#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیزده
بخون روان بشی ..برات خیلی خوبه ...
گفتم : در مورد چیه ؟
گفت داستان ..توام که مرده کشته ی داستانی ...
راستی همش یادم میره دلم می خواد بقیه ی دختر شاه پریون رو برام بگی ...
گفتم :واقعا میگی یا داری مسخره می کنی ؟
گفت : چرا مسخره کنم ؟
گفتم : آخه اون بار خیلی جدی گوش نمی کردی .. باشه توی یک فرصت حتما میگم ..
در همین موقع دوباره در زدن .. یک خانمی گفت : باز کن ..آروم درو باز کردم ..یک زن روستایی که پوستی تیره داشت و یک چادر نماز کثیف سرش بود جلوی روم دیدم ..پرسیدم : با کی کار دارین ؟
زن در حالیکه با گوشه ی چادرش دماغمو می گرفت گفت : با مادرت؛ بگو بیاد دم در کارش دارم ..
امیر حسام رفت جلو و گفت : با مادرش چیکار دارین ؟
گفت : می خوام باهاشون حرف بزنم ...
شیوا اومد کنار پنجره جایی که اون زن نمی دیدش با اشاره پرسید کیه ؟ بگو من نیستم ...
اون معمولا دم در نمی رفت و با همسایه ها ارتباط بر قرار نمی کرد هنوز از اینکه کسی بفهمه اون قبلا جذام داشته واهمه داشت ..
امیر حسام هم اینو می دونست برای همین گفت : من برادرشم مادرم خونه نیست به من بگین ..
گفت : من مادر این آقارجب هستم که برای شما نفت میاره ..
می خواستم اجازه بگیرم بیام برای رجب مون خواهر شما رو نشون کنم ...امیر حسام خیلی جدی گفت : آخ تو رو خدا راست میگین ؟رجب خواهر منو می خواست ؟
خیلی بد شد؛چرا زودتر نیومدین ؟ آخه خواهرم نامزد داره نشون کرده اس شما نمی دونستین ؟زن که منتظر همچین بر خوردی نبود دهنش باز مونده بود و بِروبِر به منو امیر حسام نگاه می کرد نمی فهمید شوخی می کنیم یا جدی هستیم گفت : نه والله , از کجا می دونستم ؟
رجب مون گفت دخترِ توی خونه اس ..حالا مادرت کی میاد من با خودش حرف بزنم ؟
امیر حسام گفت :امشب که نمیاد .. وای ؛وای کاش زودتر گفته بودین وگرنه می دادیمش به پسر شما ..خیلی حیف شد ؛ ؛ دیگه نشونش کردم و شیرینی هم خوردیم ببخشید دیگه ..خوب دیگه کاریش نمیشه کرد ..شما برو برای آقا رجب یکی دیگه رو پیدا کن ..و در حالیکه اون زن هنوز هاج و واج مونده بود درو روش بست ..و برگشت به من گفت : فکر کنم در خورد به دماغش ..خوب من خنده ام گرفت و غش و ریسه رفتم ..و اونم تشویق شد و شروع کرد به مسخره بازی در آوردن و گفت : فکر کن گلنارِ عقل کل ؛؛ زن رجب نفتی بشه ..من که از این به بعد بهت می گفتم زنِ نفتی ...
راستی گلنار ناراحت نشدی خواستگارت رو رد کردم ؟....همینطور که می خندیدم گفتم : هیچوقت این بدی که در حقم کردی رو فراموش نمی کنم ..من اولین دختری رو که خواستی بگیری زیرآب تو رو می زنم و نمی زارم زنت بشه ...
با صدای بلند خندید و گفت : مگه تو رجب رو می خواستی ؟گفتم : بله ؛ چرا که نه ؟ سیاه نبود که بود .. قدش یک متر نبود که بود : نفتی نبود که بود ,مادرشم که دیدی چقدر تو دل برو و شیرین زبون بود برای چی نخواسته باشم ؟گفت : باشه برای اینکه عقده ای نشی از این به بعد بهت میگم زن نفتی ..اینطوری یکم کمتر دلت براش تنگ میشه ..
شیوا از همون جا توی ایوون ما رو تماشا می کرد و در حالیکه یک لبخند رضایت مندانه روی لبش نقش بسته بود ... اومد بیرون وروی پله نشست و گفت : آقا حسام گلنار خیلی خواستگار داره فکر نکن همین نفتی بوده ..
ولی عمه ی من گفته حق ندارین شوهرش بدین ؛ براش نقشه های خوب کشیده ما نمی خوایم اونو شوهر بدیم ..گفتم : وای شیوا چون همچین میگین خواستگار داشته انگار پسر پادشاه اومده بوده خواستگاری من ..یونس پسرِ سلیمان ؛ شاه پسندی با یک زن و چهار تا بچه و اینم که نفتی محله؛ همه رو برق می گیره منو چراغ نفتی ..امیر حسامهمینطور که می خندید و روی پله می نشست گفت : خیلی کار خوبی می کنین؛؛ زن داداش آخه برای چی شوهر کنه ؟ اونم با این آدم ها که حتما قدرشو نمی دونن ..چرا باید یکی اونو بگیره و بدبختش کنه ..الان فرح رو ببینین نونش رو می زنه توی خون و می خوره ..امیر حسام اینو که گفت حالت صورتش تغییر کرد و چشمهاش پر از غم شد و ادامه داد..
