eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
623 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونستم حسین خیلی عصبی شده بود ولی فکر نمیکردم بخواد به این زودی تصمیم بگیره برای طلاق.. مامان مثل من جا خورد و گفت چی؟ میخواد طلاقش بده ..بیخود کرده ..مگه شهر هرت..اصلا به چه دلیلی میخواد طلاق بده .. دایی نفس بلندی کشید و گفت خواهر من آروم باش همچین حرف میزنی انگار از هیچی خبر نداری .. نگاه سرزنش باری به رضا انداخت و گفت آدمهای بدی نبودند کتک زدن پسرشون خیلی براشون گرون تموم شد و کینه اش رو به دل گرفتند .. زهره اشتباه کرد .. یه چند وقت دندون رو جیگر میزاشت پا رو دمشون نمیزاشت شاید این کینه و کدورت از بین میرفت .. با بغض گفتم دایی اینا آدمهای بدی نبودند؟ تو چه میدونی تو همین چند وقت چند بار حسین منو بی دلیل کتک زده؟ مگه مامان چیکار کرده که حتی اجازه نداد من بهش زنگ بزنم در حالیکه خودش هر روز میره خونه ی مادرش و همه ی مسائلمون رو براشون تعریف میکنه .. اصلا ازش نپرسیدی از کجا فهمیده من اومدم اینجا؟ غیر از این که برام به پا گذاشته؟ دایی که جوابی برای حرفهای من نداشت سکوت کرد و بعد گفت چی بگم والا ..من عقلم قد نمیده هر کاری که فکر میکنی به صلاحته انجام بده .. نگاهی به مامان که رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود انداختم و گفتم نمیخوام باز با التماس خودم رو بهش تحمیل کنم ..میخواد طلاق بده باشه ..بره اقدام کنه ..فکر میکنم مامان هم راضی نشه به این همه عذاب کشیدن و تحقیر شدن من .. مامان حرفی نزده بود که رضا گفت ذاتشون خرابه وگرنه این همه آدم دعواشون میشه و دو روز دیگه تموم میکنند.. مامان با حرص گفت خیلی خب تو گند زدی به زندگی خواهرت نمیخواد سخنرانی کنی.. دلخور به مامان گفتم مادر من ،حق با رضاست ..به خدا اخلاق و رفتارشون خیلی بده ،من از نزدیک دیدم از عالم و آدم طلبکارن .. مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و گفت تو الان چی میگی؟ چون یکم اخلاقشون خوب نیست باید طلاق بگیری، اینجور که شما میگید سنگ رو سنگ بند نمیشه هر کی عروسی کرد دو روز دیگه باید طلاق بگیره... رامین که هیچ وقت حرفی نمیزد و سعی میکرد تو مسائل کمتر دخالت کنه عصبانی شد و گفت مامان شما چی میگی؟ همین الان جمع بشیم بریم دست و پاشون رو ببوسیم و بگیم غلط کردیم خوبه؟بگیم تو رو خدا ما غیرت نداریم خواهرمون رو نگه داریم ، بیایید ببرید خوبه؟ مامان بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و گفت امان از شما که جوونید ،کله تون باد داره و نمیفهمید..هر کار دوست دارید بکنید ..هر کار... دایی هم بلند شد و گفت منم دیگه برم .. دستش رو گذاشت روی شونم و گفت توکل به خدا ، یهو دیدی پشیمون شدند و اومدند دنبالت .. چند هفته ای در بی خبری گذشت.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه سفره عریض پهن کرده بودن با کلی میوه رنگارنگ و کلوچه های مجلسی. هرچی قوم عروس و داماد بود اومده بودن واسه پاتختی و دور سفره جمع شده بودن میگفتن و میخندیدن. همین که سبد بدست وارد شدم همه کل کشیدن و دست زدن. یه عده ام با دایره تنبک شروع کردن به خوندن دیشب که خوب میخوردید این چی چی بود آوردید این چی چی بود آوردید شورشو در آوردید ریال ریالش میکنه خرج عیالش میکنه / با هم میرن ماه عسل به نیت سه تا پسر میخوندن و دلم ریش میشد. عروس علی بالای سفره با لب خندون کنار خانم بزرگ نشسته بود و با خجالت میخندید که انگار دهن گشادش گشاد تر میشد و جلوه بدی به صورتش میداد. نمیشد گفت ناراحت بود چون اون خنده های با حیا از ته دلش بود به گمونم باورش نمیشد شده زن علی پر هیبت، با اینکه بیشتر از من تحقیر شده بود. با این تفاوت من تو جایگاه رعیت بودم و اون دختر ارباب و عروس ارباب زاده که انگار به دل نگرفته بود که علی دیشب چطور زار میزد زن نمیخوامت به زور بستنت به ریشم... اینهمه خوشحالیش برام نامفهوم بود. یعنی یه اسم و رسم اینقد ارزش داشت که تحقیر بشی ولی به روی خودت نیاری؟ با اشاره ی چشم و ابروی خانم بزرگ و طبق شنیده های مادرم از مراسم پاتختی شروع کردم به گردوندن سبد جلو مهمونا همه که از دیدن جهاز عروس مطمئن شدن سبد و گذاشتم وسط سفره و با گرفتن اجازه از خانم محفل زنونه رو ترک کردم دلم میخواست سر به بیابون بذارم وقتی دیگه تو عمارت به اون بزرگی دلواپسی نداشتم چرا باید میموندم و به جون میخریدم که عروس على بهم فخر بفروشه؟ در خروجی عمارتو که دیدم نگهبانا بودن و نمیشد فرار کرد.با خودم بکن نکن میکردم که بی بی مریم سررسید گفت چاره فرار کردن نیست. اگه به فرار بود، وقتی جوون بودم دو پا قرض میکردم و این ابادیو ول میکردم توام زیادی تو حیاط نمون که تنبیه بشی برو کمک بقیه واسه ناهار. گفتم بی بی تو چی میدونی که من نمیدونم؟ لااقل بگو اسوده بگیره سرم. هیچی نگفت عادت نداشت زیادی حرف بزنه. اونقدر ذهنم مشغول بود که با کار کردنم نمیشد سرم گرم بشه یجوری بود که تموم دست و بالم تو مطبخ سوخت. با اینکه هلاک خواب بودم ولی بی خوابی داشت دیونه ام میکرد و رغبتی نداشتم چشمامو ببندم. بعد از فرار ،علی شب و روز نداشتم اما بعد اینکه زن گرفته بود کلا غیب بود منم زیاد پیگیر نبودم جلو چشمش بچرخم شب چهارمی بعد از زفافش که طبق معمول علی ناپدید شده بود در زدن به هوای اینکه علی پشت دره هراسون بدون روسری در و وا کردم. اما علی نبود. به جاش ارباب بزرگ اومده بود. از قد و قامتش مو به تنم سیخ شد لال شده بودم و فقط نگاش میکردم. دست گذاشت رو دماغش و به اشاره گفت هیس در و هول داد بی تعارف اومد تو یه نگاهی به پستوم انداخت و گفت چطور اینجا زندگی میکنی؟ کم از طویله نداره که... حالا عیب نداره اومدم یه پیشنهاد بهت بدم امیدوارم استقبال کنی با چشمای گشاد نگاش میکردم که ادامه داد میخوام از اینجا ببرمت شهر،یه خونه میگیرم و برای خودت خانومی کن تا گفتم ارباااب... گفت هیچی نگو میخوام نجاتت بدم،گفتم ارباب راضیم به تقدیرم نیازی به دلسوزی نیست. گفت دلیل غضب خانمو بهت میدونم پس مخالفت نکن مطمئنم سر اخری گم و گورت میکنه.دارم بهت لطف میکنم ...بخاطر ادامه نداد باقی حرفشو قورت داد. اب دهنم خشک شده بود چون شم زنونه ام خبر دارم کرده بود،مقصد و مقصودش چیه. نگاه با محبتی بهم انداخت و گفت میخوام خانمی تو واسه خودم ببینم خانم بزرگ که نتونست بیشتر از یه پسر برام بیاره اما میدونم تو برام یه جین پسر میاری و نسلم زیاد میشه با خجالت گفتم اخه ارباب... به جای ملایمت کلافه گفت کافیه به زودی محرم میشیم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : تو چند سال داری ؟ گفتم برای چی می خوای ؟ گفت عین زن های بزرگ حرف می زنی .. گفتم : زن های بزرگ مگه چطوری حرف می زنن ؟ گفت : تو نمی ترسی شب اینجا تک و تنها با یک مریض ؟ گفتم : چرا بترسم ؟ ..تازه آقا هم همین روزا میاد .. گفت : من چهارده سالمه تو چی ؟ گفتم : به آقات میگی فردا برام چند تا باطری بیاره ؟ از دیروز رادیوم کار نمی کنه ... گفت :تو رادیو داری ؟  اینجا باطری ندارن باید بریم شهر ..من خودم برات می خرم و میارم ... گلنار یک برکه اون پایین هست تو رفتی ببینی ؟ گفتم : برکه چیه ؟ نه کجاست ؟ با انگشت پایین تپه رو نشون داد و  گفت:  اونجا؛  نزدیک اون درخت ها پایین چشمه .. گفتم : بزار آقا بیاد میگم من و خانمو ببره ببینیم ..حالا تو برو من خیلی کار دارم ... گفت : باشه زن بزرگ ..و در حالیکه می خندید و میرفت پایین ادامه داد .. برات باطری می خرم و میارم ..بازم میام پیشت ...وقتی مطمئن شدم یونس از ما دور شده ..رفتم توی کلبه و گفتم : خانم بریم؟ .. گفت : تو چی داری میگی من بلد نیستم آب بیارم ...خودت یک کاریش بکن ... روبروش نشستم و گفتم :شیوا  خانم ؟ چرا از اتاق بیرون نمیاین ؟ چرا اینقدر غصه می خورین ؟ من می خوام شما رو ببرم کنار چشمه تا ببین چقدر دلتون باز میشه .. اونقدر اونجا قشنگه که همه ی غصه هاتون رو فراموش می کنین ... صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود و در حالیکه دوباره اشکش سرازیر شده بود روشو ازم برگردوند ... ادامه دادم ..اصلا چرا فکر می کنین آقا نمیاد ؟ اون همچین آدمی نیست که ما رو اینجا ول کنه و بره ... گفت : گلنار چیزی که نمی دونی نگو ...من برای کارم دلیل دارم ..میشینم با خودم فکر می کنم و یک مرتبه آتیش می گیرم ... باور کن طاقتم تموم شده ..نمی تونم با این وضعی که برام پیش اومده کنار بیام ... دلم برای بچه هام تنگ میشه ..من یک مادرم می خوام اونا رو بغلم بگیرم و ببوسمشون ... می خوام براشون مادری کنم ..پرستوی من بهم احتیاج داره ...افتاده زیر دست عزیز ...آخه تو چی می دونی که منو دلداری میدی ؟اونقدر دلم براش سوخته بود که بغضم گرفت گفتم :الهی قربونتون برم ولی از اینکه خودتون رو ناراحت کنین کاری درست نمیشه .. خوب  بهم بگین من گوش می کنم ؛؛ چی رو نمی دونم ؟ اقلا دلتون خالی میشه .. گفت : می خوام بخوابم ..خیلی خسته ام ..کاش میمردم و این روز ها رو نمی دیدم .. گلنار من بچه هام رو می خوام شوهرم رو می خوام ..چیکار کنم ؟ یکی بیاد منو نجات بده ....در حالیکه هر دو مثل ابر بهار گریه می کردیم گفتم : شما خوب میشی بر می گردی پیش بچه ها فقط نباید اینقدر غصه بخورین ... آروم سرشو گذاشت روی بالش و گفت : ببخش که تو رو هل دادم می خواستم به من دست نزنی .. می ترسم توام از من بگیری ..هر چی تماس مون کمتر باشه بهتره ...در حالیکه ناشتایی نخورده بود و ناهار هم نخورد تا نزدیک غروب  از زیر لحاف بیرون نیومد.. من دوبار رفتم از چشمه آب آوردم و همش تو فکر این بودم که یک طوری حال و هوای اونو عوض کنم ... این بود که مثل آقا جلوی کلبه آتیش روشن کردم  و کتری رو روی آتیش گذاشتم و چای درست کردم .. بعد یک زیلو پهن کردم و بالش گذاشتم و سفره ی شام رو اونجا انداختم  و رفتم شیوا رو صدا کردم ..و گفتم : خانم من کنار آتیش نشستم چایی می خورم شما نمیای ؟ جواب نداد ... گفتم : براتون میریزم زود بیان سرد نشه .. کمی بعد در حالیکه یک پتو دور خودش پیچیده بود اومد و نشست کنار آتیش ..خیالم راحت شد ... حرفی نزد و با اون چشمهای آبی رنگش مدتی به شعله های آتیش خیره شد .. چای رو گذاشتم جلوش ..یک حبه قند بر داشت و زد توش  و گذاشت دهنش و چای داغ رو روی اون سرکشید و همینطور که هنوز به آتیش نگاه می کرد دو قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین ..گفتم : غصه نخورین ..آقا به زودی پیداش میشه .. گفت : نمیشه ..اون دیگه نمیاد ..عزیز نمی زاره من مطمئنم .. گفتم : عزیز ؟ چرا این فکر رو می کنین اون برای شما هم نگران بود ... گفت : کی عزیز ؟ برای من نگران بود ؟ اون منو به این روز نشوند .. حالا می خواد برای عزت الله خان زن بگیره فکر می کنی برای چی این همه اصرار داشت که منو از اون خونه دور کنه ... نمی دونم چرا با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت انگار تمام غصه های دل اون زن به منم منتقل شده بود و حالشو می فهمیدم  ؛ گفتم : زن بگیره ؟ نه بابا ؛ اصلا در این مورد حرف نمی زدن .... گفت : اون زرنگ تر از این حرفاس ... شیوا پتو رو بیشتر به خودش پیچید و باز به آتش خیره شد .. من چند تا دیگه هیزم گذاشتم و گفتم : ولی من می دونم که عزیز نمی تونه آقا رو وادار به کاری بکنه .. یه طوری باهاش رفتار می کرد که انگار ازش کینه داشت ... ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی هیچکدوم قبول نمیکردن و میگفتن ما نمیتونیم زندگیمونو ول کنیم و به خاطر بچه های تو بریم خارج از کشور.بعد از یک سال و نیم دیگه کاملا از رسیدن به بچه هام نا امید شده بودم توی اون شهر و اون خونه موندن فقط هر روز بیشتر و بیشتر داغ دلمو تازه میکرد به همین خاطر با مریم تصمیم گرفتیم هر دو از اون شهر بریم وسایل خونه رو فروختم و به تنها کسی که خبر دادم طلعت بود و فقط از اون خداحافظی کردم نمیتونستم یه بار دیگه هم غرورمو بشکنم و به دیدن پدر و مادرم برم و باز هم اونا ازم رو برگردونن. تصمیمم همون تصمیم قبل بود، تصمیمی که شب رفتن احسان گرفتم .صبح زود چند تا چمدونی که جمع کرده بودیم توی تاکسی گذاشتیم و به سمت ترمینال حرکت کردیم. سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به سمت شهری که حبیب زندگی میکرد راه افتاد.نمیدونستم که حبیبو چطوری باید پیدا کنم شهر کوچیک بود و امیدوار بودم با پرس و جو کردن بتونم هر چه زودتر پیداش کنم همش به این فکر میکردم که توی این چند سال زندگی حبیب چطور گذشته نمیدونستم الان که به شهرشون برسم با چی رو به رو میشم.حبیبی که هنوز مجرده؟ یا زن داره بچه دار شده یا نه شاید مثل من دو تا بچه داشته باشه یا کمتر یا بیشتر هیچی نمیدونستم ولی توی دلم خدا خدا میکردم که مجرد باشه و همه چی اونطوری که میخوام پیش بره بلاخره به شهر رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم.بعد از ظهر بود و وقت مناسبی برای پیدا کردن خونه نبود. اون روز عصر به سمت مسافر خونه ای راه افتادیم تا شبمونو اونجا بگذرونیم اون زمان دیدن دو تا زن تنها بدون هیچ مردی برای همه عجیب بود و نگاه هیچکس بـه ما طبیعی نبود. یه جورایی جا افتاده بود که یه زن از پس تنها زندگی کردن بر نمیاد و حتما باید مردی بالای سرش باشه تا بتونه زنده بمونه بعد از این که با کلی دردسر توی مسافر خونه اتاق گرفتیم دردسر بعدی پیدا کردن خونه برای دو تا زن تنها بود هر کسی یه بهونه ای می آورد و دست به سرمون میکرد ولی بلاخره نزدیک غروب بود که تونستیم یه خونه ی قدیمی که دو تا اتاق و یه اشپزخونه و یه حموم و دستشویی داشت پیدا کنیم خونه ی بزرگی نبود یه حیاط کوچیک داشت که کل حیاط با داربست پوشیده شده بود و شاخه های درخت مو از اون اویزون بود یه حوض آبی کوچولو وسط حیاط بود و رو به روی حوض حموم و دستشویی قرار داشت اون طرف حیاط اشپزخونه جدا از اتاق ها ساخته شده بود و ورودیش از حیاط بود.کنار اشپزخونه هم اتاق ها که یکیش سالن بود و دیگری اتاق خواب.خونه خالی از وسایل بود و فقط یه تیکه موکت و یه ابگرمکن .داشت. کنار حیاط چند تا صندلی شکسته افتاده بود که هیچ جوره قابل استفاده نبودن شب قبل از این که کارهای خرید خونه رو انجام بدیم با صاحب خونه که خونه ی خودش توی همون کوچه بود صحبت کردیم و اجازه داد شب همونجا بمونیم و صبح برای خرید خونه اقدام کنیم از طرفی خوشحال بودم که پولمون کافیه و یه چیزی هم برای خرید وسایل اضافه میاد ولی از طرف دیگه همش پر از استرس و دلهره بودم سخت بود روی پای خودم وایسم منی که تا خونه ی پدرم بودم حتی برای خرید یک کیلو سیب هم اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و بعد از اون هم زندگی با احسانو پشت سر گذاشته بودم حالا باید خودم یه زندگیو اداره میکردم. شب و روز از خدا میخواستم کمکم کنه و همراهم باشه تا بتونم قوی باشم و کمرم خم نشه بتونم به خواسته هام برسم به عشقم که ازش دور شده بودم ،به جگر گوشه هام که بیشتر از یک سال بود ندیده بودمشون. اون شبو تا صبح کنار مریم روی موکت سر کردیم و چمدونهامونو به جای بالشت زیر سرمون گذاشتیم و چادر هامونو رومون انداختیم. صبح زود مریم از خواب بیدار شده بود و برای خرید چند تا نون و یه تکه پنیر از خونه بیرون رفته بود بعد از اینکه برگشت با خوشحالی درباره ی محله جدیدمون حرف میزد از نونوایی و شاطرهاش میگفت از بقالی سر محل که با پرس و جو پیدا کرده بود، از همسایه ها که ادمهای مهربونی بودن و مثل ادمهای شهر خودمون سنگ دل نبودن و قلب های مهربونی داشتن بعد از اینکه صبحانمونو خوردیم خودم از خونه بیرون رفتم و زنگ همسایه که صاحب خونمون میشد رو زدم اقا صمد مرد پیری بود که حالا موها و ریش هاش سفید شده بود و چروکهای زیادی اطراف چشمش افتاده بود.از نظر من اون فرشته ی نجاتمون بود وقتی رفتارشو با رفتار بقیه ی صاحب خونه های اون شهر مقایسه میکردم چیزی به جز فرشته به ذهنم نمیرسید. اون روز صبح هم درست مثل روز قبل با خوشرویی باهام سلام و احوال پرسی کرد و به خونش دعوتم کرد. وارد خونه که شدم همسرش به استقبالم اومد اون هم مثل آقا صمد زن خوش قلب و مهربونی بودکنار هم چایی خوردیم و اونا از محلشون تعریف میکردن و من به حرف هاشون گوش میکردم،تنها زندگی میکردن و سه تا از بچه هاشون ازدواج کرده بودن، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم چرا گفت دختر طرف دوساله مغازه شوهرته تو تازه بفکر افتادی میدونی دوسال یعنی چی؟بابا دختر خنگ خودش یه عمره کم نیست. اینها اگر بهم دلبسته شده باشن جدا کردنشون سخته گفت الان هیجده سالشه در بدو ورودش به مغازه شونزده ساله بوده دختررررر….یهو بند دلم پاره شد گفتم  میگی چکار کنم؟ گفت بزار ببینم چه میکنم اما بعید بدونم من فکر کردم یکی دوماهه،،اونروز‌خیلی کارها یادم داد که تو خونه انجام بدم که دل منوچهر رو‌نرم کنم،اما نشد ! نشد که نشد کم کم دیگه هیچ رابطه ایی بین ما وجود نداشت شدیم مثل خواهرو‌برادر. زهرا خانم گفت یکروز به بهانه ایی که از اونجا ردمیشدم به مغازه منوچهر رفتم دختره تنها بود همونجا از در دوستی در اومدم و بلوزی برای رضا خریدم خودم‌ رو بهش نزدیک کردم بعد الکی گفتم من میخوام از شما برای برادرم خواستگاری کنم میگفت دختره گفته ممنون من خودم خواستگار دارم گفتم عه بسلامتی کی هست؟گفت صاحب کارم…زهراخانم میگفت مغازه انگار دور سرم چرخید با ناراحتی گفتم دختره خیره سر هیچ میدونی این  مرد زن و بچه داره؟گفت شما از کجا میدونی؟ دختره گفته آره میدونم!بعد میگفت دیدم اوضاع خیط شد سریع از مغازه بیرون زدم زهرا خانم وقتی از مغازه منوچهر اومد گفت ملیحه جان خودت دست بکار شو برو فکر نون کن که خربزه آبه!این دختر آب پاکی رو ریخت رو دستم!بعد با ناراحتی گفت یا تو خواب غفلت بودی یا شوهرت خیلی استاد بوده .نا خودآگاه نگاهم به بچه هام افتاد ! گفتم خدایا حکمتت رو شکر،اما بچه هارو چکارکنم،تا اونروز به روی منوچهر نیاورده بودم تا اینکه اون شب بخونه اومد. با ناراحتی و تندی گفتم منوچهر چه مرگته ؟ چرا از زندگیمون سرد شدی علتش روبهم بگو اونم گفت علتی نداره؟خودت چه مرگته ؟ گفتم من؟من چه تغییری توی زندگیم رخ داده این تو بودی که تا تنبونت دوتا شد هوس دختر جوان کردی. اما تا این حرف از زبونم در اومد محکم یه سیلی تو گوشم زدو گفت خفه شو جلوی بچه ها از این حرفا نزن.از ضربه ایی که به صورتم زد پوست صورتم کز کز میکرد. خدایا تو کمک کن چطوری به مادرم بگم چطوری به پدر آبرو‌دارم بگم اصلا من چطور طلاق بگیرم ؟ کسی تو فامیل ما تا حالا طلاق نگرفته بود که من دومیش باشم ،بهش گفتم منوچهر  چی چیه  اون دختر رو بمن ترجیح دادی ها ؟ بمن بگو ! دوباره  سیلی محکم تری به صورتم نواخته شد،گفت خفه شو  با اون چکار داری ؟ گفتم منوچهر هرچیزی که در اون میبینی و درمن نمیبینی به من بگو من همون کارو میکنم . نیش خندی زد و گفت تو ! تو عُرضه  نداری تنبون خودتو بالا بکشی….گفتم بمن رحم نمیکنی به بچه هام رحم کن تو رو قسم میدم به هر کی دوست داری با من اینکار رو نکن …گفت همین جا بتمرگ زندگیتو بکن و کلفتی بچه هام .گفتم خب من که بچه دار نمیشدم کاش اون موقع طلاقمو میدادی گفت اون موقع این دختر توی زندگیم نبود . با این حرفش آب جوشی روی بدنم ریخته شد لعنت به اون دختر بخدا از من نه قشنگتر بود نه سَرتر . دلم پاره پاره شد منوچهر داشت به سمت آشپز خونه میرفت که به خودم گفتم بزار التماسش کنم به پاهاش بیفتم بدو بدو رفتم جلوش افتادم رو زمین پاهاشو‌گرفتم اشکام مثل بارون می اومد گفتم منوچهر التماست میکنم جون امیر حسین جون ساناز زندگیمون رو بهم نزن سالها برای این زندگی زحمت کشیدیم پاشو تکون داد که من ولش کنم پاش خورد رو‌لبم ،لبم پاره شد دهنم پر خون شد امیرحسین و ساناز جیغ میزدن با دیدن خون از لبم خودش ناراحت شد گفت اَه صد بار میگم ولم کن ول نمیکنی که !!! اینجوری میشی . با پشت دستم خون لبم رو پاک کردم بعد شروع کردم خودم رو به زدن موهامو با تمام توانم میکشیدم و خدا رو صدا میزدم منوچهر گفت دهنت رو ببند آبرو مو‌بردی گفتم تو یکی دیگه از آبرو حرف نزن نکبت تا آبروتو نبرم نمیرم ..ساکت شدم بچه هامو بغل کردم در پی انتقام بودم در پی آبرو ریزی . در پی جدایی اجباری ..تا صبح با خودم هزار فکر کردم از کی شروع کنم به کی بگم خانواده منوچهر عاشقم بودن من هم همینطور از چشام بدی دیده بودم اما از اونها نه !فکر میکردم که به آقاجانم چطور بگم ،به اون مرد آبرو داری که جز یک سلام مظلومانه در محل کسی صداشو نشنیده بوداون موقع تا هرکس زنش رو طلاق میداد میگفتن زنش خر*راب بوده،گفتم نه ! نه ! به اونها نمیگم اول به طلعت خانم و آقاجان منصور میگم اینطوری بهتره . شاید فرجی شد دعواش کردن از اونها خجالت کشید از من که نمی ترسید. صبح شد چادرم رو سرم کردم  ساناز رو بغل کردم ودست امیر حسین رو گرفتم و بسمت خونه طلعت خانم به راه افتادم،طلعت خانم بیچاره که از هیچ چیز خبر نداشت با صدا درآوردن از خودش برای بچه ها ذوق میکرد امیرحسین رو  بغل کرد و‌چون نمیتونست حرف بزنه دستهاشو بصورت  ناز کردن به صورت امیر حسین میمالید لبهاشو غنچه میکرد و هی میگفت آه آه ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خودم فکر کردم شاید خوابه. پا تند کردم سمت خونه، خوابیده اش هم جون میداد واسه اذیت کردن و حرص درآوردن! در خونه رو باز کردم و سلام بلندی به اهل خونه دادم و یه راست رفتم سراغ اتاقمون، در رو باز کردم و تو تاریک و روشن اتاق چیزی ندیدم، چراغ نفتی رو روشن کردم و نگاهی به اتاق انداختم! خالی بود و مرتب!دلم ریخت!هزار جور فکر به ذهنم هجوم آورد؛ از اتاق بیرون رفتم و از مامان سراغش رو گرفتم که گفت از ظهر ایلماه رو ندیده. دستی کشیدم رو صورتم و دور خودم چرخیدم و گفتم: نیست؛ چیکار کنم؟ -یعنی چی نیست؟ خونه رو گشتی؟ +تو اتاق نبود! اینو گفتم و سریع رفتم بیرون حیاط رو گشتم، مطبخ رو اندرونی رو هیچ جا نبود که نبود! آخرین جایی که به ذهنم می‌رسید اصطبل بود،میخواستم برم اون سمت که صدای پریناز رو شنیدم، اومد کنارم و گفت: دنبال ایلماه میگردی؟ شاخکام تکون خورد؛ سرم رو تکون دادم و گفتم: تو ندیدیش؟ -سر ظهر با عجله از خونه بیرون رفت! اخم کردم: یعنی چی که با عجله از خونه بیرون رفت؟ سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم فقط دیدم که رفت! دستام مشت شد، واسه چی باید بره؟ پریناز زیر لب گفت: شاید فرار کرده! سرم رو چرخوندم سمتش و با عصبانیت گفتم: یعنی چی فرار کرده؟ شاید جایی رفته! حق نداری پشت سر زن من همچین حرفی رو بگی فهمیدی؟دهنت رو ببند و حدت رو بدون! لباشو روهم فشار داد، نگاه کینه توزانه اش رو بهم دوخت و بی حرف رفت! قلبم به سرعت پمپاژ میکرد تنم گر گرفته بود از این بی خبری! دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم: خدایا نجاتم بده! ایلماه نمیتونه فرار کنه! اصلا چرا باید بره؟ گیج و درمونده وسط حیاط بودم که مامان نفس نفس زنان اومد پیشم و گفت: دیار! پریناز چی میگه؟ یعنی چی که ایلماه نیست؟ گیج گفتم: نمی‌دونم نیمدونم، بذار ببینم باید چه خاکی به سرم بگیرم! به کسی نگو خب؟ یه جوری دهن اون دختره رو ببند! اینو به مامان گفتم و راه افتادم سمت اصطبل؛ هوا تاریک شده بود و مجبور بودم برای اینکه ببینم چراغ نفتی با خودم ببرم، سری به اصطبل کشیدم همه اسبا سر جاشون بودن و هیچ رد و نشونی از ایلماه نبود ناامید برگشتم که برق شئ براقی نظرمو جلب کرد، رو زمین نشستم و از لای علوفه و کاه ریخته شده رو زمین چاقوی آشنایی رو بیرون کشیدم، محال بود یادم بره، این دسته قهوه ای رنگ و اون کنده کاری های ناشیانه! چاقوی ایلماه بود، قلبم به تب و تاب افتاد وقتی رد خشک شده خونو روش دیدم! یه بلایی سرش اومده بدون شک! نفهمیدم چطور از خونه بیرون رفتم و خودم رو رسوندم به افشار! در بهداری رو که باز کرد با دیدن سر و روی عرق کردن و آشفته ام گفت: چیشده پسر؟ نفس نفس میزدم: کمکم کن، ایلماه نیست! شوکه گفت: یعنی چی نیست؟ رفتم تو و براش جریانو تعریف کردم، دور خودم چرخیدم و گفتم: دارم روانی میشم، عقلم به هیچ جا قد نمی‌ده نمی‌دونم از کی بپرسم و به کی پناه ببرم که دلسوزم باشه نه دشمن! +آروم باش پسر بیا این گل گاو زبون رو بخور... اجازه ندادم حرفش رو ادامه بده با عصبانیت زدم زیر دستش و یقه اشو گرفتم و گفتم: چطوری آروم باشم ها؟ زنِ من ناموس من آب شده رفته تو زمین نمی‌دونم کجاست و چه بلایی سرش اومده اونوقت تو ازم میخوای آروم باشم؟ چطوری آروم باشم بعد دیدن اون چاقوی خونی؟ یقه اش رو با ضرب ول کردم و هولش دادم عقب!با نفس تنگی گفتم: تو نمی‌فهمی من تو چه حالیم! خورده شیشه ها رو برداشت و گفت: با داد زدن و عصبانیت هم چیزی درست نمیشه، دعواتون که نشده؟ -نه! قبل از اینکه خبر مرگم بره باهاش حرف زدم گفتم تا برنگشتم از اتاق نره بیرون!معلوم نیست واسه فضولی کردن تو چی بیرون رفته؟ افشار:قهر و دعوا که نکردین،پس تقریبا گزینه فرار و قهر حذفه! پس حتما کسی اذیتش کرده که رفته!گفتی اون چاقو کجا بود؟ -افتاده بود لا به لای کاه و علفای اصطبل! کمی فکر کردم و گفتم: دیشب می‌گفت پسر خاله ام و دختر خالم ام پچ پچ میکردن، نکنه کار اوناست؟ چرا بین اینهمه آدم پریناز باید ببینه که ایلماه رفته؟با نفس تنگی گفتم: تو نمی‌فهمی من تو چه حالیم! دستمو به سرم گرفتم و گفتم: سرم داره میترکه! چطوری تا صبح سر کنم! یه کاری کن افشار یه چیزی بگو لامصب! -عوض اینکه بشینی اینجا جلوی من برو جلو خونه اتون کشیک بده!اگه کار اونا باشه باید یه کاری بکنن! +نبود!وقتی اومدم فرهاد خونه نبود؛ وای خدا وای! تا صبح بکشَم خیلیه! تو دلم فقط خدا رو صدا میکردم، سرم درد گرفته بود و رگ های صورتم باد کرده بود؛ زنم تو دست یه لاشخور عوضی بود و منِ خاک بر سر هیچ کاری نمیتونستم بکنم!آروم و قرار نداشتم و حرفای افشار آرومم نمی‌کرد!بی قرار از جا بلند شدم و گفتم: برم جلوی خونه! ببینم این فرهاد بی وجود رو میتونم پیدا کنم یا نه!توأم یه فکری بکن! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با وجود افتاب زندگی رنگ و بوی دیگه ی گرفته بود و برام خوشی رو بهمراه داشت دیگه مثل اوایل از ارباب متنفر نبودم و اربابم هر شب پیش من و دخترمون شب رو صبح می کرد... یک روز تو اتاقم نشسته بودم و داشتم برای افتاب شعر میخوندم که در اتاق باز شد و منیژه وارد شد با دیدنش سلام کردم که بدون توجه به سلامم با تمسخرگفت این بچه هیچ شباهتی به ارباب نداره ...من نمی دونم ارباب برای چی باید به خاطر این بچه که نه شبیهشه و نه پسر اینقدر خوشحال باشه از حرفش خیلی ناراحت شدم که دوباره ادامه داد شاید بتونی سرمه و خاتون و ارباب رو گول بزنی اما منو نمی تونی معلوم نیست تو و اون مادرگدات چه جادو جنبلی کردید که همه رو شیفته خودت کردی از تو و این بچه متنفرم ..دعا میکنم هر دوتون بمیرید با دهن باز به نفریتش گوش میکردم که صدای خشمگین ارباب از پشت سر اومد كه داد زد چه غلطی کردی ؟؟؟ با شنيدن صدا هردومون به سمت صدا برگشتيم .. باورم نميشد ارباب اين موقع روز خونه  باشه ..منیژه که بدتر از من ترسیده بود شروع به من من کرد ..ارباب نزدیکش شد و تا به خودش بياد سيلي محكمي به گوش منيژه زد و با داد گفت  دفعه اخرت باشه این حرفا رودر مورد دخترم میزنی ..حالیته ؟؟منیژه با چشمای اشکی سری تکون داد که ارباب با داد گفت از جلو چشمم گمشو ....منیزه با سرعت به سمت در رفت اما لحظه اخر یه نگاه پر کینه بهم کرد...بعد از اینکه من و ارباب تنها شدیم ارباب با صدای بلند غرید چه طور خفه خون گرفته بودی چرا جواب چرت و پرتاش رو ندادی وقتی عصبانیت ارباب رو دیدم تصمیم گرفتم جواب ندم چون بیشتر عصبی میشد ارباب که دید حرفی نمی زنم طرف تخت افتاب رفت و اون رو بغل کرد ..و با لحن مهربونی گفت : دختر خوشگل من چه طوره ؟از رفتار متناقض ارباب خیلی تعجب کردم ..خوبه الان عصبی بود ...... انقد همه چيز خوب بودكه من از ترس دلم  شور ميزد .. دقیقا منتظر یه اتفاق بد بودم تا خوشی های زیادم رو بگیره اخه کمی عجیب بود ..همه چیز اروم بود ارباب جدیدا خیلی تغییر کرده بود از غرورش کم شده بود هر چند هنوزم ازش گاهی میترسیدم دست خودم نبود اما با روزهای اولی که اینجا اومدم کلی فرق کرده بود حتی یک بار نامحسوس بخاطر رفتار هایی كه باهام داشت اظهار تاسف كرد..برای بلاهای که سرم اورده بود برای اون تحقیر وتوهینا برای اون کتک ها ..با دلجويي كه ازم كرد  دلم رو زلال کردم، درسته نیومد و نگفت معذرت میخوام اما به شیوه خودش با همون غرور بهم فهموند از کارای گذشته اش پشیمونه این برای من خیلی ارزش داشت ..سرمه خیلی باهام مهربون شده بود دخترم رو دوست داشت گاهی که میدید افتاب بدقلقی میکنه کلی باهاش حرف میزد و بازی میکرد دخترم كه بزرگتر شده بود دلم میخواست برم خونمون بابا رو خیلی وقت بود ندیده بودم مامان هر چند وقت میومد اما بابا نميومد ..يه روز تصمیم گرفتم از ارباب اجازه بگیرم تا برم خونمون ...افتاب رو به دست سولماز دادم و به سمت اتاق ارباب رفتم بعد از اینکه اجازه گرفتم وارد شدم ...ارباب طبق معمول پشت میز بزرگ گردویش نشسته بود و عینک به چشم با دقت چیزی رو مطالعه می کرد با دیدن من لبخندی زد و گفت سلام بشین سلامی دادم و نشستم ..ارباب از پشت میز بلند شد و روی مبل کنار من نشست لبخندي بهم زد و گفت چي باعث شده كه تو به من سر بزنى و به اتاقم بياي ..لبخندي زدم و شروع به حرف زدن کردم : ارباب با لطف شما من مادرم رو همیشه میبینم اما خیلی وقته پدرم رو ندیدم اگه اجازه بدید با افتاب یه سر خونمون برم ارباب تو فکر رفت ..دستش رو گرفتم و گفتم باور کنید زود میام خواهش می کنم ارباب دستم رو گرفت و گفت باشه اما همین یک بار ..دوست ندارم دوره تو روستا بیفتی !!برای افتابم خوب نیست !!از اينكه بهم اجازه داد بود خيلى خوشحال شدم و چشمام برق زد ..همون لحظه ارباب نزدیکم اومد و با لحن خاصی گفت وقتی خیلی شادی چشمات براق میشه ..و بعد از گفتن اين حرف  منو بوسید..از تعريفى كه كرد دلم لرزيد ...خیلی وقت بود مثل قبلنا بی تفاوت نبودم ارباب به صورتم نگاه کرد و گفت :فيروزه تا حالا بهت گفتم كه خیلی خوشحالم افتاب رنگ چشماش به تو رفته ..سرم رو به نشونه نه تکون دادم که گفت چشمای افتاب رو خیلی دوست دارم خوشحالم كه به من نرفت ..با حرفش تو دلم قند اب کردن اما من بهش نگفتم كه چقد دلم میخواست رنگ چشماي دخترم به پدرش بره یه سبز فوق العاده ..حتی روزهایی که ازش ناراحتم بودم رنگ زیبای چشماش رو انکار نمی کردم .. فرداي اونروز قرار شد سولمازم باهام بیاد ..تن دخترم لباس کردم وبا سولماز به سمت ماشین رفتیم ارباب دستور داده بود راننده اش ما رو ببره و همونجا منتظر بشه تا دوباره ما رو برگردونه خاتون وقتی شنید ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم.. خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمی‌شد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه.. شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن می‌رفت بیشتر و بیشتر می‌شد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد می‌زدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه.. برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم... نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمی‌آورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی .. زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه .. جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟ سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره.. سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم .. به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد.. صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن .. من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم بعد جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم.. بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی.. پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود.. در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم .. سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن.. مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم.. مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه.. ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،می‌گفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : چرا ؟ فقط اینو بهم بگو چرا من؟ و چرا با این وضع می خوای من زن تو بشم ؟ گفت : عاشقت شدم همین ، نمی تونم از تو بگذرم، تو بهم بگو راه دیگه ای داشتم؟من این همه چیز در اختیارت می زارم ،این خونه و زندگی مال  تو میشه،خانم این خونه تو هستی، طلا و جواهر به پات میریزم فقط کافیه یکم با من راه بیای،گفتم : حالا می ببینی که من قبول  نمی کنم هرگز زن تو بشم ،اگر به زور وادارم کنی اون عقد صحیح نیست ، چون من زن کس دیگه ایم، چرا نمی فهمی ، اصلاً  نمی دونم چرا ماجون اینو نمی فهمه... گفت :یعنی تو منو به اون بیابون گرد و بی سر و پا ترجیح میدی ؟ من سردار قشون رضا شاه هستم ،مقام و منصب دارم.. داد زدم من زن کس دیگه ای هستم بیشعور. گفت :  باشه اول اون عقد رو باطل می کنیم ، و بلند شد و خیلی خونسرد گفت : چیزی نمی خوای برای فردا سر عقد بگم آماده کنن ؟ احساس کردم داره عصبانی میشه با خودم فکر کردم یک کاری بکنم دوباره منو بزنه دیگه از جونم گذشته بودم شاید اینطوری عقد رو عقب مینداختم ،شروع کردم به هوار کشیدن و گفتم : ای وای تو دیوونه ای . احمقی ، خجالت بکشین ، خم شد و زد تخت سینه ی من و بالش رو برداشت و با غیظی شدید گذاشت روی صورتم خیلی فشار نداد و فوراً از در اتاق بیرون رفت،داد زدم ماجون ؟ ماجون ؟ سُرور ؟ خاور خانم ؟ ولی هیچکس به سراغم نیومد بلند شدم . رفتم توی راهرو  رو نگاه کردم هر کدومشون از یک طرف فرار کردن . با حس در موندگی که داشتم برگشتم به اتاقم ، و زار زار گریه کردم،اون شب اصلاً خوابم نمی برد . نمی دونستم چیکار کنم ، نفهمیدم چه موقع شب بود ولی همه خواب بودن که در آروم باز شد ،خیلی ترسیدم و فکر کردم جمشید اومده سراغم خودمو روی تخت جمع کردم و دنبال راه چاره می گشتم که توی نور کمرنگی که از راهرو می تابید خاور رو شناختم .. فوراً گفت هیس ، و با نوک پا اومد جلو و یک بقچه کرد زیر تخت و  سرشو آورد دم گوشم و گفت : فردا همه از خونه میرن ، ماجون با سرور میره خرید برای عقد تو .داداشم هم میره سرکارش ، ساعت ده برای خونه آب میارن گلنسا و قدسی میرن توی مطبخ تا آب رو خالی کنن توی بشکه ، اون موقع وقتشه ، یک دست لباس برات آوردم و چادر و رو بنده  بپوش دیگه چاره ای  نداری ، کفش و جوراب کلفت هم برات گذاشتم هر دو روبنده می زنیم و فرار می کنیم ، تو فقط وقتی خبرت کردم  خیلی عادی دنبال من بیا ،مبادا تند بری آروم باش و متین از در حیاط که بریم بیرون دیگه کار تمومه ، گفتم : خاور دروغ نمیگی؟ فردا میای ؟ گفت : آره منتظرم باش وقتی ماجون رفت من دوتا ضربه می زنم به در اتاقت تو فوراً لباس بپوش و آماده باش .. آی سودا مراقب باش زودتر کاری نکن درست همون موقع که من بهت گفتم اون بقچه رو بیرون بیار تا من خبرت کنم ممکنه هر آن ماجون بیاد و بهت سر بزنه، و دستی به سرم کشید و پاورچین رفت . بقیه شب رو چشم روی هم نذاشتم، می ترسیدم خوابم ببره و خاور بزنه به در و من متوجه نشم ،هم هیجان داشتم و هم اضطرابی بیش از اندازه ، نور کمی از شیشه ی بالای در می تابید، بقچه رو از زیر تخت یک دستی بیرون آوردم و نگاه کردم نه بلد بودم چادر سرم کنم و نه می دونستم چطور می تونم رو بنده بزنم ،اونم با یک دست، سعی کردم به یاد بیارم که اون زن ها چطور رو بنده زدن، مدتی با اونا ور رفتم و دوباره جمع کردم و گذاشتم زیر تخت ،سحر سر و صداهایی شنیدم که فهمیدم اهل خونه نماز می خونن ، و دوباره همه چیز آروم شد و منم بر خلاف میلم خوابم برد . ولی با دو تقه ای که به در خورد از جا پریدم، آره دوتا بود خودشه خاور راست گفته بود ، فوراً  بقچه رو بیرون آوردم و روی همون پیرهن نازکی که تنم کرده بودن کت و دامن پوشیدم و جوراب ها رو خیلی به زحمت یک دستی پام کردم کفش ها برام تنگ بود و درست پام نمی رفت ولی به زور این کارو کردم و رو بنده رو انداختم و چادر رو سرم کردم   و پشت در منتظر ایستادم،قلبم چنان تند می زد که صداش توی گوشم می پیچید،چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد و خاور با هراس گفت :زود باش در بیار و بکن  زیر تخت و برو زیر لحاف، زود باش دارن برات ناشتایی میارن، زود باش و در رو بست و رفت فقط تونستم  چادر و روبنده رو در بیارم و بکنم زیر تخت و خودم پریدم توی رختخواب و لحاف رو کشیدم سرم و همون موقع  در باز شد و صدای قدسی رو شنیدم که گفت : خانم پاشو ناشتایی براتون آوردم،کفش ها پامو می زد و تازه یادم اومد که هنوز پامه. یکم سرمو بیرون آوردم و گفتم بزار برو بعداً می خورم حالا خوابم میاد. قدسی بدون توجه به من سینی رو گذاشت روی میز و رفت و من بلند یک آه عمیق کشیدم. ولی از ترس همون زیر موندم هنوز می ترسیدم بیرون بیام، نزدیک به یک ساعت توی گرمای تابستون زیر اون لحاف موندم و عرق ریختم،یک بار قدسی برگشت و سینی رو برد و دیگه خبری نبود، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم اسپند میریزم میارم بالا سرت میچرخونم تا چشم بدخواهات بترکه. از مهربونی  و لحن گرم و صمیمی آسیه لبخند میشینه رو لبام. لپای گردش رو میبوسم و میرم میشینم همونجایی که گفته. جیران و زنعموی راشد نگاهم میکنن و ریز ریز حرف میزنن. مادرم که معلومه حسابی معذبه خودشو میکشه نزدیک و میگه. -میگم کاش ما برمیگشتیم  روستا مادر. من و برادرات تو جمع این اعیونای از دماغ فیل افتاده مثل یه وصله ی ناجوریم!از طرز فکرش حرصم میگیره! -هرکی هرچی هست واسه خودشه دخلی به دیگرون نداره مادر من. مال و منال مهم نیست مهم  ادب و شعوره که بعضیا اینقدری ازش بهره نبردن که بدونن تو جمع نباید در گوشی حرف زد و غیبت کرد. جمله ی آخرو تقریبا با صدای بلند گفتم و مطمئنم جیران شنید چون چشماشو گرد کرد و چیزی زیر لب گفت و سرش رو از تو گوش شوکت کشید بیرون. یکم که  گذشت  آسیه اومد و شروع به انداختن سفره و چیدن غذاهای رنگارنگ توی سفره. مادرم میخواست بره کمک آسیه ولی من اجازه ندادم و گفتم تو مهمونی  و مادر زن داماد خوبیت نداره بری کمک. سفره بزرگ و پر و پیمون چیده شد. چون تعداد مهمونا کم بود،دیگه زنونه مردونه نکردن وهمه سر یه سفره نشستیم. راشد اومد کنارم نشست ولی اخماش توهم بود و حرفی نمیزد. پسرعموش اردشیر دقیقا رو بروی من نشسته بود و حواسم بود که همش زیر زیرکی داره منو دید میزنه!راشد سرسنگین بشقابم رو برداشت و بدون این که بپرسه چی میخورم دو مدل غذا کشید و گذاشت جلوم و آروم گفت شروع کن. رفتارش عجیب بود انگار از چیزی ناراحته و دلش میخواد زود تر از سر این سفره بلند شه. برای خودشم غذا کشید و بدوم مکث شروع کرد به خوردن. تو یه چشم بهم زدن نصف بشقابش رو تموم کرد. از پارچ دوغی که کنار دستم بود یه لیوان پر کردم و گرفتم سمتش. -بفرمایین راشد جان! دست از خوردن کشید و لیوان و از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد و کل دوغ رو تو یه نفس سرکشید. -این دوغ الان از شراب بهشتی بیشتر به راشد چسبیده!