eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من با حرص از جلوش رد شدم ولی اون یک مرتبه یکی از بافته های موی منو گرفت و  کشید طرف خودش که صدای ناله ی من در اومد و با مشت محکم زد توی سرم و گفت : سلیته حالا سر من داد می زنی ؟ پدری از تو و اون ننه بابات در بیارم تا  بفهمی من کیم و چه کارایی از دستم بر میاد ..غربتی گدازاده ... شیوا به محض اینکه صدای ناله ی منو شنید کنترلشو از دست داد ... پرستو جیغ کشید و ترسید و پریناز با صدای بلند به گریه افتاد ,, شیوا فریاد زدبرای چی بچه ی منو می زنی ؟ حق نداشتی دست روی بچه ام دراز کنی  بسه دیگه ..بسه دیگه از زندگیم برو بیرون .... گلنار بچه ی منه کلفت تو نیست ...دیگه نمی خوام ببینمت ..ای خدا کجا برم از دست تو خلاص بشم ..و شروع کرد به لرزیدن و بی حال شد فقط یک جمله رو تکرار می کرد از زندگیم برو بیرون ...از زندگیم برو بیرون .. فرح دوید آب آورد و من در حالیکه مثل ابر بهار اشک میریختم اونو گرفته بودم که بدنش که روی زمین بالا و پایین میشد صدمه نبینه ..و می گفتم : شیوا جونم ...شیوا جونم قربونت برم تو رو خدا اینطوری نکن دارم می ترسم .. غلط کردم کاش حرف نمی زدم ...فرح هم گریه می کرد و داد زد ..عزیز تو کی دلت خنک میشه ؟ راحت شدی ؟ ... عزیز فورا کفشش رو پوشید تا فرار کنه اما صدای در خونه بلند شد و قبل از اون فرح دوید و درو باز کرد و همراه اون آقا و امیر حسام اومدن.... عزت الله خان هراسون خودشو رسوند به شیوا و سرشو بغل کرد ..و گفت : شیوا ..شیوا ..عزیزم چشمت رو باز کن ..چی شدی  ؟ قربونت برم من دیگه اینجام ..نترس ..پاشو عزیزم ..شیوا جان .. و با حرص نگاه در مونده ای به عزیز کرد ودر حالیکه چشمش پر از اشک شده بود   گفت : چیکار کنم از دست تو خلاص بشم ..کار خودت رو کردی ؟ بهت نگفتم اینجا نیا ؟ آخه تو چرا با ما این کارو می کنی ؟ ..امیر حسام که از عصبانیت پره های دماغش باز شده بود و نفس نفس می زد ..نگاه غضبناکی به عزیز کرد و گفت : در واقع برای خودمون متاسفم ... و من از اینکه شال سبز رنگ شیوا از روی سرش افتاد و اون تلاش نکرد تا زخمشو از دیگران پنهون کنه فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست .هر کاری کردیم بهتر نشد ..بالاخره آقا اونو با دستپاچگی بغل کرد و به امیر حسام گفت ..بدو ماشین رو روشن کن ...و شیوا رو با خودش برد .. من دویدم دنبالش و گریه کنون گفتم آقا بزارین منم بیام ..گفت نه تو مراقب بچه ها باش.. برو کفشها و شالشو  بیار ..و شیوا رو گذاشت عقب ماشین ... امیر حسام پیاده شد تا آقا بشینه .. وقتی کفش ها و شال رو بردم دم در امیر حسام ایستاده بود ..با افسوس گفت : شانس ندارم امروز روزه گرفتم و اومدم اینجا با تو  افطار کنیم دلم برات تنگ شده بود ...و رفت ...در حالیکه بغضم بیشتر شده بود و های های گریه می کردم ..سرمو رو به آسمون کردم ..هوا داشت تاریک میشد و من نمازم قضا شد .. آهی از ته دلم کشیدم و برگشتم به اتاق ..دلم می خواست عزیز رو تیکه و پاره کنم ولی اون غمگین و افسرده در حالیکه اشک میریخت و دستشو به حالت عاجز بودن گرفته بود جلوی دهنش ... بی صدا مثل دزدی که دستگیرش کرده بودن  روی صندلی نزدیک در بصورت عاریه کیفشو گرفته بود توی بغلش و نشسته بود ...فرح هم روبروش به همون حال بود .  یاد حرف  مادرم افتادم اون  همیشه بهم می گفت : دخترم آدم عزت و احترام رو به زور از کسی نمی خواد ..