#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_ششم
یک روز با دوستم صحبت کردم و اونکه از تمامی ماجرا من خبر داشت بهش گفتم بیا با گوشی خودت ب پسر خالم زنگ بزن ببینم چطور با تو حرف میزنه اصلا اهل دوست دختر بازیه یا نیتش برا ازدواج با من قطعیه رعنا دوستم قبول کرد بهش زنگ بزنه و در عین ناباوری پسر خالم انقدر تحویلش گرفت با بار اول ک من داشتم سکته میکردم انگار دنیا بر سرم خراب شدانقدر گریه کردم و مادرم رو مجبور کردم که زنگ بزنه به خالم تمام ماجرا را بهش بگه و خالم گفت بابا اینا ک از هم دورن و شوهرتم که قبول نمیکنه و لج بازی میکنه، پسر منم جوون مطمئن باش سانازو دوست داره ولی الان مجرده و تحت فشار برای همین اینکار وکرد ولی من راضی نشدم گفتم دلیل نمیشه بخاطر اینکه از من دوره باید بمن خیانت کنه منی که انقدر عاشق او بودم بخاطر او چقدر اشک ریختم تمام خاستگارهامو رد کردم و برای بار اول با پدرم موافقت کردم و به مادرم گفتم به خاله بگو ساناز دیگه هیچ علاقه ایی ب پارسا نداره و خیلی خوب شد ک ما باهم صحبت کنیم و یه سری چیزا رو متوجه شدمبا خودم لج کردم و وقتی نماز میخوندم میگفتم خدایا خواهش میکنم یه ادم حسابی سر راه من قرار بده ک خونه داشته باشه، اخلاق خوبی داشته باشه ومنو خیلی دوست بداره و یه شغل خوب که پدرم دیگه بهونه نیاره و موافقت کنه چون من که علاقه ایی به درس نداشتم و از لج خاله و پارسا هم که شده بود میخاستم ازدواج کنم و از اینکه انقدر بحث و دعوا بین مادرم و پدرم بود که فقط میخاستم ازدواج کنم و برای خودم تشکیل خانواده بدم و از این خونه برم برا خودم ارامش داشته باشماول دبیرستان را تمام کردم و تابستان بود ک همسایه ما ک خیلی باهم رفت وامد داشتیم سفره حضرت ابوالفضل گرفت و من ومادرمم رفتیم از اونجایی ک من دختر پرانرژی و خون گرم و پر جنب و جوشی بودم رفتم ک سفره را کمک زن همسایه پهن کنیم و غذاهای نذری رو روی سفره بزاریم ک زن همسایه بهم گفت ساناز ب مادر شوهرم سلام نمیکنی منم سمتش رفتم و سلام کردم و وقتی نذری تموم شد بعد از سه روز زن همسایه به اومد خونمون گفت مادرشوهرم از ساناز خیلی خوشش اومده ومیخاد برای پسر دومش خاستگاریش کنه مادرم گفت باید به پدرش بگم هرچی اون بگهوقتی مادرم به پدرم گفت پدرم گفت خانواده خوبی هستن احمد ک همسایه ما بود پدرم خیلی قبولش داشت ومیگفت ادم حسابی هستن و خیلی خانواده خوبین بهتره که بگیم بیان از نزدیک ببینیمشون
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_هفتم
تو یه شب قرار گذاشتن ک بیان و من هم لباس مرتب و شیکی پوشیدم و بخاطر وسواس پدرم اجازه نداشتیم آریش کنیم و در اون سن اصلاح کنیم همه ی دوستام حداقل پشت لب هاشون رو میگرفتن ولی من اجازه نداشتم هرچند بدون اصلاح هم خیلی زیبا بودم
