#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوهشت
ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط می خوام توی این قصر اختیاراتی داشته باشم تا همه بدونن من از همه بالاترم ..و اینطوری خیلی زود دختر شروع کرد از ضعف پسر پادشاه در مقابل خودش استفاده کردن و تبدیل شد به زنی ظالم و سنگدل ...
تا حدی که دستور کشتن می داد و زندانی کردن اطرافیانش که با اون مخالف بودناما آرامش دیگه در وجودش نبود و با ترس از دست دادن قدرت و مقامش خواب های آشفته می دید و روز به روز بی رحم تر میشد ...
تا حدی که به فکر کشتن پسر پادشاه افتاد و خواست اونو از بین ببره تا برای همیشه توی قصر موندگار بشه ..
صبح روز یازدهم وقتی چشم باز کرد خودشو توی سرزمین پری ها دید و اونچه که بر اون گذشته رو به یاد آورد ...
وحشت زده از پادشاه پری ها پرسید : من واقعا اینطور آدمی میشم ؟
ولی من به خاطر عشق پسر پادشاه می خواستم آدم باشم ..نمی خوام به اون صدمه ای بزنم ...
پادشاه در جواب گفت : فکر کن ...فکر کن ..حالا ده روز دیگه با صفت خبر چینی و بد گویی تو رو می فرستم میون آدم ها ....
پریناز و پرستو خوابشون برده بود ..
اما اون چهار نفر با دقت گوش می دادن .
خندم گرفت و گفتم : شما ها نمی خواین بخوابین ؟ امیر حسام که در تمام مدتی که قصه می گفتم با لذت گوش می دادو به من نگاه می کرد گفت : بقیه اش رو بگو من می تونم تا صبح بیدار باشم ..
شیوا گفت : توی کوهستان من شب ها با قصه های گلنار می خوابیدم ..ببین بازم تو تونستی حالمو خوب کنی گلنار جونم ..وقتی صبح بیدار شدم که نماز بخونم ..برق وصل شد ..
دیگه خوابم نبرد بخاری ها رو نفت ریختم و سمارو روشن ؛؛ و ناشتایی رو آماده کردم ..
نمی دونم در واقعا به خاطر وجود امیر حسام بود یا برف زیادی که توی حیاط نشسته بود و همه جا رو سفید کرده بود ..
حس خوبی داشتم دلم می خواست پرواز کنم ..با خودم فکر کردم ..
گلنار تو اصلا برای چی ناراحت بودی ؟..پدر و مادرت پول ندارن که نداشته باشن اولا به من ربطی نداره ..
دوما همه ی آدم ها که نباید پولدار باشن ..تازه اگر اونا پول داشتن که من الان اینجا نبودم ...تو باید کاری کنی که به خاطر خودت دوستت داشته باشن ..
حالا ولش کن از غصه خوردن تو که چیزی درست نمیشه ...
اما یادت نره که تو باید پول در بیاری و به آقا یاد آوردی کنی بهم قول داده به غیر از پولی که به مادرم میده به خودمم هر ماه یک مقداری بده ..
فکر کنم فراموش کرده؛؛ ولی نمی دونم چطوری یادش بیارم که بد نشه ...اولین کسی که بیدار شد پرستو بود ..
چشمش رو که از خواب باز می کرد می گفت گلنارجونم ..این به عادت شیوا بود که همیشه منو همینطور صدا می زد و بچه ها هم یاد گرفته بودن ...گفتم : جانم عزیزم من اینجام ..چی می خوای هنوز زوده بخواب ..گفت : آب می خوام ...فورا رفتم براش آب بیارم ..اما کوزه رو دست امیر حسام دیدم که داشت برای خودش آب میریخت توی لیوان ..گفتم : سلام صبح بخیر مثل اینکه این صبح آب خوردن توی شما ها ارثیه ..آقا هر شب یک کاسه ی بزرگ آب می زاره بالای سرش و بچه ها هم تا چشمشون رو باز می کنن آب می خوان ..خواب آلود لیوان آب رو داد به من و یک لیوان دیگه برداشت و گفت : صبح توام بخیر آره این عادت آقام خدا بیامرز بود ...
فورا رفتم به پرستو آب دادم و خورد و سرشو گذاشت روی بالش و چشمش رو بست انگار هنوز خوابش میومد ..برگشتم برم آشپزخونه ..دیدم امیر حسام توی اتاق جلویی ایستاده و به برف بیرون نگاه می کنه ...خواستم برم آشپزخونه گفت : گلنار .؟
گفتم : بله ؛؛
گفت : چرا چایی توی این خونه اینقدر بو راه میندازه که آدم دیگه نمی تونه بخوابه ؟چون تو دم می کنی ؟
باید همه کارت با بقیه فرق داشته باشه ؟
گفتم : نمی دونم ؛؛ از آقا بپرسین که می خرن من فقط دمش می کنم ..
گفت : من دیشب تا صبح خواب دختر شاه پریون رو دیدم باورت میشه ؟ اونوقت ها یک خاله داشتم پیر بود یعنی با مادرم ناتنی بودن ..خدا بیامرز قصه های قشنگی برامون تعریف می کرد ولی عزیز هیچوقت حوصله ی این کارو نداشت ....
دیشب همینطور که تو تعریف می کردی یاد بچگی هام افتادم ..روزای خوبی که آقام زنده بود ..
همه چیز عالی بود ..ولی برای من کوتاه ؛؛ چون من فقط شش سالم بود که فوت کرد ..از اون به بعد انگار داداشم شد پدرم و همه کسم ..
