#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستودو
عزیز به خاطر من جونشو از دست داد چطوری می تونم خوب باشم؟..هیچوقت خودمو نمی بخشم.در همون موقع مامور دستشو کشید وگفت :سوار شو باید بریم ..با دستپاچگی گفت : گلنار من کاری نکردم ..فقط حرف زدم هیچ مدرکی از من ندارن ..خودشونم اینو می دونن ,, حتم دارم به زودی آزاد میشم ..گفتم : چرا ندامت نامه نمی نویسی گفت : این یعنی اعتراف به کاری که نکردم و اشتباهه ..بیشتر برام درد سر میشه..و همینطور که به زور سوار ماشینش می کردن..بلند تر گفت:مراقب خودت باش جواب نامه های منو بده..دلم اونجا به همین خوش باشه..ازم دریغ نکن گلنار..منتظرم میمونی؟..دستم رو براش تکون دادم و سری با افسوس ..حتی فرصت نکردم بهش تسلیت بگم..همینطور که ماشین دور میشد منم آروم؛آروم دنبالش رفتم..بی هدف بودم و سرگردون ..حالا بارون هم گرفته بود اصلا یادم رفت که برای چی اومده بودم اینجا..برای اولین بار دلم می خواست امیر رو بغل کنم و سرمو بزارم روی سینه اش..دلم می خواست دلداریش می دادم..و یا حتی گله می کردم ..ولی زمانی برای این کار نداشتم نمی دونم چقدر به همون حال موندم ..همه ی لباس هام و چادرم خیس شده بود و بارون با شدت هر چه تمام تر به سر و صورتم می خورد..که یک مرتبه یکی از پشت منو گرفت و گفت:چیکار می کنی ؟صدای آقا بود ..برگشتم ولی نای حرف زدن نداشتم..آقا همینطور که سرشو خم کرده بود تا بارون به صورتش نخوره؛دستم رو کشید و گفت بیا سوار ماشین شو داریم میریم خونه..شیوا رو دیدم که از پنجره ی ماشین صدام می زنه ..ولی همه چیز دور سرم چرخ می خورد..وقتی خواستم سوار بشم شیوا گفت:عزت الله چادرشو بر دار خیسه سرمامی خوره..آقا چادرو از سرم کشید و مچاله کرد و پرت کرد کف ماشین و کتشو در آورد و انداخت روی شونه های من؛و گفت : برو بالا الان بخاری رو می زنم گرم بشی ..من ولی لباسم خیس بود و تا خونه لرزیدم..همه ی کسانی که سر خاک بودن برای خوردن ناهار با ما اومدن...شیوا حواسش به عمه و ماه منیر بود که شنیدم قراره شب برگردن گرگان ...عده ی زیادی هم توی خونه تدارک ناهار رو می دیدن ..سفره ها پهن بودن و دسته؛دسته می نشستن سر سفره و می خوردن و باز یک عده ی دیگه ..از بوی چلوکباب بیشتر ضعف کردم و یادم افتاد که از همون موقع که خبر فوت عزیز رو شنیده بودم درست غذا نخوردم..احساس کردم سر گیجه ی منم به خاطر همونه..نشستم تا اونجا که جا داشتم خوردم ..و همش با خودم فکر می کردم ..؛؛ من نباید خودمو ببازم..باید قوی باشم نمی خوام سرم گیج بره و روی دست کسی بیفتم..نمی خوام..باید به خودم برسم ..نمی خوام مریض باشم ..دیگه توی مراسم عزیز گریه کردن آزاد بود و دل من که دیگه پر شده بود از غم و رنج با ریختن اشک خودمو دلداری می دادم..در حالیکه هنوز هویت درستی توی اون خانواده نداشتم و معلوم نبود صاحب عزا هستم یا نیستم؛؛بهم تسلیت می گفتن ..هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من..شاید برای اینکه مدام چشمم رو گریون می دیدن ...پس وقتی یکم حالم بهتر شد تمام تلاشم رو می کردم تا مراسم عزیز خوب برگزار بشه..از طرفی هر وقت به آقا نگاه می کردم اونو داغون تر از روز قبل می دیدم..و حس بدی بهم دست می داد ؛؛انگار لحظه به لحظه پیر میشد..