#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدودوازده
گفت : نه ؛ فکر کردم اگر باطری نداره برات بگیرم و به شوخی ادامه داد ..
اینطوری شاید دیگه حرف رفتن رو نزنی ...
و اونشب دور هم شام خوردیم ..
فرح می گفت مدت هاست که اینطوری نخندیده بودم ..و با اینکه حرفی از زندگی فرح به میون کشیده نشد اما اینو فهمیدم که مدتیه از شوهرش قهر کرده و خونه ی عزیز زندگی می کنه ...
و اون این جمله رو چند بار تکرار کرد ..به خدا اگر عزیز مادرم نبود نفرینش می کردم که منو بدبخت کرد ...
شب رو شیوا و آقا رفتن بالا ..
امیر حسام توی اتاق پشتی که کوچک بود و پنجره ای به بیرون نداشت و ما اغلب اونجا نمی رفتیم خوابید و منو و فرح و بچه ها توی همون اتاق کنار هم خوابیدیم ..
و صبح بعد از ناشتایی وقتی آقا میرفت سر کار فرح و امیر حسام هم آماده شدن که باهاش برن ؛؛موقع خداحافظی ...منو و شیوا تا دم در رفتیم برای بدرقه که امیر حسام بلند ولی سرشو نزدیک صورت من آورد و گفت : گلنار خانم دیگه نبینم اون حرف رو تکرار کنی ..
ما نمی زاریم تو جایی بری ...
آقا هراسون برگشت و گفت : چی میگه گلنار ؟ کجا می خوای بری ؟..
گفتم : هیچی آقا ..حالا اصلا مهم نیست ؛
امیر حسام گفت : به من گفت می خواد برگرده خونه شون ..
گفتم : شاید برگردم دلم برای خانواده ام تنگ شده ..
شیوا در یک چشم بر هم زدن دو دستی منو گرفت و گفت : آخ به خدا تقصیر من بود الهی بمیرم دیشب خیلی خسته شدی من باید میومدم کمکت می کردم ولی به خدا چشمم افتاد به فرح و امیر حسام تو رو فراموش کردم ..از همین ناراحت شدی ؟
آره ..گلنار به خدا سرم گرم شد ..نمی خواستم بهت بی توجهی کنم ..باور کن حواسم نبود خوب از طرف تو خیالم راحت بود ...گفتم : ای بابا این حرفا رو نزنین شیوا جون ..من فقط یک حرفی همینطوری زدم منظور خاصی نداشتم ؛؛ حالا باشه بعدا ...
شیوا در حالیکه بازوی منو گرفته بود و ولم نمی کرد ادامه داد : اگر بمیرم هم نمی زارم ازم جدا بشی ؛
آقا اومد جلوتر و در حالیکه به صورتم نگاه می کرد با مهربونی گفت :گلنار ما اذیتت کردیم ؟ از چی ناراحت شدی ؟
گفتم : به قران نه ..همینطوری فکر کردم حالا که با شیوا جون زندگی می کنین به من احتیاج ندارین ..
گفت : ما برای احتیاج نیست که می خوایم تو پیشمون بمونی ..تو دختر ما هستی ..دوستت داریم ..من خودم خیلی زیاد دوستت دارم و بهت احترام می زارم باور کن به همین چشم بهت نگاه می کنم ..
دیگه نبینم در این مورد حرفی زدی ؟
محاله بزارم تو از پیشمون بری ..خیالت از بابت خانواده ات راحت باشه من حواسم بهشون هست ولی تو دیگه حق نداری از رفتن حرف بزنی ..
دیگه دختر ما شدی ؛ زود باش بهم قول بده ..زود باش...
گفتم : چشم ؛ منم خیلی شما ها رو دوست دارم ..و اونا با لبخند شیطنت آمیز امیر حسام از در بیرون رفتن ...
در واقع من از روی خامی یک حرفی روی هوا به امیر حسام زدم ولی قصد جدی نداشتم ..
اما همین حرف باعث شد آقا و شیوا از اون به بعد توجه بیشتر به من داشته باشن؛؛
در واقعا سعی می کردن مثل دخترشون با من رفتار کنن طوری که گاهی شرمنده می شدم ...
نمی دونم چطوری اون روزا ی قشنگ و به یاد موندی رو توصیف کنم ..
شیوای عزیز من مثل یک پرنده شاد و سر حال بود و عشق اونو و آقا تنها کافی بود که دنیای ما رو زیبا تر کنه ..
اغلب امیر حسام هم خونه ی ما بود ؛ وبه آقا که مثل موقعی که توی کلبه بودیم شروع کرده بود به تعمیر کردن منبع آب و ساختن حموم ..و درست کردن باغچه و کاشتن گل و سبزی جات کمک می کرد ..
