#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سوم
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... دستشو پایین آورد... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه..
بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همه ش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟
سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم...
بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و خیلی کارهای بگه....
دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید تا راحت تر به بقیه کارهاش برسه....
زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی..
دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع
کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم
برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه...
یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون....
ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم...
دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت....
نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن،
همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت....
نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم.
بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید.
بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود....
بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه....
ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه...
بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه..
ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ...
با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون
خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن.
با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن...
دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم شد برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهارم
دایی گفت:انتظار نداشته باش راحت قبول کنند وراضی به فرستادن بچه هاشون باشن. این بچه ها کمک دستشونن و نباشن کارشون لنگه.... یه عمر برای خودشون به بیسوادی گذشت و همینم بهانه است برای فرزندشون..... اما تموم تلاشم رومیکنم.....
با پیچیدن این خبر توی ده ولوله ای ای راه افتاد و خیلی ها از شدت خشم صداشون بلند شد... زنها بیشتر مردها زبون میکشیدن و صداشون رو انداخته بودن روی سرشون...
بابا رو مقصر این بدبختی میدونستن ودرس ومدرسه رو گمراهی بچه هاشون....
همسایه های خودمون بدتر از چهار محله اونورتر بودن.. ننه چهار قدشو محکم بست و بیرون زد. با دیدنش هم آروم شدن وزیر پوستی توی گوش هم میخوندن...
ننه داد زد: قرار نیست بچه های شمارو ازتون بگیرن..... نوبت صبح میرن مدرسه وبعد از ظهر توی مزارع به شما کمک میکنن..... ما الان صبح تا شب کار میکنیم و درآمدمون درحد سیر کردن شکممونه و کسایی هستن که شاید یه وعده غذا باشه براشون... سواد چیه یا درس و مدرسه به چه کار بچه هاتون میاد؟؟..
شما وقتی کسی به این ده میاد به لباسش نگاه میکنید، خودکار توی جیبش، به حرف زدنش گوش میدین و اونوقته که احترام دو قسمت میشه،اگه با سواد باشه صداش میزنید آقا، اما اگه یکی باشه
در حد خودتون اونوقته که سرسنگین جوابشو میدین...
.همین زنهای شما بپرسید از اونایی که سری توی سرها در آوردن بیشتر خوششون اومده یا اونی که به نون شب محتاج ؟ تا کی باید نسختون رو بیارید تا پسر من بهتون بگه کی باید چه دارویی بخورید؟؟ یا اینکه چیزی خرید و فروش
میکنید یکی دیگه بنویسه و شما انگشت بزنید؟
شما در قبال این بچه ها مسئولید... فردا همینا زبون میکشن و توی روی شما وایمیسن که چرا نذاشتید درس بخونیم و به جایی برسیم؟در جوابشون حتما میخواید بگید برای پر کردن شکم خودتون بوده،خواهر من برادر، من تو را به خدا بذارید بچه هاتون خوندن و نوشتن یاد بگیرن... مهندس میشن دکتر و معلم حتی کشاورزی رو بهتر از شما دنبال میکنن... یکی از مردها گفت اصلا ما نمیخواهیم درس بخونن...
خودم صورتشون رو سرخ میکنم اگه صداشون بخواد بلند بشه..... ننه کنار دیوار روی سنگی نشست یعنی میخوای آینده شون رو ازشون بگیری؟؟
الان دوره ماست و همه بیسواد اما این بچه ها فردا که بزرگ شدن دنیا عوض میشه و صداشون میزنن نادان، کسی که هیچ چی نمیدونه حتی دست راستش از چپش تشخیص نمیده..
مرد بیل رو روی شونه ش گذاشت مگه ما سواد نداریم مردیم؟؟پدرامون همین بودن وبچه هامون هم همین میشن... مرد رفت و چند نفری هم حرفهاشو تایید کردن ورفتن دنبالش..
از بین اون جمعیت فقط دو زن از محله بالایی کنار ننه نشستن... یکیشون جوون بود به سن مادرم کمی بزرگتر... آروم گفت یعنی بچمو بذارم درس بخونه بزرگ بشه خوشبخت میشه؟
میتونه مثل اقاها راه بره و حرف بزنه؟ عاقبت بخیر میشه؟؟..
ننه دستی به سرش کشید عاقبت بخیر میشه، پشتش باشی به هرچی بخواد میرسه فقط باید تلاش کنه...
