#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوشش
بچه ها رو محکمتر توی بغلم گرفتم و یاد امیر حسام افتادم و عشقی که توی دلم داشت جوونه می زد ..عشقی نا خود آگاه ؛ که حتی پیش خودمم اعتراف نمی کردم ...
در حالیکه قطرات اشک پشت سر هم از گوشه ی لبم پایین میومد آروم گفتم : باید فراموشت کنمسکوتی سرد و سنگین توی خونه حکفرما بود حتی عزیز هم قدرت حرکت نداشت اون می دونست که عزت الله خان از این کارش به آسونی نمیگذره و ممکنه امیرحسام هم برای تنبیه اون؛ ترکش کنه ..برای همین نمی رفت که یکم اوضاع رو روبراه کنه ..
حداقل من اینطوری در موردش فکر می کردم ..ساعت از نه گذشت و رفتن اونا طولانی شده بود ..من غذای بچه ها رو دادم و اونا رو که هردو بغض داشتن خوابونم ...فرح اومد کنارم نشست و گفت : گلنار تو روزه بودی اقلا یک چایی بخور ..
گفتم : نمی تونم ..هیچی از گلوم پایین نمیره .. می دونی فرح که من جونم به جون شیوا بنده ..نکنه طوریش بشه ؟ اونوقت خودمو نمی بخشم اگر من طاقت آورده بودم و صبوری می کردم شاید آقا از راه میرسید و اینطوری نمی شد ...گفت : همش تقصیر منه اگر زودتر رفته بودم خونه نمی ذاشتم عزیز بیاد اینجا سر و صدا کنه ...
تو خیلی ناراحت شدی آره ؟ حالا برو خدا رو شکر کن عزیز خودشو نزد به غش ..دیگه نمی تونستیم جمعش کنیم ...
که صدای ماشین رو از پنجره شنیدم و هر دو دویدیم دم در ، عزیز همچنان روی همون صندلی نشسته بود و نطقش کور شده بود ..
وقتی شیوا رو دیدم که با پای خودش میومد از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و با اینکه آقا زیر بغلشو گرفته بود و به نظر نمی رسید که هنوز حالش روبراه باشه ..فقط زیر لب می گفتم خدا رو شکر ..
با نگرانی بهش نگاه می کردم ..اونم به من نگاه کرد و پرسید : تو خوبی عزیزم ؟..من رفتم چی شد؟ عزیز باهات کاری نداشت ؟گفتم : نه نشسته و سکوت کرده ..
آقا گفت : دیدی حالا همش برای گلنار نگران بودی .. نگفتم من عزیز رو می شناسم الان خودش بیشتر ناراحته ...
شیوا و آقا جلو رفتن ...از امیر حسام پرسیدم دکتر چی گفت ؟چرا یک مرتبه اینطوری شد ؛؛ امیر حسام گفت : نترس دکتر گفت تا فردا حالش خوب میشه ..
فشارش افتاده بود و میگه هنوز بدنش عفونت داره ..برای همین مقاومتش کم شده ..
گفتم : آره اصلا چند وقته زیاد روبراه نیست .. نمی دونم چیکار کنم ...تو روزه ات رو باز کردی ؟ گفت : توی بیمارستان آب خورم ..تو چی ؟گفتم :مهم نیست ..
گفت: عزیز خیلی اذیتت کرد ؟
گفتم : خیلی زیاد ..نمیدونم چی بگم ؛؛ ..
گفت : فکر نکن نفهمیدم کشک بادمجون درست کردی ؛؛
گفتم : اولا اتفاقی بود دوما آقا هم کشک بادمجون دوست داره ..تازه ته چین هم درست کردم ..به هوای اینکه برای سحر هم بزاریم ...
وقتی رفتیم تو عزیز پرسید چی شد دکتر چی گفت ؟
آقا گفت : چیه ؟ می خوای ببینی خوب شده دوباره شروع کنی؟ ..
عزیز با لحن ملایمی که سعی می کرد مهربون به نظر بیاد گفت : این حرفا چیه می زنی مگه من دشمن شما هستم ..من مادرتونم ..نگران بودم .
