eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.5هزار دنبال‌کننده
323 عکس
648 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان همیشه همراه، فردا صبح ساعت هشت انشاالله منتظر داستان جدیدمون باشین❤️❤️
🌸پشت صحراى دلم شهريست 🌸كـه دوستانی در آنجا دارم 🌸هر كجا هستند به هر فكر 🌸به هرحال و به هر كار عزیزند 🌸خـــدايـا تـو نگهدارشان باش 🌸شبتـون بـخـیر 🌸و سرشار از لحظه های ناب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی به امید خودت فقط خودت💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من یسنا هستم…..۲۴ساله ،،اهل سنندج…………….. مامانم وقتی نوجوون بود،،، با برادر زن داداشش(یعنی عمه ی من زن داییم هم میشه)ازدواج میکنه………… یک سال بعد خدا منو به مامان و بابا میده……….من هیچی از مامان بیاد ندارم چون اونجوری که عمه هام تعریف میکنند وقتی من فقط یک سالم بود مامانم خودکشی میکنه و فوت میشه…. نمیدونم در طی ۲-۳سال زندگی که مامان با بابا داشت چه اتفاقاتی پیش میاد که دست به خودکشی میزنه…… علت خودکشی مامان رو هر کسی یه چیزی میدونه و چون دقیق علت رو نمیدونم پس وارد این بحث نمیشم….. مامان فوت میشه  و من میمونم و بابایی که هم وقتشو نداشت و هم از پس نگهداری من برنمیومد،…… مادربزرگ و عمه هام مجبور میشند مراقبت از منو بعهده بگیرند….. چون خیلی کوچیک بودم چیز زیادی یادم نمیاد…….. خلاصه سه سال از فوت مامان میگذره ……بابا تو اوج جوونی همسرشو از دست داده بود و نیاز بود که دوباره ازدواج کنه ……. مامان بزرگ برای اینکه من مادر داشته باشم و از طرفی بابا هم تنها نباشه یه دختر مجرد(اکرم)برای بابا پیدا میکنه و خیلی زود این وصلت صورت میگیره………… ازدواج دوم بابا درست وقتی بود که من ۴سال بیشتر نداشتم….. مامان بزرگ منو با خیال راحت میسپاره به اکرم و برمیگرد خونه ی خودشون….. چیز زیاد از زندگی با نامادریم اکرم،، یادم نمیاد فقط میدونم که اذیت میشدم…… خیلی گنگ بخاطر میارم که وقتی منو حموم میبرد اذیتم میکرد…. همین طوری که میدونید بچه ها از شستشو در حموم خوششون نمیاد و من هم مستثنی نبودم……. الان گاهی با خودم فکر میکنم آخه چرا اکرم بی دلیل منو کتک میزد و موهای بلندمو موقع شستن میکشید؟؟؟؟؟ بعد برای اینکه دل خودمو اروم کنم،، به خودم جواب  میدم:شاید مقاومت میکردم و همین باعث عصبی شدن اکرم میشد و موهای خیس و کفی منو میکشید……شاید هم واقعا از روی عمد به بدن خیسم با دستهاش ضربه میزد تا از درد ناله و گریه کنم….. وقتی به جای سوختگی روی دستم یا بدنم نگاه میکنم یه صحنه ی نامفهومی به ذهنم میاد که اکرم با چراغ حمام منو میسوزوند….. خیلی دلم میخواهد حق رو به اکرم بدم چون من بچه ی اون خانم نبودم و احتمالا دوست نداشت منو ببره حموم یا لباسهامو عوض کنه و غیره………… اما من هم فقط یه بچه بودم…..یه بچه ی بی مادر که نیاز به مراقبت داشت…..بابا اگه ازدواج کرد در وهله ی اول برای نیاز و زندگی خودش بود و در وهله ی دوم وجود خانمی برای مراقبت از من……….. اکرم میدونست که بابا بچه داره ،،،،اگه نمیخواست بچه اشو نگهداره از روز اول ازدواج ،این‌موضوع رو‌مطرح میکرد تا من هم اون همه اذیت روحی و جسمی نمیشدم…. اگه از روز اول منو قبول نمیکرد مامان بزرگ زحمت منو میکشید…… بگذریم…..اکرم وارد زندگی ما شد و با اذیتهای من بابارو هم عذاب داد….. هر روز شاهد دعوا بودم …..دعوایی که اکرم سر من با بابا به راه مینداخت….. وقتی مامان بزرگ و عمه ها دیدند که من زیر دست نامادری بدجوری اسیب میبینم باهم دیگه تصمیم گرفتند تا عمه وسطی بعنوان مستاجر بیاد خونه ی ما تا دورا دور مراقب من باشه……. با وجود عمه بنظرم میاد یه کم وضعیت زندگی من بهتر شد اما برعکس اختلافات اکرم و بابا بیشتر…….. من چیزی زیادی بخاطر نمیارم اما تصورم اینکه قطعا اکرم موقع دعواها به بابا میگفت:به من چه که بچه ی یکی دیگه رو نگهدارم….من دختر بودم که اومده خونه ی تو ،،،بیوه نبودم که نیومده یه بچه ی چهار ساله رو انداختی توی دامن من…………. شاید بابا در جوابش میگفت:تو که میدونستی من بچه دارم چرا قبول کردی و با من ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟؟ و دوباره شاید اکرم میگفت:اون موقع که من قبول کردم بچه ات پیش مامانت بود و من فکر نمیکردم که بیاری با ما زندگی کنه….. دوباره شاید بابا میگفت:همینی که هست ،میخواهی بخواه ،،نمیخواهی برو خونه ی بابات…… خلاصه این دعواها باعث شد بابا کوتاه اومد و منو فرستاد پیش مامان بزرگ تا اونجا و با اونا زندگی کنم………… دوباره منو برگردونند پیش مامان بزرگم…………..البته عمه ها هم به مامان بزرگ کمک میکردند و به من خیلی محبت داشتند ولی همیشه خلا عاطفی داشتم…… خیلی دوست داشتم مثل بچه های عمو و عمه ها منم پدر و مادر پیشم بود….. خونه ی مامان بزرگ رفت و امد زیاد بود و من شاهد محبت پدرا و مادرای بچه ها بودم……………… مثلا یه روز که عمه بزرگ با بچه هاش ناهار اومده بودند وقتی شوهر عمه ام اومد و پسرش دوید بغلش دلم پر شد از غم عالم…… شوهر عمه پسرشو مینداخت بالا و میگرفتم و نگاه من هم به همراه بالا و پایین شدن پسرعمه بالا و پایین میرفت….. اون لحظه با خودم گفتم:کاش !منو هم یکی اینجوری بازی میداد…….. حس کردم مامان بزرگ منو نگاه کرد بعد به شوهر عمه ام اشاره کرد که منو هم تحویل بگیره…… شوهر عمه ام با اکراه منو بغل کرد و یک بار پرت کرد بالا و بعد گفت:ماشالله بزرگ و سنگین شده… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینو گفت و گذاشت زمین…….. به هر حال زندگی با این روال گذشت…… تا اینکه اکرم از بابا طلاق گرفت……باز هم علت اصلی طلاق اکرم رو نمیدونم ولی  شنیدم که باهم خیلی بحث و دعوا داشتند و بعداز یه مدت ،بابا متوجه میشه که از جیبش و خونه  دزدی هم میکرده…….. دوباره بابا تنها شد تا اینکه من شش ساله شدم……. عمه منو پیش دبستانی ثبت نام کرد…..هر روز یکی از عمه ها یا مامان بزرگ منو میبرد مدرسه و برمیگردوند……. خوب یادمه که همون سالی که پیش دبستانی بودم ،مامان بزرگ برای بار سوم یه خانمی رو پیدا کرد و بابا باهاش ازدواج کرد……. درست فردای عروسیشو بابا و خانمش(فاطمه) اومدند خونه ی مامان بزرگ و به من گفتند:یسنا !!!وسایلتو جمع کن و بیا پیش خودمون…… بقدری خوشحال شدم که حد و حساب نداشت….تپش قلب کوچیکمو بوضوح حس میکردم……… جوری پرواز کردم سمت وسایلم که مامان و بزرگ و عمه ها بهمدیگه نگاه کردند…..بنظرم اومد با نگاهشون بهمدیگه میگفتند:نگاه کن!!این همه ما براش زحمت کشیدیم تا اومدند دنبالش دوید رفت…….. اونا خیلی برام زحمت میکشیدند اما من دوست داشتم مامان و بابا داشته باشم مثل بقیه ی بچه ها……. همیشه تو مدرسه بچه ها منو مسخره میکردند که مامان ندارم برای همین با خوشحالی وسایلمو جمع کردم و رفتم پیش فاطمه و بابا……. فاطمه بغلم کرد و بعد صورتمو بوسید……با مامان بزرگ اینا خداحافظی کردم و دست فاطمه رو با خوشحالی گرفتم و برگشتیم خونه ی خودمون………..،، از حق نگذریم ،فاطمه تا چهار سال برای من مادری کرد……درست تا زمانیکه بچه ی اولش بدنیا بیاد……. البته من هم از ترس تنبیه شدن جرأت اشتباه و کار بد رو نداشتم ولی خدایی بهم رسیدگی میکرد……….. فاطمه که مامان صداش میکردم بعداز چهار سال باردار شد و از همون لحظه که بچه رو تو شکمش حس کرد رفتارش کم کم با من عوض شد……………… اون روزها۱۰ساله ام بود و همه چی رو میفهمیدم…..متوجه بودم که فاطمه منتظر یه بچه است و زیاد به من توجه نمیکنه…..متوجه بودم که گاهی بهانه تراشی میکنه و اذیتم میکنه…… من واقعا فاطمه رو مثل مادرم دوست داشتم و خوشحال بودم که یه بچه میخواهد بیاد….خوشحال بودم که خدا به من خواهر یا برادر میخواهد بده……. فاطمه دوران بارداری سختی داشت و من با اینکه کوچیک بودم ،، خیلی بهش کمک میکردم………..کمک میکردم تا منو کتک نزنه…..کمک میکردم تا بچه ی خوبی باشم و اذیتم نکنه…… یه روز نزدیک صبح ،قبل از اینکه هوا روشن بشه ،با صدای ناله های فاطمه بیدار شدم…..بابا ،فاطمه رو برد بیمارستان….. چون از تنهایی میترسیدم رفتم طبقه ی بالا که عمو اینا زندگی میکردند….. فردای اون روز فاطمه با یه بچه ی کوچولو ناز اومد خونه…..بچه دختر بود…. من از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم………. اوایل فاطمه اجازه نمیداد به بچه دست بزنم امام کم کم متوجه شد که میتونه از من برای نگهداری بچه استفاده کنه….. خواهرم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و من واقعا با علاقه ازش مراقبت میکردم….. یه روز که فاطمه بچه رو میخواست ببره حموم گفتم:منم میام….. فاطمه که بعداز زایمان اصلا حوصله ی منو نداشت با اخم گفت:لازم نکرده….میخواهم بچه رو بشورم و زود بیام بیرون…..