#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نهم
اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد
خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و و الحق که زن فهمیده و باشعوری بود از رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد...
داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب
با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرشفروش...
گفت میدونم که خوشبختت می کنن..
ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم کسی ازم خواستگاری بکنی...
آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...
وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...
گفت دخترم تو هم یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی..
ازاینکه همه مینا رومیزدن به سرم عصبی میشدم...
گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...
بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..
مادرم از اون طرف گفت خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...
خلاصه دو سه روز گذشت حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد...
بعد از دوسه روز اومد.
گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری
گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟
یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده..
گفتم آره اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..
اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...
گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...
گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..
حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..
از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد ...
با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...
مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..
واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..
همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ...
البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی...
آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..
خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دهم
مادرم با تعجب رفت سمت در وقتی در رو باز کرد من از پنجره نگاه میکردم یک پیرزنی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت و طرز لباس پوشیدنش خبر می داد که از کجا آمده و مال شهرمانیست پشت دربود ...
منظورم از طرز لباس پوشیدن این نیست که حقیرانه لباس پوشیده بود منظورم اینه لباسهای که پوشیده بود خیلی کثیف و ناجور بودن ...راستش اولش فکر کردم گداست که اومده دم در خونمون ولی وقتی مادرم از دم در برگشت بسیار عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد..
وقتی ازش پرسیدم که کی بود و چی میخواست با عصبانیت گفت هیچی از فردا خودم میام و میبرمت مدرسه...
یهو ته دلم خالی شد پس اون خانم از طرف حشمت آمده بود وای خدای من یعنی مادر حشمت همچین کسی بود؟
نمی شد که مادر حشمت همچین کسی باشه یعنی از لباس هاش میشد فهمید که هیچ تناسبی با خانواده ما نداره...ولی باز خودم رو راضی کردم و گفتم من قراره باحشمت توی شهر زندگی کنم و قرار نیست مادرشو سال به سال هم ببینمش پس چه فرقی به حالم میکنه که مادرش چطوری باشه ..ولی باز دیدن مادرش عصبیم کرده بود..
خلاصه من رفتم تو اتاقم نشستم،دیدم یواش مادرم با بی بی حرف میزنه زود رفتم گوشم و چسبوندم به در شنیدم که مادرم به بی بی میگفت زنیکه پررو پیش خودش چی فکر کرده پاشده اومده خواستگاری دختر من..
میگه پسرم تو راه مدرسه دختر تو دیده و ازش خوشش اومده مگه فقط به خوش اومدنه باید که دختر منم به اونا بخوره یا نه...
مردم چه پررو شدن والاه سرووضع خونمونو ندیده که بااون سرووضع خرابش اومده دم درخونه ی ما؟؟
با شنیدن این حرفها تمام دست و بدنم میلرزید نمیدونستم که قرار آخر عاقبت ازدواجمون چی بشه و با این مخالفت ها میتونم با حشمت ازدواج کنم یا نه ولی صد در صد من باید با حشمت ازدواج میکردم من حشمت رو دوست داشتم و به جز حشمت نمیتونستم باکس دیگه باشم...
مادرم ازاومدن مادرحشمت به آقام چیزی نگفت خون خونمو میخورد اصلا کلمه ای حرف نزد..
فردا صبح زود قبل ازاینکه من بیداربشم مادرم بیدارشده بود و لباساشو پوشیده بود.
گفتم مادر توکجامیای گفت ازامروز خودم میبرمت ومیارمت تابعضیاهوایی نشن..
اعصابم خراب شده بود دلم میخواست لباسامو دربیارمو وبگم نمیرم مدرسه ولی نمیشدبایدمیرفتم..
بامادرم رفتم وبرگشتم خونه ..عصر مادرحشمت دوباره باهمون سرووضع اومد مادرم گفت یکباردیگه بیاین دم درخونه امون میگم آقاش باهاتون برخوردبکنه...
مادرشم باصدای بلند طوری که منم ازتوخونه شنیدم گفت برو جلوی دخترتو بگیر که اومده به پسرمن گفته بیاین خواستگاری..وقتی حرف های مادر حشمت رو شنیدم زانوها و کل بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد،
ناخودآگاه توی اتاق راه می رفتم و دستامو تو هم فشار می دادم تمام بدنم می لرزید،با اینکه بدنم می لرزید ولی صورتم داغ داغ بود حس میکردم که دنیا برام متوقف شده ،
دیگه زندگی به پایان رسیده بعد از چند دقیقه ای بود که دیدم بی بی داره داد و هوار میکنه درسته که پاهام نای رفتن به بیرون و نداشتن ولی چون بی بی جیغو دادمی کرد با ترس و لرز رفتم بیرون..
دیدم مادرم افتاده جلوی در و مادر حشمت هم رفته مادرم گریه میکرد و از جلوی در تکون نمیخورد،بی بی هم می گفت پاشو پاشو مگه اون زن چی گفت...بیبی یکم سخت میشنید برای همین نشنیده بود که مادر حشمت چی گفته..با التماس به مادرم نگاه میکردم تا قضیه رو بین خودمون نگه داره و به کسی چیزی نگه..بی بی داد میزد عروس حرف بزن نکنه بلایی سر پسرم یا نوه هام اومده تو رو خدا صحبت کن اون خانوم کی بود اومدجلوی در چی گفت؟؟
مادرم هیچی نمی گفت فقط گریه می کرد
بی بی به من اشاره کرد و گفت من نمیتونم بلندش کنم تو برو بلندش کن..وقتی رفتم به مادرم دست بزنم مادرم داد زد به من دست نزن از من دور شو..بی بی داد زد یا خدا یا خدا چی شده چه اتفاقی افتاده؟؟مادرم برگشت به سمت بی بی و گفت خیر سرمون دختر بزرگ کردیم این زنیکه اومده میگه دخترت به پسرم گفته بیا از من خواستگاری کن بی بی..دودستی زد تو صورتشو گفت دختر تو چه بی آبرویی کردی؟؟
شروع کردم به گریه کردن و یهو نمیدونم چی شد که شروع کردم به دروغ گفتن گفتم من نگفتم دروغ میگه ..بی بی هم گفت آره مادر راست میگه این دختر اهل این حرف ها نیست شاید از خودش حرف در آورده..
مادرم گفت چی رو دروغ میگه این زن راست میگه من مطمئنم هیچ کس نمیاد الکی بگه که دخترت گفته بیا خواستگاری من..
بذار آقاش بیاد کاری می کنم که نذاره دیگه بره مدرسه ..بی بی گفت دخترم با این کارها که این بچه آدم نمیشه از درس و مدرسه هم میمونه
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_یازده
به آقاش چیزی نگو ولی دیگه خودت ببر خودت بیار نذار با احدی صحبت کنه...
دو روز بود که مادرم منو با خودش می برد مدرسه و می آورد واقعا حس خیلی بدی داشتم از طرفی مادرم باهام حرف نمی زد و از طرف دیگه هم نمی تونستم حشمت رو ببینم و خبر نداشتم که چی شده و مادرم چی به مادرش گفته...
در طول راه فقط نگاه میکردم تا حشمت رو ببینم ولی خبری از حشمت نبود آقام متوجه بی تفاوتی مادرم نسبت به من شده بود و از مادرم پرسید چرا با پروین صحبت نمی کنی باهم قهرین؟؟
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..
دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..
دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..
الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام..
آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونی
حشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن
حشمت و کشید تو و در رو بست و گفت پسر بی آبرو برای چی اومدی و داد و هوار می کنی من جنازه ی دخترمم به تو نمیدم حشمت گفت ولی دخترت راضیه
برین از دختر خودتون بپرسید ببینید که آیا به من علاقه داره یا نه به حرف شما نیست که منو پروین همدیگرو دوست داریم و میخوایم که با هم ازدواج کنیم ...
یه لحظه دیدم که آقام نشست روی زمین و دستشو گذاشت روی قلبش ..مادرم دوید سمت آقام و گفت چی شد برید یه لیوان آب براش بیارین داداشم از گوش حشمت گرفت انداختش بیرون..گفت یه بار دیگه این طرفا ببینمت تقاص ریختن خونت پای خودته..
حشمتم داد میزد من باز هم برمیگردم..