وقتی خانواده اقای احمدی وارد شدن چون همسایه مون هستن یکم از خجالت و استرس کم شد وقتی نشستن وکمی صحبت کردن من با سینی چای وارد شدم و بعد از تقسیم چای کنار مادرم نشستم و با اجازه پدرم وارد اتاق شدیم که صحبت کنیم خواستگارم اسمش علی بود و با قدی ۱۸۰و پوستی همانند خودم سفید و موهای بور و جذابی داشتی خیلی زیبا بود و زیبای منحصر به فردش باعث شد به دلم بشینه همیشه از افراد خوش پوش و زیبا خوشم میامد طوری زیبا بود که همه ی فامیل تو نامزدی بهم میگفتن شبیه برد پیته ومن ذوق میکردم . فامیل از دیدن علی شوکه نشدن چون میدونستن ک من به کم قانع نیستم در انتخاب شوهر باید بهترین خواستگارم را انتخاب میکردم و علی درنگاه اول عاشق من شد وموقع صحبت بمن گفت اول شما شروع کنید و من با اینکه ۱۷ سال سن داشتم وکلاس دوم دبیرستان بودم ولی نمیدونم خداوند چه اعتماد به نفس عمیقی بهم داد و بهترین کلمات را بیان کردم و او همچنان گوش میداد و جواب تک تک سوالاتم را پاسخ داد بهش گفتم من دوست ندارم در روستا زندگی کنم اخه خونه پدریش خیلی بزرگ بود ک مادرش بعد از اینکه پدرشون فوت میکنه برای پسراش از همون خونه بزرگی که درش زندگی میکردن برای چهارتا پسرش خونه میسازه خونه ی شوهرمنو تا حدی ساخته بود ولی خدایی شیک ساخته بودن و درادامه گفتم مهمترین چیز که در زندگی برای من مهمه اخلاق و غیره گفتم و گفتم و اون همه را پذیرفت و هیچ نگفت موقع خداحافظی زن همسایمون که خیلی باهاش راحت بودم که الان جاری بزرگ من هست و فقط این از اون زمین سهم نبرد و مادر شوهرم نقدی سهمش را بهش داد چون دوست نداشت در روستا زندگی کنی منظورم از روستا نه اینکه مثل زمان های قدیم باشه نه تمیز و امکانات داشت فقط یکم با شهر ما فاصله داشت که بعدا شهر شد .و بعد از خواستگاری مادرم خیلی باهام صحبت کرد ک علی بدلم نشسته و پسر خوبیه هم خودش هم مادرش بنظر خودمم هم بد نیامد ولی بیشتر قصدم این بود ک هر چه زودتر از خونه پدرم فرار کنم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_هشتم
روز بعد جاریم برای جواب اومد و منم گفتم جوابم مثبته گفت علی خواسته یک بار دیگه با تو صحبت کنه گفته اون روز من نتونستم صحبت کنم بخاطر اینکه زمان کم بود و این دختر نسبت به سنش خیلی بیشتر میفهمهاجازه داده بود تا من تمام حرفهام رو بزنم و خودش سکوت کرد فقط جواب سوالات منو میداد پدرم گفت اگ دوست دارید با اقای احمد برید هم محل زندگیشون رو ببینید وقتی رفتیم ماروبردن خونه ای که ساخته بودن رو بهم نشون دادن و وقتی ک جاریم به علی زنگ زد که ما اومدیم خونه و ساناز و خانواده هم اوردیم بعد نیم ساعت بقول خودشون چطوری خودت و رسوندی و امدی اونم با موتور اخه سرکار بود وحسابدار یه شرکت پیمانکار بود و ماشین نداشت و قتی اومد رفتیم زیر درختی که درحیاط داشتن صحبت کرد و قرار گذاشتن که فرداش بریم آزمایش خونوتدارک نامزدی داده شد من تنها هدفهم این بود که در زندگی ارامش و تفاهم داشته باشیم و هیچ وقت نزارم که شوهرم بهم زور بگه و زندگی مادرم رو تجربه خودم کردم وقتی کنار علی بودم احساس امنیت و رهایی و ارامش داشتمعقد کردیم و مشغول خرید جهیزیه شدیم وبا وام ازدواج تونستیم بقیه کارهای خونه رو هم انجام بدیم وبعد عروسی بریم خونه ی خودمون. بخاطر اینکه خونه مادرشوهرم بزرگ بود و باصفا عروسی و در اونجا