#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودونه
گفتم : ببین اون طرف کنار اون ابر یک خط سیاه هم هست و کنارش طوسی.
گفت : قبلاً ها حسودیم نمی شد ولی الان احساس بدی دارم و فکر می کنم کاش تو رو نمیاوردم اینجا.
گفتم: این طرف آسمون داره سیاه میشه و ستاره ها در اومدن ، اون طرف روشنه و هنوز رنگ آبی اون معلومه و این یعنی یک معجزه در رنگ آمیزی از خدا.
گفت : منو دوست داری ؟
گفتم : دیوونه ! اگر دوست نداشتم که زنت نمی شدم ، خودتم منو می شناسی دلیلی نداشت این همه حرف و سخن رو به جونم بخرم و زنت بشم .
گفت : ولی هنوز ایلخان رو فراموش نکردی درسته ؟
گفتم : اون مرده و دیگه توی این دنیا نیست و باعث مرگش من بودم ،اون به خاطر من جونش فداکرد و الان حس می کنم داره به ما نگاه می کنه اگر بهت بگم فراموشش کردم تو باور می کنی ؟
ازم نپرس چون نمی تونم دروغ بگم ،من هرگز نمی تونم اونو از قلبم بیرون کنم و توام اینو می دونستی ولی تنها ایلخان نیست که داره آزارم میده می تونم بگم تکین و آتا هم به خاطر من از این دنیا رفتن هر چقدر هم به روی خودم نیارم واقعیت همینه ، نمی تونم فراموش کنم ؟
شاید یک روز به نبودنشون عادت کنم ، ولی فراموش کردن اونچه که بسرم اومده کار آسونی نیست .اصلاً تو می تونی اعظم رو فراموش کنی ؟
گفت :خب اعظم فرق داره اون خواهر من بود، ولی اگر کسی که قبلاً من دوست داشتم بود تو دلت نمی خواست فراموشش کنم ؟راستی می دونی شوهرش داره زن می گیره ! باورت میشه به همین زودی فراموش کرد؟
گفتم : اعظم که خونه ی شما زندگی می کرد می خواد زنشو بیاره اونجا جلوی چشم مادرت ؟
گفت : نه بابا از خونه ی ما رفته برای همین مادرم اصرار می کنه اونجا رو درست کنه و من تو زندگی کنیم ولی من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم.
و محکم بغلم کرد وادامه داد من برای تو بهترین خونه رو می گیرم ،تو فقط بهم قول بده به جز من به کس دیگه ای فکر نکنی،خندیدم و گفتم : علیرضا تو داری واقعا به ایلخان حسودی می کنی ؟ باورم نمیشه، پس اون آدم روشن فکر کجاست ؟ کاش این حساسیت رو قبل از عقدمون داشتی و منم تکلیفم رو می فهمیدم ، تو خودت همیشه از ایلخان حرف می زدی و دوستش داشتی.
گفت : خب آره ولی الان که تو رو اینطوری می ببینم حسود شدم ، آخه خیلی دوستت دارم ، می خوام فقط مال من باشی.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلندشدم و پریدم روی اسب و گفتم : بریم که بمانی الان بهانه می گیره.
اون شب توی ایل به خاطر ما جشن و پایکوبی بود زن و مرد می رقصیدن و بوی کباب و صدای ساز و آواز و شعله ی آتیش منو برده بود به روزهای خوشی که هیچ غمی توی دلم نبود و این بار بمانی یادگار ایلخان با لباس قشقایی که آنا براش تهیه کرده بود اون وسط می رقصید و با اینکه تا اون موقع این چیزا رو ندیده بود ولی یک قشقاقی به تمام عیار از آب در اومده بود....
اونقدر اون آداب رو دوست داشت و خوشحال بود که نظر همه رو به خودش جلب کرد، خود منم احساس می کردم که به یک جای امن و بی دغدغه رسیدم، در آغوش آنا روی زمین کنار آتیش نشستن و چای خوردن، صدای بره ها که همه با هم مادرشون رو صدا می کردن و بوی نون تازه و آغوز گوسفند، برای من بوی خوش زندگی داشت ؛ اصلاً مگه میشه کنار مادرت باشی و حس خوبی نداشته باشی ؟
شب ها من و بمانی کنار آنا می خوابیدیم و اون تا صبح ما رو ناز و نوازش می کرد،روز بعد من و علیرضا و تیمور و توماج بمانی رو با همون لباس قشقایی بردیم پیش شاهین خان پدر ایلخان و مادرش که نوه شون رو ببینین ،بزرگواری و سخاوت از خصلت های خوبی هست که مردان بزرگ ایل ما داشتن واین از احترامی که به علیرضا گذاشتن و ازش پذیرایی کردن کاملاً معلوم میشد،در حالیکه من فکرشم نمی کردم که شاهین خان پذیرای اون باشه ولی همه چیز به خیر خوشی تموم شد یادم میاد که بمانی رو چقدر بویید و بوسیدن و خیلی زیاد بهش طلا و پول دادن.
تا هشتم فروردین ما راهی تهران شدیم،علیرضا باید می رفت سر کارش اما اگر چند روز دیگه میموندم دیگه دلم نمی خواست برگردم تهران، جای من اونجا بود و حالا فهمیده بودم که اصرار ننجون برای اینکه اول عقد کنیم و بعد به مسافرت بریم برای چی بوده، اون زن با تجربه از همین می ترسید با اینکه دل کندن از کس و کارم و جدا شدن از ایل برام سخت بود بدون چون و چرا همراه علیرضا راه افتادم ولی این سفر بهم کمک کرد تا از اون سرگردونی که داشتم و نمی فهمیدم متعلق به کجا هستم بیرون بیام.
در حالیکه احساس می کردم علیرضا مثل همیشه نیست و به شدت اوقاتش تلخ بود حرف نمی زد و جواب منو هم با یکی دوکلمه می داد.
تا اینکه تقریبا نیمی از راه رو رفته بودیم که احساس کردم بمانی مدتیه ساکت مونده و دیگه جنب و جوش همیشگی رو نداره ، دست زدم به پیشونیش و دیدم داغه،خب تب کرده بود، برگشتم و از ننجون خواستم یک دستمال خیس کنه بهم بده بزارم روی پیشونیش ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویست
اما علیرضا دستپاچه شده بود و مدام دنبال راه چاره ای می گشت که اونو برسونیم به یک مریضخونه و این در اون زمان اصلاً امکان نداشت.
نگرانی پیش از اندازه ی علیرضا ما رو هم مضطرب کرده بود و الا اون تب اونقدر ها هم نگران کننده نبود و به محض اینکه رسیدیم تهران بند اومد و ننجون عقیده داشت چون از مادر بزرگش دورش کردیم از ناراحتی تب کرده ، به هر حال ما سر شب در خونه بودیم.
