#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_هشتم
باز خداروشکر با حقوقی که میگیرم برای خواهر و برادرم همه چی میخرم تا حسرت به دل نمونند……..بابا که هیچی نمیخره…..برای الهه هر چی که نیاز داره تهیه میکنه وحتی مسافرت و شمال غیره دوتایی میرند اما برای ما اصلا…..
بعداز لیسانس برای اینکه تایم کمتری خونه باشم ارشد هم شرکت کردم…..از طرفی ازمون فرهنگیان هم امتحان دادم تا به امید خدا بتونم معلم اموزش و پرورش بشم و شغل ثابتی و دایمی داشته باشم……………..
خداروشکر میکنم که خواهر و برادرم بزرگ شدند و جوری باهاشون رفتار میکنم که انگار بچه های خودم هستند…..الان برادرم قرار مهر ماه کلاس هشتم بره و خواهرم کلاس نهم…..الهه هر هفته میره پیش فال بین و دعا نویس تا مانع ازدواج من بشه و از طرفی بابا رو زیر سلطه ی خودش نگهداره…..
هر کی برای خواستگاری من میاد الهه یا با حرفهاش یا به گفته ی خودش با دعا وجادو نمیزاره به جلسه ی دوم بکشه……
الهه با بابام کاری کرده که هر باری که بهانه دستش بدم ،،،یک ساعتی منو به باد کتک میگیره………..
عمه هام و حتی خودم از خونه دعا پیدا کردیم و وقتی به الهه گفتم در جواب گفت:اره دعا کردم………میخواهم دیونت کنم …..ازت بدم میاد و متنفرم…….
دو ماه پیش یادم رفت لباس الهه رو بشورم(آخه همه ی کارای خونه به گردن منه)جوری بهجونم افتاد که یکی از دندونام شکست…..
اون روز کلی گریه کردم آخه من معلم بودم و بخاطر بی دندان بودنم حتما بچه ها مسخره ام میکنند…..پولی هم نداشتم تا ترمیم کنم …..فعلا با ماسک تو کلاس حاضر میشم تا حقوقمو بگیرم و درستش کنم………..
از پارسال تا الان ،حدود سه مرتبه الهه موقع شب منو از خونه بیرون انداخته…..مجبور بودم پشت در بمونم تا داداش یا خواهرم در رو باز کنه و برم داخل…..آخه جایی ندارم برم…..عمه هام همسر و بچه دارند و بقیه ی فامیلا هم همینطور…….زیاد نمیتونم مزاحم اونا بشم……
خونه ی مامان بزرگ هم برم بابا با کتک برمیگردونه…..
تنها امیدم به ازمونهام هست تا به امید خدا بتونم شغل ثابت داشته باشم……
همه ازم میپرسند چرا ازدواج نمیکنی تا از دست نامادری خلاص بشی…؟؟؟؟باور کنید قصدشو دارم اما حتی اجازه ی ازدواج رو هم ازم گرفته و کاری میکنه که خواستگارا بپرند و پشت سرشونو همنگاه نکنند…..
یه بار با عمه رفتیم بخت گشایی که گفتند طلسم شدم…..الهه میگه من طلسم کردم…..هر کاری کردیم اما طلسم باطل نمیشه……
این اواخر همش دوروبر الهه هستم و براش کادوی تولد و روز مادر وحتی اگه برای بچه ها چیزی بخرم برای الهه هم میگیرم ولی اصلا دلشو با من صاف نمیکنه……
حتی کاری کرده که بابا به من گفته:من میام خونه جلوی چشم من نباش وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی…..
از ترسم شبها اصلا از اتاقم بیرون نمیام…..مثلا دیروز با خواهرم تو اتاق خودم داشتم حرف میزدم که بابا بلند داد کشید و به الهه گفت:بهش بگو خفه شه….صداشو بشنوم از خونه میندازمش بیرون……
بخدا من اصلا الهه رو کاریش ندارم ….تمام کارای خونه با منه حتی شستن لباسهای الهه……حتی غذا پختن…..
نمیدونم به بابا چی گفت و چیکار کرده که بعداز روز تولد داداشم که با عمه اینا بیرون رفتم رفتار بابا تغییر کرده…….
یه بار رفتم بانک تا کارت بانکی بگیرم برای واریز حقوقم ،وقتی برگشتم بابا گفت:کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:بانک …کارت گرفتم…..
گفت:برای کیه؟؟؟
گفتم:خودم….
بابا کلی دعوا و کتککاری کرد و تا یکماه اصلا باهام حرف نزد……
بالاخره شدم ۲۴ساله……
بسختی دانشگاه رفتم و رشته ی روانشناسی خوندم و در حال حاضر بعنوان معلم کلاسهای تقویتی یه مدرسه تدریس میکنم و یه حقوقی میگیرم و صدهزار بار خداروشکر میکنم هر چند وضع مالی بابا خیلی خوبه ولی خب نامادری دارم و نمیتونم روی بابا حساب کنم…….
همانطوری که قبلا گفتم عمه هام خیلی کمکم کردند و پشتم بودند،….
خیلی دوست داشتم ازدواج کنم و مستقل بشم تااز اذیتهای نامادریم خلاص شم…..بخاطر همین با یکی از عمه ها رفتیم پیش دعانویس…..
دعانویس گفت:خانم بخت شما رو بستند….
عمه گفت:حتما کاره الهه است(همسر چهارم و نامادری سوم من)…….
چند ماه پیش بالاخره با دعاهای شما عزیزان یه خواستگار برام پیدا شد……
یه روز که رفته بودم آرایشگاه برای یه کار آرایشی ،خانم آرایشگر که منو خوب میشناسه و تقریبا باهم صمیمی هستیم بهم گفت:یسنا!!یسنا!!!یه خبر خوب……
با تعجب و صدالبته خوشحالی گفتم:چه خبری؟؟؟؟؟
گفت:یه خواستگار برات پیدا شده؟؟؟؟
ذوق زده گفتم:واقعاااا؟؟؟از کجا؟؟کیه؟؟چند سالشه؟؟؟خوشگله یا زشت؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:چه خبرته؟؟؟چقدر هولی….یکی یکی بپرس تا بگم….
گفتم:والا هول شوهر نیستم فقط دلم میخواهد مستقل بشم تا از شر الهه راحت شم،،،خودت میدونی که چقدر اذیتم میکنه ….اگه بتونم برای خودم زندگی داشته باشم بچه هارو هم حتما میبرم پیش خودم…….
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_نهم
خانم آرایشگر گفت:مستقل شدن مگه فقط ازدواجه..؟؟؟؟
گفتم:تو که اینجا زندگی میکنی قطعا میدونی که اهالی این شهر مخصوصا بابای خودم، اجازه نمیدند دخترا تا زمانیکه مجردند جداگانه زندگی کنند وگرنه یه خونه اجاره میکردم وبا بچه ها میرفتم اونجا……..خب حالا خواستگار کیه؟؟؟
خانم آرایشگرگفت:صاحبکار داداشم که یادته؟؟؟؟؟؟
گفتم:خب اره….اونکه متاهله….
گفت:برای خودش نه …...خانواده ی یکی از آشناهاش دنبال یه دختر خوب میگشت که صاحبکار داداشم به من گفت و من هم تورو بهشون معرفی کردم …….داداشم به من گفته تا از بابات اجازه بگیرم که بیاند خواستگاری……..
گفتم:شغلش چیه؟؟چند سالشه؟؟
گفت:اسمش مهدی و ۲۵سالشه و توی شرکت کناف کاری مشغول به کاره و میگند ماهی ۵/۵میلیون حقوقشه…….بنظرم خوبه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم!!!باید ببینم بابا چی میگه……؟؟؟؟؟؟؟
خانم آرایشگر گفت:زنگ میزنم و بهش میگم و آخر هفته قرار میزارم….انشالله که خوشبخت بشی………..
ته دلم خوشحال شدم ،،آخه تو خونمون الهه خیلی اذیت و حتی بعضی شبها از خونه بیرونم میکرد……..
اون روز با خوشحالی برگشتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم و شام پختم ،،،،البته کار هر روزم بود اما اون روز اساسی کار کردم تا وقتی مهمونا میاند خونه و زندگیمون تمیز باشه……
خانم آرایشگر قرارها رو با بابا گذاشت و بالاخره روز خواستگاری رسید…..
