eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
برخلاف صحبت بی بی،ظلم همیشه پایداره و کسی که ظلم میکنه عاقبتشم بخیرتره. بدبخت کسیه که زیر دست ظالم تاب میاره. اونروز تا شب با دستی که جلز ولز میکرد جلوشون خم و راست شدم. شب که شد کمر درد اومدسراغم!خزیدم زیر پتو بخوابم که گفتم خدایا کاش بمیرم به صبح نرسه که تحمل ندارم صبر کنم علی بیاد.نیمه هاي شب از فرط خستگی بیهوش شده بودم که حس کردم انگشتی لاي موهاي گیس شده ام لیز میخوره.به هواي اینکه علی اومده با خوشحالی و هیجان چشمامو به زور باز کردم.حقیقتی تلخ بود، چی داشتم می دیدم؟؟؟ علی نبود بلکه ارباب بزرگ بالا سرم نشسته بود. تحمل این رسواییو نداشتم . چه معنا داشت اصلاارباب بیاد جایی که میخوابم سرك بکشه؟ با محبت خیره شده بود بهم . وقتی فهمیده بود علی دلداده منه وبچه اش تو شکممه نسبت بهم سرد شده بود،حتی یوقتایی مثل خانم بزرگ اذیتم میکرد. ولی اونوقت شب بالا سرم چی میخواست؟چکار داشت؟چارقدم و کشیدم رو سرم گفتم ارباب... انگشتشو گذاشت رو بینی اش گفت هیس!هیچی نگو ! با تاسف ولی اهسته گفت میدونم کس و کارنداري که پشتت دربیاد، قبلا گفتم بهت، تو شهر خونه میگیرم برات تنها و بی دردسرزندگی کنی و از اینجا برونخواستی ... الانم باز تکرار میکنم جونتو بردار برو. تعصب اربابی اجازه نمیده تو کاراي زنونه دخالت کنم که رعیت بشنوه و بهم بخنده.حیطه کاریم تو کنترل کردن ابادیه.خانم بزرگ و خانجان نمیذارن روز خوش داشته باشی. یه خونه بیخبراز همه تو شهر دارم قبول کنی میبرمت همونجا. واي بر من، که ارباب بزرگ زده بود به سرش میخواست فراریم بده ... با دلشوره گفتم ارباب، علی هشت روز دیگه میاد. قول داده که برمیگرده، با اومدن علی سختیام تموم میشهولی ارباب گفت دخترك ساده خبر نداري علیو فراري دادن، هیچوقتم برنمیگرده.میخوام کمکت کنم فرار کنی مقاومت نکن. من با گنگی وارباب با ناراحتی همدیگه رو نگاه میکردیم . نمیدونم حرفش درست بود یا نه ولی ته دلم فروریخت. گفتم نه ارباب حتی اگه علیم برنگرده با ننگ ورسوایی فرار نمیکنم همینجا میمونم . با عصبانیت گفت چرا نمیفهمی؟میخوان بچه تو ازت بگیرن بعدم زنده زنده چالت کنن. داغ بچتو به دلت میذارن دخترك. من دوستت دارم بیا و کوتاه بیا فرار کن. دلم به فرارنبود. اونم با پدرعلی که معلوم بود چه توقعی ازم داره.اعتنایی به صحبتاش نکردم.وقتی دید حریف لجاجتم نمیشه نوچ نوچی کردو رفت... حق با ارباب بود روزگارم سخت میگذشت هرچند سخت میگذشت ولی امید داشتم علی برمیگرده . چون بدون هیچ چشم داشتی عاشقم شده بود حتی اصرار میکرد بهش اعتماد کنم و غرورش جلوم معنایی نداشت. دلم تنگ بود تا برگرده و بگه خورشید جانم، اونوقت بود که دلم قنج میرفت واسه لباي نازکش و اخماي همیشگیش... دیگه ناامید شده بودم با خودم میگفتم حتما همینه، علی تو دربارموقعیت بهتري پیدا کرده که من و قول و قرارش و بچه شو یادش رفته. بخاطر همینه که ولم کرده، ولی چطور دلمو راضی میکردم به برگشت علی وقتی از وعده اي که داده چند روز گذشته .باز میگفتم اخه علی با وعده وعید عقدم نکرد که الان بخواد ولم کنه. بیشتر از هرکسی منتظرش بودم.ده روز که هیچی پونزده روز گذشت تا بالاخره از گوشه کنار خبر میرسید علی داره برمیگردهامید به برگشتنش نداشتم، چون دیر کرده بود. به هواي اینکه شایعه است دل خوش نشدم. یه روز سر جوب داشتم لباس میشستم که از پشت سرم سایه اي افتاد جلوم. ناخوداگاه دلم تکون خورد. تصور اومدن علی و بودنشوحس کردم.با شک ودو دلی سربرگردونم . درسته خودش بود...علیم ، مرد من، با خنده زیبایی داشت نگام میکرد.از ذوق زیادي فراموش کردم کجام. پاشدم خودموانداختم تو بغلش. دلتنگ تر از من فشارم داد.گفت تو چرا لباس میشوري خورشید جانم؟ نکنه من نبودم تورو به کار گرفتن و خودشون خانمی میکنن؟گفتم نه علی خان خودم بی حوصله بودم دلم نمیره کسی لباسمو بشوره خودم میشورم. حقیقت این بود اونروز جون سالم بدر بردم از شستن یه کوه لباس. با برگشتن علی خلاص شدم از اونهمه کار. دو سه روزي تو بغل هم وول خوردیم و رفع دلتنگی کردیم . اینقد غرق علی و عطر تنش و زمزمه هاي عاشقانه اش بودم که یادم رفت بپرسم ازش چرا بچه مونو وعده دادي به خانجان و مادرت...حالا که فکرشو میکنم دختراي زمونه ما چقد ساده بودن و دلخوش به چیزاي کوچیک.مخصوصا اینکه رعیت بزرگ بشی که از داشتن زبون واسه دفاع از خودت بی بهره اي و چشم انتظاري یکی ازت دفاع کنه. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من آدمی  نیستم که زنم رو اینطوری نا جوانمرانه رها کنم به امید خدا ؛؛عمه خانم ؟ من شیوا رو از دل و جون دوست دارم ..اومدم گرگان با هم زندگی کنیم ..هر چه کردم عزیز راضی نشد ..دست خودش نیست اون اسیر خرافاته و باور داره که آدم می تونه پا قدمش بد باشه ..بهش گفتم باید منو با زنم بخواد قبول نکرد ..منم اومدم همین جا خونه بگیرم و با زنم زندگی کنم ..یک کاری هم پیدا می کنم .. تا روزی که خودش قبول کنه اشتباه کرده و بیاد عروسش رو ببره ..ولی با این وضع صلاح نیست شیوا رو ببرم تهران  .. حتم دارم  عزیز راحتش نمی زاره ..عمه که هنوز عصبانی بود و گفت : جواب داداشم رو چی می خوای بدی ؟گفت : شما کمک کنین ..راستشو بگیم ..هر چی می خواد بشه الان بشه ..پدرم موضوع رو که فهمید با اینکه خیلی از کار عزیز ناراحت شده بود ،  از مردونگی عزت الله خان خوشش اومد و گفت : من متوجه بودم  که تو مرد خوبی هستی ولی الان بهتر فهمیدم  که هم مردونگی داری هم عاقلی ..من خودم کمکتون می کنم ندار که نیستم یک دونه دخترم بیشتر ندارم  ...صد ها نفر دارن از قبال من نون می خورن ..شما که بچه های من هستین ..توی همین خونه بمونین توام توی کارا به من کمک کن منم پسر ندارم از خدا می خوام که دست راست من بشی  ...اما عزت الله خان  زیر بار نرفت که داماد سر خونه بشه و توی خونه ی پدرم زندگی کنیم ..گرگان بعد از زلزله بیشتر خونه هاش ترک بر داشته بودو مردم شروع کرده بودن به ساخت و ساز خونه های جدید .. این بود که فورا یک زمین خرید و در حالیکه بابا مسئولیت زمین های مینو دشت رو بهش داده بود شروع کرد به ساختن ِ یک خونه ی نقلی و زیبا  ..و توی این مدت ما خونه ی پدرم زندگی می کردیم ..تا یک روز متوجه شدم که حال تهوع دارم و از بوی غذا بدم میاد .. عمه متوجه شد و قابله رو خبر کرد و اونم مژده داد که بار دارم ....عزت الله خان از صبح زود میرفت سر کار و تا دیر وقت بر نمی گشت ..اما عمه و پدرم از خوشحالی روی پای خودشون بند نبودن عمه دستور شام مخصوص داد و پدرم فورا دوتا گوسفند کشت و خیرات کرد ..خودمم باورم نمیشد یک بچه توی شکم دارم ....و منتظر عکس العمل عزت الله چشم براهش بودم ..حالا نه تنها من همه ی اهل خونه اونو دوست داشتن ..یک طور خاصی دوست داشتی بود ..مودب ..خوش بر خورد ؛ و عاقل اما پر جذبه و محکم .. من با وجود اینکه عاشق بیقرارش بودم خیلی ازش حساب می بردم ...تا صدای در خونه بلند شد و فهمیدیم که اون۱ داره میاد ولوله ای به پا شد و همون جا جلوی در دوره اش کردن ..مژدگونی ؛؛ مژدگونی ؛ ...من از پنجره ی اتاقم بهش نگاه می کردم خسته بود ولی از استقبالی که ازش شده بود تعجب کرد و با یک خنده   پرسید ..عزیز اومده ؟عمه گفت : نه ؛؛ ولی مژدگونی بده تا بهت بگم   .....گفت : تو رو خدا فقط زود بهم بگین  هر چی بخواین میدم روی چشمم ؛؛  خبر خوب رو بدین که این روزا بهش خیلی احتیاج دارم ... عمه گفت :  ..تو راهی داریم ....داری بابا میشی ؛؛عزت الله خان یک لحظه موند و به صورت عمه نگاه کرد ..و با سرعت دوید طرف ساختمون و اتاق خودمون ...با شدت درو باز کرد و اومد جلو و  به یکباره منو در آغوش گرفت ؛ همینطور که سر و روی منو غرق بوسه کرده بود اشکهاش صورتم رو خیس می کرد  ..از اون روز به بعد زندگی ما شیرین تر شد ..عزیز تر از قبل شده بودم و با عشقی که بهم داشتیم از لحظه ؛؛لحظه ی اون زندگی لذت می بردیم ..تا  وقتی که خونه آماده شد ..جهاز من تهران مونده بود و دوباره با کمک عمه و پدرم و خود عزت الله خان همه چیز تهیه کردیم ...و در حالیکه مدام قربون صدقه ی هم میرفتیم با عشق و  ذوق و شوق توی اون خونه می چیدیم ...و زندگی ما تازه  از اونجا شروع شد ...هر چی شکم من بالاتر میومد عزت الله خان بیشتر یاد عزیز میفتاد و دلش می خواست مادرشم می دونست که نوه دار شده اون فکر می کرد شاید با این خبر دست از کینه ای که از من به دل گرفته بر داره و منو به عنوان عروس خودش بپذیره ... این بود که با مشورت هم نامه ای به عزیز نوشتیم ..و ازش خواهش کردیم به خاطر بچه ما رو ببخشه ..عزیز به اون نامه جواب نداد ..اون زمان هنوز برای هیچ کدوم از خونه های بافت جدید گرگان تلفن نکشیده بودن ... یک روز  عزت الله خان دست منو گرفت و با هم رفتیم مخابرات و زنگ زدیم به عزیز ...از شنیدن صدای عزت الله خان به گریه افتاد اول باهاش مهربون بود و می گفت دلم تنگ شده هر چی زود تر بیا که دیگه طاقت دوری تو رو ندارم ...عزت الله خان گفت : عزیز داری نوه دار میشی خوشحال نیستی ؟گفت : می دونم نامه ی تو رو خوندم ..بالاخره اون چشم سفید کار خودشو کرد و دست تو رو گذاشت توی پوست گردو؟ ...من نمی تونم عزت الله ؛؛ هنوز کفن بابات خشک نشده تو رو ازم گرفت .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی.. آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم، از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟ از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو.. یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!! سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم، میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم.. داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده... با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟! دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت.. و منو به زور برد خونه خودشون، هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم....مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده.. میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من نگران کار اکبر بودم. محبوبه گفت ناراحت نباش.اکبرو با بیوک میفرستیم تهران.خودمون میمونیم. به ده روز نکشید که خونه پدریم فروش رفت. بین خودمون تقسیمش کردیم و برگشتیم تهران.محبوبه به من گفت صنوبر. من به پول این خونه نیاز ندارم.اگرم دیدی اونجا اصرار داشتم خونرو بفروشم بخاطر تو بود. من میخوام سهم خودمم بدم به تو تا بتونی خونه بخری. بهش گفتم محبوبه من پول نیاز ندارم. با همین سهم خودم میتونم خونه بخرم.هرکار کرد قبول نکردم. وقتی رسیدیم تهران اکبرو صدا کردم و گفتم اکبر. من سهم الارثمو گرفتم.بیا باهاش خونه بخریم.گفت مادر با این پولا که نمیشه تهران خونه خرید.گفتم من اون طلاهامم میفروشم. یکمم تو این سالا پس انداز کردم. نه نیار. با اکراه قبول کرد.رفتم به آقا کریم گفتم بسپاره اگر خونه خوب پیدا شد بهم بگه.اكبرم به حاج امین سپرد.یه روز اکبر اومد گفت مادر حاج امین میگه تو خیابون فروردین به خونه هست که واسه یکی از دوستاش بوده.حالا دوستش فوت کرده و خونه افتاده دست وراث. قیمت پایین گذاشتن تا به فروش بره.گفتم اکبر خیابون فروردین خونه هاش از اینجا گرونتره.فکر نکنم پولمون برسه.گفت حالا بیا بریم خونرو ببینیم. خدارو چه دیدی.فرداش با حاج امین و اکبر رفتیم خونه رو دیدیم. خونه قشنگی بود.حدود هشتاد متر بود و به حیاط کوچیک داشت. قیمتو پرسیدیم دیدم پولمون نمیرسه.گفتم آخه حاج امین پولمون نمیرسه.حاج امین گفت شما چقدر پول دارید.همونو بیارید بقیشو من چک میدم و اکبر کار کنه و چکارو پاس کنه.من قبول نمیکردم ولی اکبر اصرار کرد. خلاصه فرداش رفتیم بقیه طلاهارو فروختیم و پس انداز خودمو پول ارثیه رو گذاشتم و بردم پیش حاج امین.اونم مارو برد نشوند پای معامله خونه و خونرو خریدیم. قرار شد تا چکا پاس نشه کلید و بهمون ندن.اکبر چهار ماه کامل رفت بندرعباس.ماهی یه بار میومد سر میزد و با خودش از بندر عباس ساعت میاورد.میبرد بازار ساعتارو میفروخت و پولارو میداد به منو باز میرفت بندرعباس.منم شبانه روز خیاطی میکردم. دیگه کم کم سوی چشمام کم شده بود. درد کتفم هر روز بیشتر میشد ولی چاره چی بود. باید چکارو پاس میکردیم. خلاصه با هزارسختی چکا پاس شد. روزیکه قرار بود اسباب کشی کنیم من خیلی ناراحت بودم. چندین سال تو اون خونه زندگی کرده بودمو اصلا دلم نمیخواست از هما خانم جدا بشم.اما هما خانم خوشحال بود. میگفت صنوبر شماها خونه خریدید انگار خودم خونه خریدم. میگفت ناراحت نباش. شهر دیگه که نمیری. میایم به هم سر میزنیم. من بازم داشتم از جایی که دوست داشتم جدا میشدم. خلاصه با دلتنگی اسباب کشی کردیم.اسباب من زیاد نبود. اندازه یه اتاق اون خونه بود.اکبر بهم گفت نگران نباش مادر. برات کلی وسیله میخرم میدونستم هرکار بگه انجام میده.اكبر دیگه کارش شده بود بره بندر عباسو اونجا کار بکنه و وقتایی هم که تهران بود همش سر سیم کشی ساختمونا و خونه های نوساز بود.