ننجون که با علیرضا طی و تموم کرده بود که تا روزی که عروسی کردیم حق موندن توی خونه ی ما رو نداره با همون اوقات تلخ رفت، حتی بهم فرصت نداد درست ازش تشکر کنم، منم به خاطر تبی که بمانی داشت زیاد اهمیت ندادم ،همه خسته بودیم و یک چیزی سر پایی خوردیم و وقتی دیدم بمانی داره با اسد بازی می کنه خیالم راحت شد و چراغ ها رو خاموش کردیم و رفتیم به رختخواب و اونو گذاشتم روی پام تا بخوابه.
آره بزرگ شده بود، دست و پاشو نمی تونستم جمع کنم به خصوص که از سنش هم بلند قد تر بود ولی هنوز این عادت روی پا گذاشتن رو داشت و اینطوری خوابش می برد .
توی سکوت شب صدای ماشین رو شنیدم که در خونه نگه داشت و صدای ضربه هایی به در بلند شد تنها فکری که می کردیم این بود که علیرضا برگشته و با خودم فکر کردم نزارم این اول زندگیم اوقات تلخی بشه جلوی ننجون می ایستم و با علیرضا میرم اتاق اسد می خوابم.
اون چند روز هم حواسم بود علیرضا اون نشاط قبلی رو نداشت و فکر می کردم این حقش نیست ،قبل از همه اسد خودشو به در رسوند و پرسید کیه ؟منم بمانی رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی در و منتظر علیرضا شدم ، تا در باز شد ملک خانم رو دیدم،اسد رو زد کنار و اومد توی حیاط و از همون جا گفت : برای چی اینقدر زود خوابیدین ؟
گفتم سلام بفرمایید چیزی شده ؟ علیرضا خوبه ؟
با لحن تندی گفت : آره چیزی شده می خوام باهات حرف بزنم. گفتم : خوش اومدین بفرمایید ، اسد تو بیا اینجا ، ننجون و نزاکت خانم خوابن ،ننجون سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت : خواب مرگ هم بودیم با این طرز در زدن بیدار می شدیم ،برو منم میام....
گفتم: شما مراقب بمانی باشین من خودم حرف می زنم ،لطفاً ننجون اجازه بدین اول زندگیمون حرف و سخن نباشه بهتره.
وقتی رفتم توی اتاق اسد، ملک خانم ایستاده بود و فوراً با لحن بدی گفت : تو چته ؟ چیه؟ دختر نابالغ که نیستی این همه ناز و ادا داری.
گفتم : ملک خانم نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ؟ ولی باید بهتون بگم اگر قبلاً اینطوری با من حرف می زدین و من جواب می دادم فکر نمی کردم روزی عروس شما بشم ولی حالا هستم و می خوام حرمت مادری شما رو نگه دارم ،رک و راست بهم بگین از چی ناراحتین من سعی می کنم مطابق میل شما رفتار کنم که بین مون همیشه محبت باشه .
گفت : ببین ای سودا خودت می دونی که از این وصلت دل خوشی ندارم ،هنوز هیچی نشده سر همه ی ما سوار شدی ،من اجازه نمیدم بیشتر از این پیش بری .
گفتم : خواهش می کنم اول بشینین و درست بگین منظورتون چیه ؟ کجا من سوار شما شدم که خودم خبر ندارم!
گفت : اولاً که قرار نبود عقد رسمی بشین ، قرار بود ؟خودت پاتو کردی توی یک کفش و علیرضا رو وادار کردی عاقد بیاره اینجا و تو رو عقد کنه ،بعد یار و غارت رو برداشتی و بچه ی منو که فقط همین چند روز مرخصی داشت بردی به ایلت ، خب؟گفتم : چی خب ؟ اولاً پسر شما بچه نیست خودش تصمیم گرفته و من وادارش نکردم ، حالا رفتیم به نظرتون این کارا رو داره ؟
گفت : خب چیکارش کردی که شبونه بار سفر بست و با اوقاتی تلخ می خواست بره ؟ حرف بزن ببینم از چی این همه ناراحته ، بگو چیکارش کردی ؟
به خدا باباش نذاشت وگرنه الان رفته بود ، خب حرف بزن اگر شوهرته چرا شب نگهش نداشتی ؟ ببینم نکنه خرت از پل گذشت ؟ ای سودا اینو بدون من به خاطر علیرضا هر کاری می کنم اینکه زیر باررفتم تا با تو وصلت کنه به خاطر اون بودکه خوشحال باشه ،دیگه اجازه نمیدم اذیتش کنی ،ننجون در رو باز کرد و وارد شد و گفت : ملک تو مادر شوهرای آی سودایی ،اما هووی منی، یکی بگی ده تا جوابت میدم ، بشین سرجات و بی خودی دست و پا نزن که آدم حسابت نمی کنم ،با این کارات خودتو بی مقدار می کنی ،
بلند شدی اومدی اینجا که چرا ای سودا بغل پسرت نخوابیده ؟
واقعاً که شرم و حیا هم خوب چیزیه ،زن حسابی من با علیرضا شرط کردم تا عروسی نگرفته حق نداره دست به ای سودا بزنه .
گفت : اووو ول کن تو رو خدا ننجون انگار دختر آفتاب ، مهتاب ندیده بوده ،زن بیوه که این حرفا رو نداره.
تو از این ترسیدی که یک مدت که گذشت دلشو بزنه و طلاقش بده یا بره سراغ یکی دیگه ،ننجون چنان از این حرف عصبانی شد که داد زد زنیکه ی احمق من از این ترسیدم که اگر عقد نکرده باشن ای سودا برنگرده تهران و پسرت دیوونه بشه ،تو هنوز نفهمیدی چقدر خاطر ای سودا رو می خواد ؟ نمی دونی که جونشم حاضر به خاطر اون بده ؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستویک
برای ما مهم نیست اگر می تونی الان راضیش کن طلاقش بده ،نازنی اگر این کارو نکنی.
من دیگه نفهمیدم ملک خانم چی داشت می گفت که ننجون خم شد و فقط گفت آخ ،از ترس داد زدم : ننجون ؟ مگه بهتون نگفتم دخالت نکنین ؟ چرا اومدین ؟ چی شده ننجون ؟ حالتون بده ؟ چرا دولا شدین ؟
سرشو بلند کرد و به زحمت گفت : بیا برو گمشو از این خونه دیگه ام این طرفا پیدات نشه و نقش زمین شد ،ملک خانم دستپاچه گفت : ننجون آخه تو چرا دخالت کردی من می دونم و عروسم ،اما ننجون رنگ به صورت نداشت و چشمش رو بست .
صدا کردم نزاکت خانم ،اسد ،اسد بدو برو حکیم رو بیار زود باش ،نزاکت خانم آب قند درست کن ،بیا یک کاری بکن زود باش ننجونم داره از دست میره ،ملک خانم گفت : من با ماشین اومدم میرم حکیم رو میارم و دوید دم در و تا بازش کرد علیرضا رو دیدم که وارد شد اولش نمی دونست که چه اتفاقی افتاده به ملک خانم گفت : اگر حرفی به ای سودا زده باشی داد زدم علیرضا بدو ننجون ،داره از دست میره حالش بده بدو ببرمش مریضخونه حکیم فایده ای نداره.
