#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستودو
اما کارامون سخت شده بود و باید چند جور غذا درست می کردیم
شیوا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و به نظر میومد حالش بهتر شده ..ولی من از بس دوستش داشتم هنوز نگران بودم و نمیدونستم واقعا علت اون ضعفی که داشت از سرما خوردگی بود یا نه ...
غروب وقتی آقا برگشت به خونه ..منتظر یک جر و بحث درست و حسابی بین اونو آصف خان بودم ولی آقا با خوشحال اومد جلو و با آصف خان دست داد و روبوسی کرد و بهم احترام گذاشتن و گرم و صمیمی کنار هم نشستن ...و من یک چیز دیگه ام فهمیدم ..نباید زیاد حرف دیگران رو که پشت سر هم می زنن جدی بگیرم ...اونشب وقتی من داشتم سفره ی شام رو پهن می کردم و شیوا داشت غذا ها رو می کشید و فرح تند و تند اونا رو میاورد سر سفره شنیدم که آصف خان و آقا در باره ی یک رادیویی حرف می زدن که آدم ها رو توش مثل سینما نشون میده ..آصف خان می گفت : من تا حالا ندیدم ولی شنیدم که شاه و زن جدیدش فرح رو توش نشون داده ..موقعی که عقد می کردن خیلی با شکوه و جلال بوده ..اگر گرگان بود من حتما می خریدم ..آقا گفت :توی روزنامه ها عکس هاش بود ولی فکر نمی کنم خیلی طول بکشه اونجا هم بیاد ..شهر تهران داره بسرعت بزرگ میشه همه دارن میان این طرفا ..همین خونه ی شما به زودی تا صد هزار تومن هم میرسه ..آصف گفت : نه بابا اینطوام نیست ..اینجا ها ارزشی نداره ..باید بریم صابقرانیه سرمایه گذاری کنیم ..شنیدم همه ی درباری ها اونجا زمین خریدن و دارن می سازن ..خواهر منم خریده ..قراره وقتی اومد شروع کنه به ساخت ...من اینجا رو می خوام به اسم شیوا کنم ..می ترسم یک طوریم بشه و اون نتونه حق خودشو درست و حسابی بگیره ..می خوام قبل از مرگم سهم اونو بدم ....تازه از مادرشم یک چیزایی هست که همه رو به نام خودش می کنم ...عزت الله خان گفت : خاطرتون از بابت شیوا راحت باشه من تا آخر عمرم نوکرشم ...
توجه ام برای اولین بار به این جلب شد که توی این دنیا اگر بخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و همیشه منتظر دست یکی دیگه نباشم باید حساب و کتاب سرم بشه ...و من که تا اون زمان اصلا به فکر پول و جمع کردن اون نبودم و برام مهم نبود .. دیگه مهم شد و قصد کردم تا می تونم به فکر آینده ی مالی خودم باشم وقتی برگشتم توی آشپزخونه تا کمک کنم غذا رو ببرم ..باز شیوا رو دیدم که دستشو گرفته به دیوار و به سختی نفس می کشه ..هراسون گرفتمش و گفتم : چی شده ؟ تو رو خدا بهم بگین چی شدین ؟ گفت : هیچی بابا ..گفتم که سرما خوردم ...گلوم درد می کنه ..امشب هم نتونستم استراحت کنم ..تو برو از کمد بالا یک کاشی کالمین بیار بخورم بهتر میشم ..کاش همون بعد از ظهری خورده بودم ...منم باور کردم قرص رو آوردم و بهش دادم ..فرح منو کشید کنار و گفت : فکر می کنم زن داداش حامله باشه ...گفتم : واقعا ؟ از کجا می دونی ؟ گفت : چند بار دیدم حالش خوب نیست فکر می کنم از بوی غذا باشه من که اینطوری بودم ...
با شنیدن این حرف یکم خیالم راحت شد ..و چند بار دیگه که دیدم رنگ به صورت نداره به روی خودم نیاوردم تا خودش این موضوع رو بروز بده ...پنجشنبه و جمعه آصف خان و پسراش اونجا موندن و آقا هم سر کار نرفت ..و صبح شنبه که تازه برف شروع به باریدن کرده بود خدا حافظی کردن و رفتن گرگان ...و آصف خان قول گرفت که برای عید همه بریم پیشاونا ...من حواسم به شیوا بود اون دو روز ندیدم حالش بد بشه ..شاید م نذاشته بود کسی متوجه بشه .. آخه اون بشدت از مریض شدن وحشت داشت و همیشه سعی می کرد اونو پنهون کنه ..دلش می خواست همه اونو زن سالمی بدونن ...و منم به خیال اینکه شیوا حامله اس منتظر بودم این خبر رو بهمون بده ..نزدیک ظهر بود که شیوا لرز کرد و گفت : گلنار جان ؛تو ناهارو حاضر کن من یکم زیر کرسی بخوابم ..مثل اینکه خسته شدم خیلی هم سردمه ..دلهره ای عجیب به جونم افتاد ..ترسیدم ..من اصلا نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ..رفتم کنارشو و گفتم تو رو خدا از جاتون تکون نخورین یک وقت مثل فرح بچه تون میفته .گفت : اینو از کجا در آوردی ؟ بچه کجا بود ؟ با خجالت گفتم : مگه شما حامله نیستی ؟ گفت :نه قربونت برم ..تو از این چیزا هم سر در میاری ؟ ای بلا نگرفته ...گفتم : نه بابا چند باری که حالتون بد شد فرح گفت ممکنه حامله باشین ...خندید و گفت : نه نیستم ..دیگه بچه نمی خوام ..بسه دیگه دختر زاییدم ...آخه چند بار بگم سرما خوردم ..گلوم درد می کنه ...چه ربطی به حاملگی داره ؟شیوا خوابید و به زور برای ناهار بیدارش کردیم چند لقمه خورد و دوباره خوابید ..شب تا آقا اومد همون جا توی حیاط جریان رو تعریف کردم ..یکم رفت توی فکر و گفت : الان می برمش دکتر اینطوری نمیشه ...
