#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_سیونه
ارش نگاهم کرد زبونم از حرف زدن کوتاه بود ولی من که گناهی نکرده بودم..
خاله زری با اخم گفت:ارمان خوب نمک خوردی نمکدون شکستی ..
ارمان اهی کشید و گفت : من دروغ میگم از مهتاب بپرس ...من خواستمچهره واقعی گندم رو برات رو کنم ..به طرف در رفت و اقاجون گفت : هنوزم کارم با تو تموم نشده ...
رو به مادرجون گفنم : مامانم کجاست ؟ بابام کجاست ؟
مادرجون گریه کنان گفت : حال بابات بد شد بردنش دکتر ...بچه ام سکته نکرده باشه خوبه ...
خاله زری رو زمین وا رفته بود ...نمیدونم ارمان انتقام چی رو از من گرفته بود ...
اون بود که منو نخواست و من هم با اون شروعی نداشتم که بخواد پایان داشته باشه ...چقدر ظاهر ادم ها گول زننده است ...
اشک چشمم خشک شده بود و اقاجون رو به عمو حسن گفت : بفرمایید داخل ...اولین بار تو عمرم که مهمونم رو تو حیاط نگه میدارم....
تو اتاق نشستیم و کسی کلمه ای نمیگفت ...
انقدر همه ناراحت و گیج بودن که کسی نمیدونست چی درست و چی غلط ...
خاله زری اروم گفت : گندم ارمان چی میگه؟
نگاهش نمیتونستم بکنم و فقط گفتم : خاله اونطور نیست که ارمان گفت، بخدا داره اشتباه میگه ...
مادرجون با اخم گفت: پس یچیزی بوده که میگی اونطور نبوده؟گندم تو کی انقدر ادم بدی شدی؟ بابات معلوم نیست کدوم بیمارستانه ...حرفهای ارمان رو که شنید حالش بد شد ..
خاله زری با اخم گفت : گندم اون برادر من نیست انگار بچه خودمه ...من بزرگش کردم ارمان بقدری اروم و اقاست که همه میدونن چطور پسریه ...
اشک چشمم رو پاک کردم و گفتم : خاله زری من دروغی نگفتم که الان بابتش شرمنده باشم ...ارمان بود که به من ابراز علاقه کرد، من هیچ وقت اون چیزایی رو که میگه رو قبول نمیکنم ...
خاله زری سرشو پایین انداخت و گفت : هرچی باشه ارش مرده ...مشخص که دلش بدجور بهم ریخته ...
خواستم بلند بشم برم دنبال ارش که خاله گفت : تنهاش بزار ...هنوز چیزی تموم نشده باید ارمان بیاد رو در رو صحبت کنه ...باید مهتاب باشه ...جلوی خانواده ات حرف بزنن ...
دلم از گناهی که نکرده بودم هری ریخت ...
صدای گریه های مامان و علی ما رو دوباره به حیاط کشید ...
چه بلایی سرمون اونده بود...مامان جونی نداشت و علی که به پهنای صورت اشک میریخت ...
محمد پشت سرش اومد داخل و از دور تا چشمش به من افتاد چنان به سمتم حمله ور شد که صدای جیغ های خاله و مامان رو شنیدم و مشت هایی که به سر و صورتم میخورد ...
چنان منو مثل یه عروسک به پنجره اتاق کوبید که شیشه ها خورد شدن و روی زمین ریختن ...تمام پشتم خراش برداشته بود ..
ارش نبود که نجاتم بده و اقاجون چه ستمکاری بود از دور فقط نگاهم میکرد ...
چقدر تلخ بود وقتی بزرگتر سر یه حرف و بی اعتمادی به اولاد خودش ...میبرید و میدوخت ...
علی منو از زیر دست محمد جدا کرد و گفت : حق ندارید بهش دست بزنید...علی خودشو سپر بلای من کرد ...اون لحظه بود که درد نادیا رو حس کردم وقتی محمد کتکش میزد ...
علی تن بی جونمو کشید تو اشپزخونه در رو از داخل قفل کرد و گفت : نفس بکش گندم ...خوبی؟
با سر گفتم خوبم ...
گونه ام کبود شده بود و پشتم میسوخت ...چه تفاوتی بود بین بزرگترا و علی که از همه کوچکتر بود ...پشتمو با دستمال پاک کرد و گفت : چیزی نشده فقط خراش برداشته...
گفت : اروم باش ...پیداش می کنم اون ارمان رو و حسابش و میرسم ...اون باعث شد پدرم بمیره ...وای چی میشنید گوشهام، بابام مرده بود ...
پس اون عصبانیت محمد بخاطر بابا بود ...
به علی خیره شدم با بغض گفت: بابا تموم کرد ؟
علی تو سرش زد و گفت: روز اول عید فشارش بالا بود چندساعت بستری شد دکترا گفتن رگهای قلبش گرفته وباید عمل باز انجام بده ...بابا قبول نکرد ...
بین حرفش پریدم و گفتم : چرا به من کسی چیزی نگفت؟
_ نخواستن تو رو نگران کنن ...کسی جدی نگرفت مریضی بابا رو ...امروز هم از اول صبح حال نداشت ...داشتم راضیش میکردم بریم بیمارستان بستری بشه برای عمل که ارمان شد مسبب مرگ بابا ...
خجالت میکشیدم ولی گفتم : علی اون ارمان چی گفت ؟
بهم خیره شد و گفت : تو روشم گفتم که تو نمیتونی همچین ادمی باشی ...اقاجون یبار نخواست به نوه خودش اعتماد کنه ...
اون مدام میگفت تو چشمت دنبال زندگیشه و بهش گفتی از ارش طلاقتو بگیره تا اون باهات ازدواج کنه ...میگفت گفتی بیا فرار کنیم ...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و از ته دل برای خودم گریه کردم و گفتم : به خدا من نگفتم ...
_ من میدونم ...من باور میکنم ...
اون محمد انقدر از ارمان بدتره که تو رو میزنه ...باید دندونای اون آرمان رو خورد کنه ...
صدای گرفته مامان بود که داشت التماس کسی میکرد که دیگه بسه ...شوهرم مرده بس کنید ...
هراسان پرده رو کنار زدم اقاجون بود و گفت : بگید اینجا حق موندن نداره ...
خاله زری با ناراحتی گفت: حاج اقا اینجا نمونه کجا بمونه؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_سیونه
لبخند رو لبهام نشست و گفتم: چرا
نخوام .....میخوام همه بدونن گلزار چقدر امیرسالار ...خان بزرگو دوست داشت...
روزی متنفر بود ازش و همون تنفر به عشق تبدیل شد ..
مادرجون کل کشید و همه ازش تعجب کردن، چون حتی بخاطر بابا دست هم نمیزد ...اون امیر سالار رو از بچه هاشم بیشتر دوست داشت ...
از اینکه به کسی نمیخندید حتی اون لحظه واقعا سخت بود که باور کنی اون همون ادمیه که اونقدر مهربونه ..
عمو روی سرم پول ریخت و گفت : مبارک باشه ...
شدم نامزد خان بزرگ ...نامزد مردی که همه ارزوشون بود یکبار فقط یکبار به صورتشون نگاه کنه ....
عقد ماهیه و سلیمان تمام شد ...فردا صبح بلیط داشتن برای مشهد و قرار بود تا تهران همراه حمیده برن و از اونجا برن مشهد ...
بزن و برقصی نبود و همه بعد از ناهار خوردن راهی خونه هاشون شدن ...
زنعمو به اصرار خودش دستش حنا بست و گفت شگون داره ...براشون گوسفند قربونی کردن و انقدر گوسفند هدیه اورده بودن که کسی باورش نمیشد اونا هدیه است ...
مادرجون و حمیده پچپچ کردن و بعدش تو گوش ماهیه چیزایی میگفتن و هوا تاریک که شد بردنش تو اتاق هایی که براش اماده کرده بودن...
مهمون غریبه نبود و بعد از صرف شام خیلی زود همه جا تو تاریکی فرو رفت ...
حمیده تو اتاق ساکشو بست و رو بهمگفت : کاش توام میومدی ...هم ماهیه رو بدرقه میکردیم هم تا روزی که برم کنارم میموندی ...هنوز نرفته دلم برات تنگ شده ...چهاردست و پا به طرفش رفتم و گفتم : گریه نکن ...خوب میام شما رو بدرقه میکنم .اسبابمو جمع میکنم و با خجالت گفتم : برمیگردم خونه ام ...این عمارت ...ماهم یه عقد ساده خواهیم داشت ...
_لیاقتتون یه جشن باشکوه بوده ،ولی حیف که نمیشه ...خواهرای بی فکرم حتی نموندن ماهیه رو تو لباس عروس ببینن ...