منم بیشتر تو خونه تنها بودمو وقتایی که میرفتم خونه هما خانم همسایه ها پارچه میاوردن تا براشون لباس بدوزم.یه شب اکبر اومد گفت مادر میخوام مغازه بخرم. بسه دیگه شاگردی کردن.گفتم اکبر مغازه یه قرون دوزار نیست. گفت نگران پولش نباش.جور میشه.یه سالی شبانه روز کار کردیم تا تونست پول خرید یه مغازه رو تو همون خیابون فروردین جور کنه.حالا مغازه خریده بود ولی مغازش وسیله نداشت.یه روز حاج امین اومد خونمون.ازش پذیرایی کردم. گفت اکبر چرا مغازتو باز نمیکنی..اكبر گفت آخه حاج امین پول ندارم وسیله بخرم.گفت پس چرا به من نگفتی؟ اکبر گفت اخه حاج امین روم نشد.تاحالا شما خیلی هوامو داشتید. گفت ببین اکبر. من سه سالم بود که پدرم فوت کرد.یه شوهرخاله داشتم که هوامونو داشت.هرچی دارم از اون دارم.همیشه بهم میگفت امین اگر یتیم دیدی بهش کمک کن. نه بخاطر اون. بخاطر آخرت خودت.منم هرکار کردم بخاطر آخرت خودم کردم. به اکبر گفت فردا بیا بریم باهم بازار.فردا باهم رفته بودن بازارو حاج امین اکبرو به کسایی که میشناخت معرفی کرده بود و گفته بود جنس امانی بهش بدن.بعد اکبر قول داده بود پول جنسارو به محض فروششون براشون ببره. خلاصه برای مغازه جنس گرفتن.اکبر حالا دیگه هم تو مغازه وایمیساد هم هرجا سیم کشی بود میرفت انجام میداد.دیگه وضع مالیمون خوب شده بود و من نیازی نبود خیاطی کنم.هما خانم هروقت میومد خونه ما تا اکبرو نمیدید نمیرفت. میگفت از وقتی تو رفتی تنها شدم. من روز به روز درد کتف و سینم بیشتر میشد ولی چیزی به کسی نمیگفتم.اکبر بیست و هفت ساله بود که یه شب با یه آقایی اومد خونه.درو که باز کردم جلوی در خشکم زد چون اون آقا که تقریبا همسن اکبر میخورد باشه شبیه صمد بود. تعارف کردم اومد تو. سرش پایین بود.من میوه و چایی آوردم براشون.خودمم نشستم.اکبر صورتش خیلی گرفته بود. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خودم جرات دادم و گفتم نه خاله زهره من خانواده ندارم بنا به دلایلی از خانوادم جدا شدم و دیگه هیچوقت هم نمیتونم پیش اونا برگردم که کسی اونجا بخواد بیاد خواستگاریم حبیب گفت حق با ماهچهرهس. آقا صمد ادامه داد خودتون بهتر میدونین پسرم بلاخره جوون های ده هجده ساله نیستین هر دوتون عاقل و بالغین من که حرفی ندارم و به هر دوتون اطمینان میدم که با هم خوشبخت میشین ولی بهتره خودتون با هم تنها صحبت کنین و سنگاتونو با هم وا بکنین خاله زهره هم حرفهای اقا صمد و تایید کرد و گفت مصطفی پسرم میخوای راهنماییشون کنی اتاقت با هم حرف بزنن مصطفی گفت مادر جان خونه ی ابجی ماهچهره اینا همین بغله برن اونجا با هم حرف بزنن راحت ترن. حبیب گفت حق با مصطفی ست. خاله زهره گفت خب پس دخترم بلند شو حبیبو راهنمایی کن برید خونه ی خودتون حرفاتونو بزنین و بیاین با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم حبیب دنبالم راه افتاد کلید و توی در چرخوندم و وارد خونه شدم حبیب پشت سرم اومد و درو پشت سرش بست به سمتش چرخیدم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. حبیب جلو اومد و منو تو بغل خودش کشید و روی سرمو بوسید و گفت این آخرین باریه که کنار من گریه میکنی دیگه نمیذارم حتی یه بار فکر گریه کردن به سرت بزنه خوشبختت میکنم ماه پیشونی. محكم حبيبو بغل کرده بودم و حتی دلم نمیخواست یه ثانیه ی دیگه ازش جدا بشم بعد از چند دقیقه حبیب بازوهامو گرفت و منو عقب کشید و گفت که ماهچهره گریه نکن دیگه برای چی گریه میکنی .اخه با خنده اشک هامو پاک کردم و گفتم اشکه شوقه به خدا از خوشحالی اینطوری اشک میریزم حبیب دوباره سرمو بوسید و گفت تموم شد هرچی غم وغصه بود ،از این به بعد هر روزمون پر از شادیه.با یاداوری حرف های توی اشپزخونه مشتی به بازوش زدم و چشم هامو ریز کردم و گفتم حبیب خان خیلی بدجنسیا چی بوداون حرف هایی که توی اشپزخونه به من زدی. حبیب بدجنسانه خندید و گفت اگه اونطوری نمیگفتم که حالا اینجوری غافلگیر نمیشدی. بعد به چشم هام خیره شد و گفت چی فکر کردی با خودت هان؟فکر کردی عشق من ذره ای بهت کم شده؟من هیچوقت نمیتونم ازت بگذرم ،ماهچهره اگه ذره ای به احساسم شک داشتم توی این سال ها ازدواج میکردم و تنها نمیموندم.درسته هنوزم ازت دلگیرم ولی این دلیل نمیشه که عشقم بهت کم شده باشه، اون دلگیریمم به مرور زمان رفع میشه حرفی برای گفتن نداشتم اونقدر شرمندش بودم که حتی سرمم بالا نمیاوردم حبیب دستشو زیر چونم گذاشت و گفت منو ببین، به چشمهاش نگاه کردم حبیب ادامه داد همه چیو درست میکنم دیگه غصه نخور حالا بهتره به خونه ی عمو صمد برگردیم درستش نیست اینجا اینقدر تنها بمونیم وقت برای خلوتهای دو نفره زیاده با همدیگه به سمت خونه خاله زهره راه افتادیم و همین که وارد شدیم خاله زهره با دیدن چهره ی خندون من ذوقی کرد و گفت مبارکه مبارکه حبیب لبخندی زد و با مصطفی و عمو صمد دست و روبوسی کرد.مریمم مثل ترقه از جاش پرید و منو بغل کرد و محکمم فشارم داد و گفت باورم نمیشه بلاخره به هم میرسین خاله زهره گفت خب بسه دیگه بشینید باهاتون حرف دارم.همه سر جاهاشون نشستن و خاله زهره گفت با خواستگارهای مریم همین هفته قرارمیذارم تکلیف این دو تام معلوم شه اگه شوهر مریم راضی باشه مراسماتونو با هم بگیرین زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب که از خواستگاری مریم تازه خبر دار شده بود گفت که به سلامتی راستی مریم خانمم قراره عروس بشن؟خاله زهره گفت والا اونو زودتر از ماهچهره اومدن خواستگاریش ولی فکر کنم شما دو تا زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب خندید و گفت هر چی قسمت باشه و خدا بخواد خاله جون.اون روز به خونه برگشتیم، دیگه غصه ای برای رسیدن به حبیب نداشتم و حالا تنها ناراحتیم دوری از بچه هام بود ولی مریم پر از استرس شده بود همش توی خونه راه میرفت و میگفت حالا چیکار کنم ابجی مثل این که قصد خاله زهره کاملا جدیه و میخواد منو شوهر بده. دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم مریم اینقدر نگران نباش منو ببین توی خونه ی احسان یادته چه وضعیتی داشتم؟ اون موقع کسی فکر میکرد یه روزی دوباره به حبیب برسم؟ ولی حالا ببین چجوری همه چی دست به دست هم داد و درست شد.اگه قرار باشه تو و حمید به هم برسین هرطور شده به هم میرسین من دلم روشنه میدونم که این کار درست میشه تو هم اصلا به هیچیش فکر نکن من خودم با حمید حرف میزنم مریم با حرفهای من یه کمی اروم ترشد و استرسش کم شد. هر روز به کلاس خیاطی میرفت و پیشرفت میکرد کارش خیلی خوب بود و استعداد داشت به همین خاطر زود یاد میگرفت.عصر ها که از کلاس برمیگشت تمام چیزهایی که یاد گرفته بود به من یاد میداد منم مو به مو چیزهایی که میگفت مینوشتم و سعی میکردم یاد بگیرم کم کم منم راه افتاده بودم و الگو میکشیدم و میبریدم. ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون آقادکتر با آرامش گفت فکر میکنم سکته کرده باشن بهتره ببریمش بیمارستان تا اونجا تشخیص بهتری  داده بشه اما به احتمال زیاد سکته کردن ! انگار دنیا رو سرم خراب شد دیگه طاقت نداشتم ،بچه هامو بغل کردم و با اورژانس به بیمارستان رفتم.امان از بی کسی میخواستم برم تو ماشین آمبولانس سوار بشم که اون آقا گفت خانم شما نمیتونی با ما بیای گفتم آقا بزارید کنار آقا جانم بشینم گفت خانم با دوتا بچه که نمیشه گفتم پس چکار کنم ؟ گفت با تاکسی بیا بعد آقاجان رو روی برانکارد گذاشتن من گفتم باشه منم خودم‌میام داشتم صحبت میکردم که دیدم محمد اومد با گریه گفتم محمد جان آقا جان سکته کرده گفت یا امام حسین مبادا آقا طوریش بشه ؟ گفتم بدو‌تاکسی بگیریم بریم بیمارستان ! تمام مسیر گریه کردم و اشک ریختم دیگه طاقت نداشتم بدن خودم درد میکرد. سَرم ،گردنم همه گرفته بود به بیمارستان که رسیدیم بچه ها رو به محمد دادم گفتم تو رو قسم به روح مامان بزار من برم بالای سرش تو بمون پایین پیش بچه ها ! محمد مکثی کرد گفت باشه خواهر تو برو بسرعت خودم رو به بخش رسوندم بعد دکتر تا آقاجان رو معاینه کرد گفت ایشون ناراحتی قلبی داشتن؟ گفتم نه فقط مادرم  فوت کرده بود وخیلی  غصه میخورد آخه خیلی دوستش داشت و بهش وابسته بود …یک ریز داشتم چرت وپرت میگفتم یکی نبودبگه اینا چیه داری میگی ! دکتر گفت خیلی خوب آروم باش بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت صورتت چی شده ؟ با خجالت گفتم دعوا کردم گفت با کی ؟ گفتم با یه دختر که زندگیمو گرفته یهو دکتر گفت شما خودت هم احتیاج به یک دکتر داری ،پریشونی ،ناراحتی. گفتم من به جهنم از آقاجانم بگین بلاخره بعد از کلی  عکس و آزمایش گفت متاسفانه پدرت هم سکته قلبی کردن هم مغزی …گفتم مگه میشه ؟ گفت فعلا که شده و خیلی روزهای سختی در انتظارشه. چون ممکنه بعدها بدنش لمس بشه ممکنه کنترل ادرار نداشته باشه و….. یهو سرم گیج رفت حالم بد شد دکتر گفت ببینم همراه نداری ؟ گفتم داداشم پایینه ،گفت بگو‌بیاد بالا ببینم گفتم بچه های منو نگهداشته گفت ای بابا ، تو نیاز به یه سُرم داری …خلاصه آقا جان به بخش آی سی یو رفت و من در اورژانس بستری شدم سِرم بهم وصل کردند و محمد بیچاره با این دوتا بچه  دربدر شده بود تمام مدت گریه میکردم خدایا مگر ملیحه چقدر طاقت داره؟ غم چه کسی رو باید میخوردم ؟ زندگیم ؟مادرم ؟ پدرم ؟ خلاصه بعد از یک هفته آقاجان از بیمارستان مرخص شد البته آقاجان که چه عرض کنم یک تکه گوشت بی حرکت ؛نه حرف میزد نه راه می تونست بره وهیچ حرکتی نداشت. آقا جان رو بخونه آوردم رختخوابی پهن کردم و خوابوندمش رو تشک وشروع کردم به پرستاری از پدری که فقط نگاه میکرد در همون روزهای تلخ نامه احضاریه دادگاه برام اومددیگه مقاومت نمیکردم یه پیغام به مهین دادم گفتم مهین جان من آماده ام ،گفت ملیحه فهمیدی چی شده ؟ منوچهر اومده ارث پدریش رو خواسته . وقتی مهین این حرفو زد یکه خوردم گفتم مهین میدونی چرا اومده دنبال ارث پدریش ؟ گفت نه والا . گفتم بخاطر اینکه اون پول رو میخواد بده بمن و زنش رو برداره ببره سر خونه زندگی من ، گفت واقعا راست میگی ها ،چرا به عقل ما نرسید. گفتم در هرحال دیگه نایی برای جنگیدن ندارم مرده شور قیافه اش رو ببرن نمیخوام ریختش رو ببینم .گفت ملیحه تو واقعا تک بودی بی آزار بودی اما تو خیال میکنی اون دختر مثل تو میشه؟گفتم میشه یانمیشه اش رو‌ خدا میدونه ولی من دیگه نمیخوام باهاش بجنگم چقدر خودمو‌سبک کنم من میخواستم زندگی کنم که نشد ..بعد‌گفتم کم مونده بود که کشته هم بشم آخه بخاطر کی ؟ مهین در آخر گفت اما ملیحه مارو فراموش نکنی من و تمام جاری ها همیشه تو رو‌دوست داشتیم با توهم مشکل نداشتیم به ما سر بزن از حال و احوالاتت بما خبر بده .روزها گذشتن زخم های ظاهری صورتم خوب شدن اما زخم های قلبم فقط کهنه و ناسور میشدن کم کم خودم خوب شدم و آقاجان مثل شمع جلو چشمام آب میشد روز دادگاه که شد گفتم آقاجان من دارم میرم دادگاه بچه هامم میبرم به محمد میگم میاد پیشت نگران نباشی زود برمیگردم فقط نگاهم میکرد و نگاه مظلومش دلم رو آتیش میزد .به راستی چرا انقدر پدرو مادرم مظلوم بودن ؟ اونروز منوچهر با خوشحالی به دادگاه اومد با دیدن بچه هام نه تنها خوشحال نشد بلکه با غر گفت کسی خونه نبود اینارو‌پیشش بزاری ؟ گفتم نه به لطف شما مادرم مُرد پدرم هم داره میمیره آه !!! نمیخوام زیاد سرتون رو‌درد بیارم انقدر بگم که منوچهر مهین بیچاره رواز اون خونه دربدر کرده بود و خانه پدری رو فروخته بودن سهمش رو گرفته بود و تعهد داد که برای ما آپارتمان کوچکی بخره مهریه ام رو ماهی یک سکه بده و خرجی هم بهمون بده و بدون چون وچرا بچه هارو هم بمن داد .قاضی بمن گفت شما با این شرایط راضی هستین گفتم بله ! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندید و گفت: همچین خنگ هم نیستی ماه خانوم! فقط خودتو میزنی به خنگی! گفت: اون وحشی بازی ها رو فراموش کن بذار پای تلافی چاقو خوردنم! قول میدم نترسی خب؟! آروم سر تکون دادم و باشه ای گفتم، ظاهرم آروم بود اما درونم غوغا و ترسی برپا بود، دلم شور میزد و دستام یخ کرده بود، دیار با خنده لباساش رو عوض کرد و گفت: کمک کنم بپوشی؟! سری بالا انداختم و گفتم: خودم میتونم! -دیگه از این حرفا نداریماا!دوری نکن خانوم جان! لبخندی زدم و گفتم: دوری نکردم که! خودم می‌پوشم! باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت و گفت: بیرون منتظرم زود بیا. خجالت می‌کشیدم از اتاق بیرون برم حس میکردم همه اون بیرونی ها میدونن چی به ما گذشته،خجالت می‌کشیدم از اتاق بیرون برم حس میکردم همه اون بیرونی ها میدونن چی به ما گذشته!کمی دست دست کردم که در اتاق باز شد و دیار سرکی کشید و گفت: استخاره میکنی ماهی؟ بیا دیگه! باشه ای گفتم و بالاخره رفتم بیرون، خدمه داشتن سفره شام رو حاضر میکردن،خاتون نگاه عمیقی بهم انداخت و رو به دیار گفت: چیکارش کردی سرخ شده؟ دیار با خنده نشست کنارش و گفت: چیکار میتونم بکنم خاتونم؟! کوچولوه صداش میزنی خجالت می‌کشه! خاتون: توِ مارمولک فقط به یه صدا زدن بسنده میکنی آخه؟ من شما ها رو بزرگ کردم، عین کف دستین واسم! دیار بی حرف خندید و خاتون ادامه داد: واسه عروسمون عسل و خرما آوردم جون بگیره،انشالله،گوش شیطون کر وارث به دنیا بیاره. منِ سر و زبون دار تا بنا گوش از خجالت سرخ شده بودم و با چشمک دیار حالم بد تر شد و سرم رو انداختم پایین، از گونه هام آتیش میبارید،دلم از نگرانی و دلهره پیچ میخورد! سفره که حاضر شد همه امونو صدا کردن که بریم شام بخوریم، سر شام بیشتر از چند لقمه نتونستم بخورم، استرس و تهوع داشتم، بوی ضخم گوشت هم که بهم میخورد حالم رو بدتر میکرد، دیار از کنارم گفت: بخور ماهی، بذار جون داشته باشی! شب طولانی در پیش داریم. آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم: قرار شد نترسونیم! آروم خندید و گفت: یه ذره حرصت بدم هم نمیشه؟ با تک سرفه خاتون جفتمون ساکت شدیم و بقیه شام رو خوردیم! سفره که جمع شد برای خاتون و بقیه قلیون چاق کردن و آوردن، منم کنار دست مهتاج خانوم نشسته بودم و به حرفای خاتون در مورد سفرش گوش میدادم که صدای بلندی از حیاط عمارت بلند شد، با ترس از جا بلند شدیم، دیار و احمد خان سریع بیرون رفتن، صدای بحث و فریاد از حیاط میومد، کنجکاو رفتم تو اتاق خودمون، چراغ نفتی رو سریع روشن کردم و از پنجره اتاق حیاط رو برانداز کردم، یه دختر با لباس های خاکی و صورت خونی وسط حیاط افتاده بود دو تا مرد قد بلند هم با دو تا تفنگ کنارش بودن! آب دهنم رو با ترس قورت دادم، نگاهم رو چرخوندم تو حیاط پشت سر اون دختر مردی رو دیدم که برام آشنا میومد! کمی به ذهنم فشار آوردم و یادم افتاد تو دیدار با آقام همراه اون مرد صورت زخمی بود! مردی که قرار بود داماد من باشه و همون شب با معشوقه اش فراری شد!آبروم رو بخاطر عشق به یه دختر دیگه به بازی گرفت و یه روزگاری آبروی من بخاطر یه مشت خرافه به بازی گرفتن و مردی که ادعای عاشقی میکرد از همه بدتر بود! نگاهمو دادم به دیار، همه چیزمو از اون داشتم؛ نفس کشیدنم، آبروم؛ حال خوبی که از عصر داشتم...سنگینی نگاهی که حس کردم باعث شد سر بچرخونم سمت شاهرخی که با کینه و خشم نگاهم میکرد، انگار همه چیز رو از چشم من میدید! پرده رو کشیدم و لبه طاقچه نشستم، دلم به حال اون دختر سوخت، یعنی قراره چیکارش کنن؟ آهی کشیدم و دوباره مشغول نگاه کردن به حیاط شدم همون لحظه ای که پرده رو کنار زدم احمد خان سیلی محکمی به صورت شاهرخ زد و با خشم یه چیزایی بهش گفت، دیار واسه پا در میونی کردن جلو رفت و بین پدرش و برادرش ایستاد و رو به پدرش شروع کرد حرف زدن، حرفاش که تموم شد نگاهش کشیده شد سمت پنجره اتاق، منو که دید اول ابرو هاش بالا رفت و بعد اخمی کرد و سرش رو کمی کج کرد! پرده رو انداختم و ایندفعه بیخیال فضولی شدم و برگشتم تو نشیمن،مهتاج خانوم گریه میکرد و آهو شونه هاشو میمالید، خاتون کامی از قلیونش گرفت و بیخیال گفت: گریه نکن مهتاج هیچی نمیشه، به این هارت و پورت احمد نگاه نکن از الان تا سال دیگه عذاب وجدان اون سیلی که زده رو میگیره، دو روز هم عصبانیه بعدش خوب میشه! مهتاج خانوم فین فینی کرد و گفت: اگه نشد چی؟ احمد لج کنه دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیست، قسم خورده دیگه شاهرخ براش تموم شده،هر کاری کردم این پسر رو از خر شیطون پیاده کنم نشد که نشد! آخرشم خودشو از چشم انداخت با کاراش! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما دردام خیلی زیاد بود تو دلم ميگفتم خدایا کمکم کن بچه ام سالم به دنیا بیاد .نميدونم چي شد كه از درد بيهوش شدم .. چشمام رو که باز کردم تو یه مکان نا اشنا بودم ....هنوز شكمم کمی درد میکرد طولی نکشید که در اتاق باز شد و یه خانم وارد شد ... با دیدن من گفت بیدار شدی ... پرسیدم بچم کجاست که گفت الان میارنش .. بعدم بهم لبخندی زد و گفت صاحبه یه پسر کوچولوی خوشگل شدى..با شنیدن این حرف از خوشحالی اشک ریختم سولمازم رسید و بعد پسرم رو اوردن ... پسر من .. خدای من باورم نمیشد چشماش سبز بود ...سبز مثل ارباب ... گریه می کرد ...با هر قطره اشکش دل منم خون میشد وقتی تو بغلم گرفتمش موجی از ارامش سرازیر شد ..پسرم منو نگاه میکرد و من تو دلم قربون صدقه اش میرفت. وقتی با سولماز به خونه دکتر برگشتیم زیبا خانم با دیدن پسرم گریه کرد و بغلش کرد وای چقدر خوشگله ..چشماش چقدر خوش رنگه فقط بهش لبخند میزدم که صدای گریه پسرم بلند شد ..زیبا خانم با ترس تو بغلم گذاشتش و گفت وای گریه میکنه به این کارش خندیدم و بعد تو اتاق به پسرم شیر دادم وقتی زیبا خانم اسمش رو پرسید ناخوداگاه زمزمه کردم جاوید یاد ارباب افتادم که دلش میخواست اسم پسرش رو جاوید بزاره سولماز با تعجب نگام کرد میدونستم با خودش فکر میکنه چرا این اسم رو گذاشتم اسمی که ارباب میخواست روی بچه اولمون بزاره اما دختر شد ..زیبا خانم بهم برای جاوید لباس داد و با حسرت گفت اینا رو برای بچه اش گرفته اما هیچ وقت خدا بهش بچه ای نداده .دفعه اولی که زیبا خانم جاوید رو تو بغل دکتر گذاشت حسرت رو تو چشمای دکتر دیدم دستای کوچیک پسرم رو چندین بار بوسید و گفت خیلی پسر زیبایه و من پیش خودم زمزمه کردم شبیه پدرش شده . داستان از زبان ارباب .... گوش کن به من ربطی نداره که میخواد اجاره زمینش رو از کجا بیاره ....اگه اجاره اش رو نداد زمینش رو ازش میگیری مباشر فهمیدی ؟مباشر چشمی گفت و مرد کشاورز با التماس گفت ارباب تو رو خدا رحم کن ...این فصل محصول خوب نبود ...من قول میدم ماه بعد جبران کنم ...ارباب به پات میوفتم بدون توجه به حرفای مرد سوار ماشین شدم  و به راننده میگم برگرده خونه .... هوا تاريك شده ....مثل تمام این چند وقت که تا شب بیرون خودم رو مشغول می کنم خسته وارد عمارت میشم که خاتون رو میبینم سلام میگم که خاتون مثل همیشه ازم گله میکنه چرا تا دیر وقت خودم رو خسته میکنم..منم جواب میدم خسته نیستم ..به خدمه میگه میزشام رو اماده کنن که میگم گرسنه نیستم و به سمت اتاقم میرم اما قبل از اینکه وارد اتاق بشم راهم را کج میکنم و وارد اتاق دیگه میشم اتاقی که روزی دخترم توش بوده ...اتاق فيروزه... سرم به شدت درد میکنه ...کتم رو  در میارم و روی تختش دراز می کشم .. شايد حماقت باشه اما بعد از اون همه بلایی که صاحب این اتاق سرم اورده هنوز دلم براش تنگه گاهی یادش میوفتم و این قلب زبون نفهمم هواش رو میکنه هوای چشمای مشکیش ....یعنی الان کجاست ... چکار میکنه ... اخ كه يادم مياد بخاطر ديدن اون پسره آشغال باعث مرگ آفتاب شد خونم به جوش میاد اما گاهیم نگرانش میشم ... خيلي دلتنگشم ..اما حقشه .... تختش بعد از گذشت نزدیک چند ماه هنوز بوی عطر تنش رو میده ....حس میکنم چشمام می سوزه ..كى گفته مرد نباید گریه کنه!!چقدر خودم رو محکم نشون بدم ....منم ادمم ..دلم دخترم رو میخواد ..تا  بابا صدام بزنه ....وقتی به خودم میام ميبينم که اشکم جاری شده .... و من ارباب کسى که همه جذبش رو قبول دارن ....و گاهی ازش میترسن و ازش حساب میبرن گریه میکنم ....صبح که از خواب بلند شدم خودم رو توی اتاق میبینم ..اتاقي که هم از صاحبش متنفرم هم براش دلم تنگ شده .... باورم نمیشه شب رو همینجا خوابیده باشم ... بعد از پوشیدن لباسم از اتاق بیرون رفتم ...... بعد به سمت سالن صبحونه رفتم ... سرمه و منیژه منتظر نشسته بودن با دیدنم سلام صبح بخیر گفتن که بی حوصله جواب میدم و نشستم ....وقتی سراغ خاتون رو گرفتم گفتن از دیشب کمی سرشون درد میکنه خواب هستن ..نگران شدم که سرمه بهم اطمینان میده تنها یه سردرد ساده است با بی میلی مشغول خوردن شدم  که منیژه شروع به حرف زدن میکنه : ببخشید ارباب اگه راضی باشید الان که داره نزدیک عید میشه تعطیلات رو بریم خونه تهران بگذرونیم بی حوصله خیره نگاهش میکنم و میگم من حوصله مسافرت ندارم ...کلی کار سرم ریخته..منیژه دوباره شروع كرد و گفت :ارباب شما چند ماهه به خاطر اون دختره هرزه خودتون رو اذیت میکنید ...افتاب دیگه مرده نباید خودتون رو عذاب بدید با شنيدن اين حرف مشت محكمى به ميز زدم كه هر دوشون از ترس پريدن و داد زدم و گفتم  یک بار دیگه تو این خونه حرفی از اون ماجرا زده بشه من میدونم و اون فرد ... گفتم نمیریم یعنی هیچ جا نمیریم حالیته ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیدم هرکاری بکنم فایده نداره وتصمیم حشمت برای رفتن قطعی هست،برای همین بااشک وآه چمدان حشمت روبستم چمدان خودم وپسرمم بستمو قرار شد که ماهم بعدرفتن حشمت بریم خونه ی مادرم.. بااشک وگریه حشمت وراهی کردیم پسرم اونقدرگریه کرده بود که کم مونده بود مریض بشه ،ولی حتی این اشک وگریه هم نتونست جلوی حشمت روبگیره وحشمت رفت.. حشمت رفت من موندم با پسری که بهانه ی پدرش رو می گرفت آقاجونم به شدت ناراحت بود.. گفت حالا این وسط جبهه فقط حشمت رو کم داشت که زن و بچه اش رو ول کرد و رفت .. من فقط دل نگران بودم اگر بلایی سر حشمت میومد با پسرم نمیدونستم چیکار بکنم ،خدا میدونه شب تا صبح با چه فکرهایی میخوابیدم .. اگر در خونه ی آقاجونو میزدن فوری می رفتم جلوی در فکر می کردم یا حشمت خودش اومده یا یک کسی اومده و خبری از حشمت آورده.. سه ماه گذشت واقعا من اذیت شده بودم یه روز با آقاجونم بعدازظهر توحیاط نشسته بودیم گفتم آقاجونم منو بخشیدی؟؟ گفت دخترم تودل منو مادرتو سوزوندی الانم حتی به زندگیت نگاه میکنم آتیش میگیرم ولی میبخشمت تازندگی راحت تری داشته باشی من هرروز حالت تهوع میگرفتم مادرم میگفت ازچشمات میخونم که حامله ای ولی من قبول نمیکردم.. ولی وقتی حالت تهوع هام زیادتر شد به اصرار بی بی ومادرم رفتم همون دکتر زنانی که سلطان منو برده بود،آزمایش نوشت ..یکروز بعد رفتم جوابشو بگیرم،بین راه همش دعا میخوندم تاتکلیف حشمت مشخص نشده حامله نباشم،ولی وقتی جواب رو به دکتر نشون دادم گفت حامله هستی و الان بیشتر ازپنج ماهته .. دکترتعجب کرده بود که چرا بعدازچهارماهگی حالت تهوع گرفتم گفت نکنه مسمویت حاملگی هم گرفتی.. برای همین گفت توبیمارستان بستری بشم تازیرنظرش باشم،اصرار کردم که بستری نشم چون میدونستم که حشمت نیست وپسرم تنهاست اگه من هم بستری میشدم تنهاترمیشد.. ولی دکتر گفت باید بستری بشی پسرمو سپردم به مادرمو رفتم بیمارستان بعد ازسه روز که کاملا تحت نظرم داشت گفت مشکلی نداری میتونی بری.. برگشتم خونه امون ویک هفته بعد بود که حشمت برگشت..خیلی خوشحال شدم گفتم اگه بهش بگم دوباره بابا میشه دیگه برنمیگرده.. ولی حشمتی که من میدیدم کاملا تغییرکرده بود،نمازشو اول وقت میخوند همش گریه میکردومیگفت پروین تروخدا منوحلال کن من خیلی اذیتت کردم..همش ازخداحرف میزد ومیگفت کاش زودتر خدارومیشناختم.. خلاصه حشمت آدم دیگه ای شده بود بعداز دوهفته یک شب صدام کرد و گفت پروین من فردا برمیگردم تروخدامنوحلال کن میدونم تولیاقتت خیلی زیاد بود ولی من باخودخواهیم تروبدبخت کردم..خواستم بگم نروبمون..گفت نمیتونم باید برم.. تاصبح باهم حرف زدیم موقع رفتن گرفت دستمو بوسیدوگفت یادت نره از ته دلت منو حلال کن..دوماه ازرفتن حشمت گذشته بود که یروز آقاجونم اومد گفت سلطان قراره بیاد خونمون .پرسیدم سلطان مگه اینجاست گفت آره اومده بودن با شوهرش اینجا برای دکتر، من دیدمشون گفتم حتماً بیان خونه ی ما اونام گفتن تو بازار کار دارن یه کم خرید بکنن عصر برمیگردن خونه ی ما شام می‌خورندو شب میمونن فردا صبح برمی‌گردند.. مادرم خیلی خوشحال شد گفت دخترم اگه سلطان نبود من از غم تو میمردم.. خلاصه سلطان با برادر شوهرم اومدن با دیدن سلطان شروع کردم به گریه کردن واقعاً دلم براش تنگ شده بود سلطان گفت که دخترش الان دو سالشه و گفت حتما این دفعه که اومدم میارم ببینیدش خیلی دختر دوست داشتنی و بانمکی هست.. خلاصه با سلطان شروع کردیم به حرف زدن یهو یاد پول‌هایی افتادم که بهم داده بود گفتم سلطان جریان اون پول رو برام تعریف کن.. گفت از اون موقع مگه از آقاجونت نپرسیدی گفتم نه اصلا یادم نبود.گفت برو آقا جونتو بگو بیاد پیشم تاباهم حرف بزنیم آقاجونم اومد بهش گفتم آقا جون لطفاً جریان اون پول رو بهم بگو آقام گفت خوب شد یادم انداختی سلطان خانم خیلی ناراحت شدم که این پولا رو برگردوندی.. ولی من به این پول‌ها دست نزدم اونا برای خودته سلطان گفت من این پول‌ها را ازتون می گرفتم تا خیالت راحت باشه هوای بچه اتو دارم اگر نمی‌گرفتم تو خیالت راحت نمی شد..فکر میکردی که اینجا هیچ‌کس نیست هوای بچه اتو داشته باشه من می گرفتم تا فکر کنی به خاطر اون پول هم که شده هوای پروین و دارم ولی من آدم پولکی نیستم .. من از همون اول که شما اومدی روستا و پیش من گریه کردی و گفتی نمیتونی دخترتو بسپاری به این جلادها من گفتم از پروین مراقبت می‌کنم،ولی چون دیدم خیال شما راحت نیست و فقط با گرفتن پول خیالت راحت میشه پولها رو گرفتم تا بدونی ازش مراقبت می کنم..گفتم آقا جون به من بگو چیکار کردی ؟؟