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستودو
آنا جان نگاهی بهم انداخت و گفت: برو بخواب، خودم باز میکنم.
خواب آلود برگشتم تو اتاق و پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم، آنا جان در رو باز کرد و مشغول حرف زدن شد.
بیخیال برگشتم تو جام و تا دوباره چشمام گرم شد با صدای یاالله بلندی که تو خونه پیچید تو جام نشستم.چنان ترسیدم و نگران شدم که همونجا دلم درد گرفت و دستام به لرزه افتاد.
نفسام تند شد و تو دلم گفتم: کابوسم برگشت! حالا منو میبره باز زجر کش میکنه.
بغض کرده بودم نمیدونستم کجا برم چطوری فرار کنم!
صدای آنا رو شنیدم: بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
-ممنون، ایلماه هست؟
تو دلم خدا خدا کردم که آنا بگه نه اما گفت: هست پسرم ولی خوابه!
-کجا؟ همین اتاق!
کم مونده بود پس بیوفتم، خودمم نمیدونستم از چی و کی انقد میترسم! آنا هم نه گذاشت نه برداشت گفت: آره پسرم! تو همین اتاقه، زود خوابیده بیدارش کنی بهتره!
سریع رو جام دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم بالا، صدای دستگیره در که بلند شد آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نلرزم!
صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدماش رو شنیدم، نشستنش کنارم رو حس کردم!
دستش رو کشید بین موهام و پتو رو کشید پایین و گفت: اگر خوابی قلبت چرا انقد تند میزنه؟ دکتر لازمی!
انگشتش رو کشید رو صورتم، بی اراده پلکم پرید! نفساش رو صورتم حس کردم: خودتو به خواب نزن! واسه من که عین کف دستی، تشخیص خواب و بیداریت کاری نداره
کم مونده بود پس بیوفتم، وقتی یاد بی محلیاش و حرفای طعنه دارش میوفتادم دلم میگرفت از اینهمه بی مهری!
دستش روی صورتم حرکت میکرد و قلبم تند تر میتپید، دقیقا همون موقع که مقاومتم داشت میشکست و میخواستم چشمام رو باز کنم، چند ضربه به در اتاق خورد، عقب کشیدن دیار رو حس کردم! دستگیره در بالا پایین شد و صدای داییم تو اتاق پیچید: بیدار نشد؟
-نه نشد، خوابه هنوز!
دایی: پس شما تشریف بیار بیرون میدم آنام بیدارش کنه.
دوست داشتم پاشَم صورت داییم رو بوسه بارون کنم! اصلا و ابدا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو نداشتم.
دیار باشه آرومی گفت و بیرون رفت، تونستم نفسم رو بیرون بدم.تو جام چرخیدم و نگاهی به در بسته انداختم، یکم که سر حال اومدم از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و یه گوشه نشستم تا آنا بیاد.زیاد منتظر نموندم و در باز شد و اومد پیشم و گفت: بیدار شدی؟
-بیدار بودم.
+پس چرا نمیای بیرون؟ بیا دیگه، نشستی که چی بشه؟
-نمیخوام بیام آنا! ازش میترسم حالمو بد میکنه، از وقتی صداشو شنیدم دست و پام میلرزه نفسم به زور درمیاد، چطوری ازم میخوای بیام بشینم پهلوش؟ بفرستش بره!
+شوهرته! کجا بفرستمش بره؟ اومده دنبالت با ایل و تبارش نمیشه که بگم برن.
-ایل و تبارش ارزونی خودش، من تاب دیدنش رو ندارم اگر میخوای من و این بچه رو بکشتن بدی نگهش دار!
شاکی گفت: الله اکبر! چی میگی دختر؟ کشتن چیه؟ من مگه بدت رو میخوام! اون شوهرته، نمیخوایش هم باشه تو کنار خودم باشی خیالم راحت تره، ولی نباید بدونه زنش حامله است؟
سریع گفتم: نه! من نه ترحمش رو میخوام نه لطف از سر بچه رو، اگر منو بخواد باید خودمو تنها بخواد، خواستنم به بچه دخل و ربط نداشته باشه! اونم بچه ای که بود و نبودش به مویی بنده!
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: باز پنهون کنی؟
-نمیخوام پنهون کنم! به وقتش میگم؛ هر وقت دلم باهاش صاف شد میگم، ببینم تا اون موقع اصلا بچه ای هست یا نه!
+حالا میخوای چیکار کنی؟
-بهش بگین بره آنا! اگرم نرفت منو یه جوری از این خونه بیرون ببرین!
+یه ذره آروم بگیر اصلا ببینم این پسر حرف حسابش چیه واسه چی اومده! اینهمه آدم رو نیاورده که دعوا! آورده واسه صلح و سازش؛ یه کم دندون سر جیگر بذار ببینم چی پیش میاد! اگر دیدم قصد و نیتش خوب نیست، یا تورو میفرستم بری یا اونو! گرسنه ات نیست؟
-من بدبخت انقد حرص میخورم مگه جا هست واسه گشنگی؟
+حالا تو نترس یه بلایی سرت میاد رو سیاه میشم!