هر دو زن خوشحال شدن و به خونه هاشون برگشتن...
شب بابام نشسته بود چای واسشون آوردم که ننه گفت: از فردا کلاس هاتو راه بنداز مریم هست و شاید یکی دوتا از بچه ها هم باشن اونا هم مادراشون به دور از چشم پدرشون میفرستن... اینا که سواد دار بشن کم کم بقیه هم
بچه هاشون رو میفرستن.
طول میکشه تا بفهمن همه اینها به خاطر خودشونه اما حالا هم شکر با همین تعداد کم هم میشه شروع کرد. بابا چاییشو خورد میدونم، از جنجالی که شده خبر دارم... از فردا شروع میکنم تا ببینم چی میشه...
ننه صلوات فرستاد و به من اشاره کرد جا بندازم....
هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... بارها دیده بودم بابام کتاب میخونه اما نمی دونستم کلاس درس چطوریه...
تا صبح پلک روی هم نذاشتم...
بابا صبح زود بیرون رفت برای سرکشی به زمینها..ننه لباس تنم میکرد وشعر میخوند...مامان خواهرمو شیر میداد ونالید: حالا که مریم میره من دست تنها چکار کنم؟ یه پام به گهواره و بچه ها یه پام به خونه وغذا؟ ننه اخم کرد خووبه خووبه انگار دختر ده نیستی و نمیدونی باید چیکار کنی...زنهای همسایه چندتا بچه دارن و کمک شوهراشون سرزمین صبح تا شب عرق میریزن، اونوقت تو میخوای مانع پیشرفت دخترم بشی تا حیاط خونه جارو باشه و غذات به راه؟... مادرم همیشه غر غر میکرد اما جلوی ننه صداش در نمیومد....ننه بسم الله گفت و تا دم در همراهم بود قرآن بالای سرم گرفت یه کاسه آب پشت سرم ریخت و صدای دعا خواندنش توی گوشم...ھر کی مارو میدید زیر چشمی نگاه میکرد دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض
میکرد ..فرار.....
به مدرسه که رسیدم،فقط بابا بود هیچ کس نیومده بود...هر چقدر منتظر شدیم خبری نشد..بابا شروع کرد درس دادن...با گچ روی تابلوی سیاه مینوشت و من هم هر چی میگفت تکرار میکردم...کلاس درس بابام با من شروع شد هر روز میرفتم و شب هم مشقهامو نگاه میکرد...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبـی رویـایـی
✨خوابـی شیـرین
🌸همـراه با آرامش
✨و یـاد خـدا 🩵
🌸براتـون آرزومنــدم
🌸شبتـون آبـی تر از دریـا
✨در پنــاه خــدا باشیــد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزهی صبح را که میبینی آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید🌸🍃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پنجم
اولش سخت بود اما وقتی کتابهام اومد تونستم بعضی کلماتش رو به تنهایی بخونم انگیزه گرفتم برای ادامه دادن.....
هر صبح از در خونه تا مدرسه کتابم دستم بود با صدای بلند میخوندم.
کم کم یکی دوتا اومدن اما مادراشون التماس میکردن که یکساعت بیشتر طول نکشه تا بتونن برگردن سرزمین...
بابا با همه راه میومد.... کلاس اول بودم و تازه تعدادمون شد سه نفر...بیش از صد بچه توی ده بود اما نیومدن..... اون سال ما سه تا قبول شدیم و به کلاس بالا تر رفتیم... پدر بچه ها که دیدن درس خوندن مانع کار کردنشون نمیشه رضایت دادن به ادامه دادن...
بقیه هم نگاه میکردن وقتی پدر و مادر بچه ها از بچه هاشون میگفتن و خوندنشون، اوناهم بچه هاشون رو فرستادن..... مدرسه پر شد و دو تایم بابا درس میداد.... زمستون تابستون نداشت...هر روز کلاس درس بود... تغذیه هم میدادن به بچه ها.... کتاب رایگان بود و بابا از جیب خودش گاهی دفتر قلم میخرید برای کسایی که دستشون تنگ بود...
نه سالم شده بود و دیگه راحت کتاب میخوندم... باسواد بودم و غرور داشتم، بابا مثل همیشه صبح زود بیرون رفت... ننه از بعد نماز آروم و قرار نداشت میگفت توی دلم دارن رخت میشورن... تسبیح دستش بود ...
