eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
و در همون حال  یک بالش گذاشت و گفت:  دراز بکش ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم ..آخه دختر چرا باخودت این کارو کردی ؟ .. گلنار دوتا بالش بزار زیر پاش ..اون بچه ها رو از این اتاق ببر... اما تا فرح رو دراز کرد زیرش پر از خون بود ؛ در واقع اون روی خونِ  خودش نشسته بود.. با ناله گفت : ببخشید زن داداش خجالت کشیدم ..آخه کسی نمی دونست که حامله ام .... من فورا بچه ها رو که گریه می کردن بردم توی اتاق بغلی و گفتم : پریناز یک کاری برای من می کنی ؟ امشب تو پرستو رو بخوابون ببین عمه مریض شده به کمک من احتیاج داره ... منم قول میدم فردا برات دختر شاه پریون رو تعریف کنم .. بیا اینجا این بالش رو بزارم روی پات ..آهان ..آفرین دخترم حالا  پرستو رو روی پات بزارم و برم   براش شیر بیارم توام تکونش بده ..تا خوابش ببره .. آفرین باریکلا دختر قشنگم ..آره همینطور خوبه ..من الان میام ...با سرعت شیشه ی پرستو رو شیر کردم و دادم دستش اون ساکت شد و پریناز به زحمت تکونش  می داد درِ اتاق رو بستم و رفتم سراغ فرح که از درد فریاد می زد و به خودش می پیچید .. شیوا یک لگن آورده بود و گذاشته بود زیرش .. نزدیک دو ساعت  اون زن بیچاره درد های وحشتناک کشید..من و شیوا در مونده بهش نگاه می کردیم و نمی دونستیم چه کاری می تونیم براش بکنیم .. نه وسیله ای بود نه امکانش که به کسی خبر بدیم ... اونقدر فریاد زد و به خودش پیچید  تا بچه اش افتاد ...منو و شیوا پا به پای اون گریه می کردیم ... شیوا دستی از روی ناراحتی به صورتش کشید و احساس خفگی بهش دست داده بود .. شالی که همیشه سرش می کرد رو باز کرد و انداخت  کنار اتاق و با سرعت رفت  دستهاشو شست و به من گفت از اتاق برو بیرون ... جفتش نیومده خطرناکه ...خودم باید یک کاری بکنم .. گفتم : جفت ؟ یعنی دوتا بچه داشت ؟ گفت : برو بیرون ..اینقدر حرف نزن ... گفتم : میمونم  کمکتون می کنم من جایی نمیرم ...گفت : پس دستهاشو بگیر ..نزار تکون بخوره .. من می ترسم و خودمم  نمی دونم می تونم یا نه ؟ ولی باید کمکش کنیم جفت بیاد ...وگرنه تا صبح دوام نمیاره ... فرح خیس عرق شده بود و دیگه نای حرف زدن و حتی ناله کردن نداشت ... وقتی کار شیوا تموم شد .. نفس بلندی  کشید و گفت : خدا کنه اشتباهی نکرده باشم ..ولی جفت رو گرفتم ... و چند دقیقه صبر کرد و به فرح گفت : اینطوری نمی تونی بخوابی باید تمیز بشی می تونی آروم بلند بشی ؟ با سر جواب مثبت داد و ..هر دو زیر بغلشو گرفتیم و  بردیمش لباس هاشو در آوردیم وبدنشو شستیم و شیوا داشت از لباس های خودش تن اون می کردکه من فورا همه ی اون چیزایی رو که خونی بود جمع کردم از اتاق بردم ...و ریختم توی حیاط .. اما اون بچه ای که انداخته بود رو توی لگن دیدم حتی دست و پاش در اومده بود خیلی حالم بد شد ... می لرزیدم و بغضی شدید گلومو فشار می داد و دلم می خواست هوار بکشم ...اصلا عادلانه نبود..فرح که فقط دو سال از من بزرگ تر بود هنوز بچه بود اینطور  مورد ظلمی بدتر از شیوا قرار گرفته بود که مرد زندگیش این همه در حقش نامردی کنه و اون دختر راه به خونه ی مادر هم نداشته باشه از ترس اینکه دوباره اونو به آغوش اون مرد بی رحم بندازه .... همینطور که فکر می کردم رفتم بالا و فرش کهنه ی ایوون  رو کشیدم و آوردم پایین و انداختم توی اتاق ..و یک رختخواب برای فرح پهن کردم ... تا شیوا اونو آورد و  زار و نزار  و بی رمق و آروم روی اون دراز کشید .. اشکهاش بدون اینکه گریه کنه از چشمهای ورم کرده اش پایین میومد و زیر لب تکرار می کرد ببخشید ..