eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
624 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
میخواستم کاری رو شروع کنم که علاوه بر علاقه ام آینده و درآمد خوبی هم داشته باشه...هر کس یه پیشنهادی میداد ..زهرا پیشنهاد داد که برم آموزش آرایشگری.. این کار رو دوست داشتم .. چند خیابان دورتر از خونمون آموزشگاه بزرگی بود ..با مامان رفتم و اونجا ثبت نام کردم ... سالن بزرگی بود .. هر قسمت مختص کاری بود .. پر بود از دخترها و زنهای جوون و زیبا .. روز اول کمی خجالت میکشیدم .. با دیدن آرایش و تیپهای قشنگشون، دلم خواست من هم مثل اونا بگردم .. همون روز بعد از کلاس با زهرا به خرید رفتیم .. چند دست لباس شیک و مناسب خریدم .. روزهای خوب و جدیدی رو آغاز کرده بودم .. خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم مطالب رو یاد میگرفتم ... ******* پنج سال بعد.... آخرین رسیدگیهای عروس رو هم انجام دادم و تور سرش رو تنظیم کردم .. این دومین عروسی بود که امروز درست کرده بودیم و من و رویا حسابی خسته شده بودیم ... رویا نسکافه ای برام آورد و گفت زهره عالی شده ..بیا بشین .. موهام رو که بعد از کراتینه کردن حسابی نرم و لخت شده بود پشت گوشم گذاشتم و گفتم باید زود برم امشب تولد برادرزادمه ولی هنوز واسش چیزی نخریدم .. رویا لیوان رو به دستم داد و گفت اینو بخور بعد برو ... کمی از نسکافه سر کشیدم و مانتوم رو پوشیدم و شالم رو جلوی آینه مرتب کردم و از آموزشگاه خارج شدم .. با دیدن ماشینی که از پشت چسبونده بود به ماشین پوفی کشیدم .. کنار ماشین ایستادم و زیر لب گفتم کدوم بیشعوری اینطوری پارک کرده، فکر نکرده من چطور از اینجا در بیام .. یکی دو تا به ماشین لگد زدم بلکه صدای دزدگیرش در بیاد ولی فایده ای نداشت .. نگاهی به ساعتم انداختم و تو ماشین نشستم .. چند بار عقب و جلو کردم ولی چون ماشینم رو تازه خریده بودم میترسیدم بخوره و رنگش بره... کلافه شده بودم که یکی چند ضربه به شیشه زد... نگاه کردم .. یکی از مغازه دارها بود که به تازگی اومده بود .. شیشه رو پایین دادم .. مودبانه گفت اگر میخواهید من کمکتون کنم .. +نمیدونی عقبی ، ماشین کیه؟ _دیدم یه آقای جوونی پیاده شد و رفت ولی نمیشناسمش.. ناچار پیاده شدم .. مرد مغازه دار از کنارم گذشت و سوار ماشین شد .. با یکی دو حرکت ماشین رو از پارک خارج کرد .. فهمیدم مشکل از من بوده و همچین کار سختی نبوده.. مرد پیاده شد و در ماشین رو باز نگه داشت .. تشکر کردم و سوار شدم .. مرد در رو بست و آروم گفت مواظب باشید. دوباره تشکری کردم و راه افتادم .. از آینه عقب رو نگاه کردم .. مرد مغازه دار همونجا ایستاده بود و نگاه میکرد .. لاغر اندام بود و قد بلند .. جلوی موهاش کم بود ولی خوش تیپ بود .. نگاه ثابتش رو که دیدم خندیدم و گفتم کچل هیز تا خونه برسم میخواد نگاه کنه .. اولین مغازه اسباب بازی فروشی که سر راهم بود نگه داشتم و برای امیر محمد کادو گرفتم .. جشن تولد کوچیکی و خودمونی بود که مریم طبقه ی بالا که خودشون ساکن بودند گرفته بود .. تا رسیدم مامان گفت زهره کجا موندی؟ خانواده ی مریم اومدن .. زهرا هم رفته بالا... سر مامان رو بوسیدم و گفتم پنج دقیقه ای لباس میپوشم .. به اتاق رفتم و لباسهام رو عوض کردم و جلوی آینه آرایشم رو تمدید میکردم که مامان وارد اتاق شد ..هنوز لبخند داشت .. از آینه بهش چشمک زدم و گفتم چیه مامان شنگولی.. عروسیش چیکار میکنی مامان بزرگ مهربون... مامان نزدیکتر اومد و گفت ایشالا که عروسیشم ببینم ..شنگولم چون یه خبر شنیدم از صبح دارم خداروشکر میکنم .. کنجکاو ، کامل به سمتش چرخیدم و گفتم خب؟؟؟ _حبیبه خانوم صبحی یه سر اومده بود ..کلی از احمد خبر آورده بود.. صورتم رو جمع کردم و دوباره به طرف آینه چرخیدم و گفتم خبر خوشش این بود؟ خبر مرگش هم بیاره واسم مهم نیست .. مامان دستش رو گذاشت رو دستم و گفت زنش دوباره طلاق گرفته .. دخترشم نمونده پیش احمد و با مادرش رفته .. حقیقتا از این خبر خوشحال شدم و بی اراده لبخند گشادی زدم و گفتم عه...خوب شد .. حقشه... دوباره نره یکی دیگه رو بی آبرو کنه سر لجبازی.. مامان که چشمهاش هم از خوشحالی میخندید گفت کجا ببره؟ خونه اش رو برای ضمانت به نام زنش زده بود ..زنش از خونه هم انداخته اش بیرون .. این بار از خوشحالی دستهام رو بالا بردم و گفتم خدایا شکرت ... همون لحظه زهرا در اتاق رو باز کرد و با تعجب گفت خیر باشه .. مادر و دختر چیکار میکنید من دو ساعت اون بالا تنها موندم .. مامان به سمت زهرا رفت و گفت چرا تنها ..من اومدم ..بریم بالا.. منم سریع بلند شدم و گفتم صبر کنید منم آماده ام .. تا آخر شب خنده از روی لبهام کنار نمی رفت .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بی بی اشاره کرد گفت به خاك پدرت قسمت میدم عربده کشی راه نندازي. طفل معصوم خوابش برده.من میرم سنگاتو با زنت وا بکن، ولی کل ابادیو خبردار نکن. علی چشماشو ریز کرد گفت کدوم زن بی بی؟خودش میگه محرمم نیست اونوقت تو سنگشو میکوبی به سینه ات؟ اگه تا امروز میگفتم خورشید بی گناهه، امروز حتی اوردن اسمش به زبونم کفاره داره چون زنمردمه. بی بی گفت قسمت دادم علی به حرمت گیساي سفیدم ازت میخوام فرصت بدي حرف بزنه.نه اینکه جنجال راه بندازي. علی بی بی رو از مطبخ انداخت بیرون. زانوهامو فشار دادم تو شکمم. همشم ترس از چشماي ترسناك علی بود.با بغض گفتم علی خان، داد زد ارباب صدام بزن. ارباب فرنگ رفته ي این ابادي ام که اراده کنم کوچیک تا بزرگ رعیت میان دست بوسم .... و دختر دست نخورده شونو عقدم میکنن.چی با خودت فکر کردي که خوشی زد زیردلت رعیت زاده گدا صفت؟ گفتم علی قصد جونمو کردن. گفت جهنم بالاخره که میومدم. نرفته بودم که برنگردم ولی تو چکار کردي؟ با کلی امید و ارزو رفتم که خوش خبري بیارم نجاتت بدم. اما انگار تو به رعیت بودن عادت داري.اومد جلو بالا سرم ایستاد شلاقشو از پشتش دراورد گفت هر وقت بخوام میتونم بهت دست بزنم چون رعیتمی ولی دیگه برام ارزشی نداري. حتی لیاقت نداري مادري کنی.اشکام ریخت گفتم کار بدي نکردم ارباب این آبادي. با تعصب گفت داري منو به سخره میگیري؟الان میفهمم مادرم یه چیزي میدونست و راضی نبود زنم باشی. بعنوان صاحب این زمینا و بزرگ روستا بهت میگم برمیگردي همونجایی که فرار کرده بودي.حتی عموتم عارش میومد بگه تو برادر زاده شی ننگ به تو .... نمیزنمت چون یاد ندارم دست رو ضعیفه بلند کنم، فقط میگم میري و دیگه بر نمیگردي. افتادم به پاش پاچه شلوارشو گرفتم. از کی اینقد بی رحم شدي علی؟بچه ام شیر میخوره تو غریبی بدون مادر بدنیا اوردمش . نامرد درد کشیدم زاییدمش، سر چی داري از بچه ام محرومم میکنی؟ با نیشخند گفت سراینکه محرمت نیستم. یکسال تحمل نکردي بشینی به پام تا پیدات کنم. طلاق گرفتی حتی دل و جرات بهخرج ندادي بیایی سراغم با اینکه میدونستی جز دربار جایی نیستم . سرمو چسبوندم به پاش گفتم منو ترسوندن علی، حتی همون عموي نااهلم منو ترسوند گفت علی دنبالته به ریختن خونت. هولم داد گفت معرکه ننه من غریبم باز یاتو جمع کن. گوشم از این حرفا پره. دخترم تو همین عمارت زیر سایه خودم میمونه تا اسم رعیت زاده روش نباشه. حرفم دوتا نمیشه برو بیرون تا با سر و صدا ننداختمت بیرون که مضحکه دست بقیه بشی بی آبرو. سرخورده از اینکه علیم باورم نمیکرد با چشم گریون اومدم تو حیاط. بی بی دنیا رو بغل کرده بود و بچم تو خواب ناز فرو رفته بود.سرشو تکون داد گفت توکل کن به خدا، درست میشه. اتیش علی الان تنده. بذار فکرکنه میفهمه اشتباه کرده.گفتم دستم به دامنت بی بی یکاري کن. بدون پاره تنم نمیتونم. گفت برو تا شر به پا نشده خدا بزرگه. دنیا رو نبوسیدم. حتی نشد ازش خداحافظی کنم، چون علی داد زد بی بی تو حیاط نمون، پشه ها پوست بچه رو میکنن. ببرش تو اتاقم.حواسم بهش هست. یه شیشه شیر گاو بجوشون عادتش بدیم به شیرگاو. بی بی گفت علی خان، بچه به اسهال میوفته. اجازه بده مادرش بهش شیر بده. با اخمی که علی کرد بی بی سکوت کرد منم از عمارت زدم بیرون. مثل همه ى روزاي یتیمیم تک و تنها از کوچه هاي ابادي گذر کردم، اما دلم تو عمارت پیش بچم مونده بود. فقط جسمم از اونجا دور مى شد.بازیچه ى دست روزگار شده بودم. اما اینبار خودم نبودم بحث دخترم وسط بود که بى رحمانه ازم گرفتن.راه میرفتم و با خودم عهد مى کردم اگه از آسمون سنگ بباره و از زمین خون بچکه، بچه مو ازشون پس میگیرم. درست بود که علی یکدنده و لجباز میگفت نه و دلیل اوردنم براش معنا نداشت، اما من مادر بودم حتی طرد شدن از جانب علی و ناسزاهاشم دلیل نمیشد جا بزنم و دور بچمو خط بکشمبه هر بدبختی بود رسیدم خونه. عمومو دیدم ترکه به دست نشسته جلو در خونه و تا چشمش بهم افتاد از جاش بلند شد و گفت دختره ى چشم سفید، تا این وقت شب کجا پى جلولون دادنت بودي؟ دم غروبی زدي بیرون بري آواره زندگی کی بشی؟ بچه ات کو؟ چشمامو بستم تا گنده تر از دهنم جواب ندم، ولی دست بردار نبود و باز گفت، بی حیایی بس نیست؟همین امروز و فرداست دست به یکی کنن مثل بدکاره ها از ابادي بندازنت بیرون.ببینم اونوقت رو داري زبون درازي کنی واسه طلب حق. دلم تاب نیاورد جواب ندم و گفتم تو با بدکاره ها وصلت کردي و پامو تو خونه شون باز کردي. بدکاره اوردي رو فرش خونه مون حالا دو قورت و نیمت باقیه؟ بهتره سکوت کنی تا نرفتم پیش علی بهش نگفتم این تو بودي که مجبورم کردي طلاق بگیرم هان؟ نظرت چیه؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یک روز پدرم اومد به دیدنم  و بی اندازه ناراحت شد ..اصرار کرد که برگردم خونه ی اون ولی اونجا دیگه جای من نبود .. زن پدرم حالا مادر و خواهراش رو هم آورده بود توی اون خونه اتاقم رو گرفته دن و خودشم دوباره بار دار بود .برای پدرم پسر به دنیا آورده بود و حرف حرف اون بود ..و اینو می فهمیدم که زیادم دلش نمی خواد من مزاحم زندگی اون بشم ..این بود که به پیشنهاد پدرم و عمه چمدون بستم و رفتم به مزرعه ای که توی روستا ی زنگلاب داشت مدتی هم عزت الله خان اونجا کار می کرد ..و یک زن از اون روستا  برای اینکه تنها نباشم آوردن پیش مناز همون روزای اول وقتی که وضو می گرفت دیدم که تا آرنج دستش بصورت بدی خورده شده و زخم های بدی داره .. ولی نه اهمیتی دادم و نه اصلا می دونستم که جذام چیه ... زخم داشتن توی اون روستا ها عادی بود ..اما وقتی دیدم که حالش روز به روز بدتر میشه بعد از سه ماه به پدرم گفتم ..اون فورا شک کرد و گفت : این روزا این بیماری شایعه شده باید ببرمش دکتر ...و اون زن رو بعد از اینکه دکتر دید از همون جا یکراست بردن جذام خونه  .. دکتر به من دوا داد همه جا رو ضد عفونی کردیم ..اوایل همش می ترسیدم ولی کم کم فراموش کردم اونقدر غصه داشتم که دیگه به این جور چیزا فکر نمی کردم ... مزرعه ی یک جایی بود مثل اینجا ولی با امکانات بیشتر و کارگر و برو بیای زیاد از طرفی بیشتر روزا می تونستم پدرم رو ببینم.. و باهاش حرف بزنم و همین راضیم می کرد که می تونم بهش کمک کنم ..وقتی نبود به کاراش رسیدگی می کردم و اونم از بودنم اونجا خوشحال بود .. خشم من از عزت الله خان همراه شده بود با دلتنگی برای دیدنش  ..از یک طرف دلم نمی خواست بیاد و از طرف دیگه منتظرش بودم ... تا یک روز که داشتم توی مزرعه قدم می زدم یک ماشین رو دیدم که از دور میومد  .. ماشین رو نشناختم رفتم جلو ببینم کیه ؛؛ ولی عزت الله خان رو پشت فرمون دیدم ..