گرفتیم هم بخاطر کمتر شدن هزینه ها هم بخاطر با صفا بودنش خاستم همه باهم مثل زمان های قدیم قاطی باشن و هرکس درکنار همسرش باشد وقتی خبر عروسی من به خاله ام رسید خیلی ناراحت شد ولی بعد از چندماه که گذشته بود و با صحبت های بقیه خاله هام و مادرم خالم راضی شد وچون عروسی ما درعید بود خالم اومد من انقدر زیبا شده بودم که خودمم هم باورم نمیشد تو اون لباس سفید و زیبا همه ی فامیل های علی میگفتن چقدر خوش سلیقه ای علی و تمام دختران فامیل که خیلی از من بزرگتر بودن هنوز مجرد بودن حسرت منو میخوردن. وعروسی به خوبی و خوشی پایان یافت و من بعد از دوسال مادر شدم و اولین فرزندم بدنیا امد دخترم بقدری زیبا بود ک پرستارا همش میبردنش پیش خودشون و میگفتن بزار یکم پیش ما باشه به بهم نشونش میدادن. مادرم و مادرشوهرم رفتن و بچه م اوردن و همون طور ک شوهرم گفته بود بعدچندسال مادرشوهرم برا بقیه برادرشوهرامم خونه ساخت و اونا روهم سرو سامون داد و انگار خیالش راحت شده بود سکته کرد و احمد پسر بزرگش اوردش و ازش نگه داری میکرد والبته زمین گیر نبود خودش با واکر راه میرفت
من خیلی احساس تنهایی میکردم وهمش میگفتم بیا خونمون و بفروشیم بریم شهر و نزدیک مادرم اینا زندگی کنیم ک دخترم پیش دبستانی رو اونجا باشه خونه نوساز و شیک و فروختیم اومدیم شهر خونه قدیمی خریدیم که کم کم تعمیرش کردیم و به دلخواه خودمون درش اوردیم دخترم ک اسمش ثنا گذاشتم وقتی کلاس اول بود با خانواده پدرم بدون شوهرم به اصفهان رفتیم چون پدرم میخاست اونجا گردنش و عمل کنه منم باهاشون رفتم پسر خاله فروشگاه بزرگی داشت و پسر دومش معتاد شد وقتی مادرم به پدرام گفت چرا معتاد شد یه نگاه به من کرد و چشماش پراز اشک شدن
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شب های آدم های این روزگار، آرزوهای مدرن تری باید،
مثلا: شبتان بی حسرت...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌷گاه باید رویید
در ڪنارِ چشمه
در شڪافِ یڪ سنگ !
🌿🌷به امید فردا...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
🌿🌷ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺣﺲ ﻧﺴﯿﻢ
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻭﺍﮊﻩٔ ﺧﻮﺏ💗
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_نهم
وپدرم رو بستری کردن و یه روز که
مادرم از بیمارستان بهم زنگ زد که اگه میخای بیا پدرت و ببین و مقداری وسایل داشت ک خاست برایش ببرم که پدرام گفت اجازه میدی مثل قدیم با موتور من ببرمت منکه یک زمانی با او خیلی راحت بودم و مثل یک دوست خوب میدونستمش گفتم باشه درمسیر راه بهم گفت خاله ازم پرسید چرا معتاد شدم حالا میخام جوابش و بهت بگم من دختری رو دوست داشتم ک حاضر بودم جونم رو بدم براش ولی نمیتونستم بهش برسم چون دختره یکی دیگه رو میخاست و مدام درمورد اون صحبت میکرد من شک کردم از صحبت هاش خیلی حرفاش اشنا بود فقط سکوت کردم همین طور ک سوار موتور بودیم گفت یادته چقدر با موتور تابت دادم چقدر باهم بیرون رفتیم چقدر باهم خندیدیم من بخیالم که اگه