاد..
دیگه کشش این حرفهارونداشتم منظور محسن کاملامشخص بود..
آقاجونمم یکم توخودش بود دلیلشو نمیفهمیدم..
اونروز خانم دکتر که مرتضی خیلی راحت سارا صداش میکرد بین همه میچرخیدودستورمیداد
اومدکنارمنو گفت شمازن آقامرتضی هستین؟
گفتم بله..گفت خوشبحالتون واقعا آقا مرتضی یه مردهمه چی تمومه..
حالم گرفته شددوست داشتم هرچه سریعتر برگردیم خونه امون.
مرتضی به همه شام داد وبرگشتیم خونه
شنیدم که آقاجونم یواش به مادرم میگفت دوست ندارم مرد و زن باهم همکار باشن یه گندی ازش درمیاد..
باشنیدن این حرف شروع کردم به گریه کردن..
اینکه آقا جونمم فهمیده بود که ممکنه بین این دو تا رابطه ای وجود داشته باشه داشتم آتیش می گرفتم..واقعا مرتضی مرد همه چی تموم بود و من اصلا دوست نداشتم اونو با کسی شریک باشم اصلا دوست نداشتم برای یک ثانیه هم که شده به کسی دیگه ای فکر بکنه ولی متاسفانه نمی تونستم کاری بکنم..
خلاصه یکی دو روزی آقاجونم و مادرم خونه ی ماموندن ،آقاجونم هر وقت فرصت گیر می آورد غیرمستقیم به مرتضی میفهموند که زیاد دور و بر خانم دکتر یا همون سارا خانوم نباشه،
ولی مرتضی هر دفعه بهانههای شاخداری می آورد و می گفت رابطه ی ما فقط کاری هستش و من زیاد اونو نمیبینم فقط ماه به ماه سود پولمو میگیرم من اصلا به درمانگاه نمیرم انگار یکم خیال آقاجونم راه شده بود..
بعد از دو روز که میخواستن برن آقا جونم منو بغل کرد و گفت فکر نکن چون یک بار تو زندگی شکست خوردی من دیگه اجازه نمیدم از کسی طلاق بگیری یا مجبوری یک زندگی رو تحمل بکنی هرجا که دیدی به ضررت هست و داری اذیت میشی خونه ی من به روت بازه..
یک لحظه از این حرفهای آقاجون تعجب کردم گفتم آقا جون مرتضی واقعا خیلی مرد خوب و مهربونی هست هم من و هم بچهها رو دوست دارهآقا جونم گفت من نمیگم که بیا طلاق بگیر من میخواستم بهت بگم که هیچ وقت فکر نکن در خونه ی من به روت بسته ست هر وقت هر مشکلی داشتی من در خدمتتون هستم .
دو تاشونو بوسیدم و رفتن .با رفتن اونا نمیدونم چرا دلم گرفت و شروع کردم به گریه کردن..
زندگی مون میگذشت رفت وآمدم فقط با نرگس خانوم و خواهرم بود نرگس خانم پیگیری میکرد و میگفت چرا بچه دار نمی شی ؟می گفت اگه مرتضی ازت بچه داشته باشه دیگه حسابی بهت دل میبنده..
من میترسیدم بچه داربشیم ومرتضی بابچه هام بدرفتاری بکنه،ولی خودمم شک کرده بودم که چرا پیشگیری نمیکنیم ولی من حامله نمیشم..
وقتی به مرتضی گفتم سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت، گفتم مرتضی اگر مشکلی هست بیا بریم دکتر صد در صد مشکل حل میشه و ما هم میتونیم بچه دار بشیم ..
گفت راستش وقتی من رفته بودم سربازی اونجا بعد از معاینه به من گفتند که من نمی تونم بچه دار بشم .
منم دیدم تو خودت بچه داری و هیچ وقت از من بچه نمی خوای برای همین اون روز توی خواستگاری این حرف رو نزدم الان حق داری که منو نبخشی ولی تروخدا بخاطراین مشکلم منو ترک نکن..
ماتو حیران مونده بودم درسته من خودم دو تا بچه داشتم ولی خوب دوست داشتم یه بچه هم از مرتضی داشته باشم..گفتم مرتضی هر چی هم باشه باید یک بار دیگه با من بریم دکتر مرتضی اصلا قبول نکرد.
من خیلی تو فکر بودم به خاطر اینکه مرتضی خیلی به من و بچهها محبت کرده بود و من هم دوست داشتم یه جوری مشکلش رو حل کنم و اینطوری محبتاش رو جبران کنم ..برای همین هر شب موقع خواب با زبان مهربانی بهش میگفتم مرتضی جان بیا بریم فقط یکبار ویزیت شی
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_چهلوهفت
اون در و باز کنین ببینم. ماجون گفت :مادر ولش کن بیا من اول برات تعریف کنم جریان چی بوده،
و اون زن با صدای بلند داد زد کجا بیام ؟ولم کن ببینم اینجا چه خبره ؟
و دستگیره ی در چند بار بالا و پایین شد و باز صدای اون زن که بلند گفت : کلید این اتاق دست کیه ؟ این در رو باز کنین ،ماجون با صدای لرزونی گفت : گلنسا برو کلید رو بیار ،اصلاً به من چه مربوط هر غلطی می خواین بکنین .
گلنسا گفت : تو جیبمه خانم، باز کنم ؟
دکتر گفت : باز کن زود باش من باید ای سودا رو ببینم و کمی بعد کلید توی قفل چرخید و در باز شد.
و اولین نفری که دیدم زنی بود خوش اندام و بلند قد شیک و برازنده صورتشو بزک کرده بود و لبهاش سرخ بودن ،با چشمانی درشت و سیاه و موهای فر دار تا روی شونه هاش بود، بدون رو سری، ولی عصبانی و حیرت زده .
از هیبتش دوقدم رفتم عقب و خیره خیره بهش نگاه کردم ، ولی اجازه ندادم ترسم رو ببینه سینه جلو دادم و منم بهش خیره شدم ،
دکتر از کنار فخرالزمان رد شد و اومد توی اتاقو پرسید : حالت خوبه ؟
همینطور که به اون زن نگاه می کردم زبونم بند اومد نمی دونستم چی بگم فخرالزمان گفت : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟
با اینکه خودمو آماده کرده بودم تا با اون زن حرف بزنم فقط گفتم : نمی دونم، از جمشید خان بپرسین ، من نمی خوام اینجا باشم .
دکترکیفشو گذاشت روی تخت و در حالیکه وانمود می کرد از چیزی خبر نداره درش رو باز کرد و وسایلشو بیرون آورد و گفت : بیا دراز بکش معاینه ات کنم ، برات خوب نیست سر پا وایستادی . دیگه اون قرص ها رو نخوردی که ؟
یک قدم دیگه به همون حال رفتم عقب،فخرالزمان هم همینطوری ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد.
اما من هاج و واج مونده بودم دهنم خشک شده بود و همینطور دست و پام می لرزید با این حال محکم جلوش ایستاده بودم،دکتر گفت :آی سودا بهت میگم بیا دراز بکش، شما هم خانم محترم اجازه بدین من اول معاینه اش کنم این دختر تازه حالش بهتر شده ،زن پرسید دکتر چش بوده ؟ شما می دونین ؟ دکتر گفت : من چیزی نمی دونم که چرا این جاست فقط می دونم که اون مریض منه و تیر خورده، و تازه از مریض خونه برگشته ،ماجون فوراً گفت : دیدی گفتم ندونی بهتره ، الان هزارون سئوال برات پیش میاد، می ترسی، تو بچه شیر میدی یک وقت خدای نکرده شیرت خشک میشه ،تیر خورده بود ما از روی خیر خواهی واسه ی رضای خدا آوردیمش اینجا تا خوب بشه ،فخرالزمان با بی تابی داد زد ماجون ؟ بسه دیگه به خدا خسته ام کردین شما ها و خیر خواهی ؟ مگه من جمشید رو نمی شناسم ؟ بچه گول می زنین ؟
همینطور که اونا بحث می کردن من روی تخت دراز کشیدم و دکتر شروع کرد به معاینه کردن و بعد روی زخمم رو باز کرد و فخرالزمان هم داشت نگاه می کرد .پرسید :دکتر به خاطر خدا شما به من بگین اینجا چه خبره ؟
دکتر گفت : تا اونجایی که من می دونم این دختر تیر خورده بود بخیه اش رو که کشیدیم آوردنش اینجا من اومدم برای معاینه که دیدم حالش بده آزمایش دادم امروز صبح حاضر شد توی خونش مواد مخدر بوده فکر می کنم بهش تریاک دادن.
ماجون زد روی دستشو گفت : خدا ازت نگذره مگه ما کافریم ؟ تریاک خورده بود که تا حالا مرده بود ؟ مگه شوخیه ؟
دختر طوبی یه ارزن خورد تا صبح نکشید تموم کرد ، چی میگی دکتر ؟
فخرالزمان با صدایی که مثل جیغ بود گفت : ماجون ؟ چرا نمی زاری بفهمم چی شده و این دختر کیه ،یک مرتبه چیزی دیدم که باورم نمیشد ماجون شروع کرد به داد و هوار کردن وتوی سر و صورت خودش زدن و در همون حال از اتاق بیرون رفت ولی صداش میومد، که اصلاً برین گمشین هر کاری دلتون می خواد بکنین ، ای خدا دیگه خسته شدم ،تا کی باید از دست این و اون بکشم ، ای خدا لعنت کنه منو که خیر خواه شما ها هستم ، آخرشم بده منم ، خاک بر سرم کنن اگر دیگه کاری به کار هیچ کدومتون داشته باشم اصلاً منم مثل سُرور می زارم میرم به من چه هر (..) می خواین بخورین ،انگار من گناهی کردم که باید جواب پس بدم ، یکی نیست بگه آخه به تو چه زن ؟
فخرالزمان با حالت تحکم آمیزی به گلنسا گفت : تو هم برو بیرون خدمت تو بعداً می رسم و پشت سرش با لگد در رو زد هم بهم،
و همینطور که به من نگاه می کرد، به دکتر گفت : شما کارتون رو تموم کنین برین، حق الزحمه شما رو خودم میدم .