سر تکون دادم، آنا که بیرون رفت منم یه جایی نزدیک در نشستم و گوشام رو برای شنیدن تیز کردم!
آنا: ببخشید مجبور شدم تنهاتون بذارم!
صدای مهتاج خانوم رو تشخیص دادم: ایلماه جان خوبه؟ بیدار شد؟
-الحمدالله، خوبه! از خودتون پذیرایی کنین انشالله میاد خدمتتون!دیار: لازمه برم دنبالش؟
آنا: نه پسرم، بفرمایید چایی.
سر و صدا خوابید و انگار مشغول چایی خوردن شدن.
زانو هام رو جمع کردم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و خطاب به بچه ای که تمام تلاشم رو میکردم بهش وابستگی نداشته باشم گفتم: بالاخره بابات اومد! بعد پنج ماه اومد دنبال من... حالا حقشه ندونه که تو راهی داره!
لبخند کمرنگی رو لبم نشست؛ اگر خدا میخواست این سری هم کور سوی امیدم رو ازم بگیره خودمو هم ببره راحت ترم! نمیتونم واسه بار دوم داغ نداشتنش رو تحمل کنم!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوبیستودو
شما رو هم خیلی دوست داشت واقعاً حیف شد ،حالا شما نزارین حیف بشین به نظرم اگر می خواین برای ایل تون کاری بکنین بهتره درس بخونین.
آه عمیقی کشیدم و انگار یک سنگ توی گلوم گیر کرد که داشت راه نفسم رو بند میاورد ،احساس خفگی کردم و گفتم : باشه برای بعداً .
گفت : ببخشید حرف بدی زدم ؟ ای سودا خانم !ای سودا خانم !
و با سرعت دویدم به طرف اتاقی که بهمون داده بودن و بشدت به گریه افتادم ، خدایا چقدر دلم برای ایلخان تنگ شده بود ،
فخرالزمان بلند شد و نگاهی به من کرد و گفت : کجا بودی ؟ چی شده ؟ گفتم : هیچی، هیچی.
بلند شد و خواب آلود گفت : حرف بزن ببینم کجا بودی ؟ ییا اینجا قربونت برم ؟ چیزی شده ؟ ملک خانم بهت حرفی زده ؟
ولی من نتونستم حرفی بزنم نشستم کنارشو سرمو گذاشتم روی سینه اش دوباره پرسید نمی خوای بهم بگی چی شده ؟
همینطور که مثل ابر بهار گریه می کردم گفتم : دلم برای ایلخان تنگ شده .فخرالزمان برای همیشه اونو از دست دادم !
در حالیکه نوازشم می کرد گفت : فدات بشم چرا یک مرتبه یاد اون افتادی مگه خودت همیشه به من نمی گفتی غم ها رو از روی سرمون باید بزاریم زمین ، پس چرا خودت عمل نمی کنی ؟
گفتم : آخه این غم روی سرم نیست چطوری از توی قلبم در بیارم ؟ یکی راهشو بهم نشون بده ،همین الان علیرضا گفت خدا رحمتش کنه نمی دونی چه حالی شدم دلم آتیش گرفت ،دو دستی سرم رو گرفت و از روی سینه اش بلند کرد و به صورتم نگاه کرد و پرسید تو علیرضا رو کجا دیدی ؟
گفتم : یک جعبه ای بود داشت نشونم می داد که از توش آهنگ در میومد و یکی می خوند.
گفت : وای الهی فدات بشم ملک خانم که تو رو ندید ؟
گفتم : نمی دونم! برای چی ؟
گفت : ای سودا من بهت میگم با سرهنگ حرف نزن تو رفتی با علیرضا همکلام شدی؟ فردا هزار تا انگ بهمون نزنن شانس آوردیم .
گفتم : فقط حرف زدیم چیزی نبود که حرف درست کنن .نگران نباش چشم از این بعد مراقب میشم ، قول میدم.
و منو فخرالزمان خیلی محتاطانه تا فردای اون روز، موقع شام خونه ی سرهنگ موندیم و سعی کردیم زیاد از اتاقمون بیرون نریم و بیشتر ملک خانم میومد سراغمون ،تا وقتی با سرهنگ و علیرضا سر سفره نشسته بودیم..
شازده زنگ زد و گفت : جمشید با سه تا ماشین مامور اومده بوده تا بچه ها رو ببره و چون می دونه که من با سرهنگ دوست هستم حدس زده که شما اونجا باشین دیگه موندن تون اونجا هم صلاح نیست فخرالزمان در حالیکه دست و پاش به لرز افتاده بود و معلوم بود شازده بازم داره اونو سرزنش می کنه و سرش داد می زد ، پرسید : حالا شما خوبین ؟
مشکلی پیش نیومده ؟
گفت : مشکل ؟ تو چی میگی دوساعته اینجا در گیر این مرتیکه هستیم و همش زیر سر توست اگر بلند نمی شدی و دوباره نمی رفتی خودتو بندازی زیر دست و پای این حرومزاده الان برای من شاخ نشده بود.
آماده باشین امشب ساعت یک وقتی خیابون ها خلوت شد میام دنبالتون ، به سرهنگ هم بگو در رو روی کسی باز نکنه تا من بیام و شما ها رو ببرم یک جای امن ، اونجا صلاح نیست بمونین ،ممکنه حدس بزنه شما ها کجا باشین ،پدر سگ میگه بیاین بشینیم با هم حرف بزنیم ، انگار من اونو آدم حساب می کنم.