تو دیگه خرس گنده ایی شدی ،،،خودت بعداز ما برو حموم……دیگه بچه نیستی که من ببرمت….. فاطمه بچه رو بغل کرد و رفت داخل حموم………….. گفتم:مامان!تو منو نشور،،،خودم میشورم…..میخواهم بهت کمک کنم تا ابجی کوچولو رو بشوری….بعد که شما اومدید بیرون من دوش میگیرم….. فاطمه قبول نمیکرد اما من به اصرار رفتم داخل حموم…… فاطمه ،خواهرمو داد دست من که نگهدارم تا بتونه سرشو بشوره…… بدن خواهرم خیس و کفی بودکه یهو از دستم لیز خورد و افتاد زمین…… هنوز هم هنوزه اون روز رو نتونستم فراموش کنم……فاطمه بچه رو برداشت و به حوله پیچوند و گذاشت تو اتاق…..بعد برگشت بقدری منو زد که تو حموم از هوش رفتم……. وقتی به هوش اومدم تو اتاق دراز کشیده بودم…..چشمم که به فاطمه افتاد همه چی یادم اومد…… کل بدنم درد میکرد…..شروع کردم به گریه کردن……فاطمه با اخم بهم پرخاش کرد و گفت:ساکت شو….!!!اگه به کسی حرفی بزنی،خودم خفه ات میکنم تا بمیری و راحت شم از دستت…..فهمیدی؟؟؟؟ از ترس صدای گریه امو تو گلوم خفه کردم و اروم گفتم:باشه…باشه،،…به کسی نمیگم مامان….توروخدا منو خفه نکن……. فاطمه به قول من اکتفا نکرد و به طرفم اومد…………. من همینطور دراز کشیده بودم و توان بلند شدن نداشتم …… فاطمه بالاسرم عصبانی ایستاد …… از ترس چشمهامو بستم و تو خودم جمع شدم که یهو سنگینی پاهاشو تو گلوم حس کردم و قبل از اینکه شروع به گریه کنم راه نفسم بسته شد و حس خفگی سراغم اومد….. فاطمه به گذاشتن پاش قانع نشد و پاشو روی گلوم فشار داد و گفت:پیش کسی حرف بزنی اینجوری خفه ات میکنم…… ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینقدر دست و پامو زدم تا ولم کرد…… واقعا دیگه ازش میترسیدم،اصلا اون فاطمه ی سابق نبود….باورم نمیشد که این همه عوض شده باشه…… خلاصه همچنان منو ازار و اذیت میکرد که دوباره باردار شد……بارداری دومش به فاصله ی هشت ماه بعداز زایمان اولش بود….. اما بارداری دومش حالتهای روحی و روانیشو بدتر کرد….کلا مثل عصبیها رفتار میکرد و اصلا نمیشد از کنارش رد شد….. این رفتارش فقط با من نبود بلکه با بابا هم بدرفتاری میکرد….. بچه ی دوم که یه پسر بود بدنیا اومد…..حالا من صاحب یه برادر هم شده بود…..تو عالم بچگی بقدری خوشحال بودم که انگار خودم صاحب فرزند شده بودم….. فاطمه بعداز زایمان کلا عصبی شد …..به زمین و زمان فحش میداد و کفر میگفت….. حتی یه روز که با بابا بحث شدیدی کردند و بابا به قران قسم خورد که طلاقشو میده در کمال تعجب فاطمه به قران توهین کرد…… بحث و دعواها همچنان ادامه داشت تا اینکه شب عیدفطر شد….،، اون شب هم تو خونه فقط صدای فحش و بدبیرای  بود….. الان که فکر میکنم فاطمه از بیماری افسردگی بعداز زایمان رنج میبرد و بجای اینکه باهاش با ملایمت رفتار بشه و تحت نظر پزشک باشه ،بیشتر روی اعصابش بودند و همین بیماریشو اوج میداد و رفتارش غیر قابل کنترل میشد،…… اون شب بابا بعداز یه سریع بحث و دعوا گفت:فردا که عیده همه جا تعطیله ولی روز بعدش میبرمت محضر و طلاقتو میدم…..دیگه خیلی زبون دراوردی……. همیشه منو بچه ها داخل اتاق و فاطمه وبابا تو پذیرایی میخوابیدیم……. من بچه هارو بغل کرده بودم و ارومشون میکردم چون واقعا از صدای داد و هوار میترسیدندکه یهو فاطمه وارد اتاق شد……… از ترس بچه هارو ول کردم تا برم داخل رختخوابم که اومد سراغم و شروع کرد به مادر بیچاره ام فحش دادند و بعد با کتک از اتاق پرت کرد بیرون……… با گریه و به اجبار رفتم پیش بابا…… بابا خواب بود…..یه رختخواب کنارش انداختم و خوابیدم……. همیشه بخاطر کار زیاد و ناراحتی و‌کتکی که میخوردم ،جسم و روحم خسته میشد و برای همین خیلی زود خوابم میبرد…… اون شب هم تا زیر پتو رفتم و چشمامو بسته ام خوابم برد…… تو خواب عمیقی بودم که با صدای داد و بیداد بابا از خواب پریدم….. همه جا پراز دود بود….با ترس از جام بلند شدم و دیدم فاطمه تو اتیش میسوزه و بابا سعی در خاموش کردنشه….. بچه ها گریه میکردند…..زود رفتم بغلشون کردم و اوردم پذیرایی….. بابا فاطمه رو پیچوند لای یه پتو و خاموش شد بعد بلند داد کشید و عمو رو صدا زد…..عمو با زن و بچه اش طبقه ی بالا زندگی میکردند……. فاطمه با اون  صورت سیاه و دودی و سوخته اش به من نگاه کرد و اروم گفت:یسنا جان!من در حق تو که مثل بچه ام بودی ،،بدی کردم…..بیا اینجا تا ببینمت….. میترسیدم جلو برم اما همین ترسم وادارم کرد برم کنارش چون فکر میکردم اگه نرم حتما منو خفه میکنه…. بابا داشت لباس میپوشید تا عمو بیاد و فاطمه رو ببرند بیمارستان….. رفتم کنار فاطمه که خیلی بد سوخته بود نشستم….. فاطمه گفت:یسنا جان!!