راستش اونقدر غضبناک بهم نگاه می کرد که فکر کردم هر لحظه ممکنه بهم حمله کنه ، ترسیدم و بی اختیار دست کردم زیر باشم وتیغ جراحی رو گرفتم توی مشتم زیر لحاف نگه داشتم ،دکتر گفت : لازم نیست خانم آقا با من حساب می کنه ، شما فقط مراقب باشین به این دختر مواد مخدر داده بودن .
فخرالزمان گفت : شما که دکتر هستین و محرم، خودتون می دونین این قضیه از این جا درز کنه برای خودتون بد میشه،دکتر کیفش رو جمع کرد و درشو بست و گفت :
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلوهفت
_من میفهمم چی میگم ولی تو انگار حالیت نیست چه غلطی داری میکنی ؟
شهاب با مصطفی حرفاشو زده قول و قرارم گذاشتن !دیگه خودت میدونی! یا حرف بزن یا برو !
از اتاق رفت بیرون و منو با دنیایی از ترس ، دلهره و شک تنها گذاشت ..
این دیگه چه زندگی بود ؟
نگاهم دوباره به ساک گوشه ی اتاق خورد...
سرچرخوندم و نفس عمیقی کشیدم ،بعد آروم از روی زمین بلند شدم،هنور بدنم درد میکرد
ساک ها رو به سمت خودمکشیدم و درشون رو باز کردم،چشمم به لباس هایی خورد که خود راشد از شهر و فرنگ برام گرفته بود .
میگفت اینا رو بپوش خوشگلتر بشی !
ناخودآگاه اشکی از گونم چکید .
دست داخل ساک کردم و کمی لباس هارو عقب زدم که دستم به جعبه ای خورد ،متعجب جعبه رو بالا کشیدم و در کمال ناباوری جعبه ی طلایی که راشد شب عروسی بهم داده بود دیدم ...جعبه رو زمین گذاشتم و ناباور دستم رو جلوی دهنم گذاشتم ،نمیدونستم این حرکتش رو چی طلقی کنم !میخواست منو کامل فراموش کنه که اینو فرستاده بود یا چیز دیگری !
در جعبه رو باز کردم و دست کشیدم روی گردنبند ...نفسم رو آه مانند بیردن فرستادم و قبل از اینکه مامان بیاد جعبه ی طلا رو داخل ساک چپوندم ...
در ساک دوم هم که باز کردم باز لباس هایی بود که خودش برام خریده بود و آخر ساک جعبه ی طلایی بود که باهم به انتخاب من از حاج مصفا خریدیم،نگاه افسوس باری به جعبه انداختم و خاطرات اونروز برام تداعی شد
اولین بار بود که به شهر میرفتم راشد چقدر با من خوب رفتار کرد .
حیف ....
این جعبه هم داخل ساک گذشتم و بعد برشون داشتم و داخل کمد جا دادم..
دوباره سر جام نشستمو به آینده ی نامعلوم خیره شدم ،واقعا شهاب داشت منو معامله میکرد ؟سر هیچ و پوچ و چیزی که معلوم نیست قرار بود منو بده به کسی که زنش مرده ..
ای کاش فقط زنش مرده بود !اون زن حکم خواهر منو داشت !من چجوری هم نمک بخورم هم نمکدون بشکنم !
میخوان جلوی حرف مردم رو بگیرن اما با این کارای بی فکرشون بیشتر دارن حرف میزارم تو دهن مردم !سه روز تمام از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم ..
هر روز به در و دیوار خیره میشدم و فکر میکردم چجوری میتونم از شر این ازدواج خلاص بشم..
مامان هر سه روز مینشست کنار گوش من میگفن کیه اون شخص ناشناس !
شخص و فردی که اصلا وجود خارجی نداشت !
هر سری هم با بغض و گریه از اتاق بیرونش میکردم و میگفتم هیچی نیست ،حتی دوسه باری زهرا و دوتا دیگه از زنای همسایه که رفیق درجه یک مامان بودن اومدن نشستن کنارممثلا از زیر زبونم حرف بکشن!که صد البته منو بیشتر با حرفاشون میشکستن تا چیز دیگه ای !
بعد از مدت ها بالاخره از در اتاق بیردن رفتم
مامان با دیدنم ذوق زده گفت :_خداروشکر بلند شدی !میخوای بگی ؟!
نگاه افسوس باری حوالش کردم و روسری روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم،روی تخت نشستم و کمیهوای تازه وارد ریه هام کردم،به در ورودی نگاه کردم
قطعا باید راهی برای فرار پیدا میکردم !
نباید دست رو دست میزاشتم تا الکی واسه من ببرن و بدوزن و تنم کنن!
یاد طلاهایی که راشد برام پس فرستاده بود افتادم ،جرقه ای تو ذهنم ایجاد شدم !
قطعا باید از خونه فرار میکردم ...
شاید اگه میرفتم و حداقل یک جفت گوشواره اون ست رو میفروختم یه پولی دستم می اومد و میتونستم کاری کنم ..
اول برم طهران بعد از اونجا برم یه شهر دیگه ....میدونستم ارزش اون طلاها خیلی بیشتر از جیزی هست که فکر میکردم ،من به راشد مهریم رو بخشیدم ولی اون تمام چیزی که برای من بود رو فرستاد !
همینکار رو میکردم !باید امشب از خونه میرفتم ...
ز روی تخت بلند شدم و دوباره وارد خونه شدم
مامان به سمتم اومد، قبل از اینکه بزارم حرفی بزنه دستم رو بالا بردم و گفتم :
_مامان میخوام برم بخوابم لطفا نیا!و وارد اتاق شدم و سریع در رو بستم ....
پشت در ایستادم و وقتی متوجه شدم نمیخواد بیاد داخل اتاق نفس آسوده ای کشیدم،با کمترین سرو صدا ی ممکن به سمت کمد رفتم و ساکم رو بیرون کشیدم ..
موقع فرار نمیتونستم دو تا ساک با خودم ببرم سخت میشد ،یکی از ساک ها رو خالی کردم و جفت جعبه ی طلاهای رو داخلش گذاشتم
و دو دست لباسم روش گذاشتم ..
دست بردم زیر کمدم و پولی که پس انداز داشتم هم در آوردم ...
پول کمی بود اما همیشه از بچگی کمی از پول هایی که بابام بهم میداد رو اینجا نگه میداشتم و تنها نکته مثبت این بود که مامان هیچ وقت کاری به کارشون نداشت !
پول رو داخل ساک گذاشتم ،اینم واسه خارج شدن از روستا و رسیدن به طهران برام کافی بود ..وقتی از برداشتن همه چیز مطمئن شدم ساک رو ته کمد جا دادم ..
یک ساعتی داخل اتاق موندم و بعد بیرون رفتم ،مامان داخل سالن نبود ...
وارد آشپزخونه شدم و لیوان آبی پر کردم و خواستم بخورم که چشمم به در پشتی افتاد ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_چهلوهفت
_:اون اینجا چیکار میکنه کی دعوتش کرده ؟؟
چشمهای شاپور گشاد شدن. گونش سرخ شد. ترسیدم بلندشه داد و بیداد کنه_:آروم باش. همون زنی که با چادر مشکی اون گوشه نشسته. ..خداخیرش بده، آبرو داری کرد و آبرومو نبرد همش میترسیدم بلندشه بگه من قبلا عروسش بودم. .
_:آخه اون اینجا چیکار میکنه ؟
_گویا دوست مادرته ! یعنی تو نمیدونستی؟
_:مادرم باور کن صدتا دوست داره من اصلا نمیشناسمشون بعد پاشو رو پاش انداخت. .میوه ای پوست کند و گرفت سمتم و گفت_:اوقاتتو تلخ نکن ..بزار ببیینه بره به شازده پسرش بگه تا دق کنه .
بعد با صدای بلندی خندید ولی من خندم نیومد...مگه میشد اون چشمهای به غم نشستش رو دید و براش خندید! من فقط شرمنده نگاش میکردمتا اینکه بعد سرو شام ..من که تمام حواسم بهش بود دیدم بلند شد ..به بهونه ای منم بلندشدم و رفتم سمتش ..با خوشرویی گفتم_:تشریف میبرید ؟؟
_:آره مادر ...پاهام درد میکنه زیاد نمیتونم رو صندلی بشینم. .الان ورم کردن.
_:خب پس من همرایتون میکنم سر مادرشوهرم گرمه ..
وقتی این جمله رو گفتم آه عمیقی کشید
_:ممنونم ..شما به مهموناتون برسید. خودم میرم ..
_:خواهش میکنم!
بعد باهم راه افتادیم و از مهمون ها که دور شدیم. .نتونستم جلو گریمو بگیرم. اشکم غلطید رو گونم..
_:ممنون که آبرو داری کردید برام !
پلک زد، اشک اونم جاری شد. .
_:اومدم ببینم و حسرت بخورم که خوردم ! شایدم دلم برات تنگ شده بود ..شراره حبیب شیوا رو طلاق داد. بفکر این بودیم دوباره بیایم خواستگاری که شنیدیم ازدواج کردی ! من تا عمر دارم چشمم دنبال تو میمونه ! تو همیشه عروس منی ! اینو یادت باشه .
اشکهاشو پاک کردم. .
_:همیشه این لطفتون یادم میمونه !
آهی کشید_:برووو ..برو به مهمونات برس من خودم میرم..
