#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_بیستم
با اشکایی که ردش روی گونه ام خشک شده بود گفتم همه تهمته ارباب
منو چه به بزرگ زادهها و اعیونیا جز تمیز کردن کثافت و کنیزی شما لیاقتم نیست به روح پدر و مادرم قسم که هیچ خبری ازش ندارم نمیدونم چرا خانوم بزرگ باور نـمیکنه؟ خانوم بزرگ فریاد زد مش صفر با قسم و ایه میگه علی و دور و ور اتاقت دیده چرا منکرش میشی؟ نکنه دست داری تو فرارش؟
چرا منکرش میشی؟ اصلا علی اونجا چی میخواسته؟
گریه کردم و گفتم نمیدونم مش صفر چی دیده، اما به همه مقدسات از ارباب زاده بیخبرم ارباب با نگاه تیزش به همه فهموند متفرق بشن طولی نکشید همه رفتن حتی خانم بزرگ که با حرص و خط و نشون نگام میکرد تنها که شدیم گفت حجاب کن ولی چرا اصرار دارن ثابت کنن تو معشوقه ی علیی؟ یعنی باور کنم از سر کینه بهت شکاک شده؟ چارقدم و انداختم سرم با هق هق گفتم عرق پام به عمارت خشک نشده خانم ازم کینه داشت اینهمه بدخلقی به یه رعیت
رو نمیفهمم.خدابیامرز مادرم که زنده بود دائم گوشزد میکرد از ارباب زاده دوری کنم نمیدونم چرا ولی گوش به حرفش میدادم. از شانس و اقبالم افتادم جایی که ارباب زاده زندگی میکنه مصیبتشم با منه شاید مادرم این روزا رو میدید و میگفت از ارباب زاده حذر
کنم.
ارباب گفت به خدا قسم اگر تار مویی از سرت کم میشد این عمارت و با خانوم بزرگ وخدمه هاش به آتیش میکشیدم.
مونده بودم چرا هر چی خانوم بزرگ اصرار داشت با علیم، ارباب سعی داشت از این واقعیت فرار کنه هیچی نمیفهمیدم بجز اینکه زودتر دور از چشم همه پناه ببرم به اتاقکم. اون چند روزی که همه دنبال علی بودن خانم حسابی باهام چپ افتاده بود. چقدر اذیتم کرد و زخم زبون میزد تا چشم اربابو دور میدید یه دل سیر کتک میخوردم بعد تو طویله حبس میشدم و غذا بهم نمیدادن اتیش تند خانم که کمی خنک میشد از طویله ازادم میکردن بجاش ازم بیگاری میکشیدن
جون تو تنم نمونده بود. روز به روز اب میرفتم بخاطر تنبیه کار نکرده ای که سهمی توش نداشتم. این آخریا دیگه پاهام دولا میشد وقتی راه میرفتم خانم بزرگ جوری نمیزد که سر و صورتم کبود بشه که ارباب بهش خورده بگیره بجاش تا توان داشت می کوبید به دست و پام و گاهیم به کمرم و شکمم لگد میزد که نفسم بند میومد با خباثت میگفت اجاقت کور بشه دربدر .نیمه های شب تازه از کار دست کشیده بودم تو جام پهلو به پهلو میشدم که در زدن ترس نبود که چهارستون تنم به لرزه در اومد که اینوقت شب کیه؟ نکنه ارباب اومده قصد جونمو کنه؟ چجوری بگم محرم پسرتم کارت کم از گناه کبیره نیست؟ اما الانه
وقتی صدا اومد که میگفت خورشید جانم باز کن درو هنوزم قهری؟ باز کن پشت درم ها، کسی نبینه اینجام اشکام ریخت و نفهمیدم چجوری سرپا شدم در و که باز کردم خودشو انداخت تو بغلم دست کشید رو موهای کم پشتم که به لطف خانم بزرگ چند تار بیشتر نمونده بود. گفت جانم به قربانت چرا استخونی شدی؟ چرا میلنگی؟ رو دستاش بلندم کرد گذاشت رو تشکم و گفت بهت سخت گرفتن؟ مگه نگفتم سرسختی نکن
چرا دستات زمخت شده چی بهت گذشته خورشید؟ چرا مثل پیرزنا چروکیده شدی؟ چیزی نداشتم بگم جز گریه که امونم نمیداد گفتم علی خان ارباب دنبالته، اینجا پیدات کنن عاقبتم با مادرتونه همینجوریم عذابم دادن که از زبونم حرف بکشن. گفت میدونم ،به وقتش تلافی تموم این روزا رو سرشون در میارم. نگران نباش.
کلی گشتم تا طبیب حاذق پیدا کردم برات دارو گرفتم ابستن بشی. حرف میزد و دائم سرو صورتم و غرق بوسه میکرد
یک ساعتی کنارم موند و گفت چطور دارو گیاهیا رو بخورم و بعد سه شب میاد که بذر بکاره. اونشب علی روح مرده و تن بیمارمو تیمار کرد نوازشم کرد و از شیرینی بعد سختیا گفت. حتی نقشه انتقامم کشید. وقت رفتن بازم چشمامو بوسیدو گفت میرم تا مجبور نباشم تن به ذلت بدم
اما دلم پیشته تاب بیار همین روزا برمیگردم. در و که بست دلم هری ریخت. عطر بوسه هاش هنوز روی دستام بود. عمیق بوییدم به گمونم پنج دقیقه ام نگذشت که شنیدم عربده میزنه ولم کنید بی چشم و روهای بی پدر مادر.... پشت سرش ارباب بزرگ با داد گفت ببندینش گستاخ فراریو، فکر کردی شهر هرته؟ دختر ارباب آبادی کناری رو بدنام کنی و بزنی به چاک؟ کور خوندی پدرسگ همین امشب به زنجیر میکشمت به صلابه ،میبندمت بالا سرت وامیستم تا دستمال زفاف بدی همین الان و همین امشب کار ناتمومو تموم میکنی. بعد هر قبرستونی نرفتی برو، ولی تنها نمیری دست زنتو میگیری میری
فکر کردی اجازه میدم با ابروم بازی کنی ناخلف؟
بخدا که حس کردم روح از تنم رفت مطمئن بودم علی اسیر شده اونم بخاطر من. وقتی در جواب ارباب بزرگ گفت ارباب رعیتی نه ارباب من نمیتونی مجبورم کنی به کاری که دلم رضا نیست ارباب دستور داد دست و پاشو ببندین تا به حسابش برسم... های های گریه هام رفت بالا.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_بیستم
بالاخره از ترس رفتن آقا گریه ام گرفت و گفتم : تو رو قران آقا ما رو اینجا تنها نزارین من شیر زن نیستم ..من ...
آقا اومد کنار من نشست و گفت : گلنار؛؛ دخترم ؛ من می دونم که تو می تونی ..
اگر این فکر رو نمی کردم که تو الان اینجا نبودی ...خواهش می کنم بهم کمک کن ..چاره ای ندارم ..می فهمی ؟ ..
تو بگو می تونم خونه و زندگی و بچه ها رو ول کنم به امون خدا ؟
پرستو ؛؛ پریناز اونا بابا نمی خوان ؟ یک دلم اینجاست یک دلم پیش بچه ها و کارای عقب موندم ...
تو فکر می کنی من نمی فهمم و خیالم راحته ؟که شما دو نفر رو اینجا توی این دشت ول کنم و برم ؟ چیکار کنم ..شیوا رو کجا ببرم ؟
که کسی متوجه نشه و اونو نبرن خونه ی جذامی ها ..
جای وحشتناکی که جز درد و غم توش هیچی نیست ..دلم رضا نمیشه خودشم می دونه من چی میگم ...پس این وضع که اصلا خوب نیست رو ترجیح میدم ...و باز بغض گلوشو گرفت و پِقی زد زیر گریه و با سرعت از کلبه بیرون رفت ...
بدون توجه به شیوا خانم دنبالش رفتم و هر حالیکه خودمم گریه می کردم گفتم : آقا تو رو خدا گریه نکنین ..چشم هر کاری شما بگین من می کنم ..بهتون قول میدم از خانم خوب مراقبت کنم نگران نباشین ...
صورتشو با دو دست مالید و نشست روی هیزم ها و گفت : چند روز بهم فرصت بده میرم و زود برمی گردم ..
می خوام یکی دیگه رو پیدا کنم که بیاد اینجا کمک تو ..خودت می دونی مرد نمیشه باشه..اگر پیدا نکردم ..اون بیرون یک اتاق دیگه می سازم تا شب ها یکی از روستا بیاد پیش شما ها تنها نباشین ..
منی که دوباره تحت تاثیر گریه آقا قرار گرفته بودم و حسابی دلم براش سوخته بود گفتم : نه نمی خواد نگران ما باشین ,, من که نمردم ؟ از هیچی نمی ترسم ..
خاطرتون جمع باشه از شیوا خانم خوب مراقبت می کنم تا شما سه روز دیگه برگردی ...
گفت : گلنار جون سه روز دیگه من اینجا نیستم ..شاید یک هفته و یا بیشتر طول بکشه ..حالا بهت میگم در نبودن من باید چیکار کنی ...اونشب در حالیکه من خودمو زده بودم به خواب ..آقا تا نزدیک صبح سر شیوا خانم رو توی بغلش گرفته بود و نوازشش می کرد و گاهی با هم آهسته حرف می زدن ..
همینطور که سعی می کردم بفهمم اونا چی بهم میگن خوابم برد و صبح موقع نماز بیدار شدم که آقا داشت وسایلشو می برد بزاره توی ماشین ...
مقداری پول گذاشت روی چمدون ها و به من گفت : هر چی لازم داشتین بگو سلیمان بخره براتون بیاره ..
هر روز از حالتون منو با خبر می کنه ,, بهش گفتم به من زنگ بزنه ...
امروزم قراره یک سگ خوب بیاره که اگر کسی به اینجا نزدیک شد شما ها بفهمین ..و کلی سفارش دیگه ...
در میون گریه و ترسی که توی دل من و شیوا بود و به زبون نمی آوردیم آقا از سرازیری کوه پایین رفت ..به طرف ماشینش ..
شیوا بی حرکت به رفتش نگاه می کرد ...هر دو همینطور اون بالا ایستادیم؛؛تا صدای روشن شدن ماشین و بعدم نور چراغی که دور زد و کم کم دور شدو بغضی که در گلو داشتیم رو به اشک تبدیل کرد و با وجود سرما ی زیادِ سحر گاه که تا استخوان آدم رو می لرزوند از جامون تکون نخوردیم و تا اونجایی که می تونستیم ببنیمش ایستادیم ..
یک مرتبه نگاهم افتاد به شیوا که مثل بید می لرزید و اشک میریخت ..
دستشو گرفتم و گفتم : بیا بریم توی کلبه سرما می خوردین خانم ..
آقا زود بر می گرده ..قول داده..شکل مرده ی متحرک شده بود آروم توی رختخوابش نشست و مات زده به دیوار خیره شد.
من در و از تو قفل کردم و مدتی روبروش نشستم و در سکوتی که هر دو می دونستیم برای چیه ماتم گرفتیم ..
تا شیوا رفت زیر لحاف و در حالیکه خودشو جمع کرده بود بی حرکت موند...
منم با همه ی تشویشی که به وجودم افتاده بود خوابم برد ...این کلبه و این طبیعت زیبا بدون آقا هیچ لطفی نداشت انگار همه چیز یخ زده بود و اون روح زندگی و گرما رو با خودش برده بود ...
و من از همون روز اول تمام سعی خودمو می کردم تا اوضاع رو به همون شکلی که آقا بود نگه دارم ...
نزدیک های ظهر بود که بر خلاف هر روز هنوز سلیمان نیومده بود ..اون باید میومد و بشکه رو پر می کرد ..و این نگرانم کرده بود و می ترسیدم با رفتن آقا اونم دیگه به ما سر نزنه ..
که صدای پارس یک سگ رو شنیدم ..
برگشتم و دیدم که سلیمان داره میاد در حالیکه طناب یک توله سگ توی دستشه ...
وای خدای من یک توله ی قشنگ ..
رفتم جلو و بلند گفتم : آقا سلیمان این که خیلی کوچیکه ؛؛
گفت : سلام ..بزرگ میشه خانم چیزی طول نمیکشه به شما هم عادت می کنه اینطوری بهتره ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تلافی
#قسمت_بیستم
ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه..گفتم خفه شو هرزه خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفالش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب...
با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..
با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟
الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره.. وگرنه شما هیچی نداشتین...
با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین...
گفتم کمتر کری بخون هرررری...
با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود...از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم
الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟
گفت شرمنده شیوا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام..
گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم..
اونم چشم بلندبالایی گفت.
رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد..
بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم..
زود جوابشو دادم سلام استاد بله
که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم.
حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟
وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود،
یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود.
وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی
گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟!
خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر..
این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره..
با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده..
شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه، راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد شیوا خانم.. دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم...
از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟
استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره!
گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم..
استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد.
با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟
اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟
احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
خیلی برامون جالب بود که میتونستیم بخونیم. بالاخره شکمم اومد بالا.به آقامحمد گفتم دیگه همه میفهمن من باردارم. چون اینسری شکمم خیلی درشت تر بود.آقا محمد شب رفت تو اتاق رباب خانم و بهش گفت که من باردارم.فردا صبح تو مطبخ بودم که رباب خانم اومد.به راست اومد طرف من. میخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم.یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه.بعد از مطبخ رفت بیرون. من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطرمیخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم. یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه. بعد از مطبخ رفت بیرون.من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطر من شما تو دردسر افتادی.زد زیر خنده.گفت ولش کن.سگ زیاد واق واق میکنه.ناراحت نباش .تو حواست به بچت باشه.
اصلا نمیخواستم بهانه دست رباب خانم بدم. مثل هرروز کارامو انجام میدادم و اگر یه وقت کار سنگینی بود میدادم شمسی و رقیه انجام بدن. بالاخره موعد زایمانم رسید. کیسه آبم که پاره شد سریع زهرا خانم و صدا کردم. فرستادن دنبال قابله یادمه زمستون بود و برف سنگینی اومده بود قابله که رسید کل بدنش از برف سفید بود. بالاخره بچه به دنیا اومد صداش که پیچید توی اتاق سریع پرسیدم پسره یا دختر؟ قابله خندید و گفت شاه پسره. زدم زیر گریه از خوشحالی دوست داشتم بلند شم داد بزنم زهرا خانم کنارم نشسته بود دستشو گرفتمو چند بار بوس کردم گفت اینکارا چیه میکنی دختر؟ گفتم آخه مثل مادری خیلی زحمت کشید بود مثل سری قبل وقتی من و اتاقو بچه رو تمیز کردن آقا محمد رو صدا کردن وقتی اومد تو اتاق چشماش از خوشحالی برق میزد بچه رو گرفت بغلشو اومد طرف من گفت خسته نباشی. سرمو انداختم پایین خجالت کشیدم بهم گفت اسمشو چی بذاریم من گفتم هرچی شما بگی یکم فکر کرد و گفت اسمشو میذاریم اکبر فردای اون روز بازم به اهالی روستا ناهار دادیم اینسری اهالی برامون کلی کادو آوردن که فرداش رباب خانم اومد همه رو برد اینسری وقتی بچه رو برده بودن ببینه گرفته بود جنسیتشو نگاه کرده بود
خلاصه همه چیز خوب بود من تا ده روز توی تخت خواب بودم تا اینکه ده روز تموم شد حموم رفتیم و برگشتم سرکارم آقا محمد به خاطر به دنیا اومدن اکبر برام دوتا النگوی دیگه خرید من خیلی دوست داشتم طلاهامو بندازم ولی به حرف زهرا خانم گوش میدادم ونمینداختم یکم که هوا گرمتر شد آقا محمد یه روز گفت صنوبر دوست داری زمینامونو ببینی؟ من سریع گفتم بله یه روز منو برد و زمینه رو نشونم داد تا چشم کار میکرد زمین و باغ و میوه بود که برای آقا محمد بود بهم گفت صنوبر وقتی اکبر بزرگ بشه باید بیاد این زمینه رو نگه داری کنه باید جوری تربیتش کنی که حلال و حروم سرش بشه من گفتم چشم اکبر هنوز یک سالش نشده بود یه شب که بیدار شده بودم و داشتم بهش شیر میدادم دیدم در زدن تعجب کردم تاحالا شندا بود نصف شب کسی با آقا محمد کارداشته باشه از صدای در آقا محمد بیدار شد مهتاب و ستاره پشت در بودن خیلی هراسون بودن
مهتاب نمیتونست حرف بزنه ستاره گفت مامانم مامانم. آقا محمد سریع بلند شد و کتشو برداشت و رفت بیرون مرضیه خواب بود من اکبرو بغل کردمو پشتش رفتم. رفتیم توی اتاق ته حیاط من چیزی که میدیدمو باور نمیکردم یه اتاق شش متری بود که فقط یه فرش و دوتا پشتی داشت و سه تا رختخواب وسط پهن بود یه زنی توی یه زنی توی این رختخوابا خوابیده بود فهمیدم پری خانمه....من فکر میکردم جوون تر از این چیزا باشه
یه زن لاغر و نحیف بود که نصف بیشتر موهاش سفید شده بود و زنگش مثل گچ دیوار سفید بود. اما با همه اینا هنوز قشنگ بود. آقا محمد رفت جلو انگشتشو روی گردنش گذاشت یهو صدای خیلی ضعیف از پری خانم بلند شد آقا محمد گوششو برد نزدیک دهنش پری خانم یه چیزی گفت آقا محمد سرشو انداخت پایین و گفت میدونم پری خانم همه میدونن....انقدر صداش ضعیف بود که من نمیشنیدم.آقا محمد گفت من بهت مدیونم.خیالت از بابت دخترات راحت باشه.بعد بلند شد،پری خانمو خوابوند رو به قبله، به ستاره گفت قرآن بیاره، قرآنو گذاشت بالای سر پری خانم و خودشم بالای سرش شروع کرد قرآن خوندن،
ادامه دارد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
به یک ساعت نکشید که پری خانم فوت کرد.