تو رو خدا ببخشید ...نمی دونستم کجا برم ..مجبور شدم بیام اینجا ...اون بار که قهر کرده بودم عزیز دوباره منو برگردوند ..نمی خواستم دیگه برم پیش عزیز ... ببخشید زن داداش ...شیوا گفت :نه عزیزم کار خوبی کردی ؛ ولی کاش وقتی اومدی می گفتی داری بچه میندازی ..شاید میرفتی مریضخونه  بچه از دست نمی رفت .. حالا دیگه تموم شد تو فکرشو نکن .. گلنار تو کاچی بلدی درست کنی عزیزم ؟ گفتم : بلدم ..شما پیشش باشین الان حاضر می کنم ... همینطور که آرد رو هم می زدم دلم سخت برای آقا و امیر حسام شور می زد .. دیر کرده بودن .. دیگه ساعت نزدیک یک نیمه شب بود و از اونا خبر نبود ...که صدای پریناز رو شنیدم که گفت : گلنار پرستو رو خوابونم ... گفتم وای الهی قربونت برم آفرین به تو مرسی حالا منم کارم تموم شد میام و تو رو می خوابونم  ...پرسید : چی درست می کنی ؟ منم از این می خوام .. گفتم چشم حاضر شد به توام میدم ..کاچی که آماده شد ریختم توی کاسه و بردم توی اتاق .. شیوا که کنار بستر فرح نشسته بود و سعی داشت اونو آروم کنه کاسه رو ازم گرفت و گفت : فرح باید اینو بخوری حتما شام هم نخوردی .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با لحن تندی گفتم : اگر آسون بود که از شما کمک نمی خواستم ، می دونم سخته ولی نشدنی نیست ،اگرخودم برم و عریضه بدم می فهمم که این خصومت نسبت به ایلاتی ها  از طرف شاه هست یا جمشید، فقط در این صورت می تونیم جمشید رو به سزای عملش برسونیم، چه اگر از طرف شاه نبود و اون خبر نداشت که کار جمشید یکسره میشه و اگر خبر داشت و هیچ کاری نمی کرد و موافق کارای جمشیدخان بود اون وقت  بر می گردم به ایل و باهاشون مبارزه می کنیم ؛شلیک خنده وادارم کرد که فکر کنم حرف احمقانه ای زدم و یک قدم رفتم عقب ظاهراً همین طور بود... سرگرد فتحی که منو به خوبی می شناخت گفت : دخترم اینجا ایل نیست پایتخت تهرونه، اونم که تو می خوای باهاش حرف بزنی شاه این مملکته الان نزدیکانش به سختی وقت ملاقات می گیرن ، کاری که از ما می خوای غیر ممکنه ، شما اجازه بده ما درستش می کنیم. گفتم : شاه یک مملکت باید در خدمت مردم باشه و من قبول ندارم که راهی نباشه تا من باهاشون ملاقاتی نداشته باشم، با اینکه می دونم برای شما مسخره است ولی من هنوزم فکر می کنم تنها راه همین باشه ،یک مرد دیگه از انتهای میز بلند گفت : من که شجاعت تو رو تحسین می کنم ،آفرین ولی آب پاکی رو روی دستت می ریزم که شاه اگر به هرکسی وقت بده فکر نمی کنم برای  یک دختر ایلاتی وقت بزاره ،علیرضا دخالت کرد و با یک حالت حق به جانب گفت : آقایان ، آقایان اجازه بدین و زود تسلیم نشیم من نظر ای سودا خانم رو می پسندم واقعا شاید شاه از این کارای جمشید خبر نداشته باشه ،اونوقت کارش تمومه پس بهتره به جای پاپوش درست کردن به فکر یک راه اساسی بیفتیم ،شما هم بهتر می دونین که جمشید چطور دادگاه رو برنده شد و تازه بهش درجه و پاداش هم دادن که جلوی شورش قشقایی ها رو گرفته ،شازده گفت : نه پسر جان شماها خام هستین و فکر می کنین به همین راحتیه ، اگر این طور که میگین اون زمان هم جمشید بلده چیکار کنه و دیگه دست ما هم رو شده و نمی تونیم کاری بکنیم. موضوع اصلی اینه که ایل بیگی با عده ی زیادی سوار با تفنگ به اردوگاه مامورهای دولت حمله کرده، خب جمشید هم جلوشون رو گرفته واونا رو دستگیر کرده این از نظر رضا شاه یعنی عین وفاداری و شاه دوستی، نه من موافق نیستم . علیرضا گفت : دزدیدن یک دختر هم جزو وظایف شاه دوستی به حساب میاد ؟ یک مردی که همسن و سال شازده شایدم بزرگتر بود یک مرتبه از پشت میز بلند شد و با لحن بدی گفت : برو آقا، جمع کنین این بچه بازی ها رو ؟ با این کارا به هیچ نتیچه ای نمی رسیم مگه برای رضا شاه مهمه که یکی از افسرانش یک دختر رو دزدیده باشه ؟ خوب که چی ؟ من رگ غیرتم زد بالا و محکم گفتم : من هر دختری نبودم تازه فقط این نیست ناجوانمردانه پدر و برادرم رو کشتن بعد هم که همه می دونین که چه  ترس و وحشتی به دل قشقایی ها و بختیاری انداختن،به نظرتون شاه نمی فهمه که این به ضرر ممکلتشه ؟ اگر اینو نمی فهمه میشه همونی که من گفتم باهاشون می جنگیدم تا دست از سرمون بر دارن. سرهنگ میرعبدالهی گفت : به نظر منم بد نیست امتحان کنیم ،اگر شد که چه بهتر، دختر ایل بیگی قره خانلو به داد خواهی پدرش میره پیش رضا شاه ، این اصلاً تیتر خوبی برای روزنامه وطن میشه،شازده گفت : سر دبیرش رو گرفتن و کتک زدن اون الان خیلی با احتیاط مقاله می نویسه، روش حساب نکن،حسابی همه ی روزنامه نگار ها رو ترسوندن ، ولی آقایان یادتون باشه هر چیزی که امشب اینجا گفته و شنیده شد توی همین اتاق می مونه به بیرون درز نمی کنه که اگر یک کلاغ چهل کلاغ بشه همه ی ما توی درد سر میفتیم. سرهنگ گفت : اتفاقاً من هر چی فکر می کنم به این نتیجه می رسم که ضرری نداره ،ما اصلاً پامون رو می کشیم کنار انگار ای سودا خودش پیش قدم شده و به عنوان دختر ایل بیگی به خاطر قتل ناجونمردانه ی اون در زندان عارض شده ،همین و برای این باب رای می گیریم  البته ما هم از اون طرف کار خودمون رو می کنیم، شاید بتونیم راهی برای ملاقات اون با شاه پیدا کنیم به هر حال من موافقم، و خودش دستشو بالا برد. و از اون جمع فقط چند نفری  موافق بودن و بقیه بشدت مخالفت می کردن وجر و بحث بین شون بالا گرفت... شازده به من گفت : ای سودا تو اگر حرفی نداری برو تا ما تصمیم بگیریم. گفتم : یک جمله بگم ؟ به نظرم توی این موقعیت اشغال ایران توسط خارجی ها درست نیست ایلاتی ها هم سر به شورش بزارن اگر تا حالا نذاشته باشن... و از سرسرا بیرون اومدم که صدای علیرضا رو شنیدم که پشت سرم گفت : نگران نباش من دنبال کارت هستم ، ایلخان رو خیلی دوست داشتم،با شنیدن صدای اون یکم مکث کردم و برگشتم ولی ندیدمش  و در سرسرا داشت بسته می شد. وقتی برگشتم به پنج دری دیدم همه مشتاق هستن  که بدونن خواسته ی من چی بوده ! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا بدونه عکس العمل منصور چی بوده،چشمکی بهش زدم و خیالش رو راحت کردم......اونروز تا غروب خونه ی معصومه موندیم و کلی بهمون خوش گذشت،معصومه هم نظر من رو داشت و معتقد بود زری باید به امیر جواب بله بده.....چند روزی گذشت و دوباره سر و کله ی مادر امیر پیدا شد،برای گرفتن جواب اومده بود و وقتی جواب بله زری رو بهش دادم با سرخوشی شروع کرد به کل کشیدن،قرار شد همون شب با امیر بیان و راجع به مراسم عقد و عروسی حرف بزنن،زری دو دل بود و می‌گفت اگر منصور اذیت بشه چی،اگه خرش از پل گذشت و گفت دیگه پسرت رو نگه نمی‌دارم چی؟زری می‌گفت و من کاملا درکش میکردم،مادر بود و دلواپسی های خودش رو داشت...... بعدازظهر بچه ها رو خونه گذاشتیم و با زری راهی بازار شدیم تا برای مهمونی شب لباس مناسبی بخره،میخواستم آرایشگاه هم ببرمش تا دستی به صورتش بکشه،خیلی وقت بود که اصلا به خودش نرسیده بود.....لباس که خرید به زور و اجبار رفتیم آرایشگاه و از آرایشگر خواستم صفایی به صورتش بده،هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدیم،زری توی صورتش میزد و می‌گفت خدا مرگم بده حالا خوبه اومده باشن،اخر تو منو دق میدی گل مرجان،مگه من دختر چهارده ساله ام که منو میبری سرخاب سفیدابم کنن؟