زیر سر ننجون رو گرفتم و صداش کردم، آروم دهنشو مزه ،مزه کرد و گفت : ننه خوبم ،هل نکن ،الان خودم حسابشو می رسم...
که علیرضا رسید و فوراً بغلش زد و از زمین بلندش کرد و گفت : می رسونمش مریضخونه اینطوری خیالمون راحت تره ،در حالیکه بی اختیار اشک می ریختم لباس عوض کردم و دویدم طرف ماشین .
صدای گریه ی بمانی بلند شده بود، فقط گفتم، نزاکت خانم بزارش روی پات تا بخوابه.
اسد در خونه رو روی کسی باز نکن .
وقتی سوار شدم دیدم ملک خانم عقب نشسته و سر ننجون که به نظر می رسید رمقی در بدن نداره توی دامنش گرفته و صداش می کنه و می گفت : تو رو خدا چشمت رو باز کن منظور بدی که نداشتم ،ننجون یک چیزی بگو نزار عذاب وجدان بگیرم.
علیرضا با سرعت راه افتاد و گفت :عزیز مگه چی بهش گفتین ؟ چی شده ؟ اصلاً شما برای چی این وقت شب اومدین اینجا ؟ چیکار داشتین ؟گفت : هیچی مادر اومده بودم عروسم رو ببینم ،علیرضا گفت : عزیز بابا منو خبر کرد و گفت که بیام تا شر به پا نکردین راست بگین اومده بودین برای چی ؟
گفته باشم اگر ننجون به خاطر حرفای شما اینطوری شده باشه من می دونم و شما ،دیگه ازم توقعی نداشته باشین تو بگو ای سودا جریان چیه ؟ عزیز باعث شد ننجون حالش بد بشه.
اما من به خاطر ننجون ساکت موندم چون می دونستم الان وقت جر و بحث کردن نیست و ممکنه حالش بدتر بشه.
مرتب بر می گشتم و به صورتش نگاه می کردم ،حس کردم دهنش داره قفل میشه ،ملک خان دستپاچه بود و وحشت زده می گفت : زود باش علیرضا داره از دست میره ،نفس نمی کشه ، دو زانوم روی صندلی بود و تا کمر به طرف صندلی عقب که ننحون خوابیده بود خم شدم و دیدم که صورتش داره کبود میشه ،خیلی صحنه ی بدی بود و کاری از دستم بر نمی اومد یک مرتبه ننجون یک نفس بلند کشید و شل شد ؛ ترسیده بودم فریاد می زدم: به خاطر خدا تند تر برو ، حالش خوب نیست .
علیرضا ننجونم داره از دست میره زود باش.
وقتی رسیدیم مریضخونه ننجون رو گذاشتن روی یک تخت و بردنش تو.
با اینکه هنوز نور امیدی توی دلم روشن بود که ننجون خوب میشه و با پای خودش بر می گرده خونه ، کبودی صورتش بشدت نگران و آشفته ام کرده بود انگار نمی خواستم قبول کنم که ممکن ننجون از دست بدم.
علیرضا جلو و پشت سرشم ملک خانم از راه رسیدن ،علیرضا هراسون پرسید؟ چیزی نگفتن ؟ زنده است ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ بالاخره که همه ی ما رو باید سکته بدین ، علیرضا ؟زن تو شدم که هر روز یکی بیاد ازم حساب پس بگیره ؟ تو چی گفتی به ملک خانم ؟
گفت : آروم باش تو الان عصبی شدی ، صبر کن حالا ننجون بهتر بشه ، با هم حرف می زنیم.
گفتم : نمی خوام ،من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ! علیرضا حالم خیلی بده، اگر ننجونم طوریش بشه دیگه تحمل نمی کنم، دیگه نمی خوام کسی رو ببینم ، مثل اینکه توام پشیمونی ؟
رفتی شکایت منو به مادرت کردی ؟ اصلاً دیر نشده اتفاقی هم نیفتاده ، تو رو به خیر و من رو به سلامت . ای بابا خسته شدم دیگه چه غلطی بود کردم ، ولم کنین ،ملک خانم گفت : تند نرو ، من حرفی نزدم شما ها بزرگش کردین یک سئوال پرسیدم ، جواب داشت ،بی خودی های و هو راه انداختی .
گفتم : شما سئوال نداشتی اومده بودی این مسافرت رو به کامم زهر مار کنی و موفق هم شدی .اصلاً بگو از جون من چی می خواین ؟
بار اولتون نیست که حمله می کنین به خونه ی من .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستودو
علیرضا با صدای بلند پرسید : چه سئوالی داشتی که این وقت شب واجب بود جواب بگیری ؟ ملک خانم گفت صداتو بیار پایین تو روی من در نیا ،اینجا مریضخونه است بعداً حرف می زنیم ،به خدا من چیز بدی نگفتم علیرضا جانم .نزار طرف من پُرت کنن ،ننجون مدت هاست که مریضه به من ربطی نداره .
گفتم : شما می دونستین که اون مریضه ؟ اومدین خونه ی من سر و صدا راه انداختین ؟خدا رو خوش میاد هر روز تن و جون ما رو بلرزونین ؟
من چیکار کرده بودم ؟ خلاف من چی بود ؟
این پسرتون این شما از اینجا برین ،نمی خوام هیچکدومتون رو ببینم، غلط کردم معذرت می خوام ، برین دیگه تنهام بزارین ،علیرضا با اعتراض گفت : به من چیکار داری ؟ به من چه مربوط چرا منو قاطی کردی ؟
رفتم توی صورتشو با حرص ولی آروم گفتم : به تو چه مربوط ؟ می دونی سئوال مادرت چیه ؟ میگه چرا پیش هم نمی خوابین ؟ بازم بگم ؟ این حرف از کجا آب می خوره ؟
علیرضا سرشو با ناراحتی و بی قراری بالا کرد و لبشو گاز گرفت و گفت : هیس !هیس ! یکی میشنوه .ای وای من، عزیز! تو چیکار کردی ؟
ای سودا اینطوری نبود به جون خودت قسم می خورم برات تعریف می کنم ، اصلاً موضوع این نیست .
گفتم : نمی خوام ،نمی خوام یک کلمه دیگه بشنوم ،ساکت می خوام دعا بخونم ،ننجونم داره از دست میره.
که پرستار از اون اتاق لعنتی اومد بیرون و خبر بدِ از دنیا رفتن ننجون رو به ما داد ،دستهامو گذاشتم روی صورتم و فشار دادم و گفتم فخرالزمان ، فخرالزمان کجایی که امانتی تو رو نتونستم برات نگه دارم ،وای ..وای ..
علیرضا منو گرفته بود و نفهمیدم ملک خانم چطوری فرار رو به قرار ترجیح داد.