وقتی فخرالزمان برای ما تعریف کرد علیرضا از جاش بلند شد وعصبانی طوری که انگار می خواست فریاد بزنه گفت : من باید به شازده زنگ بزنم ،سرهنگ پرسید : برای چی ؟ چیزی شده ؟
علیرضا گفت : ممکنه شازده رو تعقیب کنن این مرتیکه رو نمیشناسین ؟ هر کاری ازش بر میاد،سرهنگ گفت : شازده خودش می دونه چکار کنه ! اگر خطری باشه می فهمه .
ولی علیرضا گوش نکرد و زنگ زد و از شازده خواست که آدرس جایی رو که می خواد ما رو ببره بهش بده ، و گفت : شما آدرس بدین ما خودمون می بریمشون، نه شازده مذاکره این آدم معنا نداره ، حالا چی می خواست ؟ واقعاً ؟ مرتیکه ی جوالق،ببخشید شازده نباید بهش رو بدین این حرفا رو بزنه، چشم، رو چشمم ، خاطرتون جمع باشه صحیح و سالم میارمشون، اطاعت امر ،و گوشی رو قطع کرد،اما از قیافه اش معلوم بود که عصبانیتش بیشتر شده،ملک خانم گفت : خوب چرا با این بنده ی خدا حرف نمی زنین شاید راهی باشه دست از سرتون بر داره ؟
فخرالزمان گفت : راهی برای خودش نگذاشته ، این بار اگر من کوتاه بیام پدر منو می کشه .
گفت : یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشین ؟ این جریان افتادن ای سودا از طبقه ی بالا چی بوده همه میگن تو اونو انداختی ,باز طاقت نیاوردم و گفتم : ملک خانم شما جای مادر من هستین آخه اگر فخرالزمان منو انداخته بود ما این همه همدیگر رو دوست داشتیم ؟ سرهنگ گفت : پس بگو کی تو رو انداخت پرونده درست می کنم براش این هوا . میندازمش زندان تا جمشید بیاد و روی دست و پامون بیفته ، جمشید تو رو انداخت آره ؟
گفتم : نه جمشید اون موقع پایین بود ، در واقع محترم باعث شد بیفتم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوبیستودو
مامان جلوی امیر وانمود میکرد که چقدر دلش برای زری تنگ شده و همینکه امیر اونورو نگاه میکرد ضربه ای به پهلوش میزد و میگفت بچه ی ناخلف بذار این شوهرت بره بیرون حسابتو میرسم.......
مامان نریمان رو محکم توی بغل گرفته بود و بوسش میکرد،میگفت نمیدونم چرا این بچه رو انقد دوست دارم،منصور اما کنار امیر نشسته بود و اصلا به مامان نزدیک نمیشد،حس میکردم بخاطر شباهتش به مرتضی مامان تو صورتش نگاه نمیکنه........همه از محبت مامان نسبت به نریمان متعجب شده بودیم اخه ادم خشکی بود و کم پیش میومد محبتش رو نشون بده……شب بود که در خونه به صدا در اومد و پروین با گفتن اینکه داداش اسماعیل هم اومد بلند شد و توی حیاط رفت تا در رو براش باز کنه،دل توی دلم نبود تا بیاد و ببینمش،آخرین باری که دیدمش پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای بود و الان دیگه باید یه نوجوان پونزده ساله باشه…..در خونه که بار شد و اسماعیل رو دیدم نفسم تو سینه حبس شد،اسماعیل بود یا مرتضی؟چطور انقدر شبیه به مرتضی شده؟از سر جام که بلند شدم با بغض دستامو باز کردم و به سمتش رفتم،با تعجب نگاهم کرد و ابجی خودتی؟توی بغل که گرفتمش بلند زدم زیر گریه،هنوز که هنوز بود داغ مرتضی برام سرد نشده بود و با فکر به اینکه اگر زنده بود شاید شرایط بهتری داشتیم گریه ام شدیدتر میشد……امیر بعداز اینکه با اسماعیل سلام و علیک گرمی کرد از خونه بیرون رفت تا وسایلی که از شهر خریده بودیم رو از توی ماشین دربیاره،جدا از سوغاتی هایی که من و زری خریده بودیم امیر هم کلی مواد غذایی خریده بود تا توی اون چند روز مامان مجبور نشه پولی خرج کنه و توی زحمت بیفته…..اونشب با زری و پروین بساط کباب رو آماده کردیم و از نگاه بچه ها خوندم که مدت هاست غذای درست و حسابی نخوردن،پروین میگفت اسماعیل کارگره و گاهی اوقات با اوس بنای ده میره سر ساختمون و حقوق بخور و نمیری میگیره که فقط برای چند روزمون کافیه و اکثر مواقع گرسنه میمونیم،سر سفره با یادآوری زینب لقمه توی گلوم گیر کرد و رو به مامان گفتم :چرا نفرستادی سراغش اخه؟دوست داشتم اونم باشه پیشمون دلم خیلی براش تنگ شده میخوای منو زری با امیر بریم دنبالش بیاد اینجا شبم پیشمون بمونه؟مامان روترش کرد و گفت نه ول کن دختر،شوهرش خیلی بددله،الان چیزی نمیگه اما بعد که برگرده بره خون میکنه تو دلش،اون زن عموتم که دیگه بدتر……..اینجوری که پروین میگفت پارسال زینب رو به اجبار عروس عمو کرده بودن،حسن پسر عمومون بود که از همون بچگی معروف بود به بداخلاقی و چون کسی توی ده خودشون حاضر نبود زنش بشه زینب بیچاره ی مارو بخاطر فقر و نداری خانواده براش عقد کرده بودن و حالام که انگار حامله شده بود و دوماهی بود که حتی به مامان هم سر نمیزد…….