خیلی دوستش دارم و می دونم با کارای عزیز چقدر عذاب کشیده ....رفتم کنارش ایستادم رو به پنجره و پرسیدم تو چقدر شیوا جون رو در اون حادثه مقصر می دونی ؟
گفت : زن داداش برات تعریف کرده ؟
گفتم : آره ما توی کوهستان خیلی وقت داشتیم حرف بزنیم ...
گفت : چرا اون باید مقصر باشه؟ در واقع قربونی اصلی اون حادثه زن داداش شد ...
من اون زمان نمی فهمیدم ..و فکر می کردم هر چی عزیز بگه همون درسته ؛ اون به پا قدم بد و خوب اعتقاد داره ..
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوبیستوهشت
خدایا به امید تو تنهام نزار که بدون تو نمیشه،
خودت می دونی که خواسته ی من اینه که دست جمشید رو از دامن ایلاتی ها کوتاه کنم و این برام مهمتر از انتقام گرفتن از اونه ، خدایا خودت ظلم اونو تموم کن ، نزار خون بیشتری ریخته بشه.
به بیرون نگاه کردم هوا روشن شده بود و خورشید تازه داشت نورش رو توی آسمون می پاشید بی اختیار آه عمقی از ته دلم کشیدم، از وقتی راه افتادیم حتی یک کلمه حرف نزده بودیم ،علیرضا سکوت رو شکست و گفت : می دونم به چی فکر می کنی منم همون حس شما رو دارم .
گفتم : از کجا می دونین به چی فکر می کنم ؟
خندید و گفت : خب معلومه رفتن پیش شاه و حرف زدن با اون کار کمی نیست، و من اصلاً نمی دونم که ما بتونیم بعد از رفتن این همه راه و تلاش اونو ببینیم ،راستش من بیشتر از شما دلواپس و نگرانم .چون اگرنشه و دست خالی برگردیم من حسابی خجالت زده ی شما میشم.
گفتم : نه تو رو خدا اینطوری نگین، منم می دونم که دست به کاری زدیم که ممکنه نشه عقلم می رسه ،شما خودتون رو ناراحت نکنین راستش خودمم اونقدر ترسیدیم که فکر می کنم کاش دست به این کار نمی زدیم ، نگران نباشین اگرم نشد من بازم خیلی زیاد از شما ممنونم.
تا همین جا هم که بهم کمک کردین واقعاً از لطف شما بوده و در واقع امیدم به خداست ،
مثل اینکه شجاعتم رو از دست دادم، میشه بگین من کجا و چطور باید این کارو بکنم تا یکم آماده بشم.
گفت : والله الان خودمم درست نمی دونم ، دوستی دارم که با هم فرانسه درس خوندیم ، پدر اونم جزو کسانی بود که توی رکاب رضاشاه جنگیده.
اونم جزو مهندس های ساختن پل ورسک بود ،چند روز قبل از اینکه شما توی اون جمع بگی می خوای شاه رو ببینی گفته بود که برای بازدید از وضعیت پل رضا شاه می خواد بره ایستگاه ورسک ،همون جا به ذهنم رسید و رفتم و ازش خواستم که کمک کنه ، اونم قول داده هر کاری از دستش بر میاد بکنه چیز بیشتری نمی دونم. حالا باید بریم ببینیم چی میشه ، شما هر چی می خوای بهش بگی رو یکبار مرور کن چیزی از قلم نیفته ، هر چند که بعید می دونم شاه کسی باشه که صبر کنه و به حرفای ما گوش کنه .
جاده با اینکه خاکی بود ولی بالا و پایین نداشت علیرضا هم آروم می رفت ؛و یک مشت تخمه گذاشته بود کنار دستشو می شکست و رانندگی می کرد.
منم چشمم رو بسته بودم و وانمود می کردم خوابم تا بتونم فکرم رو جمع و جور کنم،ظهر کنار یک قهوه خونه نگه داشت و نماز خوندیم و ناهار خوردیم و راه افتادیم و بلافاصله خوابم برد.
وقتی چشمم رو باز کردم شب بود، پرسیدم کجاییم؟علیرضا گفت: چیزی نمونده رسیدیم ، خوب خوابیدی ها.
ماشین از یک جاده ی سر بالایی پر از چاله می رفت بالا،علیرضا نگه داشت و از مردی که هیزم زیادی روی پشتش بود و دولا راه می رفت پرسید : بابا سلام،می دونی خونه ی فریدون سوادکوهی کجاست ؟
مرد با دست اشاره کرد به یک در که نبش دوراهی اون جاده بود و گفت : رسیدین اونجاست!مسافرین؟از تهران اومدین ؟ بفرما منزل،علیرضا گفت : ممنون خدا قوت.
و حرکت کرد و جلوی اون در نگه داشت ،خودش پیاده شد و چند بار کوبید به در ننجون ترسیده بود و می گفت : آخ مادر تو چیکار کردی ؟دوتا زن این وقت شب ،خونه ی مردم غریبه، اگر آقا علیرضا رو بزنن و ما رو خفت کنن چیکار از دستمون بر میاد؟
تو رو به مرتضی علی پیاده نشو،من که اعتبار نمی کنم.
علیرضا همین طور که دوباره با مشت می کوبید به در،در باز شد و مرد جوونی با خوشحالی گفت:سلام بالاخره اومدی و همدیگر رو بغل کردن و پشت سرشم یک مرد بلند قامت و قوی هیکل اومد بیرون و من زیر نور چراغ ماشین دیدم که یک دست نداره ،
آستنیش رو جمع کرده بود و با یک سنجاق روی شونه اش بسته بود ،ننجون از پشت منو گرفت و گفت : الهی فدات بشم تو رو خدا پیاده نشو،به این علیرضا بگو اصلاً نمی خوای باشاه حرف بزنی.