و ترس از دست دادن اون به جونم میافتاد..چیزایی که قبلا اصلا بهش فکر نمی کردم..مرگ برام مفهموم خاصی نداشت و از چیزی توی این دنیا هراس نداشتم و این اولین بار بود که برای کسی این همه دلهره به دلم افتاده بود..یک حس بی ثباتی از اینکه ممکنه یک آن اتفاقِ نا خوشایندی بیفته؛بهم دست داده بود..چند روز بعد از هفتم من باید میرفتم امتحان می دادم و بازم زیاد آمادگی نداشتم همونی بود که از قبل خونده بودم..شب قبل آقا یادش بود و به من گفت : هر چند می دونم که این روزا وقت نکردی درس بخونی ولی ضرر نداره امتحان بدی ..صبح خودم می برمت ..گفتم : شما نمی خواد بیاین دیگه خودم راه و چاه رو بلدم می دونم این روزا سرتون شلوغه ..اجازه بدین خودم میرم..گفت:پس به محمود میگم تو رو ببره..حتی کتاب هام هم همراهم نبود ..اما وقتی سئوالات رو دیدم احساس کردم آسون هاشو انتخاب کردن و برای من خیلی راحت بود..از صبح تا ساعت یک و نیم سر جلسه بودم و قرار بود خودم برگردم ...و چون امتحانم رو خوب داده بودم یکم دلم قرار گرفته بود هر چی فکر می کردم برگردم به اون خونه دلم نخواست..سه روز دیگه دادگاه امیر بود و حکم نهایی رو می دادن ..و این ذهنم رو مشغول کرده بود..از کنار پیاده رو راه افتادم طرف تهران..کنار نهر بزرگِ پیاده رو قدم می زدم و بی خیال از این دنیا به اون آب که با شتاب از جلوی چشمم میرفت نگاه می کردم..مثل زندگی بود..همون طور تند و سریع..واقعا خیلی زود بزرگ شدم بدون اینکه بتونم بچگی کنم؛همینطور که قدم بر می داشتم حس اسیری رو داشتم که تازه آزاد شده بود ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستودو
علیرضا با صدای بلند پرسید : چه سئوالی داشتی که این وقت شب واجب بود جواب بگیری ؟ ملک خانم گفت صداتو بیار پایین تو روی من در نیا ،اینجا مریضخونه است بعداً حرف می زنیم ،به خدا من چیز بدی نگفتم علیرضا جانم .نزار طرف من پُرت کنن ،ننجون مدت هاست که مریضه به من ربطی نداره .
گفتم : شما می دونستین که اون مریضه ؟ اومدین خونه ی من سر و صدا راه انداختین ؟خدا رو خوش میاد هر روز تن و جون ما رو بلرزونین ؟
من چیکار کرده بودم ؟ خلاف من چی بود ؟
این پسرتون این شما از اینجا برین ،نمی خوام هیچکدومتون رو ببینم، غلط کردم معذرت می خوام ، برین دیگه تنهام بزارین ،علیرضا با اعتراض گفت : به من چیکار داری ؟ به من چه مربوط چرا منو قاطی کردی ؟
رفتم توی صورتشو با حرص ولی آروم گفتم : به تو چه مربوط ؟ می دونی سئوال مادرت چیه ؟ میگه چرا پیش هم نمی خوابین ؟ بازم بگم ؟ این حرف از کجا آب می خوره ؟
علیرضا سرشو با ناراحتی و بی قراری بالا کرد و لبشو گاز گرفت و گفت : هیس !هیس ! یکی میشنوه .ای وای من، عزیز! تو چیکار کردی ؟
ای سودا اینطوری نبود به جون خودت قسم می خورم برات تعریف می کنم ، اصلاً موضوع این نیست .
گفتم : نمی خوام ،نمی خوام یک کلمه دیگه بشنوم ،ساکت می خوام دعا بخونم ،ننجونم داره از دست میره.
که پرستار از اون اتاق لعنتی اومد بیرون و خبر بدِ از دنیا رفتن ننجون رو به ما داد ،دستهامو گذاشتم روی صورتم و فشار دادم و گفتم فخرالزمان ، فخرالزمان کجایی که امانتی تو رو نتونستم برات نگه دارم ،وای ..وای ..
علیرضا منو گرفته بود و نفهمیدم ملک خانم چطوری فرار رو به قرار ترجیح داد.