داداشم درو بست اومد نشست پیش آقام
گفت آقا شما چرا اینقدر به هم ریختی ما که میدونیم این مردیکه دروغ میگه..مامانم شروع کرده بود به گریه کردن و میگفت روم سیاه اگر من مخفی کاری نمی کردم کار به اینجا نمی رسید..داداشم گفت جریان چیه و مادرم تمام جریان رو به جز اون قسمتش که گفته بود دختر خودت گفته بیایم خواستگاری..
مو به مو تعریف کرد داداشم عصبانی شد و دوید سمت خونه من که دیدم داره میاد به طرفم..رفتم داخل اتاق و اتاق رو از پشت قفل کردم تا به حال یادم نمیومد که تو خونه ی ما کسی بلند حرف زده باشه چه برسه به جنگ و دعوا و کتک کاری ..
آقا مو بلند کردن و روی تخت نشوندنش آقام دستشو گذاشته بود روی سرش می گفت با این بی آبرویی چه کنم با این بی آبرویی چه کنم...
مامانم می گفت شما خودتونو انقدر اذیت نکنید حالا که چیزی نشده ی آسمون جولی اومده چیزی گفته و رفته ما که به این دختر نمیدیم ...اصلا به نظر من دیگه پروین مدرسه نره بسه تا اینجا هرچی که خونده...
آقام گفت پاشو برو خونه می خوام تو حیاط تنها بشینم مادرم اول مقاومت می کرد ولی وقتی که دید آقام داره عصبانی میشه اومد تو خونه آقام ساعتها تو حیاط نشست..
نمیدونم چندساعت نشست ولی فقط فکر میکرد و دستشو میذاشت روی سرش داداشم تو خونه داد میزد میگفت پروین تا ابد که نمیتونی تو اتاق بمونی اگه اومدی بیرون بدون اینکه سر تو میبرم..
اون روز بی بی خونه نبود رفته بود خونه ی عموم وقتی برگشت و اوضاع رو اونطوری دید نشست رو زمین و گفت خدایا آخر عاقبت این کار رو به خیر بگذرون..
خدا نکنه تو این اوضاع کسی کشته بشه و خونی ریخته بشه..
دست به دعا شده بودو این دعا کردن ها بیشتر منو میترسوند ..
نمیتونستم اصلا از اتاق برم بیرون همه منتظر بودند تا برم بیرون و حسابی منو کتک بزن تا شب تو اتاق موندم آخر شب بود که داشتم از گرسنگی میمردم بی بی برام یک سینی غذاآورد و گفت ننه بخور غذاتو بگو ببینم این جریان چیه..نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..
یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی
این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_دوازدهم
خودتو گول نزن شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم
گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست ..
شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم
گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..
گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام..
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد
همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..
تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..
آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم...درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم...
در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن...
آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟؟
آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟؟
اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری گفتم آقا جون این چه حرفیه میزنید من بدون شما چیکار کنم من هیچ پشت و پناهی ندارم..
گفت اگر پشت و پناه میخوای بمون اینجا و این پسره رو فراموش کن اگر دنبالش رفتی خانواده اتو فراموش کن ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم این بدترین عذابی هست که به من می دید گفت ببین من چیزی از خواهرت کم نمیزارم هرچی برای شوهرش و جهازش دادم ، برای تو هم می خرم ...ولی دیگه حق نداری اینطرفا بیای و فکر کن پدر و مادر و خانواده از بین رفتن و نیستن..
چشامو بستم و گفتم باشه قبول می کنم من با حشمت ازدواج می کنم...
اقام در یک لحظه شروع کرد به گریه کردن نمی دونستم چیکار باید بکنم رفتم جلو خواستم دستاشو بگیرم دیگه اجازه نداد..
با گریه گفت پروین تو دل منو شکستی آه نمیکشم که خدا دامنتو بگیره چون اولادمی
ولی اینو بدون تو حق فرزندی تو به جا نیاوردی منکه مثلاً عاشق حشمت شده بودم دلم سنگ تر از این حرفا شده بود..
گفت نمیتونم اجازه بدم دستی دستی خودت رو بدبخت بکنی..
باگریه گفتم آقا جون نمیدونم حشمت چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد ولی باور کنید پسر خیلی خوبیه من اونو دوست دارم و انشالله که باهاش خوشبخت میشم..لطفاً اجازه بدید من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم..
گفت چطور اجازه بدم تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری ..
گفتم به خاطر این که من دوسش دارم واقعا نمیدونم چطور شده بود که جلوی آقام براحتی از دوست داشتن حرف میزدم...
گفت برو ازدواج کن انشالله خوشبخت بشی ولی حتی اگر بدبخت هم شدی حق نداری دیگه به سمت خونه ما بیای فکرمیکنی تنهایی و زلزله اومده ،تمام خانوادت موندن زیر آوار
برو پشت سرتم نگاه نکن از اتاق اومدم بیرون رفتم اون یکی اتاق یک دل سیر گریه کردم اصلا مادرم نمی اومد سراغم تا باهام حرف بزنه و درد دل بکنه...خودم تنها بودم زانوی غم بغل میکردم و گریه میکردم گاهی بی بی فقط بهم سر می زد توی این خونه حق نداشتم سر سفره بشینم دیگه مدرسه رو کلا تعطیل کرده بودند و اجازه نداشتم که مدرسه برم ...
آقام به مادرم و بیبی موضوع رو گفت و گفت پروین ازدواج میکنه و دیگه حق نداره به این خونه بیاد مادرم و بی بی شروع کردن با صدای بلند گریه کردن ...مادرم گفت پروین اینکاروبامن نکن نذارحسرت دیدنت به دلم بمونه باهرکس ازدواج کنی بعدازدواج عاشقش میشی لطفا ماروتنهانذار..
ولی من قبول نکردم..
کاش نصف عمرمو ازم میگرفتن ودوباره برمیگشتم به اونروزی که این حرفها زده شد ولی افسوس که دیگه زمان برنمیگرده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا کجایی
#هر شب به یادش میگوییم:
#الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
🤲✨✨✨🤲
حلول ماه پر برکت رمضان مبارک🌙🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــــدای مهربانم…
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد...
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم...
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم...
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند...
و قلبـــم سبک می شود...
آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی...
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم...
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد...
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_سیزدهم
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...
مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری...
اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق..
چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن
من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونه
گوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن..آقا م گفت ظاهراً که اینا با هم به توافق رسیدن حرف من و شما به هیچ جایی نمیخوره حشمت گفت یه چیزایی هست که خود پروین هم نمیدونه
آقام با عصبانیت گفت یه خانوم بزار کنارش حشمت با خنده گفت بابا بی خیال حالا بگیم پروین خانوم یا پروین چه فرقی به حالمون میکنه؟گفت من به این نتیجه رسیدم که کار توی شهر به درد من نمیخوره و تا ابد کارگر می مونم ..اگر پروین بخواد با من ازدواج بکنه باید بیاد روستاو کنار مادر و پدرم زندگی کنیم تا من بتونم یکم کار کنم..یه خونه تو همون روستا بسازم تنها شرط ازدواج من همینه
آقام عصبانی صدام کرد..چادرمو سرم کردم باترس رفتم تو..آقام گفت حرفاشو شنیدی میخواد ببرتت روستا تویک عمر جای بزرگ زندگی کردی نمیتونی بری روستا..
باپررویی تمام گفتم حشمت آقا هرجا باشن منم همونجا خوشم..حشمت با طعنه به آقام شروع کرد به خندیدن...
من قبول کردم که زن حشمت بشم و برم روستا زندگی کنم وقتی آقام این حرف رو شنید از جاش بلند شد و رفت مادرم با عصبانیت گفت روزی چوب این حرف تو خواهی خورد مطمئن باش..ولی من فقط حواسم پیش حشمت بود که به من نگاه می کرد و لبخند میزد..فکر میکردم همین لبخند برای شروع زندگی کافیه..
حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .
من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه میکردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..
تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری
بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم
دوهفته بعد شد..
آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه..
مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش
من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..
آقام گفت اون پسره حق نداره پاشوتواین خونه بذاره..
