eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
خودت کاری می کنی که بفهمن ..آخ از دست تو فرح ؛؛ نمی فهمم  با اون پسره رفته بودی توی اون گل و شل چیکار کنی ؟ فرح خواهش می کنم خودتو بد نام نکن ...اگر تو رو دوست داشته باشه ولت نمی کنه .. ولی اینکه افتاده بود دنبال زن شوهر دار و زیر پات نشست تا طلاق بگیری خودش نشون میده آدم درستی نیستگفت : به نظرت من باید چیکار می کردم تا آخر عمرم با باقر زندگی می کردم و عذاب می کشیدم ؟ تو جای من بودی چیکار می کردی ؟... گفتم : نمی دونم ولی الان کار درستی نمی کنی تو تازه طلاق گرفتی نمیشه می فهمی چی میگم کار درستی نیست ,,  روزگار همه رو سیاه می کنی مخصوصا خودتو .. گفت : باشه تو به کسی نگو قول میدم ..کمک کن فقط یکبار دیگه ببینمش  که بهش بگم دیگه نیاد به دیدنم .. خواهش می کنم فقط یکبار ..گلنار قول بده به کسی نگی  ؟ گفتم : من به کسی حرفی نمی زنم چه قول بدم چه ندم ..خوبی تو رو می خوام .... پس تو نرو ، بزار من باهاش حرف بزنم تو دیگه صلاح نیست ... گفت باشه تو برو حرف بزن ..من بهت میگم کی میاد .. گفتم : چطوری می فهمی ؟ گفت : یک سنگ کوچیک می زنه به پنجره ... گفتم : آدرس اینجا رو تو بهش دادی ؟گفت : خیلی وقت پیش می خواستم با باقر قهر کنم و بیام اینجا بهش دادم ... شیوا نگران شده بود و در حالیکه شال سبز رنگشو محکم دور سرش پیچیده بود اومد دم در و سرک کشید و ما رو دید و بلند گفت : گلنار ؟ چرا اونجا وایستادین بیاین دیگه دلم شور زد .. پاکت تخمه رو بطرفش دراز کردم و  گفتم : حالا اینو بگیر بریم خونه ... بعدا حرف می زنیم.. من سخت تو فکر بودم .. فرح اینجا مونده بود برای اینکه راحت بتونه اون پسر رو ببینه و من اصلا نمی تونستم این دوزو کلک اونو درک کنم ..نمی دونم چرا هیچ کدوم اونا برای عکس العملی که ممکنه بود عزیز نشون بده نگران نبودن .. شاید برای اینکه مادرشون بود ولی من از بودن فرح  توی اون خونه بو های خوبی به مشامم نمی رسید .. همینطور که توی آشپزخونه مشغول بودم پریناز اومد و گفت : گلنار جونم من بهت کمک کنم ؟ گفتم : آره عزیزم بیا کمک کن .. من تخم مرغ ها رو می شکنم تو با قاشق هم بزن ..ببینم چقدر قشنگ این کارو می کنی ...و باز رفتم توی فکر ..باید یک راهی پیدا می کردم تا یک طوری فرح رو مدتی می فرستادم خونه ی خودشون .. بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه ..یا از چشم من ببین ..اگر به آقا بگم ؟ نه ممکنه فکر دیگه ای بکنه .. باید سر حرف رو با امیر حسام باز کنم و عزیز رو بهانه کنم تا قانع بشه باید مدتی فرح از اینجا دور بشه ... پریناز صدا زد ..گلنار تا کی باید هم بزنم ؟ گفتم : قربونت برم بسه دیگه مرسی خیلی کمکم کردی ... روز بعد باز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم و آقا رفت ..فرح تند و تند ظرف ها رو شست و اتاق رو جارو کرد همه جا رو دستمال کشید .. شیوا نگاهی به من کرد و با چشم  ابرو پرسید چه خبره ؟ یک لبخند زدم ..ولی می دونستم منظورش چیه که اون می خواست  منو راضی کنه تا خودشو برسونه  پیش اون پسر و اگر این اتفاق میفتاد دیگه شریک جرم اون محسوب میشدم ... و من کسی نبودم که بتونم به خاطر فرح دروغ بگم ...فرح بیقرار بود ..و من حواسم جمع ..که صدای یک تق به شیشه ی پنجره به گوشم خورد .. فورا به فرح نگاه کردم و اون  در حالیکه یک چشمک به من می زد گفت : گلنار من برم نون تازه بگیرم و بیام ... شیوا گفت : نه فرح جون نمی خواد نون داریم تازه ظهر هم برنج درست می کنم ...زحمت نکش .. من به صورت شیوا نگاه کردم احساسم این بود که اون یک چیزی فهمیده که مخالفت می کنه ..