کاش اصلا به حرفت گوش نمیدادم ببین صورتم چقد قرمز شده من روم نیست اینجوری بیام جلوشون.....زری غر میزد و من بی توجه به غرغرهاش اروم راه میرفتم و میدونستم تا ما خونه نریم اونام نمیان.........خونه رو قبل از رفتن تمیز کرده بودیم و همه چیز آماده بود،زری هم سریع لباسش رو عوض کرد و چادر پوشید تا موقع اومدن مهمون ها مرتب باشه،هنوز داشت غر میزد و من با خنده نگاهش میکردم.......نیم ساعتی بعد از رسیدن ما در اتاق به صدا در اومد و امیر به همراه مادرش و یه زن و مرد دیگه وارد شدن،چندین جعبه و کیسه دست سوسن خانم بود که همه رو گوشه ی اتاق گذاشت و گفت هدیه ی ناقابله برای عروس خوشگلم......زری خجالت زده و سر به زیر تشکر کرد و گوشه ای نشست،کمی که گذشت دوباره سوسن خانم بحث رو عوض کرد و با نظر همه قرار شد ماه بعد امیر و زری عقد کنن و برن سر خونه زندگیشون،سوسن خانم می‌گفت امیر قراره اتاق کنار خونه رو هم روی اتاقش بندازه تا بزرگتر بشه و چهار نفری بتونن اونجا زندگی کنن،من از خوشحالی روی پای خودم بند نبودم چون هم زری سر و سامون گرفته بود و هم پیش خودم بود و دیگه هیچکدوم تنها نمیشدیم........ بچه ها رو اوی اتاق امیر فرستاده بودیم که با حسام بازی کنن و توی مهمونی نباشن،اونشب تا آخرای شب توی اتاقمون موندن و امیر و زری کلی باهم حرف زدن،زری میگفت خیلی ادم منطقی و قول داده منصور رو هم مثل پسر خودش دوست داشته باشه…….چند روزی که گذشت امیر و مادرش دوباره سراغ زری اومدن تا برن بازار و کم کم وسایل مورد نیازشون رو بخرن،امیر همه ی وسایلش رو به سمساری فروخته بود و میخواست برای زری خونه رو‌نو کنه…..جشن عقدشون رو هم قرار یود توی خونه ی مادر امیر بگیرن که به قول خودشون بزرگ و دراندشت بود……هرروز بچه ها پیش من میمومدن و زری به همراه داماد و مادرش راهی بازار میشدن،امیر انقد با شعور بود که هرچی برای حسام و منصور میخرید لنگه ی همونو هم برای نریمان میخرید تا ناراحت نشه،خداروشکر میکردم که زری وارد همچین خانواده ی خوبی شده……..روزها گذشت و بلاخره روز عقد زری و امیر رسید،اینجوری که سوسن خانم تعریف میکرد مهمونی شلوغی بود و‌همه ی دوست و آشنا و فامیل رو دعوت کرده بودن……چند روز قبل از جشن با زری به بازار رفتم و‌منهم لباس مناسبی خریدم،امیر از قبل به زری پول داده بود و سپرده بود لباس من رو اون حساب کنه،میدونستن دستم خالیه و از فروش طلاهام دارم زندگی رو میچرخونم…….صبح روز عقد زری وسایل اندک خودش و منصور رو‌جمع کرد و به اتاق جدیدشون برد،اینبار دیگه بدون هیچ اشک و گریه ای از هم جدا شدیم چون میدونستیم فقط اتاقمون از هم جدا شده وگرنه بازهم پیش همیم…….زری که راهی ارایشگاه شد منهم کم کم بچه هارو آماده کردم تا راهی خونه ی سوسن خانم بشیم،میخواستم توی کارها کمکش کنم تا دست تنها نباشه……..زری بعداز جابجا کردن وسایلش با امیر به ارایشگاه رفته‌ بود تا آماده بشه،به خونه که رسیدیم سوسن خانم و چند نفر دیگه مشغول درست کردن شربت بودن و با دیدن ما با خوشرویی به استقبالمون اومدن،خونه ی خیلی بزرگی بود و دورتادور حیاط صندلی چیده بودن……..