گفتم : صبر کن ننجون علیرضا که ما رو نمیاره یک جای خطرناک،اون مرد یک دست که معلوم شد آقای سوادکوهی هست اومد جلو و گفت بفرما بفرما،خوش اومدین،منزل ما قابل شما رو نداره ،راستش منم مردد بودم و ننجون هم که منو محکم گرفته بود التماس می کرد که دوتا زن چادری از خونه بیرون اومدن و با لب های خندون استقبال گرمی از ما کردن و پیاده شدیم و همه با هم رفتیم توی اون حیاط پر از دار و درخت که با چند فانوس و یک چراغ زنبوری روشن شده بود.
اون خونه فقط دوتا اتاق داشت و یک ایوون که ما همون جا نشستیم،اما بساط چای و قلیون و شام آماده بود،و اون زن ها با محبت از ما پذیرایی می کردن و در حالیکه ننجون دو دستی منو گرفته بود ولم نمی کرد...
دوتا سفره انداختن وتوی همون ایوون شام خوردیم.
بعد علیرضا گفت:خب مهندس جان چیکار کردی که ما دل توی دلمون نیست به نظرت میشه کاری کرد ؟مرد جوون که لبه ی ایوون نشسته بودو سیگار می کشید نگاهی به من کرد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوبیستوهشت
تمام پرونده های ارش رو اون جمع و جور کرده بود،خدایی نکرده نمیخوام بی حرمتی کنم اما همه جا پیچیده بود که شهریار عاشق زن ارش شده و تموم این کارارو کرده که ارش طلاقش بده و خودش باهاش ازدواج کنه……با شنیدن این حرف از دهن یک مرد غریبه عرق شرم رو پیشونیم نشست و حس کردم بدنم داره سنگین میشه…….خدا ازت نگذره شهریار،هرجا هستی خدا واست نسازه که زندگی مارو اینجوری به هم زدی،با صدای گرفته ای گفتم به نظرتون امیدی به برگشتن ارش هست؟
رامین کمی فکر کرد و گفت اره چرا که نه،دیگه حکومت عوض شده و راحت میتونه برگرده اصلا شاید برگشته باشه،خیلی از فراری ها همون موقع برگشتن و به زندگیشون ادامه دادن،مگه تو زنش نیستی چطور نمیدونی برگشته یا نه؟خانواده اش باید بدونن دیگه اونم خانواده ای که اون داشت البته تیمسار که همون قبل از انقلاب فرار کرد و رفت اما پدر و مادر ارش رو اطلاعی ندارم……با شنیدن اینکه ارش میتونه برگرده و اصلا شاید برگشته باشه چنان حالم دگرگون شد که سینی توی دستم رو گوشه ای گذاشتم و زدم زیر گریه،خدایا یعنی میشه صدامو شنیده باشی؟یعنی میشه نریمان به آرزوش برسه و باباش رو ببینه؟رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه ارش آدرس خونشو بلد نیست که بخواد بیاد سراغتون؟با اشک و گریه و ناراحتی تا حدودی قضیه ی اختلاف با خانواده ی ارش رو براش تعریف کردم و گفتم که هیچ ارتباطی باهاشون ندارم،رامین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت واقعا ناراحت شدم،کاش ارش همون موقع تورو هم با خودش میبرد،البته بهش حق میدم،توی مسیر رفتنش هر اتفاقی ممکن بود بیفته و بردن یه زن اصلا کار عاقلانه ای نبود…..نگاه مظلومانه ای بهش کردم و گفتم آقا رامین نمیدونم به چی قسمتون بدم اما یه خواهش ازتون دارم،اگه میتونید کمکم کنید،من هیچکس روندارم توی این چندسال انقدر بدبختی کشیدم که اگر بخوام بگم یه کتاب میشه،خواهش میکنم یه ردی از ارش برام بگیرید،فقط میخوام بدونم برگشته یانه،اگه اومده باشه دنیا رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،،بخدا تا آخر عمر دعاتون میکنم بخاطر پسرم که تا حالا پدرشو ندیده و هرشب آرزو میکنه پدرش برگرده کمکم کنید…..همون لحظه صدای پیرزن از توی اتاق بلند شد که گفت:رامین شیرمو حلالت نمیکنم اگر به این دختر کمک نکنی،به روح پدرم دیگه تو خونه راهت نمیدم……رامین دستی توی موهاش کشید و گفت چه گیری کردیم این وسط،باشه قول نمیدم اما پرس و جو میکنم،من فردا باید برم ،چند روزی نیستم قول میدم برگشتم پیگیر ارش بشم……..ارش تشکر کردم و راهی اتاق پیرزن شدم،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟اگه اره چطور هنوز مارو پیدا نکرده؟فک نکنم کار سختی باشه براش،نکنه توی این سال ها فراموشمون کرده و زندگی جدیدی برای خودش درست کرده باشه،تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن کسی که بتونم از طریق اون از ارش خبری بگیرم اما نبود….من کسی رو نمیشناختم و سراغ خانواده اش هم که نمیتونستم برم پس باید صبر میکردم تا بلکه رامین برام کاری کنه…….
