#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوبیستوهفت
این بود که با تمام قوا در مقابل نفسم ایستادم .. و با خودم عهد کردم خودمو وسط این آتیش نندازم ...
خیلی عادی کتاب ها رو ازش گرفتم و تشکر کردم ...
شام خوردیم ولی هنوز برق نیومده بود ..
شیوا و آقا یک طرف کرسی تو بغل هم لم داده بودن ..
فرح یک طرف دیگه و امیر حسام هم روبروش و من و بچه ها با هم نشسته بودیم ...
اونا داشتن در مورد عزیز حرف می زدن و بحث شون داغ داغ شده بود ..و من سعی داشتم بچه ها رو بخوابونم ...
پریناز گفت : گلنار جونم دختر شاه پریون رو بگو ...
برای اینکه به حرفای اونا گوش نکنم ..در حالیکه پرستو توی بغلم بود و پریناز کنارم لم داده بود آهسته شروع کردم ...
خوب ؛ تا اونجا برات گفتم که پادشاه پری ها یکی از صفت های آدم ها رو داد به دختر شاه پریون و گفت ده روز می تونی آدم باشی و برگردی ..
دختر شاه پریون یک مرتبه دید توی یک شهر دور میون آدم هایی که نمیشناخت بشکل یک فقیر با لباس های پاره در اومده ؛؛ و بشدت گرسنه و تشنه اس ..
سوز سردی میومد و کسی حواسش به دختر نبود ..همه مشغول کار خودشون بودن ..
دختر شاه پریون که اصلا یادش نبود که یک روز پری بوده رفت به دکان نانوایی و تقاضای نون کرد ..اما فهمید باید برای بدست آوردن هر قرص نون یک سکه داشته باشه ..بعد مجبور شد دست جلوی مردم دراز کنه تا کمکش کنن ..اما شب شد و اون همینطور گرسنه و تشنه توی سرما موند ..
در حالیکه می لرزید آرزو کرد خدایا این چه زندگیه که من دارم ؟ چرا از نعمت هات به من نمیدی ؟ خدایا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط می خوام شکمم رو سیر کنم ..که ناگهان توی سیاهی شب مردی رو دیدکه با خری بهش نزدیک میشد با کلی خوراکی که بار اون خر کرده بود ...
با نا امیدی دوید جلوی مرد رو گرفت و گفت : آقا تو رو خدا بهم کمک کن من گرسنه ام یک چیزی بده تا شکمم رو سیر کنم ..
مرد دلش به حال اون سوخت و از روی خرش یک قرص نون و یک مشت گردو و چند تا خرما بهش داد و رفت ..
دختر شاه پریون با ولع هر چه تمام تر اونا رو خورد حالا سردش بود و جای خواب نداشت ..در حالیکه می لرزید گفت : خدایا من که از تو چیز زیادی نمی خوام یک لباس گرم و جایی برای خوابیدن ..خدایا کمکم کن ...
این بار پیرزنی رو دید که عصا زنون بهش نزدیک میشد ..
دختر ازش کمک خواست و پیر زن دلش به حالش سوخت و اونو با خودش برد به خونه اش ..
لباسی زیبا؛؛ که مال دخترش بود به اون بخشید و جای گرم و نرمی هم در اختیارش گذاشت ...
دختر به اون خونه نگاه کرد ..و با خودش گفت : عجب خونه ی قشنگ و زیبایی کاش می شد هر شب می تونستم اینجا بخوابه ..
ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط یک جای خواب داشته باشم ...
صبح روز بعد پیرزن به دختر گفت باید از اینجا بری ..
دختر گریه و زاری کرد و التماس که جایی رو ندارم اجازه بده بمونم تا بهت کمک کنم و مونس تو باشم ..
پیرزن که بچه هاش به راه دور رفته بودن دوباره دلش به حال دختر سوخت و اونو نگه داشت ..