هر وقت دیدی دیگران بهت احترام نمی زارن بدون که اشکال از خود توست ... تو نمی تونی دیگران رو باب میل خودت درست کنی ..باید خودتو درست کنی تا زندگی  بر وفق مرادت بگذره ... نگاهی از روی حرص بهش کردم در حالیکه از شدت نگرانی برای شیوا نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم سجاده ام رو پهن کردم تا نمازم رو بخونم ..روزه بودم ولی دلم نمی خواست حتی یک لیوان آب بخورم .. گوشه ی اتاق نزدیک پنجره نشستم .. پریناز و پرستو هم اومدن کنارم بغلشون کردم ولی نمی تونستم از شدت بغض اونا رو مثل همیشه دلداری بدم .. صدای فرح رو می شنیدم که می گفت : عزیز مگه خودت شیوا رو بیرون نکردی ؟ مگه داداشم خودش دنبال شیوا نگشت و پیداش کرد ؟ مگه منو به زور ندادی به باقر ؟ مگه روزگار امیر حسام رو سیاه نکردی؟ من اصلا نمی فهمم برای چی همه ی اینا رو به شیوا نسبت میدی و فکر می کنی اون زن بدیه ؟ هیچ می دونی اگر شیوا به دادم نمی رسید من الان مرده بودم ؟ شما می دونی چقدر برای من زحمت کشیده .. چطور با روی خوش ازمون پذیرایی می کنه ؟توی این مدت ندیدم حتی یک کلمه از شما بد بگه .. و مدام به من سفارش می کرد بیام به شما سر بزنم .. عزیز به خدا داری بهش ظلم می کنی ... عزیز آروم گفت هیس ..صداتو ببر ..و یک چیزایی به فرح گفت که من نشنیدم .. دلمم نمی خواست بشنوم ..از صدای اون زن چندشم می شد .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره دنیای من دچار آشوب شد،من و فخرالزمان مدام چشم براه بودیم تا خبری از عکس العمل شاه بشنویم، من به خاطر ایلم و فخرالزمان به خاطر بچه هاش که شاید بتونیم اونا رو پس بگیریم ، مادری که داشت در حسرت پسراش می سوخت و بی تابی می کرد تا اونجایی که اصلاً میل به غذا نداشت و بیشتر غمزده و افسرده توی حیاط سرشو به گلدون ها گرم می کرد ، یا به من درس می داد،  شازده هر کاری می تونست برای پس گرفتن بچه ها کرد ولی نشد که نشد. نمی دونم نزدیک به یک ماه گذشت، و چیزی تغییر نکرد و کم کم این باور من شد که شاه هیچ ترتیب اثری به حرفای من نداده ،خب معلومه که حالم  زیاد خوب نبود ، اغلب حالت تهوع داشتم و یک طورایی بی قرار شده بودم. و حس می کردم دلشوره گرفتم ، یکسر ننجون چایی نبات دستش بود و هم می زد و می داد دستم  و منم با ولع می خوردم و وقتی این اشتیاق منو برای خوردن اون چای و نبات می دید  می گفت، قشنگ معلومه سردیت کرده ،رنگت هم سفید شده، اما چشمهات حالتش عوض شده. تا یک روز وسط مرداد  که گرمای هوا بی داد می کرد و ما باز حیاط رو آب پاشیدیم و کنار حوض نشسته بودیم و  چای می خوردیم ،یک مرتبه احساس کردم یک چیزی توی شکمم ولو می خوره ،یکم صبر کردم ،بازم شدید تر شد، دستم رو گذاشتم روش و منتظر شدم و فکر کردم آروم و با احتیاط  گفتم فخرالزمان ؟ گفت : جانم چی شدی حالت بده ؟ در حالیکه بدنم مور مور می شد و اشک توی چشمم حلقه زده بود گفتم : فکر می کنم من باردارم ، چرا حواسم نبود ؟ ننجون گفت : وا خاک برسرم تو چهار ماه پیش شوهرت مرده از کی ؟ گفتم : ننجون این چه حرفیه ،داره تکون می خوره ؛گفت بخواب ببینم و چادرشو جمع کرد و گذاشت زیر سرم و منم دراز کشیدم فخرالزمان گفت : به خدا من حدس می زدم ،از حالت هات شک کرده بودم ،ننجون دستشو گذاشت روی شکم منو و با خوشحالی گفت , بلللله تو آبستنی و بچه ات داره مادرشو صدا می کنه و الان قد یک کف دست شده تو تازه فهمیدی ؟ والله نوبری. لحظاتی در شوک بودم و نمی تونستم باور کنم که بچه ی ایلخان رو توی شکمم دارم، یعنی به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود. نمی فهمیدم خوشحالم یا ناراحت ، من خودم آواره بودم و هنوز تکلیفم با زندگی روشن نشده بود و حالا یک بچه داشت زندگیم رو زیر و رو می کرد. فخرالزمان با خوشحالی گفت : خدا رو شکر ، بالاخره یک نور امید توی این خونه روشن شد ، من اینو به فال نیک می گیرم ،فکر کن اردشیر و جهانگیر بیان و ببینن یک بچه ی کوچک توی این خونه هست چقدر خوشحال میشن، هر دوشون عاشق نی نی هستن . نزاکت سینی رو از زیر استکان ها بر داشت و شروع کرد به زدن خاله رو ،رو ،رو سبزی پلو ،عدس پلو بچه سه  ماهه دارم خاله چرا نمی زایم  ؟ خاله جون قربونتم حیرونتم صدقه ،بلا گردونتم چهار ماهه دارم خاله چرا نمی زایم،یک مرتبه هوا ابر شد و بارون اول دونه دونه و بعد سیل آسا باریدن گرفت ، فوراً بساط مون رو جمع کردیم و رفتیم توی اتاق. اما  به همون سرعت که شروع شده بود بند اومدو آفتاب شد ،از پنجره بیرون رو نگاه کردم دنبال ابر ها می گشتم که چشمم افتاد به یک رنگین کمون بزرگ از این سر آسمون به اون سر ،خدای من ،نکنه ایلخان حواسش به منه ،نکنه این ابر و بارون و این رنگین کمون کار اون باشه و اینطوری بهم علامت میده که از وجود بچه اش با خبره ،با این فکر که می دونم برای همه ی ما آدم ها پیش میاد وقتی که دستمون از زمین و آسمون کوتاه میشه ،وقتی زورمون به تقدیرمون نمی رسه ، و وقتی عزیزانمون رو از دست میدیم این فکرا که شاید درست و یا غلط هستن برامون دلگرمی میارن و اون روز من چنان حال و هوای خوبی داشتم که مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم و این فکر در من رشد کرد که ایلخان از اونجا شاهد و ناظر منه و همینطور که به اون رنگین کمون نگاه می کردم و اشک هام بی اختیار میریخت در خونه به صدا در اومد ،نزاکت خانم توی مطبخ بود رفت تا در باز کنه ،اون روزا کمتر کسی سراغ ما میومد و همه کنجکاو شدیم بدونیم کی داره در می زنه و در حالیکه من و فخرالزمان و ننجون پشت یک پنجره به در خیره شده بودیم ،ملک خانم و پشت سرش سرهنگ و علیرضا رو دیدیم که وارد شدن ،فوراً دستارم رو بستم به سرم و آماده شدیم و رفتیم به استقبالشون، هر سه خوشحال به نظر می رسیدن ،من و فخرالزمان نگاهی به هم کردیم و این حس رو داشتم که خبر خوبی برامون آوردن و این یک دیدار ساده و معمولی نیاید باشه ،به خصوص که ملک خانم هم اومده بود، سرهنگ تا ما رو دید پرسید شازده نیومده ؟ فخرالزمان همینطور که با ملک خانم روبوسی می کرد گفت : مگه قرار بود بیاد ؟ خندید و گفت : آره الان یک دقه می رسه ،تعارف کردیم و اومدن و نشستن ،اما من همینطور جلوی در ایستاده بودم تا از قضیه سر در بیارم ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رامین که روبروم قرار گرفت با صدای خش داری گفتم:نمی‌دونم چطور باید ازت تشکر کنم،لطفی که بهم کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم،کاش میشد برات جبران کرد،رامین نگاهی به ارش کرد و‌ گفت خیلی خوشحالم که بلاخره دوستیمو به ارش ثابت کردم،امروز راجع به رفتنتون باهام صحبت کرد،اگه میخوای زندگیت آروم ‌و بی دغدغه باشه برو،نمون اینجا،……نگران غمگینی بهش انداختم و گفتم اره تصمیممو گرفتم،برام سخته اما بخاطر ارش سخت تر از اینو هم تحمل میکنم،رامین لبخند کمرنگی زد و به همراه امیر از خونه بیرون رفت……. ارش انقدر از دیدن نریمان ذوق زده بود که حتی برای یک لحظه خنده از روی لب