فردای اون روز وقتی رفتم سرکار پیرزن گفت که رامین همون صبح زود از خونه بیرون زده و رفته،میگفت براش خط و نشون کشیده که اگر خبری از ارش نگرفته خونه نیاد دیگه……زری میگفت اصلا از مهتاب خانم نترسم و خودم دنبال ارش بگردم،میگفت هیچ غلطی نمیتونه بکنه و اگر جرئت داره الان بیاد برامون شاخ و شونه بکشه اما من میترسیدم،ترسم فقط و فقط بخاطر نریمان بود و میدونستم که اگر یک روز ازم جدا بشه بدون شک میمیرم…..روزهای سختی رو پیش رو داشتم و با فهمیدن اینکه ارش شاید برگشته باشه مثل مرغ سرکنده شده بودم،پیرزن بهم دلداری میداد ومیگفت نگران نباش رامین بلاخره برات کاری میکنه اما نمیدونم چرا امیدی نداشتم و حس میکردم کاری از دستش برنمیاد…….چند وقتی گذشت و هنوز خبری از رامین نشده بود،امیر شوهر زری که حال و روز من رو دیده بود کلی برام ناراحت بود و به زری گفته بود سراغ یکی از دوستام میرم ببینم میتونه کاری برای گل مرجان بکنه یانه،اینجوری که نمیشه تکلیف این دختر باید مشخص بشه اگر همین امسال ارش برنگرده قسم میخورم که طلاقشو بگیرم و راحتش کنم……
.یه روز غروب که از خونه پیرزن داشتم برمیگشتم و حال خوبی هم نداشتم امیر رو دیدم که از ماشین پیاده شد و کلید رو توی در انداخت،هنوز متوجه من نشده بود و میخواست در رو ببنده که چشمش به من خورد و گفت الان اومدی گل مرجان ؟فکر کردم خونه ای……
خنده ی محزونی کردم وگفتم نه امروز یکم کارم طول کشید،سرمو پایین انداختم و خواستم داخل برم که گفت راستی خبرای خوبی برات دارما،امروز رفته بودم پیش دوستم…….حس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت،یعنی چه خبرایی داشت؟با صدای لرزونی که انگار از ته چاه در اومده گفتم خواهش می کنم هر چیزی که شده زودتر بگو،باور کن که اصلا تحمل و صبری برام نمونده .....
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوهشت
ما که برامون مهم نیست هر کس هر چی میخواد بگه ،چند سال برای دیگران زندگی کردی ،چند صباحی هم به فکر خودت باش ،من صبح با سیاوش صحبت کردم هر چند از قبل سهراب باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود که اقا ابراهیم میتونه همدم خوبی برای مامان باشه ،اونم مخالفتی نداره و گفته هر جور که مامان صلاح بدونه ،همون کارو کنه...
حالا که خداروشکر بچه هام انقدر درکشون بالا بود و مشکلی با این موضوع نداشتن ،تصمیم گرفتم با ستاره تماس بگیریم و اونم در جریان قرار بدم،وقتی زنگ زدم،
بعد از کلی مقدمه چینی موضوع رو مطرح کردم ستاره سکوت کرد و بعد از یه مکث طولانی گفت پیشاپیش مبارکت باشه ،شاید این مهمترین و درست ترین تصمیمی بوده که تو این چند سال گرفتی و بهترین راه رو انتخاب کردی، ستاره گفت از جانب خشایار هم خیالت راحت باشه باهاش صحبت میکنم، هر چند مطمئنم هیچ مخالفتی نداره،حالا که همه راضی بودن منم مشکلی نداشتم و منتظر شدم تا از ابراهیم خبر بشه...
یکی دو روز هم گذشت و بالاخره ابراهیم زنگ زد و ازم خواست باهام صحبت کنه و گفت که آماده بشم تا باهم بریم امام زاده صالح...
نیم ساعت بعد کنار ابراهیم تو ماشین نشستم و رفتیم سمت امام زاده،ابراهیم یه نگاه بهم انداخت و گفت ماهور فکراتو کردی؟جوابت چیه ؟فقط یادت باشه که بهم قول دادی هر کس رو که بخوام ازش برام جواب مثبت بگیری ،حالا هم فقط و فقط منتظر جواب بله هستم و هیچ عذر و بهانه ای رو هم قبول نمیکنم...
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود،بهش گفتم همینطور که میدونی من تو زندگی خیلی سختی کشیدم و مادر چهار تا بچه ام، زندگی با من مشکلات خودش رو داره و حتما بعدا حرف و حدیث های زیادی پیش میاد ،اگه واقعا فکر همه جاش رو کردی و پیه همه چی رو به تنت مالیدی من حرفی ندارم و جوابم مثبته، ابراهیم یهو بی اختیار برگشت و سمتمو گفت یعنی بعد از این همه سال خدا جواب دعاهای منو داد، میدونی چند بار اومدم این امام زاده و دعا کردم که دلت نرم بشه و بچه هات مخالفت نکنن و کسی سنگ نندازه جلوی پامون،اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و گفت ماهور با تمام روزهای سخت گذشته خدا حافظی کن ،بهترین روزها رو برات می سازم بهت قول میدم...
لبخندی زدمو گفتم امیدوارم لیاقت این عشق پاک رو داشته باشم بعد از زیارت رفتیم خونه ،ابراهیم منو گذاشت جلوی درو گفت شب دوباره برمیگردم...
ابراهیم که رفت زنگ زدم به زری ،براش ماجرا رو تعریف کردم ،کلی خوشحال شد و گفت به اردلان چیزی نگید و بزارید بعد از عقد متوجه ماجرا بشه مبادا دیونه بازی در بیاره...