منه بیچاره فقط اومده بودم فرح رو با خودم ببرم ..
حرف کشیده شددلمم پر بود ..اصلا من که از راه رسیدم گلنار گفت شیوا مریضه ...
امیر حسام با تندی گفت : عزیز میشه بس کنین ؟ دیگه حرفشو نزنین؛؛ هیچی ..حتی یک کلام ...
من که دیگه تحمل عزیز رو نداشتم یکراست رفتم توی آشپزخونه فرح هم دنبالم اومد تا شام رو گرم کنیم ..
خوب به هر حال عزیز مادر اونا بود و نمی تونستن حرفی بهش بزنن ..شیوا هم چون آمپول زده بود داشت خوابش می برد.....اونا دور کرسی نشسته بودن و با هم حرف می زدن و من دلم نمی خواست حتی بشنوم چی دارن بهم میگن ...
سفره رو پهن کردیم و یک سینی هم برای راننده ی عزیز آماده کردم که امیر حسام برد ..
بعد یواشکی رفتم بالا و خودمو رسونم توی ایوون ..دلم می خواست تنها باشم و صدای کسی رو نشنوم ...از اون بالا به آسمون نگاه کردم ..
ستاره ها می درخشیدن و اونقدر نزدیک به نظرم می رسیدن که دلم خواست ساعت ها به اونا نگاه کنم ...
دلم خیلی گرفته بود ..دقیقا نمی دونستم از چی ولی یک حس پوچی و بالاتکلیفی بهم دست داده بود ...که شنیدم آقا صدام می کنه ..گلنار ؟ دخترم ؟ کجایی ..؟سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم : بله آقا اینجام کاری داشتین ؟
گفت : چرا نمیای شام بخوری شنیدم هنوز افطارم نکردی ...
گفتم : مرسی آقا من یک چیزی خوردم خسته ام اگر اجازه بدین می خوام بخوابم ..اومد جلو و گفت : ببینمت ؛؛ تو حالت خوبه ؟ نکنه حرفای عزیز رو جدی بگیری ؛؛
شیوا هم حالش خوب میشه ..نگران نباش ...ببین گلنار من روی تو خیلی حساب می کنم اصلا ما همه به تو نگاه می کنیم ..اگر توام حالت خراب بشه دیگه واویلا س ..بیا دخترم شامت رو بخور منو ناراحت نکن ..
گفتم : به خدا میل ندارم آقا ..سحر یک چیزی می خورم ...لطفا؛؛ شما می دونین که اهل این کارا نیستم حالم خوب نیست ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوسیوشش
آخه از روزی که از خونه ی ملک خانم بیرون اومده بودیم تا اون موقع ندیده بودمش مدام می خندید و شوخی می کرد و می گفت که دلم براتون تنگ شده بود ،علیرضا هم همش به من نگاه می کرد و می خندید .
گفتم : میشه بگین چه خبر شده ؟
سرهنگ گفت : چیزی نشده خب اومدیم مهمونی ،چرا براتون عجیبه ؟
اما همین حرفا رو هم با خنده و حالت مشکوکی می زد که ما حتم داشتیم خبری شده ،این بار فخرالزمان گفت : نه دیگه حالا مطمئن شدم که شماها بی خودی اینجا نیومدین جناب سرهنگ، اصلاً ملک خانم شما بگین که حس می کنم خبرای خوبی برامون دارین ، چی شده ؟تو رو خدا حرف بزنین ،ما دیگه طاقت نداریم ،علیرضا با همون خنده های مشکوک گفت : یکم صبر کنین به زودی می فهمین.
پس دیگه ما حتم پیدا کردیم که یک خبرایی شده ،ولی ظاهراً مجبور بودیم تا اومدن شازده صبر کنیم چون به هیچ وجه حاضر نبودن موضوع رو به ما بگن ،تا صدای در بلند شد نزاکت خانم در رو باز کرد ،من و فخرالزمان هر دو سراسیمه رفتیم به طرف در من جلو تر بودم و فخرالزمان هنوز بالای پله ها داشت دم پایی پاش می کرد که صوفیا در حالیکه جهانگیر توی بغلش بود وارد خونه شد و پشت سرشم شازده که دست اردشیر رو گرفته بود .
