eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
مسبب همه این بدبختیها مادرم بود و‌ بعد گفت حلالم کن ،مهلقای مظلوم... منو مهلقا گریه میکردیم‌‌. مهلقا باز هم بالا می آورد ،ما ترسیده بودیم که مبادا طوریش بشه، اما دکتر همش میگفت دیگه خطر رفع شده.. بالای سر مهلقا بودم که محمود وارد بیمارستان شد،تا منو دید گفت ایرانتاج حالا که همه چی بخیر گذشته با حاج قربان به خونه برگرد بچه هلاک شد‌... محمود رو کرد به محسن و گفت برادر مَرد باش، دست زنتو بگیر از اون خونه ببر بیرون، پدرت هرچقدر هم پولدار باشه به تو ربطی نداره، دستتو از زانوی خودت بگیر بگو یا علی ... منوحاج قربان بسمت خونه رفتیم و بین راه به بدبختی خواهرم فکر میکردم، مال و ثروت هیچ وقت برای کسی خوشبختی نمیاره، فقط راحتی میاره ، خوشبختی رو خودمون باید برای خودمون درست کنیم .در کنار خانواده باشیم و قدرشو بدونیم.... بخونه که نزدیک شدم، دلم برای بهزادم کباب شد چقدر این بچه مظلوم بود ...بسرعت وارد عمارت شدم، عزیز لب و دهنش کبود بود،آخه ناراحتی قلبی داشت ،تا منو دید گفت بچم رو آوردین ؟ گفتم نه عزیز جان فردا میاد ،بخدا حالش خوبه ،جای هیچ نگرانی نیست .. گفت من فقط ببینم مهلقا به خونه ام بر میگرده واز دست او زن نجات پیدا میکنه یک سفره ابوالفضل نذر میکنم... گفتم باشه عزیز جان، بزارمن به بچه ام برسم تا ببینیم خدا چی میخواد ... اشرف گلنسا رو صدا زده بود... بهزاد رو قُنداق کرده بودن و با بدبختی نگهش داشتن .من فوراً بچمو شیر دادم و‌ موهای نرم و مشکیش رو نوازش میکردم و خدا رو بخاطر داشتن محمود و بهزاد روزی هزار بار شکر میکردم.... فردای اونروز مهلقا مرخص شد و بخونه عزیز اومد ...محسن به آتا قول داده بود که برای مهلقا خونه میگیره و میاد مهلقا رو میبره... زندگی جریان داشت و روزها از پی هم میگذشتن.... اما عزیز دیگه اون عزیز قبل نبود، همش کسل بود، نمیدونم چرا اما از اون روز ببعد مریض احوال شد ،محسن در نزدیکیهای خونه آتا خونه ایی برای مهلقا اجاره کرد و خودش با کمک کارگرهای خونشون اسباب و اثاثیه مهلقا رو جمع کردن و به خونه جدید آوردن... محسن به آتا قول داد که بهترین زندگی رو برای مهلقا درست کنه ،اما اینم بگم که مهلقا هم یه کم بعد از اون ماجرا افسردگی گرفت... بهزاد من سه ماهه شد، باز هم دلم برای مغازه کوچکم تنگ شد... آتا یک سفر به چین داشت که برای بهزاد یک‌سبد نوزاد خریده بود که بچه روتوی اون میگذاشتن ...دور تا دور این سبد از ساتن آبی دوخته شده بود و تشک و پتوی نوزادیه نرمی داخلش بود ...من بهزاد رو در جای گرم و نرمش میزاشتم و با خودم به مغازه میبردم و سبد رو‌ در کنار چرخ خیاطیم میزاشتم و‌کار میکردم ...در بین کار ، هم به بچه شیر میدادم. هم قُنداقش رو مجدد عوض میکردم و مراقبش بودم.... محمود هیچ وقت حریف من نشد که من کار نکنم... اون سال یعنی سال چهل و دو محمود خودش رانندگی یاد گرفت و یه ماشین فیات خرید و منو به مغازه میرسوند و بخاطر‌اینکه خودش به چین سفر میکرد بمن گفت که ایرانتاج منکه حریف روی تو نشدم که کار نکنی ،پس خودت‌برو رانندگی یاد بگیر ... که حداقل یه ماشین برات بخرم تا خودت هرجا دوست داری بری..‌ منم از خدا خواسته اسمم رو نوشتم و با ماشین پیکان رانندگی رو یاد گرفتم‌‌‌ ؛و بلاخره منهم گواهینامه رانندگیمو گرفتم که ما میگفتیم تصدیق رانندگی ...محمود بمن قول داد که برای من یک ماشین بخره تا خودم و بچم راحت باشیم .حالا من خودم هم شغل داشتم، هم درآمد زیاد و هم رانندگی یاد گرفته بودم ،اما مهلقا به هیچی علاقه نداشت، هرچه تشویقش میکردم انگار نه انگار.یکروز غروب بود داشتم بخونه بر میگشتم ! تو همسایگیمون یه خانواده بودن که آقای اون خونه سرهنگ بود ‌‌‌گاهی سلام و علیک داشتم‌‌ اونروز خانمش سرراهم قرار گرفت و‌ بعد کلی سلام واحوال گفت پسرم رو میخوام بفرستم فرنگ، میخوام یه کم زبان انگلیسی یاد بگیره، دلم میخواد یکی باشه خصوصی با این بچه زبان کارکنه ،آخه سنی نداره ،همش هشت سالشه ،شما کسی رو سراغ نداری؟؟ یهو من گفتم من بلدم خودم یادش میدم !غروبها که از سر کار میام بفرستش خونه ما .. کمی خیره بهم نگاه کرد ،تعجب کرده بود که من میخوام با پسرش زبان کار کنم... فکر کرد بخاطر پوله، بعد بسرعت گفتم بدون هیچ چشمداشتی خودم یادش میدم... گفت وا مگه شما زبان بلدین ؟ گفتم بله پدر من خیلی دوست داشت بچه هاش درس بخونن، زبان یاد بگیرن، منم همینکارهارو کردم ... بعد با کمی مکث گفت آخه زحمتتون نمیشه؟ گفتم نه چه زحمتی؟ منهم زبانم یادم نمیره، هم کمکی به پسر شما کردم... گفت پس من سیا‌وش رو میفرستم بیاد پیشتون و روزی دو ساعت مزاحمتون بشه... خلاصه شب که به محمود موضوع درس دادن پسر همسایه رو گفتم ...گفت وای ایرانتاج تو چه کارهایی میکنی ... گفتم منکه پول نخواستم ... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داخل خونه که شدم چشمم خورد به خانوم که که کف از دهنش بیرون میزد و رنگ صورتش تغییر کرده بود ؛فرهاد فریاد زد باید برم دنبال حبیب ... از پله ها پایین دویید ؛پشت پنجره رفتم ؛،فرهار سوار بر اسبش به بیرون عمارت تاخت ... بعد از لحظه ای حکیم رسید ؛از بزاق دهن خانوم روی دستمال ریخت و نبضش رو گرفت ؛با تعجب سرش رو بلند کرد و به فرهاد خیره شد... فرهاد خان گفت "میرزا حرف بزن ؛چی شده ؟" متاسف سرش رو تکون داد و گفت ؛حالش خوب نیست فک نکنم دووم بیاره !! فرهاد کلافه دور خودش چرخید با درموندگی نالید "اگه ببرم شهر چی میتونن کاری کنن ؟ طبیب با نا امیدی سرش رو تکون داد :دووم نمیاره یکی دو ساعت دیگه تمومه " غم توی چهره ای فرهاد نشسته بود ؛مثل کسی که توی خواب حرف بزنه ،زیر لب تکرار کرد " اخه خانوم که حالش خوب بود مگه میشه یهویی حالش بد بشه ؟" حکیم وسایلش رو جمع کرد و گفت "مطمئن نیستم ،ولی چیزی که فعلا متوجه شدم ؛،یه عمدی تو کاره .... فرهاد گره ی بین ابروهاش عمیقتر شد و چشماش رو ریز کرد "چه عمدی ؟منظورت چیه میرزا ؟واضح بگو ما بفهمیم " میرزا نفسش رو کشدار بیرون داد و نگاهی گذرا به آدمهای توی اتاق کرد انگار نمیخواست پیش ما حرفی بزنه... فرهاد که متوجه منظور میرزا شد با صدای بلند غرید ؛برید بیرون اتاقو خالی کنید .... همه با عجله از اتاق بیرون اومدیم ،فقط فرنگیس و سیما و فروغ توی اتاق موندن ... صفیه تو خودش بود و با گوشه چارقدش بازی میکرد ؛شیدا متفکرانه به نقطه کوری خیره شده بود لب جنباند "چه عمدی منظور میرزا چی بود ؛نکنه به خانوم زهر دادن !!؟؟ ننه خدیجه دستش را روی صورتش کوبید و بهت زده گفت "زبونت رو گاز بگیر دختر ؛اگه باز از این حرفها بشنوم ؛گیسهاتو میبرم " فرهاد در و با حرص کوبید احساس کردم لنگ در از جاش کنده شد داد زد"فعلا چیزی به خان بابا نگید " فرنگیس گفت "والله کی جراتش رو داره داره ؛بفهمه چه بلایی سر خانوم اوردن وسط حیاط همه رو به فلک میبنده ... همه با تعجب بهش خیره شده بودیم نمیدونستیم قضیه از چه قراره .... فروغ از روی صندلی بلند شد و گردنبند مروارید صدفی اش که طبقه طبقه روی هم سوار شده بود لرزید :_حشمت خان باید بفهمه چه بلایی سر زنش اومده، حقشه که بدونه ؛اونم بخواد از این قضیه بگذره من نمیگذرم ... سیما خودش رو جلو انداخت "مامان این چه حرفیه ،فعلا دست نگه دارید ببینیم جواب قطعیه طبیب چیه " دو ساعتی نگذشته بود که صدای شیون بلند شد ؛همه دور خانوم جمع شده بودن و اشک میریختن ؛ خان بابا روی صندلی بغل تخت ،عصا به دست نشسته بود ؛نگاه غمزده اش به جنازه بی روح خانوم دوخته شده بود ...معلوم نبود چی تو فکرش میگذره ؛، فرهاد سرش رو به دیوار تکیه داده میان افکار درهم خود در دوران بود ... همون روز خانوم رو غسل دادن و دفنش کردن ،عمارت توی سکوت فرو رفته بود ...همه تو لاک خود بودن و از خشم فرهاد می ترسیدن ،انگار طبیب گفته بود که به خانوم زهر دادن ... صبح با صدای در از خواب بیدار شدم ...شیدا سراسیمه توی خونه اومد "گوهر گرفتی خوابیدی ؟ " گفتم خب چیکار میکردم سر صبحی مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر شدی ... سرش رو همزمان با دستش تاب داد و نالید "بیا ببین بیرون چه خبره ؛فرهاد همه ی اهل عمارت رو توی حیاط جمع کرده ،برای اون روز که به خانوم زهر دادن ؛داره بازخواست میکنه .. گفتم شیدا به من چه ربطی داره منکه مسئول غذا دادن خانوم نیستم، تو بهش غذا میدادی !! رنگ صورتش پرید و صداش به لرزه افتاد "گوهر چی میگی این حرفها چیه مگه من به خانوم زهر دادم؟ منکه اون روز اصلا بالا نرفتم... کی براش صبحونه برده کار همونه !! گفتم باشه ،حالا بریم ببینیم چه خبره ؛والله دیوارمون از همه کوتاهتره، کاسه کوزه هارو سر ما نشکنن خوبه ... سالارو بغل کردم پشت سر شیدا ؛از پله ها به پایین سرازیر شدم ... همه توی حیاط جمع شده بودن و فرهاد دستاش رو پشت کمرش گره داد و بود و عصبی راه میرفت طول حیاط رو طی میکرد ... نفسهامون تو سینه حبس شده بود کسی جرات حرف زدن نداشت.... فرهاد نگاهی گذرا به همه انداخت و گفت "کسی از اهل عمارت هست که اینجا حاضر نباشه " مملی سریع گفت "بله فرهاد خان ؛صفیه حال نداره توراهی داریم ؛کمرش درد میکنه خونه خوابیده " فرهاد سرش رو تکون داد و گفت باشه بعدا از خودش سوال میکنم.... فرنگیس آروم زیر لب حرف میزد " مارو برای چی جمع کرده ؛بره مهمونهای تازه واردش رو مواخذه کنه " فرهاد دونه دونه ازمون سوال میکرد... اون روز کجا بودیم چیکار می کردیم پیش کی بودیم !! بعدش گفت می تونید برید سمت خونه صفیه راه افتاد ،تا از اونم سوال کنه .... نفس کشدار راحتی کشیدم ؛با وجود اینکه کاری نکرده بودم ،ولی وقتی سوال پیچم میکرد دست و پام بی اختیار میلرزید ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک لحظه حالم از خدیجه خانم به هم خورد......توی این خونه احترام تنها کسی رو که نداشت من بودم ،حتی از مرضی هم می ترسید ،اما به من که می رسید شیر میشد.... زیور که مشخص بود جلوی من میخواد صداشو نازک کنه، با لحن پر ادایی گفت دست شما درد نکنه خدیجه خانم، راستش گرسنه شده بودم و دیگه نمی تونستم تحمل کنم ،نمیدونم اینجا چیزی برای خوردن هست یا نه...... خدیجه خانم سریع سراغ بقچه ی روی طاقچه رفت و نون داغی از توش در آورد،ظرف پنیر پنیر محلی رو توی ظرفی گذاشت با ذوق به زیور نگاه کرد و گفت نونا داغ و تازست ،همین امروز صبح پختم ،اگه پنیر نمیخوری بگو یه چیز دیگه برات بیارم..... زیور خنده ای کرد و گفت دستتون درد نکنه، نه همین پنیر خوبه فقط یه چیزی می خوام که گرسنگیمو رفع کنه...... نمیدونم چرا یاد روزای اول ازدواج خودم افتادم، موقعی که از گرسنگی کمی ازنونهای توی مطبخ رو خوردم و خدیجه خانم چنان زهر چشمی ازم گرفت که تا مدت ها جرئت نداشتم به مطبخ نزدیک بشم...... زیور ظرف نون و پنیر رو گرفت و از مطبخ بیرون رفت ...خدیجه خانم همینکه زیور پاشو بیرون گذاشت با تشر به من نگاه کرد و گفت چرا اینجا وایسادی و بر و بر مارو نگاه می کنی ،مگه کار دیگه ای نداری؟ نمیدونم چرا نتونستم بغض توی صدامو پنهان کنم و با صدایی لرزون گفتم مگه من چه دشمنی باهات دارم خدیجه خانم؟ تا حالا چه کار بدی از من دیدی که انقدر با من بد رفتار می کنی .من که هیچ وقت بجز احترام جور دیگه ای با تو برخورد نکردم‌..... یعنی من از زیور هم که عروس بیوه بود کمترم؟ هنوز حرفم کامل نشده بود که خدیجه خانوم با چشم‌های ورقلمبیده گفت چی؟یه بار دیگه بگو؟یعنی تو خودت رو بهتر از زیور میدونی؟پدر اون کجا و پدر تو کجا؟دیگه داره ده سال از ازدواجت میگذره و حتی برای یک بار هم که شده خانوادت اینجا سراغت نیومدن ،خوب تو اگه خوب بودی اول از همه پیش خانواده خودت ارج و قرب داشتی...... آقای زیور کدخدای این دهه،چند هزار متر زمین پشت قباله دخترش کرده ،اما آقای تو چی؟ شیربها که از پسرم گرفت هیچ، یه زیلو به تو جهاز نداد....دیگه نبینم خودتو با زیور مقایسه کنی ها، آخه تو خودت و چی میبینی که قاطی آدما میشی ،آقای زیور به مردم این جا هر دستوری بده ،روی چشم میذارن،از قیافشم که نگم ماشالله هزار ماشالله مثل پنجه آفتاب میمونه،بعد تو میگی من بهتر از زیورم ،دیگه این حفها ازت نشنوم ها؟ بغض توی صدام به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم توی اون مطبخ بمونم.....انقدر سریع خودمو توی اتاق انداختم ،در را پشت سرم بستم که طوبی از ترس بلند شد و سرپا ایستاد..... سریع اشکامو پاک کردم و خودمو با آفرین مشغول کردم‌‌‌‌‌......خدایا کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم.....راست میگن که همیشه حقیقت تلخ و آزاردهندست.....درسته حرف های خدیجه خانم تلخ بود ،اما خب حقیقت محض بود‌‌‌‌.....کاش برای خودم مطبخی داشتم تا مجبور نبودم هرروز قیافه ی این آدما رو تحمل کنم......قباد که اصلا حواسش به ما نبود و حتی برای ساعتی هم سری بهمون نمی‌زد......باورم نمیشد این همون قبادیه که بهم میگفت خیالت راحت باشه ،من بجز تو زن دیگه ای نمیخوام.‌...... حرفای خدیجه لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت ی،عنی من انقد بد بودم که خانوادم اینجوری طردم کرده بودن؟ سه ماه از ازدواج مجدد قباد گذشته بود و توی این مدت فقط یک بار اون هم برای چند دقیقه بهمون سر زده بود..... انقد لاغر و ضعیف شده بودم که حتی توان بغل کردن آفرین رو هم نداشتم..... خدیجه و زیور انقد باهم خوب بودن که هرروز صدای خنده و حرف زدنشون تا اتاق ما میومد.....طوبی همیشه می‌گفت مامان وقتی میریم خونه ی ننه خدیجه، موقع غذا اولین نفری که ظرفش رو پر میکنن زیوره و تا از سر سفره بلند شه ننه ده بار ازش می پرسه سیر شده یا نه...... یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم مهریجان رختخوابش رو خیس کرده،سریع پتو و تشکش رو توی حیاط بردم تا بشورم.......