#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_سیوهشت
فردای اونروز همگی با خانواده محمود به تبریز رفتیم .از محبت آنا هرچه بگم کم گفتم ،مابعد از چندساعت به تبریز شهرم رسیدم...
دلم برای اون خونمون تنگ شده بود،
که مشتاق بودم برای یکبار هم که شده اونو از دور ببینم ..
محمود گفت یکبار تو رو به اونجا میبرم، اونرور وقتی به خونه آنا رسیدم ،نگاهی به درودیوارش انداختم و یاد آتا افتادم که گفت این زن تمام خاطراتش تو اون خونه بوده... نگاهی به اطرافم کردم خونه ای بود بزرگ بود و شخصی ..اما قدیمی ..
وسایلم رو در اتاق محمود گذاشتم ،سریع به سراغ چمدانم رفتم و سند وشناسنامه ام رو روی طاقچه گذاشتم و بعد برای کمک به دخترها به مطبخ رفتم... اونها غذا درست کردن منهم سالاد درست میکردم. آنا در بین حرفهاش از خاطرات گذشته میگفت، از پدر محمود میگفت، از خوبیاش و من سرا پا گوش میشدم ...بعد میگفتم آنا جان پس محمود به پدرش رفته که انقدر دست و دل باز و مهربونه....
خلاصه روزهای خوب تبریز میگذشتن ویکروز که با آنا تنها شدم گفتم بیا بریم محضر تا خونه روبه خودت برگردوندم... اولش قبول نمیکرد ،بزور با خودم به محضر بردمش و خونه رو بهش برگردوندم ...بعد بهش گفتم تا روزیکه من زنده هستم نمیزارم محمود شما رو تنها بزاره و یا دخترهارو بحال خودشون بزاره... اونروز اشکشوق آنا ازگوشه چشمش غلتید و گفت خدارو هزاران بار شکر میکنم که محمود تو رو انتخاب کرده.محمود تمام دفتر کارش رو به تهران منتقل کرد و برای عزیز در بانک حساب باز کرد و گفت هر وقت پول لازم داشتین بهم بگید تا براتون بفرستم و ماهیانه هم براتون پول میفرستم...
بعد از ده روز به تهران برگشتم و حالا تصمیم گرفته بودم که برای خودم کاری راه اندازی کنم....فکرم بزرگ بود، کلا کارهام مثل آتا بود....
یکروز به محمود گفتم من دوست دارم کارگاهی راه اندازی کنم و با دو تا شاگرد شروع به کار کنم....
شاید باورتون نشه کارم چی بود ! اما اون زمان مردها پیژامه میپوشیدن که بطور عامیانه بهش میگفتن زیر شلواری .اول محمود مخالفت کرد و گفت اینهم شغله ؟دوختن زیرشلواری ؟ میخوای بگن شوهرش عُرضه نداشته ؟
گفتم محمود من کاری به حرفهای دیگران ندارم، من خودم میخوام شغل داشته باشم... خلاصه محمود حریفم نشد و دکان کوچکی در شمال شهر برام اجاره کرد ،من دو تا دوزنده استخدام کردم، با دوتا چرخ خیاطی پایی ...فاطمه و سکینه دوتا دخترجوان بودن که یکی برش میزد و دیگری میدوخت ...خودم هم راسته دوزی میکردم... همه فکر میکردن که الان آتا با من دعوا میکنه که چرا اینکارو کردم، اما آتا با دیدن مغازه ام تشویقم کرد و گفت آفرین دخترم تو پشتکارقویی داری و مطمئنم موفق میشی ...
محمود برای من از بازار سفارش پارچه های تترون آبی و سفید سفارش میداد...
در شروع کار فقط دوختیم ،انقدر دوختیم که مغازه کوچکم پر شد از سایز های مختلف زیر شلواری های تترون ،برای زیباتر شدن از مغزی استفاده میکردیم ...بعد تمامشون رو با سلیقه اتو میزدم وطبق رنگ و سایز میچیدم کنار شیشه مغازه ، اما مشتری نداشتم، ولی ناامید هم نشدم... گاهی وقتا محمود کارهامو میدید
میگفت ایرانتاج چه حوصله ایی داری واقعا مگه تو احتیاج داری؟
اما من میگفتم موضوع احتیاج نیست، یک زن باید برای خودش مستقل باشه و دستش رو جلو شوهرش دراز نکنه .روزها گذشتن منو فاطمه و سکینه انقدرپیژامه دوخته بودیم که دیگه از دوختن دست کشیدیم ومنتظر مشتری بودیم ...ظهرها مغازه رو از دوازده تا چهار می بستم و به زندگیم میرسیدم... کم کم محمود گفت ایرانتاج وقتشه که مظفر و خانمش روبه خونمون بیارم ،هم خاطرم از مظفر جمه ،هم از گلنسا که برای تو آشپزی و نظافت میکنه....
گفتم اینهمه کارگر حالا چرا مظفر؟
گفت چون اون از بچگی با تو بوده و تو رو کاملا میشناسه ومهمتر اینکه منم میشناسمش، چون اون بود که منو تورو بهم رسوند... بعد خنده ای کردو گفت یادش بخیر چه روزهایی گذروندیم ..
اونروز با محمود بسمت خونمون براه افتادیم، بعد از اینکه با عزیز و آتا خوش وبش کردیم... آتا گفت دختر هنرمندم کارهات خوب پیش میره؟
گفتم آتا جان اول هر کار سختی داره، من نا امید نمیشم ..
بعد محمود گفت من نمیدونم چرا این دختر اینکارو میکنه ،نمیدونم چرا نمیشینه تو خونه خانمی کنه منم براش غلامی کنم !
آتا خندید و گفت این دختر خون غفوری تو رگهاشه،عیب نداره بزار هر کاری دلش میخواد بکنه....یا موفق میشه یا از اینکار دست میکشه....
بعد محمود گفت پدرجان امروز از شما درخواستی دارم !
آتا گفت پول میخواین ؟
گفت نه پدرجان، اگر میشه ما مظفر و گلنسا رو با خودمون به خونمون ببریم تا کمک حال ایرانتاج باشن...
آتا خندید وگفت مگر قحطی کارگر اومده؟
محمود با سیاست خاص خودش گفت پدر جان ناموسم تو خونه تنهاس ،وگرنه کارگر زیاده ،ولی شما میتونید شخص دیگه ایی روبیارید،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_سیوهشت
سکوت من بهش جرات داده بود....
چشماش رو درشت کرد و با کنایه گفت:کاری به کارت ندارم ،ولی شیتیل من یادت نره، چیز زیادی نمیخوام در حدی که بتونم از اینجا برم.....
گفتم اصلا به تو مربوط نیست من چیکار میکنم ،حرف اضافی بزنی ؛به فرهاد خان میگم ...به تو یکی باج نمیدم ،همه حرفهات رو کف دست فرهاد میذارم ...
اسم فرهاد که اومد ،،صداش لرزید "مگه من
چی گفتم کاری بهت ندارم ؛گفتم کمکم کنی "
گفتم برو بیرون صفیه ؛حرفی از خودم و فرهاد به گوشم برسه بفهمم دهن لقی کردی ؛اونموقع باید به فرهاد خان جواب پس بدی ...
صفیه از عصبانیت صورتش سرخ شده بود ...با حرکتی سریع سمت در چرخید ،با قدمهایی سریع از خونه بیرون رفت ...
شب تو مطبخ شامم رو خوردم و سمت خونه راه افتادم ...از جلوی خونه فرهاد که میگذشتم صدای داد و بیداد فرنگیس به گوش میرسید ...به خونه که رسیدم ؛نخ بافتنی گوله شده رو دست سالار داده بودم و بازی میکرد و روی زمین قل میداد ...
با تقه ای محکمی که به در زده شد بلند شدم و با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه؟ خدا بخیر کنه درو که باز کردم چشمم خورد به فرنگیس ؛بی هوا سمتم خیز برداشت و به موهای سرم چنگ انداخت " برای فرهاد ادا میای ؟ فکر میکنی کی هستی "؟
شوهرت مرده دور برداشتی دنبال شوهری....
سالار با وحشت بهم خیره شده بود ...
فرنگیس به سمت دیوار هلم دادم و صدای گریه سالار بلند شد ؛سریع سمت سالار رفتم و به خودم فشردمش ...
گفت :چرا ساکت شدی حرف نمیزنی ؟؟
با نفرت بهم خیره شده بود و غضبناک زیر لب غرید "این ارزو رو با خودت به اون دنیا ببرکه بخوای زن فرهاد بشی؛ لیاقت تو در حد همون رضاقلی بوده...هر جه زودتر باید از عمارت بری ،حق نداری اینجا بمونی، هر چقدر پول بخوای بهت میدم که عمارت رو ترک کنی !!
خواست از اتاق بیرون بره صدام رو تو هوا ول دادم "فرنگیس حرفهات رو زدی ،ولی حرفهای منم باید بشنوی و بری " بهم گفتی رعیت زاده !! چی توی منه رعیت زاده دیدی که احساس خطر کردی؟ چی باعث شده اینجوری اشفته بشی ؟؟بعد به چه جراتی به من دستوری میدی از عمارت برم؟ مگه تو کی هستی تو عروس خانی ؛من هم عروس خان هستم ؛ هم مادر وارث خان ؛....