ستاره و مهتاب جيغ ميزدن.گریه میکردن، تو سرو صورت خودشون میکوبیدن.همه خونه جمع شدن جلوی دراتاق. سعی میکردن دخترارو آروم کنن ولی فایده نداشت. صبح که شد پری خانمو بردن برای غسل دادن،آقا محمد سریع گفت تو قبرستون براش قبر کندن و خاکش کردنمهتاب و ستاره کنار قبر مادرشون خاکارو توی سرشون ميريختن،دیدن این صحنه ها قلب منو آتیش میزد.
همه اهالی روستا ناراحت بودن چون ستاره و مهتابو خیلی دوست داشتن، زنا عزاداری میکردن و مردا صلوات میفرستادن.رباب خانم باهمون قیافه جدی همیشگی بالای قبر وایساده بود، زهرا خانم زیرگوشم گفت صنوبر؛ پری خانم رفت.همه ما یه روز میریم فقط خوبی و بدی ازمون میمونه، رباب خانم جواب هرکسو بتونه بده جواب ظلمایی که به پری خانم کردو آابرویی که ازش بردو نمیتونه بده.دلم سوخت،برای پری خانم. برای دختراش.برای جوونی ای که توی اتاق ته حیاط هدر شد.وقتی از سرخاکی برگشتیم خونه به ستاره و مهتاب گفتم بیان اتاق ما تا یکم آروم بشن ولی قبول نکردن.آقا محمد اومد توی اتاق، حالش زیاد خوب نبود، گفت صنوبر من به پری خانم خیلی مدیونم،من میدونستم تهمت رباب خانم الکیه ولی کاری نکردم. منم تو گناه رباب خانم شریکم.نگاش کردم.دلم میخواست دلداریش بدم ولی میدونستم حق داره میگه، گفت: صنوبر. اگر به وصیت پری خانم عمل نکنم دیگه نمیتونم سرمو روی مهر بذارم و قرآن دست بگیرم، بلند شد رفت بیرون.یکی از اهالی روستارو فرستاد تهران تا به خانواده پری خانم خبر فوتشو بده.هفتم پری خانم بود که خانوادش اومدن. مادرش خیلی گریه میکرد، مهتاب و ستاره رو بفل کرده بودو گریه میکرد، به زهرا خانم گفتم چرا مادرش از خودش جوونتره؟ گفت صنوبر، پری خانم سنی نداشت که.اگر دیدی اونجوری شکسته شده بخاطر غصه بود.غصه ادمو پیر میکنه.خانواده پری خانم سه روز مهمون ما موندن.روز آخر که قرار بود برن آقامحمد اهالی روستارو جمع کرد تا با مهتابو ستاره خداحافظی کنن. میخواست اوناروهم با پدرمادر پری خانم بفرسته تهران. همه روستا اومده بودن.رباب خانم تا فهمید قراره دخترا برن عصبانی شد، شروع کرد دادو بیداد کردن.آقا محمد رفت نزدیکش.گفت رباب خانم امروز اگر آسمون به زمین بیاد من دخترارو میفرستم تهران. بعد صداشو بلندتر کردو گفت این وصیت مادرشونه. وصیت مرده باید اجرا بشه. همه اهالی روستا برای تایید حرف اقامحمد یه صلوات فرستادنو مهتاب و ستاره برای همیشه رفتن. خوشحال بودم که از اون زندان خلاص شدنح.وقتی رفتن آقامحمد گفت خداکنه پری خانم مارو حلال کرده باشه.دلم شکست.تو دلم گفتم:چرا باید حلال کنه؟ همه جوونیش تو یه اتاق شش متری گذشت، به رفتن ستاره و مهتاب فکر کردم. باز خداروشکر اونا تونستن از اینجا برن. روزا و شبا پشت هم میگذشت. رباب خانم هرجا میتونست منو اذیت میکرد ولی من دیگه عادت کرده بودم، بعد از رفتن مهتاب و ستاره؛ من و شمسی هفته ای دوبار برای شستن لباسا میرفتیم. اکبر دوسالش شده بود. یه مدت بود صمد خیلی میومد جلو اتاق ما و با اکبر بازی میکرد، من خوشحال بودم از اینکه صمد؛اکبرو دوست داره، چند مدتی گذشت تا اینکه یه شب توی حیاط صدای داد و بیداد رباب خانم رفت هوا.من اول ترسیدم، گفتم حتما من کار اشتباهی کردم. همش میگفت آقامحمد بیا تحویل بگیر.خیالت راحت شد؟ مار آوردی توی خونه انداختی به جون ما،آقا محمد رفت بیرون و گفت چیه رباب خانم. چرا بلوا راه انداختی؟ رباب خانم گفت تو اون زنیکه بدشگونه آوردی تو این خونه و اون عفریته پسر منو از راه به در کرده، بند دلم پاره شد.گفتم حتما منو میگه، گفتم حتما به منم میخواد تهمت بزنه،عرق سرد کرده بودم، آقا محمد گفت کیو میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ گفت اون دختر رحمتو تو آوردی خونه. حالا صمد پاشو کرده تو یه کفشو میگه میخوادشؤږفردا صبح که بیدار شدم نباید تو این خونه باشه وگرنه خونه رو آتیش میزنم. آقا محمد بلند صمدو صدا کردو خودش اومد توی اتاق، صمد در زدو اومد تو،آقا محمد گفت بگو چی شده؟ صمد گفت من شمسیو میخوام. اگر برام نگیریدش یه بلایی سر خودم میارم. آقا محمد گفت ببین صمد توکه مادرتو میشناسی.راضی نمیشه تو شمسیو بگیری، پس خودتو زبونزد مردم روستا نکن، صمد گفت من کاری ندارم،راضی بشه یا نشه من شمسیو میگیرم،یکم دیگه حرف زدنو صمد رفت بيرون،آقا محمد شمسیو صدا کردو گفت وسایلشو جمع کنه و فردا بره، من خیلی ناراحت شدم.به شمسی عادت کرده بودم.اگر میرفت دلم براش تنگ میشد.صبح که شد شمسی وسایلشو جمع کرده بود.رفتم برای خداحافظی. همونقدر قیافش سردو بی روح بود،بفلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. نگاهم کرد، بهم گفت لازم نیست به من ترحم کنیحمنم اگر بابام پولدار بود الان زن صمدآقا بودم. ماتم برد، مگه من چیزی گفته بودم که این طعنه رو بهم زده بود،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت_بیستم
بچه ها از صدای داد احسان بیدار شده بودن و گریه میکردن.احسان همونطور که موهامو دور دستش پیچیده بود منو از اتاق بیرون کشید و به سمت سالن رفت.مریم هم گریه میکرد و هی توی سرش میزد و میگفت اقا توروخدا ولش کنین ولی احسان اهمیت نمیداد و همچنیان منو کتک میزد.مریم نتونست طاقت بیاره و جلو اومد و دست احسانو گرفت و خواست اونو عقب بکشه که احسان با شتاب به سمت عقب پرتش کرد.
مریم قبل از این که روی زمین بیوفته سرش لب میز خورد و با جیغی که کشید احسان اروم گرفت. دست از کتک زدن من کشید و به مریم خیره شد.مریم روی زمین افتاده بود و چشم هاش بسته بود و خونی که کم کم از زیر سرش بیرون می اومد لرز به تنم انداخت. احسان دو دستی توی سرش زد و گفت مرد. کشتمش به خاطر تو کشتمش قاتل شدم و بعد از این حرف از سر جاش بلند شد و تلوتلوخوران از خونه بیرون رفت.دست و پام میلرزید ولی زود از جام بلند شدم و تنها کسی که به ذهنم رسید عمه بود.شمارشو گرفتم و گفتم عمه توروخدا زود بیا احسان مریمو کشت.بالای سر مریم رفتم و چند بار تکونش دادم ولی چشم هاشو باز نمیکرد و خون بود که از سرش میرفت.به اتاق بچه ها رفتم و چشمم به پول ها افتاد.نمیتونستم ازشون بگذرم تند تند پول هارو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم بچه هارو بغل کردم و دم در منتظر ایستادم.چیزی طول نکشید که : عمه با رانندش اومد.راننده از پله ها بالا اومد و مریمو بغل کرد و توی ماشین گذاشت. ما هم سوار شدیم و به سمت بیمارستان راه افتاد. بچه ها کل مسیرو گریه میکردن و منم پا به پای اونا اشک میریختم.راننده مدام تکرار میکرد زندست خانم نمرده فقط سرش شکسته ولی من باور نمیکردم و باز هم گریه میکردم.بلاخره به بیمارستان رسیدیم و دوباره راننده مریمو از توی ماشین بلند کرد و داخل برد خواستم از ماشین پیاده بشم که عمه گفت تو بشین پیش بچه ها باش من همراهش میرم.قبول کردم و توی ماشین کنار بچه ها موندم.هر دو بد خواب شده بودن و بهونه میگرفتن ک حسابی کلافم کرده بودن. حدودا یک ساعت بعد عمه به سمت ماشین اومد و گفت به هوش اومد چیزیش نشده فقط سرش شکسته حالش خوبه.اگه میخوای برو ببینش من پیش بچه ها میمونم از ماشین پیاده شدم و بسمت بیمارستان راه افتادم وارد اورژانس شدم و بالای سر مریم رفتم. هر دومون با دیدن هم دیگه زیر گریه زدیم.جلو رفتمو بغلش کردم گفتم تقصیر منه نباید پولارو اونجا میذاشتم.مریم هم گریه میکرد و می گفت نه خانم تقصیر شما نیست توی این چند سال این اولین باری بود که آقا به اتاق بچه ها رفتن اینا همش به خاطر بد شانسی ماس.یکم بالای سر مریم نشستم و وقتی مطمئن شدم حالش خوبه گفتم من میرم یه سر به بچه ها بزنم.مریم دستمو گرفت و گفت خانم میتونیم از این فرصت استفاده کنیم و یه جوری اقارو بترسونیم بلکه دست از سرمون برداره.گفتم اخه اون مردک دیوانه رو چجوری میشه ترسوند.گفت به عمه خانم بگین مریم گفته ازش شکایت میکنم و میندارمش زندان اینطوری شاید کاری به کارمون نداشته باشه.خنده ای کردم و گفتم انگار به سرت ضربه خورده فکرت بهتر از قبل کار میکنه چرا این به ذهن خودم نرسید.مریم گفت فکر خوبی کردم؟پس همین الان به عمه خانم بگین هرچی زودتر از دست آقا راحت بشیم بهتره.ازسر جام بلند ، ازبیمارستان بیرون رفتم. عین حرفای مریمو به عمه گفتم و گفتم حرفامو به احسان بگه. عمه ناراحت بود و مدام میگفت دخترم تو باهاش حرف بزن کوتاه بیاد. کلافم کردو گفتم عمه ما بهت چی گفتیم؟تو گفتی باور نمیکنم شماها دیوونه شدین.حالا دیدی کی دیوونه شده؟ اون پسرت دیوونس فقط آدم نکشته بود که امشب داشت قاتلم میشد دیگه. عمه حرفی برای زدن نداشت و سکوت کرده بود ولی بعد از چند دقیقه دهن باز کرد و گفت میخوای پیشش بمونی؟گفتم اره اون که کسیو نداره من باید اینجا بمونم.عمه گفت پس من بچه هارو میبرم مریم که مرخص شدخودم میارمشون. تشکر کردم و گفتم همینجا نگهشون میدارم.ولی عمه گفت بیمارستان اجازه نمیده بچه هارو ببری داخل.به ناچار قبول کردم و بعد از رفتن عمه و محو شدن ماشینش از دیدم به سمت بیمارستان راه افتادم.تا صبح بالای سر مریم نشسته بودم و گاهی همونطور نشسته خوابم میبرد. صبح روز بعد حال مریم بهتر شده بود و دکتر گفت تا ظهر مرخص میشه.ظهر بعد از مرخص شدن مریم با تاکسی به خونه برگشتیم. همین که رسیدیم به عمه زنگ زدم و گفتم بچه هارو بفرسته ولی عمه با صدای گرفته گفت راننده رو میفرستم بیارتتون اینجا باید با هم حرف بزنیم.اول فکر کردم در مورد شکایت مریم میخواد حرف بزنه ولی بعد با یادآوری بچه ها نگران شدم. سریع لباس پوشیدم و به مریم گفتم تو استراحت کن من میرم بچه هارو برمیدارم و میام.به سمت خونه ی عمه راه افتادیم.کل مسیر دلشوره ی بدی گرفته بودم و همش فکر میکردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد با خودم میگفتم اخه چی قراره بشه مگه.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_بیستم
البته کمی از محل قبلیش دور میشد اما آپارتمان بزرگ خریده بود نمیدونین چقدر برام شادی میکرد .
بعد از ده روز مامان بخونشون رفت و من موندم وبچه داری فرشته ایی که ساعتها باهاش تنها بودم وحسابی سرم رو گرم میکرد منوچهر همحسابی مشغول کارو کاسبیش بود دیگه زندگی منهم عادی بود تا اینکه یکروز تو خونه بودم که دیدم در میزنن برادر شوهرم اومد خونمون و گفت یالا ملیحه آماده شو بریم خونه مامان طلعت گفتم چرا چیشده گفت مامان حالش بد شده ، امیر حسین رو بغل کردم و با برادر شوهرم بخونشون رفتم.طلعت خانم دراز به دراز افتاده بود و دکترا بالای سرش بودن اما طلعت خانم حرکتی نداشت مهین گریه میکردو میگفت خاله جان خاله جان مبادا طوریت بشه آخه مهین واقعا خانم جان رو دوست داشت دکترها گفتن باید به بیمارستان منتقل بشه مهین با طلعت خانم رفت وبچه هاش رو بمن سپرد.همه ناراحت بودن و گریه میکردن حالا من مونده بودم خونه با چهار تا بچه که نمیدونستم باهاشون چکار بکنم پدرشوهرم هم با مهین رفت و من مواظب بچه ها بودم.
طلعت خانم بستری شد و بناچار مهین باید پیشش می موند و من شدم لَله چهارتا بچه تا مهین بتونه مادرشوهرم رو نگهداری کنه .
روزهای رفتن مهین به بیمارستان تکراری شده بود .
بچه هاش دعوا میکردن و تو سرو کله هم میزدن یکبار پسر کوچیکش افتاد روشکم امیرحسین ،چنان جیغی زدم که پسرش از ترس ادرارش زیرش رفت خودم دلم براش سوخت بوسش کردم وشلوارشو عوض کردم امیر حسین رو بغل کردم ودیدم الحمدالله طوریش نشده فورا زنگ زدم منوچهر گفتم من دیگه نمیتونم.
از پس بچه های مهین بربیام بابا جان بگو جاری های دیگه بیان از من بی سرزبونتر گیر نیاوردن ؟ همشون فقط میرن بیمارستان سر میزنن میرن خونه هاشون.
از اونببعد جاریهام نوبتی می اومدن و بچه های مهین رو نگه میداشتن و مهین بیچاره دربست در اختیار طلعت خانم بود بلاخره طلعت خانم از بیمارستان مرخص شد اما متاسفانه زبانش کار نمیکرد یعنی نمی تونست حرف بزنه ! طلعت خانم سکته مغزی کرده بود و خیلی همه از این موضوع متأثر شدند .وقتی به خونه اومد هر بار یکی از ماها به کمک مهین می رفتیم اصلا تحمل دسته جمعی مارو نداشت حرف که نمی تونست بزنه همه چیز رو با بی زبونی میگفت یا به حالت نوشتن روی فرش یا دیوار می نوشت که خیلی مفهوم نبود بیشتر گریه میکرد و ماهمه خدارو شکر میکردیم که حداقل می تونست دستشویی بره اما مهینِ بیچاره پیر شد یکسال گذشت وضعیت طلعت خانم همونطور بود صبح تا شب یک گوشه نشسته بود ودستهاش هم جون نداشت حتی غذا بخوره بعضی وقتا مهین غذارو تو دهنش میزاشت تا از گرسنگی تلف نشه وگرنه خودش چیزی نمیخوردامیرحسین تو اوج شیرینی و بامزه گیش بودمنوچهر هم همش به دنبال پول بود که کارش هرروز بهتر بشه من ناخواسته برای بار دوم حامله شدم قربون حکمت خدا برم که هیچ چیز دست ما بندگانش نیست هم خوشحال بودم هم میترسیدم از پسش برنیام وقتی به منوچهر گفتم برای بار دوم بچه دار شدم خوشحال شدو گفت امیدوارم قدمش خیر باشه بزار بیاد خوش اومد نعمت خداونده ! یادته برای داشتن بچه لَه لَه میزدیم چی داریم بکنیم بجز شکر خداوند .منهم با این موضوع کنار اومدم گفتم خدا خودش خواسته ،حالا فکرش رو بکنید روزهای اول بارداری با کودکی که یکساله شده وهمش احتیاج به مادر و بغل داره من باید به اونهم میرسیدم اما با جون و دل قبول کردم روزهای سخت بارداری با شکمی بزرگ و بچه ای تُخس و نوپا گذشتن یکروز منوچهر اومد با خنده و خوشحالی گفت ملیحه یه مغازه کوچک تو کوچه مهران خریدم.
من زن ساده و بی توقعی بودم خیلی خرج تراش و هزینه بَر نبودم و همیشه اقتصادی فکر میکردم و برای همین بود که منوچهر تند تند صاحب همه چیز شد ومن حتی انتظار یکسفر هم نداشتم.
