#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_بیستوچهار
فکر منم بکن بخدا شمسی خانم کچلم کرد بسکه زنگ زد...
خیلی خودمو نگه داشتم که میز صبحانه رو ترک نکنم،با بغضی که در گلو داشتم دو سه تا لقمه خوردم و بلند شدم،اما آتا نگاهش بهم بود ،احساس کردم چیزی میخواد بگه اما خود داری کرد و چیزی نگفت ،من اونروز باید کلاس زبان میرفتم و به بهانه زبان خوندن خودمو تو اتاقم حبس کردم،دنبال نقشه بودم باید فکری میکردم و زودتر خودم رو از این فشار راحت میکردم، دوباره به مظفر رو آوردم سریع خودم رو جلو در عمارت رسوندم داد زدم مظفر کجایی ؟زود بیا کارِت دارم... گلنسا در رو باز کرد گفت خانم جان مظفر تو باغه،اینجا نیست...
گفتم باشه ممنون.سریع رفتم ته باغ،دوباره شروع کردم به فریادزدن؛ مظفر مظفر کجایی ؟
اما دیدم وسطهای باغ داشت بالای درخت شاخه درختارو هرس میکرد،بعدتا منو دید گفت بله خانم جان چی شده ؟
گفتم بپر پایین مظفر ! به دادم برس...
گفت باز چی شده خانم جان !
گفتم بگو چی نشده!هیچی باز در غیاب من خواستگار اومده،تو رو بخدا بروسریع زنگ بزن به محمود بگو ایرانتاج گفته اگر منو دوست داری کار رو یکسره کن،من دیگه از دست عزیز نمیتونم در برم،اون خودش یه فکری میکنه!
مظفرگفت ای بایا این پسر هم نمیتونه کاررو یکسره کنه...
از لحن مظفر خنده ام گرفته بود، گفتم برو نمیخاد محمود رو سرزنش کنی،فوراً به محمود زنگ بزن و گرنه امروز عزیز کارو یکسره میکنه...
گفت تو برو کاریت نباشه،خودم ترتیب همه چیز رو میدم..
بیچاره مظفر بین منو محمود گیر کرده بود... دیگه خیالم راحت شد که مظفر پیگیر کاره .منم با خیال راحت به آرومی وارد عمارت شدم،عزیز تا منو دید گفت آماده باش که امروز میخوام به ملوک خانم بگم بیان خونمون و یه روزی رو قرار بزاریم که آتا هم خونه باشه..
گفتم عزیز جان یکهفته صبر کن!بخاطر من بخاطر خدا، آخه بابا جان من امتحان دارم، حواسم پرت میشه ها،زحمتام به باد میره،
قربون شکلت بشم عزیز فقط یکهفته..بعد گوشه لُپش رو کشیدم وبوسش کردم...اونم با لبخند گفت خوبه خوبه بوسم نکن ،این یکهفته رو هم بخاطرتو صبر میکنم، اما دیگه منتظر تو نمیشم،خودم دست به کار میشم... گفتم باشه عزیز جان...
وقتی به اتاق برگشتم پنجره اتاقمو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم وخودمو رو تختم رها کردم...
دیگه کارم رو به یک آدم کاردان سپرده بودم،
هم مظفر و هم محمود کارشون رو بلد بودن،وای که اگر مظفر نبود چه میکردم،من هیچوقت نتونستم با محمود از عمارت خودمون با تلفن صحبت کنم،عزیز اکثراً کنار تلفن می نشست و با اولین زنگ تلفن خودش جوابگو بود،بخاطر همین بود که من به مظفر میگفتم برو بهش زنگ بزن .توی خونه مظفر هم نمیخواستم برم زنگ بزنم،چون گلنسا اونجا بود و هر لحظه ممکن بود حس زنانه اش وادارش کنه که منو لو بده و خود شیرینی کنه.اونروز که به کلاس زبان رفتم، حاج قربان دنبالم اومده بود و منو تا کلاس زبانم راهی کرد،بعد توی راه شروع کرد به پرسش از من که خانم جان شما چه رابطه ای با مظفر داری که همش باهاش دردل و دل میکنی؟منهم که یک آن حس خانم بودن برم داشت گفتم حاج قربان سرت تو کار خودت باشه چه درد ودلی!اون از بچگی توی خونه ماست، همه حرفمو بهش میزنم،دلیل نداره که به تویی که تازه اومدی حرفمو بگم
بیچاره حاج قربان که حساب کاردستش اومده بود گفت نه خانم من قصد جسارت نداشتم،همینطوری فقط سوال کردم اینکه ناراحتی نداره دخترم !!!!
بقیه مسیر حاج قربان ساکت بود ومنم تو فکر بودم که چه خواهد شد ،از خونه باخودم یک بسته بزرگ شکلات که از چین خریده بودم رو بردم و بین بچه های کلاس و استادم پخش کردم...اونا هم با حس کنجکاوی همش ازم سوال می پرسیدن که چطور جایی بود و چی بود منم تا اونجاییکه درکش کرده بودم جواب میدادم...
آخرای کلاسم دیگه دلم بی طاقت شده بود، فقط میخواستم به خونه برگردم...ساعت زبانم تمام شد حاج قربان هم جلو در منتظرم بود وقتی به خونه رسیدم به محض اینکه تنها شدم مظفر رو در باغ صدا زدم دیدم خوشحال و خندان داره به سمتم میاد تا نزدیکم شد گفت:دیگه همه چی داره تموم میشه...
گفتم مظفر زود بگوببینم چکار کردی ؟
گفت خانم جان به محمود زنگ زدم وقتیکه موضوع خواستگار روگفتم چنان آشفته شد که خدا میدونه،فقط !!!یه دروغی گفتم...
گفتم چی گفتی؟
اونم آروم گفت والا گفتم خواستگارها اومدن و ایرانتاج روپسندیدن و قراره آقا شمارو بهشون بده...
خنده ام گرفت گفتم کاش نمیگفتی، مبادا به آتا حرفی بزنه...
گفت نگران نباش درستش میکنم....
گفتم حالا چی گفت؟
گفت چی داره بگه فقط گفت،من روز پنجشنبه خودم به تهران میام و ایرانتاج رو از آتا خواستگاری میکنم...
یهو دلم شور زد گفتم وای مظفر اگر آتا مادر محمود (آنا ) رو ببینه میفهمه محمود کی هست.....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_بیستوچهار
قربانم که رفته شهر معلوم نیست کی برگرده ؛
صفیه گفت تو برو گلاب من فعلا نشستم خونمم که اینجاست ...
برای بدرقه گلاب بیرون رفتم کفشاش رو پوشید و گفت "بابات پا درد داره؛چند وقته سر کار نمیره ؛والا بچه ها گشنه موندن،امروزم یه خورده پس اندازه داشتیم رفت دکتر و همونم خرج دوا دکترش کنه ؛شوهرت داره ؛یه مو از خرس بکنی هیچی نمیشه اگه تونستی به بابات کمک کن...
از کی بچه هام گوشت نخوردن ...
دلم برای خواهر برادرم میسوخت، میدونستم تو وضعیت بدی گرفتار شدن ؛گفتم نگران نباش با فرهاد خان صحبت میکنم ؛تا یه مدت هواتون رو داشته باشه...
گلاب کلی تشکر کردو راه افتاد ،همون لحظه صفیه با عجله از خونه بیرون اومد...
گفتم مینشستی داشتم میومدم پیشت...
حینی که با عجله دمپاییش رو می پوشید گفت "نه دیگه برم، ممل االان از خواب بیدار میشه چایی میخواد ...
شونه بالا انداختم و توی خونه برگشتم ...
چند روزی گذشته بود ؛خانوم از شیدا پیغوم فرستاد قراره کلی مهمون شهری و فامیلای فرنگیس بیان ؛تاکید کرده بود لباس درست و حسابی بپوشم و به خودم برسم ...به شیدا سپردم اب رو گرم کنه تا حموم کنم ؛بعد اینکه حسابی خودم رو شستم ؛به خونه اومدم و حاضر شدم ؛ کت دامن مجلسیم رو پوشیدم ؛سراغ صندوق رفتم تا طلاهام رو بردارم و بقچه رو باز کردم و لای لباسها رو گشتم هیچی طلایی توی صندوق نبود ؛دستپاچه دوباره لباسهارو کنار زدم، ولی هیچی نبود کل لباسهای صندوق رو بیرون خالی کردم ؛انگار اب شده بود رفته بود توی زمین ...
