#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلزار
#قسمت_سیوشش
قلبم درد گرفت ...اشکهام از بس ریخته بود لباسم خیس شده بود ...
به قاب عکس شیرین روی میز نگاه کردم...اون تنها خوشی من بود تو این دنیا ...
تو آینه به خودم نگاه کردم ...صورتی که همیشه خندون بود، حالا سالها بود رنگ خنده ندیده بود ...
نفس عمیقی کشیدم ...قفسه سینه ام به سنگینی اون خونه شده بود...
خونه بزرگ هزارمتری ...تک و تنها نشسته بودم و منتظر شیرینم بودم که خواب بود ...
صبحانه رو خودم اماده کردم و زنگ زدم راننده ماشین برامون نون اورد ...
یهو دستهای شیرین دور گردنم حلقه شد و گفت : چرا بیدارم نکردی ؟
سرشو بوسیدم و گفتم : نخواستم روز عقدت خسته باشی ...گفتم حسابی بخوابی و سرحال باشی ...
_ زنگ بزنم صابر نون بگیره ؟
با خنده گفتم از الان میخوای از شوهرت کار بکشی ؟
نه مادر زنگ زدم نون میارن ...بابات باید تا الان ایران باشه ...تعجب میکنم هنوز زنگ نزده ...
شیرین روبروم صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت : مامان هنوز باهام حرف نزدی بهم قول دادی بعد عقدم همه چیز رو بگی ...
هر چیزی که این همه سال ازم مخفی کردی؟
اتاق جدا از بابام ...دعواهاتون ...چرا مامان چرا این همه سال تحمل کردی ...اصلا چی رو تحمل کردی ؟
به صندلی تکیه کردم و گفتم : دردی که من کشیدم با گذشت زمان هم ارومم نکرد ...
روزهایی که تو جوونی داشتم هیج وقت برنمیگرده ...
سالار ...امیر سالار ،مردی که گره زندگی منه ...
شیرین با چشم های گرد شده بهم خیره شد و گفت : همون امیر سالار که اون روزی من دیدمش ...برادرشوهر خاله ماهیه ؟
_ پسر عموم ...خان بزرگ ...اره اون امیر سالار همونی که میگی نگاهاشم ترسناکه ...همونی که همه از صداش وحشت دارن ..از سایه اش میترسن ...
_ مامان از اول بگو ...ادامه اش رو بگو ...چرا چی شد که همه چیز از هم پاشید ...اون انگشتر تو دستت که همیشه بابا باهات سرش دعوا داشت برای اونه ؟
تو دختر عابدی، ولی تو تنها ادم زندگی منی ...هم دخترمی هم دوستمی ...درد رو قلبم داره خفه ام میکنه ...ماه هاست برگشتم ایران و جرئت نکردم برم ببینمش ...
_ چرا مامان چرا میترسی چرا ازش فرار میکنی ؟
_ میترستم؟ خجالت میکشم تو صورتش نگاه کنم ...اون مردی بود که عاشقانه همو نگاه میکردیم ...برای روزهای پیش رومون نقشه میکشیدیم ...بساط عقد ماهیه بود...
***
زنعمو از حمیده اجازه گرفت و ارایشگر اورد خونه ...
تو اتاق دخترها شادی میکردند و بند رو روی صورت ماهیه مینداختن ...با هر بندی که میزدن یه قطره اشک میریخت ...انگار طاقت نداشت ...ابروهاشو نازک کردن و صورتش از روشنی برق میزد ...مگه اون همه زیبایی یجا جمع میشد ...همه میگفتن خیلی شبیه مادر خدا بیامرزمون شده ...براش چادر بریدن و روی سرش نقل و نبات میریختن ...
مادرجون جلو رفت و یکی از گردنبندهاشو به گردنش انداخت و گفت : خوش قدم باشی ...وقتی برگشت کنارم نشست ...اروم گفتم : حتما ارزو کردی فقط براتون پسر بزاد ...
مادرجون با اخم نگاهم کرد و گفت : از خدا میخوام تو فقط پسر بیاری ...اصل کار پسرای تو هستن برامون ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : بچه های من چه دخلی به شما داره ؟
دستشو پشتم گذاشت و گفت : اگه تا دوسالگی پیش مادرش بزرگ شد ...ولی بعدش من بزرگش کردم ...اون حرف نمیزنه ولی من که می فهمم...اون رو من بزرگ کردم ...
با تعجب گفتم: کی رو ؟
_ همونی رو که دلباخته چشم های تو شده ...
رباب با یه سینی پر از طلا و پول اومد داخل و گفت : یه لحظه اروم باشید ...دایره زن دست نگه داشت و رباب به طرفم اومد و گفت :
از طرف ارباب اوردم...خان زاده خواستن ازتون خواستگاری کنم ...
همه هو کشیدن و میخندیدن ...
مادر سالار لبخند زد و گفت : سالار خواسته ؟ مطمئنی امیر خان خواسته؟
مادرجون به پهلوم زد و گفت : این همون چیزیه که من میبینم ...این گیس هارو تو اسیاب سفید نکردم...هر تارش یه روز رو تجربه کرده ...
نگاهی به داخل سینی کردم و گفتم : سومین باره .برو به اربابت بگو هنوز هفت بار نشده که جواب بدم...
دوباره همه هو کشیدن ...رباب خندید و گفت : هر دختری ارزوش اینه که خان نگاهش کنه ...شما پس میفرستی پیش کشش رو ؟
با دستی سینی رو عقب زدم و گفتم : بهش بگو هنوز زوده برای جواب گرفتن ...
رباب که رفت، دورم نشستن و تک تک هزارتا سوال میپرسیدن ...
ماهیه همه رو کنار زد روبروم رسید و گفت : گوشام اشتباه شنید یا چشم هام اشتباه دید ...خواستگاری ؟ چرا قبول نکردی ؟!
تعجب نگاه بقیه و قندی که تو دل خودم اب میشد ...حس غرور میکردم که اونطور خان بزرگ جلو همه برام پیشکش فرستاده بود ...
مادرجون نگاهم کرد و گفت: قسمت همینه دختر و پسر باید از دیار هم باشن و از رسم هم ...
یکی زده رو دست اونیکی ...تو فکر کردی
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_سیوشش
آنا خیلی خوشحال بود و شادی میکرد... منهم تو لباس عروسم میدرخشیدم .عروسی من در عمارتی دیگر بود که به عروس و دومادها کرایه داده میشد.محمود ازقبل باغ رو داده بود آذین کرده بودن...
عقدم تو خونه خودمون بود و خنچه عقدم به شکل زیبایی تزیین شده بود. سر سفره عقدم لقمه های نون و پنیر با گردو رو آماده کرده بودن که برکت زندگیمون باشه و بجای گیفت که جوانهای الان میدن ،ما باید بعد از عقد لقمه های نون و پنیر رو به مهمانها تعارف میکردیم و اونها هم با عشق استقبال میکردند .دخترهای دم بخت روی سرم قند می ساییدن و عزیز همش تاکید داشت که محکم بهم نزنید قند خورد بشه. شگون نداره باید آرام آرام ساییده بشه و پودرش رو بعد از عقد بر سر دخترهاییکه ازدواج نکردن و یا خانمهاییکه باردار نمیشدن بریزن، تا گره از کار اونا هم باز بشه...عاقدشروع بخوندن خطبه عقد کرد و همه در سکوت بودن با تکرار حرفهای عاقد تمام حواسم به گذشته رفت که چقدر برای بدست آوردن محمود سختی کشیدم وحالا وقتیکه بغل دستم بود، قلبم آرام میگرفت بعد نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آماده بعله ایی از ته دل کرده بودم، وقتی خطبه ها تکرار میشد من قرآن رو جلو رومون باز کرده بودم، عزیز معتقد بود سوره آل عمران رو بخوانیم و تا جاییکه میتونیم ادامه بدیم... دخترها طبق سنت میگفتن عروس رفته گل بیاره یا گلاب بیاره وبار سوم گفتن عروس زیر لفظی میخواد ...همون موقع آنا بلند شد یک سرویس طلا به دستم داد و گفت مبارکت باشه عزیزم ...بعد دیدم قباله خونشون رو روبان پیج کرده و گفت دخترم الوعده وفا، اینهم قباله خونه که بنامت شده... آتا سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت ای داد بیداد، نیازی به اینکار نبود...آنا گفت هرچه دارم برای ماه عروسمه، این حرفا چیه ،منتظر سومین خطبه بودم که بعد از قرائت سومی که عاقد گفت وکیلم بنده؛گفتم با اجازه پدرومادرم و بزرگترا بعلههههه...
همه کف زدند و بمن خندیدن گفتن: چه خبرته ایرانتاج !!!
محمود با چال گوشه لُپش که موقع خنده ایجاد میشد،خنده ای کرد.....
حالا دیگه بعد از آتا محمود مثل کوه پشتم بود ،کسی که میدونستم سالها بهش تکیه کنم...
عزیز و مادر جون همش برام گریه میکردن... مهلقا هم در کنار دخترهای فامیل شادی میکرد و شمسی خانم همش به هدیه های ما نگاه میکرد...