منو ببخش….دست خودم نبود که اذیتت میکردم…..اگه من مردم مواظب بچه هام باش….. نمیدونستم چی بگم؟؟؟هم ازش میترسیدم هم دلم میسوخت….شروع به گریه کردم….. همون لحظه عمو‌ هراسون خودشو رسوند پایین و با کمک بابا ،،فاطمه رو گذاشتند داخل ماشین و رفتند سمت بیمارستان…… اون زمان من کلاس اول راهنمایی و خواهرم دو ساله و برادرم ۴ماهه بود….با بچه ها تنها شدم….تمام تنم از ترس میلرزید…..خونه پراز دود و‌ بوی نفت بود…..همش میترسیدم ماهم اتیش بگیریم…… سریع رفتم از داخل کمد برای بچه ها لباس اوردم و تنشون کردم…..… بعد خودم هم اماده شدم و‌برادرم بغل کردم و دست خواهرم گرفتم و رفتم طبقه ی بالا…………….. در زدم و زن عمو در رو باز کرد …… گفتم:زن عمو من از پایین میترسم …..بزار بیاییم اینجا…. زن عمو بهم جوری نگاه کرد که انگار به یه ادم بزرگ نگاه میکنه و گفت:بچه ها م همیشه از سر و صدای شماها میترسند ،،،الان هم با اون دود و نفت  چه انتظاری داری ؟؟؟؟نمیتونم بزارم بیایید داخل….بچه هام میترسند……خب برو پایین تو حیاطی یا اشپزخونه ایی بشین تا بابات بیاد…… گفتم:زنعمو بخدا تنهایی میترسم…..اگه اجازه ندی مجبورم برم خونه ی همسایه…… خلاصه اینقدر اصرار کردم تا اجازه داد وارد‌خونشون بشیم…… داداشم اصلا اروم نمیشد و همش گریه میکرد…..نمیدونم چرا زنعمو رحم نمیکرد و بچه رو ازم نمیگرفت تا ارومش کنه؟؟؟؟؟ البته اینم بگم که فاطمه وقتی عصبی میشد با زنعمو و بچه هاش هم بدرفتاری میکرد و حتی نمیزاشت ما باهم بازی کنیم. داداشم با گریه دستهاشو میخورد،،،متوجه شدم گرسنه است و شیر میخواهد.رفتم اشپزخونه ی زن عمو اینا و یه کم اب قند درست کردم و با قاشق ریختم دهن برادرم  و خورد….یه کم که خورد اروم شد و خوابید.،با خوابیدن برادرم من هم کنار خواهر و برادرم دراز کشیدم و خوابیدیم… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبح ساعت ۹-۱۰بود که بابا و عمو از بیمارستان اومدند….. خبر به عمه هام هم رسیده بود …شاید هم بابا و عمو خبر داده بودند……. وقتی عمه ها اومدند من هم بچه هارو برداشتم و رفتم پایین…… دور هم جمع شده بودیم و عمه ها با بابا حرف میزدند و علت کار فاطمه رو میپرسیدند که زنگ خونه رو زدند….. بابا در رو باز کرد و دید مامور اتش نشانی هست…….انگار همسایه ها گزارش دود و اتیش سوزی رو داده بودند و اونا هم اومده بودندتا بررسی کنند….. بعداز رفتن مامور از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند فاطمه حالش اصلا خوب نیست و دکترا میگند از دست ما کاری براش برنمیاد بهتره ببرید تبریز…… بابا رفت بیمارستان و با یه امبولانس فاطمه رو برد تبریز….. وضع خونه هم اصلا مساعد نبود …..عمه ها خونمون تمیز کردند….. بعدازبازدید  مامور اتش نشانی ،فردا صبح یه مامور از کلانتری اومد و گفت:طبق گزارش اتش نشانی مشخص شده تو این خونه  یه خانم رو اتیش زدند و باید برای توضیحات بیشتر بیایید کلانتری…………بابا با امبولانس فاطمه رو برد بیمارستان تبریز اما اونجا یه روز هم دوام نیاورد و فاطمه فوت شد………. فوت فاطمه برای من خیلی سخت بود…..هم خواهرو برادرم بی مادر شدند و هم خودم…….درسته اذیتم میکردولی خب فاطمه هم حق داشت…… من ۴سال طعم مادر داشتن رو با فاطمه تجربه کرده بودم ……الان که بزرگ شدم و فهم و درکم نسبت به مسائل اطرافم بیشتره گاهی وقتها حق رو به فاطمه میدم….. فاطمه تا بچه دار شد رفتارش با من عوض شد…..پس از اول بدجنس و بداخلاق و عصبی نبود ….. برخی از عوامل باعث عوض شدن اخلاق اون مرحومه شده بود…..، من از بچگی یه دختر زرنگ و سرزبون دار بودم و سعی میکردم از خودم دفاع کنم ولی از فاطمه واقعا میترسیدم…….هنوز هم علت خودکشی فاطمه رو نمیدم…… خلاصه در ۱۲سالگی دوباره بی مادر شدم…..اینبار تنها نبودم و همش حرف اخر فاطمه رو تو ذهنم تکرار میکردم که بچه ها رو به من سپرده……………… بابا با جنازه ی فاطمه از تبریز برگشت…..عمه ها گفتند باید بری کلانتری تا یه سری سوالات رو جواب بدی…… بابا گفت:مراسم تموم شد میرم فعلا مراسم مهمتره….. تو مراسم میدیدم که وقتی خانواده ی بابا  بهم میرسند ،، راجع به کلانتری و غیره حرف میزدند…..بهم دیگه میگفتند یسنا بچه است بهش یاد بدیم تا اتیش گرفتن فاطمه رو گردن بگیره اینجوری از کلانتری و غیره خلاص میشیم…………….. مراسمها که تموم شد عمه ها و مامان بزرگ دور من جمع شدند و گفتند:ببین یسنا!!!!