اون شب با زری وپروین چند ساعتی توی حیاط نشستیم و پروین کلی از اتفاق هایی که توی این مدت برای خانواده افتاده بود برامون تعریف کرد،از مرگ مادربزرگ عزیزم بعد از شنیدن خبر مرگ اقام و مرتضی تا پیشنهاد ازدواج عموم به مامان و دعوا مرافعه های زن عمو……اینجوری که معلوم بود توی این سال ها خیلی اذیت شده بودن و زندگی براشون سخت گذشته بود،صبح زود که بیدار شدم زری ابگوشت بار گذاشته بود و بوش کل خونه رو برداشته بود،نمیدونم چرا دلم نمیومد بدون زینب از اون غذا بخورم،به مامان که گفتم میخوام برم دنبالش کمی من من کرد و گفت والا من حوصله ی اخم و تخمای زن عموتو ندارم،زینب بیاد تا ده سال دیگه هرچی بشه میگه ننش و آبجیاش زیر پاش گذاشتن،اخمامو توی هم کردم و گفتم بیخود کردن،مگه بی کس و کاره؟همین الان خودمو زری میریم دنبالش جرئت دارن جلوی خودم چیزی بگن،دختر بیچاره دوماهه نذاشتن بیاد خانوادشو ببینه،اینا دیگه کین…….
با عصبانیت لباس پوشیدم و همراه زری و امیر از خونه بیرون رفتیم،قسم خورده بودم لب به اون ابگوشت نزنم اگر زینب و همراه خودم نیاوردم……..آدرس خونه ی عمو رو بلند بودم و با نشونه هایی که به امیر دادم نیم ساعته رسیدیم،اونا روستای دیگه ای بودن اما خب فاصله ی خیلی زیادی باهم نداشتیم……
خونشون هنوزم همونجوری بود و هیچ تغییری نکرده بود،در که زدم چند دقیقه بعد دختر تقریبا ده ساله ای درو باز کرد و با دیدن ما که لباس های محلی نپوشیده بودیم با تعجب گفت بفرمایید با کی کار دارید؟زری قبل از من گفت زینب خونست؟با اون کار داریم،دختر بدون اینکه چیزی بگه سریع توی خونه رفت و صدای مامان مامان گفتنش کل خونه رو برداشت،حتما دختر کوچیکه ی عمو بود و رفت اول از مامانش اجازه بگیره…..زن عمو که توی قاب در ظاهر شد اول نگاه موشکافانه ای بهمون انداخت و بعد با تعجب گفت گل مرجان تویی؟نکنه اینم زریه؟چقد بزرگ شدین نشناختمتون والا،اگه بخاطر شباهتت به جمیله نبود عمرا میفهمیدم شمایین،حالا چرا دم در تو کوچه موندین بیاین تو،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستودو
گفتم آخه من که تا به حال ندیدمشون ،نمیدونم چطور آدمی با چه اعتقاداتی هستن، ولی هر کس به جای اون خانم باشه باید کلی هم افتخار کنه که تو راه دفاع از میهنت همچین اتفاقی برات افتاده..
ابراهیم گفت خدا کنه همینطور که تو میگی باشه، بعد هم تو سکوت مشغول خوردن شد..
از اینکه ابراهیم هم داشت سرو سامون میگرفت خوشحال بودم، چون واقعا ابراهیم لایق خوشبختی بود و باید یه زندگی آروم و پر از آرامش رو تجربه میکرد..
همینطور که خودمو مشغول خوردن نشون میدادم، ذهنم پر کشید به اون زیر زمین و ابراز علاقه ی ابراهیم به خودم،یه لحظه ای با خودم گفتم اگه با ارسلان ازدواج نکرده بودم، الان تو این سن بیوه نبودم و میتونستم زندگی خوبی با ابراهیم داشته باشم، یهو با صدای ابراهیم به خودم اومدمو از اینکه این فکر به ذهنم خطور کرده بود احساس گناه کردم و چند باری تو دلم استغفار کردم... ابراهیم بلند شد و آماده ی رفتن شد ،قبل از اینکه از در بره بیرون یه برگه ی تا شده داد دستم و گفت آدرس و شماره تلفن اون خانمه..
دلم میخواد خوش خبر باشی ،فقط میخوام اینو بهش بگی تمام تلاشمو برای خوشبختیش میکنمو هر سختی و مشکلی برای ازدواج داشته باشه با جون و دل برای رفعش تلاش میکنم...
بعد با صورتی که انگار از شرم سرخ شده بود سریع رفت بیرون و درو بست،نمیدونم چرا وقتی اون حرفها رو زد یه حس عجیبی تو خودم حس کردم و هنوز اون زن رو ندیده بهش حسودی کردم...