تا اون موقع هیچوقت این کارو نکرده بود ...فرح یکمرتبه مثل دیوونه ها لباس پوشید و خیلی محکم گفت : زن داداش من میرم برای خودم خرید کنم ..زود میام ... اما اینو طوری گفت که انگار به شما ها مربوط نیست ...و دیگه منتظر نشد و از خونه زد بیرون .. کاری که مدت ها بود می کرد و ما به خاطر اینکه فکر می کردیم طلاق گرفته و بچه اش رو از دست داده مراعاتشو می کردیم ..شیوا اخمهاش رفت تو هم و در حالیکه دوباره ضعف کرده بود وصورتش و لب هاش سفید شده بودن دستشو گرفت به دیوار و گفت : گلنار راستشو بگو دیروز تو چرا داشتی با فرح جر و بحث می کردی ؟ اون داره چیکار می کنه ؟به چشمهای بی فروغش نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گفتم : من چیزی ندیدم ..ولی لازم نیست شما خودتون رو  ناراحت کنین ..من درستش می کنم نمی زارم شما اذیت بشی ...خنده ی تلخی کرد و گفت :فدات بشم من باید از تو مراقبت کنم نه تو از من ..اگر چیزی هست به من بگو ..فرح هر روز برای چی از خونه میره بیرون؟ ..من دیدم تو تخمه ها رو گذاشتی توی دستش اون نخریده بود درسته ؟ بهم بگو جریان چی بود  ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حرفم که تموم شد، ساکت شدم . چهره ی غضبناکی داشت و معلوم نمی شد به چی فکر می کنه ،منتظر بودم حرفی بزنه ،ولی اون همینطور به بیرون نگاه می کرد .بالاخره گفت : تموم شد ؟ پاشو برو ! گفتم : قربان ؟ گفت : بهت میگم برو ! بلند شدم و که در رو باز کنم گفت »ای دختر وایستا..... یادت باشه نه تو منو دیدی نه من با تو حرف زدم. همچین اتفاقی اصلاً نیفتاده ، به احدی در مورد امروز حرف نمی زنی ، حالا برو ، یک چیز دیگه تو اول  درس بخون بعد اگر خواستی برگرد به ایلت. اما همینطور شجاع بمون و سعی کن زن موفقی باشی ، حالا برو ،یکم صبر کردم شاید چیزی بهم بگه که دلم قرار بگیره ، اما نگفت و بیرون رو نگاه می کرد ، حتی خواستم بپرسم ولی چیزی به فکرم نرسید.پرده رو پس کردم و اون افسرکه محافظ شاه بود و بهشون فریار امیر می گفتن  منو دید و در رو باز کرد خودش رفت توی کوپه و سه نفر منو با خودشون بردن به همون جایی که اول رفته بودم . بی رمق نشستم روی صندلی اما نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده و آیا شاه کاری می کنه ؟ یا این کارا به دستور خودش بوده که یک کلام حرف نزد ؛  کمی بعد برام غذا آوردن و می تونم بگم بهم احترام هم گذاشتن،  تا قطار به تهران رسید همش ناراحت  ننجون و علیرضا بودم ، که  حتما خیلی نگرانم شده بودن. من جایی رو توی تهران بلد نبودم ولی اسم خیابونی که با فخرالزمان زندگی می کردیم رو به خاطر سپرده بودم و فکر می کردم وقتی پیاده شدم بلافاصله  میرم اونجا ،قطار داشت کم کم به ایستگاه نزدیک می شد ، در باز شد و یک نفر اومد و روبروی من نشست و گفت : خوب گوش میدی  و بعد از من تکرار می کنی ، تو پریدی توی قطار ،کتک خوردی ،بازجویی شدی بعدم بازداشتت کردن؛ و به احتمال زیاد حبس می کشی و هیچ کس اجازه نداد تو شاه رو ببینی ! روشنه ؟ گفتم : بله . گفت : زن با هوشی هستی پس یادت می مونه که اگر این خبر درز کنه ، ظرف یک ساعت دستگیر و دیگه معلوم نیست سر از کجا در بیاری ، پس یکبار بگو چی شد وقتی سوار قطار شدی ؟