اون شب یه کم ارایش کردم و لباس مناسب هم خودم پوشیدم و هم به خواهر و برادرم که مثل بچه هام میموندند پیشنهاد دادم تا بپوشند و مرتب باشند…..
از حالتهای و رفتار الهه مشخص بود که خیلی ناراحته ولی بخاطر بابا حرفی نمیتونست بزنه…………
با خودم گفتم:نمیدونم چرا راضی نمیشه ازدواج کنم و از اون خونه برم تا راحت شه،،؟؟؟؟خب معلومه بخاطر اینکه تمام کارای خونه با منه و اون فقط خانمی میکنه…..کل پول بابا هم دستشه و هر جور دلش میخواهد خرج میکنه و منو فقط برای کارکردن میخواهد…….
مهمونا اومدند…..من داخل اشپزخونه نشسته بودم و بچه ها خبرارو بهم میرسوندند تا اینکه گفتند چایی ببرم…..
بار اول نبود که خواستگار میومد پس دستام نمیلرزید و خیلی راحت مثل همیشه که برای مهمونا چای میبردم رفتم داخل پذیرایی و از بزرگترا شروع تعارف کردم……..
نوبت مهدی رسید….سرش پایین بود که گفتم:بفرمایید…..
مهدی با صدای من سرشو بلند کرد و یه نگاه عمیقی به چشمهام کرد…..من هم همون چند ثانیه چهرشو از نظرم گذروندم…..
مهدی یه پسر چشم و ابرو مشکی بود که چون فاصله ی بین چشم و ابروش کمه بنظر اخمویی میومد…….
چهره ی متوسطی داشت…..برای من مهم سرو سامون گرفتن بود بخاطر همین تیپ و هیکل و قیافه اهمیت برام نداشت پس زیاد بهش دقت نکردم………..
اون شب اونا منو دیدند و ما هم مهدی رو دیدیم و بدون حرفی رفتند…..یعنی باید منتظر پسند و جواب اونا میشدیم…..
فردا مادر مهدی زنگ زد به خانم آرایشگر(پریا خانم) و نظر مثبتشونو اعلام کرد و گفت:پسرم پسندیده و ما هم مخالفتی نداریم اگه اجازه بدید یه شب بیاییم تا حرفهای اصلی رو بزنیم….
خیلی زود قرارها گذاشته شده و اومد خونمون……
جلسه ی دوم بابا اجازه داد تا با مهدی داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم البته با حضور یکی از عمه هام و پریا خانم……
مهدی وارد اتاق شد و نشست…..هر چی منتظر شدم تا سر صحبت رو باز کنه حرفی نزد و همینجوری سرش پایین بود به گلهای فرش نگاه میکرد….
عمه با اشاره گفت:تو شروع کن….
من شروع کردم واز موقعیت وکار و خانواده ام گفتم اما همچنان مهدی لام تا کام حرف نزد….
حوصله امو سر برد و گفتم:اقا مهدی !!شما هم یه حرفی بزنید….شرط و شروطی ،،ندارید؟؟
مهدی زبون باز کرد و گفت:نه….نه من حرفی ندارم ،،هر چی شما بگید قبوله،،،
عمه گفت:خب پس بریم پیش بقیه…..
خوشحال شدم و ته دلم گفتم:چه پسر حرف گوش کن و خوبی……
خلاصه اون شب جواب مثبت رو دادیم و شوهر عمه ام گفت:پس بسلامتی مبارکه….
همه دست زدند و حرفهای اولیه زده شده و بابا مهریه رو ۱۹مثقال طلا و یه حج تمتع عنوان کرد واونا هم با اکراه قبول کردند و قرار گذشتند تا جمعه جشن نامزدی بگیریم…
فرداش یادمه روز دوشنبه بود…، مهدی اومد دنبالم تا بریم برای خرید که بابا اجازه نداد و گفت:شما هنوز محرم نیستید و تا عقد نکنید اجازه نمیدم..
مهدی و خانواده اش مجبور شدند خودشون برند بازار و برای من یه انگشتر نشون و لباس کردی و غیره خریدند تا جمعه با خودشون بیارند….
اون چند روز خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم و همش با خواهر و برادر و عمه ها راجع به روز جمعه وجشن و نامزدیم و خرید و عیره حرف میزدیم وخودمون اماده میکردیم…
یه روز مونده به نامزدی یعنی روز پنجشنبه عمه زنگ زد به مادر مهدی و بعداز سلام واحوالپرسی گفت:برای مراسم شما رسمتون چیه؟؟؟رسم ما اینطوری که کل خرج روز نامزدی یعنی وسایل پذیرایی مثل میوه و شیرینی و غیره به پای داماده…
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دهم
مادرش به عمه گفت:نمیدونم صبر کن مشورت کنیم بهت خبر میدیم…..
انگار مادر مهدی از همون شب خواستکاری که بابا مهریه رو گفته بود ،ناراحت بوده برای همین زنگ میزنه به پریا خانم….
پریا وقتی تلفن رو جواب میده و متوجه میشه مادر مهدیه با ذوق میگه:به به خانم….احوال شما….حتما زنگ زدی برای فردا دعوتم کنی درسته؟؟؟؟
مادر مهدی گفت:چه جشنی؟؟؟این دختر به درد ما نمیخوره…..
پریا با تعجب گفت:چیزی شده؟؟؟
مادرش گفت:دیگه چی میخواستی بشه؟؟؟اصلا ملاحظه نمیکنند اون از مبلغ و شرط مهریه که خیلیه،،آخه پسر من از کجا بیاره بده ؟؟؟اینم از جشن فردا……ما مهریه رو قبول کردیم نگفتیم که همه ی هزینه هارو بندازند گردن ما…………اصلا عمه اش چیکاره است که زنگ زده میگه برای جشن میوه و شیرینی بخرید؟؟؟ما دختر از باباش گرفتیم نه عمه اش……..
پریا بعداز قطع کردن تلفن نگران زنگ زد به ما و حرفهای مادر مهدی رو به ما انتقال داد ……اینطوری شد که مراسم روز جمعه بهم خورد……
اینم شانس من……
قرار نامزدی روز جمعه با دخالتهای مادر مهدی کنسل شد……خیلی ناراحت شدم اما چاره ایی نبود چون رفتار و حرفهای مادر مهدی به بابا برخورده بود و میگفت دیگه تمام شد و من دختر به اونا نمیدم……
همون شب مهدی بهم پیام داد:یسنا!!!بنظرت چیکار کنیم که مامانم راضی بشه؟؟؟
با دیدن پیامش یه حس امیدی اومد سراغم و لبخند زنان براش نوشتم :من نمیدونم!!من فوقش بتونم بابا و عمه های خودمو راضی کنم تا دوباره رضایت بدند شما تشریف بیارید……
مهدی نوشت:باشه!!!تو خانواده ی خودتو راضی کن ،من هم خانواده ی خودمو…..
نوشتم:سعی خودمو میکنم…..
مهدی چند تا استیکر قلب برام فرستاد……
از اینکه پیام داده بود و پیگیر بود متوجه شدم که خودش علاقمند به این وصلت هست و از من خوشش اومده…..
با این پیام یه کم روحیه گرفتم و رفت سراغ عمه ها تا اونارو راضی کنم،،،آخه میدونستم راضی کردن بابا کارسختیه و فقط از پس عمه بر میاد…….
با هر بدبختی بود خانواده ها راضی شدند و مهدی بهم پیام داد :یسنا!!!
زود جواب دادم :بله…..
گفت:راضی شدند فقط اینکه چون شغل بابام پاکبانه و شب کاره مجبوریم مراسم نامزدی رو جمعه ی بعد بندازیم آخه بابا همیشه شب ساعت ۷میره سرکار و فقط جمعه ها تعطیله….
گفتم:باشه!!پس مامانت زنگ بزنه و با خانواده ی من هماهنگ کنه…..
مهدی گفت:چشم……
در طول یک هفته مانده به مراسم نامزدی گاهی بهم پیام دادیم و خیلی عادی چت کردیم و من در این مدت متوجه شدم که مهدی نه خونه داره و ماشین ،،…تنها دارایی مهدی یه موتور بود و یه سری خرد و ریزه از وسایل خونه……..