آب به اندازه ی کافی بود و همه ظرف ها پر شده بودن........با تمام ضعف و بی حالیم با هر سختی که بود همه رو شستم و همینکه که خواستم روی دیوار پهنشون کنم کسی از پشت چیزی رو کنارم پرت کرد....... با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم......زیور با قیافه ی مغرور و حق جانبی بهم زل زد و گفت توکه داری میشوری، پتوی منو هم بشور..... هنوز گیج بودم و نمیتونستم حرف بزنم.....این چی گفت؟من پتوشو بشورم؟اخمامو توی هم کردم و گفتم مگه من نوکرتم؟دست داری پا هم داری خودت بشور.....چیه نکنه افلیجی؟ زیور نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت تو میدونی من کیم که اینجوری باهام حرف میزنی؟ با عصبانیت گفتم هرکی میخوای باش، فک میکنی چون اقات ریش سفید این دهه ،هرچی دلت میخواد میتونی بگی؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه..... همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم، تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود،من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم، تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم، فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمی‌دونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم ..... با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکو نشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها شدی..... غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم...... پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم..... با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده..... پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم کی قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی ،کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران..... با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم..... پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم، اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم ؟تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم می‌سپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی می‌کرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران می‌رفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم....... روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت....... از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........ ⁩ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و گفت تو رسم من نيست موسي رو از كار بيكار كنم ،اما اگه بازم اسمش رو بيارى مجبور ميشم كاري كنم از اين روستا بره .. ناري آقاجانم مخالفه اما نه اونقدي كه به زور بخواد شوهرم بده و قصد اذیتم رو داشته باشه ... بهم گفته يا عشق موسي رو از سر بيرون كن يا انقد تو خونه بمون تا موهات مثل دندونات سفيد بشه .من هم سعي كردم آرومش كنم و گفتم آقاجانت حالا كه حال من و انوش رو ديده مطمئن باش به زودي رضايت ميده ،منم سعي ميكنم باهاش حرف بزنم ،آقاجانت مرد باخدا و درستكاريه .. چشماي تاج خان درخشيد و بوسم كرد ..همونطور كه مشغول اين حرفا بوديم صداي انوش رو شنيدم كه يا الله گفت و وارد شد..تاج خانم خودش رو جمع جور كرد و گفت :ناري جان من از اتاق ميرم بيرون ،كاري داشتي صدام كن .. قد و قامت انوش تو چهار چوب در ظاهر شد ..روم رو ازش برگردوندم نميدونم چرا با اينكه حالا ميدونستم كه دوسش دارم، اما ازش ناراحت بودم ،چون اينو ميدونستم اون باعث حرف و حديث پشت سر من و خانوادم شد ..آقاجان و خانواده ام بدترين حرف ها رو از محمود خان شنيدن و صداي خرد شدن غرور ارسلان رو حس كردم ....انوش اومد كنارم نشست ..میخواستم برگردم صورتش رو نگاه كن. انوش وقتي ديد روم رو ازش برگردوندم شروع كرد به حرف زدن و گفت ناري به جان مهوش نميخواستم اينجوري بشه، من ميخواستم از راهش به تو برسم ..صدبار با ماجان راجب تو حرف زدم و شب ها با اين رويا خوابيدم كه ماجان اصلان رو راضي ميكنه به اين ازدواج ..وقتي ماجان كاري نكرد خودم اومد و التماس آقاجانت رو كردم بهش گفتم غلاميت رو ميكنم قبول نكرد... تهديدش كردم باز قبول نكرد ..ناري من نميخواستم اینطور بشه .. .. خدا طايفه محمود خان رو آتيش بزنه ..بخدا اونروز صبح كه مارو ديدن ميخواستم برای هميشه برم ..به خاطر مهوش و به خاطر تو ميخواستم بذارم با تورج ازدواج كني و تا اخر عمر سياه بپوشم و عذب بمونم و اين دوست داشتن رو تا ابد تو دلم نگه دارم ..ناري روت رو از من برنگردون ..تو تنها كسي هستي كه من دارم ... بلاخره انوش انقد زبون ريخت تا بهش خنديدم و بخشيدمش و نگاش كردم .. چند هفته گذشت و من وضعيتم و زخمامًً بهتر شده بودم و‌سرحال شده بودم... به نوعى رنگ به صورتم اومده بود ..حسابي با تاج خانم رفيق شده بودم و همدم خوبي برام بود..حاج رسول زياد خوشش نميومد انوش بياد تو اتاقم وباهم حرف بزنيم ،چون به شدت آدم مقيدي بود .. كلا چند بار بيشتر باهاش حرف زده بودم ..يه شب همه دور هم تو اييون درحال خوردن شام بوديم بعد از خوردن شام ..بساط چاي راه افتاد ..همه دور هم نشسته بودم كه حاج رسول شروع به صحبت كرد و گفت ديگه وقتشه عاقد بيارم و شما دوتا عقد كنيد..درست نيست وقتي انقد همو ميخواين تو يه خونه عذب بمونيد، خدا رو خوش نمياد و بعد رو به من كرد و گفت دخترم راستش رو بگو ميخوام ملا بيارم تو هم مثل انوش خواهان اين عشق هستي .. دست خودم نبود خجالت كشيدم، صورتم سرخ شد و سرم رو پايين انداختم .. حاح رسول لبخندي زد وگفت سكوت علامت رضاست، مبارك باشه خوشبخت بشيد و بعد رو به انوش كرد و گفت اين دختره عشقش رو قبلا به تو ثابت كرد و تا دم مرگ رفت، حالا نوبته تو اپسرجان این دختر دستم امانت ميمونه تو برو پدرش اصلان رو راضی کن. تا بیاد رضایت بده عقدش کني و بري سر خونه زندگی ات .. انوش هاج واج به حاج رسول نگاه کردو گفت:فك ميكني قبل اين اتفاق نرفتم باهاش حرف نزدم مرغش يه پا داره ..اخه حاح رسول اصلان خان الان به خون من تشنه هست، دستش به من برسه يه گوله حرومم ميكنه..همين الان خبر از خواهرم مهوش ندارم و نميدونم بعد از فراري دادن ناري چه بلايي سرش اومده اصلا زنده هست ..حاح رسول بيا مردونگي كن و درحقم پدري كن، با من بيا . بلاخره شما ريش سفيدي و همه شما رو قبول دارن و رو سرتون قسم ميخورن ،،بيا پدري كن در حقم و اصلان خان رو راضي كن .. حاج رسول بادي به غبغب انداخت و گفت به فاطمه زهرا فقط براي مظلوميت اين دختر و عشق شما ميام و اصلان رو راضي ميكنم... از شنيدن اين حرف شاد شدم ...ميدونستم انوش تنها بره يه بلايي سرش ميارن ..یه نفس عمیق کشیدم و خیالم راحت شد.. شايد اقاجان حالا بعد از اين مدت يكم خشمش خوابيده باشه و كوتاه بياد..