همه مهمونها با کادو های سر عقد بهم لطف کردن... آتا برای همه کادوهای حسابی برده بود و همه هم براش جبران کرده بودن ...چقدر آتا برای همه مهربون بود.بعد از مراسم عقدم همه برای خوردن نون و پنیر
سرودست میشکوندن که حتما از اون بخورن و حاجت روا بشن... کم کم ساعت عقدم در منزل پدری تمام شد و همه هدایا در کیف بزرگی پیش عزیز قرار گرفت ...حالا باید بسمت عمارتی که محمود گرفته بود میرفتیم....
ما از مدل عمارت و طرز تزیین اونجا خبر نداشتیم که ببینیم سلیقه محمود چی بوده ،عمارت نزدیک خودمون بود، حاج قربان مارو بسمت عمارت میبرد
در بین راه محمود بود اون
خزی که با سلیقه و انتخاب عزیزخریداری شده بود روی دوشم بود محمود مرتب خز رو روی شونه هام پهن میکرد میگفت ایرانتاج جان سرما میخوری، اینو بزار رو شونه هات تا یخ نکنی بخدا میترسم که بچایی.
آروم گفتم تا تورو دارم نه مریض میشم نه کسی میتونه اذیتم کنه ...بعد از آتا تو مرد زندگیه منی..
محمود با خنده گفت هنوزم در حد آتا نشدم ؟
گفتم نه محمود جان ،آتا قهرمان و الگوی زندگی منهتو باید خودت رو بمن ثابت کنی...
وقتی وارد عمارت بعدی که شدم از دیدن تزیین باغ خودم تعجب کرده بودم چقدر زیبا با چراغهای پایه بلند پریموسی که اونزمان مد بود باغ رو روشن و تزیین کرده بود ...داخل سالن همه جاش رو لامپهای رنگ رنگی داده بود کشیده بودن و همرو با گلهای رز و گلایول داده بود تزیین کرده بودن.... در روی هر میز دسته گلی کوچک گذاشته بود و با میوه های زمستانی میزها رو تزیین کرده بود شیرینی های (تر )که زمان ما بیشتر نون خامه ایی و رولت بود روی میز چشمک میزد....
محمود همه جا رو با سلیقه خودش و فرخ و ماهرخ درست کرده بود ،میدونستم آنا در انتخاب هیچکدام نظری نداشته ،چون آنا مظلومتر از این حرفها بود.....اما در عوض تا دلت بخواد محمود مدیر و مُدبر بود...
جایگاهی برای خودمون بالای سالن بود که با بخاری نفتی بزرگ در کنارش حسابی سالن رو گرم کرده بودن ، کم کم مهمانها به عمارت حضور پیدا میکردن....
آتا وقتی وارد شد اومد جلو و به محمود گفت دستت درد نکنه پسر، واقعا شاهکار کردی
تو لایق بهترینهایی …
محمود هم خندید و گفت پدرجان من بهترینهارو در کنارم دارم من از شما ممنونم، محمود خوب بلد بود دل آتا روبدست بیاره
وآتا از این موضوع بسیار خوشحال بود....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_سیوشش
توی حیاط رفتم و دست به اب شدم ؛لب حوض وضو گرفتم به محض اینکه بلند شدم ؛گربه سیاه گنده ای بهم زل زده بود ... شروع کررم زیر لب بسم الله گفتن همینطوری توی چشمام خیره شده ؛درست شبیه همون گربه ای بود که تو خواب دیده بودم ... آروم آروم و حینی که نگاهم به گربه بود از بغلش رد شدم یکم که دور شدم با سرعت سمت خونه دوییدم ... با ترس پشت سرم را نگاه می کردم...سالارو و بغل کردم و توی مطبخ رفتم ؛یه لقمه نون و پنیر توی دهانم چپوندم و ؛چایی رو سر کشیدم ...
ننه خدیجه سالار و زیر بغلش زد و گفت :شیدا نگهش می داری یا بدم صفیه مراقبش باشه ؟
شیدا ظرفهای کثیف رو توی تشت ریخت و گفت بده صفیه کلی ظرف باید بشورم ؛صفیه خانومم از وقتی اومده عمارت خیال کرده خانوم خونس، هیچکاری نمیکنه دست به سیاه و سفید نمیزنه ، حالا خوبه زن مملیه زن ارباب نشده ....!!
ننه خدیجه چادرو دور کمرش بست و گفت "پول برداشتی با خودت دست خالی نریم ؟
گفتم بله برداشتم ؛حالا کم اومد، بعدا بهش میدیم ؛با ننه خدیجه از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتیم ؛به یه روستا بالاتر از روستای خودمون رفتیم ؛ به خونه ی کوچیک کاهگلی با در چوبی و کوچیک رسیدیم ؛
چند بار درو کوبیدیم ؛پسربچه سر تراشیده ای با لباسهای گشاده درو باز کرد ؛ سرمون سرم و خم کردم و از توی در رد شدم ؛توی حیاط پر از پهن گاو بود روی زمین مالیده شده بود ؛ بوی پهن تند توی حیاط پیچیده بود ؛یه سگ سیاه به درخت بسته شده بود ؛پسره به اتاق ته حیاط اشاره کرد ؛از جلوی درش پرده کهنه ای کرم رنگی اویزون بود ،
با احتیاط از بغل سگه گذشیتیم ؛ننه خدیجه پرده رو کنار زد ؛ملا پشت میز کوچکی نشسته بود ؛ سلام دادیم و با دست اشاره کرد بشینیم اسم خودم و اسم مادرم رو پرسید...بعد کتاب قطور و پوسیده ای روی میزش رو برداشت و ورق زد و گفت "قدیم یه دعای برات نوشتن ؛یه زن سیاه چرده برات نوشته ..
از یه مرده ترسیدی که ضعف روحیت باعث شده طلسمت فعال بشه ؛ نمیدونم چرا از گفتن زن سیاه چرده یاد گلاب افتادم ؛اونموقع که تازه با بابام ازدواج کرده بود خیلی ناسازگاری میکردم چند بار به خاطر من گلاب کتک خورده بود ...در افکار درهم خود غوطه ور بودم با صدای ملا به خودم اومدم
_یه دعایی برات مینویسم همیشه همراهت باشه ؛تا وقتی دعا پیشته مشکلی برات پیش نمیاد ...
روی کاغذ زرد رنگ یه چیزهایی رو خط خطی کرد و گفت این دعارو شبونه ببر تو قبرستون قدیمی دفن کن .... دوباره یه چیزهایی نوشت و گفت اینم همیشه همراهت باشه
ننه خدیجه دعارو از دست ملا قاپید و زیر لب گفت "خدا خیرت بده ملا ؛روز و شب نداره ؛دیگه به مرحله جنون رسیده "
از توی جورابم اسکناسهارو در اوردم و سمت ملا گرفتم و ازش تشکر کردم ...با ننه خدیجه از بیرون اومدیم ؛دوباره چشمم خورد به گربه سیاهی که رو چین دیوار نشسته بود ؛همون گربه ای بود که دیده بودمش ...
با ترس به گربه زل زده بودم ...
ننه خدیجه گفت "گوهر از چی ترسیدی "
با ترس گفتم هر جا میرم این گربه سیاه رو میبینم ...
ننه خدیجه نگاه دیوار کردو گفت اونجا که گربه نیست ...
نگاش کردم و گفتم رو چین دیواره چطور نمی بینیش !!
ننه که فهمید ترسیدم گفت رسیدیم خونه یه گردنبند چرمی دارم ؛ دعاتو میذاریم توش بنداز گردنت ...
چند روزی گذشته بود،دیگه به ارامش رسیده بودم ...چفت درو انداختم و دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود ؛ با صدای در از خواب پریدم انگار یه نفر درو هل میداد ،با صدایی لرزون گقتم "کی پشت دره ؟
صدای فرهاد رو شنیدم "گوهر منم درو باز کن "
درو که باز کردم فرهاد سریع توی خونه اومد و نگاه سالار کردو گفت "خوابه ؟
گفتم اره خوابیده ،..
گفت "گوهر دیگه خسته شدم دلم میخواد هر چه زودتر همه چی علنی بشه ؛تا مجبور نباشم مخفیانه پیشت بیام ...
گفتم با فرنگیس حرف زدی ؟
گفت چی بگم حرف که زدم، ولی چه قشقرقی که به پا نکرد ؛ گفت نمیذارم زن بگیری، حالا نمی دونه طرف تویی ،خیال میکنه برای داشتن بچه میخوام زن بیارم !!
گفتم خب میخوای چیکار کنی ؟
گفت مگه به حرف فرنگیسه ؛خان بابا حکم کرده باهات ازواج کنم ؛میگه ناموس برادرته ؛ باید زیر پرو بال برادر زادت رو بگیری ....
دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد و منو به سینش چسبوند "خیلی دلم برات تنگ شده بود ؛دیگه امشب نتونستم طاقت بیارم "
فرهاد سرش رو روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد،الان دوماهی از فوت رضا قلی میگذره ؛ حتی یه شب با ارامش سرم را روی بالش نذاشتم همش عذاب میکشم و خودم رو مقصر مردنش میدونم؛ من اگه ملارو نمی اوردم شاید تا الان رضا قلی زنده بود ...
گفتم خب رضاقلی با زندگیه خودش شاد و خوش بود نباید ازش دریغ می کردیم ؛اخرشم نتونست طاقت بیاره....
فرهاد همینطور که به سقف زل زده بود چشمهاش پر اشک شد و نالید "نوجوون که بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوشش
تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده بود....حالم بد بود اما توی همون حال بد هم توی فکر طوبی بودم و مدام سراغشو از خدیجه خانم میگرفتم.....