فرنگیس از عصبانیت قفسه سینه اش بالا پایین میشد ، دندوناش رو روی هم فشار داد و با غیض غرید "ادم شدی دختر قربان ؛ ،اینو بدون من فرنگیسم دختر خان ؛پس منتظر عواقب حرفهایی که زدی باش؛یه درسی بهت میدم تا بفهمی یه رعیت تا اخر رعیت میمونه ؛خون رعیتی تو رگاته ؛پس خیال خبریه..درو رو هم کوبید و رفت ...
از حرفهاش ترسیدم ،فرنگیس یه زن خود برتر بین و وجودی نفرت انگیز و سراسر غرور داشت ...
یه مدت گذشته بود ؛فرهاد رفته بود شهر و ازش خبری نبود ؛ سالار روی توی حیاط رها کرده بودم و بازی میکرد، خودم با اشتیاق نگاش میکردم ؛با صدای عجیبی که شنیدم ،بیرون حیاط دوییدم ؛فرهاد رو سوار بر ماشینی دیدم که با دیدن من دستش را روی بوق فشار داد ؛اولین بار بود همچین چیزی رو از نزدیک میدیدم ؛ همه اهل عمارت توی حیاط جمع شده بودن با تعجب به ماشین نگاه میکردن ...
فرهاد از ماشین پیاده شد و ننه خدیجه دور ماشین چرخی زد و گفت "این آهن چجوری راه میره ننه ؟خطرناکه سوارش نشو، مگه اسب زبون بسته چشه که اهن پاره خریدی؟
فرهاد با حرف ننه خدیجه با صدای بلند خندید سالارو بغل کرد و صورتش رو بوسید،
و گفت میرم یه سر به خان بابا بزنم سالارم میبرم...
چند روز از اومدن فرهاد گذشته بود ؛حسابی دلتنگش بودم ،ولی خبری ازش نبود ،رختخواب پهن کردم و سالارو روی پام تاب میدادم ؛ که چند تقه به در زده شد ...
با تردید گفتم بله کیه ؟
حرفم تموم نشده بود که در باز شد و فرهاد داخل اومد...
با تعجب گفتم "فرهاد خان اینجا چیکار میکنین ؟مگه فرنگیس خونه نیست ؟"
بالای سرم ایستاد و دستش را نوازش وار روی سر سالار کشید و گفت "نه مادرش مریض احوال بود رفته اونجا ..."
سالارو اروم روی تشک گذاشتم و فرهاد نشست و گفت "چیزی به سالگرد برادرم نمونده ؛ از تصمیم خان بابا خبر دارم ،دیگه نیازی به این مخفی کاریا نیست...
یه لحظه از پشت پنجره چشمم خورد به سایه سیاهی که رد شد، یه لحظه گفتم لابد خیالاتی شدم مردد لب زدم "انگار یکی پشت پنجره است....
فرهاد گفت "گوهر خیالاتی شدی، اینوقت شب کی میتونه پشت پنجره باشه ؟
نگاه فرهاد کردم "بازم برم یه نگاه بندازم ؛بلند شدم از پنجره به بیرون گردن کشیدم، ولی هیچکسی توی ایوون نبود ...
گفتم کسی نبود فک کنم اشتباه دیدم ...
فرخاد گفت: هیچوقت به فرنگیس همچین احساسی نداشتم "
گفتم چرا اونکه خوشگله ؟
گفت:اره خوشگله ولی من عاشق توام ؛کاش از همون اول جرات و جسارتش رو داشتم، آشکارا زنم میشدی ؛پای تو هم ناخواسته به وسط این ماجرا کشیده شد ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_سیوهشت
اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر بزنم، اما خدیجه خانم اجازه نمیداد و میگفت وقتی اونا سراغتو نمیگیرن پس توهم حق نداری بری..
خاله طلعت همیشه میومد و به ملوک سر میزد ،حتی وقتی که زایمان کرده بود به مدت یک هفته کنارش موند و کمک دستش بود،من تمام این چیزها رو میدیدم و توی خودم میشکستم،بالش زیر سرم از اشک خیس خیس بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد......
روزها از پی هم درگذر بودن و دیگه کلا رفتن از اون خونه رو فراموش کرده بودم.....مدتی بود دوباره سرو کله ی سلطنت پیدا شده بود،اکثر روزها میومد و من هم کلی حرص میخوردم از دست بچه هاش که بی تربیت بودن و همیشه طوبی و مهریجان رو اذیت میکردن،مخصوصا پسرش که تازه از طوبی هم کوچیکتر بود، اما همیشه موهاشومیکشید و وقتی هم حرفی میزدم سلطنت چنان قشقرقی به پا میکرد که پشیمون میشدم......
یه روز که همه توی حیاط نشسته بودن و صدای هرهر و کرکرشون همه جا رو برداشته بود ،طوبی کلی گریه کرد که ببرمش بیرون تا با بچه ها بازی کنه،میدونستم ایرج، پسر سلطنت دوباره اذیتش میکنه ،اما وقتی گریه هاش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و دستش رو گرفتم تا ببرمش توی حیاط،قبل از رفتن یا تحکم بهش گفتم که اگر ایرج اذیتش کرد یا موهاشو کشید ،اونم بزنتش تا دیگه همچین کاری نکنه،خودم هم همراهش رفتم تا حواسم بهش باشه......
مهریجان رو بغل کردم،دست طوبی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم......سلطنت با دیدن ما اخم هایش توی هم رفت و زیر لب ایشی گفت.....
بی توجه بهش دست طوبی رو ول کردم تا بازی کنه و خودم هم کنار ملوک نشستم.....
خدیجه خانم لیوان چایی برام ریخت و دوباره همه شروع به صحبت کردن......
سلطنت هر هر میخندید.....از حرکاتش خندم میگرفت و به زور جلوی خودمو میگرفتم......خنده دارتر از همه این بود که جلوی من از عشق و علاقه ی علی مراد به خودش حرف میزد و میگفت اگر یک شب خونه ی خودشون نخوابه زمین و زمان رو به هم میریزه.....
وای که خدا میدونه چقد خندم میگرفت از حرف هاش ،هرکی ندونه،منکه میدونستم علی مراد چه آدمیه.....
همینجوری که صحبت میکردن و منهم به حرفاشون گوش میدادم یک لحظه صدای گریه ی طوبی به گوشم خورد و تا اومدم مهریجان رو روی زمین بذارم و بلند شم، صدای افتادن چیزی به گوشم خورد و بعد با صدای جیغ گل بهار همه به سمت بچه ها دویدیم......
طوبی وحشت زده وسط حیاط ایستاده بود و ایرج پسر سلطنت در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و خون از صورتش پایین میومد از روی زمین بلند شد.....
تا اومدم به خودم بیام سلطنت با جیغ خودشو به طوبی رسوند و با تمام قدرت توی صورت بچه کوبید،بازوی طوبی رو محکم فشار داد و گفت چکار ایرج داشتی ها؟
طوبی با گریه گفت عمه مامانم گفت اگه ایرج زدت تو هم بزنش،اول اون منو زد......
بچم ترسیده بود و با ترس و لکنت این جملات رو میگفت.....
از مظلومیتش اشک توی چشم هام حلقه زده بود و تا اومدم بچه رو از دست های سلطنت در بیارم اون زودتر به سمتم حمله کرد و موهامو توی دستش گرفت.....توی یک لحظه چنان بلبشویی توی حیاط راه افتاد که حتی همسایه ها هم پشت در اومده بودن.....انقد بی جون بودم که نمیتونستم خودمو از توی دست های سلطنت بیرون بکشم......
سلطنت فشار دست هاشو زیاد کرد و گفت حالا دیگه به بچت میسپاری بچه ی منو بزنه ها؟زورت میاد ک خودت دختر زایی و بچه من پسر شده؟
گل بهار و ملوک هرجوری که بود از هم جدامون کردن و من مثل جنازه ای کنار دیوار افتادم.....کاش انقد بدبخت و بی زبون نبودم....ای کاش منهم مثل خودشون شر بودم تا حسابشون رو میرسیدم......
خدیجه خانم با ترس پارچه ی نمداری روی زخم ایرج گذاشت و سعی میکرد خونش رو بند بیاره....
طوبی کنارم نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،مهریجان هم از اونطرف صدای گریش بلند شده بود.....
سلطنت دوباره با خشم به سمتم برگشت و گفت خدا خدا کن پسرم چیزیش نشده باشه ،وگرنه به خداوندی خدا قسم میخورم حسابت و میرسم.....
از ترس اینکه دوباره به سمتم حمله نکنه ساکت موندم و چیزی نگفتم......
میخواستم بلند شم و توی اتاق برم اما نمیتونستم ،انگار شی سنگینی روی جسمم قرار گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم......
مهریجان انقد گریه کرد تا بلاخره گل بهار دلش به حالش سوخت و توی آغوشش گرفت.....
به هر سختی بود بلند شدم و دست طوبی رو گرفتم،حالم از این خونه و آدم هاش به هم میخورد، حالم از ملوک که مثلا دختر خاله ی من بود و باید پشتی من رو میگرفت، اما همیشه از صدتا غریبه هم برام بدتر بود به هم میخورد.....
مهریجان رو از گل بهار گرفتم و هرجوری که بود توی توی اتاق رفتم......
صدای داد و فریاد های سلطنت و خط و نشون هایی که برام میکشید به گوش میرسید.....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_سیوهشت
آقاجان با بيحوصلگي گفت : باشه یه روزقبل از عقدت با تورج می برمت رشت تا ببینیش..
