eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
799 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب فرح نبود .. برگشتم تا در خونه ولی بدون خریدن  تخم مرغ نمی تونستم برگردم  پیش شیوا .. این بود که آهسته در حالیکه مدام به اطرافم و پشت سرم نگاه می کردم تا بقالی رفتم و تخم مرغ خریدم و از مغازه دار پرسیدم :امروز یک خانم ازتون تخمه نخریده ؟ مرد نگاهی به من کرد و گفت : گلنار خانم مشکلی پیش اومده ؟ نه کسی تخمه نخریده برای چی می پرسین ؟گفتم : هیچی پس نیم کیلو از اون آفتابگردن هاتون بدین لطفا ...و همینطور مراقب بیرون بودم ... کسی توی کوچه نبود ..اما تا  سرم گرم  پول دادن به  مغازه دار شد و اومدم بیرون ... از دور مرد جوونی رو دیدم که از ته کوچه بهم نزدیک میشد .. راه افتادم بطرفش با دقت بهش نگاه می کردم تا از کنارم رد شد در حالیکه مثل دزد ها مدام به عقب نگاه می کرد ... کفش ها و لباسش کاملا گِلی بود ..و به نظر نمی اومد آدمی باشه که بخواد شوهر کسی باشه اونم فرح .. اصلا بهم نمی خوردن ..لاغر و قد بلند و بی قواره بود؛؛ اما  فرح چاق و در حالیکه دو سال از من بزرگ تربود یک سر و گردن  ازش بلند تر بودم .... خدا ؛خدا می کردم  اون جوون اتفاقی از اونجا رد شده باشه و ربطی به فرح نداشته باشه ... اما  چند لحظه بعد از کنار دیوار خونه فرح به زحمت در حالیکه دیوار رو محکم چسبیده بود خودشو کشید و اومد بیرون تا بره بطرف درِ حیاط  ..قدم هامو تند کردم اونم منو دید .. و پشت در  ایستاد .. وقتی بهش رسیدم رنگ به صورت نداشت و همه ی لباس هاش کاملا گِلی شده بود و پاشو می کوبید به زمین تا گل ها از کفشش کنده بشن .. اما سعی می کرد عادی به نظر برسه و گفت : هوس کردم برم یکم بگردم دلم گرفته بود .. مچ دستشو گرفتم و کشیدم و از خونه دورش شدیم و گفتم : تو چیکار داری می کنی ؟ می خوای برای خودت درد سر درست کنی یا برای زن داداشت؟ .. فردا همه از چشم اون می ببین .. گفت : اووی چته ؟ به تو چه مربوط؟ دختره ی فضول ؛  .. مثل اینکه باورت شده بزرگ همه هستی ..تقصیر داداشم بی خودی تو رو بالا ؛بالا می بره ؛ رو بهت دادن پر رو شدی دستم رو ول کن الاغ ... گفتم : تا نگی برای چی با اون پسر قرار می زاری ولت نمی کنم ,, ؟ فرح با دم شیر بازی می کنی ؛؛ گفت : کدوم کار ؟ برو بابا حرف مفت می زنی پسر کجا بود ؟ من کاری نکردم خودم به داداشم میگم رفته بودم بگردم ..اصلا به تو چه ..ولم کن گفتم : من دیدمت با اون پسره ..حالا چی میگی ؟صورتش نشون می داد که ترسیده ولی  سعی می کرد  من ترس اونو نفهمم .. گفت : چی دیدی ؟ گفتم : هر چی باید می دیدم ؛؛ دیدم .. گفت : گلنار به خدا کاری نمی کردیم فقط حرف می زدیم ..این گناهه ؟ تو رو خدا به داداشم نگو ..منو می کشه .. گفتم : اون که تو رو نمی کشه ولی می دونم زجر کُشت می کنن ..آخه دختر تو با چه جراتی  میری اون پشت با یک پسر ؟ من نمی دونم  تو چرا به عاقبت کارت فکر نمی کنی ؟ ببین فرح  ..یا  باید از اینجا بری وهر کاری می خوای توی خونه ی خودتون بکنی یا دیگه حق نداری اون پسر رو ببینی ... گفت : نه بابا چه غلطای زیادی؛  تو معلوم می کنی که من خونه ی داداشم بمونم یا نه ؟ گفتم : اگر بری  خونه ی خودتون  به من مربوط نیست ..ولی اینجا اجازه نمیدم کسی باعث ناراحتی شیوا جون بشه .. می دونی که به اندازه ی جونم دوستش دارم ..و پای حرفی که می زنم می ایستم ..گفت : اصلا فکر نمی کردم تو اینقدر دلسنگ باشی , گفتم :ای خدا ؛؛ ببین این چی میگه ؟ ..حداقل به خاطر زن داداشت دست از این کار بر دار  ..من می دونم فردا هزار تا مشکل برای اون درست میشه .. تو نمی فهمی حالش خوب نیست ؟ نمی ببینی چقدر لاغر شده ..جون نداره راه بره من و تو باید مراعاتشو بکنیم ... و محکم دستشو تکون دادم و با حرص ول  کردم ... یکم مچ دستشو مالید و در حالیکه مونده بود چی بگه ..سکوت کرد .. گفتم : فرح من دوستت دارم ولی این کار برای تو عاقبت نداره ..امروز من فهمیدم فردا یکی تو رو می ببینه خودت می دونی چی میشه ...همه دیگه به عزیز حق میدن ..بزار اگر اون پسر واقعا تو رو دوست داره بیاد خواستگاریت باهاش خلوت نکن ... الان همه ازت حمایت می کنن حق رو به تو میدن که از باقر جدا شدی ولی اگر این موضوع رو بفهمن و ازت خطایی ببینن دوباره توی درد سر میفتی ..گفت : تو رو خدا گلنار کمک کن ..بزار ببینمش خیلی دوستش دارم ... تو نمی دونی چقدر اونم منو دوست داره ..ببین بیشتر روزا از تهران تا اینجا می کوبه و میاد چند دقیقه منو ببینه و برگرده .. تو چطور دلت میاد دوتا عاشق رو از هم جدا کنی ؟ گفتم : تو چطور دلت میاد بعد از اون همه خوبی که شیوا جون بهت کرد کاری کنی که براش درد سر درست کنی ؟ می دونی اگر عزیز بفهمه فقط و فقط از چشم اون می ببینه ؟با حالتی التماس آمیز گفت : تو بهشون میگی ؟ گفتم : معلومه که نه ..ولی ماه زیر ابر نمی مونه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت :خب که ای سودا هرگز دروغ نمیگه ، پس  نمی ترسی ؟ گفتم : چرا خیلی زیاد ولی چاره ای برام نذاشتن باید با شاه حرف بزنم خیلی مهمه اون رفت و من انگار واقعاً  دست از جونم شسته بودم نه به چیزی فکر می کردم و نه یادم میومد که ننجون بیچاره رو توی خونه ی آقای سواد کوهی تنها گذاشته بودم و نه به علیرضا و مهندس ، من زخم خورده ای بودم که مدت ها  بود منتظر یک فرصتی که بتونم حساب جمشید رو برسم و قصد داشتم به هر ترتیبی بود این کارو بکنم... حالا که با شاه توی یک قطار بودم نمی خواستم با ترس از چیزی عقب بکشم ، نمی دونم چقدر طول کشید که همون مرد برگشت تسمه ای چرمی دستش بود ولی مثل دفعه ی قبل نامهربون نبود، آروم گفت : برای احتیاط باید دستت رو از پشت ببندم ، اول به چند سئوال من جواب بده ، کی به تو خبر داده که در این زمان شاه به ورسک تشریف فرما میشن ؟ گفتم : اتفاقی شنیدم . گفت : از کی ؟ و چطور تا اینجا یک زن تنها اومدی ؟  گفتم : تنها نیومدم ، ننجون و یکی از فامیل ها همراهم  بودن . گفت : دستت رو بیار عقب ، پس گفتی  کار مهمی با اعلیحضرت داری ؟ گفتم : بله آقا. همینطور که با تسمه دستهای منو از پشت می بست پرسید : اسم اون شخص خائن رو به من بده .گفتم : آقا فقط به شاه میگم . گفت : خب چرا به من نمیگی ؟ گفتم : جون خودم و یک عده ی دیگه به خطر میفته. گفت : نمی دونم تو خیلی شانس داری امروز هم حالشون خوبه و هم وقت دارن ، آماده باش  اعلیحضرت می خوان تو رو ببنین ، مادب  اول تعظیم کن ، بعد سلام ، حرف زیادی نزن خلاصه بگو ،از در که میری توی کوپه راست بایست و تکون نخور هر حرکتی بکنی ممکنه بهت مشکوک بشن ، حالا راه بیفت . گفتم :شما گفتین  امروز شاه خوشحاله یا بد خلق ؟ گفت : برو دختر حرف اضافه ممنوع یادت باشه با شاه اینطوری حرف نزنی ! غضب کنن کارت تمومه،خوب یادمه اون قطار فقط سه واگن داشت اون زمان که من سر در نمیاوردم ، ولی دوتاش لوکوموتیو بود و واگن وسط برای شاه و همراهاش ، همه از افسران ارشد یا محافظان شاه بودن . اون افسر جلو و من پشت سرش و دوتا مرد قوی هیکل پشت سر من راه افتادیم ، اگر بگم از ذوق اینکه به لحظه ای می رسیدم که مدت بود بهش فکر کرده بودم ترسی نداشتم و با قدرت جلو می رفتم. اما تند و تند نفس می کشیدم و احساس می کردم دستم بشدت یخ کرده ، اون افسر زد به در و اجازه خواست و وارد شد و در رو بست در حالیکه چهار مرد مراقب بودن من کوچکترین حرکتی نکنم ،کمی بعد  در باز شد و گفت : می تونی شرف یاب بشی ،با قدم های لرزون پا گذاشتم توی اون کوپه ، مردی رو دیدم بلند قد و با صلابت ایستاده بود رو به پنجره ،اما بالافاصله برگشت و به من نگاه کرد ، بی اختیار سرمو انداختم پایین ولی تعظیم نکردم و فقط گفتم  سلام ،به اون افسر گفت دستشو باز کن و خودش نشست کنار پنجره وبا صدایی خیلی آهسته  پرسید : تو واقعاً نوه ی جانی خان قشقایی هستی ؟ با ترسی که به دلم افتاده  بود و از اخم بدی که شاه تو صورتش بود، و در حالیکه دندون هام  بهم می خورد گفتم : بله ،همینطور که نگاه نافذش رو از روی من بر نمی داشت گفت : می تونی بری ، اول فکر کردم با منه ولی اون افسر فوراً رفت بیرون . گفت : خب ، با من چیکار داشتی که اینطور جون خودت رو به خطر انداختی ؟ خلاصه کن. ولی اونقدر می لرزیدم و ترسیده بودم که چیزی به فکرم نمی رسید . گفت : بشین ،به نظر دختر شجاعی هستی حرف بزن گفته بودی می خوای یک خائن بهم معرفی کنی ! زود باش وگرنه از وقتی که بهت دادم پشیمون میشم . گفتم : آقا من دختر ایل بیگی قره خانلو هستم ؛گفت : مشکلی براش پیش اومده ؟ چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم فرصتم رو از دست ندم ،با بغض گفتم : اجازه می فرمایید از اول بگم ؟ گفت : فقط گریه نکن ،از آدم های ضعیف و بدبخت بدم میاد اینکه قبول کردم تو رو ببینم برای اینکه دیدم  یک زن ذلیل نیستی، کاش همه شجاعت تو رو داشتن ، حالا بشین و بگو، لبه ی صندلی نشستم و گفتم: جمشید خان سرکاری .با گفتن این اسم کمی به صورتم دقیق شد و یک سیگار برگ از روی میز کنار دستش برداشت و روشن کرد ،ادامه دادم ، قربان ماجرا از یکسال پیش شروع شد ، خلاصه ولی هر چیزی که لازم بود را گفتم. از اومدن جمشید به ایل ما و توطئه ای که بر علیه آتا کرده بود برای دزدیدن شدنم  توسط اون و وعده ها وتهدید هایی که برای نگه داشتنم می کرد  و خبر تیر بارون شدن آتا و تکین بدون محاکمه و مرگ ایلخان و شورش ایلاتی ها و خشمی که از شاه پیدا کردن و دوباره برگشتنم به تهران و اینکه می خوام برگردم به ایلم ولی از ترس اینکه دوباره خون و خون ریزی بشه جرات نمی کنم. و حتی وضعیت فخرالزمان گفتم و گفتم ،اما  در تمام اون مدت شاه به بیرون نگاه می کرد و سیگار می کشید ،نه سئوالی و نه نگاهی ، طوری که فکر می کردم اصلاً حواسش به من نیست.  ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به سختی میتونستم حرکتشون بدم،مسیر اشپزخونه تا اتاق انگار کیلومترها دور شده بود……..درو که باز کردم حس کردم سرم داره گیج میره اما خودمو محکم گرفتم و سلام کردم،رامین جواب سلامم رو داد و با صدای خواب آلودی گفت راست گفتن بهت ارش برگشته،اما دقیقا یک روز بعد از برگشتش توسط یکی که از تیمسار کینه داشته مورد حمله قرار میگیره و تیر میخوره……. چنان شوکی از شنیدن این خبر بهم وارد شد که انگار زیر پام خالی شد،دستمو به دیوار گرفتم و با صدای خفه ای گفتم مرده؟رامین لبخندی زد و گفت نه زندست اما بچه ها مجبور شدن از تهران خارجش کنن،مثل اینکه حالش خیلی بد بوده و زنده بودنش مثل معجزه میمونه اما گفتن الان حالش خوبه،با چشم های خیس بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا منو ببر پیشش ازت خواهش میکنم،پیرزن نگاه چپی به پسرش انداخت و گفت مگه دست خودشه که نبره؟همین فردا این دخترو میبری پیش شوهرش فهمیدی ؟رامین گفت روز که نمیشه باید حتما شب بریم‌من نمیتونم روز روشن از خونه بیرون برم،یا امشب یا فردا شب بیا از همینجا حرکت کنیم،سرمو تکون دادمو و گفتم باشه فقط توروخدا مطمئنی ارش سالمه؟