#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوسه
دوست داشتم این راه پایانی نداشته باشه ...
از دور مغازه ها رو نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به یک پیرهن مشکی که پشت ویترین یک مغازه بود ..ایستادم ..لباسی بود ساده و جلو باز که سر تا سر دکمه می خورد آستین بلند و یقه بسته اما خیلی خوش دوخت و قشنگ به نظرم اومد .از روزی که عزیز فوت کرده بود یک بلوز و دامن تنم بود که زیاد دوستش نداشتم..رفتم بطرف مغازه و با ترس وارد شدم و پرسیدم آقا این چند ؟گفت :دو تومن ..گفتم : واقعا ؟ این همه زیاد ؟گفت " نه خواهر گرون نیست..الان دارم به قیمت بازار میدم..فورا خریدمش و زود حرف اونو باور کردم...یک ذوق خاصی به دلم افتاده بود..این اولین بارم بود که برای خودم لباس می خریدم...دلم خواست بازم خرید کنم ..خلاصه از اونجا به بعد از دمِ هر مغازه ای رد شدم یک چیزی خریدم ..بدون اینکه به فکر کسی باشم ...نه به امیر نه به نتیجه ی دادگاه و نه به شیوا و آقا که ممکن بود نگرانم بشن ..و همینم شد وقتی رسیدم خونه آقا دم در بود و آماده که بیاد دنبالم بگرده ..و در جواب سئوال اون که با نگرانی پرسید کجا بودی تا حالا اتفاقی که برات نیفتاده ؟خیلی عادی گفتم :نه آقا خوبم رفته بودم برای خودم لباس بخرم ..نداشتم ..آقا نگاهی به من کرد و آروم گفت : بابا جان اینطور وقت ها باید خبر بدی ..منو و شیوا نگرانت بودیم ...گفتم : چشم آقا قول میدم ...و اون زمان بود که فهمیدم آقا هیچوقت منو دعوا نکرده حتی وقتی بچه بودم و بازیگوشی می کردم ..خونه هنوز پر از مهمون بود و برای عزیز قران دور می کردن ...فورا لباسی که خریده بودم پوشیدم و صورتم رو شستم .. احساس می کردم حالم بهتره و امیدم به زندگی برگشته ..نمی دونم چون امتحانم رو خوب داده بودم ..و یا اینکه برای اولین بار آزادانه بدون اینکه دلم شور بزنه باید به کسی جواب بدم و یا کارهای خونه مونده برای خودم توی خیابون قدم زدم و خرید کرده بودم ...چند روز بعد دادگاه تشکیل شد و حکم امیر به سه سال تغییر پیدا کرد ..و اون آزاد نشد ..اما هشت نفر از کسانی رو که با اون گرفته بودن محکوم به اعدام کردن ...دیگه به نبودن امیر هم عادت کرده بودیم ..اما نبودن عزیز روز به روز بیشتر عذاب آور میشد ..با همه ی رنجی که از دست اون تحمل می کردیم ..بازم مرگ غم انگیزی داشت .. و فقدانش خلا بزرگی بوجود آورده بود که جبران شدنی نبود ...مراسم عزا داری اون هم تموم نمیشد ..تا چهلم از سر خاک برگشتیم و شام دادیم و خونه خلوت شد آقا ما رو جمع کرد و گفت : تا ما اینجا بمونیم همه می خوان همینطور بیان و برن ..جمع کنیم فردا بریم خونه ی خودمون ..دیگه همه خسته شدیم ..شوکت خانم هم یک مدت بیاد پیش ما و محمود آقا هم مراقب خونه باشه ..فعلا درارو قفل می کنیم و میریم تا ببینیم خدا چی می خواد ..من دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل کنم ...خوب فرح هم رفت خونه ی خودش و ما اون خونه ی بزرگ رو با یازده اتاق و سه تا سالن بزرگ و حیاطی دوهزار متری درمیون غم اندوه تنها گذاشتیم و اونجا رو ترک کردیم ..خونه ای که یک روز با وجود عزیز پر از شور زندگی بود ..و ما بعد از مدتها برگشتیم به خونه ..