سلطان گفت دخترم قبل از اینکه تو بیای روستا آقاجون تو اومد روستا با من و شوهرم حرف زد گفت دخترم قبول نمی کنه که ازدواج نکنه ولی من نمیتونم به امید ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : این حرفا رو نزنین آبجی من یک چیزی همینطوری از روی ناراحتی گفتم دیگه ،چون نگران بودم به دل نگیرین . ناصر اینو گفت و با عجله رفت کنار نهر آب  و با صابون دست و صورتشو شست  و  شلوارشو عوض کرد و برگشت  ،خاور با تردید به من نگاه کرد و گفت : الهی من بمیرم برات ولی دلخوش نکن .. از این ایلاتی ها زیاد میان سراغ داداشم کارش همینه ؛ سر و سامون دادن به اوضاع  عشایر ، شاید از اونا باشن ؟ گفتم : اینایی که تو میگی خونه ی شما رو بلد نیستن ؟ چرا از مردم پرس و جو می کنن ؟ گفت : ببین عزیزم من هیچی نمی دونم میگم شاید،حتم که ندارم  نمی خوام تو  دل خوش کنی و بعد ببینیم دنبال تو نبودن اونوقت  مایوس  میشی  فقط همین صبر کن خبر درستی بهمون برسه بعد خوشحالی کن درشکه چی مقداری خوراکی خریده بود آورد و داد به ما و گفت : خاور خانم من به ناصر نگفتم دیشب دوباره ریخته بودن خونه ی ننه آغا، و وادارش کردن اونم آدرس گاوداری رو بهشون داده،دلم خنک شد فرستادشون دنبال نخودسیاه.. خاور پرسید به ننه آغا هم صدمه ای زدن ؟ گفت : دقیق که نمی دونم ،من از مردم محله شنیدم کسی هم ننه آغا رو از صبح تا حالا ندیده.. گفتم : مردم از کجا فهمیدن که اون مردا ایلاتی بودن ؟ گفت چهار تا اسب سوار با اون لباس ها؛ توی شهر انگشت نما میشن دیگه .. رو کردم به خاور و گفتم : پس همین که اونا  سراغ خونه ی جمشید خان رو گرفتن  شاید خود ایلخان باشه و می دونه منو کی دزدیده ؛ این خیلی خوبه مگه نه ؟ معلوم میشه هر طوری شده پیدام می کنه .. ناصر اومد وگفت : اگر دیر اومدم نگران نباشین خودمو به خطر نمیندازم , شب بهتر میشه پرس و جو کنم  و اون ایلاتی ها رو پیدا کرد  ،چیزی لازم نداری بگیرم ؟ خاور گفت : نون تازه ،فعلا همه چیز هست ، و ناصر  با مرد درشکه چی رفت و قبل از اینکه راه بیفته برگشت و به من خاور نگاهی کرد و گفت : اگر ناراحت نمیشین شعبون گفته به جای اینکه توی باغش موندیم  میوه ها رو جمع کنین تازه بهتون دستمزد هم میده  ، خاور نگاهی به من کرد و با نارضایتی گفت : ما جمع کنیم ؟ خودت که برگشتی جمع کن، کار می خواستی اینم کار... ناصر اخمهاشو در هم کشید و رفت .. خاور تو فکر بود و احساس می کردم زیاد خوشحال نیست .. فکر کردم از اینکه ناصر ازش خواسته میوه های باغ رو جمع کنه اوقاتش تلخ شده  گفتم : من جمع می کنم از بیکاری بهتره سرمون گرم میشه .. گفت : باشه مهم نیست با هم جمع می کنیم.. نمی خوام ناصر مثل گذشته با من رفتار کنه ، موضوع این نیست و رفت به طرف اتاقک. نگران شدم و ازش پرسیدم : تو رو خدا اگر چیزی می دونی به منم بگو ،گفت : نه بابا یک لحظه ترسیدم اگر اون نامزد تو زودتر از ناصر جمشید رو پیدا کنه، دیگه واویلا میشه ،دستشون که به تو نمیرسه هیچی در امان هم نیستن .دعا کنیم که ناصر اونا رو زودتر پیدا کنه . دیگه لحظات اون قدر برام سخت می گذشت که تاب تحمل نداشتم . همین طور توی باغ راه می رفتم و چشم انتظار بودم .هوا داشت تاریک میشد چشمم افتاد به نهر آب و صابونی که کناری افتاده بود . لباسم رو در آوردم و رفتم تو نهر نشستم آب اونقدر سرد بود که لرز به اندامم انداخت ولی داغی قلبم و دل پریشونم رو التیام داد با چادر خودمو خشک کردم و دوباره لباس پوشیدم . خاور داشت شام درست می کرد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : سرما نخوری اگر می گفتی می خوای خودتو بشوری برات آب داغ می کردم تو چطوری توی اون آب سرد رفتی من ظرف می شورم دستم بی حس میشه . گفتم : ما عادت داریم خیلی وقت ها وقتی به جایی می رسیدم که چشمه و برکه و رود خونه ای هست خودمون رو می شوریم و همه ی اون آب ها سرد هستن مهم نیست،  اما یکم بهم کمک کرد تا آروم بشم .. دوباره شب و تاریکی غم به دلم انداخته بود دور چراغ گرد سوز پشه جمع شده بود و خاور سعی می کرد اونا رو از اتاق بیرون کنه و در همون حال به  من دلداری و امید بده گفتم : خاور جون یک چیزی فکر منو مشغول کرده ،اصلاً با عقل جور در نمیاد  که جمشیدخان  به خاطر انتقامی که از فخرالزمان می خواد  بگیره این همه دیگران رو آزار بده . خوب یک دختر، دیگه ماجون می گفت هزار تا دختر آرزو دارن زن اون بشن . خاور گفت : تو داداشم رو نمی شناسی یا کاری رو نمی کنه اگر کرد تمومش می کنه من الان نمی دونم اون چرا اینقدر روی تو حساس شده و می خواد به دستت بیاره . شاید برای تحقیر فخرالزمان شایدم واقعاً خاطر خواه تو شده معلوم نمی کنه. با وجود اضطراب و نگرانی که داشتیم چراغ رو خاموش کردیم که پشه ها برن و توی تاریکی خیلی زود خوابمون برد و با روشن شدن هوا هر دو با هم بیدار شدیم و بهم نگاه کردیم و فهمیدیم ناصر هنوز نیومده . من رفتم از نهر آبی که از توی باغ رد می شد آب آوردم و بدون اینکه کلامی به زبون بیاریم خاور چای درست کرد و با نون و پنیر خوردیم . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم :_واقعا؟ سری تکون داد که کمی فکر کردم و گفتم : _من مشهد دوست دارم ... تا حالا نرفتم... مامانم و بابام اونموقع با هم رفته بودن منم گذاشتن خونه همسایه ...ولی منو نبردن ... خیلی دوست دارم برم‌ زیارت کنم ... ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت :_تو حتی بیشتر از تصورات من هستی ! حرفش رو خیلی آروم گفت اما من به خوبی شنیدم که چی گفته...بعد از اون مقدمات سفر به مشهد رو راشد انجام داد ،ازش خواستم خودمون با اتول بریم ... اینجوری منم میتونستم حین راه جاهای دیدنی بیشتری رو ببینم .. قبل از اینکه ما بریم مشهد دایی راشد همراه با لعیا و جیران وسایلشون رو جمع کرده بودن تا برگردن تبریز ،عمیقا از رفتنشون خوشحال بودم جوری که راشد بهم گفت: _من اگه میدونستم تو انقدر خوشحالی میشی زود مقدمات میچیدم! من در جوابش فقط خندیدم چیزی نگفتم موقع رفتن جیران راشد رو بغل کرد و گفت _پسرم مراقب خودت باش ،هروقت هم خواستی قدمت رو چشم حتما بیا تبریز پیشمون .... راشد لبخندی زد و گفت :_حتما با آوین بهتون سر میزنیم ... روی آوین تاکید زیادی کرد که باعث شد جیران مکث کنه و چیزی نگه ... به غیر از دایی راشد حشمت خان که با خوشرویی با من خداحافظی کردن لعیا و جیران بدون اینکه حتی چیزی بگن از خونه رفتن بیرون ،راشد قدم برداشت تا چیزی بهشون بگه که فوری دستش رو گرفتم و اجازه ی اینکار رو بهش ندادم،با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبم شکل گرفت .. وارد سالن که شدیم سلیمه قهوه درست کرد و برامون آورد ،بتول خانم رو به راشد پرسید : _پسرم انشالا فردا که راهی شدید وسط راه حواستون باشه حتما هم کم کم برید استراحتم کنید ... دیگه حواسم‌به بقیه حرفاشون نبود، سلیمه قهوه رو جلوی من آورد دوباره حس کردم داره از بوش حالم بد میشه ،نخواستم خیلی جلب توجه کنم سریع بلند شدم و با ببخشیدی راهی دستشویی شدم ،هرچی که از صبح خورده بودم آنی بالا آوردم،دوسه روزی بود دیگه این حال رو نداشتم اما انگار دوباره برگشت،من چرا اینجوری شده بودم ... وقتی صورتم رو آب زدم از دستشویی خارج شدم و یک راست رفتم داخل اتاق... روی تخت نشستم و سرم رو مابین دوتا دستم گرفتم ...دلم ميخواست باور کنم که ممکنه مسموم شده باشم اما اینطور نبود ،مسمومیت ممکن بود نهایت یک روز یا دوروز طول بکشه نه این همه وقت ،چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم‌ مسلط بشم بعد از اون از داخل پارچ کمی آب برای خودم ریختم و یک‌نفس سر کشیدم تا تلخی دهنم از بین بره ،وقتی حس کردم روبراهم از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم... کنار راشد نشستم که با اخم کم رنگی به سمتم خم شد و آروم کنار گوشم گفت : _چی شد ؟ خوبی ؟ چرا رفتی ؟ مادر و پدر راشد بهمون نگاه میکردن از این رو لبخندی مصلحتی زدم و گفتم:_هیچی خوبم فقط رفتم دست به آب و برگشتم،ابروشو بالا داد و چیزی نگفت.اما همچنان اخم داشت کمی به دور و بر نگاه کردم و متوجه اردشیر شدم که کمی دور تر از ما کنار پنجره ایستاده و قهوش رو میخوره... چیزی نگفتم و از لیوان آبی که کنار قهوه بود کمی خوردم.. چند دقیقه ای نشستیم که راشد دست منو گرفت و با هم بلند شدیم بعد روبه مادر و پدرش گفت :ما دیگه میریم استراحت کنیم فردا راه زیادی در پیش داریم.. سری تکون دادن و ما با هم راهی اتاق شدیم. راشد بدون حرف روی تخت دراز کشید منم وقتی دیدم چاره ای ندارم کنارش خوابیدم ... روز بعد از صبح زود بیدار شدیم و با اتول راهی مشهد شدیم ،چندبار بین شهر ها ایستادیم و راشد جاهای جدیدی رو به من نشون داد ، از اول سفر خیلی خوشحال بودم چون اولین سفر زندگیم رو داشتم با کسی میرفتم که از قضا شوهرم بود و من خیلی دوستش داشتم..البته این اعترافی بود که من خودم بشخصه پیش خودم کرده بودم و به راشد هنوز چیزی نگفته بودم ،دوست داشتم حسم رو بهش ثابت کنم !بعد از حدودا ۲۴ ساعت بالاخره به مشهد رسیدیم، راشد به سمت هتلی رفت که از قبل گفته بود هماهنگ کنن ،وقتی داخل هتل مستقر شدیم کمی استراحت کردیم و قرار شد با هم عصر بریم به حرم..بعد از کمی خوابیدن و دوش گرفتن چادری که از قبل داخل ساک گذاشته بودن در آوردم و سرم کردم ،راشد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش رو می‌بست با دیدن من اونم در قاب چادر اول مکث کرد و بعد چشماش برقی زد ...به سمتم اومد و گفت :_انقدر خوشگل شدی که اصلا دلم‌نمیخواد بریم بیرون ... دلم میخواد ساعت ها جلوم بشینی و من فقط نگاهت کنم !لبخند محجوبی زدم و سرم رو پایین انداختم که اینبار گونم رو بوسید و گفت :_من که نمیتونم داخل زنونه بیام ،ولی رفتی حواست باشه گم نشی ...سر ساعت ۸ هم بیا دم در اصلی برگردیم حالا رفتیم بهت نشون میدم ... سری تکون دادم و باشه ای گفتم :راشد وقتی کامل لباساش رو پوشید کیف پولش رو برداشت و دستم رو گرفت و با هم بیرون رفتیم .... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مستاصل گفتم _:چرا ؟ شاپورگفت _:خب گفتم که از دوست داشتن زیاد !شاپور هم بلندشد _:نترس ..تو چند ماه زن حبیب بودی حامله نشدی .. _:اگه بشممم ؟؟ اگه بششم ..چی؟ شاپور کمی طول و عرض حیاط رو قدم زد ..دستشو زیر چونش گذاشت و گفت _:خب من راضی به این ناراحتی تو نیستم ! امشبم میام خواستگاری سوریت جواب بله بده ! همین فردا رسمی و جلو همه زنم شو ... چشمهام برق زد_:آخه مادرت،خانوادت. _:مهم منم، تو منو میخوای من تورو ..زنم که شدی دستتو میگیرم میبرم میگم زنمی دیگه،ها خوبه؟؟ کمی دلم آروم شد،سرمو به نشونه آره پایین آوردم_:آررره. آررره. _:قربونت بشم، تو دیگه مال خودمی. خود خودمن .. از فرط خوشحالی زدم زیر گریه. . دیگه وقت تنگ بود! سریع سوار شدیم و رفتیم ..توی جاده شاپور مدام نگاهم میکرد و لبخندرضایت بخشی میزد ولی من ازش شرمم میشد، بلاخره قبل غروب سر کوچمون منو پیاده کرد و گفت که شب منتظرش باشم .. با ذوق خداحافظی کردم و پاتند کردم سمت خونه ..محکم رو در کوبیدم. .مادرم درو باز کرد. .نگاهی بهش کردم. عبوس بود ..چشمهاش غم داشت. نگران شدم_:مامان چیزی شده ؟ مامانم آهی کشید. _:خالت کو ؟ _:موندن بیمارستان. . _:به ابراهیم که چیزی نگفتی ؟ _:چطورر ؟؟ مادرم سرشو متاسف تکون داد و مغموم نگاهی بهم کرد و گفت_:امروز آقات تو قهوه خونه از یه چند نفری درمورد شاپور پرس و جو کرده .. لبهام ناخواسته کش اومدن_:خب ؟ مادرم محکم کوبید روی دستش_:ای سیاه بخت شراره ،ای بخت برگشته شراره. ..چی میخواستی بشه. ..همشون گفتن که آقا زن داره ! چند ساله دختر عموش زنشه! وای خدا...حس کردم قبض روح شدم. دستمو به سختی به دیوار راهرو حیاط تکیه دادم .. مادرم زیر بازومو گرفت_:خبه ..خبه ...مگه چی شده ؟ خداروشکر خواستگار که داری...میشی زن ابراهیم. .بهش قرار بود بگی نه ..حالا میگی آره،اصلا ابراهیم هرچی باشه آشناس،رگ و ریششو ،ذاتشو میشناسیم .گوشت تورو بخوره استخونتو دور نمیریزه ولی مادر اون درسته کبکبه دبدبه داشت. .ولی دیدی که اول راه چه دروغی بهمون گفته خدا دوستت داشته که زود دستشو برامون رو کرد مرتیکه با فوکول و دک و پوزش داشت بچمو ازم میگرفتا،منم باز گول ظاهر اتو کشیدشو خورده بودمو نگو چه مار افعی بوده خدانشناس ! نفسمو بزور بیرون دادم ..چقدر سخت جون بودم ..بنظرم باید همون لحظه میمردم ولی هنوز نفس میکشیدم ...بزحمت گفتم_:آقام ...آقام چی میگه ؟؟ _مرد بیچاره از وقتی اومده دمر افتاده. اصلا حال نداره،چی میخواستی بگه؟ گفت نههه!! گفت شراره رو دوباره هوو نمیفرستم خونه بخت. یهو مادرم بهت زده برگشت. نگاهی معنا دار بهم انداخت و گفت_:خودت چی میگی که اینو پرسیدی ؟دلم شورافتاد با این حرفت دختر! محکم دستشو رو گیجگاهم گذاشت و فشار داد_:بی عقلی نکنی که الان وقت عشق و عاشقی نیست. ..ابراهیم مرخص بشه،محرمتون میکنیم تموم بشه بره. .. بدون اینکه حتی پلکی بزنم گفتم_:من بهش گفتم. .. _:به کی ؟ چی گفتی؟واضح حرف بزن ببینم چی میگی.. _:من به ابراهیم گفتم شاپورو میخوام ..به خالم گفتم به یکی دیگه جواب بله دادم.. مادرم دو دستی کوبید رو سرش ..چنان محکم که فکر کردم چشمهاش از حدقه بیرون میزنه .. با صدای دادش..پدرم سرشو از پنجره بیرون آورد و گفت_:باز چی شد تو این خراب شده ؟؟ با دلهره و دستپاچگی ..دستهای مادرمو گرفتم و گفتم_:مامان،ماامان. .