اما این بار با وجود بچه ها و امیر حسام حسابی بهمون خوش میگذشت ..غافل از اینکه عزیز هر روز که می گذشت مثل پلنگی زخم خورده که مدام اون زخم عمیق تر میشه در کمین ما نشسته ....
من که اونو نمی دیدم اما عزت الله خان و امیر حسام که شاهد این عصبانیت بودن اهمیتی نمی دادن و بازم تنهاش می ذاشتن ..
فرح دوباره آشتی کرده بود و خوب اون تک و تنها با شوکت و محمود زندگی می کرد ..
و همه چیز رو از چشم شیوا می دید ...
یک روز نزدیک ظهر .
من و پریناز و پرستو توی حیاط بودیم اونا بازی می کردن و من درس می خوندم چون دو روز دیگه امتحان داشتم ...که یکی در خونه رو زد ..
فورا گفتم کیه ؟
گفت :امیر حسامم ..
سابقه نداشت اون خودش تنهایی بیاد خونه ما معمولا هر وقت آقا به عزیز سر می زد اونم با خودش میاورد و صبح هم می برد ...
درو باز کردم ..گفت : سلام چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
گفتم : نه طوری نیست ؛؛ ولی ترسیدم چون بی موقع اومدی ..گفت : راستش درس مهمی نداشتیم ..با دوستام از دبیرستان اومدیم بیرون خونه یکی شون تجریش بود منم فکر کردم بیام اینجا ؛؛ شیوا جون کجاست ؟گفتم : دارن ناهار درست می کنن ..
منم داشتم درس می خونم ...
از روی کتاب هاش دوتا کتاب بر داشت و داد به من و گفت اینا رو برای تو خریدم ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدودوازده
گفت : حرف می زنم آره می زنم می خوام همشو بگم ،کجا بودم ؟
گفتم : یادتون نیست ؟
گفت : چرا هست ولی من همیشه غم ها رو از روی سرم می زارم زمین به قول تهرونی ها حلوا حلواش نمی کنم ، خودتون می دونین که برای یک زن هجده ساله از دست دادن عشق یعنی چی ! با چه حال و روزی منو از اون بالا پایین آوردن و چه ها که نشد.
همه ی طایفه ها و تیره های قشقایی که از مرگ آتا و تکین دلشون خون بود حالا به خون خواهی ایلخان جمع شدن،بوی خون میومد شاهین خان کسی نبود که از خون پسرش بگذره و من مجنون وار بال بال می زدم، نه بهتره بگم داشتم توی آتیش می سوختم.
درست بعد از هفتم ایلخان، به پیشنهاد شازده و قبولی بزرگان ایل که تصمیم گرفته بودن مدتی از اونجا دور باشم، درحالیکه اصلاً چیزی حس نمی کردم و هیچی توی این دنیا برام مهم نبود مات زده همراه شازده و بقیه راهی تهران شدم.
نه می دونستم چرا میرم و نه می دونستم به کجا می خوام برم،تیمور مقداری پول گذاشت توی بقچه ی من و گفت : خیلی زود میام دنبالت به محض اینکه آب ها از آسیاب بیفته قول میدم تو رو برگردونم ،الان اینجا صلاح نیست بمونی جون توام در خطره پیش شازده باشی بهتر می تونه ازت مراقبت کنه و منو که مثل چوب خشک شده بودم بغل کرد و بوسید ،توماج مثل ابر بهار گریه می کرد در حالیکه دستشو بسته بودن به گردنش، نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد و گفت : تو نگران نباش من خودم انتقام ایلخان رو می گیرم و آنا هر چی طلا داشت توی یک دستمال بست و در میون گریه و زاری اونا ازشون جدا شدم.
شاهین خان و مادر ایلخان تا دم ماشین دنبالم اومدن یک چیزایی توی یک بقچه ی پوستی برام گذاشتن توی ماشین، در حالیکه من فقط گردن بند خرمهره ی خودمو بر داشته بودم ..
سوار شدم و کنار فخرالزمان نشستم و راه افتادیم ،تازه یاشیل رو دیدم که دنبال ماشین می دوید و گریه می کرد ..ولی من هیچ حسی نداشتم ، نه بودن با اونا برام مهم بود و نه رفتن و در تمام طول راه سرم به شیشه ی ماشین بود و می تونم بگم به چیزی فکر نمی کردم انگار توی یک حباب بالا و پایین می شدم.
حتی وقتی چشمم باز بود کابوس می دیدم ،فخرالزمان کنارم نشسته بود و دلداریم می داد ولی من چیزی نمی شنیدم ، فقط زیر لب تکرار می کردم ، می کشمش ، من جمشید رو می کشم ..
شایدم به همین خاطر بود که بدون چون و چرا با اونا راه افتاده بودم.