کاش ماهم یه ساقی سیمین رو داشتینم اردشیر پسر عموی راشد، با صدای آروم گفته بود و فقط من و راشد جمله ی کنایه آمیز و منظور دارش رو شنیده بودیم. -خیلی وقت میشد طبع شعر و شاعریت گل نکرده بود پسر عمو. سعادت شنیدن جمله های گهر بارت رو مدیون چی هستیم؟ اردشیر بدون این که ابایی از راشد داشته باشه زل زد بمن و جواب داد: - مدیون عضو جدید خانواده امون و این وصلت فرخنده.چه جای بهتری از مجلس شادی واسه گل کردن طبع شعر؟راشد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد. -صحیح! سرت سلامت پسرعمو. شرمنده میکنی! یادم باشه حتما تو مجلس عروسیت  همینجوری واست سنگ تموم بزارم و نزارم عروست غریبی کنه. اردشیر کنایه ی واضح راشد و متوجه شد و سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد .. راشد غذاش رو تموم کرد و کنار گوشم گفت : اگه دیگه نمیخوری پاشو بریم بالا. با اینکه هنوز چیز زیادی نخورده بودم اما حرفش رو زمین ننداختم و از  سر سفره بلند شدم. راشدم بلند و از همه تشکر و عذر خواهی و دستم رو گرفت و رفتیم سمت پله ها... سه روز از عروسیمون میگذشت و تو این سه روز کمابیش با خانواده ی راشد آشنا شده بودم .... بیشتر از همه راشد و پدر و مادرش به من بها میدادن و بقیه مثل جیران فکر میکردن من با جادو و جنبل راشد رو بدست آوردم ! بعد از عروسی مادرم و برادرام برگشتن روستا ، و این برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم ! حتی با وجود سختگیری های شهاب و سوءظن های علی دلم ميخواست کنارم می‌بودند! اما حیف که چرخ روزگار همیشه دست ما نیست !داخل اتاق نشسته بودم که راشد وارد اتاق شد ،راشد بهم گفته بود جلوی اردشیر چشم ناپاک ظاهر نشم ،بعد از اون روز خواست بهم نزدیک بشه ولی من حالم بد شد و از بد شدن حالم راشد ترسید و نزدیکم نمیومد....اول با خودم فکر میکردم شاید ازم سرد شده ولی یاد حرفش که تا خودت نخوای بهت دیگه نزدیک نمیشم افتادم کمی دلم گرم شد ! از روی تخت بلند شدم و چهار زانو نشستم کتش رو از تنش درآورد و روی صندلی انداخت و به سمتم اومد  و گفت :_چیکار میکردی؟ به کتاب جلوم اشاره زدم و گفتم:_با اجازه‌ی شوهرم یکی از کتاباش رو برداشتم و داشتم میخوندم ،خندید و منو به سمت خودش کشید و گفت :_که با اجازه ی شوهرت آره؟ _آره دیگه.... شوهرم‌اجازه میدی دیگه ؟! و گفت : _تو اگه این زبونت نداشتی میخواستی چیکار کنی ؟ مثل خودش خندیدم و اما چیزی نگفتم که زیز لب گفت :_آخه من چجوری از تو دور بشم !متعجب ازش جدا شدم و پرسیدم : _دور بشی ؟ مگه قراره جایی بری که میخوای دور بشی ؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد که دوباره اسمش رو صدا زدم ..._راشد ؟! نگاهی بهم‌انداخت و از روی تخت بلند شد و گفت: _مجبورم دوسه روز برم یه سفر کاری...... کار بابام به مشکل خورده مجبورم برم‌ اونو حل کنم و بیام . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حبیب درمونده رفت سمتش_:من هر حرفی زدم غلط زیادی کردم بهم مهلت بده ...فقط یه بار. ..خواهش میکنم ...من پول اون کوفتی رو بلاخره جور میکنم بهت میدم .. بابک ..دستی به دماغ گوشتی و پف کردش کشید و رو به شاپور گفت _:زیادی حرف زد سرم درد گرفت. ..بگو بخونه صیغه طلاق رو ...اینجا حرف کسی دوتا نمیشه! حبیب رو دو زانو رو زمین افتاد. .محکم کوبید رو زانوهاشوو داد زد. . _:نههههههههههه ولی حاج ناصر سری تکون داد و با میلی صیغه طلاق رو خوند و آدم های بابک که حبیب رو دوره کرده بودن بزور ازش اثر انگشت و امضا گرفتن. .حبیب با گریه انگشت جوهریشو به برگه زد. شاپور یه فنجان قهوه گرفت سمتش_:گلویی تر کن ؟ حبیب از زیر فنجون زد و فنجون افتاد و هزار تیکه شد .. شاپور دندون قروچه ای کرد و یهو محکم کوبید رو صورت حبیب،بینی حبیب خون اومد و یه نگاهی به من کرد و تفی زمین انداخت و رفت ...بعد چند دقیقه صدای در اومد ،فک کردم حبیب دوباره برگشته،ولی در کمال ناباوری پدرم بود،شاپور که خوشحالیه منو دید ،گفت :پدرت و خبر کردم که با هم برگردین خونه...خجالت زده به پدرم نگاه کردم،پدرم اما از دیدنم خیلی خوشحال بود،اومد کنارم و دستم وگرفت.. شاپور اروم یه چیزی به حاج ناصر گفت‌و حاجی جوابش و داد که شاپور بهم ریخت. . غرید_:یعنی چی؟چند ماه چرا باید صبر کرد ؟ حاج ناصر سرشو پایین انداخت و گفت_:پسرم قانون خداست ! گفتم بهتره بدونید..در پناه حق. .. اینو وگفت و رفت. شاپور اومد سمت پدرم _:این ملا گفت زنی که طلاق میگیره سه چهار ماه بعد میتونه اردواج کنه ..اینجوری که تو کوچه و محل براتون بد میشه،من میخواستم سریع بیام خواستگاری صوری و فکر کنن اردواج کرده رفته.... پدرم لبخندکجی زد_:نه پسرم. .این راهش نیست،همین که دخترمو یه شب تو خونت پناه دادی. .حافظ آبروی من بودی از دست اون مرتیکه پلید نجاتش دادی برای ما کلی ارزش داره حرف مردم همیشه هست...من نگران بچم هستم تا حرف مردم. میگن حتما دخترم عیب و ایرادی داشته که سر دوماه طلاقش دادن. عیب نداره بزار بگن ..خدای ماهم بزرگه.. شاپور سرشو متاسف تکون داد .. پدرم محکم دستمو گرفت _:بریم شراره مادرت حتما دلواپس شده. . _:بریم ! با ترس نگاهی به شاپور کردم. . _:میتونم برم؟؟ _:آره ..آره. .حتما .. با پدرم راه افتادیم بریم که بابک دوباره روی تراس پیداش شد_:شاپور دیگه زیادی داری ادای منو در میاری ..تمومش کن ..تو مگه کارو زندگی نداری ؟ مگه نگران ننمون نیستی که چسبیدی اینجا .اومدی ازم خبر بگیری ..خب گرفتی دیگه ..برو بسلامت .. بعد رو کرد به پدرم _:دختر شما اینجا میمونه .. دست و پام شروع کردن به لرزیدن ..دست بابام تو دستم یخ کرد. شاپور سریع برگشت نگاهی بهم کرد و گفت_:بدویین ...فقط زود بدوین .. دست تو دست پدرم پاتند کردیم سمت بیرون که بابک داد زد ..بگیرینشون مفت خورا ..آدم های بابک اومدم سمتمون ولی شاپور اجازه نداد و باهاشون گل آویز شد و فقط داد میزد برید. بلاخره بدون هیچ تعللی از اون خونه زدیم بیرون ..تا سر کوچه یه بند می دویدیم ،به حدی که گلوم سوخت ..نفسم برید و وایسادم ...نگاهی به پدرم کردم. دلم براش سوخت. .رنگ به رو نداشت به وضوح میلرزید. یه نیسان سبز تامارو دید زد رو ترمز. سریع سوار شدیم و بلاخره از اون وحشتکده دور شدیم و رفتیم خونه.. مادرم تو حیاط نشسته بود و منتظرمون بود تا منو دید بلندشد اومد سمتم .صورتش پر جای چنگ بود. بغلم کرد. .هردومون زدیم زیر گریه. تو آغوشش بودم که گفتم_:حبیب زن داشته. .شیدا. .. زن حبیبه مامان ..باورت میشه ؟ یهو گریه مادرم بند اومد. .سراسیمه سرمو از رو شونش بلند کردم و خیره شدم بهش ...حس کردم نفس نمیکشه.. داد زدم مامان‌. بابام اومد سمتش،محکم تکونش داد. یهو مامانم با صدای بلندی به گریه افتاد بیشتر شبیه جیغ و داد بود تا گریه و زاری افتاد وسط حیاط..همسایه ها یکی یکی اومدن و مادرم هی تکرار میکرد. شیدا زن حبیب بوده ..بچمو هوو برده بودن خبر پیچید تو کل اقوام...تو کل محل. .مامانم اون روز تب کرد. بجای اینکه اون به حال دل من برسه...من تیمارش کردم ..به مدت یک هفته فوج فوج مهمون می اومد خونمون و همشون فکر میکردن وقتی من فهمیدم شیدا زن حببیه طلاق گرفتم بهم دلداری میدادن و میگفتن بهترین کارو کردم. ..خودمم باورم نمیشد این همه نگران حرف مردم بودم ولی همه الان داشتن تحسینم میکردن و کسی که آبروش رفته بود و تو محل نمیتونستن سر بالا کنن خانواده عموم بودن ! حتی جرات نمیکردن از خونه بیان بیرون و من خدارو اون روزهای زندگیم بالا سر خودم دیدم که چطور آبروی منو حفظ کرد حتی چندتا خواستگارم برام پیدا شد که پدرم اجازه نمیداد حرفشو مادرم تو خونه بزنه. میگفت قید ازدواج رو بزنید... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود،مامان دوباره بی تابی هاشو شروع کرده بود و از صب تا شب گریه میکرد،یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم،توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد……. مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟تو دیگه چه بچه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجااباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود؟پس چادرچاقچورش کو؟چرا روسری سرش نیست؟چرا پاهاش لخته؟مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟چرا مثل این حرومیا شدی؟زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟مامان دستشو توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کارتو‌ در نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت،زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟مامان دوباره با ابغوره گفت وای بچمو یک ماهه ندیدم دارم دیوونه میشم،چطور دلت اومد نیای سراغ آقات و برادرت؟تو دیگه دلت چقد سنگه؟ زری گفت مگه شما اصلا به فکر من بودین ؟من بچه ی آقا نبودم نه؟منکه کف دستمو بو نکرده بودم میخوان برن خب شما بهم خبر میدادین،شاید اگه میتونستم میومدم و بهشون سر میزدم…..زری انقد تغییر کرده بود که از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم،چنان لباس های شیک و گرون قیمتی پوشیده بود انگار از اول پولدار بوده،دست هاش که بر اثر کار زیاد همیشه ترک خورده بود انقد صاف و سفید شده بودن که انگار تا حالا حتی یه بشقاب هم جابجا نکرده…..کمی که گذشت مامان نگاه کنجکاوانه ای به زری انداخت و گفت چه خبر از شوهرت؟خوبه؟میسازین باهم؟دیگه کتکت نمیزنه؟زری موهاشو از روی شونه اش کنار زد و گفت نه دیگه منکه باهاش خوب شدم اونم خوب شده،اگه بدونی چه کارایی برام میکنه،میبینی که نمیذاره خم به ابروم بیاد….مامان ابرویی بالا انداخت و گفت پس فقط اون انگشتر من واسش سنگین بود؟دیدی چطور سر مادرت کلاه گذاشتن؟این قمر در به در هرروز میومد اینجا به من میگفت دخترتو بده به داداشم می‌خواد واست یه انگشتر چشم کور کن بخره،چی شد پس خرید؟ از زیرش در رفت حالام داره به ریش من میخنده؟شیر بهام که به آقات ندادن…..زری زود گفت میدونی چرا نخرید؟واسه اینکه شما حتی دو تا دونه بشقابم به من جهاز ندادین،حالا درسته دستتون خالی بود اما دو تا تیکه لباسم نمیتونستین واسم بخرین؟بحث مامان و زری انگار تمومی نداشت،بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن کوتاه اومدن و دیگه بحث نکردن،قرار شد زری واسه شام پیشمون بمونه و بعد از شام شوهرش بیاد دنبالش،غروب بود که مامان با طعنه گفت نمیری به خواهر شوهرت سر بزنی؟فردا از چشم ما نبینه؟زری پوزخندی زد وگفت اینکه خواهر پرویز نیست،مامان با تعجب گفت چی؟یعنی کی که خواهرش نیست؟یعنی دروغ گفتن به ما؟زری گفت نه میدونی چیه؟مامان قمر خانم بعد از اینکه شوهرش مرد با وجود چندتا بچه با پدر پرویز ازدواج کرد چند وقت بعدم پدر پرویز مرد و دوباره مادرش با یکی دیگه ازدواج کرد،اینا خواهر برادر نیستن که……مامان روی دستش زد و گفت واه واه زنیکه ببین چه دروغایی به هم بافت و تحویلمون داد…..زری گفت والا منم فکر میکردم خواهر برادرن،پرویز خودشم چیزی نگفت من از زبون کتایون شنیدم،مامان سریع گفت میاد بهتون سر بزنه؟زیاد رو بهش ندیا،این زن مار هفت خطیه،وقتیه که انقد به ما دروغ گفته پس باید ازش ترسید…..زری گفت مامان منکه نمیتونم بهش بگم نیا،گاهی میاد و به پرویز سر میزنه……،مامان واه واهی کرد و گفت از همون اول میدونستم این زنیکه پاچه دریده ست،نبینم باهاش بپریا……اونشب زری شام رو هم با ما خورد و بعد از شام بود که آقا پرویز اومد دنبالشو بدون اینکه داخل بیاد رفتن،مامان غر میزد و میگفت اینم از دختر شوهر دادن من،نگفت با دستم یه چیزی ببرم براشون،اینکه وضع شوهرش خوبه چی می‌شد یه پولی بهمون میداد واسه تو دستمون،خدا ادمو نیازمند اولاد نکنه هیچوقت…….یک ماه دیگه هم گذشت و هنوز خبری از آقا و مرتضی نبود دیگه منم به دلشوره افتاده بودم و دلم گواهی بد میداد،آقا گفته بود خیلی زود برامون خبر میفرسته تا خیالمون راحت بشه اما تا الان هیچ خبری نشده بود……یه روز قبل از ظهر که دراز کشیده بودم و تو فکر و خیال خودم بودم در اتاق به صدا در اومد،بچه ها با مامان رفته بودن زیر زمین و‌تنها بودم،در رو که باز کردم با دیدن زیور دختر کوچیکه ی سوری خانم و خواهر مصطفی ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازش پرسیدم جایی می‌خوای بری مزاحمت نباشم ؟؟ گفت نه کجا از اینجا بهتر،برا دل خودم آرایش کردم،یک دست لباس خواب زیبا به رنگ قرمز جیغ که معلوم بود گرون قیمتم هست روی مبل کنار پنجره جایی که زیاد تو دید نیس بود... _وای چه لباس قشنگی ملیحه جون نگو که مال خودته... با خنده گفت مگه من چمه؟ صد تای جووونایی مثل تورو حریفم.... مال خودته یعنی؟؟ با خنده گفت نه بابا به چه کار من میاد مال عروسمه تازه خریده خوشش نیومده داده من ببرم پس بدم... میدونستم دروغ میگه،دیگه تو دلم تحسینش نکردم ،منتظر شدم مثل هر روز برایم چایی دم کند، از روزمرگی‌هامون حرف می‌زدیم، می‌دونستم خبرهای بدی در راه است... خدا نکنه زنی به چیزی شک کنه، که وقتی شک کردیم مطمئنیم چیزی هست که حس ما به ما هشدار داده... نگاهش کردم ،راه رفتنش خندیدنش حرف زدنش، سبک زندگیش هیچ چیزی به سنش نمی‌خورد... چرا من تا به حال ازش نپرسیدم درآمدش از کجاست ؟؟ تو این فکرها بودم که چایی رو روی میز گذاشت و گفت: یه چایی با هم بخوریم سرحال بشیم ،همراه چایی پولکی هم آورده بود ... _ملیحه جون امروز هوس قند کردم ، همیشه برام زحمت می‌کشی پولکی میاری میشه برام قند بیاری ؟؟ چرا که نه الان برات میارم، پا شد رفت به آشپزخانه قند رو که آورد دوباره برگشت به آشپزخانه از کابینت دنبال چیزی می‌گشت از فرصت استفاده کردم و چایی رو توی گلدان روی عسلی کنار پنجره ریختم ... لبهایم را با زبانم تر کردم و و گفتم ،دستت درد نکنه ممنونم ... _بازم می‌خوری عزیزم؟؟ نه دیگه تشکر ،ملیحه جون مامان من شدیداً پادرد داره، سعید هم که سرش خیلی مشغوله، خیلی هوس سفر کردم با یکی دوتا از دوستای دانشگاه هم صحبت کردم یه چند روزی با هم بریم شمال ، آخه من عاشق شمالم...اگه دوست داشتی تو هم می‌تونی با ما بیای.. برق شادی رو تو چشماش دیدم... _ نه عزیزم من خیلی کار دارم، وقت نمی‌کنم بیام ،تو برو عزیزم چرا که نه، به خودت برس برو شمال حال و هوات عوض میشه، خوش بگذره عزیزم .. کمی با هم صحبت کردیم و سعی کردم مثل هر روز دستم رو روی پیشانیم بگذارم و بگم که کمی سردرد دارم،نمایشی شقیقه‌ام رو فشار دادم و گفتم: _ این سردرد هم ول کن من نیست، باید دکتر برم .. _طبیعیه گلم همه سردرد دارند، زیاد جدی نگیر... _ نمی‌دونم ، ببخشید وقتتو گرفتم پاشم برم شام آماده کنم ،تو هم بیا خونه ما خوشحال می‌شم ،هر روز فقط من میام.. _ فرقی می‌کنه گلم ؟چه اینجا چه اونجا،مهم اینه که با هم هستیم ... برگشتم خونه ،ولی از تو چشمی فقط واحد روبرویی و نگاه می‌کردم تا ببینم چه خبری خواهد شد، یک ساعتی گذشته بود که.... اشک‌هام دست خودم نبود،سعید و ملیحه با صدای بلند می‌خندیدند،مطمئن بودن که من بیهوش هستم، ملیحه مثل دخترهای ۱۳ ۱۴ ساله غش غش میخندید و عشوه میومد،دیگه تحمل نداشتم پاهایم بی اختیار به سمت در اتاق میرفت و سیل اشکایم دست خودم نبود، بلند بلند می‌خندید، که یک لحظه با دیدن من تو چهارچوب در انگار که دزدی را در حال دزدی گرفته باشند ملیحه را پرت کرد به زمین، ملیحه زمین افتاد ولی همچنان می‌خندید، که با دیدن حالت سعید که ساکت شده بود، متوجه من شد، جلو اومدم ... به اینجای داستان که رسید مریم غش غش خندید،من بغض کرده بودم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم ،ولی مریم می‌خندید ... با گریه گفتم به چی می‌خندی؟؟ _ به دو چیز.. اول به تو که اینجوری گریه می‌کنی، انگار این اتفاق برای خودت افتاده، دوم به اون لحظه خودم که همه تربیت‌ها و اصول خودم رو زیر پا گذاشتم و ملیحه را تا می‌خورد زدم ،سعید مثل یک چوب خشک کنار وایستاده بود و حرفی نمی‌زد، دست آخر وقتی جیغ‌های بلند ملیحه باعث شد همه همسایه‌ها دم در خونه ما جمع بشن، اومد جلو و ملیحه را از دست من خلاص کرد... موهاشو چنان چنگ زده بودم که انگار صیادی شکار خود را در حال تیکه پاره کردن است، مریم میخندید و تعریف می‌کرد و من از تصور اون لحظه که زنی شاهد همچین صحنه‌هایی باشه دلم شکسته بود و گریه می‌کردم.. مریم ادامه داد: در رو باز کردم و ملیحه را با همان لباس خوابش بیرون پرت کرد، همه همسایه ها با اون وضع دیدنش ، ملیحه تهدیدم کرد که شکایت می‌کنه.. برگشتم و دو سیلی جانانه به سعید زدم، گفتم یکی برای بچه‌ام که که با نامردی باعث سقطش شدی ،دومی برای خیانتت ،سعید رو هم از خونه به بیرون پرت کردم و خیلی زود به طور توافقی جدا شدیم .. اون لحظه خودم رو قوی نشون دادمولی خدا می‌دونه که تا ماه‌ها کارم گریه کردن بود ،خونه رو برای مهریه‌ام گرفتم .. هر چند که حاج فتاح زور زیاد زد هیچی بهم ندن ولی سعید خودش قبول کرد که خونه برای مهریه ام باشه... _خوب پس چجوری با احمدآقا آشنا شدی؟ _قصه ی احمد خدابیامرز خیلی فرق میکنه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاتون از پشت سر موهامو شونه میکرد و میبافت ولی ماجرا به همینجا ختم نشد و اون روز کفش نو هم پام کردن. بیشتر از هر چیزی به فکر این بودم که پسر عمه منو توی این لباس های قشنگ میبینه و با فکر کردن بهش قند توی دلم اب میشد. کمی بعد با خاتون راهی خونه ی عمه شدم از خونه ی اونا نشونی خونه ی عمه رو بلد نبودم و اول به خاتون گفتم منو در خونه ی اقاجونم ببرم راهو از اونجا بلدم. هر قدمی که برمیداشتم توی دلم خالی تر میشد و نمیدونم چرا هول کرده بودم خاتون متوجه ی لپ های گل انداختم شد و گفت چیزی شده دخترم؟ چرا نگرانی؟سرمو چند بار پشت سر هم تکون دادم و گفتم اخه اخرین بار اقام منو در مغاره ی پسر عمه ام دید و حسابی جنگ و دعوا راه انداخت میترسم دوباره کسی مارو ببینه و... خاتون حرفم رو قطع کرد و گفت واه واه چه کارایی میکنن این ننه و اقای تو خوب شد از اونجا راحت شدی و نجات پیدا کردی. به خونه ی عمه که رسیدیم خاتون خودش در رو زد و عمه وقتی در رو باز کرد حسابی تعجب کرد. خاتون رو نمیشناخت و اول با خودش فکر کرده بود که ننه ای زن عمویی چیزیمه. بعد از این که چند ثانیه بین من و خاتون چشم چرخوند و حسابی بررسیمون کرد جلوی من زانو زد و بعد از این که دست های پر مهرش رو به صورتم کشید گفت دختر نازنینم خوش اومدی بیا تو که خیلی دلم برات تنگ شده بود. انگار مردد بود ولی همینطور که بلند میشد گفت این خانم ننته؟ ابرو هامو بالا انداختم و نچی گفتم. عمه دوباره پرسید پس باید یکی از زن عمو هات باشه؟ این بار خاتون به حرف اومد و گفت سلام بتول خانم من نه ننشم نه زن عموش خود این دخترم منو درست و حسابی نمیشناسه اگه اجازه بدین بیایم داخل من از سیر تا پیاز ماجرا رو براتون تعریف کنم. عمه کمی هول کرد و با خجالت از جلوی در کنار رفت و گفت شرمنده خانم جان اینقدر از دیدن این دختر خوشحال شدم که پاک یادم رفت تعارف کنم بیاین داخل. خاتون که زن خیلی مهربونی بود گفت دشمنت شرمنده بتول خانم این حرفا چیه هر کی دیگه جای شما هم بود همین کارو میکرد. زودتر از خاتون پریدم داخل خونه و نامحسوس این طرف و اون طرف چشم میچرخوندم و سرک میکشیدم که ببینم پسر عمه رو پیدا میکنم یا نه. عمه حواسش به من نبود و گوشش رو به حرف های خاتون سپرده بود. یه کم که این طرف و اون طرف رو گشتم و پسر عمه رو پیدا نکردم نا امید پیش عمه و خاتون برگشتم و همینطور که سرم رو پایین انداخته بودم کنار عمه لب ایوون نشستم. خاتون همینطور پشت سر هم حرف میزد و میگفت اره حاجی اقا رفته اونجا دیده دختر بیچاره نه سالش بیشتر نیست همون دختری که میخواستم بدن به برادرشوهر چهل ساله ام اول نخواسته دختره رو با خودش بیاره ولی خب خودش میاد جلو و میگه میخوام بیام حاجی اقا میگفت بازم قبول نکردم ولی بعد ننشو خواستم که باهاش حرف بزنم و ببینم چی به این دختر گذشته که اینقدر مشتاقه با من بیاد. مثل این که یه زنی جلو اومده و گفته من ننشم ولی در اصل زن عموشه همون زن عمو شهناز معروفی که این دختر مدام حرفشو میزنه و زود به زود دلتنگش میشه. گوش هامو تیز تر کردم تا بفهمم زن عمو چی به حاجی اقا گفته. خاتون ادامه داد حاجی اقا تعریف میکرد که زن بیچاره خون گریه میکرد که این دختر رو از این خونه ببرین ولی توروخدا عروسش نکنین اون هنوز خیلی کوچیکه حتی بالغ هم نشده که بخواد عروس بشه. از زمانی که توی این خونه چشم باز کرده فقط بدی و نامردی دیده بیشتر از همه ننه ی خودش بهش بد کرده که از همون اول گذشتش روی پله های حیاط و گفت شیرش نمیدم حالا هم هرچی میشه زود دو به هم زنی میکنه و این دخترو میندازه وسط که یه کتک سیرش بزنن. عمه پشت سر هم سرشو ناباورانه تکون میداد و اشک هاش بود که میریخت. خاتون بعد از مکث کوتاهی ادامه داد خلاصه که زن عموش به حاجی اقامون گفته من هر کاری تونستم برای این دختر کردم از همه چیز خودم و بچه هام‌زدم که این بچه بزرگ شه و به یه جایی برسه از این به بعد اول میسپارمش به خدا و بعدم به شما. حاجی اقا هم تا میبینه شهناز خانم اینطوری میگه بی درنگ دست دختره رو میگیره میاره خونه بعدم مارو توی اتاق جمع کرد و گفت این دختر از این به بعد نور چشم این خونه است نبینم کسی بهش تو بگه همتون هواشو داشته باشین کسی کمتر از گل بهش نگه والا ما هم که نمیتونم رو حرف حاجی اقامون حرف بزنیم بخوایمم اطاعت نکنیم این دختر اینقدر شیرین و تو دل برو که اصلا نمیتونیم. ما هم گذاشتیمش رو چشامون و دیروز با ننه محترم رفتیم کلی رخت و لباس براش خریدیم اخه دختر بیچاره میگفت تا حالا برام رخت نخریدن لباسای زن عموم رو میپوشیدم. عمه بتول به سمتم برگشت و گفت الهی عمه برات بمیره که تقدیر تو هم مثل منه.کاش خدا نظری میکرد و نمیذاشت هیچ دختری توی اون خونه به دنیا بیاد که اینطوری اذیتش کنن. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یدفعه چشمم به عکس فرهاد خان افتاد ..انگار داشت بهم نگاه میکرد ..روبروی تابلو ایستادم و گفتم:ببخشید فرهاد خان منظوری نداشتم و رفتم سمت تختم ...پتو رو کشیدم روم و بیرون رو نگاه میکردم.‌‌.. چرا با رفتن فرهاداحساس تنهایی میکردم؟چرا دوست داشتم الان فرهاد خان اینجا بود وپشت به من میگرفت میخوابید؟حتی اگه اخـم میکرد و جواب حرفام هم نمیداد اشکالی نداشت... روزها میگذشت هر دفعه از اتاق میرفتم بیرون با نــیش و کـنایه های شیرین و مادرش باید برمیگشتم .. خانم بزرگ بهم گفت :اینا دیگه با تو لج افتادن، نمیخوان تو اینجا باشی،نمیخوان باور کنن تو زن عقدی فرهاد خانی ... اون شیرین باید قبلا به فکر الان بود... فرهاد خان از رفتارهای این دختره اصلا خوشش نمیاد...وقتی از شهر مهمون میومد ،فرهاد خان خیلی حساس بود و نمیخواست شیرین زیاد جلوشون پیداش بشه...پسرم بد دل نیست اما میدونست بعضی از اون مردهایی که میومدن اینجا چشم پاک نبودن...اما شیرین دور از چشم ارباب باهاشون گرم میگرفت و فرهاد خان دیده بود ... خانم بزرگ که اینجوری حرف میزد رفتم تو فکر،، از کجا معلوم فرهاد خان بخاطر اینکه لج شیرین رو در بیاره من رو زن خودش معرفی کرده از کجا معلوم شیرین رو دوست نداشته باشه؟؟..چرا اینطوری شده بودم؟چم شده بود؟چرا فکر کردن به این چیزها اینقد من رو به هم میریخت؟ مگه من کیه فرهاد خان بودم؟نکنه واقعا باورم شده که زن فرهاد خان ام‌‌‌...هه! اما هیچی دست خودم نبود و هرچیزی که به فرهاد مربوط میشد فکرمنو درگیر میکرد!!بعد از شنیدن حرفهای خانم بزرگ،با کلی سوال توی ذهنم ،توی حیاط عمارت راه میرفتم ..رفته بودم تو فکر... اگه یه روز فرهاد خان باشیرین ازدواج میکرد چی ؟!حتما شیرین حسابی دلش خنک میشد و منو جلوی همه خـورد میکرد‌‌‌...به آسمون نگاه کردم... هوا امروز خیلی دلگیر بود،یه گوشه ی حیاط نشستم ،به اون عمارت بزرگ نگاه میکردم .همه چیز قشنگ بود .اما من نه تو این خونه ی بزرگ آرامش داشتم نه توی اون خونه ی کاهگلی عمو.. انگار وقتی کسی رو‌نداشته باشی هر جای دنیا هم باشی دلت پر از دردِ... شاید اگه منم مثل شیرین حداقل مادرم زنده بود کسی نمیتونست اینجوری اذیتم کـنه یا حداقل ازم دفاع میکرد.... سکینه داشت بهم نزدیک میشد،ازش خوشم میومد میدونستم خیلی مهربونه و دوستم داره.. +سلام خانم کوچیک . با خوش رویی بهش سلام کردم.. از توی مطبخ دیدم تنها نشستی.. کارهامو انجام دادم و اومدم اگه کاری دارید بهتون کمک کنم... چقد دوست داشتم کسی باشه تا باهاش حرف بزنم .‌..خیلی احساس تنهایی میکردم .درسته بعضی وقتها با خانم بزرگ هم صحبت میشدیم اما نمیتونستم باهاش راحت باشم و حرفهامو بزنم.. دستهای سکینه رو گرفتم و گفتم :میشه بمونی ؟من چیزی لازم ندارم فقط دوست دارم با هم حرف بزنیم . سکینه یه نفس عمیق کشیدو گفت :آخ خانم کوچیک سالهاست که دل من لک زده برای اینکه دو کلام با کسی حرف بزنم... چی از این بهتر که با شما هم کلام بشم؟ و بعد درست روبروم روی زمین نشست... با دلی پراز درد گفت:خانم اینجا کسی ما رو تحویل نمیگیره،بخصوص شیرین و مادرش همش دوست دارن بهمون دستور بدن..بیشتر وقتها میاد و یه ایرادی از غذا میگیره و سرمون داد میزنه ،مادیگه به رفتارش عادت کردیم...آه خانم کوچیک باورم نمیشه من اینجوری روبروی زن فرهاد خان بشینم ،چه برسه باهاش درد دل کنم... همیشه میترسیدم فرهاد خان باشیرین خانم ازدواج کنه اونوقت موندن تو عمارت برامون خیلی سخت میشد...اگه شیرین زن فرهاد خان میشد دیگه هیچکس جلو دارش نبود...همونطور که اگه ارباب و فرهاد خان نباشن این دختر عمارت رو میزاره رو سرش!!! انگار سکینه هم دلش پر بود...بجز سکینه دو نفر دیگه هم اینجا کـار میکردن...مَهین و ملیحه...اما من با سکینه بیشتر جور شده بودم...اون دوتا هم خانومای خوبی بودن اماحس میکردم اون دوتا یجورایی از شیرین زیاد حساب میبردن برای همین میترسیدم یه وقت کاری کـنن که به ضرر من باشه برای همین ازشون دوری میکـردم... یه لحظه به سکینه نگاه کردم که داشت به روبرو نگاه میکرد... آقا کاظم یکی دیگه از خدمتکارهای عمارت بود البته بیشترکـارش باغبانی و خـریدهای عمارت بود ...