#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوسه
حالا من دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمی دونستم فرح واقعا به قولش عمل می کنه یا نه گفتم : شیوا جون اجازه بدین اگر امروز آخرین بار نبود بهتون میگم ..
ولی الان از من نخواین ..
و تا فرح برگشت چشم ما به در بود ..اون یکم قره قورت و خروس قندی خریده بودو خیلی عادی به نظر می رسید ...
چند روزی از خونه بیرون نرفت ولی خیلی غمگین و افسرده شده بود و دلش می خواست مدام با من از عشقش به اون پسر حرف بزنه ...با اصرار منو می کشوند یک گوشه و تعریف می کرد ولی نمی دونم چرا فکر می کردم همش مزخرفه و به نظرم فرح دختر احمقی میومد ..کلا از چشمم افتاده بود ...
اون زمان نمی دونستم حس ششم چیه و چرا من وقتی می خواد اتفاق خوب یا بدی بیفته دلم گواه می ده ..برای لحظات خوشحالی از قبل دلم شاد می شد و اگر می خواست اتفاق بدی رخ بده دلشوره می گرفتم ..تا روز پنجشنبه شد ؛؛ از بعد ظهر دلم شور می زد ..مدام میرفتم پیش شیوا تا خاطرم جمع بشه که حالش خوبه ..مراقب بچه ها بودم ..هر صدای کوچکی منو از جام می پروند و استرس می گرفتم ..چیزی که در من سابقه نداشت ...با خودم فکر می کردم امشب اگر امیر حسام اومد حتما در یک فرصتی توی گوشش می خونم که فرح رو با خودش ببره ..معمولا آقا شب جمعه میرفت به عزیز سر می زد و امیر حسام روهم با خودش میاورد ...داشتم فکر می کردم شام چی درست کنم ؟ نا خودآگاه یاد کشک و بادمجون افتادم و فکر کردم خوب همه دوست دارن چرا درست نکنم ...
بوی سیر داغ و پیاز داغ فضای خونه رو پر کرده بود فرح در حالیکه خیلی افسرده به نظر می رسید نشسته بود سبزی پاک می کرد ...شیوا با نزدیک شدن اومدن آقا رفت بالا که آرایش کنه و لباس مرتب بپوشه ...منم اسباب سفره رو مهیا کردم و رفتم وضو بگیرم نماز بخونم ...که صدای ماشین شنیدم و بعدم صدای در ...باید از اومدن آقا و امیر حسام طبق معمول خوشحال میشدم ..ولی نمی دونم چرا قلبم فرو ریخت و دلهره ای عجیب بهم دست داد ...فورا صورتم رو خشک کردم و با عجله رفتم که درو باز کنم ..شیوا داشت میومد پایین ..در همون حال گفت : عزت الله خان اومد ..گلنار چای دم کردی ؟ گفتم هنوز نه ..گفت تو برو درو باز کن من دم می کنم ...کولون در و کشیدم و باز شد و عزیز رو جلوی روم دیدم ..از صورتش و موهای پریشونش که وقتی عصبانی میشد هر کدوم از یک طرف سیخ میشد معلوم بود برای چی اومده ..چیزی که مدت ها بود من ازش می ترسیدم ولی بقیه اهمیتی نمی دادن ...با عقل هم جور در میومد اون تنها مونده بود و احساس می کرد بچه هاش ترکش کردن ..فورا گفتم : سلام عزیز حالتون خوبه خوش اومدین ..گفت : ای آبزیرکاهه بد ذات همه چی زیر سر توست نکبت؛؛ گمشو کنار شما ها رو جون به جونتون کنن کلفت و بد ذاتین ..تقصیر خودم بود تو رو راه دادم توی خونه ام حالا اینطوری برای من دم در آوردی ؟ نمک نشناس ...تو صورتش نگاه کردم و بلند گفتم : خدایا آقا رو زود تر برسون ..عزیز گفت : برای تو یکی که اگر خدا هم بیاد ؛؛ نمی تونه به دادت برسه ..
من تو روآورده بودم خونه ام کار کنی ؛؛ شدی آفت جونم ؟ نمک خوردی و نمکدون شکستی ..
برو وسایلت رو جمع کن می فرستمت پیش ننه ؛بابات ..
بهشون بگو فورا خونه رو خالی کنن ..من این جا خیریه باز نکردم که اجاره ی خونه ی اونجا رو ببخشم و مار توی آستین پرورش بدم ..ببینم تو کلفت منی ؛ یا عمه ی شیوا ؟
حالا دارم برات صبر کن وقتی اثاث مادرت رو ریختم توی کوچه می فهمی یک من ماست چقدر کره میده ..اما حق تورو بعدا می زارم کف دستت ...منتظر باش
جلوش ایستادم و گفتم : اولا که من کاری نکردم اما باشه قبول هر کاری می خواین با من بکنین اما به شیوا خانم کاری نداشته باشین ..تو رو قران ؛؛ به این ماه عزیز قسمتون میدم ..اون هم مریضه هم روزه اس ..