با پارسا ازدواج نکنی سهم من میشی و به این امید زندگی کردم همینکه خاستم بهت بگم من عاشق توام از پارسا حرف میزدی همینکه خاستم به مادرم بگم اون هم میگفت ساناز و پارسا مال همن پس من به کی میگفتم وقتی با پارسا بهم زدی وخاستم بیام خوزستان بهت بگم خبر نامزدی تو روشنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد تصمیم گرفتم برم خدمت و بااینکه پدرت هیچ وقت تو را بمن نیمداد خودم را گول میزدم ولی یاد خاطراتی ک باهم داشتیم قلبم و اتیش میزد و فقط نگاه به عکست میکردم و گریه میکردم یه روز یه هم خدمتی بهم گفت چرا انقدر گریه میکنی چرا نمیخابی برایش ماجرا گفتم ک نمیتونم عشقم را از ذهنم خارج کنم تا چشمانم را میبندم به یاد او میفتم بهم گفت بیا یه چیز بهت میدم بکش تمام خاطراتش را فراموش میکنی و برای چند ساعت راحت میخابی منم باخودم گفتم چیزی ک تو را از ذهنم پاک کند و بتونم راحت بخابم پس عالیه کشیدم وراحت استراحت کردم و بقیه شبها هم رفتم و ازش گرفتم وقتی نگاش کردم دیدم مثل چی داره گریه میکنه منم خیلی ناراحت شدم و باهاش گریه کردم گفت الان خیلی خوشحالم که بعد از چندین سال ابراز عشق کردمو راحت شدم و خیلی خوشحالم ک با علی خوشبختی و آرزوی من خوشبختی تو خیلی خوشحالم که دوباره باهم سوار موتور خندیدیم وگریه کردیم ومن مثل همیشه با تو بهم خوش میگذره دلم خیلی براش سوخت انگار دنیا بر سرم خراب شد که چرا من باعث خراب شدن زندگی این شدم و خودم را مقصر میدانستم من فقط اونو به چشم یه دوست خوب میدیدم و اصلا متوجه نشدم که عاشقمه و هرکاری میکنه از روی عشق و دوست داشتنه. خلاصه پدرم مرخص شد و ما به خوزستان برگشتیم و خیلی دوست داشتم پسری بیارم چون مادرم پسر نداشت ومن هم دختر اورده بودم انقدر راز ونیاز کردم وچیزهایی که طبع رو گرم میکرد و خوردم و رژیم سختی گرفتم و نذر ونیاز کردم تا اینکه باردار شدم و به خواست خدا فرزندم پسر شد و اسمش را احمد رضا گذاشتم چرا بخاطر اینکه من باردار نمیشدم یک روز ب زیارت گاهی ک در نزدیکی اصفهان بود رفتم و ازش خاستم ک کمکم کنه وباردار بشم و خداوند بهم دختری داد و من ی جفت فرش خریدم وبرای زیارت گاه هدیه دادم و برای پسر دارشدن هم به زیارت رفتم و گفتم فرزندم پسر بشه و اگر پسر شد اسمش را احمد رضا همانند اسم زیارتگاه میزارم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#ساناز
#قسمت_اخر
و چنین شد سرنوشت من از زندگی با علی راضیم و احساس خوشبختی میکنم بعضی وقتا باهم بحث و دعوا میکردیم ولی زیاد طولانی نمیشد و همیشه برای آشتی اون پیش قدم میشد و خواهر دومیم درس خون بود ومعلم شد و با یه کارمند ازدواج کرد و خواهرسومی که حس عجیبی بهش دارم ازدواج کرد و ساکن اصفهانه و خیلی دلتنگشم و مادرم همچنان با پدرم مشکل داره طوری که داماداش متوجه شدن و خیلی باعث خجالت و شرمساری ماست و حتی با اینکه پدرم نوه داره ولی مادرم و از خونه بیرون میکنه و بعضی وقتا شوهرم برای آشتی پیش قدم میشه و مادرم را دلسوزانه دوست داره ومادرم همیشه میگه علی عین پسر نداشته ام هست.