سکینه که متوجه نگاههای من شد سریع نگاهش رو از باغبون برداشت... به سکینه لبخند زدم وگفتم :مرد خوبیه ... +اره خیلی ،سرش تو کار خودشِ تنهاست انگار ،زن و بچه ش اینجا نیستن؟ سکینه فوری گفت :نه خانم کوچیک اون زن نداره بچه ش کجا بود؟ +آهااا..چرا زن نمیگیره ...!؟ نمیدونم خانم و بعد آهی کشید . حس کردم سکینه یه حس هایی بهش داره،شاید هم اشتباه میکردم... یکبار دیگه به کاظم باغبون نگاه کردم زیاد هم سنش بالا نبود قیافه ی خوبی هم داشت ‌... سکینه هم دختر بد قیافه ای نبود...صورتش بانمک بود... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حرفام که تموم شد به جون بچه هاش قسمش دادم که به خان ننه و رباب کاری نداشته باشه و چیزی بهشون نگه ، گفتم دوست ندارم بازم ازم کینه به دل بگیرن و اذیتم کنن.... ارباب یه لااله الا اللهی گفت و ادامه داد اگه باهاشون برخورد نکنم هر روز جری تر میشن و بیشتر عذابت میدن، بی اختیار شروع کردم به گریه کردن ،ارباب که دید گریه میکنم ،گفت باشه نمیخواد گریه کنی و بترسی، من بهشون چیزی نمی گم ولی تو باید کم کم بزرگ بشی و یاد بگیری از خودت دفاع کنی، چشمی گفتم... خواستم بلند شم که چشمام سیاهی رفت... گفت کجا ؟جواب دادم تا نیومدن برم تو زیر زمین نمیخوام بدونن شما از ماجرا خبر دارید... ارباب خیلی جدی و محکم گفت لازم نکرده همین جا بخواب من خودم میدونم چکار کنم... نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم و همونجا نشستم... ارباب رفت بیرون و من به این فکر میکردم چقدر بین آدمها میتونه تفاوت باشه، ارباب با اون قیافه جدیش صاحب یه قلب بزرگ و مهربون بود و تنها ظلمی که در حق من کرده بود ، به خاطر زنده کردن خاطرات جوونیش منو برای ازدواج با ارسلان انتخاب کرده بود ،اما من همون لحظه بخشیدمش و بیشتر از پدرم دوسش داشتم و محبت زیادی توی دلم نسبت بهش احساس میکردم... یک ساعتی گذشت که زری با یه کاسه آش داغ اومد توی اتاق، با لبخند پرسید بهتری ؟ خندیدم و تشکر کردم و پرسیدم زری خانم به نظرت حالا خان ننه بیاد و منو اینجا ببینه چی میشه ؟بازم کتکم میزنه و میندازم تو زیر زمین؟ گفت نترس تا وقتی این همه مهرت افتاده تو دل ارباب اون هیچ کاری نمیتونه کنه.. گفتم راستی ارباب از کجا فهمید من تو زیر زمینم؟ خندید و گفت ارباب وقتی شهین به دنیا اومد اسم مادرش رو براش انتخاب کرد و به خاطر همین شهین رو خیلی دوست داره، وقتی تو حیاط بود شهین رو فرستادم که اصرار کنه تا ارباب از توی زیر زمین بهش مویز بده، اونم که اومد پایین تو رو دید و بقیه ماجرا... از زری یه عالمه تشکر کردم و از خدا خواستم بتونم یه روز لطفش رو جبران کنم‌.آش رو خوردم که صدای داد و هوار خان ننه که افسر و صدا میزد بلند شد.. زری فوری رفت بیرون و بعد از چند دیقه خان ننه و ربابه با حالت تعجب در اتاق رو باز کردن و وقتی منو تو رختخواب دیدن اومدن سمتم که صدای ارباب هر دورو میخکوب کرد .. به عقب برگشتن و به چهره ی عصبانی و بر افروخته ی ارباب نگاه کردن، لرزش بدن هر دو رو به وضوح میشد حس کرد ، ارباب گفت میشه بگید تو این عمارت خراب شده چه خبره؟ماهور که حرف نمی زنه، دو ساعت منتظرم شما بیاید ببینم این چه اوضاعیِ که این بچه داره و کی مسبب این حال و روزه، خان ننه که مطمئن شد من حرفی نزدم طبق معمول شروع کرد به کولی بازی و دروغ سر هم کردن که ماهور از خونه دزدی میکنه و وقتی خونه ی مادرش بوده توی اتاقش دعا و کلی پول پیداکردیم،حتی انگشترم که چند وقت بود گم شده بود تو اتاق این پیدا شد،بعد هم من کاری به کارش نداشتم وقتی بهش گفتم ارباب و ارسلان بیان تکلیفت رو روشن میکنم.. انقدر خودش رو زد و سرش رو کوبید به در و دیوار که رباب به زور تونست کنترلش کنه،اگه باور نداری از رباب بپرس... ارباب که می دونست داره دروغ میگه گفت بسه دیگه نمیخواد این همه دروغ تحویل من بدی،ماهور خودش رو زد وبعد تو زیر زمین خودش رو زندانی کرد ،اگه خدا نخواسته بود و برای کاری نمی رفتم تو زیر زمین الان تو تب سوخته بود و زنده نبود،اونوقت جواب خانواده اش و ارسلان رو چی میدادید؟؟ خان ننه برگشت سمت درو گفت هر چی که من میگم باور نمیکنی بهتره از خودش بپرسی چی شده؟ هر چند عروسی که دستش کجه برای مُردن خوبه، ارباب رو به من گفت اگه این میخواست حرف بزنه از صبح حرف میزد .... خان ننه یه نگاه غضب ناک به من کرد و بعد به ارباب گفت ببین یه کاری میکنی که دو روز دیگه نشه کنترلش کرد و هر کاری دلش بخواد بکنه،ارباب گفت من کاری به حرفهای تو و ربابه و بقیه ندارم، از امروز به بعد ببینم با هم دیگه نمیسازید و نمی تونید کنار بیاید ،به ارسلان میگم مثل کیان و کیوان،(برادر های ارسلان) زمین پایین رو آباد کنه و با ماهور بره اونجا زندگی کنه ، دور از ما و این خونه... حالا خود دانید این آخرین هشدار بود... بعد افسر رو صدا زد و گفت قلیون منو چاق کن و برام بیار، منم ازش اجازه خواستم برم تو اتاق خودم ، که با تکون دادن سرش به علامت تایید بلند شدم و آروم آروم رفتم بالا اصلا دوست نداشتم جلوی چشم خان ننه و ربابه باشم و خشم و کینه ای که الان چند برابر شده بود رو تحمل کنم و از عاقبت این خشم میترسیدم.. رفتم توی اتاقم و دار قالی رو گذاشتم پشت در و توی رخت خوابم دراز کشیدم، ناهار شد و من از ترس پایین نرفتم، موقع شام بود بود و احساس ضعف میکردم و دیگه طاقت نداشتم ،پله ها رو رفتم پایین ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مادرشونو بردن اتاقش و عين الله اومد پیشم‌. وقتی گفتم چیشد گفت شرمنده اتم نفس، فشارش بالا پایین شده نباید بهش فشار بیاد وگرنه سکته میکنه. گفتم الان خوبه خداروشکر؟عين الله مادرت چى شد؟ بهم اطمینان خاطر داد مشکلی نیست.حتی وقتی خواستم در مورد بچه حرف بزنم گفت فراموشش کن.همه تا مدتی باهام سرسنگین بودن!واقعا رو چه حسابی مونده بودم به تحمل کردن؟شاید چون مادرم بارها از بچگی تکرار میکرد نفس شوهر کردی مبادا بهت فشار اومد چمدون جمع کنی و هوای خونه بابا داشته باشی که هیچ‌‌ جوره پدرت زیر بار نمیره.سرسنگین بشین سر زندگیت تا خجالت زده از در خونه برنگردی خونه خودت. شب موقع شام همه جمع بودیم که مادر عین الله صداش زد،عين الله به مادرش نگاه كرد و اونم ادامه داد: قولت يادت نرفته كه؟ به جفتشون خيره شدم. عين الله آروم گفت: نه! مادرش یه لبخندی محو زد و گفت پس با گلاب حرف بزنم؟ جفتمون مثل برق گرفته ها به هم زل زديم و مادرش بى تفاوت به ما ادامه داد: اگه گلاب راضى بود بايد عموتو راضى كنم از دست جفتمون دلخوره. اهسته گفتمم: گلاب براى چى؟ برخلاف بقیه که سرسنگین بودن مادر عین الله با روی باز گفت: تو كه بچه ات نميشه گلابو بياريم حداقل يك شكم واسمون بزاد شايد خوش يمنى اش دامنمون و گرفت. گفتم _به همين راحتى قول و قرار هوو سرم گذاشتين؟ عين الله به تته پته افتاد، از سر سفره بلند شدم تا تنها باشم كه پشت سرم اومد و وقتى ديد دارم ساك جمع مى كنم به سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: به مرگ خودش اينطور نبود.بهم گفت اگه تو بچه ات نشه حاضرم براش عروس بيارم؟ من ديدم تو بيمارستانه فشارش بالا بود مجبورى گفتم اگه نشد اره. اما نفس جان تو كه مى دونى ما خودمون بچه نميخوايم.مشكلیم كه نداريم ناراحتى ات واسه چيه؟ تو چشمهاش براق شدم و گفتم: اومد و واقعا بچه ام نشه؟ ميخوام اون موقع برم همين الان ميرم. دستپاچه گفت_نفس به من گوش كن... گفتم_ جلوى روم از هوو صحبت مى كنين، پشتم چه ها كنين خدا داند وقاحت و بی شرمی که در حقم کردن و تو مسائل خصوصیه زندگیم دخالت کردن و پشت گوش انداختم گفتم واگذار کردم به خدا ولی دیگه بریدم. بابغض گفت نفس خودتم مى دونى چقدر دوستت دارم. زمزمه کردم یعنی گلابم همينقدر دوست داشتى؟ ساكم جمع شده بود كه دسته اش و گرفت مانع شده بود بهرحال قصدم رفتن بود چون بقول معروف صبرم لبریز شده بود. جلوى روش ايستادم و گفتم: زودتر از اينا مى تونستم برم اما سر قولم ايستادم دلت نشکنه چون ازت مرد بودن دیدم اما مثل اينكه جامون عوض شده من شدم مرد و تو نامرد. دسته ى ساکم و ول كردم تا بدون ساک برم.بیخیال گفتم:_مهرم حلالت البته کدوم مهر و شیربها درسته؟ هر چی به روزمم اوردین ذخيره ى اون دنيام. ناراحت گفتم:خداحافظ عین الله! دوباره دستمو گرفت گفت: بخدااگه من بخوام سرت هوو بيارم‌ ,به ولله دوستت دارم چرا حالا که فهمیدی دوستت دارم ادا میای؟ گفتم عين الله دوست نداشتم، فقط روى مردونگيت حساب باز كرده بودم اونم شكستى! ديگه نميتونم اينجا بمونم. دستمو ول كرد و گفت واقعا دوستم نداشتى؟ تو چشمهاش زل زدم اب پاکیو ریختم رو دستش و گفتم نه!جایی برای دوست داشتن گذاشتین؟نذاشتین.رو پله های سکو که رسیدم صداى مادرش عین الله و پشت سرم شنيدم. _زنى كه به حالت قهر از خونه اش بذاره بره به درد زندگى نميخوره،پ... برگشتم نگاش کردم.نتونستم به خودم مسلط بشم از کوره در رفتم و گفتم: مادرم يادم داد واسه زندگيم جون بكنم خورد بشم بشکنم تا از دستش ندم اما يادم نداد پاى حقارت واسه زندگيم بجنگم! نميرم که بعد ها كسى بياد منتمو بكشه ،نه ،ميرم كه جونم و سالم از این خونه ببرم بیرون تا مدیون خودم نشم اما شما خانوم بدون كه اين رسم زندگى نيست كه هر چه كنی روزگار با خودت و عزيزات مى كنه، دختر دارى حاج خانوم، بترس از اون روزى كه اه من دامن دختراتو بگيره ،فكر نكن چون هزار سال از زندگيشون گذشته ديگه خطرى تهديدشون نميكنه، نه زمین گرده.امید دارم یکی مثل خودتون پیدا بشه بی اجازه دست بکنه تو رندگیه دخترتون تا بفهمیدعذاب دادن چه مزه ای داره.از اول روراست نبودین نمیدونم چرا ولی با واقعيت براى پسرتون زن نگرفتين ولی سرتون به لاک خودتونم نبود تا ما دوتا واسه خودمون زندگی کنیم ،بلکه دغدغه درد دروغاتونو درمون كنيم.خودتون بدونيد و خداى خودتون. از دم حلالتون کردم و به خدا سپردم ببينم اون حلالتون مى كنه يا نه!به حرفهام پوزخند مى زد. اما مثل روز برام روشن بود كه خدا حقمو ازشون ميگيره. از خونه بيرون زدم. عين الله پشت سرم اومد ماشین و روشن كرد جلو پام ترمز زد. نگاش نكردم اما گفتم: ما رسم نداريم وقتى قهر مى كنيم شوهرمون مارو برسونه خونه ى مادرمون.صداى ناراحتشو مى شنيدم که میگفت: نفس نرو!من بدون تو ميميرم این هزار بار، دوستت دارم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانوم جان با همون صدای عصبانی گفت : بیا داخل اتاق جاوید جان تا باهم اختلاط کنیم.. بعد هم رفت تو اتاق... جاوید نگاهی به من کرد و آروم گفت علی بهم گفت مادر و خواهرش امروز اومدن اینجا... منم فورا خودمو رسوندم. _آره امدن چه امدنی... مادرش حسابی تاخت ... معلوم بود زورکی امده... اما خواهرش باز بهتر بود ...یکم شرایطو بهتر کرد. خیلی تند چیزهایی که گفته بودنو به جاوید گفتم. جاوید با خنده سری تکون داد.. همینه دیگه جهان خانوم در راه عشق سختی ها باید کشید ... فکر کردی به همین راحتیه...حالا بزار من برم ببینم خانوم جان چی کارم داره.. صحبت های جاوید و خانوم جان دو ساعتی طول کشید ... تمام مدتی که به من بیش از ده ساعت گذشت چشمم به در اتاق خانوم جان بود ...بلاخره جاوید اومد بیرون و منو با خودش برد داخل اتاق... خانوم جان خیلی بی مقدمه و خشک پرسید جهان خانوم تو این پسره رو دوست داری؟؟؟ نگاهی به جاوید انداختم که اونم با اطمینان سرشو به علامت تائید تکون داد ... گفتم: بله _چقدر؟؟ یعنی چی چقدر خانوم جان...مگه دوست داشتن اندازه داره؟ _اره داره .. تو مادر این پسرو دیدی ... میخوام بدونم دوست داشتن تو اینقدری هست که این زنو سال ها تحمل کنی... بتونی با اخلاقش کنار بیای؟ فقط خود پسره مهم نیست ... خانواده اش هم هست .. خیال نکن همه مثل من به عروسشون ارج میدن و خونه جدا براش می گیرن چه بسا که تو مجبور باشی با مادر شوهرت یکجا زندگی کنی و باید بهش احترام بزاری و همیشه حرمتشو نگه داری... سرمو به معنی باشه تکون دادم اما خانوم جان پر تحکم گفت نشنیدم ... +بله ... چشم .. احترام میزارم. _من به خاطر وساطت جاوید بهشون اجازه میدم برای خواستگاری بیان تا بیشتر باهم آشنا بشیم، ولی تو هم خوب چشماتو باز کن هرجا فکر کردی نمی تونی ادامه بدی تغییر راه بده .. مجبور نیستی ارزش خودتو و اون پسرو پایین بیاری...عشق حرمت داره حواست باشه... اینقدر خوشحال شده بودم دلم میخواست خانوم جانو بغل کنم و ببوسم اما شرایطش جور نبود میدونستم این کارم عصبیش می کنه... فقط زبونی تشکر کردم ...اما در عوض کلی جاویدو بغل کردمو بوسیدمش... قرار خواستگاری برای آخر هفته گذاشته شد ... دل تو دلم نبود .. خانوم جان خیاط خبر کرد تابرام لباس بدوزه... یک دست بلوز دامن شیری رنگ ..یه جفت صندل شیک هم از پاریس خریده بودمو پام کردم ... پبه پیشنهاد خانوم جان لاک جیگری رنگی زدم ..