و عزیز رو کنار دستش ..نمی دونی چه حالی بهم دست داد بغض کردم و رومو برگدوندم و پا گذاشتم به فرار .. من نمی خواستم عزیز رو ببینم ..همینطور که می دویدیم با گریه می گفتم: نباید با اون میومدی ..نباید ..نمی خوام ببینمش ...ازش منتقرم ..بدم میاد ... اما عزت الله خان منو گرفت .. و با قدرت مثل پر کاهی میون بازوهاش فشار داد و گفت : نکن قربونت برم ..نکن ..دلم داشت برات پر می زد .. نمی تونم ازت جدا باشم ..تو رو خدا شیوا نکن ..بسه دیگه قربونت برم به اندازه ی کافی عذابم دادی ...اونقدر دوستش داشتم که نتونستم مقاومت کنم ..دلم واقعا براش تنگ شده بود ..من عاشقش بودم و بدون اون زندگی برام مفهومی نداشت .... سرمو گذاشتم روی سینه اش و های های گریه کردم و اون در حالیکه نوازشم می کرد می گفت : دیگه ولت نمی کنم ...دیگه نمی زارم ازم جدا بشی.... گفتم : عزت الله خان من نمی خوام عزیز رو ببینم ..از اینجا ببرش .... گفت : به خاطر من به حرفاش گوش کن ..خواهش می کنم خودت می دونی من زیاد از تو چیزی نخواستم .. این بار به خاطرمن به حرفش گوش کن بعد هر چی تو بگی گوش می کنم ولی ازم نخواد که بزارم از من جدا باشی  ...بدون اینکه به صورت عزیز که پیاده شده بود و کنار ماشین ایستاده بود نگاه کنم رفتم توی ساختمون ..اونا هم دنبالم اومدن ... به زنی که اونجا کار می کرد گفتم : چای درست کن بیار ...و خودم نشستم .. عزیزو عزت الله خان هم نشستن ..سرم پایین بود .. عزیز بدون مقدمه خودش شروع کرد و گفت : بهت حق میدم ..داغ بچه کم چیزی نیست .. گفتم : اما وقتی باعث اش کسی باشه اون داغ صد برابر میشه .. گفت : من نیومدم دعوا کنم ..اومدم برات توضیح بدم ..من اشتباه کردم تو نکن ...منم فکر می کردم باعث مردن شوهرم شدی ..مردم حرف و سخن درست کرده بودن ..زن داییم توی اون حادثه با نوه اش مرده بود ..و همه منو سرزنش می کردن که عروس تو باعث شده .. چیکار می کردم؟ ..منم باوری داشتم مثل الان تو ؛؛  می ترسیدم بچه هام رو از دست بدم .. خدا اینطوری منو مجازات کرد .. این عذابی که بهم داد بهم ثابت کرد که وقتی یک اتفاقی بخواد بیفته ؛میفته ..باور کن منم سوختم ..به خدا قسم هر کاری از دستم بر میومد برای بهرخ انجام دادم .. دیر آوردمش پیش تو چون نمی خواستم بچه ی مریض تحویلت بدم ..که بدبختانه  اونطوری شد .. منم کم نکشیدم ؛ هنوزم دارم می کشم ..اگر عزت الله خان تو رو اینقدر دوست نداشت؛ باور کن  رو نداشتم با تو روبرو بشم ولی می ببینم که بچه ام داره عذاب می کشه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما تو راهت غلط بود !کارت اشتباه بود .محمد و جواد غصه میخوردن اون آرایش با اون حجم در شأن تو نبود مگه آدم میاد بخاطر اشتباه دیگران خودش رو اونجور بد نام کنه که همه تو خیابون چپ چپ نگاهت کنن؛الانم خدارو شکر که خودت فهمیدی حالا هم پاشو یه آبی به صورتت بزن و به زندگی سالم خودت ادامه بده .حرفهای ثریا دلمو آروم کرد درست مثل دختر بچه ایی شده بودم که میخواست از پرتگاهی ‌پایین بیفته و یه نفر اونو از مرگ حتمی نجات داده باشه …خودم از نگاه کاسبها و اهالی محل میفهمیدم که راه درست روانتخاب کردم روزها میگذشتن خبر بارداری ثریا و عمه شدنم قشنگترین خبر دنیا بود یکروز که تو آرایشگاه بودم مهین به مغازه ام اومد تا منو دید گفت ملیحه جان دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه منوچهر همه سرمایه زندگیش رو از دست داد و مرجان بخاک سیاه نشوندش گفتم شاید خوشحال بشی که بیام بهت این خبر رو بدم بعد روی صندلی نشست و گفت مرجان تمام مغازه  و اجناسش رو به باد داد بسکه ولخرجی کرد تازه خونه رو هم بنام خودش زد و داره مثل شیر رو زندگی منوچهر میتازه بعد هم منوچهر با چکهای برگشت خورده مواجه شده نمیدونی چه روزگار سیاهی به هم زده ! یک لحظه روی صندلی نشستم و به حرفای مهین فکر کردم چقدر زمین گرده! اما من انتظار بیشتر از این رو داشتم تا خدا به منوچهر نشون بده که با من بی گناه چکار کرد ودوتا بچه رو چطور ول کرد و چسبید به دختری که اصلا شناختی ازش نداشت مهین گفت منوچهر و مرجان همش با هم دعوا دارن همش اختلاف دارند یک لحظه باهم نمیسازن با ماهم که رفت و آمد آنچنانی نداره برادرها ها هم که تردش کردن گاهی اوقات میاد خونه ما یک کم جلو در  می ایسته و ‌میره اونم چون من دختر خاله اش هستم یه سر میاد ناله میزنه و میره …اونشب از خدا خواستم ضربه ایی که اون زن بمن زد به منوچهر هم بزنه تا بفهمهه که چقدر زندگیمو تباه کرده ..اما برای زندگی خودم یه تصمیم دیگه گرفتم اولین تصمیمم این بود که دیگه هیچوقت ازدواج نکنم و تصمیم بعدی هم این بود که دوتا بچه هام رو طوری تربیت کنم طوری بار بیارم که باعث‌افتخارم بشن و هیچ جوره براشون کم نزارم تا به درجات عالی برسند و دیگه خودمو وارد بازی های بچگانه برای زندگی دیگران نکنم … روزها گذشتن ،همه چی بخوبی پیش میرفت کارو کاسبی منو ثریا بهتر و بهتر شد ثریا اولین فرزندش رو که دختر بود بدنیا آورد دختری خوشگل مثل خودش !! محمد روی پاهاش بند نبود منیر خانم مامان ثریا هم مثل پروانه دورشون میچرخید . ثریا اسم دخترش رو ساره گذاشت منکه عاشق دخترش بودم راه میرفتم میگفتم آخ که ثریا عروس قشنگم رو بدنیا آوردی ثریا هم میگفت ؛آخه ملیحه دخترم رو به کی بدم از تو بهتر و باهم غش غش میخندیدیم .دیگه کم کم به زندگیم عادت کرده بودم به اینکه دیگه هیچکس نمیتونه منو آزارم بده . آذر تمایلی به بچه آوردن نداشت چون کار میکرد و سختش بود ..یکروز یاد زهرا خانم افتادم چقدر دوستش داشتم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تصمیم گرفتم یکروز برم خونشون رو پیدا کنم برم پیشش و خاطرات گذشته رو دوباره تکرار کنم . خیلی وقت بود که ندیده بودمش بخاطر داشتم که شماره تلفنش رو داشتم عصر کمی زودتر بخونه رفتم بعد رفتم تو دفتر تلفنم گشتم و شماره تلفنش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم تا گفتم سلام زهرا خانم ،فوری صدامو شناخت گفت وای ملیحه جان تویی ؟با خوشحالی گفتم آره عزیزم خودمم ! تا اومد حرف بزنه گفتم ببین من همین الان میخوام بیام اونجا ؛دست امیرحسین و ساناز رو گرفتم و بسمت خونه زهرا خانم براه افتادیم خونه زهرا خانم همون خونه جدیدش بود یه آپارتمان تمیز و قشنگ دست بچه هامو گرفتم ورفتم اونجا چقدر دلم براش تنگ شده بود تا منو دید سلام علیک کرد گفت وای ملیحه هزار ماشاالله چقدر بچه هات بزرگ‌شدن امیرحسین رو تو بغلش گرفت و بوسش میکرد وبعد ساناز رو بغل کردگفت ملیحه اینکه بچه هات بزرگ شدن میدونی یعنی چی ؟من گفتم نه والا گفت یعنی من پیر شدم که اینا بزرگ شدن گفتم وای نه هزار ماشاالله شما همون بودی که هستی بعد دیدم ماشاالله بچه های زهرا خانم برای خودشون یه پسر و دختر بزرگی شدند حتی میگفت برای زینب خواستگار میاد .آخ که چقدر این زن رو دوست داشتم چه خاطراتی باهاش داشتم می تونم بگم بهترین روزهای زندگیم تو همون دو تا اتاق کوچیک اتفاق افتاد بخودم گفتم هیچ جای بزرگی تضمین خوشبختی نیست،بعد بچه ها رفتن یک گوشه و با آتاری بازی کردن و منو زهرا خانم تنهاشدیم و من طبق معمول همه درد دلام رو براش کردم از همه چی گفتم از تصمیم غلطم در مورد خودم گفتم گفت ملیحه جان چقدر خوشحالم که به غلط نیفتادی میدونی چرا؟ چون تو دختر اون زن مردی بودی که با آبرو و شرافت تو رو بزرگ کرده بودن اوناییکه انقدر مظلوم بودن و پدرت که انقدر مرد آبرو داری بود، حالا تو میخواستی ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستشو پرت کردم و گفتم: ولی از اون مهم تر اینه که باهات قهرم! خیلیم قهرم! رومو برگردوندم و یک قدمی ازش دور شدم که دستش دور کمرم حلقه شد و گفت: ناز کردنت رو هم خریدارم،ماهی کوچولو! -تو که هنرت دل شکستنه، نمی‌خواد ناز منو بخری!جفت دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: -آخ قربون اون دلت! صد تا بوس کنم به تلافی اون شب؟ خندیدم و گفتم: نمیخوام... چرخوندم سمت خودش و گفت: حق میدم؛ ناراحت باش، دلخور باش اصلا بزن منو...این چند روز درگیر بودم،ولی...ولی هر بار میومدم نزدیکت بشم یجوری پَسَم می‌زدی! تو خودت هزار بار تلافی اون شبو درآوردی! -من؟ یا تویی که شب عروسی شاهرخ اون حرفا رو بارم کردی... -شب عروسی شاهرخ که اومدم تو اتاق سرد رفتار کردی، تلخ رفتار کردی! بد جوابمو دادی، منم از داغ دلم اونطور رفتار کردم وگرنه خیلیم خوشگل شده بودی! نفسی گرفت و گفت: ولی در هر صورت نمیذاشتم با اون لبا بری تو اون جماعت!اون روز نگفتم ولی الان میگم خیلی ماه شده بودی، اگه میتونستم عمرا میذاشتم با اون لباس و بزک بمونی! لبخند پهنم رو جمع کردم و گفتم:باشه باشه؛ گول خوردم! لبخندی زد و گفت: یعنی یه بوسه مهمونم میکنی؟! یکم دور شدم و گفتم: نه دیگه تا اون حد خَر نشدم!ک حالا که زنمو آوردم این خونه ازم فراری شده؟نمیخوای ببخشی؟ کَم تلافی کردی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نمیبخشم! کشوندم سمت اتاق و گفت: انقد اینجا میمونی که ببخشی؛ البته نه همینطوری ها،سرمو عقب کشیدم و گفتم: خون به جیگرم کردی حالا راحت بوس رو بدم و تموم؟ موهامو داد پشت گوشم و گفت: بی انصافی ماهی! من خون به جیگرت کردم یا تویی که هر وقت جلو میومدم پَسم می‌زدی! جدی گفتم: اگه دلخورم و پَس میزنم واسه اینه که غرورمو خورد کردی و دلمو شکستی! -دلت پُره ها! صورتم رو بوسید و گفت: آشتیه دیگه ها؟ آروم گفتم: می‌بخشم تند جلو اومد و ... -ماهی؟ پاشو دیگه، شام که نخوردی پاشو صبحانه بخور لااقل. پلک هامو به سختی باز کردم و گفتم: حقته یه هفته دیگه هم باهات قهر شم! صورتم رو بوسه بارون کرد و گفت: پاشو که می‌خوام ببرم بگردونمت. - پای بلند شدن ندارم! دوتایی خندیدیم، رو تخت نشستم و لباس های بهم ریخته ام رو پوشیدم و باهاش رفتم پایین،بعد از صبحانه رفتیم بیرون...شهر و شهرنشینی رو دوست داشتم منی که نصف عمرم تو تبریز گذشته بود. اول از همه رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم؛ از ته ته دلم واسه خوشبختیمون دعا کردم... با تمام دل و جونم دیار رو دوست داشتم، دیگه ردی از ساواش نمونده بود و دلم نمی‌خواست حتی یکبار دیگه ببینمش! بعد از حرم باهم رفتیم بازار، برای اولین بار دیار برام لباس خرید! به سلیقه خودش، برای تک تک اون کت و دامن ها ذوق داشتم و میخواستم هر چی زودتر بپوشمشون. چند تا لباس توری و باز هم برام خرید، با دیدنشون از خجالت آب شدم، لپ های گل انداخته ام رو که دید گفت: چیه ماهی خانوم؟ لُپ گلی شدی! -این دو وجب پارچه ها رو واسه چی خریدی؟فکر کردی من اینا رو میپوشم؟ +معلومه که می‌پوشی! یه هفته ای شل گرفتم عین ماهی لیز خوردی رفتی! دیگه از این خبرا نیست گفته باشم..با خجالت خندیدم، واسه نهار بردم کبابی... جگرا رو جلو دستم گذاشت و گفت: بخور ماهی خانوم قوت بگیری! شروع کردم به خوردن و گفتم: راستی افشار کجا رفت؟ نگاهم کرد و گفت: تو چیکار افشار داری؟ با چشمای گرد گفتم: چی میگی تو؟ همینطوری پرسیدم! لقمه پر و پیمونی گرفت برام و گفت: خونه اشونه؛ فضول خانوم! چند تا سوال دیگه هم داشتم اما با حرفش تو ذوقم زد و ساکت موندم و فقط تو دلم از خدا میخواستم که هیچ وقت قضیه ساواش رو نفهمه وگرنه معلوم نیست با منِ بخت برگشته چیکار کنه؟! غذا رو که خوردیم برگشتیم خونه، تا عصر استراحت کردیم که افشار خندون وارد خونه شد و گفت: به به! میبینم که پرچم سفید رو بلند کردین و صلح برقراره! ریز خندیدم و برای چایی درست کردن رفتم تو آشپزخونه، صداشون رو می‌شنیدم: چیه؟ اینجوری نگاه میکنی؟ ارث باباتو طلب داری؟ بد کردم دنبال کارات بودم؟ -نخیر خوشمزه جان، دستت درد نکنه به جایی هم رسیدی؟ +اگه خدا بخواد و خودتم یه تکونی بخوری آره! چایی رو براشون بردم، افشار تشکری کرد و گفت: اینا رو ول کن! مامان خانوم دستور داده که دیار خان امشب مهمونش باشه، بی سر و صدا عروس گرفتی و ازت شاکیه! دیار قلپی از چاییش خورد و گفت: گردن ما از مو باریک تر! زحمت ندیم؟! افشار: زحمت که میدی ولی چه میشه کرد دیگه، یه دیار بیشتر نداریم که، مامان منم همچین دوست داره و هر چقدر گفتم این مهمونی میخواد چیکار آخه! زیر بار نرفت که نرفت، این شد که قراره شام زحمت بدی و بیای! دیاری سری تکون داد و گفت: من رحتم بدبخت! افشار با خنده از جاش بلند شد و گفت: من میرم رحمت خان، باید خرت و پرت بخرم واسه تشریف فرماییت! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی جاوید رو دید خیلی خوشحال شد وگفت خوشحالم زندگیت دوباره خوب شد و همه به بيگناهيت پی بردن ..خدا نيامرزه علي رو.. براي اينكه بحث رو عوض كنم تا سراغ مامان رو گرفتم.اما  بابا دوباره گریه کرد .تعجب كردم ..نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم .. . با خنده رو به بابا كردم و گفتم حتما مامان خونه سکینه خانم رفته بابا؟؟خبرش كن زود بياد..بابا نميدونی كه چقدر دلتنگشم دلم ميخواد كلی بغلش كنم و بو كنمش ..بابا سرش رو انداخت پايين و زير لب  گفت نه دخترم ...مادرت ... با نگرانی گفتم چی شده ؟مادرم کجاست ؟ بابا مامان كجاست حالش خوبه ..تو رو خدا حرف بزن ..بابا بعد از مدتى گفت :دخترم مادرت خيلي چشم به راهت بود خيلى منتظرت بود.. اون هيچوقت حرفايي كه پشتت ميزدن رو باور نكرد و هميشه ميگفت یه روز ارباب متوجه همه چی ميشه و پشيمون ميشه و تو رو به روستا برميگردونه .. اما مادر بيچارت از دوری تو انقد بيتابی و گريه كرد  كه عمرش کفاف اون روز رو نداد ...با شنیدن این حرف دنيا رو سرم آوار شد ..گوشام زنگ ميزد اینقدر شک زده شدم که ماتم برده بود.نه اين امكان نداشت مادر من كه خيلی جوون بود...هر چی بابا صدام  ميزد هیچی نمیشنيدم ....حتی جاویدم صدام میزد نمی فهمیدم و یک هو بدنم سست شد و زانوهام شل شدن حس کردم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم **** ارباب : تو اتاقم بودم و از ترس و استرس پشت هم سيگار ميكشيدم .پنج دقيقه بود كه فيروزه با مباشر به سمت خونه باباش حركت كرده بود هر چى خواستم تو اون دو روز قضيه مرگ مادرش رو بهش بگم نتونستم ..چون اينو ميدونستم كه فيروزه خيلي به مادرش وابسته بود و حسابی با شنيدن اين خبر داغون ميشد اما خوب تا كى مى ميتونستم پنهونش كنم ..بلاخره بايد ميفهميد ..ديوانه وار تو اتاقم راه ميرفتم و با خودم فكر ميكردم یعنی الان رسيده خونشون ؟يعني الان همه چی رو فهميده ؟الان چه حالی داشت ...داشتم ديوونه ميشدم و نميدونستم از اين به بعد چطور به چشم فيروزه نگاه كنم ..چون ميدونستم كه اون من رو حتما بازخواست ميكنه و من رو مقصر مرگ مادرش ميدونه ....همونطور كه تو اين حال بودم ..صدای اومدن ماشين رو به عمارت شنيدم با تعجب از پنجره به بيرون نگاه كردم و مباشر رو ديدم كه تنها از ماشين پياده شد ..خيلي نگران شدم و با عجله از اتاق بيرون رفتم و خودم رو بهش رسوندم ..مباشر هم به سمتم دوييد و با عجله گفت که فيروزه حالش بد شده و بردنش درمونگاه و الان همراه جاويد و پدرش اكبر تو درمونگاهه ....ديگه هيچی نشنيدم و با عجله به سمت درمونگاه رفتم ...تو راه همش نگران بودم نكنه بلايی سر فيروزه بياد...تا وارد حیاط درمونگاه شدم صدای جيغ های پسرم رو شنيدم که تو بغل اکبر میکشید ..اکبر با دیدنم اومد سمتم و  زد زير گريه و گفت ارباب دخترم داره از دست میره تو رو خدا يه كاری كن ...از اونطرف هم جاويد تو بغل اكبر بيتابی ميکرد و جيغ ميكشيد ...با عجله وارد درمونگاه شدم که فيروزه رو دیدم روی تخت خوابیده و چشماش بسته است وسرم دستش هست به دکتر گفتم چی شده ؟حالش چطوره ؟ دکتر گفت :خدا بهش رحم كرد شوك بدی بهش وارد شده ..از شنیدن خبر ناگهانی مرگ مادرشون این اتفاق براشون افتاده .شوكه شده..فشارش خيلی پايين بود ..اما الان بهتره بهش سرم وصل كردم فعلا بيهوشه ..اما نگران نباشيد چند دقيقه ديگه بهوش مياد ...اما من خیلی نگران بودم ..ميترسيدم فيروزه من رو نبخشه و بازم ازم فرار كنه ...به سمت حیاط رفتم و جاوید رو که تو بغل اکبر گریه می کرد گرفتم ..پسرم دلش اغوش مادرش رو میخواست ...شروع کردم تکون دادن و ساکت کردنش هیس پسر قشنگم الان مامانت میاد ...گریه نکن ....الان مامانی مياد و سه تايی ميريم خونه ..همونطور جاويد رو بغل كرده بودم و سرش رو گذاشته بودم رو شونم و سعی داشتم آرومش كنم و بعد از چند دقيقه با صدا زدن دکتر به سمتش رفتم فيروزه: چشمام رو که باز کردم نمی دونستم چی شده و کجام ... سرم هنوز سنگین بود و احساس ضعف می کردم ... یک هو دیدم ارباب با جاوید داخل شدن ... ارباب با دیدنم نگران پرسید فيروزه حالت چه طوره ..گيج و منگ نگاش كردم و گفتم من چرا اینجام ارباب گفت چیزی یادت نمیاد کمی فکر کردم اما سرم درد می کرد جاوید رو که گریه می کرد گفتم بزاره کنارم ...تا جاوید رو کنارم گذاشت پسرم خودش رو تو بغلم انداخت،یادم نمی یومد که چه اتفاقی افتاده ..كه در اتاق باز شد و بابا رو دیدم تا منو دید با گریه گفت اخ دخترم ...دختر بیچاره ام که مادرت رو ندیدی بیچاره مادرت چقدر منتظرت شد اما نیومدی ..انقد نيومدی كه بدبخت دق كرد و مرد ..یک هو همه چیز یادم اومد بابا و مرگ مامان اشک تو چشمام جمع شد که ارباب دستم رو گرفت با شدت دستم رو از دستش دراوردم و  بلند شم و داد زدم همش تقصیر توعه لعنتیه . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم سر دلم باز شد و همه ی حرفا رو بهش زدم پرستارگفت بفرما من یقین پیدا کردم که شوهرش کتک زده.. تمام بدنم می لرزید از تصور این که خواهرم زیر دست اون مردی که داره کتک میخوره.. خونم به جوش اومده بود ولی من هیچ کاری نمی تونستم بکنم رفتم داخل اتاق گفتم معصومه راستشو بگو محسن کتکت زده و بچه افتاده ؟؟ معصومه وقتی این حرف رو شنید دوباره شروع کرد با صدای بلند گریه کردن،گفتم پس پرستار راس میگه که بدنت کبوده معصومه دستشو گذاشت رو صورتش ودوباره شروع کرد به گریه کردن دیگه من از این همه گریه کردن به ستوه آمده بودم .. یه چیزی رو بهانه کردم و دوباره رفتم پیش پرستار گفتم من باید به آقاجونم خبر بدم که خواهرم کتک میخوره تا بیاد و از همین بیمارستان خواهرم رو ببره خونه شون اگه کمکم کنی من به آقاجونم زنگ میزنم.. گفت آره از همین‌جا تلفن بزن اون زمان آقاجونم اینا خودشون تلفن داشتن برای همین راحت بهشون زنگ زدم ،وقتی مادرم برداشت گفتم مامان بچه معصومه افتاده اگه میشه خودتون رو برسونید بیمارستان.. مادرم حسابی هول کرده بودفقط میگفت ای خدا چراافتاد؟؟ من آرامش کردم و گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده فقط بیا و بهش رسیدگی کن. دوست نداشتم پشت تلفن بگم که چه اتفاقی افتاده چون تا اون لحظه مادرم وآقاجونم به ماهیت محسن پی نبرده بودند و اگر یه دفعه می گفتم ممکن بود که بلایی سرشون بیاد. خلاصه آقاجونم و مادرم فوری خودشون رو رسوندن من آقاجونمو بردم حیاط بیمارستان و تمام ماجرا رو بهش توضیح دادم آقاجونم اونقدر عصبانی شده بود که چاقو می زدی خونش در نمی اومد .. محسن وارد بیمارستان شد از دور آقاجونمو دید و آمد به سمت ما آقاجونم حتی مهلت نداد سلام بکنه چندتا سیلی پشت سر هم بهش زد.. آقاجونم پشت سر هم دو سه تا سیلی به محسن زد محسن هاج وواج مونده بود .. بعد از چند دقیقه شروع کرد به داد زدن گفت برای چی منو میزنی مگه من چیکار کردم؟؟ اصلا حرمت آقا جونمو نگه نداشت با صدای بلند داد می زد مگه تو کی هستی که به من سیلی میزنی؟ آقاجونم می‌گفت من کی هستم من پدر همون دختری هستم که بی صاحب گیرش اوردی و هر کاری دلت میخواد باهاش کردی صبر کن ببین باهات چیکار می کنم.. محسن داد زد چیه دهاتیه بدبخت فکر می کنی شما کی هستین این من بودم که دختر تو آوردم تو تهران به نونوایی رسوندم.. آقاجونم گفت حالا خوبه که اینجا چیزی نداری خدا رو شکر دختر من از رفاه و آرامش کامل پیش تو اومده و الا ادعای پادشاهی میکردی.. خلاصه دعوای سختی بین محسن و آقاجونم سرگرفت همه ایستاده بودند و ما رو نگاه میکردن از خدا می خواستم که اون لحظه مرتضی برسه و دعوا رو ختم به خیر بکنه .. ولی مرتضی هم قرار نبود بیاد خلاصه بعد از چند دقیقه بگو مگو آقاجونم کوتاه آمد و گفت من دخترم رو برمیدارم و میرم تو حق نداری بیای دنبالش .. محسن داد زد اون دختر الان زن منه شما نمیتونی بدون اجازه من اونو جایی ببری آقاجونم داد زد تو حق نداری برای دختر من تعیین تکلیف بکنی اون روزی که لیاقت تو باید نشون میدادی نشون ندادی پس الان نمیتونی حرف بزنی خفه میشی و الا به جای همه کتک هایی که به دخترم زدی اینجا جلوی همه کتکت میزنم .. محسن آستینها شو داد بالا و با پررویی تمام گفت بیا ،بیا ببینم پیرمرد فرتوت میتونی منو کتک بزنی چنان میزنمت که بیفتی زمین و صد تا دکتر بیان بالا سرت بایستند.. من که دیدم دعوا شدت گرفته و ممکنه بلایی سر آقا جونم بیاد به آقا جونم التماس کردم که دست از سر محسن برداره و بیاد بریم،، آقاجونم که دید من دارم گریه می کنم و همه دارن نگاه می کنن کوتاه آمد و با من به سمت معصومه حرکت کردیم،وقتی رسیدیم پیش معصومه آقاجونم به معصومه گفت دخترم من تو رو با خودم می‌برم دیگه حق نداری این طرفا بیایی و با محسن زندگی کنی.. معصومه لبخندی زد و گفت آقا جون یعنی شما و مادر ناراحت نمیشی من بیام و خونه ی شما زندگی کنم؟؟ آقا جون گفت این حرفا چیه مگه قراره تو با یک اشتباه خودتو عذاب بدی من تورو میبرم و تو ناز و نعمت زندگی می کنی.. یهو تاریخ برام تکرار شد دقیقا همین حرفا رو من به آقاجونم زده بودم موقعی که اومده بود و توی اتاقم نشسته بود.. مادرمو من اشک میریختیم واقعا خدا رو شکر میکردم که مردن اون بچه کمک کرد تا معصومه نجات پیدا بکنه.. البته خبر نداشتم که معصومه قراره بیشتر از این حماقت بکنه .. خلاصه معصومه با مادر و پدرم رفتن به سمت شهرمون محسن همونجا از بیمارستان خارج شد و مادر و پدرم معصوم رو بردن، من هم رفتم به سمت خونمون حسابی خسته شده بودم دو روز بود که تو بیمارستان بودم و بچه ها پیش نرگس خانم بودند ..وقتی پسرم و دخترم رو دیدم بغلشون کردم و حسابی از نرگس خانم به خاطر کارهایی که کرده بود تشکر کردم.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گلنسا ببین بهت چی میگم ،من دارم دق می کنم حالم خیلی بده نمی خوام اینجا بمونم ولی مثل اینکه راه دیگه ای برام نمونده تو فقط بهم بگو چیزی توی غذای من ریختن ؟ گفت : وای نه به خدا ، می خوای قران بیارم دست بزارم روش ،ماجون زن با خداییه نماز و روزه اش ترک نمیشه ، یعنی میگی چیز خورت کردن ؟ نه والله   اگر همچین چیزی بود من می فهمیدم ، خاطرت جمع باشه ماجون این کارو نه با تو ، با هیچ کس نمی کنه .  