اگه تو بیای امیر سالار اجازه میده ؟
_ حمیده ..چرا فکر میکنی منم مثل بقیه از اون میترسم...چرا نباید بزاره ...من میام کنار تو ...بزار چند روز هم انتظار بکشه ...
حمیده لبخندی زد و گفت : صبح زود باید بریم ...ماهیه و سلیمان ظهر باید فرودگاه باشن ..
_ بخواب ابجی من میرم بالا به امیر سالار بگم صبح میام...
پله هارو بالا رفتم ...
هوا خیلی سوز داشت و انگار میخواست برف بباره ...لباس گرم تنم نکردم و همین که پامو تو پشت بوم گذاشتمتنم شروع به لرزیدن کرد ...
امیر تو اتاق بود و اروم و پاورچین رفتم داخل ....پشت به من نشسته بود و نمیدونم چی بود روی میز که مینوشت ...اول ترسید ولی با دیدن من لبخند زد و گفت : از دزد هم بی سر و صداتر میای ...
چه میدونستم اون شب اخرین شبی که میبینمش ...
اگه میدونستم فردا که برسه دیگه سالار رو نمیبینم از خدا میخواستم همون شب سوی چشم هامو ازم میگرفت ...
گفتم : چرا انقدر دوستت دارم ؟ اومدم ازت خداحافظی کنم ..صبح منم با حمیده میرم...
ابروشو تو هم گره کرد و گفت : کجا ؟
_ تا برن فرانسه یه ده روزی ایرانن، میخوام کنارش باشم..اون حکم مادر رو برام داره ...نمیخوامتنها بره ...میخوام تو فرودگاه بدرقه اش کنم ...
_ خوب با هم میریم روز پروازشون .
_ نه میخوام اخرین روزا کنار اون باشم ..
یکممکث کرد مشخص بود دلش نمیخواد ...کاش جلومو میگرفت ...کاش نمیزاشت ...میدونم پا رو دلش گذاشت و از رو اجبار که دلم نشکنه گفت : باشه ...ولی کاش نمیرفتی ،ده روز چطور بدون گلی بگذره ؟
_ زود برمیگردم......
_ گلی از خدا میخوام یه دختر بهم بده اسمشو بزارم شیرین ...
نگاهش کردم و گفتم : برعکس حاجی صفر دختر دوستی ؟
چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت : اره....
بلندشدم گفتم : میدونم سرده، ولی بیا بریم زیر اسمون بشینیم ...همه جا ستاره بارونه... رفتیم بیرون ..
گفتم : هنوز نرفته دلم برات تنگ شد ...
گفت : نرو ...
کاش نمیرفتم ...کاش و هزار کاش دیگه .....
امیر به حلقه ای که تو انگشتم بود نگاه کرد و گفت : تا اخر عمرت درش نیار ...دعوامون شد ...بحثمون شد ...هرچی شد تو درش نیار ...
گفتم :ازت جدا هم بشم باز درش نمیارم ...
اخمی کرد و گفت : خدا نکنه ...من بدون تو مگه میتونم زندگی کنم ....دلم راضی نیست بری ،من از اون شوهرام که اجازه نمیدم تا سرکوچه بری ...
_ الکی برای من سختگیر نشو که خوشم نمیاد ...
_ دست خودم نیست، خوب روت حساسم ...برات غیرت دارم ...برو دیگه ب،فردا تو راه خسته میشی ...
تا اتاقم بدرقه ام کرد،دل کندن چقدر سخت بود ...چیز زیادی برنداشتم چون دلم میخواست زود برگردم و همه چیزم اینجا بمونه ...
حمیده اماده شد و با تمام اهالی عمارت خداحافظی کرد ...رباب دلش میخواست بیاد ولی نمیشد و اونجا موند ...
یاد شب قبل افتادم ...جلوی در اتاق که
گفت : صبح برای خداحافظی نمیام ....میترسم نزارم بری نتونم تحمل کنم و جلوتو بگیرم...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_سیونه
چون اتاق کارگرتون جداست و خدای ناکرده بد هم در بیاد ،تو خونه زندگیتون وارد نمیشه...
بعد آتا گفت پس تو میخوای اوناروکجا ببری ؟ گفت ما اتاق دوازده متری رو خالی میکنیم میدیم به مظفر ..بعد که چند سالی کار کردم خونه رو بزرگتر میکنم .
آتا گفت چی بگم والا ،مگه میتونم بگم نه ! باشه ببرینش...
عزیز یک کم گله مند شد، بعد با خنده گفت نَمیری الهی ایرانتاج آخه آدمقحطه ،یکی دیگرو میبردی....حالا من چکار کنم؟؟
گفتم عزیز بخدا منم به محمود میگم این همه آدم، اما زیر بار نمیره که همش ،از روز اول چشمش دنبال مظفر بوده ...
همه خندیدن ...محمود به مظفر گفت که اسبابهاشو جمع کنه و فردا به خونه ما بیاد... اونشب بعد از شام بخونه خودمون برگشتیم و در انتظار مظفر موندیم .شب محمود وسایلهامونو در زیر زمین خانه جا داد... البته بعضی از وسایل رو به اتاقها منتقل کرد و بعضی هارو بسته بندی کرد ،بعد بهم گفت ایرانتاج انشاالله بزودی خانه ایی بزرگتر برات میگیرم و جای مناسبتری برات تهیه میکنم...
گفتم من راضی هستم و گلایه ایی ندارم... فردای اونروز مظفر با یک وانت اسباب بخونمون اومد و در اتاق دوازده متری ما مستقر شد...
گلنسا خیلی زن خوبی بود و بعد از جابجایی وسایلش گفت خانم جان وظایف منو بگو تا بدونم من باید چکار کنم ؟
گفتم تو آشپزی خونرو بعهده بگیر و نظافت کن ...مظفر هم خرید و کارهای مخصوص خودشو انجام میده...
بعد محمود به گلنسا گفت نمیخواد غذا برای خودت درست کنی ،هرچه می پزی اندازه اش رو بیشترش کن و غذای خودت هم ببر اتاقت،
دیگه کارها روروال بود... اینم بگم من کلاس زبانم هم تمام شده بود ،خیلی دوست داشتم که تمرین کنم و همش با محمود صحبت میکردم که هم من یادم نره ،هم محمود آموزش ببینه ،تا بتونه برای خرید از کشورهای دیگه ازش استفاده کنه...
یکروز که مغازه رو باز کردم با توکل بخدا تو مغازه نشسته بودم که یه آقای جنتلمن وارد مغازه ام شد گفت خانم ببخشید من میخواستم خرید پیژامه کنم و آدرس مغازه شما رو دادند ...
خیلی خوشحال شدم گفتم بله درست آدرس دادند ،چند تا میخواین ؟ چه سایزی ؟
گفت دخترم من همه این پیژامه هارو میخرم... من از خوشحالی خنده ای کردم و گفتم شوخی میکنید؟
گفت نه دخترم من برای یک آسایشگاه سایز بزرگاش رو میخوام و کوچکهارو هم برای بچه های پرورشگاهی میخوام ،دوست دارم از شما خرید کنم و به اونها کمک کنم....
باورم نمیشد، اما اون آقا تمام پیژامه هارو خرید و همشون رو میخواست بقول خودش بعنوان خیرات بده ...میگفت میخوام ثواب کنم...
من که از خوشحالی روی پای خودم بند نبودم گفتم چه ثواب بزرگی کردین ...
بعد گفتم منهم تعدادی رو بهتون مجانی میدم که منم تو این ثواب سهیم باشم...
تمام پیژامه ها توسط اون آقا خریده شدند،
به فاطمه و سکینه گفتم یالا دوباره مشغول بشینید بدوزید .ظهر که به خونه رفتم دیگه همه چی رو روال عادیش بود... اونروز وقتی برای محمود تعریف کردم از فروشم راضی بود،گفت من دلم به دلخوشیه تو خوشه ..
چند ماه گذشت کار مغازه رونق گرفت تقریبا همه مغازه ام رو شناخته بودن و من هم به کارم ادامه میدادم تا اینکه یکروز تو مغازه حالم بهم خورد، ناگهان سرم گیج رفت و زمین خوردم ،بعد حالت تهوع داشتم... بچه ها سراسیمه زنگ زدند به محمود و در چشم بهم زدنی محمود خودشو بالای سرم رسوند و منو به بیمارستان برد... همونجا تو اورژانس بستری شدم تا آزمایش روم انجام بشه و علت بیماریمو بفهمن...
بعد از کلی آزمایش جواب یکی از آزمایشام
که بارداری بود زودتر اومد ! بله من باردار بودم ،حالا میخواستم مادر بشم و لذت شیرین مادر شدن رو تجربه کنم...
محمود سر از پا نمیشناخت بهم گفت مغازه رو به فاطمه و سکینه بسپار تا استراحت کنی...