زن داداش می دونستین فرح همیشه تنش کبوده ..نامرد اونو می زنه ..می ترسم یک وقت بلایی سرش بیاره ..نمی دونم داداش چراکاری نمی کنه و میگه ما دخالت نکنیم بهتره ..منم گاهی دلم می خواد برم و حسابشو برسم ,, کاش فرح شوهر نکرده بود ..اینقدر از اون شوهرش بدم میاد که حتی حاضر نیستم برم باهاش دعوا کنم ..بدبختی اینجاست که عزیز از فرح پشتبانی نمی کنه و هر بار اونا رو آشتی میده چند بارسر این موضوع با هم دعوامون شد ..
عزیز از سر جریان اومدن شما هنوز از من دلخوره و خیلی آب مون با هم توی یک جوی نمیره ..شیوا گفت : می خوای من با عزت الله خان حرف بزنم ؟ آخه اونم تا اسم فرح میاد اوقاتش تلخ میشه ...گفتم: من اگر جای فرح بودم می دونستم چیکار کنم ...چرا می زاره کتکش بزنن ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوسیزده
از ماشین که پیاده شدیم، دیار وسایل رو که برداشت رو بهم گفت: من به کسی نگفتم اختلاف داریم! شک کردن اما من چیزی نگفتم، حواست باشه به حرف و رفتارت!
-من حرفی ندارم ولی میخوام سر بزنم به آقام!
+میبرمت دو روز دیگه.
تو دلم خداروشکر کردم که لج نکرد سر بردنم، دیار وسایل رو داد دست خدمه و باهم راه افتادیم، با روی باز با احمد خان و مهتاج خانوم احوال پرسی کردم، خداروشکر کسی جز اعضای خانواده نبودن، پسر کوچولوی طلعت و شاهرخ هم حسابی تپل و قشنگ شده بود، صورتش رو بوسیدم و بعد رفتم تو اتاقمون!
برای لحظه ای شوکه شدم و فکر کردم اشتباه اومدم! اما نگاه که کردم دیدم اتاق خودمونه!
دیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: برو تو! مثلا اینا رو به سلیقه تو خریدم!
همون طور متعجب رفتم تو اتاق! خیلی قشنگ و مجلل شده بود! درست به اندازه خونه شهریمون قشنگ شده بود، چه فایده که دلم خوش نبود!
لبخند رو لبم کم کم از بین رفت و فقط به گفتن قشنگه بسنده کردم!
وسایلم رو تو کمد جدید گذاشتم و بعد از لباس عوض کردن پرده پنجره رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم! فقط دلم واسه همین یه جا تنگ شده بود و بس!
-باز که رفتی پای اون لامصب!
+آخه تنها جای قشنگ این خونه همینجاست! بقیه جاهاشو دوست ندارم، بخصوص سَکوش رو!عمدا گفتم که یادش بیاد من یه روزی از خیلی چیزا گذشتم بخاطر اون! هیچ وقت هم به روش نیاوردم.حسرت بچه موند رو دلم؛ فقط بخاطر دیار و حالا بخاطر یه مشت دروغ و حرف مفت اینطور باهام رفتار میکرد!
- پرده رو بنداز بیا اینور!
اون شب همه دور هم بودیم احمد خان بخاطر برگشتمون گوسفندی سر برید و شام مفصلی برامون درست کردن.
سه روزی از اومدنمون به عمارت میگذشت؛ اکثرا اوقات دیار رو نمیدیدم انگار سخت مشغول کار کردن و سر و کله زدن با مردم بود! هر چند با وجود شهربانی و آژان، خان کمرنگ تر شده بود اما تو روستا ها هنوز به خان احترام میذاشتن! روز سوم کنار دست طلعت نشسته بودم و با پسرش بازی میکردم، طلعت تک سرفه ای کرد و گفت: این چند وقت که نبودی خدیجه خانوم و دخترش خیلی میومدن و میرفتن، اون پریناز هم خیلی دور و ور دیار خان میرفت؛ خدیجه خانوم هم چند باری حرف بچه و زن گرفتن دیار خان رو پیش کشید؛ اینا رو میگم که حواست رو جمع کنی!
با هر جمله ای که پریناز میگفت دست و پام شل میشد؛ اوضاع زندگیمون همینطوری هم پا در هوا بود، پای این و اون هم بهش باز میشد دیگه باید فاتحه اش رو خوند!
خدا میدونه چقدر بهم ریختم، این خانواده چی میخواستن از جون من؟!اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمیمونم!
عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من میخوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟
-برو حاضر شو الان میبرمت.
دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟
-درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم!
+واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟
گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی!
-کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟
+خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف میچرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم!
-خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده.
+احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟
-خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام! اونم کار داشت اینجا.
+بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمیده که اوضاع گل و بلبله!
بغض کرده گفتم: شما که اینا رو میدونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟
آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی!
-آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمیدونه ساواشی بوده! گفتی بهش بگو،
ساواش نمیاد..
اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ کس هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم!
+ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوسیزده
چشمم پر از اشک شد و ملحفه ها رو مشت کردم و با غیظ توی دستم فشار دادم و گرفتم توی صورتم و تا اونجا که می تونستم بی صدا فریاد زدم ، بی امان! و دردناک !
در واقع من اگر توی ایل می موندم شاید راحت تر می تونستم این درد رو فراموش کنم ،ولی بزرگان ایل به خاطر حفظ جون من و ناموس شون از ترس جمشید منو فرستاده بودن، یاد اشک های آنا و یاشیل و توماج افتادم و کینه ای به عظمت آسمون از جمشید به دل گرفتم، و با نفرت تکرار کردم ،من تو رو به ذلت می کشم ، کاری می کنم که تقاص هر اونچه که با من و خانواده ام کردی پس بدی ، من یک قشقاییم، تو هنوز زن قشقایی رو نشناختی!
اتاقی که توش بودم خیلی ساده و معمولی بود ، یک در چوبی رو به حیاط داشت و دوپنجره کوتاه دو طرفش بود ، از همون جا چشمم به انبوهی از درختان افتاد که تعداد زیادشون پر بودن از شکوفه های صورتی و حس کردم چقدر از اون شکوفه ها بدم میاد درست مثل این بود که روزگار داره بهم دهن کجی می کنه ، عصبی شده بودم و دلم می خواست لباس هامو به تنم پاره کنم ، فریاد بزنم ، اصلاً دلم می خواست بمیرم و همینطور توی تخت نشستم و گریه کردم تا فخرالزمان از دری که سمت چپ اتاق بود از عمارت وارد شدو گفت : بیدار شدی ؟
و با دیدن من بغض کرد و کنارم نشست دستم رو با مهربونی گرفت و ادامه داد : تو رو خدا آروم باش قربونت برم، تو مگه نبودی منو نصیحت می کردی ؟ خودت نگفتی باید غم رو از روی سرمون بزاریم زمین ؟ حالا چی شده ؟ چرا قوی نیستی، دیگه اتفاقی بود که نباید میفتاد و افتاد، حالا باید ببینیم چیکار کنیم تا این ماجرا تموم بشه.
گفتم : آخه چرا من با شما اومدم ؟
اشتباه بود می خوام برگردم! فخرالزمان زندگی من شده پر از ایکاش ها، کاش با ایلخان نرفته بودم ، کاش وقتی تو بهم گفتی که جمشید دنبال ما بوده به ایلخان می گفتم شاید حواسش رو بیشتر جمع می کرد، اونقدر از اومدن تو خوشحال بودم که نخواستم حتی به حرفای تو فکر کنم ، تو برام تعریف کردی ولی من نشنیده گرفتم .
شاید اگر من عجله نمی کردم و نمی رفتم سراغ ایلخان الان اون زنده بود، نمی دونم ولی دیگه نمی خوام اشتباه کنم و فردا افسوس بخورم، الان آنا به من احتیاج داره ، می دونم اون دق می کنه از دوری من ،چون برام نگرانه ،اگر اون طوریش بشه دیگه جای ایکاش گفتن ندارم، خودت دیدی با من چطور رفتار می کرد.نباید تنهاش میذاشتم.
گفت : آره به خدا دیدم ، وقتی تو راه می رفتی بهت نگاه می کرد مثل اینکه یک گوهر کمیاب داره جلوش راه میره، می دونم برای تو و آنا سخته ولی اگر می موندی اونا بیشتر دچار درد سر می شدن، همین قدر که توی ایل نباشی خیالشون از بابت تو راحته ،تو به این فکر کن اگر بلایی سرت میومد اونوقت آنا چه حالی داشت ؟ پس یکم تحمل کن .
فکر کن الان اونجا بودی هر لحظه در اضطراب این که بیان و تو رو ببرن و یا خون و خونریزی می شد، اینطوری بهتر بود ؟یا حالا که اینجا جات اَمنه ؟ خود آنا هم راضی بود و می گفت ببرینش که جون تو در خطر نباشه .
گفتم : تو میگی من کی می تونم برگردم ؟ این بار چه کسی میاد دنبالم و منو می بره ؟
گفت :ای سودا! تو نگران این چیزا نباش وقتی اوضاع آروم شد و جمشید به سزای کاراش رسید من خودم با تو میام، با ماشین میریم ، بهت قول میدم ، تنهات نمی زارم؛ من و تو خواهریم و همدرد.
گفتم : همدرد ؟ تو خودتو با من مقایسه نکن ! خدا برات نیاره مثل من باشی.
گفت : مگه نه اینکه هر دو شوهرمون رو از دست دادیم ؟ تو نمی دونی چه غمی توی دل منه، هیچ می فهمی من دارم چی می کشم ؟ چقدر سر شکسته و خوارم ؟ ای سودا خیلی حس بدی دارم ، همه می دونن که این شوهر منه که داره برای بدست آوردن تو اینطور ظلم می کنه ، می فهمی این یعنی چی ؟ دلم خون شده و نمی تونم لب از لب باز کنم.