خدا رو خوش نمیاد ...منو با حرص کنار زد و رفت به طرف پله ها ..نه فرح و نه شیوا هیچ کدوم جلو نیومده بودن ..
در واقع من تنها کسی بودم که توی خونه روزه می گرفتم ولی اینطوری به عزیز گفتم شاید مراعات شیوا رو بکنه و بهش کار نداشته باشه ...
زودتر از اون خودمو رسوندم به در ورودی و جلوشو گرفتم و گفتم : عزیز آروم باش من فرح رو صدا می زنم ..
یقه ی منو گرفت و پرتم کرد و وارد شد در حالیکه صدا می زد فرح ..فرح ..
شیوا نزدیک در آشپزخونه ایستاده بود و رنگ به صورت نداشت و من می دیدم که داره می لرزه ..
ولی فورا سلام کرد و گفت : خوش اومدین عزیز بفرمایید ..و فرح در حالیکه چند پر سبزی توی دستش مونده بود از جاش بلند شد و مونده بود چیکار کنه ..
عزیز جواب سلام شیوا رو که نداد و پرستو رو که به طرفش دویده بود بغل کرد اما پریناز بزرگ شده بود می فهمید که اوضاع در چه حالی هست و از رفتار عزیز با مادرش خوشش نمی اومد پشت مادرش قایم شده بود ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوسیوسه
مرد بد شکلی مجمعه رو گذاشت جلوی من .نگاهی انداختم توی یک بشقاب مسی با دری مخروطی شکل چلوکباب وسماق و کره و ماست و یک پارچ دوغ با یک لیوان روحی،هوس انگیز بود و اشتها آور ، اما اون مامور نگاه بدی به من کرد که چندشم شد و با غضبی که بهش کردم گفتم : چیه به چی نگاه می کنی برو دیگه ، لبخندی زد و با لحن چندش آور تری گفت : نوش جان و از اتاق بیرون رفت ، ترس کاملاً وجودم رو گرفت و احساس امنیت نمی کردم ،اما با اشتها چلو کبابم رو خوردم و بعد پارچ دوغ رو برداشتم و رفتم چند بار زدم به در،کمی گذشت که همون مرد در رو باز کرد ، گفتم ببخشید میشه اینو ببرین برام آب بیارین که هم بخورم و هم وضو بگیرم ؟
و تا اومد به خودش بجنبه پارچ رو رها کردم و خورد زمین و شکست.
اما وانمود کردم دستپاچه شدم و در حالیکه خم شده بودم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم گفتم : ببخشید نفهمیدم از دستم افتاد و فوراً یک تکه از اون قسمت های تیز و برنده شو کردم زیر لباسم ،خودش دولا شد و همینطور که با چشمهای هیز و بد شکلش به من لبخند می زد اونا رو جمع کرد و گفت : عیب نداره خودتو ناراحت نکن حیف نیست دختر به این مقبولی برای یک پارچ غصه بخوره ،خودمو کشیدم کنار و بلند گفتم : میشه برام مُهر و آب بیارین ؟ می خوام نماز بخونم.
اون رفت و منم با اون تکه شیشه یکم خیالم راحت شد، خب من پارج رو جلوی خودش شکستم تا بهم شک نکنن ،می خواستم چیزی داشته باشم که در صورت لزوم از خودم دفاع کنم.
و تا صبح همینطور با چشم باز نشستم ،
صدای اذان از مسجدی نزدیک به گوشم خورد ، همون جا دوباره وضو گرفتم و نماز خوندم اما حالا درد شدیدی از تماس پیشونیم با مُهر احساس می کردم و اینجا بود که واقعاً دلم برای خودم سوخت و زار زار گریه کردم.
و در عین نادانی و جهل از وجود خدا در لحظه ،لحظه های زندگیم از این تقدیر عجیب و غریب پیش خدا شکایت بردم و گریستم و شاید ده ها بار تکرار کردم چرا ؟ خدایا چرا ؟
در حالیکه خداوند برای هر کاریش دلیل داره و این عقل ماست که نمی تونه اون دلایل رو درک کنه .
وقتی هوا داشت روشن می شد سرمو گذاشتم روی میز و خوابم برد که صدای چرخش کلید در قفل بیدارم کرد و وحشت زده سرمو نیم خیز کردم ،فکر کردم برام ناشتایی آوردن اما یک مامور کوتاه قد وارد شد و گفت : خانم اومدن دنبالتون ،شما آزادین .