اما من قبول نمیکردم میگفتم منکه در ناز و نعمت هستم بخوابم ،اما در کشورم زنانی هستن که با شکمهای پُر و پابه ماه دارند کارگری و رختشویی میکنن ،پس از من یه آدم لوس و نُنُر درست نکن.....
با گذشت سه ماه عروسی مهلقا میخواست انجام بشه .به عزیز میگفتم پس چی شد؟ شمسی خانم که خیلی عجله داشت و میگفت مشکلش منم ...
اما عزیز شاکی بود میگفت من نمیدونم چرا اینها با اینهمه ثروت انقدر خسیسن..
والا میگن خیال نداشتن مهلقا رو پیش خودشون ببرن ...اما حالا در کنار عمارت ساختمانی برای مهلقا تهیه کرده اند والان آمادگی دارند...
من فقط سکوت کردم وچیزی نگفتم که نمک به زخمشون بپاشم .
تحت نظر دکتربودم و برای خودم هم کار میکردم هم استراحت ،برای عروسی مهلقا همه درتکاپوبودیم لباس میدوختیم و جهیزیه میگرفتیم و به روزهای جهیزیه برون رسیدیم... اونروز من لباس ساتن دور چینی به تنم کردم، وقتی به صورتم نگاه میکردم بینی من داشت ورم میکرد، آرایش ملایمی کردم و برای رفتن به خونه مهلقا حاضر می شدم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_سیونه
توی فکر فرو رفت ؛زیر لب تکرار کردم فرهاد من خیلی خوشحال و راضی هستم که زنت شدم ،اگه غیر اینصورت بود بدون تا الان دق مرگ شده بودم ...
ناگهان در با شدت زیادی باز شد کم مونده بود قبض روح بشم ...
در با سرعت زیادی باز شد .....
فرهاد بریده بریده گفت "خانوم شما ..."
نگاهم به چهره بر افروخته خانوم خیره مانده بود از وحشت و ترس؛ بدنم می لرزید ؛
دستش را به دیوار تکیه داد و حینی که رگهای گردنش متورم شده بود صورتش به سرخی میزد ...
اب دهانش را روی صورتم پرت کرد و
دختر بی اصالت ...
فرهاد تا خواست حرفی بزنه سیلی محکمی روی صورت فرهاد زد و گفت:درست مثل مادرتی ؛
در حقت مادری کردم و تو به ناموس پسرم چشم داشتی "
فرهاد سرش رو پایین انداخت و گفت "خانوم حق مادری به گردنم داری احترامت واجب ؛ولی نمیتونم مقابل کسی که به مادرم اهانت میکنه ساکت بمونم ؛پس حرفی نزن که پرده های حرمت کنار بره و دهنم باز بشه "
خانوم سرش رو تاب داد و نالید "از گوشه کنار به گوشم رسونده بودن ولی من باورم نمیشد، میگفتم فرهاد هر چی باشه نامرد نیست ؛ناموس پرسته ، فکر نمیکردم این دختره از راه به درت کنه "
با صدای ترک خورده ام نالیدم "فرهاد خان چرا واقعیت رو بهش نمی گی ؟؟
چرا بهش نمی گی که ...!!
فرهاد سرم فریاد زد ساکت شو گوهر ...
فقط مات نگاهش کردم و زیر لب گفتم "باید واقعیت رو بدونه "
با چشمهای خشمگینش بهم خیره شد ؛نگاهش رو میشناختم...ازم خواست تا سکوت کنم ...
خانوم ضجه زنان روی پایش کوبید "چی رو داری پنهون میکنی فرهاد ؟چرا نمیذاری این حرفش رو بزنه ...؟؟
خانوم همینطور که زیر لب نفرین میکرد دستش را روی سینه اش فشرم و انگار نفسش بالا نمیومد توی خودش مچاله شده بود روی زمین افتاد ... فرهاد زیر لب نالید "خانوم چیشده .... داد زد " گوهر مگه نمیبینی حالش بده کمک کن بلندش کنیم باید برسونمش مریض خونه "
به زور بلندش کردیم گفتم اخه مریض خونه تو شهره !!
گفت میبرمش شهر....
کشون کشون سمت ماشین بردیم و گفت بدو به خان بابا خبر بده...
دستپاچه گفتم اخه چی بگم بهش بگم کجا بوده ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد گوهر بجنب بگو تو حیاط حالش بد شده چه میدونم یه چیزی سر هم کن ...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد سریع سمت عمارت دوییدم و با مشت به در کوبیدم ...
خان بابا تو چهار چوب در ظاهرشد و عینکش را روی چشمش گذاشت و تیز نگاهم کرد "نصف شبی چیکار داری که با مشت به جون در افتادی ؟
لب زدم" خان بابا ،خانوم حالش بد شده فرهاد سوار ماشین کرد تا به مریض خونه برسونتش ؛چهره اش پریشون شد و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه ،کجا حالش بد شده نصف شبی کجا بوده مگه ؟
به تته پته افتادم توی حیاط افتاده بود ؛ به خیالم اومده دست به اب بشه که ....
قیافه اش درهم شد ...
عذر خواستم و با تردید سمت خونه راه افتادم صفیه جلوی خونش ایستاده بود ؛لباش رو کج کرد صداش رو تو هوا ول داد " چیشده نصفه شبی ؟فرهاد خان ؛خانوم رو کجا بردن؟
منزجر نگاش کردم، میدونستم همه چی زیر سر خودشه ... بدون اینکه جوابش رو بدم سمت خونه راه افتادم ؛دنبالم راه افتاد و دستم را کشید "چرا ساکت شدی میگم خانوم رو کجا برد ؟
با حرص دستش رو پس زدم ؛ زیر لب غریدم "خودت خوب میدونی کجا بردن مار هفت خط !! بعدا حسابت رو میرسم "
خودش رو به ندونستن زد و گفت "حالت خوبه راجب چی داری حرف میزنی ؟؟؟
متاسف ؛سرم را تکون دادم "دعا کن بلایی سر خانوم نیومده باشه، وگرنه فرهاد مثل گوشت قربونی قیمه قیمت میکنه "
اونشب تا صبح دل نگرون بودم میترسیدم بلایی سر خانوم بیاد ؛از طرفی اگه زنده بر میگشت معلوم نبود چه بلایی سر منو فرهاد بیاد ؛مضطرب بودم ،و عصبی توی خونه راه میرفتم ؛صبح زود، خان بابا راهی شهر شد ؛
توی مطبخ رفتم تا حال و هوام عوض بشه ، ننه خدیجه همش زیر لب دعا میکرد که خانوم سالم برگرده "
گفت گوهر ،ننه!! خوبه تو رفتی حیاطو دیدیش ؛والله اونکه چیزیش نبود چرا حالش بد شده !!"
کلافه بلند شدم "ننه خدیجه من از کجا بدونم اخه !!"
ننه خدیجه با دلخوری ابرو تو هم کشید، فهمیدم رفتارم زشت بوده و گفتم "ببخشید ننه خدیجه اصلا حالم خوش نیست ،، نمیخواستم ناراحتت کنم "
دو روز بعدش خان بابا رسید ؛ سریع خودم رو به عمارت رسوندم ؛ شیدا سفره انداخته بود و خان بابا رو صدا کرد ... خان بابا که رسید حال خانوم رو پرسبدم ؛قیافش درهم بود با همون غرور و جذبه مردانه اش لب زد "فعلا بستری شدن ولی حالش مساعد نیست انشالله که به خیر میگذره "
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیونه
نمیدونم چه بدی در حق این زن کرده بودم که اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم، اینجوری نمیشد، باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم......
کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد، همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.....
اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟
همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده......
قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز، هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست ،وگرنه میدونستم چکارش کنم.....
قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت، از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد......
چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که حد نداشت......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود، طوبی حرفی از حیاط نمیزد، انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود.....
روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد میگفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره.....
روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون میگفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم، اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم......
طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم ،فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه........
جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم ،حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........
انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب میدیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم میکرد تا آروم بشم.......
برخلاف حاملگی های گذشته، اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملگی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود، که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه...
کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه.....
مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود ،که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره.......
میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم......
روزی که عروسی گل بهار بود ،سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن.....
سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم......
بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست، اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم......
لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم.....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_سیونه
ناري قراره نامزد بكنه ... خودشم راضيه به اين ازدواج..از اين جا برو بيرون و شر به پا نكن...
انوش داد زد مگه عاشق شدن بده؟ كاردله ،مگه دست منه خان ..فقط من ميتونم ناري و خوشبخت كنم .. ناري رو بده به من اصلان خان ،باور كن يك عمر غلاميت رو ميكنم ..