من باید زن شاپور بشم ..امشب دوباره میاد. خواهش میکنم برو با آقا جون حرف بزن راضیش کن ...من باید زنش بشمم ..باید ... مادرم اشکهاش گونشو خیس کرد_:چرا شراره؟چرا باید زنش بشی؟چی شده؟؟داری نگرانم میکنی ... به هر جون کندنی بود خودمو جمع و جور کردم آب دهنمو بلعیدمو گفتم_:خب. ..خب من به خالم گفتم قراره ازدواج کنم و دست رد به سینش زدم از طرفی ..از طرفی. .. مادرم با حالت خفه ای داد رد_:از طرفی چی ؟ _:از طرفی اومدنی دیدمش.همین حوالی بود ! انگار منتطرم بوده. .اومد بهم گفت امشب میاد جواب بله بگیره .. اشکهام بارید_:ماماااان من دوسش دارم ...نزار همه چی خراب بشه. . مادرم محکم چند بار پی در پی کوبید رو دهنم_:لال شو ...لال شو ..حرف نزن خیره سر ...این ولد چموش حقشو میزارم کف دستش ..اصلا به چه اجازه ای به تو نزدیک شده. .تو فکر نکردی درو همسایه ببین چی میگن ..یه زن مطلقه با یه پسر غریبه..تو عقل نداری نه ؟؟ با این حرف مادرم یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد. .گریم بیشتر شد و در حالی که به هق عق افتاده بودم گفتم_:خب برای همین میگم بزارید زنش بشم ..اختر زن همسایه مارو باهم دید..تا شاپور رفت اومد سراغم و گفت...این پسره کی بود. اونو که شما میشناسید چقدر لغز میگه ..چه زن خدا نشناسیه منم از ترسم گفتم نامزدمه !مامان من زن شاپور نشم آبرومون میره ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انقد خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه...... برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریشو هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،سوگل می‌گفت همه ی پولاتو خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم …….. بهش قول دادم که پول‌هامو الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی می‌کردن منو که دیدن با هیجان به سمتم دویدنو از سر و کولم آویزون شدن،با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین می‌پریدن و می‌گفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم...... مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد با سر و صدای منو بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟ چرا انقد سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم...... مامان دهن کج کرد و گفت فکر می‌کنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پول‌ها جمع بشه ؟ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟ مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمونو جمع می‌کنم و راهی ده میشم،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بزاره…..با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟ خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟ببین همه چیز خریدم حتی میوه تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت، چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارمو انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم......... یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟زیور خندید و چشمهاشو باز و بسته کرد ……نمیدونستم ازذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودمو گرفته بود..... چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟ با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بزارم…..مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستمو نمیتونم کمکی بهت کنم……. مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......بازهم فقط یک روز موند و‌فرداش راهی شد،ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اونو هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بیه روز که خسته‌ و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همینطور که چشم میچرخوندم طوطی جلو اومد دستمو گرفت و گفت خوش اومدی گلی خیلی خوشحالم که تو هم باهامون میای. یه کمی نگاهش کردم و گفتم کجا میریم؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت اقام گفته میریم ده دیگه نمیتونیم توی شهر زندگی کنیم اخه اقاجون بدجوری داداش رو کتک زده. از فرصت استفاده کردم و گفتم پسر عمه کجاست اونو ندیدم؟ طوطی جواب داد توی گاری خوابیده پاش اسیب دیده نباید راه بره. خواستم به سمت گاری برم که صدای گریه ی عمه بلند شد با ترس به سمتش برگشتم و فکر کردم اتفاقی افتاده ولی عمه دوتا پسرشو بغل کرده بود و گریه میکرد بعد از اون عروس هاشو در اغوش گرفت و گفت دلم براتون تنگ میشه توروخدا زود کار و بارتونو جمع کنین و بیاین پیش ما. پسر ها سر عمه رو بوسیدن و گفتن میایم ننه اینطوری اشک نریز راه دوری که نمیخواین برین اینجوری برای همه بهتره. یه لحظه به خودم اومدم و زیر لب گفتم همش تفصیر منه. اگه من به خونشون رفت و امد نمیکردم اگه پسر عمه رو تا در خونه ی اقاجون دنبال خودم نمیکشوندم این اتفاق ها نمی افتاد و عمه مجبور نمیشد از بچه هاش دور بشه. غصم گرفت و خیلی ناراحت شدم یه گوشه کز کردم تا گریه زاری ها و خدافظی های خانواده ی عمه با عسگر و عیسی تمام شد و همشون به سمت گاری راه افتادن. پسر عمه کف گاری نشسته بود و همین که چشمم بهش افتاد هول کردم و سلامی دادم. اون هم با صدای گرفته جواب داد سلام چطوری گلی جان؟ ننه ام گفت دست و پات سوخته خدا بد نده بهتری؟ خجالت کشیدم که اون این همه کتک به خاطر من خورده بود و حالا اینطوری احوالمو میپرسید. همینطور که سرم پایین بود گفتم خوبم. عمه دستشو پشت سرم گذاشت و رو به طوطی گفت بیا روی پای من بشین که گلی پاهاشو دراز کنه اذیت نشه. جواب دادم نه نه زشته من پامو دراز نمیکنم. عمه‌گفت کدوم زشتی دخترم پات سوخته جور دیگه ای بشینی اذیت میشی. طوطی روی پای عمه نشست جثه ی ریزی داشت و خداروشکر عمه خیلی اذیت نمیشد من هم به ناچار پاهامو دراز کردم و همینطور که به گاری تکیه داده بودم خوابم برد. وسط راه بود که از تکون های گاری از جا پریدم. عمه و طوطی خواب بودن ولی چشم های پسر عمه توی تاریکی برق میزد و نشونی از باز بودنشون میداد.تا خواستم چشم هامو بدزدم و بیشتر از این بهش خیره نشم اون هم چشم های باز منو دید و با صدای ارومی گفت گلی گلی بیداری؟ برای این که سر و صدا نکنم منم سرمو جلو تر اوردم و گفتم اره بیدارم از تکون های گاری بیدار شدم. پسر عمه خندید و گفت ننه بتول و طوطی رو ببین چه راحت خوابیدن انگار سرشون رو روی بالشت پنبه گذاشتن. من هم ریز ریز خندیدم و گفتم تو اصلا نخوابیدی؟ پسر عمه نچی گفت و ادامه داد باید حواسم به جاده باشه اگه گرگی شغالی چیزی بیاد سمت گاری حیوون رم میکنه اقام بنده خدا تنها چیکار میتونه بکنه؟ با شنیدن اسم گرگ و شغال مو به تنم سیخ شد و گفتم گرگ؟ اینجا گرگ هست؟ پسر عمه گفت اره خب اینجا سگاشم وحشین مثل سگ هایی که توی کوچه ها پرسه میزنن رام نیستن ناسلامتی بیرون شهره. خودمو جمع کردم و گفتم اگه گرگ بهمون حمله کنه چی من میترسم! پسر عمه لبخندی زد و گفت نترس بابا من حواسم هست نمیذارم اب توی دلتون تکون بخوره. یه کم دلگرم شدم ولی با هر صدایی که میومد یه متر میپریدم بالا تا بلاخره پسر عمه توی پیشونیش زد و گفت ای کاش به تو چیزی نمیگفتم بدجور ترس برت داشته.سرمو تکون دادم و گفتم اخه من که تازه چند وقته تونستم پامو از خونه بیرون بذارم بایدم اینطوری بترسم. پسرعمه یه کم خودشو عقب کشید و گفت بیا بیا اینجا کنار من بشین تا ترست کمتر بشه. با خجالت و لپ های گل انداخته خودمو به اون سمت گاری کشیدم ... گفت گردنت درد نگیره یه وقت...از اون همه محبتش قند توی دلم اب میشد. اون زمان نمیفهمیدم که این چه حس و حالیه بهم دست میده کم سن و سال بودم و چیزی از عشق و عاشقی سرم نمیشد با خودم فکر میکردم چون پسر عمه فرشته ی نجاتمه اینطوری دوستش دارم ولی هرچی بزرگتر میشدم بهتر میفهمیدم که بدجوری عاشق پسر عمه شدم....لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد و از خجالت عرق سرد روی پیشونیم نشست سرمو پایین انداختم و همینطور که با انگشت هام بازی میکردم رو به پسر عمه‌ گفتم پسر عمه اسم تو چیه؟بعد این همه وقت من حتی اسمتم نمیدونم. همینطور که به اسمون خیره بود و با چشم هاش ستاره هارو میشمرد گفت اسمم احده احد.. زیر لب تکرار کردم احد... قشنگه! پسر عمه جواب داد ولی از گلی جان که قشنگ تر نیست گلی مثل گل. به سمتش برگشتم و گفتم اسم من میشه مثل گل؟ معنی اسم قبلیمو میدونستم این یکیو نمیدونم. اون هم چشم هاشو به سمتم چرخوند وگفت میشه مثل گل این اسم خیلی بهت میاد چون تو واقعا مثل گلی. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همون نیم نگاهو که انداختم ،سرمو به طرف فرهاد خان چرخوندم که داشت بهم نگاه میکرد... یه لحظه از طرز نگاه و اخـمش تـرسیدم فوری سرمو انداختم پایین...همش میتـرسیدم سرمو بالا بگیرم و باز چشمم به اون نگاهِ پرخشونت فرهاد بیفته...با صدای عطیه خانم که اسم فرهاد خان رو اورد گوشامو تیز کردم... +فک نمیکردیم فرهاد خان اینقدر بی سر و صدا بخواد زن بگیره ...وقتی شنیدیم تعجب کردیم... خانم بزرگ کمی سر جاش جابجاش شد وگفت: میدونید که فرهاد خان مشغول درساشه ،هر وقت میاد عمارت فقط چند روز میمونه... برای همین خودش قبول نکرد. انشالا چند وقت دیگه چند روز تو کلِ روستا رقـص و پایکـوبی بر پا میکنیم، میدونی که عطیه خانم ما همین یه پسرو داریم باید مراسمی باشه که در شأن فرهاد خان باشه .. به شیرین نگاه میکردم با حرص با ناخـنهاش ور میرفت..عطیه خانم‌ گهگاهی یه نگاه به سر تا پام می انداخت. خیالم راحت بود اینقد خوش چهره و خوش ظاهر بودم که نتونه ازم ایرادی بگیره... موقع ناهار شده بود،سکینه و کاظم اومدن جلو در و از مهمونها خواستن برن برای ناهار...جهانگیر خان و ارباب جلوتر از همه رفتن بیرون، پشت سرشون خانم بزرگ و عطیه خانم...امیر به شیرین و‌مادرش تعارف کرد که اونها جلوتر برن وبعد پشت سرشون امیر خان رفت... منتظر بودم تا فرهاد خان بره بیرون و من پشت سرش ..با رفتن بقیه فرهاد خان مچ دستمو کشید و از جلوی در اورد توی اتاق ..روبروم ایستاده بود، از عـصبانیتش تـرسیدم ،مچ دستمو ول کرد و گفت :فکر نکـن حواسم نیست، چند بار بهت گفتم حواست به رفتارت باشه... با تـرس بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم :بله آقا گفتید... مگه چیکار کردم؟ من حواسم هست کاری نکنم که ناراحت بشید!!!سرشو به صورتم نزدیک کـرد و آروم تو گوشم گفت :میدونی که من از این پسره خوشم نمیاد پس حواست باشه... خیلی مظلومانه گفتم : مگه چیکار کردم آقا؟ +هیچی فقط خواستم بهت بگم حواست به اون نگاهات باشه ،اون چشمات هر چی درویش تر باشه بهتره، میفهمی که چی میگم؟حالا هم زود باش بریم که برسیم به مهمونا... حالا منظورشو فهمیدم اما من فقط یه نیم نگاه انداختم اونم خیلی اتفاقی ...ازاینکه فرهاد خان رو ناراحت کرده بودم اعصابم به هم ریخت...بخصوص اینکه میترسیدم فکر بدی در موردم بکنه‌...برای همین با نگرانی تو چشمای فرهاد خان نگاه کردم و گفتم:آقا به خدا من منظوری نداشتم من غلط بکـنم بخوام ..... هنوز حرفمو کامل نزده بودم که انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :هیس نمیخواد چیزی بگی...بهت گوش زد که کـردم تکرار نشه همین ...نه اینکه برام مهم باشه نه!فقط خوشم نمیاد اون پسره ی چشم چـرون از عمارت بره بیرون وحرف اضافی از اون دهنش بیادبیرون ،همین... حالا هم راه بیفت.... دوش به دوش فرهاد خان رفتم توی اتاق ،کنارش که راه میرفتم احساس غرور میکردم،وارد که شدیم همه ی نگاه ها به طرف ما بود...از ترس فرهاد خان همش سرم پایین بود،میترسیدم سرمو بالا بگیرم که یه وقت نگاهم به امیرخان بیفته... پشت میز نشستیم...تواین مدت یاد گرفته بودم چجوری مثل خودشون غذا بخورم با احتیاط شروع کردم غذا خوردن ...چون هر لحظه عطیه خانم با اون چشمای سرمه کـشیدش بهم زل میزد و نمیتونستم چطور لقممو قـورت بدم... انگار دوست داشت یه ایرادی ازم بگیره. تا شب با بی میلی کنارمهمونا بودم... گاهی متوجه نگاه های امیر خان به شیرین میشدم ،شیرین هم حسابی عشوه میومد... من اما آروم بودم و تموم حواسم بود که یه وقت کاری نکنم که فرهاد خان از دستم ناراحت بشه ،فقط گاهی به فرهاد خان نگاه میکردم که با اون چهره ی بی نقص و قد و هیکل جذابش بین همه مثل المـاسی میدرخشید!!!به پیشنـهاد جهانگیر خان مردها رفتن تا یه چرخی توی حیاط عمارت بزنن و ما زن ها هم با هم تنها شدیم... عطیه خانم خیلی آروم لیوان چایش رو برداشت و گفت:همیشه فکر میکردم فرهاد خان با شیرین ازدواج میکنه وقتی شنیدم که با یه غریبه ازدواج کرده تعجب کردم...من همیشه شیرین رو زن فرهاد خان میدونستم، ‌البته خب تقدیر و سرنوشت رو نمیشه کاریش کرد... اصلا از حرف عطیه خانم خوشم نیومد... حالا که داشت میدید من زن فرهادخان شدم دیگه چه دلیلی داشت بخواد حرف شیرین رو بیاره وسط...