موهام مجعد بود تا روی گوشم معمولا خانوم جان با دستگاه برام صاف می کرد .. اونروز هم صاف کرد و کنار گوشم یه گل سر قشنگ زدم ... خانوم جان داخل مهمانخانه حسابی از همه چیز مفصل چیده بود، بابا جانم کت و شلوار شیکی پوشیده بود و عصای کنده کاری شده روسی اش رو دست گرفته بود و روی صندلی میزبان منتظر بود ... خوشبختانه جاوید و ژانین هم زود رسیدن .. ژانین پیراهن سبز شیکی پوشیده بود ... خانوم جانم هم کت و دامن بادمجونی رنگ زیبایی به تن داشت. حکیمه مدام اسفند دود می کرد و داخل خانه می چرخاند همش می گفت ماشاالله به این مادر و دختر و عروس... بلاخره انتظارمون به پایان رسید و مهمان ها اومدن ... اول از همه آقای مسنی که تقریبا همسن و سال باباجان من بود وارد شد بعد از اون یه روحانی،پشت سر اون هم دوتا مرد و در آخر علی و پشت اونها پنج زن چادری که دوتاشون پوشیه زده بودن... بابا جانم با روی باز راهنماییشون کرد داخل ... علی با دیدن من لبخند گرمی زد ... اکرم خانوم که قبلا هم دیده بودیمشون جلو امد و صورتمو بوسید... مثل مجسمه فقط سرمو تکون دادم ... مادر علی باز هم نارضایتی داخل صورتش موج میزد ... بقیه خانوم ها هم سلام ارومی کردن .. همونجا تو ایوون اکرم خانوم از خانوم جان خواست تا خانم ها برای اینکه راحت باشن تو اتاق جداگانه از مرد ها بشینن... خانوم جانم بلافاصله در اتاق کناری رو باز کرد و تعارفشون کرد داخل... حکیمه وظیفه پذیرایی از خانوم ها رو به عهده گرفت و کرمعلی هم از آقایون ... تمام مدت دلم پیش علی مونده بود دلم میخواست میدونستم اون اتاق چه خبره.... تو حال و هوای خودم بودم که اکرم خانوم شروع به معرفی خانوم ها کرد ،یکیشون عمه زهرای علی بود و دوخانوم دیگه هم خواهرای علی بودن.. دوتا خواهرای علی صدیقه خواهر بزرگتر بود که شوهرش هم شیخ بود و اعظم هم خواهر کوچکتر بود تقریبا هم سن و سال خودم... خانوم جانم به طرز عجیبی سکوت کرده بود ... مادر علی با صدای بلند گفت اگر قراره این دختر عروس حاج عبدالله(پدر علی) بشه نباید اینطوری باشه... باید محرم و نامحرم سرش بشه... خانوم جان با آرامش همیشگیش گفت : بله خانوم حق با شماست .. من هم به جهان خانوم گفتم که اگر میخواد با شما وصلت کنه باید به شما احترام بذاره... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بیست روزی میشد که اسد خودش رو معرفی کرده بود و به گفته آقا سهراب دادگاهش همین روزا برگزار میشد. مامان چندباری پرسید که چرا اسد باهام تماس نمیگیره، به دروغ گفته بودم اونجایی که هست آنتن نداره و زیاد نمیتونه.. آقا سهراب اومده بود دنبالم. مامان عطی دلش برای شاهان تنگ شده بود و باید میرفتم خونه شون. توی راه پرسیدم؛ آقا سهراب، اسد تکلیفش روشن شد؟ سری تکون داد و همینطور که از آینه ی ماشین نگام میکرد گفت؛ دلت تنگ شده براش ؟ لبخندی زدم و گفتم؛ خب معلومه، پدر بچه مه، شوهرمه... حالا چی شده؟ سهراب گفت؛ بختش بلنده این پسر ... مثل زن گرفتنش ... مثل من نیست که... اخمی کردم و گفتم؛ لطفا پیش من از زندگیتون گله نکنین آقا سهراب؛ اخلاق زهره رو که خوب ميدونين... من یه کلوم از شما پرسیدم اسد کارش به کجا رسیده؟ سهراب خودش رو جمع و جور کرد و گفت؛ چون ازش چیزی نگرفتن، یه مقدار جریمه نقدی و یک ماه و یک روز جریمه زندانی، بیست و سه روزش که گذشته.. تو چشمام اشک جمع شد و گفتم؛ به کارش فکر میکنم دلم داره پاره میشه .. چطور تونست این کار و بکنه، درسته که مدرک نداشت اما تو اون مدت چه جوونایی گرفتارش شدن؟ چطوری وجدانش قبول کرده؟ بجز شما نمیتونم دردمو به کسی بگم آقا سهراب... سهراب گفت؛ کاری که شده... گفتم که اون قدر تو رو ندونست.. پریدم وسط حرفش و گفتم؛ شاید یه بار مفت در رفته باشه اما میدونم تاوان این گناه و باید پس بده... تا چنددقیقه اول همگی مشغول بازی با شاهان بودن... مامان عطی گفت؛ اسد چرا گوشیش و جواب نمیده شکیبا؟ چرا بی خبر رفته شمال؟ چیزی شده؟ سری تکون دادم و گفتم؛ نه بابا، شرایطش خوب بود، گفت یه مدتی برم مشغول شم... میاد همین روزا... زهره تکونی به النگوهای تا آرنجش داد و گفت؛ چقد بهم ریختی شکیبا، صورتت لاغر شده.. چشات گود افتاده! لبخندی زدم و گفتم؛ نمیدونم شاید بخاطر بچه شیر دادنمه.. مامان عطی گفت؛ انقد بچه رو نبر پیش فامیلاتون... بدت نیاد ،اما پسر کم دارن چشاشون شوره! میترسم بچه‌مو چشم بزنن! چشمامو رو هم بستم تا آروم باشم. من با چه مشکلاتی تو زندگیم دست و پنجه نرم میکردم و این زن چه فکرایی میکرد... سری تکون دادم و فقط لبخند زدم. رو به راحله پرسیدم؛ چه خبر راحله جان؟ راحله انگار میخاست چیزی بگه اما حرفش رو خورد و گفت؛ خبر خیر زنداداش.. مامان عطی به بهونه های مختلف تیکه بارم میکرد، نمیدونم چرا اما از نظر من این زن سالم بود و فقط جلوی دیگران نقش بازی میکرد تا از بیماریش سواستفاده کنه و راحت به خواسته هاش برسه. رفتم تو آشپزخونه کنار راحله، مشغول شستن کاهو شدم و گفتم؛ نگفتی چه خبرا؟ از خواستگارت چه خبر؟ راحله مثل دخترای چهارده ساله خجالت کشید و گفت؛ با زهره صحبت کردم، سهراب و فرستادیم تحقیق.. ظاهرا همه چی خوب بود، مامان چند روزه دنبال داداش میگرده تا باهاش حرف بزنه... اگه قبول کرد، بیان خواستگاری اما داداش رفته شمال و سهراب گفته فعلا صبر کنیم.‌.. چشمکی زدم و گفتم؛ پس مبارکه عروس خانوم... حالا چطور مامان عطی رو راضی کردین؟ راحله تن صداش رو پایین آورد و گفت؛ با خاله حرف زدم، راستش حس میکنم زهره از اینکه من اینجا بمونم و جور همه رو بکشم چندان ناراضی نیست. سرش رو پایین انداخت و گفت؛ من دلم نمیاد مامان و تنها بزارم... اگه اومدن شرط میزارم که بیاد اینجا زندگی كنيم... البته اگه بقیه بزارن.. گفتم؛ غصه نخور درست میشه هرچی قسمتت باشه... مامان عطی اومد آشپزخونه و گفت؛ راحله هوا دستت و داشته باش الان چه وقت سالاد درست کردنه آخه؟ خنده مصنوعی کردم و گفتم؛ مامان جان شما از پذیرایی اومدین اینجا که بگین کم بپزه یا چی بپزه؟ تو رو خدا بی خیال، مگه ماهی چندروز مهمونتیم... يه كم لاکچری باش ... مامان عطی چشماش و ریز کرد و گفت؛ که من خسیسم؟من زن زندگی ام، خیلی هنر میخاد اینطوری بودن... اون شب هم گذشت. ظاهرم رو حفظ میکردم و صورتم رو با سیلی سرخ نگه میداشتم. در صورتی‌که حس بدی داشتم، اینکه بفهمی لباس تنت و گوشت بدنت از راه پول حروم بدست اومده، خیلی بده... مامان عطی اصرار کرد که اونجا بمونم تا اومدن اسد، اما میدونستم نمیتونم طاقت بیارم و حسابی سختم میشه.. بابا اومد دنبالم و رفتیم خونه شون. تو اون چند روزی که خونه ی پدری بودم از لحاظ جسمی تو آرامش بودم و بهم رسیدگی میشد، اما روحم در عذاب بود. نمیدونستم چطور باید با اسد برخورد کنم، بهش اعتماد نداشتم و میترسیدم اینبار کار احمقانه تری انجام بده! بجز آقا سهراب کسی دیگه ای نبود که از مشکلاتم باخبر باشه. روز آخر به خونه برگشتم؛ ترجیح دادم بعد از یه ماه خونه رو تمیز كنم. هوا حسابی سرد بود، با آقاسهراب تماس گرفتم جوابم رو نداد و پیام داد که خونه‌ام... چند دقیقه بعد صدای زنگ در اومد.. خودش بود! ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این دختر تا آخر عمرش باید پیش شمسی باشه چون یه دونه پسر بیشتر نداره.. اما انگار گوشهای عشرت خانم از جانب خدا کر شده بود و حقیقت رو نمی شنید .. بعد رقیه خانم گفت دوتا دختر داره ،که یکیش همسن عفت جان هست و دومی کوچکتره …. عشرت از اینکه برای دخترش خواستگاری ‌پیدا شده بود خیلی خوشحال بود، اما من واقعا خوشحال بودم چون کسی از شمسی خوب نمیگفت... اونشب رقیه خانم با خوشحالی از خونه عشرت رفت... شب وقتی منو رضا در اتاق خودمون تنها شدیم، با کنجکاوی گفتم رضا چطور مادرت راضی شده دخترش رو به شخصی بده که میدونه آدمهای خوبی نیستن ؟ رضا با ترس گفت: حبیبه جان مبادا حرفی بزنی یا دخالت کنی فردا تو هم گیر مادرم می افتی سعی کن ازشون کناره بگیری ،بقول معروف جلو مادرم هم کور میشی هم کر ! گفتم من ! من از خدامه که یه نفر مثل خودش گیر دخترش بیفته ،امروز بخاطر اینکه علی اکبر رو لباسش بالا آورد، دو تا سیلی بمن زد ... رضا مکثی کردو گفت :چه کنم حبیبه جان، ببخش اما من میدونم که اگر الان برم و بهش بگم چرا تو رو زدند، دوباره منتظر میمونه تا ازت انتقام بگیره، بعد همینطور که داشت رختخوابهارو در اتاق پهن میکردگفت :ببین کم کم نوبت حسن میشه و ما هم از این خونه میریم و تو راحت میشی ..آخ که چقدر منتظر اونروز بودم .... یکی دوروز از رفتن رقیه خانم گذشته بود که دوباره سرو کله اش پیدا شد و گفت که خانواده شمسی خانم امشب به خونه شما میان، تا اصغر اقا و عفت جان همدیگرو ببینن... بعد از رفتن رقیه خانم عشرت از خوشحالی بشگن میزد و شادی میکرد، من نگاهی بی اهمیت بهش انداختم بعد گفت چیه چشم نداری ببینی دخترم ماشالا داره خوشبخت میشه ؟ میدونی کجا‌میخواد بره؟من اصلا حرفی نزدم، گفتم مبارکش باشه... بعد رو‌کرد به عفت گفت زود باش با صغری بیگم برو زیر زمین حمام کن و بیا بالا اون دامن چین چینت رو بپوش و بلوز سبزت رو تنت کن تا خوشگلتر بنظر برسی که نونت تو روغنه وعفت با خوشحالی بسمت حمام رفت. از زیر زمین صدای جیغ جیغ عفت می اومد که به صغری بیگم‌بیچاره میگفت :اوه چه خبرته ، هی آب جوش میریزی رو سرم؟ بیچاره صغری بیگم که گیر این مادر و دختر بی چشم و رو افتاده بود و هیچ جوره نمیتونست دل این مادرو دختر رو بدست بیاره ... بعد از اینکه از حموم اومد بقول مادرش دامن چین چینیش رو به تن کرد و با بلوز سبزش (بقول مادرش )هی بمن کج کج نگاه میکرد.. من اصلا کاری به کارش نداشتم، علی اکبر رو بغل کرده بودم و بغل دست صغری بیگم یک سری کارهای سبک رو انجام میدادم.. همه فکرم به این بود که دختر عشرت دست شمسی خانمی بیفته که همه ازش بد میگفتن، چون مادرشوهرم خیلی در حق من بدی کرده بود... کارهای خونه که تموم شد عشرت خانم فریاد زد حبیبه کجایی ؟ بیا برو لباسهاتو عوض کن تا شمسی اینا نیومدن …مبادا آبرومونو ببری.. رفتم گفتم باشه خانم جان، الان میرم... بعد رفتم تو اتاقم ،در صندوقچه لباسم رو بازکردم، بقچه لباسم رو آوردم یه بلوز داشتم که ماهها بود تو صندوقچه بود،اونو بیرون آوردم و پوشیدمش ،بعد یک دامن چین چین هم داشتم که طبقه طبقه بود مشکی و قرمز! که اونم تنم کردم، بعد جلو آینه رفتم ،شانه ایی به موهای بلندم زدم و یک کم سفیداب سرخاب بخودم زدم که منم قشنگ بشم، تا از در اتاق بیرون آمدم، عشرت گفت کی گفته سرخاب بزنی؟ بخیالته که خواستگاری توئه؟ بدو برو‌صورتت رو بشور تا شمسی اینا نیومدن... و من چنان تو ذوقم خورد که برگشتم تو اتاق و با دستمال پارچه ایی که داشتم صورتم رو پاک کردم همون موقع صدای صغری بیگم رو شنیدم که گفت عشرت خانم گناه داره چرا گفتی صورتشو پاک کنه ... اونم گفت نه، عفت به چشم شمسی نمیاد،اونوقت میگن عروسش از دختر خودش بهتر بود ... اجازه هیچ کاری رو نداشتم ،خلاصه که یک گوشه در اتاق نشستم، قبل از اومدن شمسی، عشرت هم گفت زمانی که اونها اومدن تو حقی نداری از اول بیای تو اتاق و کنار ما بشینی، وقتی حرفهای ما تموم شد و خواستن میوه شیرینی بخورن بعد تو بیا وهمش بخاطر این بود که قیافه من از عفت سر تر بود و نمیخواست که من اونجا باشم ... بلاخره غروب شد و اکبر گله دار با شمسی و اصغر پسرشون و دوتا دختراش گلبهار و گلنسا بخونه ما اومدن ومن منتظر برخورد شمسی با عشرت بودم که میگفتن از نظر خلق و خوی چیزی ازهم کم ندارند... حالا همگی دور هم جمع شده بودن، عشرت یه گوشه نشسته بود که بر ای دیدن همه تسلط کامل داشته باشه، رقیه خانم که واسطه بود بعد از خانواده اکبر آقا وارد خونه شد و من در رو براش باز کردم، یهو گفت عه حبیبه جان چرا تو زحمت کشیدی درو باز کردی ؟ گفتم رقیه خانم فعلا من اجازه ندارم برم تو اتاق ،چون عشرت خانم ناراحت میشه، ولی بعد میام .. رقیه خانم سری چرخوندو گفت: هیییی خدا چی بگم و بعد وارد اتاق شد ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لباسمو تنم کردم که صدای ساواش خان رو شنیدم...آماده بودم وخوشحال بیرون زدم که با دیدنم باز هم غمگین شد... دانیار از اتاقش که بیرون زد گفت:بریم که دیر شد اما تا چشمش به من افتاد سکوت کرد... خاله کاسه آبی روی توی سینی گذاشت و‌از آشپرخونه بیرون زد وگفت:هزار ماشاالله ببین چه ماه شده توی این لباس... ساواش خان بدون حرفی رفت و دانیار گفت:نباید این لباس رو میپوشیدی.... خجالتزده گفتم:آخه توی ایل میخوام لباس خودم تنم باشه... سری تکون داد باهم بیرون رفتیم... ماشین که حرکت کرد به خاله نگاه کردم که کاسه آب رو پشت سرمون ریخت..چقدر سفارش کرده بود مراقب هم باشیم.... حالا اون دختر ده ساله ریزه میزه شده بود نوزده ساله واین راه رو برای دومین بار داشتم طی میکردم اما اینبار با دل خوش... جاده رضایت داد به انتها،ماشین رو توی خونه باغ پارک کردیم وبا اسب به راه افتادیم، از خوشی زیاد نه خستگی می‌فهمیدم نه تشنگی.... هوا عالی بود وتپه هارو گذشتیم که با دیدن ایل جون گرفتم.