پدرم داد زد ناري رو به تو بدم جواب امان الله خان و چي بدم .. امان الله خان وقتي بفهمه ناري با خانواده اي وصلت كرده كه پسرش رو از بین بردن، خون به پا ميكنه .. انوش از اينجا برو واين قائله رو زودتر تموم كن، براي تو دختر قحط نيست ..تو كل روستا چو افتاده ناري قراره با تورج ازدواج كنه،برو خودت رو بيشتر از اين كوچيك نكن .. انوش داد زد اصلان خان نميخواستم كار به اينجا بكشه، اما خودت مجبورم كردي ..من از همه گذشته با خبرم ..اگه ناري رو به من ندي آبروت رو ميبرم به همه ميگم چه بلايي سر رقيه آوردي .. قضيه يزدان رو افشا ميكنم .. فاطمه همه چيز رو به من گفته ..
آقا جان با اين حرف انوش داد زد من از هيچي خبر ندارم برو از اينجا بيرون ..فاطمه بعد از مرگ شوهرش جنون گرفته و ثبات عقلي نداره .. تهمت هاي زيادي به من تا الان زده، هيچكي حرفش رو باور نداره ..بي خود سعي نكن با تهديد من رو از كارم پشيمون كني .ناري با تورج ازدواج ميكنه و از اينجا ميره ..آقاجان اين حرف رو زد و اومد داخل عمارت ..خيلي عصباني بود از چشماش خون ميچكيد ..شروع كرد به انداختن و شكستن وسايل داخل عمارت و داد ميزد بايد اين فاطمه رو هم همراه با مادرش از بنی كاش خدا به جاي اون محمد خدابيامرز .. فاطمه رو ميبرد .مهوش همه ي اينا از سر بلند ميشه ،اگه بيست سال پيش دخالت نميكردي اگه ميذاشتي من فاطمه رو بگيرم .اين راز هميشه خاك ميشد..فاطمه هيچوقت جرات نميكرد اين حرفا رو بزنه،حالا خوبه يزدان شهر هستش ..اگه يزدان اينجا بود و اين حرف رو ميشنيد چه خاكي بايد ميكردم .. مهوش هرچي ميكشم از اين خاندانه توئه .. از اين به بعد رفت و آمد تو به خونه پدري و اونا به اينجا غدقنه ..فهميدي مهوش ؟و بعد نگاهي به من كرد كه يه گوشه نشسته بودم و گريه ميكردم ..گفت همه اينا از زیر سر توئه ،چقد بهت گفت مثل يه خانم بشين تو عمارت از هر فرصتي استفاده كردي رفتي جنگل ،رفتي خونه ماجان ..باانوش گرم گرفتي ،حالا هم اتفاقي كه نبايد ميوفتاد افتاد..
آقاجان انقد عربده كشيد تا بلاخره آروم شد و رفت ..يه گوشه كز كرده بودم نميدونستم تو اين عمارت تو گذشته چه خبر بوده؟ گيج گيج شده بود .
رفتم سراغ مادرم كه يه گوشه نشسته بود و گريه ميكرد و با خودش زير لب ميگفت :ميدونستم يه روز آه بچه هاي رقيه زندگيمون رو ميگيره ،حالا حالا ها مونده اين کارا مجازات داره ،خدا اون بالا نشسته حق مظلوم از ظالم ميگيره ..
من و جهان خانم مادرم رو التماس داديم تا بگه قضيه رقيه چيه ..
مادرم همه چيز رو تعريف كرد، از به دنيا اومدن يزدان تا پيشنهاد رقيه باجي به آقاجان ..از مرگ رقيه باجي به دست آقاجان تا ازدواج محمد برادرش با فاطمه .. من و جهان خانم با دهن باز به مادرم گوش ميداديم ..داشتم ديوونه ميشدم ،واقعا روزاي عجيبي بود، چرا هيچكس بچه خانوادش نبود .. نگاه به مادرم كردم و با حالت تمسخر گفتم جهان خانم و ارسلان كه ديگه بچه هاي خودتن يا اونا هم سرراهين ؟
مادرم يه چشم غره بهم رفت ديگه چيزي نگفتم ..اصلا فكرشم نميكردم آخه آقا جانم يزدان رو از ارسلان بيشتر دوست داشت.. جونش هم براي يزدان ميداد..حالا يزدان هم دقيقا شبيه ما بود، با اين تفاوت كه از ما خيلي بيچاره تر بود و مادرش هم از بین رفته بود..سرم از شدت درد داشت ميتركيد .. يزدان برام خيلي عزيز بود و شنيدن اينكه اونم سرنوشتش مثل منه ناراحت شدم ..دلم نميخواست ديگه به هيچي فكر كنم ،از خدا خواستم كه يزدان هيچوقت اين موضوع رو نفهمه ..از آقاجانم متنفر شده بود.. اصلا دوست داشتم زودتر از اين عمارت برم ..
تقريبا شب بود كه آقاجان اومد خونه ..كبري كنيز چندين سالمون هم سفره شام رو انداخته بود .. آقاجان بر عكس ناهار اصلا عصباني نبود و كبكش خروس ميخوند و دائم قربون صدقه ما ميرفت ..نگاه به من كرد و گفت من ميدونستم اين دختر خيلي خوش شانسه و اقبالش بلنده .. امروز پيش محمود خان بودم پسرش پس فردا مياد براي پس فردا شب قرار بله برون گذاشتم ..هنوز هيچي نشده محمود خان چند هكتار زمين به نامم كرد ..خودت كه ميدوني مهوش من بيشتر زمين هامو از دست دادم،فقط اسم خان رو يدك ميكشم ،اگه زمين داشتم كه پسرامو نميفرستادم شهر كار كنن و پول دربيارن .. ناري با وصلتش با تورج همه مون رو خوشبخت ميكنه ،باعث ميشه ما هم به نون نوايي برسيم و بقيه بچه ها رو سرو سامون بديم ..آقا جان رو به من كرد و گفت :ناري فردا آماده باش ميريم تا مادرت رو ببيني ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_سیونه
چرا خودت رو ازار میدی ؛حبیب اگه هم زنده باشه ،بفهم نمیخوادت که نمیاد ،مثل یه ادم ترسو فرار کرد رفت ...
چشماش رو ریز کرد :از کجا معلوم شاید زن و زندگی داشته باشه، تو ازش بی خبر باشی ؟
داوود چه بی رحم شده بود ،چه راحت حرفهایی که تو این چهار سال حتی از فکرو خیالش فرار میکردم به روم میاورد...
با گریه نالیدم :داوود حرف زدنش راحته، اگه قبول کنم اون حبیبه ،تمام عشق و امیدی که به برگشتنش داشتم رو باید باهاش چال کنم ؛تورو خدا اصرار نکن نور امیدی که توی دلمه خاموش کنم ؛دلم به برگشتنش خوشه ؛تمام این سالها به عشق اومدنش نفس کشیدم ؛یه چیزایی برای شما خیلی عادیه ؛ولی برای منو بچم حسرته ؛حسرت دارم یه بار بچم بابا صدا کنه ،حسرت دارم صبورو قلمدوش باباش ببینم ؛حسرت دارم به بار سه نفری سر سفره بشینیم ...
شونه هام از شدت گریه میلرزید، بچم با ترس نگام میکرد و بغض کرده بود ؛داوود گفت:رخشنده خواهرم ؛میفهمم تمام روزهای عمرم غصه ی زندگی تورو خوردم ؛ فکر کردی برای من راحته تو این حال ببیمت ؟
اشکات رو پاک کن رو حرفهام فک کن ...
حق با داوود بود ؛نباید بچم مثل من چشم انتظار باباش میموند.قبول کردم و جنازه رو گرفتیم ،جنازه که چه عرض کنم تیکه های استخوانهای بدنش رو ،مراسمش خیلی شلوغ بود؛حتی از روستاهای اطراف هم اومده بودن ، نه به خاطر اینکه احترامی برای ما یا حبیب قائل باشن ، فقط میخواستن شاهد دفن به ادم گمنام باشن و تو محافل شب نشینیهاشون حرفی برای گفتن داشته باشن...
بالای قبرش ایستادم ؛انگار چشمام خشک شده بود ؛دریغ از یه قطره اشک...
شاید هنوز ته دلم منتظرش بودم ،ولی خواهرام برای اینکه به مردم ثابت کنن حبیب براشون ارزش داشته، به سرو صورتشون چنگ میزدن و مویه میکردن، شاید هم گریه هاشون برای بدبختی خواهرشون بود ... صدای گریه مردم بلند شده بود، انگار واقعا همه باورشون شده بود حبیب مرده...انصافا خواهر بزرگم از بس داغ بچه دیده بود ،خوب مجلس را گرم کرده بود...
به خونه که برگشتیم همه در حال گفتن و خندیدن بودن ،انگار نه انگار که چند ساعت پیش مراسم داشتیم ...