ابراهیم که دروبست تای کاغذ رو باز کردم و یه نگاه به نوشته هاش کردم ،اولش رو با یه بیت شعر عاشقانه شروع کرده بود،هر چی به خطهای آخر نزدیک میشدم دست هام بیشتر غرق میکرد و صورتم سرختر میشد، تو برگه نشونی از آدرس نبود یه نامه ی عاشقانه بود که ابراهیم برام نوشته بود و لابلای اون عاشقانه ها ازم خواستگاری کرده بود ،با خوندن نامه مثل دخترهای نوجونی که برای اولین بار عاشق میشن با قلبی که داشت از سینه میزد ،کنار دیوار سُر خوردم و همونجا ولو شدم ،ابراهیم چه راحت حرف دلش رو زده بود و چه آسون میخواست من به حرف مردم و اطرافیان فکر نکنم و بهش جواب مثبت بدم، چند بار دیگه نامه رو خوندم ،وقتی به ته دلم رجوع میکردم حسم به ابراهیم یه حس خوب بود و دلم میخواست کنارش باشم و همراهش،ولی وقتی به بچه هام فکر میکردم نمیتونستم فقط به فکر خودمو پر کردن تنهاییم باشم،حتما با این کار شقایق پیش خانواده ی اردلان سرشکسته میشد و سیاوش پیش زنش، من سنی نداشتم ولی تو همین سن کم نوه داشتم و باید فکر ازدواج مجدد رو از سرم دور میکردم ، نامه رو بردم گذاشتم لای همون کتابی که ابراهیم بهم داده بود میز صبحونه رو جمع کردمو رفتم مدرسه، ساعت ده کلاس سواد آموزی داشتم، پیاده راه افتادم و همینطور که قدم میزدم ناخودآگاه قطره های اشک از چشمم سرازیر شد، شاید منم تو همون کودکی عاشق ابراهیم بودم ولی به خاطر بچه بودنم این عشق رو درک نکردم ،اما حالا که فکر میکردم همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود کسی که با همه ی فرق داشت،همیشه براش احترام خاصی قائل بودمو پیش چشمام مرد قوی و با اراده ای بود،شاید دلیل این اشکها همون عشق پنهان زیر خاکستر بود که حالا سر باز زده بودوبااشک ازچشمام جاری میشد..
ولی هر چقدر فکر میکردم نمیتونستم به این ازدواج تن بدم وخودمو و بچه هامو انگشت نمای فکوفامیل ودر و همسایه کنم و باعث سرشکستگی شون بشم،کلاسم که تموم شد برگشتم خونه ،ولی بی حوصله تر از اون بودم که بخوام تنها باشم، دلم برای آرش تنگ شده بود ، سر راه اسباب بازی و خوراکی براش گرفتم و رفتم خونه ی شقایق،شقایق کلی تعجب کرد از دیدنم ،چون اکثرا اونا میومدن و من به ندرت میرفتم و دوست نداشتم مزاحم بچه هام بشم و یه جورایی خونه ی دیگران با توجه به احترام زیادی هم که برام قائل بودن بازم معذب بودم و دوست داشتم میزبان باشم تا میهمان...
با آرش مشغول بازی شدم و شقایق هم شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت مامان چرا امروز حال نداری ، انگار یه جوری شدی، گفتم نه حالم خوبه و طوریم نیست ولی شقایق دست بردار نبود و هر چند دیقه یه بار می پرسید مطمئنید حالتون خوبه ،ولی چشماتون غم داره و اینو نمیگه، خندیدم و گفتم من خوبم ولی تو میخوای بهم تلقین کنی که خوب نیستم...
خلاصه تو خونه ی شقایق هم دلم آروم نگرفت و بعد از ناهار هر چقدر اصرار کرد بمونم تا کوروش هم بیاد قبول نکردم و از خونه اش زدم بیرون،سه روز از وقتی ابراهیم اون نامه رو داد بهم گذشته بود و ازش خبری نبود که سهراب زنگ زد و گفت مامان ،آقا ابراهیم زنگ زد و گفت امروز میخوان یه سری از کمک هایی که جمع شده رو برای خانواده های بی بضاعت ببرن،خواست منو تو هم اگه کاری نداریم همراهشون بریم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستودو
و جریان اومدن سیما رو بهش گفتم و بهش گفتم ما باید طوری برخورد کنیم که اون دختر در این خونه احساس آرامش بکنه و دوباره به اینجا برگرده نه اینکه با خاطره بد از اینجا بره..
روزها گذشتن اصلا به حاج خلیل حرفی نزدیم و روز موعود سر رسید.. اونروز من با کمک صغری بیگم و عفت و کارگر عفت فاطمه خانم ،کارهای خونه رو انجام دادیم،غذا درست کردیم و بعد هم حسابی به خونه زندگی رسیدیم..
من به عفت گفتم بهترین لباست رو بپوش، چون دلم نمیخواد یه موقع دختر حاجی فکر کنه تو چیزی از مادرش کمتر داری..
نمیدونم چه حس کنجکاوی در من بود که حتی دوست داشتم برم جلو راهشون ..
اما به خونه موندن بسنده کردم، چشمم به ساعت بود ونگاهم به در …
غروب بود که حاج خلیل و رضا از کارخونه اومدند،بوی غذا خونه رو پر کرده بود،یهو رضا گفت به به چه کردین !! خانمهای خونه …
حاج خلیل گفت :عفت خانم همینقدر با سلیقه اس..
اما عفت گفت نخیر اینها همه کار حبیبه جان هست..
داشتن با هم تعارف میکردن که صدای زنگ خونه توجه همرو بخودش جلب کرد ..
من بدو بدو بسمت در ورودی رفتم،حاج خلیل گفت:خیر باشه مهمون داریم ؟
من زود گفتم: بله آقاجان اونهم چه مهمانی ! قطعاً شما خوشحال خواهی شد ..
اما حاج خلیل بی خیال بسمت آشپزخانه رفت..