دو روزی که پیش پیرزن بود متوجه شد که اون یک عالمه سکه و اشیاء قیمتی داره ..با خودش گفت : ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام ولی چی میشد این سکه و خونه مال من میشد تا دوباره آواره و گرسنه نباشم ...به اینجا ی قصه که رسیدم یک مرتبه احساس کردم کسی دیگه حرف نمی زنه سرمو بلند کردم و دیدم هر چهار نفر به من گوش می کنن ..هنوز برق نیومده بود و چراغ فیتیله ای روی کرسی نور زیبایی رو به صورت هر کدوم انداخته بود ...به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم .روز سوم پیرزن رفت سر چاه تا آب بیاره پاش سُر خورد و اگر طناب چاه رو نگرفته بود افتاده بود توی چاه ..ولی نمی تونست خودشو بالا بکشه ..به دختر که شاهد بود با التماس گفت زود باش منو نجات بده دستم قدرت نداره بیشتر طناب رو نگه دارم ..
دختر با خودش گفت حتما این کار خداست یکم صبر می کنم اگر افتاد که هیچ اگر طاقت آورد و نیفتاد میرم نجاتش میدم ..
دختر همینطور که توی تردید بود پیرزن دستش رها شد و افتاد توی چاه ..کمی وجدانش معذب شد ولی فورا با خودش گفت : تقصیر من نبود فقط قدری صبر کردم تا اون خودشو نجات بده همین ..و اینطوری با خیال راحت صاحب اون خونه و سکه ها شد .دیگه هر کاری دلش می خواست می کرد ؛ خوشحال و شاد می چرخید و می رقصید ؛ روز پنجم جارچی شهر با طبل و شیپور خبر داد که پسر پادشاه داره از اون محل رد میشه ..
دختر با خودش گفت : خدایا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط زن پسر پادشاه بشم قول میدم دیگه ازت چیزی نخوام ..
فورا لباس زیبایی به تن کرد و با عشوه و ناز رفت سر راه پسر پادشاه ..از قضای روزگار دختر رو دید و یک دل نه صد دل عاشق اون شد ..من که دختر ثروتمندی بودم و زیبایی من بی حد وکمالاتم زیاد؛؛ چرا نباید حکم بدم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوبیستوهفت
من حتی به بابام هم نگفتم ،قول میدم وقتی شاه رو دیدیم فوراً حرکت کنیم و برگردیم ،فخرالزمان گفت : اگر توی این فاصله پدرم اومد سراغمون چی میشه؟ اگر بفهمه یک عمر تو سر من نمی زنه ؟ وای نه! اونم بدون اینکه بهش خبر داده باشم، محاله من این کارو بکنم ،یا به گوش جمشید برسه دیگه هرگز نمی تونم توی این شهر سرمو بلند کنم.
هر سه نفر نزدیک حوض ایستاده بودیم اما من داشتم فکر می کردم اگر اون چیزی که حدس می زدم بین علیرضا و فخرالزمان باشه واقعاً صلاح نیست برای همین حرفی نمی زدم ،حالا از علیرضا اصرار و از اون انکار ، و کلی در این مورد بحث کردن.
بالاخره فخرالزمان به من گفت : خب توام یک چیزی بگو ،گفتم :آخه تو راست میگی اومدن شما به نظر منم صلاح نیست، ولی من میرم، نمی تونم این شانس رو از دست بدم.
گفت : وا خاک برسرم تک و تنها با یک مرد بری کجا ؟هر چند علرضا مورد اعتماد ما هست ولی امکان نداره...
گفتم :نه تنها نمیرم، ننجون هم همراهم میاد ، من آدمی نیستم که از حرف مردم این شهر بترسم ، نه کسی منو می شناسه و نه براشون مهم هست که کجا میرم و چیکار می کنم ولی شما درست نیست ،همونطور که گفتین ممکنه شازده هم بیاد ، اگر سراغ منو گرفت دروغ نگین، بندازین گردن خودم که من از علیرضا خواستم این کارو برام بکنه،کار ندارم چقدر طول کشید که فخرالزمان رو راضی کردیم وعلیرضا رفت تا فردا راهی بشیم.