اینبار دردام زیاد طول نکشید و قبل از اومدن قباد و بقیه زایمان کردم.....وقتی قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت مبارکه اینم دختره نمیدونم چرا یک لحظه حالم بد شد،خدایا حکمتت رو شکر خودت شاهدی که من دختر و پسر برام مهم نیست اما بخاطر قباد دوست داشتم این یکی دیگه پسر باشه.....
خدیجه خانم دوباره اخم هاش تو هم رفت و زیر لب غر میزد.....قابله که متوجه غرهای خدیجه خانم شد با خنده گفت غصه نخور خدیجه این دختر که سنی نداره همین که اجاق قباد کور نموند باید خداروشکر کنی انشالله بعدی دیگه پسر میشه...
خدیجه خانم آهی کشید و گفت والا چی بگم،پسرم دیگه سنش داره میره بالا پشت میخواد پسر میخواد.....والا چی بگم حالا سومی رو هم جا داره اگه بعد هم دختر بشه چاره ای ندارم بجز اینکه یه زن دیگه واسه قباد بگیرم......
با این حرف خدیجه خانم نفسم توی سینه حبس شد و برای لحظه ای حس کردم روح از بدنم جدا شد....خدایا من تحمل اینو ندارم خودت میدونی چقد به قباد وابسته ام و دوستش دارم اگه قرار باشه بجز من با کس دیگه ای زندگی کنه میمیرم.....اگه منو هم مثل مرضی بندازه پشت گوش، چه بکنم....تازه مرضی خانوادش و داره و همه جوره پشتش هستن ،من چی بگم که مادرم حتی براش مهم نیست بدونه دخترش مردست یا زنده....
جوری از حرف خدیجه خانم دلم شکسته بود که بی محابا گریه میکردم.....
غروب که قباد اومد و فهمید اینم دختره مثل دفعه ی قبل نبود و اومد توی اتاق کنار دخترمون نشست.....قباد کنار بچه نشسته بود و من با بغض و ناراحتی بهشون زل زده بودم.....قباد که نگاه های خیره و غمگین من رو دید آروم گفت چی شده بیگم چرا انقد ناراحتی؟نکنه مامانم گفت حرفی زده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم قباد اگه تو بری زن بگیری من میمیرم بهت قول میدم خودم برات یه پسر به دنیا میارم فقط توروخدا فکر زن دیگه رو نکن....
قباد با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت چی داری میگی بیگم؟من تو کارای مرضی موندم و نمیدونم چکارش کنم بعد تو داری حرف زن دیگه میزنی؟حالت خوبه اصلا؟سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم حرفی نداشتم که بزنم......میدونستم که اگر خدیجه خانم بخواد برای قباد زن بگیره حتی خود قباد هم نمیتونه جلودارش باشه....
چند روزی گذشت و حسابی سرگرم بچه ها بودم انقد درگیر بودم که گاهی حتی فراموش میکردم نهار یا شام بخورم......به پیشنهاد قباد اسم دختر دوممون رو مهریجان گذاشتیم......طوبی و مهریجان تمام وقتم رو گرفته بودن و دیگه فرصتی برای فکر های بیهوده و آزار دهنده نداشتم.....
یه شب که توی اتاق خودمون نشسته بودیم و من مشغول غذا دادن به طوبی بودم گل بهار پشت در اومد و گفت پدر قباد باهامون کار داره و گفته هر دوتامون بریم.....
قباد طوبی رو برد و منهم مهریجان رو بغل کردم و دنبالش توی اتاق رفتم....
مرضی گوشه ی اتاق کز کرده بود و با نفرت بهم زل زده بود.....
نمیدونستم قضیه از چه قراره و پدر قباد چرا مارو خواسته.....قباد کنار پدرش نشست و من هم همون نزدیکی ها جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم......
پدر قباد که میدونست منتظریم حرف بزنه گلویی صاف کرد و گفت بهتون گفتم بیاید اینجا چون اتفاق مهمی افتاده که شمام حتما باید در جریان قرار بگیرید......راستش مرضی الان پیش من اومد و موضوعی رو باهام درمیون گذاشت....
قباد ابرویی بالا انداخت و گفت چی شده ،مرضی چشه؟
مرضی از اون طرف گفت مگه واسه تو مهمه که من چمه؟اگه مهم بود، که خودم بهت میگفتم از وقتی که این زن رو گرفتی من یه روز خوش خواستم همش تو اتاق این سرمیکنی،انگار من زنت نیستم......
پدر قباد دستش رو بالا گرفت و گفت بسه دیگه، اگه میخوای من کارتو بندازم این حرفها رو بذار کنار.....
مرضی ایشی گفت و ساکت شد،انگار تهدید پدر قباد کارساز بود.....
قباد گفت بگو آقاجون چی شده؟
پدرش گفت مرضی میخواد طلاق بگیره، میگه من نمیتونم با این شرایط زندگی کنم ،میخواد برگرده بره خونه اقاش....
چی؟چی گفت؟درست شنیدم؟مرضی میخواد طلاق بگیره ؟
باورم نمیشد گوشام درست شنیده و مرضی میخواد برگرده خونه اقاش.....
انقد خوشحال شده بودم که حس میکردم همه از قیافم متوجه حال و روزم شدن........
قباد کمی فکر کرد و بعد گفت من حرفی ندارم، خیلی وقته خودم میخواستم این پیشنهاد و بدم ولی از عکس العمل مرضی میترسیدم، حالا که خودش میخواد من حرفی ندارم،والا من دیگه حوصله ی جرو بحث های اینارو ندارم.......
مرضی دوباره از کوره در رفت و گفت دیدین گفتم؟این از خداشه من طلاق بگیرم و برم اصلا انگار نه انگار من جوونیمو توی این خونه هدر دادم،مگه دست خودم که بچم نمیشد؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_سیوشش
انوش امروز وقتي فهميد ناري خواستگار داره قيامت به پا كرد..مثل ديوونه ها شده بود .. تازه امروز فهميدم به ناري گفته به من نگو دايي انوش بگو انوش ..شما بايد واقعيت رو به ناري بگيد .به ناري بگيد كه اگه با انوش ازدواج كنه امان الله خان دوباره خون راه ميندازه .. چرا به ناري نميگيد زري مادر واقعيشه و امان الله خان پدر بزرگشه ..چرا بهش نميگيد كه امان الله خان پسرم و شوهرم رو ازم گرفت..واي برمن اين همه به انوش خوبي كردم براش مادري كردم حالا به جاي اينكه بره انتقام خون هايي كه امان الله خان از ما ريخته رو بگيره عاشق نوه امان الله خان شده ..ببين اصلان خان امشب به ناري واقعيت رو بگو يا بفرستش وردل پدر بزرگش امان الله خان يا سريع تر بدش به تورج تا از اين روستا بره ..من دوست ندارم اين دختر به عنوان زن انوش پاشو بذاره تو عمارتي كه من زندگي ميكنم..درجواب آقاجانم گفت تو حق نداري راجب ناري اينجوري حرف بزني ناري پاره تن منه..
صداي مادرم مهوش اومد كه گفت ..اره انوش خيلي وقته دل داده به ناري براي همين كه تا الان ازدواج نكرده ..تا چند سال پيش كه ميگفت الان زوده .. حالا هم كه ازش ميپرسم ..ميگه دل به كسي دادم كه بهم خيلي نزديكه..باشنيدن اين حرفا تمام تنم يخ كرد..چه روز عجيبي بود امروز ..يعني مادر من مهوش نبود ..پس من فرزند كي بودم .. زري كي بود ..؟تا يك ساعت پيش دلم براي انوش ميسوخت حالا خودم هم يكي مثل انوش بودم .. امروز چه خبر بود ..آقا جان برگشت و گفت انوش خيلي بيخود كرده كه عاشق ناري شده ..انوش بيغيرته ..اين دختر انوش رو تا الان به چشم دايي ديده ..من نه اين دختر رو ميدم به انوش نه ميدمش به پدربزرگش امان الله خان .. شنيدم زري حالش خوب شده و فرستادنش عمارت امان الله خان ..همين روزاست كه امان الله خان بيوفته دنبال ناري..قرار بود فردا تورج از شهر بياد حالا از شانس كاري براش پيش اومده و چند روز ديگه مياد من ناري رو به عقدش در ميارم اينجوري هم خانم عمارت ميشه ..هم اينكه امان الله خان زوررش به پدر تورج محمود خان نميرسه .. باشنيدن اين حرفا ها سرم داشت گيج ميرفت ميخواستم جيغ بكشم..اشكام روونه شدن ..در رو با يه ضربه باز كردم ..هرسه تاشون با ديدن من چشماشون گرد شد ..با گريه داد زدم اينجا چه خبره شما دارين چي ميگيد ..رفتم سمت آقاجانم و با گريه گفتم آقا جان تو رو خدا حرف بزن مادر من كيه ..من بچه ي شما نيستم . آقاجان گفت ناري اينجوري كه تو فك ميكني نيست ..گفتم پس چه جوريه من همه حرفاتون رو شنيدم .. پس به خاطر همين بود كه ماجان ميگفت تو اصلا به جهانم خانم نكشيدي .. جهان خانم يه پا خانومه ..پس به خاطر همين من رو داريد ميديد به يه مرد زن دار.. چون منو دوست ندارين ..چون من بچه شما نبودم ..مادرم كجاست پدر من كيه ..آقا جان اومد جلو و دستي به موهام كشيد و گفت ..ناري جان گوش بده الان ديگه بزرگ شدي حقته كه واقعيت ها رو بدوني .. من پدرتم .. اما مهوش مادرت نيست .. با گريه و لكنت اشاره كردم به مهوش و گفتم پس اين زن اگه مادر من نيست كيه .. مادرمن كجاست..