ازجا پریدم و گفتم : کی اومده دنبالم ؟
گفت : بفرمایید می تونین برین منتظرتون هستن ،فوراً بلند شدم و با عجله از اتاق بیرون رفتم ،با دست انتهای راهرو رو نشون داد و گفت : از اون در می تونی بری سمت چپ ، یک در چوبی بود بازش کردم و علیرضا رو دیدم که با اشتیاق ولی نگران منتظرم بود،از خوشحالی داشتم بال در میاوردم و دلم می خواست بغلش کنم ،فقط تند و تند می گفتم ممنون علیرضا ، ممنون نجاتم دادین .
گفت : واقعاً که ،باورم نمیشه تو همچین کاری کرده باشی...
و آهسته گفت بابا منتظره بریم ،ماشین رو یکم دورتر نگه داشته ،محض احتیاط ،و نگاهی با افسوس به من کرد که معنی اونو نفهمیدم.
وقتی سوار ماشین شدم چنان خوشحال بودم که قدر عافیت رو می دونستم ، حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده ،سلام کردم و سرهنگ با یک لبخند گفت : کار خودت رو کردی ؟ با شازده شرط بستم که تو بالاخره خودت رو به شاه می رسونی ،
اون می گفت نمیشه خیال باطله.
علیرضا برگشت و باز با همون حالت به من نگاه کرد و گفت : خیلی شکنجه ات کردن ؟ آخه عجب کاری کردی، من وقتی دیدم داری به طرف قطار میری دنبالت دویدم ولی نتونستم جلوتو بگیرم ، نشد ! آخه چرا خودتون رو به خطر انداختی ؟
سرهنگ بلند خندید و گفت : دستمریزاد آفرین ! این کارتون مثل توپ صدا کرده، خبرنگار ها اونجا توی ایستگاه بودن ، تیتر روزنامه های امروز رو باید بخونین ، سر راه چند تاشو خریدیم ،همه از دختری نوشتن که نا غافل پریده توی قطار شاه.
و ما چه سعادتی داریم با شیر زنی مثل شما آشنا و دوست شدیم ، هیچ می دونی نقطه ضعف رضاخان آدم های ترسو و بی عرضه است ؟ و از زن های ذلیل بدش میاد ؟ من حتم دارم که از تو خوشش اومده ،خوب زود باشین تعریف کنین چی شد ؟
علیرضا گفت : بابا نمی ببینی پیشونی و چشمش چی شده ؟
گفتم : مگه چی شده ؟
گفت:خودتو ندیدی ؟ برو اون طرف تر از توی آیینه ماشین صورتت رو نگاه کن و سرهنگ آیینه رو برگردوند طرف من پیشونیم ورم کرده بود وچشم هام هر دو به رنگ خون بودن و کبودی وحشتناکی که دور هر دو چشمم و قسمت زیادی از صورتم رو گرفته بود خیلی زیاد و بد منظره،اونقدر که تا دیدم جا خوردم ،ولی گفتم : چیزی نیست همون اول بود که فکر کرده بودن برای صدمه زدن به شاه رفتم توی قطار.
سرهنگ گفت : بگو ؛ بگو ؛ تعریف کن چی شد ؟که من بی تابم ، می خوام بدونم شایدم خبرنگارها بیان سراغت ،
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسیوسه
خندیدم،از ته دل خندیدم و گفتم برام حرف بزن ارش،دوست دارم تا قیامت فقط حرف بزنی و من نگاهت کنم،قول میدم چیزی نگم فقط نگاهت کنم و لذت ببرم.......احس میکردم دیگه از زندگی چیزی نمیخوام،همینکه ارش رو دیده بودم برام کافی بود.....
یک ساعتی گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم،هیچکدوم باورمون نمیشد به هم رسیدیم حرف میزدیم و گریه میکردیم،ارش از اومدش میگفت و اینکه بلافاصله بعد از برگشتنش توی خیابون تیر میخوره و قبل از اینکه راهی بیمارستان بشه دوستانش به دادش میرسند،ارش نفس عمیقی کشید و گفت دیگه خسته شدم مرجان،من هفت ساله که بجای زندگی مردگی کردم،قسم میخورم توی این سال ها تنها باری که از ته دل خندیدم و شب با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتم همون چند روزی بود که بهم زنگ میزدی و از حالت خبر داشتم،مرجان من توی این مدت از مادرم متنفر شدم،دلم نمیخواد حتی برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم بشم،توی این سال ها زندگی من رو نابود کرد و باعث شد خانواده ام توی سختی زندگی کنن،باعث شد من پسرم رو نبینم و حسرت دیدنش مثل شمع ابم کنه، خواهش میکنم از نریمان برام بگو،شبیه خودمه مگه نه؟خواب دیدم شبیه منه و تو با بغل کردنش کمی آروم میگیری،اصلا بگو ببینم برای چی با خودت به اینجا نیاوردیش؟توکه میدونی من برای یک لحظه دیدنش جونمو هم میدم؟لبخندی زدم و گفتم امشب اصلا مطمئن نبودم که بتونم تورو ببینم ارش،باور کن اگر میدوسنتم حتما با خودم میاوردمش،بعدشم تو دیگه نگران چی هستی؟روزای دوری دیگه تموم شده،از فردا زندگیمون به روال عادی برمیگرده و میتونیم دوباره باهم باشیم......آرش دست هاشو دور صورتم قاب کرد و گفت مرجان من اومدم دنبال شما که از اینجا بریم،من اینجا نمیتونم زندگی کنم اینجا،مطمئن باش کسایی که قصد جونم رو کرده بودن به این راحتی دست از سرم برنمیدارن........با چشمای گرد بهش زل زدم و گفتم چی داری میگی ارش؟کجا بریم؟من نمیتونم بیام و نمیذارم تو هم بری،بجای اینکه تهران زندگی کنیم میریم یه شهر یا روستای دور افتاده و با خیال راحت زندگی میکنیم.......آرش خنده ای کرد و گفت میخوای دوباره منو از دست بدی مرجان؟اینبار اگه اتفاقی برام بیفته دیگه جون سالم به در نمیبرم ها؟پس خوب فکراتو بکن،اگه از اینجا بریم راحت میتونیم زندگی کنیم و پسرمونو بزرگ کنیم مرجان.......