آقاجان اسم حاج رسول رو به مردانگی و رشادت شنیده بود و چند باري راجبش حرف زده بود ..شايد به خاطر وجود حاج رسول از حرفش پايين ميومد ..برام مثل خواب وخیال بود رسيدن به انوش .. تنها چيزي كه نگرانم ميكرد بي خبري از مادرم مهوش بود .. اونشب بعد از چندروز چند دقيقه ایی تو حياط با انوش تنها شدم ،با ذوق زل زد تو چشمام و گفت ناري تو اين مدت خيلي اذيت شدي منو ببخش .. هيچوقت نميخواستم عذابت بدم ..با خنده مليحي بهش گفتم اشکالی نداره وقتی عروست شدم جبران کن . ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با ضربه ای ارومی که شوکت به پهلوم زد به خودم اومدم گفت این مدینه چش شده ؟چرا همش متلک میگه؟ حرفهاش بوداره ،اونجوری که معلومه یه خبراییه که اینقدر هواشو داره !!! حینی که تو فکر فرو رفته بودم گفتم :شوکت نکنه راستی راستی آقا بیرونمون کنه ؛دوباره باید در به در بشم، جایی هم نداریم بریم باید برگردم پیش خواهرم ... شوکت کلافه صورتش رو جمع کرد و گفت :اووه چقدر بزرگش میکنی ؛مطمئن باش آقا همچین آدمی نیست، بعدشم این قدیر عزبه ؛ فک نکنم بذاره بمونه ‌‌.. گفتم والله اینجوری که پیش میره دو روز دیگه اونم زن دار میشه ... چند روز گذشته بود ؛شبا از ترس خوابم نمیبرد ،خونمون درو پیکر درست و حسابی نداشت ،با یه فشار کوچیک باز میشد ؛باز دلم به صبور خوش بودبالاخره بزرگ شده بود ؛ تا وقتی که قدیر بود خیلی حواسم به زیبنده بود که یه موقع تو دام قدیر نیوفته ؛صبح از خونه بیرون زدم ؛با صدایی که از سمت خونه ی مدینه اومد گردن کشیدم و نگاه کردم ؛جلوی در خونش با قدیر خوش و بش میکرد ؛صدای خنده اش تو کل حیاط پبچیده بود ؛شوکت از روبروش رد شد و زیر لب غرید :مدینه زشته ؛مگه دختر چهارده ساله ایی چه خبرته؛ خنده راه انداختی اونم با یه مرد غریبه ..... مدینه گفت :شوکت سرت تو کار خودت باشه ... ناهارو حاضر کردیم ؛شوکت یه بشقاب کشید و صداش رو تو هوا ول داد:کبری ننه بیا غذای قدیر و ببر ... کبری دستپاچه جلو اومد ،بشقاب رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :شوکت تو اصلا اون مردو میشناسی ؟بده همون مدینه ببره ... شوکت با دهن باز خندید و گفت:قدیر با اون سن و سالش چه میتونه بکنه اخه ؟ همان لحظه مدینه اومد و بشقاب رو دستش گذاشتم :ببر برای قدیر ؛تو که دنبال بهونه ایی باهاش حرف بزنی... صورتش رو کج کرد و رفت.‌.. از وقتی قدیر اومده بود ؛شبا از ترس خوابم نمی برد.... ساعت سه بامداد بود ؛پشت پنجره ایستاده و نگاهم رو به بیرون دوخته بودم ؛تو تاریکی و چشمم خورد به قدیر که سراسیمه از خونه ی مدینه بیرون اومد،ته باغ فرار کرد ؛دلشوره گرفته بودم، تا صبح تو اتاق راه میرفتم ؛چشمم به بیرون بود که هوا روشن بشه ‌... صبح از جلوی خونه ی مدینه رد شدم ؛مردد بودم ؛میخواستم برم باهاش حرف بزنم ولی پشیمون شدم..‌‌ سمت مطبخ راه افتادم ؛آقا و افسون از کنارم گذشتن، زیر لب سلام دادمسراسیمه خودم رو به مطبخ رسوندم ؛شوکت تازه رسیده بود و سرش را با دستمال بسته بود ؛میگفت سرم درد میکنه ‌... گفتم تو برو خونه ،بوی غذا سردردت رو بدتر میکنه؛حینی که دستش رو شقیقه اش بود سمت بیرون راه افتاد ... گفتم شوکت از مدینه خبر نداری ؟؟ بی حوصله گفت :نه از صبح ندیدمش؛صبح رفتم در خونش ؛درو باز نکرد گفت مریضم.. بدتر فکرم درگیر شد ؛کارهای مطبخ زیاد بود ؛زیبنده و صبورم توی مدرسه بودن ؛فسنجون رو بار گذاشتم ؛ رفتم توی عمارت ؛طبق معمول خانوم توی اتاقش بود ،دستی به سر و روی خونه کشیدم خانوم بالای پله ها حاضر شد و گفت :پس این مدینه کجاست ؟از صبح پیداش نیست ؟ گفتم خانوم شنیدم ناخوش احواله، میرم پی اش ... دوباره به مطبخ برگشتم ؛نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید، عقربه روی یازده نشسته بود ؛ولی هنوز از مدینه خبری نبود ؛بیرون رفتم چند بار درو کوبیدم ؛ صداش رو از پشت در میشنیدم :بله کیه ؟؟ صورتم رو به در چسبوندم :مدینه منم رخشنده درو باز کن .... لحظه ای بعد با موهای آشفته رنگ و رویی زرد درو باز کرد ؛موهای وز سیاه و سفیدش روی صورت لاغر استخونیش ریخته بود ؛چشماش پف کرده و قرمز بود؛نگاه خیره ام روی صورتش ثابت مونده بود ،با تعجب گفتم این چه سرو رویه که برای خودت درست کردی ؛چرا اینقدر رنگت زرده ؟ از جلوی در کنار رفت، وارد خونش شدم ؛شبیه خونه ای ما بود ساده و با وسایل اندک ... نگاهم رو دور خونه چرخوندم، رختخوابش رو کنج خونه مچاله کرده بود ؛احساس میکردم بلایی سرش اومده.... رو زمین نشستم و نگاه بی روح و مرده اش به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود؛ گفتم مدینه خانوم سراغت رو میگرفت ؛گفتم ناخوشی... سکوت کرده بود،انگار قصد حرف زدن نداشت ... مدینه ساکت نشسته بود.. بل تردید گفتم :من قدیرو نصف شب دیدم از خونه بیردن زد و سمت باغ فرار کرد.... با شنیدن اسم قدیر تیز تو چشمام خیره شد ؛از نگاهش ترسیدم، گفتم راستش رو بگو اتفاقی افتاده؟ چشمهای ریز تیله ایش پر اشک شد ؛ گفتم خب حرف بزن ؟ بغضش ترکید، با صدای بلند گریه کرد ؛بغلش کردم و زیر لب به قدیر ناسزا میدادم... با صدای خفه ایی گفت :من همیشه درو باز میذارم ؛نمیدونستم همچین آدمیه ؛حالا خیلی درمونده ام، نمیدونم چیکار کنم از طرفی خحالت میکشم به آقا خانوم خبر بدم ؛نزدیک چهل سالمه اینهمه مدت پاک زندگی کردم ‌‌... گفتم خب چرا نشستی خونه برو به خانوم بگو بندازتش بیرون ،بگو چه بلایی سرت اورده ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
براي ناهار صدام کردن. ديگه داشتم از گشنگي مي مردم ، زمان ناهار خيلي وقت بود که رد شده بود، ديگه عصر بود. به دنبال اکرم رفتم پايين. من رو هدايت کرد سمت يه اتاق نسبتاً بزرگ که مثل خونه ي فخر تاج ، يه ميز غذا خوري داشت ، اما به بزرگي اون نبود . کلاً هشت تا صندلي داشت . تايماز تا من رو ديد گفت: زود بشین که میدونم گشنه ای... از وقتي اومده بوديم کلي تغيير کرده بود رفتارش و خيلي خيلي ملايم شده بود و با احترام باهام برخورد مي کرد ،مثل اينکه خودش هم باورش شده بود من دختر دوستشم. با فاصله يه صندلي باهاش خواستم بشينم که گفت : فقط من و تو اينجا غذا مي خوريم. برو روبروم بشين . بي حرف ميز رو دور زدم و روبه روش نشستم ...يه نگاهي به اتاق انداختم و گفتم : چرا صفورا خانوم اينا اينجا غذا نمي خورن ؟ گفت : اونا خدمتکارن، درسته من باهاشون عين خانواده ام رفتار مي کنم، ولي بعضي چيزها بايد رعايت بشه . بي حرف شروع به خوردن غذا کردم . بي نهايت گرسنه بودم، واسه همين خيلي زياد خوردم . وقتي غذام تموم شد و سربلند کردم ، ديدم تايماز نگاهش به منه... لقمه ي توي دهنم رو قورت دادم و گفتم : چرا اينطوري نگاه مي کنيد ؟ با ‌يه‌‌ لبخند ‌گفت:خيلي گرسنه بودی؟ گفتم : بله، مگه شما نبودين ؟ گفت:چرا.