اگه پای بابات کلانتری باز بشه هم پدرت بالاسرتون نیست و هم کسی نیست خرج و مخارجتونو بده ،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!! مامان بزرگ گفت:از طرفی تقصیر بابات بیفته دیگه کسی بهش زن نمیده………اما اگه تو قبول کنی که بخاطر تو خودکشی کرده هیچی نمیشه ،،چون بچه هستی کاریت ندارند….تازه بابات هم پشتت در میاد و پرونده بسته میشه…… مجبور بودم قبول کنم…..از اون روز کار من شده بود با بابا به دادگاه و کلانتری و غیره برم و بیام……… اعصابم بهم ریخته بود چون سوالهایی میکردند که نمیتونستم درست جوابشونو بدم….. اون روزها بقدری برام سخت و عذاب اور بود که تو مدرسه چند بار از ناراحتی از حال رفتم………………… از طرفی چون همه جا پرشده بود که من مقصر خودکشی فاطمه بودم همه ازم دوری میکردند……… پرونده ی فاطمه بسته شد و روز از نو  و روزی از نو شد…….. مامان بزرگ و یکی از عمه هام موندند خونه ی ما تا از خواهر و برادرم مراقبت کنند چون من روزا مدرسه میرفتم و کسی نبود بچه هارو پیشش بزارم….. فقط بچه ها نبودند،،، خونه کلی کار و پخت و پز داشت که من از پسش برنمیومدم….. مامان بزرگ سنش بالا بود و تمام کارارو نمیتونست انجام بده  و خونه ی خودش هم به هر حال کار و‌رفت و‌امد داشت و نمیتونست تمام وقتشو صرف ما کنه…… مامان بزرگ مجبور شد دنبال زن چهارم برای بابا باشه……چون زرنگ و سرزبون دار بود پیدا کردن زن برای بابا زیاد طول نکشید…،،… زن چهارم بابا(الهه) یه سری شرط و شروط داشت و اون اینکه من درس نخونم و مراقب برادرم باشم…………. اما من جونم بسته به درس خوندن بود و تمام امید و ارزوهام به تحصیلات بستگی داشت پس نمیتونستم بیخال درس بشم…… گفتم:از داداشم مراقبت میکنم ولی درسمو هم میخونم…… بابا گفت:حالا درس بخونی مثلا چی  میخواهی بشی؟؟؟؟ گفتم:من نمیتونم درس نخونم،،،باید بخونم…………. سر درس خوندن من خیلی بحث و دعوا شد و من‌هم همشون تهدید کردم و گفتم:اگه نزارید برم مدرسه خودمو میکشم…..(از بچگی شاهد خودکشی بودم  پس برام چیز عجیبی نبود و میتونستم راحت انجامش بدم)…… عمه کوچیکه که خیلی دوست داشت من درس بخونم و از طرفی میترسید بلایی سرم بیارم در کنار من باهمشون جنگید و بالاخره با وساطت عمه و‌شرط اینکه هیچ وقت تو خونه کتاب و دفتر دستم نگیرم قبول کردند.،…. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بالاخره موفق شدم به درسم ادامه بدم…..اما حق نداشت حتی شب امتحان تو خونه کتاب دستم بگیرم و بخونم…… هر چی توی ‌مدرسه یاد میگرفتم همون بود…..اما کم کم یاد گرفتم که از وقتهایی که تو مدرسه داشتم استفاده کنم …. مثلا زنگهای تفریح بجای بازی یا حرف زدن درسهای فردا رو مرور میکردم و‌میخوندم……یا تو‌مسیر برگشت به خونه درس همون روز رو میخوندم تا تو ذهنم حک بشه…… گاهی هم صبحها زودتر از خونه به مقصد مدرسه بیرون میومدم و تو مسیر خونه تا مدرسه و تا قبل از تشکیل کلاسها درس میخوندم و تکالیف انجام میدادم……. به این طریق تمام کمبودهای درسمو جبران میکردم…… از طرفی هم چون معلمها از وضعیت خانوادگیم مطلع بودند خیلی کمکم کردند تا تونستم اون‌چند سال رو در کنار نگهداری از خواهر و برادرم قبول بشم……. خاله هام هم برای دیدنم به مدرسه میومدند و هر کمکی که از دستشون برمیومد انجام میدادند…..ولی هیچ وقت خونمون نیومدند….انگار که بخاطر فوت مامان از بابا دلگیر و ناراحت بودند….. حالا دیگه باید کنکور میدادم…….با هر سختی بود تست زنی میکردم و فقط کتابهای درسی رو نکته به نکته میخوندم….. زمان کنکور بزرگتر شده بودم و میتونستم از پس نامادریم (الهه)بربیام و تو خونه هم درس بخونم……..از طرفی خواهر و برادرم هم کار زیادی نداشتند چون بزرگ شده بودند…….. اما سعی میکردم بهانه ایی دستش ندم…… خلاصه خیلی تلاش کردم و کنکور دادم و پرستاری ازاد قبول شدم و چون ازاد هزینه ی بیشتری داشت،، بابا والهه موافق  دانشگاه رفتنم نشند…….،،، اینجور شد که نتونستم پرستاری رو بخونم،، اما من کم نیاوردم و تایمی که بیکار بودم و میدونستم  و کار خونه و بچه ها تموم شده زود میرفتم سروقت کتابها و  بکوب درس میخوندم…… برای اینکه حتما دانشگاه دولتی قبول شم و بتونم دانشگاه برم بیشتر وقتها ،شبها وقتی که همه خواب بودند،،درس میخوندم….