ایل تیمور خان بود وبا الم چادر بزرگ خیلی راحت تونستم تشخیصش بدم... دانیار اسبشو نگه داشت وگفت:ستاره صورتتو خوب بپوشون، درسته غروبه اما نمیخوام به هیچ وجه دیده بشی... چارقدم دور صورتم پوشیده بود طوری که نفس کشیدن هم سختم بود... ساواش خان دستی توی هوا تکون داد: چشماتم ببند که خیالت راحت بشه... دانیار بی توجه به حرفش گفت:ما بین من و ساواش حرکت کن ،وقتی رسیدیم باخودمون وارد چادر میشی با هیچ کس احوالپرسی نمیکنی که صداتو بشنون،این دستمال رو وقتی برمیداری که با ایلدا تنها باشی.... ساواش خان هم با تحکم حرفهای دانیار سکوت کرد ،سکوت عجیبی که هر سه ما خوب میدونستیم برگشت من بعد از نه سال بدون حرف وسخن نمیشه،دلهره بدی به دلم افتاد وشوق دیدن صحرا پر کشید از چشمام.... وارد ایل که شدیم گله ها تازه رسیده بودن و در قاش ها (محلی برای نگهداری گوسفندان)باز بود...همه با دیدن ما سمتمون اومدن وچه احترامی میذاشتن...سرمو پایین انداختم وفقط جاده خاکی رو میدیدم....رو به روی چادری از اسب پایین اومدیم که با صدای تیمورخان خشکم زد....هنوز هم هیبت خاصی داشت....دانیار وساواش خان باهاش دست دادن وهمو در آغوش کشیدن....وارد چادر شدیم که تیمور خان گفت:چرا اوردیش؟مگه پیغوم ندادم وقتش نیست؟؟ ساواش خان لب باز کرد حرفی بزنه اما تیمورخان دستشو بالا برد:تو چرا رضایت دادی به اومدنش؟تو که باید خوب یادت باشه پس چرا اجازه دادی با پای خودش بیاد اونم حالا که مسابقه سوارکاری در راهه از سراسر منطقه دارن میان... دانیار دستی به پیشونیش زد:مگه اخر تابستان نبود؟؟ خان به متکاها اشاره کرد که نشستیم وگفت:نه افتاده جلوتر،چطور بیخبر اومدین؟؟ چارقدمو از دور صورتم باز کردم:تقصیر منه،دلم تنگ شده برای خانجونم،هیچ خبری ازشون ندارم ،میخوام ببینمشون.من گفتم بیایم.قرار نیست که به خاطر من حتی نتونن به خانواده شون سر بزنن، قرار نبود این همه سال مزاحمشون باشم....اشکهام می‌ریخت وادامه دادم:دیگه نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم، دیگه نخواید که ما از هم دور باشیم... خان سرشو بالا آورد ،اما من توی چشماش چیزی جز درد ندیدم...یهو با چشم توی چشم شدنمون حرف به لبش ماسید... صدای ایلدا بود و تا وارد چادر شد همونجا وایساد... خان بلند شد:دلتنگی خوبه اما نداشتن سخته... ایلدا شروع کرد گریه که خان گفت:همین الان راه میفتین تا خبرتون نکردم حق اومدن ندارید... بلند شدم وگفتم:این همه سال شما رو به خطر انداختم ومیدونم شما با مراقبت از من چقدر سختی کشیدین.من میدونم ایل من قاتل برادر شماست، من میدونم به عنوان یه دشمن سراغتون اومدم، اما شما اونقدر بزرگواری کردین که منو به عنوان یکی از اعضای خانوادتون پذیرفتین و سالهاست توی ناز ونعمت از من مراقبت شد ،اما میخوام باشم، میخوام خانوادمو ببینم ،خواهش میکنم بذارید برم .من هیچ توانی برای جبران محبت شما وخانوادتون ندارم وهیچ وقت نمیتونم لطفتون رو جبران کنم اما قول میدم هرگز از شما حرفی نزنم که صدمه ای به شما برسه... خان به من نزدیک شد ، توی چشمام نگاه کرد:چرا فکر میکنی دشمن منی؟چی بهت گفتن که اینجور نگاه میگیری وحرف میزنی؟صدمه؟مگه کسی هم میتونه به من یا خانواده ام صدمه بزنه؟؟ ایلدا به پای خان افتاد:نذار بره،نذار دوباره دوریشو تحمل کنم، قسمت میدم تمومش کن... خان گفت:چی میگی زن،تو دیگه چرا همچین حرفی میزنی؟؟... ایلدا پیراهن خان رو توی مشت گرفت وفقط نگاهش کرد.... ساواش خان ودانیار بیرون زدن ومن مات حرفهاشون... خان بیرون زد... ایلدا بغلم کرد وگفت:درست میشه خان هیچ وقت نمیذاره کمتر از گل به تو بگن... شرمنده گفتم:ببخشید که با اومدنم دردسر درست کردم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با هرچی توانی که داشتم بین درخت های بزرگ سر به فلک کشیده شروع به دویدن کردم هر چی میرفتم فقط درخت بود و درخت، خورشید وسط اسمون اومده بود. زیر درختی نشستم و کمی نون و آب خوردم کمی که خستگیم بر طرف شد، دوباره شروع به حرکت کردم. باید به ده خودمون می رفتم و به پدر خبر میدادم، میدونستم اوضاع خرابه و شاه هرکی و که بر علیه اش باشه و دستیگر میکنه.هوا تاریک شده بود ،اما من فقط دور خودم می چرخیدم. نگاهی به اطرافم انداختم بازم درخت بود و درخت.رفتم سمت سنگ بزرگی که کنار یه درخت بود گوشه ی سنگ کز کردم.شب نمیتونستم حرکت کنم،چون نه راه و بلد بودم نه فانوس داشتم، از دور دست ها صدای زوزه ی گرگ به گوش میرسید،تند تند شروع کردم به صلوات فرستادن، تو یه همین حالت نشسته خوابم برد،از سرمای زیادی تو خودم جمع شدم، لحظه ای چشمام و باز کردم. دلم به غذای گرم با چای میخواست، اما باید میرفتم، باید میفهمیدم صنا کجاست باید تا برای پدر اتفاقی نیفتاده بهش خبر میدادم !!! هوا تاریک شده بود و بدون فانوس تو تاریکی هیچ کجا رو نمیتونستم تشخیص بدم . از گرسنگی معده ام به درد اومده بود. کمی از نون و آبی که برام مونده بود و خوردم پاهامو دراز کردم و به بوته ی درخت پشت سرم تکیه دادم از راه رفتن زیاد، پاهام تاول زده بود همونطور که نشسته بودم ، چشمامو بستم از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد.. هوا خیلی سردشده بود ،با احساس صدایی چشمامو باز کردم، اما با دیدن چیزی که روبروم قرار داشت از ترس خودمو روی زمین کشیدم، اونم یه قدم اومدجلو ،از جام بلند شدم تکه نونی که تو بغلم بود پرت کردم سمتش،گرگ سرشو چرخوند سمت نون ،پا به فرار گذاشتم اونم به دنبالم دوید، بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم همینطور میدویدم، لحظه ای پاهام به سنگی گیر کرد و محکم زمین خوردم تا اومدم بلندشم گرگ پرید روی سینه ام جیغی کشیدم با دردی که به بازوم پیچید آه از نهادم بلندشد، گرگ با دندونای تیزش بازومو کنده لود... مرگ و هر لحظه جلوی چشمم میدیدم، با صدای بلند فریاد زدم :کمک ....شاید کسی اون اطراف صدامو می شنید، دستمو روی صورتم گذاشتم که چنگالای گرگ پشت دستم نشست، جیغی کشیدم و دستمو از روی صورتم برداشتم، خون از پشت دستام جاری بود، اب دهان گرگ روی صورتم ریخت، سرشو اورد پایین دیگه جونی نداشتم و تسلیم گرگ شدم و هر لحظه منتظر مرگ بودم ،چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای گلوله ای پیچید توی جنگل و گرگ افتاد و کنارم از گردنش خون فوران زد، وچشماش نیمه باز مونده بود...نفس زنان به گرگ نگاه کردم که حالا مرده بود،سرمو چرخوندم و نگاهم به اسب سفیدی افتاد........ دستمو روی بازوی خونیم گذاشتم و با تعجب نگاهی بهش انداختم. از اسب پرید پایین. اومد سمتم؛ کنارم روی زمین نشست: - حالت خوبه؟ نگاهمو به چشمای قهوه ای مهربونش انداختم:تو اینجا چیکار میکنی؟ آبتین نگاهی بهم انداخت و گفت: یهو کجا رفتی ساتین؟ نگفتی دلم برات تنگ میشه؟ شوکه شدم.. لبخند مهربونی زد و گفت:- دیگه بی خبر جایی نرو. -اما من بی خبر نرفتم، کیارش خان منو برد کلبه ی توی جنگل. - یعنی تو و خواهرت فرار نکردین؟ چرا اما کیارش خان مارو پیدا کرد،منو برد کلبه ی توی جنگل. به من گفت صنا رو میبره ده اتابک خان،بگو صنااونجاست؟ آبتین با تعجب گفت:_ اما صنا اونجا نیست. کیارش خان به اتابک خان گفت تو و صنا فرار کردین. با درد نالیدم:_ من باید برم ده خودمون جون پدرم در خطره....... آبتین نگاهی به دستم انداخت.خون بود که میریخت. -دستت بدجوری آسیب دیده اما اول باید از این جا بریم. - نه دیر شده، باید برم به پدرم خبر بدم. جونش در خطره، میدونی اگه آدمای شاه بیان ببرنش دیگه برگشتی نداره. -خودت و ناراحت نکن من بهشون خبر دادم. با تعجب گفتم:تو از کجا میدونستی؟ فعلا بریم و یه فکری برای دستت بکنیم؛ بعدا راجبش حرف میزنیم. از جام بلند شدم. باهم سمت اسبش رفتیم، احساس ضعف شدیدی میکردم.دیگه چیزی نگفتم،من سوار اسب شدم و اون خودش دهنه اسب و گرفت و پیاده اومد... نمیدونستم کجا میریم اما دیگه نگران نبودم و یه حس آرامشی داشتم. تمام وجود این مرد آرامش بود و بس. بعد از طی کردن مسافتی از وسط درخت های بزرگ و سر به فلک کشیده گذشتیم. کنار یک کلبه ی کوچیک نگه داشت.اسب و به درختی پست و به طرفم اومد:اینجا خونه ی منه شاید بزرگ و مجلل نباشه ولی برای من منبعه آرامشه . با هم وارد کلبه ی کوچیک شدیم. نگاهی به اطراف کلبه انداختم، یه کلبه ی جمع و جور کوچیک بود،دوتا صندلی و یه میز که با تنه ی درخت درست شده بود وسط کلبه قرار داشت. درختی کنار تنها پنجره ی کوچیک کلبه قرار داشت و کف کلبه یه پوست ببر پهن بود. یه دست رختخواب گوشه ی کلبه بود. بهم گفت :بشی،نشستم. آبتین بعد از چند دقیقه با یه پارچه تمیز و یه چاقو برگشت. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما وقتی وارد ایران شد ، من و با هلنا تشخیص نداد و رفت سمت اون .بغضم و قورت دادم . احساس کردم کسی کنارم ایستاد . سرم و چرخوندم که نگاهم به شایسته افتاد . وقتی نگاهمو دید اشاره ای به سعید و هلنا کرد گفت:_خیلی دوستش داشتی؟ خودمو جمع وجور کردم :_معلومه هلنا برام مثل یک خواهر بوده و هست . +شونه ای بالا انداخت . _خوب بلدی حرف و عوض کنی، اما من منظورم به کناری هلنا بود ..البته اگه اونم دوست داشت بازم نمی تونستی باهاش ازدواج کنی ... برگشتم و رخ به رخ شدم باهاش ،با صدای سیاوش به عقب برداشتم . سوالی نگاهی بهمون انداخت،هول شدم... -دریا بیا کارت دارم.. دنبال سیاوش راه افتادم . چرخید که عقب رفتم:_ببینم این چرا انقدر به تو پیله کرده؟؟؟ _واه نه کی؟! لحظه ی عروس کشون شد . شایسته خداحافظی کرد و رفت . _شرش کم ‌.... _سیاوش با کی بودی؟ _باهمون صاحب کارت دیگه با اون قیافه اش . چشمامو تنگ کردم :_تو به اون حسودیت میشه؟؟ _نخیر آخه به چی اون حسودیم بشه؟؟؟ شونه ایی بالا انداختم :_والا اینطور نشون میدی. _برو آماده شو بریم عروس کشون ،انقدرم حرف نزن . از تالار بیرون اومدم . همه سوار ماشینشون شدن . سیاوش زیر بغل عزیز و گرفت . بادیدن من گفت :_برو سوار شو ‌. _مگه با ماشین تو میرم؟؟ +اره.. دست به سینه شدم:_کی گفته؟ _من، برو ببینم. _نچ.. عزیز نگاهی بهم انداخت:_بچه مگه خونه ی من نمیای؟ ابرویی بالا انداختم :_چرا بیام؟ چی شده حالا؟ عزیز کلافه نگاهم کرد:_من با سیاوش میرم. _آها پس عروس کشون چی؟ سیاوش خندید: _ اول عروس کشون میریم. حالا برو سوار شو. رفتم سمت ماشین. سیاوش در عقب و باز کرد. عزیز عقب نشست منم جلو نشستم . نگاهی به ماشینا انداختم. هیوا تو ماشین هیراد بود.خندیدم پس سامان کجاست! سرمو چرخوندم که دیدم دوستاش سوار ماشین شدن . ماشین عروس بوقی زد و همه آماده شدن برا عروس کشون.نگاهم را از شیشه ماشین به بیرون دوختم.دلم می خواست یه جای خلوت پیدا کنم و گریه کنم .از عروس کشون هیچی نفهمیدم. سعید و هلنا جلوی آپارتمان بدرقه کردیم.عزیز خسته شده بود. سیاوش سمت خونه عزیز رفت. کمک عزیز کردم و وارد خونه شدیم. عزیز روی تختش دراز کشید. از جام بلند شدم .رفتم سمت اتاقی که با هلنا شبا می خوابیدیم...در کمد باز کردم و بلوز وشلواری برداشتم، قطره اشکی از چشمم روی گونه ام چکید.لباسمو عوض کردم. نگاهم به نور ماه افتاد که لابه لای ابر نمایان بود.امشب برا هلنا و سعید بهترین شب زندگیشونه اما برا من... بغضم شکست و گونه هام خیس شدن. صدای در اتاق اومد. سرمو چرخوندم. نگاهم به سیاوش که به چهار چوب در تکیه داده بود افتاد.دستی به زیر چشم هام کشیدم. قدمی داخل اتاق گذاشت:_گریه می کردی؟ _نه.. _برای چیزی که تموم شده چرا گریه می کنی مگه خودت اینطور نمی خواستی؟ دوباره بغض کردم. گفت بیا بریم تو حیاط تا حال و هوات عوض شه.... -بدم نمیومد، با هم رفتیم تو حیاط... کنار حوض آب نشستیم... نگاه خصمانه ای بهش انداختم.یهو مشتش رو پر از آب کرد؛ پاشید روی صورتم... _وایسا ببینم،برا چی خیس می کنی؟ _خوبه با این کارم حال و هوات عوض شد. دیدم بهش نمی رسم پیچی به پام دادم و افتادم. _آخ پام... سیاوش اومد سمتم:_چت شده؟ _پام... _نشست کنارم، سرش و خم کرد تا پامو ببینه .... گفت چیزی نشده خوب میشه... یهو عین جن زده ها رفت سمت خونه،شونه ای بالا انداختم... نگاهی به آسمون انداختم ولبخندی زدم. امشب با وجود دلقک بازی های سیاوش تونستم برای ساعتی سعید و هلنا فراموش کنم. هروقت می دیدمش همین طور می شد. همه چی یادم می رفت... حتی نمی دونم کی اون بلا رو سرم اورد. سری تکون دادم و وارد سالن شدم.سیاوش تو سالن جا پهن کرده بود و دستش رو جلوی چشماش بود.آروم رفتم سمت اتاقم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم سیاوش رفته بود.بعداز ظهر شیفت داشتم داروخانه. هفته ها از پس هم می گذشت. تمام سعی خودمو می کردم تا حسی که به سعید داشتم و از بین ببرم تا حدودی هم موفق شدم. این روز ها مامان بی حوصله است و پدر کم حرف شده.ساعت نه بود که کارم تموم شد. وسایلمو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره انداختم.خونه ی عزیز بود. _بله... _سلام دریا... _وا، مامان شما خونه عزیزین؟ _آره عزیزم بیا اینجا... _چیزی شده مامان؟ _نه عزیزم زود بیا. _باشه الان میام. از بچه ها خداحافظی کردم،یه دلشوره افتادم. یعنی چی شده؟! در بست گرفتم،کنار خونه عزیز ،سریع از ماشین پیاده شدم.زنگ خونه ی عزیز و زدم، سامان در باز کرد _بَه آق داداش هم که اینجاست. سامان لبخندی زد. _چیزی شده سامان؟ _نه خواهری.. وارد حیاط عزیز شدم،نگاهم به یک جفت کفش مردونه افتاد.متعجب برگشتم سمت سامان:_مهمون داریم؟ _بریم تو می فهمی. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