دوست داشتم داد بزنم که این حرفارو تموم کن! یه لحظه خودم خنده م گرفت... با خودم گفتم :باز خوبه زن واقعی فرهاد خان نیستی که داری اینجوری حـرص میخوری! اصلا بیچاره از کجا معلوم چند وقت دیگه فرهاد خان بااردنگـی از این عمارت بیرونت نکنه و این شیرین که داره اینجوری حرص میخوره عروس عمارت نشه...با تصور اون روز حالم بد میشد... نفس عمیقی کشیدم ،حس میکردم نفسم راحت بالا نمیاد...نفسم که آرومتر شد تو ذهنم خودمو دلداری دادم... نمیخواد به آینده فکر کنی دختر ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و ارسلان رو بغل کرد و به گرمی ازمون استقبال کرد، مطب خیلی شلوغ نبود ، به منشی گفت مریض دیگه ای قبول نکن و همین چند تا مریض رو معاینه میکنم ،میخوام برم بیرون، بعد رو به ارسلان‌گفت چند دیقه منتظر باش کارم تموم شه تا بیام پیشت ببینم چه طور شده راه گم کردی ،یادی از من کردی؟؟ ارسلان خندید و گفت برو به کارت برس، دکتر دوباره عذر خواهی کرد و بیمار ها رو سریع معاینه کرد و بعد ارسلان رو صدا زد، باهم رفتیم داخل ،دکتر روپوشش رو در آورده بودو مشغول پوشیدن کتش بود که ارسلان گفت قبل از اینکه تعطیل کنی این مریض ما رو هم یه معاینه کن، دکتر گوشی رو از روی میز برداشت و بهم اشاره کرد و گفت قدر بابات رو بدون ،ارسلان خان یکی از مردهای نمونه روزگاره،نگاه به ارسلان کردم و چیزی نگفتم ارسلان حرفی نزد و نگفت همسرشم،شاید خجالت کشید... دکتر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت  ازدواج کردی ؟ با اشاره سر تایید کردم که ادامه داد شما حامله ای،برق شادی رو یک لحظه تو چشم های ارسلان دیدم ،ولی با حرفهای بعد دکتر اون شادی جاش رو به غم داد،دکتر رو کرد به ارسلان و ادامه داد،از تو بعید بود مثل مردم روستا عمل کنی و دخترت رو تو این سن و سال عروس کنی و بعد هم اجازه بدی انقدر زود مادر بشه، ارسلان که حالا کاملا معلوم بود خجالت زده اس حرفی نزد و لبخندی زد و گفت عشق و عاشقی این چیزها حالش نیست،دکتر به من اشاره کرد و گفت چند دیقه میشه بیرون باشی با این بابای بیمعرفتت کارخصوصی دارم،از اتاق اومدم بیرون از اینکه باردار بودم و بلاخره از متلک های خان ننه راحت میشدم خوشحال بودم، چقدر دلم میخواست این خبر رو به مامان بدم تا اونم از نگرانیش کم بشه و دیگه خیالش از بچه دار شدن من راحت بشه و دهن مردم روستا هم بسته بشه، تو این فکرا بودم که دکتر و ارسلان از اتاق اومدن بیرون، از نگاههای دکتر فهمیدم ارسلان همه چیز رو بهش گفته،از مطب اومدیم بیرون و دوباره سوار ماشین شدیم ،به اصرار دکتر ناهار رو رفتیم منزلشون، دکتر که حالا فهمیدم همون فرهاد دوست صمیمی ارسلان خان ،که تو فرنگ باهم درس میخوندن... صاحب دوتا پسر بود و یه خانم مهربون که با روی باز اومد استقبالمون و حسابی با ارسلان خان خوش و بش کرد و ما رو تحویل گرفت و معلوم بود قبلا هم ارسلان رو دیده، ناهار رو که خوردیم دکتر دوباره کلی بهم سفارش کرد و به ارسلان گفت تو این سن حاملگی میتونه خیلی پر خطر باشه مخصوصا برای ماهور که لاغر و لاجونه، باید حسابی مراقبش باشی و هواش رو داشته باشی بعد مکثی کرد و گفت بهتر نیست یه مدت بیاید شهر و پیش ما زندگی کنید ،هرچند این خونه برای خودته و اتاقهای اونورم خالیه، تو دلم دعا دعا میکردم که ارسلان قبول کنه، ولی با تشکر از اقا فرهاد و گفتن اینکه نمیتونم خان بابا رو تنها بزارم ،تمام امیدم رو نا امید کرد.. ناهار رو که خوردیم و بعد از ظهر ارسلان بهم اشاره کرد که آماده ی رفتن بشم، بعد از خداحافظی از خانواده ی دکتر سوار ماشین شدیم، چند خیابون بالاتر دوباره نگه داشت و گفت پیاده شو، مثل بچه ها دستمو گرفت عرض خیابون رو که رد کردیم به یه بازار رسیدیم، بازاری که توش همه چی بود ،فقط با دهانی باز و متعجب نگاه به این همه دکان و آدمهایی که در رفت و آمد بودن میکردم، ارسلان که دید خیلی ذوق دارم خندید و گفت چیه هاج و واج شدی ، خجالت کشیدم و یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم آخه تا به حال شهر نیومده بودم و این همه دکان رو یکجا ندیده بودم، بردم سمت مغازه ی کفش فروشی، وای که چقدر آرزو داشتم یه کفش پاشنه بلند داشته باشم که موقع راه رفتن صدای پاشنه اش که روی زمین کوبیده میشه بلند بشه، ارسلان گفت ماهور برای خودت یه کفش انتخاب کن ،یه کفش سفید رنگ با پاشنه هایی که سرش آهنی بود رو نشون دادم ،کفش رو آورد و پام کردم تمام خستگی و ناراحتی هام رو فراموش کردم و انگار به آرزوم رسیدم، ارسلان خواست پولش رو بده که گفتم میشه برای ربابه هم بخری؟ یک جفت هم برای ربابه انتخاب کردم و پول هر دو رو حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون، مثل بچه ها ذوق داشتم هر چه زودتر کفشامو پام کنم ، خواستم به ارسلان بگم ولی از یه طرف هم دوست نداشتم کهنه بشه ،پس پشیمون شدم و دنبال ارسلان راه افتادم، همینطور که مغازه ها رو نگاه میکردم چشمم خورد به مغازه ای که لباسهای بچگونه داشت ،رفتم نزدیک تر و یه دست لباس هم برای پسر زری، کوروش خریدم و یه پارچه پیراهنیم برای خان ننه و بعد هم با ارسلان رفتیم سمت مغازه ای که بستنی درست میکرد ،اولین بار بود که بستنی میخوردم و بعد از گذشت چند سال هنوز هم طعم اون بستنی رو حس میکنم و هیچ وقت از خاطرم نرفته ،من اون روز خیلی از اولین ها رو تجربه کردم و هر لحظه اش رو توی ذهنم ثبت کردم ، بالاخره خسته برگشتیم سمت ماشین و راهی روستا شدیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
البته خودشم سهام داره ...فوق العاده منظم و با درایته... همون لحظه فرهاد وسط شوخی هاش گفت: من همینم، به خانواده ام گفتم یه سفر کاری دو هفته ای میرم پاریس، الان چهارماهه منتظرن برگردم... بعد هم زد زیر خنده و گفت ، البته چهار سال هم منتظر بمونن برنمی گردم... از دستش حرصم گرفت به پابلو گفتم همینو می گم... زن و بچشو ول کرده ایران اومده اینجا ...فرار کرده از زندگیش ... پابلو شونه ای بالا انداخت و گفت نمی دونم چیزی نگفته...بعد هم رفت سمت دسرها... با اخم زل زده بودم به فرهاد که متوجه نگاهم شد، به زبون فارسی گفت جهانگیر فکر کنم این خواهرت میخواد امروز منو یه کتک جانانه بزنه... اخمشو ببین... به خودم اومدم و گفتم نه من چی کار به شما دارم... رفتم تو اشپزخونه رو صندلی نشستم ...جهانگیر بلافاصله اومد پیشمو گفت :چی شده جهان ... مشکلت با فرهاد چیه ؟؟ اگر قضیه خواستگاریه که خانوم جان برام تعریف کرد تو که خودت نمی خواستیش دیگه پس ناراحتی نداره... _من مشکلم خودم نیست، الان ناراحت اون دختر بیچاره ام که بحر امیدی زن این آقا شده بعد هم بلافاصله حامله شده ،بچه اش هم که بدنیا اومد متاسفانه عقب افتاده است ، اونوقت ایشون زنو بچه رو ول کرده اومده اینجا تازه افتخارم می کنه به کارش ... خواهر من مسائل خانوادگی هر کس به خودش مربوطه ... به من و شما چه ربطی داره .. تا زمانی که فرهاد برای ما مشکلی درست نکرده ما حق نداریم قضاوتش کنیم... _یعنی چی ؟؟ این نامردیه ... تو دوست داشتی یکی با خواهرت این کارو می کرد... وای عزیزم این چه قیاس مع الفارقیه ... مگه ما تو زندگی دیگرانیم ...شاید مجبور شده .. شاید اصلا دیگه زنشو دوست نداره ...میخواد جدا بشه ..این مسائل اینجا حل شده است .. قرار نیست اگر دوتا ادم ازدواج کردن تا اخر عمر باهم بمونن ..شاید بفهمن اشتباه کردن میتونن همه چیزو تموم کنن .. قانونا هیچ اشکالی نداره ...خب فرهادم دیگه نمی خواد اون زندگیو ادامه بده .. _قانون؟؟ پس تعهد اخلاقی چی میشه ؟؟ مردونگی چی؟؟؟ وای خواهر کوچولوی من .....این سر دنیا این چیزا نیست... حرف های جهانگیرو قبول نداشتم، نمی شد چشم روی خیلی چیزها بست .ممکن بود خیلی از اطرافیانت بخاطر خودخواهیت صدمه بخورن ... به نظرم انسان باید یکمی هم بخاطر خانواده اش گذشت می کرد ... تا زندگی خانوادگیش از هم نپاشه ... مثل منو علی که بخاطر خونواده ها از هم گذشتیم.... اینجوری به قول باباجانم دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شد.... جهانگیر که دید چیزی نمی گم به خیالش منو قانع کرده گفت پاشو بیا خواهر کوچولو میخوایم غذا سفارش بدیم اخماتم باز کن ... فرهاد بهترین دوست منه ...سعی کن تو هم باهاش کنار بیای... اما من نمی تونستم ،تا اخر مهمونی هربار فرهادو می دیدم چهره مظلوم سودابه جلوی چشمام بود ... من با اون فرهنگ بزرگ شده بودم دلم نمی خواست عوض بشم ... فرهاد موقع رفتن به جهانگیر گفت فردا میام دنبالتون بریم یه دوری بزنیم جهانم دلش باز بشه... ازینکه اینقدر صمیمی منو خطاب می کرد حرصم گرفت اما نمی تونستم حرفی بزنم می ترسیدم جهانگیر ناراحت بشه ...دیگه تنها پناه من تو غربت جهانگیر بود ،نباید از خودم دلخورش می کردم .. فردای اون روز فرهاد طبق وعده اومد دنبالمون و رفتیم اطراف شهر پیکنیک ... تمام مدت سعی می کردم با فرهاد همصحبت نشم، تمام سوالاتشو کوتاه جواب میدادم و ناراحتیم تو صدام کامل معلوم بود .. اما فرهاد انگار متوجه نبود دائما از من سوال می پرسید و انگار میخواست یخ بینمونو باز کنه ... یکساعتی بود رسیده بودیم کنار یه روخونه بساط کرده بودیم نسیم ملایمی می وزید، من همیشه عاشق صدای اب بودم چشمامو بسته بودمو به صدای اب گوش میدادم و مرور خاطرات می کردم کم کم داشت ازین پیک نیک خوشم میومد ... صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد ... پابلو به همراه یه دختر زیبا اومده بود... از دیدن دختره تعجب کردم تا جاییکه میدونستم پابلو خواهری نداشت ... دختر جوان خودشو مادلین معرفی کرد ... ایتالیایی بود قد بلند و اندام زیبایی داشت.. زیبایی صورتش چشمو میزد .. چشمانش رنگ اسمون بود ابیِ ابی... یک لحظه تو دلم به اون دختر حسادت کردم، نمی دونم چرا بعد از حرفهای خانوم جون و هدیه پابلو فکر می کردم واقعا پابلو روی من نظری داره ... شاید ازش خوشم اومده بود ..بهر حال هر دختری تو اون سن ازینکه خواسته بشه و دوست داشته بشه لذت میبره ... اما انگار همه چیز ساخته خیالمون بود و اینو وقتی مطمئن شدم که پابلو بعد از معرفی من به مادلین گفت جهانو یادته که از ایتالیا براش باکس موزیک گرفتیم؟ یهو مادلین با هیجان منو در آغوش کشید و گفت اوووو تو خواهر جهانگیری... راستی از هدیه ات خوشت اومد؟؟؟ لبخند زوری زدمو گفتم مرسی... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعداز چند لحظه یه زن چاق و حدودا پنجاه ساله ای در و باز کرد. گفتم؛ سلام... زن سرتا پام و برانداز کرد و گفت؛ سلام بفرمائید... آب دهنمو قورت دادم و گفتم؛ عسل خانوم خونه هست؟ زن گفت آره، شما؟ با صدای لرزونی گفتم ؛ یکی از دوستاشم.. زن موشکافانه تر نگام کرد و گفت؛ کدوم دوستش؟ چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم؛ راستش برای تحقیق برا یکی از دوستاش اومدم، برا داداشم میخام... میشه صداش کنین؟ زن گفت؛ بیا داخل ... اخمی کردم و گفتم؛ خیلی ممنون میشه صداش کنین؟ زن رفت، چندلحظه بعد قامت دختر زیبایی جلوی چشمام ظاهر شد. زیباتر و جذاب تر از عکسش بود. موهای لخت مشکی بلند... مژه های کاشته شده و ابروهایی پهن، بینی عمل شده و لب‌های قلوه‌ای ... یک دختر امروزی دقیقا همونایی که اسد همیشه ازشون بد میگفت و اونارو تکراری و زشت میخوند.. با دیدنم رنگ از رخش پرید. پس منو میشناخت.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛ میشناسی منو؟ سری تکون داد.. گفتم: من شکیبام، زن اسد، مادر شاهان... اومدم ازت بپرسم چی میخوای از زندگیم؟؟ چرا دست از سر شوهر من برنمیداری؟ چرا مثل بختک خودتو انداختی وسط زندگی مون؟ اشک چشماش و پاک کرد و گفت؛ توروخدا آرومتر، یکی میشنوه.. خنده ای عصبی کردم و گفتم؛ اومدم بهت اخطار بدم اگه یکبار دیگه ؛ فقط یکبار دیگه اسمی ازت ببینم، هرچی که دیدی از چشم خودت دیدی... عسل سری تکون داد و در و بست. با حال بدی برگشتم سر خیابون، سوار تاکسی دربست شدم. تو راه خونه بودم که اسد باهام تماس گرفت.پوزخندی زدم، فکرش رو میکردم. جواب دادم اما حرفی نزدم؛ صدای اسد پشت خط به گوشم میرسید: _ الو الو شکیبا، کجایی صدام رو میشنوی.. الو شکیبا؟ شکیبا چرا این کارو کردی؟ مگه نگفتم همه چی تموم شده، چرا رفتی دم خونشون؟ با خشم گفتم؛ اگه تموم شده تو الان از کجا میدونی که من کجام؟ منو خر فرض نکن اسد.. اسد گفت اشتباه نکن، من فقط پیامشو خوندم حتی جوابشو هم ندادم.. به من اعتمادکن شکیبا، برگرد خونه.. کجایی اصلاً بیام دنبالت؟ با سردی گفتم؛ دارم میرم خونه بابا دنبال شاهان.. نمیدونم‌چی میگفت ، گوشی رو قطع کردم. حالم بدتر از اون چیزی بود که بشینم حرفاش و گوش کنم........... درسته که داشتم برای زندگیم میجنگیدم ،درسته که داشتم برای بچه هام میجنگیدم.. اما وقتی که به واقعیت زندگیم فکر میکردم، میدیدم که یه دیوار بزرگ بین ما کشیده شده بود.. شیشه حرمت ما شکسته بود...! لحظات سختی رو داشتم میگذروندم، به دختری که چند لحظه پیش باهاش هم کلام شدم فکر کردم.. به زیباییش، به سن کمش، به اینکه چقدر به خودش رسیده بود.. به اینکه شاید اگه خانواده داغونی داشت، اما اسد اونو به من ترجیح داده بود... رسیدم به خونه مامان. بدون اینکه به سوالاتش جواب بدم رفتم تو اتاق و دراز کشیدم. این روزا خودمو فراموش کرده بودم، شاهانو فراموش کرده بودم، بچه توی شکمم برام مهم نبود ... سلامت روحیم به خطر افتاده بود ،و من همه اینها رو مدیون شریک زندگیم بودم. مامان در اتاق و باز کرد و اومد کنارم نشستو گفت؛_ شکیبا... نمیخوای بگی چی شده؟ من دخترمو میشناسم، یه اتفاقی افتاده تو نمیخوای به من بگی.. نگاهش کردم و گفتم؛ روزای سختی رو میگذرونم مامان.. دارم تلاش میکنم برای حفظ زندگیم، اما بهم قول بده اگه تلاشام نتیجه ای نداد، نتونستم زندگیمو حفظ کنم بدون که من همه سعی خودمو کردم، منو مواخذه نکنین، بهم خورده نگیرین و ازم توضیح نخواین.... مامان اخم میکرد و گفت؛_ چی شده، بگو شاید من بتونم کمکت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم؛ _ فعلاً نمیخوام در موردش با کسی حرف بزنم، میخوام اگه این مشکلم حل شد جزء رازهای مگوی زندگیم باشه.. مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ _ امیدوارم که هرچه زودتر مشکلت حل بشه دخترم، فقط اینو بدون که من و بابات کنارتیم و هر طور که شده حمایتت میکنیم.. چشمامو بستم و سعی کردم که استراحت کنم. این روزا یه خواب خوش بهم حرام شده بود. نمیدونم چقدر گذشته بود اما صدای اسد رو از توی پذیرایی شنیدم، این دفعه برعکس دفعات قبل که میگفت خونه مامان بمونیم زود اومده بود دنبالمون. در اتاقو باز کرد اومد کنارم، مکثی کرد و گفت؛ بریم خونه.. نخواستم بچه بازی در بیارم، نمیخواستم کسی از این قضیه با خبر بشه، حتی میخواستم ازش جدا هم بشم با این وضعیت نمیشد.. بدون هیچ حرفی از مامان خداحافظی کردم و راه افتادیم به سمت خونه. تو تموم راه اسد سکوت کرده بود، من هم مشتاق حرف زدن باهاش نبودم... شاهان تنها شیرینی زندگیم، با کلمات کوچک و نامفهومش سكوت بین ما رو میشکست. به خونه برگشتم، خونه ای که هیچ عشقی توش جاری نبود.. خونه ای که توش بهم خیانت شده بود... از اون شب تا به حال دیگه روی تختم نخوابیدم.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شمسی نگاهی کردو گفت غصه نخور بخاطر طلاهای عروسمم که شده دزد رو پیدا میکنم، زیاد نمیتونه دور شده باشه... یه جا همین جاهاس، خودم برات پیداش میکنم‌ و بعد خندید گفت: اما طلای عروسم رو از روش برمیدارم تا دزد ادب بشه . همونجا بود که عشرت حساب کار دستش اومد، چون میدونست که شمسی همچین قدرتی رو داره، چون روستای ما کوچیک بود و اصلا دزدی نداشت... من از حال و روز عشرت خنده ام گرفته بود ، تا شمسی پاشو از در بیرون گذاشت عشرت با هول و هراس گفت رضا !! رضااااا کجایی بیا اینجا ببینم.. رضا گفت چه خبرته مادر؟ تو ده که واسمون آبرو نزاشتی باز چیه ؟ گفت طلاهامو به کی دادی؟ گفت به کارگر آقاجان .. گفت نگفتی که تو دستمال چیه ؟ گفت :نه مادر مگر احمقم که آبروی خودم رو ببرم ! گفت‌:زود باش صبح علی الطلوع میری در خونه اش تا شمسی ردش رو نگرفته و طلاهارو پس میگیری.. رضا گفت ؛مادر جان اینکارها چیه میکنی؟ فکر آبروی مارو نکردی اگر یارو فهمیده باشه چی ؟ گفت :حرف نباشه ؛همینکه گفتم ! یا صبح زود تو برو یا حسن رو میفرستم بره بگیره . اونشب تا صبح خواب به چشمای عشرت نیومدن، اما دم صبح بقول خودش خوابش برد و رضا وحسن هم یادشون رفته بود دنبال طلا برن و با کل حسین رفتن سر کار... من صبح که از خواب بیدارشدم دیدم عشرت خوابه و در خواب عمیق فرو رفته ،عفت هم کنارش خوابیدت بود ،فوری رفتم پیش صغری بیگم تو مطبخ گفتم: صغری بیگم‌ میخوام برم پیش بتول خانم تو هوامو داری؟ زود میام... صغری بیگم گفت دختر زود برو برگرد،من از جای تو دلم شور میزنه.. گفتم :من میرم اما اگر عشرت بیدارشد هیچی نگو‌..در حیاط هم نیمه باز میزارم تا فورا برگردم... استرس وجودمو گرفته بود اما چادرم رو سرم کردم و بخانه بتول خانم رفتم، محکم به در میکوبیدم بتول خانم گفت: کیه ؟ اومدم کمی یواشتر ! گفتم :منم بتول خانم .. بتول خانم فوری درو باز کر، منم خودمو تو حیاط انداختم گفتم: بتول خانم خودت بهتر از من میدونی برای چی اومدم ،اومدم برای …گفت حبیبه جان میدونم برای چی اومدی، برو که من نماز صبح ،خودم استخاره کردم بخدا رسوا میشه !! بعد اون زن نادون نمیدونه که شمسی از اون واردتره، داناتره و‌جز آبرو ریزی چیزی براش نمیمونه ‌.. گفتم: بتول خانم تمام ساختگی و دروغ بود که به شمسی طلا نده.. بتول خانم سرش رو چرخوند و گفت: ای وای ای وای از این قوم نادان ..چه فکری کرده ؟ به چه قیمتی ؟گفتم قربونت برم من برم خونه تا عشرت بیدار نشده ... سریع بخونه برگشتم ،هنوز در نیمه باز بود فوری به مطبخ رفتم .. صغری بیگم گفت: اومدی خدارو شکر چه زود اومدی ؟ گفتم بتول خانم خودش استخاره کرده بود گفت لو میره ... صغری بیگم گفت: حقشه ..سریع چادرم رو گوله کردم و پشت سبدهای چوبی انداختم یهوصدای فریاد عشرت بلندشد صغری ! حبیبه کحا هستین ؟ چرا جواب نمیدین ؟ هر دو‌باهم گفتیم ما تو مطبخ هستیم ،رفتیم جلو در اتاقش که عشرت گفت: رضا رفت سراغ کارگره ؟ ما هم دوتایی گفتیم ما ازکجا باید بدونیم؟ از جاش مثل فنر پرید و گفت: وای که اگر رضا یادش رفته باشه ….ای صغری بیگم چادرمو‌بیار تا دیر نشده ... صغری بیگم بیچاره بسمت اتاق عقبی رفت چادر خانم رو آورد و‌بدستش داد، اما دیر شده بود صدای در حیاط هممون رو بخودمون آورد ،صغری در و باز کرد شمسی و کارگر کل حسین با دستمال پیچیده شده که دست شمسی بود ،جلو در بودن ... عشرت با دیدن کارگر پاهاش شل شد، شمسی با خنده گفت ؛بیا عشرت جان طلاهات پیدا شد ... عشرت رنگش مثل گچ دیوار شده بود، با خجالت گفت: عه چطور پیداش کردی ؟شمسی گفت کاری نداشت که ؛من برای طلاهات مژدگانی قرار کردم و به چوپانهای اکبر گفتم همه جا جار بزنن تا هرکس سر نخی بدست آورد ،بمن بگه و مژدگانی بگیره و این بنده خدا که در همسایگی خودمونه وقتی شنیده بود که طلا گم شده ،به دستمالیکه تو توسط پسرت بهش داده بودی مشکوک‌شده بود و سراغ دستمال رفته و همینکه دیده همه اش طلاس با خوشحالی به چوپان ما گفته بود که بندگان خدا حواسشون نبوده این بسته روبمن دادن و دستمال رو به چوپان داده بود که برات بیاریم، اما من خودشم آوردم تا این مرد شجاع و دست پاک رو بشناسی و ازش قدر دانی کنی... عشرت دیگه رنگ به رو نداشت گفت :عه چطور ممکنه ؟یعنی !یعنی رضا اینکارو با من کرده ؟ چطور دلش اومده و با وقاحت کامل کارش رو گردن پسرش انداخت.. منکه یک گوله آتیش شده بودم گفتم :ای وای خانم‌جان گردن رضا نندازید ،خدا رو خوش نمیاد .. یهو شمسی با اشاره دست بمن گفت بشین !عشرت گفت ساکت شو... شمسی گفت عبدالله خودت همه چیز رو بگو که خانم تهمت دزدی به پسرش نزنه .. مرد بیچاره گفت خانم جان دیشب پسرت این دستمال رو برام آورد وگفت نزد تو امانت باشه ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ایل مراسم داره ونشمین رو قراره نکاح کنن اما اساره نباید خودش بره بلکه باید با احترام بیان دنبالش، مگه دخترم بی کس وکاره که جاده رو بگیره وتک وتنها بره ایل بالا.... خانجون خندید:بیا از لباسهایی که خریدی تنش کن که معلومه این مدت فقط همین یه دست لباسه که داره تنشه.... زنعمو دستمو کشید توی اتاق،توی لگن صورتمو شست وبا چارقدش خشک کرد، صندوقچه بزرگش رو باز کرد وکلی بقچه پر از لباس باز کرد..تموم این مدت برای من خرید کرده بود وخیلی از لباسها کوچیک شده بودن برای من... یه دست لباس جلوم گرفت وگفت:بیا این اندازته بپوش، فردا میریم شهر تا برای مراسم بهترین لباسهارو واست بگیرم... عروسها کنارمون نشستن که بقچه هارو هل دادم طرفشون:شما هم بردارید.... بنفشه با خجالت گفت اینا برای ما کوچیکه... زنعمو چپ چپ نگاهشون کرد که زدم زیر خنده وگفتم:خوب راست میگه، من قدم کوتاهه... زنعمو نیش گونی ازم گرفت وگفت:قدت کوتاه نیست ،بلکه مثل بقیه به مرور زمان بلند نمیشی، تو یهویی قدت بلند میشه همین سالهاست که قد بکشی... دست روی دهانم گذاشتم ومیدونستم زنعمو چقدر روی من حساسه، اصلا دوست نداره از گل کمتر بشنوم... خانجون پاهاشو کشید وگفت:از بین پارچه ها یکی رو بده نرگس تا برای اساره برش بده،این دختر باید غروب حرکت کنه وقت شهر رفتن نداره... نرگس زیرچشمی نگاهم میکرد ،شاید از برگشت من میترسید اما من میدونستم اونم توی موقعیت بدی گرفتار شده...من آراز رو دوست داشتم ، اونروزها دلم میخواست زن اراز بشم، شوهرم بش، اراز بداخلاق بود اما نه با من،یه جاهایی امر ونهی میکرد اما وقتایی که من با کارهام خودمو اذیت میکردم.آراز مرد زندگیه،نرگس هم یه دختره که با یه دنیا امید وآرزو وارد این زندگی شده... زنعمو پارچه ها رو میریخت و دونه دونه نگاهشون میکرد وگفت:اینا هیچکدومشون به آساره نمیخوره... خانجون خودشو جلو کشید وگفت:این همه پارچه،من نمیدونم تو دقیقا دنبال چی هستی که همه رو پس میزنی،اساره سفید وچشم ابرو مشکیه همه پارچه به تنش میشینه... زنعمو کنار کشید وگفت:نه دختر من باید یه لباس تنش بره که دختر شاه هم به عمرش ندیده باشه.... نرگس از میون پارچه ها یه پارچه ابیه فیروزه ای بیرون کشید وگفت:این پارچه هم قشنگه، هم خاصه تازه به رنگ فیروزه انگشتر اساره هم هست، چون پر از پولک واکلیله برای عروسی هم قشنگه،تا حالا مثلش ندیدم به تن کسی.... زنعمو این پارچه هم به دلش ننشسته بود که گفتم:نرگس تو خیاطی میکنی؟؟ سرشو پایین انداخت:تا وقتی خونه بابام بودم آره، اما از وقتی ازدواج کردم اراز نمیذاره گفته دست به چرخ بزنم از وسط نصفش میکنه... بدون اینکه عاقبت حرفمو بسنجم گفتم:اما آرازِ من از این حرفها نمیزنه،زورگو هم نیست، وهمیشه منو تشویق میکرد که همه هنر خونه داری یاد بگیرم.... حرفم هنوز توی دهنم بود که نرگس با چشمای گریون بیرون زد.... زنعمو روی پای خودش زد وگفت:میرزا لعنت خدا دَم خودت ونسل در نسلت، که بچه هامو از هم جدا کردی،رحمت الهی روز خوش به چشم نبینی که خوشی هامونو بهمون زهر کردی.... زنعموی صبور من چقدر شکسته وعصبی شده بود.... شبنم لیوان آبی دست زنعمو داد که خانجون گفت:آساره بلند شو باید جایی بریم... باهم بیرون رفتیم....روی تپه ،پشت به دره که رسیدیم اول فاتحه ای برای پدر ومادرم خوندم.... خانجون کنار قبر پدرم نشست وگفت:رحیم اگه بود خودش دستتو توی دست آراز میذاشت میدونی چرا؟ نگاهش کردم که لبخندی زد وگفت:رحیم آراز رو خیلی دوست داشت ،همیشه میگفت دختر دار که شدم اراز داماد خودمه،یادمه قبل خبربارداری مادرت،یه شب آراز بالا سرش رفت وتا صبح نگاهش میکرد، وقتی رحیم ازش پرسید چرا شب تا صبح بیدار مونده گفت آخه زنعمو قراره برای من یه دختر مثل فرشته ها به دنیا بیاره.خوب یادمه یکهفته هم نگذشته بود که مریم گلی رو اوردیم بالا سرش وگفت که بارداره بیشتر مراقب خودش باشه.از اونروز آراز به همه میگفت فرشته قراره بیاد پیش ما،شبی که دنیا اومدی تاریک ترین شبی بود که به عمرم دیده بودم.هوا ابری بود وبارون داشت، پاما نور ستاره های های توی اسمون سوسو میزد...مادرت عمرش به دنیا نبود اما خدا خواست که اول تو رو ببینه بعد پیش رحیم بره وآروم بگیره.اونشب شب سختی بود.. خانجون آهی کشید نم چشماشو گرفت وگفت:اما آراز مشغول بازی با فرشته ش بود، اسم تو شد آساره چون توی اون تاریکی میدرخشیدی،دختر به این زیبایی ندیده بودیم تازه به دنیا اومده بودی وچشماتو باز میکردی تا همه چی رو ببینی. گوهر از ترس چشم مردم تو رو لای ملحفه پیچید و تا مدتی نذاشت بیای اینجا.بیصدا تو رو داده بود دست کسی که ازش به احدی حرفی نزد...مراسم که جمع شد، وقتی اراز بغلت کرده واوردت تازه فهمیدیم یه لحظه هم ازت دور نبوده...پیش اراز قد کشیدی،همه اهل ده میدونستن آساره نافبر آرازه، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از همون زمان به بعد همه برای به دنیا آوردن بچه شون راهی بیمارستان میشدن ،قبلش فقط باید تو خونه زایمان می‌کردن اونم توی بدترین شرایط،حالا منم ترس داشتم شیرو دوسالش نشده،انگار خیرنسا میدونست قراره دوقلو گیرم بیاد می‌گفت شیرو من بزرگش میکنم!!! وقتی از مطب بیرون اومدم، فکرم اصلا کار نمیکرد ،فقط شیرزاد و محکم بغل گرفته بودم و به آینده نامعلومم فکر میکردم... برگه های سونو رو روی اپن گذاشتم، شیرو خوابش برده بود و منم حس و حال درستی نداشتم گرفتم خوابیدم! یکی دوساعت گذشت ،صدای در اومد،فهمیدم باهوت آمده، اما اینقدر شوکه بودم که چشمام و باز نکردم ،حالم خراب بود، باورم نمیشد یعنی دوتا بچه، خودم و لعنت کردم بعد گفتم نه خدا قهرش میگیره! اشکام روون شدن ،بعدش هق هقم بلند شد و صدام بالا رفت که باهوت ترسیده بلند شد شوکه و با چشمای از حدقه زده بیرون بهم خیره شد بعد به خودش مسلط شد و پرسید چی، چی شده؟اتفاقی افتاده؟! بدون حرف از تخت پایین اومدم، رفتم توی آشپزخونه و برگه سونو رو آوردم گذاشتم جلوش،بدون حرف اشاره کردم نگاهش کنه! متوجه شدم دستاش یخ کرد و می لرزید ،با استرس برگه رو نگاه کرد ،بعدش منو نگاه کرد و گفت:واقعا؟! با حرص اداشو در آوردم و گفتم؛واقعا!!! با صدای بلند شروع به خندیدن کرد‌‌‌ گفتم:برو بیرون حوصله ندارم! نرفت!! عصبی داد زدم میگم برو بیرون ،حوصله ندارم نمیفهمی!!