یه لحظه مینشست و دوباره سر پا میشد سرک میکشید توی کوچه، با محبوبه کنارش نشستیم که با دیدنمون نوازشمون کرد: چیزی نیست شما برید بالا پیر شدم دلواپسی شده عادتم....
ننه حرفش کامل نشد که چندتا از مردهای ده نفس نفس زنان خودشون رو به خونمون رسوندن.....
با دیدن ننه دم در به همدیگه نگاه میکردن و اشاره که اونیکی بگه.. ننه با دیدنشون انگار که منتظر خبر بد باشه بلند شد و گفت پسرم امان الله خان کجاست؟؟؟صداش میلرزید و سكوت مردها وحشت انداخته بود به جونمون... ننه عقب رفت و خواست دستشو به دیوار بزنه اما از پشت افتاد..... قبل زمین خوردنش خودم و فهیمه گرفتیمش اما سه تایی زمین خوردیم... یکی از مردها خم شد و شرمنده گفت ننه سید حلال کنید که حرف زدن هم بلد نیستیم.... چیزی نیست فقط.... سرشو پایین انداخت امان الله خان لیز خورده...... ننه با دست به پاش زد:یا علییییی... مرد دیگه ای فوری کنار ننه روی زمین نشست نهه حالش خوبه فقط گفتیم ممکنه پاش شکسته باشه برای همین فرستادیمش شهر پی طبیب... چندنفری همراهش رفتن...
ننه به مردها نگاه کرد که یکیشون گفت: به جان بچه م زنده است فقط درد داشت. کاش نمیومدیم اینجا..،
ننه بلند شد الان چادرم رو برمیدارم خودم باید برم شهر.... یکی از مردها اخم کرد آخه ننه بری کجا؟ طبیب خونه همه مرد هستن ومگه ما مردیم که شما برید؟
ننه حرفهاشون رو نمیشنید اصلا... چادرشو از روی بند برداشت سرش کرد...
حواسم به در اتاق بود خدارو شکر مادرم هنوز متوجه نشده بود... ننه به من وفهیمه نگاه کرد من باید برم پیش باباتون شما دوتا دیگه بزرگ شدین مراقب مادرتون باشید ،پا به ماهه... حرفی نزنید تا به وقتش... ننه رفت و ما هم در حیاط رو بستیم......نه سالم بود... قدم بلند و لاغر بودم... به فهیمه فهموندم که نباید حرف بزنه... خودمونو با کارهای خونه سرگرم کردیم که مامان با دیدنمون گفت مگه شما درس و مدرسه ندارید؟ باباتون برگرده حتما تنبیه میشید... فهیمه تند تند حیاط رو جارو میزد و دور شد که مامان چشمش به اشکهاش نیفته.... جارو دستم بود و گفتم:امروز تعطیله،بابا وننه رفتن پیکاری که شاید تا شب طول بکشه چون گفتن میرن شهر...
مادرم دستش روی شکمش بود پس چرا منو خبر کردن؟...... به شکمش اشاره کردم تا پله هارو پایین بیای دو روز طول میکشه ودیرشون میشه که...
مادرم چندبار پشت سر هم انگشتشو واسم تکون داد تا هر روزی باشه خودم این زبون رو میبرم دختره زبون دراز....
جوابش و ندادم ،حرص خوردن برای بچه خوب نبود...
کارهامو تند تند کردم از دیوار بالا رفتم اما هیچ خبری نبود... محله کسی نبود جز چندتا زن پایینتر داشتن سبزی پاک میکردن.هر چه این ور و اون ور رو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم که پام آتیش
گرفت...داد زدم که چشمم به مادرم افتاد، یه دستش به کمرش بود و با اونیکی چوبی رو نزدیکم کرد که باز هم بزنه به پام،روی دیوار نشسته بودم فوری پاهامو جمع کردم که چوبش به دیوار خورد... خط و نشون میکشید و قسم میخورد داغم میکنه.... همیشه قسم خوردنهاش الکی بود وقتی عصبی میشد با همین چوب یکی دو بار میزد به پاهام ... و تمام......
صدای گریه برادرم بلند شد که مادرم پا تند کرد سمت اتاق و غرغرکنان میگفت: این هم بچه بزرگ کردنم دخترم وقت شوهرشه وهر روز خدا باید از روی دیوار و پشت بوم جمعش کرد.