خوشحال از این موضوع گفتم الهی شکر اینهم پا قدم بچه دوم !منوچهر هم با خوشحالی میگفت الهی قربون بچه هام برم یکی از یکی خوش روزی تر بعد گفت فقط یک مشکلی هست گفتم چی گفت فروشنده ندارم باید یکنفر رو استخدام کنم که به مغازه برسه خودم به تولیدی ! بعدگفت کاش آگهی بزنم روزنامه !گفتم آره خوب کاری میکنی ..منوچهر وقتی مغازه رو راه اندازی کرد و پراز جنس تولیدی خودش و دیگران کرد اگهی استخدام زد و یکروز با خوشحالی گفت مَلی فروشنده رو هم استخدام کردم گفتم خب دیگه مبارکت باشه همه چی جور شد اونم گفت یه دختر استخدام کردم نمیدونم از پسش برمیاد یا نه ؟ گفتم چرا دختر ؟گفت آخه وقتی زنگزد گفت خیلی احتیاج به پولش دارم دیگه دلم نیومد ..
منم سرم رو به علامت تایید تکون دادم و اونم دیگه تمومش کرد .مامان گاهی می اومد وامیرحسین رو پیش خودش میبردمنم گاهی کمک مهین میرفتم منوچهر هم سرگرم مغازه داری وتولیدیش بود .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فیروزه
#قسمت_بیستم
همینطور که دستم رو روی کمرم گذاشته بودم جواب دادم من خوبم ارباب ..راستش یه درخواست ازتون داشتم ارباب به ستمتم اومد و منو روی تختش نشوند و گفت اگه راحت نیستتی پاهات رودراز کن به حرفش گوش کردم و پاهام رو دراز کردم کمی باد کرده بود ارباب گفت:حالا درخواستت چی هست اومدی اینجا ... به چشماي سبزش خیره شدم و گفتم من الان چند ماهه که به این خونه اومدم و تو این مدت مادرم رو ندیدم اجازه بدید برم پیشش ... ارباب با شنیدن حرفم اخمی کرد و گفت نه ..اصلا نمیشه ... اونم با این حال تو .... با شنيددن مخالفتش نا امید شدم ..فکرشم نمی کردم اجازه نده و مخالفت کنه ........ چند بار دیگه ام اصرار کردم و پیشش التماس كردم اما آخرش ارباب عصبانى شد و با داد گفت :وقتی گفتم نه یعنی نه ....خوشم نمیاد دیگه چیزی در این باره بشنوم فيروزه متوجهی؟؟ ...... آهی کشیدم و از جام بلند شدم که ارباب با خلق بدی گفت کجا میری ؟؟ با صدای گرفته اى جواب دادم بر میگردم اتاقم ارباب چیزی نگفت و با اخم نگام کرد و من از اتاقش خارج شدم .اونروز تا شب از دلتنگي گريه كردم ..دو روز دیگه هم گذشت ..یک روز بعد از خوردن نهار تو اتاقم نشسته بودم که سولماز اومد گفت:خانم جانم مژده بده ... چشمت روشن ..!با تعجب گفتم مگه چی شده ؟ خندید و گفت مادرتون اومده خانم جان ..با شنيدن این حرف از خوشحالي جيغي زدم و از جام پریدم که سولماز گفت خانم جان ارومتر براي بچه خطر داره..اما من انگار چیزی نمیشنیدم ....گفتم کجاست؟تو رو خدا راست ميگى ؟ سولماز لبخندي زد وگفت :خودم تو حیاط بودم که ارباب دستور داد راننده بره دنبال مادرتون وبیاردش.فکر کنم تا حالا رسیده باشن گفتم پس معطل چي هستي بریم استقبالش ..از کنار سولماز رد شدم که گفت :خانم جان خودشون میان شما با این حالتون نرید پله ها براتون خطرناکه ..به حرفش توجه نکردم و از پله ها تند تند پایین رفتم که صدای عصبی ارباب رو شنیدم: فيروزه !!!چه خبره ارومتر .... ترسیدم ارباب دوباره عصبانی بشه پس منتظر شدم تا مامان از ماشین پیاده شد .اشکام با دیدنش جارش شد انگار شکسته تر شده باشه ..مثل تشنه ای بودم که به آب رسیده باشه.. به تک تک اعضای صورتش خیره شدم تا بهم رسید تو بغ..لش رفتم و عطر تنش رو بلعیيدم..
هر دو گریه میکردیم بعد که خوب دلم خالی شد نگاهی به ارباب کردم و با تمام وجود ازش تشکر کردم ارباب سری تکون داد و بعد گفت من کار دارم و میرم بیرون توام زیاد روی پات واينسا برو تو اتاق .. چشمي گفتم و همراه با مامان به ستتمت اتاق رفتم ..به سولماز گفتم برای مامان چیزی بیاره تا بخوره ..کنار هم نشسته بودیم و دستای چروکش رو تو دستم گرفته بودم به صورت مهربونش زل زده بودم ..مامان اشکش رو پاک کرد و گفت : دختر گلم..فيروزه من ..چه طور این چند ماه طاقت اوردم مادر ..چطور تونستم اين همه مدت بي تو سر كنم. به دستاش بوسه زدم که ادامه داد :عزیز دلم داری مادر میشی ... خندیدم که باز بغلم کرد ومنو بوسید . نمی دونم چقدر کنار هم بودیم و حرف زدیم انگار اندازه چند سال با مامان حرف داشتم ..مامان گفت بابات از وقتی رفتی بهونه گیر شده ..مثل بچه ها سر هر موضوعی دعوا راه میندازه به من نمگیه اما من مطمئنم پشیمون شده از کارش ..خيلي دلتنگته به زبون نمياره ... از حرفای مامان اهی کشیدم ...دلم برای بابا هم تنگ شده بود به مامان گفتم:چرا بابا نیومد ؟؟ مامان گفت سر زمین بود دخترم ....و بعد ادامه داد :از وقتی تو رفتی من خیلی تنها شدم حتی اون علي بی معرفتم نمیاد دیدنمون با شنیدن اسم علي گوشام تیز شد و گفتم مگه دیگه مرخصی نیومده مامان اهی کشتید و گفت نه دخترم دلم میخواستت بیاد تا اونم سروسامون بدم از خدا پنهون نیست مثل پسر نداشتم دوستش دارم از شنیدن حرف مامان تو دلم پوزخند زدم ..مامان میخواست برای علي زن بگیره اونوقت علي من رو ميخواست.. مامان مثل پسرش علي رو دوستش داشت ..علي منو میخواست مامان طاقت دوریش رو نداشت اما علي منو میخواست ..واقعا فکر بهش برام سخت بود ...خیلی سخته کسی رو که یه عمر به چشم برادر نگاهش کنی با حرفش جلوت بشکنه علي برای من شکسته بود **** اونروز خيلي با مامان صحبت كردم و خيلي بهمون خوش گذشت ..به مامان قول دادم كه بازم از ارباب اجازه بگيرم و خيلي زود همو ببينيم ..موقع جدا شدن از هم دوباره كلي اشك ريختيمً..بعد از رفتن مامان سولماز پیشم اومد و گفت وای كاشكى امشب رو اينجا پيشت ميموند..سرم رو با ناراحتى انداختم پايين..سولماز گفت :خانم جان ناراحت نباشید من از خود ارباب شنیدم صبح به راننده گفت از این به بعد هر چند وقت بره دنبال مادرتون و بیاردش اینجا ......مطمئن باشید بازم میان از شنیدن حرفش موج خوشحالی تو وجودم ایجاد شد واقعا از ارباب متشکر بودم که خواستم رو قبول کرده بود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستم
سلطان گفت مگه کارت زمین مونده هر کاری بگی من انجام میدم کاری با او نداشته باش تا نیایید و ازش معذرت خواهی نکنید نمیزارم هیچ کاری اینجا انجام بده ..
سماور خانم به شدت عصبانی بود معلوم بود که نمی تونه با سلطان بجنگه و فقط غر غرمی کرد و کار خاصی نمی تونست انجام بده..
منم حسابی استراحت میکردم هرچند که اونقدر زخمم عمیق بود که با هر تکانی که به بدنم می دادم،آه از نهادم بلند می شد پسر بزرگ سلطان داوود دوازده سالش بود خیلی مهربون بود هرکاری انجام می داد وقتی میدید خودم نمیتونم لقمه بگیرم خودش لقمه می گرفت و میذاشت توی دهنم و من فقط می تونستم لبخند بهش بزنم،چون وقتی حرف می زدم یا با صدای بلند می خندیدم زخم های صورتم درد میکرد و اشکم بند نمیومد و شوری اشکم باعث میشد که زخمم بسوزه برای همین فقط یه گوشه می نشستم و نگاه میکردم..
تا زخمهای صورتم خوب بشه و بتونم حرف بزنم خلاصه بعد از چهار روز حشمت اومد توی اتاق و گفت پاشو بریم تو اتاق خودمون بسه هرچقدر تنبلی کردی...
سلطان گفت تا ازش معذرت خواهی نکردی نمیذارم بیاد توی اتاق..حشمت گفت یعنی چی ؟یعنی به خاطر کاری که انجام داده من باید معذرت خواهی هم بکنم سلطان گفت این اشتباه شما بوده که بدون این که بپرسین هرچی رو که دیدین باور کردین.
حشمت از من عذرخواهی کرد..
سلطان گفت دیگه ما زنا نمیریم چراگاه از این به بعد خودتون گوسفندارو میبرید حشمت گفت اونو باید با مادرم صحبت کنی..
سلطان گفت همین که گفتم ما فردا نمیبریم خودتون هرفکری دوست دارین بکنید..
من رفتم تواتاقمون بااینکه بدنم به شدت زخمی بود ولی حشمت دست بردار نبود همون شب به بدترین شکل ممکن باهام رفتار کرد و همش میگفت میری به من خیانت میکنی اره الان نشونت میدم اونقدر به بدنم ضربه میزد که ازدرد گریه میکردم..
خلاصه دوباره من شدم کلفت اون خونه آنقدر کار میکردم که واقعاً هیچ توانی برام نمیموند..
از طرف دیگه نگران آقاجون و خانواده ام بودم چون امکان نداشت آقاجونم حرفی بزنه و بزن زیرش نمیدونم چرا جهازمو نمیفرستاد دلم شور میزد فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که نمی فرسته ..نمی تونستم به حشمت بگم برو خبر بگیر چون می دونستم که از آقا جونم دلخوره به خاطر رفتاری که باهاش کرده و به این زودیها راضی نمیشه بره و از اونا خبر بگیره حدود سه ماه از اومدنم گذشته بود و من حامله نشده بودم..
سماور خانم هر جا مینشست میگفت دختره نازا بوده به ما انداختن و با یه جلسه خواستگاری راضی شدن دخترشونو به ما بدن نگو میدونستن که نازا هستش..
سلطان تا اونجایی که میتونست جوابش رو میداد ولی من فقط گریه میکردم بدتر از سماور خانم خواهرش بود تو روستا جایی نبود که بره بشینه و از من بدگویی نکنه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که با من سر لج افتاده بود..
فصل میوه چیدن رسیده بود و من واقعاً بلد نبودم و نمیتونستم که میوه ها رو بچینم ..
سماور خانم خودش می نشست چایی میخورد و میوه چیدن ما رو تماشا میکرد جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..
درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.
سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟
گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟
سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..
گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...
گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..
گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..
سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..
قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستم
شاپور پوزخندی زد و گفت: هه نه برنمیگرده خوش خیال...
به اطراف نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی میخواد برهههه کلا برهههه پیش اون خواهره...
هنوز حرف شاپور تموم نشده بود که مادرم سیلی محکمی تو دهنش زد و گفت: در مورد خالت درست حرف بزن آدم شدی برا من؟
شاپور از رو نرفت و گفت: خاله؟ کدوم خاله؟ همونکه شوهر عمه بدبختمو دزدید؟ اسمش خالس یا نامرد عالم؟
تو هم لنگه همونی اون دخترتم لنگه خودتونه...
شاپور سیلی دوم رو خورد که پدرم عصبی داد زد: تمومش کنید...
رو به مادرم در حالی که انگشت اشارش رو روی هوا تکون میداد گفت: ببین طوبی اگه رفتی دیگه برو طلاقتو میدم تومنیم بهت نمیدم جز خرج و مخارج خارج رفتنت بقیش با خودته...
مادرم لبخندی زد و گفت: باشه میرم فقط دلم میخواد برم...
پدرم غمگین گفت: پس خاطره این همه سالو فروختی؟
مادرم سر به زیر انداخت و گفت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم میخوام برم گفتم که تو هم بیا همه باهم باشیم...
پدرم: من غربتو نمیتونم تحمل کنم بمون طوبی میریم به اقدس سر میزنیم برمیگردیم...
مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم...
پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت...
پا تند کرد و به سمت داخل رفت...
شاپور کناری نشست و اشک ریخت...
کنارش رفتم که درد و دلش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: میبینی آبجی مادرمون از اولش فقط اقدسو دوست داشت دلیلش هم این بود ما شبیه خانواده آقاجونیم ولی اقدس شبیه خودشونه...
الانم داره بخاطر اون مارو تنها میذاره...
هیچوقت برامون مادری نکرد الانم با رفتنش...
حال دل خودم خراب بود ولی گفتم: تو دیگه مرد شدی بلند شو گریه برا چیه قول میدم هر سال بریم ببینیمش...
روشو ازم گرفت و گفت: دورشو خط میکشم...
گفتم: اون مادرته هر چیم باشه مادرته...
گفت: ولم کن آبجی مادری که فقط به فکر قر و فر خودش باش فقط زاییدن بلد بوده که مرغ همسایه هم روزی دوتا میزاد...
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اون روز جو خونه سنگین بود همه ناراحت بودن و مادرم خوشحال بود...
فرهاد هم که کلا با من جایی نمیومد و اونشب اونجا نبود...
پدرم با حسرت به جمع کردن وسایلای مادرم نگاه میکرد...
پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت ولی باید فردا از کسی که سالها عاشقانه هاش رو باهاش تقسیم کرده بود جدا میشد...
قرار بر این شد از هم طلاق بگیرن و مادرم برای همیشه بره...
شیش هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن...
جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد...
کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...
اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیچکدوم آروم و قرار نداشتن...
مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...
چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود...
موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...
گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...
عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...
ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...
چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...
روز رفتن مادرم رسید...
اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم...
از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد...
هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره...
نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم...
مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود...
با من روبوسی کرد و گفت: امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش...
و با فرهاد دست داد...
موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی...
متعجب پرسید: کیو؟
آروم گفتم: آقاجونمو...
گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش...
خیل خب دیگه دیر شد باید برم...
خداحافظی کوتاهی کرد و رفت...
اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود...
صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید...
رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش...
اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم...
مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش...
پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...
با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟
گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_بیستم
گفتم : من این لباس رو نمی خوام مال خودمو بدین تو رو خدا ، آخه این چیه تن من کردین نمی تونم بدون لباسم راه برم ،این همه بهم بدی کردین اقلاً لباسم رو بدین،
گفت :تو فکر کردی لباست رو واسه ی خودمون بر داشتیم ؟ دخترِ بی عقل آقا اونا رو انداخت توی اجاق و سوخت، تموم شد و رفت، اون لباس دیگه وجود نداره خاکستر شده و رفته هوا ، پس توام با همین ها راه بیا .
اگر ناراحت بودی بهت چادر میدم خوبه ؟
مثل پرنده ای شده بودم که از یک بوستان پر از گل و شکوفه یک مرتبه اونو بندازن توی یک قفس و بال هاشو هم قیچی کنن ، بال ، بال می زدم و نمی تونستم از دیوارهای اون خونه خودمو خلاص کنم و یک افسوس به دلم می کشیدم که کاش همون بعد از ظهر که منو به حال خودم گذاشته بودن فرار می کردم و حالا می فهمیدم که منظور سُرور همین بود ،
می خواست بدون دخالت اون از اونجا فرار کنم ،پارچه ای رو که به دستم بسته بودن باز کردم و با چوب انداختم زمین وداد زدم تنهام بزارین ،از اینجا برین، ولم کنین ، و صورتم رو گذاشتم روی بالش و زار زار گریه کردم ،مدتی به همون حالا موندم صدایی نمی اومد ، مثل اینکه واقعاً رفته بودن یک مرتبه یک دست موهامو نوازش کرد ترسیدم و از جا پریدیم ،دیدم خاوردخت کنارم روی تخت نشسته و مثل من داره گریه می کنه ، تا اون موقع حرفی نزده بود ،زنی زیبا بود و حدود بیست و دو سال بیشتر نشون نمی داد، آروم گفت : ببخش که اینقدر اذیت شدی ، ولی باور کن هیچکدوم نمی خواستیم تو کتک بخوری ،گفتم : من چیکار کنم که یکی کمکم کنه ؟
گفت : هیس ، من می کنم بهت قول میدم خودم از اینجا خلاصت می کنم ، هم تو رو و هم خودمو .
گفتم : چرا اون مرد می خواد منو عوض کنه ؟ چرا این لباس ها رو تنم کرده ؟ من زن اون نمیشم ،دستشو با مهربونی گذاشت روی صورتم و گفت : عزیزم ، برای اینکه اون مرده و ما زن ، همین . دنیا دنیای مردهاست ،برای زن هیچ ارزشی قائل نیستن ،دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم : ولی توی ایل ما اینطور نبود زن و مرد کنار هم زندگی می کنن هیچ مردی زنش رو اذیت نمی کنه ، اصلاً در حد خودش نمی دونه ، زن ها صبور و مرد ها مهربونن .
به تنها چیزی که فکر می کنن اینه تا شب چطور به کاراشون برسن ، من این چیزا رو که شما میگی نمی فهمم،سرشو خم کرد و خیلی آهسته گفت :قول میدی چیزایی که بهت میگم به کسی نگی ؟
گفتم : قول یک قشقایی مُهر نمی خواد قول میدم .
گفت : ببین یکم صبور باش یک چیزایی دیگه هم هست که تو به زودی می فهمی ولی بازم صبوری کن ،ببین ای سودا منم مثل تو اینجا گیر افتادم ،با هم فرار می کنیم ، من پول دارم ، شاید تو رو رسوندم به ایل خودت فقط باید اول بهمون اعتماد کنن ،
گفتم : اون مرد . داداش تو ،بهم قول داده منو ببره پیش آتام .