باشه ای گفتمو تلفن رو قطع کردم بلند شدم افتادم به جون خونه و همه جا رو حسابی سابیدم، غروب بود که شقایق و کوروش و سهراب از راه رسیدن ،شقایق گفت سهراب شام دعوامون کرده و گفته آقا ابراهیم قراره امشب با خواهرش بیاد اینجا...
ساعت ۹بود که ابراهیم و نجمه و اکرم با یه دسته گل بزرگ از راه رسیدن ، از دیدنشون تعجب کردم و فکر نمیکردم نجمه و اکرم انقدر زود خودشون رو برسونن، همه حرفها زده شد و برای پس فردا قرار عقد گذاشتیم
روز عقد، سیاوش و زهرا هم اومدن و بالاخره منو ابراهیم به عقد هم در اومدیمو زندگیمون رو شروع کردیم و بعد از سالها رنگ و روی آرامش رو دیدیم...
وقتی اردلان متوجه عقد ما شد قشقرق به پا کرد و شروع کرد پشت سرم حرف زدن که ماهور از اول خائن بوده و ابراهیم رو زیر سر داشته و به منی که میخواستم فقط سایه ام رو سرش باشه جواب رد داده و پا رو رسم و رسوم گذاشته ولی دیگه هیچ حرفی برام مهم نبود و اصلا بهش اهمیت نمیدادم ،تو این مدت هم یاد گرفته بودم هر کاری کنی بازم یه عده هستن که حرف بزنن و تیکه بارت کنن
دوماه بعد از ازدواج منو ابراهیم، سهراب هم عاشق دختر مافوقش شد ،قرار خواستگاری رو گذاشتیم و سریع همه چی جور شد و خداروشکر برای سهراب و فرشته هم بهترین مراسم عروسی رو گرفتیم و اومدن طبقه ی پایین زندگیشون رو شروع کردن،سیاوش هم طرحش تموم شد و برگشت تهران،به اصرار ابراهیم یه خونه نزدیک خونه ی خودمون خریدم ،من و ابراهیم اسباب کشی کردیم تو اون خونه که یه طبقه بود و پله نداشت و رفت و آمد راحتتر بود،سیاوش هم اومد جای ما و با سهراب همسایه شد...
بالاخره زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد و چیزهایی که حتی تو خوابم نمیدیدم در کنار ابراهیم برام محقق شده بود و یه زندگی آروم رو تجربه میکردم....
با باردار شدن فرشته و به دنیا اومدن دوقلوهاش خوشبختی من و بچه هام کامل شده بود،سهراب اسم بچه هاش رو فاطمه و علی گذاشت و کلی ذوق داشت و از اینکه بابا شده بود حسابی خوشحال بود و یه جشن بزرگ هم گرفت ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوهشت
گفت: عفت فکر کنم در حق سیما کوتاهی کردم بد کردم …آره راست گفت پیر مرد !
راه درست رو کج کردم ودر حق سیما بدی کردم ،ارثم رو نا عادلانه تقسیم کردم ..
عفت گفت: وای حاجی من که مُردم ،باشه ..مال ،مال خودته ،هرچه دوست داری بده بمن ،من از این دنیا چی میخوام ،یه
روزگار پر آرامش ،و اینکه تو سالم باشی ودر کنار منو رحمان باشی ..
حاج خلیل گفت: الهی قربون تو زن چیز فهم برم که اعصاب منو خورد نکردی…
حاجی وقتی که با پای مصنوعیش راه افتاد، اول کاری که کرد سندها رو درست کرد،ولی به عفت هرچه داده بود فسخ نکرد،ولی میگفت در مورد سیما اشتباه کردم،چون پسر بخودی ِخود دو برابر میبره ،من کارم غلط بوده …
خلاصه رحمان بمدرسه رفت، دیگه حاج خلیل کمی روحیه خودش رو بدست آورده بود،
کمتر شکایت میکرد وبیشتر به عبادت مشغول بود..
دوسال از جنگ گذشت ،سال شصت و یک شد
همه زندگی عادی خودمون رو داشتیم، جنگ تو مرزها بود،جوانهای زیادی کشته میشدند هرجا میرفتی همه میگفتن لعنت به صدام !
حالا ماه منیرم پونزده ساله شده بود و خواستگار زیادی داشت، دختری زیبا وخوش چهره شده بود ..
حاج خلیل میگفت: حبیبه بزار دخترت درس بخونه،ولی مبادا بفرستیش خارج ،دخترت همینجا هممیتونه درس بخونه ،الان وقت رفتن نیست جنگه..
گفتم :من بیجا بکنم که دخترمو بفرستم،
این کور سو امیدمم از دست میدم…
رضا هم با همون حالش که مشکل قلب داشت کارمیکرد و امورات میگذروندیم اما دلخوشیمون این بود که هنوز هم باهمیم... اون سال پسرهام میگفتن کاش مامان شما هم با بابامون پیش ما بودید، دیگه هیچ دغدغه ایی نداشتیم ،اما مگر میشد آدم وطن خودش رو ول کنه بره …
علی اکبر پزشکی میخوند تا بتونه بیاد به مملکت خودش خدمت کنه..
علیرضا هم مدیریت رو میخوند و علی اصغر برای دندان پزشکی درس میخوند …
تو اون روزهای سخت دوباره رضا مریض شد باز هم قلب درد ….و باز هم قلب دردی که اینبار قلب همگی مارو هم با خودش به درد آورد ..
پایان سال نزدیک بود حاج خلیل تمام امور کار خودش رو به رضا سپرده بود،رضا هم از این موضوع گلایه ایی نداشت، یکروز غروب بود که بخونه اومد ،بچه ها اونروز برای ما نامه فرستاده بودن، از خودشون عکس داده بودن ،ماه منیر با ذوق وشوق گفت: باباجون امروز آقا پسرهای دکترت برات عکس فرستادن ..
