eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه……اون درخت هم محل زندگی اوناست…..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید………… بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟؟؟ مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم…. دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه……..همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره…..قدرشو بدونید…… دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم ….بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد …. زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد…..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.،،.، مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه….این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد…..دختر بیچاره ی منو دعا کردند…،. بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟؟؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند….؟؟؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم……چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند…………….؟؟ فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند…… اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد…… بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت…… باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم..،،،.. مامان هم خیلی خوشحال بود…..همه باهم رفتیم خرید عروسی……بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم..،،، کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من…… برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا…..بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم….. چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم….همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند….. بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.،،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید….چیزی لازم ندارید؟؟؟؟ مامان زود وضو رو بهونه کرد و گفت:سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم…… اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم……….، تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،،،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم….. کادو رو گرفتم و تشکر کردم….وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،،،، کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده……. و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود…….بعد از کمی عشق بازی کمال گفت:خداروشکر که بعداز چند سال خوشبخت شدم……چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد……… تا روز جشن اونجا موندیم….باورم نمیشد که من هم‌ خوشبخت شدم……. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ومن با بغض و گریه به شوهرم گفتم خیلی بی وجدانی..چند ساله با بدی خوبیت ساختم. با تمام بدبختی و بی ابرویی پسرت ساختم بعد تو دخترمو میندازی بیرون..حالا دارم برات. کلی بحث و دعوا و نفرین اخر رفتم تو تخت پسرم نا چندساعت برای دخترم گریه کردم. پیام دادم دخترم ببینم کجاست رسیده بود خونه دوستش. باز بخاطر پسرم اجبار به این زندگی کثیف شدم.افسرده شدمو اون لحظه رو توی ذهنم یاداوری میکردم و گریه میکردم کسی نمیتونست درکم کنه که چی میکشم ۲ماه گذشت و نذاشتم پسرش بیاد خونم.نزدیک عید بود.من مشغول شست و شو وتمیز کاری شدم و مشغول. که پسرش باز شروع کرد با پدرش جنگ و دعوا که من تو پارک میخوابم و باید برام خونه بگیری. خونه عمو و عمه هاش میرفت دوش میگرفت.مادرش که واقعا ازش خسته شده بود و من درکش میکردم دیگه از بس پسرش پیش مردم ابروریزی کرده بود کل خانواده تصمیم گرفتن بفرستنش کمپ.شوهرم طبق معمول دل نداشت اما حتی مادر پسرش هم گفت امنیت جانی ندارم این باید بره کمپ.و یک روز که تو خیابون نزدیک خونه عموش با لباس روی کولش غرغرمیکرد و سرصدا از طرف کمپ اومدن بردنش‌ بعد شب شوهرم و زن سابقش براش خرید کردن و لباس دادن.قراربود۳ماه بمونه اما مادرش گفت حداقل۶ماه باشع اون تو بالاخره رفت و شوهرم هرروز میرفت و هی زنگ میزد به کمپ که ببینه چه خبره اونجا روانشناس گفت این مغزش مشکل داره و کلی باید روش کار کرد و ماشروم میکشه قارچ سمی هست به فارسی. عید شد و لحظه سال تحویل شوهرم نه بهمون تبریک گفت نه یه عیدی دست بچه دادتقاص گند کاری پسرشو داشت از ما میگرفت. تلخی هاش برای ما بود.با روی خوش میرفت پیش پسرش و براش خرید میکرد. و پول میداد چقدر روحم خسته بود..جسمم بزور خودشو میکشید.خسته از همه چیز این دنیا. ۳ماه شد۴ماه و بالاخره اول تابستون اومد بیرون از کمپ.پدرش خوشحال رفت دنبالش. قرار شد پیش مادرش بمونه‌.مادرش شوهر نکرده بود هنوز و خانه پدری بود. ۱۰ روز اول خوب بود اخلاق پسرش اما کم کم گیر دادن هاش شروع شد. هیچی دیگه سر نا سازگاری داشت با مادرش و جنگ راه مینداخت و یه شب دیدم همراه شوهرم اومد خونه..اعصابم خورد شد چون نمیخواستم ببینمش..گفتم چرا اوردیش مگه قرار نبود دیگه نیاد..