اولین چیزی که دیدیم آلبالو و گیلاس های خراب شده توی زنبیل کنار آشپزخونه بود که من اصلا فراموش کرده بودم و اینطوری تازه شیوامتوجه شد که ما اون روز رفته بودیم به خونه باغ ..و حالا با اومدن شوکت خانم کار منم توی خونه کم شده بود ...و بیشتر اوقاتم رو به کتاب خوندن میگذروندم ...حالا احساس می کردم که عضوی از اون خانواده هستم و فقط برای کار کردن اونجا نیستم ...آقا مرتب به دیدن امیر میرفت و ما هر بار براش چیزایی رو که دوست داشت درست می کردیم و می فرستادیم ..اما بازم آقا از نامه های امیر به من چیزی نمی گفت و منم نمی تونستم حرفی در این مورد بزنم ..اون با همه ی مهربونی و قلب رئوفی که داشت به خاطر ظاهرِ پر جذبه و مردونه اش همه ازش حساب می بردن ..بالاخره یک فکری به خاطرم رسید و فورا عملیش کردم ..برای امیر نامه نوشتم و به آدرس زندان و خونه باغ فرستادم ..ولی نخواستم اون بدونه که نامه هاشو آقا به من نمیده ..نوشتم : سلام امیر جان ..نه من از دلتنگی هام میگم نه تو بگو ..بزار فکر کنیم که هیچ افتاقی نیفتاده ..نه لکه ی روی کاغذ اشک چشم توست و نه خط خراب من نشونه ا ی از دست لرزون ..همه چیز خوبه و بهتر هم خواهد شد ..اما مدتیه که پسر پادشاه به دست دیو سرزمین غول ها اسیر شده و دختر شاه پریون با لباس سفید حریرش بالای قلعه ی پادشاه ؛ در حالیکه باد موهاشو پریشون کرده ..چشم به دور دست دوخته و قلبش برای اون می زنه ..و قسم خورده تا اسب شاهزاده رو از دور نبینه از اون بالا پایین نیاد ..و پسر پادشاه به عشق دختر شاه پریون ؛به فکر راه نجات از دست دیو؛ روزگار میگذرونه ..تا بعد ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوسه
ای سودا به اینجا که رسید چشمهاشو بست و دستشو گذاشت روی عصا شو چند بار اونو کوبید زمین،نمی دونم برای چی این کارو کرد ولی حس کردم می خواد خودشو آروم کنه تا بتونه بقیه ی داستان رو برام تعریف کنه،کمی بعد بلند مارال رو صدا کرد و با لحن تندی گفت:تو چرا یک چیزی نمیاری ما بخوریم گلومون خشک شد،مارال گفت:چشم قربونتون برم نگفتین که،منم داشتم به داستان گوش می دادم حواسم پرت شد،با اینکه همشو می دونم ولی بازم دلم می خواست از زبون خودتون بشنوم،راستی دایی اسد زنگ زد و گفت امشب میاد اینجا وقتی شنید شما داری زندگیتون رو تعریف می کنین گفت منم می خوام یک چیزایی رو بگم.
ما از صبح شروع کرده بودیم و در همون حین هم ناهار خوردیم و ای سودا بدون وقفه حرف زده بود، اشتیاقش برای تعریف کردن داستان زندگیش برای من شگفت انگیز بود و نمی دونم چرا اصرار داشت در همون جلسه تموم کنه وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم لباسش رو عوض کرده و به موهاش فرم داده و حتی برام جالب بود که ته آرایشی هم داشت از نگاه من متوجه شد.
و با یک لبخند گفت : حتما فکر می کنین که با این سن و سالم چرا ماتیک زدم ،می خوام خاطره ی خوبی براتون بزارم می دونین ظاهر آدم خیلی مهمه ،آدم وقتی به خودش می رسه احساس خوبی داره و برای خودش شخصیت قائل میشه من به خودم اهمیت میدم چون این تن و جون رو خدا بهم داده و برای من با ارزشه وقتی کسی به خودش احترام بزاره یعنی شکر گزار نعمت های خداوند بوده ......