کاسه های ابگوشت دست به دست رو هوا میچرخید ؛از این سر اتاق تا اون سر اتاق سفره پهن بود،تمام پس انداز چند ساله ام را پای مراسم دروغین حبیب دادم ...
صبح که بیدار شدم، خونه تو سکوت فرو رفته بود ؛لب حوض پر بود از کاسه های نشسته و سفره ای چرب؛که داخل دیگ خالی ابگوشت چپونده شده بود ...
آستینم رو بالا زدم مشغول شستن شدم ؛در حیاط باز بود، افسانه رسید ؛ظرفهای شسته شده رو اب میکشید و قیافش درهم بود
گفتم چیشده چرا دمقی؟
اه کشداری کشید :شوهرم مریض احواله بردیمش دکتر گفته مریضی بد داره درمونم نداره
خیره، نگاش کردم چه مریضی ؟
سرطان گرفته ؛فعلا به خواست خودش جایی نگفتم ؛یه عمر ازش بدم میومد، ولی الان که دکترا جوابش کردن خیلی ناراحتم ؛هر چی بود یه سایه بالا سر داشتم ؛ترسم از اینه بعد مردنش بچه هاش از خونه بیرونم کنن ...
بلند شدم و حینی که دیگ رو میسابیدم گفتم: ایشالله سایه شوهرت بالا سر تو و پسرت باشه ،دور از جونش اتفاقی براش افتاد خواهرت که نمرده، اینجا خونه ی باباته میای پیش خودم ...
چند روز گذشته بود،خبر رسید شوهر افسانه مرده ؛ بچه های شوهرش ،از خونه بیرونش کردن، حالا دیگه خونمون شلوغ شده بود ، حسابی همدم هم بودیم ،افسانه از روزهای تباه شده ی عمرش میگفت ؛از جوانی و طراوت از دست رفته اش ؛ پای مردی که عاشقش نبود تباه شد ؛من از عشقم میگفتم ؛عشقی که بی خبر تنهام گذاشت...
با افسانه توی بازار شهر میگشتیم ؛برای بچه ها خرید میکردیم ،افسانه لباس بافت رو جلوی چشمش بالا گرفت و گفت :به نظرت چطوره بخرم برای پسرم ؟
دست صبور و کشیدم گفتم اره بخر، خریدات رو تموم کن تا بتونیم برگردیم به مینی بوس برسیم ...
داخل مغازه شد ؛ صبور ورجه وورجه میکرد ،به زور کنترلش کرده بودم، دستم رو کشید جلوی مغازه اسباب فروشی سرش رو به ویترین چسبوند ،ناخوداگاه چشمم خورد به مرد چرخی تو بازار ؛لباس ژولیده ای به تن داشت، با چهره ای شکسته ؛ خودش بود قدیر که عامل همه بدبختیای من بود..
چقدر منزجر بود ؛چادرو روی صورتم کشیدم ؛چشمش بهم خورد ، با هول و ولا جلو اومد و سلام داد ؛نگاهش سمت صبور چرخید ؛گفت ازدواج کردی بچه ی خودته ؟
صبور و به خودم چسبوندم و جوابش رو ندادم ؛ ابرو تو هم کشیدم....
همینطور که نگاهش به صبور بود
گفت بچه ی حبیبه؟
مات نگاش کردم و با حرص گفتم اره، بچه ی حبیبه، اصلا به تو چه ربطی داره ؛از اینجا برو ...
گیج نگام کرد راست میگی یعنی تو از حبیب بچه داری ؟
گفتم اصلا به تو چه ربطی داره ؛حبیب که مرده برات عزیز شده ؟
تعحبش بیشتر شد ؛حبیب مرده!!؟؟
افسانه از مغازه بیرون اومد و متعجب نگام کرد ،نگاهش بین منو قدیر در چرخش بود ...
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_سیونه
بايد پياده حرکت کنيم به طرف قزوين. به اولين روستا که رسيديم اسب مي خرم تا با اسب بريم.
گفتم : ممنون خان زاده . شما به خاطر من خيلي به درد سر افتادين .
با اينکه صورتش تو سياهي شب معلوم نبود ،اما صداي خنده اش يه کم عصبيم کرد. يه لحظه از کارم پشیمون شدم ،ولی دیگه راه برگشتی نبود.
يه نيم ساعت که راه رفتيم ، يه دفعه گفت : واي اصلاً يادم نبود تو امروز هيچي نخوردي نه ؟
گفتم : نه . ولي مهم نيست من طاقتم زياده.
گفت : يعني چي طاقتم زياده ؟خوب يادم مي نداختي ديگه .
وايساد و چمدونش رو باز کرد . بقچه ي من رو کنارگذاشت و يه تيکه نون از تو پارچه بهم داد و گفت: بگير. اول بشينيم بخوريم ،بعد راه مي افتيم .
انقد گشنم بود که داشتم با ولع میخوردم... خوردنمون که تموم شد دوباره راه افتيم.
ديشب رو که اصلاً نخوابده بودم ،به خاطر ترس از پيدا شدن هم ، کل روز چشم روهم نذاشته بودم . چند ساعت هم بود که بي وقفه راه مي رفتيم . خسته بودم ،خوابم مي اومد ، اما جرأت اينکه به تايماز بگم استراحت کنيم رو نداشتم ..همه چي رو سپردم دست خدا و باز تحمل کردم که خودش بگه چيکار کنيم .
يه ساعت ديگه هم بي هيچ حرفي راه رفتيم . واقعاً خسته بودم و داشتم سرپا بي هوش مي شدم که گفت : من خسته شدم نقره. ظاهراً اين نزديکي ها آبادي نيست. بهتره يه جاي مناسب پيدا کنيم و شب رو به صبح برسونيم و دوباره راه بيفتيم .
گفتم : خان زاده وسط اين بيابون جاي مناسب کجا بود ؟منم خستم ،خيلي هم خسته ام، هر جا رو که نيگا مي کنيم بيابونه ،بهتره ديگه جلوتر نريم و همينجا بمونيم .
گفت : از قرار خسته تر از اين هستي که جلوتر بريم و يه جا رو پيدا کنيم . باشه همينجا مي مونيم . فقط بذار يه کم هيزم جمع کنم و آتيش درست کنم . اينجا ممکنه شغال يا گرگ داشته باشه . بهتره آتيش داشته باشيم .
با وحشت گفتم : گرگ؟
گفت : خوب بيابونه ديگه ممکنه باشه . البته تو اين فصل زياد دور و برآدمها نمي يان ،اما احتياط شرط عقله . تو همينجا باش من از دور بر خار و خاشاک جمع کنم. خيلي دور نمي رفت . همون اطراف يه مقدار خار و خاشک جمع کرد و سريع يه آتيش علم کرد. هوا برخلاف روز سرد شده بود و گرماي آتيش لذت بخش بود . چشامو دوخته بودم به شعله هاي زيباي آتيش که گفت : بگير .
نون وپنير لقمه شده رو گرفتم و با ولع خوردم .
از مطرح کردن سوالم مي ترسيدم اما دل به دريا زدم و گفتم : خان زاده ؟
در حالي که دهنش پر بود گفت : هوم؟ گفتم : چرا از کلفت گفتن به من اينقدر لذت مي برين ؟
با چشماي گشاد شده در حالي که لقمه هنوز تو يه لپش بود نگام کرد . تو نگاهش هيچي نبود ،شايدم من خوب نمي تونستم نگاه کسي رو بخونم . لقمه اش رو قورت داد و با خنده گفت مگه دروغ میگم؟؟؟
از جوابش حرصم گرفت ، درسته خودم رو براي بدتر از اين آماده کرده بودم ، اما دلم مي خواست يه چيز ديگه بشنوم.
مکالمه ي ای رو که با نادونی خودم راه انداخته بودم رو ادامه ندادم و دوباره نگاهم رو معطوف آتيش کردم . چمدونش رو باز کرد و بقچه ام رو داد دستم و گفت : بگير به عنوان بالش ازش استفاده کن . خودش هم چمدون سفتش رو گذاشت جاي بالش .
تعجب مي کردم از اينه يه پسر که همه جور امکانات براش محيا بوده و يه عمر هم فرنگ درس خونده ، چه راحت مثل يه چوپون مي تونه تو بيابون بخوابه و اَه و اوه نکنه .
بقچه رو مرتب کردم و اينطرف آتيش،نشسته خوابیدم.....
بي مقدمه گفت : تو جسوري اما گستاخ . براي کم کردن اين گستاخيت بعضي وقتها لازم بود ادبت کنم ،هنوز هم همونجور رفتار کني منم مي شم تايمازي که خدا خدا مي کردي بره تهران تا از دستش راحت شي ... من شايد بيشتر از زندگي تو ديار خودم ، تو تهران و فرانسه زندگي کرده باشم ،اما يه ترک اصيلم نقره. يه ترک اصيل با همه ي خصلتهاش . يکی که از زبون درازيه زناي اطرافش هيچ خوشش نمي ياد . يکي عين پدرم. علت رفتارم با تو همين بوده .