نمیدونستم طلاها کجاس، هر چقدر بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم میگفتم شاید رضا قلی برداشته باشه، ولی وقتی فکر میکردم میدیدم دلیلی نداره رضاقلی دست به طلاهای من بزنه ...اون روز تو مهمونی دستام رو زیر چارقدم قایم میکردم ؛ اگه خانوم میپرسید طلاهات کجاست نمیدونستم چه جوابی بدم، لابد خیال میکرد دادم به خونوادم تا خرج کنن ؛
توی مهمونی یه گوشه مچاله شده بودم ؛،زخم زبونهای فرنگیس رو تحمل میکردم ؛ دیگه کلافه شده بودم ،هم صحبتی نداشتم از خانوم اجازه گرفتم تا توی مطبخ برم ؛ننه خدیجه برنج ابکش میکرد و شیدا سیب زمینیهارو سرخ میکرد ...
بالای سرش رفتم و گفتم صفیه کجاست چرا نیونده کمک دستتون بشه مگه نمیبیه کار زیاده ...
شونه بالا انداخت و با تمسخر گفت "صفیه رفته شهر خرید کنه ؛والا یه قرون ته جیب داداشم پیدا نمیشه، با کدوم پول میخواد خرید کنه خدا میدونه !!
یه لحظه یاد طلاهام افتادم، اون روزی که صفیه و گلاب خونمون بودن ؛ با خودم گفتم نکنه طلاهای منو برداشته !!
دستم رو گاز گرفتم یه لحظه از فکر و گمانم شرمم گرفت ؛روی چهار پایه نشستم شروع کردم به خورد کردن گوجه و خیار؛ تا سالاد درست کنم ؛
گفتم ننه خدیجه از صفیه راضی هستی ؟
اه سردی کشید چی بگم گوهر، راضی نباشم چیکار کنم چه ارزوهایی برای پسرم داشتم چی شد!!پسرم رو مثل موم توی دستش گرفته ،همش تو گوشش میخونه بریم شهر !!اخه بچه من بره شهر از گشنگی میمیره، با جیب خالی بدون کس و کار تو شهر غریب چه بکنه ؛سربازی هم که نرفته !
بعد ناهار شیدارو کنار کشیدم و گفتم ؛والا من به صفیه بد گمانم، چند روز پیش خونمون بود همه طلاهام غیب شدن، بیا حالا که نیست اتاقش رو بگردیم ...
شیدا پوزخندی زدو گفت "گوهر ساده ای !! اگه طلاهارو برداشته باشه خونه نمیذاره لابد الانم برده شهر که بفروشه....
با ناامیدی گفتم حالا چه کنم؛اگه بفهمن خیال میکنن دادم به خونوادم ....
گفت باشه ،پاشو بریم شاید تو خونش بود..
دو تایی سمت خونه صفیه راه افتادیم ؛رختخوابهای کج شده گوشه اتاق روی هم چیده شده بود وسمت صندوق رفتم و درش رو باز کردم لباسهارو کنار زدم ،ولی چیزی توی صندوق نبود..
خونه رو گشتم رو به شیدا گفتم بیا بریم انگار چیزی اینجا نیس؛اگه هم برداشته باشه حتما برده بفروشه ؛شیدا گفت صبر کن درست نگشتیم ...
دوباره طاقچه هارو گشتم و زیر فرش رو نگاه کرد ولی چیزی نبود ،،شیدا پشت آینه رو نگاه کرد و گفت گوهر بیا یه چیزی پیدا کردم ؛یه انگشتر با نگین یاقوت خوش رنگ رو جلوی چشمام گرفت ...
دقیق نگاش کردم ،ولی انگشتر من نبود ولی خیلی به چشمم اشنا میومد ....
در حالیکه انگشترو توی دستش میچرخوند گفت "معلومه گرون قیمته ؛صفیه که نمیتونه همچین انگشتری بخره نکنه مال توئهه؟
گفتم نه مال من نیست، ولی مطمئنم مال صفیه نیست چون همچین انگشتری نداشته ؛انگشترو سر جاش گذاشتم و گفتم بیا بریم اگه ننه خدیجه ببینه بد میشه !!
سریع از خونه بیرون اومدیم ،فرهاد توی حیاط بود به شیدا گفتم برم به فرهاد بگم شاید یه کاری بکنه
فرهاد افسار اسب رو دستش گرفته بود صداش کردم :فرهاد خان ....
سر به عقب جنباند و گفت کاری داشتی گوهر ؟
گفتم اره راستشو بخوای امروز متوجه چیزی شدم...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستوچهار
مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت، از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......
گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......
چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم، همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....
خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد، اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای، درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم ،محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......
خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره، چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله ......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم و ذوق میکردم، از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم ،اخلاق مرضی رو که میشناسی، اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه، تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود ،جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت ،جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم ... به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....
پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....
تا زمانی کهبهم بگه حامله ام، مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی ،حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....
با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود، حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....
خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای، خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی...
یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم ،اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....
دلم از حمایتش گرم شده بود، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم ،میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....
اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم ،باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم ،وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_بیستوچهار
زري هم كه حسابي عاشقش شده بود ..انگار يزدان متعلق به جفتمون بود و اومده بود همه رو خوشحال كنه ..هفته هاي اخر بارداريم بود كه ماجان همراه گل صنم اومدن عمارت.. از ديدنشون اونقدر ذوق داشتم که روی پام بند نبودم و به استقبالشون رفتم و با گريه افتادم تو بغل ماجان ..بوي بهشت ميداد .. دلم براي آقاجانم هم تنگ شده بود، اما آقا جان بعد از عروسي يكبار هم به ديدنم نيومد .. شايد آقا جانم من رو دوست نداشت ..حتي به ديدن يزدان هم نيومده بود ..وقتي از بغل ماجان بيرون اومدم، متوجه انوش برادرم شدم ..ماجان انوش برادر كوچيكم رو هم آورده بود .. انقد از ديدن انوش خوشحال شدم كه گريه كردم ..كنار خودم نشوندمش وكلي قربون صدقش رفتم .. انوش هم با ديدنم خيلي خوشحال شد ..انوش هم بازي خوبي براي يزدان شده بود و همش با يزدان بازي ميكرد ..ماجان کلی لباس برای بچه ي تو راهيم و يزدان دوخته بود .. از آقا جان و بقيه برادرام پرسيدم... ماجان گفت خوبن ..منم ديگه سوال بيشتري نپرسيدم.بدنم خارش عجیبی روز های اخر داشت،همش شکم رو می خاروندم. بي حوصله و بي قرار بودم ..بعد از دو روز اومدن دنبال انوش و انوش رفت، اما ماجان پيشم موند پ..ماجان نگاه به شكم می کرد و می گفت شکم ات اصلا مثل اونایی نیست که یه بار زایمان کردن.
وقتي اين حرف رو ميشنيدم از اين كه به ماجان قضيه يزدان رو دروغ گفته بودم خجالت ميكشيدم ..انقدر سنگین شده بودم که تکون نمی تونستم بخورم ..
رفتار اصلان خان باهام خيلي خوب شده بود،،ازم خواسته بود كه يزدان رو روزي يك ساعت بدم به زري ..با اينكه مخالف بودم، اما ديگه توانايي بحث و ناسازگاري نداشتم ..اصلان خان با همه ي خدمه هم مهربون شده بود ..دائم حواسش به من بود كه كم و كسري نداشته باشم و دستور ميداد بهترين غذا ها رو برام آماده كنن ...از اينكه ماجان كنارم بود خوشحال بودم ..ماجان هر روز می نشست و حساب می کرد و می گفت خیلی به زایمانت مونده وکلی غرغر میكرد و می گفت چرا منو انقد زود کشوندی اینجا ..الان آقاجانت و داداشت چكار بايد كنن .. البته با حساب خودم زایمانم نزدیک بود،اما باز حرفی نمی زدم .. زري هر روز ميومد و يك ساعتي يزدان رو با خودش ميبرد تو اتاق ..ماجان همش بهم تشر ميرفت و ميگفت چرا پاره تنت رو ميذاري هووت ببره..