_:نههه تا دم در میام
باهاش تا دم در رفتم.
_:میخواین بگم شاپور شمارو برسونه .؟ دیر وقته. .
همون لحظه ماشینی که کمی اون ورتر بود چراغ زد..
_:نههه مادر حبیب منو آورده اونا ..اوناهاش ..بچم نرفته بوده
حواسم یهو پرت شد به حبیب ..نگاش کردم. .نگام کرد. ..از پشت شیشه نگاه پر از خششم و توام با حسرتشو میدیدم...مدام برام چراغ میزد.چند لحظه طولانی که همدیگرو نگاه کردیم یهو به خودم اومدم و برگشتم برم تو که شاپور رو پشت سرم دیدم.. چقدر چشمهاش ترسناک شده بود.وحشت زده گفتم
_:من ...من ...فقط همراهیش کردم..نمیدونستم که..
تا اینو گفتم ..سیلی محکمش نشست گوشه لبم...
برق از سرم پرید.
چشمهام پر شد از هاله اشک ..دستمو گذاشتم رو گوشه لبم
_:من نمیدونستم با حبیب اومده ! فقط خواستم همراهیش کنم و ازش تشکر کنم..
شاپور با حالت خفه جوری که صداش رو کسی نشنوه گفت_:شراره دو ساعته اینجا وایسادم ! ده بار برات چراغ زد. .انگار خیلی دل تنگ هم بودید که سیر نمیشدین از دیدن هم..
_:تورو خدا اینجوری نگووو! باشه من اشتباه کردم شاید نگاهم از سرفخر فروشی بود دلم خواست ببینه و دق کنه که دیگه مال اون نیستم .
شاپورر دستشو مشت کرد ..دندون هاشو بهم فشار داد وگفت _:برو پیش مهمون ها بعدا درموردش حرف میزنیم .
با عجله پاتند کردم ..توی راه دوبارکفش لعنتیم از پام در اومد.چهرم پر بود از تشویش ..
مادرشوهرم تا منو دید گفت_:عزیزم کجا بودی ؟ بیا کمی با خواهرم و دختراش بشین ..سراغتو میگیرن..
_:دوستتون،همون خانومه میخواست بره حواستون نبود من راهیشون کردم ..
_:ااای ..ای ..ای ..پس چرا بهم نگفتی ...اینجوری زشت شد که ! بعد یهو چشمهاشو گرد کرد خودشو بهم نزدیک کرد ونگران زیر گوشم گفت_:شراره گوشه لبت خون میاد...
سریع با پشت دستم گوشه لبو پاک کردمو گفتم_:چیزی نیست.
ولی صدام میلرزید.چونم میلززید. اینقدر قوی نشده بودم بتونم وانمود کنم چیزی نشده...
_:خاک به سرم.دستش بکشنه ..شاپور زده؟
پلک هامو به نشونه آره باز و بسته کردم
_: خوب پاک کن برووو پیش مهمون ها، من حسابشو بعدا میزارم کف دستش ..
با لحنی غم آلود باشه ای گفتمو رفتم پیش مهمون ها ..بلاخره پاسی از شب گذشته بود که همه مهمون ها رفتن و حیاط خلوت شد ! لباس سنگین و این کفش لعنتی دیگه تحملشون برام غیر ممکن بودسریع رفتم اتاقم ....لباسمو عوض کردم. .یه پیراهن حریر سبک پوشیدم. .موهامو باز کردم. و روتخت ولو شدم ..حس کردم هوای اتاق خفه بود .رفتم لب پنجره. .پرده رو کشیدم. پنجره رو تا باز کردم چشمم به همون پسره افتاد خیلی زود اونم منو دید. .ترسیدم شاپور سر برسه و اینبار به خاطر این که اومدم لب پنجره کتکم بزنه. .سریع پنجره رو بستم پرده رو کشیدم و رو تخت خودمو رها کردم. .ولی چند لحظه بعد صدای ساز بلندشد....اینبار سوزناکتر ...انگار برای حال الان من داشت میزد...دلم میخواست برم لب پنجره و نگاش کنم ولی ترس از شاپور مانعم میشد.داشتم از شنیدن صدای ساز لذت میبردم که در باز شد ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوهفت
محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم…….
پشت در اتاق اتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم،صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون در باز کردم و وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردنو فراموش کردم،تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود……با دیدن اتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم،دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز،اتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم بله خانم،اتوسا سوتی کشید و گفت چقد خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟لبخندی زدم و چیزی نگفتم……
اونروز اتاق اتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم،برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد…….موقع نهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم،چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم،چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد،زن انقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم،نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود….اتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره به من گفت مامان خدمتکار جدیدمو دیدی؟مثل عروسک میمونه،مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر اتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی……..اتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد،پرستو که کنار من ایستاده بود اروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟منکه پوستم کنده شد این زن منو دیوونه کرد همین روز اولی،از صب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقد ادعا داره،با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس…….
هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……با صدای باز شدن در به عقب برگشتم و با دیدن مرد اخمویی که چهره ی پر صلابتی داشت خودمو به پرستو چسبوندم،پس تیمسار این بود،واقعا هرچی راجع بهش شنیده بودم راست بود،خشک و اخمو…..همه که جمع شدن نهار خوردنشون شروع شد و بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنن غداشونو خوردن،بعد از تموم شدم نهار تیمسار صداشو صاف کرد و گفت آخر هفته قراره بخاطر اومدن پسر تیمسار توکلی توی عمارت جشنی برپا کنم،به محبوب اعلام کن همه چیز رو به بهترین نحو ممکن انجام بده چون تو این مهمونی ادم های مهمی شرکت میکنن وبرای من بسیار مهمه…..مستی خانم چشمی گفت و همه از اتاق بیرون رفتن،اتوسا روی پله ها به سمت من برگشت و با ذوق گفت گل مرجان با محبوب هماهنگ کن برای فردا خیاط رو توی اتاقم بفرسته باید لباس جدیدی بدوزم لباسام همه تکرارین……چشمی گفتم و یکراست به سمت اتاق محبوب خانم رفتم،اتوسا واقعا دختر زیبایی نبود اما خب با لباس هایی که میپوشید و ناز و ادایی که توی صدا و رفتارش بود جذاب به نظر میرسید…..توی اتاقش که رفتم جلوی اینه داشت موهاشو شونه میکرد ،با دیدن من چشماشو ریز کرد و گفت گفتی به محبوب خانم؟فردا خیاط نیاد حسابی تنبیه میشی ها؟با هول گفتم بله خانم گفتن فردا ساعت نه خیاط میاد توی اتاقتون،اتوسا نفس عمیقی کشید و گفت این مهمونی خیلی برام مهمه چون کاوه پسر خاله ام هم میاد،چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم،دوباره چهره ی مصطفی جلوی چشم هام اومد،امروز حتما باید برم سراغش،شاید خدمتش و تموم کرده باشه،شایدم سوری خانم همه چیز رو جور دیگه ای براش تعریف کرده و بی خیال من شده،باید حتما باهاش صحبت کنم مصطفی حرفای منو باور میکنه….غروب که کارم تموم شد سریع لباس هامو عوض کردمو از عمارت بیرون رفتم،میخواستم تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم سراغ مصطفی،سر کوچه که رسیدم ایستادم،چشمامو بستمو از خدا خواستم مصطفی رو بیینمو باهاش حرف بزنم،در که زدم انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود هر لحظه منتظر بودم مصطفی خودش در رو باز کنه و با دیدن من دوباره مظلومانه بخنده اما با دیدن دختر بچه ای که از شدت دویدن نفس نفس میزد امیدم نا امید شد….