یک چیزی بهت بگم ؟ وقتی زنی شوهرش میمیره همه براش دلسوزی می کنن ولی من هم شوهرم مرده و هم دارم ننگ کارای اونو به شونه هام می کشم ،تو حالیت نبود که چقدر توی این مدت زجرکشیدم و گریه کردم ، نمی فهمی چقدر برام دردناک بود و چه حرفا از بقیه شنیدم.
خب جوابی نداشتم و سرم پایین بود، در حالیکه گناهی ندارم و فقط یک قربانی بودم.
حتی پدر بعد از اینکه از کوه اومدن ،با حرص یقه ی منو گرفت و گفت اون شوهر گور به گور شدت آخر کار خودشو کرد ،طوری که می خواست منو بزنه ،پدر من که هرگز دست روی من دراز نکرده بود ،می فهمی چی میگم ؟ و بغضش ترکید ، همدیگر رو بغل کردیم و مدتی با هم گریه کردیم.
داشتم فکر می کردم اون راست میگه داشتن شوهری مثل جمشید عذاب بیشتری داشت و دلم برای فخرالزمان سوخت ،اون واقعاً حق داشت و صبور بود و حالا احساس می کردم درد اون از منم بیشتره.
رابطه ی عجیبی بین و من اون بود که شاید در دنیا فقط یکبار اتفاق بیفته ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوسیزده
اما زری میگفت از بس گریه کردی و توی اتاق سیده خانم نشستی افسرده شدی بذار بریم بلکه بهتر شدی.......
روزی که زری اتاق پیدا کرد وشروع به جمع کردن وسایل کرد از همون صبح زود توی اتاق سیده خانم رفتم و با گریه ازش خواستم حلالم کنه،خیلی به دردم خورده بود و من هیچ کاری براش نکرده بودم…..اتاق جدید توی محله ی بهتری بود و زری کلی ذوق داشت که برای اولین بار میخوایم یه اتاق درست درمون بگیریم که سی متریه و جا برای هممون هست…..وسایل که توی گاری رفت با کلی بغض و اشک از اون خونه خداحافظی کردم و میدونستم دیگه هیچوقت اونجا نمیام……مجبور بودیم پیاده دنبال گاریچی بریم چون آدرس رو بلد نبود و میترسید گم بشه…..طبق معمول خیابون ها شلوغ بود و همه بیرون ریخته بودن،نریمان رو محکم توی بغل گرفته بودم،بلاخره با هر سختی بود از اون جا رد شدیم و توی خیابون خلوت تری رفتیم،من به امید اینکه شاید با عوض شدن حکومت راهی برای برگشتن ارش باشه دلم خوش بود……به خونه ی جدید که رسیدیم زری در رو باز کرد و با کمک هم وسایل رو داخل بردیم،حیاط بزرگی داشت و اتاق ها هم تمیز و شیک بود،اتاقی که برای ما بود هم بزرگ و دلباز بود و معلوم بود تازه ساخته شده،سریع وسایل رو داخل بردیم و تا شب اتاق رو آماده کردیم،بچه ها از شوق اتاق بزرگ اینور اونور میپریدن و کلی ذوق میکردن…..توی خونه ی جدید حالم کمی بهتر شده بود و به قول زری بلاخره خنده روی لبام اومده بود دیگه اون گل مرجان پژمرده نبودم،واقعا دست خودم نبود نسبت به سنم سختی های زیادی کشیده بودم و خیری از جوونی ندیده……..صاحب خونه که خودش توی بزرگترین اتاق خونه زندگی میکرد مرد تقریبا چهل ساله ای بود که سه سال قبل زنش رو از دست داده بود و با پسر پنج ساله اش زندگی میکرد…..نمیدونم چرا حس میکردم توجه خاصی به زری داره و هروقت توی حیاط باهاش روبه رو میشدیم دست و پاشو گم میکرد،گاهی هم غذا یا خوراکی دست پسرش میداد و برامون میفرستاد،مرد خوبی به نظر میومد و از خدام بود زری ازدواج کنه و رنگ آرامش ببینه…..زمستون شده بود و هوا سرد،وسیله های کرسی رو خریده بودیم و شب ها زیرش میرفتیم،حسام پسر صاحبخونه هم گاهی میومد و با بچه ها بازی میکرد،یه شب که زری لبو درست کرده بود منصور رو دنبالش فرستاد تا توی اتاق بیاد و باهامون بخوره،میگفت مادر نداره دلم براش میسوزه،حسام که اومد همه زیر کرسی رفتیم و شروع به خوردن کردیم…….
