#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوشش
زمستون اون سال بیداد می کرد زمین ها یخ زده بود و برف روی برف می نشست ؛ روزهای کمی آفتاب رو می دیدیم ..اماخونه ی ما به لطف آقا گرم بود و شیوا مثل سابق اذیت نمیشد ولی اون همیشه سردش بود و استخوون هاش درد می کرد ..توی یکی از اتاق ها کنار شوفاژ تشکی پهن کرده بودیم و اون پشتشو می داد به گرمای اون و همیشه یک پتو که چند تا کیسه آبگرم زیرش میذاشتیم روی پاش می کشید تا بتونه سرما رو تحمل کنه ...متاسفانه حاملگی اون به روز های عزا داری عزیز بر خورد کرده بود و ما نتونسته بودیم حتی درست خوشحالی کنیم ..اما اون روزا که جرات بیرون رفتن از خونه رو نداشتیم تنها سرگرمی ما شده بود تکون های بی وقفه ی بچه توی شکم شیوا ...اونم چون می دید ما ذوق می کنیم هر وقت به جنب و جوش میفتاد ما رو صدا می کرد و کلی با هم خوش میگذروندیم ..یک روز بعد ظهر که همه دور شیوا جمع شده بودیم و با بچه حرف می زدیم و می خندیدیم آقا از راه رسید ..ماشینش رو ندیدیم وارد حیاط بشه ...در حالیکه می لرزید و بشدت سردش بود وچیزایی که خریده بود داد به شوکت خانم و اومد توی چهار چوب در و با خنده گفت : خانم ها چیکار می کنین ؟ انشالله همیشه بخندین ..پریناز گفت : سلام بابا داریم با بچه مامانم فوتبال بازی می کنیم ...گفت : ای بابا صبر کنین منم بیام ؛ تازه خبر خوبی هم براتون دارم ؛شیوا با خوشحالی گفت : امیر آزاد میشه ؟گفت : از کجا فهمیدی ؟فورا آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کنترل کردم که هیجانم رو نشون ندم ..شیوا گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ چطور ممکنه؟ ..اونا که رای قطعی داده بودن ..تو چطور تونستی این کارو بکنی ؟گفت: الان میام براتون تعریف می کنم ...گلنار به نظرت خونه سرد نیست ؟در حالیکه از خوشحالی درست نمی تونستم نفس بکشم گفتم: نه آقا,,شما از راه رسیدین ... این اتاق گرمم هست ...بی اختیار دست شیوا رو گرفتم ؛ دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم شیوا محکم دستم رو فشار داد و با نگاهی معنا دار همدیگر رو بغل کردیم ..پریناز دوید دنبال باباش و پرسید : بابا راست میگی عموآزاد میشه ..دیگه توی زندان نمی مونه ؟ ..آقا همینطور که میرفت لباسشو عوض کنه با صدای بلند گفت : آره دخترم عمو آزاد میشه ...کمی بعد آقا اومد و کنار شیوا نشست و دست انداخت گردنش و اونو بوسید ودست دیگه اش رو گذاشت روی شکمش و گفت : خوب ببینم این دختر من چطوری تکون می خوره که میگن فوتبال بازی می کنه ؟شیوا با خنده گفت :اووو آقا ؛؛ نداشتیم ها ؛؛ تو حالا این وسط دختر از کجا در آوردی شاید پسر باشه ..پرستو گفت : بابا من از صبح تا شب دعا می کنم و از خدا می خوام که داداش برام بیاد ..خواهر دوتا دارم یک داداش می خوام ...آقا گفت : چه فرقی می کنه بابا اگر یک دختر دیگه هم شکل شماها که مثل مادرتون خوشگلین خدا بهم بده خیلی خوب میشه ..