جنگیدن با امنیه و کشتار آدم های بیگناه برای من فایده ای نداشت من باید از کسی که قاتل واقعی ایلخان بود انتقام می گرفتم .
خب اون زمان به چیزی دیگه ای نمی تونستم فکر کنم ،اما وقتی به تهران نزدیک می شدیم یک مرتبه به خودم اومدم ، من چرا برگشتنم به این شهر ؟ و یادم افتاد که چطور توی این شهر گیر افتاده بودم دلم می خواست پرواز کنم و برگردم به ایلم و حالا دوباره با پای خودم برگشته بودم.
و این بار دیگه امیدی هم نداشتم که ایلخان بیاد دنبالم.
اما بازم نمی دونستم که چه سرنوشت عجیبی در انتظار منه و ما از مشیت الهی بی خبریم..
کاش خداوند این بصیرت و نگاهی رو در پیری به انسان میده در جوانی هم می داد اون وقت به همه ی غم ها و شادی های دنیا به نظر دیگه ای نگاه می کرد.
زمان زیادی توی راه بودیم، اون زمان سفر کردن به معنای خطر کردن بود، همه ی جاده ها خاکی بودن و با سیلاب های بهاری وضع خوبی نداشتن و خب سرعت ماشین ها خیلی کم بود و حتی می تونم بگم از یک اسب هم کندتر بود.
خطر بزرگتری هم بود و اونم راهزن ها بودن که جلوی کاروان ها و ماشین ها رو می گرفتن، برای همین هر سه ماشین پشت سر هم بودن و به جز شازده و علیرضا همه لباس نظامی به تن داشتن و با اسلحه مراقب بودن گیر دزدها نیفتن.
اما من فقط حواسم به غصه های خودم بود ،شاید همون احساسی رو داشتم که برای بار اول با چشم بسته توسط مامور های جمشید برده می شدم به تهران،فقط یک فرق داشت اونم امیدی بود که توی دلم کشته شده بود و منتظر صدای شنیدن پای اسب ایلخان نبودم با اینکه هنوز باور نداشتم که دیگه هرگز اونو نمی ببینم،فقط یادم هست که دوشب در راه بودیم ، گاهی شازده می رفت توی یک ماشین دیگه تا استراحت کنه و کمی بخوابه و علیرضا میومد و پشت فرمون می نشست.
خلاصه هر طوری بود رسیدیم تهران دو ماشین دیگه از ما جدا شدن و شازده رفت به طرف خونه ی خودش ، دیر وقت بود که ماشین کنار در چوبی بزرگ نگه داشت ،بوق زد .
چیز زیادی از اون شب یادم نیست فقط زمانی که توی یک تخت نرم و راحت دراز کشیدم از خستگی فوراً خوابم برد.صبح وقتی بیدار شدم در حالیکه فکر می کردم کنار ایلخان توی چادرمون هستم، با دست توی رختخواب دنبالش گشتم و وقتی نبود چشمم رو باز کردم و توی یک اتاق یک جای غریب خودمو تنها دیدم ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدودوازده
چندتا از مردهای همسایه سیده خانم رو توی ماشین گذاشته بودن و منتظر من
بودن،نریمان رو به زری سپردم و سوار شدم…….
سر سیده خانم روی پاهام بود و اشکام روی صورتش میریخت،دست خودم نیود نمیتونستم خودمو کنترل کنم،انگار مادرم رو داشتم از دست میدادم،نفس هاش به شماره افتاده بود و رنگش به سفیدی میزد،دیگه کبود نبود اما سفیدی صورتش بدجوری منو میترسوند……به راننده التماس میکردم تند تر بره تا اتفاق بدی نیفتاده،بنده خدا با آخرین سرعت حرکت میکرد اما انگار قرار نبود برسیم،انگار یک سال توی راه بودیم…….ماشین که جلوی در بیمارستان ایستاد سریع در رو باز کردم و داخل پریدم،انقد التماس و گریه کردم تا چند نفری سریع سراغ سیده خانم رفتن و با تخت اونو توی اتاق مخصوصی بردن،دل توی دلم نبود و داشتم میمیردم،هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که دلشکسته از خونه ی زیور بیرون زدم و هیچ جارو نداشتم که برم،ناخودآگاه ذهنم سمت سیده خانم رفت واونهم من رو با آغوش باز پذیرفت……توی این چند سال اجازه نمیداد حتی یه دونه نون بخرم و میگفت پولاتو پس انداز کن برای روز مبادا،انقد گریه کرده بودم که نفسم بالا نمیومد،مدام پشت در اتاق راه میرفتم و ذکرهایی که خودش یادم داده بود رو زیر لب میگفتم،چه شب هایی که از شدت دلتنگی و بی کسی با گریه سر میکردم و سیده خانم با حرف هاش کمی آرومم میکرد،نیم ساعتی که گذشت بلاخره در اتاق باز شد و مرد سفید پوشی بیرون اومد،نمیدونم چرا پاهام از حرکت ایستاده بود،هرچه میخواستم به سمتش قدم بردارم نمیتونستم،چهره ی معصوم و مهربون سیده خانم برای لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت……..