به جون یک دونه پسرم اگر دست خودش بود تو رو می فرستاد بری . برای همین من جرئت کردم به خاور خانم کمک کنم ،ماجون برات ناراحته ،همش همینو میگه ،ولی خوب چاره نداره  آقا فرمون بده ی این خونه است وقتی تو فرار کردی همش دعا می کرد گیر نیفتی ببینم تو راستی ،راستی خیلی مقبولی ها اون طوری که موهاتو فرق باز کرده بودی و پشت سرت بسته بودی اصلاً معلوم نمی کردتو  این همه خوشگل باشی  . گفتم :گلنسا ول کن این حرفا رو ،کاش نبودم ،کاش زشت بودم  اون وقت گیر جمشید خان نمی افتادم ،به نظرت وقتی فخرالزمان بیاد چیکار می کنه ؟ گفت : یا مصیبتا ،زلزله میشه  آخه همه ی ترس ماجون از همینه ،انشاالله خدا به خیر بگذرونه ، نمی دونم خانم چی شده که هنوز از طرشت برنگشته... شایدم دعاهای ماجون باشه ،خبراشو آوردن که قصد اومدن کرده بودن ولی هنوز پیداش نشده، اگر بیاد و تو رو اینجا ببینه قیامت میشه می ترسم یک خونی به پا بشه،گفتم : شایدم  همین  باعث بشه من برگردم به ایلم. پس حالا  باید دعا کنم که اون زودتر برگرده تا جمشید خان منو عقد نکرده . گفت : کجای کاری ؟ تو جمشید خان رو نمیشناسی آقا تصمیم بگیره یک کاری رو بکنه محاله دست برداره ، فخرالزمان خانم با اون همه برو و بیاش نتونسته حریفش بشه ،استخفرالله ،خدا هم پایین یاد نمیشه جلوی آقا رو گرفت ،حالا  پاشو برات ناشتایی آوردم ،  بخور جون بگیری مثل اینکه امروز حالت بهتره .. گفتم : بده بخورم ؛ نمی دونم چرا این همه گرسنه ام شده.. گفت : آقا سفارش داده برات سر شیر گوسفند گرفتیم  مربا بریز روش و بخور ، نوش جانت باشه ، منم برم تا ماجون صداش در نیومده ، دعای بی وقتی شم ؛گفتم : دعای بی وقتی ؟ گفت : میگن دیگه چه می دونم  یعنی  ...اما هنوز این حرفش تموم نشده بود که سیمیندخت هراسون در اتاق رو باز کرد و داد زد :  گلنسا زود باش بیا بیرون بدو ، می خوام در رو قفل کنم بدو  فخرالزمان اومد، بدو کالسکه اش داره میاد توی حیاط ،و رو کرد به منو و گفت : تو رو به فاطمه ی زهرا قسم صدات در نیاد ، تا داداشم بیاد خودش تکلیف معلوم کنه ،وای خدا الان  غوغا به پا میشه و درو بست و از بیرون قفل کرد , قلبم تند می زد و بی اراده دست و پام به لرز افتاد از تخت اومدم پایین ،من هنوز دستشویی نرفته بودم و داد زدم سیمدخت خانم بزار برم بیرون کار دارم  ، آروم از پشت در گفت، هیس , هیس ؛ ساکت باش ؛ خودم خبرت می کنم.. گوشم رو چسبوندم به در تا بفهمم وقتی فخرالزمان میاد چه اتفاقی میفتاه و اون زن کیه , خیلی  دلم می خواست فخرالزمان رو می دیدم , و با چیزایی که شنیده بودم تنها راه نجاتنم رو اون می دونستم .. مدتی طول کشید که از توی راهرو سر و صدا شنیدم .. ماجون گفت : مادر چرا  این همه موندی ؟ نگفتی ما دلمون برای تو و بچه ها تنگ میشه ؟  صدایی که برام تازه بود و فهمیدم که باید فخرالزمان باشه  گفت : اردشیر مریض شده بود ، همش اسهال میشد و بالا میاورد ، فکر کردم  توی این گرما نیام بهتره، خاور کجاست ؟ سیمدخت گفت : حالا برات تعریف می کنم ماجرا داره ، خلاصه اش اینکه  رفته پیش ناصر ، به هوای دخترش خوب مادره دیگه .. همینطور که صدای زن دور می شد گفت : از اولم باید همین کارو می کرد .. بهت نگفتم شوهرشو دوست داره؟ناصر از این بی غیرتی که من زنشم که بهتره .. و دیگه نفهمیدم چی گفت ؟ ولی صدای ماجون اومد که : قدسی یک پارچ شربت درست کن ببر بالا ,خانم از راه رسیده گلوش خشک شده  ..خدایا به خیر بگذرون .. با اینکه از اومدن فخرالزمان خوشحال بودم ولی دلهره ای عجیب داشتم و دستم یخ کرده بود ..آروم زدم به در و گفتم ماجون ؟ ماجون ؟ من چادر سرم بکنم برم بیرون کار دارم  ؟ سیمدخت از پشت در گفت : صبر کن خودم می برمت .. و آروم به ماجون گفت : شما برو بالا سرشو گرم کن یک وقت نیاد پایین من ای سودا رو ببرم ؛ کمی بعد کلید توی در چرخید و یک چادر انداخت روی سر من و گفت بدو ..زودم  برگرد .. و اون روز من تا غروب که جمشید خان اومد توی اتاق حبس بودم حتی ناهار هم برام نیاوردن .. صدای گریه ی بچه میومد و صدای اون زن ؛ که با ماجون حرف می زد؛ ..گویا سیمدخت هم رفته بود چون دیگه نه صداشو شنیدم و نه دیگه اومد سراغم .. روی تخت دراز کشیده بودم چون  درست نمی فهمیدم چی بهم میگن واین کار خسته ام کرده بود ؛ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وارد اتاقم شدم و روسری و لباس مشکی از داخل کمد بیردن کشیدم و تنم کردم آدم تو روز عزاش که لباس روشن نمی‌پوشه! وقتی شال رو سرم کردم تازه خودم رو داخل آینه دیدم ،لبم از خشکی ترک برداشته بود و زخم شده بود،زیر جفت چشمام کبود بود روی صورتم جای انگشت هاش شهاب دیده می‌شد و زخم بود ... نیشخندی به خودن از داخل آینه زدم و از خونه بیرون رفتم ،توجهی به شهاب نکردم و از در حیاط هم بیرون رفتم ،چندتا از همسایه ها از خونشون بیرون اومده بودن و منو نگاه کردن .. کمی دورتر نوید با مادرش رو دیدم که با پوزخند نظاره گرم بودن ،دندون روی هم سابیدم و روی صندلی عقب اتول نشستم شهاب هم اومد و جلو نشست.. راشد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون نگاهم کردم دلم براش یک ذرع شد اما باید ته مونده غرورم رو جلوش حفظ میکردم .. فقط نمیدونستم بعد از طلاق قراره چجوری راشد و خاطراتش رو از قلبم بیرون کنم ؟ اصلا میتونستم همچین کاری کنم ؟! قرار برای طلاق بریم محضری که داخل شهر بود، تا رسیدن به شهر فقط به بیرون نگاه میکردم اما سنگینی نگاه راشد رو به خوبی روی خودم‌حس میکردم . برای دیدنش حتی لحظه ای سرم رو بالا نیاوردم !از همین الان داشتم مقدمات فراموش کردنش رو برای خودم‌محیا میکردم فقط نمیدونم چقدر تو این موضوع موفق بودم ! وقتی به محضر رسیدیم اول راشد و شهاب پیاده شدن. نگاهی به بیرون انداختم و با آه و افسوس منم پیاده شدم. اینجا دقیقا مثل مرده ای متحرک بودم ! همه چیز مثل برق و باد گذشت و زمانی به خودم اومدم که داشتم پای برگه ی طلاق امضا میکردم ! مهریه ای که راشد به نامم زده بود بخشیدم و چیزی نگرفتم ازش . از محضر که بیرون رفتیم راشد دست کرد داخل جیبش و پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد ،کامی از سیگار گرفت وگفت : _وسایلش رو فردا میفرستم بیاد ‌‌... اولین بار بود که میدیدم راشد داره سیگار میکشه !شهاب سری تکون داد و دست منو گرفت و با خداحافظی ازش دور شدیم با اتوبوس های کرایه ای تا روستا رفتیم . وقتی به خونه رسیدیم شهاب در رو بست و گفت :_حالا که کار خودتو کردی طلاقم گرفتی ،هنوز نمیخوای بگیواون بچه از کیه ؟ حداقل بیاد بگیرتت تا بیشتر از آبرومون به حراج نرفته ! بهش نگاه کردم و گفتم : _بزار جوهر این طلاق خشک بشه بعد ... به سمتم خیز برداشت و مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :_تو اگه حیا و شرم حالیت بود همچین غلطی نیمکردی که کار الان به اینجا بشکه ! الانم نمیخواد واسه من درس ادب بدی ! بنال فقط حرف بزن وگرنه قلم پاتو خورد میکنم‌! مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم وجلوش چرخی زدم و گفتم :بیا بزن!خورد کن ! بکش ! مگه جای سالمی هم تو این بدن مونده ؟بهت میگم هیچ بچه ای وجود نداره! چرا نمیخوای قبول کنی ؟ دیگه چه بلایی مونده که سرم نیاوردی ؟ دوباره به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _من با این ننه من غریبم بازیا خر نمیشم ! میمونی تو اون زیر زمین بهت آب و غذا هم نمیدیم یا همونجا با اون بچه میمیری یا آخرش به حرف میای .. سپس منو دنبال خودش به سمت زیرزمین کشوند ،در رو باز کرد و هولم داد داخل گفت: _انقدر بمون تا به حرف بیای ! در رو بست و همونجور که قفل میکرد بلند گفت :_مامان به ارواح خاک بابا اگه بفهمم چیزی به این دختره ی بی حیا دادی بخوره اول خودشو آتیش میزنم بعد خودمو! صدای قدم های مامان رو از بالای سرم روی ایوون شنیدم و بعد گفت :_چیشده باز ؟ شهاب دور شد و گفت :_تا وقتی حرف نزنه همونجا میمونه !حق خوردن هیچی هم نداره ! حتی یک قطره آب ! مامان چیزی نگفت و سکوت کرد ! همیشه همین بود در برابر پسراش سکوت میکرد و هر چی میگفتن گوش میکرد ! کاش الان بابا زنده بود ! بابا سه تا پسر داشت ولی منه تک دخترشو از سه تا پسرش که مثلا کمک دستشم‌بودن بیشتر دوست داشت ،یادمه همیشه میگفت آوین واسه من یه جای خاصی داره نا خودآگاه با فکر کردن به بابا بغضم‌گرفت و چشمام تر شد ... دست زیر پلکم‌کشیدم و اشکایی که هنوز نیومده بودن رو پس زدم !من نباید گریه میکردم! دلم گرفته بود ! حتی دلم برای راشد هم‌تنگ شده بود ! یعنی الان چیکار میکنه ؟‌ میره با دختر داییش لعیا ازدواج میکنه ؟ حتما جیران هم تا فهمیده ما طلاق گرفتیم دست دخترشو گرفته رفته طهرون. کاش میشد زمان رو به عقب برگردونم و با راشد لج نمیکردم و دکتر رو میرفتم ،شاید اونموقع می‌فهمید من حامله نیستم ! از روی زمین بلند شدم و به سمت آخر انباری رفتم و نشستم و به دیوار تکیه دادم.میدونستم راشد حرفش رو عملی میکنه و حالا حالا ها قراره عذابم بده ! پذیرش واقعیت سخت بود اما انکار نشدنی ! من الان یک دختر چهارده ساله ی مطلقه بودم!دختری که تو کمتر از دوماه هم ازدواج کرد هم طلاق گرفت و هم‌انگ حاملگی بهش زدن ! دقیقا سه روز از ماجرا گذشت! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_:خب. .خب هشت ساله ازدواج کردی. نشده،میگم ..میگم ..شاید اصلا مریم مشکل نداشته،تو .... _:من چی ؟من عقیم باشم ؟ خیررر نیستم. .. چشمهام گرد شد از صراحت کلامش. معنای نگاهمو فهمید_:خب مطمئنم ! بهت زده نگاش کردم. نشست کنارم،خیره شد به زمین_:خیلی سالها پیش وقتی عقل درست حسابی نداشتم با یکی از دخترهای همسایه صیغه خوندم ! اصلا سنم برای ازدواج قد نمیداد فقط برای سرگرمی.. اصلا نمیدونم چی شد که یه روز که اومده بود خونمون و کسی هم خونه نبود. .کاری که نباید میشد ! شد ! فکر میکردم تموم شده رفته و دختره از ترسش به کسی چیزی نمیگه و کسی نمیفهمه ولی یه روز با گریه اومد خونمون همه چیزو به مادرم گفت ..علتشو نمیدونستم تا اینکه یه برگه پرت کرد جلوم و گفت حاملس. .. فکر میکردم درووغ میگه،ولی درووغ نبود! مادرم با هزاار دوز و کلک. ..راضیش کرد رفت بچه رو اندااخت. کلی پووول و پله دادیم بهشون. .. ! ومن امروز بهت مجبور شدم اینو بگم تا بدونی چرا من از خودم مطمئنم ! شاپور نگام کرد_:چرا داری گریه میکنی. . _:خیلی وحشتناکه شوهر آدم بشینه روبروش و بهش بگه چند سال پیش یکی رو صیغه کرده.. محکم زدم تو سرم خااک تو سرمن ! _:اون موقع تو بودی ؟ تو ..تو زندگیم بودی ؟ _:نههه! _خب ..بعد از اومدن تو اگه همچین خطایی ازمن سرزد باید آبغوره بگیر، نه الان ..اون یه حماقت بود! _:بهت دیگه اعتماد ندارم هرلحظه یه دروغی ..یه رازی ازت بر ملا میشه.اصلا، آدم ازت میترسه. _:علتش اینه چون با کم کسی ازدواج نکردی ...بعدا میفهمی من الان چی گفتم ! دستمو گرفت_:خب بلندشو ..بلندشو بسختی لبخندزدم. .از خنده من شاپورم خندید و باهم رفتیم تو حیاط ..یه آلاچیق چوبی بزرگی گوشه حیاطشون بود. .فخری نشسته بود وچایی میخورد یه مرد میانسال هم که سرایدار خونه بود داشت کباب درست میکرد..تا منو دید گل از گلش شکفت_:بیا شراره جان ..بیا عروس گلم.. رفتم کنارش نشستم. .ازقوری گل منگولی خوشگل و کوچیک برای منم توفنجون چایی ریخت ،آروم تشکر کردم _:چند کلاس درس خوندی عزیزم ؟ _:تا پنچم _:میخوام بفرستمت سوادآموزی. ..میخوام عروسم زبان خارجه بلد باشه...پیانو برام بزنه ..گیتاز بزنه ...همه اینارو آرزو داشتم زن شاپور انجام بده ،تو میتونی منو به آرزوم برسونی. ..؟ هیجان زده کمی نگاهش کردم و گقتم_:آررره ..آره خودمم دوست دارم دستهاموگرفت_:پس خوبه ! میتونیم باهم خیلی خوش بگذرونیم ..خودم بهت پیانو یاد میدم. . _:شماااا ؟ با صدای بلندی خندید_:چیه ؟ بهم نمیاد ؟ دختر جان یه زمانی رو دست من تو این شهر کسی نبود. .پیانو میزدم بیا و بیین ...حالا فردا یادم بنداز یه گوشه چشمی نشونت بدم . فنجان چاییمو سر کشیدم_:چشممم حتما ! شاپور اومد_:به به.عروس و مادرشوهر چه گرم گرفتن ؟ _:بلههه پس چی نکنه از الان حسوودیت شد ؟؟ _:نه مادر من ..من از خدامه شما باهم خوب باشید. _:شاپور به فردا رانندت بگو بیادمارو ببره خرید، میخوام آخر هفته یه مهمونی بدم و عروسمو به همه معرفی کنم. .. شاپور اخمی کرد_:نههه مادر! نهههه من و مادرش از شنیدن این حرف شاپور شوک زده همدیگرو نگاه کردیم .... _:خب. .خب ...خان عمو و زنعمو بدتر از دستم ناراحت میشن، من بعد هشت سال رو سر دخترشون هووو آوردم. حالا دادار دو دور کنم همه بفهمن بیشتر عاصی میشن _:بشن . ..زنعموت میخواست دخترشو خوب تربیت کنه ..سرش هوو نیاد ...یه ذره ادب حالیش نبود ..خداشاهده شراره جان بچش نمیشد به روش نمیزدیم...یکبارم منه مادرشوهر نگفتم مریم چرا بچه دار نمیشی؟ولی همه جا نشست از من بدگویی کرد. نمک نشناس بود. نمک نشناس ! الانم پسرم زن گرفته جرم که نکرده. اونا خودشون میدونستن شاپور از اول دلش با دخترشون نیست. شاپور بلند شد رفت سمت منقل کباب _:خب باشه ولی بعدش هرچی شد نیای بگی اینو گفتن ...اونو گفتن. من کاری به حرفهای خاله زنک ندارم . فخری خندید_:چشمم اونش بامن! اون شب تنها نقطه امید من توی زندگی با شاپور، مادرش بود! هرچقدر بیشتر باهاش معاشرت میکردم ..بیشتر ازش خوشم می اومد ..همه چیز اون شب عالی پیش رفت تا اینکه آخرشب فخری یه دستمال تمیز سفیدی بهم داد که فهمیدم نمیدونه من ازدوج اولم نیست! اون لحظه ترس رخنه کرد تو وجودم ..ترس از اینکه اگه واقعیت رو بدونه چه فکری درموردم میکنه ..با دلهره دستمال رو از دستش گرفتو خجالت زده سرمو پایین انداختم و رفتم تو اتاقمون ..شاپورپشت میز نشسته بود وحساب کتاب میکرد. درو بستم دستمال رو محکم پرت کردم سمت شاپور .. _:باز چیههه؟ عین جن زده هایی یه لحظه خوب ..یه لحظه بد. _:تو به مادرت نگفتی من قبلا یه بار ازدواج کردم ؟ _:مگه مهمه ؟ _:برای مادرت حتما مهمه باید بدونه _:نخیر لازم نکرده. . شاپور خندید_:برای همین موضوع کوچیک اینقدر بهم ریختی .؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگه قبلاً روزی ده تومن می‌گرفتی اینجا بیست تا سی تومن بهت میدن،توی عمارت تیمسار هرروز مهمونیه و خدمتکارا میتونن از غذاهایی که مونده ببرن خونه........مروارید خانم تعریف میکرد و من با دهن باز محو تماشا بودم،مگه میشد روزی سی تومن دستمزد بگیرم؟مروارید خانم گفت ببین من واست کار جور کردم اما خب میدونی که من مجانی این کارو نمیکنم......... خوشحال گفتم بله میدونم شما هرکاری بگی من انجام میدم،مروارید دستاشو روی میز گذاشت و گفت تا شش ماه باید ماهی پنجاه تومن از حقوقت رو بدی من،بعد از شش ماه دیگه همه ی حقوقت مال خودته،اگه قبولته بگو که من قرارداد بینمونو بنویسم و آدرس خونه ی تیمسار رو بهت بدم......بدون معطلی گفتم باشه قبوله،و اینجوری بود که بعد از امضا کردن قرارداد و گرفتن آدرس خونه ی تیمسار از اونجا بیرون اومدم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت باورم نمیشد قراره انقد حقوق بگیرم،ادرس توی دستمو محکم فشار دادم و راه افتادم،نمیدونستم که آینده ی من قراره توی اون عمارت رقم بخوره.........مدام توی ذهنم قربون صدقه ی اطلس خانم میرفتم که آدرس مروارید رو بهم داد و این کار برام جور شد،پشت در عمارت که رسیدم دهنم از تعجب بازمونده بود،دوتا مرد قوی هیکل بیرون ایستاده بودن و نگهبانی میدادن،به در که نزدیک شدم یکیشون جلو اومد و گفت بفرمایید خانم،با کی کار دارید؟با هول گفتم ببخشید من اینجا اومدم برای کار،مرد پوزخندی زد و گفت خانم اینجا عمارت تیمسار وثوقه،بقالی نیست که اومدی دنبال کار میگردی.....کاغذ توی دستمو نشونش دادم و گفتم مروارید خانم با تیمسار هماهنگ کرده قراره از این به بعد من اینجا کار کنم،مرد نگاهی به کاغذ کرد و گفت اینجا بمون تا برگردم،اجازه ی داخل اومدن ندارید.......باشه ای گفتم و به رفتن مرد چشم دوختم ،چه برو بیایی داشت این تیمسار وثوق،کمی که گذشت مرد نگهبان از عمارت بیرون اومد و گفت بفرمایید داخل خانم،توی عمارت که رفتید محبوب خانم رو پیدا کنید و باهاش حرف بزنید،اون مسئول خدمتکاراست..........باشه ای گفتم و با کلی ترس و هیجان وارد اون عمارت بی در و پیکر شدم،نمیدونم چطور باید عظمت و شکوه اونجا رو توصیف کنم،خدمتکارها با لباس های فرم شیک توی رفت و آمد بودن و ماشین های زیادی قسمتی از حیاط پارک شده بود،جلوی در اصلی که رسیدم خودمو به یکی از خدمتکارها رسوندم و سراغ محبوب خانم رو گرفتم،با نشونه هایی که داد خیلی زود اتاقش رو پیدا کردم و در زدم.......با صدای بفرمایید آروم درو باز کردم و وارد شدم،زن تقریبا چهل ساله ای در حالیکه عینک گردی هم روی چشم هاش بود پشت میز بزرگی نشسته بود،سلام کردم و جواب کوتاهی شنیدم،با اشاره ی دستش روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم شروع به صحبت کنه....... محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید،کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید،اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید.......بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن.......خودمو که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم،انقد کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت،برای نهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن.......میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز می‌کردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری می‌تونستم پولمو پس انداز کنم........یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم،مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز نهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود......... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم که هیچی حالیم نبود همینطور دنبالش میرفتم. خداروشکر مسیرمون به چشمه ای که رخت هارو میشستیم خورد و از اونجا به بعدش رو هر دومون بلد بودیم.طوطی بین راه دستمو گرفت و گفت گلی لباس هامون خیلی کثیف شده اینطوری همه میفهمن توی جنگل بودیم با صدایی گرفته گفتم خب چیکار کنیم؟ طوطی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت باید تمیز کنی لباستو. دوتایی سر چشمه رفتیم و مشغول پاک کردن گل ها از لباسامون شدیم تا بالای زانو هامون خیس شده بود و وضعیتمون از اونی که فکر میکردیم بدتر بود. طوطی پوفی کرد و ادامه داد گل بود به سبزه نیز اراسته شد کاش خودمون رو خیس نمیکردیم حالا مگه این لباس های به این کلفتی خشک میشه جواب ننه بتول رو چی بدیم. این بار من جلوتر راه افتادم و گفتم میگیم رخت گِل اب رفت و وقتی خواستیم از اب بگیریم لباس هامون خیس شد طوطی بدو بدو دنبالم اومد و گفت خدا سنگمون میکنه گلی اینقدر که به ننه بتولم دروغ میگیم. خودمم خیلی ناراحت بودم و میترسیدم خدا سنگم کنه ولی به خودم قول دادم که دیگه دنبال احد نرم که نخوام به عمه بتول دروغ بگم. به خونه ی همسایه رسیدیم و لگن رخت هارو برداشتیم و همونجا با دبه ابی که در خونه ی همسایه بود خیسشون کردیم. وقتی به خونه برگشتیم همونطور که فکر میکردیم عمه بتول با دستش روی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده این چه سر و وضعیه چرا اینقدر خیس شدین. طوطی با صدای لرزون گفت رخت گَلِ اب رفت خواستیم درش بیاریم اینطوری شد عمه بتول جواب داد مراقب باشین دخترا این فصل، رودخونه خروشانه یه وقت شمارو هم با خودش میبره از این به بعد رخت گَلِ اب رفت نمیخواد در بیارین فدای سرتون. دلم به حال عمه میسوخت که اینقدر ساده و مهربون بود اصلا نفهمید که داریم دروغ میگیم و به خاطر این که ممکن بود غرق بشیم کلی غصه خورد. رخت های احد رو با حرص روی طنابی که جلوی در با میخ به دیوار های سنگی کوبیده بودیم پهم کردم و از خونه بیرون اومدم. لب پله ها نشستم و زانو هامو توی بغلم گرفتم هر کاری میکردم فهیمه که توی بغل احد نشسته بود و لباسشو در می اورد از ذهنم بیرون نمیرفت هر بار یادم میومد بغض میکردم و بیشتر از قبل ازشون متنفر میشدم. کمی بعد طوطی هم کنارم نشست و گفت گلی هنوز داری به فهیمه فکر میکنی؟ ولش کن دیگه ،من که ابجیِ احدم، ازش بدم اومده ،نمیدونم تو چطوری میتونی بازم بهش فکر کنی. سرمو بالا گرفتم و گفتم منم ازش بدم اومده، کی گفته بهش فکر میکنم دلم نمیخواد یه بار دیگه هم ببینمش. طوطی دستشو پشتم کشید و گفت اخه اینطوری که نمیشه ما توی یه خونه زندگی میکنیم. نکنه وقتی احد اومد یه کاری بکنی ننه بتولم متوجه بشه ها خودت که دیدی چه دل مهربون و قلب صاف و ساده ای داره اگه بفهمه دق میکنه اون حتی از گوشه ی ذهنشم رد نمیشه که پسرش همچین کاری بکنه. سرمو تکون دادم و گفتم باشه کاری نمیکنم. چند روزی گذشت و هر وقت احد به خونه میومد خودمو به کاری مشغول میکردم تا چشمم بهش نیوفت طوطی هم دست کمی از من نداشت و خجالت میکشید با احد چشم تو چشم بشه. یکی از روزهایی که با طوطی لب چشمه رفته بودیم وقتی برگشتیم دیدیم در خونه شلوغه اول هردومون دلشوره گرفتیم ولی وقتی نزدیک تر شدیم متوجه شدیم که برادر های طوطی اومدن. عمه بتول مثل ابر بهار اشک میریخت و نمیدونست کدوم یکیشون رو بغل کنه. با دیدن زن برادر های طوطی دلم یه کم باز شد و از اون حال و هوای بد بیرون اومدم. طوطی با دیدن بچه های برادرش که عمه عمه میکردن و به سمتش میومدن خیلی ذوق زده شد و روی زمین نشست و بغلشون کرد. عروس ها به سمتم اومدن و هر دو با هم گفتن وا گلی خودتی؟ چقدر بزرگ شدی چه خانمی شدی.عجیب بود یکی دو سال بیشتر نگذشته بود و به نظر خودم که بزرگ نشده بودم ولی اونا میگفتن چون مدت زیادیه ندیدیمت اینطوری به نطر میرسه. عمه سریع به مطبخ رفت و غداشو بیشتر کرد تا جلوی مهمون هاش بی ابرو نشه. اون روز هممون عجیب خوشحال بودیم ولی خوشحالی من زیاد دوام نداشت و با برگشتن احد از سر زمین اونم چند ساعت زودتر دوباره حالم بد شد و توی هم رفتم. از روزی که فهمیده بودم توی جنگل با فهیمه ملاقات دارن هر روز زیر نظرش داشتم یه روز هایی لباش خندون بود و متوجه میشدم که فهیمه رو دیده ولی بعضی روز ها اخم هاش تو هم بود و انگار روی پای خودش بند نبود گاهی روز هایی که اخمو بود از دهن شوهر عمه در میرفت که احد امروز ظهر هم سر زمین بوده و شاید خسته است که اخموعه و اون موقع بود که من و طوطی متوجه میشدیم به خاطر ندیدن فهیمه اینطوری گرفته است. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سکینه دستپاچه شد و از شـدت خجالت روی پیشونیش عرق نشست...نمیدونست چطور از اتاق فرار کنه که بااقا چشم تو چشم نشه...انگار ازاینکه به خودش رسیده بود حسابی شرم داشت...