#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایرانتاج
#قسمت_بیستونه
گفتم ببینیم و تعریف کنیم،با رفتن محمود غم دنیا به دلم نشست اما با فکر کردن به هفته دیگه دلم رو آروم میکردم ،مهلقا بعد از اینکه اونها رفتن گفت ناقلا خوب کسی روتور کردی، بی حکمت نبود که انقدر سر سختی میکردی... ایرانتاج امیدوارم خوشبخت بشی
گفتم امیدوارم تو هم خوشبخت بشی فعلا این حرفهارو ول کن بیا ببینیم برای جشن بعله برونم چه کارهایی باید انجام بدیم ...در رویای خودم بفکر دوختن لباس شیکی بودم که اونروز در بین فامیل بدرخشم و زیبایی خودم و نامزدم رو به رخ دخترهای فامیل بکشم ....
بعد از رفتن محمود و خانواده اش، عزیز با حالت ندامت گفت ایکاش از اول به محمود جواب رد نمیدادیم،آدم چه میدونه که آینده هرکسی چطور میشه حیف که دختر شوهر نداده بودم و گرنه حساب کار دستم می اومد....
همون موقع من گفتم آره عزیز سالهای عمر منو با اینکارتون حروم کردین من در کنار محمود میتونم زن موفقی بشم...
عزیز سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت. ما رسم نداشتیم جلو پدرمون حرفی از ازدواج بزنیم جرأتش رو هم نداشتیم اما من تنها دختری بودم که در زمان خودم برای رسیدن به عشقش مقاومت کرد و اینکه اگه مظفر نبود من واقعا نمیدونستم چه اتفاقی می افتاد.چون دیگه شانس با هم بودن رونداشتیم...
عزیز خودش خیلی خوش سلیقه وشیک پوش بود و اونزمان بهترین خیاط ها روسراغ داشت...بهم گفت ایرانتاج بهتره که لباس خوب و پوشیده بپوشی تا در جمع مهمانها راحت باشی...
اینم بگم من همیشه دختر ساده پوشی بودم، از دید من زندگی با ساده گی هاش قشنگ بود... در حالت عادی هم تو خونه همیشه یک بلوز شلوار می پوشیدم....محمود مومن بود،
نماز خون و روزه گیر بود ....همیشه بهم میگفت تو باید حجاب داشته باشی اما اگر اینطور راحتی خودت میدونی ،من حرفم رو بهت زدم .خودت میدونی با خدای خودت .اما منهم هیچ وقت از حدخود نگذشتم که بخوام دختر جلف و سبکی باشم ،اینهم از خصوصیات اخلاقی محمود بود.
یادمه که ما برای خرید پارچه برای روز بعله برونم با عزیز ومهلقا به همراه حاج قربان به بازار بزرگ تهران رفتیم در قسمت پارچه فروشها انواع پارچه های کارشده وقشنگ بود که عزیز برام پارچه زیبای صورتی گرفت و گفت پایین پیراهنت روساتن صورتی ساده میگیرم که خیلی هم مُسن نشون داده نشی من هم به نظراتش اهمیت میدادم چون خیلی با سلیقه بود برای خودش ومهلقا هم پارچه گرفت و بعد ما سه تایی به خیاطی معروف اونزمان که در خیابان تجریش بود رفتیم ،
مهین خیاط که فقط آدمهای نسبتا پولدار پیشش میرفتن به گرمی از ما استقبال کرد و تمام مدلهارو که در ژورنالهای خارجی بود بما نشون داد....
عزیز میگفت درسته که گَزش گرونه اما دستش سکه داره ، خلاصه که سه تا مدل بما پیشنهاد داد که یکی از یکی قشنگتر بودن و انتخاب لباس ما در خیاطی تموم شد و بسمت عمارت براه افتادیم .عزیز در فکر این بودکه
خونمون رو بده تا آذین بندی کنن...
ما اجازه نداشتیم تا قبل از ازدواج اصلاح ابرو بریم...عزیز میگفت دختر خوبه وقتی شب عروسیش میشه یه دنیا فرق کنه هرکی بیاد مشتاق این باشه که ببینه دختر چه شکلی شده و میگفت شماها رو خدا نقاشی کرده و بمن داده، نیاز به دستکاری ندارید (البته مادر بود دیگه از دختراش تعریف میکرد کاریش هم نمیشد کرد) مظفر و حاج قربان جلو در عمارت رو با چراغهای رنگی که در زمان ما مد بود آذین کرده بودند و باغ رو تزئین کردن راه ورود به باغ رو با گلدونهای گل رز تزیین کردن و باغ که زیبایی های خودش رو بابرگهای نسبتا زرد نشون میداد با گلهای رز خوشگلیش دوچندان شده بود....عزیز باغ رو با صندلی های فلزی چیدمان کرده بود و آتا در حال خرید بود که مهمونی رو به نحو احسن انجام بده .برای اونشب آتا یک کمک آشپز کنار دست اشرف گذاشت که اشرف خسته نشه عزیز میگفت دستپخت ! فقط دستپخت اشرف ..
اگر اشرف دست از نظارتش بر داره غذامون خراب میشه ..طیبه هم در حال کارو کمک کردن به جمع بود .مهمونها دعوت شدن و شمسی خانم با خانواده هم از طرف عزیز دعوت شد عزیز میگفت آخه اونم مادر شوهر یه دخترمه ،باید باشه منم تا این حرفو شنیدم گفتم میرم از اتاق مظفر زنگ میزنم محمود که آنا روخوب خوشگلش کنن، مبادا از شمسی خانم کم بیاره و همینکارو کردم.... به محمود زنگ زدم بعد از کلی سلام و حال واحوالپرسی گفتم محمود جان ؛
آنا و فرخ و ماهرخ رو کاملا مجلسی بیار، نمیخوام از شمسی عقب بمونن ...
گفت خانم خانوما میزاشتی ما کار خودمونو انجام بدیم بعد اظهار نظر میکردی....حالا ما هر کاری هم بکنیم میخوای بگی حتما تو گفتی، بعد خندید و گفت باشه چشم،ما سعی خودمونو میکنیم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_بیستونه
بلند شدم و پشت پنجره رفتم توی تاریکی چشمام رو ریز کردم و دقیقتر نگاه کردم، باورم نمیشد فرهاد رضاقلی رو پیداش کرده بود و کشون کشون سمت عمارت می اورد، با خوشحالی روی ایوون دوییدم و خانوم و خان بابا با عجله از پله های ایوون به پایین سرازیر شدن ...
رضا قلی همچنان فریاد میزد که ولش کنن فرهاد کشون کشون از پله ها بالا اورد ؛تمام سرو صورتش سیاه بود و لباسهاش بوی بد میداد،...
خانوم با گریه زیر لب مینالید "الهی قربونت بشم پسرم رو ببین به چه حال و روزی افتاده ؛مادر چرا از خونه فرار میکنی !!این باید حال و روز پسر خان باشه ؟
فرهاد گفت فعلا یه دست لباس بیارین تا عوض کنه ،حواستون بهش باشه تا فرار نکنه، فردا باید کارو بکسره کنم ؛کاری که چن سال پیش باید میکردیم..
با شنیدن این حرفها رضا قلی مثل دیوونه ها فریاد میزد و سعی داشت فرار کنه ...فرهاد دستش رو گرفت و توی اتاق انداخت و از پشت در چفتش رو انداخت ...
رو به خان بابا گف فردا میگم ملا بیاد اینجا;
باید کارو تموم کنیم.
از سرو صدای رضا قلی تا صبح نخوابیدیم ؛
.. صبح رفتم خونه و لباسهای رضاقلی رو بقچه کردم و دادم دست فرهاد و رضا قلی رو حموم برد و سرو صورتش رو اصلاح کرد.... بعد ناهار همه نشسته بودیم و منتظر ملا بودیم ؛ ملا که اومد،فرهاد گفت رضا قلی رو میبرم خونه ای خودش ؛ هیشکی حق نداره اونجا بیاد تا ملا کارش رو انجام بده ...
دو ساعتی گذشته بود ،خانوم بی قرار دور خودش میچرخید ؛خان بابا ابروهاش رو تو هم گره داده بود ؛سکوت کرده بود ؛این جو بیشتر منو نگران میکرد ، سالارو خوابوندم و بی صدا از خونه بیرون اومدم و سمت خونه ی خودم راه افتادم ؛ صدای گریه رضا قلی تو کل حیاط پیچیده بود ملتمسانه داد میزد "خواهش میکنم کاری به کارش نداشته باشید ..."