آقاجانم نگاهي به من كرد و گفت :ناري اين زن كم از مادر برات نبود از دوروزگيت نگهت داشته و با سينه خودش به تو شير داده ..به بچه هاي خودش شير كم ميداد تا تو جون بگيري ..مادر فقط اوني نيست كه بچه رو بزاد ..الحق مهوش تو اين همه سال در حق تو مادري رو تموم كرده..
و بعد رو به مهوش كرد و گفت مهوش برو از گنجه سجل ناري رو بيار..و نگاهي به من كرد و گفت ..مادر تو زري زن اول من بود خدا بعد دوازده سال تو رو به ما داد..
زري خيلي خوشحال بود كه بعد از دوازده سال قراره بچه خودش رو بغل بگيره ..درست موقع بارداري زري ..مهوش هم باردار بود ..مهوش وزري مثل دوتا خواهر همو دوست داشتن ..و هيچوقت به چشم هوو هم ديگه رو نگاه نميكردن....
اما وقتي كه همه چي خوب بود اون امان الله خانه از خدا بيخبر جنگي راه انداخت كه خودش رو هم نابود كرد و باعث شد پسرش رو از دست بده و دخترش هم مجنون بشه ..مادرت دختر امان الله خانه همون كه برادر و پدر مهوش رو بي رحمانه كشت ..
تو درگيري كه به وجود اومد داداش زري هم مرد ..زري هم وقتي اين رو فهميد روزاي اخر بارداريش بود..شوك بدي بهش وارد شد و تو زودتر از موعد به دنيا اومدي و زري هم به كل مشاهيرش رو از دست داد..و ديوانه شد ..
چند بارقصد جونت رو كرد و اگه خدمه متوجه نميشدن بلايي سرت مياورد ...من هم اونروزا به خاطر حفظ جونمون به اجبار مجبور شدم كه ببرمش دارالمجانين و بستريش كنم ..
تو همين گيرودار كه خيلي بهم ريخته بودم مهوش هم بچش رو سر زا از دست داد اما از شيرش تو رو سير كرد و تو رو جايگزين بچه از دست دادش كرد ..
و مثل يه مادر واقعي ازت نگه داري كرد و دوسال بهت شير داد..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_سیوشش
گفت :نمیخواد از خودت دفاع کنی،اونقدری که باید بشناسمت شناختمت ؛دخترم میدونم اون پسر خودش بدون اجازه پاشو خونت گذاشته ؛ پسره شیطونیه، قبل سربازیشم یه چیزایی ازش شنیده بودم ؛من بیرونت نمیکنم نمیگم برو ؛تصمیمش با خودته ؛اگه میتونی نیش و کنایه هاشون رو تحمل کنی، اگه میتونی نگاه هاشون رو تحمل کنی بمون، منم پشتتم تا اونجایی که از دستم بر بیاد نمیذارم کسی چیزی بگه ...
سرم پایین بود بغضم ترکید و نالیدم :من خیلی بدبختم؛روستا که بودم یکی اذیتم میکرد ؛اینجا هم این پسره نمیدونم از کجا پیداش شد و زندگیم رو سیاه کرد...
با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کرد :ننه هاجر من شوهر دارم، خودش حتی اگه نباشه بهش وفادارم ؛هر چند ترکم کرده رفته ،ولی میدونم بر میگرده ؛من نمیتونم تو این خونه بمونم ؛فقط اگه رفتم حبیب که پی ام اومد بگین از روستا پی گیرم باشه، یا میرم روستا یا اگه ادم خوبی مثل شما پیدا کردم، اینو که بعید میدونم، همین شهر خونه اجاره میکنم ...
ننه هاجر با چهره ای در هم و ناراحت نگام کرد :دخترم شرمنده که بیشتر از این نمیتونم دست و بالت رو بگیرم ...
بلند شدم لنگ درو که باز کردم ؛با تردید برگشتم :ننه هاجر اگه حبیب اومد نذار چیزی راجب این موضوع بفهمه
از خونه بیرون اومدم ،رفتم زیرزمین وسیله هام رو جمع کردم چیز زیادی نداشتم ؛ کنج خونه تلنبار کردم ؛هر روز صبح به امید پیدا کردن سرپناهی که از هزینه اجارش بتونم بر بیام از خونه بیرون میزدم نا امیدتر از قبل به خونه بر میگشتم ...
اقدس خانوم از مشتریهای خیاطیم اومد خونم ؛چایی جلوش گذاشتم گفتم :اقدس خانوم چادرتون رو برش زدم امادس ؛ فقط باید دورش رو دوخت بزنم ...
پیرهنتونم امشب شروع میکنم،دو روز دیگه امادس ...
قیافش رو کج کرد:نه چادرم رو نمیخواد دوخت بزنی خودم چرخ خیاطی دارم ؛پارچه پیرهنیمم فعلا پشیمون شدم، نمیخوام برام بدوزی ..
گفتم :چرا چیزی شده ؟
نفس عمیقی کشید :نه صلاح نمیدونم شما برام بدوزیش ...
گفتم باشه...لااقل اگه چیزی شده بگین...
سرش رو تکون داد و گفت الله و اعلم ؛یه چیزایی شنیدیم، واقعا از شما بعید بود...
لباساس رو با حرص تو مشما چپوندم و گفتم :از شما بعیده که ندونسته قضاوت میکنید ؛و تهمت میزنید ...
از خونه بیرون رفت ...
دیگه هیچ مشتری تو محل نداشتم، بعد کلی گشتن نتونسته بودم خونه ای مناسبی پیدا کنم،تو خونه دور خودم میچرخیدم ؛وسیله هام رو جمع میکردم؛
برای داوود پیغوم فرستاده بودممنتظرش بودم...
داوود که اومد گفت خوب کاری میکنی رخشنده ،اینجا جای تو نیست، باز توی روستا منو خواهرات هستیم ...
وسایل زیادی نداشتم ؛داوود که با نیسان دوستش اومده بود وسایلها رو بار نیسان کردیم ؛پیش ننه هاجر رفتم و ازش خداحافظی کردم ،بهش سپردم وقتی حبیب اومد بهش بگه توی روستام.
از بین همسایه ها فقط ننه هاجر تا دم در اومد، سوار نیسان شدم و با حسرت نگاهم به خونه مونده بود ؛چه با ذوق و شوق زندگی دو نفره ام با حبیب رو اینجا شروع کرده بودیم، همه خاطرات و خوب و بد مثل یک نوار تند از جلوی چشمام گذشت ...
داوود نگام کرد: رخشنده برم ؟؟
سرم رو تکون دادم با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ...
روستا که رسیدیم ؛خواهرام جمع بودن ،
یک به یک خواهرام رو بغلشون کردم ،
افسانه حینی که تند تند وسایلها رو خالی میکرد میگفت :رخشنده خوب کاری کردی برگشتی ،چراغ خونه اقامون رو روشن نگه میداری ؛نمیذاریم تنها بمونی، بچه ها رو میفرسیم پیشت بمونن ؛که داوودم از زندگی نیوفته ...
خونه از قبل اب و جارو شده بود وسایلام رو توی الونک ته حیاط گذاشتم ؛ همون اتاقکی که زمانی خونه ی منو سلمان بود ؛
صدای داوود تو گوشم پیچید ،سر به عقب جنباندم چرخ خیاطی رو بغل گرفته بود و گفت :اینو کجا بذارم؟
اشاره کردم سمت خونه ؛داداش میخوام کار کنم باهاش، وسیله ی کارمه ببر بالا الان میام ...
چرخ خیاطی رو گوشه اتاق گذاشت .
بوی قیمه توی خونه پیچیده بود،دلم از گشنکی مالش رفت ..
از این سر اتاق تا اون سر اتاق سفره انداختن؛ خواهرم از اومدنم خوشحال بودن، میگفتن تو اینجایی ما هم بهت سر میزنیم ،همینکه چراغ این خونه روشن باشه برامون کافیه ...
چند ماه از اومدنم به روستا میگذشت ؛توی تنورستون به خمیر توی تشت چنگ میزدم که درد سراغم اومد؛بی توجه به درد،هیزم توی تنور ریختم ؛دود از سیاه بالای تنورستون بالا میزد ...زغالها که حسابی سرخ شدن ؛سر تنور نشستم ؛دردم هر لحظه بیشتر میشد...
صدای باز شدن در حیاط رو که شنیدم فهمیدم افسانه اومده کمکم ؛چادرش را دور کمرش بسته بود،با خنده پهنی که روی صورتش بود سمتم اومد و گفت :چرا با این وضعت پای تنور نشستی ،بیا کنار چونه بنداز من پای تنور بشینم ؛دست به پهلو بلند شدم ؛دست و پاهام ورم کرده ؛
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_سیوشش
اين نگاهش برام تازگي داشت. نگاهش کلافه ام مي کرد. بلاخره طاقت نياوردم و گفتم : نگيد که نصف شبي اومدين تو اتاق من تا همديگه رو نگاه کنيم !!!