اخه اون که ادم محتاطی بود چطور این اتفاق واسش افتاده؟رامین پوزخندی زد ‌ گفت مثل اینکه آقا وقتی میاد ایران فک میکنه دیگه همه چیز تموم شده و با خیال راحت میتونه تو کوچه خیابون بگرده و خودشو به این و اون معرفی کنه،انگار بچه ها بهش گوشزد کردن که در خفا دنبال شما بگرده اما گوش نداده،اینم شده نتیجه اش……..قرار شد من برم خونه و همون شب با امیر سراغ رامین بیایم و حرکت کنیم به سمت جایی که ارش اونجا بود،چنان غوغایی توی دلم افتاده بود که قابل توصیف نبود،جوری خودمو به خونه رسوندم که انگار کسی دنبالم کرده،زری منو که دید توی صورتش زد و گفت چته چرا نفس نفس میزدنی چی شده؟بریده بریده گفتم امیر کجاست زری ؟کارش دارم یه کار مهم….زری گفت بیرونه میاد الان تورو خدا بگو چی شده،هرجوری که بود تمام اتفاقات رو برای زری تعریف کردم و گفتم رامین چیا گفته،زری با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت من میترسم گل مرجان نکنه این یارو دروغ بگه ببره بلایی سرتون بیاره………مصمم گفتم مهم نیست حاضرم بمیرم اما این قضیه برام روشن بشه دیگه خسته شدم زری تو جای من نیستی بدونی من توی این سال ها چی کشیدم ،حتی اگر بمیرم هم دیگه برام مهم نیست،من این زندگی رو دیگه بدون ارش نمیخوام…….امیر که اومد و قضیه رو از زبون زری فهمید بدون لحظه ای فکر کردن گفت من آماده ام هرجایی که گفتی میام باهات،نمیتونیم نسبت به حرف های این یارو بی تفاوت باشیم چون حتی درصد کمی احتمال داره راست بگه……. تا شب بشه و با امیر به سمت خونه ی پیرزن حرکت کنیم مردم و زنده شدم،مثل دیوونه ها میرفتم توی حیاط ‌‌و برمیگشتم،خدایا یعنی میشه من امشب ارش رو ببینم؟ساعت از ده گذشته بود که بلاخره توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم،امیر مدام دلداریم میداد و میگفت دیگه داری به آرزوت میرسی و ارش رو پیدا کردی اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید……جلوی خونه ی پیرزن که رسیدیم پیاده شدم و داخل رفتم تا رامین رو خبر کنم،توی اتاق مادرش نشسته بود و ‌چایی میخورد،منو که دید بلند شد و گفت الان آماده میشم باید صورتمو بپوشونم،باشه ای گفتم و‌ کنار پیرزن نشستم،نگاه پر از محبتی بهم انداخت و گفت انشالله که جواب این همه سال صبرتو میگیری مادر،من جای شوهرت باشم سرتاپای تورو طلا میگیرم،بخدا قسم کم پیدا میشه همچین زنی،بر و‌رویی که تو داری فقط کافی بود لب تر کنی تا بهترین بخت نصیبت بشه اما پای شوهرت موندی و جا نزدی…..دستش رو توی دست گرفتم و با صدای پر بغضی گفتم بخدا قسم اگر ارش رو پیدا کنم تا آخر عمرم نوکریتو میکنم،روزی که پامو توی این خونه گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم شما باعث‌ خیر بشید برای من….با صدای رامین که امادگی‌ خودش رو اعلام میکرد از سر جام بلند شدم و راه افتادم،هیچ جوری نمیتونم از حس و حال اونموقعم‌بگم،انگار خواب و خیال بود و‌ باورم نمیشد توی واقعیت دارم پیش ارش میرم…..توی حیاط که رفتم و چشمم به رامین خورد از تعجب دهنم باز موند،چادر پوشیده بوده و عینک بزرگی هم روی چشمش زده بود،رامین تعجب‌من رو که دید خندید ‌وگفت میبینی من با چه بدبختی از خونه بیرون میرم؟بعد شوهر تو راست راست تو خیابونا میگرده و خودش رو معرفی میکنه به همه……..چیزی نگفتم و دنبالش به سمت خیابون رفتم،میدونستم امیر هم با دیدن رامین تعجب میکنه ...