دخترک گفت بفرمایید با کی کار دارید؟به سختی لب زدم و گفتم میشه زیور رو صدا کنی؟کمی فکری شد و گفت زیور کیه؟گفتم دختر سوری خانم،توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنن…..دخترک گفت اینجا سوری خانم نداریم که،بی حوصله گفتم برو مامانتو صدا کن بیاد،دخترک چشمی گفت و داخل خونه رفت
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_چهلوهفت
این بار شوهر عمه پا در میونی کرد و گفت اشکال نداره بتول خانم از دهنش در رفته و بعد رو به احد ادامه داد فردا میری شهر یه خبر از برادرت بگیری. عمه پشت سر من به مطبخ اومد و همینطور که دستش رو لب سکو گذاشته بود نفسش رو با شتاب بیرون داد و گفت خدایا همینطور که اون دو تا پسرمو حفظ کردی نذاشتی پاشونو کج بذارن خطایی کنن این یکی رو هم از شر بدی ها حفظ کن نمیدونم چرا خلق و خوی این پسر اینطوری شده وقتی شهر بودیم چشم ننه چشم اقا از دهنش نمی افتاد اینجا برای ما افسار پاره کرد
دستمو به بازوی عمه کشیدم و همینطور که لبخند میزدم گفتم درست میشه عمه جون ولی هزار و یک فکر توی سرم بود و اون روز جنگل دوباره توی ذهنم تداعی میشد. احد با دلخوری به یکی از اتاق ها که با پرده از بقیه ی خونه جدا شده بود رفت و گرفت خوابید. اون شب دوباره حسابی فکرم سمت و سوی فهیمه رفته بود و همش با خودم میگفتم یعنی چیکار کرده که احد رو به این حال و روز انداخته. طوطی میگفت دختره مهره ی مار داره که اینطوری احد رو خام خودش کرده یادته اون روز چجوری بهش خیره شده بود و چشم ازش برنمیداشت؟ سرمو تکون دادم تا از این فکر ها بیرون بیام و چشم هامو بستم و به خواب فرو رفتم. صبح هممون با صدای در خونه از خواب بیدار شدیم و همین که احد در رو باز کرد صدای سلام و احوال پرسی عسگر از پشت در به گوشمون رسید هممون حسابی جا خوردیم و توی دلم گفتم عجب شانسی داره احد با برگشتن عسگر یکی دو روز هم از فهیمه دور نشد. عمه زودتر از همه از جا بلند شد و گفت کجا بودی پسر دلمون هزار راه رفت مگه نگفتی چند روزه میرم و برمیگردم الان نزدیک دو هفته است خبریت نیست. عسگر پیشونی عمه بتول رو بوسید و گفت گرسنمونه ننه صبحانه بخوریم ... هممون از حالت های عسگر فهمیدیم که اتفاقی افتاده عمه بیشتر از همه نگران عیسی شده بود و گفت برادرت کجاست پسرم حالش خوبه؟ عسگر لبخند محبت امیزی زد و گفت عیسی و زن و بچه ش خوبن نگران نباش ننه. عمه نفس اسوده ای کشید ولی دوباره فکرمون درگیر شد که مگه ما غیر از عیسی کسی دیگه تو شهر داشتیم که اینطوری حال عسگر رو پریشون کرده. صبحانه رو دور هم خوردیم و بعد از این که سفره رو جمع کردیم هممون دور اتاق نشستیم و به عسگر چشم دوختیم. سکوتی بر خونه حکم فرما بود که با ورود طوطی و تعارف کردن چایی ها شکسته شد. عسگر چاییش رو هورت بلندی کشید و گفت اقاجونت به رحمت خدا رفته ننه بتول. عمه محکم روی دستش زد و گفت چی میگی پسرم اقاجونم؟ چطور؟ و اشک هاش بود که شروع به ریختن کرد. همه متعجب شده بودن ولی دلیل تعجبشون مرگ اقاجون نبود و ناراحتی بی حد و اندازه ی عمه بود که بعد از اون همه بدی که دیده بود باز هم مثل ابر بهار اشک میریخت.طوطی کنار ننه اش نشست و شروع به مالیدن شونه هاش کرد.ما هم یکی یکی زیر لب شروع به فاتحه خوندن کردیم و توی اون چند ثانیه تموم بدی هایی که اقاجون بهم کرده بود از جلوی چشمم گذشت.بعد از این که عمه کمی اروم شد عسگر دوباره دهن باز کرد و گفت این خبر بد جوری کوچه و محله رو پر کرده اقاجون رو نوه هاش کشتن همون پسرایی که براشون سر و دست میشکست و روی چشم هاش میذاشتشون. اقا صفدر سری از روی تاسف تکون داد و گفت چطور ممکنه اون بچه ها هیچی کم نداشتن همه میدونستن که اقاجونشون چطوری بهشون محبت میکنه و هیچوقت دست خالی به خونه نمیاد.عسگر شونه هاشو بالا انداخت و گفت سر مال دنیا ننه. این پسر ها مثل خود حاج رمضون گرگ زاده بودن سر مال دنیا با پیرمرد جنگ و دعوا راه انداختن و زدن کشتنش.عمه گفت حالا کار کدوم یکیشون بوده؟عسگر جواب داد بزرگتره شروع کرده و بقیه هم همراهی کردن مردم میگفتن عروسا بچه هارو پر کردن و سردستشون هم همدم بوده. با شنیدن اسم ننه ام سرمو از خجالت پایین انداختم و شنیدم که عمه زیر لب چیزی به عسگر گفت.عسگر سکوت کرد و بین همون سکوت ها بود که یک دفعه یاد زنعموم افتادم و گفتم پس زن عمو شهنازم چی؟ اون کجاست؟ اونم با عروسا همدست شده؟ عسگر گفت اتفاقا اسم شهناز خانم هم از زبون ها نمیوفته و همه میگن بچه های اون توی دعوا دخیل نبودن خدا میدونه چطور تونسته توی همچین خونه ای بچه های خوب و سر به راهی تربیت کنه. بعد ادامه داد از یکی از اهالی محل شنیدم بعد از مرگ حاج رمضان دیگه هیچکس احترام اون یکی رو
نگه نمیداره مردم میگفتن ننجون حسابی از دست عروس ها عاصی شده همشون نشستن پاشونو رو هم انداختن و به همدیگه دستور میدن هیچکس نیست کار های اون خونه رو انجام بده. دوباره پرسیدم پس زن عمو شهناز؟ چون فقط اون بود که توی اون خونه حسابی زبر و زرنگ بود و همه ی کار هارو میکرد بقیه که دست به سیاه و سفید نمیذاشتن. عسگر گلویی صاف کرد و گفت مثل این که شهناز خانم دست بچه هاشو گرفته و از اون خونه رفته.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_چهلوهفت
فکرهای بدی به ذهنم هـجوم آورده بودن که کم کم خوابم برد...نمیدونم چندساعت خوابیدم که باصدای ضـربه هایی که به در میخورد از خواب پریدم...هوا تاریک شده بود...
سکینه بود که میگفت:خانوم؟خانوم کوچیک؟براتون غذا آوردم...اتاق تاریک بود...به سختی از جام پاشدم و چراغ رو روشن کردم...نور چراغ چشمام رو زد و به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم...درو بازکردم وسکینه با سینی پراز غذا جلوی در ایستاده بود...ازش خواستم بیاد داخل...میخواستم کمی باهاش حرف بزنم...سینی غذا رو گذاشت زمین...
روی دوزانو نشست و گفت:خانوم دیگه فرصت نشد من و کاظم ازتون تشکر کنیم...خانومی کردین و مادوتا رو از تنهایی و بلاتکلیفی درآوردین...داریم اتاق ته حیاط رو کم کم آماده میکنیم تا بریم و اونجا زندگی کنیم...از خجالت گوشه روسریشو گرفت و سرشو انداخت پایین و گفت:کاظم خیلی مرد خوبیه خانوم،خیلی هوای منو داره و ریز ریز خندید!!!
لبخندی بهش زدم و گفتم:خیلی برات خوشحالم سکینه...توهم زن خیلی خوبی هستی...
سکینه اجازه گرفت بره بیرون که کمی بهش نزدیک شدم و مچ دستش رو گرفتم و آروم گفتم: سکینه بیرون از اتاق چخبره؟چرا آقا و ارباب رفتن؟خبری ازشون نشد؟خانوم بزرگ خبری از من نگرفت؟
سکینه که حسابی از سوالای پشت سرهم من تعجب کرده بود گفت:بخدا نمیدونم خانوم...من خبر ندارم کجا رفتن،خبری هم ازشون نشد...خیلی باعجله رفتن و به کسی چیزی نگفتن...خانم بزرگ ازم خواست که غذاتون رو بیارم تو اتاق،میدونست که در نبود فرهادخان توی اتاقتون راحت ترین...انگار سکینه هم چیزی نمیدونست...بهش اجازه دادم که از اتاق بره بیرون...به سینی غذا نگاه کردم،مثل همیشه پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه بود...با بی میلی چند لقمه غذا خوردم...اصلا اشتها نداشتم...سینی غذا رو گذاشتم کنار اتاق و دوباره به تخت پناه بردم...احساس پوچی میکردم...در نبودِ فرهاد خان هیچ انگیزه و دلخوشی نداشتم و توی این چهاردیواری خودمو زنـدانی میکردم!!!کاش حداقل میدونستم کجاست و حالش خوبه یا نه...
نیمه های شب شده بود و من بخاطر چندساعتی که خوابیده بودم،خوابم نمیبرد...عمارت در سکوت بود و انگار همه خواب بودن..به جای خالی فرهادخان نگاه کردم،چقدر دلتنگش بودم و قلبم هر لحظه دلتنگش اون بود...من عاشقِ فرهادخان شده بودم و دیگه نمیتونستم انکارش کنم...عشق چیزِ عجیبیه...درعین زیبایی خیلی دردآوره...وقتی کنارم بود بهترین حس دنیارو داشتم،اما حالا که نیست در عذابم...کاش اینطور با عجله نمیرفت...بلند شدم چراغ رو خاموش کردم...میخواستم سعی کنم بخوابم تا ازاین فکرو خیال بیام بیرون...درازکشیدم و از پنجره ماه رو نگاه کردم...هوا حسابی صاف بود و مهتاب اتاق رو کمی روشن کرده بود...چشمام نیمه باز بود که از پنجره ی اتاق سایه ای به داخل افتاد...سایه ای که سریع گذشت...ازترس قلبم تند میزد اما خودم رو دلداری دادم که اشتباه کردم...چنددقیقه بعد صدایی پشت در شنیدم...انگار صدای پای یک نفر بود...توی جام نشستم و از ترس میلرزیدم...انگار کسی آروم به در میزد...
صدای تپش های قلبم رو میشنیدم...
یعنی کی میتونست اونموقع شب پشت دراتاق من باشه و به در بزنه!!!آروم آروم به در نزدیک شدم...درست شنیده بودم صدای کسی پشت در میومد...آروم به در میزد و انگار نمیخواست کسی متوجه بشه...صدای یک زن بود...که آروم میگفت:خانم؟خانم؟میشه درو بازکنید؟مهین هستم...باهاتون کار مهمی دارم...
نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و درو به آرومی باز کردم...مهین این طرف و اونطرفش رو نگاه کردو سریع خودشو انداخت توی اتاق...نفس نفس میزد و انگار میخواست چیزی بگه...
میخواستم چراغ رو روشن کنم که دستمو گرفت و گفت:نه خانم،روشن نکنید...کسی نباید متوجه بشه شما بیدارین...دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود...یه لیوان اب از کنار اتاق به مهین دادم تا نفسش باز بشه و بتونه حرفش رو بزنه...لیوان آب رو سرکشیدو گفت:خداخیرتون بده،از تـرس نفسم بند اومده بود خانم...