ولی انگار کسی ضجه های رضاقلی رو نمی شنید ... وردهایی که ملا میخوند به گوش میرسید... از پله ها بالا رفتم ؛از پشت شیشه نگاهم رو چرخوندم رضا قلی روی زمین افتاده بود و ناله میکرد ؛ ملا بی توجه بهش وردهارو با صدای بلندتری میخوند و فرهاد دستهای رضا قلی رو گرفته بود تا سمت ملا حمله ور نشه... طاقت نداشتم رضا قلی رو تو اون حال ببینم، درو بی هوا باز کردم و فرهاد سرش رو سمتم چرخوند و داد زد" گوهر تو اینجا چیکار میکنی یالا برو بیرون"
نگاهم به رضا قلی دوخته شده بود و نگاهم و به فرهاد انداختم و گفتم فرهاد خواهش میکنم ؛کاری نکن بعدا پشیمون بشی، چیکار به کار رضا قلی داری ولش کنید ....
فرهاد غضبناک فریاد زد "گوهر به تو ربطی نداره بهتره دخالت نکنی برو بیرون ..."
ملتمسانه فقط نگاش کردم و زیر لب نالیدم "خواهش میکنم فرهاد اذیتش نکنید !!
صداش فریادش اوج گرفت "برو بیرون گوهر ..برو بیرون منو جری نکن .."بیرون اومدم و طاقت شنیدن ناله های رضا قلی رو نداشتم ؛سمت مطبخ راه افتادم ....
ننه خدیجه بیرون مطبخ ایستاده بود ...دل نگرون گفت "گوهر فریادهای رضا قلی برای چیه طفلی چرا گریه میکنه؟
گفتم ملا اوردن میخوان برای همیشه خوبش کنن، ولی با اینکارا نکشنش خوبه ...
ننه خدیجه اه کشید و گفت :طفلک بچگیاش اینقدر اروم بود ؛نمیدونم یهویی چش شد...
با تردید پرسیدم ننه خدیجه شما مادر فرهاد رو دیدین قبلا ؟
گفت: اره کیه که رخساره رو نشناسه ؟
گفتم: چیشد خان بابا سرش هوو اورد ؟
گفت والا چی بگم ،رخساره زن خوشگلی بود، ولی کرور کرور غرور داشت ؛همه رو از بالا میدید ؛اون روزی که خان بابا خانوم رو عمارت اورد ؛به وضوح شکسته شدن غرورش رو دیدم ،وقتی رفتم تو اتاقش شامش رو بردم ؛کل وسایل اتاقش رو زمین پخش و پلا شده بود ؛درو که باز کردم یه جوری سرم جیغ کشید ؛چهارستون بدنم لرزید ...
شب عروسی خان ؛فقط به خاطر اینکه خان نتونه با نوعروسش باشه خونه رو آتیش زد ؛
انگار دیوونه شده بود و کارهاش دست خودش نبود ...حسادت تمام وجودش رو میسوزوند ؛یادمه اولین بار وقتی فهمید خانوم آبستنه ؛ چند روزی رفت شهر پیش خانواده اش ؛وقتی برگشت کلا رفتارش عوض شده بود ؛قبلا که سایه ی خانوم رو با تیر میزد ؛باهاش دوست جون جونی شده بود و هیشکی خبر نداشت پشت این چهره زیبا که نقاب دوستی زده یه دیو سیاه پنهونه .
گفتم: ننه خدیجه مگه چیکار کرده ؟
ننه خدیجه سمت مطبخ راه افتاد و روی دیگ مسی که رو زمین برعکس شده بود نشست ؛
با چشمهای پر اشک بهم خیره شد و لبهای لرزونش روی هم جنباند "منو مجبور به کاری کرد که یه عمره از عذابش دارم میسوزم ؛
دستهای پیرو چروکیده اش را توی دستم گرفتم...
و زیر لب نالیدم ننه خدیجه این حرف رو نزنید شما که ازارتون به کسی نمیرسه؟
ننه خدیجه گریه اش شدت گرفت و با بغض نالید :گوهر تو خبر نداری ننه ،مجبورم کرد تو غذای خانوم دعا بریزم و به خوردش بدم ؛ یه دعایی داد دستم زیر یه درخت نزدیک دریاچه چال کردم ؛
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_بیستونه
کور خوندید....
خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم.. اره دیگه ازتم بعید نیست، اما این بار کاری بکنی میگم قباد حسابت و برسه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....
مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......
من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه...........اگه این بارم بلایی سر بچم بیاره چه خاکی توی سرم کنم.....خدایامن بچه امو بی تجربه، خودت به دادم برس و پناهم باش.....
قباد که از سر کار اومد با تعجب بهم نگاه کرد وگفت چی شده ماه بیگم؟ چرا رنگ و روت پریده؟
دوباره اشکام سرازیر شد و قضیه ی اومدن مرضی توی اتاق و تهدید کردنش رو گفتم....
اخم های قباد توی هم رفت و گفت بیخود کرده اگه دست از پا خطا کنه بلایی به روزش میارم که تا عمر داره فراموش نکنه ،تو هم اصلا نترس، مگه من میذارم بلایی سر بچم بیاره......
حرفای قباد کمی آرومم کرد و ترسم کمتر شد.....اونشب برخلاف بقیه ی شب ها بدون اینکه چیزی بخورم سرمو روی بالشت گذاشتم و زود به خواب رفتم....نیمدونم چقد گذشته بود و چه موقع از شب بود که با درد شدیدی توی دلم از خواب بیدار شدم.....اول فکر کردم شاید بخاطر ضعف و نخوردن شام باشه چون لحظه ای درد میگرفت و لحظه ای خوب میشد....با خودم میگفتم حالا خوب میشم و دوباره میخوابم اما هرچه میگذشت دردم شدیدتر میشد و فاصله ی درد ها کمتر......هوا گرگ و میش شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و قباد رو از خواب بیدار کردم....از درد مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم و قباد رو صدا میزدم.....قباد وقتی حال و روزم رو دید زود از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با خدیجه خانم و گل بهار توی اتاق اومدن.....خدیجه خانم توی صورتش زد و گفت این دردش شروع شده بچش داره به دنیا میاد چرا زودتر نگفتی بهم؟زود باش برو در خونه ی قابله و هرجور شده با خودت بیارش من میترسم بهش دست بزنم، این یه بارم بچه سقط کرده.....
قباد بدون هیچ حرفی کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.....
از شدت درد مامانمو صدا میکردم و ازش میخواستم دردمو کمتر کنه....چه دختر بدبختی بودم که توی سخت ترین و بهترین روز زندگیم مادرم کنارم نبود تا کمی دردمو تسکین بده.....خدیجه خانم دستمو گرفت و توی رختخوابم برد....دردها بدون فاصله شده بودن و یکسره در حال درد کشیدن بودم.....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی به زنده موندنم نیست.....خدیجه خانم دست و پامو ماساژ میداد تا به قول خودش کمتر درد بکشم اما فایده ای نداشت.....کمی بعد قباد توی اتاق اومد و با اضطراب گفت مامان هرچی در زدم قابله درو باز نکرد فک کنم گوشاش سنگین شده.....
خدیجه خانم زود از جا پرید و گفت بخشکی شانس،ببین قباد توی ده بالا قابله زیاد هست جلدی برو و با پول یکیشو راضی کن بیاد بالا سر این بیچاره......
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....
قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده؟ فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....
خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....
قابله هر نیم ساعت میگفت هنوز بچه نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد، اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره گفت بچه داره میاد، تلاشمو بکن، وگرنه خفه میشه ها.....
همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم ....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....
خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....
قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم ،دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_بیستونه
شروع كرد به داد كشيدن و خودش رو زدن ..خدمه دستاش رو گرفته بودن .. زري خانم انقد جيغ كشيد تا دردش گرفت ..
عظمت خانم دستور داد بريم دنبال قابله ...وقتي قابله اومد گفت اوضاعشون خوب نيست و بعد از چند ساعت تلاش بچه رو به دنيا آورد و خدا به شما و زري خانم يه دختر داد ..زري خانم دیشب با هزار بدبختي زایمان کرد و صبح که از خواب بيدار شده بود قصد جون نوزاد رو کرده و اگر حليمه سر نميرسيد طفل بيچاره ميمرد ..مثل اينكه زري خانم جنون گرفته ..
با تعجبم گفتم زري زایمان کرده؟الان كه زوده ..
گفت فضولیه خانم .. اما زود بوده انگار، می گن امید به زنده موندن بچه ندارن. بچه خيلي لاغره و ريزه هست ...حالا هم جنون زده به سر زن بیچاره و فقط دنبال شما می گرده و اسم شما رو صدا ميكنه ..شما اینجا بمونید بهتره ...چون شما هم آبستن هستين، ميترسم خدا نكرده زري خانم بلايي سرتون بياره ..
زن بيچاره از شنيدن مرگ برادرش خيلي بهم ريخت ..وقتي هم بچش به دنيا اومد و فهميد دختره اوضاع بدتر شد...اگه حليمه سر نميرسيد، حتما نوزاد بيچاره رو خفه كرده بود..