منم ميگفتم چكار كنم حوصله دعوا با اصلان خان و خانم بزرگ رو ندارم..
چند روز بعد داشتم با ماجان صحبت ميكردم كه احساس درد كردم. اولش جدي نگرفتمش اما دردام بيشتر شد و جيغ بلندي كشيديم ..ماجان سريع از جاش بلند شد و از اتاق بيرون رفت و اصلان خان رو صدا كرد و سريع فرستادن دنبال قابله ..كبري و گل صنم آبجوش آماده كردن و چند تا ملاحفه آوردن تا وقتي كه قابله اومد سريع كارش رو انجام بده قابله رو که اوردن، قابله با عجله شروع به كار كرد و نگام كرد و گفت خانم جان بخدا مثل اونایی هستی که شکم اولن ..انگار نه انگار قبلا بچه به دنيا آوردي ..
از درد به خودم می پیچیدم و جيغ ميزدم ..عظمت خانم كه يزدان بغلش بود ..تشری به قابله زد و گفت پس این بچه چیه توی بغل من خوب عروسم جوان سنی نداره، درضمن قابله های شهر عین تو بی هنر نیستن ..عظمت خانم دائم با قابله كل كل ميكرد و غر می زد ..ماجان گفت عظمت خانم خلقت رو تنگ نكن صلوات بفرست ..بزار قابله کارش رو بکنه. قابله مدام منو جابجا می کرد و می گفت بچه اش درشته
و بعد نيم ساعت تلاش دخترم بدنیا اومد.. بعد از به دنيا اومدن دخترم بيحال افتادم كه قابله گفت این زن یه بچه بارش نبوده،دوتا بچه هستش.. دوباره ازمن بيحال می خواستن كه تلاشم و بکنم تمام تلاشم رو می کردم بالاخره بعد چند دقيقه پسرم بدنیا امد. و چشمام تار شد و از حال رفتم، وقتی که به هوش آمدم طبیب بالای سرم بود و اصلان هم اومد کنارم و گفت :خوبی مهوش؟
خواستم بلند شم كه اصلان خان دستم رو گرفت و نشست کنارم و گفت نميخواد پاشي ..مهوش ممنونم ازت ..
خدا به ما دو بچه دیگه داده و بعد براي اينكه دكتر متوجه نشه ..اومد در گوشم و گفت دیدی پاقدم یزدان چه خوب بود ..حالا دوتا برادرن و یه خواهر ، باورم نميشه الان صاحب سه تا بچه ام ..اصلان خان از جاش بلند شد. طبیب هم چند تا شیشه دارو به من داد و سفارش کرد که بخورم ..
اصلان خان اسم پسرمون اردلان و دختر مون رو جهان خانم گذاشت.. ماجان هم که با ذوق بچه ها رو نگاه می کرد وبه من گفت خوب غذا بخور حداقل بتونی یکم شیر به این دوتا بدی. و بعد به یزدان كه توی بغل حليمه بود نگاه كردم..يزدان همش بی قراری می کرد و ميخواست بياد تو بغلم ..
یزدان رو بغل کردم و پیشونی اش رو بوسیدموو گفتم ديگه تنها نيستي پسرم ..يزدان هنوز يك سالش نشده بود.. دلم ميخواست حالا كه شير دارم به يزدان هم شير بدم ،اماعظمت خانم ميگفت نميخواد بهش شير بدي ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_بیستوچهار
تصمیم گرفتیم تو همون شهر یه خونه ای کوچیک اجاره کنیم ؛بالاخره بعد کلی گشتن ؛یه اتاق کوچیک تو پایین شهر اجاره کردیم؛؛خونه ای ننه هاجرو که کل اتاقهای خونش رو اجاره داده بود، ما هم زیر زمین کوچیک خونش رو اجاره کردیم
؛خونه ای شلوغی بود... به غیر ما ؛هشت تا خونواده دیگه تو همون حیاط زندگی میکردن...
ننه هاجر وقتی دید هیچی نداریم ؛یه دست رختخواب و یه موکت داد بهمون؛مابقی وسایل خونه با اندک پس انداز حبیب خریدیم ....
حبیب صبح تا شب سر کار میرفت، تو ساختمون بنایی میکرد ؛منم تو خونه خودم رو با بافتنی ؛سبزی پاک کردن با زنای همسایه سرگرم میکردم ...
دو ماهی گذشته بود ،یه روز صبح به همراه ننه هاجر برای خرید از خونه بیرون زدیم ؛توی بازار به مغازه ها سرک میکشیدم، ننه هاجر داخل مغازه پارچه فروشی شد تا پارچه قیمت بکنه ؛منم به پارچه لی بیرون مغازه نگاه میکردم ،یه نفر از پشت چادرم را گرفت و صدام کرد...
متعجب سر به عقب جنباندم، از دیدن دختر ناتنی خواهرم جا خوردم ...
خیره تو چشمام نگاه کرد، از روی تاسف سری تکون داد :رخشنده خجالت نمیکشی این چه کاری بود که کردی خونوادت رو توی دهات سرافکنده کردی ...صدای گریه زاری ننت صبح تا شب شنیده میشه ،پیرزن بیچاره نمیدونه غصه ای تورو بخوره یا مردن بابات رو ...
به یکباره نفسم بند اومد ؛انگار روح از بدنم خارج شد ؛صداش تو سرم تکرار میشد ،لبام رو چن بار رو هم جنباندم، ولی صدایی ازش بیرون نیومد، با صدای خفه ایی گفتم :آقام مرد؟ چرا باید بمیره؟ سکینه چی میگی برای خودت ،چرا دروغ میگی ؟
چشمام پر اشک شده بود، حتما رنگمم پریده بود...
ننه هاجر از مغازه بیرون اومد و نگاش بین صورت داغون من و صورت بهت زده سکینه در چرخش بود.... با غیض گفت :چی به این گفتی که اینجوری شد تو کی هستی ؟؟
چن بار آروم رو صورتم زد و زیر نالیدم ؛ننه هاجر بی پناه شدم ؛بی بابا شدم ؛اقام مرد ....
بی بی مات و مبهوت بهم خیره شده بود با تشر به سکیه گفت :این چه طرز خبر دادنه، دختر بیچاره رو نصف جون کردی...
خودش رو زد به بی خبری و گفت :فکر میکردم خبر داره ؛من از کجا باید میدونستم مردن باباش رو نمیدونه؛نا سلامتی دخترشه، پیرمرده بیچاره یه هفتس فوت شده ...
دست بچش رو گرفت و رفت ؛انگار دنیا روی سرم خراب شده بود؛هنوز شوکه بودم ...
ننه هاجر یه لیوان اب از مغازه دار گرفت و دستم دادم :بخور دخترم ؛عمر دست خداس ؛خدا بیامرزتش ،همه ما یه روز میمیریم ننه ...
گریه کنان گفتم :ننه هاجر، من آقام رو دق مرگش کردم ،اون به خاطر من مرد..
مردمی که رد میشد متاسف نگاه میکردن، هر کسی زیر لب چیزی میگفت..
کل مسیرو تا خونه گریه کردم ؛ همسایه ها همه تسلیت میگفتن، تنهایی تو خونه عزادار آقام بودم ؛حبیب وقتی خونه اومد منو با چشمهای پف الود قرمز دید
با تعجب گفت :رخشنده چی شده چرا گریه کردی ؟
اشکام امونم نمیدادحرف بزنم، دماغم رو بالا کشیدم با گوشه چارقدم صورت خیسم رو پاک کردم، بریده بریده گفتم :حبیب آقام رفت ؛من باعث مردنشم ؛از غصه و زخم زبونای مردم مرد...
همینجوری یه ریز ناله میکردم،بهم دلداری داد ...