جهازتو عین خواهرت خریدم آدرسو فردا میگیرم میفرستم بیاد پولی هم که قرار بود کت وشلواروانگشتر بخریم میدم به خودت اون پولو نشون هیچ کس نشون نمیدی پوستتو میبری میذاری زیر پوستت تاکسی نبیندش(کنایه ازاینکه خیلی باید مراقب این پول باشی)
چون میدونم که خیلی زود لازمت میشه
بعدم بابغض گفت هروقتم من مردم میای ارثتو ازخواهربرادرات میگیری..
روز عقدمون رسید هیچ کاری نکرده بودیم حتی اصلاح صورت هم انجام نداده بودیم
هر چقدر منتظر بودم که مادرش بیاد و منو ببره آرایشگاه نیومد..به همراه پدرم به آدرسی که حشمت بهش داده بود رفتیم یک محضر خیلی درب و داغون در وسط بازار بود که فقط یه دونه مغازه بود..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_چهاردهم
مغازهای که چهار نفر به زور توش جا می شدند ناخداگاه یاد عقد داداشم و خواهرم افتادم و با خودم گفتم مهم که محضر نیست مهم عشق وعاشقی و خوشبخت شدنه..
پدرم به محضر دار گفت جایی رو که قراره امضا کنم بهم نشون بده تا من امضا کنم و برم جو خیلی بدی بود حشمت بود با مادرش و من بودم با آقا جونم..
محضر دار گفت آقای داماد شناسنامه نیاوردن
حشمت گفت من شناسنامه ام روستامونه نتونستم برم بیارمش محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم..حشمت شروع کرد به توهین کردن گفت تو غلط می کنی تو بی جا می کنی..محضردار گفت این قانونه دست من نیست آقام که دید داره دعوا بالا میگیره برگشت به من گفت پروین این آدم، آدم زندگی نیست بیا از همینجا برگردیم...
گفتم آقا جون من برنمیگردم تاآخرش میرم
مادر حشمت از جیبش پولی در آورد و به محضر دار گفت درسته ما درمقابل بعضیا ندار هستیم ولی تو همچین مواقعی پول خرج می کنیم فکر کنم منظورش به آقاجونم بود که پول نداد...محضردار پولو گرفت و راضی شد که بدون شناسنامه ما رو عقد بکنه..
خلاصه آقاجونم زود امضا کرد و از مغازه خارج شد ...موقع خارج شدن با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی دونم شاید دیدار من و تو بمونه برای آخرت یا شاید هم به این زودیها ببینمت. با قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونه هاش افتاد از مغازه خارج شد. ناخودآگاه رفتم و از پشت تماشاش کردم احساس میکردم قدوقامتش خمیده شده،
تا جایی که دید داشت نگاش کردم و گریه کردم مادر حشمت صدام کرد و گفت چیه چرا داری گریه می کنی اگه قراره گریه زاری راه بندازی همین الان پاشو برو خونتون...
خلاصه عقد ما خونده شد فکر کنید از اونهمه خانواده پرجمعیتی که داشتم هیچ کس تو عقدم حضور نداشت و من تنها و تنها عقد می کردم...بغض سنگینی راه گلومو بسته بود ولی میترسیدم گریه کنم و مادر حشمت بگه اگه دوست نداری برگرد خونتون عقد خونده شد ومن بابغض سنگینی بله رو گفتم و از محضر اومدیم بیرون..حشمت گفت بیاین بریم سه نفری با هم ساندویچ بخوریم مادرش وسط بازار و با صدای بلند گفت ساندویچ چیه مگه از اینجا تا روستا چقدر راهه لازم نیست عادت بکنی به غذای بیرون میریم خونه امون دخترا غذا درست کردن میخوریم...تو که پولی نداری پس لازم نیست اضافه پول خرج کنی...
وسط بازار دادمیزد وهمه نگامون میکردن
زود به پولهایی که آقام بهم داده بود وزیر شلوارم قایم کرده بودم دست زدم نباید میفهمیدند که من پول دارم نمیدونم چرا با اینکه این همه بی عقل بودم ولی عقلم رسید و پولا رو به حشمت ندادم.داشتم از گرسنگی میمردم،ولی نمی خواستم که بگم من گرسنه ام و چیزی بخوریم چون صددرصد مادرش اجازه نمیداد...
قرار بود بعد از رفتن من دو سه روز بعدش آقاجونم وسایلمو بفرسته وسایلی که نه دیده بودمشون و نه میدونستم که چی برام خریدن
برخلاف حرف مادر حشمت تا روستا خیلی راه بود حدود سه ساعت تو راه بودیم حتی بین راه یک آب خوردن هم نبود تا گلومونو تازه کنیم از تشنگی و گرسنگی کم کم داشتم بی حال می شدم.ولی چون کنار حشمت نشسته بودم و حشمت تو اتوبوس دستمو تو دستش گرفته بود احساس می کردم که نه گرسنه هستم و نه تشنه...مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه بیا به ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا
باز هم مادرش عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه؟؟
حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد...
از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً همسن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..
مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟
سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً میشد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پانزدهم
داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..
خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمتهای مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن...
یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..همون شب من از دنیای دخترانگیم خداحافظی کردم و وارد دنیای جدیدی شدم صبح از خواب پا شدم به خاطر درد نمی تونستم از جام بلند بشم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد
سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بودسینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروسخانم بخورد که خیلی کار داریم..
گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن
سلطان سری تکون داد و گفت نمیدونم کار درستی انجام دادی یا نه ولی اینو میدونم که زندگی تو روستا برای تویی که تو شهر بزرگ شدی سخته..ما اینجا کارهای خیلی زیادی انجام میدیم که تو نمیتونی همشون رو انجام بدی ولی اگر هم انجام ندی مورد آزار و اذیت قرار می گیری..گفتم من سعی می کنم همه ی کارها رو یاد بگیرم اگر شما کنارم باشی فکر می کنم که مادرم کنارمه.. گفت ببین اینجا همه با هم مهربون هستن به جز سماور خانم مادرشوهرم اگر کاری بگه و انجام ندی مطمئن باش کاری میکنه که شوهرت کتکت بزنه پس هر چی گفت همون موقع انجام بده نذار بمونه برای روز بعد..گفتم چشم..
سلطان خانم شما چرابچه نداری؟ گفت چرا اتفاقا من دوتا پسر دارم ولی دیروز رفتن خونه ی مادرم تا به مادرم تومیوه چیدن کمک کنن..
جاری های دیگه ام زیاد حرف نمی زدند وفقط سلطان خانم بود که خیلی با همه صمیمی بود.. گفت الان که صبحانه تو خوردی فعلا امروز کار نکن چون می دونم که شب سختی رو گذروندی..انشالله از دو روز دیگه تمام کارها رو بهت یاد میدم فقط یادت باشه هرچی سماور خانوم گفت همون لحظه باید انجام بدی و الا اون با کسی شوخی نداره...
تا شب توی اتاق خوابیدم..عصر سماور خانوم اومد تو اتاقم و گفت چیه نکنه پنج تا شکم زاییدی که این همه می خوابی یا نکنه سلطان این همه بهت رو داده؟؟
زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز خیلی درد داشتم و هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم..
گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های قدیم صاف واستاده تو روی من و میگه من درد داشتم و نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..
از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز میفرسته..
گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده..
دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..
خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده
خلاصه سلطان یه نگاهی به صورتم انداخت و گفت تو چرا اصلاح نکردی چرا ابروهاتو برنداشتی گفتم نمی دونم شاید دوست ندارن من ابروهامو بردارم..گفت کی دوست نداره الان تو تازه عروسی مثلا این چه وضعیه..
الان میرم به آرایشگر میگم بیاد تو خونه و قشنگ صورتتو اصلاح بکنه خیلی ذوق زده شدم از این که قرار بود صورتم اصلاح بشه، خوشگل بشم و حشمت ببینه خیلی ذوق کردم
اون یکی جاریم که اسمش رقیه بود خندید و گفت سلطان چته ساعت شش میری آرایشگربیاری چی شده نسبت به این دختر اینقدر با محبت شدی نکنه قراره مایه تیله ای بهت برسه الان ساعت شش مگه آرایشگر بیداره که بری بیاریش دیوونه شدی؟؟
بااونیکی جاریم که تقریباً پنج سال از من بزرگتر بود و اسمش فریبا بود هر دو با هم خندیدن و سلطان گفت راست می گی من که عقل درست حسابی ندارم بزار یکم بگذره میرم آرایشگر رو میارم...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_شانزدهم
خلاصه اون روز سلطان بهم کارهایی رو که باید انجام میدادم گفت کارها خیلی خیلی زیاد بود رسیدگی به گاو و گوسفندها، نون پختن، حیاط و جارو کردن به خونه رسیدن و شستن لباسهای سماور خانم،فرش بافتن که من اصلابلدنبودم..