گفت : یعنی بابات ؟
گفتم: بله .
گفت : انشاالله ولی از من به تو نصیحت منتظر نباش، می خواد اینطوری تو رو اینجا نگه داره . پرسیدم تو مرد نداری ،یعنی شوهر .گفت : داشتم، چطور مگه ؟ برای چی پرسیدی ؟
گفتم : آخه من شوهر دارم مگه شما مسلمون نیستین ؟
گفت : عزیزم ما از مسلمونی فقط اسمشو داریم بقیه اش ادا و تظاهره .
گفتم : شوهرت چی شده ؟
گفت : بعداً برات تعریف می کنم ، حالا پاشو و بد خلقی نکن ، بزارش به عهده ی من ، اگر جاییت درد می کنه بگو ،گفتم : بپرس کجات درد نمی کنه ..
خاور گفت : ظاهراً یکم کبودی داری اما خوب صورت داداشم رو چنگ زدی رد ناخنت مونده بود ، امیدوارم به این زودی خوب نشه تا فخرالزمان بیاد .
به نظرم بهتره یک حرکتی به خودت بدی یک وقت جای دیگه ات نشکسته باشه ، گفتم : نمی دونم ولی اصلاً نمی تونم از جام تکون بخورم، راستش دلمم نمی خواد کسی رو ببینم.
گفت: اگر منظورت خان داداشمه اون خونه نیست رفته سر کارش خبر مرگشو بیارن، ولی خودشم دیشب همش راه می رفت و مشروب می خورد و سیگار می کشید البته دفعه ی اولش هم نیست که اینطوری بود ما عادت داریم .
پس تو بخواب و استراحت کن موقع ناهار بیدارت می کنم باید به این لباس هاآموخته بشی چون از این به بعد باید با همین ها زندگی کنی .
گفتم: فکر نمی کنم بتونم حس می کنم هیچی تنم نیست خیلی ناراحتم .
گفت : می دونم، حق داری.
نوع حرف زدن خاور طوری بود که احساس کردم می تونم بهش اعتماد کنم ، مچ دستشو گرفتم و با حالتی التماس آمیز گفتم : تو رو خدا قبل از اینکه دیر بشه و اون مرد منو وادار کنه زنش بشم منو از اینجا ببر،گفت : باشه همین کارو می کنم، اما به این راحتی نیست ، ماجون حواسش به همه چیز هست و اگر بفهمه دست از پا خطا کردم به داداشم میگه و دیگه جون سالم به در نمی برم.
تو فقط ساکت باش و حرفی نزن که کسی بهمون شک نکنه ، منم سعی می کنم هر چه زودتر از اینجا ببرمت و تو رو بفرستم به ایل خودت ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_بیستم
امروز همش داشتن در گوش همدیگه پچ پچ میکردن.
ابروهام بهم نزدیک شدن.
-مگه اونا هم جزو مهمونا بودن؟!
-آره دیگه به هر حال شوهر جیران خانم دایی آقا راشد هست!
اون خانم چاقه که چارقد پولکی آبی انداخته بود سرش جیران بود اون دختره همکه کلاه قرمز سرش گذاشته لعیا بود.
دیگه چیزی نپرسیدم و گذاشتم عفت به کارش ادامه بده ،اما نشونی هایی که از اوندوتا خانم داده بود رو تو ذهنم ثبت کردم تا وقتی رفتیم پایین بگردم از میون مهمونا پیداشون کنم.
حسابی کنجکاو بودم این دختر دایی عاشق پیشه رو زیارت کنم.
عفت با تسلط به صورتم رنگو لعاب میداد و تموم مدت اجازه نداد تو آینه خودم رو نگاه کنم.
کارش که تموم شد رفت عقب و نگاهم کرد.
-هزار الله و اکبر چه لعبتی شدی عروس!
دل راشد خان با دیدنت زیر و رو میشه.
ماشالا خودت خوشگل بودی الان دیگه مثل شب چهارده شدی ماشالا ماشالا!
گردنم رو که تموم مدت به دستور عفت بالا نگه داشته بودم با دستم مالوندم و
بالاخره موفق شدم خودم رو نگاه کنم.
یه جفت چشم سرمه کشیده و درشت دیدم و یه جفت لب سرخ و غنچه!
یکم طول میکشه تا به قرمزی بیش از حد لب هام عادت کنم ولی روی هم رفته خیلی تغییر کرده بود.
دوست داشتم زودتر واکنش راشد رو ببینم.
عفت خانوم کمکم کرد تا لباسم رو از کمد بیرون و بیارم و به تن کنم،بعدش تور روی موهام رو نصب کرد و یه نیم تاج پرنگین گذاشت جلوی موهام.
بتول خانم در رو اتاق رو باز کرد و همراه مادرم وارد شدن و شروع کردن به کل کشیدن.
مادر راشد یه کیسه ی کوچیک گرفت طرف مشاطه.
-عفت خانم دستت طلا مثل همیشه شاهکار کردی.
عفت کیسه رو گرفت و بوسید و روی پیشونیش گذاشت و گفت :
-خدابرکت بده!
قربونت برم بتول خانوم جون.
عروست خودش مایه اشو داشت من فقط یکم سرخ آب زدم براش.
ایشالا سفید بخت بشن. ایشالا چند وقت دیگه خبرم کنه بیام واسه حموم زایمانش.
مادرم با چشمای خیس اومد جلو و آروم پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد:-جای پدرت خالی،همیشه آرزوش بود دخترشو توی رخت عروسی ببینه،افسوس که عجل مهلتش نداد.
دست خودم نبود اما وقتی اسم بابام رو شنیدم اشک تو چشمام جمع.
بتول خانوم گفت:-خدارحمتش کنه.
اشک نریز دخترم شگون نداره.
مطمئمن باش روح مرحوم پدرت امروز خوشحاله.
کل کشون از اتاق بیرون رفتیم ،راشد با دیدنم چشماش برقی زد ،همه بهمون نگاه میکردند و شنیدم که یکی میگفت ،چقدر بخ هم میان،خلاصه اون شب به خوبی و خوشی گذشت،آخر شب که شد،ما رو داخل اتاق کردند و پشت در منتظر موندند....
قلبم داشت از سینه در میومد....
تماس سرانگشتای داغ و نبض دارش با پوست یخ بسته ی صورتم ترس و دلهره ام رو بیشتر میکنه. ناخودآگاه یه قدم کوچیک به عقب برمیدارم و لب پایینیم رومحکم گاز گرفتم.
راشد از حرکتم جا خورد و ابروهاش گره میخوره.
-از من فرار میکنی؟از شوهرت؟من که گفتم هواتو دارم. من که بهت گفتم تا آماده نباشی و خودت نخوای باهات کاری ندارم. دیگه این ترس و لرزت واسه چیه؟
مثل شکاری که توی تله گیر افتاده و شکارچی داره بهش نزدیک میشه شدی، چرا آوین؟من تا حالا آزارت دادم؟
نهایت کاری که میتونستم کنم این بود که سرم رو بالا بگیرم!
قدمی که ازش فاصله گرفته بودم رو پر میکنه و موهای کنار صورتم رو فرستاد پشت گوشم.
-خب پس چرا میترسی ازم؟
نگاهم رفت به سمت در اتاق و سایه سرهایی که از پشت شیشه معلومه.
-جواب اونا رو چی بدیم؟
راشد مسیر نگاهم رو دنبال کرد و متوجه منظورم شد.
-یه کاریش میکنم تو نگران نباش بیا بشین میخوام یه چیزایی نشونت بدم.
دستمو گرفت و کنار خودش نشوند.
از پشت یکی از مخده هایی که کنار دیوار گذاشته شده یه صندوقچه ی چوبی برداشت و گذاشا جلوم و با چشم بهش اشاره کرد.
-بازش کن!
با کنجکاوی نگاهی به صندوقچه انداختم .
دست بردم سمت قفلش و درش را باز کردم. برق نگین زمرد گردنی داخلش نشست تو چشمام.
با تعجب پرسیدم:
-این طلاها واسه کیه؟
لبخندی زد و گردنی زمرد نشون رو از صندوق آورد بیرون .
-این طلاها واسه خانم خونه ام آوین خانم گل و گلابه.از روزی که دیدمت و عاشقت شدم هرسفری که میرفتم یه تیکه ازین طلاها رو میخریدم تا بهت هدیه بدم.
همشون قشنگ و گرون قیمت هستن ولی این گردنی از همشون قشنگ تره.
روزی که پشت ویترین مغازه ی حاج مصفا دیدمش یاد چشمای زمردی تو افتادم آوین! این گردنی فقط لایق گردن توئه .
دلم میخواد هیچ وقت از خودت دورش نکنی!
گردنی رو با دستای خودش انداخت دور گردنم ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شراره
#قسمت_بیستم
_:خب پس خوب گوش کن
_:پسر خالت یه امانتی دستش بود ،رفت اونو برامون بیاره،وقتی تو خواب بودی باهاش حسابی گفتگو کردیم،پسر عاقل وبالغی بود ،با یکی از بچه ها همراهیش کردیم بره امانتی های مارو بیاره ! چون گفت که یه جایی پنهون کرده و الان دستش نبود..
_:بلایی که سرش نیاوردین ها ؟؟
خندید،خیلی متعجب شدم. .
_:صدای خندش ،عطر تنش ،لحنش،اصلا شبیه تصور من از بابک نبود...
بسختی و بریده بریده گفتم..
_:آقا بابک ،توروخدا بگید که بلایی سر پسر خالم نمیارید...
_:تا وقتی که کسی به حرف ما گوش کنه ما کاریش نداریم ! تا وقتی مثل امشب بچه خوبی باشه کسی بلایی سرش نمیاره ...
_:میشه،میشه. ..یه خواهشی کنم ؟؟
_:بفرما. ..
_:چشمهامو باز کنی،دارم اذیت میشم،اصلا میترسم اینجوری...
_:اگه قول بدی برنگردی و نگام کنی باشه،چشمهاتم باز میکنم ..
_:قول میدم،به جون مامانم قسم !
_:خب برگرد.
برگشتم،اومد سمتم و آروم چشم بندرو از چشمهام باز کرد. چند بار پلک زدم، روبه روم فقط دیوار چوبی بود. .
چند لحظه بعد یه لیوان چایی گذاشت کنارم،آستینشو دیدم ،یه اورکت مشکی ،دستهاشم سفید بود ..
_:بخور ..چای نباته ...
لیوان چایی رو گرفتم تو دستم،نگاهی بهش کردم و دوباره چشمهام اشکی شد...
_:برای یه دختر خیلی سخته تاوان کار نکرده بده ،تاوان شانس بدشو ،انتخاب بدشو ،اگه من شوهرم حبیب نبود، امشب،الان اینجا نبودم ،من مگه چیکارکردم؟؟ چشم بازکردم کنار مادرم شستم و پختم و سابیدم ،حتی ازدواجمم به خواست مادرم شد . من حتی فرصت نکردم بفهمم عشق چیه،دوست داشتن چیه ،با هزار امید اومدم خونه شوهرم ،که آلن فهمیدم یه قاچاقچیه . نمیدونستم اون بسته ها چیه. اگه میدونستم این بلا سرم میاد هیچ وقت اونارو بر نمیداشتم،اینارو بهتون گفتم که بهم رحم کنید.پدرم بفهمه حبیب منو پیشکش کرده به شما دق میکنه. خودمم حتما یه بلایی سرخودم میارم،شما که امانتیتون رو میخواستین،خب ابراهیم اونو اگه آورد بزارین بریم ،خواهش میکنم به پاتون میافتم
اینو گفتمو بی اختیاربا گریه چرخیدم سمتشو با دیدن پسرجوان و خوشچهره ،با قدی بلند و شونه های پهن و عریض و کمری تقریبا باریک نسبت به شونه هاش ،با موهای براق و پرپشت که از وسط فرق شده بودن ،اشکهام یهو بند اومد ،بهتم زد،متوجه این تعجب من شد ،نگران با حالت خفه ای گفت_:تو قول داده بودی ! چرا برگشتی ؟؟
نگران رفت سمت در ،نگاهی به بیرون کرد و گفت_:تا کسی نبومده برگرد،برگرد ..
_:آقا بابک ..حبیب بهم گفته بود شما یه مرد چاق شلخته میانسال هستید نمیدونم چرا بهم دروغ گفته ؟؟
_:برگرد،اون بهت دروغ نگفته ...
برخلاف میلم برگشتم رو به دیوار ...
_:چرا حرفمو گوش ندادی و برگشتی ؟؟
_:نمیدونم،حواسم نبود ببخشید !
_:میشه منو از این سر درگمی رها کنید !گفتید حبیب دروغ نگفته ؟ یعنی چی ؟؟
_:یعنی من بابک نیستم برادرشم ! نمیدونم چرا بعد چند ماه دوری و بی خبری از برادرم امشب که اومدم پیشش توهم اومدی اینجا !
_:یعنی چی من گیج شدم.؟
_:خانوادم مخالف بابک و کارهاش هستن یه جورابی از خانواده طرد شده ! امروز مادرم گفت خوابشو بد دیده و منو فرستاد از برادرم خبر بگیرم،سر شب که اومدم دیدم برادرم حال نداره، بهم گفت امشب من میرم استراحت کنم تو به کارها برسی ولی ، ولی.
_:ولی چی ؟
_:ولی نمیخواستم چهره منو ببینی، من کارم هنریه نقاشم ،دوست نداشتم به عنوان باز جو تو ذهن کسی نفش ببندم. کاش برنمیگشتی.
بی اختیارخندیدم_:ولی من خوشحالم که دیدمت، اینجوری فراموشتون نمیکنم. .
اونم خندید_:منم فکر نکنم بتونم به این راحتی فراموشت کنم ..خیلی برام عجیبی ..من خیلی دختر دیدم. .ولی با همه دخترها فرق داری. ..ولی نمیدونم چه فرقی؟!
که همون لحظه در چوبی باز شد. یه مردی در حالی که نفس نفس میزد بریده بریده گفت _:جناب ..فرار کرد ..از دستمون فرار کرد. ..
برادر بابک هراسون بلندشد_:کی فرار کرد ؟ کی ؟؟
_:همین پسری که با این خانوم بود!
_:بسته ها چی ؟
_نههه اونارو که گرفتیم ..داشتیم می اومدیم نزدیک خونه که بودیم دررفت !اصلا نمیدونیم چطوری تونست از دستمون در بره ! چشمم بهش بود یهو جلو چشمام غیبش شد.
قلبم هزار تیکه شد ..ابراهیم منو اینجا گذاشته بود و فراررکرده بودد؟ مردی که تا همین چند ساعت پیش دوباره بهم قول خوشبختی داده بود خیلی زود زد زیر قولش. چشمهام پر شد از هاله اشک ..
_:خب برو مهم بسته هایی بود که گرفتید. .اشکال نداره ...برای بابک اون بسته ها مهم بودن نه پسره،خود بابک هم گفته بود بسته هارو که داد بزاریم بره،الانم بروو ..
_:چشم جناب
صدای بسته شد در که اومد با صدای آرومی بهم گفت _:پسر خالت بود ؟ آره. .؟؟ به ما که گفت پسر خالته ...
با بغض گفتم_:آره ! ولی دیگه نیست !
_:چون تورو ول کرد رفت؟
_:چون مرد نبود،چون غیرت نداشت،چون دروغگوئه!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستم
اروم داشت از پله ها پایین میرفت و یک لحظه به در اتاق ما نگاهی انداخت و رفت…….دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم،خداروشکر که کسی از زیر زمین بیرون نیومد وگرنه خدا میدونه چه حرفایی که پشت سرم نمیزدن…..