اما در واقع اگه يکي از طبقه ي خودمون نبودي ، همون روز اول که اون بلارو سرم اوردی تلافی میکردن. نه اينکه به روت نيارم چيکار کردي. من به طرز تربيت و اصل و نسب آدمها خيلي بها مي دم .مي دونم خودخواهيه ،مي دونم شايد خيلي ها نپسندن ،اما دروغ نمي گم ،من همينم .
ديگه يادم نمي ياد چيا گفت .
با شنيدن اسمم،چشمامو باز کردم.گفتن: چيزي شده ؟
گفت:نه چيزي نشده،بيدارت کردم که حاضرشي راه بيفتيم.
گفتم:هنوز که تاريکه !!!
گفت :بهتر،زياد گرممون نمي شه .در ضمن مي ترسم دنبالمون بيان،اگه اين اتفاق بيفته چون اونا سواره
هستن،سريع ميرسن.وقت رو تلف نکنیم،به نفعمونه.
بلند شدم،خاک لباسامو تکوندم و بقچم رو تو چمدون تايماز چپوندم و گفتم: حاضرم بريم.
گفت:بريم.يه دو ساعتي که راه رفتيم ، از دور يه آبادي ديديم.هر دو خوشحال به سرعتمون اضافه کرديم ،به مزارع آبادي که رسيديم انگار دنيا را به من دادن..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_سیونه
یک هفته از رفتنمون گذشته بود و اقا بهرام ازم خواسته بود تا وقتی که اوضاع آروم بشه تو خونه کار کنیم ، آلبوم طراحی میکردم ،فیلم ادیت میکردم و با فلش به مشتری تحویل میدادم ...
رها هم تو خونه کارهای دستی مثل ملیله دوزی انجام میداد ...خیلی خوشحال بودیم که بالاخره تونسته بودیم از اونجا نجات پیدا کنیم ...خوش بودیم و رها از فکر و خیال ...
مامانم بعد از یک هفته بی خبری از ما با توپ پُر رفته بود آتلیه و سراغ ما رو از آقا بهرام گرفته بود ، آقا بهرام هم اظهار بی اطلاعی کرده بود و با نگرانی گفته بود هیچ خبری ازمون نداره و خیلی هم اصرار کرده بود که اگه خبری ازمون شد حتماً بهش اطلاع بدن !
اما بابا و مامانم حرفش رو باور نکرده بودن و با داد و بیدا گفته بودن ما اومدیم اطراف آتلیه و پرس و جو کردیم و چند نفر شما رو با رستا تو خیابون دیدن ...
تو اون چند روزی که به خاطر خونه و وسایلی که خریده بودیم در حال رفت و امد بودیم ،چند تا از همسایه ها ما رو دیده بودن اما من از ذوق خونه اصلاً بهشون توجه نکرده بودم ...
مامانم بعد از دو روز دوباره رفته بود سراغ آقا بهرام و با گریه و زاری چند تا از وسایل عکاسی رو شکونده بود و آقا بهرام رو تهدید کرده بود که اگه جای ما نگه ازش شکایت میکنن ...مامانِ من بعد از هفته بلاخره تونست آدرسِ خونه ی آقا بهرام رو پیدا کنه و بره درِ خونشون .! همین که چشمش به زنِ آقا بهرام میفته با گریه و زاری بهش میگه دستم به دامنت، شوهرت خیلی خوب میدونه دخترای جوون من کجان ،اما بهم نمیگه زن آقا بهرام که از همون روز اول با کار کردن من تو اتلیه مخالف بود ،سریع خانوادش رو در جریان میذاره و بهشون میگه شوهرش چه کرده!ولی با این همه تهدید و زور گویی ،باز هم آقا بهرام زیر بار نرفت و جای مارو لو نداد ..تا اینکه برادر زنش که شوهر خواهرش میشد، خواهر اقا بهرام رو اذیت میکنه تا آقا بهرام مجبور بشه به خاطرِ جون خواهرش جای ما بگه ..به قول خودشون نمیخواستن زندگی بهرام نابود بشه ..
مامانم یه جوری صحبت کرده بود که به زنش فهمونده بود من و آقا بهرام به هم علاقه داریم و حتی گفته بود یه بار رفتم و از شوهرت خواستم تا دخترم رو از کار اخراج کنه، اما اینکارو نکرد!
اما من پیش خدای خودم رو سفید بودم و دلم قرص بود که هیچ سَر و سری با اقا بهرام ندارم ...آقابهرام هم هرکاری میکرد از سرِ دلسوزی بود ...
خانوادم این خبر رو تو کل محل پخش کرده بودن ...
اقا بهرام که دیگه خسته شده بود بالاخره به حرف اومد و جای ما رو لو داد و به همه گفت : من هیچ کاری باهاشون نداشتم، فقط به خاطر کار رستا، آدرس خونشون رو میدونم ...
فردای اون روز وقتی تو خونه مشغول کار کردن بودیم ، صدای داد و بیداد شنیدیم و با ترس از پنجره بیرون رو نگاه کردیم و دیدیم بابا و مامانم و یکی از دایی هام تو کوچه هستن ،ترسیده بودم ، با گریه نگاهمو به رها دوختم و با لرزش بدنم بهش گفتم رها خواهش میکنم نترس ! الان وقت این رسیده که قوی باشی و نذاری کسی بهت زور بگه ،اگه بترسی و کوتاه بیای دوباره باید برگردیم به اون خونه و با بدبختی زندگی کنیم ، خیالت راحت منم پشتتم نباید بذاریم از اینجا ببرنمون کنند...
اما مامانم که مثل همیشه شروع کرد به بازی در آوردن ، تن صداش رو بالا برد و گفت : اصلا این خونه مال کیه که شما توش هستین بگین بهرام براتون گرفته چرا قایم میکنید ؟
مامانم عین خیالشم نبود و با صدای بلند حرفاشو تکرار میکرد ..منم از خجالت به اطرافم نگاه میکردم که مبادا یکی از همسایه ها حرف های مامان رو بشنوه !
با صدای آروم گفتم : به خدا خونه مال خودمونه، برای کسی نیست چرا داری این حرفها رو میزنی؟
مامانم یه تای ابرو شو بالا برد و با همون تن صدا گفت : شما پولتون کجا بود که توی این محل خونه بگیرین !؟
لبخندی زدم گفتم :چیه الان از این نازاحتی که ما پول داشتیم و به تو ندادیم ؟
بابام دستشو جلوی صورتش گرفت و گفت :_ همین فردا میرم از بهرام شکایت میکنم خودم، میدونم شما دوتا هنر این کارا رو ندارید و الان اگه اینجایین با کمک اونه ...
نگاهی از عصبانیت به رها انداخت و گفت :همین کارهارو کردی طلاقت دادن و به من اشاره کرد و گفت : تو رو که دیگه میتونم از اینجا ببرم !
به ثانیه کشیده نشد که با داییم افتادن به جونم، چند تا از همسایه ها از سر و صدا اومده بیرون و در حال پچ پچ کردن بودن، فقط دو سه نفرشون از جاشون تکون خوردن و اومدن منو از زیر دستشون بیرون کشیدن ، با صدای بلند گریه میکردم و پاهامو محکم رو زمین گذاشته بودم که نتونن ببرنم و داد میزدم من با شما جایی نمیااام ،دیگه نمیخوام برگردم تو اون خونه...
بابام وقتی دید اوضاع داره بدتر میشه به داییم گفت : دیگه زور ما بهشون نمیرسه ...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_سیونه
ملیحه هم بغلم کرد و با بغض گفت:همیشه مثل خواهری برام...خوشبخت شی..
از بغلم بیرون اومد و برامون آرزوی خوشبختی کرد...
من بغض کرده بودم،ارباب با لبخند جوابش رو داد و ملیحه هم رفت.
در گوشه اتاق رخت خوابی پهن کرده بودند و به روی دیوارها هم تورهایی نارنجی رنگ آویزون شده بود....
****
با اینکه خیلی وقت بود بیدار شده بودم ،دوباره غلتی زدم و پتو رو دور خودم مچاله کردم...
در باز شد و خاله بتول داخل اومد...
با دیدنم لبخندی زد و گفت:خوبی خاله جان؟
_بله ...
خجالت میکشیدم و مدام نگاهم رو ازش میدزدیدم...خاله در حالی که پرده اتاق رو جمع میکرد گفت:الان ملیحه برات صبحانتو میاره..
کنارم نشست و ادامه داد:اول صبح که خواب بودی هنوز...اربابم دل نگرونت شده بود ...
خندید و گفت:خیلی دوست داره ها ...
چشمهام از شوق برق زندند...
