eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
464 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فورا  فهمیدم این کارو امیر از آقا خواسته ؛؛چون حرفای اون روز صبح منو عزیز رو شنیده بود گفتم : باشه آقا ممنون ..اگر شیوا جون نیومد با پریناز برم؟ ..گفت : برو ولی دستشو ول نکن .همین جا توی میدون تجریش خرید کن و برگرد تا من یک چرت می زنم اومده باشی ها..من و پریناز آماده شدیم که با هم قدم زنون برم تا میدون تجریش  و آقا و شیوا هم هنوز داشتن حرف می زدن که تلفن زنگ زد ..و آقا گوشی رو بر داشت شوکت بود که داشت گریه می کرد و می گفت : آقا زود باشین ..خانم ..خانم  حالشون خیلی بد بود فرح خانم و آقا محمد بردنش بیمارستان نجمه ....خدای من ؛؛ تا اون موقع من آقا رو اونطور ندیده بودم گوشی رو که گذاشت انگار یک آدم دیگه ای شده  بود فریاد می زد و می دوید و گریه می کرد ..درست مثل پسر بچه ای که توپشو گرفته باشن زار می زد  ..من و و شیوا و حتی دخترا وحشت زده بهش نگاه می کردیم ..شیوا پشت سرهم می پرسید تموم کرده ؟ عزیز چی شده ؟آقا همینطور که مثل همیشه دنبال سوئیچ ماشینش می گشت ..گفت : نمی دونم ..نمی دونم ..عزیزم رو بردن بیمارستان ..ای خدا اگر طوریش بشه چیکار کنم ؟و من نا خود آگاه یاد حرفای همین چند ماه پیش عزیز افتادم که در مورد مرگ شیوا قاطع و محکم نظر می داد و می گفت ..اون دیگه رفتنیه ...باید برای عزت الله یک فکری بکنم ...و حالا اونو برده بودن بیمارستان در حالیکه شیوا حالش بهتر بود و حتی به امید به دنیا اومدن یک بچه روحیه ی خوبی داشت  ..و این بازم یک گوشه ی دیگه از شگفتی های این دنیا رو جلوی چشم من باز کرد ..اون زمان هنوز نمی دونستم درست مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ولی می فهمیدم که  گرداننده ی این گردون می دونه چطور این چرخ دوار رو بگردونه به ما نشون بده همه چیز دست ما هست ؛ و نیست ..گاهی زندگی اختیار رو از ما می گیره و جبر زندگی ما رو چنان دستخوش ناملایمات می کنه که هیچ راهی رو برای نجاتمون نمی تونیم پیدا کنیم ...ولی عزیز خود کرده بود و اینو می تونستم کاملا درک کنم ..شیوا با التماس حاضر میشد که همراه آقا بره  ..هر دو گریون و پریشون ..شاید باور کردنی نباشه اونقدر ناراحت بود که من می ترسیدم بچه اش رو بندازه و اون امیدی که توی دلش رشد می کرد رو از دست بده ... آقا می گفت : نه تو نیا من بهت خبر میدم با این کمرت و اون بچه ی تو شکمت اذیت میشی ..شیوا در حالیکه نمی تونست درست راه بره گفت : طاقت نمیارم عزت الله خواهش می کنم منو ببر از نزدیک عزیز رو ببینم ...و بعد رو کرد به منو و گفت : تو چرا گریه می کنی ..ببین بچه ها رو هم به گریه انداختی ...هر دوشون رو بر دار با خودت ببر  خرید ..هر چی خواستین بخرین ..به چیزی  فکر نکن من بهت زنگ می زنم و انشالله خبر سلامتی عزیز رو  بهت میدم ..و خدا می دونه که من چطور دست به دعا شدم ..نمی دونم؛ دلم نمی خواست عزیز طوریش بشه شاید به خاطر آقا و امیر حسام و فرح و شایدم واقعا اونقدر ها هم که فکر می کردم از اون زن بیزار نبودم ...و یا یک حس انسانی , در هر حال نمی تونستم هیچ وقت بد کسی رو بخوام .. و حالا بشدت برای عزیز ناراحت بودم ...وقتی اونا رفتن احساس می کردم حال خرید کردن ندارم ..