خان بهم نگاه كرد و گفت تو نياي بهتره، برم ببينم چه خبره و با سرعت سوار ماشينش شد و رفت ..
انوش با نگرانی گفت مهوش چی شده؟چرا اصلان خان انقد با عجله رفت؟
يار علي چي گفت :گفتم زنش زري فارغ شده دیشب ...انوش با خنده گفت :مبارک باشه ،خدا کنه قدم این بچه خوش باشه ..نگاهی به انوش انداختم و گفتم فعلا که خوش نبوده، نوزاد بیچاره وقتي به دنيا اومده ،مادرش از عقل فارغ شده و جنون بهش دست داده و دنبال من می گرده.
انوش گفت پس بهتره تا زايمانت اینجا بمونی ..اينجوري هم برای ما خوبه هم برای اهل عمارت اصلان خان.
همونطور كه انوش باهام حرف ميزد ..فاطمه باگريه از اتاقش بيرون اومد و روی ایوان نشست و با زاري گفت :انوش خان نمی خوای برای خونی که از برادرت و پدرت ریختن و من و مادرت رو بيوه كرده و بچه هامون رو یتیم ،بري و انتقام بگیری.
انوش گفت چه انتقامی زن داداش، ما كسي رو نداريم پشتمون ،بهتره به اين خونريزي چند ساله پايان بديم .. اگه قرار باشه خون رو با خون بشوریم که سنگ روسنگ تو دنیا بند نمی شه ..ما با كشتن يه دونه پسر امان الله خان غم سنگيني رو روي سينه امان الله خان گذاشتيم و انتقام سختي ازش گرفتيم .. من ميخوام بگذرم از خونی که ریختن ، مالی که غارت کردن .. الان برم تفنگ دست بگیرم برادرم زنده می شه؟ نه نمی شه ..فقط يه عده آدم بيگناه دوباره ميميرن .. باید از نو بسازم این زندگی [
رو .. دلم ميخواد بچه تو شكمت فردا روز كه جوان قوي اي شد. ..سر بلند کنه با افتخار بگه من پسر محمد خانم برادر زاده انوش خانم ...
رفتم كنار فاطمه و دستش رو گرفتم سعي كردم آرومش كنم . فاطمه آهی کشید و گفت مهوش خانم اگه اصلان خان پشت خان بابا و محمد خدا بیامرز رو خالی نکرده بود، اینجور نمی شد.
نگاش كردم و گفتم به جان طفلی که به شکم داری که نور چشم منه. فاطمه اون روز که تو با محمد فرار کردی، محمد اومد و انبار برنج رو اتیش کشید.. اصلان خان تن سالم به تنم نذاشت و همه چيز رو از چشم من می دید .چون من گفتم به محمد كه باهات ازدواج کنه ،چون خواهانت بود و خيلي دوست داشت .. من نذاشتم كه تو بشی هووی من ..چون ميدونستم توهم محمد رو دوست داري و ميدونستم رفت و آمد برادرم به اون عمارت اصلان خان حتميه .. نخواستم يه بار با ديدن هم دلتون بلرزه و تو بار گناه بیوفتيد.
به فاطمه گفتم من هيچوقت بد برادرم رو نخواستم و تا جايي كه ميتونستم پشتش بودم ،از يه زن ضعیف چه انتظاری داری فاطمه ؟اونم در برابر اصلان خان.اصلان خان بعد از اينكه محمد انبار برنج رو آتيش زد نذاشت من رابطه اي با خانوادم داشته باشم ..هشت ماه من خانوادمو نديده بودم ..
فاطمه دستم رو فشار داد و گفت اره وايسادن جلوه مرد سخته ..اونم اصلان خانی که تو ظلم شهره آفاقه ..مادرم رو یه شبه به کشتن داد و منو خواهرم رو به کلفتی فرستاد و بعد خواستگار من شد تا جايي نگم يزدان پسرش نيست و نگم كه مادرم رو اون كشتهً...خوب يادم اونشب رو مادرم با چشم گریون و شکم گرسنه اومد سمت عمارت و فردا هم گفتن كه خودکشی کرده.. اما من باور نمی کنم كه خودكشي كرده باشه، گلوی زخمی مادرم گواه خفه شدن می دادن نه غرق شدن .. خواستم بهش بگم مادرتم مقصر بود و بگم چه پيشنهادي به اصلان داد ..اما زبون به دهن گرفتم ..
فاطمه فقط ميخواست از من حرف بكشه كه من اعتراف كنم كه اصلان مادرش رو كشته .. نبايد بهش ميگفتم كه حرفاش راسته و اصلان رقيه رو كشته ..به خاطر همين چيزي نگفتم .. اشک از گوشه چشمام چکید ..من شاهد تمام ماجرا بودم ،اما دهانم بسته بودم. بخاطربچه هام.. جهان خانم ،بخاطر یزدان و ارسلان ..آهي کشیدم و از جام بلند شدم.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رخشنده
#قسمت_بیستونه
با بی پولی و گشنگی از طرفی با بچه ای تو شکمم نمیدونستم چه کنم ؛همش به خاطر رفتنم به روستا خودم رو سرزنش میکردم ....
میل بافتنیم رو برداشتم، تصمیم گرفتم کلاه و شال گردن ببافم و بفروشم ؛
ساعت دو شب بود ؛شقیقه ام نبض گرفته بود و درد میکرد.... انگشتام را روی شقیقه ام فشار دادم ، بلند شدم یه لیوان اب ریختم و خوردم ؛همون لحظه صدای در شنیدم ؛بلند شدم درو باز کردم ؛ننه هاجر خوابزده تو چشمام خیره شد با تعجب پرسید :زن تو بارداری باید استراحت کنی بخوابی چرا تا الان بیداری ؟ اومدم برم دسشویی دیدم چراغ خونت روشنه ،گفتم شاید حبیب اومده ..
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بیا تو ننه هاجر ؛داخل خونه شد، نگاهش به میل بافتنیم افتاد :کلاه میبافی برای بچت ؟
گفتم نه بابا برای فروشه ...
رو زمین نشست و دستش را روی زانوش قلاب کرد :رخشنده شوهرت کجاست؛چرا خبری ازش نیس، والله اگه میپرسم پای فضولیم نذار، دل نگرونتم ..
دو دل بود ؛از طرفی دیگه از دروغ گفتن خسته شده بودم گفتم :فراریه ..
دستش رو روی صورتش کوبید و یعنی چی فراریه مگه چیکار کرده ؟
مثل ادمهای بیچاره رو زمین نشستم و زار زدم همه چی رو براش تعریف کردم .
توی فکر فرو رفته بود ،موشکافانه نگاهم کرد :اگه شوهرت بر نگرده چی ؟با بافتنی کردن برای مردم که نمیشه بچه بزرگ کرد ؟
گفتم چیکار کنم غیر از این کاری از دستم بر نمیاد
_بلند شدو ،الان بگیر بخواب صبح میبرمت جایی ؛باید یه کاری بکنی به هنری داشته باشی ...
با حرفهای ننه هاجر نور امید توی دلم زنده شد ،صبح زود بیدار شدم حاضر شدم روی پله ها نشستم ...
ننه هاجر که بیرون اومد خیره نگام کرد دختر از کی اینجایی؟
گفتم ننه خدا خیرت بده، زود بریم ؛خیلی فکر کردم با دست خالی که نمیتونم بچه بزرگ کنم ...
باهم دیگه راه افتادیم، از کوچه پس کوچه ها گذشتیم ؛دم یه خیاطی زنونه وایستاد و گفت :رسیدیم ننه هم اینجاست ..
داخل که شدیم ؛خانوم نسبتا جوونی که پشت چرخ خیاطی نشسته بود با دیدن ننه هاجر بلند شد و ننه هاجر به کنج خیاطی کشوندش و صدای پچ پچشون میشنیدم ؛خانومه زیر چشمی هر ازگاه بهم نگاه میکرد بعد تموم شدن حرفهاشون؛خانوم سمتم اومد یه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :ننه هاجر سفارشت رو کرد که اینجا خیاطی اموزش ببینی ؛تا یه ماه نمیتونم پولی بهت بدم ؛فقط اموزش میبینی ،بعدش که حسابی جا افتادی بهت دستمزد میدم ..
ننه هاجر خودش رو جلو انداخت و گفت :اکرم جان ؛دسش خالیه ،کمک دستت میشه ؛حق الزحمه هر چند ناچیز بهش بده ؛دست و بالش خالی نباشه
اکرم موهای طلاییش رو از روی شونه هاش کنار زد و گفت :باشه شاید زودتر از یه ماه همه چی رو یاد گرفتی ...