ملیحه با سر و صدا و سینی به دست داخل شد و گفت:پاشو دیگه از صبح تا حالا هی خودشو لوس کرده..
با لبخند نگاش کردم.
خاله سینی رو از دستش گرفت و خودش برام لقمه گرفت..
- ممنونم خاله دیگه خیلی دارین لوسم میکنین...
-خاله که با مهربونی نگام میکرد گفت تو همه چیز و همه کسه منی ،خوش حالم میبینم سر و سامون گرفتی ...
. ************
یک ماهی از ازدواج منو مهران میگذشت
هر چی بیشتر می گذرد علاقه ام بهش بیشتر میشه...
خبر ازدواجمون،تموم اهل ده رو حیرت زده کرد، با این وجود کسی جرات اظهارنظر کردن نداشت....
فامیلهای دورم برای دیدنم به عمارت اومدند و برام هدیه اوردند...هرچند مهران استقبال گرمی از اونها نکرد...میگفت چرا زودتر به فکر تو نیافتاده بودند...
زهرا و فریبا هم به دیدنم نیومدند...مهران هم اجازه نمیداد به خونه اونا برم...فکر کنم ازم دلخورن ،اما مگه من چه کاری از دستم بر میومد؟
رابطه ام با خاله و ملیحه و بقیه مثل سابق بود...هرروز به مطبخ میرفتم و بهشون سر میزدم، یاغروب ها در حیاط دور هم چای میخوردیم....مهران در این باره آزادم میگذاشت و فقط گفته بود که
دیگر نباید کار کنم، اما خورشیدخانوم هربار که من رو تو مطبخ یا پیش خاله و بقیه میدید، حرف های نیش دار میزد...
بر خلاف پدر مهران که با من خیلی مهربون بود، خورشید خانوم تو این مدت، اصلا نسبت به من نرم
نشده بود...
تو اتاقمون نشسته بودم و منتظرم مهران که به خونه برگرده تا باهم ناهار بخوریم...خودم تموم اتاق رو
گردگیری کردم...میدونم مهران بفهمه عصبانی میشه، اما دوست داشتم اتاقمون رو همیشه خودم مرتب کنم..
با شنیدن صدای اسبش از حیاط با شوق به طرف پنجره دویدم ...
**
با اشتها داشتم شام میخوردم...غذا مرغ بود و من خیلی دوست داشتم...
مهران برام دوغ ریخت و به دستم داد...با لبخند لیوان رو ازش گرفتم و کمی خوردم..
محمود خان امشب سرحالتر بود...با خنده گفت:دیگه یواش یواش باید به فکر نوه برای ما باشین ...
من لیوان به دست خشکم زد، ولی مهران با لبخند گفت:ان شاا.....
محمود خان هم بلند گفت:ان شا ا...
خورشید خانوم زیر لب زمزمه کرد: اگه هنر زاییدن داشته باشه...
مات و مبهوت به مهران نگاه کردم، اما اون مشغول غذا خوردن بود و حرف مادرش رو نشنید ....من هم چیزی نگفتم و دوباره مشغول خوردن شدم...
خورشید خانوم با طعنه رو به من گفت:خیلی گشنه ای؟
بغضی تو گلوم نشست که حتی نمیتونستم لقمه امم رو قورت بدهم...
ارباب نفس عمیقی کشید و محمود خان برای عوض کردن بحث گفت:خورشید فردا با چند تا از زنای بالا محله، مهمونی دارند، تو هم میخوای بری؟
نگاهی به خورشید خانوم که اخم کرده بود انداختم ولی چیزی نگفتم...
خورشید خانوم بشقابش رو پس زد و با لحن تندی گفت:دست این دختره رو بگیرم با خودم ببرم بگم چی؟بدبختیمو باید همه جا جار بزنم؟
محمود خان با سر به من اشاره ای کرد اما خورشید خانوم اهمیتی نداد و مشغول غذا خوردن شد...
لیوان دوغم رو تو دستم فشار میدادم و تند تند نفس میکشیدم تا بغضم نترکه...
اگر بی احترامی نبود،همین الان از اتاق بیرون میزدم...
مهران حالمو فهمید و رو به من گفت:اگه خوردی بریم..
با سر تایید کردم و بلند شدم...خورشید خانوم بی تفاوت مشغول خوردن غذاش بود ،خدا حافظی که کردیم خورشید خانوم گفت از رعیت که زن ببری همینه...
محمود خان با صدای بلند گفت بس کن خورشید!
ارباب گفت بریم ...به اتاقمان برگشتیم...
مهران سریع لباسهایش را عوض کرد به رخت خواب رفت...من هم شانه ام را برداشتم و طبق عادت هر شب جلوی آیینه مشغول شانه کردن موهام شدم...
پشتم به مهران بود و حالا که من رو نمیدید به اشک هایم اجازه دادم صورتم را خیس کنند..
مهران گفت:از دست مادرم دلخور نشو..
با صدای لرزانی گفتم:باشه ...
ادامه دارد....
به سرگذشت اعضا خوش اومدین❤️😍👇
https://eitaa.com/joinchat/321061689C82f569b2eb
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_سیونه
من همچنان رو حرف خودم هستم و هیچ حقی بهش نمی دم . حقی که بهش اجازه بده تو زندگیم دخالت کنه .ولی اگر قرار بود خان متوجه اشتباهشون بشن، تا حالا شده بودند ، تو اگر تمام عمرت هم به این بازی ادامه بدی، بی فایده اس . خان هم دلایل خاص خودشون رو دارن ... منصور ... من کاری به استدلال های تو و رفتار خان ندارم ، دو ساله که میگی دوستم داری ، بی انصافیه اگه بگم بهم ثابت نکردی ،اما بهترین دلیل برای اثبات همه ی حرفهات ،همینه منصور ...اینه که نشون می ده همه چی رو فراموش کردی، وگرنه این خونه و اون ماشین و همه ی چیزهای دیگه ظاهر قضیه اس .
_خیلی بی انصافی !
با صدای گرفته ای گفتم :نه منصور جان ، من بی انصاف نیستم ، فقط می خوام مطمئن بشم که فکرت ، ذهنت ، قلبت پیش منه... منی که می خوام شاید برای یه عمر زندگیمو بهت بسپارم، خواسته ی زیادی نیست ، هست ؟
از ساختمان خارج شدم و در اتومبیل نشستم . آمد با چهره ای درهم و متفکر . تا رسیدن به عمارت هیچ یک سخنی نگفتیم .
شاید منصور راست گفته بود ،شاید منصفانه نبود محبت های ناب و بی دریغش را به هیچ بشمارم و از او آن چه را که نباید بخواهم ، اما من هم بی گناه بودم . از زندگی که یاد زنی دیگر به رویش سایه افکنده باشد ؛ می ترسیدم ،با این حال وجود خودم هم پر از ترس و هراس بود، اگر منصور نمی آمد مثل جشن فارغ التحصیلی مرجان ... حتی از فکرش هم پریشان می شدم ...تا چند شب بعد که خواست به اتاقش بروم . در کمدش را باز کرد و با اشاره به تعداد بی شماری کت و شلوارهای رنگارنگش گفت :یه نگاهی بهشون بنداز، اگر مناسب نبود باید سفارش دوخت بدم .
با نگاهی پرسشگر پرسیدم :برای چی ؟
با نگاه مهربانی گفت :مگه خانوم ، امر نکردند دعوت خان رو به جشن ، لبیک بگم ؟ ما هم اطاعت امر کردیم .
هیجان زده گفتم :منصور !
آیا این پایان کابوس نبود ؟ آمدن منصور به مراسمی که خان در آن حضور داشت ! خبر مثل بمب در عمارت صدا کرد . مرجان گفت :با یه تیر دو تا نشون زدی ، حداقل روی این سالی کم شد !
لب به دندان گزیدم و گفتم :این حرفها رو نزن ؛ بعدش هم دعا کن تا اون شب منصرف نشه !
اما او منصرف نشد و حضورش بعد از سالها آشکارا موجب شادی فتح ا... خان گردید . این را از برق رضایتی که در چشمانش مشهود بود ، می شد خواند .
جشن عروسی سالی در عمارت برگزار شد و او در لباس سپید عروسی موقر و جدی تر از هر زمانی به نظر می رسید .
_حالت چطوره ؟
هومن بود .
با سرخوشی گفتم :خوبم ، خیلی خوب !
_منصور کجاست ؟ ندیدمش .
نگاهی به دور و برم کردم ؛همین جا بود .
در همین حال نگاهم به پیمان و مرجان افتاد و لبخندی بر لبم نشست .فکر می کنم باید منتظر یه جشن عروسی دیگه هم باشیم.
این را هومن گفت ...
گفتم :اون دو تا واقعا به هم می یان .