با اینکه دلم نمی خواست از فخرالزمان زیر پاکشی کنم، ولی چیزی که چند روز بود ذهنم رو به خودش مشغول می کردو نمی ذاشت راحت باشم حرف های خواهر علیرضا بود.
و در حالیکه دلم نمی خواست، یکبار دیگه به فخرالزمان شک کردم ،دوست نداشتم با این تردید بهش نگاه کنم چون حالا دیگه اندازه ی جونم دوستش داشتم ،روی پله ی ساختمون نشستم اونم لب حوض .ننجون سرشو از در بیرون آورد و گفت : بساط چایی رو بیارم توی حیاط ؟
فخرالزمان گفت : آره یک چیزی هم بیار اینجا بشینیم دل درست چای بخوریم ، نزاکت خانم یکم اینجا رو آبپاشی کن خنک بشه..
و رو کرد به من و در حالیکه چشمهاش پر از غم بود ادامه داد : جای بچه هام خالی، ای سودا خیلی دلم براشون تنگ شده ، تو چرا اینطوری به من نگاه می کنی ؟ گفتم که برو پس چته ؟
به خدا اگر حرفی می زنم به خاطر خودته !
گفتم : نه قربونت برم موضوع این نیست، می دونم که حق ندارم از گذشته ی تو بدونم ولی بهم بگو چرا دختر ملک خانم در مورد تو اونطوری گفت چه اتفاقی قبلاً افتاده ؟
فخرالزمان لبخند غم باری زد و با تمسخر گفت : شاید جد و آبادشون رو کشتم.
چه می دونم مثل بقیه ،مثل ماجون و دختراش ،مثل شوهرم و حتی پدر ، می دونی ای سودا انگار شکل و قیافه ی من همینطوریه، کسی باورم نداره ، نمی دونم این در رفتار منه یا در شکل ظاهریم ،ولی هر چی هست داره زندگیم رو نابود می کنه ، دارم از دوری بچه هام دق می کنم ولی چند روزه پدرم نیومده سراغم ،روی تو حساب می کردم ولی می ببینم که توام باورم نداری و فکر می کنی در مورد اونا کار بدی انجام دادم.
گفتم : من فقط ازت پرسیدم می خوای نگو ، به من ربطی نداره فقط چون نخواستی با علیرضا بیای فکر کردم اگر چیزی هست منم به این سفر نرم. گفت : ببینم نکنه فکر می کنی من با علیرضا صنمی دارم ؟
خدایا توبه، بمیرم اگر الان به جز جمشید بتونم به کس دیگه ای فکر کنم، علیرضا چهار سال از من کوچک تره بچه بود من عروسی کردم، تو چطوری همچین فکری کردی ؟
گفتم : تو رو خدا منو ببخش فکر بدی نکردم فقط می خواستم بدونم خواهرش برای چی با تو سر لج افتاده ؟
گفت : الان نمیشه تو برو برگرد خودم برات تعریف می کنم ، می دونم حق داری بخوای بدونی ولی اون شخص علیرضا نیست برادر بزرگشه ،الانم زن داره و یک دونه بچه ولی حالا همه چیز گذشته و همه فراموش کردن اما این خواهرش هم مثل بقیه از من خوشش نمیاد ،ولی حالا اصلاً حوصله ندارم برو و برگرد همه چیز رو میگم انشالله با دست پر برگردی . گفتم : باشه عزیزم انشالله وقتی اومدم بچه ها اینجا باشن.
قبل از اینکه هوا روشن بشه علیرضا اومد دنبالمون و ننجون با یک زنبیل خوراکی نشست عقب و منم جلو، و راه افتادیم به طرف فیروز کوه و پل ورسک ..