اما ناري تو نبايد بازي دربياري ،شنیدم امروز انوش حرف اضافه زدا و گفته تو رو دوست داره ..به خداي احد و واحد يكبار ديگه تو اين مدت كه دختر اين خونه اي، ببينم طرف انوش رفتي يا انوش طرف تو اومده يه كدومتون حسابتون رو میرسم، فهميدي..من به محمود خان گفتم كه جواب تو مثبته، نهايت يه هفته ديگه عقدته ..دلم ميخواد مثل يه دختر عاقل بري بشيني سر سفره عقد ...به شرطي كه اين قول رو بدي منم ميبرمت تا مادرت رو ببني فهميدي؟
اشكي از گوشه چشمام ارمد پايين وگفتم باشه آقاجان، من با تورج ازدواج ميكنم،
وقتي خيالم بابت ديدار با مادرم زري راحت شد ...
به فكر انوش افتادم نميدونم چرا ناخوداگاه مغزم ميرفت پيش انوش ..انگار حالا كه فهميده بودم داييم نيست ،علاقم بهش چندين برابر شده بود،از طرفى با انوش اگه ازدواج ميكردم ميرفتم عمارت انوش .. ماجان هم اونجا بود..اما ميدونستم آقاجانم هيچوقت با ازدواج من و انوش موافقت نميكنه و من به زودي به عقد تورج درميام..اونشب هم گذشت ..فردا صبح بلند شدم و به زندگي عاديم ادامه دادم ..چند باري خواستم برم بيرون، اما آقاجان بيرون رفتن رو براي من غدقن كرده بود .. ديگه خودم رو زن تورج ميدونستم ..نميدونم عمارت تورج چه شكلي بود، فقط ميدونستم تورج و پدرش خيلي قدرتمندن و عمارتشون مثل قصره .. درسته ما هم خانزداده بوديم ،اما پدر من خان يه روستا كوچيك و كم جمعيت بود، انقد تجملاتي نبوديم ..اون زمان تو هر روستا يه خان بود و روستا ها پياده ده دقيقه هم فاصله نداشتن ..اما اونا خان يه منطقه بزرگ بودن ..مادر تورج رو چند بار تو مهمونيا ديده بودم، زن بلند قد و تو پري بود .انقد محكم بود كه همه ي زن ها جلوش خم و راست ميشدن و بهش احترام ميزاشتن زن زيرك و باهوشي بود ..اسم مادر تورج ثريا بود، يه زن قوي و مبتكر وقتي كه بهت نگاه ميكرد وحشت ميكردي .. اما هر چي فكر ميكردم قيافه زن تورج رو به ياد نمياوردم ..ميدونستم كه تورج يه برادر هم به نام يونس داره .. و يونس و زنش هم تو اون عمارتي كه كل روستا راجب عظمتش صحبت ميكردن زندگي ميكردن .. شايد خيلي از دختر ها آرزو داشتن زن دهم تورج هم بشن و وارد اون عمارت بشن ..اما من ناري بودم ،تجلمات برام بي معني بود، فقط عشق بود كه حرف اول رو برام ميزد ..وقتي ياد قد كوتاه و اون هيكل نحيف تورج با اون سيبلاش ميوفتادم عقم ميگرفت .. خدايا اين چه سرنوشتيه من دارم؟ اخه من جاي بچه تورجم..اما از اونطرف نميدونم چرا ياد قامت بلند انوش و صورت زیباش ميوفتادم .. يعني انوش الان تو چه وضعيتي بود ..
نزديكاي ظهر بود كه داشتيم ناهار ميخورديم كه صداي داد و بيداد از حياط عمارت اومد كه به نگهبان ميگفت ولم كنيد ،بذاريد برم داخل ..جلومو بگيرید به خداي احد واحد همتون رو از بین میبرم و داد ميزد اصلان خان بيا بيرون ..بيا بيرون باهات حرف دارم ..
همه مون ترسيديم .. نميدونستيم كيه كه داره اينجوري داد ميزنه .. سريع از سر سفره بلند شديم و رفتيم تو بالكن ..با ديدن انوش بند دلم پاره شد .باورم نميشد اون آدم ،انوش بود ..با ديدنش قلبم اومد تو دهنم ..انوش با موهايي پريشون و لباسي خاكي از اسبش پيدا شد..
آقاجان داد زد چه خبرته ؟هوار ميزني ؟؟چي ميخواي اينجا ؟ من ديروز هم به ماجان گفتم رفت و آمد تو و ماجان ديگه به اينجا غدقنه ..از اينجا برو بيرون انوش...
گفت من از اينجا نميرم ،اومدم حرفايي رو كه تو دلمه و فكر ميكردم ماجان در حقم مادري ميكنه و بهت ميگه رو خودم بزنم .. اصلان خان من ناري رو دوست دارم،نميذارمش بدي به تورج .. اين عشق چند ساله تو دل منه ..به احترام شما سكوت كردم، تا ناري بزرگتر بشه .. من كسي رو ندارم كه ناري رو خواستگاري كنه ازت ..هميشه خودم بودم و خودم ...به خاطر پول و قدرت ناري رو بدبخت نكن ..ناري تو اون خانواده نابود ميشه.. چي من از اون تورج كمتره ..چون مالم به اندازه تورج نيست نميذاري دامادت بشم..يا چون بي اصل و نصبم و مادر و پدر ندارم..
با حرفاي انوش افتادم به گريه ..مادرم هم گريه ميكرد و ميگفت بميرم برات انوش جان..از اون طرف آقاجان با صداي بلندي تشري به همون زد كه بريم داخل ..از ترس هممون رفتيم داخل ،اما گوش ميكرديم كه چي ميگن بهم.آقاجان با صداي بلندي داد زد حاشا بهت انوش ..اين دختر چهارده سال تو رو دايي صدا كرده و تو رو به چشم دايي ديد..من گذاشتم دخترم بياد خونت و باهات راحت باشه و تو رو دايي خودش بدونه..اينه حالا مزدم..اينه جوابم... اين همه سال رو دختر من ناري نظر داشته باشي..فكر ميكردم مردي انوش..اصلا فك كردي جواب مردم رو چي بدم اگه ناري رو بهت بدم .دلت ميخواد همه جا چو بيوفته اصلان خان دخترشو داد به برادرزنش..برو انوش بيشتر از اين منو عصبي نكن..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_سیوهشت
مقصر همه ی بدبختیام رو از حبیب میدونستم...
چند سال گذشت، دیگه انتظارش رو نمیکشیدم ؛به خیال خودم فراموشش کرده بودم ؛بچم چهارسالش بود ،پشت دار قالی نشسته بودم ؛ صدای شادی صبور و میشنیدم :مامان دایی داوود اومد...
با صدای داوود سر به عقب جنباندم: صبورو بغل گرفته بود، صورتش رو بوسید و گفت:دایی جون برو حیاط بازی کن، منم با مامان حرف دارم ...
جلو اومد و کنارم نشست ؛ گفت یه دقیقه کارو کنار بذار باهات حرف دارم ...
گفتم چیشده اتفاقی افتاده ؟
کلافه دستش را لای موهاش فرو برد ؛
رخشنده یه چیزی هست نمیدونم چی بگم؛ تو خونه خرابه رحمت؛یه جنازه پیدا شده، البته فقط استخون و لباسهای پوسیده ی تنش ؟
چشمام از وحشت گرد شده بود و گفتم خب کی هست ؟
نگاه خیره ای داوود رو صورتم مونده بود :نمیدونم ولی اهالی میگن شاید حبیب باشه...
با شنیدن اسم حبیب ؛عصبی خندیدم و با حرص گفتم ؛داوود خودت میفهمی چی داری میگی ؟حبیب زندس ؛دیدی که تو شهرم بودم ،برام پول فرستاده بود ...
داوود گفت والله چه میدونم، اهالی که میگن حبیبه تو این روستاهای اطراف نه کسی مرده نه گم شده..تای ابروش رو بالا داد و گفت:حالا امیدوارم حبیب نباشه ....
فکرم درگیر بود، مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه زیر لب گفتم :حالا چی میشه از کجا شناسایی میکنن ؟
گفت والله فعلا که مامورا بردنش...
گفتم حالا کجا بود؟ چرا اینهمه سال کسی ندیده؟
داوود گفت والله رحمت تو حیاطش چاه حفر میکرده ؛کار خدا بوده که بیرون اومده، بنده خدا ترسیده سریع به ژاندارمری خبر داده ...
با ترس گفتم تو لباساش رو دیدی ؟شاید تو جیب لباسش نشونه ایی چیزی باشه که بشه شناختش ،یا تو انگشت دستش انگشتری چیزی...
حبیب یه انگشتر عقیق دستش بود میگفت یادگار پدر بزرگمه ..
شونه بالا انداخت :منم هیچی نمیدونم ولی برای شناسایی لباساش احتمال داره بیان دنبالت ...
نگام کرد و گفت چیزی یادت مونده؟ چشمام پر اشک شده بود، سرم رو تکون دادم و گفتم اره مگه میشه یادم بره ،رخت سیاه تنش بود، اومده بودیم برای مراسم اقام...ولی میدونم حبیب زندس، احتمال نداره اون باشه ،خودش برام پول فرستاده بود ...
داوود رفت خونشون ،اصلا دل و دماق نداشتم شام بذارم، برای صبور تخم مرغ شکوندم و نیمرو درست کردم ؛خودم که اصلا اشتها نداشتم ...
فردا صبح از ژاندارمری برای شنایایی لباساش اومدن دنبالم ...