توی ماشین که نشست امیر با چشم های گرد نگاهی به رامین کرد و قبل از اینکه چیزی بگه رامین چادرش رو از سرش دراورد و براش توضیح داد که مجبوره اینجوری خودش رو استتار کنه،ماشین که راه افتاد دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،اینجوری که رامین گفت چند ساعتی رو باید توی‌ جاده سر میکردیم تا به مقصد برسیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دعا کنید که زنده باشم تا من نالایق براتون پدری کنم البته نه خیلی زیاد !در حدی که شمارو سرو سامون بدم... بعد دستش رو روی قلبش گذاشت آرام بمن گفت :حبیبه اینجام داره میسوزه، داره آتیش میگیره ،لعنت به دنیای فانی !لعنت به دوری و غربت، اما قول میدم بچه هاتو برگردونم، نگران نباشی حبیبه جان !!! اونروزها هم گذشتند، تجربه بمن ثابت کرده بود که دنیا منتظر من و ما نمی مونه، بیرحمانه میتازه، یک مدت بر وفق مراد یه مدت هم ناخواسته همراه با اتفاقات بد !!!!روزها میگذشتن .. من اما ،نگذاشتم کسی بهم ترحم کنه، خودم رو پای خودم ایستادم، انقدر مال و منال داشتم که محتاج نباشم و مثل یک شیر مراقبت دختر زیبام ماه منیر بودم ..خیلی خواستگار داشت، فکر اینکه اینو هم بخوام شوهر بدم روانیم میکرد ،دلم نمیخواست ثانیه ایی از خودم جداش کنم ، چه خوب گفت ملک خانم مادرم که این دختر مونس تو خواهد شد ... حالا صف خواستگارها ردیف جلو خونمون بود اما من به همه جواب رد میدادم ،خودخواهانه میگفتم نه نه ،دخترمن وقت شوهرش نیس ..ماه منیر هم اعتراضی نداشت.. جنگ ادامه داشت منتهی سر مرزها ..مردها اون زمان با چنگ و دندون کشورمون رو نگه داشته بودند ! گاهی آقاجان میگفت کاش من میتونستم برم و به ملتم خدمت کنم ... گفتم :قربونت آقاجان مارو دوباره یتیم نکن تو دیِنت رو ادا کردی،گفتم آقاجان تو اگر بری من دوباره یتیم و بی کس میشم .. اونم میگفت: غصه نخور دخترم منِ کور و چلاق به چه دردی میخورم... حالا دخترم ! دختر خوشگلم تقریباهیجده ساله شده بود،چه میکردم با دلم !وای خدا !یعنی از این هم تنها تر میشدم ؟اگر اونهم میرفت من میموندم و در و دیوارهای خونه..داغ رضا هنوز تازه بود،همش گریه میکردم میگفتم :رضا جان کاش بودی کاش هیچ وقت مرگ نبود … یکروز که با صغری بیگم در خانه تنها بودیم چشمم به چثه کوچک و ناتوان صغری بیگم افتاد، اونهم دیگه داشت پیر میشد، توان کار نداشت اما بخودم میگفتم این زن یادگار رضا بخونمونه ….وقتی باهم کار میکردیم هردو بی جون شده بودیم.. بی تعارف بگم منم جون نداشتم بهش گفتم: صغری جان تا عمر داری و تا عمر دارم تو باید در خونه من بمونی، الان تو هم ناتوان شدی لازمه که کارگری بگیرم ،قلچماق و جوندار که بتونه زندگی منو تو رو بچرخونه … هردو خندیدیم گفت: خانم جان اونوقت نمیگی نوکر ما نوکری داشت ؟ گفتم: صغری جان این چه حرفیه ،تو یادگار رضا هستی ،عین خواهرمی ،این حرفو نزن من حتی به بچه هامم می سپارم بعد از من هم تو در خونه من جاداری ! گفت: ای خانم جان زبونتو گاز بگیر ،خدا منو ببره مرگ شما رو نبینم … بلاخره ما با کمک حاج خلیل که سرشناس بود و آدمهای مطمئن که بهش معرفی میشدن یکنفر انتخاب کردیم و به خونه ما اومد... بعله ! پری ! دختر جوان بیست و سه ساله ایی که خیلی وضع مالیشون خوب نبود و خودش هم به خاطر کمک به شوهرش کارگری میکرد... اولین باری که پری بخونمون اومد خیلی مهرش بدلم نشست …پری خوش صورت و زیبا ، تازه ازدواج کرده بود ،قد بلند بود و ماشاالله از بدن قوی برخوردار بود.. بهش گفتم تو از این به بعد دختر من هستی و من تو رو به چشم کارگر نمی بینم ،فقط باید خودت رو بمن نشون بدی که چقدر می تونی در قلب من جا باز کنی ..با خوشرویی گفت: تا جاییکه شما مادر نداشته ام بشی ! گفتم :عزیزم !!!!تو مادر نداری ؟ گفت ؛نه مادرم خیلی وقت پیش عمرش داد بشما... غصه دار گفتم :منم همسرم رو ازدست دادم و یهو اشکم اومد.. اون با مهربونی خاص خودش گفت: الهییییی…ببخش که ناراحتتون کردم ،بعد گفت حالا بمن بگید وظیفه من در این خانه چیست ؟ گفتم :دخترم همانطور که میبینی منو خواهرم در این خانه تنهاییم، همه کارهای خونه با تو باشه ،اما صبح زود بیا و ساعت سه هم برو .. با خوشحالی گفت: یعنی هر روز ؟ گفتم :بله دیگه اگه یه روز نیای من گرسنه وتشنه میمونیم.. خندید و گفت با کمال میل !! آخه میدونی چیه خانم جان ،من خیلی از این خونه به اون خونه رفتم، این بهترین پیشنهاد عمرم بود.. پری از فردای اونروز شد عضوی از خانواده ما،اما دستپخت جالبی نداشت ،بهش یاد میدادم که چطور غذا درست کنه، تقریبا با ماه منیر هم دوست شده بود، ماه منیر وقتی از دبیرستان می اومد با پری در حال بگو‌بخند بودن .. زندگیمون روال عادی گرفت،نه که فکر کنید رضا فراموش شد ،نه!اما دیگه با موضوع رفتن رضا کنار اومدیم، فهمیدیم که دیگه نیست ،دیگه برنمیگرده... پسرها دیگه درسهاشون به پایان رسیده بود و کلا شروع به کار کرده بودن.. یکروز علی اکبر بهم زنگ زد گفت: مادر اگر بخواهی ما می تونیم برگردیم‌... اما من گفتم: هر جور راحتید ،من نمیخوام شما فقط به حرف من باشین،خودتون برای زندگیتون تصمیم بگیرین.... . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از طرفی عفت هم دیگه جا گیر شده بود.. پری هم در قسمت جلویی خونه ما در دو‌اتاق کوچک اسباب اثاثیه اش رو چیده بود و حاج خلیل به شوهرش قول کار داده بود‌. من انقدر احساس تنهایی میکردم که خودم گفتم تا زمانیکه حاج خلیل کارش رو راه اندازی نکرده ،خودم به جفتتون پول میدم که همینجا کنارم باشید .. انتقالی ماه منیر به دانشگاه تهران انجام شده بود،صغری بیگم رو از بیمارستان به خونه آوردیم،اما بقول ما قدیمیا کاسه شکسته شده بود،گذاشتم یه دوسه ماهی درمان بشه بعد از اون به قولم عمل کردم و هردومون به پابوس امام رضا رفتیم .صغری بیگم وقتیکه چشمش به ضریح آقا امام رضا افتاد،اشکاش از چشمش می اومد و میگفت آقاجان بعد سالها به پابوست اومدم، اما منو علیل و ذلیل نکنید که زمینگیر بشم ،اگر وقت رفتنم شد یکشب بخوابم و بلند نشم … گفتم :صغری بیگم جان این چه حرفیه ،حرفای خوب بزن ،امام رضا رئوفه سلامتیت رو ازش بخواه دختر ….خلاصه که اون سفر یکی از پر خاطره ترین روزهای زندگیش شد … یکسالی گذشت جنگ تموم شد همه ملت ایران خوشحال بودن ،همه خوشحال بودیم، حتی من که کسی رو تو جبهه ها نداشتم شاد بودم …زندگی همه روی روال افتاده بود ،حاج خلیل دوباره کارخونه خرید کم کم، همه قصد آمدن به تهران کردن، اول از همه خانواده دامادم علی به تهران اومدن،پدرش با راهنمایی های حاج خلیل کارخونه خرید و وقتی کارهاشون روبه راه شد گفتن حالا دیگه وقت عروسی ماه منیره …. چون دیگه درس ماه منیر تموم شده بود .. حالا وقتش بود که بچه هام به ایران بیان و در عروسی خواهرشون شرکت کنن، منم به آقاجان گفتم وعده ایی که به عروسم دادی یادت نره ،ماهم باید جشنی برای علی اکبر بگیریم.. آقاجان گفت: چونکه ما از شهرستان مهمان داریم، بهتره فردای اونروز جشنی هم برای علی اکبر بگیریم، همه از حرفش استقبال کردیم، اما درست موقعی که داشت کارهای ازدواجشون انجام میشد، برادر آقای مشگات فوت کرد و عروسی عقب افتاد و ما باید منتظر میشدیم تا اونها به زندگی عادی خودشون برگردند و درست عروسی به بهار سال شصت و نُه موکول شد ،همگی شور و حال عجیبی داشتیم ،قرار بود سه تا پسرهام هم به ایران بیان، من همه کارهای خرید جهیزیه ماه منیر رو انجام میدادم ،خانواده علی برای ماه منیر آپارتمانی خریدند و جهیزیه در آپارتمان ماه منیر که نزدیک خودم بود برده شد .. همه در حال