آقا از رفتارهای سکینه خنده اش گرفته بود و سعی میکرد پنهانش کنه اما از چشم من پنهان نموند... به سکینه گفتم:برو توی اتاقِ مهمان تا عاقد بیاد،نیاز نیست دیگه بری توی مطبخ...انگار این چندوقت امرونهی کردن رو یاد گرفته بودم! سکینه بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت... بعداز رفتن سکینه اقا گفت:توهم سریع اماده شو،عاقد زودتر میاد... با تعجب گفتم:چرا اینقدر زود؟فرهادخان همونطور که جلیقه ابریشمی اش رو تنش میکرد گفت:خواهرم رعنا همراهِ شوهرش دارن میان اینجا...هرچی زودتر عقدِ سکینه و کاظم تموم بشه بهتره،برای همین سپردم عاقد زودتر بیاد...دلشـوره ی عجیبی به دلم افتاد،حوصله ی روبرو شدن با افراد جدید و نقش بازی کردن رو نداشتم...اما چاره ای نبود...فعلا برای ازدواج کاظم و سکینه خوشحال بودم و نمیخواستم بااین دلـشوره ها خرابش کنم...لباسِ طلایی رنگِ بلندی که از کمـر چین خورده بود رو به تن کردم و کمی به صورتم رسیدم...دیگه مجـبور نبودم موهامو پنهان کنم...برای همین با خوشحالی موهای بلندمو بافتم و از اینکه میتونستم از روسری بندازمشون بیرون کیف میکردم!همگی توی اتاقِ مهمان منتظر عاقد بودیم که با گفتن یالا وارد شد...سکینه و کاظم کنارهم نشسته بودن و معلوم بود خیلی از هم خجالت میکشن...متوجه نگاه های نفـرت انگـیز شیرین میشدم اما الان تنها چیزی که برام مهم بود خوشحالی این دونفر بود و سعی میکردم شیرینو نادیده بگیرم...نگاهم به فرهاد افتاد و لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد...اونم داشت بمن نگاه میکرد اما سعی کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده و بدون معطلی نگاهش رو از روی من برداشت...هربار نگاهم به نگاهش گـره میخورد دلم میلرزید...ارباب صداش رو صاف کرد و گفت:خب این دوتا جوون هم یه زندگی رو شروع کردن...خب شاید لازم باشه بدونین که رعنا و شوهرش یاورخان توراهه اینجان...رعنا و یاور خان بعداز یکسال دارن میان اینجا،میخوام همه چیز خیلی خوب پیش بره‌... شیرین با ذوق گفت:واقعــــا خــان عمـــو؟ وای خیــلی خوشحــال شدم...دلم برای رعنا یه ذره شـــده...ارباب سری تکون داد و همراه فرهاد خان دوش به دوش از اتاق مهمان خارج شدن ... اینطوری که معلوم بود رعنا و شیرین خیلی رابـطه ی خوبی باهم دارن...پس دلشـوره ی من بیخود نبود...بعداز اینکه همه از اتاقِ مهمان خارج شدن...خانم بزرگ بهم اشاره کرد تا برم پیشش... چند دقیقه بعداز خانم بزرگ وارد اتاقش شدم...اجازه خواستم و کنارش نشستم... خانم بزرگ با نگرانی انگشتر توی دستش رو چرخی داد و گفت:دخترم،چندتا چیز رو قبل از اومدن رعنا باید بهت بگم... اب دهـنمو قورت دادم و گفتم:بفرمایین خانم بزرگ... +ریحان،شیرین و دخترم رعنا مثل دوتا خواهرن،رابـطه ی خیلی خوبی باهم دارن...هرچند رعنا دخترمه اما چون اخلاقش مثل شیرینه باید ازش دوری کنی...توی این مدت زیاد به پرو پاش نپیچ...ارباب خیلی رعنا رو دوست داره و ازش حرف شنوی داره...نمیخوام یه وقت خدایی نکرده با حرفاش نظر ارباب رو راجب تو عوض کنه‌...استرس تموم وجودمو گرفت...رعنا هنوز نیومده ازش می‌ترسیدم...خانم بزرگ که نگرانی منو دید...دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:اما فرهاد خان کنارته و نمیزاره کسی بهت چپ نگاه کنه،فقط خواستم بهت گوشزد کرده باشم...از خانم بزرگ اجازه خواستم و رفتم به اتاقم...هزارجور فکرو خیال به سمتم سرازیر شد..‌.هرلحظه استرسم بیشتر میشد...نکنه رعنا بیاد و منو ازاین عمارت بندازه بیرون؟ شیرین کم بود،رعنا هم اضافه شد... صدای فرهاد خان روشنیدم که جلوی در بود و با عجله وارد شد و گفت:بجنب ریحان،رعنا و یاور خان جلوی درِ عمارتن... بدنم گُر گرفت...لباس و روسریمو مرتب کردم و همراه فرهادخان راه افتادیم به سمت در عمارت... فرهاد خان اروم گفت:زیاد با رعنا صمیمی نشو،سعی کن فاصله ات رو باهاش حفظ کنی... پس فرهادخان هم خوب خواهرشو میشناخت... رسیدیم جلوی درعمارت.‌.. رعنا و یاور خان با کلی خَدَمه که مشخص بود ندیمه های شخصی رعنا هستن وارد شدن...شنیده بودم که یاورخان خیلی پول و ابهت داره تا که به چشم دیدم... از قیافه رعنا غرور و تکبر میریخت... به زور لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم!!! رعنا با قدمهایی پراز عشوه اومد سمتم و گفت:پس عروسِ عمارت ما تویی! دستشو گرفت زیرچونه ام و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب چیزیه خان داداش،دستت دردنکنه و بعد پوزخند نفـرت انـگـیزی زد...ازاین کارش خیلی بدم اومد... فرهاد خان برای اینکه توجه رو از روی من برداره،نزدیک رعنا شد و گفت:سلام خواهر،رسیدن بخیر... رعنا فرهادو توی بغلش گرفت و گفت:خیلی وقته ندیده بودمت خان داداش... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درجا آتیش گرفته و همه چی تو اون آتیش سوخته... دوباره شروع کردم به گریه کردن ابراهیم بهم دلداری میداد و میگفت تو این ماجرا تو هیچ تقصیری نداری و تقدیر ارسلان خان اینطوری رقم خورده ،چرا این همه خودت رو سرزنش میکنی ،مقصر این اوضاع و مرگ ارسلان کسایی هستن که تو رو به این روز گذاشتن.... به نزدیک خونه که رسیدیم ابراهیم مِن و مِنی کرد و گفت الان که مثل قدیم از زیر زمین نمی ترسی؟ با تعجب نگاش کردم که ادامه داد اوضاع خونه زیاد خوب نیست، از وقتی ارباب زمینها رو از پدرت پس گرفته بهادر و اسماعیل قسم خوردن خونت رو بریزن و کمر به کشتنت بستن...  بیشتر از خان ننه از اون دوتا می ترسیدم که جوون بودن و غیرتی.. ابراهیم که ترس رو تو چشمام دید گفت امشب رو تو زیر زمین بمون تا فردا یه فکری برات کنم... ابراهیم جلوتر از من رفت از شانسم کسی تو حیاط نبود و با اشاره ی ابراهیم خودمو به زیر زمین رسوندم و یه گوشه ای کز کردم، ابراهیم رفت بالا و من تنها و بی کس دوباره شروع کردم برای خودم و سرنوشتم و بدنامی که موند روم و مرگ ارسلان گریه کردم،انقدر گریه کردم که دیگه نه اشکی برام مونده بود نه نایی از خدا گله کردم ، چرا حالا که داشتم به اون زندگی عادت میکردم و روز به روز به ارسلان دلبسته تر میشدم، وقتی داشتم حس قشنگ مادر شدن رو داشتم تجربه میکردم، همچین طوفانی رو وارد زندگیم کرد و همه چیز رو باهم ازم گرفت... هم‌شوهرمو،هم بچه مو ،هم آبرومو،من که در حق کسی بدی نکردم که لایق همچین مکافات و مجازاتی باشم،چرا قبل از ثابت شدن بی گناهیم باید همچین بلائی سرم بیاد که حتی خانواده ام برای کشتنم دست به کار بشن، از خدا به خودش شکایت کردم انقدر گفتم و گفتم که از فرط خستگی و بی حالی و ضعف دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم،چشمام گرم خواب شد که ارسلان رو کنار ماشینش دیدم که داره بهم دست تکون میده و صدام میکنه ،بلند شدم که برم طرفش ولی یاد کار و رفتارش افتادم و راهمو کج کردم و برگشتم یه خانم سفید پوش و قد بلند کنار چشمه روستا ایستاده بود ، بهش نزدیک شدم فقط چشمای درشت و مشکیش دیده بود و دهن و بینیش رو با روسری پوشونده بود، رفتم جلو یه نگاه بهم کرد و گفت کم گریه کن ما میدونیم تو گناهی نکردی،برگرد پیش شوهرت اون منتظرته، برگشتم خبری از ارسلان نبود،یهو برگشتم پیش اون خانم ، نگام کرد خواستم بگم ارسلام مُرده ،قبل از اینکه حرفی بزنم گفت نگران نباش همه چی درست میشه بعد همون زنجیر پلاکی که ارسلان بهم هدیه داده بود و توی صندوق قائم کرده بودم داد بهم خواستم ازش تشکر کنم که با کشیدن پتو هراسون از خواب بیدار شدم، به زور چشمای پف کرده ام رو باز کردم و از دیدن ابراهیم که بد موقع اومده بود کفری بودم ،ولی هیچی نگفتم، ابراهیم اشاره کرد به پتویی که روی زمین پهن بود و گفت بهتره اینجا بخوابی زمین خیلی سرده ، از اینکه به فکرم بود و نصفه شبی حواسش بهم بود ناراحتیم رو فراموش کردمو ازش تشکر کردم ، خواست بره که پرسید مثل قبلا از تنهایی موندن تو زیر مین نمیترسی که؟گفتم نه من دیگه عادت کردم به تنهایی و بی کسی و تاریکی، ابراهیم آهی کشید و از پله ها رفت بالا...  دوباره خزیدم روی پتو و چشمام رو بستم ولی یک لحظه اون خانم و خواب رو نتونستم فراموش کنم... فردا صبح صدای بابا و برادرام رو که برای رفتن بیرون از خونه حاضر میشدن شنیدم، خیلی وقت بود بهادر و اسماعیل رو ندیده بودم و دلم میخواست برم بیرون و ببینمشون، دلم میخواست خانواده ام پشتم بودن و به خاطر یه سری حرفها و تهمت ها به همین راحتی منو فراموش نمیکردن و هوام رو داشتن، ولی افسوس و صد افسوس که حرف مردم دیدگاهشان خیلی مهمتر از من و سرنوشتم بود،از گوشه ی پنجره ی کوچیک زیر زمین بیرون رو نگاه میکردم مردها کم کم رفتن بیرون و مامان هم مشکی به تن مشغول آب و جاروی حیاط شد، بوی خاکی که بلند شد منو برد به دورانی که با هزاران حرف و تیکه ی ننه بلقیس حیاط رو آب و جارو میکردم، میخواستم آروم صداش کنم که با شنیدن صدای ننه بلقیس درجا میخکوب شدم و دهنم رو بستم، صدای عصای ننه که به زمین میخورد نزدیک و نزدیک تر میشد،سریع رفتم پتو و بالشت رو برداشتم و انتهای زیر زمین جایی که هیچ دیدی نداشته باشه پنهون شدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم ، چند دیقه گذشت و ازش خبری نشد و من با خیال راحت برگشتم سمت پنجره ولی شاید کمتر از ده دیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بهادر و اسماعیل خونه رو پر کرده بود،صدای مامان رو شنیدم که التماس میکرد تا بگن چی شده،بهادر گفت یعنی تو نمیدونی چی شده ،اون دختره دیشب پرو پرو اومده تو روستا و رفته جلوی عمارت ،اونا هم مثل چی بیرونش کردن ، حالا راستشو بگو ببینم تو کدوم سوراخ قایمش کردی؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قرار شد برای سال نو میلادی که تعطیلات دانشگاهی من هست همراه پابلو بریم ایران و اونجا جشن عروسی بگیریم... البته همون هفته هم یه جشن خودمونی گرفتیم و منو پابلو ازدواجمونو در محضر ثبت رسمی کردیم ....همان موقع هم پابلو خونه ی خوبی نزدیک خونه خودمون گرفت و ما اونجا مستقر شدیم، بخاطر اینکه دوست داشتیم پدر و مادرم تو مراسم های اونجا باشند ،همه کارها رو خیلی تند و سریع انجام دادیم... تا حدی که وقتی بلاخره بعد از این همه تکاپو در خونه خودمون زندگی عادیمونو شروع کردیم ،باورمون نمیشد به این سرعت زندگی ما تغییر کرد...زندگی من و پابلو سراسر از آرامش بود.. درسته از دوتا فرهنگ جدا با دوتا ملیت متفاوت بودیم ،اما به نظرات همدیگه احترام میزاشتیمو درکمون از زندگی مشترک یکسان بود ... هردومون سعی می کردیم فرهنگ طرف مقابلو بیشتر بشناسیمو بهش نزدیکتر بشیم .. هردومون منبع آرامش دیگری شده بودیم... پابلو آدم آروم و مهربونی بود،منو در همه کاری همراهی می کرد و حمایتم می کرد ... چندماهی تا سال نو که باهم زندگی کردیم وقتی بیشتر و بیشتر شناختمش تازه پی به خصوصیات ناب اخلاقیش بردم ..پابلو نمونه مرد کامل بود ..با درک و احساس واقعی... نزدیک سال نو میلادی بود، خانوم جان و باباجانم برای من و پابلو و پدر و مادرش بلیط سفر به ایرانو همراه با یکی از اشناهامون که اومده بود پاریس فرستادن ... خانوم جانم در یک نامه نوشته بود که در حال تدارک مراسم عروسی با شکوهی برای ماست... ازینکه خانواده ام اینقدر از ازدواجم راضی بودن تو دلم احساس غرور می کردم، خوشحال بودم که حتما تجربه علی فراموش شده ... پدر و مادر پابلو از شنیدن موضوع سفر به ایران ذوق بچه گانه ای کرده بودن ...