اگر پسر شد که امید وارم این یکی شکل من بشه ..شیوا گفت : ای بابا پریناز که شکل توست همه میگن ..آقا خندید و گفت : ولی خدایش خوشگلیش به تو رفته ..شیوا پرسید : صدای ماشینت رو نشنیدم چرا نیاوردی توی حیاط ؟گفت : کوچه یخ زده بود ..مجبور شدم سر خیابون نگه دارم ...گلنار جون به شوکت بگو یک چایی برای من بیاره ..گفتم : من الان براتون میارم ..اما تا حرفم تموم شد شوکت خانم خودش با یک سینی چای اومد و گفت : مگه میشه ندونم شما از راه رسیدین چای می خواین ..بخورین گرم بشین ..حالا من دل تو دلم نبود که آقا تعریف کنه امیر چطور و کی آزاد میشه ..بالاخره شیوا گفت : عزت الله زود باش بگو جریان چیه و تو چیکار کردی امیر رو آزاد کردی؟ ...گفت : سرهنگ میر باقری رو که می شناسی ..برای مراسم عزیز هم اومده بود ..
اونجا بهم قولشوداده بود و می گفت دو؛سه ماهی که توی زندان بمونه ؛ میاریمش بیرون ...چون دانشگاهی بوده میشه تبعیدش کرد به یکی از شهرهای دور و باید با حقوق کمی برای دولت درس بده ...اون خونه رو وثیقه گذاشتم ؛ و درش آوردم ولی باید بره یک جای دور ..شیوا گفت : ای وای پس اونطوری هم که گفتی آزاد نمیشه ...آقا گفت : همین که توی زندان نباشه خودش خیلی خوبه هر وقت بخوایم میریم و اونو می ببینم ..ولی اون تا دوسال دیگه نمی تونه برگرده تهران ...خیلی توی ذوقم خورده بود و نمیتونستم جلوی آقا هیچ عکس العملی نشون بدم ..
شیوا پرسید ..حالا کی این کارو می کنن و کجا اونو می فرستن ؟گفت : شنبه قراره آزاد بشه ..ترتیبش رو دادم با مامور بیاد خونه..و از اینجا ببریمش راه آهن ..میره اندیمشک و از اونجا دزفول ..باید توی دبیرستان اونجا درس بده معلم کم دارن از زندانی های سیاسی که جرم بزرگی مرتکب نشدن استفاده می کنن ..مامور اونو میبره زندان اونجا برگه می گیره که مرتب خودشو معرفی کنه ..نباید از شهر بیرون بره ..بعد خودش بر می گرده ..
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_دویستوشش
ومن با شنیدن این حرفا سعی داشتم به همه ثابت کنم که می خوام کمک حال مادرم باشم ،تنها زنی که توی زندگیم بهم خوبی و محبت کرد و حلقه ای از اشک توی چشم پیر مرد جمع شد.
ای سودا گفت : خیلی خب بسه دیگه بزار داستانم رو تموم کنم ،من می دونستم تو بیای نمی زاری من حرف بزنم.
علیرضا یک ده روزی موند و دوباره رفت سرکارش با ذوق و شوق از پیشرفت راه آهن می گفت و کارشو خیلی زیاد دوست داشت اما از اون به بعد مرتب میومد و هر بار یک هفته ، ده روزی می موند و کلاً حال و هوای زندگی ما رو عوض کرده بود ولی هر چی بهش اصرار می کردم بریم یک خونه ی دیگه بگیریم قبول نمی کرد ،خیلی ساده با همون اثاث کم زندگی می کردیم اما شاد بودیم ،بمانی رو مثل جونش دوست داشت و از بابا گفتن اون قند توی دلش آب می شد.
گاهی شب ها کباب می خرید میاورد خونه دور هم می نشستیم و گرامافون رو روشن می کرد .اسد و بمانی اون وسط می رقصیدن و ما براشون دست می زدیم ،خوب این اسد هم اون موقع ها خیلی زیاد با نمک بود وکلی ما رو می خندوند.
من طوری بزرگ شده بودم که از مبل و میز و صندلی خوشم نمی اومد به زندگی ساده بیشتر علاقه داشتم این بود که بدون اینکه از نیت علیرضا خبر داشته باشم به همون زندگی قانع بودم ،غافل از اینکه اون نقشه ای توی سرش داره ،عید اونسال هم توی همون خونه موندیم در حالیکه علیرضا هر روز ما رو می برد میون دشت و کوه ،به باغ های شمال تهران کنار رود خونه و درخت های پر از شکوفه ، آه که چه روزای خوبی بود،سوم عید بود که خودم ازش خواستم برم به دیدن ملک خانم بیشتر به خاطر سرهنگ که لطف زیادی به من داشت و اون همه خوبی که علیرضا در حق من می کرد .