من نمی خواستم ملک خانم لگد مالم کنه ،شخصیت منو خرد می کرد و می خواست بیفتم زیر دستش ، آره، اون همینو می خواست ،منظور بدی نداشت چون بعد ها شنیدم که مادر شوهرش هم با اون چنین رفتاری داشته و یا ماجون و دختراش آیا آدم های بدی بودن ؟
ولی همون ها بدون اینکه به عواقب کارشون فکر کنن از فخرالزمان یک دیو ساختن و خودشون هم باورشون شده بود و در واقع آتیشی به پا کردن که دودش چشم خودشون رو کور کرد و خیلی زن هایی که در اون زمان همینطور بودن می دونین با گذشت عمرم، حالا که به اینجا رسیدم،می ببینم این آداب غلط در جامعه ی ما از بین نرفته رابطه های غلط هنوز با شکل های مختلف این مردم رو از هم دور می کنه همینه که ما مردمی هستم که اسیر روزمرگی های بیهوده و خانمان سوز شدیم نمی تونیم همدیگر رو ببینیم و این یک واقعیت تلخه که حتی نمی تونیم بپذیریم که این چنین بی هدف زندگی ها رو خراب می کنیم موفقیت یک نفر باعث میشه دنبال معایب اون شخص بگردیم و رسواش کنیم
اینطوری انگار دلمون خنک میشه حالا چرا خودمون هم نمی دونیم.
اون زمان عروس ها از دست مادرشوهرشون ناله داشتن و حالا عروس ها بطور کلی پای مادر شوهرشون رو از خونه ی پسرشون می برن فرقی نکرده این جدال از هر طرف که باشه انسانی و منطقی نیست ولی هیچ کس برای اصلاح این فرهنگ غلط قدمی بر نمی داره و فکری نمی کنه همه چیز در قالب شعار و تو خوب باش و من خوب باشم ها ی زبانی بسنده شده و هر کس کار خودشو می کنه متاسفانه این مردم نه برای خودشون احترام قائل هستن و نه برای دیگران ,و من اون زمان نمی تونستم با این وضعیت کنار بیام و برای ازدواج با علیرضا اون همه تردید داشتم و بازم اسیر دلم شدم و باهاش ازدواج کردم ولی با فوت ننجون تصمیم گرفتم که تا می تونم از ملک خانم و ملک خانم ها دوری کنم ..چون راه سازش با اونا رو بلد نبودم.
زندگی بدون ننجون برام خیلی سخت شده بود هر طرف رو نگاه می کردم جای خالیش وجودم رو آتیش می زد...
چندین بار برای فخرالزمان نوشتم ولی اون نامه ها رو پست نکردم،چون می دونستم که چقدر از مرگ ننجون ناراحت میشه .
اما رفتن علیرضا هم آرامش رو ازم گرفته بود و اونجا بود که فهمیدم واقعا عاشق اون مرد شدم و نمی تونم از دلم بیرونش کنم...
پس سرمو به خوندن درس و اداره کردن مدرسه میگذروندم ،شازده اغلب به ما سر می زد و بیشتر به خاطر بمانی بود که واقعا دوستش داشت ،چند باری هم سرهنگ اومد و احوالی از من پرسید ولی از ملک خانم دیگه خبری نداشتم بهار رفت و تابستون از راه رسید، خوب یادمه روزی که نتیجه ی امتحاناتم رو گرفتم ،اون زمان باید میرفتیم اداره کل و کارنامه هامون رو بصورت دست نویس می گرفتیم که فقط با یک مهر رسمی شده بود،قبول و این کلمه به معنای این بود که من دیپلم گرفتم ،شاید این خبر باید خوشحالم می کرد ولی نکرد اول یاد فخرالزمان افتادم ،بعد یاد ننجون که می گفت : حرص و جوش نخور ننه من شبانه روز برات دعا می کنم روزی هم که قبول شدی و خبرش رو برام آوردی این وسط بشکن می زنم و می رقصم و بعد یاد علیرضا که خیلی بهم کمک کرده بود و می گفت اگر تو دیپلم بگیری می فهمم از من نابغه تری.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