نفس عمیقی کشیدم و تمام قدرتم رو به کار بردم تا تونستم حرکت کنم،هر قدمی که برمیداشتم انگار چاه سیاه و عمیقی من رو در خودش فرو میبرد،به دکتر که رسیدم با صدای لرزونی گفتم ببخشید آقای دکتر ……به سمتم برگشت و عینکش رو از روی چشمش برداشت،چقدر برام آشنا بود،کجا دیده بودمش؟نگاه ناراحت کننده ای بهم انداخت و گفت شما همراه این خانم مسن هستید که الان آوردنش ؟بدون اینکه حرف بزنم سرم رو بالا پایین کردم،فقط منتظر یک جمله بودم:حال بیمارتون خوبه،نگران نباشید…….اما دکتر کمی مکث کرد و گفت متاسفم من همه ی تلاشمو کردم اما کاری از دستم برنیومد،بیمارتون سکته کرده بود و متاسفانه خیلی دیر آوردینش،شاید اگر کمی زودتر میومد میشد کاری کرد اما……حس کردم دیگه صداشو نشنیدم،مات و مبهوت به دیوار پشت سرم تکیه دادم و انگار یک بار دیگه یتیم شده بودم…….
سیده خانم به همین سادگی چشم از دنیا فروبست،با کلی گریه و التماس راضیشون کردم بذارن برای آخرین بار ببینمش…..داخل اتاق که رفتم باورم نمیشد دیگه نمیبینمش،خدایا کاش از عمر من میگرفتی و روی عمر اون میذاشتی،هنوز هم خنده روی لبش بود،لبخندی محو و ملیح که هرکسی قادر به دیدنش نبود.دستش رو که توی دست گرفتم دوباره چشمه ی اشکم جوشید،چطور باید ازش تشکر میکردم؟باید چکار میکردم که ذره ای از محبت هاش رو جبران کنم؟پرستار که در و باز کرد و گفت برم بیرون برای آخرین بهش نگاه کردم،سعی کردم چهره اش رو جوری توی ذهنم حک کنم که هیچوقت از یادم نره،بوسه ای عمیق به دستش زدم و با حالی خراب از اتاق بیرون رفتم…..نمیدونستم باید چکار کنم و کجا برم،کسی رو هم نداشت که بهش خبر بدم،هرجوری که بود خودمو به خونه رسوندم و به همسایه ها اطلاع دارم،هرکدوم گوشه ای نشستن و شروع کردن به گریه کردن،انقدر به همه خوبی کرده بود که دل همه به درد اومده بود……
خیلی زود توسط همه مقداری پول جمع شد تا برای سیده خانم مراسمی گرفته بشه،پارچه ی سیاهی جلوی در زده شد وهمه ی همسایه ها برای خوندن فاتحه توی اتاق سیده خانم میومدن و گریه میکردن،همه به خوبی ازش یاد میکردن و خودشون رو مدیونش میدونستن……چند روزی گذشت و کار من فقط گریه و زاری بود شب ها تا دیر وقت توی اتاقش مینشستم و خودم رو لعنت میکردم که چرا اونشب لعنتی زودتر سراغش نرفته بودم…….زری مدام غر میزد و میگفت انقدر خودت رو اذیت نکن،خدا رحمتش کنه قسمتش بوده دیگه با گریه و زاری که اون خدابیامرز برنمیگرده….
راست میگفت گریه و فغان هیچ دردی رو چاره نمیکرد و باید از اون حال و هوا بیرون میومدم،نمیدونم اگر زری برنگشته بود باید چطور این روزهای سخت رو تحمل میکردم……سیده خانم قبل از مرگش خونه رو وقف کرده بود و فقط چند ماه میتونستیم اونجا زندگی کنیم،طبق وصیتش خونه باید فروخته میشد و با پولش توی روستای دور افتاده مدرسه ای به اسم دخترش میساختن........ کار زری هم تعطیل شده بود و مجبور بود توی خونه بمونه،چند روزی بود که در به در دنبال اتاق بودیم تا از اونجا نقل مکان کنیم،من دوست داشتم تا موقع فروش خونه اونجا بمونیم
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدودوازده
و تا خوب شدن ارسلان کنارش باشیم، ولی هر دو شون مدرسه داشتن و سیاوش هم کنکور داشت و اون زمان صورت خوشی نداشت جایی که یه پسر مجرد هست ،کسی که دختر دم بخت داره زیاد رفت و آمد کنه،به خاطر همین قبول نکردم و برگشتم شهر خودمون،بالاخره ارسلان حالش بهتر شد و برگشت خونه...