توی دوراهی بدی گیر کرده بودم،اصلا فکرشو هم نمیکردم ارش ازم بخواد همراهش از کشور خارج بشم،چطور میتونستم خانوادم رو ول کنم و برم؟زری توی این شهر بجز من کسی رو نداشت و نامردی بود حالا که به ارش رسیدم ولش کنم وبرم…….ارش وقتی فهمید رامین و امیر چقدر برای رسیدن ما دو تا به هم توی زحمت افتادن بلند شد تا باهم پیششون بریم و ازشون تشکر کنه،مخصوصا رامین که سال ها بود بخاطر دو به هم زنی های شهریار باهم قهر بودن،یادم رفت به روز اولی که پامو توی خونه ی پیرزن گذاشتم وبخاطر حرف های جهان و ترس از درو دیوار اون خونه میخواستم فرار کنم،نمیدونستم که روزی اون پیرزن بداخلاق و اخمو چه لطف بزرگی در حقم میکنه……ارش اصرار داشت اون شب رو پیشش بمونم تا امیر بره و نریمان رو هم پیشمون بیاره اما من برخلاف میلم قبول نکردم و گفتم حتما باید خودم برای اوردن نریمان برم،باید باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم،امیر از ارش خواست به صورت پنهانی همراهمون بیاد و تا هرچقدر که میخواد اونجا بمونه اما دوستای امیر قبول نکردن و گفتن کار خطرناکیه و نمیشه به هیچکس اعتماد کرد….. جدا شدن از آرش حتی برای چند ساعت هم که شده برام سخت بود اما خب چاره ای نداشتم برای آوردن نریمان حتماً باید خودم میرفتم ،دوست داشتم باهاش حرف بزنم و برای دیدن پدرش آماده اش کنم،به خاطر روشن شدن هوا آرش همراهمون نیومد و قرار شد شب با امیر برگرده، توی مسیر برگشت با امیر مشورت کردم و راجع به حرفهایی که آرش زده بود صحبت کردیم،دوست داشتم نظرش رو بپرسم و ازش بخوام راهنمایم کنه،میدونستم که عاقله و بهترین راه رو جلوی پام میزاره…..امیر وقتی که فهمید آرش ازم میخواد برای زندگی به خارج از کشور بریم بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت به نظر من هم بهترین کاره گل مرجان، میدونم که دوری از خانواده و مخصوصا زری برات سخته و حسابی به هم وابسته این اما تو باید بعد از این همه سال سختی فقط و فقط به زندگی و شوهرت فکر کنی،آرش راست میگه اینجا موندن اصلا به صلاحتون نیست، اگر قرار باشه یک عمر اینجا زندگی کنه چه اتفاقهایی قراره بیفته،الان که دیگه تنها نیست و تو و نریمان هم هستین،خدای ناکرده اگر اتفاقی برای آرش بیفته مطمئن باش سالها خودت رو نمیبخشی……
راستشو بخوای منو زری هم حسابی به شما وابسته ایم و رفتن شما ناراحتمون میکنه اما خوب چاره دیگه ای نیست،تو از الان به بعد فقط باید به فکر زندگیت باشی،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوسه
مادرش راضی نمیشه،بهش گفتم دخترم اینو بهت بگم مادری که عروسش رو نخواد همیشه...
نمیخواد اینو به خاطرت بسپر گفت میدونم
مامان ولی از علی دست کشیدن برام کار آسونی نیس...
چند ماهی گذشت سال شصت و پنج شد اونسال بهار رنگ وبویی دیگه داشت انگار برای من یه مدلی بود نه خوشحال بودم نه غمگین !