لباس دوختن و آماده شدن برای عروسی شده بودن، قرار شد در یک روز جمعه بهاری عروسی در تالاری تو تهران برگزار بشه، پسرهام گفتن که میتونن به ایران بیان .. اما من یک کار پنهان دیگه ایی هم کردم و بدون اینکه آقاجان بفهمه سیما و پسرهاشو دعوت کردم و اونهم از خدا خواسته قبول کرد.. بهش گفتم نمیخوام به پدرت بگی، میخوام یه جورایی سورپرایزش کنم ،از طرفی خواهرو برادرم وحسن با شهلا و بچه هاش به تهران اومدند و پسرهام هم قرار شد روز چهارشنبه همون هفته به ایران بیان، حالا همه مهمونهای شهرم دورهم جمع شده بودیم، پدر و مادر نرگس رو دعوت کرده بودم وبهشون جریان جشنی که قرار بود برای بچه ها بگیریم رو گفتم ،اونها هم با کمال میل قبول کردن ،ولی وقتی به مادر نرگس گفتم میخوام جشن بگیرم ،گفت: حبیبه خانم جون ولی !!!! گفتم :ولی چی ؟ بعد گفت هیچی ! ولش کن …ومن منظورش رو نفهمیدم.‌ خلاصه که دیگه پختن غذا کار پری نبود، به آقاجان گفتم در این مدت از بیرون غذا بیاریم که کسی خسته نشه ،اونهم قبول کرد و قرار شد سیما هم همون شب به تهران بیاد …. صبح چهارشنبه که شد همگی به فرودگاه رفتیم تا پسرها رو بخونه بیاریم انگار دل تو دلم نبود تمام طول راه در فکر بچه هام بودم، ازدیدن بچه ها سه سالی گذشته بود ،با دسته گلهای کوچک‌و‌بزرگی در دست همه بسمت فرودگاه میرفتیم، بلاخره به مقصد رسیدیم و پرواز هم به زمین نشست، قلبم تند تند میزد در همون لحظه پدرو مادر نرگس هم با دخترشون رسیدن و همش با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ..وقتی پسرها وارد سالن شدن با دیدن نرگس شوکه شده بودم، نرگس بار دار بود و شکمش کاملا مشخص بود، بعد مادر نرگس خندید و گفت: این بود دلیل خنده ما !!! منم غش غش خندیدم گفتم :الهی قربون بچشون بشم از این بهتر نمیشه..بعد گفتم آخه دکتر چطوری اجازه داده که نرگس سوار هواپیما بشه ؟ مادرش گفت :بهتره همه چیو خودشون بهتون بگن ... بچه هامو‌ در آغوشم گرفته بودم می بوسیدم و بو میکردمشون ،اوناهم خوشحال بودن به نرگس گفتم خانوم‌خانما ! دیگه از من هم پنهون کردی که بار داری ؟ اونم میخندید و میگفت: بخدا مامان جون میخواستم برام عروسی بگیری و از زیر عروسی در نری ،آخه من هنوز لباس شب عروسی نپوشیدم و قهقه میزد .. وای خدا چقدر عروسم رو دوست داشتم.. گفتم: اگر پسر یا دخترت هم بغلت هم بود باز هم عروسی رو برات میگرفتم ‌‌ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با پشت دست اشکهامو پاک کردم:نمیدونم... دیگ دستش بود با تعجب سرمو بالا گرفتم که گفت:خیلی خوشمزه است بیا با هم بخوریم... از اون غذاهای رنگارنگ زد و الان روی زمین سرد نشسته که با من شیربرنج بخوره،حتی با اینکه حافظه اش هم از دست داده اما با ملایمت با من رفتار میکنه... غمهام از یادم رفت قاشق توی دیگ رو پر از شیربرنج کردم که دهنشو باز کرد...با خنده دهنش گذاشتم ...یه قاشق بود...یکی سهم من ،یکی سهم اون...دیگ رو ته کشیدیم... گفت:اگه حالم خوب بود از اینجا میرفتیم، هوای اینجا برای من هم سنگینه.... گفتم:دلم واست تنگ شده دانیار،هم من و هم بچه مون.... گفت:بلند شو اینجا سرده بریم توی چادر.... به چادر که رسیدیم غذاهای زنعمو دست نزده وسط گذاشته بود که به دانیار نگاه کردم...مجمع رو برداشت وبیرون زد...دست خالی که برگشت گفت:دادم چند تا نگهبانی که تا صبح باید بیدار باشن... تشک و لحاف انداختم کنار هم دراز کشیدیم...به پهلو شدم:دانیار فردا بریم ایل ما؟