هیچوقت یادم نمیره که مادر پابلو با چه ذوقی می گفت همیشه یکی از آرزوهاش سفر به ایران بوده ،چرا که همسر یکی از دوستان بسیار نزدیکش در سفارت فرانسه ایران شغل مهمی داشت و هربار که میومد پاریس خیلی از زیبایی های ایران و خوبی های مردمش و غذاها و خوراکی های خوشمزه اش تعریف می کرده ... به همین خاطر مادر پابلو کم و بیش با ایران آشنا بودو همیشه یکی از ارزوهاش سفر به ایران بوده.. برادرم جهانگیر ترس شدیدی از پرواز و هواپیما داشت .. زمانی که در نوجوانی به پاریس اومده بود بخاطر ترس زیاد در هواپیما تشنج کرده بود ... بهمین خاطر تمام این سال ها هیچوقت ایران نمیومد... اوایل دایی جانم خیلی سعی داشت این ترسو ازش دور کنه به چندین و چند دکتر مراجعه کرد، اما بیفایده بود حتی یکبار که خودش هم قبول کرده بود سفر کوتاه بین شهری داشته باشه، قبل از سوار شدن هواپیما در فرودگاه از حال رفته بود .. نهایتا دکترها تشخیص دادن ممکنه بخاطر ترس شدید دچار ایست قلبی بشه و ازون موقع هیچوقت سوار هواپیما نشد... بخاطر همین نمی تونست مارو همراهی کنه... با پولی که خانوم جانم فرستاده بود، لباس عروسمو با یک تاج و تور زیبا و کیف و کفش از یک مزون شیک در پاریس خریدم و با خودم بردم... بیش از دوسال بود که ایران نیامده بودم... خیلی دلتنگ بودم... وقتی روی آسمان ایران قرار گرفتیم قلبم تند تند میزدو ذوق وصف نشدنی داشتم...در این دوسال ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت تغییرات زیادی کرده بود،از جمله آخرین بار که من فرودگاه مهرآباد رو به مقصد پاریس ترک کردم ،فردگاه بیشتر شبیه بیابان بود اما اون روز وقتی به فرودگاه مهرآباد پا گذاشتم با دیدن برج مراقبت و چندین باند فرودگاهی خیلی تعجب کردم.. بابا جانم و کرمعلی منتظرمون بودن ،با دیدنش سریع خودمو در آغوشش انداختم با اینکه کمتر از شش ماه بود که دیده بودمش اما خیلی دلتنگش بودم ... تغییر دیگه ای که خیلی به چشمم خورد زیاد شدن ماشین های شخصی تو خیابون های تهران بود، به حدی که ترافیک ایجاد می کرد ... دستفروش های زیاد سر چهار راه ها ... و حتی ظاهر و نوع لباس پوشیدن مردم هم خیلی تغییر کرده بود ...من و پابلو با باباجانم امدیم و پدر و مادرش هم با کرمعلی ... پابلو مثل همیشه آروم بود و با کنجکاوی دور و اطرافشو نگاه می کرد ... به باباجانم گفتم من دوسال اینجا نبودم انگار ده سال گذشته ... چقدر همه جا عوض شده .. چقدر همه چیز تغییر کرده... _اره دختر بابا ... همه جا آباد شده ... مردم شیک و پیک شدن... دیگه اینجا هم کم از پاریس نداره... +وای به نظر من که خیلی بهتره... _خوشحالم بابا اینو میشنوم ... خب اگه اینطور فکر می کنی میتونی بعد از تموم شدن درست برگردی ایران زندگی کنی .. مثل جاوید.. من که از خدامه اما نمی دونم نظر پابلو چیه، آخه من اصلا با پابلو در این باره هیچ صحبتی نکردم..میترسم قبول نکنه... _اونو بسپر به من ... باباجان قول میدم اینقدر این سفر بهش خوش بگذره که نه تنها خودش بلکه پدر و مادرشم تصمیم بگیرن بیان ایران زندگی کنن... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی بهونه پدرش رو میگرفت و تو دم نمیزدی، غم این خیانت رو تنهایی به دوش میکشیدی.. وقتی رها به جز بابا فرامرز مرد دیگه ای رو نمیشناسه و با پدرش غریبی میکنه، شاید نفرین نکنم اما میدونم که این آه دل تو بود اونارو به این روز دچار کرد... تو حرفی نزدی دخترم اما سکوتت بدتر از فریاد بود... دو روز بعد وسایلم رو جمع کردم. ریما با ناراحتی نگاهی بهم انداخت و گفت؛ حالا من دست تنها چیکار کنم شکیبا؟ رفیق نیمه راه نباش... خندیدم و گفتم ؛ کمتر از یه ماه دیگه مونده تو که نمیخوای تمام وقت باشی. ريما منو تو آغوشش گرفت و گفت؛ امیدوارم که از این به بعد لبات همیشه بخنده شکيبا، من هیچ وقت فراموش نمیکنم این چشمای پر از غم و ناراحتی رو، بخاطر بچه هات قوی بمون.. بوسه ای به گونه‌ش زدم و گفتم ؛ ممنونم که تو این مدت سنگ صبورم بودی.. یکی یکی صورت بچه ها رو بوسیدم. انرژی مثبت اون روزای تلخ من فقط این بچه ها بودن و بس. سوار ماشینم شدم، میخواستم برم داروخانه تا برای رها پوشک و شیر خشک بخرم. به سر خیابون رسیده بودم که ماشین یک دفعه ای خاموش شد، لعنتی نمیدونم چش شده بود. پیاده شدم کاپوتو بالا زدم، هر چقدر نگاه کردم چیزی سر در نیاوردم. همون لحظه صدای اسد از پشت سرم شنیده شد؛ بیا کنار ببینم چشه ماشین.. ترسیده به اطرافم نگاه کردم، دوست نداشتم کسی منو اونو با هم ببینه! دستپاچه گفتم نمیخوام زنگ میزنم بابام بیاد... اسد اخمی کرد و گفت؛ خودم میبینمش. کمی با ماشین ور رفت، از همون جا صدا زد؛ استارت بزن.. اولین استارت روشن شد. نزدیکم شد و گفت جایی میرفتی؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم؛ میرفتم داروخانه برای رها شیر و پوشک بخرم.. اسد گفت؛ مارکش رو برام بفرست خودم میخرم.. پوزخندی زدمو گفتم خیلی ممنون.. سوار ماشین شدم و به سمت داروخانه راه افتادم...... بعد از اینکه خرید بچه ها رو انجام دادم به خونه برگشتم. هر چقدر میخواستم ازش دوری کنم بچه‌ها سیم اتصال بین من و اون بودن. نزدیک بودن خونه هامون به هم باعث شده بود که گاهی همدیگرو ببینیم، حتى شده از دور. از اینکه دیگه به مهد نمیرفتم احساس سبکی میکردم، به خاطر این تنبلی خودم خندم میگرفت. شاهان خوشحال تر از من بود، از اینکه میتونست خونه باشه و با خواهر کوچولوش بازی کنه. شب موقع خواب صدای پیام گوشیم توجهمو جلب کرد. نگاهی بهش انداختم؛ اسد بود، پیامش رو باز کردم؛ شکیبا میخام باهات حرف بزنم.. جوابش رو ندادم، چند دقیقه بعد دوباره پیام داد؛ میخام ببینمت، کارت دارم شکیبا.. میدونستم بیخیال نمیشه، براش نوشتم؛ کارتو همین جا بگو.. جواب داد؛ نمیشه، میخوام حضوری ببینمت... جوابش رو ندادم، گوشیم رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم. حدودا یک هفته ای گذشت، از تماس‌های گاه و بیگاه اسد کلافه شده بودم. جواب پیام‌هاشو نمیدادم. همینطور که نشسته بودم و کتاب میخوندم دوباره تماس گرفت. کلافه گوشی رو برداشتم و گفتم بله... اسد گفت؛ شکیبا چرا جوابمو نمیدی حتما کار مهمی دارم که میخوام ببینمت.. اخمی کردم و گفتم؛ میشنوم... اسد گفت؛ میخوام ببینمت حضوری، به بهونه پارک بچه ها بیا ببینمت.... با صدای بلند خندیدم و گفتم؛ چی فکر کردی درباره خودت، اینکه به خاطر تو به خانواده‌ام دروغ بگم به بهونه پارک بچه ها بیام ببینمت؟ به نظرت ارزش اینو داری؟ اسد سکوت کرده بود، مکثی کرد و گفت؛ خیلی خب... میام دم در تا بچه ها رو ببینم همونجا حرفامو بهت میزنم.. باشه ای گفتم و گوشیمو قطع کردم. رفتم تو آشپزخونه، تو آشپزی به مامان کمک کردم. در حین انجام کار گفتم؛ راستی مامان اسد میخواد منو ببینه به نظرت چه کار داره؟ مامان گفت نمیدونم دخترم فقط حواست باشه دوباره خامت نکنه... بالاخره غروب شد، میدونستم که الانا میاد. از قصد مانتو کوتاهی پوشیدم، کمی آرایش کردم و رفتم پایین. میدونستم از این طرز لباس پوشیدن بدش میاد، شاید میخواستم اینجوری حرصش رو در بیارم ... دم در منتظر بود، بعد از بغل کردن بچه‌ها و کمی صحبت با اونا، رو بهم گفت بیا داخل ماشین بشین. اخمی کردم و گفتم کارتو همین جا بگو... اسد گفت؛ حرفام طولانيه لطفاً بیا بشین. ناچار رفتم رو صندلی پشت ماشین نشستم. اسد رفت زنگ آیفون زد، شیما اومد پایین بچه ها رو به دستش داد تا ببره بالا. از رفتارش تعجب کرده بودم نمیدونستم علت این کارش چیه. با اخم گفتم؛ زودتر کارتو بگو حرفتو بزن بابا خوشش نمیاد. اسد مِن مِنی کرد و گفت؛ شکیبا میدونم در حقت بد کردم، میدونم زندگیمونو به هم ریختم. اما الان پشیمونم... سرم به سنگ خورده ،دلم زن و بچه هامو میخواد، میخوام دوباره زندگیمونو از نو بسازیم... نمیخوام دیگه سمت خلاف برم...بهت قول شرف میدم دیگه خیانت نکنم، من قدرتو ندونستم.. رو زندگیم قمار کردم، بازنده قمار من بودم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما اون عشق قدیمی باعث‌شده بود که هیچ وقت رضا رو درک نکنم .بی خیال شدم بعد عفت رو روبراه کردم و بسمت اتاق شمسی رفتم .. عشرت داشت گریه میکرد و با التماس میگفت :شمسی بهش فرصت بده ! اونم گفت: بابا عروس خودت ماشاالله دوتا پسرش رو هم آورد، منم و‌این یدونه پسر ! آیا نباید یه جانشینی برای خودمون داشته باشیم ؟بعد از ما و اصغر دیگه ما نسلمون کَنده میشه … من‌ساکت یه گوشه نشسته بودم که یه دفه شمسی گفت: دختر کدخدا تو بگو اگر تو بودی عشرت طلاقت رو‌نمیداد؟ گفتم شمسی خانم من‌کاری با خانم جان ندارم، اما به عفت فرصت بده مگه نشنیدی میگن‌ بچه فلانی هفت ساله مراده ! شاید عفت هم بچه بیاره... شمسی کمی فکر کرد و گفت ؛دختر کدخدا بخاطر تو چند ماهی بهش فرصت میدیم، اما بجان اصغر قسم خودم میرم براش زن میگیرم ،اونم چی ؟ دختر میگیرم، فکرنکنی میرم بیوه میگیرم ها ! عشرت نگاهی بمن انداخت وشاید میتونم بگم اولین خنده ای که بمن کرد همونروز بود . بعد رود کرد به شمسی وگفت ای خدا خیرت بده شمسی عوض از خدا بگیری زن ! شاید دخترم خودش باردار شد ،درِحمت خدا همیشه بازه بعد بمن گفت :پاشو بریم دختر که الان کلحسین نگران میشه .. من هم چادرم رو سر کردم و بسمت اتاق عفت رفتم ،گفتم: عفت خدا بهت رحم کرد، قرار شد بهت فرصت بده.. بیچاره عفت خوشحال شد و منم با عشرت از خونه بیرون اومدیم ،تا از در بیرون اومدیم عشرت گفت الهی که سر دوتا دختراش بیاد،خیر ندیده مگه میشه یکی بچه نیاره و زود برن براش زن بگیرن . من گفتم انشاالله خدا بهش بچه میده ،گفت: خوبه حالا پُز نده که ها ! یعنی من بچه دارم .من هیچی نگفتم بهتر دیدم که ساکت باشم و بگذارم هرجوابی رو خدا بهش بده.. بخونه برگشتیم ،کلحسین سر کارش نرفته بود تا از عفت خبر بگیره.. تا وارد حیاط شدیم کلحسین گفت: عشرت چه خبر بود ؟ عفت خوب بود ؟میخوان سرش هوو بیارن ؟ گفت :بیخود میکنن ،خودم یک تنه پدرشون رو در میارم .. یادش رفت که داشت زار زار گریه میکرد... رضا نگاهی بمن انداخت گفت :چی شد حبیبه؟ عفت در چه حال بود ؟ گفتم: هیچی، شمسی میگفت اگر عفت بچه دار نشه خودش باید بره برای اصغر زن بگیره... عشرت نگاه با خشمی بهم انداخت و گفت: ساکت شو،اون یه حرفی زد، تو چرا حرف میزنی ؟ رضا با ناراحتی گفت :مادر مگه حبییه چی گفت ؟ شما زود عصبانی شدی؟ عشرت گفت: نه بابا میخواستی یه چیزی هم بهم بگه ؟ رضا جوابشو نداد ،بلاخره مردها سر کار رفتن و منهم به اتاقم رفتم، وقتی وارد اتاق نسبتاً کوچیکمون شدم، یک کم عمیق به رضا فکر کردم ،گفتم :آیا تو این چند سال من از رضا بدی دیدم ؟ چرا بخاطر عشقی که برای من مرده ،من شوهرم رو نمیبینم ؟اصلا گیرم که محسن آدم خوب ! مگر اون دیگه بدرد من میخوره ؟ حواسمو جمع کردم بخودم گفتم: تا حالا بمن از گل خوشتر نگفته، فقط عیبش احترام زیادی بود که از خانواده میگرفت، همونطور که احترام منم داشت .بلند شدم یک کم تو آینه بخودم نگاه کردم، اصلا شکل یک تازه عروس نبودم ،انگاراز همه چی بریده بودم... دیگه میخواستم به زندگیم دل بدم و هرکاری بکنم تا به زندگیم دلگرم بشم . چهار ماه گذشت خوب یا بد اما گذشت، من دیگه با رضا مثل قبل نبودم نه خیلی وابسته ! اما سرد هم نبودم .