با صدای در؛حبیب درو باز کرد، صدای ننه هاجر به گوش رسید :پسرم زنت عزاداره ؛نمیتونه غذا درست کنه ،آبگوشت بار گذاشته بودم گفتم براتون بیارم ...
حبیب از جلوی در کنار رفت و ننه هاجر قابلمه به دست وارد شد :ننه اینقدر بی تابی نکن ؛براش دعا کن ؛فردا بری سر خاکش آروم میشی ...
ملتمسانه نگاه حبیب کردم ؛انگار اونم تو فکر فرو رفته بود ...
بعد رفتن ننه هاجر حبیب سفره انداخت ؛حتی نتونسنم یه لقمه غذا بخورم ؛
دلم میخواست سر خاک آقام برم ؛ ولی جرات اینکه به حبیب بگم رو نداشتم ؛تو راختخواب زار میزدم، حبیب گفت:میخوای ببرمت سر خاکش اروم شی ؟؟
گفتم :حبیب اگه اهالی ببیننت خبر برسونن چی؟
شب و تا صبح اشک ریختم،حبیب هر چي میگفت آروم نمیشدم،ولی دلم آروم نمیشد ؛تا نماز صبح بیدار بودم ؛برای آقام قران خوندم ؛از بس گریه کرده بودم بی خواب بودم، چشمام از فرط خستگی میسوخت ....
صبح بیدار شدم، پیرهن سیاه پوشیده بود ،چشمام رو چند بار باز و بسته کردم، دقیق نگاش کردم ؛بغل تشکم نشست و گفت رخشنده پاشو بریم روستا یه سر برو سر خاک آقات تا یکم اروم بگیری..
دلشوره داشتم، انگار توی دلم رخت میشستن ...
گفتم نه حبیب جان، هیچ جا نمیریم، یه جورایی به دلم بد افتاده ...
لبخندی زد و کنارم نشست :رخشنده جان نمیخوام یه عمر حسرت بخوری که چرا سر خاکش نرفتی ؛هیچی نیس ،دل نگرون نباش به دلت بد راه نده ....
بلند شدم چارقد مشکی سر کردم ؛چادر سر انداختم ،حبیب لب حوض منتظرم بود ؛باهم دیگه سمت مینی بوس روستا راه افتادیم ،داخل مینی بوس از اهالی روستامون بودن، با دیدن من ؛شروع کردن به پچ پچ کردن ؛دیگه
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_بیستوچهار
تايماز گفت: هنوزم زبونت درازه آيناز به دادم رسید و گفت : بسه داداش .ترسید طفلک. بعد رو به من ادامه داد: تايماز قول داده کمکمون کنه .
تايماز پاشو انداخت رو پاش و گفت : من همچين حرفي نزدم .
آيناز دست داداشش رو گفت : داداشـــــ!!! اذيت نکن ديگه . خودت گفتي مي پرسي ببيني چيکار مي شه براش کرد ...
تايماز گفت : فقط مي پرسم. هيچ قول ديگه اي نمي دم . هنوز زخم بدنم و زخم زبونهايي که زده رو فراموش نکردم .
واقعيت اين بود که من هر کي که بودم و هر گذشته اي که داشتم خونه ي اونا به قول خودش يه کلفت بودم. اينکه اون زمان دخترها بخوان درس بخونن و برن مدرسه ، هنوز جاي بحث داشت ... چه برسه به اينکه يه کلفت رده پايين بخواد يه همچين کاري بکنه . وقتي به اين چيزها فکرميکردم، به کل نا امید میشدم.آيناز مي گفت که اگه تايماز بتونه آشنا پيدا کنه که از من يه امتحان بگيرن و اجازه بدن به جاي خوندن ابتدايي از دبيرستان شروع کنم ، اونطوري هم هزينه اش کمتر در مي ياد و هم من زودتر ديپلم مي گيرم . مي گفت اگه اين کار شدني باشه ، خودم باهات کار مي کنم و بهت درس مي دم تا آماده ي امتحان بشي.
دو روز مونده بود به زمان حرکتمون که ازم خواستن به ديدن رباب خاتون برم . لباسام رو مرتب کردم و لچکم رو کشيدم جلوتر و رفتم به ديدنش.تقه اي به در زدم و با کسب اجازه وارد شدم .
لباس زيبايي پوشيده بود که وقار و زيباييش رو چند برابر کرده بود . نگاهي به سرتاپام کرد و گفت : براي مسابقه حاضري؟
گفتم : اگه خدا بخواد بله.
گفت : صدات کردم تا اين لباسها رو امتحان کني. اين گيوه ها رو هم بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه .من تو رو يه خان زاده معرفي مي کنم و دوست ندارم ظاهر و مهمتر از همه رفتارت خلاف اين رو نشون بده . اونجا که رفتيم از کنارم تکون نمیخوری و بی اجازه من حرفی نمیزنی .
گفتم : چشم بانو . . .
همه ي سعي ام رو براي حفظ آبروي شما مي کنم . الان شايد بهترين فرصت براي پس دادن درسهاي دايه ام باشه که يه عمر به من آموزش داده.
سری تکون داد و و به لباسها اشاره کرد .لباسها رو برداشتم و با ترديد بهش نگاه کردم که يعني کجاعوض کنم که گفت : میتونی اتاق بغلی عوضشون کنی...
لباسها رو پوشیدم و رضایت رو تو چشمهای خانم دیدم...
بعد با اجازه خان از اتاق بیرون اومدم...
روز حرکت به زنجان ، تقريباً همه ي اهل عمارت ، جريان شرکت من تو مسابقه رو فهميده بودن . بعضي ها با حسادت ، بعضي ها با بي تفاوتي و بعضي ها با تعجب نگاهم مي کردن . فقط اين وسط آيناز و رقيه بودن که تو صورتشون رنگ عشق و دلتنگي رو مي شد ديد. تا بانو و آیناز تو بغل هم باهم خداحفظی میکردن...
رقیه جلو اومد و گفت دلم برات تنگ میشه زود برگرد نقره .
.گفتم : منم دلم برات تنگ مي شه .
رقيه لبخند نمکي زد .
با دستور حرکت خان ، سريع گونه ي رقيه رو بوسيدم و سوار درشکه شدم . از پنجره ي درشکه براي آيناز دست تکون دادم و اون هم جوابم رو داد و راه افتاديم .
کلاً دوازده نفر بوديم . سه نفر خان و بانو و تايماز که تو درشکه ي بزرگتر بودن و جلوتر حرکت مي کردن ، سه نفر من و سلطان خانم و فريده که تو درشکه عقبی بوديم ، چهار نفر نگهبان تفنگ بدست که دو تاشون جلو و دوتاشون عقب حرکت مي کردن و دونفر هم که درشکه چي بودن
کلي هيجان زده بودم . اما ظاهرم رو موقر نشون مي دادم و کوچکترين حرکت کودکانه اي انجام نمي دادم. اين دو نفر نديمه هاي خاص بانو بودن که به جز تختخواب هميشه کنارش بودن . با اين وصف کاملاً معلوم بود که تو اين سفر يکي از وظايف مهمشون زير نظر گرفتن من و گزارش لحظه به لحظه اعمال و رفتارم به بانو بود .موقر نشسته بودم و تو دلم داشتم بهشون مي خنديدم که فکر مي کنن مي تونن چيزي از من دربيارن ..يه دو ساعتي راه رفته بوديم که فريده گفت : از بچه ها شنيدم لو دادن اسلان و جريان اجازه ي خان براي بلند کردن موي خدمه ، کار تو بوده ؟
با طمأنينه برگشتم طرفش و در حالي که قيافه ي متعجب به خودم مي گرفتم ، گفتم : من ؟
چشماش رو ریز کرد و با قیافه حق به جانب گفت :آره تو !!!
گفتم: من موی خودم رو بتونم حفظ کنم ،هنر کردم.من رو چه به موی بقیه .کار من که نبود اما کار هر کی بود خدا خیرش بده .. قيافه ي اين خدم و حشم خان یکم قابل تحمل تر شد .چهار تل شويد در آوردن، آدم میتونه چند کلمه باهاشون اختلاط کنه...
کاملاً گرفت که منظورم از قابل تحمل شدن ،قیافه خودشه و دیگه جيک نزد .