توی سالن نشسته بودم ،یه سرباز جلو در اتاق ایستاده بود اسمم رو صدا زد، همراه مامور داخل اتاق شدم لباسهای پوسیده که داخل مشما بود را روی میز گذاشت گفت :نگاه کن ببین برای شوهرته .. چشمام خیره به لباسها مونده بود ؛خیلی پوسیده بودن، ولی رنگش انگار مشکی بود ؛
گفتم نشونه فقط همینه ؟چیز دیگه همراش نبوده ؟
سرش رو تکون داد و گفت: نه هیچی نبود جز چن تا اسکناس پوسیده ...
انگار نور امید تو قلبم دمیده شد ؛
گفتم لباسهای شوهرم اخرین باری که دیدمش مشکی بوده ،ولی یه انگشتر عقیق تو انگشتش بود ؛این جنازه هم خدا بیامرزتش، ولی جنازه ی حبیب نیست ...
خسته و کوفته خونه رسیدم ؛ چادرم را از سرم کندم
افسانه در حالیکه صبور را روی دوشش تاب میداد جلو اومد و گفت :چیشد لباسهاش رو دیدی ؟
بغل شیر اب نشستم آبی به صورتم پاشیدم ،اره دیدمش لباساش مشکی بود، ولی امکان نداره حبیب باشه ؛حبیب اخرین بار برام پول فرستاده ،از طرفی یه انگشتر عقیق دستش بوده، اینا که میگن همچین چیزی همراش نبوده ؛توی حیاط نشسته بودم، انگار چیزی روی قبلم سنگینی میکرد ؛همش یه دوگانگی گنگی توی قلبم بود ؛نکنه حبیب بوده باشه ،وگرنه چرا هنوز بعد چهار سال برنگشته بود؟
نگاهم به صبور بود که روی خاکها تلنبار شده نشسته بود و به خیال خودش قلعه درست میکرد..
سرش رو سمتم جنباند و گفت ؛مامان از بچه ها شنیدم بابای من مرده، راست میگن ؟
نمیدونستم چه جوابی بدم ؛خودم هم به زنده بودنش شک داشتم ، بغلش کردم خاک لباسهاش رو تکوندم :بابات مسافره ؛شاید هیچوقت برنگرده ...
با صدای داوود به عقب چرخیدم ،اصلا متوجه ورودش نشده بودم ،از بس فکرم درگیر بود :رخشنده این همه سال سر خودت رو با این حرفها شیره مالیدی ،حالا نوبت این طفل معصومه ؛چه واقعیت رو قبول کنی چه نکنی، اون حبیبه؛معلوم نیس کی این بلارو سرش اورده..
مات نگاش میکردم، دستام میلرزید ؛نگاهش رو ازم میدزید،با تردید گفت :بهتره بیاربم توی قبرستون روستا دفنش کنیم،لااقل بنده خدا یه قبری داشته باشه که سرش فاتحه بخونیم..
چشمام گشاد شده بود،با گریه داد زدم بس کن داوود اصلا خودت میفهمی چی داری میگی ؟
داوود جلوتر اومده:اره میفهمم،خوبم میفهمم ،لااقل اگه قبول کنی حبیب مرده از این انتظار الکی و بیهوده خلاص میشی ؛تو اینه به خودت نگاه کردی؟همه گیسهات سفید شده؛به ننه میگفتی بد خلق ؛حواست هست تا یه کلمه حرف میزنیم زود عصبی میشی...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_سیوهشت
گفتم : پيش خودمه، نگران نباشين . گفت:خيلي خوب. من میرم اسبت رو از اسطبل در میارم ..باید یه جوری از اینجا بریم بیرون .
وقت فکر کردن نبود، وقت عوض کردن تصميم و داشتن ترديد نبود، بايد پا مي ذاشتم تو راهي که نمي دونستم آخرش چيه، بايد توکل مي کردم . آره همينه بايد توکل مي کردم به اوني که مي دونستم دورادور هوامو داره.
سريع هر چي داشتم و نداشتم رو تو بقچه ريختم و گرهش رو محکم کردم و بي صدا از اتاق زدم بيرون . پاورچين پاورچين از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تايماز همراه ابراش اونجا بود . آروم از در پشتي حياط که به باغ راه داشت وارد باغ شديم . درختها کوتاه بودن، واسه همين نمي شد سوار ابراش بشيم .
تايماز بي صدا در حالي که افسار ابراش رو تو دستش گرفته بود با قدمهاي تند جلوتر از من راه مي رفت و من تقريباً پشت سرش مي دويدم .
نمي دونم چي باعث شد شبونه به حرفهاي اين پسر که دل خوشي ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو اين راه بذارم . راهي که تهش معلوم نبود .
با بلند شدن صداي اذان جيغ کوتاهي کشيدم و نا خودآگاه گفتم : واي تايـــماز!!!!
برگشت طرفم و گفت : چي شد؟ گفتم:دارن اذان میگن.
گفت : چيه مگه؟
گفتم : منظورم اينه که الان همه بيدار مي شن ،مي فهمن نيستيم .
در حالی که تند تند راه میرفت،گفت:هر کی تو اتاق خودش نماز میخونه ،کسي ودنبال تو نمیاد، زود باش نقره سريع بيا ،الان ديگه تموم مي شه. به انتهاي باغ که رسيديم ،از تراکم درختها هم کم شد و رفتیم از عمارت بیرون...تقريبا از شهر خارج شده بودیم .دیگه تک و توک خونه دیده میشد .همه جا دار و درخت بود .هوا نيمه روشن بود . تايماز کنار يه خونه باغ مخروبه ، افسار ابراش رو کشيد و اسب رو نگه داشت. . از اسب پريد پايين و اطراف رو نگاه کرد.
به من اشاره کرد که پياده شدم . اومد نزديکتر و گفت : من بايد تا اهل خونه بيدار نشدن برگردم . تو تا شب اينجا مي موني، مواظب باش کسي تو رو نبينه. من قرار بود امروز راهي تهران بشم . وقتي از رفتنت با خبر بشن ، باهاشون براي گشتن دنبال تو همراهي مي کنم و بعد به بهونه سفرم به تهران ، اونجا رو ترک مي کنم ،مي يام دنبالت نگران نباش.
با سر باشه اي گفتم و کنار رفتم تا سوار اسب بشه ،وقتي سوار شد گفت : مواظب خودت باش. اگر هم کسي تو رو ديد بگو مهمون محمد علي خان هستي و راه گم کردي . لااقل از اسمش مي ترسن و کاريت ندارن، مي يارنت اونجا ،بعداً يه فکري مي کنيم . برو اونحا و تا شب از جات جم نخور.
از ترس و اضطراب ساکت شده بودم . از تنها موندن مي ترسيدم ،اصلاً از کاري که کرده بودم هم مي ترسيدم، اما چاره اي نبود ،حالا که اومده بودم بايد تا تهش مي رفتم .
***
هوا داشت تاريک مي شد. گرسنه و تشنه بودم . از ترس اينکه کسي من رو پيدا کنه و برگردم به اون خونه ، از جام جم نخورده بودم . تنم خشک شده و لباسام همه خاکي بود.صداي خش خشي رو از بيرون خونه باغ شنيدم ،قلبم داشت تو سرم مي زد . دهنم خشکش شده بود . صداي داشت نزديکتر مي شد. .اول فکر کردم تايمازه. اما بعد ترسيدم نکنه آدمهاي خان باشن که اومدن دنبالم . مچاله شدم تو خودم،سعي مي کردم نفس نکشم ،فکر مي کردم صداي نفسم رو ميشنون.
صداي آرومي گفت :نقره؟نقره؟ صدا آروم بود نتونستم تشخيص بدم تايمازه يا نه .
اينبار واضح تر گفت : نقره تو اينجايي؟ هستي؟
صداي تايماز بود ، از پشت ديوار خونه باغ بيرون اومدم ، قامت تايماز رو که داشت به طرفم مي اومد رو تشخيص دادم... گفتم : اينجام خان زاده.
صداي نفسش رو شنيدم و بعد خودش رو جلو روم ديدم ، گفت : پس چرا جواب نمي دي دختر ؟ فکر کردم پيدات کردن بردنت.
با استرس گفتم : چي شد خان زاده ؟ چه خبر؟ همه عصباني بودن ؟ خان و بانو چيکار مي کردن؟
تايماز گفت : صبر کن یکی یکی بهت میگم...چمدونش رو گذاشت روی زمین و بازش کرد و گفت اول ببین بقچه ات تو این چمدون جا میشه ؟؟
بقچه رو به زور چپوندم تو چمدونش و بلند شدم و گفتم : پاره نشه يه وقت ؟ چمدون رو برداشت و گفت : نه چيزيش نمي شه محکمه.
گفتم : من منتظرم چه خبر؟
گفت : خوب خودت مي دوني چه خبر مي تونه باشه ديگه !!! همه داغون بودن. محمد علي خان بيشتر از همه عصباني بود ..اين کارت رو توهين به نوه اش مي دونست. بابا و مامان هم که قاطي کرده
بودن . يه ايل بسيج شده تا پيدات کنن.
خوشبختانه قبل از بيدار شدن ملت ، ابراش رو سرجاش گذاشتم. تا کسي به همراهي من باهات شک نکن.
يه چند جا رو هم باهاشون واسه پيدا کردنت گشتم و گفتم که من بايد برم تهران و وقت ندارماونا هم من رو راهي کردن. چند نفر هم تا محل سوار شدن با درشکه اومدن.منم سوار شدم،ولي از شهر خارج نشده گفتم که چيزي رو يادم رفته و کرايه رو تمام کمال پرداخت کردم و پياده شدم.