بعد با خنده ادامه دادم :مثل اینکه میون شمسایی ها آقایون باید برای بخت گشایی سبزه گره بزنند ، شما نمی خواید کاری کنید ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت :فعلا که شرایطش مهیا نشده .
با اشاره به دختران زیادی که در سالن حضور داشتند گفتم :دور و برتون خلوت نیست .
^بی جهت خودت رو خسته نکن ، هومن منتظر دختر شاه پریونه که با اسب سفید از راه برسه .
منصور بود ...
هومن گفت :من منتظرم ، تو که دختر شاه پریون رو داری چرا دست دست می کنی ؟
_دست دست ؟ من در حضور هردوتون قول می دم ماه آینده ، تو همچین روزی یگانه ، عروس عمارت شده باشه هوم ؟
قلبا خوشحال شدم صدای مرجان در گوشم طنین انداخت :یگانه تو کجایی ؟
در صدایش شادی محسوسی بود، همان شب برایم تعریف کرد که پیمان بالاخره خواستگاری کرده و نظرش را در مورد خود جویا شده .ازش دو ماه مهلت خواستم، خیلی تعجب کرد خودمم نمی دونم این دو ماه از کجا به ذهنم رسید !
سالی با وجود این که دلش می خواست در مراسم اختتامیه ی بیمارستان حضور داشته باشد، اما نتوانست ، ماه عسل را به تعویق بیندازد و به همراه فرزین راهی پاریس شد . بر خلاف تصور ما ، خان برگشتنش را تا بعد از مراسم اختتامیه به تعویق انداخت و این خود بیشتر باعث خوشحالی ساکنین عمارت گردید .
به نظر می آمد ابرهای تیره کدورت کم کم قصد گذشتن از باغ عمارت را دارند و خورشید آشتی ، تابیدن را آغاز کرده است . در یکی از همان شبها که همراه منصور روی صندلی های فلزی تراس طبقه ی دوم نشسته بودیم فرخنده آمد . با لحن همیشه خشک و قیافه ی عبوسش رو به منصور گفت :خان با شما کار دارند .
منصور با تامل گفت :الساعه می رم پیششون .
فرخنده که رفت،نگاه متعجب ما به هم خیره ماند،نمی دانم چرا دلم به شور افتاد.خان چه کاری می تونه با تو داشته باشه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:نمی دونم !
از جا برخاست.
نگران صدایش کردم:منصور !
به نگاه آشفته ام خندید گفت :مطمئن باش اگر اجازه دادم خان دوباره بتونه حضور پسری به اسم منصور رو تو این عمارت حس کنه،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_سیونه
از حیدر شنیدم چه شده...با برگشتنت بتول هم حساب کار دستش میاد...آقاجانم هنوز فکرش مشغول اینه که آن مرد کی بوده...چرا نگفتی بهشان که من بودم؟
با نگاهی به صورت کنجکاو پرگل رو به ارباب گفتم به خاطر کبری خانم نگفتم.بزارید فکر کنه همه اینها حدس و گمان اشتباه بتول بوده....دلم نمی خواست با دونستن حقیقت غرورش خورد بشه.
ارباب بلند شد و دستی به موهایش برد و گفت خودم براش تعریف می کنم و حقیقتو میگم، مطئنم کبری با بودن تو هیچ مخالفتی نمی کنه.
سریع میان حرفش پریدم و گفتم نه...نه ارباب...من شکست رو تو چهره ی کبری خانم وقتی مادرتان برایش تعریف کرد به وضوح دیدم و خوب میفهمم که چقدر برای یک زن حضور زن دیگه سخته...سرم بره حتی گشنگی بمیرم حاضر به چنین کاری نیستم...الانم خانه مال خودتانه، ولی دیگه بهتره تشریف ببرید، می ترسم در و همسایه گمان بد کنن.
ارباب چرخی زد و گفت این حرف آخرت بود؟یعنی تو زندگی در این دخمه رو به پیشنهاد من ترجیح میدی؟
تعظیم کردم و گفتم بله ارباب ترجیح میدم،حرف آخرم همینه.
ارباب مایوس گفت کاش هرگز به خانه ی ما نمیامدی.اگر دستور بدم به زور می توانم پای سفره ی عقد بنشانمت،ولی ...
این را گفت و به سرعت به طرف در رفت که ایستاد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه دست کرد توی جیب جلیقه اش و مقداری اسکناس لوله شده درآورد.
برگشت و اونهارو روی پله ها گذاشت و گفت آن پارچه ها هدیه بود نه قرض.
این را گفت و رفت و من همانجا ایستاده شروع کردم به اشک ریختن.پرگل در را بست و من رو روی پله ها نشاند و گفت حرف بزن ببینم نصف عمر شدم دختر،ماجرا چیه نکنه این خواستگاری بود و تو جواب رد دادی؟
+بود ،ولی نمی خوام پیش هیچ کسی اینو بگی...به گوش زنش میرسه از شوهرش دلسرد میشه.
پرگل گفت لگد به بختت زدی دختر ،ارباب ازت خواستگاری کرده و گفتی نه و نشستی آبغوره می گیری؟
بلند شدم و گفتم این چه حرفیه پرگل چه انتظاری ازم داشتی؟
انتظار داشتی برم روی زندگی یکی دیگه هوار بشم؟اینجوری دیگه چه فرقی با شهرناز داشتم؟
پرگل که دید من زیر بار حرفاش نمیرم گفت چه می دانم والله، شاید هم حق باتوئه...خدا کریمه ،شاید در بهتری برات باز شد.
چند روزی گذشت و ملا احمد به دیدنم آمد ،ولی با شرمندگی گفت کاری نتونستم پیش ببرم کدخدا حق و حقوق خواهرش را نداده بوده...مرد گنده یه پاش لب گوره فکر آخرتش نیست...تو هم که با دست خودت امضا کردی.اسباب و اثاثتم خاله ات برداشته، می گفت حق خودشه و مادرش هر چه داشته نداشته داده به تو برای جهاز و به اون نداده...ممدلی هم اینقدر مریض و بی جون شده که سرفه امانش را بریده و دلم براش سوخت، نتونستم دو کلمه حرف حساب باهاش بزنم....
عریضه ای مینویسم و پیش حسین خان می برم برای پس گرفتن زمینت، تا ببینیم خدا چه می خواد.
ملا احمد رفت و من هم برای پیدا کردن کار توی روستا چرخی زدم،تا اینکه برای ساخت خانه ای قبول کردن با گِل خشت بسازم.رضا آب میاورد و من هم با لگد به جان کاه و گل ها میوفتادم و مشتی ازش برمیداشتم و ورز میدادم.زندگی ما با کار کردن سخت و یه حقوق بخور نمیر میگذشت.یه روز کارگری یه روز کلفتی،یه روز پشم ریسی،یه روز کشاورزی...یک سالی به همین شکل گذشت و رفتن و آمدنمان پیش حسین خان زمینمان را برنگرداند.
ننجان گاهی بهمان سر می زد و خبرهای خوشی از حال و روز ممدلی نمی داد.سرفه هاش روز به روز شدیدتر میشد و دوا درمان خانگی هم دردی ازش دوا نمی کردن.
یک شبی خسته از کار روزانه توی رختخواب بودیم که صدای در بلند شد.فانوس به دست به حیاط رفتم که صدای بی جون ممدلی در جواب شنیده شد.پشت در رفتم و گفتم اینجا چه می کنی؟
با سرفه ای گفت حالم خوب نیست مهلا آمدم رضا را ببینم.
با اینکه دلم براش کباب بود ،ولی گفتم برو فردا بیا ممدلی...این موقع شب در و همسایه ببینن چی میگن؟
ممدلی با التماس گفت مهلا تو را به روح پدر و مادرت در را باز کن...معلوم نیست فردایی باشه تا بیام....می خوام امشبو پیش رضا بخوابم.
با سرفه و تیکه تیکه التماس می کرد که درو باز کردم و دست به دیوار به سختی وارد حیاط و بعد خانه شد.کنار رضا نفس نفس زنان دراز کشید و دستش رو دور رضا حلقه کرد.
فانوس رو روی تاقچه گذاشتم و برای خودم رختخواب دیگه ای بالاتر اتاق پهن کردم.
ممدلی انگار به خواب رفته بود و دیگه با سرفه های گوش خراشش آزار نمی داد.
با صدای گنجشک های روی پرچین بیدار شدم.نور روی گلیم و جاجیم های تکه پاره ی کف اتاق افتاده بود و ممدلی هنوز کنار رضا دراز کشیده بود.
برای باز کردن در لانه ی مرغ به حیاط رفتم.مرغ هم سن زیادی داشت و به قول پرگل یه هفته هم روی آتیش باشه باز پخته نمیشه. تنها تخم مرغش را برداشتم...
کفش های تا به تای ممدلی روی ایوان کوچکمان انگار سال ها بود جا خشک کرده بودن.
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