با خوشحالی تشکر کردم ؛بعد نیم ساعت ؛دوباره برگشتیم خونه ؛هر صبح از خواب بیدار میشدم ؛سر کار میرفتم، اکرم خانوم تو این مدت ازم راضی بود ؛
از هر دستمزد یه چیزی هم کف دست من میذاشت ..
پیرهن گلدوزی شده رو روی میز گذاشتم، گردنم تیر کشید، گردنم رو مالیدم و اکرم خانوم حینی که پارچه رو قیچی میزد زیر چشمی نگام کرد و گفت پاشو برو دیر وقته ؛ بیرونم هوا سرده تاریک نشده خونه باش..
بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم ،از کوچه پس کوچه های سرد و رخوت انگیز که گذشتم ؛توی تاریکی ته کوچمون یه مرد رو دیدم که ایستاده بود ؛ترس برم داشت ؛با ترس کلید رو توی در چرخوندم ؛صدای مرد غریبه توی گوشم پیچید :سلام میشه رخشنده خانوم رو بگین بیاد دم در؟
سر به عقب چرخودنم ؛با دیدن مرد غریبه قد کوتاه ؛ چادرم را روی صورتم گرفتم با بی محلی گفتم :شما کی هستین چبکارش دارین ؟
_باید با خودش حرف بزنم از طرف حبیبم ...
با شنیدن اسم حبیب ،توی چشماش نگاه کردم ،زیر لب گفتم :حبیب!!؟؟"الان کجاس چرا خودش نیومده من زنشم ؟؟
گفت :نگران نباشید ؛حالش خوبه ...
بسته ای توی دستش رو سمتم گرفت و گفت :اینو حبیب داده بدم بهت ؛همین روزا خودشم میاد..
مجال سوال پرسیدن نداد ،سریع راه افتاد و رفت پشت سرش راه افتادم ،چند بار صداش کردم ولی انگار صدام رو نمیشنید ،با قدمهایی تند توی تاریکی کوچه گم شد ....
داخل حیاط رفتم ؛یکی از بچه هایی که دور حوض بازی میکردن جلو اومد و گفت :خاله مهمون داری تو خونه نشسته...
زیر لب تکرار کردم حتما داووده !!
بهجت خانوم که دیگ رویی رو میسابید سرش رو بالا گرفت :رخشنده از صبح کجایی ،برادرت چند ساعته بنده خدا تنهایی تو اتاق نشسته ؟
سریع از پله های زیر زمین به پایین سرازیر شدم ؛با دیدن داوود شادی زیر پوستم دوید:خوش اومدی داداش صفا اوردی ...
چشمم به چند تا گونی و دبه افتاد که گوشه اتاق گذاشته بود...
سوغاتیهای که داوود اورده بود جمع کردم ؛ بلند شدم پای پیکنیک نشستم ؛صدای داوود توی گوشم پیچید :رخشنده بشین کارت دارم .
روبروش نشستم گفتم چه کاری ؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_بیستونه
سالها اين لذت و اين نعمت رو داشتم ،اما هرگز به خاطر اون شکر گزاري نکرده بودم تا اينکه اينطوري از دستش داده بودم.
دنبال دختر وارد حياط بزرگ خونه که شب ، کامل نديده بودمش شديم و راه افتاديم سمت انتهاي حياط و نزديک در ورودي.
از حوض بزرگ وسط حياط ، آفتابه اي پر کرد و راه افتاد . منم در حالي که همه ي جزئيات اون حياط مصفا رو نگاه مي کردم ، دنبال دختر راه افتادم .
وقتي برگشتم تو اتاق غذا خوري ، هنوز کسي نيومده بود .
دختره گفت : شما تشريف داشته باشين تا بقيه هم بیان و اتاق رو با اجازه ترک کرد.
اولين بار بود که پشت ميز مي خواستم غذا بخورم. هميشه رو زمين و سر سفره غذا خورده بودم. يکي از صندلي ها رو کشيدم جلو و نشستم .
هنوز خوب جا به جا نشده بودم که فخرّتاج اومد تو. سريع بلند شدم و سلام کردم .
سلامم رو جواب داد و گفت : ديدم تو اتاقت نيستي ،پرسيدم گفتن اينجايي. قبل از بقيه اومدم ديدنت که بازم تاکيد کنم ، راجع به چيزهايي که ديروز گفتم، به کسي حرفي نزني.
گفتم : چشم خانم ،حواسم هست .دليلي نمي بينم خاطرات يه عشق قديمي رو براي کسی بگم،مطمئن باشين.
لبخندي زد و گفت : حالا بشين.الان بقيه هم مي يان.
حرف فخرّتاج تموم نشده بود که يه مرد ميانسال چهار شانه با ربدوشامبر مخملي قهوه اي رنگ وارد اتاق شد و به دنبال اون ، خان ، بانو و تايماز هم داخل شدن. همونجور که سرپا بودم سلام کردم و همگي جوابم رو دادن. حتي تايماز.
مرده که فهميدم که شوهر فخرّتاجه گفت : حتماً تو نقره هستي ؟
گفتم : بله.
گفت : چند سالته؟
گفتم : هفته ي پيش هجده ساله شدم . گفت : بشين ،چرا سرپا جواب مي دي؟
با اجازه اي گفتم و نشستم...
گفت: چقدر مطمئني که تو اين مسابقه مي بري؟
گفتم :نمي دونم،ولي نهايت تلاشم رو خواهم کرد که اول بشم.
خندید و لقمه ای نون پنیر گرفت و همزمان که میخورد به خان گفت:میرزا تقی خان اگه این دختر ببره،یه اسب اصیل بهش میدم .
خان گفت : ممنون، ولي خودش يه اسب اصيل داره که مي خواد با همون مسابقه بده.
نايب خان رو به من گفت :اگر ببری چی برای پاداش میخوای...
گفتم : همين که بتونم ببرم و اعتماد بانو و خان رو به خوبي جواب بدم برام کافيه. گفت:ولی بردن تو برای منم خوب میشه.میخوام اگه ببری ،یه چیزی بهت بدم.چی میخوای؟
لبخندی زدم و رو به رباب کردم و گفتم : هر چي بانو بفرماين.
فکر کنم بانو از ذوقش داشت قلب میایستاد. از اينکه تونسته بودم ، اين حس رو تو بانو زنده کنم که تعريفها و نزديکي فخرّتاج به من نتونسته تو بزرگي اون اثر بذاره ،خوشحال بودم .
بانو برگشت سمت من و گفت : اگه ببري مي توني درس بخوني ،و اگه نه ، هرگز نبايد ديگه راجع به اين موضوع حرفي بزني.
شوکه شده بودم، این هم یه خبر خوب بود ،هم یه خبر بد..مي دونستم حرفش رو يه بار بيشتر نمي زنه . اگر مي بردم که به آرزوم مي رسيدم و اگه مي باختم بايد آرزو درس خوندن رو فراموش میکردم... چون مي دونستم بانو از حرفش برنمي گرده ،یه احساس دو پهلو داشتم .
تايماز داشت با يه پوزخند نگام مي کرد و چشمهاي فخرّتاج هم نگران بود .
اما خان بي توجه داشت صبحانه مي خورد.قدرتم رو جمع کردم و گفتم : ممنون از لطفتون بانو که به خواسته ي من فکر کردين ، ان شالله اگه قسمتم درس خوندن باشه. پيشتون رو سياه نمي شم .
بانو با يه لبخند پيروز مندانه گفت : ان شاالله و مشغول خوردن شد.
نايب خان قجرگفت : خوب پس دختر جان،اگه ببري، مي توني بياي تبريز و همينجا ساکن بشي و درس بخوني ..اینم هدیه من به تو..
هاج و واج نگاهم بین خان و نایب خان در حرکت بود .من کلفت خان بودم و باید برای اون کار میکردم .اما با اين پيشنهاد تکليف چي مي شد ؟هنوز با ترديد به همه نگاه مي کردم که نايب خان گفت : من پولي رو که به يونس خان کندواني ،عموي اين دختر،پرداخت کردي و بهت مي دم ميرزا تقي خان ،چطوره ؟
خان سرفه اي کرد و گفت: اگه قرار بر اين باشه که اين دختر بياد اينجا ، من مانعي نمي بينم، اما نمي خوام پولي از اين بابت بگيرم.
ااونقدر این تحقير بد بود که از توصيفش عاجزم، حتي محبتهاشون هم بوي تحقير مي داد ...
ناخودآگاه سرم چرخيد سمت تايماز که بي صدا غذا مي خورد و منتظر بود که ببینه آخر ایم ماجرا چي میشه....
نايب خان گفت : عيبي نداره .
خان يه قلپ از چاييش رو خورد و گفت : من و خواهرم این حرفها رو نداريم، انگار مي کنم که يه مستخدم برا کمک به خواهرم فرستادم .