ولي‌‌ تو ته طرف رو در آوردی . هم ناراحت شدم و هم خجالت کشيدم . واسه همين صورتم در هم رفت که تايماز هم متوجه شد.گفت : شوخي کردم . به دل نگير. واقعيت اين بود که به دل گرفته بودم . حس مي کردم يه جور منت گذاشته سرم . اونم فهميد که من چرا ناراحت شدم ، واسه همين گفت : گفتم که شوخي کردم . اگه بدت مي ياد ديگه اينطوري نمي گم . تو مثل خيلي از دخترايي که من ديدم نيستي، بي غل و غشي . با وجود ارباب زاده بودنت ،ادا نمي ياي. همين باعث شد من اينطوري راحت اينو بگم. چقدر این بشر رک‌بود... ديگه از لبخند زدن هاي گاه و بيگاهش مي ترسيدم . من همون تايماز اخمو رو که با يه من عسل هم نمي شد خوردش رو بيشتر مي پسنديدم.براي اينکه اين بحث ادامه پيدا نکنه ، بلند شدم و گفتم : مي تونم برم تو اتاقم ؟ گفت: باشه برو . ولي قبل از شام بيا مي خوام باهات حرف بزنم . با تعلل چشمي گفتم و پناه بردم به اتاقم ،مي خواستم تا شب بخوابم . در حد چی خسته بودم... با صداي ضربه اي که به در اتاق مي خورد بيدار شدم. اول نم دونستم کجام . اما کمي که اطراف رو ‌پاييدم ، فهميدم کجام ...بلند‌ شدم و‌ گفتم:بله؟ اکرم بود ،گفت : خانوم آقا کارتون دارن. وای دیر کرده بودم ،هوا تاریک بود، از همون پشت در گفتم ممنون تو برو منم میام . بلند شدم،لچکم رو سرم کردم و جلو آينه لچک ولباسام رو مرتب کردم و از اتاق زدم بيرون. جلوي در اتاق تايماز توقف کردم،در زدم ‌‌.تايماز گفت : بيا تو. وارد اتاقش شدم . پشت ميز کارش نشسته بود . سرش رو بلند نکرد و گفت : بشين . نشستم رو صندلي اتاقش از مال من خيلي بزرگتر بود. تخت خواب و ميز کارش نقش عين هم داشت. يه طرف اتاقش هم کمد ديواري بزرگي بود که همه ي دراش آينه داشتن و وسط کمد هم قفسه کتاب بود. مشغول بررسي اتاقش بودم گفتم : ببخشيد دير کردم . اصلاً نفهميدم کي شب شده . لبخند محوي اومد رو لبش و تکيه داد به صندليش و گفت : اينجا چطوره ؟ گفتم : از چه نظر؟ گفت : فضاش ! آدماش! گفتم : خيلي خوبه، هم فضاش و هم اهل خونه. گفت: عاليه . صدات کردم که راجع به يه چيزهايي حرف بزنم. اين خانواده که اينجا کار مي کنن ، از آشناهاي دور پدرم هستن . پس در نتيجه خانواده ي من رو ميشناسن ،نبايد جوري رفتار کني که اونا بفهمن چه گذشته اي داري. اگه شک کنن ، با يه تلگراف به پدرم ، همه چي داغون مي شه. بايد واقعاً به عنوان دختر دوست من اينجا رفتار کني و چيزي از اتفاقات گذشته بروز ندي که اونا هم بخوان کنجکاوي نشون بدن . در مورد درس خوندنت بايد يه معلم سرخونه برات بگيرم که بهت درس بده تا بتوني امتحان نهم رو بدي و بري دبيرستان . اينطوري کمتر وقتت تلف مي شه و يه کم از عقب موندگيت جبران مي شه. بعد يه لحظه انگار که چيزي يادش افتاده باشه گفت : تو شناسنامه داري؟ گفتم : نه !!! شناسنامه چيه ؟ لبخندي زد و گفت: سند هويت هر فرده ،البته همه ندارن اما کم کم دارن به فکر مي افتن. اگه اجباري بشه همه بايد داشته باشن.مي سپرم به دوستم که برات شناسنامه بگيره . نمي فهميدم چي مي گه، اما چون بهش اعتماد داشتم ، گذاشتم هر کاري مي خواد بکنه . تايماز ادامه داد : فردا مي سپرم به صفورا خانوم که برات چادر بدوزه. وقتي چادرت حاضر شد و تونستي بري بيرون ، پول مي دم برين پارچه به دلخواه خودت بخرين بدين خياط تا لباسهايي رو که با فرهنگ اينجا متناسبه برات بدوزه.در ضمن هر چي احتياج داشتي به خودم بگو . برات تهيه مي کنم . بعد گفت : تو حرفي نداري؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چند حقوقش کم بود ،اما به هر حال بهتر از تو خونه موندن بود... حداقل این جوری سرش گرم میشد ... بهرام هم بیشتر اوقات برای خرید خوراکی و وسایل شخصی بهم پول میداد که البته مثل سابق پول زیادی بهم نمیداد و منم بیشتر از این ازش انتظار نداشتم، چون هم بخاطر وسایل خونه ای که گرفته بود و همینطور چکی که دست صاحب خونه داشت ،دست و بالش و بسته شده بود ، ما هم كه به اون صورت خرجی نداشتیم و زیاد برام مهم نبود و از طرفی هم نميخواستم مثل زنش باشم و خرج رو دستش بذارم .. روزامون به تکرار میگذشت و كم كم سر و كله ی چند تا از دایی هام كه تهران زندگی ميكردن پيدا شد ! هر دفعه بهم زنگ میزدن، سعی ميكردن با حرفاشون قانعم كنن تا اين وصلت رو كنسل كنم ، و دوباره با رها بريم با خانوادمون زندگی کنیم ؛ ولی من خيلی رک گفتم : اين منم كه تصميم گيرنده هستم نه شما، منم تصميمو گرفتم ،شما هم لطف کنید دیگه مزاحم ما نشنین ... ولی اونا ول كن نبودن و هر روز به يه بهانه ای زنگ میزدن و همین حرف ها رو پیش میکشیدن ، يه روز یکی از دایی هام زنگ زد و گفت : تو ديگه شوهر داری و ما به هیچ عنوان قبول نميكنيم كه رها تو یه خونه زندگی کنه ! وقتی دیدم با هیچ زبونی دست بردار نیستن تصمیم گرفتم چند روز سیم تلفن خونه رو بکشم تا دیگه نتونن زنگ بزنن ، و خدا رو شکر بعد از اون روز نه به من زنگ زدن، نه به رها ...منم خیالم راحت شد که دیگه ازمون دست کشیدن ؛ ولی زهی خیال باطل ،بعد از گذشت یک ماه یه روز پنجشنبه ظهر بود که زنگ در به صدا در اومد،اول فکر کردم بهرام یا رهاست، اما وقتی دايي و زن داييم رو از آیفون ديدم جا خوردم ، پشت سر هم زنگ میزدن و منو صدا میزدن ، منم هول شده بودم و دور خودم میچرخیدم و از ترسم درو به روشون باز نكردم و از پنجره فاصله گرفتم تا سايه نيفته و برن ، بعد از چند دقيقه گوشيم زنگ خورد که دیدم بهرامه ، کلافه جواب دادم و گفتم بله ؟ سریع گفت : رستا كجایی ؟ متعجب گفتم چطور؟ چيزی شده ؟ خندید و گفت:نه چیزی نشده مهمون دارین چرا درو باز نمیکنی ؟ با حرص گفتم :نمیخوام درو باز کنم اصلاً تو از كجا ميدونی مهمون داریم ؟ گفت:دايیت همین الان بهم زنگ زد و گفت چند دقیقس با زنم جلوی در خونتون هستیم، اما کسی درو باز نمیکنه ! متعجب و با صدای بلند گفتم : داییم شماره تو رو از کجا آورده ؟! در جوابم با بی تفاوتی گفت : چه ميدونم من که ازش نپرسیدم ، شايد از مامان و بابات گرفته باشه ! پفی از سر کلافگی کشیدم و گفتم :من نميخوام ببينمشون، اصلا من هيچ فاميلی ندارم، اگه دوباره بهت زنگ زدن همینو از طرف من بهشون بگو ، بدون این‌ که منتظر جواب بهرام باشم سریع گوشی‌ رو قطع کردم . ٢٠ دقيقه گذشته بود و وقتی بيرون رو نگاه كردم كسی نبود ،این نشون میداد که رفته بودن. زیر لب خدا رو شکر‌ی گفتم و مشغولِ درست کردن شام شدم شدم ، ساعت ٧ غروب بود كه رها برگشت خونه و سفره رو چیدم و با هم نشستیم شام خورديم ، بعد از اتمام شام من مشغول ظرف شستن شدم و رها هم مشغول درست کردن كليپس مو شد .. تقریباً ساعت ۹ شب بود كه دوباره آیفون به صدا در اومد ،وقتی نگاه كردم دیدم بهرام و داييم با هم پشت درن ! رو به رها کردم و لب زدم : خوبه به بهرام گفتم که نمیخوام اینا رو ببینم، دلیل لجبازیشو نمیدونم ! درو كه باز كردم قبل از اینکه تعارفشون کنم اومدن داخل ! نميخواستم هيچكس رو ببينم ولی بايد ميفهميدم چرا دست از سرمون بر نمیدارن ، وارد که شدن چشم غره ای به بهرام رفتم و با لحنِ سردی سلام کردم و اونا هم سلام سردتری نصارم کردند . بعد از چند دقیقه داییم با جدیت گفت : ما دیگه قبول نميكنيم رها بخواد با شما زندگی كنه، اگه دوباره بخواین لجبازی کنید هر چی سرتون بياد ما بی تقصيريم .