البته اجازه نداشتم لامپ رو روشن کنم…پس مجبور شدم یه چراغ پیدا کردم و با نور چراغ به خوندن ادامه دادم……….،،،،،،، نمیدونم چرا الهه حتی اجازه نمیداد تو اتاقی که درس میخوندم بخاری بزارم تا زمستان که هوای خیلی سرد بود راحت تر باشم و تست زنی کنم،…………………. باور کنید شب تا صبح با گرمای چراغ فقط میتونستم دستامو گرم کنم ولی تا صبح پاهام از سرما بی حس میشدند…….. خیلی سخت بود اما باید تحمل میکردم……. اون روزا همش به مامان اصلی خودم فکر میکردم و با خودم میگفتم:اگه مامان زنده بود حتما بهترین امکانات رو برام فراهم میکرد تا بتونم دانشگاه قبول شم….. یه شب که به‌مامان فکر میکردم یاد قبرش افتادم،آخه هیچ وقت منو سر خاکش نبرده بودند و اصلا اسم و‌نشونی ازش نداشتم….. فردا رفتم سراغ مامان بزرگ و بهش گفتم: میتونی بگی  مامانم کجا دفن شده ؟؟؟؟میخواهم  برم سرخاکش………… مامان بزرگ گفت:اینجا ها نیست….یه جای خیلی دور دفن شده……. گفتم:دور یعنی کجا؟؟؟شهر دیگه است یا از خونه ی ما دوره؟؟؟؟ مامان بزرگ گفت:نمیدونم فقط میدونم دوره………… گفتم:من حتی عکسشو هم ندیدم….عکسی و نشونی ازش داری تا من ببینمش؟؟؟ مامان بزرگ گفت:وای دختر!!!چقدر سوال میکنی؟؟؟من نمیدونم….. اون روز به جواب سوالاتم نرسیدم پس تصمیم گرفتم برم سراغ خاله هام تا بتونم برم سرخاک مادرم…..مادری که هیچ وقت ندیدم….. همانطوری که گفتم پدر و‌مادرم فامیل بودند پس به خاله هامو راحت میتونستم پیغام برسونم……….. یه روز به بهانه ایی رفتم مدرسه و خاله هم اومد اونجا و تونستم سوالمو از خاله بپرسم…………….،،،، خاله گفت:مامانت تو یکی از روستاهای سنندج که روستای پدریمون هست دفن شده….. گفتم:کدوم روستا؟؟اسمش چیه؟؟؟؟ خاله اسم روستا رو گفت …… روستا رو  شناختم اما موقعیت خانوادگیم و مسیر روستا جوری بود که نمیتونستم به تنهایی برم و‌کسی هم منو نمیبرد……… وقتی از خاک مامان ناامید شدم از خاله خواستم حداقل عکسی از مامان بهم نشون بده تا بتونم تو تصوراتم تجسمش کنم….. از خاله خواستم تا یه عکس از مامانم بهم بده تا حداقل گاهی که بهش فکر میکنم صورتشو در ذهنم تجسم کنم….. خاله گفت:بابات داره …..بهتره از بابات بگیری….میترسم من بهت عکس بدم و بعد برامون مشکل ساز بشه…..اما یه روسری دارم که یادگار مادر خدابیامرزته…..دفعه ی بعد برات میارم…..،،.،،. کمی بابت عکس به خاله اصرار کردم اما فایده نداشت ….با خودم گفتم:میرم از بابا هر جور شده میگیرم….. رفتم خونه …..اما پیش الهه نمیتونستم به بابا چیزی بگم چون همینجوری با من لج بود،نمیخواستم  متوجه بشه که من به مامانم فکر میکنم….،……‌ بالاخره یه روز بابا رو تنها گیر اوردم و با هزار اصرار و التماس و سختی یه عکس ازش گرفتم….. نمیدونید اون روز چه حالی داشتم….،حالم جوری بود که انگار تازه متولد شده بودم…. عکس مامان  رو‌که دیدم یه جوری حس کردم شبیه منه….. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
البته من شبیه عکس بودم…. من پوستی سفید و چشم و ابروی مشکی دارم،روی هم رفته عیبی تو‌چهره ام نیست …..مامان همدسفید روی و خوشگل بود……. عکس رو ساعتها بغل کردم و گریه کردم…..با عکس مامان ساعتها درد و دل کردم و بهش گله کردم و گفتم:مامان !!!چرا منو تنها تو این دنیای بی رحم رها کردی و خودت رفتی؟؟؟؟مامان !!میدونی چقدر کتک خوردم ؟؟؟یعنی از اون بالا میدیدی که دختر کوچیکت بارها و بارها با شیلنگی که داخلش چوب کرده بود بدن ضعیفش به درد میومد و تا مدتها از درد کبودی و خراش عذاب میدید؟؟؟….. به مامان تمام سختیها و ازار و اذیتها رو با گریه تعریف کردم…… وقتی سبک شدم با قدرت بیشتری شروع کردم به درس خوندن …،، کل زمستان سرما تو تن و بدن من بود چون داخل اتاقم بخاری نداشتم…،.. همیشه دمدمای صبح ۳-۴ساعت میخوابیدم و بعد دوباره قبل از همه بیدار میشدم و میرفتم تو حیاط و درس میخوندم،..،،. تمام این سختیها رو تحمل میکردم تا حتما دانشگاه دولتی قبول شم…..، همون روزها بود که الهه باردار شد…..از اینکه حامله بود من خوشحال شدم و با خودم گفتم:اگه بچه ی خودش بیاد راحت میشم و دیگه حسادت منو نمیکنه….. آخه خواهرم و برادرم به من مامان میگفتند و  همش متکی به من بودند و از این موضوع الهه یه جورایی بهم حسادت میکرد…،، من گاهی وقتها هم برای اینکه جلوی چشم الهه دفتر و‌کتاب جلوم نباشه میرفتم خونه ی عمو تا با دخترش که همسن و سال من بودم و اون هم برای کنکور اماده میشد باهم درس بخونیم………………….. یه شب بچه ها که خوابیدند اروم و بی سر و صدا خواستم برم بالا که الهه متوجه شد و جلوم ایستاد و‌گفت:این وقت شب کجا میری؟؟؟؟ گفتم:بالا ….میخواهم با دختر عموم درس بخونم…… سر این موضوع یه کم بحث کردیم که الهه عصبی شد و تنها چیزی که دم دستش بود قران بود که گفت:این قران از کمرت بزنه….. خیلی سرم درد گرفت و آهی از ته دل کشیدم و مامان رو صدا زدم …..باورتون میشه به یکهفته نکشید که بچه اش سقط شد….. نمیگم اه من گرفت …..نمیگم نفرین من باعث سقط شد….. میخواهم بگم دل شکستن هنر نیست ،کاش الهه دلی به دست میاورد نه اینکه هر بار باعث شکستن دل من بشه….. من حتی مامان صداش میکنم تا شاید محبتی بینمون شکل بگیره اما الهه تنها چیزی که راضیش میکنه نبود ما ست و همین نیت ناپاکش باعث شد خدا بچه اشو ازش بگیره…… وقتی بچه اش سقط شد با پررویی تموم گفت:مشکلی نیست….من که از فلان دعا گرفتم و بچه دار شدم باز هم دعا بگیرم بچه دار میشم پس ناراحتی نداره….. اونجا بود که متوجه شدم الهه تمام کاراش با دعا و جادو هست……. بگذریم……با هر سختی بود کنکور دادم و رشته ی روانشناسی دولتی قبول شدم….. وارد دانشگاه که شدم دنیای من عوض شد…..تازه متوجه شدم که زندگی جور دیگه ایی هم هست…..تازه فهمیدم که من اصلا بچگی و نوجوونی و حالا جوونی نکردم…… من بواسطه خانواده و نامادریهام چقدر محدود بودم و از زندگی عقب……. تو‌ دانشگاه متوجه شدم که همه گردش و تفریح میرند ،،همه ی دختر و پسرا برای خودشون دوست فابریک دارند و باهم وقت میگذرونند…… توی دانشگاه میدیدم که بچه ها باهم دیگه میرفتند کوه و سینما و پارک و حتی دورهمیهای مختلط اما من فقط راه خونه و دانشگاه رو بلد بودم……انگار من با شادی و تفریح غریبه بودم……… اونجا بود که متوجه شدم همه حداقل سالی یکبار مسافرت میرند اما من اصلا تا به حال هیچ مسافرتی نرفته بودم و‌جز خونه و محله ی خودمون جای دیگه ایی رو ندیده بودم…… ۲-۳ترم از دانشگاه که گذشت تصمیم گرفتم هر جوری شده درسمو تموم کنم و موفق بشم تا بتونم خواهر و برادرمو با حامعه و دنیا اشنا کنم……… من دختر زرنگی بودم اما خیلی محدود ….محدویت من از هر نظر بود جوری که حتی اون حسهای دوران بلوغ رو درک نکردم و تازه تازه انگار به سن بلوغ رسیدم… وقتی تو دانشگاه دیدم که بچه ها برای خانواده اشون به مناسبتهای مختلف جشن میگیرند تصمیم گرفتم برای برادرم یه بار جشن تولد بگیرم و خوشحالش کنم…… اما تولد و کادو هزینه میخواست ….بابا که هیچی به ما نه میخرید و‌نه پول تو جیبی میداد….همش هم زیر سر الهه بود… بابا برای اینکه زن چهارمی رو هم از دست نده هر چی الهه میگفت گوش میکرد… منو خواهر و برادرم هم‌خدایی داشتیم،،،از بچگی خرج‌من روی دوست فامیلا بود یعنی خاله ها و دایی و عمو و عمه ها هر بار که وسیله ایی نیاز داشتم میخریدند… خلاصه پولی نداشتم که تولد بگیرم…..با راهنمایی یکی از دوستام تصمیم گرفتم تدریس خصوصی کنم و دستم تو جیب خودم باشه… اما باید از کجا شروع میکردم؟؟؟؟در وهله ی اول به همسایه ها و فامیلا گفتم و تاکید کردم که نصف قیمت جاهای دیگه من تدریس میکنم،… یکی از همسایه ها اولین شاگردمو معرفی کرد….میدونستم  تو خونه الهه اجازه نمیده برای همین  رفتم خونه ی همسایه… ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر شب⭐️ بدون هیچ اطمینانی از بیدار شدنمان🌸🍃 به خواب می رویم اما با این حال برای فردا برنامه می ریزیم ایــن یعنی امـیـد زندگیتون پر از امـیـد و آرزو شبتون در آغوش اَمـن خــ🌸ـــدا  🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبح که می شود دنبال اتفاقات خوب بگرد، دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخند هایشان به روزگارت سنجاق کنی، یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد ساخته می شود.... سلام صبح جمعتون بخیر☕️  ♡ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون روز تمام توان و فکرمو بکار بردم و با دقت بهش درس رو یاد دادم ……وقتی درسم تموم شد متوجه شدم بجای یک ساعت حدود ۴ساعت یه مبحث رو بهش توضیح دادم و اون شاگرد هم از نحوی کارم راضیه…….. مامانش اون روز پولی بابت تدریس نداد تا فردا امتحان بده و نتیجه رو ببینه….. وقتی برگشتم خونه،،،،،نیشخندهای الهه حاکی از این بود که بابارو پر کرده…..