فخرالزمان با صدای بلند و سوزناکی فریاد زد بچه هام ،خدایا بچه هام.
و دیگه نفهمیدیم چطوری خودمون رو رسونیدم، فخرالزمان تا بهشون نزدیک شد دوزانو نشست روی زمین دیگه قدرت نداشت روی پاش بایسته و مثل ابر بهار گریه می کرد دستهاشو برای به آغوش کشیدن اونا باز کرد،
صوفیا جهانگیر رو گذاشت توی بغلشو و اردشیر هم که دلتنگ مادرش بود دست انداخت دور گردنش ، منظره ای که هرگز فراموش نکردم ،اونجا یاد ایل خودم و بره هایی که از مادرشون جدا می کردن افتادم ،که چقدر اون لحظات منو تحت تاثیر قرار می داد شایدم حس ناخودآگاه من این روز رو برام ترسیم می کرد ، بدون استثنا همه گریه افتاده بودیم و پا به پای اون مادر اشک ریختیم ،من فقط یک ساعت بود که از یک بچه توی وجود خودم آگاه شده بودم ولی حاضر به از دست دادنش نبودم و با همون زمان کوتاه می تونستم بفهمم که در این مدت چقدر فخرالزمان عذاب کشیده و ناله های دلش رو حالا با صدای بلند به گوش ما می رسوند.
اما خبری که می خواستن به ما بدن این نبود ،علیرضا طاقت نیاورد و گفت : شازده بهشون بگین چی شده !
اونم خندید گفت : بزار این یکی رو هضم کنن میگم ،سرهنگ خودشو انداخت جلو و گفت : فخرالدوله مژده بده جمشید و از سمتش برکنار کردن،لباس رو درجه اش رو ازش گرفتن و الان سه روزه که بازداشت شده ،شازده حرف اونو ادامه داد : برای همین تونستم بچه ها رو ازش بگیرم فکر کنم دیگه کارش تمومه ، باید منتظر دادگاه نظامی که قراره ماه آینده تشکیل بشه باشیم.
با شنیدن این خبر آبی بر آتش دل ما ریخته شد و خب یقین داشتم که حرفایی که به شاه زدم بی اثر نبوده ،بی اداره به خنده افتادم ،می خندیدم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ،خدا صدای منو شنید ،من می دونستم که اگر دست غیبی اون نبود کاری از پیش نمی بردم.
اون شب همه شام خونه ی ما موندن و در این مورد حرف زدن و بیشتر از هر چیزی از من می خواستن که اعتراف کنم شاه رو دیدم ولی انکار کردم و لب باز نکردم و ترسم از این بود که کاری رو که شروع کردم نتونم به پایان برسونم.
از اون روز به بعد خبرها یکی از پس از دیگری از جمشید و ظلم هایی که می کرد برامون میآوردن و اونطور که به گوش ما می رسید گروهی رو مامور تحقیق کلیه ی زد و بند های اون کرده بودن و یکی ،یکی کاراش رو می شد .