یکروز که ماه منیر از کلاسش اومد گفت: مامان یه خبر خوب یه خبر مهم ! بعد بوسم میکرد،گردنمو سفت گرفته بود تو بغلش ..گفتم وای دختر گردنمو شکستی چیه ،چته ،این چه خبریه که تو انقدر خوشحالی ..گفت مامان خانواده آقای مشگات راضی شدن بیان خواستگاری !
گفتم پس فامیلیش مشگاته ؟ گفت آره
گفتم باشه دیگه انقدر خوشحالی نداره ،یه روزی به امروزت میخندی …بعد بشوخی گفتم حالا مادر فولاد زره به خدمتت میرسه ! گفت مامان من انقدر علی رو دوست دارم که برام مهم نیست گفتم عزیزم فکر میکنی ،عشق به تنهایی برای علی کافی نیست عشق باید همه جانبه باشه …خلاصه قرار شده بود اولین پنجشنبه که میاد خانواده مشگات به خونه ما بیان ..من قبل از هر چیز با آقاجان مشورت کردم..
گفت دخترم بگذار بیان من تموم کارخونه دارهای شهرمون رو میشناسم و به راحتی زیرو بم اینا رو برات در میارم …پنجشنبه شد .عفت و حاج خلیل به خونمون اومدن ماهم فقط خودمون بودیم دلم
نمیخواست اگر این ازدواج صورت نگرفت جلو دیگران به تمسخر گرفته بشیم چون وضع مالی علی خیلی خوب بود با اینکه ما هم وضعمون بد نبود اما اونها از ما بیشتر داشتند …اونشب ماه منیرِ زیبای من لباس قشنگی به تنش کرد اون زمان دختر ها اکثرا ساده بودن نه آرایشی داشتن نه قبل از ازدواج اصلاح ابرو میکردن ماه منیر موهاشو دورش ریخته بود موهایی بلند تا کمر ! مشکی و پر پشت چشم و ابروی قشنگش دل از همه میبرد نه اینکه من بگم همه میگفتن …پیراهن بنفش یاسی به تن کرد وگل سر همرنگ لباسش روگوشه موهاش زد
من نگذاشتم پری اونروز عصر بره گفتم امشب بمون پیش ما و از مهمانها پذیرایی کن قراره واسه ماه منیر خواستگار بیاداونم هی خوشحالی میکرد
پری مدام سر به سر ماه منیر میگذاشت و هی واسش شعر میخوند ؛عروس ما هل داره نمک و فلفل داره …..گفتم پری انقدر سر به سر نزار فعلا چیزی معلوم نیست اینا بمونه واسه بعد …اینو بدون تا آقاجان اجازه نده هیچ ازدواجی صورت نمیگیره ..پری میگفت ای وای به چه آدم سختگیری هم سپردین خدا بخیر کنه …اما من میگفتم سختگیر نیست دنیا دیده اس…آقاجان بمن گفت حبیبه جان مبادا برای مراسم تو خرید کنی من خودم همه چی میخرم میارم
غروب آقاجان با میوه و شیرینی بخونمون اومد...از دیدن اونهمه میوه و شیرینی تعجبم شد گفتم ای وای چه خبره مگر ما چند تا مهمان داریم گفت دخترجان مراسمت بایدآبرو مندانه باشه چه وصلت بشه چه نشه ،اولین باره که خونمون میان …
میوه هارو در ظرفهای بزرگی چیدند و شیرینی ها در ظرفهای دوطبقه چیده شد عفت گلهای رز قشنگی برای ماه منیر آورده بود و رحمان را پیش کارگرش گذاشته بود میگفت بچه ها نباشند بهتره ..صغری بیگم طفلک یک پیراهن گل گلی پوشیده بود روسری رو سرش گذاشته بود و با چادر چیت گل گلی سفیدش روشو گرفته بود و یه گوشه اتاق نشسته بود ،گاهی وقتها هم سری به آشپزخانه میزد و میگفت پری جان استکانهای نقره خانم جان رو بیار آخه میگه خانمه خیلی فیس و افاده داره …خلاصه خانواده آقای مشگات وارد خونه شدن در درجه اول مهوش خانم مادر علی بهمراه شوهرش آقا مهدی وارد شدند ،بعد دختر خانواده پروانه و همسرش وارد شدند و در آخر علی زیبا با قد بلند و هیکل درشت ودسته گل زیبا وارد اتاق شد …آخ نگم براتون که در وحله اول خودم عاشقش شدم گفتم ماه منیر حق داشت که عاشق همچین پسری بشه با گرمی سلام کرد و با مهربونی دسته گل رو بدستم داد و گفت سلام من علی هستم قابل شما رو نداره مادر جان !!!