حالم داشت بد میشد، سرم به شدت درد مي کرد . نمي دونم تايماز تو صورتم چي ديدکه گفت : حالت خوبه نقره؟
با اين جمله ي تايماز همه ي نگاهها برگشت سمت من و من که واقعاً داشتم بالا مي آوردم ،دستم رو جلوي صورتم گرفتم و از اتاق بيرون رفتم .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رستا
#قسمت_بیستونه
لباس مد نظر رها رو حاضر کردم و دادم به منوچهر ...اونشب تا ساعت 12 بیدار بودم و سرگرم درسم بودم ، نمیدونم کی و چه ساعتی بود که چشمام گرم خواب شد و خوابم برد ... با تکون دادن های بابام از خواب پریدم و با ترس گفتم چی شده چرا بیدارم میکنی؟
بابام که از عصبانیت چشماش قرمز شده بود با صدای بلند گفت جنسا کجان مگه تحویل نگرفتی ؟
آهی کشیدم و گفتم مگه ندیدی گوشه ی حیاط چیدم خوب !
با صدای بلند تری گفت : دختره تو حیاط که چیزی نیست !!
از اونجایی که سه میلیون و پونصد جنس اورده بودن و اون زمان برای خودش پول زیادی بود از ترس تمام تنم به لرزه افتاده بود ..بابام و مامانم هم سرزنشم میکردن و میگفتن مگه نگفته بودیم تا وقتی ما میرسیم مراقب جنسا باش ،اونوقت تو با خیال راحت گرفتی خوابیدی تا دزد بیاد و دار و ندار ما رو ببره ؟اصلاً از کجا معلوم با نقشه ی خودت یکی ندزدیده ؟
من فقط گریه میکردم و خدا روشکر میکردم که در ورودی خونه قفل بود و دزد نتونسته بیاد داخل ،اما مامان و بابام فقط جنبهی منفیش رو میدیدن ..
اون شب یکی از بدترین شب های عمرم بود تا خود صبح نشستم یه گوشه و برای بخت بدم گریه کردم ، صبح بعد از صبحانه مامان و بابام رفتن کلانتری تا دزدی رو گزارش بدن. اما هیچ کدوم دزد و ندیده بودیم تا تشخیصش بدیم و امارش رو بگیرن... برای همین مامورای کلانتری گفتن که زیاد امیدوار به پیدا کردن دزد نداشته نباشیم، چون پروندههای زیادی با این مشخصات هستش که هنوز به جایی نرسیده. مامان و بابام بعد از اینکه برگشتن خونه ،تا چند ساعت منو سوال پیچ کردن و یه بند میپرسیدن بعد از تحویل گرفتن جنسا کی اومد خونه و با کی صحبت کردی !
با گریه میگفتم به خدا موقع تحویل گرفتن بار چون ظهر بود کسی تو خیابون نبود و کسی ندید ! یه لحظه یاد منوچهر افتادم و گفتم تنها کسی که جنسا رو دید منوچهر بود !
بابام گفت منوچهر اینجا چه میکرد ؟ منم جریان لباسی که رها میخواست رو براشون تعریف کردم .تو دلم به منوچهر شک داشتم و نمیدونستم این شکم به خاطر این بود که ازش بدم میوند یا چون آدم بدی بود و با چشم خودم بدی هاشو دیده بودم، هرچی که بود زندگی منو سخت تر کرده بود، دم به دقیقه مامان و بابام بهم بد و بیراه میگفتن ، نمیدنستم از یه دختر ۱۸ ساله چه توقعی داشتن ؟ اگر اون شب خوابم نمیبرد شاید دزد بلایی سر من یا ماهور و اهون میاورد... بابام به خاطر حرف و حدیث مردم و تنهایی ما این موضوع رو به کسی نگفتن،چون میدونستن مقصر اصلی خودشونن و اگه مارو تنها نمیذاشتن قطعا وضعمون بهتر بود ..بعد از کلی شرط و شروط بابام یه موبایل برام گرفت ، چون تو کلانتری بهش گفته بودن جدیداً دزدا سیم تلفن ها رو قطع میکنن ، با اینکه این اتفاق برامون افتاده بود ،باز هم مامان و بابام مثل قبل بار میبردن و ما رو تو خونه تنها میذاشتن ..
این بار چون گوشی داشتم هر ثانیه وسوسه میشدم که به سلیمان زنگ بزنم تصمیم گرفتم تا بهش پیام بدم و امتحانش کنم. چند پیام براش فرستادم اما اون اونقدر سرش شلوغ بود که اصلا جوابم رو نداد، اما من ول کن نبودم و میخواستم ببینم سلیمان با کسی که نمیشناسه به راحتی حرف میزنه یا نه؟
چند دقیقه ای گذشته بود که سلیمان یکی دوبار زنگ زد که من جواب ندادم . بار آخر پیام داد، منم از ترسم سریع بهش پیام دادم و گفتم شبنمم . بالافاصله بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت : تو منو چی فرض کردی ؟ فکر کردی هر کی از راه برسه و دو تا پیام بهم بده من علاقمندش میشم ؟! وقتی دیدم حق با سلیمانه،ازش عذر خواهی کردم و گفتم فقط میخواستم باهات شوخی کنم حالا چرا انقدر عصبانی میشی؟
وقتی رفتار مَردونش رو میدیدم بیشتر کنجکاو میشدم که چهرش رو ببینم، دوست داشتم ببینم پسری که چند ماهه دارم تلفنی باهاش حرف میزنم چه شکلیه ، ولی از ترس بابام و اینکه سلیمان ادرس خونمون رو بفهمه و اسمم بیوفته سر زبونا قبول نمیکردم که ببینمش . رابطمون نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود ، سلیمان کم محلی میکرد و جوابم تماسام رو کم و بیش میداد ، احتمالا فکر میکرد من اینقدر زشتم که حاضر نمیشم منو ببینه !
اما بالاخره یه روز از سر کنجکاوی خودم و اصرار های سلیمان قبول کردم تا همدیگه رو ببینیم ، با تردید ادرس محلمون رو بهش دادم و قرار شد ساعت ۵ عصر برم در خونه وایسم تا برای چند دقیقه همدیگه رو ببینیم ، خیلی استرس داشتم، اخه داداشام هم ساعت پنج و نیم از مدرسه برمیگشتن . از همسایهها خیلی میترسیدم ، از شانس بد من اون پیرزن فضول هم با چند تا دیگه از همسایهها تو کوچه نشسته بودن ، به سلیمان زنگ زدم و گفتم کجایی؟
بهش گوشزد کردم که یه وقت کسی رو دنبال خودش نیاره ! نشونی در حیاطمون که قرمز رنگ بود رو هم بهش دادم و تلفن رو قطع نکردم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جوانه
#قسمت_بیستونه
ملیحه با صدای بلند گفت:علی جان بیا چاییتو بخور،سرد میشه..
علیرضا با پشت دستش،صورتش را پاک کرد و گفت:الان میام...
خانم بزرگ هم توی یوان روی تخت نشسته بود...با دستش اشاره ای به ارباب کرد و و با لبخندگفت:چرا نمیشینی پسرم؟
ارباب چند لحظه خیره به مادرش نگاه کرد و گفت:چی میخواین بگین مادر؟
خورشید خانوم با دستش لباس مخملی سبزش را مرتب کرد و گفت:مگه باید اتفاقی بیافته تا من با تو دو کلام حرف بزنم؟
مهران جوابی نداد و منتظر موند تا مادرش حرف دلش را به زبون بیاره..
خورشید خانوم با ملایمت گفت:یه دختری برات پیدا کردم که ببینیش خاطرخواهش میشی...
مهران با بی تفاوتی گفت:دوباره شروع نکن مادر؟
خورشید خانوم آشفته شد و گفت:بس کن دیگه مهران،تو کی میخوای اون قضیه را فراموش کنی؟من و پدرت که حرفی نزدیم ...
مهران کلافه گفت:خواهش میکنم تمومش کن،من کار دارم..
بلند شد و به سمت در رفت، قبل از اینکه از اتاق خارج بشود مادرش با کنایه گفت:داری میری پیش اون دختره؟
مهران با بهت برگشت و به مادرش که حالا پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد....
خورشید خانوم با دیدن صورت او لبخند پیروزمندانه ای زد و با صدای آرومی گفت:من مادرتم مهران...بهتر از هر کسی پسرم را میشناسم..تو هیچ وقت بعد تابستون اینجا نمیموندی...
مهران به خودش اومد و اخمهاش رو در هم کشید و محکم گفت:خدافظ.
با گفتن این کلمه، بیرون رفت و در را پشت سرش بست...
خورشید خانوم با حرص برگشت و به پشتی تکیه داد و با هزار فکر به در بسته شده اتاق خیره شد
*************
ارباب جوان روی ایوان نشسته بود و به جوانه که نون می پخت نگاه میکرد....