می گفتن کارای خلاف زیادی کرده ،اموالشو توقیف کردن و ماجون و سرور به جای دیگه ای نقل مکان کردن ، کلاً اون خونه و زندگی از جمشید گرفته شده بود و خودشم در بازداشت بود و با وجود اینکه و من و فخرالزمان آزاد شده بودیم و تا اون روز از ترس اون مرد جرات نداشتیم پامون رو از خونه بیرون بزاریم ،حالا با هم می رفتیم خرید و گردش ،پارچه می خریدیم و می دادیم خیاط فخرالزمان برامون بدوزه ،گاهی هم توی خیابون ها بی خودی پرسه می زدیم ،اما، اما فخرالزمان بازم خوشحال نبود ، و عمق نگاهش وقتی به یک جا خیره می شد پراز غم درد بود و مدام از این طرف و اون طرف پیگیر احوال جمشید و ماجون بود ،تا بالاخره توی یک نیمه شب احساس کردم یکی داره آروم گریه می کنه ،هوشیار شدم و سرمو بلند کردم ،فخرالزمان توی رختخوابش نبود ،در اتاق باز بود و از همون جا دیدم که روی پله نشسته ،رفتم و کنارش نشستم بدون اینکه حرفی بزنم دستشو گرفتم و با محبت نگه داشتم سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : تو چرا بیدار شدی ؟
گفتم : همینطوری تشنه بودم ،دیدم اینجایی ،میشه با من حرف بزنی و اینقدر تو دلت نگه نداری ؟
گفت : حرفی نمونده ،چی بگم که خودت ندونی ؟
گفتم : باشه بازم می خوام بشنوم !تو برای جمشید ناراحتی ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسیوشش
دوباره امیر ما رو تا خونه ای که ارش اونجا
بود رسوند و کمی بعد خداحافظی کرد و رفت،هنوز نرفته احساس تنهایی امونم رو بریده یود……..
هوا رو به تاریکی بود که بلاخره توی ماشین دوست ارش نشستیم و به سمت بندر حرکت کردیم،دو شبانه روز طول میکشید تا برسیم چاره ای بجز تحمل نبود،استرس عجیبی داشتم وبخاطر تجربه ی بدی که از سفر اقام و مرتضی داشتم ترس توی دلم افتاده بود……هرجوری بود اون مسیر طولانی هم طی شد و بلاخره به بندر رسیدیم،باید چند روزی رو اونجا میموندیم تا کشتی آماده ی حرکت بشه،بازهم زحمت روی دوش دوست های ارش بود و خونه ی کوچیکی بهمون دادن تا اون چند روز راحت باشیم،هرشب از دوری زری کارم گریه بود و باورم نمیشد حالا حالاها نمیتونم ببینمشون،نمیدونم چرا توی تقدیر من فقط دوری و دلتنگی نوشته شده بود.......آرش سعی میکرد با محبت منو آروم کنه و بهم قول میداد توی زندگی چیزی برام کم نزاره اما خب میدونستم باید این روزها رو بگذرونم تا عادت کنم،دو سه روز تبدیل به ده روز شد تا بلاخره کشتی آماده ی حرکت شد،پامو که توی کشتی گذاشتم انگار قلبم رو توی کشورم جا گذاشتم،هنوز نرفته دلم برای تمام روزهای خوب و بدی که داشتم تنگ شده بود....دوست ارش گوشه ای از کشتی،میون بارهای خودش جایی برامون درست کرده بود و باید بدون هیچ صدایی اونجا میموندیم،رفتنمون قاچاقی بود و اگر گیر میفتادیم اتفاق های بدی برامون میفتاد،ارش میگفت سختی کار همینجاست و همینکه از کشتی پیاده بشیم خطری تهدیدمون نمیکنه،شب بود و همه جا تاریک،ارش و نریمان خواب بودن و من فقط داشتم به زری و خانواده ام فکر میکردم،از مادر و خواهر برادرم عکسی نداشتم اما از زری عکس گرفته بودم تا شاید دیدن عکسش کمی از دلتنگیم کم کنه....اون چند روزی که توی کشتی بودیم فقط با استرس گذشت،خورشید تازه طلوع کرده بود که بلاخره رسیدیم،ارش از اینکه بدون هیچ دردسری از کشور خارج شده بودیم خوشحال بود و میگفت انگار دارم خواب و خیال میبینم که با تو و نریمان قراره یه زندگی جدید شروع کنیم.......ارش خیلی زود هتلی رزرو کرد تا توی اون چند روز راحت باشیم و اینبار باید با هواپیما به سمت مقصد اصلی میرفتیم…