از وقتی زری ازدواج کرده بود بیشتر کارهای حونه روی دوش من افتاده بود و دیگه مثل قبل بیکار نبودم،مامان که از همون صبح میرفت پیش زنا و گاهی تا بعدازظهر هم همونجا میموند……اونشب تا دیروقت بیدار بودم و فقط به مصطفی فکر میکردم،عجیب عقل و هوشم رو برده بود،چشمای سبز رنگش انقدر آرامش داشت که وقتی باهاش حرف میزدی ناخودآگاه مسخ میشدی……..چند روزی گذشت و دیگه خبری از مصطفی نشد،هرروز اسماعیل رو به بهانه ی بازی توی حیاط میبردم و خودم هم روی پله ها مینشستم تا بیاد و فقط برای چند دقیقه ببینمش،چشماش عجیب آرومم میکرد…….چند روزی که گذشت و از دیدنش ناامید شدم دوباره به زن های توی زیر زمین ملحق شدمبلکه از زبون سوری خانم در بره و بفهمم که مصطفی کجا رفته……دوباره بحث چرخید وچرخید تا به بلاخره به مصطفی رسید،پری خانم همسایه ی کناری ما کمی خودش رو جابجا کرد و گفت سوری خانم پس چی شد مگه نگفتی همین روزا واسه مصطفی زن میگیری؟خبری نشد که؟سوری خانم هم که انگار منتظر همچین سوالی بود بادی به غبغب انداخت و گفت راستش منکه از خدامه واسش زن بگیرم اما اگه خدا بخواد مصطفی جانم قراره بره توی نظام،یکی از اشناهامون به یکی از این کله گنده ها رو زده و قراره همین روزا مشغول بشه دیگه…….صدای تبریک گفتن همسایه ها بلند شد و پری خانم دوباره گفت خب بره،اینکه ربطی به زن گرفتنش نداره،تازه بهترم هست دستش تو جیبه خودشه……
سوری خانم با افتخار گفت نمیشه دیگه،مصطفی دو سال باید بره یکی از شهرای مرزی آموزش ببینه،الکی که نیست قراره تیمسار بشه پسرم،انشالله این دو سال تموم بشه واسش یه زن میگیرم مثل پنجه ی آفتاب…….نمیدونم چرا از شنیدن حرفای سوری خانم حالم گرفته شد،یعنی مصطفی قراره دو سال بره یه شهر دیگه؟اصلا کاش نمیدیمش،اینم شانس منه،از هرکی خوشم میاد یه اتفاقی میفته که ازش جدا بشم…..زیر چشمی نگاهی به سکینه انداختم که ناراحت سرشو پایین انداخته بود و غرق فکر بود،چند دقیقه بعد بحث عوض شد و دیگه کسی چیزی نگفت،انقد پکر شده بودم که دیگه حوصله ی موندن نداشتم،به بهانه ی بچه ها که تو اتاق خواب بودن خداحافظی کردم و از زیر زمین بیرون اومدم،دیگه نباید بهش فکر میکردم وگرنه خودم اذیت میشدم،همینجور که با خودم فکر میکردم و از پله ها بالا میرفتم صدای سوت ضعیفی رو شنیدم،با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با دیدن مصطفی که ظرف آبی توی دستش بود و جلوی آب انبار ایستاده بود رنگ از رخم پرید......وای خدایا این اینجا چکار میکنه نکنه کسی بیاد و ببینه مارو،خواستم بدون اینکه توجهی کنم راه اتاقو در پیش بگیرم که دوباره صدای سوت زدنش بلند شد،اینبار با خواهش گفت تورو خدا یه لحظه بیا کارت دارم،زود حرفم تموم میشه قول میدم……از ترس دست و پام به لرزه دراومده بود اما تصمیم گرفتم برم و حرفاش رو بشنوم،میدونستم اگه مامان بفهمه پوستم رو میکنه اما اون لحظه فقط به این فکر میکردم که مصطفی چه کاری باهام داره و میخواد چی بهم بگه….نگاهی به اطراف اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی نیست خیلی آروم به سمت آب انبار حرکت کردم،پاهام انقد میلرزید که نمیتونستم درست راه برم،مصطفی زودتر از من پله ها رو پایین رفت و گوشه ای ایستاد……هر لحظه حس میکردم از پله ها پرت میشم پایین و همه متوجه میشن،با کلی دلهره و ترس بلاخره پایین رفتم و با فاصله ی زیادی از مصطفی ایستادم،تمام هوش و حواسم به پله ها بود که کسی نیاد و مارو اونجا ببینه…….مصطفی با خنده جلو اومد و گفت چرا انقد میترسی؟همه تو زیر زمینن کسی نمیاد اینجا خیالت راحت……سرم پایین بود و اصلا نمیتونستم بهش نگاه کنم یا چیزی بگم،مصطفی دوباره گفت نمیخوای سرتو بیاری بالا نگام کنی؟بچه ی قشنگیما،درسته به خوشگلی تو نیستم اما منم چشام سبزه ها…..از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اما خب خودمو کنترل کردم،نمیخواستم فک کنه دختر سبک سریم…….مصطفی لحنشو جدی تر کرد و گفت تا حالا دختری به خوشگلی تو ندیدم،اونروز که جلوی اتاق دیدمت دلم میخواست همونجا بمونم و فقط به چشات نگاه کنم…..انقد هیجان زده شده بودم که تند تند نفس میکشیدم،تا حالا کسی اینجوری باهام صحبت نکرده بود،مصطفی ادامه داد:راستش وقتی از روستا برگشتم و مامانم راجع به تو باهام حرف زد زیاد حرفاشو جدی نگرفتم،با خودم گفتم اینم یه دختر مثل بقیه ی دخترایی که بهم نشون داد و خوشم نیومد اما،از اون روزی که دیدمت خواب و از چشمام گرفتی دختر......وای خدای من،من دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم،صداش آنقدر دلنشین و آرامبخش بود که قلبمو میلرزوند.....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستم
شاید گرگی به گلشون زده باشه چون بارها توی ده ما همچین اتفاقی افتاده بود و به اهالی ده پناه آورده بودن....
زیر لحاف که رفتم عوض هم اومد بیصدا کنارم دراز کشید....بوی دود میداد شاید هم من حساس شده بودم.... صبح که بیدار شدم صبحانه آماده میکردم که خاله داخل شد با دیدنم استیناشو بالا زد: بیشتر بذار.... همه رو توی مجمع گذاشتم و گرفتم جلوش:خودم میدونم مهمان داریم فقط برای ظهر هم میمونن.؟؟؟
مجمع رو گرفت اول متوجه نشد انگار چون قبل بیرون رفتن برگشت سمتم:ما مهمان داریم؟؟.... خودم دیده بودم خاله گله رو توی طویله کرد وبا هم به اتاقشون رفتن،درسته هوا تاریک بود اما نور مهتاب برای دیدن کافی بود وسو چشمای منم عالی.... بیخیال گفتم:همون مردهایی که دیشب اومده بودن،شما هم باهاشون حرف زدین خودم از پنجره دیدم....
هول کرده بود جوری دستپاچگی از حرکاتش میبارید وگفت:آره از اشناهامون از ده بالاست بعد مدتها اومدن سرزنی....رفت ونموند که بپرسم سرزنی اون وقت شب؟اون هم با اون همه گوسفند....اگه میگفت عشایر، باز یه چیزی اما این حرفش ولرزش دستش باعث شد سادگی رو کنار بذارم یقینا چیزی بود که همه میدونستن جز خودم....لقمه خوردنم به فکر وخیال گذشت....من این تو این ده غریب بودم چشم و گوش بسته،یهو از دنیای کودکی افتادم توی زندگی زناشویی....چه میدونستم کلک چیه؟دروغ ونیرنگ کدومه....بزرگترین خلافم بالا رفتن از دیوار خونمون بود وتنبیهش چوب دستی مادرم برای همین چیزایی که میدیدم رو نمیتونستم بفهمم..
کسی هم نبود باهاش حرف بزنم، همه زندگی من اینجا بود ،اون اتاق واین مطبخ،جایی هم میخواستم برم یا عوض باهام بود و یا خاله....همسایه ها هم نمیومدن،میدونستم به خاطر خاله است که نمیان....خاله خودش خونه همه میرفت اما رو نمیداد کسی نزدیک در این خونه بشه...
ظهر بعد ناهار خوردن خاله بیرون زد، رفتارش وکارهاش مثل کسایی بود که رفته بودن برا کشیک ،چپ و راست نگاه کرد و اشاره زد....اون دو مرد هم دو پا داشتن دوتا دیگه قرض گرفتن از خونه فرار کردن....گله شون رو نبردن ودست خالی باعجله فرار کردن..
خاله خوشحال بود وبادمش گردو خورد میکرد....از پنجره میدیدم شادی کردن وبشکن زدنشو.....
خاله مشغول کباب درست کردن بود که
عوض سریع به داخل خونه اومد و در گوش خالیه یه چیزایی گفت،تند تند چندتا گوسفند رو کشت وداخل چاه ریختند وخاک میریخت روش تند تند..... خاله گوشتهای به سیخ کشیده شده رو انداخت توی تنور وپشکلارو ریخت روش که نابود بشن....
هاج و واج کنار چاه فقط نگاه میکردم حتی زبونم نمی چرخید بپرسم چی شده که ولوله به پاشد پشت سرهم در میزدن ومیگفتن باز کنید اما هر کدوم از اهالی خونه دنبال کاری بودن.... عوض از مطبخ خودشو بیرون انداخت چندتا چاقو دستم داد:بیا اینارو مخفی کن کسی نبینه ،من باید برم.... از طرف طویله فرار کرد...در از جا کنده شد وهجوم مردمی که چوب وداس دستشون بود.... پشت بهشون بودم و تنها کاری که ناخواسته انجام دادم انداختن چاقوها بود توی چاه....خشکم زده بود ...
مامور آورده بودن و هرکسی جایی رو وارسی میکرد حتی کیسه های خالی آرد هم میتکوندن وزیر وروشو نگاه میکردن...
عمو سکوت کرده بود اما خاله زبونشو انداخت روی سرش:مگه شهر هرته در خونه ما رو شکستین سرتونو انداختین پایین اومدین تو؟مگه بی صاحبه اینجا..
اوقدر مردم گرم زیر ورو کردن خونه بودن که داد وبیداد خاله بیجواب موند....چندتا مأمورنزدیک عمو شدن ویکیشون گفت:بهتره به پسرت بگی خودشو تحویل بده وگرنه بدتر میشه براش...چندتا از اهالی ده بالا دیدن پسرتو با رفیقاش،همه دیگه میدونن دزد ده های اطراف پسر شما ورفیقاشه پس بهتره تا بدتر از این نشده با پای خودش بیاد و اعتراف کنه چون جلوی این مردم مال باخته رو ما نمیتونیم بگیریم،اینا فقط چندتا از
اون مردمم و بقیه هنوز خبردار نشدن... مامورا رفتن اما قبلش هر کاری کردن مردم دست از جست و جو برنداشتن حتی چندتاییشون توی طویله گوسفند هارو بالا پایین میکردن توی پشماشون دنبال ردی از گوسفندهای خودشون میگشتن....تازه داشتم معنی کارهای عوض رومیفهمیدم...
چقدر سرم توی برف بود که هیچی متوجه نشدم؟اما من حتی توی این چهار پنج سالی که توی این خونه زندگی کردم برای لحظه ای نتونستم تنها بیرون بزنم یا دو کلوم حرف باکسی بزنم وگرنه خاله خون به پا میکرد....
.مردم خسته از جست و جو دست کشیدن،وقتی حمله کردن به خونه چشماشون پر از امید بود وحالا که دستشون به جایی بند نبود وهیچی پیدا نکردن با شونه های افتاده بیرون زدن.....
تموم این مردم کسایی بودن که صبح تا غروب زیر آفتاب گله میبردن صحرا،صورتاشون آفتاب سوخته بود ودستاشو پینه بسته...
والله درد بود حتی آب خونه این افراد رو خوردن اما عوض چطور تونسته بود؟؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_بیستم
نرگس در حالی که به سمت در میرفت گفت: خود دانی ،پس جوابت منفیه ؟؟
انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه ،باهام حرف بزنه ،قانعم کنه که برادرش خوبه و ازدواج با اون به صلاحمه ،ولی خیلی عادی از این موضوع رد شد ..
_با کمال احترام جوابم منفیه..
برگشت نگاه مهربانی به سپیده که با عروسکش حرف میزد کرد:
_ ازتون خواهش میکنم آدرس منو به هیشکی ندین ،حتی مادرتون..
_ باشه هرجور مایلی ..
خداحافظی کرد و رفت.. بعد از رفتنش اومدم خونه و با خوشحالی پاکتو برداشتم.. آخه واقعاً هیچ پولی در بساط نداشتم ..حقوق یک سال من داخل پاکت بود، خانم مهندس هیچ وقت این کارو نمیکرد، مطمئنم کار خود نرگسه ،نمیدونم چه بلایی تو زندگیش به سرش اومده که اینجور افسرده و ناراحت و گوشه گیره ،ولی حیف این دختر و حیف این دل مهربونش،کاش منم برای شادی اون میتونستم کاری بکنم ...
با سپسده به بازار محلی رفتیم، خریدامو توی دوتا زنبیل بزرگ گذاشتیم و همراه سپیده به خونه برگشتیم که با دیدن کسی که پشت در بود با تعجب جلو رفتم و سلام دادم....
یک زن جوان تقریبا هم سن خودم پشت در بود، کنارش یک پسر بچه هم بود که با خجالت به سپیده نگاه میکرد..
خانومه لباس محلی شمالی پوشیده بود و بسیار زیبا و خوشرو بود ...
_سلام کاری داشتین ؟؟
_سلام عزیزم خوبی؟؟
_ ممنونم ببخشید کاری داشتین من صاحب این خونه هستم...
اومد جلو و باهام درس داد:
_ خوبی؟راستش ما خیلی وقته همسایهایم، نگاه کنین من تو اون خونه زندگی میکنم و با دستش خونهای که دورتر از خونه من بود رو نشون داد..
و دوباره ادامه داد:
_خیلی وقته متوجه شدم این خونه روخریدن و کسی توش زندگی میکنه،
چند بارم اومدم درتونو زدم ولی باز نکردین، فکر کنم منزل نبودین ،چون لامپاتونم شبا روشن نمیشد...
_ بله من چند ماهی جایی بودم بفرمایین تو... جلو رفتم در رو باز کردم و تعارف کردم ،اون هم بدون تعارف داخل اومد..
با اینکه لباس محلی شمالی پوشیده بود، ولی لهجهاش اصلاً به شمالیا نمیخورد
_ بفرمایید..
_ممنون نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دیگه دلم طاقت نیاورد ،چند وقتیه میبینم تو خونه هستین ..
و بعد کمی خم شد و به پسرش گفت:
_ عزیزم ببین چه دختر خوشگلی هستش
برو باهاش بازی کن و پسرش با خجالت یک قدم جلو اومد..
سپیده لبخندی زد و این باب آشنایی این دو بچه شد، با هم به دیدن غازها که سر و صدا میکردند رفتند ...
_ببخشید خودمو معرفی نکردم،من مریم هستم..
_ من هم سعیده هستم ،بشینید ..
میخواستم براش چای دم کنم که گفت:
_ تو رو خدا زحمت نکش ، میخواستم صحبت کنیم، نگی چه همسایهای فضولی دارما، من خیلی وقته اینجام...
اینجا قبلاً خونه ننه زیبا بود، نوههاش به زور بردنش تهران و اینجارم فروختن ...
ببخشید که سوال میکنم همسرتون نیستند؟
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم، نمیدونستم چی جواب بدم، از طرفی دوست داشتم باهاش صحبت کنم،
از طرفی میترسیدم با دونستن اطلاعات من برام دردسر بشه...
_ حدس میزدم شما هم وضعیتتون مثل من باشه، من همسرم فوت شده ..
خودم اهل تهرانم ولی همسرم شمالی بود
خیلی مرد مهربونی بود، بعد فوتش تو شمال موندم نرفتم شهر خودم ...
_منم همسرم فوت کرده..
_ شما هم شمالی نیستین درسته؟؟
_ بله ..
_همسایه باید از همسایه خبر داشته باشه، متوجه شدم شما مثل من تنهایی
اومدم بگم ما دوست خوبی برای هم میشیم، اگه کمکی چیزی احتیاج داشتی حتماً بهم خبر بده ،فردا بعد از ظهرم بیا خونمون بیشتر با هم آشنا بشیم، این طرفها خونه کمه باید بیشتر همدیگر رو ببینیم ..
با این حرفش مهرش به دلم نشست با خوشحالی گفتم :_چشم فردا حتماً میام من از خدامه یک دوست داشته باشم، شبیه معجزه بود دوستی پیدا کردم که زندگیمو زیر و رو کرد...
هیچ وقت فکر نمیکردم وجود یک دوست توی زندگی چقدر تاثیر داشته باشه ،باید دعا کنیم خدا همیشه سر راهمون کسایی رو قرار بده که مثل مریم باعث آرامش باشن، باعث پیشرفتت بشن و برات دلگرمی باشن، نه اینکه باعث استرس اضطراب و نگرانیت بشن، حالا که گلنار ازدواج کرده بود و باید به یک شهر دیگه میرفت وجود مریم شبیه فرستادهای از طرف خدا بود تا من امید به زندگی داشته باشم ،انگیزه داشته باشم و سنگ صبوری برای روزهای آیندهام....
کمی با هم خوش و بش کردیم و در همین حال سپیده با پسر مریم که اسمش علی بود دوست شد،دوستی که تا به امروز ادامه داشت..
مریم کمی نشست و بعد گفت تا هوا تاریک نشده بهتره برگرده خونهاش،
چون کسی نیست که از گاو وگوسفندهاش نگهداری کنه..
اون شب انگار که همدمی داشته باشم
با خیال راحتتری خوابیدم ،فکر نرگس، امیر ارسلان،خانم مهندس و هر چیزی که باعث اضطرابم بود از ذهنم رفته بود...
من ساعت ۵ صبح بیدار میشدم و تا تقریبا ۷هشت کارهای خونه رو انجام میدادم،به مرغ و جوجهها دونه میدادم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستم
نوازشش کردم و گفتم :دوستیمون سر جاش میمونه مگه نه؟ تو هم از اون دختره تـرسیدی؟یکم دیگه با اون اسب سفید حرف زدم و رفتم تو اتاق ...سکینه خانم برای شام اومد خبرم کنه اما نرفتم. حوصله ی دیدن شیرین و مادرش رو نداشتم...کمی که گذشت سکینه با یه سینی غذابرگشت و گفت :ارباب گفتن تا وقتی که فرهاد خان برمیگردن اگه اونجا راحت نیستین میتونین تو اتاقتون غذا بخورین...
این حرف خیلی خوشحالم کرد .اصلا دوست نداشتم با شیرین روبه رو بشم .این مدت نتوسته بودم یه دلِ سیر غذا بخـورم...همش میتـرسیدم بلد نباشم و سر میز یه کار اشتباهی انجام بدم ...بعضی وقتها که دست میبردم چیزی بردارم متوجه پوزخند هاشون میشدم...
سینی رو گذاشتم جلو دستم...به اون مرغی که مدتها بود سر میز فقط بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چطوری یه تـکه ازش جدا کنم نگاه کردم ..آب دهنم راه افتاد... دیگه هیچکس نبود که خجالت بکشم...با دست اون تیکه مرغو برداشتم وشروع کردم به خــوردن!!به اون مرغ زعفرانی گـاز میزدم،خیلـــی خوشمزه بود، همونطوری که تصور کرده بودم چرب و چیلی و خوش طعم...همشو خوردم و لیوان دوغی که پر بود از نعناع هم سر کشیدم...از طرز خوردنم خنده م گرفته بود...یه لحظه تصور کردم سر میز اگر اینجوری غذا میخوردم حتما چهره ی شیرین خیلی تماشایی میشد...با این تصورات مثل دیوونه ها شروع کردم با خودم خندیدن ...به دیوار تکیه دادم...
یه آخیشی گفتم و خداروشکر کردم .
اینکه سالها اینجور چیزی ندیده باشی و نخورده باشی خوردنش خیلی لـذت بخشه...با پارچی که گوشه اتاق مخصوصِ شستن دست و صورت بود،دستامو شستم... سکینه برای بردن سینی برگشت قبل از رفتنش گفت :خانم کوچیک اگه یه وقت کاری داشتید حتما به من بگید...فرهاد خان قبل رفتن بهم انعام دادو گفت خیلی حواسم بهتون باشه وهر کاری داشتید براتون انجام بدم...