من هنوزم هیچ وقت نمازم را ترک نکردم و موقع نامزدی به شوهرمم گفتم دوست دارم نماز بخونی و او هم همچنان نماز میخونه و من خیلی با خدا رفیقم و همیشه و هروقت خاستم مرتکب گناهی بشم از خدا ترسیدم و شرم کردم نه از کسی دیگه و همیشه خداهم برایم سنگ تموم گذاشت و هوامو داشته اگر اینو نوشتم فقط ب این منظور بود که همیشه در خانواده انقدر جنگ و دعوا نکنید که فرزنداز خانه و خانواده زده بشه و به سمت کارهای ناشایست بره خداروشکر میکنم بنظرم بچه هر جنسیتی باشه اونو باید با عشق وعلاقه بزرگ کنی چه فرقی میکنه پسر یا دختر ک بعضی مادر شوهرا یا شوهرا همش دوست دارن صاحب پسر بشن یه دخترم میتونه پیشرفت کنه و باعث افتخار خانواده بشه فقط مهم اینه که بهش بها بدی و براش وقت بزاری وخیلی وقتا شکر خدا میکنم که خدا به من یه برادر نداد که اگه میداد با پدرم دعوا میکردن یا اون پدرم رو میکشت یا پدرمون اونو، خدا مصلحت مارو بهتر میدونه
از بسکه به ما محبت نکردن ما سه تا خواهر هم بلد نیستیم که به شوهرامون ابراز محبت کنیم،میخایم ولی انگار خجالت میکشیم،چون من اولین بچه بودم کسی زیاد یادم نمیداد ولی من تمام تجربیاتم رو به خواهرم گفتم و نزاشتم اونا مثل من اذیت بشن وکمبودی داشته باشن همیشه با خواهرام رفیقم و خودمو بزرگ تر از اونا نمیدونم وهمیشه باهم درد ودل میکنیم ازم نظر میخان و بهم احترام میزاریم
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_اول
سلام من بهار، الان که این رو
می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر
همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم اینپسره خیلی از تو بزرگ ترهمن كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره
خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش
فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانوادهمن عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت
میکردن و میگفتن بهار چقدر شانس داشته که همچین شوهرش
گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار
خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایهبرادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرمبود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسممیخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از
قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نهعزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یافروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدایه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزمحقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوایبیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه ازخدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم
بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوم
باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم
باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چیشده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونموالا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشممگه تو خودت از پس کارای مزونبرنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدماییهستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگیمن باز شد....روز بعد شوهرم همراهم اومد مزون تا با فتانه حرف بزنه ، می گفت باید سفت و سخت جلوبریم اگر دلت به حالشون بسوزه فردا به ریشمون میخندن . خندیدم و گفتم چقدر سخت میگیری وحید ؟ بزار اول بیان ببینیم با شرایط ما کنار میاد ضامن معتبر داره بعدش
صحبت میکنیم . تو مزون منتظر اومدن فتانه بودم که دیدم در
زدن و با شوهرش اومد تو ، شوهرش اومد داخل با وحید دست داد و احوال پرسی کرد .شروع کردن به صحبت کردن باهم ، مرتضی گفت خانومم گفته شما شاگرد نیاز داری راستشو بخوای من دلم نمیادزنم هر جایی کار کنه ، درسته نیاز داریم که از خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و الان محتاجیم هر چقدر کم اما به خودم اجازه نمیدم زنم هر جایی
" کار کنه ...
وحید از مرتضی خیلی خوشش اومده بود، ازش کار و کاسبیشو پرسید و فهمیدیم که کجا مغازه داشتن ، وحید
گفت الان چیکار میکنی ؟اونم گفت بیکارم و دنبال کار ، گرمحرف زدن شدن و وحید گفت واسه شعبه دوم مغازه دنبال یه آدم کار بلدم ، نمیتونم به شاگرداعتماد کنم . به مدت میخوای اونجا کار کن بعدش اگر خوب بود قرار داد بنویسم و با هم کار کنیم ، یه درصدی از سود مغازه رو بهت میدم. اینجوری شد که فتانه پیش من مشغول به کار شد و شوهرشپیش وحيد .یکی دو ماهه اول فتانه خیلی خوبکار میکرد ، وحید هم از مرتضی خیلی راضی بود . آدمای اصل و نسب داری بودن و از نامردی یکی به اون روز افتاده بودن
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_سوم
. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا
میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلیمحوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن
بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم...
اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم
خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین
بشینن؟وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولیمن ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتمتا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من کهنیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش
هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارمفتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد وتونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامهدو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این زن داداشت به زندگی تو حسودی
میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از رابطه اش با شوهرش میگفت که باهم بودنشون یکی دو ساعت طول میکشه ، یه بار که پیش وحيد بودم بهش گفتم فتانه اینجوری میگه....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_چهارم
وحید خندیدگفت خوش به حال شوهرش . نمی دونم چرا از این حرف وحید ناراحت شدم و حالم گرفته شد، اصلا انگاری بعد اون حرف به فتانه بد بین شده بودم .فتانه گاهی صبحا میومد مزون و میگفت خوابم میاد وقتی میگفتم مگه دیشب چیکار کردی می گفت مگه شما فقط مبخوابین ؟، فتانه مدام از شوهرش میگفت اونقدری با آب و تاب تعریف میکرد که یه جورایی ارتباط من و وحید به نظرممسخره میومد . یه بار که تو خونه نشسته بودم صدای داد و فریاد مرتضی اومد ، اومدم پشت در و دیدم با فتانه بحثش شده . دیگه به حرفاشون گوش نکردم و اومدم داخل خونه ،شب به وحید گفتم مرتضی و فتانه داشتن دعوا میکردن برام عجیبه ، یهو از دهن وحید در اومد و گفت اونا همیشه مثل خروس جنگی بهممیپرن کجاش عجيبه ؟با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ اون که یکسره میگه زندگیم گل و بلبله. وحید اومد پیشم و گفت هیشکی زندگیش گل و بلبل نیست ، اصلا هیچ زنی مثل خانوم من گل نیست . اینا رو هم ول کن ، بیا بریم شام بخوریم ، روز بعد قرار بود من برم قشم تا جنس جدید بیارم . اونشب وحید کلی مهربون شده بود و مدام میگفت دلم نمیاد تو بری . کنار هم عاشقانه شام خوردیم و روز بعدمن راهيه قشم شدم .تازه دو روز بود رسیده بودم قشم که دیدم زن داداشم دو سه بار زنگ زده و من حواسم به تلفن نبوده ، بهش زنگ زدم که گفت کجایی بهار معلوم هست ؟ جوری با عصبانیت صحبت میکرد که فکر کردم اتفاقی افتاده ، گفتم چی شده که گفت ببین بهار من داشتم از بیرون میومدم که دیدم شوهرت و این دختره فتانه با هم از خونه در اومدن ، شوهر دختره هم نبود....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
شبتون بخیر 🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
صبح پاییزیتون بخیر 🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_پنجم
همراهشون و گل میگفتن و گل می شنیدن. سرم داغ شد از حرفی که زن داداشم زد ، دلم نمیومد یه ساعت بیشترقشم بمونم همون روز برگشتم تهران ، وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود میخواستم زنگ در خونه رو بزنم که پشیمون شدم و کلید انداختم تو در ، رفتم تو خونه و دیدم شوهرم جلوی تلویزیون خوابش برده ، سریع رفتم یخچال و چک کردم و دیدم یکی دو بسته غذای دست نخورده بیرون توش گذاشته شده ، تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم اگر وحید با این دختره بود دیگه غذا از بیرون که نمی خورد . تو فکر و خیال بودم که شوهرم بیدار شد واومدم پیشم کلی سوال پرسید که چرا زودتر اومدی و من گفتم حالم بد شده، وحید اصلا شوکه نشد از اومدنم برعکس خیلی هم خوشحال شد . اونشب تا صبح خوابم نبرد ، همش با خودم فکر میکردم چجوری بفهمم وحید با فتانه رابطه داره یا نه ، آخرش دلو به دریا زدم و روز بعد به پسر خالم که دوربین مدار بسته نصب میکرد زنگ زدم و گفتم کجایی و وقتی اومد قسمش دادم و گفتم یه دوربین که دیده نشه بزاره توی خونم . پسر خالم ماجرا رو که شنید کلی بهم خندید و گفت واقعا به وحید شک داری ؟گفتم نه ولی میخوام خیالم راحت بشه ، پسر خالم همون روز به دوربین توی خونم گذاشت و گفت فقط یه تایم محدودی رو ضبط میکنه ، وقتی پسرخالم رفت خیالم راحت شده بود انگاری ، با آرامش کارامو
انجام دادم و سعی میکردم اون چند روز بیشتر خونه نباشم و حتی یکی دو روزی هم به فتانه مرخصی دادم . یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه از خونه داداشم صدای سرصدا و داد بیداد میومد اونقدر زیاد بود که تا تو کوچه میومد،رفتم خونم و بعد یک دو ساعتی به داداشم زنگ زدم و گفتم چی شده بوده ، شروع کرد به درد و دل کردن....
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_ششم
گفت این زن من شکاکه ، عصبيه . همه رو دیوونه کرده . یه روز میگه یکی پشت پنجرس به روز میره میاد میگه تو با کسی هستی . داداشم که اینو گفت نشستم با خودم فکر کردم من چقدر احمق بودم ، به حرف یه نفر اوقات خودمو تلخ کردم و این چندروزه زندگیم جهنم بوده . بعد اون كل بیخیال دوربین شدم و دقیقا بعد سه ماه بود که فهمیدم باردارم.....