منصور اونروز آروم تر از همیشه بود و هرچه سعی کردم یکم حال و هواش رو عوض کنم نتونستم ،در آخر به درخواست سوسن خانم به حال خودش گذاشتمش تا با این قضیه کنار بیاد،میدونستم امیر اونقدر مرد هست که خودش رو به منصور ثابت کنه……دم غروب که شد خونه مملو از مهمان بود،انگار سوسن خانم کل شهر رو برای عروسی آماده کرده بود……… ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خاطر این اتفاق ها همه ی ما دچار یه افسردگی شده بودیم و دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتیم هر کدوم یک جور دچار عذاب روحی شده بودیم ولی زندگی جریان داشت و چاره ای جز نفس کشیدن نبود و باید با همه ی این اتفاق ها کنار میومدیم اما تو این بین اردلان بعد مرگ خدیجه و رباب انگار تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و محبتش رو نسبت به زری و بچه هاش بیشتر کرده بود و رابطه اش رو با دخترش شهین که چند سالی بود ازدواج کرده بود بیشتر کرده بود و حسابی دورو برشون میومد،زری از این اتفاق خیلی راضی بود و همیشه بهم میگفت رباب و دخترش تو زنده بودنشون هیچ خیری برای ما نداشتن اما با مردنشون باعث شدن اردلان به خودش بیاد و هوای منو بچه ها رو بیشتر داشته باشه از اینکه زری به آرامش رسیده بود خوشحال بودم چون زری به خاطر قلب مهربونش لایق بهترین ها بود سه ماه از اون ماجراها گذشته بود و اواسط بهار بود خان ننه حال درست و حسابی نداشتو بیمار بود و به خاطر کهولت سن یکی از کلیه هاش رو از دست داده بود و خیلی ضعیف شده بود و دیگه قادر به بلند شدن نبود ، روزهای آخر بود که مدام صدام میکرد و ازم حلالیت میخواست دلم براش می سوخت ولی هر کاری میکردم نمی تونستم ببخشمش و حلالش کنم چون تا جایی که تونست اذیتم کرد و هیچوقت درک نکرد منم آدمم و حق زندگی دارم ، همیشه از رباب طرفداری میکرد و تا جایی که ممکن بود تحقیرم میکردو هیچوقت حق حرف زدن و اعتراض نداشتم ، حالا که از تک و تا افتاده بود میخواست که ببخشمش،فقط تو اون موقعیت بهش لبخند میزدمو و حرفی از حلالیت نمیزدم چون واقعا نمی تونستم اون روزهای بد رو فراموش کنم ،به قول زری قرار نیست زندگی رو به بقیه زهر کنیم و موقع مرگ حلالیت طلب کنیم پس حسابمون بمونه برای قیامت بالاخره خان ننه با اون ابهت و اقتدار نتونست در برابر مرگ مقاومت کنه و بعد از تحمل کلی درد از این دنیا رفت دوسال از مرگ خان ننه گذشته بود سیاوش سال دوم پزشکی درس میخوند و شقایق هم دانشگاه قبول شد و برای معلم شدن تلاش میکرد بالاخره جنگ هم تموم شد ،رزمنده ها جبهه های جنگ رو ترک کردن و به آغوش خانواده ها برگشتن روزهای خوب کم کم از راه میرسید حال و هوای شهر عوض شده بود و مردم پر از شور شوق شده بودن، سهراب و ابراهیم هم از جبهه برگشتن... ابراهیم دوباره برگشت سر درس و دانشگاه و سهراب هم توی ارتش مشغول به کار شد زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود خداروشکر بچه های خوبی داشتم که هر کدوم تو کار و درس و حرفه ی خودشون موفق بودن و من از وجودشون نهایت لذت رو میبردم.شقایق آخرای درسش بود که یه شب ،اردلان و زری و کوروش با گل و شیرینی سرزده اومدن خونمون و شقایق رو برای کوروش خواستگاری کردن ، همه ی ما کوروش رو خیلی دوست داشتیم ولی همه چی رو به عهده ی خود شقایق گذاشتیم و گفتیم هر چی خودش بگه، قرار شد دوتایی باهم صحبت کنن و چند روز بعد بهشون جواب بدیم.فردا با شقایق صحبت کردم تا نظرش بگه اونم بعد از مِن مِن کردن و سرخ و سفید شدن های زیاد گفت با این ازدواج موافقه و از بچگی یه حس خاصی به کوروش داشته و ریشه عشقی که بهش داره تو قلبش خیلی قویه،بعد ها فهمیدم کوروش هم شقایق رو از بچگی دوست داشته و منتظر بوده تا درسش تموم بشه بعد اقدام کنه.