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که حسام نگاه خیره ای به زری کرد و گفت خاله بابام راست میگه شما میخوای مامانم بشی؟زری لبو توی دهنش بود با این حرف توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن،من نمیدونستم باید بخندم یا تعجب کنم،منصور سریع بلند شد و لیوان ابی برای مادرش آورد،چمشاش اشکی بود و هنوز به حسام زل زده بود،بجای زری من دهن باز کردمو گفتم اره خاله راست میگه بابات…..اینو گفتم و خودم زدم زیر خنده،زری محکم توی پهلوم زد و گفت دیوونه شدی گل مرجان؟میره میگه به باباش،نگاهی بهش انداختم و گفتم خب بره بگه چه اشکالی داره؟به نظر من که خیلی مرد خوبیه به توهم خیلی میاد،زری محکم توی صورتش کوبید و گفت دهنتو بیند گل مرجان این بچه میره به باباش میگه حالا حرفای تورو……..شونه ای بالا انداختم و گفتم این یارو فکراشو کرده،رفته به پسرشم گفته بعد تو میگی میره به باباش میگه؟دیگه تموم شد زری خانم،عروس شدی رفت،بادا..بادا..مبارک بادا…انشالله..مبارک..بادا……من میگفتم و زری حرص میخورد،میدونستم اونم از امیر،بابای حسام خوشش اومده و داره ناز میکنه واسه همین سر به سرش میذاشتم……یه روز صبح که نوبت من بودم برم نون بگیرم به سختی از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم،هیچی توی خونه نداشتیم و میدونستم بچه ها بیدار بشن گرسنشون میشه……منو زری دیگه پولی برای خرج کردن نداشتیم و و دوباره رو آورده بودم به فروختن طلاهای که سیده خانم توی این چند سال نذاشته بود بهشون دست بزنم،همیشه میگفت تا پیش منی نمیذارم بفروشیشون،بذار هرموقع من مردم دستت خالی بود بفروش……مقداری پول برداشتم و از خونه بیرون زدم،هنوز چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که آقا امیر از اتاقش بیرون اومد و آروم صدام زد…….با تعجب به عقب برگشتم و گفتم بفرمایید در خدمتم،کمی این پا و اون پا کرد وگفت راستش نمیدونم چطور بگم،خیلی برام سخته حرف زدن راجع به این موضوع،میخواستم بگم اگه اجازه بدید من امشب با مادرم واسه یه امر خیر خدمتتون برسم……من از قضیه خبر داشتم اما خودمو به اون راه زدم وگفتم امر خیر؟برای چی؟آقا امیر رنگش مثل گچ دیوار شد و با کلی من من کردن گفت راستش من خیلی از خواهرتون خوشم اومده گفتم اگه منو قابل بدونن…انقدر حرف زدن براش سخت بود که دیگه چیزی نگفت و به زمین نگاه کرد،چادر روی سرمو مرتب کردم و گفتم قدمتون روی چشم،چشم کی بهتر از شما….
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوسیزده
همسایه ها لیوان آب رو دادن دستمو گفتن خداروشکر که خودتون خونه نبودید، ما فکر کردیم شما خونه هستید، چون علاوه بر کلید بودن در یه قفل بزرگ هم رو درتون بود و مانع باز شدن در میشد...
بعد همگی با تعجب پرسیدن شما که همه تون بیرون بودید پس کی رو در قفل زده بود؟
از فکر کردن به اینکه اگه ما تو خونه بودیم تا به خودمون بجُنبیم هممون جزغاله میشدیم ،شروع کردم به گریه کردن ،شقایق و خشایار هم پا به پای من گریه میکردن و هر دو نگران و مضطرب به من و خونه چشم دوخته بودن، یکی از همسایه ها گفت حتما کسی باهاتون دشمنی داشته و از اشناهاتون بوده ، من دو سه روزی یه زن و مرد رو می بینم که چند بار از این کوچه رد شدن و به خونه ی شما اشاره کردن،به نظرم بهتره پلیس خبر کنید تا بیاد پرونده تشکیل بده و کسایی که این کارو کردن دستگیر کنه اگه شاهد هم خواستن من میتونم برای شناسایی برم چون اون آقا رو قشنگ یادمه ولی خانمِ صورتش زیر چادر زیاد معلوم نبود...
من میدونستم این کار رباب و خدیجه اس و حتما هم ازشون شکایت میکردم تا بلکه بتونم از شرشون خلاص بشم...
به دیوار ریخته شده ی خونه نگاه کردم و رفتم داخل هیچی سالم نمونده بود و وسایلی که کارتن کرده بودم و برای جابجایی آماده بودن همه سوخته بودن و هیچ چیز قابل استفاده نبود، یادگاری هایی که از مادرم داشتم ،دفتر خاطراتم ،کتابهام همه و همه خاکستر شده بودن، اشکم دوباره سر ازیر شد
با خودم گفتم آخه مگه میشه یه آدم سالیان سال این همه کینه رو تو دلش جا بده و دچار این حجم از حسادت و قصاوت قلب بشه که راضی به زنده زنده سوزندن کسایی بشه که هیچ حق انتخابی برای ورود به زندگیش نداشتن...
همینطور که تو افکار خودم غرق بودم یهو یادم افتاد الان ارسلان و سیاوش سر میرسن و دیدن این صحنه ممکنه برای قلب بیمار ارسلان خوب نباشه ، در میان بهت همسایه ها دست خشایار رو گرفتمو رو به پسر نجمه که اونم تو شوک بود کردم و گفتم بهتره از کوچه بریم بیرون، همسایه ها رو که در حال پچ پچ بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن و کنجکاو بودن از ماجرا سر دربیارنو به حال خودشون رها کردم و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم....
بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد ،سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه سر و وضعیه ؟اینجا چرا وایستادی؟چرا گریه کردی؟به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ...
ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم، ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم ،
ارسلان دور زد و رفتیم خونه ی نجمه، تو راه هم دوباره کلی سرزنشم کرد که این جنگ تموم میشه ،سهراب هم برمیگرده ولی تو کاری میکنی که سلامتیت رو به خطر میندازی و چند سال بعد با مریضی دست و پنجه نرم میکنی ،یه کم به فکر خودت باش
رسیدیم خونه نجمه،نجمه از دیدنمون تعجب کرد ،خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم که ببخشید که افتادی تو زحمت،ارسلان رفت سمت شیر آب
منو نجمه هم رفتیم داخل اتاق
نجمه شروع کرد به سوال کردن که سریع و مختصر براش یه توضیحی دادم ،اونم بنده ی خدا زبونش بند اومده بود و دستاش از استرس میلرزیدو باور نمیکرد به همین راحتی همچین بلائی سرم اومده باشه،بعد هم چند بار پشت سر هم خداروشکر کرد که دیشب نرفتیم خونمون، وگرنه معلوم نبود امروز تو چه وضعیتی بودیم، خیلی هم اصرار داشت که زود به ارسلان بگیم و تا دیر نشده شکایت کنیم...
ارسلان اومد ،نشست ،نجمه سینی چای رو گذاشت جلوش ،سیاوش و بهروز هم نیم ساعت بعد رسیدن، از لباسهای خاکی و قیافه ی در هم سیاوش معلوم بود بهروز همه چی رو براش گفته،وقتی اومد تو ،با تعجب نگام کرد و آروم گفت این همه صبر رو از کجا آوردی مامان،چرا همینطور ساکت نشستی؟ باید یه کاری کنیم،بهش اشاره کردم که آروم باشه ،ارسلان که مشکوک شده بود پرسید چی شده اتفاقی افتاده که من نباید بدونم،همش باهم پچ پچ میکنید،سیاوش بدون توجه به چشم و ابرو اومدنهای من همه چی رو برای ارسلان تعریف کرد و در آخر گفت همسایه ها یه مرد و زن رو دیدن که دوربر خونه ی ما در رفتو آمد بودن،شقایق هم گفت رباب و خدیجه رو دیدن،رنگ صورت ارسلان سرخ شد ،چند تا نفس عمیق کشید بلند شد و گفت پاشید بریم ببینم چه بلائی سر خونه زندگیمون اومده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیزده
گفتم آخه چیزی نخوردی گفت میل ندارم تکیه اش رو به متکا داد دیگه حواسش اینجا نبود هی ذکر میگفت
دائم لا الله الا الله میگفت ..صغری بیگم براش یه سوپ رقیق درست کرده بود، قاشق سوپ رو جلو لبهاش بردم گفتم: ننه جان بخور..
گفت: نه وسرشو تکون میداد، بزور یک قاشق سوپ تو دهنش ریختم ،دستمو پس زد نمیخورم ،یکدفه رنگش دوباره مثل گچ شد، دستش تو دستم بود ،انگار که گلی رو بو کرد، نفس عمیق کشید و سرش پایین افتاد ..
فریاد زدم ننه جون چی شد ! ننه جوابمو بده، اما انگار سالها بود که مرده بود و ننه بتول به همین راحتی تمومکرد …
سریع صغری بیگم رو صدا زدم گفتم: صغری جان بیا که ننه تمام کرد !!!
به کمک صغری بیگم ،جسم بی جان ننه رو صاف کردیم و بعد تا می تونستم جیغ زدم وگریه کردم گفتم :ننه جان خیلی بی معرفتی ! تو هم منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چه کنم؟
تنم میلرزید، با گریه گفتم :صغری جان رضا رو خبر کن بیاد چادر سفید ننه رو روی صورتش کشیدم..
رضا تا جنازه ننه رو دید گریه کردگفت:
خدایا چه دسته گلی ازدست رفت..
گفتم :رضا سریع باماشین برو حاج احمد رو بیار که بایدمقدمات کار ننه رو انجام بدیم ..
با رفتن رضا بالای سر ننه هم اشک ریختم ،هم یاسین خوندم.. بخدا که از اتاق ما بوی عطر گل محمدی می اومد ..سریع مُهر نمازش رو برداشتم و کلید خانه اش رو آماده کردم و چادر سفید رو از روش برداشتم و در کیف خودم گذاشتم و ملحفه ایی روی جسم بی جانش کشیدم ..حاج احمد تا جناره ننه رو دید با گریه شدیدی گفت:بتول ! بتول جان چه آرام و بی صدا رفتی ؟ چرا مریض بودی بمن چیزی نگفتی ؟بعد رو کرد بمن گفت: خیلی برای خواهرم زحمت کشیدی، حمام بردی، نگهداریش کردی ! نمیدونم چطور تشکر کنم ! گفتم :حاج احمد آقا من وظیفه ام رو انجام دادم ،الان هم باید چیزهایی به شما بگم، بسمت کیفم رفتم گفتم: این کلید خانه اش هست که به شماداده شده وخودتون میدونید چکارش کنید، منهم این چادر نماز ومُهر رو باید به زن غساله بدم تا وصیت رو انجام داده باشم و اینکه جنازه باید به روستا منتقل بشه و زیر درخت بزرگی که اونجا هست دفن بشه.. حاج احمد با گریه گفت اونهم به چشم !!!