ولی من مدتی همون جا توی مریضخونه نشستم و گریه کردم زار می زدم که بدون ننجون چطور برگردم خونه ؟ خیلی بیشتر از اونی که تصورشو می کردم برام سخت بود و پذیرشش برام محال به نظر می رسید ،ولی اینم شد.
علیرضا مدتی بالای سرم ایستاد و بالاخره بازوی منو گرفت وگفت : پاشو ببرمت خونه .
گفتم : دست به من نزن ،از جلوی چشمم دور شو ،نمی خوام نه تو رو ببینم نه خانواده ات رو فهمیدی ؟ برو علیرضا من بهت گفته بودم تحمل این حرفای احمقانه رو ندارم ،دیدی که ننجونم به خاطر همین حرفا از دست دادم ،الان اصلاً آمادگی ندارم یک چیزی بهت میگم تو رو هم بیشتر ناراحت می کنم ، پس یک مدت منو به حال خودم بزار .
گفت : بس کن دیگه می دونم چه حالی داری ولی نمی تونم اینطوری ولت کنم پاشو ببرمت خونه ، باشه قول میدم جلوی چشمت نباشم ، ولی یکی باید کارای ننجون رو بکنه یا نه ؟
گفتم : خودم هستم ، خودم به خاک می سپرمش ، خودم با دستهای خودم ، زندگی من اینه باید قبول کنم که دیگه کسی رو دوست نداشته باشم ، هیچی نگو ، این واقعیت زندگی منه ،برو.
گفت: آخه داری بی انصافی می کنی من چه گناهی دارم؟ به خدا من حرفی به مادرم نزدم،ازم پرسید چرا شبی پیش زنت نموندی .
گفتم:قرارمون اینه که تا عروسی نکردیم پیش هم نباشیم ،ولی مثل اینکه اوقاتم تلخ بود و اونم بد فهمیده بود.
گفتم:الان وقت گفتن این حرف نیست ولی مادرت گفت که تو می خواستی بدون خداحافظی بری،تو از من شکایت کرده بودی وگرنه ملک خانم برای چی اون همه عصبانی اومد سراغ من که ننجون رو ناراحت کنه ؟ الان تو به من بگو باعث مرگ ننجون من کیه ؟
همون موقع ننجون رو که توی یک پارچه ی سبز پیچیده بودن آوردن که ببرن سرد خونه من و علیرضا همینطور که زار می زدیم دنبالش رفتیم،پاشو گرفته بودم و دلم نمی خواست رهاش کنم.
بعد دیگه حسی در بدنم نبود ،علیرضا منو برد سوار ماشین کرد و رسوند خونه و خودشم موند نزاکت خانم وقتی فهمید تا خود صبح شیون کرد اونقدر خودشو زده بود که نای حرف زدن نداشت.
صبح اول وقت شازده و صوفیا اومدن انگار سرهنگ بهشون خبر داده بود،ننجون کس و کاری نداشت و شازده خودش ترتیب کارا رو داد و اونو با حضور سرهنگ و چند تا از دوستان شازده،اَدی و کاووس میرزا دفن کردیم و بعد از مراسم سوم هم علیرضا رفت سرکارش در حالیکه مدام خونه ی ما بود ولی من حتی یک کلمه هم با اون حرف نزدم،
موقع رفتن هم گفت:عزیزم مجبورم برم وگرنه تنهات نمی ذاشتم سعی می کنم زود برگردم ،کاری نداری؟
گفتم : نه ممنون،مدتی بی حرکت ایستاد دم در به من نگاه کرد ،راستش یک لحظه دلم خواست بغلم کنه و روی شونه هاش گریه کنم و ازش بخوام تنهام نزاره ،ولی در حالیکه سنگینی نگاهش رو حس می کردم سرمو بلند نکردم و اون آروم از در بیرون رفت به محض اینکه در حیاط بسته شد دویدم تا پشت در ولی همون جا موندم و مدتی به درِ بسته تکیه دادم و به حال خودم اشک ریختم و این همون غرور قشقایی بود که مانع من می شد.
ملک خانم می خواست مثل یک برده با من رفتار کنه ،همون انتظاری رو از من داشت که اون زمان مادر شوهر ها از عروس خودشون داشتن ولی من نمی تونستم زیر بار این خفت برم ،شایدم اشکال از من بود،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شبتون 💗
معطر به بوی
مـهربـانی خـــدا 💗
الهی دلتـون شـاد
و قلـب مـهربـان تـان💗
هـمیشـه تپنـده بـاد....💗
شبتون آرام و زیـبـا 💗
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه بهاری تـون زیبـا🌸🍃
امروزتان سرشاراز آرامش
مهر و محبت
نشان لبخـنـد خــدا 🌸🍃
در زندگی ست
ان شا الله نگاهش🌸🍃
تـوجه و لبخـنـدش
و بـرکت بـی پایانـش 🌸🍃
همیشه شامل حالتون بشه
روزتــون سـرشـار از بـهتـریـن هـا 🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوسه
ای سودا به اینجا که رسید چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی عصا شو چند بار اونو کوبید زمین،نمی دونم برای چی این کارو کرد ولی حس کردم می خواد خودشو آروم کنه تا بتونه بقیه ی داستان رو برام تعریف کنه،کمی بعد بلند مارال رو صدا کرد و با لحن تندی گفت:تو چرا یک چیزی نمیاری ما بخوریم گلومون خشک شد،مارال گفت:چشم قربونتون برم نگفتین که،منم داشتم به داستان گوش می دادم حواسم پرت شد،با اینکه همشو می دونم ولی بازم دلم می خواست از زبون خودتون بشنوم،راستی دایی اسد زنگ زد و گفت امشب میاد اینجا وقتی شنید شما داری زندگیتون رو تعریف می کنین گفت منم می خوام یک چیزایی رو بگم.
ما از صبح شروع کرده بودیم و در همون حین هم ناهار خوردیم و ای سودا بدون وقفه حرف زده بود، اشتیاقش برای تعریف کردن داستان زندگیش برای من شگفت انگیز بود و نمی دونم چرا اصرار داشت در همون جلسه تموم کنه وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم لباسش رو عوض کرده و به موهاش فرم داده و حتی برام جالب بود که ته آرایشی هم داشت از نگاه من متوجه شد.
و با یک لبخند گفت : حتما فکر می کنین که با این سن و سالم چرا ماتیک زدم ،می خوام خاطره ی خوبی براتون بزارم می دونین ظاهر آدم خیلی مهمه ،آدم وقتی به خودش می رسه احساس خوبی داره و برای خودش شخصیت قائل میشه من به خودم اهمیت میدم چون این تن و جون رو خدا بهم داده و برای من با ارزشه وقتی کسی به خودش احترام بزاره یعنی شکر گزار نعمت های خداوند بوده ......