هاش کنار نمیرفت،روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودم و بهشون نگاه میکردم،باهم حسابی دوست شده بودن و مشغول بازی بودن،فقط خدا میدونه چقدر منتظر این روز بودم،الان که ارش برگشته بود باورم نمیشد این من بودم که از پس تمام اون سختی ها براومده بودم……دست ارش که دور کمرم حلقه شد از فکر و خیال بیرون اومدم،سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت ازت ممنونم مرجان،ممنونم که نریمان رو انقدر خوب بزرگ کردی،باید چکار کنم که ذره ای از کارهاتو جبران کنم؟ توی تمام این هفت سال به خودم لعنت میفرستادم که چرا تورو وارد زندگیم کردم و باعث عذابت شدم،مطمئنا اگر من توی زندگیت نبودم الان خیلی خوشبخت تر بودی،ببخش که انقدر عذابت دادم،ببخش که بهترین سال های زندگیت رو برات تلخ کردم،میدونم خیلی اذیت شدی اما قسم میخورم که منم دست کمی از تو نداشتم،عذابی که من کشیدم از مرگ هم بدتر بود،مرجان بخدا قسم اگر دست من بود همون ماه های اول میومدم،برام مهم نبود اعدام بشم یا زندانی ،فقط میخواستم حتی برای یک روز هم که شده با تو زندگی کنم،نیومدنم بخاطر ترس از اعدام یا زندانی شدن نبود چون من دور از تو هم توی زندان بودم و هم مرگ رو تجربه کردم،دلیل نیومدنم فقط مادرم بود،انقدر برای من به پا گذاشته بود که حتی اجازه نداشتم تنها تا سر کوچه برم،توی خونه ای که زندگی میکردم صدها چشم منو زیر نظر داشتن تا مبادا هوس ایران به سرم بزنه....... ارش از سختی سال های دوری میگفت و‌من گوش میدادم ،حرفاش که تموم شد پوزخندی زدم و گفتم مادری که تو داری الانم اگر بفهمه منو تو میخوایم با هم زندگی کنیم دست به هرکاری میزنه تا از هم جدامون کنه،من ازش میترسم ارش توی این سال ها همه جوره عذابم داده،حتی کارش به جایی رسیده بود که ادم فرستاد توی خونه و میخواست نریمان رو بدزده،فکرشو بکن؟ارش دستمو محکم فشار داد و گفت مرجان به نظرت تمام این برنامه های مامانم بخاطر چی بود؟بخاطر پول،بخاطر اینکه تمام ارث پدرم به من برسه،همیشه به تیمسار حسادت میکرد و نمیخواست پدرم حتی دونه ای ارزن بهش بده،الان اما دیگه شرایط فرق میکنه،انقلاب که شد مادرم هرجوری که بود از پدرم وکالت گرفت تا تمام املاک و دارایی ها رو به پول تبدیل کنه و راحت از کشور خارج بشن،پدرم هم بخاطر سنش که نمیتونست دنبال فروش املاک بره با قضیه ی وکالت موافق کرد و اینجوری بود که مامان تمام اموالش رو میفروشه و پولارو برای خودش برمیداره،الان توی امریکا هستن ‌‌و پدرم زمینگیر شده،مامانم هم به آرزوش رسیده و تمام املاک اونجا به اسم خودشه،الان دیگه فک نکنم مرده و زنده ی من براش مهم باشه……خدایا این دیگه چه آدمی بود که حتی به بچه ی خودش هم رحم نکرد و‌ زندگیش رو بخاطر پول خراب کرده بود،اینجوری که ارش میگفت شهریار دست راست مهتاب خانم شده و چنان با هم صمیمی شدن که توی یک ساختمون دو طبقه زندگی میکنن و رابطه ی نزدیکی باهم دارن……قرار شد تا ده روز دیگه کارامونو انجام بدیم و بعدش همراه یکی از دوستای ارش که توی استان های جنوبی بود و کشتی بزرگی داشت به یکی از کشورای عربی بریم ‌واز اونجا راهی کانادا بشیم،قبل از رفتن حتما باید مامان و بچه هارو میدیدم و قرارشد امیر چند روزی منو زری رو به روستا ببره تا ازشون خداحافظی کنم،تنها مشکل من دوری و دلتنگی برای زری بود میدونستم اذیت میشم اما دلم به وجود ارش گرم بود و نمیخواستم دیگه ازش جدا بشم،بشم………ارش میترسید همراهمون بیاد و قرار شد بعد از اینکه کارامو انجام دادم یک روز قبل از سفرمون به جنوب بهش ملحق بشم،توی اون یک هفته من ‌وزری از هم جدا نمیشدیم و انگار میخواستیم حسابی از وقت کمی که داشتیم استفاده کنیم،مامان وقتی فهمید قراره از کشور خارج بشیم ناراحت شد و پیشنهاد داد بریم و‌توی روستا زندگی کنیم اما براش توضیح دادم که بخاطر شرایط ارش رفتن بهترین راهه…….