نمي تونيم با درشکه بريم ،چون اونجا برات بپا گذاشتن.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_سیوهشت
اما حرفای آقا بهرام هم هیچ تاثیری نداشت و رها بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بی وقفه گریه میکرد ...
آقا بهرام هنوزم داشت رها رو نصحیت میکرد ، و با مهربونی بهش میگفت : بلاخره این روزای سخت تموم میشه و خوشبخت میشی ،فقط مواظب باش کار بچه گانه نکنی....
بعد از اون حرفها از رها خداحافظی کردین و رفتیتم... حالا من چه کنم من که همیشه پیشش نیستم...
اقا بهرام بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت : رستا ، رها الان یه زن مطلقه ست چرا نمیره تنهایی زندگی کنه ؟
با ناراحتی گفتم آخه خانوادم این اجازه رو بهش نمیدن ...
آقا بهرام گفت : اگه از طریق قانون پیش بره، حتی کسی حق امر و نهی کردن بهش رو هم نداره ،چه برسه کتک زدن ،خوانوادت نمیتونن رها رو مجبور کنن که با اونا زندگی کنه ...
از اقا بهرام به خاطر مشاورش تشکر کردم... یه نور امیدی تو دلم روشن شد و شب به محض اینکه رسیدم خونه رها رو کشیدم تو زیر زمین و موضوع رو براش توضیح دادم. دستشو گرفتم و آروم دمِ گوشش گفتم : بیا با هم خونه بگیریم و تنهایی زندگی کنیم، اگه واقعا حرف های آقا بهرام درست باشه کسی دیگه نمیتونه به اجبار وادار به کاریت بکنه ،حتی بابا و مامان !
رها که میدونست یا یه روزی به خواست مامانم باید با یه پیر و آوم مشکل دار ازدواج کنه حرفامو تایید کرد و با بغض گفت : اما ... اما ما که پولی نداریم ، پس چطوری خونه اجاره کنیم !
لبخندی زدم و بهش گفتم نگران نباش خدا بزرگه ...
فردا که رفتم سرکار تا اقا بهرام رو دیدم بدون مقدمه با خوشحالی گفتم : سلام ! بلاخره رها راضی شد که از اونجا بریم ، اگه رها خونه اجاره کنه ،منم همراهش میرم که تنها نباشه !!!
به آقا بهرام گفتم،گفت : خیلی خوب چه خبرته ! حالا کل مخالفتی نداشته ...همین بعد از ظهر با هم میریم دنبال یه خونه مناسب میگردیم .
ساعت ۴ بعد از ظهر من و آقا بهرام راهی بالا شهر شدیم ، تو مسیر رفتن اقا بهرام بهم گفت : برای شما که دو تا دختر تنهایین سخته که پایین شهر زندگی کنید ،براتون حرف در میارن و نمیذارن راحت زندگی کنید ...
حق با آقا بهرام بود... به آقا بهرام گفتم حق با شماست ، شما بزرگتر از ما هستی و ما کاملا گوش به فرمان شما هستیم ...
پا به پای آقا بهرام ، بنگاه به بنگاه میرفتم، اما هر جایی که میرفتیم پول پیش ازمون میخواستن و ما هم نداشتیم که بدیم ..
بعد از کلی گشتن بلاخره یه خونه ی نسبتاً تمیزِ موکت شده پیدا کردیم که باید : دو ملیون و پونصد پول پیش میدادیم و ماهی ۳۰۰ تومن هم اجاره ...
آقا بهرام گفت : من براتون چک میدم، انشالله که بشه دوماه دیگه پول پیش رو بدین ، صاحب خونه هم که هم خودش و هم زنش تو بیمارستان کار میکردن، با کلیخواهش و تمنا قبول کردن که بعد از دوماه پول پیش رو بدیم ...
خیلی ذوق زده بودم، اصلاً باورم نمیشد که داریم از اون خونه یا بهتر بگم زندان خلاص میشیم ...
از اونجا یه راست رفتم پیش رها و تا دیدمش بغلش کردم و گفتم:رهااااا دیدی نجات پیدا کردیم؟ من که بهت گفته بودم خداا بزرگه ،یه خونه پیدا کردیم که صاحب خونه قبول کرد دو ماهِ دیگه پول پیش رو بدیم .
رها هم خوشحال بود و هم نگران . میگفت : اخه چطوری پول پیش رو بدیم؟ از کجا بیاریم؟
با خنده بهش گفتم هم من کار میکنم، هم تو قرار نیست که تو دیگه برای مامان کار کنی و پولی بهت نده ...
کم مونده بود از خوشحالی بال در بیاریم و تو آسمون پرواز کنیم ، برامون مهم نبود که هیچ چیزی نداریم، همین که داشتیم از اون خونه میرفتیم و قرار نبود دیگه از صبح تا شب با پدر و مادرمون دعوا کنیم برامون کافی بود، اون شب با کلی ذوق و شوق خوابیدیم،فرداش که رفتم سرکار اقا بهرام بهم گفت : یه دوست دارم که وسایل خونگی داره ،بریم ببینیم میشه یه سری از وسایل ضروری رو ازش قسطی برداریم ... قبول کردم و همراهش رفتم آقا بهرام با دوستش حرف زد و راضیش کرد...
اجاق گاز و یخچال ساده بخریم و ماهی ۶۰ هزار تومن، بدون هیچ سودی قسطش رو پرداخت کنیم .
با کمک آقا بهرام تونسته بودم به آینده امیدوار بشم، اما بازم ته دلم قرص نبود و اینو خیلی خوب میدونستم که اگه بابا و مامانم از این موضوع باخبر بشن قبول که نمیکنن ..
اما من و رها خسته تر از این حرف ها بودیم که ترسِ مانع رفتنمون بشه....
دو هفته از اجاره کردن خونه گذشته بود، اما ما هنوزم جراًت از اونجا رفتن رو پیدا نکرده بودیم ، تا اینکه سر ماه وقتی مامانم قبضِ برق و آب و گاز رو دید شروع کرد به ناسزا به من و رها ... منم ولی این بار شرایط به نفع ما بود و از خدا خواسته یه مقدار وسایل جمع کردیم و در نبود بابام خونه رو ترک کردیم ...
حالا دیگه خوشحال بودیم و امیدوار به آینده ...
با هر سختی که بود تونسته بودیم یه جا رو اجاره کنیم و با خیالِ آسوده سرمون رو روی بالشت بذاریم ...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_سیوهشت
دستهای حنا بسته امو جلوی صورتم گرفته بودم...نقشهایی از گل رو با حنا روی دستم کشیده بودند...
لباسی رو هم که ارباب برام خریده بود تنم کرده بودند....احساس عجیبی تو این لباس داشتم...لباسی صورتی رنگ با دامنی بلند که وقتی می نشستم در اطرافم پهن می شد....مثل لباسهای خورشید خانم،ازهمون ها که همیشه دوست داشتم...روی سرم هم توری به همان رنگ بود...تو دست چپم
انقدر النگو بود که سنگین شده بود...گردنبندی کلفت و گوشواره هایی بلند...همه کار ارباب بود...
میخواست حالا که برام جشن نگرفته، من ناراحت نباشم...دوست داشتم ببینمش،ولی کسی نمیگذاشت از اتاق خارج بشوم....خاله میگفت تا بعد از عقد نباید منو ببیند..
ملوک خانوم میخواست بره که خاله نذاشت و اصرار کرد شامو بمونه..
میخواستم یواشکی از پنجره به حیاط سرک بکشم تا بلکه بتونم مهران رو ببینم،اما همین موقع، در باز شد و ملیحه با سینی بزرگی وارد اتاق شد و با شوق گفت:بیایید...آش آوردم...بخورید تا داغه...مزش خیلی خوب شده( در عروسی های این روستا رسم بود که نزدیکی های غروب، با کاسه ای آش از مهمان ها پذیرایی کنند)
همه با بیخیالی نشسته بودند و آش میخوردند....با هم حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند...هرچند وقت هم معصومه دایره می زد و بقیه با خواندن
ترانه های محلی و دست زدن همراهیش می کردند...
تنها کسی که به من توجه داشت محمد بود که با چشمهای درشتش به من زل زده بود....محمد به تورم چنگی زد..
پیشونیش رو بوسیدم و باز هم نگاهمو به بقیه دوختم..
هوا دیگه تاریک شده بود...ارباب پایین پله ها منتظرم بود تا به مهمونخونه بریم و خطبه عقدمون رو بخونند...
خاله تور بلند سرم رو روی صورتم کشید و به من که میخندیدم گفت:زشته دختر...سرتو بنداز پایین،تا وقتی که محرمت نشده نباید سرتو بلند کنی..
این همه وقت منتظر بودم تا ارباب رو ببینم و حالا باید سرم رو پایین بگیرم...چاره نبود...سرم رو
پایین انداختم و پشت خاله از اتاق خارج شدم...صدای کل و دست بلند شد....ملیحه روی سرم نقل
می پاشید ...پله ها رو یکی یکی پایین می رفتم...خاله شروع به ترانه خواندن کرد...لبخند یک لحظه از لبهام نمیرفت..
بادیدن کفشهای چرم و براقی فهمیدم که ارباب کنارم ایستاده...با
هم به مهمونخونه رفتیم.....