من نمی خواستم ملک خانم لگد مالم کنه ،شخصیت منو خرد می کرد و می خواست بیفتم زیر دستش ، آره، اون همینو می خواست ،منظور بدی نداشت چون بعد ها شنیدم که مادر شوهرش هم با اون چنین رفتاری داشته و یا ماجون و دختراش آیا آدم های بدی بودن ؟
ولی همون ها بدون اینکه به عواقب کارشون فکر کنن از فخرالزمان یک دیو ساختن و خودشون هم باورشون شده بود و در واقع آتیشی به پا کردن که دودش چشم خودشون رو کور کرد و خیلی زن هایی که در اون زمان همینطور بودن می دونین با گذشت عمرم، حالا که به اینجا رسیدم،می ببینم این آداب غلط در جامعه ی ما از بین نرفته رابطه های غلط هنوز با شکل های مختلف این مردم رو از هم دور می کنه همینه که ما مردمی هستم که اسیر روزمرگی های بیهوده و خانمان سوز شدیم نمی تونیم همدیگر رو ببینیم و این یک واقعیت تلخه که حتی نمی تونیم بپذیریم که این چنین بی هدف زندگی ها رو خراب می کنیم موفقیت یک نفر باعث میشه دنبال معایب اون شخص بگردیم و رسواش کنیم
اینطوری انگار دلمون خنک میشه حالا چرا خودمون هم نمی دونیم.
اون زمان عروس ها از دست مادرشوهرشون ناله داشتن و حالا عروس ها بطور کلی پای مادر شوهرشون رو از خونه ی پسرشون می برن فرقی نکرده این جدال از هر طرف که باشه انسانی و منطقی نیست ولی هیچ کس برای اصلاح این فرهنگ غلط قدمی بر نمی داره و فکری نمی کنه همه چیز در قالب شعار و تو خوب باش و من خوب باشم ها ی زبانی بسنده شده و هر کس کار خودشو می کنه متاسفانه این مردم نه برای خودشون احترام قائل هستن و نه برای دیگران ,و من اون زمان نمی تونستم با این وضعیت کنار بیام و برای ازدواج با علیرضا اون همه تردید داشتم و بازم اسیر دلم شدم و باهاش ازدواج کردم ولی با فوت ننجون تصمیم گرفتم که تا می تونم از ملک خانم و ملک خانم ها دوری کنم ..چون راه سازش با اونا رو بلد نبودم.
زندگی بدون ننجون برام خیلی سخت شده بود هر طرف رو نگاه می کردم جای خالیش وجودم رو آتیش می زد...
چندین بار برای فخرالزمان نوشتم ولی اون نامه ها رو پست نکردم،چون می دونستم که چقدر از مرگ ننجون ناراحت میشه .
اما رفتن علیرضا هم آرامش رو ازم گرفته بود و اونجا بود که فهمیدم واقعا عاشق اون مرد شدم و نمی تونم از دلم بیرونش کنم...
پس سرمو به خوندن درس و اداره کردن مدرسه میگذروندم ،شازده اغلب به ما سر می زد و بیشتر به خاطر بمانی بود که واقعا دوستش داشت ،چند باری هم سرهنگ اومد و احوالی از من پرسید ولی از ملک خانم دیگه خبری نداشتم بهار رفت و تابستون از راه رسید، خوب یادمه روزی که نتیجه ی امتحاناتم رو گرفتم ،اون زمان باید میرفتیم اداره کل و کارنامه هامون رو بصورت دست نویس می گرفتیم که فقط با یک مهر رسمی شده بود،قبول و این کلمه به معنای این بود که من دیپلم گرفتم ،شاید این خبر باید خوشحالم می کرد ولی نکرد اول یاد فخرالزمان افتادم ،بعد یاد ننجون که می گفت : حرص و جوش نخور ننه من شبانه روز برات دعا می کنم روزی هم که قبول شدی و خبرش رو برام آوردی این وسط بشکن می زنم و می رقصم و بعد یاد علیرضا که خیلی بهم کمک کرده بود و می گفت اگر تو دیپلم بگیری می فهمم از من نابغه تری.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوچهار
خب با این فکرا تا خونه گریه کردم حالا مدرسه ها تعطیل شده بودن ولی هر روز صبح بمانی و اسد و نزاکت خانم رو بر می داشتم می رفتم اونجا و توی حوضخونه بودیم تا شب هم جای بهتری بود و هم خنک تر فقط شب برای خواب بر می گشتیم خونه...
دیگه اون خونه رو دوست نداشتم و می خواستم جای دیگه ای بگیرم.
همه ی دردهام یک طرف و چشم انتظاری برای برگشتن علیرضا از طرف دیگه آزارم می داد،
انتظاری سخت و کشنده،گاهی ناگوارم می شد و گاهی دلم شور می زد و فکر می کردم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ولی اینو می دونستم که اگر چنین چیزی بود حتماً به گوش من می رسوندن،فصل رسیده شدن میوه های باغ بود و شازده هر چی اصرار می کرد بهانه میاوردم و نمی رفتم چون بدون ننجون و فخرالزمان اونجا هم برام زجر آور شده بود.
وقتی اسم نویسی برای سال جدید شروع شد دوباره سرم رو به کار گرم کردم حالا دیگه دلم به این خوش بود که قانونی مدیریت مدرسه رو می تونم داشته باشم و به خاطر تعداد زیاد کلاس اولی ها مجبور شدم دوتا از اتاق ها رو که خیلی بزرگ بودن و رو نصف کنم وافتادم به بنایی ورنگ کردن مدرسه خب همینم باعث شد که یکم غصه هامو رو بدست فراموشی بسپارم و اینجا بود که وجود با ارزش اسد رو کنارم احساس کردم.
یک روزجمعه ی پاییزی بود،می دونین اون وقت ها زمستون از آخرای مهر شروع می شد و تا اون طرف عید هوا سرد بود ولی اون روز بعد از یک بارون مفصل هوا آفتابی شده بود با وجود تعطیلی،من بمانی و اسد و نزاکت خانم رو برداشتم و رفتم مدرسه،کم کم داشتم از اومدن علیرضا نا امید می شدم و اون خونه برام مثل قفس بود،دیگه اینو پذیرفته بودم که باید تنها زندگی کنم.
نزاکت خانم داشت توی مطبخ با سکینه خانم ناهار درست می کردن،اسد رو فرستاده بودم برای خرید نون،بمانی هم با یکی از دخترای سکینه توی حیاط بازی می کرد،منم به کارای عقب افتادم می رسیدم صدای بمانی رو شنیدم که ذوق می کرد و می خندید،از جایی که نشسته بودم حیاط معلوم نبود بلند شدم و نگاهی انداختم،باورم نمیشد علیرضا رو دیدم که داشت اونو بالا و پایین مینداخت،چنان منقلب شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم،هم از دستش بشدت دلخور بودم و هم دلم نمی خواست دوباره اونو از دست بدم،ولی بازم غرورم اجازه نداد از جام تکون بخورم و با خودم فکر کردم به درک بره گمشه،مگه توی این مدت مُردم یا اتفاقی برام افتاد که حالا ببخشمش.