نریم خونمون فقط از دور ببینمشون ومطمئن بشم حالشون خوبه،آخه این چند وقته نیومدن دیدنم ،زبونم لال نکنه اتفاقی افتاده باشه یا ناخوش احوال باشن، آخه امکان نداره برادرهام بدون من اومدم اما نیان دنبالم،حتی اگه تموم دنیا شهادت بدن من بدترین دختر دنیام بازم خانواده ام پشتم وایمیسن من میدونم... نگاهم میکرد که گفت:آساره کلافه ام،کاش زودتر این روزای سردرگم تموم بشه،نه میدونم کی ام،نه میتونم زندگیمو دستم بگیرم که زنم تنهایی وگوشه نشینی رو انتخاب نکنه تا از دید وحرف مردم دور باشه.... پس فهمیده بخاطر دیگران دلم میخواد فقط خونه باشم تا نیش زبون نشنوم... چشمامو بستم:همین که هستی درمونه هرچی درده،من روزای بدون تو رو تحمل کردم ،حالا پیشمی تازه میفهمم زندگی یعنی چی،پس به بقیه توجه نکن،این روزامونم میگذره البته با هم ... تکیشو داده به به آرنجش...گفت:بچه در چه حاله؟ گفتم:مثل باباش آرومه،هیچی نمیگه،مطمئنم به تو رفته آخه من خیلی پرجنب وجوشم از دیوار صاف بالا میرم... نگاهشو دوخت به چشمام،شک بود تردید بود شاید هم ترس برای بچه مون... اون شب بالاخره صبح شد....زودتر از ساواش بیدار شدم ...نماز که خوندم هوا گرگ ومیش بود، گوسفندهارو که دوشیدم شیر زیاد بود پیرزنی از کنارم ،سطلش خالی بود که از دستش گرفتم شیر رو نصف کردم برای هر دوی ما... سرشو بالا آورد:توباید دختر سیدا باشی... با روی خوش سری تکون دادم که زل زد توی چشمام:حرفهای زیادی پشت سرته.... آهی کشیدم که با دست آروم روی شونه ام زد:بچه ات پسره،وقتی به دنیا اومد دهن همه رو میبنده،این ایام هم درگذره...پیرزن تشکر کرد وتا دور شد زمزمه هاش به گوشم میرسید.... شیرگرم کردم...دانیار بیدار بود...مجمع گذاشتم:چای دم کنم؟ لیوان شیر رو برداشت:نه همین شیر کافیه... با صدایی که از بیرون اومد بلند شدم ،کسی منو صدا میزد...همون پیرزن بود ،سطلی پر تخم مرغ سمتم گرفت که گفتم:من که تخم مرغ نخواستم خاله.... چشم ازم برنمیداشت وگفت:اما من شیر میخواستم و تو بدون اینکه منو بشناسی شیرتو باهام قسمت شدی،منم مرغ زیاد دارم ،گوسفندام بخاطر سرما شیر ندارن، برای همین میخوام مرتب بیام پیشت واسه شیر، چون نوه ام شیرگوسفند میخوره مادرش شیر نداره... به قاچ اشاره زدم:گوسفندای من چندتاییشون شیر دارن،هر کدوم رو خواستین ببرید هدیه من برای نوه عزیزتون،ایشالا خوشبختی وسعادتش رو به تماشا بنشینید... به دستش اشاره کرد:دستمو پس نزن،وقتی بزرگتری واست چیزی میاره خوبیت نداره دستشو رد کنی، حتی که دور بندازی هم ازش بگیر.... خم شدم دوتا تخم مرغ برداشتم:همین دوتا کافیه،ما فقط دو نفریم ،اینهمه پیش من خراب میشه حیفه.... سطل رو پایین گذاشت:هوا سرده تخمرغ خراب نمیشه،آبپز کن صبح ها بخور،مرغ زیاد دارم مادر،شیر هم هر صبح میام پیش خودت،مادرم اونوقتها همیشه میگفت هر کی هرچی بهتون داد، دو برابرش بهش برگردونید،هم خدا خوشش میاد هم این رابطه دلها حفظ میشه،ظرف کسی هم خالی بیرون نمیرنه و برکتش به مالتون برمیگرده،اینا برکت مال من هستن، میخوام به دخترم از این برکتهای خدا بدم، دلت میاد دستمو رد کنی؟ لبخند نشست روی لبم:دستتون درد نکنه لطف کردین آخه زیاد بود من اون حرفها و زدم... دستشو روی صورتم کشید:این نگاه فریاد میزنه پاکی،هر کسی پشت سرت حرف بزنه ،تیشه به ریشه خودش زده،خدا جای حق نشسته،بهشت وجهنم ما ادمها همین دنیاست ولی دلت هم که شکست آه نکش،آه ویرون میکنه کاخ شاهنشاه رو هم.... رفت وعجیب به دلم نشست این پیرزنی که نمیشناختمش هم..... سطل رو توی چادر بردم که دانیار نگاهم کرد.... چهارتا تخم مرغ گذاشتم آبپز بشه و ماجرا رو واسش تعریف کردم... با چشمای گرد گفت:کالا به کالا.... دونه دونه تخم مرغ پوست گرفتم وکمی نمک زدم که زنعمو با مجمع صبحانه اومد... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