رها با عصبانیت جواب داد :من بچه نيستم كه شما برام تعين كنيد كجا بايد باشم یا نباشم ... داییم تن صداشو برد بالا و گفت: ما بزرگترتيم ، ما ميدونيم چی خوبه چی بده یا تو ؟! منم بعد از اين همه سكوتی که به زور کنترل کرده بودم گفتم: تازه يادتون اومده که شما بزرگترین ؟ تا حالا کجا بودین، وقتی رها حتی پول كرایه ی رفت برگشتش به دادگاه برای طلاقش رو نداشت شما كجا بودين ؟ وقتی مجبورش كردن با منوچهر ازدواج كنه کجا بودین ؟ الان واقعاً چطوری روتون ميشه بيايد بگيد ما بزرگترِ شماييم به خدا من به جای شما خجالت میکشم .! اين وسط بهرام ميانجیگری ميكرد و حرفای داييم رو تاييد ميكرد ، از دستش حرصی شده بودم، نمیدونستم اين دیگه چرا مطیع داییم شده بود ! با صدای بلند به بهرام گفتنم تو چرا حرفاشو تایید میکنی و بهش میگی شما درست ميگيد، اصلا تو چرا دخالت میکنی؟ رها با بغض به داییم گفت : بلند شو از اینجا برو، از حالا به فکر من نباشین... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آروم از سرجام بلند شدم و گفتم :باز چی شده ؟داری پیاز داغشو زیاد میکنی؟ ملیحه نگاه مردد خودش رو بین منو خاله چرخوند،که خاله بهش تشر زد:د... بگو جون بسرمون کردی... ملیحه بازبونش لبش رو تر کرد:داشتم از پشت در اتاق خورشید خانوم رد میشدم که شنیدم میخواد برا مهران خان بره خواستگاری ... بی تفاوت شونه هامو بالا انداختمو گفتم :از روزی که ما عروسی کردیم میخواد بره... ملیحه وسط حرفم پرید :آخه قرار شده ملا هم بره که همون جا عقد کنند‌..حرف ملیحه مثل پتک تو سرم کوبیده شد :یعنی مهرانم موافقت کرده؟؟؟ داره بخاطر بچه این کار رو میکنه!؟! کلافه از سرجام بلند شدم و از مطبخ بیرون اومدم ،فکر اینکه مهران بخواد ازدواج کنه حالم و خراب میکرد . نمیتونستم دست روی دست بزارم و کاری نکنم ،دوباره برگشتم پیش خاله از چهره اش معلوم بود اونم ناراحته... -خاله... +جانم ... نمیدونستم گفتن حرفای حکیمه به خاله کار درستیه یا نه ، خاله قاشقش رو کنار قابلمه گذاشت و توی چشمام نگاه کرد:چی رو ازم پنهون میکنی؟ دل دل نکن بگو! باترس دهن باز کردم و تموم ماجرا رو براش تعریف کردم... +پناه برخدا!!!! کمی مکث کرد:جوانه میدونم غم اولاد سخته، ولی تو چشمام نگاه کن بگو این حرفا رو از خودت درنیوردی! با حرص به دامنم چنگ زدمو گفتم:خاله چه دروغی دارم بگم؟! اگه میخوای تا ببرمت پیش حکیمه از زبون خودش بشنویی،هان؟! +کینه از آدم چی که نمیسازه! -خب خاله بگو چیکار کنم؟ من نمیتونم تحمل بیارم ارباب سرم هووبیاره ! اما خودمم بگم امکان نداره باور کنه! خاله پوفی کرد و گفت:معلومه که باور نمیکنه از زبون تو ! ولی باید بفهمه نمیشه دست رو دست گذاشت ! با اضطراب نگاش کردم:پس من چیکار کنم؟! خاله فکری کرد و گفت:باید از زبون خود قابله بشنوه! فوری گفتم:ولی امکان نداره حکیمه جلو ارباب زبون باز کنه!! + مگه از جونش سیر شده که جلو ارباب به حرف بیاد! مستاصل به خاله نگاه کردم:پس من چیکار کنم؟؟! خاله کناری نشست و همون طور که دستاش رو با دامنش پاک میکرد گفت: گوشاتو باز کن ببین چی میگم، فردا صبح که خورشید خانوم نیس پیغوم بفرس عقب حکیمه بگو بیاد !اربابم خودم به یه بهونه میارمش پشت در اتاق بایسته ،تو فقط کاری کن قابله دوباره ماجرا رو تعریف کنه ، فهمیدی چی گفتم؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم . حرص و اضطراب کل وجودمو گرفته بود، اون شب رو نفهمیدم چطور صبح کردم ! صبح که شد ملیحه رو فرستادم پی قابله + سلام خانم جان! -بیا تو حکیمه.‌‌ +خانوم ملیحه میگفت ناخوشین، درد دارین منم سریع اومدم... کمی تو جام جا به جا شدم و گفتم :بخاطر اون جوشونده هاس که خوروندی بهم برا افتادن بچه! قابله با وحشتی که به وضوح از صورتش پیدا بود گفت:خانم به جون تک بچم من نداد ! من نمیدونستم توش چیه براتون گفتم خورشید خانوم داد!! نگاه گیجی بهش انداختم و گفتم:خاطرم نیس اون روز چی گفتی از بس حرص کرده بودم یادم رفته دوباره بگو! قابله دوباره اشک از چشماش سرازیر شد:خانم جان تورا خدا از من بگذر !من چی بگم آخه زبون باز کنم تو این خونه کسی حرفی بشنوه منو از بین میبرن! دستشو گرفتم و گفتم :کسی نیس خورشیدخانوم از صبح رفته مهمونی ،اربابم که کاره!هیچ کس نیس ... حکیمه با ترس شروع کرد به دوباره تعریف کردن،جمله آخرش تموم نشده بود که ارباب با لگد در اتاق رو باز کرد چه کردی ؟با چه جراتی به زن من چیز خوروندی ... تا حالا ارباب رو انقدر عصبانی ندیده بودم، سفیدی چشماش شده بود کاسه خون !از ترس عقب عقب رفتم !نگاهی به قابله کردم که از وحشت سرجاش میخ کوب شده بود . ارباب به سمتش هجوم برد ،قابله لب زد:بیخود کردم آقا،رحم کنید.. حکیمه داشت کبود میشد که پریدم وسط دست مهران رو کشیدم ولی فایده ای نداشت... +توراخدا ولش کن این بخت برگشته که تقصیر نداره، مجبور بوده!مهران تورا خدا ولش کن... ارباب دستش رو برداشت... حکیمه سرفه کنان پخش زمین شد ، ارباب پیرهنش رو گرفت و کشون کشون از در بیرون برد، قابله جیغ میکشد و التماس میکرد... پرتش کرد وسط حیاط و زیر مشت و لگد گرفتش... تموم اهل خونه تو حیاط جمع شده بودن + آقا رحم کنین ، امونم بدید... جلو رفتم تا شاید بتونم جلشو بگیرم، ولی ارباب با یه حرکت پرتم کرد اون طرف، اصلا انگار نه کسی رو میدید نه چیزی میشنید ... به سمت خاله دوییدم :خاله تورا خدا یه کاری بکن ! خاله فریاد زد:علیرضا برو محمودخان رو بیار ! مگه اون جلوشو بگیره... +چی شده علیرضا؟این جیغ و داد ها برا چیه؟ -قیامت شده آقا! محمود خان که به ایوان رسیده بود با صدای بلندی داد زد:چیکارمیکنی مهران؟ خجالت بکش یه ضعیفه رو گرفتی زیر مشت و لگد؟ ارباب که انگار تازه بخودش اومده باشه سرش رو بالا اورد و با چشمایی که از شدت عصبانیت بیرون زده بود به محمودخان نگاه کرد:این حقشه... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_یه اتفاق ساده ! چیزی که روزی بیش از هزار بار بین هزاران نفر می افته . حرفم را نفهمید . خانوم به دیدنم آمد با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم . _تو مایه ی برکت این خونه ای ... چه بلایی به سر خودت آوردی ! چقدر بهت گفتم به خودت فشار نیار ... یکباره ساکت شد، نمی دانم در نگاهم چه دید که حرفش را خورد . موشکافانه نگاهی به مرجان انداخت که غرق در فکر روی مبلی افتاده بود، چند لحظه ای به فکر فرو رفت . اما بی هیچ سوالی فقط با سفارشاتی کوتاه ، ترکم کرد . تا شب من و مرجان بی هیچ حرفی در اتاق بودیم و حتی به غذایی که برایمان آوردند لب نزدیم . وقتی بیدار شدم ،هوا تاریک شده بود، از مرجان خبری نبود، اما وقتی سرم را برگرداندم متوجه هومن شدم که روی مبلی متفکرانه نشسته بود، یک لحظه چشمش به من افتاد و متوجه شد بیدار شده ام . از ذهنم گذشت ای کاش آرامبخش قوی تری خورده بودم . از فکر اینکه برای کسی توضیحی بدهم عذاب می کشیدم . اما او چیزی نپرسید،فقط پانسمان پیشانی ام را عوض کرد . از سکوتش عصبی شدم و پرسیدم :هومن خان ، منصور راست می گه ؟ دستانش از حرکت ایستاد . ملتمسانه نگاهش کردم :نمی تونه مگه نه ؟ دوباره به کارش ادامه داد و در همان حال قاطعانه گفت :معلومه که نمی تونه ، حق چنین کاری رو نداره .دیدی بهتون گفتم هر چی هست به کتی مربوط می شه ، مطمئن بودم . کارش که تمام شد گفت:تو نباید خودت رو ببازی . میان بغض و گریه گفتم :اصلا نمی دونم باید چی کار کنم . _تحمل کن ، اونم حال خوبی نداره ،نگران توئه، اما انگار سر کلاف رو گم کرده، بهت قول می دم همه چی درست بشه . آن شب مرجان وادار به اعترافم کرد... حیرت زده بود که چطور خان چنین کاری کرده ، هر دو تا سپیدی صبح چشم بر هم نگذاشتیم، او بیشتر عصبانی بود تا ناراحت ! ناگهان گفت :مثل اینکه سالی خیلی بهتر از من و تو منصور رو می شناخت ... خدای من ! ... باورم نمی شه و بعد با عتاب از من پرسید :تو می خوای به همین راحتی خودت رو کنار بکشی ؟ _چی کار می تونم بکنم ؟ _معلومه مبارزه ، نباید میدون رو برای رقیب خالی کنی . با لخند تلخی گفتم :زمانی باید مبارزه کرد که رقیب به جنگ بیاد ،ولی حالا این منصوره که می خواد منو از میدون به در کنه ، با این اوضاع چه کاری از من ساخته ست ؟ _ولی اون چنین حقی نداره ، اگه اینقدر به گذشته اش تعلق خاطر داشت ،نباید تو رو به بازی می گرفت ! _نمی دونم شاید خودش هم نمی دونسته کتی تا این حد براش عزیز بوده ، شایدم می دونسته و فکر نمی کرده یه روزی امکان ازدواجشون مهیا بشه . _من که باورم نمی شه پدربزرگ بدون مشورت با منصور دست به چنین کاری زده باشه . سعی کردم از رختخواب بیرون بیایم و در باغ قدم بزنم، بلکه از آن حال وحشتناک بیرون بیایم ،اما حتی قدم زدن در باغ هم تاثیری به حالم نداشت و فقط موجب شد با یادآوری خاطراتم به خلوت خودم پناه ببرم . هومن تلفن کرد و گفت که چند ساعتی با منصور بوده ،یگانه بهش فرصت بده ، اون خودشم پریشون . اما با گذشت یکه هفته نه خبری از منصور شد و نه حتی تلفنی از او ، مرجان سعی در دلداری ام داشت، اما پیدا بود خودش هم چندان اعتمادی به حرفهایش ندارد . بالاخره یک روز خانوم امد از آمدنش متعجب شدم . در ان یک هفته، دومین باری بود که خودش به اتاقم می آمد... شرمزده گفتم :خانوم بزرگ می فرمودید من می اومدم پیشتون . روی مبلی نشست . نمی توانستم هیچ حرفی را از چشمانش بخوانم، بعد از مکث طولانی پرسید :حالت چطوره ؟ _بهترم . وقتی دوباره نگاهم کرد غم در چشمانش موج می زد ، پرسید :می دونی چقدر برام عزیزی ؟ جوابی ندادم ادامه داد :وقتی می بینم چه حالی داری و هیچ کاری ازم بر نمی یاد ،می دونی چه عذابی می کشم ؟ به خیالم می خواستم ظلمی رو که در حق مادرت کردم با وجود تو جبران کنم ،اما با خودخواهی هام زندگی تو رو هم خراب کردم ... وای به من ! _خانوم بزرگ ! با مکثی دوباره به حرف آمد انگار که با خودش حرف بزند ؛توی روستا کمی تعداد بچه ها ننگ و عار بود ، به خصوص اگر میون همون چند تا بچه ، دختر هم پیدا می شد ،واویلا بود ، برای همین هم مادر من جز تنها زنهای بدبخت زمان خودش بود، زنی که بچه ی اولش دختر بود و بعد از اون هم سالها صاحب بچه ای نشد . پدرم موسی خان عاشق مادرم بود، خیلی هم مقابل مادرش – عروس خاتون – مقاومت کرد، اما خب بالاخره هم ناچار شد تن به ازدواج دوم بده ، یک سال بعد از عروسی من ، مادرم همزمان با من باردار شد . هر دو صاحب پسر شدیم . امیر خان و نصرت خان ، پدرم هفت شبانه روز جشن گرفت . طفلک مادرم انگار دوباره متولد شده بود، از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید . چند سال بعد دوباره باردار شد و این دفعه دختر زایید ، مادر تو ، - پوران دخت ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند روزی از اون ماجرا گذشته بود که باز به بهانه ای به کدخدا سر زدم...در انگار از لولا خارج شده بود ،با دیدن کدخدا شوکه شدم...سر و صورتش زخمی بود و توی رختخواب افتاده و ناله می کرد. سراسیمه کنارش نشستم و گفتم چه شده کدخدابابا؟افتادی؟هرچه می خواستی به خودم میگفتی...کجا رفتی این بلارا سر خودت آوردی؟ کخدا که دیگه چیزی از هیبت مردانه اش نمانده بود گفت کجا را داشتم برم پسرجان،خدا بلارا نازل کرد داخل خانه ام.نمی دانم کدام از خدا بی خبر دیشب در را به زور باز کرد و افتاد داخل.از ترس لال شده بودم، همه ی اتاق را زیر و رو کرد و باقیه ی پول خانه را برداشت و رفت... پتو را بالاتر کشیدم که آخی گفت و ادامه داد دست نزن پسرجان ،همه ی بدنم کوفته است ،هر چه خواستم جلویش را بگیرم با مشت و لگد به حسابم رسید.حالا چه کنم؟گفتم باقی عمرمو با پولی که دارم آبرومندانه زندگی می کنم. با گریه گفتم خودم غلامیتو می کنم کدخدابابا،غصه نخور،خدا بزرگه. کدخدا با چشمان کم نورش نگاهی بهم انداخت و گفت اگه مارجانت طلاق نمیگرفت، نه پدرت می مرد و نه من اینجور خانه خراب می شدم.خدا نیامرزه ننجانتو که اون شهرناز آفت رو انداخت درون خانه ام. با سرفه ای رو به آسمون دست هاشو بالا گرفت و گفت خدایا مرگم را برسان... از جلوی خونه ی خاله شهرناز رد شدم خاله با ذوق با قدم های بلند تشت پر از گِل روی سرش رو به زیر دیواری که شوهرش بالاش بود می آورد.ممدلی با دیدنم با دندان های ریزش خندید که کرامت دستش را گرفت و با اخم گفت نرو ممدلی، مارجان دعوامان می کنه. علی سطل آب به دست با چکمه های مشکیش از سر چشمه می اومد.به طرفش رفتم که سطل رو زمین گذاشت و گفت قراره خانه مان را بزرگتر کنیم رضا...مارجانم از ذوق توی پوست خودش نیست...شوهرش هم برامان کلی خوراکی خرید،دیگه دعوامان نکرده...ببین این چکمه های نو را هم برام خریدن. به خانه که برگشتم، خاله پرگل دخترش راضیه را بغل کرده بود و روی ایوانمان نشسته بود.مارجان با دیدنم گفت باز که کشتیهات غرق شدن پسرجان...کجا بودی؟ گالش هامو در آوردم و به پشتی روی ایوان تکیه دادم.راضیه را از خاله گرفتم و مشغول بازی کردن با دست های کوچکش شدم و ماجرارو تعریف کردم. خاله پرگل گفت خدا برای من گناه ننویسه ولی کار کار خودشه...لابد شوهرشو فرستاده سروقت کدخدا. مارجان گفت ما که با چشم ندیدیم الله و اعلم. خاله پرگل دست روی دستش کوبید و گفت امان از دست تو مهلا...این همه ذاتشد برات به نمایش گذاشت هنوز هم میگی به چشم ندیدیم؟این خط، این نشان ببین کی گفتم...وقتی به حرفم رسیدین میفهمین. مارجان گفت چی بگم پرگل؟