و نمی دونستم چطوری سر بچه ها رو گرم کنم ..و یا خودمو آروم کنم ..دخترا  عزیز رو خیلی دوست داشتن و حالا هم که بزرگ شد بودن و همه چیز رو می فهمیدن ..یک چیزی به فکرم رسید ..هر سال این موقع ها درخت های باغ پر از میوه می شد ..و امسال اونقدر گرفتار بودیم که یادمون نمی اومد بریم و اونا رو بچیدیم ...گفتم : بچه ها آروم باشین الان می برمتون یک جایی که می دونم هر دو تون خوشحال میشن ...خیلی زود آماده شدیم ..کلید اون خونه هنوز دست من بود بر داشتم و با دوتا زنبیل درا رو قفل کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...فورا یک تاکسی گرفتم و بچه ها رو بردم به خونه  باغ ...به جایی که برای من پر بود از خاطرات شیرینِ دوست داشتن و دوست داشته شدن ...با دیدن درِ قدیمی و چوبی  اون خونه به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود و انتظار های شیرینی که  برای دیدنش می کشیدم ... موقع هایی که درو براش باز می کردم و اون با لبی خندون و دستی پر؛  پشت در منتظر من بود .. و با نگاهی عاشقانه می گفت : سلام گلنار خانم ..هنوز صداش توی گوشم می پیچید و حسم بهم می گفت امیر اینجاست ..حتی می تونستم صورتشو ببینم که به من لبخند می زد  ... بغض گلومو فشار می داد .. با همون حال کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و سه تایی وارد شدیم همه جا سکوت و کور بود فقط صدای پرنده ها که لابلای درختان پر از میوه خوشحال و سر حال می پریدن و آواز می خوندن ...و شادابی باغ و درخت های پر از میوه به من  حس خوبی داد ....امیر رو اون روبرو دست به سینه دیدم ..می خندید و سرشو تکون می داد ..آروم گفتم : بله خوب تو بایدم به من بخندی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : ببین اون طرف کنار اون ابر یک خط سیاه هم هست و کنارش طوسی. گفت : قبلاً ها حسودیم نمی شد ولی الان احساس بدی دارم و فکر می کنم کاش تو رو نمیاوردم اینجا. گفتم: این طرف آسمون داره سیاه میشه و ستاره ها  در اومدن ، اون طرف روشنه و هنوز رنگ آبی اون معلومه و این یعنی یک معجزه در رنگ آمیزی از خدا. گفت : منو دوست داری ؟ گفتم : دیوونه ! اگر دوست نداشتم که زنت نمی شدم ، خودتم منو می شناسی دلیلی نداشت این همه حرف و سخن رو به جونم بخرم و زنت بشم . گفت : ولی هنوز ایلخان رو فراموش نکردی درسته ؟  گفتم : اون مرده و دیگه توی این دنیا نیست و باعث مرگش من بودم ،اون به خاطر من جونش فداکرد و الان حس می کنم داره به ما نگاه می کنه اگر بهت بگم فراموشش کردم تو باور می کنی ؟ ازم نپرس چون نمی تونم دروغ بگم ،من هرگز نمی تونم اونو از قلبم بیرون کنم و توام اینو می دونستی ولی تنها ایلخان نیست که داره آزارم میده می تونم بگم تکین و آتا هم به خاطر من از این دنیا رفتن هر چقدر هم به روی خودم نیارم واقعیت همینه ، نمی تونم  فراموش کنم ؟ شاید یک روز به نبودنشون عادت کنم ، ولی فراموش کردن اونچه که بسرم اومده کار آسونی نیست .اصلاً تو می تونی اعظم رو فراموش کنی ؟ گفت :خب اعظم فرق داره اون خواهر من بود، ولی اگر کسی که قبلاً من دوست داشتم بود تو دلت نمی خواست فراموشش کنم ؟راستی می دونی شوهرش داره زن می گیره ! باورت میشه به همین زودی فراموش کرد؟ گفتم : اعظم که خونه ی شما زندگی می کرد می خواد زنشو بیاره اونجا جلوی چشم مادرت ؟ گفت : نه بابا از خونه ی ما رفته برای همین مادرم اصرار می کنه اونجا رو درست کنه و من تو زندگی کنیم ولی من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم. و محکم بغلم کرد وادامه داد من برای تو بهترین خونه رو می گیرم ،تو فقط بهم قول بده به جز من به کس دیگه ای فکر نکنی،خندیدم و گفتم : علیرضا تو داری واقعا به ایلخان حسودی می کنی ؟ باورم نمیشه، پس اون آدم روشن فکر کجاست ؟ کاش این حساسیت رو قبل از عقدمون داشتی و منم تکلیفم رو می فهمیدم ، تو خودت همیشه از ایلخان حرف می زدی و دوستش داشتی. گفت : خب آره ولی الان که تو رو اینطوری می ببینم حسود شدم ، آخه خیلی دوستت دارم ، می خوام فقط مال من باشی. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلندشدم و پریدم روی اسب و گفتم : بریم که بمانی الان بهانه می گیره. اون شب توی ایل به خاطر ما جشن و پایکوبی بود زن و مرد می رقصیدن و بوی کباب و صدای ساز و آواز و شعله ی آتیش منو برده بود به روزهای خوشی که هیچ غمی توی دلم نبود و این بار بمانی یادگار ایلخان با لباس قشقایی که آنا براش تهیه کرده بود اون وسط می رقصید و با اینکه تا اون موقع این چیزا رو ندیده بود ولی یک قشقاقی به تمام عیار از آب در اومده بود.... اونقدر اون آداب رو دوست داشت و خوشحال بود که نظر همه رو به خودش جلب کرد، خود منم احساس می کردم که به یک جای امن و بی دغدغه رسیدم، در آغوش آنا روی زمین کنار آتیش نشستن و چای خوردن، صدای بره ها که همه با هم مادرشون رو صدا می کردن و بوی نون تازه و آغوز گوسفند، برای من بوی خوش زندگی داشت ؛  اصلاً مگه میشه کنار مادرت باشی و حس خوبی نداشته باشی ؟ شب ها من و بمانی کنار آنا می خوابیدیم و اون تا صبح ما رو ناز و نوازش می کرد،روز بعد من و علیرضا و تیمور و توماج بمانی رو با همون لباس قشقایی  بردیم پیش شاهین خان پدر ایلخان و مادرش که نوه شون رو ببینین ،بزرگواری و سخاوت از خصلت های خوبی هست که مردان بزرگ ایل ما داشتن واین از احترامی که به علیرضا گذاشتن و ازش پذیرایی کردن کاملاً معلوم میشد،در حالیکه من فکرشم نمی کردم که شاهین خان پذیرای اون باشه ولی همه چیز به خیر خوشی تموم شد یادم میاد که بمانی رو چقدر بویید و بوسیدن و خیلی زیاد بهش طلا و پول دادن. تا هشتم  فروردین ما راهی تهران شدیم،علیرضا باید می رفت سر کارش اما اگر چند روز دیگه میموندم دیگه دلم نمی خواست برگردم تهران، جای من اونجا بود و حالا  فهمیده بودم  که اصرار ننجون برای اینکه اول عقد کنیم و بعد به مسافرت بریم برای چی بوده، اون  زن با تجربه از همین می ترسید با اینکه دل کندن از کس و کارم و جدا شدن از ایل برام سخت بود بدون چون و چرا همراه علیرضا راه افتادم ولی  این سفر بهم کمک کرد تا از اون سرگردونی که داشتم و نمی فهمیدم متعلق به کجا هستم بیرون بیام. در حالیکه احساس می کردم علیرضا مثل همیشه نیست و به شدت اوقاتش تلخ بود حرف نمی زد و جواب منو هم با یکی دوکلمه می داد. تا اینکه تقریبا نیمی از راه رو رفته بودیم که  احساس کردم بمانی مدتیه ساکت مونده و دیگه جنب و جوش همیشگی رو نداره ، دست زدم به پیشونیش و دیدم داغه،خب تب کرده بود، برگشتم و از ننجون خواستم یک دستمال خیس کنه بهم بده بزارم روی پیشونیش ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