دیگه کمتر دم حجره میرفت و بیشتر کارها رو به سیاوش و شاگردش سپرده بود و خودشو عملا بازنشسته کرده بود و اصرار هاش برای رفتن به تهران رو بیشتر کرده بود و میگفت اینجا امنیت نداره و هر لحظه ممکن جنگ به داخل شهر کشیده بشه،یا گروهی به خونه حمله کنن و بلائی سرمون بیارن، بچه ها هم مایل به رفتن بودن و از این همه جنگ و سر و صدای توپ و تانک خسته شده بودن ، بالاخره دلم راضی به رفتن شد به شرطی که خونه رو نفروشیم و به محض تموم شدن جنگ برگردیم ، ارسلان حجره و زمینی که خودش داشت رو به خاطر جنگ زیر قیمت فروخت و با سیاوش راهی تهران شد برای پیدا کردن خونه، قرار شد بعد از اومدن دوباره ی سهراب و دادن آدرس خونه جدید کوچ کنیم به سمت تهران،ارسلان و سیاوش به همراه اردلان دنبال پیدا کردن یه خونه ی مناسب بودن و هنوز برنگشته بودن که یه روز شقایق سراسیمه از مدرسه برگشت ،رنگ به رو نداشت و نفس نفس میزد و معلوم بود حسابی تا خونه دویده، یه لیوان آب دادم دستش و گفتم چی شده ؟کسی دنبالت کرده ؟ این چه سر و وضعیه؟
شقایق با لکنت زبون و ترس گفت مامان یه چیزی میگم فقط هول نکن،با دلهره گفتم بگو ببینم چی شده؟
جواب داد، چند روزه وقتی از مدرسه برمیگردم احساس میکنم یه نفر مثل سایه دنبالمه و هر روز تا سر کوچه منو همراهی میکنه ولی از ترسم نمی تونستم پشت سرمو نگاه کنم، اما امروز پشت درخت جلوی مدرسه قایم شدم و از دیدن خدیجه و رباب توی یه ماشین که یه راننده ی درشت هیکل هم داشتو اونور خیابون منتظر نشسته بودن از ترس کم مونده بود سکته کنم ،دیگه نمیدونم از مدرسه تا خونه رو چطوری اومدم،بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت نکنه الان که بابا نیست بیان و بلائی سرمون بیارن ،بخدا اونا الان که اوضاع بهم ریخته اس اومدن که یه کاری کنن من مطمئنم ....
خودمم ترسیدمو و احساس خطر کردم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم حتما اشتباه دیدی مردم دارن از کشور فرار میکنن،بعد اونا که اونور هستن تو این اوضاع بر میگردن اینجا؟ شقایق گفت بخدا من اشتباه نمیکنم به نظرم تا اومدن بابا اینا تنها نمونیم بهتره ،چون اونا هر کاری که بگی ازشون برمیاد،یادت رفته چه نقشه هایی که برای نابودی خودمون و زندگیمون نکشیدن، بغلش کردم و گفتم نترس ، بعد از ناهار میریم خونه ی نجمه و ازشون میخوایم امشب پیش ما باشن ،فردا هم سیاوش و بابات میرسن و یه فکری میکنیم...
بعد از ظهر با ترس و دلهره درو قفل کردیم و رفتیم خونه ی نجمه، وقتی ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم اونم ترسید و کلی رباب رو نفرین کرد و گفت بهتره امشب همینجا بمونید ،اونجا دیگه امن نیست و از اون آدم شیطان صفت همه چی بر میاد و ممکن اگه بریم اونجا با یه عده بریزن تو خونه و یه بلائی سرمون بیارن، پسرای نجمه که جوون بودن و کله شق،شروع کردن به داد و بیداد که ما میریم و اگه کسی جرات داره اون دوروبر آفتابی بشه به حسابش میرسم ، فکر کردمو دیدم نجمه راست میگه و رفتن ما باعث شر میشه و خدایی نکرده این وسط بلائی هم سر پسرای نجمه میاد،پس رو کردم به نجمه و گفتم امشب رو می مونیم و فردا هم خدا بزرگه،اونشب با هزار فکر و خیال تا خود صبح پهلو به پهلو شدم و خواب به چشمم نیومد،شقایق و خشایار رو هم نذاشتم برن مدرسه و نزدیک ظهر زنگ زدم خونه ی اردلان و از ارسلان سراغ گرفتم که زری گفت خونه رو معامله کردن و صبح زود برگشتن که اسباب و اثاثیه رو بار بزنن ،فکر کنم دیگه برسن...