برگشت گفت چه غلطا اختیار خونمو ندارم؟توباید بهم بگی چیکار کن چیکار نکن!؟؟ خدایا تحمل بحث نداشتم.پسرم دیگه عصبی شده بود..چون داداشش جلوی اون زده بود در و پیکر و تمام شیشه های خونمو شکسته بود شاهدش بود.و ترس تووجودش بود. چقدر عذاب داشتم..دلم به حال خودم میسوخت.ببشتر از همه خانوادم نگرانم بودن که یه موقع تو دعواها خدایی نکرده بلایی سرم بیاد. همه موافق طلاق من بودن..وحق داشتن خواهرم ناهید تازه ازدواج مجدد کرده بود و خونمون رفت امد داشتن.شوهرم با این باجناقش خوب بود.ما میرفتیم و اونا میومدن. تا یه روز که دخترم از حرصی که از شوهرم داشت به شوهر خالش گفت که شوهرم مامانم پشت سرت چرت پرت میگه و این داستان باعث شد بین باجناق ها خراب بشه.و رفت امد هم تمام شد صابخونمون خونشو میخواست و ما توی گرمای تابستون دنبال خونه میگشتیم.چقدر اجاره ها بالا بود حتی قدیمی ترین خونه،من دنبال ویلایی شوهرم دنبال اپارتمان .سر همین مسائل هم دعوا داشتیم. کلا که شوهرم میگفت بریم سرایداری.من قبول نمیکردم نوکر تهرانی نشین بشم ۱ماه گشتیم و پیدا نکردیم .و. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند سال گذشت……..برای حسین یه کار ثابت پیدا شد(نگهبان یه کارخونه)…..وضع مالیمون بهتر شد و با وامی که از محل کارش گرفت یه خونه ی ۳۵متری دو طبقه خریدیم….. یادمه همون موقعها که ابوالفضل قید مدرسه رو زد چند سالی بود که کشورم برای دفاع از خاکش با عراق میجنگید…..حسین سرکار میرفت و من هم همش تو صف کوپن و گرفتن مواد غذایی بودم……شاید باور نکنید اما گاهی پیش میومد که از صبح تا عصر توی صف بودم تا یه روغن پنج‌کیلویی بگیرم….. اگه بخواهم از زندگیمون تو زمان جنگ بگم خودش یه سرگذشت جدایی میشه پس از این مرحله رد میشم….. همون موقعها بود که پدرشوهرم فوت شد و خونه و زمینش برای بچه ها موند…..مادرشوهرم هم پیر و مریض بود و نیاز به مراقبت داشت….. حسین بعنوان پسر ارشد رفت روستا و زمین و خونه و همون تعداد کم گاو و گوسفندهارو فروخت و حق خواهر و برادرشو داد….. حق خودشو و مادرشو برداشت و برگشت تهران….. خونه رو فروختیم و پول ارثیه رو هم گذاشتیم روی هم و یه خونه ی دو طبقه ی ۶۰متری خریدیم………… دخترام همه ازدواج کرده بودندبجز دختر ته تغاریم مهری که با علاقه ی زیاد درس میخوند……با مادرشوهرم پنج نفر بودیم و زندگی نسبتا خوبی داشتیم ،….. تنها درد و مشکل من ابوالفضل بود که نه درس میخوند و نه کار میکرد……. هر کاری براش پیدا میکردم نمیرفت چون فکر و ذکرش رفتن به جبهه بود…..حسین به هیچ وجه راضی نمیشد که تنها پسرشو تو جنگ از دست بده برای همین از هر طریقی تهدیدش میکردکه حق جبهه رفتن رو نداره….. خوب یادمه که عید سال ۶۷درست زمانی که اوج جنگ و موشک بارون بود…..اون سال ابوالفضل وارد ۱۶سالگی شده بود که با دستکاری تو شناسنامه اش رفت جبهه….. وقتی فهمیدیم قیامتی تو خونه بود….قیامتی به تمام معنا…..هممون گریه میکردیم……تا اینکه اولین نامه اشو برام فرستاده…..وقتی مهری نامه رو خوند یه کم اروم شدیم اما اون نامه اولین و آخرین نامه بود دیگه نامه ایی ازش نیومد که نیومد………….. قطعنامه پذیرفته شد و جنگ تموم شد. اما ابوالفضلم برنگشت…..پسرم رفته بود که دیگه برنگرده…… روزی که خبر شهادت پسر ۱۶ساله امو اوردند تمام عقده های چندین سال زندگی مشترکمو روی سر حسین خالی کردم…..تو کوچه افتاده بودم و فریاد میزدم…..نمیدونم چرا من با این حجم از درد و رنج باز زنده بودم……همه از در و پنجره نگاه میکردند….عده ایی هم بسختی منو گرفته بودند…….. هیچ کسی رو نمیدیدم و نمیدونستم که حسین هم از شدت غم و ناراحتی سکته کرده و بیمارستان بستریه…..فقط زار میزدم و زمین و زمان رو بهم میدوختم تا شاید ابوالفضل برگرده،،،،،،اما چطورشو نمیدونستم…… تو اوج گریه و زاری با خودم گفتم:خدایا!!بنظر تو چه خاکی تو سرم بریزم تا شاید خفه بشم و بمیرم…..خدایا الان مثلا منو امتحان میکنی یا حسین رو؟؟؟؟خدایا چی به من دادی که نمیتونی پس بگیری؟؟؟بس کن خداااااا بس کن….. از مراسم و کفن و دفن ابوالفضل هیچی یادم نمیادفقط میدونم که همه یه چشمشون اشک بود و یه چشمشون خون……. بعداز ده روز به خودم اومدم و تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده تازه متوجه شدم که ابوالفضل رو دیگه نمیتونم ببینم ……دلم از روزی سوخت که بخاطر اون پول و خرید بستنی برای اولین بار کتکش زده بودم……دلم از روزی سوخت که با فشار دستم روی بازو و تنش کشون کشون میبردمش مدرسه اما فرار میکرد….. مرتب با خودم میگفتم:ای کاش اونجوری نمیشد و اینجوری میشد….. دلم آتیش گرفت…..قلبم سوخت و خاکستر شد……..سردردهایی که زمان فوت پسرام تو سرم مونده بود دوباره اومد سراغم……وقتی سرم درد میگرفت محکم میکوبیدم روی کله ام و میگفتم:یا اروم شو یا بمیر تا من خلاص بشم….. خدا نصیب هیچ کسی نکنه ….فوت و مرگ فرزند خیلی سخته خیلی سخت……سخت تر از فوت پدر و مادر…… من تا اون سن هیچ فوتی رو ندیده بودم جز فوت بچه هام…..بچه هایی که با هزار نذر و دعا بدست اورده بودم ،…..سه تا پسر داشتم که هر سه رو تا سن ۴۷سالگی از دست دادم…… ۴۷سال الان شاید اوج جوونی باشه ولی برای من اوج پیری و اخر زندگی بود…… ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