اون چند روز هم به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن رسید،انقد توی بغل زری زار زده بودم و گریه کردم که نفسم بالا نمیومد،چشمام میسوخت و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم،دو روز قبل سراغ پیرزن رفته بودم و از اونم خداحافظی کرده بودم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پری بی اختیار گریه میکرد آخه صغری خیلی بی آزار بود همه دوستش داشتن .. دوتا پسرها در اتاق های خودشون خواب بودن ،پری بلند شد و به سمت تلفن رفت به علی اکبر گفت: ببخشید حال صغری خانم یهو بهم خورده سریعتر خودتو برسونید … با اومدن علی اکبر بچه ها بیدار شدند ،سه تایی به اتاق اومدن، علی اصغر نبضش رو‌گرفته بود گفت :وای مادر بهت تسلیت میگم و من آرام آرام اشک می ریختم بچه ها با ناراحتی گفتن:مادر خدا رحمتش کنه خیلی زن خوبی بود... گفتم :از خوب هم خوبتر بود، دیگه مثل صغری بیگم وجود نداره.. گریه امانم نمیداد، چقدر بانبود صغری بیگم پشتم خالی شده بود…کم کم زنگ زدیم حاج خلیل اومد. عفت و سیما هم همراهش اومدن .آقاجانم بالای سر صغری بیگم نشست متأثر و غمگین بود دستهاشو بهم میمالید وهی لاالله الا الله میگفت ،بعد گفت حبیبه دخترم چه کنیم ؟ ببریمش روستای خودش ؟ گفتم :نه ! نه،انقدر مهربون بود که فکر همه چیز رو کرده بود،دیشب بمن گفت منو تو همین تهران دفن کنید... بعد حاج خلیل گفت: باشه فورا نامه ایی برای فوتش میگیریم و به بهشت زهرا منتقلش میکنیم ..دلم برای صغری بیگم کباب بود، سیما انگار خیلی وقت بود که صغری بیگم رو میشناخت ،براش گریه میکرد بعد گفت ،ببخشید عفت جان اما منو یاد مادرم انداخت ..مادرم همین قدر بی کس مُرد …عفت نوازشش میکردو میگفت حق داری مادرت بوده … خلاصه جسم بی جان صغری بیگم رو به بهشت زهرا بردیم حالا تمام اون آدمهایی که تا دیروز میزدن و میرقصیدن امروز سیاهپوش بسمت بهشت زهرا اومدن ،چقدر خدارو شکر کردم که جنازه صغری بیگم تنها نبود، هممون بودیم؛ بچه هام عروسم دامادم و حتی پدرومادرهای عروس دومادم هم اومده بودن ،وقتی میخواستن صغری بیگم رو خاک کنن سرم رو به گوش صغری چسبوندم گفتم :خواهر جان سلام منو به رضا برسون، بگو‌بی معرفت پس مهمانت خواهر من بود، بعد هی میگفتم حلالم کن،خیلی زحمتو کشیدی اما من برات جبران میکنم،خیلیییی جبران میکنم فقط صبر کن … صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت، اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم …و همانطور هم شد.. همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود ،از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم :خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت .. شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم، یدفه اف اف خونه بصدا در اومد ،در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد ،نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت و‌گفت: مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه.. بعد لبخندی زدو گفت: بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد، هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم.. منکه سخت شیفته دخترک شدم گفتم: خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی…همونجا یه حس خوبی بهم دست داد ،فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم .آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره .. از دوست نرگس استقبال کردم ،بهم تسلیت گفت و‌باهام احساس همدردی کرد.. پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن ..اونشب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم.. دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم …بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم: هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم ،یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم.. گفتم :به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟ گفت :بله در محله ….خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم .. دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم .. یهو علی اصغر تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت: نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟ نرگس گفت: نه علی آقا از دوستانم هستن.. بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟ نرگس با خنده معنی داری گفت: سپیده ! علی اصغر هم گفت :خوشبختم! اونشب سپیده درخانه من مثل همه مهمونهادر عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر ونرگس از خونمون رفت..اما آثاری از مهر خودش رو‌در قلب علی اصغر بجای گذاشت ..طوریکه علی اصغر باخجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟ گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله .. گفت: ای مادر باهوش از کجا فهمیدی چی میخوام بگم ؟ گفتم :من یک مادرم ! بعد علی اصغر گفت :آخه من باید برگردم امریکا .. منم لبخندی زدم وگفتم: باید صبر کنی تا به مراد دلت برسی ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با چشم گریون بچه هامو نگاه کردم که حالا هردوشون بیدار بودن وبا چشمای درشتشون فقط کنجکاوی میکردن برای بیشتر دیدن... صداها ضعیف بود تقه ای به در خورد:آساره باز کن عزیزم دانیارم.... شوکه از جلوی در عقب رفتم...در باز شد ودانیار که دستش زخمی بود فوری اومد داخل :طوریت نشده که؟همه چی رو فراموش کردم و گفتم:یا ابالفضل دستت‌‌‌ خندید و گفت:تموم شد همه چیز،دیگه نبینم گریه کنی.... خندیدم،شاد وخندون گفتم:بچه هامون آرومن،درست مثل تو... بغض به گلوم چنگ زد اشکم چکید:دانیار مرگ رو با چشمام دیدم،بچه هام،تو،وخدایی که دیگه راضی به زجر کشیدنم نبود.... دانیار اول نگاهی به بچه ها و بعد به من انداخت:توو،توو تنهایی زایمان کردی؟؟لکنت گرفته بود ،اما وقتی چشماشو بست تازه یاد زخمش افتادم ،فوری نشوندمش کنار بچه ها ...سروصدا میمومد وزنعمو بود که خودشو توی اتاق انداخت....به بازوی دانیار نگاهی انداختم زخمش سطحی بود فوری از همون پارچه سبز جدا کردم ودور زخمش بستم...مدام چشماشو میبست وچند بار سرشو به دیوار کوبید که گفتم:آروم باش،الان میریم خونه.... با داد زنعمو حتی سمتش برنگشتم فقط گفتم کمکم کنید دانیار رو ببرم خونه.... به چشم زدنی اتاق شد پر از ادم...