کلافه نفسش رو بيرون داد و گفت : فکر کن الان صبحه . چي ميخواي بگی به اونا .زن این پسره میشی یا نه؟
اول میخواست مزه ی دهنم رو بفهمه...
تايماز نگاهش رو دوخت به صورتم، انگار داشت دنبال يه جمله ي مناسب براي شروع صحبتش مي گشت....
سرش رو انداخت پايين و گفت :مي خواي به نوه ي خان چه جوابي بدي؟
حدسش رو زده بودم که حرفهاش حول اين موضوع مي تونه باشه ،چون تنها اتفاق جديدي که مي تونست باب صحبت باشه همين بود.
سر به زیر گفتم :نمیدونم خانزاده ،هنوز گیجم .از سر شب چشم رو هم نذاشتم.سربلند کردم و گفتم:چرا جواب من براتون مهمه؟ هر چي که جواب بدم ، صبح معلوم مي شه ديگه.براي اين موضوع اومدين اينجا ؟
دوباره نگاهم کرد .
ملاحظه رو گذاشتم کنار و گفتم : چي مي خوايين بگين خان زاده ؟ تا ندونم چرا اينجايين ،هيچي نمي گم .خودم به حد کافي کلافه و گيجم ، شما ديگه بدترش نکنين.....
گفت :مي خوام کمکت کنم ،مي دونم دلت به اين وصلت رضا نيست و اگه قبول کني به خاطر فرار از تحقير تو خونه ي پدرمه .
پوزخندي اومد رو لبم و گفتم : خوبه خودتون مي دونيد با روح من تو اين مدت چيکار کردين، آره شايد جواب مثبت بدم به خاطر فرار از حس بد تحقير و توهين. شايد به خاطر فرار از اين حس ، خط بکشم رو آرزوهام ..منم دلم مي خواست مثل آيناز درس بخونم، اما مي بينم که نمیشه .
نمیدونم این بغض از کجا پیداش شده بود و وسط صحبت های مهم لونه کرد ته گلوم .واسه اينکه غرورم خرد نشه دهنم رو بستم تا بتونم راحتتر قورتش بدم .
تايماز گفت : من حاضرم کمکت کنم نقره ، بي هيچ غرضي . ولي اگه قبول کني کمکم رو ، نبايد کوچکترين سوالي بپرسي. بايد تمام و کمال بهم اعتماد کني.
هنوز هم لحنش بوي تحقير مي داد. يه کم عصباني گفتم : چرا بايد به شما بي هيچ سوالي اعتماد کنم ؟ هنوز هم پژواک حرفاتون تو گوشمه . هنوز هم لحن تحقير آميزتون تو خونه عمه تون يادمه و خيلي چيزهاي ديگه . اصلاً چرا مي خوايين کمکن کنين؟ يه کلفت که يه خان زاده ازش خواستگاري کرده بايد الان خيلي خوشحال باشه مگه نه ؟ مادرتون که فکر مي کنه همه واسه ي شما و پدرتون نقشه کشیدن . وضع مالي شما کجا و اينا کجا؟منی که به نظر مادرتون تو فکر شما بودم، الان که باید خیلی خوشبحالم شده باشه ..نه؟
چرا فکر مي کنيد به اين وصلت رضا نيستم و ترجيح مي دم بي هيچ سوالي به شما اعتماد کنم و کمک شما رو بپذيرم تا عروس يه همچين خونواده ي با اصل و نسبي بشم ؟
تايماز بازم جلوتر اومد و درست روبروي من ايستاد . . با ناراحتی نگام کرد و گفت:تو چت شده نقره؟
گفتم : ببين خان زاده من دليل واقعي حضور شما تو اينجا و اين وقت شب رو نمي فهمم. يا درست و حسابي بگين هدفتون چيه، يا بريد.. . من خودم به اندازه ي کافي بدبختي دارم.
در جواب حرفام تایماز گفت : من به آيناز قول دادم از تو حمايت کنم و کمکت کنم درس بخوني. تو با اين ازدواج ديگه نمي توني درس بخوني . اينطوري منم پيش خواهرم بد قول مي شم.
گفتم : اگه دردتون اينه من خودم بهش نامه مي دم که نميخوام درس بخونم .مي خوام ازدواج کنم . حالا چي مشکلتون حل شد ؟
تايماز عصبي گفت : پس نگو تصميمت رو نگرفتي . بگو خيلي هم خوشحال شدي که خواستگار پيدا کردي و از خدات بود زود ازدواج کني . مادرم حق داشت نگران بود . تو رو چه به درس خوندن؟
طاقت اين همه توهين رو نداشتم من از حرصم گفتم مي خوام زن اين پسره بشم، اما اگه مي دونستم بانو و خان بعد از جواب منفي چند برابر اذيتم نمي کنن و قرار درس خوندنم سرجاشه ، هرگز جواب مثبت نمي دادم. حقم نبود اينطوري بهم بتوپه . خسته تر از اون بودم که جوابش رو بدم. همونجا رو زمين نشستم .تايماز ديد که ناراحت شدم . ديدکه با حرفاش ته مونده ي غرورم رو شکست . متوجه شد که بد کرده بهم .
سرم پايين بود و آروم گريه مي کردم. ديگه از ديده شدن اشکام هم ترسي نداشتم .
گفت :تو داری گریه میکنی ؟؟ببخشید من نمیخواستم اونحرفا روبزنم.. خوب با اين اخلاقت عصباني مي کنم آدمو .
.درحالي که لحن مهربون به خودش گرفت گفت : لجبازي نکن نقره . مي دونم از سر غرور و لجبازي داري يه همچين تصميمي مي گيري، اما نکن اينکار رو با سرنوشتت.
لحنش ، حرفاش ، اصلاً خودش برام غريبه بود .
گفتم سرنوشت ؟ کدوم سرنوشت خان زاده ؟ انتخاب من بين بد و بدتره . يا اينجا بمونم و يا بيام اونجا بشم تحقير و توهين شماها رو تحمل کنم...
خودت تو نعمت بزرگ شدی . پس میفهمی وقتی یه عمر جلوت دولاراست شدن و یهو بشی یه،نوکر، چه مزه اي داره. اگه يه بار فقط يه بار خودت رو مي ذاشتي جاي من ، اينطوري غرورم رو نابود نمي کردي.حالا اومدي چه کمکي کني..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_سیوشش
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه یه روز وقتی من کلاس بودم و مامانم از تایمای کلاسم با خبر بود، از فرصت استفاده کرد و پاشد رفت آتلیه و به صاحب کارم گفت : من اصلا راضی نیستم دخترم بیاد اینجا کار کنه ، اون بدونِ اجازه ی من و باباش داره میاد سرِکار، دیگه نمیخوام بیاد و بره اگه به حرفم گوش ندی و بهش کار بدی مطمئن باش نه تنها برای خودش ،بلکه براش شما هم دردسر درست میشه ..
مامانم کلی بی احترامی به اقا بهرام کرده بود و از شکایت ترسونده بودش ...
منم طبق معمول بعد از اتمام کلاسم راهیِ آتلیه شدم ، تا رفتم و سر میزم نشستم ،اقا بهرام صدام زد و گفت : باید در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم ...
دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید ، سراسیمه رفتم رو به روی آقا بهرام ایستادم و گفتم : اقا بهرام خدایی نکرده اتفاقی افتاده ؟
لبخندی زد و گفت : مامانت امروز اینجا بود و بهم هشدار داد که اگه از اینجا اخراجت نکنم ازم شکایت میکنه و .....
وقتی حرف های آقا بهرام رو شنیدم ناخداگاه اشکم سرازیر شد و با گریه گفتم : آقا بهرام به خدا من دختر بدی نیستم ، مامانم با کارا و افکارش آبرو برام نزاشته و همه جا زیر سوالم برده ، دیگه نمیدونم باید چیکار کنم ... من فقط میخوام رو پای خودم وایسم و دستم تو جیب خودم باشه، ولی اون نمیذاره ، شما بگید من دارم کارِ اشتباهی میکنم کار کردن گناهه ، اگه شما هم بیرونم کنید نمیدونم چیکار کنم ، بازم هر جور صلاح میدونید اختیار همه چیز دست شماست اگه بگی برو میرم .. بگی بمون میمونم ...
نشستم رو صندلی رو به روش و با بغض از مشکلاتم براش گفتم تا شاید دلش به حالم بسوزه و اخراجم نکنه ...
وقتی حرفامو شنید ، با خونسردی گفت : دختر جان نگران نباش، خدا بزرگه من
همه ی سعی و تلاشم رو میکنم تا مادرت رو راضی کنم ، با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادن ، بی اختیار خنده رو لبم اومد و ازش تشکر کردم ...
غروب که برگشتم خونه مامانم فکر میکرد اخراج شدم ، با نگاهش خوشحالیش رو بهم میفهموند.. با غرور گفت: دختره ی فکر کردی نمیتونم جلوت رو بگیرم ؟
منم گفتم مطمئن باش اگه آقا بهرام هم از آتلیه اخراجم کنه بازم میرم یه جای دیگه کار پیدا میکنم، تو هم تا هر وقت دوست داری دنبالم راه بیوفت و از کار بی کارم کن ...