این موارد برای من مهم نبود چون بابا به اندازه ایی داشت که یه جهیزیه ی خوب به من بده تا کم و کسری نداشته باشیم از طرفی خودم هم حقوق بگیر بودم ومیتونستیم خودمونو خیلی زود بالا بکشیم……
یه شب که باهم پیام بازی میکردیم،،گفتم:مهدی!!!!!!!
گفت:جانم!!!
گفتم:من قصد دارم برای مراسم نامزدی روز جمعه آرایشگاه برم ،،،،پیش پریا خانم!!!!
گفت:باشه !!برو…..نه نرو ،،صبر کن خودم میام میبرمت….
از این نوع حرف زدنش خوشحال شدم چون حس کردم پسر مسئولیت پذیریه…..
با خودم گفتم:وقتی داماد ،عروس رو میبره آرایشگاه خیلی کلاس داره و معلوم میشه هم خسیس نیست و هم به عروس اهمیت میده…..
اون روزها یه حس غرور توام با ذوق و نشاط بعداز چندین سال سختی به سراغ اومده بود و روی ابرها سیر میکردم و خیلی خوشحال بودم…..
بالاخره جمعه شد……روزی که همه ی دختر و پسرای مجرد ارزوشو دارند…..
مهدی ومادرش اومدند دنبال من تا ببرند آرایشگاه……شاد و شنگول حاضر شدم تا باهاشون برم که دیدم ماشین نیاوردند……میدونستم ماشین نداره اما میتونست از یکی بگیر بیاره…..اما اینکار رو نکردند……..
از طرفی تا آرایشگاه مسیر دور بود و پیاده نمیشد رفت…..دختر عمه ام ماشین داشت…..وقتی دید که پکر شدم گفت:بیایید من میرسونم…..
همگی باهم سوار شدیم و رفتیم …..اونجا هم تصور کردم حالا که مهدی و مامانش تا دم در آرایشگاه میاند حتما قصدشون اینکه دستمزد پریا خانم رو حساب کنند…..
ولی اونا تا منو گذاشتند رفتند ،…..
با خودم گفتم:حتما موقع برگشت حساب میکنند..،،..
برگشت هم همین شدچون ماشین نداشتند اصلا دنبالم نیومدند و من خودم با پریا حساب کردم و با دختر عمه ام برگشتم……….
خیلی خجالت کشیدم آخه تو شهر ما تمام این هزینه ها به پای داماد هست…..
بالاخره جشن نامزدی برگزار شد وخیلی هم خوش گذشت…….
بعداز نامزدی فقط میتونستم تلفنی با مهدی صحبت کنم چون بابا اجازه نمیداد و میگفت باید زودتر عقد کنید……
چند هفته ایی نامزد بودیم تا کارهای عقدمون انجام بشه وبریم برای عقد…..
ادامه ساعت ۹شب....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینم بگم که در طول دوران نامزدی هیچ مشکلی نداشتیم و اصلا باهم بحث و دعوایی نکردیم،،،انگار که خدا ما دو تا برای هم افریده بود……
قرار شد برای عقد بریم محضر و خطبه رو که عاقد خوند برگردیم خونه و جشن بگیریم……..
مهمونای محضر از طرف مهدی دوست مهدی و چند تا فامیلای مادرش و خانواده اش و از طرف ما خانواده ام وعمو ودایی و عمه هاو خاله ها بودند…..به پیشنهاد عمه ها یه مانتو و شال سفید تنم کردم و بعد یه چادر عروس هم سرم انداختند و نشستم سر سفره ی عقد….
قبل از رفتنش من به مهدی گفتم:خب بیا باهم بریم….(آخه مثلا من عروس بودم و مهدی داماد)……
مهدی گفت:شما برید من با دوستم میام خونتون……
مهدی دست دوستشو گرفت و باهاش رفت عجبا!!!واقعا اون لحظه خون خونمو میخورد…خیلی ناراحت شدم ولی چاره ایی نداشتم….
همه باهم برگشتیم خونه ….از اون طرف مهدی و دوستش هم رسید…..
لباسهامو عوض کردم و وسایلمو برداشتم تا بریم آرایشگاه…..باز هم ماشینی در کار نبود….. مهدی یه تاکسی گرفت و گفت:شما با تاکسی برید من هم با دوستم برم به آرایشگاه خودم برسم……
نمیدونم چرا سعی میکرد به من اهمیت نده……..مهدی رفت….منو خواهرم وخواهر مهدی و مادرش سوار شدیم و ماشین حرکت کرد…..تاکسی که گرفته بود آدرس رو بلد نبود و بین مسیر پیاده امون کرد……
واقعا دیگه عصبی شده بودم….
به مادر مهدی گفتم:میتونیم یه دربست بگیریم و بدون دردسر بریم…..
مادرمهدی گفت:والا من پول همراهم نیست…………
برای اینکه حرفی نباشه گفتم:پولش مهم نیست ،خودم حساب میکنم…..
مادر مهدی با این حرفم از خدا خواسته قبول کرد و یه دربست گرفتیم و حرکت کرد…..،..هنوز به آرایشگاه نرسیده بودیم که مهدی زنگ زد به گوشیم….
گوشی رو جواب دادم که گفت:کجایید یسنا!!؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:فلان جا….کم مونده برسیم آرایشگاه…………….
مهدی گفت:آهان!!ما رسیدیم….آخه خونه ی پدربزرگ دوستم مهرداد اینجاست زود پیدا کردیم………حالا شما بیایید دیگه من هم میرم آرایشگاه خودم….
مهدی خداحافظی کرد….ده دقیقه بعد ماهم رسیدیم…..مادر و خواهرش هم اومدند داخل و از پریا خانم خواستند اونارو هم آرایش کنه….
پیش خودم فکر کردم :مادر مهدی که پول کرایه ماشین رو نداشت حالا پول آرایشگاه داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه پریا منو درست کرد و لباس قرمز کردی رو پوشیدم و منتظر مهدی شدم……..وقتی اومد باز بدون ماشین بود،انگار عادت کرده بود که من هزینه کنم…..
برای حفظ آبرو گوشیمو دادم به خواهرم و گفتم:این گوشی رو ببره بده به مهدی تا یه اسنپ بگیره و بهش بگومن با این لباس و آرایش که نمیتونم بیام بیرون و منتظر تاکسی بشم……
خواهرم رفت گوشی رو داد و برگشت……حدود ۲۰دقیقه گذشت اما خبری نشد…….
حسابی عصبی و خسته شده بودم…..با خواهرم رفتیم بیرون تا ببینم اسنپ گرفته یا نه…..!!؟
از در آرایشگاه که خارج شدم انتظار داشتم مهدی با دیدنم ذوق کنه یا یه لبخندی بزنه یا حداقل یه عکس العملی نشون بده که من تغییر کردم،،،اما انگار نه انگار……
مهدی تا منو دید اومد سمت من و گوشیمو سمتم گرفت و بعداز اینکه گوشی رو ازش گرفتم سریع به طرف مهرداد دوستش برگشت و شروع به حرف و شوخی کرد……
اون لحظه هر آن امکان داشت اشکم سرازیر بشه……آخه چرا هیچ ذوقی نداشت در حالیکه مهرداد همینطوری به من خیره شده بود اما شوهرم نه حرفی و تحسینی کرد و نه حتی یه نیم نگاهی بهم انداخت تا دلم خوش باشه…….
گوشی رو داد به منو برگشت با مهرداد بگو بخند…..انگار نه انگار که من عروس هستم و چند ساعت بخاطر اون تو آرایشگاه بودم….
در نهایت خودم اسنپ گرفتم و منتظر شدم تا ماشین اومد……
قرار بود از آرایشگاه به محلی برای عکاسی بریم….سوار شدیم و نیم ساعته رسیدیم…..محل عکاسی یه تپه ی کوچیک داشت که باید از اون بالا میرفتیم….