اصلاً از کجا معلوم وقتی خیلی بهش وابسته بشم اونم از دست ندم ث،پس بهتره دوباره توی زندگیم نباشه،علیرضا بمانی رو گذاشت زمین و اومد طرف زیر زمین،قلبم چنان تند می زد که فکر می کردم تا نوک انگشت های پام نبض شده،خودمو آماده کرده بودم که قاطعانه همه چیز رو تموم کنم،در و باز کرد و وارد شد و تا منو دید بدون اینکه درنگی داشته باشه در یک چشم بر هم زدن منو دست منو گرفت...
و اونجا بود که حس کردم معنی زندگی در همین دوست داشتن هاست و گذشت لازمه هر عشقی هست و اجتناب ناپذیر چون هرگز دوتا آدم با هم تفاهم کامل ندارن و هم عقیده نیستن برای همین لب فرو بستم و نه گله ای کردم و نه شکایتی دستهامو دور سرمو گذاشتم روی سینه اش و مدتی به همون حال موندیم.
دلم می خواست اون لحظه رو تا ابد نگه می داشتم...
دیگه نمی خواستم این اتفاق بیفته،حتی اگر حرفای ملک خانم رو هم می شنیدم و صبوری می کردم ، اصلاً هر کجا اون می خواست و هر کاری می گفت حاضر بودم انجامش بدم و این معنای دوست داشتن واقعی هست و گویا من به اندازه ی کافی عاشق نبودم ،معیار عاشقی زیاد و کم نداره تسلیم مطلق ، حتی در برابر خدا ، اگر دیدیم که همش احساس نارضایتی داریم بدونیم که به اندازه ی کافی عاشق نیستیم ، چون عشق چون و چرا نداره.......
صدای بوق ماشین شنیده شد و مارال فوراً رفت و آیفون رو زد ،چند لحظه بعد در باز شد و ما از پنجره ی بزرگ رو حیاط دیدیم که یک ماشین وارد خونه شد ،ای سودا گفت : اسد اومد و دوتا زن جوون که همراهش بودن،مردی با موهای سفید و کمری خم شده که سعی زیادی داشت قامتشو راست نگه داره پیاده شد و عصا زنون اومد بطرف ساختمون ،بلند قد بود ولی پاهاش از روی پیری پراتنزی شده بود ،یک کلاه خیلی شیک سرش گذاشته بود و کاپشن جوون پسندی هم به تن داشت.
فوراً در ذهنم حساب و کتاب کردم درسته اسد فقط ده سال از ای سودا کوچک تر بود و نمی تونست فرزند اون باشه ،منتظر شدیم تا وارد شدن اول از همه دو خانمی که دخترای اسد بودن با ذوق و شوق اومدن سراغ من و از محبتشون نسبت به کتاب های من گفتن و آشنا شدیم و بعد اسد با خنده ای بلند گفت : حاله پیرزن ما چطوره ،ای سودا گفت : خوبه که از تو سالم ترم و همه خندیدیم ،اسد با من سلام و احوال پرسی کرد،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوپنج
وقتی به صورتش نگاه کردم همونی رو دیدم که تمام قصه ، ای سودا تعریف کرده بود ،
انگار می شناختمش،خیلی دلم می خواست با اونم حرف بزنم ،چون تمام اون سالها همراه ای سودا بود و ناظری بر همه ی حوادث ،اسد دست ای سودا رو بوسید و کنارش نشست و گفت : بیرون خیلی شلوغه ،تلویزیون نگاه نمی کنین ؟ خیلی ها کشته شدن و خیلی ها رو هم دستگیر کردن پل که کاملا بسته بود رفتیم از اون طرف دور زدیم و کلی راهمون دور شد تا رسیدیم.
ای سودا گفت : اسد جان خانم وقت نداره باید زود تمومش کنیم ،وارد سیاست نشو ،اسد خندید و گفت : چشم بفرمایید تا کجا گفتین ؟
ای سودا گفت : اومدین خوش اومدین ولی ما وقت زیادی نداریم ،مگه نگفتم کسی اینجا نیاد ؟ حالا که اینجاین ساکت باشین برازین حرفام تموم بشه ،اسد با همون خنده و حالت شیطنت آمیز گفت : منم حق ندارم چیزی بگم ؟
اومدم حرف بزنم ،بازم استبداد مامان ؟
به جای ای سودا من جواب دادم که : چرا من از شما سئوالاتی دارم ،می خوام حرف های شما رو بشنوم، در حالیکه احساس می کردم ای سودا دیگه راحت نیست ادامه داد.
از اون روز زندگی ما عوض شد ،علیرضا اولین کاری که کرد راه انداختن گرامافون بود با آهنگ هایی که بنان می خوند و روح مون رو تازه می کرد ، بعد هم صدای قمر.
علیرضا عقیده داشت ،اسد حرف اونو قطع کرد و گفت :مامان بزار من بگم .
ای سودا تکیه داد به مبل و گفت : باشه تو بگو ببینم چی می خوای بگی.
اسد یک دونه چایی از توی سینی که مارال جلوش گرفته بود بر داشت ، پیر بود ولی سر حال و شاداب ، مثل ای سودا خسته به نظر نمی رسید.
گفت : مامان میگه علیرضا عقیده داشت ولی اینو همه می دونستین که اگر قمر سنت شکنی کرده بود مادر من سدها شکسته بود،
حتماً خیلی آسون بهتون گفته مدرسه باز کردم، اون زمان مگه به این راحتی بود ؟ هزار تا مشکل داشت و خودش به تنهایی حلش می کرد ،یک پاش توی مدرسه بود و یک پاش اداره ، کلی برای خودش با اون زبون تند و تیز دشمن تراشیده بود ،می تونم بگم شبانه روز آرامش نداشت.
مدرسه دخترونه بود و مدام یکی فتوا می داد درد سر درست می کرد و مامان با همه ی اونا مبارزه می کرد ،در حالیکه همه ی کاراش زیر نظر بود،اونقدر دست به راه و پا براه کاراشو انجام می داد که صدای کسی در نیاد .مشکلات خود بچه ها هم از یک طرف بهش فشار میاورد ،کسانی که پول نداشتن و ای سودا ازشون دستگیری می کرد، گاهی صدای خانواده ی های اعیان و اشراف در میومد که چرا این بچه ها رو کنار دختر ما نشوندی ،خانم خلاصه بهتون بگم خیلی ها بودن که نون شب ما رو می خوردن.
اسد اینو گفت و قاه قاه با صدای بلند خندید و ادامه داد....
ظرف سه سال چنان مدرسه رشد کرده بود که هر کسی دلش می خواست بچه اش توی اون مدرسه درس بخونه ،مامان کلاس به کلاس پیشرفت بچه ها رو کنترل می کرد تا معلمی کم کاری نکنه.