عاقد شروع کرد : بسم الله الرحمن الرحیم...
ملیحه آروم کنار گوشم گفت : بار سوم بله رو بگو گیج بازی درنیاری...
استرس عجیبی داشتم، اصلا نمیفمیدم دورم چه خبره،صداها برام گنگ و مبهم شده بود...
با نیشگون ملیحه به خودم اومدم:د بگو بله رو پس...
- با اجازه خاله بله...
صدای کل زدن بلند شد....
*
مردهای مجلس کم کم بیرون می رفتند تا ارباب بتونه چند لحظه ای من رو ببیند...منی که حالا همسرش بودم...
ارباب آروم تورم رو بالا زد....با لبخند محوی و چشمایی درخشان به من نگاه کرد...
به چشمهاش نگاه کردم...این بار بدون خجالت..همه دست میزدند..
خاله بتول کنارمون اومد و گفت:تو را روی سرش بنداز مهران خان...میخوایم مردها را صدا کنیم برای شام..
**************
با اینکه سفره شام رنگین بود،اما تعدادمون انقدر کم بود که همگی تو یه اتاق سر سفره نشستیم...کمی دلم گرفت، اما هر وقت نگاهم به مهران می افتاد همه چیز رو فراموش می کردم...محمود خان هم سر سفره حاضر شده بود... کت طوسی رنگ خوش دوختی به تن داشت ،ولی خورشید خانوم از صبح از اتاقش بیرون نیومده بود.
خاله براش شام برده بود که شامو پس فرستاده بود و امر کرده بود براش غذایی غیر شام عروسی آماده کنند .
توی دلم دعا میکردم ،خدا مهرمو به دلش بندازه ،هرچی باشه اون مادر مهران و خانوم این خونه اس ،دعای خیرش برامون برکت میاره .
****
دیگر خبری از شلوغی ساعت قبل نیست...همه رفته اند و فقط محمود خان،خاله بتول و ملیحه به اتاقمون اومد..
محمود خان پدرانه پیشونیم رو بوسید که باعث شد اشک تو چشمهام حلقه بزند...بعد به طرف مهران رفت و با او هم روبوسی کرد با مهربونی گفت:جفتون رو میسپرم به خدا ....
ارباب خم شد تا دست پدرش رو ببوسد اما محمود خان اجازه نداد...شانه پدرش رو بوسید و سرش رو پایین انداخت..محمود خان لبخندی زد و به کمک دوتا از مردها آروم آروم از پله ها پایین رفت...میدونستم امشب درد کمر
امونش رو بریده ،اما به روی خودش نمیورد..
خاله من رو تو بغل گرفت و بدون هیچ حرفی اشک میریختیم...
زمزمه کردم:خاله برامون دعا کن..
صورتم رو بوسید و اشکهام رو پاک کرد درحالی که خودش هنوز گریه میکرد..رو به ارباب گفت:دخترمو میسپرم دستت مهران خان...
ارباب با مهربانی گفت:چشم خاله جان ...
اولین بار بود که مثل من ،به خاله بتول،"خاله" میگفت..از حرفش خیلی خوشم اومد...خاله بار دیگر
صورتم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_سیوهشت
از جزء به جزء آن متنفر بودم و عکس هایی که عجز و استیصالم را به رخم می کشید . در حالی که بی محابا اشک می ریختم و عکس ها را به چمدان مخصوصشان بر گرداندم و در کمد جای دادم و از اتاق گریختم .
از خواب بیدار شدم و از تاقم بیرون رقتم،منصور جلوروم بود، با نگاه مو شکافانه ای پرسید :یگانه جان حالت خوبه ؟
بی رمق جواب دادم :آره ، خوبم ، تو چطوری ؟
_خوبم ؛ دیشب خیلی دیر برگشتم خونه حتما خیلی نگران شدی .
_دیشب ؟!
حتی از یادآوری اش اعصابم خورد می شد ...گفتم :آره ولی نتونستم خیلی بیدار بمونم .
گویی همین جمله را می خواست بشنود چون نفس راحتی کشید و گفت :نمی خوای صبحونه بخوری ؟ امروز خیلی کار داریم .
_میل ندارم ، تا صبحونتو بخوری من حاضر می شم و میام .
نگاهی به من کرد و رفت .
سست و بی حال از جا برخاستم و مقابل آینه قرار گرفتم . عجب چشمان پف کرده ای برای خودم ساخته بودم سی در گوشم گفت : دروغه ، همه چی دروغه ، یه دروغ قشنگ تو دل برو ... و من اینو می دونم و باز این راه رو ادامه می دم، چون دوسش دارم ،چون می خوام از من باشه، اما نیست..
با جمله ی آخر به گریه افتادم، گریه ای که از سر عجز بود و درماندگی در مقابل رقیبی که حتی در نبودنش و با وجود فرسنگ ها فاصله مرا خلع سلاح می نمود .دلم می خواست باز همه چیز را از سر بگیرم و همان طور که هومن گفته بود از کنار مسائل ، ساده عبور کنم، اما چگونه ؟ دل من در گرو مردی بود که زمانی هرچند دور دل به دیگری باخته بود و شاید علاقه اش به من دروغی بیش نبود که خودش هم باور کرده بود .
از این که وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و حتی برای خودم هم نقش بازی کنم ؛ منزجر بودم . نمی شد خودم را هم بفریبم ، نمی شد به خودم هم دروغ بگویم .
عصر همان روز به سراغم آمد و گفت :امروز می خوام به جایی ببرمت .
از درمانگاه بیرون آمدیم، اما در اتومبیل با همه ی سعی ام نتوانستم حرفی بزنم .
_یگانه ... حالت خوبه ؟
با لبخندی بی رنگ سری تکان دادم و شروع کردم به ور رفتن با پخش ماشین ... باغ فردوس را که رد کردیم پرسیدم :کجا داریم می ریم ؟ دربند ؟
نه عزیزم ، اگر کمی صبر کنی متوجه می شی .
وارد یکی از خیابانهای فرعی نرسیده به میدان تجریش شدیم . اتومبیل سر بالایی را طی کرد و مقابل در مشکی رنگ بزرگی توقف کرد ،خودش پیاده شد . در را گشود و اتومبیل را به داخل هدایت کرد .
_نمی خوای پیاده بشی ؟
با گره ای به ابرو پرسیدم :اینجا کجاست ؟
با نگاه گرمی گفت :قصر کوچیکی که من و تو قراره توش رندگی کنیم .
پیاده شد و در را به رویم گشود . حیرت شده در حالی که چشم به ساختمان سفید یک طبقه میان باغ کوچک داشتم ؛ پیاده شدم :منصور !
قابل مقایسه با باغ عمارت نبود، اما در نظر من با شکوه تر از هر عمارتی به نظر می رسید . از میان باغ گذشتیم در چوبی خانه را گشود و گفت :به خونه ی خودت خوش اومدی .
خیلی خیلی کوچکتر از عمارت به نظر می رسید، با دو تالار غذا خوری و چندین اتاق خواب، اما با دکوراسیون زیبایی که از سلیقه ی منصور حکایت می کرد . نمی دانم چرا اما در همه جا به دنبال نشانی از رنگ آبی و سورمه ای می گشتم و وقتی نیافتم نفس راحتی کشیدم .
پرسید :چطوره ؟ می پسندی ؟
با لبخند گفتم :هنوز شوکه ام ! واقعا غافلگیرم کردی !
گفت :دیگه چیزی به مراسم اختتامیه بیمارستان باقی نمونده ،یک ماه ،فقط یک ماه دیگه . هوم ؟
در یک لحظه با یادآوری خاطره ی تلخ شب گذشته ، نگاهم را از او گرفتم و چشمانم را بستم .
آشفته پرسید :یگانه ... چیزی شده ؟
با گفتن : این همه خوشبختی رو باور نمی کنم ، گذاشتم تا اشکی را که در چشمانم حلقه زده بود از سر شوق بداند، در حالی که نمی دانست بغضم از تلخی واقعیتی ست که هردومان می دانستیم و به رویش سرپوش می گذاشتیم . خدایا چگونه باور می کردم مردی که مقابلم ایستاده از گذشته ها بریده و دل به دختری چون من بسته ؛چگونه ؟بهتر نبود تنهایش می گذاشتم ؟عقلم جز این حکم می کرد اما ...
_منصور .
_جانم .
_تو ... تو مطمئنی که ...
پرسشگر چشم در چشمم دوخت ..
_که دوستم داری ؟!
خندید و گفت :بعد از دو سال این چه سوالیه که می پرسی ؟
با تردید و تامل پرسیدم :اونقدر دوستم داری که اگر بخوام تو جشن عروسی سالی شرکت کنی ، قبول کنی ؟
لبخند روی لبهایش ماسید . روی مبلی افتاد ،مقابلش نشستم و گفتم :چی شد ؟ چرا جوابم رو نمی دی ؟
_تو که خوب می دونی .
_چی رو ؟ این که تو با پدرت قهری ؟ درست ولی علت این کدورت مربوط به گذشته اس ، گذشته ای که ادعا می کنی تموم شده ، درسته ؟!
_یگانه ما برای چی دو سال تموم همه چی رو از بقیه پنهون کردیم ، برای این که من بتونم خودم رو جمع و جور کنم و نیازی به حمایت خان نداشته باشم ،اگر می بینی رابطه ی من باهاش محدود شده برای اینه که بهش ثابت کنم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_سیوهشت
غرغر های بتول و خانم بزرگ با بقچه ای زیر بغل و مرغمان گریه کنان از آنجا دور شدیم.