نزدیک به یک ماه موندنمون اونجا طول کشید تا بلاخره ارش تونست کارای مارو هم انجام بده و برامون بلیط بگیره،توی اون مدت نداشتن سواد واقعا عذابم داده بود و ارش بهم قول داد به محض رسیدن به کانادا و جاگیر شدن خودش بهم یاد بده،دلتنگی و ناراحتیم کمی کمتر شده بود و بخاطر ارش و نریمان سعی کردم خودم رو با شرایط وفق بدم…روزی که وارد کانادا شدیم ارش دستش رو دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه نریمان رو هم توی بغل گرفته بود توی گوشم گفت برات زندگی میسازم که حتی توی خواب هم نبینی،فقط بشین و تماشا کن،تو بهترین سال های عمرت رو به پای من گذاشتی و دم نزدی،مطمئنم هرکس دیگه ای جای تو بود با کارهای مامانم همون روزای اول جا میزد…ارش قبل از رفتنمون به یکی از دوست هاش سپرده بود خونه ی بزرگیبرامون بخره تا به محض رسیدن توش ساکن بشیم،کانادا با کشور عربی که نزدیک به یک ماه اونجا زندگی کرده بودیم زمین تا آسمون فرق داشت و باورم نمیشد توی همچین جایی قراره زندگی کنیم،انقد همه چیز خوب و قشنگ بود که کم کم از اون پیله ی غم و ناراحتی بیرون اومدم و سعی کردم از زندگی لذت ببرم،تنها مشکلی که داشتم یاد گرفتن زبان بود که واقعا برام سخت بود،ارش اما همونجور که قول داده بود سرسختانه باهام کار میکرد و بلاخره تونستم دست و پا شکسته هم زبان رو یاد بگیرم و هم خوندن و نوشتن رو..تقریبا یک روز در میون به زری زنگ میزدم و اینجوری کمی از دلتنگی هام کاسته میشد،ارش مثل پروانه دور من و نریمان میگشت و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره،برخلاف چیزی که فکر میکردم ارش اونجا دوست های زیادی داشت و اصلا تنها نبودیم،چند ماهی که از اومدنمون گذشت ارش به همراه یکی از دوست هاش رستورانی رو افتتاح کردن و اونجا سرگرم شد،هرچه بیشتر میگذشت منهم زبانم بهتر میشد و بیشتر میتونستم توی اجتماع باشم،نریمان هم کلاس زبان ثبت نام کرده تا برای رفتن به مدرسه مشکلی نداشته باشه و عقب نمونه…مهتاب خانم چندباری به ارش زنگ زده بود و میگفت حال پدرش اصلا خوب نیست و هرجوری شده برای دیدنش به امریکا بره،ارش اما آب پاکی رو روی دستش ریخته بود و خیالش رو راحت کرده بود که هیچ علاقه ای به دیدن پدر و مادرش نداره…برای جای سوال بود که چطور با اومدن من کنار اومده که چند وقت بعد با مردن پدر ارش همه چیز برام روشن شد…….قشنگ یادمه زمستون بود و برف شدیدی میبارید،ارش و نریمان در حال تمرین زبان بودن و من برای خودم لیوان چایی ریخته بودم و از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکردم،تلفن که زنگ خورد متعجب به ارش نگاه کردم وگفتم کیه این وقت شب؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوشش
در ضمن ما باید بفهمیم که اصلاایشون کی هست از چه خانواده ای هست ؟
اونشب گذشت و تا هفت روز کارمن این بود که برای صغری بیگم خیرات بدم و مراسمش رو به خوبی برگزار کنم.. روز هفتم که سر خاک صغری بیگم رفتیم باز هم سپیده با نرگس به بهشت زهرا اومده بود ،من داشتم برای صغری بیگم قرآن میخوندم از دور که اومد سلام کرد و در میان جمعیت ایستاده بود و علی اصغر هم مدام از دور نگاهش میکرد وهمین شد مقدمه آشنایی علی اصغر با سپیده ….(حبیبه میگه از اون روزها خیلی ساله گذشته اما هنوز هم خاطرات مرگ هیچ عزیزی رو فراموش نکردم)
علی اصغر و علیرضا تا بعد چله هم موندن، اما قصد دائم بودن در ایران رو فعلا نداشتن.. چله که تمام شد یکشب نرگس رو به خونمون دعوت کردم و درباره سپیده باهاش صحبت کردم ..