رضا گفت: برو بیار ببینم بابا !
ماه منیر عکسها رو آورد، رضا با دیدن عکسها هیجان زده شدو گفت: ای روزگار، پسر بزرگ کردیم که یکی یکی برن و نبینمشون ؟ بعد با ناراحتی گفت ؛حبیبه جان نکنه دیدار منو پسرها بمونه به قیامت ؟
گفتم :نوک زبونتو گاز بگیر مرد ،این چه حرفیه که میزنی انشاالله که درسشون تموم میشه و تو پسراتو میبینی...
گفت: نمیدونم ولی احساسم میگه دیگه بچه هامو نمی بینم!
بلند شدم گفتم لا الله الا الله این چه حرفیه ؟گفتم آخر شب زنگ میزنیم با بچه ها صحبت میکنیم ..
اونشب شام رو که خوردیم آخرای شب رضا گفت حبیبه تلفن رو بیار زنگ بزنم به بچه ها.. گفتم آخه شاید خواب باشن ..
گفت عیب نداره بیار ،امشب عجیب دلم هوای پسرها رو کرده ..
منم گوشی تلفن رو آوردم، نمیدونم اصلا اونروز رضا چش شده بود ،پسرها تازه از خواب بیدارشده بودن،علی اکبر گوشی رو برداشت با پدرش صحبت کرد،علی اکبر گفته بود نه بابا ما بیدارشدیم چون هممون درس داریم ...یهو رضا شروع کرد به گریه کردن گفت علی اکبر دلم براتون خیلی تنگ شده.. علی اکبر بهش گفته بود نگران نباش بابا من میام ایران ،اینجا هر چقدر هم که زیبا باشه ما بعد از اتمام درسمون هیچکدوممون اینجا نخواهیم موند..
رضا بعد با پسرها تک تک کلی صحبت کرد، اما می دیدم که صداش بغض داره، وقتی صحبت هاش تموم شد منم با پسرها حرف زدم ،گفتم امشب باباتون لوس شده ،میخواد شما رو هم اذیت کنه..
خلاصه تلفنها مون که تموم شد ماه منیر به اتاقش رفت و ماهم به اتاق خودمون رفتیم ..رضا گریه میکرد گفتم رضا جان بس کن مگه امروز رفتن که تو ناراحتی حالا بعد چند سال !!!
گفت: حبیبه نمیدونم چرا یهو انقدر دلتنگشون شدم.بعد شروع کرد به گفتن ؛یادته ؛یادته
حبیبه چه روزگارهایی داشتیم ..چرا مادرم با ما اینکارهارو کرد ؟ خدا بیامرزتش هرچه دلش خواست با ما کرد ولی همه خوبیهاش برای حسن و طلعت بود ..مگه نه حبیبه ؟ گفتم :آره ولی گذشت همه چی گذشت ..
گفت :آخ حبیبه ! چه روزگارهایی بود…
خدا رو شکر تموم شد.
من بلند شدم چراغ رو خاموش کردم گفتم: عیب نداره بسم اللهی بگو و بخواب …
گفت حبیبه جان شبت بخیر ! وقتی خوابید هی وول میخورد، انگار خوابش نمی برد، منم پشتمو رو بهش کردم خوابیدم.. نیمه های شب بود که دیدم صداهایی میاد شبیه به خُروپف بلند شدم ..
گفتم رضاجان سرت از رو بالش افتاده، بلند شو..
دیدم نه صداش یه مدل دیگس …
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوهشت
اولش کمی دلم گرفت سکوت کردم ..
یهو آقاجان چرا تو فکررفتی چی شد ؟
گفتم: آخه خواهرم و برادرم چی ؟
گفت مگر وقتی تو از روستا اومدی همه بدنبال تو به شهسوار نیومدن حالا هم مطمئن باش همشون میان تهران !!!
گفتم: خب ماه منیر چی من اینجا شوهرش دادم ،اگر علی نیاد چی ؟اگر مهوش خانم مخالف بود؟
گفت :غصه نخورهمه چیز رو درست میکنم،
منکه نمیخوام همین فردا اسباب کشی کنم، فقط پیشنهاد دادم..
گفتم: باشه اگر همگی راهی تهران بشن منم حرفی ندارم واینکه هیچکدام از بچه هام در شهسوار نمونن …
گفت :بمن بسپارکاریت نباشه..
از اونروزها خیلی گذشت، با بچه هام ونرگس در تماس بودم گاهی میگفتم عروس جان من کی مادر بزرگ میشم ..
اونم با خنده میگفت عه مادرجان مگر شما قول یه جشن رو بمن ندادی ؟
میگفتم :اونکه آره !
بعد میخندید و میگفت مگر عروس بچه دار هم داریم که شب عروسیش با بچه باشه ؟
منم دیگه زبونم کوتاه میشد …
چند ماهی گذشت آقاجان با خانواده مشگات راجب رفتن ما صحبت کرده بود ،اونها هم قبول کردند که به تهران بیان ..قرار شد کارشون رو به تهران بیارن ،خود آقاجان هم همینطور ..بلاخره آقاجان تمام اموال خودش و مارو برای فروش گذاشت و میگفت حبیبه میخوام کاری کنم برات کارستون …
از دوستاش تحقیق کرده بود کدوم محل برای زندگی خوبه ،اونها هم بهش گفته بودن جاده قدیم شمیران بهترین جا هست ،خودش به تهران اومد و دوتا خونه خیلی خوب و بزرگ برامون در نظر گرفته بود، نزدیک هم به اختلاف چند خیابان ….