مامانم با این کاراش خودش رو از چشم همه انداخته بود .. حتی گاهی بابامم در برابرش کم میاورد ، جثه ی زیاد درشتی نداشت، اما با این حال کسی نبود که به تنهایی حریفش بشه
فردای اون روز وقتی صبح زود بیدار شدم و حاضر شدم تا برم آتلیه ، مامانم جلوم ظاهر شد و گفت : من به اون مرده بی همه چیز هشدار دادم که با زبون خوش بندازتت بیرون ،ولی انگار گوششم بده کار نبوده.
هق هق بلندم سکوت خونه رو شکست ، گفتم : بسه دیگه به خدا خستم کردی ... برو هرکاری دلت میخواد بکن ، یادت نره از منم حتماً شکایت کنی ، بی توجه به ادامه ی حرفاش کیفم رو زدم زیر بغلمو رفتم اتلیه ..
اقا بهرام تا منو دید سَری تکون داد و گفت : رستا خانم چیشد ؟ دل مامانت نرم شد یا نه ؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم اقا بهرام شما هم دلت خوشه ها !اقا بهرام من اصلا نمیخوام شما هم به خاطر من تو دردسر بیوفتین شما زن و بچه دارید من مامانمو خیلی خوب میشناسم میدونم هیچ چیزی ازش بعید نیست ، منم بیکار نمیمونم بلاخره یه جایِ دیگه رو پیدا میکنم ..
پرید وسط حرفم و گفت :
نه اصلا !! لازم نکرده از اینجا بری و دنبال یه کار دیگه بگردی ، من کلی وقت گذاشتم تا فوت و فن کار رو بهت یاد دادم حالا که کارو یاد گرفتی نمیذارم بری من دست تنهام، تا یکی دیگه بیاد و کارو یاد بگیره کارم میمونه ،حرفای مامانتم زیاد جدی نگیر...
از اینکه به قول معروف استعفام رو قبول نکرده بود خوشحال شدم و سریع رفتم پشت میز و مشغول کارم شدم ...
اقا بهرام نسبت به قبل کنجکاوتر شده بود و مدام از خانوادم و شرایط زندگیمون سوال میپرسید...
روزها به تکرار و دلگیر ميگذشت... كم كم برای اینکه صدای مامانم درنیاد، با حقوقم برای خونه خريد ميكردم ، برای خودم و رها لباس ميخریدم ..
ديگه از اون دختر تو سری خور و بی زبون خبری نبود بزرگ شده بودم و به خوبی از پسِ خودم بر میومدم ...
دیگه بدون هیچ ترس و لرزی راحت برای خودم خرید میکردم ...
رها هم هنوز تو مغازه ی خودمون کار میکرد ، شرایطش خیلی از من سخت تر بود اوضاع روحی خوبی نداشت گوشه گیر و کم حرف شده بود ، تا از جاش تکون میخورد مامان و بابام بهش میگفتن تو یه زن مطلقهای ! زن مطلقه که نباید لباس رنگ روشن و شاد بپوشه ، زن مطلقه که نباید هر هر بخنده ، نباید هر جایی که دلش میخواد بره و بیاد ...
با این حرفاشون عرصه ی زندگی رو برای رها هر روز تنگ تر و تنگ تر میکردن ، خیلی جالب بود که بابا و مامانم با دستای خودشون رها رو شوهر دادند..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_سیوشش
مهران بالای سر جوانه که به خواب آرومی فرو رفته بود ایستاده بود و او را تماشا میکرد...
خاله بتول دستشو روی پیشونی جوانه گذاشت و گفت:شکر خدا امروز تبش پایین اومده..
مهران نگاه نگرانش رو به صورت اون دوخت...از شدت تب گونه هاش سرخ بود..هنوز هم به خاطر دروغی که خاله بتول گفته بود،باهاش سرسنگین بود....
خم شد و پتو را روی جوانه مرتب کرد....
ارباب بدون توجه به او بلند شد چند تیکه هیزم داخل بخاری انداخت و آهسته از اتاق بیرون رفت.
*
آخر شب همگی توی اتاق بزرگ جمع شده بودند و چای می خوردند....
مهران گفت:جوانه بهتر شده...تا آخر هفته میخوام عروسم رو بیاورم...
خورشید خانوم اخم کرد و استکان چایش را روی زمین کوبید...محمود خان دگفت:این همه عجله برای چی؟
مهران با طعنه گفت:میترسم یه بار دیگه از خونه برم بیرون،زنده نبینمش...
محمود خان گفت:شلوغش نکن مهران ...
ارباب که فرصتی پیدا کرده بود تا خشم فروخورده اش رو آزاد کنه گفت:شلوغش نکنم؟ با یه پیراهن نازک و دمپایی تو این سرما فرستادنش توی اون جاده....وقتی پیداش کردم جون تو بدنش نمونده بود..
رو به مادرش گفت:میدونستی که اونجا پر از سگ ولگرده...بازم فرستادیش؟...هر شب کابوس میبینه که سگ دنبالش کرده...
خورشید خانوم با ناراحتی گفت:فعلا که بداقبالی ما رو دنبال کرده...
سپس با لحن سردی ادامه داد:توقع نداری که برات هفت شب و هفت روز جشن بگیرم؟
مهران جوابی نداد و با سردی نگاهش رو از مادرش گرفت....
خورشید خانوم گفت:میتونی عقدش کنی،ولی جشنی در کار نیست...اگه بخوای براش عروسی بگیری من دیگه ساکت نمیشینم...
بعد طوری که انگار با خودش حرف میزنه ادامه داد:چه آرزوها که برای داماد کردن تو داشتم..
*
نگاه کردن به جنگل همیشه برام لذت و آرامش عجیبی داشت...حتی الان که خشک و بی برگه....
بالای تپه نزدیک عمارت نشسته بودم و به جنگلهای روبرویم نگاه میکردم....صدای رود پایین دره تا این جا هم می رسید....
نگاهم به خورشید که در حال غروب بود افتاد...چقدر روزها زود میگذرند....یعنی پس فردا عروسی منه؟
با شنیدن صدای قدمهایی از پشت سرم برمیگردم...ارباب بود...به احترامش بلند شدمو و سلام کردم که با لبخند گرمی جوابمو داد...
به من که بلاتکلیف ایستاده بودم اشاره کرد بشینم..خودش هم کنارم روی سنگ نشست ...
از جیب کتش کیسه ی مخملی قرمز کوچکی را بیرون کشید و به سمتم گرفت:
مال تو..
با تعجب گفتم:مال منه؟
وقتی دید بی حرکت نشسته ام، خودش کیسه را باز کرد و دستبند طلای ظریفی که روی آن سنگ فیروزه کار شده بود رو بیرون کشید...
بی اختیار و با شوق گفتم:چقدر قشنگه ...
نگاه مهربونی به من انداخت و با لحن گوش نوازی گفت:دستت را بیار جلو برات ببندم..
دستم رو جلو بردم..اما با نگاه به زخمهاش، سریع اونو عقب کشیدم و دست دیگه امو جلوش بردم، حداقل مچ این یکی سالم تر مونده...
چند لحظه نگاهم کر....دستم رو توی دامنم مخفی کردم....
دستبند رو روی برام بست....
با چشمهایی خیس نگاهش کردمو و گفتم:ممنون ....
- دیگه هیچ وقت از دستات خجالت نکش ..
نگاهش را سمت جنگل چرخوند و با لحنی که حالا جدی شده بود گفت:
اینو به جای اون النگویی که تو رود انداختم برات گرفتم..
بعد از مکثی ادامه داد:دیگه هیچ وقت نمیخوام یادت بیاد که عباسی تو زندگیت بوده ...
دستم رو روی دستبند گذاشتم و حرفی نزدم...
بی مقدمه پرسید:تو هم دوسم داری؟
با خجالت و صدای آرامی حقیقت رو گفتم:فکر کنم تا حالا علاقه واقعی رو درک نکردم....
با لبخند محوی به سمتم چرخید و گفت:
تو زندگی با من کاری میکنم که علاقه واقعی رو تجربه کنی..
مِن مِن کنان گفتم:ارباب...من...من هنوز آماده زندگی نیستم..
با خونسردی گفت:از این به بعد من مهرانم نه ارباب...
به نیم رخش نگاه کردم....موهاش پرپشت و تا حدودی نامنظم بود....بینی صاف و کشیده و لبهایی
برجسته ...و در نهایت چشمهای سیاه و کشیده ای که همیشه برق خاصی داشتند و گاهی اوقات هم
یک غم...
جوانه سوالی که مدتها فکرش رو درگیر کرده بود رو به زبان اورد:ارباب....شما چرا...غمگینی؟
مهران ابروهایش را بالا انداخت و گفت:کی گفته من غمگینم؟
با خجالت گفتم:چشماتون انگار یه غمی داره....
مهران مکثی کرد و با لبخند گفت:
آها پس بخاطر همین "خونم مثل قبرستونه"؟
لبم را گزیدم و حرفی نزدم....
مهران هم لبخند تلخی زد و گفت:
دیگه هیچوقت نمیخوام اون روزها یادم بیاد..
بعد با لحن جدی گفت:هنوز ته دلم حسابم باهاش تصفیه نشده...میخوام چند نفرو بفرستم سراغش...میدونی هر دفعه دستتو با خجالت عقب میکشی من چه حالی میشم؟
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم ، حرفمو قطع کرد و با اخم گفت:
تو دخالت نکن...لازم نکرده برای اون آوم دل بسوزونی ....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_سیوشش
با مکث ادامه داد اما تو که می دونی،خوب می دونی تو چند سال گذشته چه رنجی رو متحمل شده ،پس کمکش کن،تو تنها مرهمی برای زخم های کهنه ی قلبش و من مطمئنم می تونی کوه های غم منصور رو آب کنی ،به شرطی که این علاقه از سر خودخواهی نباشه!