ولی من مدتی همون جا توی مریضخونه نشستم و گریه کردم زار می زدم که بدون ننجون چطور برگردم خونه ؟ خیلی بیشتر از اونی که تصورشو می کردم برام سخت بود و پذیرشش برام محال به نظر می رسید ،ولی اینم شد.
علیرضا مدتی بالای سرم ایستاد و بالاخره بازوی منو گرفت وگفت : پاشو ببرمت خونه .
گفتم : دست به من نزن ،از جلوی چشمم دور شو ،نمی خوام نه تو رو ببینم نه خانواده ات رو فهمیدی ؟ برو علیرضا من بهت گفته بودم تحمل این حرفای احمقانه رو ندارم ،دیدی که ننجونم به خاطر همین حرفا از دست دادم ،الان اصلاً آمادگی ندارم یک چیزی بهت میگم تو رو هم بیشتر ناراحت می کنم ، پس یک مدت منو به حال خودم بزار .
گفت : بس کن دیگه می دونم چه حالی داری ولی نمی تونم اینطوری ولت کنم پاشو ببرمت خونه ، باشه قول میدم جلوی چشمت نباشم ، ولی یکی باید کارای ننجون رو بکنه یا نه ؟
گفتم : خودم هستم ، خودم به خاک می سپرمش ، خودم با دستهای خودم ، زندگی من اینه باید قبول کنم که دیگه کسی رو دوست نداشته باشم ، هیچی نگو ، این واقعیت زندگی منه ،برو.
گفت: آخه داری بی انصافی می کنی من چه گناهی دارم؟ به خدا من حرفی به مادرم نزدم،ازم پرسید چرا شبی پیش زنت نموندی .
گفتم:قرارمون اینه که تا عروسی نکردیم پیش هم نباشیم ،ولی مثل اینکه اوقاتم تلخ بود و اونم بد فهمیده بود.
گفتم:الان وقت گفتن این حرف نیست ولی مادرت گفت که تو می خواستی بدون خداحافظی بری،تو از من شکایت کرده بودی وگرنه ملک خانم برای چی اون همه عصبانی اومد سراغ من که ننجون رو ناراحت کنه ؟ الان تو به من بگو باعث مرگ ننجون من کیه ؟
همون موقع ننجون رو که توی یک پارچه ی سبز پیچیده بودن آوردن که ببرن سرد خونه من و علیرضا همینطور که زار می زدیم دنبالش رفتیم،پاشو گرفته بودم و دلم نمی خواست رهاش کنم.
بعد دیگه حسی در بدنم نبود ،علیرضا منو برد سوار ماشین کرد و رسوند خونه و خودشم موند نزاکت خانم وقتی فهمید تا خود صبح شیون کرد اونقدر خودشو زده بود که نای حرف زدن نداشت.
صبح اول وقت شازده و صوفیا اومدن انگار سرهنگ بهشون خبر داده بود،ننجون کس و کاری نداشت و شازده خودش ترتیب کارا رو داد و اونو با حضور سرهنگ و چند تا از دوستان شازده،اَدی و کاووس میرزا دفن کردیم و بعد از مراسم سوم هم علیرضا رفت سرکارش در حالیکه مدام خونه ی ما بود ولی من حتی یک کلمه هم با اون حرف نزدم،
موقع رفتن هم گفت:عزیزم مجبورم برم وگرنه تنهات نمی ذاشتم سعی می کنم زود برگردم ،کاری نداری؟
گفتم : نه ممنون،مدتی بی حرکت ایستاد دم در به من نگاه کرد ،راستش یک لحظه دلم خواست بغلم کنه و روی شونه هاش گریه کنم و ازش بخوام تنهام نزاره ،ولی در حالیکه سنگینی نگاهش رو حس می کردم سرمو بلند نکردم و اون آروم از در بیرون رفت به محض اینکه در حیاط بسته شد دویدم تا پشت در ولی همون جا موندم و مدتی به درِ بسته تکیه دادم و به حال خودم اشک ریختم و این همون غرور قشقایی بود که مانع من می شد.
ملک خانم می خواست مثل یک برده با من رفتار کنه ،همون انتظاری رو از من داشت که اون زمان مادر شوهر ها از عروس خودشون داشتن ولی من نمی تونستم زیر بار این خفت برم ،شایدم اشکال از من بود،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