کم کم به عروسی حسن نزدیک میشدیم ،اتاق بغلی منو برای طلعت آماده میکردن، دختر لوسی که فقط بلد بود زبونبازی کنه ! صغری بیگم همیشه در کنارم بود ،کمکم میکرد برای عروسی ،هممون لباس دوختیم، هوا گرم شده بود و قراربود عروسی طلعت وحسن در یکی از باغهای پدر زنش باشه .. شمسی اجازه اومدن عفت به عروسی رو داده بود ،بیچاره عفت نحیف و لاغر شده بود،اما فرصتش برای بارداری کم کم تمام شده بود، باید بفکر خواستگاری رفتن می افتاد ..شمسی بهش گفته بود برو و تو عروسی برادرت برای شوهرت یه دختر خوشگل انتخاب کن .. اما کی طاقت اینکار رو داشت ؟اینم بگم عشرت خیلی عفت رو دکتر برد اما بیفایده بود و نتیجه نداشت .من تو عروسی میخواستم خودمو شاد و خوشحال نشون بدم تا جاریم طلعت فکر نکنه من حسودم اما از بخت بدم طلعت هم دست کمی از عشرت نداشت و میخواست جاری بودنش رو بهم نشون بده.. اونروز رضا برای پسرها لباسهای قشنگ خریده بود تاعروسی عموشون ترو تمیز باشند.. دقیقا با اومدن طلعت نفرت وخشم عشرت روی من دو برابر شد و هردو باهم دست به یکی کرده بودن تا منو اذیت کنن ...روز عروسی حسن !یا بهتره بگم طلعت ،عشرت خیلی خودش رو تو جمع خوب نشون میداد و با اداهاییکه از خودش در می اورد شادیش رو دوچندان کرده بود ،حالا دیگه هیچ‌چیز شبیه عروسی من نبود ،همه چیز فرق کرده بود و عشرت دوست داشت همه مراسم از مال من بهتر باشه.منم خیلی مصنوعی میخندیدم و خودمو خوشحال نشون میدادم، اما وسطهای عروسی یک دفعه حالت تهوع گرفتم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستشو سمت چادر گرفت:اجباری توی کار نبوده ونیست بهتره برگردیم چون دارن غذا میکشن مهمونها رسیدن باید باشیم کنارشون ....باهم برگشتیم که چشمم به زنعموزیور افتاد کنار ایلدا نشسته بود که دانیار گفت:نزدیک ایلدا بشین ،مطمئن باش مادرم از بودنت خوشحاله فقط دلگیره... بانگاهم ازش قدردانی کردم که سمت مردها رفت، اما تاخواستم برگردم چشم توی چشم شدم با ارازی که دستهاش مشت وچشمهاش ریز شده بود.... همیشه همین بود ،خوشش نمیومد پسری دور و‌ورم باشه...لب پایینمو گاز گرفتم... خانجون و عروسها کنار هم نشسته بودن ،همه ازشون فاصله میگرفتن ،از دلم نیومد کنار ایلدا بشینم وخانجونم تنها باشه ،اونم توی این ایل که همه به چشم خواهر عابد خان بهش نگاه میکردن.... چارقدم رو دستی کشیدم همه سکه دوزی شده بود ،هدیه خانم جان بود، مادر تیمور خان به مادرم سیدا،خانجون میگفت وقتی مادرمو میخواست به ایل بیاره ،خانم جان هم خبر داشت و این چارقد و از زر رو، سر مادرم بست وحالا تموم یادگارهای مادرم برای من بود ،منی که همه نگاهم میکردن وبا تعجب زیر گوش هم چیزایی میگفتن... کنار خانجونم نشستم که دستشو روی شونه ام گذاشت ولبخند زد...با محبت جواب لبخندشو دادم که گفت:برو پیش ایلدا بشین، بذار همه ببینن دختر سیدا برگشته ایل... دست پینه بسته اش رو گرفتم:میخوام پیش شما باشم ،منو شما بزرگ کردین وزندگی کردن رو یادم دادین پس من دختر شمام... نرگس نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم ،اونم لبخند نشست روی لبش... چقدر شلوغ شده بود ،از همه جا اومده بودن .خانجون میگفت تیمور خان مردمیه و ریش سفید همه ایل ها به حساب میاد، توی همه موارد مردم اول با ایشون مشورت میکنن چون هم منصفه هم دانا و زبونزد عام... به تیمور خان نگاه میکردم که آروم نشسته بود ،تسبیحش دستش بود وبالخره لب باز کرد:دختر از خودمون،پسر هم از خودمونه،هر دو رضایت دارن به این وصلت، شیربها هر به عرف ایل گرفته میشه ،اما تحویل خودشون داده میشه ،مهریه ده رأس گوسفند همراه چادری در نزدیکی چادر اقا پرویز ،این دو جوون دلشون باهمه و امشب جمع شدیم دستشون رو توی دست هم بذاریم، اگه سخنی دارید درخدمتم در غیر اینصورت با ذکر صلوات کامتون رو شیرین کنید‌... وقتی مردها صلوات فرستادن خانمها هم شروع کردن دست زدن وکلل کشیدن.... توی بشقابهای چوبی میوه وشیرینی چیده بودن، با چای گرم که بخار ازش بلند میشد جلوی مهمونها میچیدن و اولین بارم بود همچین بشقابهایی میدیدم، چون فقط بشقاب روحی بود که همیشه داشتیم... خانجون لبخند نشست روی لبش وگفت:اینا کار پسر اقا پرویزه،هم خودش هنرمنده ،هم پسرش.. نگاهم کرد:حامین دلش پیش گلی دختر آقاپرویزه،یه یه پسر داره به اسم حسن که الان داریم شیرینیشو میخوریم، یه دختر داره به اسم گلی،مادرشون عمرش به دنیا نبود و آسیه خاله ش بزرگشون کرده ،حتی خودش بچه نخواسته چون میترسیده نتونه خواهرزاده هاشو درست بزرگ کنه ،الحمدلله دو دسته گل تحویل داده... حسن پیش پدرش نشسته بود وگلی پیش خاله ش،هر دو چهره آروم وزیبایی داشتن...با صدای زنی طرفش برگشتم که با تعجب نگاهم کرد و رو به ایلدا گفت:این دختر سیداست؟؟ ایلدا اول بغض کرد ،ولی زود به خودش اومد وبا غرور گفت:دوردونه ی سیداست... زن با تحسین نگاهم کرد، با ابرو به زنهای کنارش اشاره کرد ،اونا هم با تحسین نگاهم میکردن... با اجازه خان و اقا پرویز،نشمین وحسن به عقد هم دراومدن...مادرم اگه بود امشب خیلی شادی میکرد که خواهر زاده ش عروس شده... به آسیه نگاه کردم که چطور کلل میکشید ونقل ونبات هوا میکرد.... مجمع مجمع غذا آوردن و شام همه مهمون ها سر سفره خان نشستن.... عروس و داماد دست توی دست هم به چادرشون رفتن تا زندگیشون رو از امشب شروع کنن... خان به نشمین نگاه میکرد و واسه ش سنگ تموم گذاشته بود...نشمین دختر نارین بود ومن دختر سیدا.... مهمونها رو راهنمایی کردن و به هر کدوم چادری دادن تا شب رو در رفاه باشن... وارد چادر که شدیم عروسها جا انداختن که بهرود گفت از کنار خانجون تکون نخور، خوش ندارم توی این شلوغی کسی سراغت بیاد ،منظورشو فهمیدم وکنارشون نشستم،دستی به سرم کشیدم :این همه نگران من نباش مگه یادت رفته من چقدر قوی ام؟؟. خانجون خندید وایاس گفت:از جای دندون گرگ روی دستت معلومه... به دستم نگاه کردم:نامردا گروهی حمله کردن، یکی یکی میومدن خودم حریفشون بودم.... آراز لیوان آبی سر کشید و سرشو روی بالش گذاشت:نزدیک خانجون باش مهمون دارن شلوغه اینجا... دستامو روی چشمام گذاشتم که لحاف رو روی خودش کشید.... ‌همه خوابیده بودن البته چشماشون بسته بود عادت نداشتن به جای غریب.... به پهلو شدم اما خوابم نمیبرد، بلند شدم بیرون زدم اتیش به پا بود وجوونهای ایل داشتن قالی هارو جمع میکردن....با دیدن من سرشون رو پایین انداختن... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سهراب پرسید:_بقیه نیومدن؟ -فعلا نه ولی تا شب می‌رسن.. _حتما صبحانه نخوردین.. بعد از صبحانه اتاقی و بهم نشون داد و گفت: این اتاق شماست بانوی روسی.. تشکر کردم و وارد اتاق شدم ،کمی بعد سهراب امد داخل اتاق.. سرم و بلند کردم متعجب نگاهی بهش انداختم:نگاهش رو به چشمام دوخت گفت: حواست جمع کن و کم تر با دیگران گرم بگیر و هم صحبت شو .. سری تکون دادم ... از اتاق بیرون رفت.‌.. از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم، تعدادی زن و مرد توی سالن نشسته بودن، سام با دیدنم لبخندی زد و گفت:_خوش امدی‌. با خوش امد گویی سام نگاه ها متوجه من شد،سرم و پایین انداختم و سلام کردم.. _ساتین از اشناهای سهراب هستن... با این حرف سام سرم و بلند کردم و بهش نگاهی انداختم.. لبخندی زد و مهربون بودنش یهو منو یاد آبتین انداخت، دلم براش تنگ شده بود اما کی به دل من اهمیت می داد؟ رفتم روی مبل نشستم..سام گفت:_خوب امشب خوب استراحت کنید ک فردا مسابقه بزرگی داریم ،ببینیم کی امسال برنده است...... سهراب گفت:من رو معاف کن حوصله ندارم،_تو هر سال که میای همین رو میگی یاد بگیر پسر اسب سواری عالمی داره... قرار مسابقه فردا رو گذاشتن خیلی دلم میخواست اسب سواری کنم، شب زود همه برای خواب رفتیم.. صبح آماده کنار بقیه ایستادم، به دشتی که برای اسب سواری قرار بود بریم فکر کردم، همه سوار ماشين ها شديم بعد از طي كردن مسافتي به يه منطقه ي آزاد و وسيع رسيديم ، تا چشم كار ميكرد درخت و سبزه های که پائیز رنگا رنگشون کرده بود، از ماشين پياده شديم، قسمتي رو براي نشستن خانواده ها درست كرده بودن، همه با ديدن سام دست زدن، همراه سام به سمت جایي كه اسب ها بودن رفتيم ، سام رفت سمت اسبي و دست به يالش کشید،تمام اونايي كه ميخواستن اسب سواري كنن وارد اتاقك هاي كوچكي می شدند و بعد چند دقيقه آماده بيرون می اومدن ،همراه سهراب و ايسا به سمت محل برگذاری مسابقه رفتيم.. دو تا باديگارد دو طرف سهراب راه ميرفتن، بهترين قسمت كه به مسابقه نماي بهتري داشت رو به ما دادن، روي صندلي ها نشستيم داور شروع به صحبت كرد، سام و ديدم كه سوار بر اسب مشكي بود، دستي به سمت ما تكون داد، داور شروع به حرف زدن کرد: _ سه دوره مسابقه هست ،هركي هر سه دور رو بره برنده است .. با سوت داور همه اسب ها شروع به تاختن كردن و كم كم از ديد محو... دلم ميخواست منم الان سوار يكي از اسب ها بودم ، بعد از چند دقيقه اسب سوار ها نمايان شدند،صداي دست و جيغ بود همه با هيجان از جاشون بلند شدن، سرم و بلند كردم تا ببينم سام كجاست، ديدم از همه جلوتره لبخندي روي لبم نشست.. لحظه اي كه خط پايان رو رد كرد.نميدونم يهو چي شد اسب پريد بالا سام محكم زمين خورد، سهراب با ديدن اين صحنه از جاش بلند شد... نگران از جام بلند شدم ایستادم ،بعد از چند دقیقه، بادیگارد های سهراب سام و لنگان لنگان اوردن سمت میزها...همین که نشست عصبی زد روی میز و گفت:بخشکی شانس....چطور باید یه مار جلوی اسب من سبز بشه، حالا با این پا نمیتونم ادامه بدم.. سهراب دستش رو روی بازوی سام گذاشتو گفت:_عیب نداره پسر سال بعد... -برو بابا من کلی برنامه ریخته بودم .. نگاهم به مکالمه سهراب و سام بود که سام عصبی گفت:اگه تو الان بلد بودی جای من می رفتی... یهو از دهنم پرید من میتونم.. هر سه متعجب نگاهی بهم انداختن..سهراب پوزخندی زد و گفت: _بیخود نگو... از حرفش ناراحت شدم جدی گفتم: اما من میتونم و توی مسابقات همیشه رتبه اوردم‌. سام هونطور نگاهش روی من بود گفت: _بد حرفی هم نمیزنه، قبوله ببینم چیکار میکنی‌‌ سهراب نگاهی عصبی بهم انداخت.. ایسا پشت چشمی برام نازک کرد.. سام از جاش بلند شد و گفت: همراه من بیا‌. از هیجان زیاد قلبم محکم خودشو به قفسه سینه ام میزد، همراه سام سمت اتاقک ها رفتیم.... به مردی گفت: لباس بیاره .. مرد بعد از چند دقیقه همراه با لباس برگشت.. لباسارو داد دستم ،وارد اتاقک شدم ،موهامو با کش سفت بستم ،لباسارو پوشیدم کلاه رو سرم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم ‌.صدای داور بلند شد که دوره ی دوم شروع شده‌. زود باش دختر..بسم الله ی گفتم و سوار اسب شدم... کلاه رو روی سرم محکم کردم و زیر گردن اسب زدم...‎سام گفت :برو دختر ببینم چیکارمیکنی؟ دستی براش تکون دادم رفتم پشت خط مسابقه، کنار بقیه اسب سوارا ایستادم.‎همه با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردن، سر بلند کردم ،نگاهم به سهراب افتاد که پا روی پا انداخته بود‌‌. با سوت داور و پرچمی که پایین اومد. همه شروع به حرکت کردیم ...‎اسب خوب و تازه نفسی بود،انقدر اسب سواری برام لذت بخش بود. که یادم رفته بود برای چی اینجا هستم و باید مسابقه رو ببرم ...فکر میکردم رو ابرها هستم...‎باتمام سرعت توی خطی که برای مسابقه تعیین کرده بودن میدویدم .... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