هیچ چیز بهتر و قشنگتر تر از این نیست که دو نفر با عشق عمیق باهم ازدواج کنن و در کنار هم خوشبختی رو با تمام وجود حس کنن،برای شقایق خوشحال بودم که اول عشق رو تجربه کرده زری زنگ زد و جواب مثبت بهش دادیمو طی دو سه هفته مراسم عقد شقایق و کوروش برگزار شد،اردلان برای عقدشون سنگ تموم گذاشت و بهترین مجلس رو براشون گرفت ،دوروز قبل از عقد به همراه ارسلان رفتیم دنبال اسما(دختر رباب و ارسلان) چون شوهرش ماموریت بود اومدن با چهار تا بچه ی قد و نیم قد برای اسما سخت بود ، خودمون رفتیم شهرستان تا تو مراسم خواهرش باشه،اسما برعکس خدیجه بود یه دختر آروم و مهربون که کاری به کار کسی نداشت و سرش به زندگی خودش گرم بود و تو سال هم دوسه باری میومد بهمون سر میزد و کلی هم از بودنش راضی بودیم و برام مثل شقایق عزیز بود و دوست داشتنی خداروشکر خیلی زود جهیزیه ی شقایق رو جمع و جور کردیم و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو گرفتیمو کوروش و شقایق رفتن سر خونه زندگی خودشون همه چی خوب بود تنها مشکلم دردهای گاه و بی گاه قلب ارسلان و سردردهایی بود که بعد از مرگ خدیجه و رباب گریبان گیرش شده بود ولی با قرص و دارو سرپا بود و به همین دلخوش بودم که سایه اش رو سرمون هست ولی از اونجایی خوشبختی و آرامش من همیشه لحظه ای بود و دوام چندانی نداشت یه روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مِن مِن کنان گفتم :خدا شفاشون بده .. باز ادامه داد برنج خواستین در خدمتم من یک دکان برنج فروشی دارم،اگر خواستین بیاین اونجا خرید کنید.... منم با غیض گفتم: خیلی ممنون من شوهررررم از جایی برنج رو سالیانه میخرن .. گفت: ای وای من ! اینطور که شما گفتی شوهرم ،فهمیدم که شوهر داری ،قصد بدی نداشتم فقط میخواستم بگم منم نزدیک شما هستم... کلافه گفتم: مبارکتون باشه ! چادرم رو محکم کردم و رومو مثل خانم های باحجاب گرفتم تا نتونه صورتم رو ببینه، دلم نمیخواست وقتی همسر دارم نگاه به مرد دیگه ایی بکنم و فوری خداحافظی کردم وبراهم ادامه دادم... توی راه هی با خودم غر میزدم ؛اصلا این چی میگه؟ چی میخواد از جون من ؟ بابا من بچه بودم ،سنی نداشتم ،حالا یه روزی تورو دوست داشتم تموم شده رفته …آخه مرد گنده چرا نمیفهمی که من شوهر دارم خجالت بکش ! انقدر تو حال خودم بودم که حس کردم دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم بعد گفتم :خجالتم نمیکشه ! که دیدم یه اقایی گفتن: با منی خانم ؟ گفتم :نه آقا با خودمم .. بیچاره مرده لبش رو پایین آورد و گفت عجب ! بنده خدا! خودم به حرف اون آقا خنده ام گرفته بود، اما فورا خودمو به خونه شهلا رسوندم ... اونروز هم مثل روزهای دیگه فراموش کردم که محسن رو دیدم، شهلا برای پسرش مهمونی گرفت و درست بعد از ده روز که از دهم پسر شهلا گذشته بود ،یکشب عفت دردهاش شروع شده بود و منو خبر کردن دوباره رفتیم بیمارستان ! اما اینبار رضا هم با ما بود .حاج خلیل بی تاب بود که زودتر بچشون بدنیا بیاد تا ببینه مشکلی نداشته باشه..عفت بیچاره بی امان جیغ میزد، نمیدونم چرا انقدر زایمانش سخت بود، حاج خلیل گفت حبیبه جان دخترم ! کاری از ما برنمیاد ؟ گفتم :آخه ما چیکار کنیم؟ گفت: از این عمل ها که بچه رو از شکم بیرون میارن چی ؟ اونم نمیشه ! برای خنده گفتم: آقاجان رستم که نمیخواد بدنیا بیاد ،نگران نباش الانا دیگه سرو کله اش پیدا میشه.. گفت :راست میگی والا ؟ گفتم: بخدا که راست میگم.. بعد شروع کردم به تعریف گفتم اولین سزارین برای رستم دستان بوده ،از بس که درشت بوده، درضمن الان زمانی اینکار رو انجام میدن که جان مادرو بچه در خطر باشه نه اینکه کسی درد داشته باشه .. گفت: چه میدونم والا دختر !!! حاج خلیل رفت و یه گوشه ایی نشست، از طرفی شرمش میشد که خودشو زیاد ناراحت نشون بده ،گاهی میگفت خدایا آدمات چه تقدیرایی دارن .. رضا نگران بود میگفت: حبیبه! عفت مادر نداره ،براش کاری کن .. گفتم: تو چه چیزایی میگی رضا، معلومه که مادری میکنم، در ضمن آقاجان مگه میگذاره به عفت سخت بگذره .. همینطور که داشتیم با هم صحبت میکردیم، پرستار از بخش زایمان بیرون اومد.. من گفتم :ببخشید مریض ما زایمان نکردن؟ گفت :بیچاره خیلی سخت داره زایمان میکنه اما نزدیکه !! جیغ های عفت بیشترو‌بیشتر میشد ،تا اینکه یه دفه جیغ بلندی زدو صداش قطع شد.. خانم پرستار که بیرون اومد گفت: همراه عفت … ما سه تایی از جامون بلند شدیم... گفت :بچه بدنیا اومد، اما مادرش احتیاج به خون داره … حالا هیچ کدوم از ما رومون نمیشد بگیم بچه چیه ! رضا گفت :من میتونم بهش خون بدم.. پرستار گفت :باید ببینیم خون شما به ایشون میخوره یا نه .. رضا رو به اورژانس بردن، گروه خونی رضا به عفت خورد ،از رضا خون گرفتن و به عفت زدند.. رضا به پرستار گفت :شما حداقل به ما نگفتی بچه چی هست ؟ گفت وای یادمون رفت پسره …. انگار به حاج خلیل برق وصل کردن..گفت: راست میگین ؟ گفت: بله دروغم چیه؟ ‌آروم پرسید بچه سالمه ؟ ‌پرستار خندیدو گفت :مگه قراره نا سالم باشه؟ همه غرق در شادی شدیم ‌. حاج خلیل گفت :دخترم دیدی چه موهبت بزرگی ،چه نعمتی خدا بمن داده ! چه جوری از خدای خودم تشکر کنم ! میدونی چرا؟ آخه من دختر داشتم اما پسر نه ! حالا یه نامی از خودم به جا میمونه بعد گفت؛ خدایا شکرت !! عفت رو که آوردن، انگار صد سال بیمار بوده و رنگ و روش زرد شده بود، دلم براش می سوخت‌. تا چشمش بهم افتاد گفت: وای حبیبه جان مُردم و زنده شدم ،چه دردی بود خدا !!! گفتم :عیب نداره در عوض هم تو هم حاج خلیل به آرزوتون رسیدین.. حالا دیگه برید خدا رو شکر کنید که خداوند هدیه به این زیبایی رو بهتون داده، سال پنجاه و سه پسر عفت بدنیا اومد..حاج خلیل اسمش رو رحمان گذاشت ،میگفت دلم میخواد وقتی بزرگ شد پسر بخشنده ایی بشه .. چند تا گوسفند کشت،تو خونه اش هلهله شد، هفت روز و هفت شب ولیمه میداد ،،به فقرا به فامیل ،،،روز دهم مهمونی مفصلی گرفت !!کاری کرد کارستون... کارخونه رو بنام رحمان زد میگفت: مگه حتما باید بمیرم ،بزار از همین الان همه بدونن که من کارخونه رو با دست خودم بنام رحمان زدم.. فردا چون بچه کوچیکه و زنم ،زن دومه اذیتشون نکنن …دیگه بین ما حسودی وجود نداشت.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لبهای لرزونمو توی دهنم کشیدم:دیگه از شر من راحت میشن ،دیگه چشم نگرونی ندارن حالا دیگه میتونن باخیال راحت زندگی کنن.... توی تب دوری از خانواده ام سوختم ،اما نباید شاهد بی آبرویشون شون میشدم، هیچ کدومشون زنده نمیموندن، پس بخاطر اونا هم که شده باید پایان بدم به این نفس کشیدن.... دستمو به دیوارزدم وبه کمک دیوار بلند شدم ...لیوان آب رو روی زمین ریختم که در اتاق باز شد.... زن لاغر دیگه ای وارد شد و پشت بندش در بسته شد... بادیدنم جا خورد به لباس تکه تکه شده نگاه میکردو پلک میزد...آهسته گفت:تووو؟ پوزخند زدم..دستش یه کیسه بود که راحت میشد فهمید پر از سرخاب سفیدابه، برای مالیدن به سروصورت منه...برگشت به در بسته نگاه کرد وقدم قدم نزدیکم شد:تو زن رحیم خدابیامرزی؟؟مگه میشه؟گفته بودن مردی که.... ازش فاصله گرفتم...اینم یکی بود لنگه شمسی وخیاط... زنه دستمو گرفت وبلند بلند گفت:تکون نخور باید درست وراستت کنم ... نشوندم وآهسته گفت:تو سیدایی؟؟اما چطور؟ دستشو پس زدم:دخترشم... چشماش قد گردو باز شد ولبخند خجلی زد:پس بلاخره به دنیا اومدی ،اما مگه میشه این همه شباهت؟