همونجا گفتم ازت ممنونم پسر قشنگم …
وبه اتاق پذیرایی هدایت شدن ،مهوش خانم با نگاه عجیبی به خونه و زندگی ما، بمن گفت خوب هستین خانم ؟؟؟
گفتم :من حبیبه هستم...
گفت خب خوشبختم منم در جوابش گفتم: منم همینطور...
چند دقیقه ایی گذشت پری با سینی چایی وارد شد،ینم بگم که ما رسم نداشتیم دختر در وحله اول ورود خواستگاروارد اتاق بشه، باید منتظر میموند تا ما صداش میزدیم همه در سکوت بودند که آقاجان شروع کرد به صحبت کردن آقاجان گفت آقا مهدی من شمارو کاملا میشناسم در کارخونه …شما رو دیدم ..اما آقا مهدی گفت من شما رو خوب نشناختم ،دوباره آقاجان گفت کارخانه …رو میشناسی ؟ مال منه .
آقا مهدی گفت جدا راست میگید ؟
گفت بله بنده و پدر خدا بیامرزماه منیر جان.. اولها یه جورایی مثل برادر بودیم بعد فامیل شدیم ،پدر ایشون از سهامدارهای شرکت بودند. من دهنم باز مونده بود ،آقاجان چی میگفت ؟ کدوم سهام ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوسه
با رفتن ماه منیر نصف قلب منم رفت اما کاری هم نمیشد کرد این قانون طبیعت بود..
دقیقا فردای روز عروسی ماه منیر،جشن ازدواج علی اکبر رو برگزار کردیم ،همه مهمونامون بودن، حالا فقط خانواده نرگس بودن که به ما اضافه میشدن ،اونروز نرگس لباس بارداری سفیدی به تن کرد، لباسی که هول هولکی با علی اکبر رفتن خریدند ،منهم سرویس طلا براش گرفتم علی اکبر با بر پا کردن جشن در سالن مخالفت کرد گفت: مادر ما که عروس دوماد نیستیم، این جشن هم بخاطر دل شما راضی شدیم همون خونه خودمون رو درست میکنیم ،زحمت بخودت نده ..
منکه همه چیز روبه حاج خلیل سپرده بودم گفتم: هرچی حاج بابا بگه ! اونم گفت هرطور راحتن ،چون فرصتی هم نداشتیم به خونه راضی شدیم ..اونشب درواقع جشن عروسی اونها مثل مهمونی شام بود …اما بگم براتون از حاج خلیل و بزرگ مرد بی تکرار …شب که مهمانهای نرگس اومدند ازهمه به نحو احسن پذیرایی شد و در آخر من خودم سرویس طلا رو به عروسم دادم بعد حاج خلیل در پایان مهمانی سندی ازعفت گرفت وبا صدای بلند اعلام کرد که اینهم مهریه نرگس جان ما ! که یک آپارتمان نزدیک خونه خودمون هست، چون ما سرعقد به عروسمون قول دادیم که هدیه اش رو حتما بهش بدیم ..
همه براش دست زدند نرگس اومد جلو و گفت حاج آقا واقعا شرمنده ام کردین، بخدا راضی به زحمت نبودم …
بعد گفت نه ! نه ! از من تشکر نکن این هدیه از طرف پدر علی اکبره ..میدونی او پیش من سهام داره و بمن سفارش کرده بود که اگر من نبودم همچین کاری برای پسرش انجام بدم …عفت اشکشو با دستش پاک کردگفت: حاج آقا دستت درد نکنه که بچه برادرمو سرفراز کردی و بقولت عمل کردی ….
اونشب هم با تمام خاطراتش تمومشد ..دیگه از فردای اونروز همه به سر زندگی های خودشون رفتن ،اما پسرهام دوتاشون در کنارم بودم و سیما هم با بچه هاش بخونه پدرش رفت، عفت براشون کم از مادر نبود. خدا خیرش بده که اون رفتارهارو با سیما و بچه هاش میکرد ….حالا من مانده بودم و پری و صغری بیگم ..
صغری بیگمی که دیگر خیلی ناتوان شده بود، براش عین یک خواهر بودم.. یکشب که تو خونه بودیم، پسرها هم برای تفریح به بیرون رفته بودن ،صغری بیگم با لبهای کبود شده پیشم اومد و گفت: نمیدونمچرانفسم تنگ میشه ،
بهش گفتم دارو هاتو خوردی ؟
گفت: آره اما حالم بجا نیس.بعد با یه حالتی گفت خانم جان ! امشب بیا تو اتاقم باهم بخوابیم ..
گفتم :باشه میام..
گفت: بهتره من زمین بخوابم وشما روی تخت بخوابی..
گفتم: نه خواهر تو سرجات بخواب !