برای من با اون لباس کردی و کفش و دسته گلی که دستم بود بالا رفتن از تپه سخت بود و انتظار داشتم مهدی کمکم کنه ولی مهدی بجای من دست مادرشو گرفت و برد بالا……
منم با ناراحتی به کمک خواهرم رفتم بالا……موقع عکس گرفتن وقتی عکاس ژست مورد نظر رو میگفت حس میکردم بزور دست تا شونه ها میگیره……..مثلا عاشقانه و از روی علاقه نبود……………
تو تمام عکسها اخمو بود البته مدل چشم و ابروش هم تو اخمش بی تاثیر نبود ولی حداقل میتونست لبخند بزنه…..
مادر مهدی به بهانه ی رسیدگی به شام و مهمونا زودتر از ما برگشت…..
خلاصه عکسهارو گرفتیم و خواستیم برگردیم خونه برای جشن که یهو متوجه شدم مهدی به گوشیش نگاه میکنه،،،،
ناخواسته نگاهم به صفحه ی گوشی مهدی افتاد…..
خدای من چی میدیدم….!!!!عکس یه خانم روی صفحه اش بود و مهدی هم با دقت بهش خیره شده بود…..
یه لحظه عصبی شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم تا بلکه پیش بقیه آبرو ریزی نشه…..زود گوشی رو از دستش گرفتم و با عصبانیت گفتم:این خانم کیه؟؟؟؟عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهدی با من من گفت:همکارمه….!!!
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوازدهم
گفتم:اگه همکارته ،عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
بقدری ناراحت بودم که نه مادرمهدی تونست ارومم کنه نه خانواده ام…..اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم چون با این کار مهدی انگار قلبم شکست و مردم……
فقط گریه میکردم …..گریه هام اینقدر سوزناک بود که الهه نامادریم برای اولین بار دلش برای من سوخت و پا به پای من گریه کرد……
تقریبا مراسم بهم خورد اما به هر حال ما عقد کرده و زن و شوهر بودیم……مهدی پیام داد و ازم خواست عکسمو بفرستم اما من روم نمیشد ونفرستادم……
وقتی شب شد و خونمون خلوت شد ،مهدی با مادرش اومدند ……
من تو اتاق نشسته بودم که مهدی اومد پیشم،،،با دیدن مهدی دوباره اشکم جاری شد…..
مهدی گفت:گریه نکن،،،گوشی رو بده عکسهارو ببینم…..
عکسهارو بهش نشون دادم و گفتم:ببین!!من از اون دختره چی کم دارم ؟؟؟تو که میدونستی دلت جای دیگه ایی گیره چرا روز عقدم این بلارو سرم اوردی؟؟؟چرا منو بدبخت کردی؟؟؟؟مگه روز اول خواستگاری بهت نگفتم من خیلی سختی کشیدم واز تو فقط آرامش میخواهم؟؟؟؟گفتم که نون شب نباشه اما آرامش باشه یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش پایین بود و هر چی من میگفتم ساکت بود و هیچی نمیگفت….
بابام به مامانش گفت:هر چی تا این لحظه خرج کردید حساب کنید همشو میدم فقط همین فردا جدا بشند….تمام…..
مادر مهدی قسم خورد وگفت:بخدا اصلا اون دختره رو نمیشناسه …… از اون دختراست که لایو میزاره و قلیون میکشه و آواز و شعر میخونه است(بلاگر)…..دختره برای تهرانه و مهدی رو نمیشناسه…..
خلاصه اینقدر گفت و گفت تا به قول معرف ماست مالی شد و همه اروم شدند و اون بحث و دعوا تموم شد……
فردای روز عقد هم بابای مهدی اومد وکلی توضیح داد که اونجوری نیست و اینجوریه…….کلی حرف زد تا اون قضیه تموم شد…..
ما عقد کرده بودیم و مهدی میتونست خونمون رفت و امد کنه و با این رفت و امدها و زنگ زدنها نسبت به قبل بهم بیشتر محبت میکرد و من هم که دنبال محبت بودم کم کم بهش وابسته شدم…………
اطرافیانم بهم تذکر میدادند که نباید این همه خودتو درگیرش کنی چون مهدی از نظر به دوش گرفتن یه زندگی خیلی ضعف داره اما من هر روز بیشتر بهش نزدیکتر میشدم و به زنگ زدنها و بودنش عادت کردم جوری که اگه نیم ساعت ازش خبری نباشه ناخودآگاه گریه ام شروع میشه…….
بنظر میاد مهدی هم به اندازه ی من دوستم داره چون هر بار که بیرون میریم هر چی که دلم بخواهدزود برام میخره و تا به حال نه نگفته…………..
مثلا یه بار مهدی میخواست برام لباس بخره گفتم:مهدی!!من لباس زیاد دارم بجاش یکی از وسیله ی خونه رو بخریم…..
مهدی ذوق زده و خوشحال شد و من متوجه شدم که از خوشحالی من خوشحاله و از اینکه قراره تشکیل زندگی بدیم ذوق داره……
راستش از وقتی عقد کردیم تا به امروز مهدی ۴بار قهر هم کرده…..بار اول که قهر کرد تا دو روز هم زنگ نزد……روز سوم زنگ زد من جواب ندادم و اومد خونمون و آشتی کردیم …
اما دفعه های بعد ۳-۴روز قهرش طول کشید و چون طاقت نیاوردم بهش زنگ زدم این بار اون جواب نداد…..اینقدر زنگ زدم تا روز پنجم بالاخره جواب داد……این قهر کردناش هم نگرانم میکنه……..
زیاد باهم تنها نیستیم و هر بار هم که برای خرید و یا وام ازدواج و غیره بیرون میریم یا داداشم یا خواهرم و یا عمه رو بابا همراه ما میفرسته و سر این موضوع مهدی ناراحته…..٬
یه روز هم مادر مهدی گفت:مهدی میگه وقتی بابات به من اعتماد نداره و اجازه نمیده ما که محرم هم هستیم تنها باشیم من چطوری بهت اعتماد کنم…؟؟؟؟اصلا چرا با ازدواجت موافقت کردند….؟؟؟؟
بنظرم حرف مادرش حقه اما بابا به هیچ وجه حاضر نیست قبول کنه…..
این قضیه گذشت و مادرمهدی یه روز اومد خونمون و در مورد اون وسایلی که مهدی برام خریده بود حرف انداخت و اینقدر تیکه بارمون کرد که الهه عصبانی شد……….:::
بعد رفت و وسایل رو اورد و گفت:بگیر و ببر خونتون….تو باید خداتو شکر کنی که یسنا بجای اینکه از پسرت بخواهد ببره رستوران و تفریح و غیره ،بجاش این وسایل رو خریده برای خونه اش…..ما که موقع خرید نبودیم تا زورش کنیم بلکه یسنا اهل ولخرجی نیست و بفکر پول و زندگی مهدیه……
به این طریق وسایلی که بعنوان کادو مهدی برام گرفته بود رفت…من که قصدم این بود که وسایل روهمراه جهیزیه ببرم خونه ی خودش اما مادرش ناراحت بود و الهه هم طاقت نیاورد و بهش داد………
از طرفی وام ازدواجی که سهم ما بود رو با بابا به توافق رسیدیم که واریز کنیم به حساب مهدی تا خونه اجاره کنه…..
یه مدت که گذشت مهدی به من گفت:من میخواهم با اون پول خونه بخرم باید صبر کنیم تا پول دستم بیاد……
قبول کردم و چند وقت هم گذشت…..
دوباره مهدی گفت: چون پولم کمه مجبورم فلان منطقه(اسم یه روستا بود)خونه اجاره کنم…………….
گفتم:اونجا که هم خیلی دوره و هم منطقه اش داغونه…..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دعـا قشنگ ترین 💫
بـده بستون دنیـاست
تو نگرانی هات رو💫
میدی و خــدا
بـه جـاش آرامش میـده💫
خـــدایا🙏
به همه دوستانم آرامش عطا فرما💫
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سیزدهم
مهدی گفت:چاره ایی ندارم چون در این حد توان اجاره ی خونه رو دارم…..
ناراحت شدم و شب که بابا اومد خونه ،حرفهای مهدی رو به بابا گفتم……
بابا برای اینکه من اون منطقه نرم گفت:به مهدی بگونصف پول خرید یه خونه رو من میدم ،همین اطراف یه خونه بخره و سندشو سه دانگ سه دانگ کنیم یعنی سه دانگ به اسم من و سه دانگ به اسم مهدی……بعد ازدواج کنید برید تو خونه ی خودتون…..