گفتم : فهمیدم .. گفت : نشد ، تکرار کن ،گفتم : منو گرفتن ، کتک زدن و توی یک کوپه حبس شدم ازم باز جویی کردن بعدم فهمیدن که قصد بدی نداشتم ولم کردن   ،بلند شد و با یک لبخند گوشه ی لبش رفت بیرون .. و دونفر پشت سرش وارد شدن دستمال بزرگ سیاه رنگی رو روی چشمم گره زدن  و دستهامو از پشت با تسمه محکم بهم بستن .. با اینکه هنوز از نتیجه ی کارم خبر نداشتم و نمی دونستم اصلاً این همه تلاش من  فایده ای داشته یا نه! ولی  قلبم از گفتن اون حرفا آروم شده بود  و ترسی از اینکه منو داشتن چشم بسته می بردن نداشتم و به خاطر احترامی که بهم می ذاشتن  فکر می کردم، یک جایی ولم می کنن ، کمی بعد منو سوار یک ماشین کردن و راه افتادیم ،مدتی توی ماشین بالا و پایین شدم معلوم بود از جاده ی خاکی بدی رد می شیم ، تا بالاخره  نگه داشت ،یکفر  گوشه ی آستین منو گرفت وکشید و گفت : آهسته با من پیاده شو و با من بیا. گفتم : منو کجا می برین ؟ گفت : هیس !ساکت! حرف نزن ! مراقب باش زمین نخوری ،صدای در ،صدای پای چند نفر و صداهایی که معلوم می شد دارن به شخصی که با من بود احترام نظامی می زارن، بعد وارد جایی شدیم که حس کردم بوی نم میده و اون زمان  چشم و دستم رو باز کرد ،فوراً اون مرد رو شناختم  یکی از فریار افسرهای شاه بود که توی قطار دیده بودم، با احترام گفت : سرکار خانم متاسفانه باید چند روزی رو اینجا بمونین تا چیزایی که مرور کردیم طبیعی به نظر برسه،یک اتاق سرد و بد منظره، دیوار های کثیفی که  گچ هاش از نم ریخته بود. یک میز کهنه و چند صندلی قدیمی ، راستش حالا وحشت کردم و گفتم :آقا خواهش می کنم منو اینجا ول نکنین، من به کسی نمیگم قول دادم ، بزارین برم خیلی دلواپسم میشن . گفت :کی دلواپس شما میشه ؟ گفتم : ننجون و نزاکت خانم ،گفت : اونا کی هستن ؟ گفتم : از وقتی از ایلم فرار کردم با اونا زندگی می کنم دوتا خانم پیر ،گفت :  لطفاً بحث نکنین دستور شخص اعلیحضرته. دو مامور دم در بودن و معلوم می شد اونجا یک خونه ی عادی نیست و به نظر متروکه میومد . گفتم : میشه  منو از اینجا خلاص کنین ؟  من نمی تونم چند روز اینجا بمونم آخه برای چی ؟ گفت : با کمال تاسف چاره ای نداریم ،این چند روز برای اینکه  بدونین توی قطار چه اتفاقی براتون افتاد لازمه ،متوجه میشین که چی میگم ؟ گفتم : من الانم می دونم بهتون قول میدم، منو اینجا نزارین خواهش می کنم . گفت : بفرما بشین خانم اگر چیزی خواستین یا کاری داشتین در بزنین و رفت و در رو قفل کرد ، واقعاً منو گذاشت اونجا و رفت ، باور کردنی نبود. روی یک صندلی نشستم چاره ای نداشتم و باید تحمل می کردم یک ساعت بعد در باز شد و یک نفر با یک مجمعه ی بزرگ وارد اتاق شد و بوی چلوکباب فضا رو پر کرد، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر و رامین سرگرم بحث بودن و من فقط به ارش فکر میکردم،یعنی الان چه شکلی شده؟هنوز مهربون و پر از عشقه یا نسبت بهم سرد شده؟ چند ساعتی بود که توی راه بودیم و رامین خوابیده بود،امیر توی سکوت رانندگی میکرد و هر نیم ساعت یک بار مسافت باقی مونده رو ازش میپرسیدم……نزدیکی های شهر مورد نظر که رسیدیم همونجور که رامین خواسته بود بیدارش کردیم تا بقیه مسیر رو بهمون بگه،ارش چیزی راجع به اومدنمون نمیدونست نمیدونستم حالا با دیدنم چه عکس العملی نشون میده،توی شهر که رسیدیدم دوباره وارد مسیر دیگه ای شدیم و از خونه های شهر دور شدیم،قلبم انگار صدکیلو شده بود و هیکلم تحمل حملش رو نداشت،نفسم توی سینه حبس شده بود که بلاخره رامین با گفتن جمله ی همینجاست نگه دار به اون مسیر طولانی پایان داد…….امیر ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم،امیر و رامین جلوتر میرفتن و منهم انگار که پاهامو روی زمین میکشیدم دنبالشون میکردم،نگاهم که به ساختمون روبرو افتاد تمام اون سال ها مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد،یعنی اون زن قوی من بودم؟