بعد منو عفت رو به تهران برد تا خونه هارو از نزدیک ببینیم هردوتاشون قشنگ بودن در یک محله دلباز و خوب …
بمن گفت تو هرکدام رو دوست داری بردار …برای من فرقی نمیکنه منم یکیرو انتخاب کردم..
گفتم: اگر بچه ها برگردند این خونه برای من بهتره ….
اونم قبول کرد و گفت :حالا قولنامه میکنیم تا بعد خونه هامون رو میفروشیم..
آخه ما چند تا خونه داشتیم که همرو گذاشتیم برای فروش ..
کم کم هرچه داشتیم فروش رفت، بعد آقاجان گفت یادته سرعقد من به خانواده دکتر گفتم ما هم چیزی به عروس هدیه میدیم من براشون آپارتمانی در نظر گرفته ام که به اسم نرگس خانم بخریم و وقتی که به ایران اومدن بهشون بدیم ..
من با کمال میل پذیرفتم …خودش هم هرچه به سیما داده بود رو براش گذاشت و بقیه اموال وکارخونه و خونه همرو که بنام عفت و رحمان بود فروخت و در تهران دوباره جایگزین کرد...
روز اومدن ما به تهران فرا رسید آقاجان گفت: اول تو اسباب کشی کن بعد من چونکه هردو باهم اسباب کشی کنیم خیلی سخته !!!
از اون خونه دل کندن برام سخت بودخیلی سخت … تمام خاطراتم تو اون خونه بود،اونروز جواهر به همراه بچه هاش به خونمون اومدن برادرهام و خانماشون خیلی ناراحت بودن میگفتن ما دلمون براتون تنگ میشه ..
منم گفتم :بزار من برم اگر دیدم خوب بود میگم شما هم بیاین..
وسایلاموجمع کردم،منو صغری بیگم وپری هرسه تایی داشتیم جمع وجور میکردیم، یهوپری یه شعر سوزناک خوند و زد زیرگریه گفت :خانم جان اگر من بدبخت شانس داشتم که خوب بود یه جای خوب گیر آوردم که شما هم رفتید..
گفتم :پری گریه نکن بزار بهت یه خبر خوب بدم اونجاییکه من دارم میرم اتاق سرایداری داره توهم میتونی بعد از من بیای تهران اما ! گفت: چی ؟ خانم جان ؟
گفتم :کار شوهرت رو نمیدونم تضمین کنم، خودش باید بیاد کار پیدا کنه …
یهو بغلم کرد گفت الهی قربونتون برم چقدر خوشحالم کردی نه من کسی رو دارم نه شوهرم ،ماهم میایم تهران خدای اونم بزرگه یه کارواسش پیدا میشه …
بلاخره وسایلام جمع شد موقع رفتن شد گفتم: میخوام برم سرخاک رضا …به پری گفتم: به آقاجان و هیچکس نگی من کجا رفتم نمیخوام کسی همراهم بیاد ...
گفت: چشم خانم .بعد از خونه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و رفتم سرخاک رضا اونجا بود که زار میزدم هوار میزدم میگفتم رضا جان من بی معرفت نبودم که فراموشت کنم این فکر مردی بود که زندگی مارو از اول ساخت ،لابد بهتر عقلش میرسه که کجا خوبه کجا بده .اما تنهات نمیزارم تا تهران که راهی نیست میام بهت سر میزنم حلالم کن ،،داشتم گریه میکردم ودستم رو به سنگ قبر رضا میمالیدم یهوصدایی دَم گوشم گفت :خدا رحمتش کنه …
برگشتم دیدم محسن بالای سرمه ..خودمو جمع وجور کردم گفتم ممنون شما اینجا چکار میکنی ؟
گفت :همینطوری ! راهم اینجا افتاد که شمارو دیدم .چادرمو رو سرم محکم کردم گفتم: باشه خب بسلامت …
گفت حبیبه خانم دارید از این شهر میرید ؟ گفتم: کی به شما گفته ؟
گفت: شهر کوچیکه همه میفهمن ضمن اینکه حاج خلیل یکساله فقط داره ملک میفروشه، تو شهر مثل بمب صدا کرده ...
گفتم :بعله داریم میریم اگر خدا بخواد!
گفت: یه اعترافی میخوام بکنم..
گفتم: چی؟
گفت: من به عشق اینکه شما زیر این آسمون این شهر زندگی میکردی و در شهرمن بودی داشتم زندگی میکردم،
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوبیستوهشت
به وقتش من هم واسه خیلی ها برنامه دارم فقط وایسا وببین...
ذوق زده چمدون بیرون کشیدم لباسامون رو جمع کردم وگفتم:بعد ناهار راه بیفتیم الان بریم صبحانه بخوریم....
خاله سفره صبحانشو اماده کرده بود، برنج هم گذاشته بود دم بکشه گفت:آقا اگه با من کاری ندارید تا جایی برم وبرگردم...
دانیار فقط گفت مراقب خودت باش...
دانیار وساواش غرق صحبت بودن....ظرفهارو شستم مرغ رو درست کردم که خاله برگشت ...با سنجاق قفلی پارچه سبز رنگی به لباسم زد وگفت:این دعا همیشه همراهت باشه،چهل روز که بگذره دیگه نمیتونن اذیتت کنن ،حتی موقع حمام هم پیشت باشه،یه لحظه هم دورش نکن از خودت...