صورت جوانه از گرمای تنور قرمز شده بود...خمیرها را با وسواس خاصی به دیواره ی تنور می زد...
هر نونی که از تنور در می آورد را با دقت نگاه میکرد و لبخندی بر لبش می نشست..
گاهی دستش را میسوزاند و جیغ کوتاهی میزد،اما دوباره بدون معطلی مشغول کارش می شد...
مهران با لبخند محوی، تک تک کارهایش را زیر نظر گرفته بود....تا بحال کارگرهای زیادی را موقع نان پختن دیده بود ....اما جوانه...
جوانه دستش را که دوباره سوزانده بود رو تند تند فوت میکرد که چشمش به ارباب جوان که پشت سرش ایستاده بود افتاد...
دستش را پایین آورد و گفتسلام ارباب ..
_سلام ..
مهران از نانهای داغ درون سینی برداشت و همانطور که به آن گاز می زد به جوانه که حالا دستپاچه شده بود نگاه کرد....
جوانه کمی مکث کرد اما وقتی دید ارباب قصد رفتن نداره دوباره سر تنور برگشت تا نون ها را بیرون بیاره..
با حضور معذب بود و نمیتونست درست کار کنه...هر چند لحظه ،زیر چشمی بهش نگاهی می انداخت تا ببینه رفته است یا نه....
اما مهران بیخیال ای ایستاده بود و نون می خورد...
نونی از دست جوانه به کف تنور افتاد...
هر کاری کرد نتونست اون رو به موقع با انبرش بالا بکشه و وقتی نون رو درآورد سوخته بود و دودمیکرد...
جوانه با ناراحتی به اون نگاه کرد...
مهران با دیدن جوانه که انگار میخواست گریه کنه،خنده اش گرفته بود....با خودش فکر کرد این همه غصه بخاطر یک قرص نون؟
جوانه پوسته سوخته روی نون رو جدا کرد و خمیرش رو برای مرغ ها ریخت و دوباره کنار تنور برگشت...دیگه از حضور ارباب کلافه شده بود.....
اما مهران تا آماده شدن آخرین نون کنار تنور موند...
آخر سر فکری که مدتها، ذهنش رو مشغول کرده بود رو به زبان آورد:جوانه؟
-بله ارباب...
پدر و مادرت چجوری مردن؟
جوانه با تعجب به ارباب جوان نگاه کرد و با لبخند زیبایی جواب داد:پدر و مادر من زنده هستند.
ارباب از شنیدن این حرف مکثی کرد و زیر لب زمزه کرد :که این طور....
و با اخم هایی در هم کشیده به سمت انبار رفت....
با پا در انبار را باز کرد و داخل شد....
خاله بتول که مشغول برداشتن ظرف های ترشی بود،از باز شدن ناگهانی در،وحشت کرد و به سمت در چرخید..
قبل از اینکه فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه ارباب داد کشید:به چه حقی به من دروغ گفتی پیرزن؟
خاله بتول که تو این مدت دوباره همون پیرزن آروم و خونسرد همیشگی شده بود با لحن مهربانی گفت:من چه دروغی گفتم پسرجان؟
ارباب چشمهایش را تنگ کرد و با خشم گفت:چرا دروغ گفتی این دختره مادر و پدر نداره؟
خاله بتول ظرف ترشی را سر جایش برگردوند و جواب داد:دروغ نبود.
ارباب قدمی به سمتش برداشت و با پوزخند گفت:ولی خودش که میگه زندن.. خاله بتول سکوت کرد و اخمهاش رو درهم کشید...ارباب با دیدن قیافه ی درهم خاله لبخند کجی زد و با حالت پیروزمندانه ای به او نگاه کرد...
بعد از مدتی سکوت خاله بتول گفت:پس به شما هم همینو گفت؟ و قبل از اینکه ارباب سوال دیگری بپرسه ادامه داد:
جوانه هیچ وقت مرگ پدر و مادرشو قبول نکرد..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یگانه
#قسمت_بیستونه
-خانم نمی خوان پیاده بشن؟
لحن مهربون بود، اما اخم هایش از هم باز نشد.از ترس بود یا ادا؟!
سفره ی شام که روی میز چیده شد با لبخند مهربانی گفت:تو نمی خوای اخماتو باز کنی؟باور کن وقتی می خندی خیلی قشنگ تر می شی هوم؟
لبخند بی رنگی بر لب راندم..
زمزمه کرد:تو سرت چی میگذره که انقدر آشفته ات کرده؟
در حالیکه با غذا بازی می کردم گفتم:هیچی!
-یعنی بعد از این همه مدت نشناختمت؟ یه چیزی هست که آزارت میده و مطمئنم هر چی که هست به منم مربوطه.
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:منصور خان چه اتفاقی داره میفته؟
-یه اتفاق ساده که خیلی وقت پیش افتاده نه حالا.
-ولی من میدونم که نباید اینطور می شد، یعنی من این رو نمیخوام.
-می خوای بگی من در موردت اشتباه کردم؟
با درماندگی گفتم:من می ترسم....خیلی هم می ترسم!من نمی خوام دختر بدی باشم.
با خنده گفت:آخه کی گفته تو دختر بدی هستی؟
-خودم ،من نباید با وجود کتی......
کلافه چنگی در موهایش انداخت و با تامل گفت:تو کاری نکردی،این منم که بهت پیشنهاد ازدواج دادم ،تا آخرشم پاش استادم....گذشته از اینها کتی رفته و دیگه برنمی گرده.
با لحن عصبی گفتم:و اگر برگرده؟
-برنمی گرده،حتی اگر یک درصد هم این احتمال وجود داشت....
حرفش را خورد و با سکوتش، تلخی عجیبی را به جانم ریخت.چند لحظه بعد دوباره به حرف آمد:یگانه تو با تردیدهات همه چی رو خراب می کنی،تو باید به من حق بدی.
به فکر فرو رفت.سرگردان بودم نمی دانستم چکار کنم و چطور به تردیدهایم غلبه کنم ،وقتی خیلی خوب فهمیدم او هنوز به تصمیمی که گرفته اعتماد ندارد.با نفس بلندی گفتم:من نمی خوام ناراحتت کنم، ولی دست خودم نیست، می ترسم از اینکه یه روزی کسی که چند سال از زندگیش رو به پاتون گذاشته و خیلی هم براتون عزیزه برگرده.اگر همچین اتفاقی بیفته شما بهش نه می گید؟
-ولی اون کسی که رفت کتی بود، نه من.خودش خواست بره پی زندگیش، چون ادامه راه رو بی ثمر می دونست و حتی اصرار منم به جایی نرسید.پس می بینی که من هیچ دینی نسبت بهش ندارم.هر چند برام عزیز بوده و هست و خواهد بود، اما اینکه نشد با هم ازدواج کنیم دلیل نمی شه که زندگیمون رو به بهانه های واهی تباه کنیم.فکر می کنم نه فقط من و کتی، هر کسی تو این شرایط حق انتخاب مجدد داره ، تو منکر این هستی؟
-خب.....نه!
-پس من هم در این مورد محق هستم.تو هم مطمئن باش اگر حتی ذره ای نسبت به احساس قلبی خودم نسبت به تو شک داشتم، هیچ وقت با قاطعیت موضوع ازدواج رو باهات مطرح نمی کردم یگانه ... ازت خواهش می کنم به من اعتماد کن و نذار با فکرهای بد ، شک و تردید بهت غلبه کنه .
_با بقیه چکار کنم ؟ اگر خان متوجه بشن ...
با تامل گفت :همه چی رو بسپار به من و یادت باشه هر اتفاقی که بیفته من پشتت هستم فقط ... باید کمی بهم فرصت بدی .
_فرصت ؟
_گوش کن یگانه من نمی خوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم ... تو خوب می دونی الان تو شرايط خاصی هستم، تاسیس یه بینارستان بزرگ و مجهز کار راحتی نیست و متاسفانه با وجود سرمایه گذاری هومن و پیمان باز هم تو مضیقه قرار می گیرم ، می خوام اجازه بدی این بحران رو پشت سر بگذارم ،اون وقت دیگه هیچ مانعی نمی تونه سد راهمون بشه .
عجولانه پرسیدم :چقدر طول می کشه تا تاسیس بیمارستان ؟
با لبخندی پرسید :تو عجله داری ؟!
از خجالت سر به زیر انداختم، اما حرف عجله نبود، حرف از ترس بود ،ترسی که مرا فلج می کرد .
_یک سال ، یک سال به من مهلت بده ، قول می دم خیلی زود بگذره ! می تونی ؟
من ساده ، دل به او بستم و اعتراف می کنم اگر ده سال هم از من مهلت می خواست می پذیرفتم .مگر نه اینکه پایان این انتظار به یک زندگی آرام و مملو از دوست داشتن در کنار او ختم می شد ؟ پس از انتظار چه باک !قدم دوم را برداشتم ، پذیرفتم ...