دقيقا سه ماه بعد اون ماجرا بود که فهمیدم باردارم ، وقتی ماجرا رو به وحید گفتم باورش نمیشد و فقط گریه میکرد . با حامله شدن من خوشبختیم تکمیل شد، دو ماه بعد وقتی برای سونو رفتم فهمیدم دو قلو حامله ام ، وحید دیگه اجازه نمی داد برم سرکار میگفت ما که نیازی نداریم ، بعدشم حالا که دو قلو حامله ای باید دوبرابر مواظب خودت و بچه ها باشی . بعد حامله شدنم خیلی کمتربا فتانه رفت و آمد میکردم ، یعنی یه جورایی اصلا فتانه رفت و آمدشو باهام كم کرده بود و مزون افتاده بود دستش ، فقط سر ماه بهرسر ماه وحيد و من می رفتیم به حسابای مزون میرسیدیم و انصافا هم فتانه کارش درست بود و حساباش اوکی بود . تو اونمدت اختلاف داداشم و زن داداشم بالا گرفته بود. داداشم میگفت این زنه شکاکه و از طرفی زن داداشم میگفت آدم اگر کاری نکنه چرا طرفش بهش شک کنه ؟ یه مدت خیلی بد باهم دعوا داشتن در حدی که تبدیل می شد به کتک کاری ولی بعدش زن
داداشم کوتاه اومد و برگشتن سر
زندگیشون همه چیز خوب بود..تا..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هفتم
همه چیز خوب بود و من هفت ماهه دو قلوهاموباردار بودم ، به خاطر بچه ها خونه نشین شده بودم و اکثرا خونه برق میزد بس که به جون خونه میفتادم . یه روز که سرجام نشسته بود و داشتم به دستام نگاه میکردم یاد ساعتم افتادم که خیلی وقت بودگمش کرده بودم و هر چی میگشتم پیداش نمی کردم ، تقريبا دیگه مطمئن بودم جن بردتش چون اون قدر من مقرراتی و منظم بودم غير ممكن بود جا بزارم جایی...
لب تاپ گذاشتم رو میز رفتم تو آشپزخونه برای خودم نسکافه ریختم داشتم می خوردم که یهو دیدم تو لب تاب داره یه چیزایی نشون میده و سریع رد شد ، من و وحید هیچوقت باهم روی مبل باهم نبودیم اونم این شکلی ، حس میکردم یه چیزی درونم فرو ریخت ولی به خودم امیدواری میدادم که هیچی نیست فیلم عقب زدم و رو حالت عادی گذاشتم ، وحید تو خونه بود که یه زنی اومد داخل
وحید رفت سمتش ولی اون پسش میزد و یه چیزایی بهش می گفت و وحید هم به زور میخواست بهش نزدیک بشه و ارومش کنه ، یهو دختره با عصبانیت یه چیزی از رو میز کنسول برداشت و محکم کوبوند به دیوار ، دقيق تر که نگاه کردم ساعتم بود . فیلم بی کیفیت بود ولی بازم میشد تشخیص داد فتانه رو از توی فیلم. وحید میخاست فتانه رو آروم کنه ولی اون پسش میزد وفرار میکرد...
حس میکردم خونه و وسيله ها داره دور سرم میچرخه و تنها چیزی که ثابته صحنه های روبرومه .دیگه طاقت نیاوردم و لب تاب محکم كوبوندم به زمین و شروع کردم به جيغ زدن. وسیله های دم دستمو میشکستم ، به شکمم مشت میزدم و اونقدر موهامو کشیدم که سرم زخم شده... اوناباهم بودن...متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهویادم افتاد وحید باهام چیکار کرده
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_هشتم
میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرموبه دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، بایه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که گفت حالشون خوبه اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه ....
حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت بهش نگفتم فیلم دیدم گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره .
دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشکم یریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ،
وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم پسش میزدم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه که میکردم ، بوی تنش که به من میخورد یاد اون فيلم میفتادم و پشت سرهم بالا میاوردم .
بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره وبرو خونه خودت اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ، بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد توزیر زمین زندگی کنه .