همه ي تنم خشک شده بود. از بس اين درشکه بالاپايينمون کرده بود ، حالم داشت بد میشد .هي به خودم ميگفتم:الان ميرسيم. ديگه چيزي نمونده اما فقط راه بود و راه .
تا اینکه واسه نماز نگه داشتن و من آبی به صورتم زدم و بهتر شدم .ولی دل پیچه داشتم،اين بالا پايين کردن درشکه هم دردن رو بدتر مي کرد.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_بیستوچهار
مادرم روز به روز طمعش بیشتر میشد و مدام سر پول و سود بیشتر با بابام دعوا میکرد. دیگه حرمتها بینشون از بین رفته بود و حسابی از خجالت هم در میودن.
منم مجبور بودم دست داداشام رو بگیرم و ببرمشون تو اتاق تا سرگرم بشن و صدای دعوا رو نشنون . از طرفی از دعوا
کردناشون ناراحت میشدم و از طرفی هم خوشحال میشدم ، آخه مسبب همهی بدبختیای ما پدر و مادرم بودند. اونا ریشهی ترس رو تو وجود ما کاشتند، اونا باعث شدند ما اعتماد به نفس نداشته باشیم ...
مادربزرگم که به واسطه ی مامانم بوی پول به مشامش خورده بود، کنار مامانم مینشست و پچ پچ میکرد و مخش رو به کار میگرفت. همش بهش میگفت تو که خودت این همه کار میکنی،شوهر و اقا بالاسر میخوای چیکار؟
مامانمم که منتظر یه اشاره و تحریک بود تا باز با بابام دعوا بکنه و بهش بگه که دیگه نمیخوادش ... بعد از هردعوا مامانم سه چهارماهی میرفت خونهی مادرش قهر و ما رو تنها میذاشت . مادربزرگمم که خودش مسبب این قهرا بود،از این وضعیت راضی بود و با دمش گردو میشکست،چون مامانم هرچی پول در میاورد،میداد به اون !
این قهر مامان هم دردسری شده بود برای ما،بابام هر وقت حرصش میگرفت ،حرصشو سرمون خالی میکرد .
من تک و تنها همه ی وظایف یک زن و مادر خواهر و رو توی خونه انجام میدادم.
مامانم وقتی میدید که بابام سراغی ازش نمیگیره و نمیره منت کشی، به من زنگ میزد و دق و دلیش رو سر من خالی میکرد و اخر سر هم خودش با پای خودش برمیگشت، از طرفی کارهاشونو میکردم، از طرفی هم متهم میشدم آش نخورده و دهن سوخته ...
یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم یه اطلاعیه روی دیوار دیدم ، اطلاعیه کلاسهای بازیگری و تئاتر بود که قرار بود توی ادارهی فرهنگ ارشاد شهرمون به صورت رایگان برگزار بشه.منم که ارزوم بود یه روز بازیگر بشم از خدا خواسته برگه رو از روی دیوار کندم و توی کیفم گذاشتم. توی دلم اضطراب داشتم، اخه اگه خانوادم میفهمیدن باز همه چی رو برام ممنوع میکردن. پس باید کاری میکردم که نفهمن. بدون هماهنگی با خانوادم رفتم سر ازمون و در کمال ناباوری جز ۲۰ نفری بودم که انتخاب شدم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. کلاسها دوروز در هفته بود، برای من شرایط کلاس رفتن خیلی سخت بود. اما انقدر مصمم بودم که به بهانهی مدرسه میرفتم سر دورههای بازیگری. انقدر که از بچگی سختی کشیده بودم که به بهترین نحو بازی میکردم و حسم رو منتقل میکردم . اعتماد به نفسم روز به روز بیشتر میشد. تو مدرسه هم جز بهترینها بودم ، یه روز که پدر و مادرم بار برده بودن تهران و من تنها بودم زنگ خونه به صدا دراومد رفتم در و باز کردم با دیدن رها که در حال گریه بود روبه رو شدم. رها رو به آغوش کشیدم و بردمش تو خونه... در حالی که داشتم یه لیوان اب براش میاوردم ازش پرسیدم که چیشده رها؟ چرا انقدر اشفتهای؟
رها هم با هق هق شروع کرد از آزار و اذیتهای شوهرش و خانوادش گفتن ... رها میگفت: یه روز که داییم براش کارت عروسی میبره ،پدرشوهرش میبینتش و به شوهرش میگه که زنت
با یکی جلوی در وایسیده ک بگو بخند داره... منوچهر هم اینقدر رها رو زیر باد کتک میگیره که پرده ی گوشش پاره میشه ، با هر کلمه حرف رها منم پا به پاش اشک میریختم، خواهرم تو این دو سال انقدر زجر کشیده بود که دیگه طاقتش تموم شده بود. با حرفایی که رها میزد مو به تن آدم سیخ میشد ...خجالت زده میگفت : پدر شوهرم برای برادر شوهرم میره خواستگاری، اما تو مجلس خواستگاری منوچهر رو میفرسته تا با دختره حرف بزنه !حتی میگفت : منوچهر بعضی وقتا سر مسائل پیش پا افتاده مثل خندیدن با مادرشوهرش هم کتکش میزده ...
حرفایی که میزد هضمش کردنش برام سخت بود ... طفلی رها همهی حرفارو تو دلش میریخته و به ما نمیگفته تا شوهرش پیش ما سبک نشه... انقدر سختی کشیده بود که بین بد و بدتر که خونه باباش و شوهرش میشد بد رو انتخاب کرده بود و اونجا رو به خونه ی باباش ترجیح داده بود . از همون روز اول که منوچهر رو دیدم فهمیدم که ادم نرمالی نیست و مشکل اخلاقی داره ، اما باورم نمیشد که این همه بلا سرِ زنِ خودش بیاره ! بعد از چند ساعت تلفن خونه زنگ خورد
منوچهر بود ،پشت سر هم زنگ میزد و به رها التماس میکرد تا برگرده... پشت گوشی گریه و زاری راه انداخته بود و میگفت اشتباه کردم دیگه تکرار نمیکنم !
رها برای اینکه جلو بابا و مامانمون آبروریزی و دردسر درست نشه به منوچهر گفت که بیاد دنبالش... هرچی اصرار کردم که بمونه به حرفم گوش نداد و گفت : اگه برم بهتره ، اینو خوب میدونستم اگه رها برگرده خونش، مشکلات بزرگتری سر راهش قرار میگیره. اما کاری از دست من بر نیومد ..
رها رفت ،اما با کوله باری از درد و رنج ...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_بیستوچهار
انقدر قلبم سنگینه که حتی دیگه از شلاق هم نمیترسم... میدونم بخاطر رفتن از خونه حتما کتکم میزنه....اما دیگه مهم نیست...
زیر نگاه سنگین ارباب آروم به طرفش رفتم...منتظر بودم سرم داد بزنه، اما همونطور که به درخت تکیه
داده بود به من که حالا جلوش ایستاده بودم نگاه کرد....
قبل از اینکه اون حرفی بزنه،در حالی که به روبروم نگاه میکردم گفتم:رفت ...
حرفی نزد....من هم غرق فکرهای خودم، در سکوت ،به جاده ای که عباس را از من دور می کردخیره شده بودم....بعد از مدتی گفت:برو خونه.
آرام از کنارش رد شدم ....دوباره با لحن محکمی گفت:یه بار دیگه پاتو بی اجازه از خونه بذاری بیرون،خودت میدونی....
به طرفش برگشتم و با چشمهایی خیس از اشک،زمزمه وار گفتم:دیگه جایی را ندارم برم...
*
(یک هفته بعد)
دستامو روی آتیش گرفته بودم تا گرمم بشه...
اکبرآقا حینی که برام از داستان شاهنامه میخوند سیب زمینی را از زیرخاکسترهای آتیش بیرون کشید و به دستم داد...
_اکبرآقا میشه فردا برم بیرون؟چند روزه تو خونم....خسته شدم...
دست من نیست که دختر....ارباب ممنوع کرده بری بیرون ...
با صدای آرومی گفتم:شب بخیر..
بلند شدم تا به اتاقم برم...