واقعا کار خیلی خیلی زیاد بود ولی من چون حشمت رو دوست داشتم با علاقه ی تمام شروع کردم به کار کردن ..
سلطان رفت آرایشگر روآورد و آرایشگر روی صورتم بندانداخت وابروهامو اصلاح کرد...
اونروزسماورخانم رفته بودخونه ی خواهرش
وقتی فهمید که سلطان چیکار کرده و رفته آرایشگر آورده عصبانی داد زد سر سلطان و گفت مگه این خونه صاحب نداره الان که یک روز گرسنگی بکشی و از گرسنگی بمیری..
میفهمی که این خونه صاحب داره و تو نباید بدون اجازه من این کار را انجام می دادی.
نکنه من نمرده میخوای صاحب این خونه بشی سلطان با گریه گفت من که کاری نکردم باخودم گفتم در و همسایه میبینن میگن چرا اینطوریه گفت جواب در و همسایه با من تو غلط می کنی از این به بعد از این کارها بکنی..
تمام شور و شوق من با این حرف های سماور خانم از بین رفت اصلا دیگه برام مهم نبود که تغییر کردم و زیبا شدم وقتی دیدم سماور خانم به خاطر من سلطان رو اذیت میکنه گفتم سماور خانم لطفاً اذیتش نکنید اونم بخاطر من اینکارو کرده...
گفت فکر می کنی با تو کاری ندارم تو هم یک روز حق نداری غذا بخوری تا بفهمی از این به بعد هر کاری خواستی انجام بدی باید اول از من اجازه بگیری ...
نمیدونم چی شد که سلطان اومد جلو و گفت سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازهعروسه بدنش ضعیفه ..گفت سلطان تازگیا حرف اضافه خیلی میزنی مگه نگفتم برو به کارت برس نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.
اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان میگفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..
گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن ...
من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...
سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ...
من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..
واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود.
سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟؟
میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود .
از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..
رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..
سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .
سلطان یواش غذا روگذاشت زیر لباسش و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..
فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود...
ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور هر قدر اصرار کردم نخورد گفت تو بخوردرسته چهارپنج قاشقی بیشتر نبودخودشم بدون نون وبرنج..
شب اونقدر گرسنه بودم که نمیتونستم بخوابم برمیگشتم این طرف برمیگشتم اونطرف..
حشمت ازم پرسید چرا نمیخوابی از ترسم که بهش چیزی بگم و بره به مادرش بگه زود گفتم هیچی دلم درد میکنه اونم دنبال بهانه بود که بیاد سراغم و با هم بخوابیم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هفدهم
جالب بود با اینکه اولین روزهای زندگی مشترکمون بود ولی من هیچ دوست نداشتم باحشمت بخوابم چون اونقدر کار می کردم که اصلاً حوصله ی این کارارو دیگه نداشتم..زندگی من تو اون خونه شروع شده بود خونه ای که هر لحظه اش با ترس و اضطراب بود می ترسیدم که کاری رو غلط انجام بدم و سماور خانم دعوام بکنه ...
از ساعت شش صبح که بیدار میشدیم تا ساعت نه شب که بخوابیم مثل چی کار میکردیم.. البته جاری هام مامانشون نزدیکشون بود و هر روز یک ساعت می رفتن خونه ی مادر شون..
ولی من بدبخت اون یک ساعت رو هم نداشتم
از طرفی هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود ولی هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم..
یه روز چوپانی که برای سماورخانم کارمیکرد اومد و گفت گرگ اومده بود و دو تا از گوسفند ها روخورده بیچاره آنقدر ناراحت بود که شروع کرد به گریه و زاری کردن..
گفت تو رو خدا پولشرو از من نگیر من تقصیری ندارم..یهو نمیدونم گرگ از کجا پیدا شد و من نتونستم کاری بکنم بیچاره گریه میکرد و میگفت کاش گرگ منو میخورد ولی با گوسفندا کاری نداشت ..سماور خانم که به شدت عصبانی شده بود داد زد سرش و گفت باید پول دو تا گوسفند روبیاری ...هرچقدر برادر شوهر بزرگم گفت مادر کوتاه بیا این که تقصیری نداره.. قبول نکرد گفت باید پول ما رو بده...بعد از اونروز سماور خانم گفت دیگه قرار نیست چوپان بیاد و گوسفند رو ببره هر روز یکی از ما عروس ها باید این کار روانجام بدیم همه تعجب کردیم چرا که برادرشوهرام کارشون زیاد سخت نبود میتونستن که اونا ببرن،ولی سماور خانم گفت هر روز یکی تون باید ببرید...
سلطان خندید و گفت خوبه بریم تا عصر اونجا میخوابیم سماور خانم گفت نخیر حق همچین کاری رو ندارید وسط روز دو سه بار میام بهتون سر میزنم وای به حالتون اگر نشسته باشین و خوابیده باشین...
اولین روز نوبت سلطان بود من واقعا نمیدونستم که چطور قراره گوسفندا رو ببرم
من یه دختری بودم که تو ناز و نعمت کامل و تو بالاترین نقطه شهر بزرگ شده بودم ولی الان قرار بود گوسفند ها رو به چرا ببرم.. غمی عجیب تو دلم بود من از کجا به کجا رسیده بودم...خواهرم قرار بود بره تو بهترین خونه تو بهترین امکانات زندگی کنه ولی من قرار بود چوپان باشم...
سلطان از چوبانی اومد انقدر صورتش قرمز شده بود که انگار روزها و ماهها جلوی آفتاب بوده..اومد و با عصبانیت گفت خدایا ما رونجات بده آخه مگه زن هم گوسفندا رو می بره چوبانی هیچکس به غیر از من نبود و داشتم از ترس سکته میکردم اگر گرگی چیزی میاومد حسابم با کرم الکاتبین بود...
با این حرفاش منو بیشتر می ترسوند ولی اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم و بگم که من نمیرم اون یکی جاری هام نوبت هاشون رو رفتن و هر کدوم از راه میرسیدن معلوم بود که خیلی اذیت شدند تا اینکه نوبت به من رسید نیمه های شب بود که خوابم نمیبرد از ترس..اینکه فردا قراره برم و تنها توی کوه بمونم و خدای نکرده گرگی چیزی بیاد خوابم نمی گرفت تا اینکه حشمت بلند شد و گفت چته چرا نمیزاری بخوابیم من قراره برم سر زمین..گفتم حشمت من میترسم گفت از چی میترسی گفتم من تا به حال تنهایی جایی نرفتم چه برسه بخوام چوپانی بکنم گفت نترس یکی دو بار که بری عادت می کنی..
ازش متنفر شده بودم که هیچ وقت پشتم در نمیومد صبح شد معمولاً گوسفند ها رو ساعت ده میبردیم به چراگاه وشش یاهفت عصربرمیگشتیم..
من صبحانه هیچی نتونستم بخورم ،
سماور خانم یه تیکه نون پنیر گذاشت داخل بقچه و گفت ببر با خودت برای ناهارت میخوری..
یه دفعه حشمت برگشت و گفت می خوام به جای پروین من امروزببرم گوسفندارو
یه لحظه خوشحال شدم و ذوق زده برای همین با صدای بلند گفتم حشمت تورو خدا راست میگی سماور خانم گفت برو کنار ببینم حشمت چرا نظم این خونه رو به هم میزنی میخوای از فردا اونیکی داداشات بیان بگم ما خودمون می بریم اون وقت سر زمینها کی کار کنه نه خیر طبق روال هر روز پروین خودش میبره..
حشمت با شنیدن یک جمله ازسماورخانم عقب نشینی کرد و حتی یک کلمه ی دیگه اصرار نکرد سلطان گفت تو راه روستا رو بلد نیستی من امروز باهات میام تا راه رو بهت نشون بدم ...سلطان همراهم اومد هرچقدرکه ازروستادور میشدیم من ترسم بیشترمی شد..