ببخشید مامان صندوق رو گفتین ؟
ای سودا با سر جواب منفی داد و گفت : ولش کن لزومی نداره ،اسد ادامه داد : چرا داره ، خانم ، مامان یک صندوق درست کرده بود توی همون حوضخونه ،با همه ی بچه ها حرف زده بود که هر کس دلش می خواد توش پول بزیره و هر کس نداره می تونه بره و به اندازه ی نیازش بر داره.
و این صندوق معجزه ها کرد انگار بذر مهربونی توی دل همه ی اون بچه ها کاشته شده بود ،
من نمی دونم مامان به اون دخترا ها چی گفته بود و چطور باهاشون رفتار می کرد که همه دوستش داشتن و به حرفش گوش می دادن ،گاهی اون صندوق پر می شد و کسی سراغش نمی رفت ،اون موقع من سنی نداشتم ولی یادمه که علیرضا می گفت : فایده ای نداره این صندوق همیشه خالی می مونه ،ولی اینطور نشد و تا زمانی که مامان مدیر اون مدرسه بود صندوق همیشه پول داشت و بچه هایی که دستشون به دهنشون می رسید هر روز یک مقدار توش مینداختن و بچه های نیازمند ازش بر می داشتن ،ای سودا گفت : بزرگش نکن .گفته بودم همه هر روز یک سر به صندوق بزنن که کسی که نیازمنده خجالت نکشه ازش پول بر داره ،اینطوری کسی نمی فهمه ،کی پول گذاشته و کی بر داشته همین. خوب بچه بودن و وقتی میرفتن سر بزنن یک شاهی هم مینداختن توی صندوق.
اسد گفت : کار بزرگی که مامان کرد این بود که با سخاوت هر چی تمامتر منو به فرزندی قبول کرد و از توی کوچه و خیابون نجاتم داد،اون زمان همه مخالف بودن و به خاطر پسر بودن و نامحرم بودنم براش مشکل درست می کردن ، ولی اون با صبوری طوری رفتار می کرد که انگار چاره ای جز قبول من نداره.
مامان ملک خانم رو گفتی ؟ چه حرفا بهت می زد ؟ بزار بگم خوب یادمه ،دختره ی بی دین و ایمون به خیال خودش داره ثواب می کنه ولی در جهنم رو باز کرده ، اصلاً معلوم نیست چرا این پسر رو آورده پیش خودش ،یا مثلاً شنیدم که می گفتن بالاخره این بچه ی گدا یک روز کار دست ای سودا میده
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوشش
ومن با شنیدن این حرفا سعی داشتم به همه ثابت کنم که می خوام کمک حال مادرم باشم ،تنها زنی که توی زندگیم بهم خوبی و محبت کرد و حلقه ای از اشک توی چشم پیر مرد جمع شد.
ای سودا گفت : خیلی خب بسه دیگه بزار داستانم رو تموم کنم ،من می دونستم تو بیای نمی زاری من حرف بزنم.
علیرضا یک ده روزی موند و دوباره رفت سرکارش با ذوق و شوق از پیشرفت راه آهن می گفت و کارشو خیلی زیاد دوست داشت اما از اون به بعد مرتب میومد و هر بار یک هفته ، ده روزی می موند و کلاً حال و هوای زندگی ما رو عوض کرده بود ولی هر چی بهش اصرار می کردم بریم یک خونه ی دیگه بگیریم قبول نمی کرد ،خیلی ساده با همون اثاث کم زندگی می کردیم اما شاد بودیم ،بمانی رو مثل جونش دوست داشت و از بابا گفتن اون قند توی دلش آب می شد.
گاهی شب ها کباب می خرید میاورد خونه دور هم می نشستیم و گرامافون رو روشن می کرد .اسد و بمانی اون وسط می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم ،خوب این اسد هم اون موقع ها خیلی زیاد با نمک بود وکلی ما رو می خندوند.
من طوری بزرگ شده بودم که از مبل و میز و صندلی خوشم نمی اومد به زندگی ساده بیشتر علاقه داشتم این بود که بدون اینکه از نیت علیرضا خبر داشته باشم به همون زندگی قانع بودم ،غافل از اینکه اون نقشه ای توی سرش داره ،عید اونسال هم توی همون خونه موندیم در حالیکه علیرضا هر روز ما رو می برد میون دشت و کوه ،به باغ های شمال تهران کنار رود خونه و درخت های پر از شکوفه ، آه که چه روزای خوبی بود،سوم عید بود که خودم ازش خواستم برم به دیدن ملک خانم بیشتر به خاطر سرهنگ که لطف زیادی به من داشت و اون همه خوبی که علیرضا در حق من می کرد .
اسد گفت : ببخشید من بازم باید یک چیزی بگم ،درسته علیرضا خیلی مرد خوبی بود ،اما نازک دل و زود رنج بود و از همه بدتر بی نهایت مامان رو دوست داشت و نسبت بهش حساس بود ،طوری که یک مدت به منم حسودی می کرد.
ای سودا رفت وسط حرفشو و گفت : نه بابا تو هنوزم اشتباه می کنی ، منظور اون این بود که تو خوب تربیت بشی ،پسر بچه بودی و شیطنت می کردی ،یادت نیست ؟
خب اگر من مادرت بودم اونم بابات بود دیگه ، میرفتی نون بخری سه ساعت طول می کشید و معلوم می شد توی کوچه با بچه ها بازی می کردی،علیرضا دوست نداشت می گفت باید متعهد بار بیای ،دعوات می کرد ،چون من به خاطر شرایط تو بهت چیزی نمی گفتم انتظار نداشتی از علیرضا هم بشنوی و فکر می کردی اون با تو دشمنه ، اما خودت وقتی بزرگ تر شدی اینو فهمیدی ،اسد جان میشه وسط حرفم ، حرف نزنی تا تمومش کنم ؟
اسد با لبخند گفت چشم و آی سودا ادامه داد:
خلاصه اون سال رفتیم به دیدن ملک خانم اونقدر خوشحال شده بود که سر از پا نمی شناخت و باورش نمی شد که اونو بخشیده باشم،بعد از عید علیرضا رفت و باز مدت طولانی نیومد و با اینکه بهم گفته بود این بار دیر تر میاد و نگران نباشم ولی بازم انتظار می کشیدم و بی خبری از اون داشت دیوونه ام می کرد.
آهان یادم اومد ، وقتی می خواست بره با اسد دست داد و زد روی شونه اش و گفت : وقتی من نیستم تو مرد این خونه ای مراقب مادر و خواهرت باش...
و با ترسی که همیشه توی وجود من بود هر وقت یاد این سفارش میفتادم دلهره ای عجیب می گرفتم....
تا امتحانات خرداد تموم شد و کارنامه ها رو نوشتم و دادم و بچه ها رو فرستادم خونه وسایلم رو جمع کردم و داشتم به سکینه خانم سفارش می کردم که درهارا قفل کنه که یک نفر زد به در مدرسه ،لای در باز بود و معلوم می شد که یک مرد اومده ،خودم رفتم دم در یک آدم سیبل کلفت و کلاه شاپو پشت در بود .گفت : با خانم قره خانلو کار دارم ،گفتم بفرمایید خودم هستم .