اما اصرار بر این کار داشت دیگه منم حرفی نزدم و صغری بیگم رختخوابشو کنار تخت انداخت وشروع کرد از قدیما از بچگیش و خاطراتش تعریف کردن،انقدر تعریف کرد تا رسید به خاطرات مشهد! دیدم گفت خانم جان یادته تو گفتی هرکس هرچی از امام رضا بخواد بهش میده ؟
گفتم: آره خب یادمه ..
دوباره گفت یادته ازش خواستم اگر آدم میخواد بمیره یه شب تب کنه یه شب مرگ ؟ گفتم: وای خواهر بگیر بخواب از این حرفها نزن که بدم میاد..
بعد گفت: مرگ حقه خانم جان !
گفتم :ای بابا تو این خانم جان رو ازدهنت بنداز ،همون بگو خواهر این چیه افتاده تو دهن تو آخه !
بعد گفت منو چه به خواهری شما !
گفتم :مگه من کی ام ؟یکی مثل تو ..
گفت: نگو شما دختر کدخدا، تو کجا و من کجا..اصلا نمیدونم کی هستم، نه پدری نه مادری ،اگر کلحسین نبود کی منو نگهمیداشت؟ بعد هم بزرگی آقا رضا !!
گفتم :اونها برای تو کاری نکردن، تو انقدر خودت خوب بودی که خدا برات همچین سرنوشتی رو رقم زده ..
گفت :چه خوب شد که تو عروس عشرت شدی و من با فرشته ایی مثل تو آشنا شدم !بعد هینی کشید و گفت :یادته خانم جان
خدا نیامرزتش چقدر تو رو کتک میزد ؟ هروقتم من می اومدم واسطه بشم یه هُلی هم بمن میداد میگفت تو دخالت نکن …بعد گفت منکه کم سن سال بودم منم میزد..
گفتم :اخه چرا ؟
گفت حالا نه اونجوریا ! یکی محکم میزد تو سرم !
گفتم: صغری بیگم ولش کن نصف شبی نزار بگم خدا نیامرزتش اما واگذارش میکنم بخدا.
گفت: خانم جان منکه آدم نیستم ،اما میگن آدما اگر حلال نکنن سر پل صراط میشه خِرشون رو گرفت .گلم توفرشته ایی ،چرا آدم نیستی ..بعد در ادامه حرفش گفتم بله دقیقا همینطوره .
یهو گفت میدونی چیه خانم ! منم دل داشتم، یه بار رفتم سر کوچه خرید کنم ،یه آهنگری انگار عاشقم بود دنبالم می افتاد تا اینکه یروز بهم گفت که منو میخواد..
گفتم: خبُ چی شد اونوقت !
گفت :من بهش گفتم من کسی رو ندارم..
گفت: خودم نوکرتم ..
گفتم: من خودم کلفتم و بعد هم گفتم در خونه کل حسین کار میکنم..
گفت :عیب نداره خودم میام باهاشون حرف میزنم اما ….دیدم طفلک یهو گریه کرد ..
گفتم: خب چی شد؟
گفت: فردای اونروز اومد جلو در و با پدر شوهرت صحبت کرد ،اما عشرت قیامت بپا کرد که بچه هامو کی نگهداره و نزاشت که منم لذت زندگی کردن رو بفهمم ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیوسه
گفت:قوی باش،سخته اما رها میشی از بند اسارت مشکلات،زندگی همینه ،خوشی وناخوشی کنار هم معنا پیدا میکنه اما دخترای من باید محکم تر از این حرفها باشن...دستامو فشرد که خندیدم....خندید،به زمین اشاره کرد:ببینم چه میکنی...
زمینمو شخم زدم،بذر توی دامنم ریختم وبا دست میپاشیدم روی زمین....گندمهای من ریشه بزنید....هوا سرد بود اما من خوشحال بودم....
روزها از پی هم سبقت میگرفتن....شکمم جلو اومده بود وتکونهایی رو حس میکردم...رفتار مردم همون بود وتغییری نمیکرد، همه به چشم زن ناپاک نگاهم میکردن، ولی سکوت کردم هرگز گلایه نکردم از کسی....
زنعمو رفتارش بهتر شده بود چهار چشمی مراقبم بود...
زنعمو گوهر مرتب بهم سرمیزد....اون مدت که نیومدن بود بخاطر زایمان عروسها بود که بیمارستان شهر بودن....برادرهام لحظه ای تنهام نمیذاشتن،هرچی برای خودشون میخریدن دوبرابرش سهم من بود...آراز پسرعموم نبود برادر بزرگم بود.....
دانیار روی تپه نشسته بود که کنارش نشستم...
گفتم:بچه ات اذیتم میکنه یه چیزی بهش بگو....
گفت:اگه اذیت میکنه به تو رفته...خندید:بلند شو،قدم بزنیم مادرم میگفت ماهه آخره قدم زدن برای زایمان راحت لازمه...