از دیوار پایین پریدم...
از در سرمو توی اتاق بردم که دیدم مادرم داره شیر میده...بعد پنج دختر خدا بهمون سه برادر داده بود که برای هر کدومش ننه سه روز روزه گرفت اما بابام فرق بینمون نمیذاشت
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_ششم
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت...
مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت... آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم.... دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..... سفره انداختم اما خودم بیرون زدم...
انگار یکی چنگ مینداخت به دلم..... بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود... ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام.... زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از درد...تند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام...
تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم
برنمیومد....مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد... در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد..... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.... هر چه نگاه کردم بابام نبود....
زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار..
با دستش چند تا ضربه به صورتم زد... صداشو میشنیدم... میدیدمش اما انگار لال شده بودم.... ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه.... زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم... نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه..... محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم.....
مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا....
ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن ...ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود... و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده.... با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت.....
آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود...
در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست....
مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم...
من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام
کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار.....
با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم
میومد...
صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب
شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق...
ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم
کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود...
ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده
پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفتم
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟...
ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.. با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم... پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ..... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم....
اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود... دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.....به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم..
چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم.....
توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم.... اتاق پر از خاک .... ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود..... با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم.
سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه.
خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم....
نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم ...
لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم.
ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید....
پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه...
طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگیمن بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد.....
بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سینه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..... بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد.... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم...
اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید....
سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد......
نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم....
اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش.....
کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید...
عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنم خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟...
غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها....
از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق....
فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو
ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم.....
فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر....
داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش...
خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه....
توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم.
بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ...
وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام......
از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن...
از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش
میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه،
خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید.
کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن
کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم.
مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم...
مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ....
دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم...
کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ......
خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی.....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه......
صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟
ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت....
اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم...
حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت...
مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس.....
بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم
بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال....
دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد.....
مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل.....
دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه....
ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ...
همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم.....
گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره....
خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام.
از مطبخ زدم بیرون...
همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ...
به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که
میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم ....
خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن......
خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر...
مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم...
بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من.....
حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه...
خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد....
خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دهم
ننه توی فکر بود و فقط یه لبخند به لب نشونده بود که کسی متوجه نشه ،به خودم که اومدم یه مرد کنارم نشسته بود و شیخ کلبعلی شروع کردخوندن...
با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد تكون شدیدی خوردم که مادرم از لای دندونهای چفت شده ش غرید با توئه بگو بله بذار مردم از این در برن بیرون من میدونم و تو.....
نفهمیدم بله برای چی بود و برای کوتاه کردن غرغرهای مادرم بله رو دادم.
همه که دست میزدن دلم میخواست خودم هم دست بزنم... بلند شم برقصم .... کاش جای این لباس ،لباس محلی هامو پوشیده بودم و وسط حیاط دستمال دستم میگرفتم.....
همیشه همسایه ها عروسی داشتن اینطوری مردم جمع میشدن به شادی... چه ذوقی داشتم که خونه ما اومده بودن، مادرم ذره ای از من فاصله نمیگرفت که بتونم باخیال راحت دست بزنم و شادی کنم..... زیر پوستی بشکن میزدم و اروم میخندیدم. چادر رو از روی صورتم بالا کشیدن..... مردی که کنارم نشسته بود از لحاظ قدی زیاد از من بلندتر نبود اما چاقتر بود...اونقدر ریش و سیبیل داشت که نمیشد گفت سفیده یا سیاه..... اونم از خوشحالی همه دندونهاشو ریخته
بود بیرون...
زن چاقه یه مشت اسپند دور سرمون دور داد ،روی ذغالها ریخت و رو به اون مرد گفت: عوض، ننه بلند شو برو دست پدر زنتو ببوس که از الان شدی پسر
بزرگ این خونه،چشمامو در اوردم برای زن که چرا گفت پسرش مرد خونه ما شده؟ مرد این خونه فقط پدرمه انگشت پام آتیش گرفت که تند برگشتم اما مادرم بود که با سنجاق سینه ش به پام زده بود.... آروم کنار گوشم گفت این چشمای بی صاحب رو این طوری ننداز بیرون مردم وحشت میکنن... خاله برادر کوچکم رو توی بغل مادرم انداخت و گفت: بیا خواهر بهتره به احمد شیر بدی که صداش بلند شده.... خاله فهمیده بود مادرم داره اذیت میکنه و همه جوره تلاش میکرد از من دورش کنه.....