آروم گفتم:چی شده مهین؟این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
توی اون تاریکی دستش رو برد زیر لباسش و ورقه ی کهنه و مچاله شده ای رو درآورد...داد دستم و گفت:این نامه مال شماست خانم کوچیک،از طرف فرهاد خانِ...اسم فرهادخان رو که شنیدم حس کردم لحظه ای قلبم ایستاد...
با بعض گفتم:برای من؟خودشون فرستادن؟
مهین گفت:بله خانم،این نامه رو همراهِ یه راننده فرستاده برای شما...بدون توجه به حرفای مهین نامه رو بازم کردم...
چندخطی توش نوشته شده بود که توی اون تاریکی درست دیده نمیشد اما من سوادِ خواندن نداشتم...نامه رو جلوی صورتم گرفتم و بوسیدم...
با چشم هایی گریان به مهین گفتم:خب توی این نامه چی نوشته مهین؟من نمیتونم توی تاریکی بخوانمش...
نمیخواستم مهین بفهمه که من سواد ندارم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_چهلوهفت
تمام طول مسیر رو آروم آروم به یاد ارسلان اشک ریختم و از خدا خواستم قبل از رسیدن به شهر جونمو بگیره و راحتم کنه و نزاره اینطوری تنها و بی کس نفس بکشم و سربار دیگران بشم...
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر رسیدیم، ابراهیم زودتر پیاده شد و منم پیاده شدم و با فاصله چند متری ازش قدم برداشتم یه کم که دور شدیم و مینی بوس هم راه افتاد، ایستاد تا بهش رسیدم...
خونه ی نجمه خیلی دور بود و اون وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشد و مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم، دیگه رمقی برام نمونده بود که یه وانت جلومون ترمز کرد ، ابراهیم آدرس رو گفت و اونم سوارمون کرد، شاید با ماشین بیست دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم...
ابراهیم زنگ زد و به دقیقه نکشیده صدای خوابالوی صمد رو شنیدم که در رو باز کرد و از دیدن ما خواب از سرش پرید و با تعجب بهمون نگاه کرد، ابراهیم خندید و گفت تا کی میخوای زل بزنی بهمون برو کنار تا بیابم تو،صمد انگار تازه به خودش اومده باشه ،رفت کنار و ما رو دعوت کرد داخل و نجمه رو صدا کرد، نجمه هم دست کمی از صمد نداشت ولی خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد و با روی باز بهمون خوش آمد گفت ، نجمه تند تند سوال میکرد و از مرگ ارسلان متاسف شد و از توطئه ای که برام چیده بودن کفری شد و گفت نباید دست روی دست گذاشت، بعد به ابراهیم گفت باید یه کاری کنی تا مردم روستا و ارباب بفهمن که ماهور بی گناهه...
پ ابراهیم رفت تو فکر و گفت آخه از دست من چه کاری بر میاد خودمم چند روزه دارم به این فکر میکنم که بی گناهی و پاکی ماهور رو به همه ثابت کنم اما تمام فکرام به بن بست میخوره و راه به جایی نمیبره، صمد که تا اون موقع ساکت بود گفت بهترین راه پیداکردن معلم روستاست،حالا که ارسلان خان نیست حتما اون میتونه بهمون کمک کنه و حقیقت رو برای ارباب بازگو کنه، ابراهیم با خوشحالی نگاه به صمد کرد و گفت چرا تا الان به فکر خودم نرسیده بود بعد خندید و گفت خنگم دیگه ،خنگ بودن که شاخ و دم نداره...
صمد گفت چون چند روزه ذهنت درگیر و استرس داری نتونستی فکرت رو متمرکز کنی و راه درست رو پیدا کنی، حرفهای صمد دوباره نور امید رو تو دلم روشن کرد و خیالم راحت شد که حداقل خانواده ام تو روستا خوار و ذلیل نمیشن و با افتخار میتونن تو روستا سر بلند کنن...
اونشب رو تا صبح با نجمه از هر دری حرف زدیم از اینکه نجمه خوشبخت بود و از فرارش با صمد پشیمون نبود خوشحال بودم و حس خوبی داشتم...
صبح ابراهیم به صمد گفت من باید برگردم روستا و یه بهونه ای برای غیبتم جور کنم تا خانواده ام شک نکنن،میترسم بهادر و اسماعیل برای پیدا کردن ماهور راهی شهر بشن و به زور و دعوا آدرس خونه تون رو از خانوادت بگیرن و درد سر درست کنن ،ولی یکی دوروز دیگه میام تا دنبال آقا معلم بگردم و هر طور شده با خودم ببرمش روستا که خودش به همه بگه تو هیچ تقصیری نداشتی و همه چی زیر سر اون رباب و خواهرش بوده...
ابراهیم رفت و منپیش نجمه موندنم، اون روز متوجه شدم نجمه بچه ی دومش رو هم بارداره و صمد هم خیلی هواش رو داره و همش بهش هشدار میداد مراقب خودش و بچه اش باشه.
صمد که رفت من به نجمه کمک کردم و کارها که تموم شد ازش خواستم بریم به مرضیه که تو همون شهر زندگی میکرد سر بزنیم،آدرس رو که بهش گفتم خندید و گفت با خونه ی ما پنج دقیقه هم فاصله نداره و تندی حاضر شد و دست پسرش رو گرفت با من راهی خونه ی مرضیه شد،
مرضیه از دیدنم کلی ذوق کرد ولی با شنیدن ماجراهای این دوروز کلی ناراحت شد و غصه خورد،این بین مرضیه و نجمه حسابی گرم گرفتن و خداروشکر، شدیم سه تا دوست صمیمی...
به اصرار مرضیه ناهار رو باهم خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه،تو راه برگشت نجمه گفت مرضیه خیلی دختر خوب و خونگرمیه،نظرت چیه به ابراهیم معرفیش کنیم ،به نظرم خیلی بهم میان،تو ذهنم ابراهیم و مرضیه رو کنار هم قرار دادم و دیدم واقعا به هم میان ،اگه هر دو قبول میکردن زوج مناسبی میشدن، به نجمه گفتم از این بهتر نمیشه،خدا کنه وقتی ابراهیم بر میگرده موافقت کنه مرضیه رو ببینه، هر دو خوشحال از این کشف بزرگ برگشتیم خونه...
دوروز گذشت و از ابراهیم خبری نبود ،تو خونه ی نجمه معذب بودم و خجالت می کشیدم و شبها تا صبح در سوگ ارسلان اشک می ریختم و حتی یک لحظه هم نمی تونستم مرگش رو باور کنم،با خودم تصمیم گرفتم اگه از ابراهیم خبری نشه برگردم روستا و به همه ی شایعه ها و بی آبرویی که دنبالم بود هر طور شده خاتمه بدم حتی با مردنم...
اما سومین روز ابراهیم با سر و صورت زخمی اومد ،از دیدنش تو اون وضع تعجب کردیم و دلیش رو پرسیدیم گفت تو روستا چو افتاده بود که ماهور وقتی اومده دیده ارسلان مرده با خیال راحت فرار کرده و رفته دنبال همون معلم نمک نشناس ....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_چهلوهفت
ژینوس عزیزم هم مثل ماه شده بود در تمام مدت از کنار من تکون نمی خورد و چقدر جای ژانین عزیزم و باباصفی خالی بود...
خوشبختانه عروسی به خوبی و خوشی تمام شدو یاد و خاطره خوشش هنوز هم با منه...
خانواده پابلو حسابی خوش گذرونده بودن و از همه چیز راضی بودن و تعریف می کردند ...
عمه خاتون بخاطر مریضی در عروسی شرکت نکرده بود و من ازین بابت واقعا خوشحال بودم...
یکهفته بعد از عروسی پدر و مادر پابلو برگشتن پاریس اما منو پابلو دوهفته بیشتر ماندیم و اون دوهفته همش مهمانی پاگشا بود و هدیه و محبت دوست و فامیل ... پابلو از اینهمه محبت اطرافیان به وجد اومده بود و می گفت در عمرش اینهمه مهمانی دعوت نشده بوده...
پابلو عاشق غذاهای ایرانی شده بود خصوصا خورشت قیمه و لوبیاپلو و کباب کوبیده...
حتی شیرینی ها و بستنی های ایرانی هم به کامش خوش اومده بود... عاشق دوغ شده بود ...همه هم براش همه ی چیزهایی که دوست داشت فراهم می کردن..
باباجانم از هیچ کاری برای راحتی و خوشحالی ما فروگذار نمی کرد ...
حسابی دلتنگ اقدس بودم وقتی برگشتم یکبار برای ملاقاتش رفتم اما متاسفانه همسایه شون گفت تازگی رفته مسافرت و احتمالا حالاها نمیاد ...بخاطر همین تو عروسیمونم حضور نداشت...
دوباره تصمیم گرفتم به دیدنش برم اما همچنان برنگشته بود و من اون سفر نتونستم دوست عزیزمو ببینم...
همراه خانواده پابلو یکبار هم به سفارت فرانسه دعوت شدیم که خیلی هم خوش گذشت هم بهمون احترام گذاشتن ... پابلو با یکنفر آنجا حسابی دوست شده بود و دائم ازش راجع به ایران و زندگی در ایران می پرسید ... اونم خداروشکر همش از خوبی های ایران می گفت ...
موقع برگشت بود همه دوباره ناراحت بودیم نمی دانم چرا هربار جدایی اینقدر سخت و دردناک بود ... باباجانم از پابلو قول گرفت در اولین فرصت دوباره به ایران سفر کنیم...
پابلو هم که بیش از بیش شیفته ایران شده بود با خوشحالی قبول کرد ...
به محض بازگشت به پاریس دوباره درس و دانشگاه. شروع شد و زندگی به روال عادی قبل برگشت ...
پابلو به طور جدی سعی می کرد فارسی یاد بگیره و منم کمکش می کردم ... دوسال دیگه هم سپری شد و من درسم با موفقیت به اتمام رسید ..