سلطان که ترسم رومیدید گفت پروین به خدا اگه می تونستم خودم جای تو می رفتم ولی میدونی که قبول نمیکنه ولی تا تو برگردی دل من پیش تو میمونه آروم گفتم نه نمیخواد خودتو به خاطر من تو دردسر بندازی سلطان منو رها کرد و رفت ولی ده باره گفت کاش می تونستم و می موندم ..
تا عصر که تو چراگاه بودم داشتم از ترس میمردم هیچکس نبود از طرفی گرما اذیتم میکرد از یک طرف دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بلد نبودم وگوسفندها پراکنده میشدند و نمی دونستم باید چی کار کنم با هر مصیبتی بود برگشتم سمت خونه..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_هجدهم
دلم پیش آقاجونم بود، گفته بود دوسه روز بعدوسایل رومیفرستم ولی الان دوهفته شده بودولی نفرستاد..
کار خیلی سختی بود که گوسفندها رو می بردم به چرا... واقعاً می ترسیدم ولی چاره ای نبود کم کم عادت کردم ولی با کوچکترین صدایی از جا می پریدم وفکر می کردم که گرگ اومده یک کوه درندشت بزرگ بود که هیچکس توش نبود..
چند وقت بود که گوسفندا رو به چرا می بردم یکروز زیر درخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا پدرم وسایلمونمیفرسته..
یهو دیدم از پشت یک درخت یک نفر صدای گربه در میاره به شدت ترسیدم و ایستادم من اهالی روستا رو نمیشناختم..برای همین نمیدونستم کیه با اینکه می ترسیدم ولی خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا بزاره بره.. یکم صدای گربه و مسخره بازی در آوردمنم ازترس میلرزیدم ..بعد از ده دقیقه از کنار درخت اومد بیرون اصغر بود پسری که تو روستا دیوانه صداش میکردن و همه می گفتند که یه تختش کمه و همش می خندید و ادا بازی در می آورد من ازش می ترسیدم چون حالت تعادل نداشت یهو دیدم بهم نزدیک شد چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و گفتم اگه بیای جلو کتکت میزنم ولی آنقدر ترسیده بودم که فکر می کنم اونم با دیدن ترسم می دونست که هیچ کاری نمیتونم بکنم با خنده اومد جلو و گفت چته چرا از من میترسی چرا اصلا همه از من میترسن مگه من چیکار کردم؟
گفتم هیچی من از تو نمیترسم ولی دوست ندارم نزدیکم بشی گفت ببین من باهات کاری ندارم فقط غذایی که امروز آوردی برای ناهارت بده من بخورم فکر کنم این عاقلانه ترین کار بود ،برای همین ظرف ناهار و دادم دستش ولی بهش گفتم وقتی غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار اونم رفت نشست یه گوشه و وقتی که خوردتموم شد ظرفشو همونجا جا گذاشت ورفت..
زودرفتم ظرف و برداشتم اونروز تا شب گرسنه موندم چون غذاموخورده بود و من هیچ غذای دیگه ای برای خوردن نداشتم ..
حتی نزدیکی ها درخت میوه ای هم نبود که برم ازش میوه بخورم اون روز ساعت پنج رفتم سمت خونه چون گرسنه بودم ولی نمیدونستم وقتی رسیدم بگم چرا گرسنمه میترسیدم جریان اون پسر رو بگم و بهم تهمت ناموسی میزنن..
وقتی رسیدم خونه رفتم پیش سلطان..
سماور خانم از اتاقش اومد بیرون زود رفتم پیش سلطان و گفتم سلطان من امروز خیلی گرسنمه میشه یه تیکه نون بهم بدی اونم زود پنیر در آورد گذاشت داخل نون و داد دستم آنقدر گرسنه بودم که داشتم از گرسنگی میمردم..
سماور خانم نزدیک شد و گفت خوشم باشه نرفته برمیگردی چرا ساعت پنج برگشتی
گفتم سماور خانم نمیدونم چی شد یهو دستم لرزید داشتم از گرسنگی میمردم مجبور شدم که برگردم..سلطان گفت نکنه دخترتو حامله ای ولی البته خیلی زوده تا علائم نشون بدی
نمیدونم شایدم فشارت افتاده..
خلاصه اون روز تا شب گرسنگی کشیدم اون یه لقمه ای که بهم داده بود سیرم نکرده بود
سه روز بعد که نوبت من بود دوباره همون پسر پیدا شد دوباره تهدیدم کرد که باید ناهارم رو بدم بهش منم از روی ناچاری بهش غذا می دادم و خودم گرسنه می موندم..
اصلا به عواقبش فکرنمی کردم که اگر یکی بیاد و ببینه چه فکری در موردم می کنه و اصلا به فکرمم نمی رسید که به سلطان جریان رو بگم..
خلاصه حدود یک ماه این طوری گذشت مواقعی که من میرفتم چرا گرسنه برمیگشتم خونه..
دیگه نمی تونستم زود برم خونه از ترس اینکه سماور خانم بهم شک بکنه تا ساعت هفت میموندم تو چراگاه ولی وقتی می رسیدم به خونه به سلطان التماس میکردم که یه تیکه نون و پنیر بده چون به شدت از گرسنگی میمردم..
یکبارکه غذامو داده بودم اون پسر می خورد و خودمم نشسته بودم زیردرخت بعدازچنددقیقه اون پسرآورد ظرف غذا رو بهم داد و گفت دستت درد نکنه خوب داری خودتو نجات میدی یهو سماور خانم از پشت درختا اومد بیرون و گفت خوشم باشه خوشم باشه رفتیم عروس از شهر آوردیم تا بیاد آبرومونو ببره بیاحشمت ببین ناموست داره چیکارمیکنه..
من آنقدر ترسیده بودم که داشتم از ترس سکته میکردم هیچ راه توضیحی نداشتم سماور خانم به شدت عصبی شده بود و داد میزد دختره ی بی آبرو میخوای با آبروی ما بازی کنی... یهو دیدم که اون پسر غیبش زده وسماور خانم گفت گم شو بریم سمت خونه میدونم باهات چیکار کنم خدا میدونه اون مسیر و چطوری رفتم فقط گریه می کردم اونقدر پاهام می لرزید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین..
وقتی رسیدیم سلطان از اون طرف خونه دوید و اومد گفت خانم چی شده چه اتفاقی افتاده سماور خانم هم داد میزد هیچی من تو عروس هام بی آبرو نداشتم که به لطف حشمت اونم به خانوادمون اضافه شد ..
سلطان رنگش پرید و گفت تو رو خداچی شده به من بگین تا بفهمم..
دختر چیکار کردی چه اتفاقی افتاده من فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم
حشمت اومد..
سماور خانم برد تو اتاقش من نشسته بودم گوشه ی حیاط و داشتم گریه میکردم که
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزای آخر سال دو جمله🌸🍃
به کسی که بـرامون مهمه بگیـم 🌸🍃
١- تشکر برای بودنت درسال گذشته🌸🍃
٢- آرزو برای داشتنت درسال آینده🌸🍃
مرسی کـه هستـی 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تق تق تق فش فشه
فاصلمون کم بشه
هیزم و نفت و آتیش
دوستت دارم خدایی
سیب زمینی به سیخه
عکس گلت به میخه
غماتو بیار فوتش کن
کینه داری شوتش کن
هوا بهاری میشه
سرما فراری میشه
زردی ازت دور بشه
هرچی بخوای جور بشه
🌹چهارشنبه سوری تون مبارک🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_نوزدهم
حشمت با عصبانیت می اومد به سمتم من انقدر میترسیدم که با هر قدمی که به سمتم بر می داشت امکان سکته کردنم افزایش پیدا می کرد...
خلاصه حشمت اومد به سراغم کمربندشو در آورد گفت تو چه غلطی کردی فکر کردی از شهر اومدی و میتونی با من روستایی بازی کنی یطوری میزنمت که سگ بیابون هم به حالت گریه کنه...دوتاجاریم تو حیاط ما روتماشا می کردند هیچ کس به جز سلطان خودشو به آب و آتیشن نزد..