پیشنهاد بابا خوب بود و خوشحال شدم و زود زنگ زدم به مهدی و حرفهای بابارو بهش انتقال دادم……..
مهدی گفت:نه ….من اینجوری قبول نمیکنم….خب تمام شش دانگ رو بزنه به نام من ،،،بعدا کم کم پول باباتو میدم……
با این حرفش تعجب کردم…..حتی نگفت که سه دانگ به اسم تو بکنه بلکه گفت شش دانگ بنام خودم….
من چون روانشناسی خوندم فکر میکنم مهدی هم مثل من یجورایی از بچگی تحقیر شده و بیش از حد زیر سلطه ی مادرشه……
یه خانمی که از اشناهامون هست در مورد بچگیهای مهدی تعریف میکرد و میگفت:پسرم با مهدی همکلاس بود که یه روز درس نخونده بود و معلم مادرشو خواسته بود…..،مادرش وقتی میاد مدرسه ،، پیش تمام بچه ها مهدی روکتک میزنه و تحقیرش میکنه……
الان هم انگار از مادرش خیلی حساب میبره مثلا سر وسایلی که خریده بود بعدا به من گفت:یسنا !!به مادرم نگو که کل پولشو من دادم ،،،آخه من گفتم نصفشو یسنا داده و نصفشو من……
دلم برای مهدی سوخت و قبول کردم…..
مورد بعدی هم این بود که دو هفته از عقدمون گذشت و هنوز عکسها رو از عکاس تحویل نگرفته بود……
عکاس که شوهر خاله ام بود چند بار به خاله گفته بود:این دختر خواهرت کی میاد عکسهارو ببره؟؟؟؟؟؟؟
خاله هم مجبور شد و به من زنگ زد و گفت:یسنا!!عکسهاتون خیلی وقته آماده است،نمیخواهید برید بگیرید؟؟؟اونجا بمونه ممکنه گم و گور بشه هاااا…….
گفتم:خاله!میدونی که بابا منو نمیزاره …. باید مهدی وقت کنه بره…….آخه همش سرکاره……………
نمیدونستم که مهدی پول نداره و بخاطر همین نمیرفت دنبالش و هی عقب میانداخت…… حرفهای خاله رو به مهدی انتقال دادم…..
مهدی هر بار میگفت:باشه یسنا !!!دو روز دیگه حتما میرم و میگیرم……
اما باز خبری نمیشد…..
کل پول عکسها ۲میلیون و ۴۰۰شده بود نمیدونم چرا نمیرفت بگیره…….
بعدا شنیدم که مامان مهدی بهش گفته:این همه عکس رو میخواهی چیکار؟؟؟کلی پولش میشه……….
حتی مامانش بخاطر عکسها تا دو هفته با مهدی تقریبا قهر بود و براش ناهار نداده بودتا ببره سرکارش…….
بعداز اینکه مامانش باهاش آشتی کرد یه روز که ناهارشو میداد با کنایه بهش گفت:این یسنا مثلا نامزدته!؟ پس چرا دو هفته که تو بدون ناهار بودی برات غذا درست نمیکرد بیاره؟؟؟تمام زحمتت باید برای من باشه؟؟؟
در حالیکه من اصلا از این قضیه خبر نداشتم و بعد از یکماه مهدی بهم گفت…. .
بعداز یکماه که حسابی خجالتزده ی خاله شده بودم به مهدی گفتم:مهدی!!چرا نمیری عکسهارو بگیری؟؟آبرومون پیش خاله رفت…………..
مهدی گفت:ببین یسنا!!!توروخدا ناراحت نشو!!این ماه که حقوقمو گرفتم ،حتما میرم میگیرم فقط اصلا به مامان نگو ،،باشه!!!
گفتم:چرا؟؟؟چی رو نگم؟؟؟
گفت:آخه من به مامان گفتم که بابت عکسها پول ندادیم و شوهر خاله ات از ما پول نگرفته………………
یه لحظه از حرف مهدی سرم سوت کشید و با خودم گفتم: آخه شوهرخاله ام منو از کجا میشناسه که بابت کارش پول نخواهد؟؟؟؟
اما به مهدی قول دادم که مامانش متوجه ی این قضیه نشه…….
وقتی یاد روزای اول نامزدی وحرفهایی که مهدی میزد،،میفتم خیلی ناراحت میشم ،…مثلا اون اوایل گفته بود نه اهل دود و دمه و نه اهل مشروب …اما الان متوجه شدم که هم سیگار میکشه و هم قلیون و هم مشروب میخوره……
علاوه بر این موارد خیلی رفیق بازه ….نمونه اش روز عقدمون که چسبیده بود به مهرداد یا یه شب که خونه ی ما پیش من بود تا رفیقش زنگ زد بدون معطلی بلند شد و رفت و من تا ساعت ۲نیمه شب منتظرش بودم تا برگرده……
اونطوری که من فهمیدم مامانش خیلی به مهدی گیر میده و مهدی برای اینکه از حرفهای مامانش دور باشه تا نصف شب تو کوچه یا تنها یا با دوستاش میمونه……..نمیدونم بخاطر رفیقاشه یا بخاطر حرفهای مامانش…..؟؟
در ضمن من فکر میکنم مهدی چشم پاکه چون یه بار که اومده بود خونمون و وقتی بهش گفتم بیا داخل اتاقی که خواهرم اونجا خواب بود نیومد و گفت:نه من نمیام تو بیا بیرون …..
آخه من همیشه آرزو میکردم یه شوهر چشم پاک داشته باشم تا بتونم خواهر و برادرمو بیارم پیش خودم و الان فکر میکنم مهدی خیلی چشم پاک و با حیاست…..چند بار هم بیرون امتحانش کردم………….
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_آخر
راستی مهدی خیلی دست و دلبازه …..آخه شنیدم میگند :مردی که ۱۰۰ میلیون داره و از اون یه میلیون برات خرج میکنه با مردی که فقط یه میلیون داره و همشو برات خرج میکنه خیلی فرق داره و مهدی اینطوریه ،،یعنی هر چی داره رو برام خرج میکنه……….
نمیدونم چیکار کنم چون دختر عموم که در جریان تمام کارهای مهدی هست یه بار بهم گفت:یسنا!!!باور کن مهدی فقط فقط برای پول بابات اومده سراغ تو….ببین کی بهت گفتم……!؟
همه به من میگند: راهت اشتباهه و بهتره از مهدی جدا بشی……صلاح اینکه باهاش زیر یه سقف نری…….بدردت نمیخوره…..
بین دو راهی موندم و نمیدونم چیکار کنم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته که روانشناسی خوندم و میدونم کارم اشتباهه اما پراز عقده و کمبود هستم و دلم بر عقلم غلبه کرده…..
بابام دیشب گفت:مهدی خیلی پسر ساده و فقیریه….….بقدری اذیت کرده که دلم میخواهد کل خرجی رو که تا به امروز برات کرده رو حساب کنه بهش بدم و فقط طلاقتو بده و بره….خلاص……..والا روی این پسر نمیشه حساب کرد……..
میدونم که مهدی دست و بالش خالیه ،،وگرنه شاهد بودم که ته ته پولشو فقط برای من خرج میکنه….
این اواخر مهدی گفت:یسنا!!بیا بریم سرخونه و زندگی خونمون تا از تمام این حرف وحدیثها خلاص بشیم….میریم خونمون و در رو میبندیم و به کسی هم ربطی نداره چطوری زندگی میکنیم…..تازه!!! مامان حاضره طلاهاشو بفروشه تا ما یه خونه بخریم اما بشرطی که سه دانگ بنام مامان باشه……………..
گفتم:نه ….اگه قراره شریک بشیم با بابام میشیم چرا با مادرت؟؟؟
در حال حاضر نمیدونم چیکار کنم؟؟؟نمیدونم چه تصمیمی بگیرم….هم دوستش دارم و هم بابت این کاراش اذیت میشم…….
خلاصه بدجوری سردرگمم و از سردرگمی وغم وغصه دارم دق میکنم….