سیما وارد حیاط که شد به درو دیوار خونه نگاه میکرد و حالت بغض داشت، وقتی وارد اتاق شد،منو عفت دست دور گردنش انداختیم و بوسش کردیم..
بعد من گفتم: من حبیبه هستم و ایشون هم عفت همسر حاج آقا !
سیما نگاهی به عفت کردو گفت خوبی؟
عفت هم با خوشرویی گفت:خوبم خوش آمدی..
یهو سیما گفت بابا کجاست ؟
منگفتم آقاجان خبر نداره شما اومدین، میخواستم سورپرایزش کنم .
سیما گفت: وای الان بابام سکته میکنه که !!!بعد دوتا پسر خوش قد و بالا وارد شدن، خیلی با ادب جلو آمدن و با لبخند یکی گفت: سینا هستم یکی گفت منم شایانم …
من صدا زدم آقاجان بیاین مهمونهاتون رو ببینید !
سیما یهو زد زیر گریه ،آقاجان بیرون آمد و یهو گفت سیما بابا تویی ؟
هردو همدیگرو بغل کردن و زار میزدن پسرها هم اشکشون از گوشه چشماشون روان شد ..
سیما گفت: بابا هرچی دلت میخواد بمن بگو، من بی معرفت ترین دختر روزگارم !
دوباره ! سه باره ! هی بوسش میکرد، هی میگفت آخ بابا جونم چقدر پیر شدی ! هممون اشک می ریختیم، لحظه قشنگی برای آقاجان بود..
یهو پسرهارو بغل کرد میگفت بی معرفتا پاک واسه خودتون مردی شدین،هیچ نگفتین بابا بزرگی هم دارین ؟ فقط فکر مادر بزرگتون بودین ؟
عفت با مهربونی گفت: نمیگم منو مثل مادرتون بدونید نه ! امااینجا خونه پدرتونه، همه جاش رو هم بلدین،هرجا دوست دارید وسایلهاتونو بزارید راحت باشید...
بعد با صوتی ضعیفتر از قبل گفت در اصل صاحب خونه خودتونید …
سیما نگاهی بصورت عفت انداخت گفت:بله تمام جای جای این خونه برام آشناست ! تمام خاطرات کودکیم تواین خونه بوده..
بعد رو کرد به حاج خلیل گفت راستی بابا چطور تا الان عوضش نکردی ؟
اونم نگاهی بهش انداخت و گفت: بابا جان تنها امیدم به این بود که شاید یکروز توبرگردی و در اتاقت استراحت کنی ،من هنوز به اتاقت و وسایلات دست نزدم، گفتم شاید یکروز بیای و سراغشون رو بگیری …
سیما گفت بسه دیگه بابا ،جیگرمو آتیش نزن، خودم میدونم چه کردم ..سیما به پسرهاش گفت چمدوناتون رو بیارید تو اتاق خودم .بیاین تا دونه دونه خاطراتم رو براتون تعریف کنم …
من با اشتیاق مشغول نگاه کردن به این دختر بودم که چطور با شادی از همه چیز تعریف میکرد،با خودم گفتم پس چطور دلش اومده اینسالها بخونه پدرش نیاد و چطور روش شده از پدرش ارثبخواد؟بخودم گفتم شاید یکروز به تمام سوالاتم پی ببرم …
اتاق سیما خودش بقدری بزرگ بود که هر سه تاشون میتونستن براحتی اونجا باشند،اما حاج خلیل گفت سریعتر یک اتاق هم به پسرها بدید که راحت باشن..
اونشب میز شام شیکی چیدیم و حسابی از سیما و بچه هاش پذیرایی کردیم، بعد از شام آقاجان بمن گفت: دخترم !
یهوسیما گفت :جانم باباجان..
و من باخجالت گفتم: بله آقاجان ...
سیما شوکه شده بود، یهو حاج خلیل گفت :من با این دخترم بودم حبیبه ! کسی که برای من جای خالی تو را پرکرد و به زندگی من روح بخشید وگرنه من مرده بودم..
سیما کمی مأیوسانه نگاه کرد، من ازجا بلند شدم گفتم :الهی قربونت برم مبادا ناراحت بشی،تو جیگر گوشه پدرت هست، اما من دلم رو فقط به پدرت خوش کردم که بگم آقاجان !! بیا که حرف برات بسیار دارم .اما نه امشب ! چون شما خسته اید بگذار استراحت بکنی تا بعداً همه چیزرو برات تعریف کنم..اونها به اتاقشون رفتن آقاجان با خوشحالی گفت بگین ببینم حالا کار کی بود که امشب قلب منو به قلب دخترم وصل کرد؟
گفتم:کار عفت بود که نگرانی شمارو دید و بمن رو آورد کارم رو انجام دادم ..
بعد با خنده گفت:میدونستم کار دخترشجاع و قوی خودمه !
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوبیستودو
چندمرد اومده بودن کمک...به چشم زدنی برنج رو اماده دم کردن وهرکی برگشت سرکار خودش....
سفره نداشتم....کاسه بشقاب هم نداشتم...
کاسه بشقاب هم نداشتم...کارگرها روشمردم وده تا بیشتر از زن دکاندار خرید کردم، اما پولم کم بود ،خجالت کشیدم از اینکه بگم ندارم....نمیدونم چی از چهره ام خوند که گفت:این همه خرید کردی ،همه رو میخوای نقد بدی؟؟چخبره؟ببر تا فروش محصول ،همه اهل ده خرید میکنن تا سربرداشت،ببر که شما خودتون تضمین شده اید....به اعتبار دانیار بدون شناخت،به من همه چی میدادن،حتی دخترم صدام میکردنکه غریبی نکنم....