تمام تلاششوکرد که منو از دست حشمت جدا بکنه حشمت با هر ضربه ای که با کمربندش به بدنم می زد روحمو از تنم جدا میکرد اونقدر درد می کشیدم که فقط جیغ میزدم سلطان تو دست و پای حشمت بود تا کمربندرو ازش بگیره..ولی نه تنها نمی تونست کاری بکنه بلکه اونم کتک میخورد و بعضی وقتا ضربه ها به بدنش وارد می شد ولی سلطان داد می زد و گریه میکرد میگفت حشمت تو رو خدا دست از سرش بردار.. انقدر منو زد که از تمام صورتم خون میچکید نشستم زمین و گریه میکردم حتی نمی تونستم بدنمو تکون بدم اونقدر درد داشتم که احساس می کردم تمام استخوان هام دارن می شکنن ..
سلطان زود رفت برام آب آورد حشمت آب و گرفت انداخت زمین گفت حق نداری به این کمک کنی الان هم میبرم میندازمش توی طویله سلطان شروع کرد به گریه کردن و گفت تو رو خدا این کارو نکن حشمت گفت سلطان با اعصاب من بازی نکن، سلطان
داد میزد تو حق نداری همچین کاری بکنی،
من از تو ده سال بزرگترم باید به حرفم گوش بدی حشمت داد میزد چی داری میگی این با آبروی من بازی کرده وقتی موندتوطویله از گرسنگی مرد میفهمه که کسی حق نداره با آبروی من بازی کنه..
سلطان گفت اصلا میدونی موضوع چیه ندانسته چرا داری اینطوری کتکش می زنی می دونی اگه به ناحق کتکش بزنی آهش دامن تو و اون زن رو میگیره اون وقت می خوای چیکار کنی بدبخت تر از این که هستین زندگی کنید سماور اومد بیرون و گفت فکر کنم سلطان تو هم دوست داری امشب و تو طویله بخوابی..
سلطان داد زد آره تو طویله خوابیدن بهتر از اینه که تو این خونه ی ذلیل شده بخوابم سلطان داد میزدنمیذارم بلاهایی که سر من آوردی رو سر این بچه هم بیاری سماور خانم..
گفت چی داری میگی اگه فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم ...
سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار میکرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟
سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش..
برادر شوهرم که اسمش ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی تو که تا حالا زنت بیناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم ..
برادر شوهرم گفت سلطان چیشده سلطان تمام ماجرا رو براش تعریف کرد برادر شوهرم گفت تو چرا بچه شدی مگه نمیدونی اون پسر دیوونه ست مزاحم همه میشه حشمت گفت چرا باید غذاشو می داد تا اون بخوره..
برادر شوهرم اومد جلو و گفت پروین چی شده و تمام ماجرا رو برام تعریف کن ..
من اونقدر بدنم درد میکرد و زخمی بود که حتی نمی تونستم دهنمو باز کنم و صحبت کنم ولی دست و پا شکسته یه چیزهایی برای برادر شوهرم تعریف کردم..
گفت چرا اینا رو به مادرم نگفتی گفتم مادرتون اجازه نداد..
ولی به شدت عصبانی شد و رفت خونه ی مادرش از داخل خونه صدای دعوااومد ..
سلطان دست منو گرفت و برد اتاق خودشون
گفت حق نداری از این اتاق بیای بیرون بعد اومد زخمهایی که ازشون خون میومد را تمیز کرد و باندپیچی کرد ..من آرام آرام اشک می ریختم ولی چون صورتم زخمی شده بود با هر قطره اشک صورتم می سوخت امشب تو اتاق سلطان خوابیدم،چون سلطان خودش دوتا پسر داشت و جاش تو اتاق تنگ بود ولی اجازه نمی داد من از اتاق بیام بیرون...چهار روز تو خونه ی سلطان بودم اصلا اجازه نمی داد پامو بذارم توی حیاط... سماور خانم به شدت عصبانی بود میگفت دختر و آوردیم این جا بگیره و بخوابه
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستم
سلطان گفت مگه کارت زمین مونده هر کاری بگی من انجام میدم کاری با او نداشته باش تا نیایید و ازش معذرت خواهی نکنید نمیزارم هیچ کاری اینجا انجام بده ..
سماور خانم به شدت عصبانی بود معلوم بود که نمی تونه با سلطان بجنگه و فقط غر غرمی کرد و کار خاصی نمی تونست انجام بده..
منم حسابی استراحت میکردم هرچند که اونقدر زخمم عمیق بود که با هر تکانی که به بدنم می دادم،آه از نهادم بلند می شد پسر بزرگ سلطان داوود دوازده سالش بود خیلی مهربون بود هرکاری انجام می داد وقتی میدید خودم نمیتونم لقمه بگیرم خودش لقمه می گرفت و میذاشت توی دهنم و من فقط می تونستم لبخند بهش بزنم،چون وقتی حرف می زدم یا با صدای بلند می خندیدم زخم های صورتم درد میکرد و اشکم بند نمیومد و شوری اشکم باعث میشد که زخمم بسوزه برای همین فقط یه گوشه می نشستم و نگاه میکردم..
تا زخمهای صورتم خوب بشه و بتونم حرف بزنم خلاصه بعد از چهار روز حشمت اومد توی اتاق و گفت پاشو بریم تو اتاق خودمون بسه هرچقدر تنبلی کردی...
سلطان گفت تا ازش معذرت خواهی نکردی نمیذارم بیاد توی اتاق..حشمت گفت یعنی چی ؟یعنی به خاطر کاری که انجام داده من باید معذرت خواهی هم بکنم سلطان گفت این اشتباه شما بوده که بدون این که بپرسین هرچی رو که دیدین باور کردین.
حشمت از من عذرخواهی کرد..
سلطان گفت دیگه ما زنا نمیریم چراگاه از این به بعد خودتون گوسفندارو میبرید حشمت گفت اونو باید با مادرم صحبت کنی..
سلطان گفت همین که گفتم ما فردا نمیبریم خودتون هرفکری دوست دارین بکنید..
من رفتم تواتاقمون بااینکه بدنم به شدت زخمی بود ولی حشمت دست بردار نبود همون شب به بدترین شکل ممکن باهام رفتار کرد و همش میگفت میری به من خیانت میکنی اره الان نشونت میدم اونقدر به بدنم ضربه میزد که ازدرد گریه میکردم..
خلاصه دوباره من شدم کلفت اون خونه آنقدر کار میکردم که واقعاً هیچ توانی برام نمیموند..
از طرف دیگه نگران آقاجون و خانواده ام بودم چون امکان نداشت آقاجونم حرفی بزنه و بزن زیرش نمیدونم چرا جهازمو نمیفرستاد دلم شور میزد فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که نمی فرسته ..نمی تونستم به حشمت بگم برو خبر بگیر چون می دونستم که از آقا جونم دلخوره به خاطر رفتاری که باهاش کرده و به این زودیها راضی نمیشه بره و از اونا خبر بگیره حدود سه ماه از اومدنم گذشته بود و من حامله نشده بودم..
سماور خانم هر جا مینشست میگفت دختره نازا بوده به ما انداختن و با یه جلسه خواستگاری راضی شدن دخترشونو به ما بدن نگو میدونستن که نازا هستش..
سلطان تا اونجایی که میتونست جوابش رو میداد ولی من فقط گریه میکردم بدتر از سماور خانم خواهرش بود تو روستا جایی نبود که بره بشینه و از من بدگویی نکنه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که با من سر لج افتاده بود..
فصل میوه چیدن رسیده بود و من واقعاً بلد نبودم و نمیتونستم که میوه ها رو بچینم ..
سماور خانم خودش می نشست چایی میخورد و میوه چیدن ما رو تماشا میکرد جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..
درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.
سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟
گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟
سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..
گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...
گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..
گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..
سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..
قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستویک
خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..
گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟
گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..
حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه..
خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی که کمکم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..
اون موقع اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..
هیچ وقت کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..
سماور خانم هرجا مینشست میگفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم
یکسال گذشت آنقدر سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل کنم..
ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم
حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..
یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..
انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،
ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..
سماور خانم عین زنای خیابونی داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم بچهدار شدن رو بکشه..
دوست داشتم همون موقع بلند بشم و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور با ما چیکار داشت..گفت چی شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم ..
بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه
تو شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..
حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟
سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین،
سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم..
با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون ..
ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه میکردم که انگار سالهای سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت..
من ازکوچه به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم، ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی که از این وسایل بخرم..
سلطان خانم که دید دارم با حسرت نگاه می کنم گفت منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستودو
حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم ..
سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..
کلی تو بازار کشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری...
سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری
خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..
ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشی
داشتم از خوشحالی بال در میاوردم..
لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..
سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.
دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره و بعد از دو روز با هم رابطه داشته باشیم حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..
وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمیکنن..
برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی..
سلطان خیلی از من مراقبت میکرد نمیذاشت کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی میشد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم..
ماه آخرم بود و موقع برداشت پیاز.
سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم..
یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..
ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست
گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو
من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس میکردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..
اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومد سراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوسه
داد و بیداد میکرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمیآوردکه من درچه حالیم
نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..
خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله،
باورم نمیشد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..
شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن میرفت بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد میزدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..
برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمیآورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی ..
زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه ..
جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟
سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..
سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی
قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..
به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد..
صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن ..
من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی
من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..
بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..
پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..
در بهترین لحظه ی عمرم در سختترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..
سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..
مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم..
مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..
ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،میگفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوچهار
بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایبی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..
من یا جاریها استکانشو بر می داشتیم
حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..
مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده ...
سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!
نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد اما سماور خانوم مسخرش میکرد میگفت انگار تا حالا بچه ندیده چته خجالت بکش جلوی من بچه رو بغل می کنی و به خاطر اون یه دعوای بزرگی راه انداخت که حشمت برای اولین بار جلوی مادرش ایستاد و گفت بچه امه دوست دارم بغلش کنم...
خیلی بی جون بودم سماور خانم غذای مقوی نمیذاشت بخورم..فقط آش وشوربا میپختیم بچه خیلی گریه میکرد مجبور شدیم ببریمش دکتر..تامعاینه کرد گفت گرسنه اشه ووقتی دکترشنید آش میخورمو شیر میدم گفت آش شیرو زیاد میکنه ولی اون شیر مقوی نیست و بچه رو سیر نمیکنه برو غذاهای مقوی بخور..
خلاصه من با بدن ضعیف و لاغرم فقط سه روز خوابیدم بعد بلند شدم دوباره تمام کارها رو انجام دادم..
یک هفته بعد سلطان آمد وقتی از راه رسید و دید بچه بغل منه حسابی تعجب کرده بود گفت این بچه کی به دنیا آمد چرا زود به دنیا آمد...
وقتی همه ی ماجرا رو تعریف کردم گفت،پروین بیا و برگرد باور کن خانوادت منتظرت هستند..
گفتم تو از کجا میدونی که خانواده ام منتظرم هستن گفت میدونم من خودم مادرم میدونم حتی اگه بچه ات بدترین بچه ی عالمم باشه باز آغوش مادر براش بازه ..گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم ..
گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..
نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .
سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..
می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمیرفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..
سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..
سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..
سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد..
دو هفته بعدش هم یک عالمه لباس برای پسرم خرید من تعجب کرده بودم که سلطانی که پول نداره از کجا پول آورده و این همه لباس برای پسرم خریده درضمن هفته ی قبلش یک دست خریده بود..
وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت میگفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.
گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..
گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .
یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.
پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم..
پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون ..
شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای رادیو
نور کم آشپزخونه
هول هولکی خوردن سحری
سفرهای ماه رمضون بچگی یادش بخیر
#شبتون_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند؛
روز و شب دارد،
روشنی دارد،
تاریکی دارد،
کم دارد،
بیش دارد،
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،
تمام می شود بهار میآید...❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوپنج
گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..
گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..
شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..
خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودیها نمیفته..
خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..
خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود..
شبا دلتنگه خانوادم می شدم و تانصفه های شب گریه میکردم تنها دلخوشی که داشتم پسر عزیزم بود ولی سماور خانوم آنقدر پسرم رو اذیت میکرد که تمام لذت بزرگ شدنش رو ازم میگرفت..
پسرم راه میرفت خیلی خوشحال بودم ولی سماورخانم میزد توسر پسرمو میگفت به وسایل دست نزن..
دوسه ماه بعد بود که دوباره فهمیدم حامله هستم...
ایندفعه حاملگیم خیلی سخت می گذشت چون سلطان نبود و سماور خانم هر طور که دلش میخواست باهام رفتار می کرد..
هیچ وقت یادم نمیره باغ های زیادی داشتن یک سال ،سیب یک باغ و به تنهایی توی صندوق ها ریختم سیب ها را می چیدم و داخل صندوق ها میذاشتم ،خیلی کار سختی بود ولی باید انجام میدادم و گرنه سماور خانم کاری میکرد که حشمت کتکم میزد..
یه بار قرار بود بچه های سماور خانم بیان اونجا من آبگوشت درست کرده بودم سماور خانم گفت میخواد کتلتم درست کنه...
توی حیاط داشت درست میکرد بوش خیلی بد اذیتم می کرد پسرم گفت مامان من کتلت می خوام رفتم از کتلت های که داخل ماهیتابه پخته شده و کنار گذاشته شده بود دوتا برداشتم نصف یکیشو خودم خوردم بقیه رو داخل نون گذاشتم و برای پسرم لقمه گرفتم و
رفتم اتاق ها رو جارو بکشم که یهو دیدم سماور خانم داره پسرم رو به شدت میزنه نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟
گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...
گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..
از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت میکرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..
سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم
جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..
البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم الکی مثلا اینور اونورش لگد میزدم من رفتم اتاقم دیگه نفهمیدم
چیکارکردن و سماور خانم رو کجا بردن فقط می شنیدم که سماور داد میزد و میگفت ببین چه کارت می کنم کاری می کنم که به نون خشک هم محتاج بشی..
رفتم تو اتاق تمام لحاف تشک ها رو پرت کردم وسط اتاق داد میزدم و میگفتم لعنت بهت پروین... لعنت بهت که با این ازدواج هم خودتو بدبخت کردی هم بچه اتو...
پسرم ترسیده بود خیلی گریه میکرد..نمیدونستم چطوری آرومش کنم حیوونکی به خاطر یک لقمه کتلت اینطوری اذیت شده بود همش منتظر بودم که سلطان بیاد و جریان رو بهش بگم فقط اون می تونست منو از این حادثه نجات بده و معلوم نبود که سماور خانم با این اتفاق چه بلایی سرم بیاره..حال سلطان اون روزها زیاد خوب نبود برای همین زیاد سر نمیزد به خونه ی ما ،می دونستم که نمیاد برای همین فقط صلوات می فرستادم خدا خدا میکردم که بیاد ولی هرچقدر منتظر موندم نیومد..تصمیم گرفتم فرار کنم برای فرار باید یکی هم دست من میشد تنهایی نمی تونستم از خونه خارج بشم باید تا آمدن حشمت و تنبیه شدنم از اون خونه خارج می شدم چون معلوم نمی شد که چه بلایی میخوان سرم بیارن..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوشش
تمام وسایلی که داشتم رو داخل یک بقچه گذاشتم داشتم باروبندیلمو و می بستم که حشمت بالگد درو باز کرد بله من دیر کرده بودم و حشمت خیلی زود آمده بود..
اونقدر عصبانی بود که در چشماش خشم رو می شد دید داشتم از ترس سکته میکردم فقط یک جمله گفتم گفتم حشمت بزار پسرمو ببرم بدم به بقیه بعد هر کاری که دلت می خواد بکن...
ولی حشمت نفهم تر از این حرفا بود در یک دقیقه کمربندش رو درآورد و جلوی پسرم که وحشت زده از لگد زدن حشمت از خواب بیدار شده بودو به ما دوتا نگاه میکرد ،جلوی چشم پسرم افتاد به جونم با سگک کمربند محکم کوبید داخل دهنم ..سه تا از دندون هام شکست و خون داخل دهنم پر شد با تمام قدرت داشت منو میزد طوری میزد که فکر میکردم دیگه هیچ وقت زنده نمی مونم..