بله اون روز  یه‌کتک مفصل از بابا خوردم…….. من‌کار خودمو کرده بودم و ته دلم راضی بودم چون میدونستم کامل یاد گرفته …..حتی حاضر بودم پولی بهم نده ولی نمره بیاره…. ۲-۳روز گذشت و مامان اون شاگردم اومد خونمون…از بس همیشه با من بحث و دعوارو کتک شده بود با دیدن اون همسایه ،،تو دلم خالی شده و پاهام شروع به لرزیدن کرد،… با خودم گفتم:خدایا!!یعنی نمره نیاورده و اومده سراغ من برای دعوا ،،که چرا وقتشو تلف کردم و نزاشتم حداقل خودش بخونه؟؟؟؟ بعد یه لحظه به مامان فکر کردم و تو دلم ادامه دادم:مامان!!تو که هیچ وقت پیشم نبودی….حداقل الان کمکم کن تا تو این کار سربلند بشم..مامان!!تو به خدا نزدیکنری پس از خدا بخواه آبرومو پیش الهه نبره ،،،آخه الهه بفهمه نتونستم درس بدم و‌مردم شاکی هستند حتما به بابا میگه و بابا هم مثل همیشه کتکم میزنه………….. همینطوری با خودم تو دلم دعا میکردم که خانم همسایه(مادر شاگردم)بالبخند اومد سمتم و گفت:یسنا خانم!!دستت درد نکنه..پسرم نمره ی ۱۳گرفته…. تا گفت نمره ی سیزده دلم هری ریخت و یه لحظه چشممو بستم و با خودم گفت:خدایا کمکم کن!!!حتما نمره ی خیلی بدیه…. اما اون خانم ادامه داد:هیچ وقت نمره اش به ۴-۵هم‌ نمیرسید وای خدا…اون لحظه برای اولین بار تمام سلولهای بدنم  میخندیدند…نفس عمیقی کشیدم.. تمام ترس و‌نگرانیم یهو رفت و بلند گفتم: خداروشکر…… خانم همسایه یه مبلغی بیشتر از مبلغ قراردادی بهم داد و گفت:باز هم اگه خواستم میای بهش کمک کنی؟؟ گفتم:حتما اینجوری شد که با اعتماد بنفس به تدریس خصوصی ادامه دادم… یه‌ مقدار پول جمع کردم و روز تولد داداشم قرار گذاشتم که ببرمشون بیرون….. اما چون بار اولم بود از دخترعمو و پسر عموم هم خواستم همراهیم کنند….. عمو اجازه نداد اونا به تنهایی بیاند پس از عمه خواستم که با ما بیاند تا شب تولد داداشم خوش بگذره…. خلاصه قبل از اینکه حاضر شیم و بیرون بریم به الهه گفتم:مامان!(بخدا هنوز هم بهش مامان میگم)امشب تولد داداشم !با عمه و شوهرش میریم بیرون….. الهه گفت:خب برید!…من که کاریتون ندارم…. گفتم:باشه پس بابا اومد بهش بگو که ۵-۶نفری هستیم چون دختر و پسر عمو هم هستند…………… الهه گفت:باشه برید….بهش میگم….. منو خواهر و برادرم با خوشحالی حاضر شدیم و برای بار اول با ماشین عمه اینا رفتیم بیرون…اون روز عصر با ماشین عمه اینا رفتیم بیرون تا روز تولد خوبی برای داداشم رقم بخوره….. خیلی خوش گذشت….بچه ها خوشحال بودند و با ذوق بازی میکردند….خدا خیرش بده شوهر عمه امو…….اصلا برامون کم نزاشت…… کلا شوهر عمه ام همیشه کمکمون بود و هر کاری میکرد تا ما در رفاه و خوشی باشیم…….هر جا و هر وقت گرفتار بودیم به دادمون میرسه……در کل من مدیون شوهر عمه ام و عمه هام هستم………………… ااما وقتی برگشتیم خونه همش کوفتمون شد……….. تقریبا دیروقت بودکه رسیدیم…..بدو ورودمون الهه همونجوری منو با کتک بدرقه کرد تا داخل اتاق بعد هم بابا شروع کرد و گفت:کجا بودی؟؟؟؟بدون‌ اجازه کجا رفتی……؟؟؟؟ اون شب خیلی کتک خوردم و اگر داداشم مداخله نمیکرد همچنان ضربه بود که به بدن من وارد میشد…… از اون شب اذیتهای الهه بیشتر و بیشتر شد…..الان که با خودم فکر میکنم شاید الهه انتظار داشت با ما بیاد اما من دوست داشتم خودمون باشیم یه روز بدون الهه…… اذیتها و کتکهاش بقدری زیاد شده بود که امونمو بریده بود….مثلا یه روز نشسته بودم وکتاب میخونم یهو کوبید تو سرم و گفت:خاک بر سرت…….. بیشتر اذیتها و دعوا ی من سر کتک زدن خواهر و برادرام هست چون واقعا جز من کسی رو ندارند و تمام تکیه اشو به منه…… گاهی فکر میکنم شاید الهه دوست داره بچه ها فقط به اون مامان بگند و وابسته بشند ؟؟؟نمیدونم …… دختر دم بخت بودم و خواستگار هم داشتم…..اما هم میخواستم درسم تموم شه و هم اصلا الهه اجازه نمیداد جور بشه…… زندگی در جریان بود تا اینکه دی ماه پارسال لیسانسمو گرفتم…… از پارسال منتظرم یه شغل دائم پیدا کنم و خواهر و برادرمو زیر بال و‌پر خودم بگیرم اما هنوز موفق نشدم….. البته یکماه بعداز مدرک لیسانسم با یه مدیر مدرسه ی پسرانه که در حاشیه ی شهر سنندج هست صحبت کردم و معلم کلاسهای تقویتی و خصوصی بچه ها شدم….. ماهانه مبلغ کمی بهم واریز میکنه و من واقعا راضیم ….. البته یکبار مدیر گفت:اگه بچه هارو جوری اموزش بدی که به کلاس و درس علاقمند بشند حقوقتو بیشتر میکنم ولی خب پسر بچه هستند و سر به هوا…… ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