دکتر رو خبر کردیم گواهی فوت صادر شد، ننه روبا احترام به روستا بردیم وقرار شد فردا دفن بشه ،من قبل از راه افتادن به حسن و عفت گفتم هیچکدومتون حق ندارید به ده بیاین ،یکروز خودمون باهم سر مزار ننه بتول میریم ..اونها هم قبول کردن دیگه کسی رو نداشتم که بخوام خونش برم ،بناچار در خونه ننه مستقر شدیم ،در خونه رو باز کردم، همه جارو طبق معمول با صغری بیگم آب و جاروکردیم، تمام اهالی روستا بسرعت خبر دار شدند ودر خونه ننه بتول حاضر شدن در بین مهمانها شمسی رو دیدم،اما دیگه مثل قبل نبود ،کمی سر به زیر تر و آرامتر شده بود.. سلام کرد گفت: حبیبه جان چه خوب شد دیدمت ! بعد از رفتن عفت عروسم، ماه منیر چه دمُی در آورد، آخ که نبودی ببینی ،به اصغر گفت بایداز این خونه بریم ،من اینجا جام تنگه ،من مادر دو تا پسرت هستم ..خیر سرش بازم حامله بود و از خونمون رفتن ،من ماندم و اکبر !
گفتم: کار دنیا همه چیزش رو حساب و کتابه.. گفت: راستی عفت چه میکنه ؟
گفتم :پیش پدرش داره راحت زندگی میکنه.. گفت: وای قدرش رو ندونستم ،کاش باهاش اون کارو نمیکردم ،تو رو خدا از قول من بگو شمسی گفت: منو حلال کن عفت جان !!!
گفتم: چرا مگر تو چکار کردی باعفت ؟؟
شمسی گفت حالا جاش نیست بهت میگم. گفتم: پس بعد از اینکه از گورستان برگشتیم بهم بگو…همش تو فکر بودم که با عفت چکار کرده ..فردای اونروز جنازه ننه بتول رو در زیر همون درخت تنومد بخاک سپردیم ،طبق وصیتش چادرنمازش رو روش انداختیم و مُهر نمازش رو توی قبرش گذاشتیم ،انقدر براش گریه کردم که نگو !!خاک قبرش رو برسرم ریختم ومیگفتم ننه برام دعا کن ..واقعا بعد از بی بی ملک ننه بتول همه کَسم بود ..رضا دستم رو گرفته بود و میگفت حبیبه جان بخاطر رضای خداگریه نکن ،بفکر ماه منیر باش ،داره دق میکنه..
ظهر برای خیرات حاج احمداز بیرون غذا گرفت ،همرونگهداشت، اهالی ده هم که زیاد بودن همه اومدند، اما فقط همون یکبار بود، چون کسی نبود که برای ننه عزاداری کنه..
غروب که همه رفتن با شمسی تنها شدیم ،دلم همش هول داشت که زودتر بپرسم این زن چه بلایی سر عفت آورده. شمسی رو صدا زدم گفتم :خُب شمسی خانم تعریف کن ببینم چه کردی با عفت بدبخت !!!
گفت وای ولش کن حبیبه جان ..
گفتم: یا نباید میگفتی یا تا تهش برو ..
اونم باخجالت گفت: اوایل عروسی عفت بود، خیلی از عشرت بدم می اومد، دلم میخواست یه جوری به دخترش صدمه بزنم، یادته که اون دروغای طلا و اینها ….
گفتم :آره..
گفت :زمانیکه عفت باردار نمیشد، عفت رو پیش حکیم بردم ،بعداز معاینه و آزمایشات حکیم گفت: این دختر درمان میشه، کمی خرج داره ببرش شهر ،
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوسیزده
مرگ یه نفر چه منفعتی برای دیگران داره که بخوان دست به همچین کارهای پلیدی بزنن؟؟
با یاد عموی خودم دهنم خشک شد یعنی ممکنه پای عمو وعابد خان درمیون باشه؟؟
فوری خودمو به چادرخانبابا رسوندم، ایلدا داشت زنعمو رو آروم میکرد و خانبابا سربه زیر حرفی نمیزد...
سرمو پایین انداختم:ببخشید همه اینا تقصیر من بود...
خانبابا شونه هاش تکون خورد اما اینبار میخندید وبا صدایی که پر از شوق بود گفت:تموم خصوصیات مادرت رو به ارث
بردی هیچ کاری هم نمیشه کرد...
شرمنده نگاهش کردم که به کنار خودش اشاره کرد...کنارش نشستم که گفت:فکر کنم الان متوجه شدی که به وقتش یعنی چی؟پس اگه کسی بهت حرفی زد وخواست امانت دار باشی باید رعایت کنی...
لب پایینمو گاز گرفتم:که زنعمو گفت:فردا من هم باهاتون میام تهران،دیگه نمیتونم یه لحظه هم اینجا منتظر بمونم...