ماجرای رباب رو براش تعریف کردم بیچاره شوکه شده بود و میگفت فقط تو رو خدا هر چه زودتر بیاید تا دیگه دستشون به شما نرسه و نتونن پیداتون کنن،گفتم نگران نباش فردا پرونده ی بچه ها رو میگیرم و تا یکی دو روز آینده میایم پیشتون،ازش خدا حافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و چادرمو برداشتم و به نجمه گفتم ارسلان و سیاوش اومدن ،بچه ها هم آماده شدن و پسر نجمه هم با اصرار زیاد باهامون اومد که تنها نباشیم
از سر کوچمون که رد شدم متوجه نگاهای متعجب کسبه ی محل شدم و شصتم خبر دار شد که حتما اتفاقی افتاده ،پا تند کردم و خم کوچه که تموم شدچیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم همسایه ها با دیدنم دوره ام کردن و هر کس یه چیزی می پرسید و بعد هم خداروشکر میکردن که تو خونه نبودیم و صحیح و سالم هستیم، تمام خونه زتدگیم تو آتیش سوخته بود و ویران شده بود، همینطور وسط کوچه نشسته بودم و مات و مبهوت بدون هیچ کلامی به خاکستر های باقی مونده از خونه نگاه میکردم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدودوازده
دیدم آقای دکتر بودن که به خونمون اومدن، با کیفی که تودستش بود داخل حیاط شد گفت :خانم مریض کجاست ؟
گفتم: دنبالم بیاین که دیدم ننه در حال بالاآوردن بود وقتی نگاهم بهش افتاد دستپاچه به سمتش رفتم دکتر گفت خونسردباش خانم بزارید ببینم چی شده ، نگاهی به درون سطل انداخت و گفت از کی تا حالاخون بالا میاری ؟
گفت :همین امروز..
گفت: مشکلی نداری ؟ دردی حس نمیکنی؟ گفت: نه مادر مشکلی نیست ..
دکتر گفت: یکسری آزمایش میدم انجام بدین بیارین مطب !
همونجا ننه گفت: آقای دکتر من فرصتی ندارم ،نه خودتون رو به دردسر بندازید نه دیگران رو .
با گریه گفتم: نه آقای دکتر من فردا ایشون رو به آزمایشگاه میبرم..
بدنبال دکتر دویدم ،با عجله گفتم آقای دکترخطرناکه نه ؟
گفت: والا چی بگم یا خونریزی معده اس یا سل !!
گفتم: خب کدوم خطرناکتره؟
گفت: والا دعا کن این دوتا باشه ،چیز دیگه ایی نباشه .
گفتم مثلا چی ؟
گفت ددخترم خونریزی معده علاج داره، سل هم اگر باشه میره یه مدتی بستری میشه خوب میشه اما گاهی خونریزی ها علائم خوبی نیستن مثل سرطان !
دلم هُری ریخت گفتم: وای نگید آقای دکتر
خیلی بَده ..
گفت :من حدس زدم چون رنگ و روش خیلی پریده …بعد سرش رو پایین انداخت و رفت..
فورا به اتاق برگشتم گفتم :ننه جان جاییت درد نمیکنه ؟ راحتی ؟ گفت بیا ! بیا بشین کارت دارم..
رفتم کنارش نشستم گفتم :جانم بگو!
گفت: دخترم چرا بال بال میزنی ؟ به خیالت نمیفهمم میری التماس دکترا رو میکنی ؟ ول کن بابا مگر من جوانم همینقدر هم که عمر کردم کافیه ..بعد دستای لرزونش رو روی صورتش کشید و گفت :اگر من از دنیا رفتم حاج احمد رو خبر کن منو به ده برگردون زیر همون درختی که بهت گفتم خاکم کنید الان به حاج احمد نگی بیادا ..بزار وقتی تموم شد بگوآخه اون سالهاس زنش مرده و چون مرگ زنش رودیده خیلی ناراحتی اعصاب داره تو این سالها ترجیح داد تنها زندگی بکنه اما زن نگیره دخترم،،دیگه نمیخوام دوباره منو ببینه و زجر بکشه.
اشکم تند تند می اومد،دست خودم نبود حاج احمد گاهاً به خونه ما می اومد به زور نگهش می داشتیم اما ننه راست میگفت همیشه تو خودش بود..
ننه آرام به زیر پتو سُر خورد گفت: سردمه ننه سرده !
پتوش رو روش کشیدم گفت :اگر زنده موندم وقت اذان بیدارم کن .گفتم ننه نخواب برام حرف بزن..
گفت :ولم کن دختر خوابم میاد گفتم باشه میرم..
یهوگفت: لا الله الا الله ..راستی دخترم چادرم رو بیار بزار کنارم تا بهت بگم چکار کنی !
بلند شدم از لای سجاده چادر سفیدش رو آوردم همون چادر خوشبو ..
گفتم: بفرما ..