نرگس گفت مادرجان سپیده بسیار دختر خوبیه، اما متاسفانه پدرش رو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه..ضمنا خیلی ثروتمند هم نیستن..
گفتم: دخترم عیبی نداره ثروتمند نباشن، مگر ما به خاطر ثروت کسی رو میخوایم، والا علی اصغر ازش بدش نیومده اما …حرفم تو دهنم بود که نرگس گفت: مادر جان اینم بگم سپیده تحت هیچ شرایطی به خارج از کشور نمیره، چون تو این دنیا فقط یه مادرو برادر داره و براش خیلی سخته..
گفتم :پس اینجا دیگه باید علی اصغر تصمیم بگیره که بره یا بمونه !
با پسرم صحبت کردم اولش کمی ناراحت شد گفت :آخه مادر من اونجا راحتم ..
گفتم :پسر جان این دختر هم اینجا راحته ،اگر دوست داری باهاش صحبت کنم ..بقول شاعر هرکه طاوس خواهد جُور هندوستان کشَد..
دو دل بود اما گفت :حالا صحبت کن ببین اصلا منو میخواد بعد من تصمیم بگیرم …
من با واسطه گری نرگس با سپیده صحبت کردم و جواب مثبت رو از عروس دومم گرفتم، منتهی به شرطی که پسرم در ایران بمونه …شرایط کمی برای علی اصغر سخت بود، اما بین زن و یا زندگی در امریکا یکی روباید انتخاب میکرد و بر خلاف میل باطنیش موندن رو به رفتن ترجیح داد.. اماباید یکبار به امریکا میرفت کارهای ناتمام رو تمام میکردو برمیگشت …به این ترتیب سپیده خانم عروس من شد ،حالا دیگه با بودن نرگس نیازی به تحقیق نداشتیم ،آقاجان گفت حالا که این دختر پدر نداره باید طوری رفتار کنیم که این دختر بین ما احساس امنیت کنه..
بلاخره یکشب صحبت باخانواده سپیده را شروع کردیم و خیلی زود به نتیجه رسیدیم مادرش زن بسیار مهربانی بود ،زندگی ساده و معمولی داشتن اما اصل این بود که سپیده دختر خوبی بود و با کمک آقاجان نامزدی کوچکی هم برای علی اصغر گرفتیم …شبی که داشتیم از نامزدی علی اصغر برمیگشتیم ،نمیدونم چی شد که یهو پای حاج خلیل پیچ خورد واون پای مصنوعیش بسمت عقب برگشت، ناله ایی ازته دلش سرداد ،من بسرعت دستش رو گرفتیم و بچه ها کمک کردن تا از جای خودش بلند بشه ..
اونشب دل من براش خون شد، جلو جمع با خجالت گفت دیگه باید دور منو خط بکشید و با آدمهای جوان اینور و اونور برید..
اما من در جوابش گفتم تا شما هستی من کسی رو ندارم لطفا شانه خالی نکنید ..
علی اصغر گفت :وای حاج بابا جان پاشو ! به ما که رسید وا رسید ..کلاً علی اصغر خیلی شوخ بود، زیر بغل آقاجان رو گرفته بود با خنده گفت از اون مهریه ها بما نمیدی؟ از اوناییکه به علی اکبر جون دادی ؟ ورسماًاز آقاجان طلب خونه کرد ..
من گفتم مگر ما چقدر سهم داریم که تو انقدر پررویی خجالت بکش..
بعد آقا جان گفت: به اندازه اینکه بچه هات سر و سامون بگیرن همون طور که تو به زندگی من سرو سامون دادی ….
آخ من هیچوقت معنی حرفش رو در زمان بودنش نفهمیدم ای کاش کمی درک داشتم و ازش سوأل میکردم ...