سمت امامزاده رفتیم ،میونه راه دلم شور افتاد:بیا برگردیم، امامزاده تا ایل خیلی فاصله داره، خانبابا گفته بود فقط تا تپه دومی برای ما امنه نه بیشتر...
با نگاه دانیار خجالت کشیدم از حرفم،مگه امنتر از دانیار هم بود؟؟؟
لبمو گاز گرفتم:ببخشید از بابت حرفم اما ما الان در شرایط مناسبی نیستیم...
دانیار ابروهاشو بالا برد:درسته حافظه ندارم، اما میتونم مراقبت باشم...
گفتم:خودم مهم نیستم،تو مهمی واسم...
گفت:خواب امامزاده رو دیدم،بیا تو رو برسونم چادر،خودم تنها میرم...
فوری دستشو گرفتم:هرجا میری با هم بریم،طاقت نمیارم منتظر بمونم....
لبخندی زد ، با هم از کوه بالا رفتیم....چندبار ایستاد تا نفسی تازه کردم با این شرایطم شده بودم لاک پشت...
نفسمو فوت کردم:امامزاده چقدر راهش دورتر شده قبلنا نزدیکتر بود مگه نه؟؟؟
رو به روم نشست:راه دور نشده،خانم بنده لاکپشت شده....
پشت چشمی نازک کردم:بزار بچه ام دنیا بیاد، با هم مسابقه میدیم آقا...
جلوتر راه افتادم ،صدای خنده هاش توی گوشم بود ...به باغ امامزاده که رسیدیم ذوق زده گفتم:دیگه راهی نمونده...
با ایستادن دانیار برگشتم که دیدم اخم کرده،خودشو بهم رسوند: میتونی تندتر راه بری؟؟
پیراهنم رو با دست بالا گرفتم:آره....
گفت:با احتیاط اما سریع برو....صداهایی به گوشم رسید و دلشوره امونم رو بریده بود، نزدیک امامزاده که رسیدیم کمر خم کردم سلام کنم که کسی از پشت گفت:پس بلاخره رو در رو شدیم...
دانیار اجازه نداد برگردم به عقب وبا تموم تلاش وارد امامزاده شدیم....
میرآقا با دیدنمون بلند شد:خوش اومدین با اهل ایل اومدیدن؟چه بیخبر؟
دانیار در امامزاده رو از داخل بست:اینجا اسللحه دارید؟؟
میرآقا خودشو جلوی پنجره انداخت:پس این همهمه از عابدخانه؟؟
دانیار کلافه نگاهم کرد:باید خانمم رو جای امنی ببرم ،حالش مساعد نیست...
چشم از پنجره برنمیداشتم، عابد خان بود و دار ودسته اش البته با عمو....
بغضم شکست که دانیار بی توجه به میرآقا گفت:چیزی نیست عزیزم،من کنارتم...
با هق هق گفتم:اگه بلایی سرت بیاد؟اگه طوریت بشه....
گفت:هیچی نمیشه،با کوچکترین صدایی خبر به ایل میرسه،تا همین الانش هم مردهای ایل باخبر شدن...
میرآقا گفت:خان دست خانم رو بگیر ببر اتاق پایین،زیرزمینه،پنجره هم نداره ،در رو ببند بهتره اینجا نباشه...
به دانیار گفتم:من از کنارت تکون نمیخورم،هرچی میخواد بشه باید باهم باشیم....
میرآقا با تشر گفت:دختر جان اینجا جای تو نیست، خیالت راحت در این امامزاده رو توپ هم تکون نمیده ،پس برو زیر زمین بذار بفهمم باید چیکار کنم...
باهم از پله ها پایین رفتیم...بوی نم میداد اینجا...
به دانیار گفتم:یا باهم از اینجا بیرون میزنیم یا برای همیشه همینجا میمونیم، دیگه طاقت ندارم دیگه تحمل درد ندارم،هیچ جا هم جایی واسه من نیست ،هر جا برم یکی پیدا میشه از بودنم رنج میکشه،فقط تویی که کنارت جا و مکان دارم،دانیار دیگه تنها نرو،هرکاری خواستی انجام بدی اینو در نظر بگیر که یه زن پا به ماه اینجا منتظرت میمونه...
گفت:نگران نباش فقط هر سروصدایی رو که شنیدی حق بیرون اومدن نداری...
رفت ونفهمید جانم رو همراهش برد...در زیرزمین رو بست صدای قفل کردنش میومد....
سروصدا میمومد وبا صدای گلوله از درد کمر جیغی کشیدم....
نفس نفس میزدم ،خواستم خودمو به در برسونم اما نمیتونستم...درد بدی افتاده بود به جونم...
دیدن خونی که داشت شلوارمو خیس میکرد جا خوردم...کمرم تیر میکشید، شکمم درد میکرد....قالی رو چنگ زدم ،دهنمو باز کردم تا بتونم راحتتر نفس بکشم، اما نفسهام به شماره افتاده بود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