گفت :هروقت که مردم و کفنم کردن به زن غساله بگو چادرم رو به دور کفنم بپیچه ..
با خجالت گفتم :مگر میشه ؟
گفت: اره کاری نداره انگار که میخواین سرم کنید بپیچ دورم ..بعد با لبخند گفت :خانم خودم به زن غساله گفتم،مسئله اش رو هم از آقا پرسیدم اشکال نداره ،،دوباره گفت راستی من یه مُهر کربلا دارم اونم بزارید توی قبرم …گریه کردم گفتم: تو چقدر پاکی ننه …
گفت: حبیبه نماز شب اول قبرم یادت نره ..
با گریه گفتم: بس کن ننه از این حرفها نزن دلم میگیره..
گفت: باشه بعد سرش رو روی بالشت گذاشت !!من کمی نگاهش کردم حالا معلم قرآنم ناجی زندگیم در بستر مرگ بود وباورش برام سخت بود...
به صغری بیگم گفتم من از کنار ننه بتول تکون نمیخورم میخوام بالای سرش باشم مبادا چیزی بخواد من نشنوم ..اونم گفت پس منم براش ناهار آماده میکنم ..
بچه ها یکی یکی بخونه اومدن ،بعدش رضا یکسر بخونه اومد وبهم گفت حبیبه جان ننه حالش چطوره ؟
گفتم: خوابیده ..
گفت: مراقبش باش وهرچه به عقلت میرسه براش انجام بده ..رضا از اتاق بیرون رفت.. ناگهان دستهای ننه به سمت آسمان بلند شد هی دستاشو بالامیگرفت انگار کسی اومده دستشو بگیره آرام و طوریکه هول نشه گفتم: ننه ! ننه جان کاری داری ؟ اما انگار در این دنیا نبود دستمو سمتش دراز کردم انگشتامو سفت گرفته بود رو پیشونیش عرق نشسته بود ..
گفتم: ننه جان پاشو داری خواب میبینی. صدای اذان ظهر بلند شد ننه انگار برقی بهش وصل شد یه نیروی خاصی انگار وارد بدنش شد با صدای ضعیفی گفت: حبیبه جان مادر اذان دادن ؟
گفتم :بله...
گفت :دستمو بگیر برم وضو بگیرم ..
گفتم :نه ننه الان برات لگن و پارچ آب میارم، تا رفتم حیاط و آفتابه بیارم دیدم ننه پیراهن چیت سفیدش روتنش کرده وشلوارش هم سفید بود، گفتم :وای ننه کی لباستو عوض کردی گفت همین الان از کیفم درآوردم پوشیدمش آخه گفتم شاید احتیاط داشته باشه ..
لگن رو زیردستش گذاشتم وضوش رو گرفت وجانمازش رو جلو رختخوابش پهن کرد، اما هرکاری کرد نتونست ایستاده نماز بخونه گفت مجبورم بشینم...
نمازش رو که خوند چادرش رو روی بدنش کشید گفتم الان میرم یه کم غذا برات میارم گفت: وای نه تا خرخره پُرم !
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدودوازده
دستمو بین دستاش گرفت:تا موقع تولد بچه پیش من میمونی و دست به آب هم که بخوای بری باخودم میری...
به چادرکه برگشتیم زنعمو گوهر با زنعمو زیور صحبت کرد، دلش به رفتن نبود اما جای موندن هم نداشت ،بهم قول داد مرتب سرمیزنه وخوب میدونستم طاقت دوری نداره...
دم غروب بود که خانبابا از راه رسید تهران بود وبا دیدنش سرمو پایین انداختم...پیراهنش سیاه نبود ومثل همیشه آبی به رنگ آسمون پوشیده بود، به من که رسید دست زیرچونه ام زد که زدم زیر گریه...
هیچی نگفت واجاره داد آروم بشم...دستمو گرفت واشکهامو پاک کرد:دلمون واست تنگ شده بود جای تو خیلی خالی بود...
توی چشماش نگاه کردم میخندید،خبری از غم نبود ،خبری از درد نبود ،اما خانبابا که عاشق دانیار بود پس چرا ناراحت نبودش نبود؟چرا برخلاف همه لباس سیاه از تنش دراورده بود؟؟
خم شد آروم کنار گوشم گفت:هیس،دیگه گریه نکن دخترم...
اشکهام خشک شده بود که رو به همه گفت:برای شب نمیخواید دست به کار شام بشید...
ایلدا یه لحظه جا خورد، اما بی حرف سراغ دیگ روی آتش رفت...
با خانبابا وارد چادر که شدیم گفت:شنیدم از زندگی فاصله گرفتی، گویا قول وقرارت رو فراموش کردی...