چند روزبعد از نامزدی علی اصغر و علیرضا به امریکا برگشتند، قرارمون براین شد که تا اومدن علی اصغر صبر کنیم و بعد ازدواجشون سر بگیره..
اما این وسط مشکل علیرضا بود که تنها میشد، دیگه اونم مجبور بود ایران رو برای همیشه انتخاب کنه، چون دیگه بقول خودش میگفت موندن من در اینجا اونم تنهایی چه لطفی داره ،وقتی برادرهام به ایران برمیگردن.
از رفتن بچه ها پنج ماه گذشت، تا همه
کارهاشون رو انجام دادن و آماده برگشتن بودن که یکروز آقاجان به خونمون اومد .
من و پری که حالا مونس هم شده بودیم تنها بودیم ،زنگ در حیاط بصدا در اومد،اونروز انگار آقاجانم خیلی با من حرف داشت کمی خسته بنظر میرسید ،پری با چایی تازه دم از آقاجان پذیرایی کرد و بعد به آشپزخانه رفت تا ما تنها باشیم
بهش گفتم آقاجان چرا عفت و رحمان رو با خودت نیاوردی؟تنها اومدی؟
گفت :خواستم راحتتر حرف بزنیم ..
گفتم: چیزی شده ؟
گفت :نه ولی شاید شد از حرفش تعجب کردم..
گفتم :خُب زودتر بگید که دلم با این حرفتون بیقرار شد.
آرام چایی اش را سرکشید وگفت دخترم تو میدونی که دیگه منم پیر شدم ونمی تونم از پس کارهای کارخونه بر بیام،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوشش
آراز که حالا جفت تختم بود دستش مشت شد،خوب میدونستم عصبیه...
دکتر با هر کلمه ای که به زبون میاوردم بیشتر چشماش باید میشد و در آخر گفت:با دیدن زایمان گوسفند تونستی بچه هاتو به دنیا بیاری؟؟
صدای گریه زنعمو گوهر باعث سد اخم کنم:حالم خوبه،شما که میپرسین مادرم حالش بد میشه...
دکتر دستاشو بالا برد:خدا،فقط خدا این دختر وبچه هاشو بهتون بخشیده وگرنه این زایمان اونقدر سخت بوده که مادر وبچه هارو با هم ازتون میگرفت....
دکتر با دیدن اخم من لبخند ارومی به لبش نشوند:شوهرت حالش خوب میشه،بچه هات وخودت هم حالتون خوبه، ولی من هیچ وقت شما وحرفهاتون رو فراموش نمیکنم،تازه الان فهمیدم معجزه که میگن چیه....قبل رفتن با خنده گفت:استراحت کن،نمیدونم چرا درد رو حس نمیکنی اما بیشتر مواظب خودت باش چون احساس میکنم خودتو،شرایطتت رو یادت رفته...
دکتر که رفت آراز به زنعموگوهر گفت:لباساشو عوض کن،میریم خونه خودمون،یه مدت پیش خودمون میمونه....
دستشو گرفتم:نه،بدون دانیار هیچ جا نمیرم....
پاکت رو روی تخت گذاشت:حالش خوبه،بهش سر زدم گویا یه چیزایی یادش اومده از تصادف گذشته ،بخاطر همین سردردی شده،دکتر مسکن زده با هم برمیگردین، البته پیش ما ،تا وقتی که یه سری ها رو مجازات کنیم اون هم به حق...
ایلدا بچه به بغل کنارم وایساد:فکر نکنم صلاح باشه از ما دور باشن،لطفا آقا آراز رو قانع کنید...