سکینه که اینجوری گفت گل از گلم شکفت...اینکه من برای فرهاد خان مهم بودم حس خوبی بهم میداد...
سکینه قبل اینکه از در بره بیرون صداشو آروم کرد و گفت :معلومه آقا خیلی دوستون داره خانم ...تا حالا پیش نیومده نگران کسی باشه وبعد لبخندی پراز شیـطنت زد و با سینی که زده بود زیر بغلش از اتاق رفت بیرون...لبخندی زدم و زیر لـب گفتم دوست داشتن کجا بود سکینه،آقا فقط دلش برای من میسوزه .کاش همه ی اینا واقعیت بود،اما حیف... بازم دستش درد نکنه که اینجوری به فکر کسی بود که هیچ نسبتی باهاش نداشت ،این کارها بخاطر دل بزرگش بود ...با بی حوصلگی روی تخت نشستم ...به جای خالی فرهاد خان نگاه کردم...با اینکه همیشه پشت به من و رو به دیوار میخوابید اما همین که تو این اتاق بود احساس امنیت میکردم...
چراغو خاموش کردم همه جا تاریک بود ،پتو رو کشیدم دور خودم و چشاموبستم.باید عادت میکردم .از همین الان به نبود فرهاد خان عادت میکردم بهتر بود...تا دیر وقت بی خواب بودم و کم کم چشمام سنگین شد!!!
چند روز به همین روال گذشت ...
سعی میکردم کمتر برم بیرون ..هر دفعه که از اتاق میومدم بیرون شیرین سر راهم سبز میشد و شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و مسخره کردن...
بیشتر کنار پنجره مینشستم و بیرون رو نگاه میکردم...
توی اتاق روبه حیاط نشسته بودم که
در اتاق زده شد و سکینه گفت :خانم بزرگ امر کردن برید اتاقشون ..باهاتون کار داره...
یکم خودمو مرتب کردم و نگاهی به خودم انداختم چهره م خوب بود ...رفتم سمت اتاق خانم بزرگ یعنی باهام چکارداشت؟کمی دلشوره گرفتم...با زدن در و تعارف کردن خانم بزرگ وارد اتاق شدم ..
خانم بزرگ نشسته بود و معلوم بود منتظرمه...
+بیا تو دخترم،بیا یکم دلت وا شه خسته نشدی تو اون اتاق؟
-جایی ندارم برم خانم،مجبورم تو اتاق بمونم اینجوری کمتر شیرین و مادرش رو میبینم..
با فاصله کمی از خانم بزرگ نشستم...
به پشتی آبی رنگ تکیه دادوگفت :میدونم شیرین اذیتت میکنه بعضی روزها اتفاقی صداش رو شنیدم که بی دلیل بهت گیر میداد...
صداش رو آرومتر کرد وگفت :از همون اول خودش و مادرش زیاد از من خوششون نمیومد.خیلی سعی کردن با کارهاشون منو تو چشم ارباب بد کنن ولی شانس آوردم ارباب میدونست چی غلطه چی درست و حرفشون رو جدی نمیگرفت...
بعدها که دیدن نمیتون کاری بکنن از بدیهاشون دست کشیدن و یجوری میخواستن فرهاد خان رو بدست بیارن...
وقتی اون شب تو دوش به دوش فرهاد خان اومدی تو عمارت دیگه حـساب کار اومد دستشون ...الانم هر کاری میکنن که تو رو از این عمارت بیرون کنن ..ولی من دلم روشنه فرهاد خان مثل پدرش میدونه چی درسته و چی غلط...
خب دخترم گفتم بیای اینجا یکم با هم حرف بزنیم...ببینم اصلا تو کی هستی؟
از کجا با فرهاد خان آشنا شدی؟...
من تو کار پسرم دخالت نمیکنم!
الانم اگه دارم این سوالها رو میپرسم یکم کنجکاو شدم...بهم حق بده بخواب بدونم عروسم کیه واز کجا اومده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_بیستم
تو این مدتی که اونجا بودم نشده بود حرف خان دوتا بشه،حالا که گفته بود پنج روز بمون و بعد خودم میام دنبالت،حتما چیزی شده که با عجله غلام رو فرستاده دنبالم... از خانواده ام خداحافظی کردم و سوار گاری شدم ،غلام رو قسم دادم راست بگه و بگه که حال ارسلان خان خوبه..غلام قسم خورد ارسلان خان در سلامت کامل هستن و هیج اتفاقی نیوفتاده،فقط فکر کنم خان ننه از این همه غیبت شما شاکی شده و ارسلان خان رو مجبور به برگردوندن شما کرده،خیالم راحت شد و خودم رو برای تیکه ها و حرفهای خان ننه آماده کردم ...
همین که غلام گفت ارسلان خان سالمه برام کافی بود، چون من به جز اون پناهی نداشتم و اگه بلائی سرش میومد من از چشم بقیه یه زن بیوه بودم و باید برمی گشتم خونه پدرم ،علاوه بر فقر و نداری باید حرفها و متلک های بقیه مخصوصا ننه بلقیس رو هم به جون میخریدم
رسیدیم جلوی در عمارت در رو باز کردن و رفتیم تو ، پا تو سالن که گذاشتم انگار کسی خونه نبود خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، رفتم سمت اتاق خان ننه در زدم کسی جواب نداد،خواستم برم پیش زری ولی پشیمون شدم و گفتم برم تو اتاق خودم و تا اومدن ارسلان و بقیه قالیمو ببافم ، از پله ها رفتم بالا ،از چیزی که میدیم هاج و واج ایستاده بودم و به وسایل و رختخوابم که پرت شده بود وسط سالن زل زده بودم که صدای خان ننه منو به خودم آورد، گفت به به چه عجب تشریف آوردی..سلام کردم و گفتم اینجا چه خبره؟خدایی نکرده ساسی ،موشی یا جک و جونوری چیزی رفته توی اتاق و به رختخواب ها زده؟؟ ننه کم کم داشت با عصبانیت و خشمی که کاملا از صورتش معلوم بود بهم نزدیک میشد، گفت آره ماری که تو آستینمون پرورش میدادیم تو این اتاق بود... گفتم مار؟ جواب داد مار که نه گرگ تو لباس میش..
آروم گفتم نمیفهمم چی میگید،همینو که گفتم یهو با عصاش افتاد به جونم ، رباب ودختراش اسما و سمانه از اتاق اومده بودن بیرون و زری هم با صدای فریادهای خان ننه و گریه های من اومد بالا، منو که تو اون حال دید گفت چی شده ننه؟؟
گفت میخواستی چی بشه ،من چند وقته به این شک کرده بودم که چه بلائی سر ارسلان من آورده که به خاطر این نیم وجب بچه تو روی من وایمیسته،نگو خانم کار خودش رو خوب بلده و تا جایی که تونسته از طریق اون ننش ،حسابی برای پسرم دعا نوشته و چیز خورش کرده ،بعد یه عالمه ورق کاغذ که به خط قرآنی بود و کلمه های عربی رو پرت کرد رو صورتم و گفت حالا کارت به جایی رسیده که میخوای منو و رباب و بچه هاش رو از چشم ارسلان با جادو و جنبل بندازی اره؟ننه میزد و من از همه جا بی خبر فقط گریه میکردمو ناله، و اظهار بی اطلاعی، ولی مگه ننه گوش شنوا داشت،کاملا خودش رو زده بود به کری و حسابی عصا رو روی سر و صورت من فرود میاورد، زری اومد جلو دست خان ننه رو بگیره که رباب گفت بیچاره خدیجه ی مادر مرده میگفت این ماهور کارش دعاست و با این کارا بابا رو مجبور به بی احترامی و حرمت شکنی نسبت به خان ننه ی بیچاره میکنه ولی ما باور نمیکردیم...
با این حرفها بیشتر خان ننه رو تحریک میکرد طوری که زری هم جلودارش نبود و نمیتونست کنترلش کنه، هر چقدر قسم میخوردم که من نمیدونم خان ننه عصبی تر میشد و بهم توهین میکرد و در آخرم گفت: فکر نکن گناهت فقط دعاست،از توی بالشت یه عالمه پول هم پیدا کردم که معلوم میشه این مدت دستت هم کج بوده و از ارسلان خان دزدی هم میکردی، وقتی کلمه ی دزدی رو شنیدم عاجزانه به زری نگاه کردم و همه ی صدام رو جمع کردم توی گلویم و فریاد زدم من دزد نیستم ،آخه چرا می خوابید برای منپاپوش درست کنید؟چرا انقدر از من بدتون میاد ؟
خان ننه گفت نمیخواد کولی بازی در بیاری خودم تکلیفت رو روشن میکنم ،اومد نزدیکتر و یه سیلی محکم خوابوند توی گوشم و گفت بخدا اگه ارسلان از این موضوع بویی ببره من میدونم و تو ،زنده ات نمیزارم..
زری گفت هر کس ماهور رو با این سر و وضع ببینه میفهمه کتک خورده..خان ننه گفت ارسلان که نمی دونه این جادوگر برگشته به غلامم میگم چیزی بهش نگه دوروز میندازمش تو زیر زمین تا از این ریخت و قیافه در بیاد، تا به موقعش ذات کثیفش رو برای همه رو کنم ،من از بچگی از زیر زمین و تاریکی میترسیدم و همیشه فکر میکردم تو زیر زمین از ما بهترون با دست و پاهای پشمی وجود داره،از ترس افتادم به دست و پای خان ننه و بهش گفتم تو رو خدا این کارو نکن بزار برم تو اتاق خودم درو قفل کن ،قول میدم وقتایی که ارسلان خان خونه هستن پامو بیرون نزارم، دل خان ننه از سنگ بود و نرم شدنی نبود، گفت ساکت شو دختر،بعد موهامو کشید و افسر و اختر
رو صدا زد و گفت ببرید بندازش تو زیر زمین،بهم نگاه کرد و ادامه داد اگه صدات در بیاد میگم همونجا خفت کنن... التماس میکردم و از التماسهای من دل سنگ آب میشد
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_بیستم
قرار بود جاوید و ژانین اواخر ابان بیان ایران ...
خانوم جانم در تدارک یک مهمانی مفصل برای خوشامد گویی بود...
ضمن اینکه همزمان سور و سات عروسی مجللی رو هم مهیا می کرد ،دیگه ورد زبونش اسم ژانین بود و تا جایی که می تونست پزشو به فامیل و در و همسایه میداد ...
خانوم جان بقدری خوشحال بود که حتی خبر بارداری سودابه همسر فرهاد هم خوشیشو بهم نزد...
با ورود جاوید و ژانین روال زندگی ما عوض شد، هر روز خانه پر از مهمان و رفت و آمد بود و البته برای منو علی بهتر شده بود چون کرمعلی بواسطه کار و شلوغی خانه ظهر ها نمی رسید بیاد دنبال من و من باید مثل سابق پیاده میامدم که دیگه خوش خوشانم بود... با علی قدم میزدیم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم...
در عروسی مجلل جاوید عمه خاتون و تازه عروس باردارشونم شرکت کرده بودن ...
مطمئن بودم عمه خاتون بخاطر شمِّ فضولیش شرکت کرده ،تا ژانین یا بقول فامیل عروس فرنگی جاویدو ببینن...
ژانین در لباس عروس مثل ماه شب چهارده می درخشید.. جالب بود که برعکس دختران ایرانی خیلی ریکس بود و از اول تا آخر مجلس لبخند میزد ،طفلک با اینکه زبان فارسی بلد نبود اما تا جاییکه میتونست در جواب تبریکات بقیه لبخند میزد...
خانواده عمه خاتون که وارد شدن ،ژانین ناگهان با لبخند و مهربانی به سمت فرهاد رفت و کلی به فرهاد بابت ازدواجش و به زودی پدرشدنش تبریک گفت... آخه همانطور که قبلا اشاره کردم فرهاد مدتی در پاریس با برادران من همخونه بود و به همین خاطر آشنایی و صمیمیتی بین اون و ژانین بود...
اما همین حرکت کافی بود تا سودابه اخم هاشو در هم بکشه و تا آخر مجلس بغ کرده، گوشه مجلس بشینه...عمه خاتون هم از فرصت استفاده کرده بود و می گفت :
دخترها بی حیا شدن ... دختره ی فرنگی... فکر کرده که چی...کاش قبل از اجرای مراسم عروسی یکم ادب و نزاکت و رفتار درست در خور خانواده یادش میدادن که اینجا رو با خونه پدریش و فرهادو با برادرش اشتباه نگیره... عمه خاتون همین طور تا آخر مجلس نطق می کرد اما کسی هم توجه نمی کرد...
خانوم جان که حسابی از رفتار عمه خاتون کلافه شده بود بلاخره دست به دامن پدرش شد ...
عمه خاتون هرچقدر هم که حراف بود اما روی حرف صفی الله خان حرف نمیاورد و صفی الله خان بلاخره موفق شد جلوی دهان عمه خاتونو بگیره...
از حاشیه ها بگذریم عروسی خوب و به قاعده ای بود و به همه خیلی خوش گذشت...
مخصوصا به خود عروس و داماد ...
بعد از عروسی جاوید و ژانین خیلی غیر منتظره اعلام کردند که تصمیم گرفتن برای زندگی ایران بمونن...
فقط یک سفر میرن پاریس تا کارهاشونو سرو سامون بدن و برگردن،یادمه خانوم جانم بقدری خوشحال شد که فورا کرمعلیو فرستاد تا شیرینی بخره و تو محله پخش کنه...
خانوم جانم زن با سیاستی بود همون اول از جاوید و ژانین خواست تا خانه ای با سلیقه خودشون در محله ای خوب پیدا کنند و بعنوان هدیه ازدواج براشون بخرن ...چرا که اعتقاد داشت زندگی با عروس در یک خانه مشکلات بزرگی در آینده پیش میاره و ممکن است نهایتا منجر به بی حرمتی بشه و یا خدشه ای بین روابط مادر و فرزندی ایجاد کنه.. پس چه بهتر همین ابتدای کار بنای درست گذاشته بشه تا بعدها پشیمونی به بار نیاد ...
عید اون سال دوباره زمزمه یه خواستگار جدید بلند شد اینبار هم از خاندان مادری ام بود ... دوباره همه راضی بودن و کسی به نظر من اهمیت نمیداد .. وقتی دیدم قضیه چقدر جدیه بناچار دست به دامان برادرم جاوید شدم...
جاوید که خودش با زن مورد علاقش ازدواج کرده بود ،با روی باز به حرف های دلم گوش سپرد ... آخر خنده ای برادرانه کرد و گفت:
_ای ای جهان خانوم تو کی اینقدر بزرگ شدی که عاشقی کنی... اون دختر سرتق و یکدنده ... دشمن جنس مذکر ...چه طور اینطور دلداده شدی...
صورتم گل انداخته بود از شرم اروم گفتم: نمی دونم چی شد داداش...
اینقدر مظلومانه گفتم داداش که جاوید خندش گرفت و گفت :_آبجی خانوم اول اجازه بدید با این شاه داماد حضورا صحبت کنم بعد ...نگران خواستگارتم نباش اون با من ...
اینقدر قرص و محکم صحبت کرد که خیالم از بابت خواستگار راحت شد ..فقط یکم نگران دیدار جاوید و علیو بودم ...
چند روز به سالگرد فوت مادربزرگ علی بود علی حسابی درگیر کارهای مراسم بود، ترجیح دادم دیدارش با جاوید برای وقتی باشه که اونم سرش خلوت بشه و با خیال راحت با هم دیدار کنن...
گاهی دلشوره می گرفتم که نکنه جاوید از علی خوشش نیاد گاهی به خودم امیدواری میدادم که حتما خوشش میاد علی جوون خوب و برازنده ای بود ...
جاوید و ژانین هر دو با سفارش پدربزرگم در یک بیمارستان خوب مشغول به کار شده بودن...موضوع دیدار با جاوید رو به علی گفتم اونم با روی باز استقبال کرد ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_بیستم
اسد خندید و گفت چشم...شب بعد باشگاه میام دنبالتون. جواب دادم؛ پس شام منتظرتیم..
وسایلم را جمع کردم، شیما لباشو برچیده بود و ناراحت بود از اینکه داریم میریم خونمون. باهاش صحبت کردم و گفتم از این به بعد آخر هفتهها میایم تا بیشتر شاهانو ببینه.
بالاخره اسد اومد، بعد از یه خداحافظی طولانی شیما با شاهانی که فقط به آسمون خیره شده بود ،بالاخره اومدیم خونه خودمون و فرصت کردیم که با هم خلوت کنیم....
بچه رو کنار خودم خوابوندم، اسد نگاهی به ما انداخت و گفت؛ شب بخير من میرم رو کاناپه بخوابم..
اخم مصنوعی کردم و گفتم بیا سر جات بخواب... اسد خندید و اومد چراغو خاموش کرد و برای اولین بار جمع سه نفرمون توی اتاق خوابیدیم.
این روزا سخت مشغول بزرگ کردن دردونه پسرم بودم، شاهان پسر قشنگم که جونم به جونش بسته بود.. تموم عشق و علاقه مادریم و خرجش میکردم... اوضاع زندگیمون رو به راه شده بود و شاهان پنج ماهش شده بود...
تنها چیزی که آزارم میداد تلفن های گاه و بیگاه اسد و رفیق بازی هاش بود، چندباری غیر مستقیم با مامان عطی صحبت کردم و به بدترین نحو جبهه گرفته بود که زن باید صبور و بساز باشه... تو چیزیت تو این زندگی کم نیست. خدا بهت پسر داده، خونه داری، ماشین داری، بشین زندگیتو کن..