همه اومده بودن زن ومرد، ولی توی اتاق فقط خانواده من بودن، حتی زنعمو گوهر هم اومده بود تا چشمش به من خورد روی صورت خودش زد:روم سیاه،تک وتنها زایمان کردی؟الهی بمیرم به حق فاطمه زهرا...میخواست منو از دانیار جدا کنه که با گریه گفتم:حالش بده سردرد گرفته،تقصیر منه.... هیچ کدوم نتونستن جدامون کنن که آراز گفت:تکتکشون رو نابود میکنم، دیگه نمیذارم حتی اسم درد رو بشنوی... هق زدم:تنها بودم ،صدات زدم اما نشنیدی،نیومدی،دانیار تنها بود نذاشت پیشش بمونم حالش بده... گفت:دیگه تموم شد،بلند شو باید برگردیم... رو به زنعمو گوهر گفت:بچه ها رو باخودت بیار،باهامون همراه شو که کنار مادرشون باشن،به عموهام گفت:دانیار باید بره شهر،ممکنه این سردردش بخاطر تصادف قبلی باشه ،یا فشاری که تحمل کرده،دستش هم باید چک بشه... باهم میبرمتون شهر،تو و بچه هات هم باید معاینه بشین،آخه تو رو چه به بچه ؟ خندیدم...از کوه پایین اومدیم آراز من وبچه ها،همراه دانیار رو توی گاری گذاشت:میریم شهر....زنعموها،چندتا از عمو ها هم همراهمون رو به دانیار گفتم:حالت بده؟؟ گفت:فقط صدا توی گوشمه،صدایی که اذیت میکنه و سرم داره میترکه.... گفتم:الان آراز ما رو میرسونه بیمارستان ،از اونجا زنگ میزنم ساواش....خبری از خانبابا وعمو رشید نبود حتی عمو مختار هم ندیده بودم.... به بیمارستان که رسیدیم وقتی دکتر برای معاینه اومد فوری گفتم:اول شوهرم ،من خوبم... دکتر با تعجب به سرتا پای من نگاهی انداخت ،دانیار رو معاینه کرد وقتی تند تند از وضعیتش گفتم فوری چیزی نوشت وداد پرستار که تخت دانیار رو تکون دادن.. دو دستی تخت رو گرفتم:منم میام.... دکتر گفت:کجا میری؟؟باید بره اتاق بغلی برای چکاپ کامل... استین لباس دکتر رو کشیدم:حالش خوب میشه مگه نه؟؟ گفت:حالش خوبه،خوبتر هم میشه،آخه بچه تو رو چه به شوهر اونم توی این سن... اون از آراز،این هم از دکتر،عصبی گفتم:من قدم کوتاهه وگرنه سنم بالاس مثل بقیه... دکتر خنده اش گرفته بود... زنعمو گوهر که تموم مدت با سکوت کنارمون وایساده بود گفت:آقای دکتر ،دخترم تنهایی زایمان کرده اونم دو قلو،میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه چون زایمان یکیش هم سخته ،دو قلو که من هنوز هم باورم نمیشه اون هم با شرایط دخترم.... دکتر با تعجب گفت:دوقلو اونم تنهایی بعد راحت راه میره وحرف میزنه؟ خواستم از تخت بیام پایین که دکتر با ابروهای پریده گفت:حتما الان میخوای بری پیش شوهرت؟؟ سرمو تکون که دادم دهنشو باز کرد نفسشو بیرون داد:درد میدونی چیه؟؟ بغض کردم:فقط میخوام حال شوهرم خوب بشه،حتی اگه تا آخر عمر حافظه اش برنگرده هم باز شاکرم اما حالش خوب باشه سردردش بره... دکتر دستی به گردنش کشید با چشمای گرد بچه هارو معاینه کرد و در آخر گفت:زایمان اول بوده درسته؟؟ زنعمو دستپاچه گفت:آره دخترم طوریش نیست که؟؟ دکتر نزدیکم شد:چطور بچه هارو به دنیا آوردی؟؟بچه ها موقع تولد چه واکنشی داشتن وچطور بدون امکانات تونستی تنهایی از شکمت بگیری؟ به آراز نگاه کردم پاکتی دستش بود وگفتم:قبلنا چندباری دیده بودم خانجونم به بقیه کمک میکرد اما نمیذاشتن من نزدیک بشم ولی آراز رو بارها دیدم بره هارو چطور به دنیا میاورد برای همین هرکاری که کرده بود رو انجام دادم...یکی از بچه هام،پسر دومم وقتی دنیا اومد نفس نداشت، اما با چیزایی که از برادرم یاد گرفته بودم نفسش برگشت،هر دوشون راحت شیر خوردن،گریه کردن،خوابیدن حتی ادرار داشتن این یعنی بچه هام سالمن مگه نه؟؟؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