دلم میخواست مشغول به کار بشم و بتونم از سوادم استفاده کنم...بنابراین با کمک یکی از اساتیدم به عنوان ماما در یک بیمارستان خوب استخدام شدم..
زندگی آروم منو پابلو همچنان بدون هیچ ناراحتی ادامه داشت هرچی بیشتر می گذشت بیشتر عاشق پابلو می شدم مرد متین و مهربانی که به خوبی از من حمایت می کرد ... گاهی در خلوت به حرف های ژانین فکر می کردم .. کاش آدم ها به خدا اعتماد می کردند و خودشونو به دست سرنوشت می سپردن ... هر چه زمان می گذشت بیشتر مطمئن میشدم علی اشتباه من بود و اگر من با علی ازدواج کرده بودم معلوم نبود الان چه وضعیتی داشتم.....
سال چهل بود چند وقتی بود من مشغول به کار شده بودم ... پابلو موفق شد مدرک تخصص در زمینه چشم پزشکی بگیره...
مراسم فارغ التحصیلی پابلو در کنار پدر و مادرش به خوبی برگزار شد پدر پابلو به عنوان هدیه کل هزینه بلیط رفت و برگشت ایران برای منو پابلو رو تقول کرد... خیلی خوشحال شدم و حسابی ازشون تشکر کردم .. و ایشون هم در کمال تواضع گفتاین در برابر لطفی که خانواده تو به ما داشتن خیلی ناچیزه... ازینکه خانواده پابلو اینقدر متواضع و با چشم و رو بودن خیلی ازشون ممنون بودم ...
تابستان سال چهل سفری یکماهه به ایران داشتیم ... پابلو که حالا حسابی زبان فارسی اش راه افتاده بود این سفر خیلی براش خوشایند بود مخصوصا وقتی باباجانم رو مهرآباد دید و فارسی باهاش خوش و بش کرد ...
باباجانم هم خیلی هیجان زده شده بود... خانوم جان به محض دیدنم چشمانش شروع به باریدن کرد...
ژینوس که حالا کودک پنج ساله و شیرینی شده بود با لهجه قشنگی به فرانسوی بهم سلام کرد ...
با ذوق بغلش کردمو بوسیدمش و گفتم دردانه تو کی اینقدر بلا شدی؟ از کجا فرانسه یاد گرفتی...
با همون لحن کودکانه اش گفت :پاپا یادم داد ...
حیاط خونمون قشنگ و پر گل بود ...
دفعه قبل اواخر پاییز بود که امدیم به همین خاطر زیبایی های حیاط خانه معلوم نبود پابلو اینبار با دیدن انواع گلها و درختان میوه ذوق زده شده بود ...دو سه روزی خونه خودمون موندیم و بعد قرار شد یکهفته ای بریم ویلای شمرون .
وقتی پامو داخل باغ گذاشتم انگاری وارد بهشت شدم ...باباجانم زمان بازنشستگیشو با کشاورزی تو باغ شمرون می گذروند ... و چقدر تو این کار موفق بود...انواع درخت میوه انواع گل انواع سبزیجات و صیفی جات... یه گوشه باغ محل نگهداری مرغ و خروس و یه گوشه هم چندتا بز ... سرایدار اونجا آقا هاشم مرد خوش ذوقی بود دیواره های باغ پر از گل یاس و شب بو بود و ورودی ویلا بقدری گل محمدیو یاس کاشته بود که وقتی میخواستی وارد
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهلوهفت
مامان رو بهم گفت؛ سحر پیشنهاد داده بری تو آرایشگاه مشغول شی، خودت چی میگی دخترم؟
فکری کردم و گفتم؛ راستش یاد گرفتن و مدرک گرفتن یه پروسه ی طولانیه، از طرفی هم خیلی خوشم نمیاد از محیطش، راستش خواستم اگه شما و بابا موافق باشین، یه کار دیگه ای انجام بدم..
بابا كنترل تلوزیون و گذاشت روی میز و گفت؛ چه کاری؟
جواب دادم؛ من این مدتی که تو محل تو رفت و آمدم میبینم که اهالی محل مشتاق خرید از بچه محلشون هستن. نمونش بوتیک نفیسه خانوم... یا شیرینی خونگی فاطمه خانم..
مامان گفت؛ خب الان مدنظرت چی هست؟
گفتم؛ مختصر پس اندازی دارم میخوام اگه مشکلی نباشه از نظر شما، یه مغازه تو محل اجاره کنم، پارچه و منسوجات آشپزخونه بیارم....
بابا فکری کرد و گفت؛ ایدهی خوبیه، اما بابا جان مغازه سختی خودشو داره، میتونی طاقت بیاری؟ تا یه مدت اصلا نباید رو سودش حساب کنی..
سری تکون دادم و گفتم آره بابا جون خیلی وقت تو فکرشم، مهمترین چیز اینه که پارچه و منسوجات فاسد شدنی نیست.. هروقت کاری داشتم میتونم در مغازه رو ببندم و به بچه هام برسم. فقط...یکمی پول کم دارم با اجازتون میخام ماشینم رو بفروشم..
بابا گفت؛ نه دخترم ماشینت رو اول کاری نفروش، ماشین عصای دستته، من یه مقدار پس انداز دارم اونو بهت قرض میدم هروقت که انشالله کارت راه افتاد بهم برگردون..
شیما با اخم اومد وسط پذیرایی دستش رو به کمرش زد و گفت بابایی من لپ تاپم خراب شده برام نگرفتی، حالا به آجی شکیبا میخای پول بدی؟
رها پشت سرش به همون حالت ایستاد و اداش رو درآورد؛ همگی خنده مون گرفته بود.
ذوق عجیبی برای کارم داشتم.
رو به بابا گفتم؛ اگه موافق باشین آقای صباحی مغازه اش رو گذاشته برا اجاره، باهاشون صحبت میکنید تا شرایطش رو بدونیم؟
مامان گفت؛ آره، مغازه اش جای خوبیه خیلی دید داره، نزدیک خیابون اصلی هم هست...
بابا گفت؛ فردا میرم باهاش حرف میزنم..
تصمیمم رو با دایی و زندایی درمیون گذاشتم، اونها هم تشویقم کردن که این کار و شروع کنم.
آقای صباحی برای اجارهی مغازه اش موافقت کرد، البته با قیمت بالا.. اجاره بهای بالا باعث استرسم شده بود. تجربهای نداشتم و میترسیدم.
زندایی اومده بود کمکم تا مغازه رو تمیز کنیم.
پرسیدم؛ جایی سراغ داری برا پارچه؟
زندایی سحر اخمی کرد و گفت؛ نکنه میخای از همین جا پارچه رو بخری؟
گفتم؛ پس چکار کنم؟
زندایی گفت؛ اینطور که من شنیدم بازار پارچه ی قشم عالیه موافق باشی باهم میریم اونجا خریداتو کم کم انجام میدی و میایم. آخ شکیبا اگه بدونی اونجا چقدر قشنگه و مردماش خون گرمن..
خندیدم و گفتم؛ معلومه که دلت سفر میخواد..
دایی همونطور که قفسه هارو وصل میکرد گفت؛ سحر خانوم تازه از شمال برگشتی.
زندایی گفت؛ ولی جدی گفتم برات خیلی به صرفه تره...
لبخندی زدم و گفتم؛ میدونی که با بچهها سختمه، بدون اونا هم دلم طاقت نمیاره نمیخام اول کاری با مغازه داشتنم تنهاشون بزارم، اونم چند روز... اگه شما دلتون به سفر هست زحمت خریدم باشما، هزینه هاشو پرداخت میکنم..
دایی گفت باشه عزیزم،هم فال هم تماشا. فقط اینو میدونم که نمیشه بار آنچنان زیادی آورد.
گفتم؛ زحمت پارچههای مجلسی با شما، پارچههای نخی و تابستونه و بقیه منسوجات رو از همین جا میخرم..
زندایی چشمکی زد و گفت؛ خیلی هم عالیه... زودتر جمع و جور کنیم برم خونه که خیلی کار دارم...
من و دایی به حرفش خندیدیم.زندایی سحر زن مهربون و زبر و زرنگی بود، مامان فرخنده اون و دایی مجتبی رو مثل بچههاش دوست داشت، اونا هم محبتش رو بی جواب نمیگذاشتن.
چندروز پرتلاطم رو گذروندم.بعداز راهی شدن دایی و زندایی، منم به همراه بابا راهی بازار شدم.
بابا بچه هارو تو ماشین میچرخوند،من و مامان با مشورت هم مشغول خرید برای مغازه شدیم.
اونقدری خریدیم که پولم ته کشید و خالی خالی برگشتم...
دایی مجتبی و سحر با صورتی آفتاب سوخته، زودتر از اون چه که فکرش رو میکردم اومدن.
هوا به قدری گرم بود که نتونستن طاقت بیارن و اونطور که باید بمونن!
دورتا دور قفسه مغازه هارو از نظر گذروندم، با این همه خرید هنوز خالی به نظر میومد..
روز اول کارم بود، مثل همیشه دوست داشتم تو سکوت کارم رو انجام بدم.
استرس گرفته بودم.چندتا از خانومای محله وارد شدن، باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
بعداز اینکه راجع به اجناس و گرونی و اجاره بها پرسیدن از مغازه بیرون رفتن.
تا ظهر کسی نیومد،فقط از بیرون با کنجکاوی نگاه میکردن.
زنی میانسال وارد شد، از روسری و لباس سبزش فهمیدم که سیدِ...بعد از دیدن اجناس ازم درخواست دو متر پارچه ی مخمل سبز رنگ کرد.