با صدایی که هنوز از تاثیر گریه می لرزید گفتم:ولی این خیلی سخته هومن خان!
-شاید ولی نتیجه بخشه.بذار بهت اعتماد کنه،همونطور که تو به اون تکیه کردی، اونم بتونه گاهی بهت تکیه کنه، حتی باهات درد و دل کنه.
مردّد گفتم:سعی خودمو می کنم.
بالاخره آمد،اما وقتی که همه داشتند به سالن غذاخوری می رفتند،آخرین نفری بودم که باغ را ترک کردم،دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کنم دیدم آقاسید باغبان در باغ را گشود و اتومبیل کادیلاک مشکی رنگش وارد باغ شد .نمی داستم چه کنم، حتی اگر می بایست راهی را که هومن گفته بود در پیش بگیرم نمی دانستم چه باید می کردم. با اویی که همه ی زندگی ام بود...با او که صاحب دلی شکسته و خاطراتی تلخ از روزگاران گذشته بود.نه نمی توانستم ملامتش کنم، حتی اگر مقصر بود،حتی اگر.....
به سویش رفتم.از اتومبیل که پیاده شد، از آن همه آشفتگی ظاهری اش دلم گرفت.
-سلام...
-سلام ، مثل اینکه خیلی دیر کردم نه؟
-خیلی
سری تکان داد:واقعا معذرت میخوام.
گفتم :مهم نیست ،بیا بریم تا غذا از دهن نیفتاده .
صبر کن ببینم ،با نگاه موشکافانه ای گفت :چرا چشمات پف کرده ... تو گریه کردی ؟
با اخم تصنعی گفتم :به نظر تو ، تو یه همچین شبی و این شلوغ بازی با گریه جور در میاد و دیگر نگذاشتم اعتراض کند و جلوتر از او راه افتادم و در حالی که نگاه پرسشگر و کنجکاو او تا وقتی عمارت از حضور میهمانان خالی شد ، به رویم سنگینی می کرد . همان طور که حدس می زدم دوباره به سراغم آمد، پرسید :میخوای بخوابی...
آره،امشب اونقدر با بچه ها شلوغ کردیم که همه ی انرژیم تحلیل رفت .
آمده بود تا از چشمانم همه چیز را بخواند اما نگذاشتم ،با لبخند گفتم:چی شده منصور ؟ چرا این طوری نگام می کنی ؟
اصلا دروغگوی خوب نیستی...
با خنده گفتم :دقیقا ! دروغ گفتن خیلی کار زشتیه !
_پس قبول داری کار امشبت خیلی زشت بود ؟! ... حالا بگو برای چی گریه کرده بودی ؟
_من ؟! من کی ... ؟
نگو اشتباه کردم،چون می دونم این طور نیست ، چی شده ؟ باز سالی حرفی زده که باعث ناراحتیت شده؟
_سالی ؟
_آره ، می دونم به هیچ وجه از وضعیت پیش اومده راضی نیست ، مرجان برام گفته گاهی نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره و تو رو می رنجونه .شاید حق داشته باشه اونم به خاطر علاقه اش به کتیه ، تو نباید اونو سرزنش کنی .با این وجود ، اونم باید حد خودش رو بدونه ، اجازه نداره به جای دیگران فکر کنه و تصمیم بگیره .
گفتم :مهم نیست ! پسپار به گذشت زمان ، همه چی درست می شه ، گریه ی منم فقط به خاطر این بود که بدجوری دلم هوای اهواز رو کرده بود ، این که از نظر تو اشکالی نداره ؟
از سر ناباوری پوزخندی زد و گفت :نه ! برو بخواب ، امشب خسته شدی ، بازم متاسفم از این که به موقع نرسیدم ، قول می دم دیگه هیچ وقت و هیچ سالی تکرار نشه خوب ؟
بغض مجال حرف زدنم نداد ..
_بازم که بغض کردی ؟!
لبم را به دندان گزیدم و با صدایی که به زور از گلویم در می آمد گفتم :دوستت دارم منصور هر اتفاقی که بیفته حتی اگر یه روز بری و ...
با لبخند تلخی گفت :اینقدر راحت حرف از رفتن نزن، وقتی نمی دونی به دنبالش چه بار سنگینی از درد رو دوشت می ذاره !
لحن و نگاه منصور پر بود از غم و من می دانستم بار دردی که از آن می گوید هنوز هم بر قلبش سنگینی می کند . هومن راست گفته بود باید خودخواهی را کنار می گذاشتم، باید این بار را سبک می کردم، منصور هنوز هم مثل آن وقت ها به من احتیاج داشت ،احتیاجی که من نادیده انگاشته بودمش ... خیلی وقت بود با من درد و دل نمی کرد،شاید می ترسید باعث رنجشم شود ،اما ... باید همه چیز را جبران می کردم .بغضم را فرو دادم و گفتم :منصور من می دونم امشب کجا رفته بودی .
جا خورد ، ادامه دادم :دیگه نمی خواد ازم پنهان کنی ، من ناراحت نمی شم خب ... تو هم حق داری ... هیچ کس نمی تونه از خاطراتش ببره ، به خصوص اگر اون خاطرات شیرین هم باشند ... من تو این مدت خیلی خودهواهی کردم و دوست خوبی واسه ات نبودم ، متاسفم !
وای به من،من امشب با تو چی کار کردم ؟
میان گریه گفتم :مهم نیست ، باور کن ، برای من تو مهمی ،اگر این طوری گاهی دلت سبک می شه ،من حرفی ندارم ، به خدا راست می گم .
گفت:ولی دیگه تکرار نمی شه ، باور کن ...
حرف زدیم و بیشتر او گفت ؛ از آینده ، از روزهای قشنگی که پیش رویمان بود و من گوش کردم ...
از ان شب به بعد نه تنها میان ما حرفی از کتی پیش نیامد که توجه منصور به من حتی بیشتر از گذشته شد ،از این بابت از هومن و نکته سنجی به موقع اش واقعا ممنون بودم .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_سیوشش
تا اینکه به پشت خانه رسیدیم .
گفت چته بگو؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم می خوام برم...تا سر ماه می مانم که حسابم با شما صاف بشه و پول پارچه ها را داده باشم، بعد برمیگردم به خانه ام.
گفت عقل توی کله ات هست؟
+نه نیست...اگه بود که نصف شب در به روی شما باز نمی کردم تا امروز بتول اتهام بهم بزنه.
ارباب وا رفت .کمی فکر کرد و بعد گفت خودم سر جایش مینشانمش، یجوری که دیگه هرگز چنین جراتی نکنه.
+من از دست بتول ناراحت نیستم، اون حق داشت،الان هم اگر بمانم باید شاهد بد شدن تک تک اعضای این خانه با خودم و ریختن آبروم باشم.
چند قدمی طول و عرض محوطه ی پشت خانه را با مشت های گره کرده راه رفت و بعد گفت بمان....من حرفم را پس می گیرم، دیگه ازت درخواستی ندارم، فقط نرو که هم زندگی خودت را خراب می کنی، هم آینده ی پسرت،اینجا بزرگ بشه مشاور خوبی میشه.
رفت و من همانجا نشستم و فکر کردم تا ببینم بهترین راه چیه.
صدای پچ پچ بتول و ارباب جلوی در مطبخ شنیده میشد.از کنار دیوار سرم رو جلوتر بردم...ارباب با انگشت اشاره اش تهدید می کرد و تند تند حرف میزد.بتول دستانش توی هم و سرش پایین مدام چشم قربانت گردم می گفت و خم و راست می شد.
بعد از رفتنشان به اتاقم برگشتم.رضا با باز شدن در،چشمانش رو نیمه باز کرد و دوباره زیر پتو خزید.کنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.توی بد مخمصه ای گرفتار شده بودم و باز هم باید سخت ترینش را انتخاب می کردم.از آسایشم می گذشتم برای آسایش دیگران.
رضا کش و قوسی به خودش داد و به طرفم غلطید...دست هام رو توی موهای پر پشتش بردم و گفتم تو ناراحت میشی ازینجا بریم؟
رضا سریع سر جایش نشست و گفت برای چه بریم مارجان؟اینجا که خوبه، همه چی هست ،من هم سواد خواندن نوشتن یاد می گیرم.
آهی کشیدم و گفتم اگر بمانیم ،کم کم از چشم همه میوفتیم و تو هم نمی تونی در آرامش بزرگ بشی...
رضا سرش را پایین انداخت و گفت پس چی بخوریم مارجان؟اینجا شکممان سیر بود.
+خدا روزی رسونه...زمینمان را می فروشیم و گاو می خریم...مرغ هم که داریم..
در با شدت کوبیده شد و صدای بتول پیچید که گفت پاشو بیا هزار تا کار داریم...انگار خواب برای ما بده.
آن روز تا غروب توی فکر بودم و این را همه از قیافه ی مایوسم می فهمیدن.کبری خانم فنجان چای را از سینی برداشت و گفت اتفاقی افتاده مهلا؟...چرا اینقدر تو خودتی؟
+چیزی نشده خانم، دلم گرفته یاد دخترم افتادم.