گفتم پس مستأجرام چی ؟ مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو طلسم کردن وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم .....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_نهم
بعد یک سال برگشتم خونم ، بدم میومد
رو مبلا بشینم یا دست به وسایل بزنم چون حس میکردم نجس اند. فقط به مامانم گفتم لب تاب من کجاست ؟ وحید گفت خورد و خاکشیر شده بود . گفتم اشکال نداره همون کجاس ؟ رفت یه جعبه آورد لب تاب از کیبور جدا شده بود و صفحشم شکسته بود .هنوز همون رم وصل لب تاب بود ، برداشتمش و یه جا پنهونش کردم اون شب مامانم بچه ها رو برد که مثلا من و وحید تنها باشیم ، همین که تنها شدیم وحید رفت حموم موهاشو سشوار زد ، به خودش عطر
زد اومد کنارم نشست و گفت چه خوبه که دارمت . گفتم كثافتی مثل تو منو هیچوقت دیگه نمیتونه داشته باشه . وحید از حرفم جا خورد و گفتم میدونم با فتانه بهم بدکردی ، روهمین مبلی که الان نشستی . وحید گفت تو هنوز دیوانه ای مثل این که این چرت و پرتا چیه میگی خجالت نمی کشی زن شوهر دارو به من نسبت میدی ؟ داد زدم نه خجالت نمیکشم مگه تو خجالت کشیدی.باید طلاقم بدی و بچه هامو بهم بدی وگرنه آبروتو میبرم . وحید خندید و گفت عزیزم اینا رو کی بهت گفته ؟ من عاشق یه نفرم یه نفر و جونمو براش میدم اونم تویی . تو این یه ساله بخدا پیر شدم. گفتم بیین وحید من ازت فیلم دارم که بافتانه بودی . دقیقا همون ساعتی که روز عقد بهم دادی رو فتانه زد به دیوار و تو نزدیکش شدی . وحید به خدا طلاقم ندی به همه فیلمو نشون میدم حتی به شوهرش . وحید خيلي خونسرد پاشد رفت سمت یخچالیه لیوان آب ریخت برام و گفت هیچ فیلمی نیست مطمئنم ، اصلا شک ندارم که به مشت چرندیات ریختن تو سرت الآنم اگر نمی زنم تو ذهنت چون دارم رعایت حال و روزتو میکنم وحید اینو گفت و رفت تو اتاق و رو تخت خوابید ، گیج بودم . اصلا باورم نمیشد وحید به این راحتی همه چيوانکار کنه. گفتم فردا صبح تو اولین فرصت فیلم دوباره میبینم و چند تا کپی ازش میگیرم.فردا همین که وحید اومد جلو تلویزیون نشستم و گفتم بیا فیلم ببین ، مامانم اینا هم الان میان . بزار تخمه هم بیارم برات. وحیدمتعجب از رفتار خوب من نشست جلو تلویزیون و گفت دست خانم گلم درد نکنه .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دهم
خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ،مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم وگفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
خدا لعنتشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن.. تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم و خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده..
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ولی نمیتونست . گفت دروغ میگی ، گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی و برای همیشه گورتو از زندگیم گم میکنی وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای من اصلافیلمی ندیدم واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست به دیوونه که تو تیمارستان بستری بوده ؟ بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر این فیلم بود . وحید گفت کدوم فیلم ؟
فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یامیرم فیلمو همه جا پخش میکنم . مرتضی ازت شکایت میکنه اون
زنیکه خراب سنگسار میشه و آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی . مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا . گفت واسه چی؟ وقتی جوابشو ندادم زنگ زد واونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ااهی هیچ دلی غمگین نباشه🙏
شبتون خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت باش، جهان اصالت را میپسندد👌
صبحتون بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_یازدهم
وحید گفت که با من چند کلمه حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دمدستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم توهم بیا محضر..صدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستموگرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهربانی_زیاد
#قسمت_دوازدهم
. مامانم اومد جلو و گفت ما اگرحرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کمکم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از درخونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش ردشدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ولکن نیستی بعد اینجوری رد میشی . دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش و خفش کنم زنیکه رو ولی جلوی خودمو گرفتم وگفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم . گربه صفت خجالت نمی کشی ؟شوهر داشتی و اومدی سر زندگیمن .
فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود،عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل توشد ببین دیگه به تو چجوری نارو میزنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر
وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم نیست . روزا پشت هم می گذشت تااین که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین ..عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،جواب سلامشو دادم که گفت.....
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