بسم الله گفتم و پارچه رو برش زدم. زن گفت؛ اینو برا بله برون دخترم میخام راستش خیلی قشنگه...جایی ندیدم این طرح رو..
لبخندی زدم و گفتم؛ شما اولین مشتری من هستین،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_چهلوهفت
بسمت اتاق میرفتم که عشرت یهواز اتاق مهمونها خارج شد وگفت: ببین توچقدر آدم بدی هستی،که خاله ی طلعت تو رو ندیده شناخت، و بعد از کنارم رد شد...
من با بغض چایی رو به اتاق بردم و بعد از تعارف کردن چایی ها به مطبخ برگشتم..
صغری بیگم گفت: راستی حبیبه جان حکیم چی گفت ؟
گفتم :والا گفت ممکنه باردار باشی .
گغت عه چه خوب ،عیب نداره بچه هات یهو باهم بزرگمیشن،فقط چند سالی سختی میکشی ولی بعد ثمره زحماتت رو میبینی اما !!! بعد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت و با یه حالت بدی بهم گفت: وای حبیبه جان ؛اما من از این دوتا زن میترسم ؟ گفتم :از کی ؟
گفت: عشرت و طلعت .
گفتم: چرا ؟
گفت :آخه من این دختریه زبونباز رو میشناسم، اگر باردار باشی روزگار سختی در پیش داریم…
گفتم :سعی میکنم که کاری به کارشون نداشته باشم ..
بعد به صغری بیگم گفتم :میخوام برم بخوابم حالم بده وسریع به اتاقم رفتم ،رضا تو اتاق منتظرم بود ..
گفت: چی شد حبیبه جان بهتری؟
گفتم :نه والا همینطورم ،بعد اومدم خودم رو جلوی رضا لوس کنم، گفتم: رضا باز هم مادرت بمن تیکه انداخت اما من بخاطر تو بهش هیچی نمیگم ..
رضا گفت حبیبه جان سعی کن کاری به کارشون نداشته باشی ،خدای ماهم بزرگه ،یکروزما هم از این خونه میریم !
دلم به حرفهای رضا خوش بود ،به حرفهای امیدوار کننده ایی که تو این چند سال بهم میزد، به امید روزهای بهتر هردو خوابیدیم، اما نمیدونستم که من حالا حالا ها باید از دست عشرت بکشم.
فردای اونروز همه برای طلعت کادو آوردن، عشرت جلو همه گفت: من دیگه کادو برای چیمه که بخوام بردارم ،همرو میدم به خودشون و کادوها مستقیم به اتاق طلعت رفت..
اونروز عفت با چشم اشکی بخونه عشرت اومد ،کادوی خودش رو داد و بعد از اینکه مهمونها رفتن گفت :مادر امروز باید اولین خواستگاری رو با شمسی برم و خودم بگم که من راضی هستم شوهرم زن بگیره، تا برامون بچه بیاره..
عشرت که از حرف دخترش آتیش گرفته بود گفت: الهیییی خیر نبینی زن ! بچم تو اینمدت آب شده از غصه ؛بعد رو کرد به عفت گفت ؛مادر تو نرو بزار خودش اینکار رو انجام بده، بعد دستاشو مشت کردو دو سه تا به سرش اش کوبید و گفت آخ شمسی خدا ذلیلت کنه خدا سر عزیزت بیاره .
یهو طلعت مثل نخود آش وسط پرید و گفت: الهی آمین مادر جان....
طلعت مثل نخود آش وسط پرید و گفت الهی آمین مادر جان .
من و عفت کنار هم نشسته بودیم گفتم: عفت حالا شمسی کیو در نظر گرفته ؟
گفت دختر همسایشون رو انتخاب کرده و اونا همقبول کردن که من نازاهستم و میخوان دخترشون رو به زور به اصغرقالب کنن..
بعد من گفتم آخه اصغر آقا چطور راضی شده زن بگیره ؟
گفت: وای حبیبه مگر کسی جرأت داره رو حرف شمسی حرفی بزنه .
اما برای من عجیب بود شوهرش نباید قبول میکرد ،باید برای عفت صبر میکرد چون دوسال نبود که عروسی کرده بود ،از نظر من باید هفت سال صبر میکرد اما معنی اینکار شمسی رو نمی فهمیدم...
عفت اونروز رفت ..وقتی ماتنها شدیم طلعت گفت :خانم جان امشب من شام درست میکنم، بگین چی دوست دارید درست کنم ؟
وای که از حرفاش چقدر چندشم میشد ،اما عشرت با اون قیافه اش گفت وای الهی قربون عروس قشنگم بشم، هرچی دوست داری درست کن..
اونم گفت: میخواین کتلت درست کنم ؟
گفت: آره قشنگم درست کن تو هرچی درست کنی خوشمزه میشه. بعدطلعت نگاهی بمن کردو گفت حبیبه جان تو هم نمیخواد بیای کمک ،من خودم به تنهایی همه کاری انجام میدم ...
عشرت هم هی قربونت صدقه اش میرفت.. من گفتم منهم میتونم کمکت کنم..
گفت نه تو حال خوشی نداری،بروبخواب ،همه از اینهمه خوبی تعجب کرده بودن، بعد روکردبه صغری بیگم و گفت: شما هم امشب استراحت کن ..
بعد خودش تنهایی به مطبخ رفت، صغری بیگم آروم دم گوشم گفت حبیبه اشتباه نکنم این یه خیالاتی داره ..کی شب اول میره مطبخ آشپزی ؟
گفتم :والله نمیدونم، منکه میرم تو اتاقم..
چند دقیقه گذشت که صغری بیگم گفت من خودم میرم ته توش رو در میارم ،یکساعت گذشت دیدم صغری بیگم به در میکوبه و میگه حبیه جان بیداری حالت خوبه؟
گفتم: بیا تو ! بهترم اما حالت تهوع دارم ..
گفت: ننه جان دختره رفته تو مطبخ همه جارو داره زیرو رو میگرده وفضولی میکنه، بعد هی پرسیده جای برنجها کجاست ؟ روغنها کدوم طرف؟ بعد رفت سمت گنجه ها همه جارو بررسی کرد..
بگو دختر تو مفتشی یا میخوای آشپزی کنی ؟
به چشمای صغری بیگم خیره شدم گفتم :چی بگم والا بعدا گندش در میاد ..
دیدم صغری بیگم خندید و گفت: بهش گفتم ننه جان تو کتلت میخوای درست کنی مگه نه؟
اونم گفته آره گفتم !
گفتم :مگه توش برنج میریزی که دنبال برنجی ؟
گفته: وا صغری خانم برای روزهای بعد میخوام ،اما حبیبه جان من مطمئنم که ریگی به کفششه که بعدا میفهمیم!
اونشب طلعت کتلتی نیم سوخته جلو ما گذاشت، همه خوردن و صداشون در نیومد.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهفت
خاله وعمو خیلی خوبن ،این دوری رو واسه من آسونتر کردن،درس خوندم و یه روز هم توی شرکت به عنوان منشی کار کردم...
:دوست داری برگردی؟؟؟
:دوست دارم بمونم پیشتون،دلم میخواد هر دو ایل دوباره روابط خوبی با هم داشته باشن، جوونهاشون بتونن با هم وصلت کنن دیگه دشمنی نباشه،دلم میخواد زنعمو به خاطر تنها بیرون رفتنم نترسه،تو وقتی منو میبینی غرق فکر نشی،آراز من خیلی چیزها دوست دارم باشه و نیست ..از وقتی برگشتم همه چی تغییر کرده،یهو تیمورخان شد پدربزرگم،عامل دشمنی شد برادرزاده خانجون،مادرم چشم انتظار چشماشو برای همیشه بست ومن...آهی کشیدم:ومن وسط دنیایی وایسادم که هیچ ازش نمیدونم ،همه هم منو مقصر میدونن،همه از چشم من میبینن،تو به خاطر اومدنم به این ایل،اونا هم به همین دلیل ملامتم میکنید.سرگردونم، همه یه جوری حرف میزنن که نمیفهمم منظورشون رو،عمو مختار میگه باید برم وگرنه خودش منو میبره تهرون،تو و برادرهام میگید باید کنار خانواده باشم و من هم ایل رو دوست دارم اما تو کمکم کن، تو که همیشه بهت تکیه دادم بهم بگو چی به چیه؟بگو چرا هنوز همه هراس دارن؟میرزا که مرده،ادمهاش هم رفتن پی خونه زندگی خودشون، پس دیگه چه خبره؟
آراز پاهاشو کشید:عابد خان،اونه که همیشه حواسش به تو هست ،تو شبیه زنعمو هستی،شبیه که نه بلکه خودشی،عابد خان بذر کینه توی دلش کاشته و بودن تو توی ایل خطر داره ،اونقدر که خانجون برای من آستین بالا زد وبینمون فاصله افتاد....
سرمو بالا گرفتم:عابدخان هم از من متنفره؟؟.
آراز دندوناشو روی هم سایید:تنفر از چهره اش توی اینه داشته باشه ،پسرش یه اشنباهی کرده تقاصش هم پس داده،کم در حق خانجون ظلم نکرد، همه اموالشو بالا کشید وبی حرمتش کرد با بیرون کردنش ،باز خدا بیامرزه آقاجون رو که دستشو گرفت و عقدش کرد وگرنه یه دختر تنها وبی پناه کجا رو داشت بره؟ اونم دختری که همه به اسم خواهر عابد خان میشناختنش و ازش دوری میکردن....
به چادر نگاه کردم:دیگه نمیتونم از خانجون وزنعمو دور باشم ،نمیخوام باز هم اون دردها رو تجربه کنم آراز،هم دلم میخواد ازتون دور باشم تا در آرامش باشید، هم میخوام با شما باشم چون تنها کسایی هستین که حال دلم باهاشون خوبه،دوستتون دارم، خیلی بیشتر از اونکه خودمم بفهمم وبتونم به زبون بیارم...