مرجان اولین کسی بود که از جریان مطلع شد ، خوشحال در آغوشم گرفت و مرا بوسید و گفت :چند وقتی بود که حس می کردم یه چیزهایی تو سر این منصور آب زیر کاه می گذره، ولی فکرشم نمی کردم مربوط به تو باشه ... به هر حال خیلی خوشحالم و با درنگی پرسید :
سالی که چیزی نمی دونه؟
_نه ...
_خوبه ،سعی کن فعلا از جریان بویی نبره، اون عاشق کتیه و ممکنه ناراحتت کنه ...
حرفش مرا به فکر فرو برد، دست روی شانه ام گذاشت و گفت :ناراحت نشو، اصلا بهتر نیست همین حالا راه بیفتیم بریم پیش لاله جان و یه جشن سه نفره بگیریم ؟
به محض رسیدن به منزل لاله جان ،مرجان هیجان زده گفت :لاله جان حدس بزنید چه اتفاقی افتاده ؟
لاله جان با لبخند محوی گفت :خوش خبر باشید دخترها !
_خوش خبریم ، چه جورم ! یکی پیدا شد یخ قلب منصور کله شق ما رو آب کنه .
لاله جان پرسشگر نگاهی به او و به من کرد :جدا ؟ حالا این دختر خوشبخت کی هست ؟
_معرفی می کنم ، خانم یگانه شایان که به زودی به خانم شمسایی تغییر نام می دن !
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_بیستونه
از همان پایین سرش را بالا گرفته بود و داد می زد خانم جان، غذا حاضره هر وقت امر کنید بیارم بالا.
خانم جان در جواب گفت فعلا نه بتول،ارباب کوچیک تازه رسیده، بگذار یه چرت بزنه بعد.
بتول چشمی گفت و به داخل مطبخ برگشت.به پای درخت هایی که طناب پشمی به عنوان بند رخت بهشان وصل بود رسیدم و تشت را زمین گذاشتم.رضا به زیر دست و پایم دوید و مارجان مارجان راه انداخت.دخترها یک ملحفه ی بزرگ برداشتن و شروع کردن دو نفری پیچاندن و چلاندن آن.خنده کنان تابش می دادن که خانم جان از روی ایوان داد زد نکنین دخترا،میندازین روی خاک و کار زیاد می کنین.
در حال پهن کردن دامن پرچین و پهن گلدار کبری خانم بودم که صدای مردانه ی آشنا گفت چکارشان داری خانم جان، بگذار بازیشان را بکنن.
صدای آقا بود با طمانینه و با شکوه.کبری خانم پشت سرش از اتاق بیرون آمد و گفت چه کیفی می کنن وروجک ها.
خانم گفت دخترات برادر می خوان،پسر مردم به چه درد ما می خوره،این خانه،این باغ و املاک که بی وارث نمیشه.
آقا میان حرفش پرید و گفت راستی آقاجان این دختر رو از کجا آورده؟
در حین پهن کردن لباس ها و تکاندن و شَرَق شَرَق صدا دادنشان گوش هام رو تیز کردم که کبری خانم گفت دختر مظلوم و با نمکیه،طفلکی سنی هم نداره،تو این سن با یه بچه یتیم خیلی سخته.
خانم گفت پدر بچه اش نمرده،این نوه ی کدخدای ده پایینه،هوو ها با هم سازش نداشتن و ظاهرا دختربچه ی اینو هووش انداخته تو اتیش،حالا از عمد بوده یا سهو خدا می دانه،این هارم از حیدر شنیدم.
کبری خانم آهی کشید و گفت دختر بیچاره،خدا به سر هیچ مادری نیاره.
آقا تک سرفه ای کرد و گفت بعد از یک هفته برگشتم که گشنه پلو بخورم،پس کو این نهارتان؟
حیدر سراسیمه به طرف مطبخ دوید و گفت ای جانم به قربانت ،الان بساط نهار را راه میندازم...هی دختر تو هم کمتر دست دست کن، زودتر کارت را تمام کن بیا کمک.
آب توی تشت را خالی کردم و به دنبالش رفتم.رضا و دخترها از پله ها بالا می دویدن که رو به رضا گفتم مادر تو نرو ،بیا کمک من کن.
کبری خانم دست هایش را روی پرچین ستون کرده بود و گفت چکارش داری بچه رو.
آخه ای گفتم، که گفت آخه نداره دختر جان،امروز را رضا مهمان من،از فردا مختاری بگیریش به کار.
این را گفت و رفت....
رضا هم به دو از پله ها بالا رفت.
مجمعه ها توی مطبخ به ردیف چیده شده بودن و حیدر و بتول مشغول کشیدن غذا توی بشقاب های رویی زرد رنگ دور سبز.اولین مجمعه که کامل شد، حیدر گفت بیکار نمان دخترجان،اینجور که تو دست دست می کنی ،فردا شمس الله خان عذرت رو می خواد و باید برگردی همانجا که بودی.اها یالله دست بجنبان...
مجمعه روی سرم از پله ها بالا رفتم،آقا و خانم جان به دیوار تکیه داده بودن و کبری خانم هم مشغول بستن روسری سر دخترها بود.سلام ارامی گفتم و بعد از پایین اوردن مجمعه از روی سرم، سفره ی حصیری رو روی زمین انداختم.ماهی شکم پری که بویش هوش از سر آدم می برد را وسط گذاشتم و بشقاب های پر از برنج را دورش.
آقا در حالی که جلو می امد دست هایش را به هم مالید و به به کنان دخترها را صدا زد.بلند شدم و نگاهی به رضا انداختم که دست به پرچین ،گوشه ی ایوان آب دهانش را قورت می داد.
صدای اقا پیچید که میگفت اقاجان چرا دیر کرد؟
و خانم جان که می گفت تو نهارت را بخور قربانت گردم، آقا جانت برای حساب رسی محصول پیش حسین خان رفته،گفت برای نهار نمیاد.
حیدر با مجمعه ی بعدی بالا آمد و کبری خانم ،رضا رو صدا زد و گفت بیا پسرم ،بیا سر سفره.
سرمو پایین انداختم و گفتم اگه اجازه بدین با من بیاد مطبخ و همانجا غذا بخوره.
کبری خانم هنوز جواب نداده آقا با صدای تحکم آمیزی گفت همین کار را بکن،از همین الان بهتره آداب رعایت بشه.
به خودم جرات دادم و زیر زیرکی به ارباب نگاه انداختم، آستین هایش را تا آرنج عقب کشیده بود و دو دستی به درون بشقابش قوطه ور شده بود.
حیدر که بقیه ی مخلفات را چید، مجمعه بدست ایستاد و گفت منتظر چه هستی؟
با اشاره ای به رضا راهی مطبخ شدیم.روی تنه های درخت گوشه کنار مطبخ نشستیم و منتظر ماندیم تا ببینیم از غذا چیزی اضاف میاد یا نه.
حیدر در حالی که به ذغال های داخل کوره فوت میکرد و وقتی گداخته میشدن دانه دانه توی سماور ذغالی میگذاشت گفت، اگر قرار باشد هر روز این مسافت را بری و برگردی که دیگر توانی برایت نمی ماند تا به کارها برسی،امروز را نگاه نکن زیاد کار نداشتی،اینجا هر روز کرور کرور مهمان در رفت و آمدن و تو باید علاوه بر کارهای نظافت در کارهای مطبخ هم به بتول کمک کنی.
این خانه تا دلت بخواهد اتاق خالی دارد.همین پایین کنار اتاق من و بتول هم خالیست،با آقا صحبت می کنم همینجا بمانی.
با من من گفتم آخر یک مرغ هم دارم،آن را چه کنم؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیستونه
در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین ..
داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده...
یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ...
خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم...
تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ،برادرم یه مرد واقعیه ،چند سال موند به پای من تا با این بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست، اما چیزی به من نگفت، من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن ..
برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علیم گفت : من دختر به اون نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت، این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد،من دختر بهش نمیدم ...
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ...
گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم، نباید میومد پیش زهرا...
معلوم بود لج کرده ...رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم، کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره، من هرچی دارم واسه علی هست ...
زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله، اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه، نگاهی به چهره ی معصومش انداختم، همسن خودم بود، اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ،ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ...
توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم .
برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم، ولی من روی خواهرم حساسم، زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم، وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم...حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ...
انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه ،میشه بهش بگین بیاد داخل ..
برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه ..
زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ..
زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه ...
خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی...
داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران شده بودم علی و برادر زهرا هنوز نیومدن داخل ،خاستم پاشم برم بیرون که در و باز کردن و دوتاشون اومدن داخل ...