برای روز چهارشنبه وقت مشاوره دارم ،،،..دلم میخواهد بهترین تصمیم رو بگیرم تا تو زندگی بعداز ۲۴سال به ارامش برسم….
ختم کلام اینکه واقعا مهدی رو دوست دارم و با کارایی که برام کرده ثابت کرده که اونم منو دوست داره….بخاطر علاقه و وابستگی که بهش دارم نمیتونم تصمیم بگیرم…..
از شما دوستان هم دعای خیر میخوام……چون بهم ثابت شده که دعای شما عزیزان زود مستجاب میشه……
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_اول
ته تغاری خانواده بودم ،و سه برادر از خودم بزرگتر داشتم ، از زمانی که به یاد دارم دختر حق مدرسه رفتن نداشت...
حتی مادرم هم سواد درست و حسابی نداشت ...
مردای محلمون بر این باور بودن که اگه زن سواد داشته باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد !
بله مشکل ما این بود که حرف زنان هیچ وقت ارزشی نداشت ...
اما من فرق داشتم ،تک دختر حاج رضا بودم ....
تنها مردی که تو ده ما رفته بود مکه و کربلا واسه همین بهش میگفتن حاجی ...
پدرم مثل مردهای دیگه نبود و اجازه درس خوندن به من داد ..
میگفت به این جماعت اعتباری نیست دو روز دیگه من رفتم تو یکی حداقل بتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون ....
البته که با مخالفت شدید عمو و دایی بقیه مردای فامیل مواجه شدیم...
اما همیشه پشتم وایساد و نزاشت کمبودی حس کنم ...
من تا کلاس پنجم مدرسه رفتم و همه چی بلد بودم از خوندن اشعار حافظ و سعدی بگیر تا جبر و هندسه و مفاتیح و دعا ...
کلاس پنجم بودم اما معلمم میگفت هوشت از بقیه هم سن و سالار بیشتره و تو وقت آزاد مدرسه درسای سال های بالا تر رو بهم یاد میداد...
گذشت تا اینکه آبان ماه ۱۳۴۵ بابام نیمه شب سکته کرد و از دنیا رفت ...
اونموقع حس کردم دارن یک تیکه از وجودم رو ازم میگیرن ..
تا یک هفته اصلا نمیتونستم حرف بزنم حتی مدرسه هم نرفتم ...
همه از وابستگی من نسبت به بابام خبر داشتن !
فوت بابام ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد
اما به یاد حرفش افتادم و خودم رو جمع جور کردم....
دوباره به مدرسه رفتن رو از سر گرفتن و این روند حس بهتری بهممیداد ..
همیشه از دور نگاه حسرت بار دخترای دیگه رو روی خودممیدیدیم دلم ميخواست کمک کنم اونا هم مثل من به تحصیل کنن اما دستم از همه جا کوتاه بود و کاری ازم برنمیاومد ...
به همین واسطه دوستای خیلی کمی داشتم یا حتی میشه گفت اصلا نداشتم ..
تنها دوست من بعد از پدرم مادربزرگم عزیز جون بود ...
اگر اورا هم نداشتم قطعا تو این دنیا دق میکردم !
یکماهی از فوت کردن پدرم گذشت تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه به خونه برمیگشتم یک پسر قد بلند هیکلی با صورتی برنزه دنبالم اومد ..
همینجور از کوچه پس کوچه ها میرفتم که اسمم رو صدا زد ..
اول فکر کردم اشتباه شنیدم
اما وقتی برای بار دوم صدام کرد به عقب برگشتم ....
و پسر رو در دو سه قدمی خودم دیدم
ترسيدم و قدمی به عقب برداشتم
خوبیت نداشت یک دختر و پسر تو کوچه با هم دیده بشن ...
بعدن هزارتا حرف پشتش در میاوردن که دختره خرابه !ترسیده دوباره قدمی به عقب برگشتم و دقیق صورتش رو نگاه کردم...
قبلا هم چند باری نزدیک مدرسمون دیده بودمش اما فکر نمیکردم دنبال من باشه ..
با صدای لرزان و پر از التماس گفتم
_آقا با من چیکار داری تروخدا برو عقب الان یکی میاد میبینه حالا فکر میکنه چخبره ؟
تک خنده ای کرد که چال روی گونش مشخص شد بعد قدمی به سمتم برداشت و گفت
_نترس من کاریت ندارم
چند مدتی هست دارم از دور میپامت....
با شنیدن صدای شهاب برادر بزرگم یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد !
به سمتش برگشتم که با صورت برزخی مواجه شدم ...
لرز نامحسوسی بدنم رو فرا گرفت
الان به گناه نکرده متهم میشم
حالا خر بیار و باقالی بار کن .....
با اخم و تخم به سمتمون پا تند کرد و گفت
_اینجا چخبره ؟
به تته پته افتادم اول نگاهی به پسر انداختم و بعد گفتم :
_هیچی این آقا داشت آدرس بازار رو ازم میپرسید ..
منم گفتم بلد نیستم ..
ابرویی بالا انداخت و گفت
_پس چرا رنگت پریده ؟
اول نگاه ملتمس واری به پسر انداختم و بعد سرم رو پایین انداختم ....
پسر که انگار موقعیت رو بد دیده بود گفت
_آقا ابجیتون درست میگه ما اینجا تازه اثاث کشی کردیم زیاد اطراف رو بلد نیستم
گفتم از ایشون بپرسم...
شهاب باشه ای گفت و دست من رو کشید و از اونجا دور شدیم..
هنوز قلبم مثل گنجشک خودش رو به در و دیوار میکوبید..
وقتی به خونه رسیدیم در خونه رو باز کرد و به داخل هولم داد...
سر به زیر داخل رفتم و سریع وارد اتاقم شدم
تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم
موقع شام علی داداش وسطیم برای شام صدام کرد ....
نفس عمیقی کشیدم و به سالن رفتم
همراه به مامان سفره ی کوچیکمون رو وسط سالن پهن کردم....
بوی املتی که مامان درست کرده بود آدم رو مست میکرد قطعا اگر روز دیگه بود نون برمیداشتم و از کنارش ناخونک میزدم
اما الان شرایط فرق میکرد و فقط در سکوت کمک مامان سفره رو چیدم ....
در سکوت دور سفره نشستیم و مشغول خوردن شدیم ....
۵ دقیقه ای گذشت که شهاب خطاب به جمع گفت...
_از فردا آوین حق نداره بره مدرسه !
از ترس و دلهره ابروهام بالا پرید و بهش نگاه کردم ....
زبونم نمیچرخید تا از خودم دفاع کنم
فقط مثل مجسمه نگاهش کردم
مامان سکوت رو شکست و گفت...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_دوم
_چیشده پسرم این یهو از کجا در اومد؟
شهاب لقمه ای برای خودش گرفت و گفت
_در اومد دیگه مادر من کار به کجاش نداشته باش ، درست نیست دختر تک و تنها بره بیرون...
بفهمم پاشو از خونه بیرون گذاشته یه بلایی سرش میارم ..
با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم...
مامان چیزی نگفت و فقط نگاه معناداری به من انداخت ...
تا آخر شام لقمه ای از گلوم پایین نرفت
بعد از شام سفره رو جمع کردم..
سر درگم وسط حال ایستادم ...
حال علی و محسن دو برادر دیگرم هم با سوء ظن نگاهم میکردن ....
نفسم رو بیرون فرستادم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم
شهاب کنار حوض نشسته بود سیگار میکشید
با ترس و استرس کنارش رفتم ....
نیم نگاهی بهم انداخت و دود سیگارش رو بیرون فرستاد
زبونم رو تر کردم و گفتم
_شهاب ...
بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
اون آقا فقط از من سوال پرسید ...
هنوز سکوت کرده بود....
شهاب تو که میدونی من چقدر درس خوندن رو دوست تورو به روح بابا اینکارو نکن ....
خیلی ناگهانی بلند شد که قدمی به عقب برداشتم انگشت تهدیدش رو تو صورتم گرفت و گفت ...
_من اینکارو میکنم تا روح بابا در عذاب نباشه
همون اولم گفتم تو هرز میپری ولی گوشش کر شده بود
الامم بفهم پاتو کج گذاشتی و با کسی جیک تو جیک شدی به خداوندی خدا زندت نمیزارم آوین!