خانبابا مخالفت کرد وگفت:قرار نیست فردا بیاد، من هم اگه میرم بخاطر یه سری کارهاییه که باید انجام بدم، اما تا رسید، فوری میایم ایل وکسی پای موندن نداره شهرغریب...
زنعمو بیتابی میکرد ومن از حرفی که زدم شرمنده بودم ،کاش صبر میکردم تا خود خانبابا سر صحبت رو باز کنه ،نه اینکه این موقع شد صدای جیغ زنعمو بلند بشه و اینجور بیتابی کنه....
زنعمو بیجون خودشو روی زمین کشید و به خان بابا که رسید گفت:ارواح خاک پیربابا منو با خودت ببر دیگه نمیتونم،بعد سهراب دندون روی جگرم گذاشتم برا بچه هام، اما دیگه نمیتونم ،نگو صبر کن،نگو به زودی میاد منو ببر هرجا که هست فقط ببر...
پیراهن خانبابا توی دستای زنعمو چروک شده بود و زنعمو فقط اشک میریخت والتماس میکرد...
خانبابا اونقدر دلش بزرگ بود که چشمی گفت وادامه داد:بدون هیچ وسیله ای فردا با خودم به تهرون میبرمت ،اما اونجا هم باید منتظر بمونیم اینجا بمونی بهتر نیست؟؟
زنعمو تندتند سرشو تکون داد که خانبابا گفت:ایلدا فردا هرکی پرسید بگو زیور حالش بد شده میبرمش شهر،فعلا از برگشت دانیار چیزی به کسی گفته نمیشه...
ناخونامو با دندون میگرفتم، دلم میخواست من هم همراهشون برم اما زبون گفتن نداشتم چون خجالت میکشیدم...
ایلدا سری به بیرون زد و بعد چنددقیقه برگشت گفت:گیسیا ونارین همه رو رد کردن که زیور خواب بد دیده...جا انداخت وخان برای راحتی زنعمو بیرون زد...دنبالش به چادر خودمون رفتم...توی چادر ما نشسته بود، دست به قالی ها میکشید و با دیدنم گفت:هنوز نم دارن بذار بیشتر آفتاب بخورن....
جا پهن کردم که گوشه تشک رو بالا داد وگفت:میدونم میخوای بیای ،اما بمونی بهتره،زیور هم اگه میبرم بخاطر بیطاقتیشه، اما این مدت که نیستم بیشتر مراقب خودت باش، از ایلدا وخاله هات فاصله نگیر، هرجا خواستی بری همراهشون باش تا ببینیم چی میشه...
چشمی گفتم وبیرون زدم....
زنعمو بیدار بود ایلدا بیدار بود، من هم تا صبح چشمم به در چادر تا که هوا روشن شد....صبح زود راه افتادن ،عمو مختار،رشید،کوهیار،حداد وچندتا از پسرعمو ها هم آماده رفتن شدن که خانبابا مخالفت کرد ،ولی حریف عمو رشید نشد و راه افتادن...ایلدا دست روی شونه ام انداخت:خورشید ما هم بلاخره طلوع میکنه دلت با خدا باشه...
عمو ها هوامون رو داشتن و زنعموگوهر هرروز بهم سر میزد...بعد اون دعایی که میرآقا توی امامزاده واسم نوشت دیگه از اون پیرزن سیاهپوش خبری نبود و شبا راحت سرمو روی بالشت میذاشتم...
سرظهر بود که صدای جیغ پیچید...زنعو گوهر میخواست راه بیفته ،اما سراسیمه خودشو به چادر ته ایل رسوند...پیرزنی که از اقوام زنعمو بود فوت کرده بود و نوه هاش دورش گریه میکردن...لحاف کشیدن روش و تا بهمن آقا تشخیص داد تموم کرده، همون لحظه برای غسل بردنش سر رودخونه.....تک وتنها توی چادرم نشسته بودم وبه این فکر میکردم که اونروز اون پیرزن مهربون گلایه از خدا میکرد که چرا با وجود نابینا بودنش خدا بهش عمر طولانی داده ودانیار...زبونمو گاز گرفتم واز فکر وخیالش در اومدم...خدارحمتش کنه چقدر خوشحال بود که من باردارم وچقدر اشک میریخت که دانیار نیست که پدرشدنش رو تبریک بگه و کللل بکشه و تموم اهل ایل بریزن توی چادرش....
اشکهایی که این روزها محرم وگاه وبیگاهم بود رو با پشت دستم پاک کردم که پسربچه ای خودشو انداخت توی چادر...بادیدنم نفس نفس گفت:خانم یکی کارتون داره گفته از ایل پایین اومده برادرتونه....
خواست بره که یه مشت از نخود کشمش توی ظرف ریختم توی دستاش:دستت درد نکنه الان میام...
با ذوق خاصی گفت:ممنونم و رفت...
می نارم رو محکم بستم ،چون برادرهام روی موهام حساسیت خاصی داشتن ،بیرون زدم ،حتما باخبرشدن از فوت اون پیرزن که فامیل ما هم میشه و زنعمو اونقدر دوستش داشت که خودش برای شستن وغسل کردنش به رودخونه رفته بود....
ایل در رفت وامد بود ومردها رفته بودن امامزاده که قبر رو آماده کنن،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