_کجا میری؟ مگه نمیخوای بقیه داستان را بدونی؟
نشستم و با حرص گفتم:نه......میخوام ماجرای زندگی خودمو بدونم...چرا ارباب اینکارو با من کرد؟
صدایی از پشت سرم شنیدم که با جدیت گفت:بشین تا برات بگم....
اکبرآقا سریع از جاش بلند شد و با دستپاچگی گفت:سلام ارباب...
ارباب با سر بهش اشاره کرد که بره...
نگاه ملتمسمو به اکبرآقا انداختم ...دلم نمیخواس باهاش تنها باشم....
^آقا بشینین ...سیب زمینی گذاشتم تو آتیش..
ارباب بدون اینکه از من چشم برداره با لحن سردی حرفش را قطع کرد و گفت:برو....
تنها صدای جرقه های آتیش سکوت شب رو می شکست...جوانه سرش رو پایین انداخته بود و دستهای مشت کرده اش را روی پاهایش گذاشته بود....
صورتش زیر نور آتش به سرخی می زد و سایه مژه هایش روی آن خودنمایی میکرد...با اینکه سرش پایین بود ارباب می تونست حرکت نا آرام چشمهاش را ببیند..اما بی تفاوت نشست....
جوانه لحظه ای سرش را بالا گرفت و بادیدن چشمهای ارباب سریع نگاهش رو دزدید......دلش میخواست زودتر بره اتاقش
******
دلم میخواست زودتر از زیر نگاهش فرار کنم...
بلاخره به حرف اومد و گفت:فراموشش کردی یا نه؟
با خشم به سمتش برگشتم....با حرص گفتم:مگه میشه فراموشش کنم؟ شما چه طوری همچین حرفی می زنید..
با لحن بی نهایت سردی گفت:باید فراموشش کنی ..
با لجبازی گفتم:هیچ بایدی وجود نداره ...
ابروهایش به حالت اخطار دهنده ای بالا رفت ...
با صدای آرومتری گفتم:خب ...توی دوست داشتن بایدی وجود نداره..
با لحن تلخی گفت:دوست داشتن؟
ازش خجالت می کشیدم...جوابی ندادم...
با تمسخر گفت:بچه تو از علاقه چی میدونی؟
تا خواستم جوابی بدهم گفت:فکر کردی دوست داشتن همون داستانهایی که اکبر برات میگه؟
به صورتش نگاه کردم....جدی تر از همیشه بود و هیچ ناراحتیی از جدا کردن من و عباس نداشت...
ناخواسته حرف دلم رو به زبون آوردم:
فکر میکردم شما فرق دارین...
وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:شما... گفتین که...اون شب...گفتین که مواظبم هستی ولی...
باقی حرفم رو خوردم و نگاه غمگینم رو به آسمون دوختم...
_من سر قولم هستم جوانه...
فقط با خشم نگاهش کردم....
نگاه سطحی به من انداخت و به آرامی گفت:این جوری برای جفتتون بهتر شد...
با عصبانیت بلند شدم و جلویش ایستادم...در حالی که بدنم از خشم می لرزید گفتم:به چه حقی این را میگید؟این زندگی من بود...من و ....من و....با مکثی ادامه دادم:من و عباس باید تصمیم می گرفتیم..
با طعنه تکرار کرد:تو و عباس؟
در حالی که دستهایم نا خود آگاه مشت شدند محکم گفتم:بله.
لحنش تند شد و با بی حوصلگی گفت:
تو که هنوز بچه ای...اونم که بدتر....
با تمسخر گفت:هنوز پشت لبش سبز نشده میخواد زن ببره..
انقدر عصبی بودم که نمیتونستم جواب بدم..نفس عمیقی کشیدم و با لحن جدیی گفتم:دوست داشتن فقط برای تو داستانها نیست...همه این داستهانها یه ماجرایی پشتشون بوده.....با صدای
بلندتری گفتم:خسرویی بوده... شیرینی بوده....
وقتی بهش نگا کردم که با حالت تمسخر منو تماشا میکنه ساکت شدم...
با شوخ طبعی گفت:ادامه بده...و پوزخنده صدا داری زد ..
اخمی کردم و ادامه دادم:جدی باشین...این حرفها شوخی نیست....زندگی بدون دوست داشتن...
باز هم با همون نگاه تمسخرآمیزش و ابروهای بالارفته اش نگاهم کرد،باعث شد حرفم را قطع کنم... اصلا من را جدی نمی گرفت....سرخورده و ناراحت، بغض کردم....همونطور ایستاده بودم و منتظر، تا اجازه بده به اتاقم برگردم....
کمی بعد جدی شد وگفت:دیگه حق نداری بهش فکرکنی.برو اتاقت.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_بیستوچهار
به هر حال تلاش من برای انصراف او مثل کوبیدن آب در هاون بود و در آخر هم او مرا به کاری که می خواست مجاب کرد .
خانه ی فرهاد را دیده بودم، باغی بود در خارج از روستا که شاید بارها از کنارش عبور کرده بودیم . برای اینکه به خواست سالی ، مرجان متوجه نشود ؛ تنهایی رفتم، اسبم را به درخت نارون کنار چشمه ی نزدیک به باغ بستم . در باغ نیمه باز بود ،بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم و گردش در اطراف باز هم دچار تردید بودم . به هر حال دل را به دریا زدم و وارد شدم . تنها صدایی که شنیده می شد صدای غار غار کلاغ ها بود .
جلوتر رفتم باغ تاریک تر از بیرون به نظر می رسید، با این وجود درختان متنوع ، زیبایی خاصی به آن می بخشید .البته اگر تا آن حد خوفناک نبود ! چشمم به ساختمان کاهگلی افتاد. ساختمان بسیار کوچکی بود، ایوان یک پله با زمین فاصله داشت . از پنجره نگاهی به اتاق کردم که حالا به قوت چراغ زنبوری آویزان بر سقف روشن بود . پیر زنی که در بستر آرمیده بود، چقدر رنجور به نظر می رسید ! قبل از اینکه تصمیم به وارد شدن بگیرم ،دیدم که فرهاد وارد اتاق شد . خدای من او اینجا چه می کرد ؟ شاید مقصر خودم بودم آنقدر وقت کشی کرده بودم تا شب از راه رسیده بود . به هر حال عجولانه سرم را دزدیدم و همان جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم . در آن حال با دیدن مردی که مقابلم ایستاده بود از ترس جیغ بلندی کشیدم . مرد فانوس را بالاتر آورد و مقابل صورتش گرفت .با دیدنش زبانم بند آمدم . فرهاد شتابزده از اتاق بیرون آمد و نگاه پرسشگرش را اول به من و بعد به منصور دوخت .
_یگانه خانم شما اینجا ؟!فرهاد یه لیوان آب بیار ، فکر کنم ترسیده باشه .
او رفت ؛ منصور پوزخندی زد و گفت :این نتیجه کنجکاوی بی موقع اس نه ؟
لبه پنجره را گرفتم و از جا برخاستم و در آن حال با تندی گفتم :اصلا کار درستی نکردید .
یک دستش را بالا گرفت و گفت :اینقدر تند نرو ! من کاری نکردم که درست باشه یا نباشه ، از این گذشته کاری که تو ...
با آمدن فرهاد حرفش را برید و کاسه آب را از او گرفت ،کمی آب خوردم و از فرهاد تشکر کردم .
_خب فرهاد جان ، مواظب مادر باش .
چشم ممنونم که اومدید .
_کاری نکردم ، سعی می کنم قبل از رفتن، باز هم سری بهشون بزنم ... فعلا خداحافظ .
به سمت اسبش رفت و من در حالی که نگاه پرسشگر فرهاد را هنوز حس می کردم، خداحافظی عجولانه ای کردم..
فرهاد گفت :می تونید با اسب من برید .
به سرعت پاسخ دادم :ممنونم . اسب خودم بیرون باغه .