بعد از گز کردن راهی بالاخره سر از خانه ی عمه جان درآوردیم.
عمه جان با دیدنمان توی سرش کوبید و گفت چه شده؟چرا چشمتان پیاله ی خونه؟نکنه شمس الله خان عذرت را خواسته.
روی پله های چوبی نشستم و گفتم بخت من از اول سیاه بوده عمه جان...از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بهم تهمت زدن...
روی پایش کوبید و گفت چرا؟
سرمو پایین انداختم و گفتم از دهان خودم بشنوین بهتره،شاید شمس الله خان پیش مش رمضون ازم به ناحق گلایه کنه...ولی من خطایی نکردم عمه.
با گریه گفتم ارباب جوان هوای من و رضارا داشت به رضا اجازه داده بود با دخترهاش درس بخوانه و این ها باعث شد بتول با حسادتش همه را علیهم بشورانه.
عمه جان کمی دلداریم داد تا اینکه مشتی اومد و ساکت شدیم.
سراغ قواله ی زمینم رو گرفتم که بادی به غبغش داد و گفت من آن زمین را ازت خریدم و پولش را هم دادم دخترجان.
با تعجب یه نگاه به مشتی و یه نگاه به عمه جان که نگران بود انداختم.عمه جان گفت چی میگی مرد مگه آن پول قرض نبود بعدش هم کار کرد و پس داد.
مش رمضون عصبانی شد و گفت آن زمین یه تیکه کوچیک از ارثته که نتونستی از برادرت کدخدا پس بگیری....الان من برات پسش گرفتم به جای تشکر زبان درآوردی.
رضا از ترس بهم چسبیده بود که گفتم از من نمی ترسی از خدا بترس،از آه این بچه بترس...من بهت اعتماد کردم مشتی قواله ام را بده.
مش رمضون بلند شد و به طرف اتاقش رفت و با برگه ای برگشت.بازش کرد و گفت این انگشت تو هست یا نه؟
مشتی برگه رو تکانی داد و گفت توی این برگه نوشتم در قبال پولی که از من تحویل گرفتی زمین رو فروختی...راه به جایی نمی بری...این زمین از اول حق تو نبود، ارث زن منه و از شیر مادر هم حلالتر.
عمه جان با چشمانی تر خدا منو مرگ بده راه انداخته بود که دست رضارو گرفتم و بی صدا خارج شدم.عمه مدام مشتی رو ناسزا میداد و مشتی با خط و نشان کشیدن ساکتش می کرد.
به روستامون برگشتیم، ولی با دیدن صحنه ی بعدی کمرم شکسته تر شد.در چاک چاک باز بود و همه جا بهم ریخته.هر چه اثاث به درد بخور بود برداشته بودن.همانجا جلوی در نشستم.دیگه حتی اشکی هم توی چشمام نبود تا برای تسلای دلم گریه کنم.
پرگل همراه ملا احمد به حیاط وارد شدن که به زحمت بلند شدم و سلام کردم.
پرگل گفت خوب شد آمدی مهلا،من امانت دار خوبی نبودم، روم سیاه،نمی دونم کی اینکارو کرده.
رو به ملا احمد تعارف نشستن کردم و گفتم من دزد وسایلمو خوب میشناسم، بار اولش نیست.
ملا احمد لا اله الا الله گویان تسبیحش رو تند تند می زد و گفت گناه کسیو نشورین تا ببینم کار کی بوده.
بی تفاوت به دیوار کاه گلی خانه تکیه کردم و گفتم گناهش پای من، این کار جز از خاله ام از دست هیچ کس برنمیاد، توی ابادی که دزد نداریم.
بعد رضا را برای بازی به کوچه فرستادم و برای ملا ماجرای مش رمضون رو هم تعریف کردم.ملا بعد از کلی شماتت گفت مگه ازین ارباب های کله گنده میشه زمین پس گرفت،هر برگه ای که جلویت بگذارن که نباید امضا کنی...ازت مدرک داره راه به جایی نمیبریم...مش رمضون ملاک بزرگیه ،دستش با حسین خان توی یک کاسه اس...شکایتش رو می خوای پیش کی ببری؟
بعد از نگاهی به گوشه کنار خانه خداحافظی کرد و گفت میروم خانه ی کدخدا تا ببینم چه دستگیرم میشه.راجب ارث نداده به خواهرش هم می پرسم، خدا کریمه شاید راه حلی پیدا شد.
پرگل هم بعد از کمی دلداری دادن از در خارج شد و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سراسیمه وارد شد و گفت مهلا یه اسب سواری از مردم کوچه سراغ تورو می گیره.نکنه خبط و خطایی کردی حسین خان فرستاده پی ات.
مضطرب بلند شدم و گفتم چه خبط و خطایی،چرا خرف بیخود میزنی؟
به دو به طرف کوچه رفتم که ارباب سوار بر اسبش با دیدنم به طرفم تاخت.
سریع به داخل برگشتم و در رو بستم.پرگل نگران گفت نگفتم یه خطایی کردی چرا رنگت مثل گچ سفید شد؟
نفس زنان گفتن زبان به دهن بگیر برات تعریف می کنم الان وقتش نیست.
در کوفته شد که گفتم چه می خواین از جانم؟
صدای ارباب امد که گفت در را باز کن مهلا کارت دارم بین در و همسایه خوبیت نداره...
بزار بیام تو صحبت کنیم.
بعد از کمی تأمل در را به آرامی باز کردم که گفت نمیزاری بیام داخل؟
اخم کردم و گفتم حرفتان را بزنین و تشریف ببرین...قبلا اجازه دادم چه خیری دیدم که الان ببینم.
ارباب با دستش به در فشاری داد و بدون اجازه وارد شد.
پرگل با من من تعظیم کرد و گفت سلام ارباب.
در را باز گذاشتم و به کنار پرگل آمدم و گفتم بفرمایید میشنوم ارباب.
ارباب اشاره ای به پرگل کرد که گفتم بهتره تنها نباشیم تا دیگه کسی بهم تهمت ناروا نزنه.
ارباب جوان با مکثی به طرف پله رفت و رویش نشست.بعد با گذاشتن یک پا به روی دیگری گفت آمدم به دنبالت تا برگردانمت...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیوهشت
به جواد اشاره کردم که این خوبه ؟جواد که انگاری رفت توی فکر گفت :آره قشنگه بپوشش..
فروشنده رو صدا زدیم که بیاد ، وقتی اومد انقدر ادا میومد که حالم داشت بد میش ،اما چون لباس و دوست داشتم چیزی نگفتم ، لباس و در آورد و گفت :
_بفرمایید اتاق آخر ....
راه افتادم سمت اتاق ،هنوز نرسیده بودم که دیدم جواد پشت سرم ایستاده ،نگاهم کرد و گفت : چی شده خانمم حسودیش شد ؟
اخم کردم و رومو برگردوندم ، جواد گفت :من تازه ستاره ی زندگیم رو پیدا کردم چی فکر کردی ؟؟
برو لباستو بپوش ..
گفتم :باشه...
خنده ش گرفت ، رفتم داخل لباس و با هزار زحمت پوشیدم ،لباس خیلی قشنگی بود ، خیلی دوستش داشتم ، آستینای پفی با نگین های که روی بالاتنه ش کار شده بود ..
آروم رفتم و در باز کردم میدونستم جواد ذوق زده میشه ، وقتی نگاهش بهم افتاد نگاا کرد تو چشمام و گفت:چقدر قشنگتر شدی خانمم ، چقدر بهت میاد ،همین و میخای ؟ دوستش داری ؟
گفتم : اگه تو دوستش داشته باشی آره خیلی قشنگه .
گفت :عالیه هرچی بپوشی بهت میاد همسرم ...
صدایی اومد که گفت این کار و پسند کردین ؟
من و جواد هم گفتیم :آره همین و میخایم ...
فروشنده گفت : پس مبارکه ،در بیار که واست بسته بندی کنم ...
رفتیم و لباس و خریدم و زدیم از مغازه بیرون ،تا بقیه ی خرید ها رو انجام دادیم کلی طول کشید و خسته و کوفته برگشتیم خونه ،دیگه نزدیک های ساعت دوازده شب بود که رسیدم شام و بیرون خوردیم ،وقتی اومدیم همه خواب بودن به سمت جواد رفتم و گفتم : جواد تو دیگه میتونی بری .
جواد گفت : میشه امشب اینجا بمونم ؟
گفتم :اما علی و زهرا اینجان زشته
جواد گفت : دلم گرفته ستاره ...
چهره ش و که دیدم مظلوم شده بود مثل یک پسر بچه ، دلم سوخت واسش قبول کردم که شب بمونه.
رفتم توی اتاق ، نگاهی به تخت انداختم ، نمیدونستم که چیکار کنم ، جواد پشت سرم اومد داخل و گفت : چی شده ؟ چرا همینجور ایستادی ؟
گفتم : اما جواد ...
گفت : اما و اگر نداره ، من و تو الانم زن و شوهریم ...
از زمانی گفت که زن و بچه داشت و گفت میخاد همین امشب برای همیشه توی دلش خاکشون کنه و من بشم همسر همیشگیش و حسین هم بشه تنها پسرش ، قول داد تا ابد حسین خود پسرش باشه !
نگاهش کردم و آروم گفتم :جوادم ، تو الان همه کس من شدی ، من جز تو کسی و ندارم ، خیلی دوستت دارم ..