:چقدر بزرگ شدی...
غمهام یادم رفت:نه همون خودمم ،هنوز قدم به اینه نمیرسه....
آراز خندید:اون که هیچ وقت نمیرسه منتظر نباش...
:بزار برگردیم ایل ،اونوقت حرفهای امشبتو به زنعمو میگم...
میخندید وخوشحال گفتم:نرگس خیلی دوستت داره میدونستی؟؟
خنده هاش یهو پر کشید وگفت:اما ما اشتباهی زیر یک سقف رفتیم، ناخواسته بوده....
گفتم:اما خاله پریچهر میگه هیچ چیز این دنیا بی حکمت نیست ،فقط ما بعدها متوجه میشیم...
آراز چقدر آروم شده بود یهویی،انگار دیگه اون آراز عصبی نبود...
بلند شد من هم همراش تا چادر رفتیم که گفتم:آراز میخوام برای نرگس مرد باشی، تو دیگه مثل عمو نشو که زنعمو یه عمر تنهایی کشید وزندگی رو نفهمید، نذار نرگس بشه گذشته زنعمو، چون من خوب میدونم همه شبها رو با اشک صبح میکرد چون عمو مرد بدی بود...
آراز توی صورتم نگاه کرد وارد چادر شد...
کنار خانجون دراز کشیدم وتا صبح نخوابیدم...
صبح زود بلند شدیم ،خانجون هدیه ای برای نشمین آورده بود و شب توی اون شلوغی نتونست به خودش بده...
ایلدا همراه مجمع بزرگی وارد چادر شد ،همه چی آورده بود خانجون تشکر کرد که ایلدا گفت:میشه اجازه بدین آساره بمونه پیشم، خودم غروب نشده راهیش میکنم که قبل تاریکی پیشتون باشه.....
خانون با لبخند همراه ایلدا بیرون رفت...
ایاس ابروهاش گره به هم گفت:آساره زیاد نمیمونی اینجا،قبل غروب افتاب خونه باشی، یادت باشه دختر فقط خونه پدرش و روی سفره خودش باید بشینه ،حقیقتش اگه الان یه دل سیر تنبیهت نکردم بابت این دوری، فقط برای اینه که تو هم مثل ما درد کشیدی واین دوری رو رو برای سلامتی ما خواستی، اما دیگه به هیچ وجه حاضر نیستم دور از ما باشی، حتی اگه زندگیم به خطر بیفته،تو فقط باید پیش خونوادت سرتو روی بالش بذاری،دختر عموم نیستی از خواهر بیشتر میخوایمت، پس آویزه گوشت کن اینجا خونه تو نیست وخانواده ات چشم به راهت هستن...
همراهشون بیرون زدم:این حرفها رو هم نمیزدی من از چشماتون میخوندم خان داداش بداخلاق....
خندید و گفت:مراقب خودت باش، منتظرتیم، طوفان هم بیاد همینجا میمونی تا بیام دنبالت...
اونقدر دوستشون داشتم که گفتم:دیگه به دور ازتون مگه دوام میارم؟
آروم گفتم:اراز ونرگس؟؟...ایاس سری تکون داد که ازش فاصله گرفتم، آراز داشت زین اسب رو میبست...روبه روش وایسادم که توی خودش بود کارش که تموم شد،گفت:زودبرگرد اصلا از اینجا خوشم نمیاد حس بدی دارم هم از اینجا و هم از آدمهاش...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلوهفت
چه زیبا شدی، بانو افتخار همراهی به بنده رو میدی؟؟
تا اومدم زبون باز کنم گفت: چشاتو برای من لچ نکن بریم همه منتظرتن...
باهم به سمت پله ها رفتیم.از بالا نگاهی به زن مرد هایی ک توی سالن بودن انداختم.
همه مشغول کاری بودن ،اما نگاه سهراب به پله ها بود ،لحظه ای باهاش چشم تو چشم شدم..نمیدونم نگاهش چی داشت که دل تکون خورد و خواستم از کنار سام برم ....
با هم به سمت سالن رفتیم.همه با دیدن ما لبخندی زدن گفتن سام نامزد کردی؟؟
سام خندیدو گفت:زوده، ایشون یه دوست هستن...
از این حرفش لبخندی به لبم نشست ،این مرد با همه ی شیطنتاش خیلی فهمیده بود.
به سمت سهراب و ایسا رفتیم.آیسا با دیدنم حرصی سرشو برگردوند.سهراب نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
روی صندلی نشستم، سام رفت تا به مهموناش
برسه ...کم کم مجلس گرم شد ..
سام اومد سمتم...
همون لحظه ایسا و سهراب هم اومدن.
سام آیسارو صدا زد کارش داشت..
به رفتنشون نگاهشون کردم....
نگاهی به سهرابی که با خونسردی نگاهم میکرد کردم.... یهو تمام برقا خاموش شدن، استرس منم بیشترشد... ذهنم نهیب زد این مرد شوهرته میفهمی..از ترس و هیجان قفسه سین ام تند بالا و پایین می شد، خدا خدا میکردم هر چه زودتر بره ...چشم تو چشم شدیم ...
گفت: من حالا همسرتم....نشنیدی چی گفتم؟
چشمانم و باز و بسته کردم آروم لب زدم شنیدم...
سری تکون داد رفت روی مبل نشست ..بعد از چند دقیقه آیسا هم اومد، بالاخره مهمونی تموم شدو همه رفتن... با خستگی به سمت اتاقی که برای من بود رفتم ...دلگیر از دنیا توی خودم مچاله شدم..
صبح آماده برای رفتن شدیم با سام خداحافظی کردیم که گفت:ساتین چند لحظه صبر کن ...
متعجب بهش نگا کردم ،اشاره ای به یکی از خدمتکارهاش کرد مرد باکاپ طلا برگشت، سام ازش گرفت رو به من گفت:این کاپ رو تو جایزه گرفتی، پس مال تو....
-اما...
هیس چیزی نگو بگیر..
بدون حرف کاپ و ازش گرفتم
لبخندی زد و گفت موفق باشی و به امید دیدار..
سوار ماشین شدم،دستی به کاپ کشیدم، بعد از مدتی لبخند روی لبم نشست..
چند روزی از برگشتمون می گذشت..
سهراب کم تر تو خونه بود..آیسا هم دنبال خوش گذرونی خودش بود،شب دیر وقت بود، آیسا رفته بود خونه پدرش و سهراب هنوز برنگشته بود..
شکوفه بعد کار رفت گفت:آقا اومد براش شام ببر من دیگه برم..
خیالشو راحت کردم رفت...
توی سالن نشسته بودم و کتابی رو مطالعه می کردم،صدای ماشین اومد بعد از اون صدای در سالن... از جام بلند شدم ،نگاهی به سهراب انداختم،کرواتش شل دور گردنش بود، موهاش پریشون بود...
رفتم سمتش ،سرش رو کمی بلند کرد و نگاهش و به چشمام دوخت گفت:تو زنمی آره ؟
بلند خندید و گفت:بالاخره حال اون کیارش مغرور رو گرفتم..
متعجب نگاهش کردم منظورش چی بود؟
از پله ها بالا بردمش، خواستم سمت اتاقش برم که گفت:اونجا نمیرم و رفت سمت همون اتاقی که برای اولین بار فکر میکردم اتاقشونه ..
دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم
در باز شد، به اتاق بزرگ و مجلل رو به روم نگاهی انداختم که با نور کم آباژور تو حاله ای از نور فرو رفته بود...
سهراب و بردمش سمت تخت ...
من میتونم برم؟
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت:
_کجا بری؟تو زنمی میفهمی؟ زنم!!
شب از نیمه گذشته بود. اما من هنوز بیدار بودم. وقتی صدای نفس های منظم سهراب بلند شد،آروم از تخت پایین..
با قدم های آروم از اتاق بیرون اومدم وبه سمت اتاق خودم پا تند کردم..وقتی درو از داخل بستم نفس آسوده ای کشیدم ... تمام حس های خوب و بد دنیا روی دلم تلنبار می شد،اما دیگه همه چیز تموم شده حالا من یه زن شوهر دارم ،یه زنی که فکر کردن به مردی جز همسر خودم گناهه ..
باید حسی که نسبت به آبتین رو داشتم بذارم کنار ...دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق زدم برای تمام بدبختیهای زندگیم، برای بی کسیم ،برای مرگ خواهر جوانم و عشق نافرجامم، وای آبتین ...
با تنی خسته و بی رمق رفتم سمت تخت...
صبح با صدای بهم خوردن در اتاق با ترس از
خواب پریدم ،مشوش و پریشان به سهرابی که به در تکیه داده بود نگاه کردم...
گفت:دفعه آخرت باشه وقتی پیش منی فکرت یا جسمت جای دیگه ای باشه ،دوست ندارم صبح وقتی پا میشم زنم تو اتاقم نباشه.فهمیدی؟
-بله آقا..
-خوبه بیا بیرون ..
سری تکون دادم سهراب از اتاق بیرون
رفت. از
اتاق بیرون رفتم.وقتی وارد سالن شدم،
سهراب در حال خوردن صبحانه بود، رفتم سمت میز ،صندلی انتخاب کردم نشستم از نگاه کردن به سهراب خجالت میکشیدم، سهراب از جاش بلند شد، آماده از ساختمون بیرون رفت..
یک هفته از اون شب گذشت..
این روز ها سعی میکردم کم تر به گذشته فکر کنم، لباسامو با لباس خواب راحتی عوض کردم و رفتم سمت تخت ،خزیدم زیر لحاف، آباژور کنار تخت و روشن کردم که در اتاق باز شد،قامت بلند سهراب تو چارچوب در نمایان شد ،آروم درو بست اومد سمت تخت.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