ننه همه حواسش به اون مرد بود که تازه فهمیده بودم اسمش عوض..... اسم پدربزرگم هم عوض بود میدونستم ننه به این اسم حساسه وخاطره خوبی ازش نداره، اما نگرانی هم توی چشماش میشد دید.... انگار گذشته خودش رو میدید که اونقدر نگران بود...
مردها که بلند شدن زنها هم پشت سرشون یکی یکی رفتن.... فقط مونده بود عوض وننه باباش... ننه ازشون تشکر کرد و تا دم در همراهیشون کرد...
اونا هم که رفتن تا مادرم خواست لب باز کنه ننه دستشو بالا گرفت دختر تو نشوندی پای عقدی که روحشم خبر نداشت زبونتو کوتاه کن... مامان دست به کمر گفت: شما بهش گفتین، خواهرم هم باهاش صحبت کرده اما الان خودشو به ندونستن زده هیچی بهش نمیگفتم جلوی مردم میرفت وسط ورقاصی میکرد واسم..... ننه کنارم نشست: حق داره مریم دختر بازیگوشیه، تموم مدت حواسش پی بازی بوده چیزی نفهمیده..... مادرم در مونده نشست :مگه دخترای مردم صدسالشونه؟ اونا هم به سن نه سالگی رفتن پی بختشون...
خود من مگه چندساله بودم؟؟ شش سالم بود نشونم کردین ونه ساله عروس... ننه ابروشو داد بالا ،مریم خیلی بهتر از توئه تو که تا جارو دست میگیری
نفست میره نبینم با دخترم تند حرف بزنی...
مادری ،بیا بشین درست و حسابی براش توضیح بده نه اینکه رون و پهلوش کبود بشه از نیشگون هات .....
مادرم درمونده نشست مگه من بد بچه مو میخوام که اینطور باهام حرف میزنید؟ من هم مادرم ارزو دارم دلم میخواد دخترم بره پی بخت خودش خوشبخت بشه نه اینکه توی این خونه موهاش بشه رنگ دندوناش یا اینکه پیردختر بشه
و دم پیری بچه بغلش بگیره ،ننه عوض که خودتون هم دیدید زن پخته ایه دنیا دیده است و پسرش هم کاری و نشنیدیم حتی یک نفر بد این خونواده رو بگه همه از خوبیشون گفتن و بیصدا بودنشون..
مادرم بغض کرده بود با کوچکترین حرفی اشکش در میومد...
ننه خودشو کشید کنار مادرم، پیشونیشو بوسید: میدونم چی میگی اما بلد نیستی با محبت با مریم حرف بزنی همه این حرفها رو اگه همینجوری بهمش میزدی امشب میدونست عقدش کردن نه اینکه با حسرت به بچه های توی حیاط نگاه کنه دلش بخواد هم بازیشون بشه..
حالا هم که طوری نشده مریم وقتی رفت توی زندگی بزرگ میشه ...
یعنی من میخواستم عروس بشم؟؟ برای همین خاله این لباس رو تنم کرد وماتیک کشید به لبام و سرمه به چشمام؟؟... حسی نداشتم حتی به عوض که شده بود شوهرم و صداش هم به گوشم نرسیده بود... چهره ش توی ذهنم اومد وريش وسيبيل هاش.... البته همه
مردها ریش و سیبیل میذاشتن ونشونه احترام و مردونگیشون بود. فهیمه خسته بود تموم شب سرپا بود و پذیرایی میکرد کمک دست خاله...
تنهایی همه چی رو جمع کردم که فرفری گفت: مریم ننه از عوض خوشش نمیاد خودم دیدم بد نگاهش میکرد اما جلوی مردم هیچی نگفت.....
خودم هم متوجه شده بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و نمیشد حرفی زد...
فرفری بشکنی زد: عوض خوبه آخه ننه همیشه میگه این زنه که زندگیشو میسازه
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹من به خواب کربلا
هم راضیام...
عشق یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
تو خاک سرزمینت
عشق یعنی تموم سالو
همیشه بی قرارم
برای اربعینت
دوستان عزیزم بیاین امشب برا هم طلب کربلا داشته باشیم😢❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