شب یلدا شده بود، شاهان تو تپلی ترین حالت ممکن قرار داشت، کراوات هندونهای رنگش رو براش زدم و به صورت قشنگش خیره شدم... لپای چاقش حسابی گل انداخته بود ، چشم و ابرو و مژه های پر مشکیش به خودم رفته بود.بوسه ای به صورتش زدم و منتظر شدم تا اسد بیاد بریم خونه مامان عطی!!!
هوا تاریک شده بود، میدونستم امشبم دست از سر باشگاه برنمیداره... نخواستم اوقات خودمو تلخ کنم، تو آینه نگاهی به پیراهن مخمل قرمز رنگم انداختم.. موهای مشکی بافته شدمو با کش سبز رنگی بستم... رژ قرمزمو پررنگ تر کردم.
شاهان خودش رو دوباره خیس کرده بود و نق میزد... نفس حبس شدمو بیرون دادم و دوباره عوضش کردم.
بعد از تموم شدن کارم، نگاهی به ساعت انداختم از هفت گذشته بود. با اسد تماس گرفتم گوشیش خاموش بود.
آخرین بار، بعد نهار بهش گفتم شب زودتر بیاد و دیگه ازش خبری نداشتم. شارژرش رو با خودش برده بود، تعجب کردم که چرا خاموشه گوشیش؟
کمی صبر کردم تا بلکه خودش بیاد. دلم شور افتاد میدونستم یه اتفاقی افتاده.
اینبار شماره آقا سهراب و گرفتم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد، بهش گفتم؛ اگه میشه بدون اینکه کسی رو نگران کنه بره دم مغازه و باشگاه خبراز اسد بگیره.
کلافه حدودا یک ساعتی رو منتظر موندم، سهراب تماس گرفت و گفت دم خونهست..
در و باز کردم، سهراب داخل اومد، با استرس گفتم سلام آقا سهراب چی شد؟
سهراب نگاه خیره اش روی صورت آرایش کردهام موند، معذب شدم و کمی خودم رو جمع و جور کردم.
سهراب مکثی کرد و گفت؛ از رفیقاش پرس و جو کردم گفتن امروز مأمورا ریختن تو مغازه، مثل اینکه قبلش یکی بهش خبر داده و اونم فرار کرده...
چنگی به صورتم کشیدم و گفتم؛ فرار؟ آخه برای چی؟
سهراب نگام کرد و گفت ؛ یعنی نمیدونی؟!
جدی گفتم: چی رو نمیدونم آقا سهراب؟
سهراب اومد روی مبل نشست گفت؛ یه لیوان آب خنک برام میاری؟
تو این وضعیت آب خوردنش چی بود دیگه... همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: آقا سهراب جون به لبم کردی مامور چرا؟
سهراب خودش رو جمع و جور کرد و گفت؛ شکیبا، یعنی تو نمیدونی اسد تو این مدت کم چطوری تونسته اونهمه قرض رو پرداخت کنه و زندگیتون رو بندازه رو روال؟
درمونده گفتم؛ نمیدونم که دارم ازتون میپرسم.
سهراب ادامه داد؛ خانواده اش هم نمیدونن، اما من بیرون شنیدم که خیلی وقته کار خلاف و شروع کرده و نمایشی تو مغازه وایستاده، یه بارم به روش آوردم انکار کرد و گفت حسود و بخیل زیادن و دارن زیرپاشو خالی میکنن.. نمیدونم در هر صورت هرچی که میگفتن درست بوده که الان فلنگ و بسته...
باورم نمیشد، پرسیدم؛ چه خلافی؟ سهراب گفت؛ اینطور که من شنیدم مواد میفروخته، تا حالا رفتار مشکوکی ازش ندیدی؟
شاهان و بغل گرفتم و به پهنای صورتم اشک ریختم، تازه برام دلیل اونهمه تلفناش روشن شده بود.
گفتم؛ چرا.. شب و نیمه شب گوشیش زنگ میخورد و میگفت مشتری ... دوستامن....
سهراب گفت؛ از تو بعید بود که باور کنییعنی میخای باور کنم که نفهمیدی کارش چیه یا برات مهم نبوده؟
اشکامو پاک کردم و گفتم یعنی چی برام مهم نبوده آقا سهراب؟ اسد شوهرمه..
سهراب نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شکیبا... حیف تو نیست که خودتو وقف این زندگی کردی؟
سهراب گفت: همه میدونیم که اسد ظاهر بین و عاشق تیپ و قیافه است...
تو رو هم بخاطر قشنگیات انتخاب کرده، اما اونطور که لیاقتت بود زندگیتو برات ساخت؟
تو الان خوشبختی؟!!
نمیدونم منظورش چی بود اما حس خوبی از حرفاش نداشتم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_بیستم
کمی قرمز شده با دهن کجی گفت آره جون خودت بعد گفت صغری بیگمممم لگن آب رو بیار، بعد صغری بیگم با لگن و آب گرم اومد چون هوا سرد بود گفت خانم جان بچه رو بگیر تو لگن تا آب رو رو پاهاش بریزم، دستش رو زیر آب گرفت گفت وای این آب خیلی گرمه بچه پاهاش سوخته، کمی آب رو سرد کن ...
گفت خانم جان بچه مریض میشه هوا سرده ....
گفت حرف نزن بابا پای بچه سوخته ..
من هیچی حالیم نبود بچه رو با آبی که رو به سردی بود شست... با شستن بچه، فک بچه شروع به لرزیدن کرد، گفتم: عشرت خانم بسه ،بچه سردشه ،اما حالیش نبود، کهنه بزرگ سفیدی به دور بچه پیچیدم ،صغری بیگم گفت سریع بزار قنداقش کنیم بچه مریض میشه اما پا فشاری میکرد و اصرار به بازبودن پای بچه داشت ،اتاقهامون گرم بود اما نه در اون حدی که بچه رو باز بزاره ،بلاخره بچرو قنداق کردیم اما کم کم هوا که تاریک شد بچه سرش داغ شد و گریه هاش بیشتر شد،رضا بخونه اومده بود ..
اونها شام رو خوردن،اما من فقط بچه تو بغلم بود،نمیزاشتم گریه کنه،بعد از شام رضا که به اتاق اومد،گفتم :نمیدونم چرا بچه بیقراره.. گفت: میخواستی از مامان کمک بگیری.
گفتم: رضا بچه ام رو با آب تقریبا سرد شست و من جرأت حرف زدن نداشتم ...
گفت: باشه اگر بیقراری کرد می بریمش پیش حکیم !
گفتم من چطور می تونم بچرو پیش حکیم ببرم در حالی که مادرت مانع میشه ..
گفت بدون اینکه اون بفهمه میریم …شب سرد تر شد و هوا تاریک تاریک!!!سکوتی خونه رو در بر گرفته بود و دیگه علی اکبر گریه نمیکرد تبش بالا رفت ،بی حال افتاده بود، من بیدار بودم ،هنوز روستای ما برق نداشت،چراغ گردسوز روشن بود،یهو دیدم بچه تکانهای ریز ریزی میخوره،چشماش به طاق افتاد و من فریاد زدم، یا خدا بچه ام ازدست رفت...
رضا گفت فریاد نزن الان بچه رو به حکیم میرسونم ،حالا نه وسیله داشتیم، نه راه هموار بود، تمام ده ما خاکی بود و بخاطر اینکه بارون زده بود، همه جا گِل بود ...
صغری بیگم یک چکمه پلاستیکی مشکی داشت که هروقت حیاط رو میشست اونو پاش میکرد،بسرعت بچه رو لای پتو پیچیدم، چکمه های صغری بیگم رو پام کردم، رضا بچرو از بغلم بیرون کشید و با سرعت بسمت خانه حکیم براه افتاد،منهم بدنبال رضا می دویدم،نم نم بارون میزد، همش خدارو صدا میزدم و به امام ها قسمش میدادم که بچه ام رو بمن برگردونه.. رضا قدمهاش رو تندتر کرد و من ناگهان پاهام تو گِل فرو رفت ومحکم به زمین خوردم، تمام لباسهام گِلی شده بودن، بلند شدم، سردم شده بود اما به راهم ادامه دادم، رضا بسرعت بسمت خونه حکیم میرفت بلاخره به خانه حکیم رسیدیم.. رضا ضربه به در میزد اما حکیم در رو باز نمیکرد، من رضا رو به کنار هُل دادم ،خودم به در لگد میزدم، وقتی دیدم در باز نمیشه بسمت رضا رفتم پتوی بچه رو کنار زدم و صورتم رو به دماغ بچه چسبوندم،صورتم داغ شد، هنوز نفس میکشید دوباره بسمت در حیاط رفتم، محکم به در میکوبیدم،بلاخره صدای ضعیفی از دور گفت اوهههه چه خبره بابا اومدم در رو شکستی بعد در باز شد..
گفتم حکیم باشی به فریادم برس بچه ام !!!! چشماش یه جوری شد و انگار بی حال شد ..
حکیم گفت بیاید تو اتاق !!و موقع رفتن من تند تند اتفاقاتی رو که افتاده بود رو برای حکیم تعریف میکردم، حکیم سرش رو تکون داد بچه رو وسط اتاق گذاشتم ،حکیم بچرو نگاه کرد و بعداز معاینه گفت فکر کنم بچه سینه پهلو کرده همون ذات الریه،بعد گفت: قنداق رو باز کن باسن بچه رو تو دستش گرفت و فشار ریزی به ته بچه داد ،بعد گفت نفسش بالا آمده،تب هم قطع میشه نگران نباش ،دارویی درست کردو در گلوی بچه ریخت و گفت کم کم تبش پایین میاد وقتی بهتر شد بعد برید...
رضا گفت: ماهمینجا میمونیم تا حال بچه بهتر بشه ..تا دم صبح اونجا بودیم بلاخره بچه تبش پایین اومد، حکیم در بین حرفهاش بمن گفت خدا رحم کنه تو عروس کل حسینی ؟ اون زنش زبانزد عام و خاصه چطور تونستی کنارش دوام بیاری ؟
رضا گفت مادرم زن بدی نیست ،گاهی تند میشه .
اما حکیم گفت پسرم زنت رو نجات بده و از اون خونه ببر تا بهتون لطمه نزده ..
من همونجا بخودم گفتم خدایا همه این زن رو شناختن الا حاج محمد کد خدا...
چشمام از خستگی و خواب بالا نمیرفت با داروهای حکیم تب بچه قطع شد ونزدیک طلوع آفتاب به خونمون برگشتیم... در بین راه به رضا گفتم رضا منو از دست این زن نجات بده، دیشب هم خدا لطف کرد که بچه سالم موند.
اما رضا میگفت ما نمیتونیم از اون خونه بریم، باید پولی داشته باشم که از این خونه برم ،اما مطمئن باش اگر هم پدرم بخواد بما پولی بده مادرم نمیزاره چون زن دانا و حسابگری هست، همیشه میخواد مارو تو دست خودش نگهداره و این قانون روستای ما بود...
داشتیم به سمت خونمون میرفتیم که من در بین راه چشمم به پسری افتاد که قیافه اش برام خیلی آشنا بود ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_بیستم
اما حالا چقدر فاصله گرفته بودم از اون آساره،پخته تر شده بودم در گذر زمان....
شب که آقا اومد من توی اتاق بودم ،اما صدای خاله رو میشنیدم که داشت باهاش صحبت میکرد، خاله تا اون وقت شب بیدار بود تا بتونه آقا رو که به خاطر مشغله کاری شبها دیر میاد ببینه...
پشت در بودم که آقا گفت:روی چه حسابی یه بسته شیرینی دستش گرفته اومده در این خونه رو زده؟؟
خاله ناراحت گفت:خونه ای که دختر دم بخت داشته باشه درش زده میشه،هر مادری دنبال یه دختر با اصالت میگرده برای پسرش، ما که نمیتونیم پارچه بزنیم کسی برای دختر اینخونه نیاد.بالاخره ستاره توی جامعه است ومردم هم چشم دارن،این اولی نیست وتا الان خیلی هارو رد کردم ،چون میدیدم که چقدر دوست داره درس بخونه، اما الان سنش هم میطلبه که یه همراه داشته باشه ،درسته که چهره ش بچه گونه میزنه ،اما سنش که به شناسنامه اش نیست والان دیگه باید هجده هم رد کرده باشه...
پشت در اتاق روی زمین نشستم:راست میگفت ومن خیلی سنم بالا رفته، حالا شده بودم نوزده ساله،توی شناسنامه سنم رو تغییر داده بودن، اما خودم که میدونستم هم سن وسال همکلاسی هام نیستم...
آقا محکمتر از قبل گفت:نه،من نمیتونم همچین اجازه ای بدم تا به وقتش،این تصمیم با من نیست ،این دختر اینجا فقط امانته، پس هیچ کدوم از این حرفها بهتره به گوشش نرسه چون توی سن حساسیه نمیخوام حواسش پرت موضوعی بشه که بی اهمیته...
خاله اهی کشید:اما بی اهمیت نیست، یادتون باشه اون دختره وخیلی ها هم اگاه ..ستاره حالا دیگه خانمی شده برای خودش وباتوجه به زیبایی که داره بی شک چشمهای زیادی دنبالشه، از امروز باید به خیلی چیزهای دیگه فکر کنید، به رفت وامدها،به مهمونها و دوست واشنا،یادتون باشه حتی اگه بتونید در این خونه هم ببندید، باز هم ستاره توی دید عام هستش، مخصوصا الان که سیکلش هم گرفته وپا به متوسطه میذاره ،حالا دیگه اونقدر میدرخشه که هرچشمی رومیتونه جذب کنه ،خودتون که بهتر مردها رو میشناسید، من وظیفه خودم
میدونم که این حرفها رو بهتون بزنم، حالا که میگید امانته پس بیشتر مراقبش باشید، واسش وقت بذارید وباهاش بیرون برید اینجوری محکم بار میاد...
با صدای در هال فهمیدم خاله رفت...
روی تخت نشستم وبه حرفهای خاله فکر کردم برای چی گفته بود سن من حساسه؟
اونقدر فکر کردم که صدای شکمم بلند شد...
توی اشپزخونه صندلی رو عقب کشیدم شروع کرد مالیدن پنیر به نون بعد هم نون رو میپیچیدم اما دلم عجیب پر بود از درد که خودمم نمیدونستم برای چیه...
_چرا نخوابیدی؟؟
به سمت در برگشتم وبا دیدن دانیار دستمو روی سینه ام گذاشتم که کنارم نشست:ترسیدی؟
با بالا دادن سرم لبخندی زدم:هم آره هم نه...
دستاشو روی میز گذاشت:شنیدم سیکلتو گرفتی امروز...
مدرکم رو از داخل کشو دراوردم و دستش دادم که با دیدن نمراتم لبخند روی لبش نشست:عالیه یه پیشنهاد دارم البته جوابش با خودت این فقط یه پیشنهاده...
به تکون خوردن لبهاش نگاه کردم که گفت:اگه بخوای میتونی حالا که تعطیلاته بیای وشرکت من کار کنی....
لیوان آبی رو که روی میز بود برداشتم:نمیتونم اخه بارها شنیده ام که به ساواش خان میگفتین کارهای شرکت حساسه،میگفتین کوچکترین خطایی شما واعتبارتون رو زیر سوال میبره...
خنده آرامی کرد ولیوان رو از دستم گرفت وتا آخرین قطره نوشید وگفت:یه مدت به عنوان منشی کار میکنی که میسپرم اول اموزش ببینی ،کار ساده ایه میدونم که موفق میشی دیگه بقیه راه رو خودت باید بری،بقیه راه یعنی بالا کشیدن خودت یعنی الان به عنوان منشی میای وبا نشون دادن جنمت میتونی تا خورد ریاست پیش بری هیچ وقت خودتو دست کم نگیر...
برگه رو آروم توی صورتم زد وبلند شد:بهش فکر کن زود هم بخواب چون اگه راضی باشی از فردا کارت شروع میشه...
من راضی بودم ،چون خودمم از بیکاری ویه جا نشستن بیزار بودم ،خصوصا الان که درسی هم نداشتم برای همین گفتم:قبوله...
با تکون دادن دستش بیرون رفت.خستگی از چشماش میبارید اما مثل همیشه حواسش به همه چی بود، معلوم بود نگران حرفهای خاله است، هرچند که بارها به صورت غیر مستقیم خیلی حرفها زده بود به من...
به لقمه ای که پیچیده بودم نگاه کردم، به سرعت نور قورتش دادم وتوی تخت گرم ونرمم خودمو مهمون خواب کردم....
دانیار عادت داشت صبح زود به شرکت میرفت، ساواش خان همیشه میگفت خروس شرکته...
صبح زود که بیدار شدم من بودم ویه کمد لباس...عمو میرفت بازار هرچی میدید میخرید واسم،خاله بدتر از عمو هم لباس میخرید ،هم پارچه میاورد و برش میزد ،هیچ کدوم هم به حرف من گوش نمیدادن...با کلی کلنجار با خودم بالخره یه بلوز دامن برداشتم...
بلوز سفید با دامن چرم قهوه ای....کمربند دامنم رو بستم و کیفم رو روی دوشم انداختم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گراناز
#قسمت_بیستم
معذب بودم چشمام و بستم،مامان راست میگفت اگه شیرو میفهمید باهوت پدرش نیست ،بدتر سردرگم میشد، حداقل بزارم برای بچم پدری کنه، اگه بقیه میفهمیدن مطمئنا شیرو زنده نمیموند!!
چشمام و باز کردم ،باهوت گفت:خیلی قشنگ شدی!! آهی از عمق قلبش کشید...
من چرا داشتم عذابش میدادم؟باهوت نا امید از من،کلافه چنگی به موهاش زد و گفت من خیلی خستم بیا بریم بخوابیم!!
تا که خواست بلند بشه دستشو گرفتم و غرورم کنار گذاشتم و خواستم با دلش راه بیام به صورتش خیره شدم و گفتم من خوابم نمیاد!!! بیا یه کم حرف بزنیم!
باهوت گفت میرم یه آبی به صورتم میزنم و میام، روی تخت دراز کشیدم ،کنارم دراز کشید، برگشت به سمتم و با چشمای معصوم پرسید گراناز تو ازم متنفری؟؟
ازین سوالش تعجب کردم وگفتم نه ...