دو قلوها هم اینهمه به هم شبیه نیست که شما مثل سیبی میمونید که از وسط نصف شده... چشمم به در بود وگفتم:تو از جونم چی میخوای؟؟ دوباره سمت در نگاه کرد وبلند تر گفت:دختر اینقدر پلک نزن بذار سرمه بکشم....میدونستم یکی پشت در بست نشسته،هیچی نگفتم که دست برد توی کیسش، یه چاقو دستم داد :اینو بذار توی سینه ات،من هم مثل تو اسیر اینجام، اما طرف مستراح همون ته حیاط چسبیده به حمومه،اونجا یه سری هیزم چیده روی هم یه سوراخ داره شک ندارم تو ازش رد میشی،شب میان دنبالت،، فقط اون لحظه است که میتونی از دستشون در بری اگه نتونستی دیگه از دست خدا هم کاری برنمیداد و تا روزی که نفس میکشی اینجا موندگاری،این تنها کاریه که از دستم برمیاد، همینم به خاطر مادرت گفتم چون یه روزی دستمو گرفت، البته شیرزن بود، اگه به مادرت رفته باشی مطمئنم موش میشی واز سوراخ اینجا هم شده در میری که غرق این لجنزار نشی.... به لباسی که هیچی ازش نمونده بود نگاهی انداخت و رو به در داد زد:کارش تموم شده...قبل اینکه در باز بشه گفت:مردی که شب میاد دنبالت حال وروز درست وحسابی نداره، پس تموم تلاشت رو کن که برای همیشه از اینجا بری، چون دیگه کاری از هیچ کس برنمیاد اینجا قلعه است وهزار جور نگهبون داره... اون زن رفت ونفهمیدم کی بود ومادرمو از کجا میشناخت....هنوز هوا تاریک نشده بود که در اتاق باز شد...با دیدن مردی که مدام پلکهاش روی هم میفتاد تازه فهمیدم اون زن چیزی به خوردش داده...هلش دادم که سرش به دیوار خورد وتا خواست داد بکشه به تکه پارچه دهنشو‌بستم.... می نارمو باز کرد دو نصفش کردم،یه نصفو دور دهانش پیچوندم و با نصفه دیگه دست وپاشو بستم...اصلا دست وپا هم نمیزد وخدا خواسته چشماشو بست عمیق خوابید...معلوم نبود اون زن چی به خوردش داده بود که اینهمه گیج ومَنگ تا افتاد از هوش رفت... بیرون رو نگاه کردم از لای در میدیدم رفت وآمدها رو، چشمم که به شمسی افتاد در اتاق رو روی هم گذاشتم ومنتظر بودم وارد اتاقش بشه....نمیدونم از خدا بود یا از دعای خانواده ام چون برای یه لحظه هیچ صدایی نبود و به کفشهام نگاه کردم ،گره هاش محکم بود ولباس گشادی که تنم بود...چشمامو بستم:مادر،پدر،زنعمو کمکم کنید اگه به دادم نرسید من میمیرم... در اتاق رو باز کردم وبا سرعت خودمو به حموم رسوندم، چشم چشم کردم تا مستراح رو دیدم وهیزمهای کنارش...با صدای پایی فوری خودمو پشت مستراح انداختم...شمسی بود که داد میزد:چی شد اصغر بجنب دختر نیم وجبی رو بیار الانه که آقا ومهموناش برسن.... قلبم از تپش ایستاد پاهای بیحسمو جمع کردم باید میرفتم ومجال سکته زدن از ترس نبود....هیزمهارو آروم جابه جا کردم، با دیدن سوراخ آه از نهادم بلند شد اینکه گربه هم ازش نمیتونست رد بشه..... گِلی بود ونمدار....با تیشه ای که لای چوبا افتاده بود به دیوار خِشتی زدم که سوراخ کمی بازتر شد هرجور شد از سوراخ بیرون زدم اما با سر توی آب افتادم....مهم نبود کجام وچی بهم گذشت مهم اینکه از اون مرداب جون سالم به در بردم....پشت اون دیوار جوب بزرگی بود...توی گِل گیر کرده بودم وکفشامو به زحمت از پام درآوردم ...شنا بلد بودم راحت خودمو به خشکی رسوندم وتوی سنگ ها میدویدم...زمینها با بودن این جوی بزرگ که کم از رودخونه نداشت خشک بودن، همین هم جای تعجب داشت...نه خونه ای بود نه جاده ای.... دست روی زانوهام گذاشتم به نفس نفس افتاده بودم...تاحالا حتما از نبودم باخبر شده بودن وتعلل جایز نبود....میدویدم ودیگه به پشت سرم نگاه نمیکردم.... از دور چشمم به آبادی افتاد ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