گفت از طرف آقای میر عبدالهی اومدم لطفاً سه جلدتون رو بر دارین و با من بیاین ، رنگ از صورتم پرید ،دست و پام می لرزید و حتی جرئت اینکه ازش سئوالی بکنم نداشتم ،
یکم سرجام خشکم زد و پرسیدم کجا باید بیام ؟ چرا خودش نیومده ؟
گفت : بیاین خودتون متوجه میشین ،منو فرستادن پی شما .
گفتم : آقا تا نگی چی شده از جام تکون نمی خورم.
گفت : منم درست نمی دونم فقط به من گفتن که بیام و شما رو ببرم.
نگاه کردم ماشین علیرضا بود که موقع رفتن میذاشت خونه ی سرهنگ ، دیگه حتم پیدا کردم که بلایی سرش اومده ، اگر بگم نفس نمی تونستم بکشم راست گفتم ،دیگه هیچی نپرسیدم و دنبال اون مرد راه افتادم و سوار ماشین شدم ،دنیا در نظرم تیره و تار بود ،انفجار،باروت، پرتاب شدن سنگ ، این چیزایی بود که یادم میومد.حتی یک کلمه دیگه از اون مرد سئوال نکردم و می دونستم به زودی همه چیز روشن میشه ،ماشین رو که نگه داشت به اطراف نگاه کردم چیزی به نظرم نرسید،مرد پیاده شد و یک ساختمون دو طبقه رو نشونم داد و گفت آقا اونجا تشریف دارن منتظر شما هستن ،آروم از ماشین پیاده شدم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان عزیزم سلام حالتون چطوره؟میخواستم چند نکته رو بگم ؛
🔺گاهی بعضی از اعضا میاین و میگین که داستان نصفس چرا🤔در صورتیکه همه داستانهای ما کامله.
🔺ودوم اینکه چرا پیامی برا ما نمیاد ،در صورتیکه ما داستانها رو اگر خدا بخواد سر وقت و هر تایم میذاریم.
❌ابن قبیل مسایل از مشکلات ایتاس ،کانال و یک بار حذف کنید و دوباره عضو بشید.برای عضو شدن روی لینک زیر بزنید
👇👇👇
@dastansaraaa
(میتونید این پیام و ذخیره داشته باشین برای چنین مواقعی😘)
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوهفت
در حالیکه احساس می کردم زانوهام قدرت حرکت ندارن ، علیرضا رو دیدم که از ساختمون کنسولگری بریتانیا اومد بیرون ،یک تلو خوردم و نقش زمین شدم.
فوراً من بلند کرد و گفت : چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
گفتم : منو ببر توی ماشین دیگه جونی برام نمونده ، علیرضا فکر کردم مُردی ،خندید و گفت : چرا این فکر رو کردی ؟ من که به یعقوب گفته بودم بهت چی بگه ،منو بگو که می خواستم خوشحالت کنم ،
خاطرت جمع باشه به این زودی ها نمی خوام بمیرم ، حالا اگر حالت بهتره با من بیا...
گفتم : کجا ؟ می خوای چیکار کنی ؟
گفت : داریم میریم پیش فخرالزمان .
گفتم : داری شوخی می کنی ؟
گفت : نه یادت نیست بهت قول دادم ؟ حالا ال وعده وفا .
می دونین علیرضا از این کارا خوشش میومد ،آنا رو همینطوری یکبار آورده بود تهران ،وقتی میرفت سفر بی خبر میومد و سعی داشت اینطوری منو خوشحال کنه به هر حال یکماه بعد ما از ایران رفتیم و مدتی با فخرالزمان زندگی کردیم بعد هم نزدیک اون خونه گرفتیم ،اما نزاکت خانم از فخرالزمان جدا نشد چون فخرالزمان دوسال بعد با یک تاجر هندی ازدواج کرد و هرگز به ایران بر نگشت،اما من و علیرضا دلمون اینجا بود و از همون اول موقتی رفته بودیم ، تا اینکه من باردار شدم ، خب مدتی به خاطر این عقب انداختیم تا تکین بدنیا اومد ،آره اسم پسرم رو گذاشتم تکین و دیگه موندگار شدیم من درس می خوندم و علیرضا اونجا توی کارش جا افتاده بود و جدایی از فخرالزمان هم برام سخت بود و بالاخره بیست و هشت سال طول کشید ،بمانی با ادرشیر ازدواج کرد یعنی توی سن پایین و چون من و فخرالزمان مخالفتی نداشتیم و مدت ها بود می دونستیم که اونا بهم علاقه دارن این وصلت انجام شد.
جهانگیر مهاجرت کرد امریکا و بمانی و اردشیر رفتن کانادا ،تا وقتی فخرالزمان سرطان سینه گرفت ،همه چیز به خوبی پیش میرفت.
اما وقتی اون بعد از شش سال مبارزه با این بیماری از دنیا رفت دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم ،به خصوص که نزاکت خانم هم یار وفا دارش شد و سه ماه بعد از اون فوت کرد ،علت مرگش ایست قلبی بود ،این بیماری هم اونو عذاب داد و هم منو که مدام در کنارفخرالزمان بودم و شاهد آب شدنش آره، اون روزا هم خیلی بد گذشت.
بالاخره راهی تهران شدیم ،با تکین که حالا ازدواج کرده بود و مارال رو داشت و اسد و خانواده اش همه با هم .
می گفتن ایران هم داره مثل اروپا میشه.
تا سال پنجاه هفت که تکین دوباره بار سفر بست و رفت پیش بمانی و مارال رو هم با خودش برد و بالاخره وفا دارترین بچه ی من اسد بود ،چه خودش چه همسر و بچه هاش، این دخترای نازنینم که اینجا نشستن همه ی هوش و حواسشون به منه.
خب تموم شد، قصه ی من همین بود .
گفتم : ببخشید علیرضا خان کجان ؟
گفت : ای وای یادم رفت بگم چند سال پیش عمرشو داد به شما سکته کرد، حالا دیگه به مرگ مثل گذشته فکر نمی کنم ، برای من رفتن به اون دنیا مثل مسافرت رفتن شده یکی زودتر میره و یکی دیر تر، می دونی چند نفر رو از دست دادم یا بهتر بگم چند نفر اون دنیا منتظر من هستن ؟
اگر دنیای دیگه ای باشه همه بهم می رسیم دیر یا زود.
ای سودا ساکت شد اما هاله ای از یک غم سنگین و گنگ همه ی وجودشو گرفت.احساس کردم یک حسرت براش باقی مونده که به زبون نیاورده،سرشو بلند کرد رو به سقف و نفس عمیقی کشید و گفت : من برای علیرضا خیلی انتظار کشیدم اینم روش ،اما چیزی که من در حسرتش موندم یک زندگی قشقایی بود که ازم ناجوانمردانه گرفته شد و همیشه و هر کجا که بودم احساس غربت کردم ،چون من یک قشقاییم .
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