از باغ بیرون آمدیم، اما خبری از اسبم نبود . از ذهنم گذشت خدای من چه بد شناسی ! تنها منبع روشنایی فانوسی بود که منصور در دست داشت ،او نیز آن چنان تند می رفت که گویی کسی دنبالش کرده است، لجم گرفته بود و از طرفی هم از هموار نبودن راه نگران بودم . نفهمیدم چطور شد که پایم پیچ خورد و با صورت به زمین افتادم و سر تا پایم گلی شد .با صدای فریادم برگشت :چی شده ؟
به زحمت و ناراحت از جا بر خاستم و گفتم :برای شما چه اهمیتی داره . بهتره به راهتون ادامه بدید که یه موقع این وقت شب کسی مزاحمتون نشه ! من خودم می یام .
لبخند زد و من عصبانی تر شدم .
_برای چی وایستادید منو نگاه می کنید ،خب برید دیگه .
_بیا بریم سر چشمه ، با این سر و وضع که نمی تونی به خونه برگردی .
جلوتر راه افتاد و من ناگزیر از پی اش روان شدم و ضعفم بدتر از آن بود که در چند دقیقه به آن سر و سامان بخشم .نشستم کنار آب و با خشم و بغض سر و صورتم را خیس کردم .
_فایده ای نداره ، همه ی لباسام گلی شده .
_تا تو باشی که دست به این قبیل کارها نزنی .
قنمی دانم چرا یک لحظه به نظر رسید، دوباره منصور سال پیش شده و با هر حرفی قصد ازارم را دارد . با حرکت سریعی از جا برخاستم تا جواب دندان شکنی به او بدهم اما ... نور فانوس چهره اش را روشن کرده بود و نگاهش پشیمونم کرد...
نگاهش و از من دزدین و گفت دیگه وقتشه به خونه بریم...با خجالت سرم و پایین انداختم و به سمت عمارت راه افتادم،ولی منصور بخاطر خان نیومد...
سالی منتظرم بود،ولی گفتم که حال مادرش خوبه،چون از منصور پرسیده بودم....
وقتی بقیه بچه ها فهمیدن که منصور روستاست، بیرون از عمارت ،بیرون امامزاده قرار گذاشتیم و هم و دیدیم..
من برای زیارت داخل امامزاده شدم
بی صدا بیرون آمدم . باد خنکی می وزید . آب و هوای روستا حتی در آن ماه که اوج گرما بود، همچنان خنک می نمود _یگانه تو اینجایی ؟
او را نگریستم جلوتر آمد و گفت :پاک فراموش کردم که تو روزه ای، بهتر بود با اسب می اومدیم .
_مهم نیست ، می تونم تا رسیدن به خونه طاقت بیارم ... امشب بر می گردید تهران ؟
_باید برگردیم .
_از من دلخورید ؟ بابت اون شب ...
_فراموشش کن !
_تا حالا ندیده بودم اون طور از کوره در بری و لبخند زد ؛ من هم لبخند زدم .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_بیستوچهار
جارو رو کنار گذاشتم و گفتم ممدلی دیگه اینجا نیا،مگه اقاجانت نگفت ازون خانه برم دیگه امیدی به اب و نانتان نباید داشته باشم.
ممدلی همان جا نشسته روی پله برگشت و گفت پیش خودت چه خیال کردی؟از کجا میاد براتون؟
ممدلی عصبانی تر گفت پشت گوشت را دیدی طلاقتم می بینی.طلاقت رو بدم که بری یکی بیاری بالا سر پسرم؟
اینو گفت و تندی از حیاط خارج شد...با کمک رضا بعد از گردگیری در و دیوار پر از خاک خانه، وسایل را به داخل بردیم و زندگی جدیدمون رو بدون دختر کوچکم شروع کردیم.بدون هیچ آب و نانی،رضا از شیر خودم می خورد و من هم منتظر تخم گذاشتن تنها مرغمان بودم که روزی یک تخم بیشتر نمیگذاشت.اون شب رو در بین گریه های یواشکیم به صبح رساندیم و روز بعد صدای در چوبی بلند شد.رضا دوان دوان به طرف در رفت و بعد از باز کردنش ممدلی توی چارچوب در قرار گرفت.کیسه ای ارد و دسته ای هیزم از روی خر پایین کشید و به داخل حیاط اورد.
جاروی گوشه ی ایوان رو برداشتم و خودمو مشغول نشون دادم.ممدلی بعد از بوسه ای به سر رضا دستش را گرفت و روی پلکان نشست و گفت:دیشب جاتان خوب بود؟
رضا گفت بله آقاجان فقط کمی سرد بود.
روبه من کرد؛این کیسه ی آرد رو هم برای پسرم آوردم نان بپز بده بخوره...اگه نمیتونی با خودم ببرمش هر چه خودمان می خوریم اونم میخوره.
عصبانی گفتم اره بدم ببریش که مثل دخترم، شهرناز سر به نیستش کنه؟
ممدلی بلند شد و گفت چرا حرف توی کله ات نمیره مگه شهرناز از عمد دخترمان را توی تنور انداخته؟اون هم مادر بچمه؟میگی چه کنم؟سرش را ببرم راضی میشی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم برو ممدلی برو،نگران ما هم نباش،خدای ما هم بزرگه...فقط به آقاجانت بگو اون آسیاب حق پسر منه،منت یک کیسه اردتان را هم سرمان نگذارین.
ممدلی عاجز چند قدمی به طرف در رفت و برگشت،در حالی که انگار چیزی می خواست بگه،حرفش را خورد و از در خارج شد.
به طرف لانه ی مرغ رفتم و تخم مرغی که گذاشته بود رو برداشتم.از تاب گرسنگی ایستادن روی پاهام سخت بود و تنها تخم مرغ توی دستم هم باید می بردم تا با نمک عوض کنم.
بعد از دادن شیر خودم به رضا،کوزه ای برداشتم و به طرف خانه ی احمد بقال راهی شدیم.بعد از تعویض تخم مرغ با مقداری نمک و پر کردن کوزه از اب چشمه،در میان نگاه های مردم آبادی به خانه برگشتیم.
خمیری با آب و نمک درست کردم،تنور کوچک کنج حیاط رو روشن کردم و در میان گریه زاری هام به یاد تن سوخته ی ترنجم نان تازه برای رضا پختم.
مرغ یادگار کل حسن با روزی یک تخمی که می گذاشت شده بود امید من و هر روز تخم مرغش رو به بقالی احمد می بردم و با مقداری چای یا قند عوض می کردم.شب ها پشت در لانه اش سنگ و حلبی میگذاشتم تا شغال شکارش نکنه و امیدم نا امید نشه.
مدتی گذشته بود که ننجان لنگان لنگان به در خانه مان آمد با بقچه ای از پنیر و گردو.رضا با دیدنش خودشو توی آغوشش انداخت و چشم دوخت به بقچه.
سلام ارامی گفتم و ننجان بعد از نشستن روی پله گفت بیا این بقچه رو بگیر مهلا یکمی پنیر گوسفندی و گردو و نانه.
اخم هامو چیدم وگفتم نان پختم توی سفره است، نیازی دیگه به یتیم نوازیت نیست ننجان،هر چه زحمتمو کشیدی بسه.
رضا پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت من نان و پنیر و گردو می خوام مارجان،از بس نان خالی خوردم خسته شدم.
از خجالت سرمو پایین انداختم که ننجان گفت نیاوردم که پس ببرم پسرم.بعد در بقچه رو باز کرد و رضا هم شروع کرد به خوردن گردوها.
ننجان بعد از کمی نشستن که سر سنگینی من رو دید رفت...
بعد از رفتن ننجان با خودم فکر کردم و گفتم باید خودم به تنهایی از پس زندگیم بربیام تا دیگه این و اون برام دلسوزی نکنن و بقچه ی نان و کیسه ی آرد نیارن.
طنابی برداشتم و همراه رضا راهی جنگل شدم برای اوردن هیزم.بعد از جمع کردن هیزم در راه برگشتن بودیم که انگار بهم الهام شد که توی خونه ام خبریه.فکرم فقط پیش مرغ کل حسن بود که نکنه شغال بگیرتش و به خاک سیاه بشینم.هیزم به دوش به دو به طرف خونه برگشتیم.در چوبی چاک چاک باز بود و صدای به هم خوردن وسایل می اومد.