وقتی سکوتم رو دید بلند گفت
_شنیدی چی گفتم ؟!
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم
خوبه ای گفت وارد خونه شد بعد از رفتنش از ترس به سکسکه افتادم ....
آشنایی که متوجه نشدم کی جاری شده بود رو از روی صورتم پاک کردم و گوشه ی حوض نشستم ....
سرم رو بین دوتا دستم گرفتم و از ته دل هق زدم ...
چرا باید به کاری که نکردم متهم بشم ؟
تو دلم لعنتی به اون پسر فرستادم که باعث شده بود اینجوری بشه ...
یکهفته از اون قضیه گذشت ...
کم و بیش همش تو اتاق خودمو حبس کرده یادم و بجز برای غذا خوردن و رفتن به سرویس بهداشتی از اتاق بیردن نمیرفتم ..
همینجوری بی هدف نشسته بودم که مامان وارد اتاق شد و گفت :
_آوین ..؟
نگاهی بهش انداختم که کنارم نشست و پرسید ؛
_دخترم شهاب که چیزی نمیگه تو بگو چی شده ؟
چی دیده ازت که یهو حرصی شده ؟
نفسم رو بیردن فرستادم و گفتم :
_بخدا هیچی مامان به گناه نکرده فقط متهمم کرده ..
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید :
_وا الکی که نمیشه
حتما یچیزی ازت دیده الکی که شهاب کاری نمیکنه ..
بغض کرده در حالی که نم اشک زیر چشمم نشسته بود بهش نگاه کردم و گفتم :
_مامان یعنی تو داری میگی من یکاری کردم
الان حرف شهابو قبول داری ؟
جا خورده گفت :
_منکه همچین حرفی نزدم دختر فقط میگم شهاب بیخودی...
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_مامان من منظورت رو خوب فهمیدم
سپس از کنارش بلند شدم و به حیاط رفتم...
آبشار موهام رو باز کردم و اجازه دادم دورم بریزه ..
روی صندلی گوشه ی حیاط نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم ..
به این فکر میکردم که چطور میتونم خودمو به شهاب ثابت کنم ..
شاید اگه به علی میگفتم باهاش حرف بزنه بهتر بود ..
علی بعد از بابا تو خانواده منو بهتر درک میکرد
اما وقتی یاد نگاه های مظنون دار اونروزش افتادم کامل مصرف شدم...
۱۵ دقیقه گذشت که در خونه باز شد و شهاب در حالی نه چند تا نون سنگک دستش بود وارد خونه شد ...
با دیدنم عصبی نون رو همراه به کیسش رو طاقچه گذاشت و به سمتم قدم برداشت ...
موهام رو توی مشتش گرفت جوری که سوزش کف سرم رو قشنگ حس کردم
تو صورتم خم شد و با داد گفت :
_خودت جونت میخاره ...
خجالت نمیکشی با سر لخت اومدی تو حیاط نشستی ؟
پسر بی غیرت عباس الان از خونه بغلی قشنگ دیدت...
یذره حیا تو وجودت نیست؟
بغضم رو قورت دادم و سعی کردم موهام رو از دستش آزاد کنم ،که جملات بعدیش رو بیرحمانه بهم گفت :
_تو خودت هرز میپری
اون رو اونروز که با اون پسره ی بی پدر مادر تو خیابون بودی،این از الان که مثل دخترای بد تو حیاط نشستی موهاتو افشون کردی
همونجور که موهام رو میکشید به سمت زیر زمین رفت و در رو باز کرد ،منو داخل زیر زمین هل داد و سریع در رو بست ...
میدونی همیشه ترس از محیط بسته دارم اما بازم اینکار رو کرد...
سریع به سمت در رفتم و با مشت به در کوبیدم و گفتم :
_شهاب توروخدا در دو باز کن
شهاب بزار بیام بیرون نفسم بالا نمیاد بخدا....
وقتی در رو قفل کرد بلند گفت ؛
_اتفاقا فرستادمت تا نفست رو بگیرم،این بشه درس عبرت واست تا دفعه ی دیگه پا رو غیرت من نزاری....
قدمهاش رو شنیدم که دور شد حتی مامان بهش گفت _شهاب اون بچه اون تو یه طوریش میشه بیارش بیرون بچگی کرده نکن تو رو به روح رضا .... نفهمیدم شهاب چی بهش گفت فقط دستم رو به گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه هرچی دست و پا میزدم بدتر بود انگار یک سنگ وسط گلوم گیر کرده بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سوم
نمیزاشت هوا رو به ریه هام هدایت کنم روی زمین افتادم و دست پا میزدم که در زیر زمین باز شد دیدم تار شده و فقط در حال تقلا کردن بودن آخرین چیزی که شنیدم صدای مادرم بود که گفت یا امام حسین بچم از دست رفت و شهاب رو صدا زد پس از اون به عالم بیهوشی و بیخبری فرو رفتم ...
با احساس سوزش دستم آروم چشام رو باز کردم اولش دیدم کمی تار بود چندباری پلک زدم تا چشم به نور عادت کنه تو اتاق خودم بودم مامان هم گوشه ی اتاق نشسته بود و با میل و کاموا داشت چیزی میبافت سرم رو چرخوندم که توجهش بهم جلب شد به با خوشحالی میلش رو کنار گذاشت و به سمتم اومد و کنارم نشست و گفت _الهی شکر به هوش اومدی مادر سه روزه جون به لبم کردی همش داشتی هزیون میگفتی بمیرم برات که اینجوری شدی خدا شهاب رو لعنت نکنه که تو رو به این روز انداخته پسره ی کله خراب ۲۲ سالشه اما مثل پسرای ۱۵ ساله ولش باد داره مامان میگفت و من فقط بی هیچ هدفی نگاهش میکردم اصلا زبونم نمیچرخید که بخوام چیزی بگم ... و گفت _دخترکم نمیخوای چیزی بگی ؟ سری به معنای نه تکون دادم و خواستم بلند بشم که نزاشت و گفت _بخواب عزیز دلم بزار سرمت تموم بشه بعد بلند شو منم برات سوپ بار گذاشته بودم برم بکشم برات بیارم یکم جون بگیری، چیزی نگفتم که نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بی توجه به سرم تو دستم به سختی از روی تشک بلند شدم طبق گفته ی مامان سه روز گذشت بود اما هنوز کف سرم بخاطر کار شهاب میسوخت نگاهی به سرم انداختم کممونده بود تا تموم بشه از دستم بیرون کشیدم که خون روی دستم جاری شد سریع چندتا دستمال از جا دستمالی برداشتم روی دستم گذاشتم بلند شدم و از اتاق خارج شدم مامان همونموقع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _دردت به جونم تو که بلند شدی برو بخواب ...
باید استراحت کنی بی توجه به دلسوزی اش روسری گل دار مامان رو از جا لباسی برداشتم و روی سرم انداختم و وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم نگاه غمگینی به مامان که از پشت پنجره نگاهم میکرد انداختم حتما باید یه بلایی سرم می اومد تا دلسوزی برام کنه با اینکه تک دخترش بودم اما هیچ وقت منو به اندازه پسراش دوست نداشت...
کنار حوض نشسته بودم که زنگ خونه به صدا در اومد،شهاب و بقیه نبودن چون هر سه تاشون کلید داشتن ...
نگاهی به مامان انداختم که بهم اشاره کرد بشینم خودش بره در خونه رو باز کنه
به محض باز کردن در صدای صغرا خانم همسایه دو تا کوچه بالاترمون به گوش رسید ..
صغرا خانم واسه پسر کوچیکش دو سهبار پا پیش گذاشته بود منو بگیرن،اما یکبار شهاب نزاشت و بار دیگه خودم راضی نشدم ...
شاید این تنها باری بود که من و شهاب تو یک موضوع با هم تفاهم نظر داشتیم !
من دلم ميخواست درسم رو ادامه بدم و دکتر بشم ...
اما انگار شرایط هیچ وقت با من هم نظر نبود!
صغرا به دیدن من از تعجب ابروهاش بالا پرید ،
حقم داشت!