نگران من بود،تموم دیشب رو بالای سرم تا صبح بیدار مونده بود وحالا با دعا برگشته بود که من آسیب نبینم...
توی آغوش مادرانه ش جا گرفتم:که سرمو به سینه ش فشرد:فقط مواظب خودت باش...
به خودم قول دادم دیگه رفتار بچه گانه نداشته باشم وعزیزانم رو نسنجیده ناراحت نکنم...
ساواش بلند شد:مجال موندن نداریم، همین حالا هم حرکت کنیم تاریکی شب به ایل میرسیم...
خاله توی چارچوب آشپزخونه وایساد که ساواش گفت:جفتشون رو باخودم برمیگردونم خاطرتون امن،با آقا ابراهیم صحبت کردم این مدت اگه راضی باشید بهتره برید کلبه هم بالا سر گارگرا هستین هم یه مدت از این خونه دور میشید حال وهواتون عوض میشه،این زوج جوان هم یه سری به فامیل هاشون میزنن ودر صحت وسلامت برمیگردن...
خاله هرچند ناراضی اما غذاهارو ظرف گرفت وبا نگرانی راهیمون کرد....
به خونه باغ که رسیدیم ناخودآگاه اخم کردم ....ناهار خوردیم سوار اسب که شدیم یه لحظه دانیار دستشو روی سرش گذاشت...ترسیده نزدیکش شدم یه لیوان آب دستش دادم که گفت چیزی نیست فقط..
گفتم:فقط چی؟؟درد داری؟؟
سری تکون داد:تو نباید سوار اسب بشی،یه لحظه از جلوی چشمام گذشت که موقع سواری اذیت شدی....
ذوق زده به ساواش نگاه کردم که غم خاصی توی چشماش دیدم...
ساواش نزدیک شد:این یه جرقه برای بهبودیه،دست بجنبون پسر،بچه ات به دنیا بیاد من مسئولیتش رو به عهده نمیگیرم...
سوار اسب شدم:دانیارم حالش خوب میشه من میدونم...
ساواش خندید راه افتادیم...
با تاریکی هوا وقتی به ایل رسیدیم، همه توی چادر خانبابا جمع بودن...از اون جمع چشمام فقط طلایه رو دید ومادرش...
با تک تکشون سلام کردیم....دانیار وساواش کنار خان بابا نشستن،از میون همه گذشتم بین دانیار وخانبابا نشستم که مادرطلایه گفت:دخترجان بهتره بیای سمت خانمها بشینی...
حرفاشو با حرص میکشید...شک نداشتم این همون صدا بود ،اما چی میگفتم، چطور میگفتم که همه باور کنن؟؟؟
نگاهش کردم و سرد گفتم:من توی خونه ای قد کشیدم که همه پسر بودن،آدمهایی که دسیسه توی کارشون نیست...برای همین نقاب آدمهارو نمیتونم تشخیص بدم...
طلایه به مادرش نگاه کرد، مادرش نگاه تحقرآمیزی رو سمت ایلدا و زنعمو زیور انداخت...
نمیدونستم منظورش چیه که یکی از عموزاده های خانبابا گفت:این زن از فوت ننه گلی تا به امروز از ایل رفته،زنی که نام دانیار خان رو روی دوش میکشه و به گفته خانواده اش از ایل پایین باید باردار باشه،پس چطور رفته اون هم تک و تنها ،کجا رو داشته بره؟خانواده ش هم مثل ما بیخبر بودن ازش،حقیقتا من حتی به باردار بودنش هم شک دارم،دختر سیداست که باشه، قرار نیست آبروی ما رو لگدمال کنه،این زن تا شوهرشو از دست داد برگشت ایل خودشان ،درصورتی که حق رفتن نداشت تا سه ماه که اگه پای بچه ای در میون باشه زنان این ایل زودتر باخبر بشن، نه اینکه بره وبعد چند وقت برگرده بگه بارداره،به حساب گوهر وشیرزن بودنش دست روی دهنمون گذاشتیم وحرفی نزدیم، اما بیخبر گذاشتن ورفتنش از چی بود؟؟بارها بهش اخطار داده بودیم تنها قدم از قدم برنداره، حتی وقتی رفته بود سمت امامزاده به قول خودش از دلتنگی و دوری بوده،ما اتمام حجت کردیم خان،این زن حق موندن اینجا رو نداره ،حتی حرفهاش هم قابل شنیدن نیست، چون از دور ونزدیک شنیده شده توی یکی از خونه های عابد خان دیده شده...
مرد بلند شد ومردهای دیگه هم به دنبالش بیرون زدن....نه خان بابا،نه عموها هیچ کلامی به لب نیاوردن....همه یکی یکی بیرون زدن....ساواش بلند شد:نمیدونم کی چی گفته وچیا زبون به زبون چرخیده ،اما من از آساره مطمئنم،شبا هم مثل یه مرد باغیرت سر روی بالش میذارم چون ناموسم پاکه....
نگاهم کرد که با نگاه ازش تشکر کردم...
فعلا نیش زبون تحمل کن تا بگردم سرچشمه اصلی رو پیدا کنم ...
ساواش با حرفهاش میخواست دل منو آروم کنه مثل همیشه بگه که پشت من چون کوه ایستاده...لبخندی به وسعت قلب مهربونش تقدیمش کردم که بیرون زد...
فقط خانبابا وایلدا موندن،من ودانیار وزنعمو...
خانبابا سرش پایین بود تسبیح مینداخت،زنعمو آروم وشمرده شمردهگفت:چی شده؟کجا بودی که یه پیغوم نتونستی به ما بدی؟؟
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