چقدرآروم بود ،چقدر فرق داشت با اونروزی که از دانیار شنید وجلوی اهل ایل اشک میریخت وروی زانو زمین افتاد ،حتی با روز چهلم هم فرق میکرد وبه جرات میشد گفت موهای جوگندمی خانبابا بور شده بودن...
سکوتمو که دید آهسته گفت:صبور باش، یاد بگیر در هر شرایطی صبر پیشه کنی تا بتونی زندگی کنی....
با یاد یادگاری دانیار توی شکمم آروم گرفتم که خانبابا خندید:این روزها خیلی حالم خوبه اما قول دادم فعلا صبوری کنم ولی مگه میشه؟
به متکا تکیه داده بود و کمی خم شد طرف من:دانیار زنده است وبرمیگرده....
با دادی که زدم خندید ودست روی دهنم گذاشت:هیس دختر،تو که تمام ایل رو خبردار کردی....
با انگشت اشکهامو کنار زد:این مدت ساواش یه پاش تهران بود یه پاش دبی،توی اون تصادف ساواش همراهشون نبود وماشین ته دره ومدارکی که پرت شده بود بیرون، همه گواه دانیار بود وراننده ای که قرار بوده برسوندش سر پروژه ای ،اما ماشین وادمهای سوخته داخلش رو بیرون کشیدن که ساواش تا چند روزی هیچ خبری نفرستاد وتنها طلایه بود که خودشو به ما رسوند....درست زمانی که ساواش خبراورد که دانیار یه مدت بیمارستان بوده و به خاطر ضربه ای که به سرش خورده دچار فراموشی شده، جزئیاتش رو نمیدونم اما دانیار زنده است واین قبری رو که ما بدون تحویل گرفتن ...زبونش رو گاز ریزی گرفت وادامه داد:میدم خرابش کنن، فقط کمی باید صبرکنی تا به وقتش...
اشکهام دست خودم نبود وگفتم:چرا همه میگن به وقتش؟این به وقتش چیه که از روزی که به دنیا اومدم همه همینو میگن؟میدونید چندنفر اون بیرون از زندگی سیرن؟؟
خانبابا دستشو توی لگن آب زد و صورتم رو شست:میدونی زنده بودن وبرگشتن دانیار معجزه است؟؟
سرمو تکون دادم:شما چرا دنبالش نگشتین؟؟چرا قبول کردید که دانیار مارو تنها گذاشته؟چرا قبرخالی رو به نامش زدین؟؟
خانبابا آهی کشید:حتی از راننده هم هیچ چیزی نموند ،یه چهارتا آهن توی هم فرو رفته بیرون کشیدن....
طاقت نیوردم دویدم طرف چادر زنعمو زیور،همه چی و بهش گفتم و زیور شوکه بهم نگاه میکرد..
فوری از چادر بیرون زد....
خاله گیسیا اومد داخل چادر..
حرفهای خانبابا یادم رفت فراموش کردم که باید زبون به دهن بگیرم تا وقتش،شاید هم از کلمه به وقتش اونقدر تنفر پیدا کرده بودم که دیگه نمیخواستم بشنوم، یا کسی ازش با من حرفی بزنه...خندیدم بلند وبلندتر اما صدای شادیمو دیگه نمیشنیدم وگفتم:دانیار داره میاد، بهم گفته بود میاد وحالا داره واسه همیشه میاد...
خاله راه رفتن واسش سخت شد وزمین افتاد منو بغلم کرد:الهی بمیرم برای خواهرم وحالا برای تو که به همچین حال وروزی افتادی....
از گریه هاش،از آغوشی که فشرده میشد برای من ،همه وهمه فریاد میزد که خاله فکر میکنه زده به سرم....
ایلدا هراسان وارد چادر شد وگفت:گیسیا تو برو بیرون، من خودم پیش آساره میمونم....
خاله که رفت تا خواستم زبون باز کنم، ایلدا انگشت اشارشو روی لبم گذاشت: وقتی خان به من هم حرفی نزده یعنی وقتش نرسیده که حرفی بزنه،میدونم میخواستی زیور هم مثل خودت شاد کنی، اما راه شاد کردنش این نبود، ما هنوز نمیدونیم چرا اون تصادف رخ داده واز بعد دانیار توی شرکت چی گذشته، واین حرف تو اگه امشب دهن به دهن بپیچه مشکلات بدتری به بار میاره حالا فهمیدی چرا خان از تو خواسته صبوری کنی ولام تا کام حرف نزنی؟؟
با تعجب نگاهش کردم دلخور بود وبی حرف بیرون زد....من بیگدار به آب داده بودم؟؟زنعمو یه مادر بود،اونم باید میدونست ومن چه کرده بودم؟اگه اتفاقی برای دانیار وساواش بیفته چی؟اصلا اون آدمها کینه ای ،چی میخوان؟مگه تصادف میتونست عمدی باشه؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