آروم نالیدم این چه بلایی بود، من به یکیش راضی بودم اما..‌ دیدم داره میخنده هنوزم ذوق داره!! بدتر حرصی شدم که دست کشید به ته ریشش و گفت:این تار ریشم گروت، یه امشب بی خیال شو بزار خوشیم به ناراحتی تبدیل نشه ،فردا حرف میزنیم!!! نفسم با صدا بیرون دادم و فقط سکوت کردم.. فرداش باهوت نتونست جلو دهنش بگیره کل خانواده رو خبر کرد،پدرم  و عموم برای سلامتی مون یه گاو قربونی کرد و گوشتشو بین فقرا تقسیم کردن، خیرنسا مدام برام اسفند دود میکرد، آیه میخوند و به طرف ما فوت میکرد!! حتی شابان و مادرش زرناز و مهتاب هم پیشم آمدن و تبریک گفتن و باهوت اینقدر ذوق داشت که رفتار وقیحانه شابان و فراموش کرد و باهاش آشتی کرد... خیرنسا حال بد منو بهونه کرد و تمام وسایلشو جمع کرد اومد طبقه بالا خونمون ساکن شد!!درسته خیرنسا زن خوبی بود اما مدام بدون در زدن میومد توی اتاقمون و ما رو غافلگیر میکرد‌‌‌ چون شکمم خیلی بزرگ شده بود و وزنمم سنگین بود،فشارم هم بالا رفته بود... این رفتارش روی اعصابم بود، با اومدنش به اینجا پای بقیه هم باز شد، به هر بهانه ای میومدن و آرامش از خونه گرفته بودن، آخرش خود باهوت هم کم آورده بود،اما به خاطر احترام به خانواده اش سکوت کرده بود! دوتا خواهر زاده داره که به شدت لوس و بی ادبن ،تا تمام خونه رو به گند نکشیدن ول کن نیستن و منم اگه بخوام بهشون اخم بکنم یا ایرادی از کارشون بگیرم میزنن زیر گریه و خیرنسا میگه بچه ان شیطونن ،بزار به هم بریزن خودم جمع میکنم!!! یه روز رفته بودن سراغ یخچال و تمام وسایلشو بیرون ریخته بودن و تمام کف آشپزخانه پر بود از مواد فریز شده شربت و قرصهای من و شیشه های شربت و کلی ریخت و پاش دیگه ،با دیدن خونم با اون وضعیت فشارم بالا رفت و حالم بد شد منو بردن بستری کردن!! وقتی برگشتم خونه باهوت تمام خونه رو جمع و جور کرده بود و مادرشم فرستاده بود عمارت و گفته بود خودم میتونم از زنم مراقبت کنم ،اینجوری که شما هم زنمو میکشین هم بچه هامو... دوباره آرامش به خونه برگشت، اما خیرنسا باز هم میومد اما دیگه نوه هاشو با خودش نمی آورد و شیر زاد  رو میبرد پیش خودش و نمیزاشت بیاد پیشم ،می‌گفت شما که دوتا بچه دیگه دارین اینو بدین به من !! شیرو هم بهش وابسته شده بود نمی آمد پیشم ،هر کار میکردم بچه رو بگیرم یه بهانه می آورد می‌گفت تو خسته ای مریضی بچه پسرم از جونمم عزیزتره،میخوام پیشم باشه، به تمام معنا کم آورده بودم، خدایا نکنه نقشه ای داره ؟بره بقیه نوه هاشو بزرگ کنه ،چکار به شیرزاد داره، باهوت هم زورش به مادرش نمی‌رسید‌.. یه شب بچه رو نداد باهوت، رفت باهاش دعوا که زنم دلتنگ پسرشه میشه، دوباره فشارش میره بالا میخوای به کشتنش بدی!؟ جالبیش هم این بود که شیرو بهش وابسته بود و کنارش میموند و گریه نمی‌کرد!! اما من نمیتونستم ازش جدا بشم،منو یا ومر می انداخت.. همینکه خیرنسا میخواست شیرزاد و پیش خودش نگه داره اما من راضی نبودم باعث دلخوری و اختلاف بین ما شد! خیرنسا طبقه بالا بود، بهانه میکرد شبها تنهاست شیرو باید پیشم بمونه، از تنهایی در بیام‌‌‌.. منم میگفتم بدون بچم خوابم نمیبره،اون می‌گفت شما که دوتا بچه توی راه دارین، من الان پیر شدم این نوه ام شبیه پسرمه،دلم میخواد پیشم باشه!! یکی اون می‌گفت دوتا جواب من میدادم، آخر سر باهوت اومد پیشم و گفت:گرانازمادرم خیلی به شیرو وابسته شده، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو آشپزخونه مشغول چیدن میوه ها بودم که هاجر صدام کرد:_ساتین... بله ؟؟ _کیارش خان گفت تو امروز کار نکنی... چرا؟ _نمیدونم خودش گفت برو بیرون... تو دست و پام نباش کلی کار دارم ... از آشپزخونه امدم بیرون ،دلم گریه میخواست، امشب عشق زندگیم داماد میشد... وارد اتاق شدم با دیدن آبتین بی اختیار جیغ کشیدم:تو اینجا چکار میکنی؟از اتاق من برو بیرون .. _اومدم تو رو ببرم. چی میگی آبتین؟از اتاق من برو بیرون ... _بی تو؟هرگز! با حال زاری گفتم :تو رو خدا برو یکی بیاد ببینه بد میشه ... _تو منو دوست داری؟ از سوالش شوکه شدم .... اره دارم،ولی تو مال من نیستی ... _مگه نمیگی دوستم داری؟بیا باهم فرار کنیم از اینجا میریم ... تو دیوانه شدی .. فریاد زد :_اره...اره دیوانه شدم تو دیوانم کردی چرا نمیفهمی دوست دارم؟ اشکام بی وقفه روی صورتم میریخت ،خدایا کمکم کن ‌..من و توسهم هم نیستیم بفهم... چی شد؟فکر میکردم دوستم داری ،تا اخرش باهامی ،نگو تو هم مثل بقیه ایی، هه ،متأسفم برات ،متأسفم ساتین این حقم نبود از این به بعد سایه ی منم باهات غریبس‌... از اینجا میریم... هق هقم ،دل نداشته ی سنگ رو اب میکرد:_خدا حافظ عشق بی وفای من! آبتین:هیس هیچی نگو ...در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون... من موندم و دلشکستم،اشکای چشمم،غم سینه ام،عشق نافرجامم ...روی تخت دراز کشیدم و از ته دل زار زدم.... دستمو جلوي دهنم گرفتم تا صداي هق هقم از اتاق بيرون نره ،اما بازم دلم طاقت نياورد و از جام بلند شدم،دستي به گونه هاي خيسم كشيدم...در اتاق رو باز كردم،هواي سرد پاييزي خورد به صورتم ،نگاهم به عمارت افتاد،صداي بزن و بكوب نشان از شادي مهمون ها بود ‌...با قدم هاي بي جون آروم آروم شروع به حركت روي سنگريزه هاي باغ كردم، گاهي سنگ ها كف پاهاي برهنه ام رو اذيت ميكردند اما دلم انقدر درد داشت كه درد پامو احساس نكنم..از امشب ديگه نبايد به آبتین فكر ميكردم، سرم رو بلند كردم ، نگاهم به اسمون ابري افتادبا بغض ناليدم: خدايا براي اخرين بار ببينمش ،بعد براي هميشه فراموشش ميكنم... چشمامو بستم...نفس عميقي كشيدم و دوباره چشمامو باز كردم...هر چي به عمارت نزديك ميشدم ضربان قلبم بيشتر ميشد،در عمارت باز بود و همينطور زن ها و مردها ميومدن و ميرفتن ،خودمو كشيدم پشت در و اروم سرمو بردم جلو و نگاهي به داخل عمارت انداختم.سالن پر از جمعيت بود‌.. وارد سالن شدم،ميترسيدم سرمو بلند كنم نگاهم به آبتین و نيلوفر بيوفته و اونوقت طاقت نيارم و از اين عشق لعنتي رسواي عالم بشم.... سرم و بلند کردم، نگاهم به چشماي سياهش افتاد،وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم اروم گفت:_اخی براي جدايي از عشقت اشك ريختي؟؟خيلي سخته عشقت الان كنار يگي ديگه باشه؟ _نچ نچ.!و با تمسخر سري تكون داد... _ولي به نظرم اون لياقت تو رو نداشت هوم؟پس ديگه اشك نريز... همين كه سرمو بلند كردم نگاهم به نيلوفر و آبتین افتاد..نفسم براي لحظه اي بند اومد، دستمو روي گلوم گذاشتم، نگاهم اروم اروم به سمت بالا اومد و روي صورت آبتین ثابت شد.. انگار با نگاهش دنبال كسي بود، نيلوفر لبخند روي لبش بود،ديگه طاقت نياوردم و با تمام تواني كه برام مونده بود از بين جمعيت عبور كردم ،از سالن زدم بيرون ،رفتم سمت جوي اب،دو زانو كنار جوي اب نشستم، با صداي بلند زدم زير گريه..دلم صداي اون ساز دهني رو ميخواست،يعني آبتین براي اونم ساز دهني ميزنه؟وقتي دستش زخم بشه نگرانش ميشه؟براش پماد مياره؟ معلومه ديووونه.!اون زنشه چقدر اين كلمه هضمش براي من عاشق سخته. سرم رو فرو كردم توي اب...اما دلم اروم نشد.قلبم سنگين بود،دلم ميخواد بخوابم ديگه بيدار نشم،اما افسوس ساعت ها كنار جوي آب نشستم،از دور صداي شادي و موسيقي به گوشم ميرسيد.اما من زانوهامو بغل كرده بودم و خودمو دلداري ميدادم...نميدونم چقدر از شب گذشته بود كه صداي ساز دهني به گوشم رسيد.. تندي از جام بلند شدم..آیتین به سمتم اومد و گفت؛_بذار براي اخرين بار برات ساز دهنی بزنم.... بغضی تو گلوم اومد.دستام بی حس شد کنار بدنم افتاده بود.دلم میخواست هق بزنم بگم نامرد نباش منو تنها نذار، اما مهر سکوت روی لبام زدم تا نفهمه چقد شکستم. با صدای بغض دار گفت:دیدی نذاشتن تا مال من بشی؟نشد برای یبار حس کنم منم خوشبختم.... قلبم هزار تیکه شد.غریبه ی مهربونم داشت گریه میکرد. با صدای مرتعشی گفتم:برو آبتین برای همیشه برو، سعی کن خوشبخت شی ،میفهمی خوشبخت. چشم های مهربونشو به چشمام دوخت. میرم ساتین، برای همیشه میرم، دیگه حتی سایه ام رو هم نمیبینی.مراقب خودت باش... دست کرد تو جیبش،ساز دهنیشو دراورد گرفت سمتم:بیا این برای تو،هروقت دلت برام تنگ شد ساز دهنی بزن. عصبی دستشو لای موهاش کشید.پشت بهم کرد و با قدم های ناهماهنگ تو تاریکی شب محو شد. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لبخندی به مهربونیش زدم...سبدو برداشتم که صدای نق نق آیناز بلند شد،سر بلند کردم،آیناز نیمه خواب نیمه بیدار بود و غیاث هم در کنارش‌...آیناز رفت صندلی عقب و راحت خوابید.. نگاهی به تیپ اسپرتش انداختم و روی صندلی جلو نشستم،غیاث هم سوار شد، پنجره رو باز کردم...... نسیم صبحگاهی خورد به صورتم،نفس کشیدم،صدای موزیک ملایمی بلند شد،با ویبره گوشیم نگاهم رو از رو به روم گرفتم دکمه رو زدم،صدای سیاوش پیچید توی گوشم:خانوم کجایی؟ +تو راهیم داریم میایم... کجایین شماها ؟ -ما حرکت کردیم .. -خوبه.. +کاری نداری؟ نه مراقب خودت باش...از این حرفش لبخندی روی لبم نشست،گوشی رو قطع کردم.. غیاث گفت:یه چیز بده بخورم اگه حرفهات تموم شد... متعجب به در ماشین تکیه دادم و نگاهی بهش انداختم:+چیزی شده؟؟ -نه.. شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه چیزی بهش بدم رو به رو خیره شدم.... ماشین رو زیر کوه پارک کرد...از ماشین پیاده شدم که ماشین سعیدم کنار ماشین ما ایستاد‌..با دیدن سعید و هلنا دوباره حس های گذشته م زنده شدن،با دیدن سیاوش لبخندی زدم...انگارحالمو فهمید اومد طرفم گفت:ببین کی اینجاست.. شاهزاده خانوم.... پشت چشمی نازک کردم . خندید ‌.. یهو هلنا پرید بغلم کردو تند تند بوسیدم :چقدر دلتنگت شدم‌‌ کمی هولش دادم اونور :_ از احوال پرسیات معلومه‌.. خودشو لوس کرد:_ ببخشید شوهر داری نمیزاره عزیزم . لبخند پر دردی زدم .. سعید گفت _ تو ببخش دریا . نگاهی به سعید انداختم (_ چطور نفهمیدی اون چتا مال هلنا نبود ؟) سری تکون دادم‌‌ _ معرفی میکنم دختر عمه ام آیناز . ایشون رو هم که میشناسین پسر دوست صمیمی بابامه‌‌‌.... هلنا با ذوق گفت_ سلام دکتر ، احوال شما ؟؟؟ _ سلام ، مشتاق دیدار و ازدواجتون و مجدد تبریک میگم. گفت : _ ایشالا ما هم ... سیاوش ابرویی بالا انداخت گفت _ اه نامزد هستین ؟؟؟ غیاث تا دهن باز کرد ... آیناز گفت _ قراره بشیم.‌. خنده ام گرفته بود . سعید گفت _ بریم بالا صبحانه رو اونجا بخوریم و با هلنا زودتر از ما رفتن . نگاهم رو بهشون دوختم و اهی کشیدم که سیاوش بگفت _بریم دختر خاله ی دختر دایی . آیناز متعحب گفت _ این یعنی چی ؟؟؟سیاوش شونه ای بالا انداخت :_ منم آخر نفهمیدم دریا چیه من میشه ؟! غیاث با تمسخر گفت : _ دختر خاله ات هست دیگه . سیاوش پوزخندی زد گفت _ دریا رو ما از بچگی دختر دایی میشناختیم ...... باهم هم قدم شدیم ،هوا کمی سرد بود بازوهامو بغل کردم.دیگه مثل قبل شاد نبودم دلم فقط تنهایی میخواست ،نگاهم رو به جاده سنگی روبه روم دوختم که پام پیچ خورد و جیغی زدم و نشستم ‌‌‌سیاوش کنارم نشست:_چی شده دریا خوبی؟ مچ پامو چسبیدم سعید و هلنا هم اومدن صدای غیاث بلند شد:_بزار ببینم سیاوش اخمی کرد لازم نکرده ببینی. هلنا گفت:سیاوش چی داری میگی آقای دکتر میفهمن چی شده. سیاوش عصبی بلند شد... غیات کنارم نشست و جدی گفت:بزار ببینم چه بلایی سر پات اوردی. کلافه سری تکون داد و از جاش بلند شد... _کمی ضرب دیده، پاتو خیلی زمین نذارخوب میشه. هلنا گفت:حالت خوبه دریا؟ _نه... _نه؟ سری تکون دادم ...گشنمه ... هلنا زد تو بازوم.. خندیدم....غیاث جایی رو نشون داد اونجا بشینیم ..دریا هم یکم استراحت کنه... سعید زیراندازو پهن کرد ، لبه ی زیر انداز نشستم..سعید و هلنا صبحانه اماده کردن، آینازم که پیش غیاث نشسته بود،اما غیاث کمی عصبی به نظر میرسید ... سیاوش کنارم نشست و لقمه ایی رو گرفت سمتم _بیا بخور جون بگیری..لقمه رو از دستش گرفتم ، اروم گفت وقتی میگم دست و پاچلفتی میگی نه.. ایناز جیغ جیغ کرد:بریم بالا؟ همه استقبال کردیم و راه افتادیم،چون پام درد میکرد، اروم راه میرفتم سیاوش گفت:ایناز زیر پات سوسک کوهیه... هنوز ادامه نداده بود که ایناز جیغی زد و پرت شد زمین.‌‌ غیاث گفت :چرا جیغ میزنی.... آیناز بغض کرد و گفت:غیاث... سیاوش رفت سمتش و گفت:اصلا ول کن اون بداخلاقو بیا با من بریم ... ایناز مردد بود که غیاث گفت:بهتره حرکت کنیم.. جلوتر از بقیه به راه افتاد، اینازم دنبالش راه افتاد ما چهارتا هم قدم شدیم .‌ صدای پچ پچ سعید و هلنا بلند شد،هلنا همه اش میگفت:نکن زشته.... آهی پر از درد کشیدم... سر بلند کردم، سیاوش با اخم نگاهم کرد . سوالی نگاهش کردم که آروم گفت:_ تو هنوز سعید و فراموش نکردی ؟؟؟؟؟ آهی کشیدم _ یه چیزایی هست مثل زخم میمونه ، خوب میشه اما جاش میمونه . من سعید و عشقشو فراموش کردم ،اما مثل اون زخم میمونه با هر بار دیدنشون میفهمم احساسم اشتباهی بود .خوشحالم هلنا خوشبخته من که نشدم . _ شاید تو ام عاشق شدی دوباره . پوزخند پردردی زدم .سیاوش چی میدونست از زندگی من ؟؟ هردو سکوت کردیم .بعد از ظهر خسته سوار ماشین غیاث شدم . ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