من حالا تنها بودم به دور از خانواده،اولین قدم هامو برمیداشتم بدون اینکه از نزدیکانم کسی دستمو بگیره...
آدمها در شرایط سخت بزرگ میشن،قوی میشن،روی پای خودشون می ایستن وحالا شرایط از من دختری جسور ساخته بود که تک وتنها به شهر اومده بودم برای فروش محصولم...
دکان هارا یکی یکی پشت سر میگذاشتم تا اینکه پیرمردی گفت:دخترم ماها در حد یکی دو صندوق خرید میکنیم ،تو که از ده اومدی باید بری پیش انبار دار یا نرسیده به شهر میدون تره بار بزرگی هست که همه شهر رو تره بار میده ،اونجا از حجره ها بپرسی راهنماییت میکنن .وقتتو بذار میوه هارو اونجا بفروش وگرنه تموم شهر هم بگردی شاید پنجاه صندوق کمتر میوه بفروشی،
مابقی خراب میشن، میگندن روی دستت که پول کارگرها هم در نمیاد....
با اولین ماشین به میدون تره بار خودمو رسوندم...حجره ها پر بودن ،اولی نه دومی رو که پرسیدم فوری اکبر نامی رو صدا زد:با خانم برو سر باغ،بارهاشو نگاه کن خوب بودن وانت ببر بار بزن برای انبار...
رو به من گفت:بار به بار باهاتون تسویه میکنیم، اگه محصولتون درجه یک بود خودمون خریداریم ،حتی اگه تا ماه ها طول بکشه برداشت چون فروش به سراسر کشور داریم پس نباید کم بیاریم...خوشحال بودم وبا وانت آقا اکبر به باغ برگشتیم....صندوقها روی هم چیده بود وسرمای صبح نمیتونست از خوشی هام کم کنه....
صندوقهارو نگاه کرد ومیوه هارو که دید گفت:وانت اولی رو بار میزنم فقط روزانه چند صندوق دارید؟؟؟به صندوقها نگاه کردم از دیروز۱۲۰تا پر شده بود وگفتم:روزی صد به بالا تکمیل میکنیم...
به صندوقها اشاره زد :اینا همه بیست کیلویی هستن، هر وانت چهل تا میگیره ...از جیبش حساب کرد ودستم داد:ولی اقا نادر همه رو میکشه و به وزن پول میده، این علی الحساب تحویل شما،از صبح بارگیری میکنیم، بار به بار تسویه میشه ودر نهایت مازادش رو تقدیم میکنم...
چندتا از کارگرها صندوقها رو بار زدن واقا اکبر دستمزدشون رو فوری داد...
همه خوشحال بودن ودست به دعا برای دانیار من....
همون روز تا اقا اکبر باهام تسویه کرد ،فوری دستمزد کارگرهارو دادم بهشون گفتم بار به بار با اونا هم تسویه میشه...خانجون همیشه میگفت دستمزد گارگر رو باید قبل خشک شدن عرق پیشونیش بهش داد...یک هفته از برداشت محصول میگذشت، همه با شوق وذوق صبح میومدن تا غروب که با دسترنجشون برمیگشتن...مثل هر روز یه سری وسیله کنار در کلبه گذاشتم تا پسر کوچیکه مامان ارسلان با گاری ببره....برگشتم در کلبه رو ببندم که مردی از پشت گفت:تو کی هستی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم روی پاشنه پا چرخیدم:امیربهادرخان بود همراه دخترش،چندباری توی باغ دیده بودمشون که سرکشی میکردن ومیرفتن....
سکوتمو که دید ادامه داد:یه دختر به این سن تک وتنها اونم توی این بیابون ؟این مدت دادم زیر نظرت بگیرن، نه پدر ومادرت سری زدن، نه خبر از دانیار خان شده،این یعنی تو کلاهبرداری بیش نیستی....
دخترش با تمسخر نگاهم میکرد....
توی چشماش نگاه کردم:من زن ودختر عمه دانیار خان هستم....مرد چند قدم سمتم برداشت اما دیگه نمیتونستم قدمی به عقب بردارم چون نه جایی رو داشتم و نه میخواستم که از مشکلات فرار کنم، از یه جایی به بعد یاد گرفتم گره های زندگیمو خودم باز کنم تک وتنها،یه عمر همه کنارم بودن ودلنگران ،اما اتفاقی که بخواد بیفته می افته هر چقدر هم که ازش دوری کنی...
امیربهادر خان به چند مردی که عقبتر وایساده بودن گفت:این دختر رو تحویل مامورین حکومتی بدین، باید خیلی چیزها روشن بشه....بعد از اونهمه سختی و پای برهنه گشتن توی بیابونهای اطراف ،جراتی پیدا کرده بودم که هرگز از خودم سراغ نداشتم وبا صدای نسبتا بلندی گفتم:اگه خودتون رو خان ده میدونید ،پس باید منو چندین بار همراه دانیار خان دیده باشید ،این هم باید بدونید خان ایل،خانزاده ایل رو به همسری میگیره،من علاوه بر همسر دانیار خان،نوه تیمور خان هم هستم،پس بهتر هم شما وهم ادمهاتون از من دور بمونید، بی شک همونطور که شوهرمو میشناسید از حریم وحرمت زنان ایل هم خبر دارید....خان جا خورد، اما دخترش جا نزد وگفت:اونوقت خان ایل نوهشو فرستاده تک وتنها اینجا که به امور زمین وباغها رسیدگی کنه؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