جواد هم نگاهم کرد و گفت : منم دوستت دارم خانمم ...
اون شب بعد از سال ها بهترین و باآرامش ترین خوابی بود که داشتم ...
خیلی سریع روز ازدواجمون رسید ،آرایش ملایمی کردم و موهام و باز کردم.. نمیخاستم آرایشگاه برم، جواد هم گفته بود خودم بهترم همینجور ، آرایشم تموم شد رفتم بیرون از اتاق که جواد هم با کت شلوار پشت در بود ، گفتم :کجا بودی جواد ؟
گفت : یک ساعته پشت در اتاق منتظرتم ...
هیچ چیزی نمیذاشت توی دلم بمونه ، با محبت و مهربون از داشتنش ذوق میکردم ،از بودن کنارش خوشحال بودم ...
جواد گفت :بانوی من بریم توی اتاق همه منتظرمون هستن...
گفتم: بریم ....
دست همو گرفتیم و رفتیم توی اتاق، زهرا کل میکشید ، چشم گردوندم ببینم کیا اومدن که با دیدن رضا و سمانه اخمام توی هم رفت ، ناراحت شدم که از چشمای جواد پنهون نموند گفت :عزیزم من خاستم بیان تا شاهد خوشبختیمون باشن ،فکر نکنن ستاره با کارای اونا بدبخت شده، بلکه خوشبخت شده و اونا بدبخت شدن ،خودتو ناراحت نکن....
بخاطر جواد دیگه چیزی نگفتم ،عاقد اومد و خطبه ی عقدمون رو خوند ، بعد از اون جشن و آهنگ گذاشتن ،حسینم انگاری خیلی خوشحال بود که بالا و پایین میپرید ،خداروشکر میکردم که حسینم راضی بود ...
آخرای مهمانی بود و همه عزم رفتن کردن ،رضا و سمانه اومدن و انگاری شرمنده باشن تبریک گفتن و رفتن ، منم اصراری به موندنشون نکردم...
با جواد تصمیم گرفتیم توی خونه ی اون زندگی کنیم و زهرا و علی فعلا همینجا توی این خونه باشن ، دست حسین و گرفتم و با جواد خاستیم راهی خونمون بشیم که زهرا اومد جلو و گفت : آقا حسین ، مگه قرار نبود شب و پیش من بمونی ؟ فردا میخایم با دایی علی بریم پارک ها ،حداقل بخاطر عمه بمون ....
حسین که ذوق زده شد نگاهی بهم کرد که بمونه یا نه ، میدونستم دوست داره بمونه و دلیل زهرا چیه ، گفتم: باشه بمون ،ولی مراقب خودت باش ...
حسین از ذوق پرید هوا و گفت : آخ جون مامان خوشگلم ...
خندمون گرفت، با زهرا و علی خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونمون ، در و باز کردیم و رفتیم داخل، وقتی وارد شدیم دیدم که اتاق خواب و تزیین کردن و یه تخت دو نفره ی جدید گذاشته وسط اتاق، چقدر خوش سلیقه بود،اون شب هم از بهترین شبای زندگیم بود و من همسر دائمی جواد شدم .
شاید خیلی اغراق باشه که بگم بهترین روزای عمرم وقتی بود که جواد کنارم بود ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_سیوهشت
اشرف دماغشو کشید بالا و گفت: به مادرت بگو دلواپس نشه ،بریم خونهی ما...به طرف مادرم رفتم که خودش حالش بهتر از من نبود بهش گفتم: با اشرف میرم خونه و بعدشم رفتیم خونهی بابای اشرف...
تو پستو پشت دار، قالی میبافتیم.. اشرف در حال حرف زدن بود و من تو فکر نگاه خیرهی سردار که دوباره آتیش به قلب بیقرارم زده بود...
یه لحظه حواسم پرت شد و با چاقو انگشتمو بریدم..... انگار بند اول انگشتم رو تا نصفه با چاقو بریده بودم ...
اشرف هول شد و داد زد: پاشو بریم دستتو بگیر زیر شیر آب...
دویدم تو حیاط ،اما آبم هیچ تاثیری نداشت..
همون لحظه پدر و مادر اشرف با سردار اومدن تو حیاط...
جلوشون از درد اشک میریختم...
خاله فاطی محکم کوبید تو صورتش و گفت:وای... چی شده شهلا..
سردار هراسون شد، اما نمیتونست بیاد جلو.. اضطراب گرفته بود، بلاخره طاقت نیاورد و اومد سمت من، با استرس زیاد گفت: دستتو بردار ببینم...
دست سالمم رو که محکم انگشتم رو باهاش گرفته بودم تا خونش بند بیاد رو برداشتم... نصف بند انگشتم با چاقو رفته بود و یکمی مونده بود تا کلا جدا بشه... سردار ابروهاشو تو هم گره زد و گفت: باید ببریمش درمانگاه.. انگشتش بخیه میخواد...
خاله فاطی گفت: باید به مریم خبر بدم.. بیاجازش که نمیتونیم ببریمش...پدر اشرف فریاد زد بلند شو زن.. برو پی مریم، دختره هر چی خون تو تنش بود رفت...
اشرف یه پارچه سفید تمیز آورد...دور انگشتم پیچید...
از وقتی سردار اومده بود، تمام حواسم پیش اون بود و عکس العملی که نشون میداد... انگشتم دیگه درد و سوزش نداشت.. دلسوزیش برام بهترین مرحم بود... سردار کلافه دست کشید تو موهاش و گفت: پس چرا فاطمه خانوم نیومد؟ اینطفلک هرچه خون تو بدنش بود رفت که...
مادرم با عجله و هراسون اومد تو حیاط خاله فاطی و گفت: یا فاطمهی زهرا چی شده...؟
سردار به مادرم سلام کرد و گفت: من میرم ماشین و میارم جلوی در.. زود آماده بشین بریم درمانگاه...
مادرم بدون مخالفت گفت: آمادهایم... اشرف اون چادر شهلا رو بیار...
اولین بار بود که سوار یه ماشین به اون قشنگی میشدم... بوی خیلی خوبی تو ماشینش پیچیده بود که وقتی خودش سوار شد، فهمیدم از عطریه که میزنه...
مادرم قبل از اینکه سردار ماشینو روشن کنه گفت: پسرم بی زحمت از اینور بریم، نمیخوام مردم آبادی ما رو ببینن.. از فردا باید به هزار نفر جواب پس بدم...
سردار ماشین و روشن کرد و گفت: چشم، کاملا متوجه منظورتون هستم...
انگشتمو بخیه کردن ،خیلی درد داشتو اشکام گوله گوله میریخت رو گونم... سردار جلوی در به اتاقی که داشتن انگشتمو بخیه میکردن سرک میکشید و با اخم و دلواپسی نگام میکرد...
دکتر یه نسخه نوشت و داد دست مادرم و گفت: این داروها رو براش بگیرین...
با انگشت باند پیچی شده از اتاق اومدیم بیرون..
مادرم به سردار گفت: من شرمندهام،شما امروز از کار بیکار شدین... باید برم این داروها رو بگیرم و بعد با شهلا میرم گاراژ و با مینی بوس برمیگردیم آبادی...
سردار اخم کرد و نسخه رو از دست مادرم تقریبا کشید بیرون و گفت: یعنی فکر میکنید من اینقدر نامردم که اجازه بدم شما تنها برگردین روستا...
مادرم خیالش راحت شد انگار، اما گفت: مزاحم شما نمیشیم، پسرم...
سردار راه افتاد و گفت: بهتره زودتر بریم داروها رو بگیریم.. باید شما رو زودتر برسونم... دیر میشه...
سردار داروها وچندتا آبمیوه و کمپوت برام گرفته بود... پلاستیک رو داد دست مادرم و گفت: یه آبمیوه بدین به شهلا خانوم رنگش پریده...
مادرم تشکر کرد و آبمیوه رو برام باز کرد و توش نی گذاشت و داد دستم...
آینهی ماشینشو سمت من تنظیم کرده بود و چند دقیقه یه بار بهم نگاه میکرد...
اما من چشمامو به زمین میدوختم تا کسی متوجه نشه... هر جور بود خودمو کنترل میکردم تا نگاهم سمتش نچرخه و مادرم رو کنجکاو نکنم ...
مادرم سوال کرد: شما رو خونهی فاطمه زیاد دیدم.. ماشیندار هستین درسته؟
سردار تو آینه بهم نگاهی انداخت و به مادرم گفت: بله... ماشیندار بودن دردسر زیادی داره ،اما خب با این کار میتونم به چند نفر روزی برسونم و این بهم انرژی میده... راستش یکی از رانندههام تصادف کرده بود و زده بود به یه عابر و الان چند وقته که مجبور شدم تو تهران بمونم تا کارای اون عابر رو روبه راه کنم... چون ماشین به نام منه.. حتما باید اونجا میموندم و نتونستم بیام به ماشینام تو آبادی سرکشی کنم...
این حرفای آخر رو عمدا شمرده تکرار میکرد و همون لحظه هم به من نگاه کرد تا من بفهمم چرا چند وقت نیومده آبادی و برام سو تفاهم پیش نیاد که چرا نیومده من ببینمش...
خیلی جالب بود.. ما هیچ نسبتی باهم نداشتیم و هنوزم بجز یه سلام و احوال پرسی هیچ حرفی با هم نزده بودیم ،اما سوال و جوابهای تو ذهنمون هم مثل هم بود..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