کسی که تمام اون سختی هارو به جون خرید فقط و ‌فقط بخاطر عشقش به همسرش،چقدر سختی کشیده بودم و صدام درنیومد،چقدر ارش برام عزیز بود که همه ی این سختی هارو به جون خریدم و اخ نگفتم……رامین با سنگ کوچکی چند ضربه به در زد و بعد از اینکه آروم خودش رو معرفی کرد بلاخره در برامون باز شد،مرد قوی هیکلی توی چهارچوب در ایستاده بود و با رامین خوش و بش میکرد،معلوم بود از دیدن ما جا خورده اما وقتی رامین براش توضیح داد که چه نسبتی با ارش داریم سلام کرد و گفت ارش الان خوابه میخواین صداش کنم؟زود توی حرفش پریدم و گفتم نه فقط بهم بگید کجاست خودم میرم سراغش،مرد باشه ای گفت و جلوتر از من راه افتاد،امیر با فاصله ی چند قدم دنبالمون اومد تا مثلا حواسش به من باشه اما نمیدونست که من دیگه قید جونم رو هم زده بودم……..ته حیاط ساختمون بزرگی بود و به واسطه چند پله به در اصلی وصل میشد،از پله ها که بالا میرفتم حس میکردم بوی ارش به مشامم میخورد،همون عطر تلخ و خوشبوی همیشگیش،وارد خونه که شدیم مرد در قهوه ای رنگی رو نشونم داد و گفت اون اتاق ارشه درشم بازه نمیخواد در بزنی،بدون اینکه تشکر کنم یا حرفی بزنم دوباره قدم برداشتم و خودمو به اتاقی که گفته بود رسوندم،هیچی نشده تموم صورتم خیس شده بود و از پشت پرده ی اشک به سختی میتونستم روبروم رو ببینم،دستگیره ی در رو که توی دست گرفتم چشمامو بستم و آروم بازش کردم،خدایا ازت خواهش میکنم چشمامو که باز کردم ارش درست روبروم باشه،چند دقیقه ای طول کشید تا چشمامو باز کردم و با دیدن ارش که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده بود قلبم از حرکت ایستاد…خودش بود،خود خودش…. نمی‌دونستم باید چکار کنم،حسابی بهم شوک وارد شده بود،همونجا توی چهارچوب در ایستاده بودم و به پهنای صورت اشک میریختم،انگار همه اش خواب و خیال بود و توی رویا سیر میکردم،صورتش درست روبروی من بود و یکی از دست هاشو زیر صورتش گذاشته بود و توی خواب بود چقدر رنگش پریده بود و موهای سرش سفید شده بود .... دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم تا مبادا با صدای گریه هام بیدارش کنم، دوست نداشتم تو اون وضعیت منو ببینه،نگاهی به راهرو انداختم و با خیال راحت از اینکه کسی نیست در اتاق رو بستم و وارد شدم،حالا چطور باید بیدارش می کردم که نترسه؟درست پایین تخت روی زمین نشستم و بهش زل زدم،دلم میخواست انقدر نگاهش کنم که سیراب سیراب بشم وتمام این هفت سال دلتنگی و دوری از ذهنم پاک بشه اما مگر به این راحتی‌ها می شد ؟بی اختیار دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازش گونه به پایین کشیدم تکون خورد و بدون اینکه بیدار بشه دوباره غرق خواب شد،اشکامو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم دوست نداشتم با اون حالت غمگینانه منو ببینه،دوباره آروم دستم رو روی صورتش کشیدم و اینبار کمی چشماشو باز کرد،میخواست دوباره بخوابه که انگار بهش برق وصل کرده باشن بیدار شد و نیم خیز روی تخت نشست،با صورتی خیس از اشک و لب هایی که می‌خندید زیر لب گفتم آرش........چطور تونسته بودم هفت سال دوری از این مرد رو تحمل کنم؟چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم،ارش چند دقیقه ای مات و مبهوت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم نگاه کرد ،هردو با صدای بلند گریه می‌کردیم و باورم نمیشد مردی که اینجوری زار میزد همون آرش مغروری باشه که توی بدترین شرایط هم خم به ابرو نمی‌آورد،روزگار چقدر به ما بدهکار بود و چه بازی های سختی که با ما نکرده بود، کمی که گذشت ارش منو از خودش جدا کرد و ناباورانه گفت باورم نمیشه مرجان،نمیتونم باور کنم تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم،یکی بزن توی گوشم بلکه باورم شد خواب نیستم و رویا نمی‌بینم........ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما بریم سر داستان ماه منیر !!!! زندگی ماه منیر هم برای خودش داستانی داشت، یکروز که هوا بهاری و آفتابی بود تو خونه نشسته بودم، با اینکه ما خونمون دو طبقه بود و من می تونستم طبقه اول باشم، اما عجیب طبقه دوم که اتاق خودم اونجا بود رو دوست داشتم، جلو اتاقم بالکنی بزرگ داشت که یکدست میز و صندلی فلزی اونجا گذاشته بودم، گاهی اوقات از روی بیکاری تو تراس خونه می نشستم وبیرون رو تماشا میکردم، درختهای توی حیاط با وزش باد صبحگاهی رقص کنان به اینور و انور میرفتن و عطر بوی گل یاسی که تا بالای بالکن اومده بود هر انسانی رو سرحال میکرد… پری برام یه چایی آورد و گفت خانم جان تا اومدن ماه منیر و خوردن ناهار واستون یه چایی آوردم.. گفتم:دستت درد نکنه دختر ! بعد از رفتنش داشتم چایی میخوردم که دیدم ماه منیرم ناراحت وغمگین وارد خونه شد ،خیلی قیافه اش گرفته بود …از همونجا باهاش بای بای کردم،گفتم: مادر من اینجام بیا بالا … یکربعی گذشت اومد بالا و سلام کرد بی دل و حوصله کنارم نشست... هرمادری میفهمه که فرزندش ناراحته یانه ،من از این معقوله مستثنی نبودم ..بهش گفتم چیه دختر ! تو همی چرا ناراحتی ؟ گفت: هیچی نیست مادر گفتم :نه ! من بچه خودمو میشناسم باید موضوعی در کار باشه.. گفت: چیزی نیست با اجازه من امتحان دارم باید برم درسم رو بخونم …و بدون اینکه حرفی بزنه از پیشم رفت .. بخودم گفتم بلاخره سر در میارم که این حالات غیر عادی بخاطر چیه .اونروز ماه منیر بعد از خوردن ناهار و حتی شام در اتاق خودش پنهان شده بود صغری بیگم هم متوجه رفتار غیر عادی ماه منیر شده بود، چون واقعا اونم بچه های منو بزرگ کرده بود و به خصوصیات اخلاقیشون واقف بود ،حتی بمن گفت خانم جان چی شده ؟ چرا دخترمون ناراحته ؟ گفتم: بلاخره سر در میاریم... فقط کمی صبر لازم داریم .. روزها گذشتن ،حتی ماه منیر دیگه با پری هم صحبت نمیکرد و همیشه تو خودش بود ،دیگه لازم دونستم که در تنهایی و خلوت باهاش صحبت کنم ،یکروز وقتی سر زده وارد اتاقش شدم دیدم سرش رو روی کتابش گذاشته وداره گریه میکنه ... گفتم:ماه منیر چی شده ؟ داری گریه میکنی ؟ هراسون گفت:چیزی نیست مادر یه مشکل شخصیه.... گفتم: نه این چه موضوعیه که تو رو انقدر پریشون کرده؟ گفت :نمی تونم چطور شروع کنم،نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم و حرفمو بزنم ؟شما قول میدین ناراحت نشین ؟ گفتم :دخترم قول میدم …فوراً بالای سرش رفتم ،موهاشو ناز کردم، اشکاشو پاک کردم، گفتم: حالا بگو چی شده.... گفت :مادر چند وقتیه که با پسری بنام علی آشنا شدم ! چطوری بگم اول از یک شوخی ساده شروع شد، بعد کم کم منو اسیر خودش کرد و ما عاشق هم شدیم و قرار شد علی بیاد باشما صحبت کنه البته با خانواده اش !اما وقتی علی منو به خانواده اش معرفی میکنه، مادرش وقتی می فهمه من کی هستم مخالفت میکنه و میگه من از دختری که پدر نداشته باشه خوشم نمیاد … آخ که من جیگرم سوراخ شد گفتم :چی ؟ مگر بی پدری دست ماست ؟ بعد دلش هم بخوادتو‌رو‌بگیره ،پدر تو سرشناس بود ،حتما نمیدونه ما کی هستیم.. آروم گفت :چرا مادر میدونه ،من کاملا خودم و بهش معرفی کرده بودم ،آخه پدر علی هم کارخونه داره ولی !!!! گفتم: ولی چی ؟ گفت: آخه مادرش دلش میخواد دختر خواهر خودشو برای علی بگیره.. گفتم: بره بگیره چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اونکه زیاده پسر ! این نشد خواستگار بعدیت .. اما ماه منیر گفت: مامان ! آخه من علی رو دوست دارم... چند ثانیه ای سکوت کردم پدر عشق بسوزه، خودم تجربه تلخ و ناکامیش رو داشتم و چند سال طول کشید تا رضا رو تو قلبم جا بدم، کاملا ماه منیر رو درک میکردم ،اما زبانم قاصر بود … گفتم: دخترم گریه نکن،هرچی قسمتت باشه همون میشه،بهت قول میدم اگر آسمون به زمین بیاد کسی نمی تونه،کسی رو که مال توئه ازت بگیره ،پاشو گریه نکن دست و روتو بشور تا برات فکری بکنم،ماه منیر بلند شد بوسم کرد گفت: الهی قربونت برم، شما برو منم میام ..وقتی به اتاق خودم رفتم،با صدای بلندگریه کردم ،دلم برای دخترم سوخت،بخاطر بی پدریش که حالا براش درد سر شده بود،بعد بخودم گفتم؛ امان از وقتی که مادرشوهری عروسشو نخواد همونجا یاد عشرت افتادم .. انگا یهو موهای سرم درد گرفت … آخ امان از نخواستن امان از بی کسی ... هنوز خاطرات تلخ خودم یادم بود و خوب میدونستم که مادر علی دختر منو نخواسته و بی پدری رو بهونه کرده وقصدش گرفتن دختر خواهرش بوده …بعد از اینکه ماه منیر آرام شد گفتم: دخترم راجب این موضوع با کسی صحبت نکن، قطعا‌ کسی دوست تو نخواهد بود و ممکنه این موضوع دلشادش کنه .بگذار تا آخر ماجرا ببینیم چی میشه .. روزهای بعد و بازهم بعد تر ماه منیر گرفته و بی حوصله تر میشد هر وقت ازش سوال میکردم میگفت علی همچنان داره با مادرش سرو کله میزنه..مامان ! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همگی دسته جمعی بخونمون رفتیم، پسرها میگفتن مادر از اومدن به تهران راضی هستی ؟ گفتم :آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم . بچه ها از خونه جدیدمون خوششون اومد و هرکسی یک اتاق برای خودش انتخاب کرد .جریان اومدن سیما رو به علی اکبر گفتم و قرار شد شب با علی دومادم و علی اکبر به دنبال سیما بریم ،همه تدارکات شام دیده شده بود و ما اون شب بدون اینکه به آقاجان بگیم به فرودگاه رفتیم، آقاجان با تعجب گفت: کجا دارید میرین ؟ علی اکبر گفت: میخوام با مادرم برم یه دوری این اطراف بزنم .. گفت :بیمزه ها ! این چه کاریه اونم شب به این مهمی … علی اکبر بشوخی گفت: حاج بابا مادرمو خیلی وقته ندیدم،میخوام براش حرف بزنم !! اصلا شما هم بیا بریم.. اما آقاجان گفت: نه من پیش مهمونها میمونم …در بین راه علی اکبر بهم گفت :مادر یه خبر خوش برات دارم، منو نرگس اومدیم که برای همیشه ایران بمونیم.. از خوشحالی زبونم بند اومده بود گفتم راست میگی ؟ گفت :آره مادر جان !! مادرِ نرگس در جریان بود اما من ازش خواستم که به شما چیزی نگه تا خودم بیام بهتون بگم … گفتم :خیلی هم عالی چه خبری میتونه از این بهتر باشه .. گفت :حالا میخوایم از صفر شروع کنیم یعنی تهیه خونه و وسایل و این چیزها … من سکوت کردم اونجا بود که یاد حرف آقاجان افتادم که گفت :من آپارتمانی برای علی اکبر در نظر گرفته ام که میخوام بنام نرگس باشه ..باید باهاش مشورت میکردم .. نزدیک فرودگاه شدیم..و اون لحظه بی خیال هرچیزی شدم تا خواهر خوانده ام رو ببینم.. سیما با دوتا پسرهای گُلش به ایران آمده بود، اما اینبار شوهرش هم باهاش بود‌‌ تعجب کردم که بعد از چند سال به ایران آمده، اما با خوشرویی ازش استقبال کردیم و ماشین در بستی براشون گرفتیم و همگی با هم به خونه رفتیم …زنگ رو که زدیم آقاجان از پشت اف اف گفت :مادرو پسر بیمزه اومدین ؟ منم گفتم: اومدیم اما با خودمون چند تا دسته گل آوردیم بیا جلو در کمک کن … آقاجان وقتی جلو در اومد با دیدن سیما میخواست پس بیفته ،سیما سریع تو بغلش پرید و بوسه بارونش کرد،بعد سینا و شایان پسرهاش دور آقاجان رو گرفتن ،بعد سهیل شوهر سیما با خجالت جلو اومد و گفت :سلام باباخلیل من شرمنده ام ،سهیل پسرخاله سیما بود حاج خلیل خیلی به خواهر زنش اعتماد کرده بود. چون اونهم در ظاهر مخالف رفتن پسرش بوده، بخاطر همین وقتی سیما به انگلیس رفت واقعا پشت حاج خلیل خالی شده بود وخیلی دلش از سهیل دامادش گرفته بود ..