پسرم جیغ میزد جاریم زوداومد و بردش
بعد که از زدنم خسته شد شروع کرد به جیغ و داد کردن گفت فکر می کنی اینجا شهر هرته مادر من ومیزنی کاری می کنم و یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن...
بعد گذاشت رفت..
آنقدر ضربه خورده بودم که حتی نمی تونستم پلک بزنم زود جاریم اومد تو اتاق گفت این حشمت دیوانه است چرا کار دست خودت دادی چرا با سماور خانم دعوا کردی الان دیگه حسابت با کرم الکاتبینه..
به هر سختی که بود دهنمو باز کردم وبه جاریم گفتم تو رو خدا برو سلطان رو بیار ..
ولی میدونستم که اون بیچاره هم مثل من تو این خونه زندانیه و فقط یک ساعت میتونه بره خونه ی مادرش اون روز هم رفته و برگشته بود..گفت میدونی که من نمیتونم برم امروز بیرون ولی فردا به جای خونه ی مادرم میرم خونه ی سلطان..
مهمون های سماور خانم اومدن انگارنه انگار دعواشده و کسی تا حد مرگ کتک خورده حشمت رفته بود پیش مهمونا پسرم رو هم برده بود صدای خنده هاشون که تو حیاط نشسته بودن و می خندیدن اذیتم می کرد ولی به خاطر پسرم که می گفتم الان اونم داره کیف میکنه ناراحت نمیشدم ..
اونشب جاریم یواشکی یک لقمه غذا برام آورد معذرت خواهی کرد گفت پروین ببخشید نتونستم زیادلقمه بگیرم یه لقمه برای خودم می گرفتم یه لقمه برای تو ،ولی ترسیدم زیاد باشه و تو دستم سماور ببینه وازم بگیره ..
بعضی وقتا فکر می کنم میبینم اهالی اون خونه خیلی مهربون بودن جاری هام انگار خواهرم بودن برادر شوهرام انگار برادر های واقعیم بودن..تنها کسی که همه رو اذیت میکرد سماور خانوم بود البته حشمت بیشتر به حرف سماور خانوم گوش میداداونیکی برادرشوهرام تا این حد نبودن با یک لقمه غذایی که جاریم آورده بود شب رو صبح کردم اونقدر درد داشتم که درد گرسنگی اصلاً توشون پیدا نبود..
صبح جاریم رفت پیش سلطان و سلطان به ده دقیقه نرسیده اومد خونمون..
رسید به اتاقم شروع کرد به گریه کردن گفت چرا با خودت اینطوری کردی مگه نگفتم با اون سماور کاری نداشته باش..
من نمیتونستم صحبت کنم دندانهایی که شکسته بودن اذیتم میکردن برای همین نمیتونستم حرف بزنم سلطان گفت پاشو برو خونتون باور کن که پدر و مادرت منتظرت هستن..
می خواستم به سلطان بگم که سلطان یه شرایطی آماده کن من از اینجا فرار کنم ولی نمی تونستم صحبت کنم فقط گریه می کردم و زخم هام به خاطر اشک هایی که رو صورتم میومد می سوختن...
سلطان گفت برای یک کاری من مجبور هستم که برم شهر دو روز میمونم اونجاو الا میبردمت خونمون دلم از سلطان شکست نباید منو ول میکرد و میرفت ولی نمی تونستم بهش بگم اون به حد کافی از من دفاع کرده بود دو روز با درد فراوان گذشت حشمت نمی پرسید که چی میخوری اگه جاریم بهم غذا نمیرسوند صددرصد از گرسنگی و درد میمردم ..
دو روز بعد بود که زخم هام عفونت کرد آنقدر عفونت کرده بود که تب شدیدگرفتم فقط هزیان میگفتم و میدیدم که رفتم خونمون با مادرم داریم غذا میخوریم...یک لحظه احساس کردم که پدرم وارداتاق شد اول فکرکردم دارم توعالم رویامیبینم ولی وقتی دستشوگذاشت روصورتمو شروع کردبه گریه کردن فهمیدم که پدرم واقعااومده بود..
سلطان هم کنارش بود..وقتی چشامو باز کردم و تو عالم خواب و بیداری دیدم که پدرم کنارم نشسته با اینکه اصلا جونی برای بیدار شدن نداشتم،ولی هر طوری که بود بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن پدرم دستشو گذاشته بود رو پیشونیش وهق هق گریه میکرد و می گفت دخترم تو با خودت و ما چیکار کردی؟؟ندیدی که مادرت چقدر پیر شده من چقدر از پا افتادم وقتی به چهره اش نگاه کردم انگار ده سال پیرتر شده بود موهای سرش سفید شده بود در حالی که وقتی من از خونه میرفتم یک تار موی سفید نداشت..گفت من از اول میدونستم که اینا چطور آدمایی هستن من دوبار اومدم روستاشون از همه تحقیق کردم ولی مرغ تو یه پاداشت..همه همسایه ها می گفتند که اینا آدمای خوبی نیستند ترسیدم خودت رو بیارم اینجا و باز پیش همه تو روی من بایستی و بگی مهم نیست که چطورن و من می خوام باهاش ازدواج کنم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوهفت
ولی ای کاش حداقل یک بار امتحان می کردم و تو رو با خودم می آوردم اینجا و حرف های همسایه ها و فامیل هاشون رو می شنیدی
گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..
چندساله که من تورو ندیدم...
وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم
گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی
گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..
همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام
گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..
من همه چی براتون میخرم.
باورم نمیشد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده ..
گفت سالها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.
گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم..
نگاهم به سلطان افتاد که داشت گریه می کرد گفت آقا امشب اینجا بمونید یکم حالش خوب بشه فردا ببریش اینطوری من دل نگران میشم ..
گفت نه دخترم نگران نباش من می برم پیش دکتر و حالش خوب میشه زخم عفونت کرده چیز خاصی نیست خلاصه با هر زحمتی که بود آقا جونم به کمک سلطان منو بلند کردن و از اتاق خارجم کردن...
پسرم تو حیاط داشت بازی میکرد سلطان رفت آوردش هیچ کس نیومدتوحیاط تاببینه منوکجامیبرن ..
من نمی تونستم تو ماشین بشینم من و تو عقب ماشین به حالت دراز قرار دادن پسرموجلو ..
خلاصه با هر زحمتی که بود از روستا رفتیم به سمت خونمون با اینکه اصلا حالم خوب نبود و نمیتونستم حتی حرف بزنم ولی وقتی فهمیدم که دارم میرم به سمت خونه از شادی تمام دردام خوب میشد...
خلاصه رسیدیم به خونمون تا آقاجونم در زد مادرم اومد جلوی در از چشماش معلوم بود که دو سه روزه فقط گریه کرده وقتی هم منو دید زد به سرش و گفت مادرت بمیره ...
پروین تو چرا به این روز افتادی و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گربه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه..
مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سالها تواون خونه چی کشیده ...همسایهمون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ...
مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن
بعدازچنددقیه رفتیم توخونه..
مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...
زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش میافتاد..
خلاصه برام دارو و درمان نوشت ورفت.
دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..
ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد .
من داشتم از ترس سکته میکردم وقتی مادرم اومد تو ازترس رنگش سفید شده بود معلوم بود که اونم خیلی ترسیده ولی هی به من میگفت نگران نباش من نمیذارم بلایی سرت بیاره ..
حشمت توحیاط ایستاده بودو داد میزد میگفت زن منو دزدیدید..
بعد که دید جواب نمیدیم دروبالگد باز کرد و اومد تو گفت پاشو ببینم پاشو بریم خونه مگه تو شوهر نداری که بدون اجازه اومدی مهمانی؟؟
مامانم گفت انگار شما حرف حساب حالیت نیست این مهمونی نیومده اومده قهر و تا قیام قیامت همین جا میمونه تو برو هر کاری دلت میخواد انجام بده بیچاره پسرم با وحشت به من و پدرش و مادربزرگش نگاه می کرد تنها کسی که این وسط خیلی آسیب می دید پسرم بود..
مادرم گفت شما راحت بازه برو به جهنم ما از تو مهریه هم نمی خواهیم فقط پا تو از زندگی دختر من بکش بیرون.
حشمت گفت نه مثل اینکه شما زیاده از حد پررو شدی من حالیت می کنم من کی هستم پسرمو بغلش گرفت من شروع کردم به داد زدن.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