اسد گفت : ببخشید من بازم باید یک چیزی بگم ،درسته علیرضا خیلی مرد خوبی بود ،اما نازک دل و زود رنج بود و از همه بدتر بی نهایت مامان رو دوست داشت و نسبت بهش حساس بود ،طوری که یک مدت به منم حسودی می کرد.
ای سودا رفت وسط حرفشو و گفت : نه بابا تو هنوزم اشتباه می کنی ، منظور اون این بود که تو خوب تربیت بشی ،پسر بچه بودی و شیطنت می کردی ،یادت نیست ؟
خب اگر من مادرت بودم اونم بابات بود دیگه ، میرفتی نون بخری سه ساعت طول می کشید و معلوم می شد توی کوچه با بچه ها بازی می کردی،علیرضا دوست نداشت می گفت باید متعهد بار بیای ،دعوات می کرد ،چون من به خاطر شرایط تو بهت چیزی نمی گفتم انتظار نداشتی از علیرضا هم بشنوی و فکر می کردی اون با تو دشمنه ، اما خودت وقتی بزرگ تر شدی اینو فهمیدی ،اسد جان میشه وسط حرفم ، حرف نزنی تا تمومش کنم ؟
اسد با لبخند گفت چشم و آی سودا ادامه داد:
خلاصه اون سال رفتیم به دیدن ملک خانم اونقدر خوشحال شده بود که سر از پا نمی شناخت و باورش نمی شد که اونو بخشیده باشم،بعد از عید علیرضا رفت و باز مدت طولانی نیومد و با اینکه بهم گفته بود این بار دیر تر میاد و نگران نباشم ولی بازم انتظار می کشیدم و بی خبری از اون داشت دیوونه ام می کرد.
آهان یادم اومد ، وقتی می خواست بره با اسد دست داد و زد روی شونه اش و گفت : وقتی من نیستم تو مرد این خونه ای مراقب مادر و خواهرت باش...
و با ترسی که همیشه توی وجود من بود هر وقت یاد این سفارش میفتادم دلهره ای عجیب می گرفتم....
تا امتحانات خرداد تموم شد و کارنامه ها رو نوشتم و دادم و بچه ها رو فرستادم خونه وسایلم رو جمع کردم و داشتم به سکینه خانم سفارش می کردم که درهارا قفل کنه که یک نفر زد به در مدرسه ،لای در باز بود و معلوم می شد که یک مرد اومده ،خودم رفتم دم در یک آدم سیبل کلفت و کلاه شاپو پشت در بود .گفت : با خانم قره خانلو کار دارم ،گفتم بفرمایید خودم هستم .
گفت از طرف آقای میر عبدالهی اومدم لطفاً سه جلدتون رو بر دارین و با من بیاین ، رنگ از صورتم پرید ،دست و پام می لرزید و حتی جرئت اینکه ازش سئوالی بکنم نداشتم ،
یکم سرجام خشکم زد و پرسیدم کجا باید بیام ؟ چرا خودش نیومده ؟
گفت : بیاین خودتون متوجه میشین ،منو فرستادن پی شما .
گفتم : آقا تا نگی چی شده از جام تکون نمی خورم.
گفت : منم درست نمی دونم فقط به من گفتن که بیام و شما رو ببرم.
نگاه کردم ماشین علیرضا بود که موقع رفتن میذاشت خونه ی سرهنگ ، دیگه حتم پیدا کردم که بلایی سرش اومده ، اگر بگم نفس نمی تونستم بکشم راست گفتم ،دیگه هیچی نپرسیدم و دنبال اون مرد راه افتادم و سوار ماشین شدم ،دنیا در نظرم تیره و تار بود ،انفجار،باروت، پرتاب شدن سنگ ، این چیزایی بود که یادم میومد.حتی یک کلمه دیگه از اون مرد سئوال نکردم و می دونستم به زودی همه چیز روشن میشه ،ماشین رو که نگه داشت به اطراف نگاه کردم چیزی به نظرم نرسید،مرد پیاده شد و یک ساختمون دو طبقه رو نشونم داد و گفت آقا اونجا تشریف دارن منتظر شما هستن ،آروم از ماشین پیاده شدم ،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