دختری که همیشه سرزنده و با طراوت بود الان با سر و صورت زخمی جلوش ایستاده
با این وجود گلویی صاف کرد و به سمتم قدم برداشت و گفت :
_آوین دخترم خوبی ؟
اتفاقا دیشب خوابتو گفتم یه سر بزنم
ایشالا که خیر باشه !
از حرفش بوی خوبی به گوش نمیرسید!
مامان چشم ابرویی بهم اومد که لبخند زورکی زدم ...
با هم وارد خونه شدن به محض رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و دوباره کنار حوض نشستم ...
نیم ساعتی گذشت که صغرا خانم گفت
_آوین جان چرا تو سرما نشستی بیا تو عزیز دلم..
به ناچار بلند شدم و وارد خونه شدم
با فاصله کنارشون نشستم و با گوشه ای از روسریم مشغول بازی شدم ...
صغرا لبش رو تر کرد و گفت :
_واقعیتش زهرا خانم این نوید ما پدرمون رو در آورده ،مرغش یپا داره میگه آوین جان رو دوست داره ،اگه اجازه بدید مل یه جلسه دیگه مزاحمتون بشیم نهایتش اگه جوونا به تفاهم نرسیدن ...
به اینجا که رسید مکثی کرد و ادامه داد
_حالا ... حالا اونموقع یکاری میکنیم ....
مامان نگاهی به من انداخت و گفت :
_والا از شما چه پنهون برادرش راضی نمیشه تک خواهرش رو الکی شوهر بده..
با گفتن این حرفش پوزخند تلخی تو دلم زدم
آره نمیزاره شوهر کنم ،اما خودش به اندازه کافی دلم رو خون میکنه !
صغرا لبخندی زد و گفت :
_حالا شما اجازه بدید ما بیایم انشالا گل پسرتون هم راضی میشه ...
نوید ما رو هم که میشناسید ...
از کارو بارشم خبر دارید ... پسر سر به زیریه ....
آوین هم مثل دختر خودمه مطمئن باشید کم نمیزارم!
مامان سری تکون داد و ناچار گفت
_حالا من با برادرش حرف میزنم
بهتون خبر میدم ....
انشالا که خیره !
کمی دیگه صغرا موند و حرف زد و رفت ،با رفتنش روسری مامان رو از سرم کندم و روی پشتی گذاشتم و گفتم :
_من نمیخوام شوهر کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهارم
کاری هم به حرف شهاب و صغرا خانم و علاقه نوید ندارم ،میخوام درسمو بخونم ...
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_من همسن تو بودم شهاب و زائیدم
الانم که میبینی شهاب نمیزاره بزی مدرسه منم حریفش نمیشم...
مظلوم گفتم :
_مامان تروخدا تو باهاش حرف بزن ...
تو که یه دختر بیشتر نداری ....
من دوست دارم درس بخونم ... اصلا مگه بابا نمیگفت تو از پسرام عاقل تری ...
مامان هیچی نگفت و من ناامید به اتاق رفتم
حتی شب هم شهاب اومد از اتاق بیرون نرفتم ...
وقتی مامان براش حرف های صغرا خانم و بازگو کرد با داد گفت :
_غلط کرده مرتیکه ...
اون تُنبونِشو نمیتونه بکشه بالا زن گرفتنش پیش کش ...
برو به همون صغرا بگو از رفاقت پسر بی چشم و روش با دختر اکبر نونوا خبر دارم
بگو پا نزاره رو دمم که رسواش میکنم ...
مامان دیگه جرئت نکرد لام تا کام حرفی بزنه و هیچی نگفت ...
تو دلم نفس آسوده ای کشیدم حداقل گه فعلا مدرسه نمیرم قرارمنیست زورکی شوهر کنم !
شب خوابیدم و صبح با داد و بیداد و جرو بحث مامان با شهاب از خواب پریدم ...
_خودش غلط کرده میخواد بره مدرسه
بفهمم .. بشنوم ... ببینم پاشو از این خراب شده گذاشته بیرون به ولای علی همین وسط چالش میکنم ....
با شنیدن این حرفا متوجه شدم مامان میخواسته شهاب رو راضی کنه من برم مدرسه،نا خواسته بغضی ته گلوم نشست ...
پشت در اتاق نشستم و به بقیه حرفاشون گوش دادم گه مامان گفت :
_ببین شهاب هنوز من نمردم که میخوای واسه این خونه تعیین تکلیف کنی ،
استخونای اون مرحوم با این زور گفتنای تو تو گور لرزید ...
شهاب عصبی دستش رو به دیوار کوبید و خواست چیزی بگه که مامان گفت :
_برو این قلدری کردناتو واسه یکی هم قدت خودت کن ،هنو زن نگرفتی نشستی سر این دختر بدبخت...
بلند شو برو بیرون ،انگار شهر هرته واسه من تعیین تکلیف میکنی ...
علی هم طرفدار من دراومد و گفت :
_خودم میبرم و میارمش ،حواسم بهش هست ...
مامان راست میگه ما خیلی مدرسه نرفتیم حداقل این دختر بره به یجایی برسه ..
با طرفداری علی از من شهاب کلا ساکت شد و چیزی نگفت ..
اونروز از خوشحالی اشک شوق ریختم
یکهفته به همین منوال گذشت علی منو میبرد مدرسه خودشم میومد دنبالم
همه چیز خوب بود تا اینکه اون روز نحس از راه رسید ...
صبح زود اول کره و عسل با نون محلی که مامان درست کرده بود خوردم و همراه با علی به مدرسه رفتیم ...
اون روز به طرز عجیبی دلشوره داشتم
وقتی به کلاس رسیدیم علی رو به من گفت
_امروز سر زمین کار زیاده فکر نکنم برسم بیام دنبالت ...
اگه با همسن و سالات میای که چه بهتر ولی اگه خواستی تنها بیای از خیابون اصلی قشنگ سرتو بنداز زیر بیای ...
سری تکون دادم که جدی تر گفت
_من طرفداریتو میکنم ولی خداکنه باد به گوشم برسونه پاتو کج گذاشتی ،مطمئن بهش صد درجه از شهاب بدترم!
با ترس سری تکون دادم و بعد از خداحافظی به کلاس رفتم ...
نشاط یکی از همکلاسی هام اونروز به طرز عجیبی باهام مهربون شده بود حتی کیکی که مامانش پخته بود رو باهام تقسیم کرد...
طوری که کاملا تعجب کردم ،اما چون هیچ وقت دوست واقعی نداشتم به همون محبتش دل خوش کردم و دلم گرم شد که واسه اولین بار دوستی دارم ....
وقتی کلاس تعطیل شد به سمتم اومد و گفت
_آوین من امروز مامانم نمیاد دنبالم بیا با هم بریمخونه ....
سری تکون دادم و باهاش همراه شدم ...
کمی که جلو رفتیم گفتم :_بیا از خیابون اصلی بریم اونجا شلوغ تره یذره بیشتر امنیت داره ...
دستم رو دنبال خودش کشوند و گفت
_بیا بابا اونجا شلوغه تا برسیم خونه شب شده
از اینجا بریم زودتر میرسیم ..
دلشوره داشتم اما ناچار قبول کردم
با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم نزدیک خونمون بودیم یهو از حرکت ایستاد و گفت :
_وای آوین الان یادم افتاد کتابمو جا گذاشتم
فردا هم امتحان داریم من هیچی بلد نیستم ..
با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم
_خب اشکال نداره من بهت میدم بیا بریم ....
سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت
_نه من مامانم بیچارم میکنه من برمیگردم مدرسه بردارم ،تو هم که خونتون نزدیکه برو دیگه ...
قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده سریع دستش رو تکون داد و از کوچه خارج شد ...
سرگردون وسط کوچه ایستادم ...
چاره چی بود شونه ای بالا انداختم و راه رو در پیش گرفتم ...
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که ....
کسی اسمم رو صدا زد ....
به عقب برگشتم اما چیزی ندیدم پس شونه ای بالا انداختم و راهم رو دوباره ادامه دادم که دوباره اسمم رو شنیدم ...
سردرگم به عقب برگشتم که با همون پسری قبلا دیده بودمش روبرو شدم ،با دیدنش ناخودآگاه اخمی بین ابروم شکل گرفت...
قدمی به سمتم برداشت و گفت :
_خیلی وقت بود میومدم ولی نبودید ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