زنعمو حق به جانب گفت:توی خونه من هیچ مشکلی برای دخترم پیش نمیاد،حق هر مادریه خودش از دخترش مراقبت کنه،این مدت هم چندباری گفتم آساره رو بیارم پیش خودم اما هربار مخالفت کردین،زبونم لال اگه بلایی سر دخترم میومد چه خاکی توی سرم میریختم؟هر بار یه دردسر جدید واسش درست میکنن،عابد خان باید مجازات بشه،طلایه ومادرش هم به کاری که کردن باید جلوی اهل ایل شلاق بخورن تا درس عبرتی بشه،به روح سیدا دیگه یه قدم هم عقب نمیکشم،از لحظه ای که آساره رو با این وضع لباس و جفت بچه دیدم، روح از تنم بیرون زده،یه زن حامله اون هم دست تنها چطور تونسته زایمان کنه اون هم دو قلو؟حتی زبونم نمیچرخه به قول دکتر بگم معجزه است.....زنعمو زیور خمشد، بچه دومم رو بغل گرفت...
با صدای گریه یکی از بچه هام ایلدا فوری بچه رو دستم داد....می نارم رو گذاشتم روی صورت بچه ام که راحت شیر بخوره...
ایلدا روی تخت نشست ،سرش پایین بود که زنعمو زیور گفت:خان قراره چه بلایی سر ایل پایین بیاره؟؟
ایلدا سر بلند کرد:از قبل برگشت آساره، خان پیگیر بوده ،همه خونه های عابدخان. رو ویران کرده روی سرشون،یه سری دختر بیگناه رو که آلوده شون کرده بودن هم فرستادن پیش خانواده هاشون،ساواش هم بدتر از خان این مدت یه لحظه هم سر آسوده زمین نذاشته،اینطور که پیداست آخرای کار عابدخانه....
زنعمو گوهر آهی کشید:پسر و دختر عابد خان از فرنگ برگشتن....
ایلدا با تعجب گفت:دخترعابد خان؟؟
زنعمو گوهر یه نگاه به من و بچه ها انداخت:آره،پریوش وقتی دخترش دنیا میاد از ترس عابد خان شبونه با کسی راهی تهرانش میکنه ،نمیتونسته شاهد بشه بچه اش به جرم دختر بودن زیر لگدهای عابدخان جون بده ،برای همین از خودش دورش میکنه که در امان باشه ،اسمش هم گذاشته بود پریماه،اسد هم که همیشه سر کارهای عابد خان و بلاهایی که سر مردم میاورده با پدرش درگیر بوده که پریوش بلاخره زبون باز میکنه به پسرش ماجرا رو میگه و با التماس میفرستش فرنگ،اسد هم قبل رفتن دست خواهرشو میگیره با هم میرن،عابدخان حال جسمی خوبی نداره ،گویا درد عجیبی زده به گلوش دیگه نمیتونه درست وحسابی غذا بخوره،داره سعی میکنه سرپا بشه اما روز به روز بدتر میشه،حالا بچه ها برگشتن البته از بچه های عابد خان فقط همین یه جفت تونستن سالم بمونن که اونم از صدقه سر دوریشون بوده....
زنعمو زیور پسرمو بوسید:تربیت بچه هاش چطوره ؟؟
زنعمو گوهر لبخندی از رضایت زد وگفت:مرتب به خانجون سر میزنن،زمین وآسمون با عابد خان و طایفه اش فرق دارن، اصلا قابل مقایسه نیستن،کی باورش میشه عابد خان با اون همه پلیدی یه همچین ثمره هایی داشته باشه،آراز پیگیره که اسد بشه خان ایل،البته که دیگه از اون قدرت قبلی چیزی نمونده و مردم ایل هم خواهان اسد هستن....
ایلدا ناراحت گفت:از عروستون چه خبر؟؟حالشون چطوره؟؟
ترسیده به زنعمو نگاه کردم که گفت:والا چی بگم،دختره از وقتی وارد خونه ما شده معلوم نیست دنبال چی بوده ،والا اولا دختر خوبی بود، آروم وسنگین اما از وقتی پای مادرش به زندگیش باز شده، از جلد خودش به در شده،وقتی میبینه دوتا از عروسام زایمان کرده ،دست به هرکاری زده البته با تجویز مادرش،حالا هم معلوم نیست مادرش چی به خورد این دختر داده که دیوانه شده،اگه دست و پاهاشو نبندیم دیگران که هیچ،حتی به خودش هم رحم نمیکنه،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