چهره ی علی غمگین نمیزد ،پس خوش خبر بود ...
برادر زهرا به ما نگاهی کرد و گفت : ما حرفامون و زدیم، حالا نوبت زهرا و علی که حرفاشون و بزنن ... زهرا و علی رفتن توی اتاق کناری و شروع به حرف زدن کردن ، حسین هم داشت توی اتاق بدو بدو میکرد و میگفت دایی علی میخاد زن بگیره ...
خنده م گرفت به حرفا و حرکاتش ...
نمیدونم گاهی آدم حس میکنه یکی خیره شده و داره نگاهش میکنه، سرمو که بلند کردم دیدم برادر زهرا داره نگاهم میکنه ، توی نگاهش هیچ حسی بدی ندیدم ... سرمو پایین انداختم که گفت : ستاره خانم ، علی همه ی زندگیتون رو واسم تعریف کرد، متاسفم برای این اتفاقات ..
سرم پایین بود که گفتم :ممنونم ازتون ،من سختی زیاد کشیدم اما الان فقط پسرم و علی واسم مهمن، دوست ندارم اذیت بشن ، فقط خوشی این دو نفر واسم مهمه ....
برادر زهرا گفت :اما خودتون هم مهم هستین...
چیزی نگفتم انگاری نشنیدم ...
دیگه سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم که علی و زهرا اومدن بیرون ،رو بهشون گفتم :مبارکه؟؟
لپای زهرا گل انداخت و علی هم سرشو پایین انداخت ..
کل بلندی کشیدم و گفتم پس مبارکه ...
بقیه ی قرارا رو گذاشتیم و قرار شد زهرا هم بیاد و کنار ما توی خونه ی جدید زندگی کنه ...
تمام طول مدت متوجه نگاه های برادر زهرا بودم، اما به روی خودم نیاوردم، توی نگاهش غم خاصی بود که آدم و کنجکاو میکرد ...
با علی پاشدیم و خدافظی کردیم و رفتیم خونه ...
علی خوشحال بود و همش با حسین بازی میکرد ،ازین شادی که اومده بود توی خونمون خیلی خوشحال بودم انگاری دوباره شادی به زندگیم برگشته بود ...
حسین هرچی بزرگتر میشد بیشتر شبیه حسن میشد و این دل من و بدجور غوغا میکرد از نبود حسن ، چقدر آرزو داشتم که فقط یک بار دیگه حسن رو ببینم و قدر خوبیاش رو بیشتر بدونم ...
چند روز گذشت و زهرا و علی آزمایش دادن و صیغه ی محرمیت بینشون خونده شد تا خودشون رو برای عقد رسمی آماده کنن ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شهلا
#قسمت_بیستونه
خدا خودش جواب تو و مادرتو بده...
مادرم دستمو کشید و گفت: بیا بریم... حیف تو نیست با اینا دهن به دهن میذاری..
هیچ کدوممون از اینکه طلاق گرفته بودم ناراحت نبودیم... برعکس انگار خوشحالم بودیم... مادرم گفت: رحیم از شهر برامون فالوده بخر.. جیگرم از اینکه زرین اونجوری بهم التماس میکرد خنک شده.. میخوام کامم شیرین بشه...
. و****
عباد از قله آویزون شده بود و نوک دستاش به زور لبهی پرتگاه رو گرفته بود... فریاد میزد و اسم منو صدا میزد بالای سرش وایساده بودم... از صمیم قلبم میخواستم ازش انتقام بگیرم..
عباد از ترس فریاد میزد و دستاش ناخوداگاه ول شد و پرت شد سمت دره و همون طور که تو هوا معلق بود و به سرعت پرت میشد پایین، منو با فریاد صدا میکرد...
قلبم آروم شده بود و راحت و سبکبال نگاش میکردم که مادرش از پشت سرم هولم داد و پرت شدم تو دره... از خواب پریدم... تمام تنم خیس عرق شده بود و قلبم تند میزد...
کم کم به روال عادی زندگی برگشتم.. یعنی چارهای نبود و باید زندگی میکردم.. بعد از ماجرای طلاقم و خبردار شدن مردم از اتفاقهایی که تو دادگاه افتاده بود، خانوادهی عمو محمد چند بار بزرگترها و ریش سفیدهای آبادی رو برای گرفتن رضایت پدرم فرستادن خونمون، اما پدرم رضایت نداد و گفت: باید تو زندان بمونه تا ادب بشه...
مردم پشت سرم حرف میزدن و روبروم برام دل میسوزوندن...
دیگه یواش یواش برای حموم رفتن میرفتم بیرون از خونه، لباسا رو برای شستن برده بودم سر چشمه و مشغول چنگ زدن بودم که مرضیه دوست قدیمیم که حالا شکمش حسابی برآمده شده بود و تا دو سه ماه دیگه زایمان میکرد رو دیدم... بهش لبخند زدم و سلام کردم... دور و برش رو نگاه کرد و اومد نزدیکم و گفت: خوبی شهلا.. شنیدم طلاق گرفتی...
اخمام تو هم رفت...
مرضیه چونمو گرفت و آورد بالا و گفت: بخدا دوست دارم ببینمت و با هم رفت و آمد کنیم ،اما اگه کریم منو ببینه دارم باهات حرف میزنم گیسامو میبره... همه هنوز پشت سرت حرف میزنن و میگن تو مشکل داشتی و این داستان دادگاه و دکترم هم خودتون تو آبادی شایعه کردین، تا بتونین خودتونو تبرئه کنید از این حرفایی که پشت سرتونه...
بدون گفتن کلمهای با بغضی که گلومو فشار میداد و داشت خفم میکرد،برگشتم سر کارمو حرصمو با چنگ زدن سر لباسا خالی کردم....
همهی زنا با دیدن من در گوشی حرف میزدن، و نگاه مردا بهم خیلی بد بود...
تمام کارهای خونه رو انجام میدادم تا مادرم وقتی از سر زمین خسته میاد خونه دیگه نخواد تو خونه هم کار کنه... دوست نداشتم سربار باشم. میفهمیدم که یه نونخور زیادی تو خونهی پدرم هستم... اونا برای گذران زندگی، سختی زیادی رو تحمل میکردن و به زور میتونستن شکمشونو سیر کنن و حالا باید یه دختر مطلقه رو هم، پیش خودشون نگه دارن...
..
نزدیک ظهر بود که جواد اومد خونه تا ناهار ببره مزرعه... در قابلمه رو بستم و گذاشتمش رو دستمال و بقچش کردم و گره زدم ، گذاشتمش تو زنبیل و گفتم: جواد مواظب باش غذا رو نریزی...
جواد چشمی گفت و زنبیل رو برداشت و رفت... هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دوباره در حیاط کوبیده شد، بلند شدم و.. غر غر کنان گفتم: چیو جا گذاشتی جواد؟
در و باز کردم و از دیدن مردی که روبروم بود از ترس میخکوب شدم ..
مجتبی با لبخند بدی سلام کرد و گفت: سلامت کو؟
به خودم اومدم و زود گفتم: سلام...
به سمت ایوون راه افتاد و در حالی که معلوم بود از اینکه کسی خونه نیست خبر داره و عمدا داره خودشو به اون راه میزنه گفت: تنهایی؟ پس بقیه کجان؟
از حالت نگاه کردنش و سوالای که میپرسید ترسیدم و گفتم: همه رفتن سر زمین...
مجتبی یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: یه لیوان آب خنک برام میاری؟
قلبم میلرزید و احساس خطر میکردم.
با ترس از پلهها بالا رفتم و از تو سبد یه لیوان برداشتم و از در یخچال زوار در رفتهی گوشهی آشپزخونه براش از تو پارچ آب ریختم... امیدوار بودم پایین تو حیاط وایساده باشه و نیاد بالا.. اما وقتی برگشتم و درست پشت سرم دیدمش، هیییین بلندی کشیدم و گفتم: یا خدا ترسیدم.. اومدی بالا؟
مجتبی اخم کرد: چیه مگه؟
_هیچی... فقط ترسیدم یهو.. پشت سرم بودی...
یه قدم عقب رفتم و گفتم: من میرم تو حیاط.. باید برم باغچه رو آب بدم... تو هم هر وقت استراحت کردی، برو...
اصلا نمیفهمیدم چی از دهنم در میومد.. قلبم مثل گنجشک میزد و از ترس رنگم مثل گچ شده بود...
یهو یاد حرف مادرم افتادم که گفته بود باید شجاع باشم، فرصتو مغتنم شمردم ،لگدی بهش زدن و بعدم سریع مثل جت از پلهها پایین اومدم و کنار درحیاط ایستادم، به زور از روی زمین بلند شد و تلوخوران اومد پایین و رفت سمت درحیاط...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