کبری خانم یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت تو چیزیو از من مخفی می کنی؟رضا چه می گفت؟
با ترس و تعجب سرم را بلند کردم که گفت قراره از اینجا بری؟بگو که رضا اشتباه شنیده.
آب دهانمو قورت دادم و گفتم خانم جان، شما بهترین و مهربانترین زنی هستی که دیدم...محبت های شمارو هرگز فراموش نمی کنم.جای همه ی نداشته هام رو شما پر کردی...ولی...
_ولی چه؟خانم بزرگ چیزی گفته؟
سکوت کردم که بلند شد و گفت ای بابا من فکر کردم چه شده ،خانم بزرگه دیگه باید یچیزی بگه...نگه که نمیشه خانم بزرگ.
توی صورت مادرانه اش نگاه می کردم که گفت برو به کارت برس... دیگه هم نبینم این قیافه را به خودت گرفتی.
ارباب روی پله ها نشسته بود و بند پوتین هاش رو باز و بسته می کرد و زیر زیرکی به من که در حال جارو زدن حیاط بودم نگاه می انداخت.جارو رو کناری گذاشتم و به طرف مطبخ رفتم.بتول سبدی برداشت و برای چیدن سبزی خارج شد و چیزی از رفتنش نگذشته بود که ارباب توی چهارچوب در ایستاد.
سریع بلند شدم و نگاه به دهانش که ببینم چی میگه.
_تصمیمت چه شد؟
با من و من گفتم من که حرفام رو قبلا زدم...
ولی مثل اینکه حرف شما که گفتی دیگه درخواستی نداری وعده سر خرمن بود.
خنده ی ریزی کرد و تکیه یه چهارچوب گفت نه وعده نبود، ولی گفتم شاید نظرت عوض شده و دلت رو ارباب جوان برده.
سرم رو پایین انداختم و گفتم من اخر این ماه ازینجا میرم...دوری و زمان همه چیز را حل می کنه...نگاه های شما دیگر خودتان هم بخواین عادی نمیشه...زیر بار سنگینیشان نمانم بهتره.
مشتی به دیوار با حرص کوبید و رفت.
بتول سبد سبزی بدست وارد شد و هنوز دهان باز نکرده بود که گفتم من چند روز بیشتر مهمانتان نیستم ،اینجا نیامدم تا سایه بندازم روی زندگی دیگران.
نیش خندی زد و گفت خوددانی به من ارتباطی نداره.
آخر ماه مثل برق و باد رسید و من برای اجازه ی مرخص شدن به سراغ شمس الله خان رفتم.شمس الله خان روی تخت روی ایوان نشسته بود و با شنیدن حرفم گفت مگه شهر هرته دختر جان.آبت کمه یا نانت؟اگر بخواهی بری هم باید بمانی کلفت دیگه ای جایگزینت کنم و بعد بری.
مقداری پول از جیبش درآورد و روی تخت انداخت و گفت این هم حقوق این ماهت.
پول را برداشتم و زیر نگاه های کبری خانم و خانم بزرگ به اتاقم برگشتم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_سیوشش
نزدیک غروب آفتاب بود و آبادی تو سکوت فرو رفته بود،تو عروسیهای دیگه تو این زمان، اوج بزن و بکوب بود...
در حیاط با صدای ناجوری به صدا در اومد.. حسن و مجتبی با هم اومدن تو خونه و هر دو هراسون بودن..
پدرم با نگاهی نگران بهشون چشم دوخت....
حسن سلامی کرد و گفت: یه اتفاقی افتاده...
مجتبی کنار حسن نشست... آب دهنشو قورت داد و رو به پدرم گفت: مصطفی پسر کوچیکهی عمو محمد از ظهر تا حالا ناپدید شده..هر چی میگردن نیست...
مادرم محکم کوبید تو صورتش و گفت: وای.. یعنی چه؟
حسن گفت: من و مجتبی از دور داشتیم به عروسی نگاه میکردیم... راستش دلمون میخواست بیایم خونه پیش شما، اما خب میدونید که چون عمو محمد اومده تو عروسی ما، ما هم ناچارا باید میرفتیم و پول اندازی میکردیم...
عروس که بعد از ظهر اومد تو حیاط خونهی عمو محمد.. نزدیک یه ساعت ساز و دهل زد، اما یهو زن عمو محمد با رنگ پریده اومد و داد زد: مصطفی رو پیدا نمیکنه... یکم بعد، با پیدا نشدن مصطفی، عمو محمد تو سر زنان اومد و فریاد زد: ساکت شین.. صدای اون ساز و بندازین.. بچم نیست.. پسرم نیست، تو رو خدا بگردین دنبالش و از اون موقع تا الآن همه دارن دنبال مصطفی میگردن...
پدرم ابروهاشو تو هم گره کرد و عصبی گفت: آخرین بار کی دیدتش؟آخه یه پسر هفت ساله کجا میتونه رفته باشه؟
مجتبی گفت: تیرداد، پسر مش سلیمون، همسن مصطفی هستش گفته:بعد از ناهار داشتن با هم بازی میکردن.. مصطفی رفته قایم بشه... اما از همون موقع هرچی دنبالش گشتن پیداش نکردن...
پدرم طول و عرض اتاق رو عصبی میرفت و برمیگشت و حرص میخورد...
مادرم ناراحت گفت: ای بابا، نکنه حالا فکر کنن ما مصطفی رو قایم کردیم و میخوایم کار محمدو تلافی کنیم...
هنوز این جمله مادرم تکمیل نشده بود که عمو محمد و زنش از پلههای ایوون، با سر و صدا و شیون اومدن تو خونه...
مادرم بلند شد، رفت جلوی عمو محمد و داد زد: اینجا چی میخواین؟ عمو محمد بدون توجه به مادرم، افتاد روی پاهای پدرم و بلند گریه کرد و گفت: داداش من لشتباه کردم... میدونم که میخواستی من بفهمم که چقدر سخته بچهی آدمو بدزدن و بلا سرش بیارن..
پدرم سرش نعره کشید: مگه من مثل توام.. بلند شو برو دنبال بچت بگرد...
زن عمو صورتش رو با چنگ کنده بود.. چشماش با یه حالت وحشتناکی انگار از حدقه زده بود بیرون... خودشو انداخت تو بغل مادرم و با التماس گفت: مریم اگه از مصطفی خبر داری جون شهلا بهم بگو...
مادرم لباش لرزید و اشکاش راه گرفت و لب زد: به جون شهلا ما همه از صبح تو خونهایم و اصلا پامون از این در بیرون نرفته...
زنعمو زانوهاش شل شد و افتاد روی زمین، به پدرم با زاری و التماس گفت: آقا رحیم چه خاکی به سرم بریزم.. مصطفام گم شده.. به دادم برسین...
پدرم عصبانی گفت:محمد به پاسگاه خبر دادی؟
عمو محمد سرشو انداخت پایین و گفت: نه...
پدرم به مجتبی و حسن گفت: زود برین پاسگاه..با مامور برگردین..
بعد رو به عمو محمد گفت: بلندشو.. هوا داره تاریک میشه...
صدای جیغ و دادی که تو آبادی پیچید باعث شد همهی ما با پای برهنه بدویم تو کوچه... قلبم مثل گنجشک میزد و از استرس داشتم میمردم... سمت خونهی عمو محمد قیامتی به پا شده بود و صدای فریادهای دلخراش قلب آسمون رو میشکافت... از صحنهای که داشتم میدیدم نزدیک بود از حال برم.. حتما مصطفی مرده بود که اونجوری خواهراش خودشونو میزدن... همه لباسای مخصوص عروسی تنشون بود و داشتن خودشونو تیکه تیکه میکردن... عمو محمد و زنعمو پای برهنه دویدن سمت دختراشون و ما همه دنبال اونا میرفتیم.. زانوهام میلرزید و از صمیم قلبم از خدا میخواستم مصطفی زنده باشه اما...
هراسون و پریشون رسیدیم پیش دخترعموهام.. هوا کمی تاریک شده بود و نمیتونستیم جسم بیحال مصطفی روی زمین رو از دور ببینیم، اما همین که نزدیک شدیم با دیدن مصطفی که ورم کرده و حسابی کبود شده بود، شوکه شدیم و قیامتی به پا شد...
زن عمو محمدم تمام موهای سرش رو کند و خودشو میزد، مصطفی رو بغل کرده بود و از ته دلش فریادهای دلخراش میکشید... خواهرای مصطفی دست کمی از مادرشون نداشتن و از همه بدتر عروس بیچاره بود که با لباس سفید عروسی بالای سر جنازه برادر شوهرش خشک شده بود و اصلا نمیتونست از شوکی که بهش وارد شده بود پلک بزنه...
مامورای پاسگاه جسد رو برای تحقیقات بردن پاسگاه... اما عمو محمد و زنش اعلام کردن که از کسی شکایت ندارن و اجازه ندادن تا جسد کالبد شکافی بشه...
بعدا مشخص شد که مصطفی موقع بازی میخواسته خودش رو توی تانکر نفت که همیشه خالی بوده قایم کنه و این درحالی بوده که عمو محمد روز قبل تانکر نفت رو پر کرده بوده و همینکه مصطفی میوفته توش خفه میشه و از ظهر تا غروب که پیداش میکنن.. کبود شده بود.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