و این اولین دیدارشون بعد از اونهمه سال بود …اما آقاجان با دل بزرگی که داشت دامادش رو در آغوش گرفت و گفت: تمام عمرم گذشت خیلی کمش مونده ..چون منو در حسرت‌دیدن یدونه دخترم گذاشتی اما همینکه گفتی منو ببخش انگار همه چی تمام شد ! بعد با گوشه انگشتش اشکشو پاک کرد و گفت بخشیدمت ! بعد رو کرد بمن گفت امان از دست تو دختر …اونشب همه در کنار هم خوش بودیم گفتیم و خندیدیم همه شاد بودن،مگر میشد اون شب رو فراموش کنم در کنار عزیزام! فردای اونروز حنابندون ماه منیر بود ،دخترم مثل فرشته ها شده بود با اصلاح ابرویی که کرده بود صدو هشتاد درجه قیافه اش فرق کرده بود، قرار شدشب از طرف خانواده علی برای ماه منیر حنا بیارن ،ما رسم داشتیم که همه دور هم جمع بشیم بگیم و بخندیمو دست عروس حنا بزاریم ‌.وقتی مهمونی حنا بندون تموم شد ،آقاجان در آخر بلند شد وگفت: یه خبر خوب هم میخوام بهتون بدم ..همه سراپا گوش شدند بعد گفت پسفردا مراسم عروسی علی اکبر پسر بزرگمه ،همتون از طرف منو حبیبه شام دعوتید، فقط میمونه فامیلهای نرگس جون که هرکس رو دوست داشتن از امشب دعوت کنن .. نرگس از اونطرف اتاق جیغی کشیدو گفت: وای حاج بابای مهربون چقدر شما خوش قولین ..اما آخه من که نمیتونم لباس عروس بپوشم ! آقاجان گفت: فکر اونجاشم کردم تو نگران نباش ! علی اکبر میخندید و‌میگفت: عروس حامله هم نوبره ، اما حرفای آقاجان حرف بود … خلاصه بگم که عروسی ماه منیرم در روز جمعه برگزار شد ،اما سخترین لحظه زندگیم اونجایی بود که دخترم میخواست از خونه ام بره و برای همیشه در کنار علی باشه، من خودم دختر بودم و بعد مادر شدم و میدونستم که دیگه هیچ وقت ماه منیر نمیتونه درکنارم باشه و این موضوع خیلی اذیتم میکرد... شب که ماه منیر به خونه اش رفت ،دستش رو تو دستام گرفتم بوسیدمش و بعد دستشو تو دست علی گذاشتم گفتم علی جان ! جانِ تو جانِ ماه منیر دخترم رو به دست تو می سپارم ..ماه منیر پدر نداشت که دستش رو بگیره و تو دست تو بزاره خودم اینکارو انجام دادم ..یهو آقاجان گفت: حبیبه جان مگر من مُردم خودم اینکارو میکنم.. همه گریه میکردن، ماه منیر بغلم کرد وگریه میکرد بعد صورتم رو بوسید و گفت :هیچ وقت تنهات نمیزارم مادرررر‌..ودخترم اونشب رسما ًاز خونه ما رفت... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مجمع رو زمین نذاشته دانیار گفت:ما صبحانه خوردیم... زنعمو به لیوان شیر وتخمرغ ها نگاهی انداخت:باید بیشتر بخوری... دانیار تخم مرغ رو توی دهانش گذاشت:من زن دارم،آساره از پس زندگی برمیاد، اجازه بدین خودش زندگیشو دستش بگیره ،خوش ندارم مخاطب حرفاتون فقط من باشم و زنم نادیده گرفته بشه.... زنعمو مجمع رو زمین گذاشت:این همه زنم زنم نکن،زنت بچه نیست وتا بزرگ نشه جایی بین ما نداره،قرار هم نیست تن و بدن ما برزه برای زن عزیز تو،تو هم بهتره توی کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکنی،خودت خوب میدونی همین الان هم اگه یکی بفرسته دنبال زنت،باز هم بی سروصدا میره و بعدش هم میگه اله شده بِله شده،فقط سنش میره بالا،عقلش تکون نمیخوره،همون اندازه که ما زجر کشیدیم، ده برابرش باید زجر بکشه پس دیگه درمورد زنت نشنوم ازت، و اما غذا،همه اینا از زمین های پدریته و سهم خودت ،پس تا وقتی حالت خوب بشه و سر پا بشی غذا هات با منه، بعدش با زنت هرجا خواستی میتونی بری... مجمع رو هل داد طرف دانیار:یه ساعت دیگه برمیگردم خالی نبینمش ،من میدونم وتو... زنعمو بیرون رفت ومن با چشمای گشاد به دانیار نگاه کردم که از پشت روی متکا افتاد زد زیر خنده... کنارش نشستم:چیکار کنم مثل قبلنا مهربون بشه با من؟ گفت:دوستت داره ولی نگرانته،به روش خودش داره تنبیهت میکنه تا مثلا بزرگت کنه... گفتم:به خدا دیگه بدون اجازه قدم از قدم برنمیدارم توبه کردم... :میدونم.. به مجمع نگاه کردم:باید همه رو بخوری؟؟ بشقاب تخم مرغهارو جلوی خودش کشید شروع کرد خوردن...همیشه عاشق تخم مرغ بود.... با صدای خانبابا بیرون زدم، داشت با شوهر خاله ام حرف میزد....منتظر موندم حرفشون که تموم شد جلو رفتم....با لبخند احوالپرسی کرد که گفتم:خانبابا میخوام راهنماییم کنی.... دستمو گرفت شروع کرد قدم زدن که گفتم:دانیار باید استراحت کنه نمیخوام بهش فشار بیاد اما باید این مدت بتونم خودم زندگیمو دستم بگیرم وبرای همین هم به پول نیاز دارم تا بتونم وسایل ضروری خونه زندگیمو خودم بخرم ،راضی نیستم هر بار ایلدا وزنعمو واسمون نهار و شام بیارن.... چرخیدم نگاهش کردم:خانبابا باید چیکار کنم؟؟ به زمین وسیعی اشاره کرد:این زمین هم سهم مادرت که حالا رسیده به تو،به دخترا سهم دادم وحالا هم سهم تو رو میدم بکار و درو کن... لبمو گاز گرفتم و با من من گفتم:ولی آخه بذر چی؟کارگر؟ خانبابا روی تخته سنگی نشست ،دست منم گرفت وکنار خودش نشوند:تا تپه دومی در تیررس مردهای ایله،یعنی تو تنها میتونی تا تپه دومی بری وبا خیال راحت بگردی ،اما از تپه دوم به بعد حق نداری قدم از قدم برداری، چون دیگه اونسمتها چوپانی نداریم واگه بخوای تنها بری کسی نمیتونه کمکت کنه و اما برای زمین،اسب هست وراحت میتونی زمین رو شخم بزنی، خودم یادت میدم برای بذر هم پیش خودم هست ،ولی برای برداشت از مردم کمک میگیری،مزد اونا هم از محصولی که درو میکنی پرداخت میکنی که هر ساله مزد رو من مشخص میکنم... دستامو بغل کردم:میدونم خان این ایل هستین و وظایف سنگینی رو به عهده دارید، میدونم اهل خانواده باید مراقب رفتار وکردارشون باشن، اما من هربار نسنجیده باعث ناراحتیتون میشم...آهی کشیدم:میدونم خیلی حرفها پشتمه و شما اونقدر مرد هستین که توی دوره ای که کسی به دختر جماعت اهمیتی نمیده اما پشت من وایستادید... گفت:تو که خیلی آرومی،مادرت دردسرهاش بیشتر بود...خندید:هیچ کس باور نداشت دختر باشه، از بس که جسور وشجاع بود... مرور گذشته شادش کرده بود... کلی با هم حرف زدیم، حتی یه کلمه ش هم از دلخوری نبود ،سوال نپرسید ازمن جواب حرف مردم رو نخواست ،حتی گلایه ای از مردم هم نداشت.... گفتم:هروقت یکی با حرفهاش دلمو شکست،فوری یه نفر دیگه اومد وشست دلمو از غم،هروقت اومدم بگم مرگ بر زندگی،یکی با بودنش کاری کرد رو به آسمون گفتم الهی شکرت از بابت خلقتت....خانبابا وقتی خیلی خسته ام تا زبون به ناشکری باز میکنم فوری نعمت هام جلوی چشمام میاد وقتای دلتنگیم،وقتی دلم پاره میشه زبونم تلخ میشه، اما فوری یکی پیداش میشه دلمو آروم میکنه.... خانبابا گفت:از زیور دلخور نباش، رفتارش از نگرانیشه،اونقدر دوستت داره که جلوی خودشو میگیره و حالتو از ایلدا میپرسه،بخیالش داره تنبیهت میکنه... از روی تخته سنگ بلند شدم رو به روی خانبابا ایستادم:یعنی هنوز هم دوستم داره؟؟ خانبابا دستامو گرفت:متوجه غذاهایی که میفرسته نیستی؟؟همه برای توئه که کم نذاره واست... دلخور گفتم:فکر میکردم دیگه قبولم ندارم،هر وقت میبینمش سرمو پایین میندازم ،شرمم میشه توی چشماش نگاه کنم ،فکر میکردم با بقیه هم نظره... خانبابا بلند شد:شرم از چی؟؟اگه به حرف بقیه اهمیت بدی یعنی حرفهاشون رو تایید میکنی، اونوقته که خودت هم کم کم باورت میشه حرف مردم درسته... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