شهرناز که دیگه مثل من نیست حقش رو شده با زبان خوش نشد، با دعوا می گیره. خاله پرگل راضیه را از دستم گرفت و گفت حق با همونه، به این ها خوبی نیامده.اون خانه حق رضا هم بود ،کدخدا باید تاوان زیاده خواهیش را پس بده...حیف ممدلی که جوان مرد...کدخدا باید می مرد. مارجان اخم ریزی کرد و گفت آرزوی مرگ کسیو نکن پرگل،من از خیرشان گذشتم ،سپردمشان به خدا. بعد نگاهی به من کرد و گفت خداراشکر پسرم مثل شیر پشتمه،یه سقف هم که بالای سرم،چهارستون بدنمان هم سر راست،دیگه چه می خوام از خدا؟! خاله پرگل بلند شد و گفت پاشم برم ببینم توی آبادی چخبره ،از تو آبی گرم نمیشه. این را گفت و رفت.مارجان روسریش رو بالای سرش مندیل بست وبه گوشواره های توی گوشش دستی کشید،دائم به گوشش دست می زد تا ببینه سر جاشان هستن یا نه.همان گوشواره هایی که همیشه میگفت اقاجانت از شهر برام خریده. دست به زانوش گذاشت و گفت پاشم برم که الان داد گاو درمیاد ،زیرش خیسه حیوان سختشه بخوابه... دوباره با پای پیاده راهی شهر شدم.توی بازارش در حال گشتن بودم و در این فکر که این دفعه چی بگیرم که به کار زن های روستا بیاد.مرد کلاه نمدی به سر زیلویی روی زمینِ گِلی پهن کرده بود و ظرف های چینی گُل داری روش چیده بود.قوری های گل قرمزی و قندان های دست به کمر ایستاده. پولم رو از لای شال به دور کمر پیچیدم درآوردم و با دستای کوچک زبر و زخمیم روبروش گرفتم و گفتم مشتی با این ها چند تا قوری می تونم بردارم؟ مشتی در حال خاراندن ریش هاش، پول رو گرفت و گفت سه تا میشه پسرجان...بعد نگاهی به بالا تا پایینم انداخت و گفت این پول هارو از کجا آوردی؟بزرگترت کجاست؟ موهامو مرتب کردم و گفتم خودم مرد خانه مان هستم. مشتی نگاهش رو ازم گرفت و با همان پول های توی دستش به طرف کاسب کناریش رفت.دقایقی در گوش هم پچ پچ می کردن و نگاه پر سوالشان را هم ازم برنمیداشتن. به سرجاش برگشت و کاسب بغلی به یکباره دستم رو توی مشت بزرگش گرفت و گفت خوب به دام افتادی ...فکر کردی مملکت شهر هرته ،جیب بازاریارا خالی کنی و بزنی به چاک؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
جعبه رو گذاشتم روی تخته سنگ و گفتم: من اشتباه کردم... که زود بهت علاقمند شدم، بدون اینکه تو رو بشناسم و در موردت بدونم... بعد برگشتم تا برم... گفت: فقط بگو چرا داری میری... چرا یهو اینجوری شدی بعد برو.... فریاد زدم: خیلی رو داری... تو زن و بچه داری، اون وقت اومدی به من ابراز علاقه می‌کنی؟خجالت نمی‌کشی.. سردار با بغض گفت: شهلا تو رو خدا بهم نگاه کن... دلم سوخت و نگاش کردم... اشکاش روی گونش می‌چکید...اصلا سعی نداشت کنترلشون کنه و ادامه داد:خیلی دلم می‌خواست واسه یبارم که شده طعم دوست داشتنو بچشم، اما محکوم بودم به زندگی با زنی که هیچ عشقی بینمون نبود...با پشت دستش اشکش رو پاک کرد و بغضشو قورت داد...تقصیر من چیه که بهت علاقمند شدم.. من اصلا اونو نمی‌خواستم... یعنی هر دوتامون نمی‌خواستیم... زندگی من با این همه دارایی مثل یه تیکه یخ سرد و بی روحه، اگه حتی یه هفته خونه نرم، هیچ کسی نگرانم نمیشه... من آدم بدی نیستم ،ببین شهلا من زنمو انتخاب نکردم.. اون انتخاب مادرمه... ما رو به زور پای سفره‌ی عقد نشوندن... متاسفانه تا بیام بفهمم دنیا دست کیه زود باردار شد و الان یه پسر دارم... عزیزم فکر می‌کردم تو می‌دونی من زن و بچه دارم، والا بخدا قسم همون اول بهت می‌گفتم..... شهلا من خیلی دوست دارم...اشکای سردار منقلبم کرده بود، اصلا نمی‌دونستم با خودم چند چندم...اما این هیچ چیزی از اصل موضوع کم‌ نمی‌کرد و من تصمیم خودمو گرفته بودم .... تو صورتش براق شدم و گفتم: من نمی‌دونستم تو زن داری... من نمی‌تونم روی خرابه‌های خونه‌ی دیگران آشیونه بسازم... سردار من هیچوقت قبول نمی‌کنم با تو باشم فهمیدی... اشکام جلو دیدمو تار کرده بودن...ولی خودمو محکم نگه داشته بودم که جلوش اشکی نریزم...نمی‌خواستم ضعف نشون بدم... به سمت اشرف رفتم .... فریاد زد: شهلا من ولت نمی‌کنم... میام خواستگاریت... شهلا من نمی‌تونم فراموشت کنم.. من دوست دارم.. بغض کرده بودم..آروم و بی صدا، گفتم: منم نمی‌تونم.. اشرف دستمو گرفت و گفت: قربونت برم که با این همه خوشگلی سرنوشتت اینجوری تلخه... اون از عباد... اینم از سردار...آروم باش دختر.... اشکامو نمی‌تونستم مهار کنم.. از زیر پل بيرون اومدیم، وایسادم و به پشت سرم نگاه کردم... سردار به دیوار خاکی و پوسیده تکیه داده بود و ما رو نگاه می‌کرد.. غم توی نگاهش ناراحتم میکرد. فکر می‌کردم این آخرین باره که می‌بینمش.. با اشرف به سمت خونه رفتیم.. خدا رو شکر کسی ما رو ندید و دردسری درست نشد... اشرف تو راه بهم گفت: من قبلا از پدرم شنیدم که سردارخان اصلا راضی به ازدواج نبوده و مادرش که یکی از خان‌زاده‌های قجری بوده و تسلط زیادی تو همه‌ی امور زندگی داشته می‌خواسته تنها پسرش حتما با دختر بزرگترین تاجر شهر، ازدواج کنه، تا سردار علاوه بر ثروت پدری، تو شهر هم از نفوذ و جایگاه بالایی برخوردار بشه... اشکم رو پاک کردم و گفتم: الان اون نفوذ و جایگاه بالا به چه دردش می‌خوره وقتی هیچ عشق و علاقه‌ای به زنش نداره... اشرف سر جاش وایساد و گفت: شهلا... من دوستتم و خودتم می‌دونی از خواهرم بیشتر دوست دارم... سردار رو از دلت بیرون کن... چون در غیر این صورت با کسایی درگیر میشی که می‌تونن دودمانت رو به باد بدن... پشتم لرزید و با ترس گفتم: من می‌خوام ولش کنم.. دیدی که بهش گفتم، اما اون دست بردار نیست... من می‌ترسم، اشرف تو رو خدا کمکم کن... اگه دوباره ازت خواست پیغامی به من بدی بگو شهلا ازت متنفره... اصلا دیگه نمی‌خواد تو رو ببینه... چه می‌دونم یه چیزی بگو که بره و پشت سرش رو نگاه نکنه... .پشت سرهم از اشرف می‌خواستم که سردار رو ازم دور کنه ،اما سردار کله شق‌تر از این حرف‌ها بود و چنان بلوایی به پا کرد که من حتی تو خواب هم نمی‌دیدم... هر روز با خودم تکرار می‌کردم که باید از سردار متنفر باشم، باید هرجور شده اونو از ذهن وقلبم پاک کنم...... اما هرچه تلاش می‌کردم بیشتر شکست می‌خوردم. همه چیز اونو یادم می‌انداخت... گردنبند قلب تو گردن ریحانه... که یکم شبیه گردنبندی بود که سردار برام خریده بود.. قالی که نقش لیلی و مجنون رو روش گره می‌زدم... نم نم بارون که به کاهگلای حیاط می‌خورد... نزدیک یکسال از ازدواج من و عباد می‌گذشت و درست تو همون ماه مصیبت جدید من و خانوادم شروع شد... شهریور ماه بود و خوشه‌های گندم مثل دونه‌های طلا تو صحرا می‌درخشید...با مادرم رفته بودم سر زمین... تو گندم‌زار راه می‌رفتم و دستمو روی خوشه‌های طلایی گندم می‌کشیدم... باد تو مزرعه پیچیده بود‌... همیشه این ماه و گندم‌زار رو خیلی دوست داشتم، بهم آرامش عجیبی می‌داد و همین باعث شد سعی کنم خودمو از چهار دیواری خونه کاه گلیمون بکشم بیرون... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