دوباره پرسید دوستم داری؟؟انگار براش سخت بود که بپرسه ،اما معصومانه نگام کرد.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛آره دوستت دارم، نمیدونم حرفم راست بود یا دروغ، اما اون نیاز داشت اینو از زنش بشنوه، لبخند بی جونی زد ...
اون خوابید اما یه لحظه چشمای وُمر که میگفت موهات بپوشون کسی جز من نبینه از جلو چشمم محو نمیشد! تا خود صبح خوابم نبرد و فقط اشک ریختم
تا خود صبح خوابم نبرد گریه امونم نمیداد.. فرداش به بهانه شیرو سریع رخت خواب و ترک کردم و بچه رو در آغوش گرفتم ،حالم بد بود حس یه آدم خیانت کار و داشتم، بغض داشت خفه ام میکرد ،هیچ کس منو درک نمیکرد ،وقتی گفتم عاشقم توی دهنم کوبیدن، نزاشتن مثل آدم زندگی کنم، حالام با کوهی از غصه و غم دارم زندگی میکنم،کاش همه اینقدر سخت گیری نمیکردن چشمام ورم کرده بود چای کیسه ای برداشتم و گذاشتم سرد بشه روی چشمام گذاشتم تا پفش بخوابه،سینی صبحانه رو آماده کردم،شیرچایی مخصوص خودم و درست کردم و به اتاقم بردم... باهوت هنوز خواب، بود چون ساعت از ده گذشته بود بیدارش کردم ،با دیدن من روبه روش چشماشو مالید و گفت :پیشمی؟ خواب نبودم ؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:نه عزیزم خواب نبودی، پاشو ببین برات صبحانه درست کردم همراه شیرچایی مخصوص!!
باهوت دست و صورتشو شست و اومد کنارم روی زمین نشست لقمه گرفتم و دستش دادم، از اینهمه تغییر رفتار من بهت زده بود، اما حرفی نزد ،سه روز عمارت پدرم بودیم و بعدش باهوت گفت کار مهمی داره و باید بره ،منو برد عمارت عمو و ازم خداحافظی کرد و رفت!!
از رفتنش ترس داشتم، میترسیدم بره و دیگه نیاد ..گوشیشم خاموش بود و یا مدام در دسترس نبود ...یک هفته ای که نبود تمام غم عالم توی دلم ریشه زده بود،از خواب و خوراک افتاده بودم ،باهوت یه زنگم نمیزد، قلبم بی قرارش بود ،بلاخره اومد وقتی دیدمش که صحیح و سالمه بغضم ترکید، گفتم چرا یه زنگ نزدی ؟از حالت با خبر بشم فکر نمیکردی نگرانت میشم؟؟؟
گفت :کارم طوریه که باید گوشیم خاموش باشه،نگران نباش اگه آسمون به زمین هم بیاد من خودم میرسونم پیش شما...
بعد یه دوش ربع ساعته شیرو رو بغل کرد
و بوسید، دیدم داره باهاش حرف میزنه ،
اون فسقلی هم خیره به صورت باهوت شده...
لبخندی زدم، همه چیز خوب تا اینکه
شیرو چهار ماهه شده بود، منو خیرنسا و دو تا هووهاش کنار هم نشسته بودیم که شابان خوشحال و خندون اومد پیشمون دست مادرش و بوسید و گفت :مادر ،پدر کجاست یه خبر خوب دارم ...
خیرنسا خندید و گفت: نکنه زنت حامله است؟
شابان برگه سونوگرافی نشونمون داد و گفت: مهتاب (زن دومش) رو سفیدم کرده بچش پسره!!
همهمون ذوق کردیم ،مادر شابان رفت عروسش و آور،د دختر کم سن و سالی بود ،ما همه بهش تبریک گفتیم..
عمو روی موهاش بوسید و چندین برابر عزیز تر از قبل شده بود!
زرناز هیچ عکسالعملی بدی نشون نداد، چهره اش عادی بود، منم با خودم گفتم:خدا رو شکر سر عقل اومده، اما چند روزی گذشت ،بعد سر و صدای دوتا زنهای شابان بلند شد،ایندفعه مهتاب بود که گریه میکرد و زرناز فحش میداد...
گفتم خدایا یعنی چه خبره؟
وقتی رفتم پیششون،مهتاب یه عالمه مو و ناخن و تیغ نشون همه ی ما داد و گفت:ببینید اینارو آورده برای من جادو کرده..
زرناز میگفت:دروغ میگه،من بیشتر از دو ماهه از خونه بیرون نرفتم،کسی از اقوامم هم اینجا نیست و نیومده،پس اینها کار من نیست!خودش آورده و حالا به شما نشون میده و میخواد منو خراب کنه!
بحث بالا گرفت: مادر شابان طلسم ها رو از مهتاب گرفت و گفت؛زرناز راست میگه، چند ماهه جایی نرفته، تو این شهر غریبه و یه نگاه تندی به من کرد و گفت خودم میفهمم کار کیه و رسوای عالمش میکنم!!!
از نگاهش ترس برم داشت، زن احمق نکنه فکر کرده کار منه!
به خیرنسا قضیه رو گفتم:اونم گفت نگران نباش ،خودم حواسم هست، نمیزارم کارهاشون و به اسم تو بزنن و خودشون و عزیز کنن!
قضیه طلسم و جادو خیلی توی عمارت سرو صدا کرد ،دوتا خواهرای باهوت اومدن و گفتن باید مشخص که کی اینا رو آورده،دشمن کیه؟
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_بیستم
احساس کردم کمرم از وسط نصف شد.چند تا اسب سوار دور مون کرده بودن؛ نگاهم به قیافه ی ترسیده ی صنا افتاد ،مثل بید به خودش میلرزید..
بغض نشست توی گلوم، همه اش تقصیر من بود، نباید عجولانه تصمیم میگرفتم...
کیارش خان رفت سمت صنا، صنا از ترس قدمی عقب برداشت، کیارش خان دوباره به صنا نزدیک شد شلاق توی دستش و بالا برد..
ترسیدم به صنا بزنه.... تندی خودمو رسوندم
بهشون و با عجز نالیدم نزن:_ تو رو خدا صنا مقصر نیست همه اش تقصیر منه من و بزن.
با عصبانیت فریاد زد:هنوز کارم با تو تموم نشده ،یاشار بیا این دختره رو ببر از این به بعد کنیز تو میشه...
یاشار اومد سمت صنا ...
صنا با گریه گفت:آقا تو رو خدا من و نبرین...
افتادم جلو پای کیارش خان تمام غرورمو زیر
پاهام بخاطر خواهرم له کردم با گریه گفتم :
آقا ترو خدا صنا رو از من جدا نکنین؛ بزارین
پیشم باشه خواهش میکنم..
گفت- پس باید به جای خواهرت خودت بری..
گریه ام بند اومد، با تعجب نگاهی به کیارش خان انداختم، پوزخندی زد و ادامه داد :فکر نکن اینجایی که بری راحت می شی، نه روزگارت از اینجا بدتره ..صورتمو پاک کردم از
جام بلند شدم:باشه من میرم ،ولی به صنا کاری نداشته باشین...
- باشه ؛ به جای خواهرت تو رو میفرستم...
بعد رو به یاشار ادامه داد :یاشار اون دختر و سوار اسب کن و ببر ده پدر.
منم این دختر خان و می برم اون یکی ده
چشم کیارش خان بیاسوارشو بریم....
یاشار سوار اسب شد و صنا هم رفت سمت اسب، انگار واقعا پاش در رفته بود ..
رفتم سمتش کمکش کردم سوار اسب شد با گریه دستمو گرفت:ساتین...
دستشو فشردم...
_ مراقب خودت باش خواهری معلوم نیست کی دوباره ببینمت..
یاشار با پاش به بدنه ی اسب زد، اسب تکونی
نگاهم هنوز به اسب بود که لحظه به لحظه ازم دور می شد.... گریه و زاری بسه بیا سوارشو دیرم شده...رفتم سمت اسبی که کیارش خان اضافه اورده بود شدم....
پامو روی زین اسب گذاشتم و خودمو کشیدم بالا و روی اسب درست نشستم ..
اسب اروم شروع به حرکت کردن کرد...
بعد از مسافتی به تپه ای رسیدیم... تا چشم کار میکرد درخت گردو و بادام بود .
با تعجب نگاهی به اطرافم انداختم..
چیه؟ جات خوبه که نمیری پایین؟ زود باش...
از اسب پیاده شدم کیارش خان هم از اسب پیاده شد...
اینجا کجاست من و آوردی؟
قدم به قدم بهم نزدیک شد قدمی به عقب
برداشتم پوزخندی زد:چیه فکر کردی کاری بهت ندارم؟ و به همین زودی بخشیدمت! نه دختر خان من خیلی کینه ام ...
ترسیدم و با چشمایی که ترس توش موج میزد نگاهی به چشماش انداختم، اما چشمای اون یه برقی داشت...
می خوای چیکار کنی ؟
من رو دنبال خودش کشید....
ترس تمام وجودمو گرفته بود میدونستم از این مرد هر کاری بر میاد..
من و همین جور از دنبال خودش میکشید حالا فهمیدم چرا تمام اون اسب سوارا رو با یاشار فرستاد و خودمون تنها موندیم .
رو به روی کلبه کوچیکی ایستاد درش و باز کرد و پرتم کرد توی کلبه، افتادم روی زمین و دست چپم زیر بدنم افتاد و در بدی تو تنم پیچید،با قدم های آروم اومد سمتم، نگاهم به اون چکمه های بلند سوارکاریش بود می ترسیدم ،سرم و بلند کنم وقتی تو دو قدمیم ایستاد سرم و بلند کردم،پوزخندی گوشه لبش نشست،دستی روی لبش کشید.شلاق توی دستشو بالا برد، از ترس چشمامو بستم، میدونستم این شلاق لعنتی چقدر درد داره.
شلاق با صدای بدی روی کمرم اثابت کرد. اونقدر درد داشتم که یه آخ بلند گفتم.
همین یه صدا کافی بود تا عصبی تر بشه ضربه بعدی رو محکم تر زد.
فکر کردی از اشتباهت میگذرم و می بخشمت،نه کوچولو ،من کیارش خان هستم چنان ادبت کنم که دیگه بدون اجازم کاری نکنی.. ضربه هارو پشت سر هم میزد، دیگه تحمل درد نداشتمبا فریاد گفتم: تو رو خدا نزن بسه بسه..
نفس نفس میزد.شلاق رو پرت کرد گوشه کلبه رو دو زانو نشست جلوام ...
با چشمای اشکی نگاهش کردم.کلافه دستی توی موهاش کشید..اگه یکم حرف گوش کن باشی انقدر کتک نمیخوری.
از جاش بلند شد از کلبه رفت بیرون ،جونی برام نمونده بود.
سرمو گذاشتم روی زانوهام قطره های اشک از چشمام سرازیر شدن..
یاد آبتین افتادم، لبخند پر دردی زدم ،حالا اونم نیست تا برام پماد بیاره، دلم برای مهربونیش تنگ شده..
از درد زیاد نمیتونستم بخوابم و مثل مار دور
خودم میپیچیدم، هوای کلبه سرد بود، احساس سرما میکردم ،از گرسنگی زیاد دلم ضعف میرفت،دستمو گذاشتم روی معدم، نمیدونم چقدر گذشته بود در کلبه باز شد، ترسیدم و توی خودم مچاله شدم....
نگاهم به قامت بلند کیارش خان افتاد، توی
دستش چند سیخ کباب بود ،اومد طرفم از ترس بدنمو روی زمین کشیدم.
فهمید ازش ترسیدم گفت:خوبه داری یاد میگیری که به اربابت احترام بزاری..
چیزی نگفتم تا دوباره کتک نخورم...
بیا بخور رفتم شکار، کبک شکار کردم کباب کردم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_بیستم
سیاوش نگاه خیره ای بهم انداخت ، انگار دنبال چیزی باشه .
لبخندی زدم:- ایول عزیز الان به اون دوتا مرغ عاشقم زنگ میزنم بیان . از جام بلند شدم تا گوشیم و از اتاق بیارم . گوشیمو برداشتم و شماره ی هلنارو گرفتم .
+ به دریا خانم .
- سلام هلی ، چطوری ؟؟
شب با سعید بیاین خونه عزیز دور هم باشیم .
+ چه خوب ، تو تنهایی ؟؟؟
- سیاوشم اینجاس .
+ اه مخشو بزن پس ...
_برو بابا دلت خوشه زود بیاین .
_باشه فعلا..
بعد از خداحافظی از هلنا چرخیدم تا از اتاق
برم بیرون که سیاوش و دیدم ...دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود :_از کی اینجایی؟
شونه ای بالا انداخت:خیلی نمیشه میان؟
_آره.....
نگاه خیره ای بهم انداخت:_اونی که بهم پیام میداد تو نبودی مگه نه؟
با تعجب نگاهش کردم ،چطور؟
قدمی به داخلبرداشت ...اون هلنا بود درسته؟؟
هول شدم:_ کی گفته نه من بودم.
_خواهیم فهمید و از اتاق بیرون رفت...
پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی کنار پنجره رو به حیاط نشستم،ذهنم دوباره پرکشید ...غم نشست روی قلبم،کاش اونشب نرفته بودم الان دغدقه آینده ام رو نداشتم...
با صدای عزیز از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم...
_جونم عزیز؟
اشاره ای به سینی برنج کرد
_عزیز....
_بدو دخترم انقد تنبل؟
چهار زانو کنار سینی برنج نشستم،سیاوش گوشیش توی دستش بود و انگار داشت با یه نفر چت میکرد....
_عزیز به سیاوش هم بگو...
_مادر اون خسته اس....
زانومو کوبیدم زمین ،عزیز؟
عزیز چشم غره ای رفت...دیگه چیزی نگفتم
با کمک عزیز قورمه سبزی درست کردم.چای آماده بود،رفتم اتاق آماده شدم، که زنگ درو زدن....لحظه ای استرس بهم دست داد ...خیلی سخته کسی رو که دوست داری در کنار کسی ببینی که عاشقشی...و هر دو برات عزیزن...دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم...
هلنا و سعید وارد سالن شدن و با عزیز روبوسی کردن ،هلنا با دیدنم اومد سمتم :_به دریا خانوم...
_چطوری هلی؟
هلنا گونه ام را بوسید با سعید احوالپرسی کردم..
_عزیزمیرم چایی بیارم...
هلناخندید چیه دریا کدبانوشدی؟
_بودم چشم بصیرت میخواد..
+ اوه اوه
رفتم توی آشپزخونه وتوی لیوانای کمرباریک
دورطلایی عزیزچایی ریختم..
ازاشپزخونه بیرون اومدم همه روی زمین نشسته بودند،لبخند خبیثی زدم خم شدم جلوی هلنا و سعید یهو سیاوش لیوان مدنظرموبرداشت:_عه سیاوش اونو برندار
+ نچ من همینومیخوام...
باشه مال تو ..بقیه هم چایی هاشون و برداشتند....
_عزیزحال عمو اینا رو پرسید
نگاهم به دست حلقه شده سعید بود.... گاهی خیلی سخته حست وپنهان کنی تا رسوا نشی، سرموانداختم پایین که داد سیاوش بلند شد، تموم چایی توی دهنشو پاشید روی ما...دستمو جلوی صورتم گرفتم:_عه سیاوش.
+ سوختم....
چی ریخته بودی توی چاییت؟
هلناخندید:+ ای دریا ، اونو میخواستی به خورد من بدی اره؟؟
نه کی گفته الکی تهمت نزن ...
+اره تو که راست میگی....
عزیز:+بحث نکنین، پاشو پاشو برو سفره رو پهن کن.....
به پشتی تکیه دادم:_من درست کردم، هلنا خانوم باید بقیه کارا رو انجام بده....
_من مهمونم ....
_ پاشو برو...
سعید رو به هلنا کرد و بهش گفت پاشو خانومی، بریم من و تو یه سفره براشون بچینیم عالی و دیدنی،هلنا خوشحال از جاش بلند شد و با سعید به سمت اشپزخونه رفتن ،
با نگاهم دنبالشون کردم...
سیاوش با فاصله کنارم نشست:_غرق نشی...
_ برو باباا ....
_ تو سعید رو دوست داری؟؟
از سوالش جا خوردم:چه تیز بینه !
نگاهی به اطراف کردم، عزیز پای تی وی نشسته بود،گفت: _به من نگاه کن..
سرمو به طرفش چرخوندم گفتم:_ چیشد؟؟
گفت: میدونم سوالمو فهمیدی ولی بازم تکرار
میکنم تو سعید رو دوست داری؟؟؟
سخت بود ریلکس بودن در برابر همچین ادم تیز بینی ... کاملا خونسردانه بهش گفتم:نه
_ تو به سعید پیام میدادی درسته؟؟؟
توی چشاش زوم شدم، دیگه خیلی داشت جلو میرفت خودمو کنترل کردم و گفتم:
_ بازم میگم نه! اینقدر فهم کلمه نه سخت هستش؟!
_از چی میترسی؟؟ چرا به سعید نگفتی که تو بودی بهش پیام میدادی؟! و هلنا نبود!!!
سعی نکن برای من بازی کنی پس جواب سوالمو بده!
_لازم نمیدونم توضیحی بدم.....
_پس قبول داری اون دختر تو بودی و سعید رو دوست داری؟
_ میشه سعی کنی تو کار بقیه فضولی نکنی!!؟
_ من به سعید میگم .....
کاملا جا خوردم، انتظار این کارو ازش نداشتم ،اخمامو توهم کردم و گفتم:
_تو اینکارو نمیکنی ...
دست به سینه شد و یه تای ابروش رو برد بالا و با ژست خاصی گفت: _چرا نباید همچین کاری رو بکنم؟؟؟ داداش من باید بدونه!
_چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت
فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره !
_نوچ نوچ قانع نشدم ...
اوووف این ادم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه، من باید چیکار کنم؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