به آرامی وارد شدم و در حالی که رضا ترسیده بود ارومش کردم و هیزم هارو گوشه ی حیاط گذاشتم.داد زدم کی تو خونه است؟
ولی صدایی نیومد...بلندتر داد زدم...خودتو نشون میدی یا هوار کنم در و همسایه بریزن اینجا.
شهرناز با سماور روسی بدست توی چهارچوب در ایستاد و گفت دهانت رو می بندی یا خودم ببندمش؟
چشمام از تعجب در حال بیرون زدن بود،حتی فکرشو هم نمی کردم که تا این حد بد باشه.
با عصبانیت گفتم توی خانه ی من چکار میکنی؟سماور رو چرا برداشتی؟بزار سر جاش.
مشغول پوشیدن کفشاش شد و گفت نه اینجا خانه ی توئه ،نه این سماور مال تو،خواب دیدی خیر باشه ...تو نه لیاقت این خانه رو داری نه این جهازو.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستوچهار
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره، به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضا اینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده ....
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومده ...
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد....
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد، حالم بد شد، دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه، اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل، حس میکردم کسی پشت سرمه ،اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم، دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه، اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم ،در زدم علی که در و باز کرد ،گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست، اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی ،جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم و چشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد، رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره ،خیلی نگرانت شدم،دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم ...
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم، دیگه نمیتونم اینجا باشم، نمیتونم عمو رو تحمل کنم ..
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی، باشه میریم ،ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی ...
گفتم :باشه، شاید واست خوشایند نباشه، ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم...
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم، امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم ..
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم ،من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش، چیز زیادی نداشتیم ،اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود ،خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه... هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه ایی دیدم ،برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی ..
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره ...
بالاخره رسیدیم خونه ،وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم ...حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد ،َعشق میکردم که کنارم بود ...
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود، پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم ،لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم، مثل خانمای شهری شده بودم ،خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی اومدم علی بیدار شده بود ،وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین ،کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده ...
....چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون.... حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم، سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟
علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود، باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_بیستوچهار
آخه جوجه تو اصلا میتونی این چوبو بلند کنی؟
خندیدم و گفتم: معلومه نمیتونم نه؟
نگار که آهو رو با خودش آورده بود نشوندش روی زمین و گفت: نه اصلا... همه فکر میکنن بیان نزدیکت با این چوب یه بلایی سرشون میاری.. بعد هم بلند خندید...
خندیدم و چوبو انداختم اونور و گفتم: حسن کجاست؟
نگار دراز کشید و گفت: رفته تا شهر،بار داشت،ولی زود میاد....
آهو اومد پیش منو تو صورتم دست کشید و با شیرین زبونی گفت: خاله صورتت چی شده؟
بغلش کردم: هیچی نیست عزیزم... به حرف مامانم گوش نکردم اینجوری شدم...
آهو دهنش باز موند و یکم ترسید،چشماش گشاد شد و دوباره گفت: اگه منم به حرف مامانم گوش نکنم اینجوری میشم؟
با نگار خندیدیم، اشاره کرد بگو آره؛ آره... اگه هرچی مامانت میگه گوش نکنی اینجوری میشی...نگار از فرصت استفاده کرد و گفت: آهو زود متکا بیار همینجا پیش من بخواب...آهو که قبلا هیچ وقت به حرف نگار گوش نمیکرد، دوید تو اتاق و یه متکا آورد و روش دراز کشید..
نگار به زور خندشو کنترل میکرد و زیر لب گفت: دمت گرم شهلا، عجب چیزی بهش گفتی....آهو چشماشو بسته بود ولی پلکش میلرزید...
از حرکات بچگانهی آهو که انجام میداد، تا مثلا مثل من نشه ،با نگار ریز ریز میخندیدم...اما طولی نکشید که واقعا خوابش برد...
نگار بلند خندید و گفت: وای، باور نمیکنم. زلزله خوابیده. امکان نداشت این موقع روز بخوابه....
خندیدم و گفتم: خوبه بالاخره این زخما و کبودیا یه جا به درد خورد....
نگار خندش کمرنگ شد: مادرشوهر ریحانه چی بهش گفت... ننه خونه بود؟
متکامو گذاشتم کنار آهو و دراز کشیدم... تو ایوون گلیم پهن بود و پهلوی من هنوز درد داشت، انگار از تو زخم بود... موقع دراز کشیدن صورتم جمع شد و نگار زود بلند شد و از تو اتاق برام یه پتو آورد و انداخت روی گلیمو گفت: رو این دراز بکش....
خانوادم همه جوره مواظبم بودن، مادرم بهم میرسید و دوباره سر پا شدم و زخما و کبودیام رفت...پدرمو راضی کردم تا رضایت بده و دایی مسعودو از زندان دربیارن...پدرم رضایت داد و مسعود اومد بیرون...
مادرم هم خوشحال بود، هم ناراحت... اما من از اینکه یکم سنگینی احساسش به خوشحالی میچربید، قلبم سبک شده بود... حتی احساس میکردم پدرم هم صورتش آرومتر شده از رضایتی که داده بود...همه میدونستیم که دایی مسعود تحت تاثیر عمو محمد این کار رو کرده و مثل روز برامون روشن بود که پشیمون شده و این وقتی واقعیت پیدا کرد که خاله محبوبه اومد خونمون...من تو آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بودم که خاله محبوبه اومد... سلام دادم و دعوتش کردم تو خونه...
خاله محبوبه گفت: مریم کجاست؟
جواد دوید تو حیاط و از همونجا داد زد: خونه همسایمونه ،الآن بهش میگم بیاد..
خاله نشست تو ایوون و گفت: بهتری شهلا...؟
سرمو انداختم پایین: بله.. خدا رو شکر...
خاله پاهاشو دراز کرد، و با دستش شروع کرد به مالیدن پاهاش و گفت اینقدر پاهام درد میکنه.. دو قدم راه میرم جونم میخواد از دهنم بزنه بیرون...
چای و گذاشتم جلوی دستشو گفتم: بفرما خاله....
خاله آهی کشید: دخترم، من تو رو برای سعیدم در نظر داشتم، به مادرتم گفتم، اما قبول نکرد... کاش میذاشت بهت بگم.تو رو بدبخت کرد، منو آرزو به دل.. سعیدم الآن زن داره ،اما میدونم بچم هنوز چشمش پی توئه...
مادرم از همون پایین پلهها بلند گفت: چه عجب خواهر راه گم کردی...؟
خاله آروم لب زد: بین خودمون بمونه شهلا...
جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه تا برای ننه هم چای بریزم..
ننه تعارف کرد: چایت یخ کرد محبوبه، بفرما...
خاله استکان چایشو برداشت، یکم ازش خورد و رو به مادرم گفت: راستش مریم اومدم ازت یه درخواستی کنم و امیدوارم رومو زمین نندازی...
مادرم استکان تو دستشو گذاشت تو نعلبکیشو گفت: خیر باشه...؟
خاله پاهاشو یکم جمع کرد، حرفها رو تو دهنش مزه مزه میکرد تا بگه...
مادرم دو باره گفت: محبوبه چی میخوای بگی... قلبم اومد تو دهنم...
خاله محبوبه مستقیم انگار از حرفهایی که میخواست بزنه واهمه داشت ،با این وجود بعد از کمی این پا و اون پا کردن تو چشم مادرم نگاه کرد و گفت...
راستش مسعود اصلا حالش خوب نیست، خونشون مثل عزا خونهاس، قلبش درد میکنه...
مادرم گردنش و کشید بالا و طلبکارانه گفت: چوب خدا صدا نداره. مگه دختر من چه گناهی کرده بود..هزار بار گفتم، شما فامیل منید.. پشتم باشین.. بیاید با هم شهلا رو ببریم شهر پیش دکتر.. بخدا اگه با آبرومون بازی کرده باشه خودم یه بلایی سرش میارم... اما شما همه به حرف اون محمد گوش دادین ...
خاله محبوبه گفت: آره، تو درست میگی....الآنم من اومدم تا بهت بگم برادرمون داره میمیره..
عذاب وجدان داره روز به روز جونشو میگیره.. مسعود با اون هیکل شده اندازهی یه جوجه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