اون روزا من سیاه پوش بودم و دوتا پیرهن مشکی بلند داشتم که شور و واشور می پوشیدیم و دستار سیاهی که به سرم می بستم نشون می داد ایلاتی هستم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بودو از تهرون بیرون نرفته بودیم که ننجون چادرشو کشید روی صورتشو خوابید و صدای خر و پفش بلند شد با اینکه اولین بار بود بدون ترس سوار یک ماشین می شدم اما بازم دلشوره داشتم که آیا چنین چیزی ممکنه و من می تونم شاه رو ببینم و موفق میشم که حرفم رو بهش بزنم ؟
ای خدا اصلاً کار درستی کردم یا عجولانه تصمیم گرفتم ! اگر این راهی باشه که خودت جلوی پام گذاشتی خودتم کمک کن،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_صدوبیستوهفت
همونجوری که نون هارو لای سفره میذاشتم گفتم اخه گفتی پسرت یک ماه میمونه منم واسه این خیالم راحت بود……..
پیرزن پوزخندی زد و گفت فک کنم قبلا بهت گفته بودم این بچه ها بجز دردسر چیزی برام ندارن،باور کن این خونه بدون تو مثل قبر بود برام،فقط میخوابیدم و بیدار میشدم،حیاطو دیدی چطور شده؟این مستانه ی بی معرفت نیومد یه دستی بکشه بهش،اخ که تو این مدت قدر تورو دونستم،روزی صدبار میگفتم این دختره جواهر بود من قدرشو نمیدونستم……..
خنده ای کردم و گفتم بخدا منم اونجا درگیر بودم میدونی بعد از چند سال خانواده ام رو دیدم؟اصلا دلم نمیخواست ازشون دور بشم،حالام اصلا نگران نباشید زود خونه رو جمع میکنم بذارین چای بذارم باهم یه صبحانه بخوریم اول…..توی اشپزخونه که داشتم چای رو آماده میکردم مدام میترسیدم پسر
پیرزن بیاد و منو ببینه نمیدونم چرا انقدر ازش میترسیدم،سفره رو که پهن کردم اولین لقمه رو برای پیرزن گرفتم و گفتم بخدا تو این مدت همش به فکرت بودم اما خب خداروشکر حالت خوبه خورد و خوراکت خوب بوده اره؟پیرزن لقمه رو با دستی که فقط کمی جون داشت توی دهنش گذاشت وگفت همه چی که غذا نیست اره این پسره نمیذاشت گشنه بمونم اما از تنهایی دق کردم،راستی اسم شوهرتو گفتم بهش میشناختش کامل گفت دوستشه….اینو که گفت لقمه توی دهنم پرید و شروع کردم به سرفه کردم،سریع لیوان چای رو سرکشیدم و حتی متوجه داغ بودنش نشدم،پیرزن نگاهی توی چشمهای نمناکم انداخت و گفت هرچی بهش گفتم تو زنشی باور نکرد میگفت امکان نداره زن ارش وثوق بیاد اینجا کار کنه،حالا قراره بیدار شد خودش بیاد باهات حرف بزنه،هرسوالی داری ازش بپرس باشه؟کاش بتونه کمکت کنه حداقل یه بار به درد بخوره…….پیرزن حرف میزد و من اصلا نمیدونم چطور صبحانه رو خوردم،خدایا یعنی میشه منو ارش یه بار دیگه به هم برسیم؟اونم بعداز هفت سال دوری و تنهایی…..برای اینکه کمی فکرم رو آزاد کنم سریع توی حیاط رفتم و مشغول جمع و جور کردن حیاط شدم،انقدر کثیف و هم ریخته بود که حس میکردم ماه ها طول میکشه تا دوباره مرتب بشه اما انقد تند سریع کار کردم که تا ظهر حیاط تمیز شد و دوباره زندگی توی اون خونه جریان پیدا کرد،برای نهار دمپختک گذاشته بودم و بوش کل خونه رو برداشته بود اما من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم،فقط دوست داشتم پسر پیرزن از خواب بیدار بشه و راجع به ارش باهاش حرف بزنم،خداخدا میکردم خبری ازش داشته باشه و بتونم فقط یکبار دیگه باهاش صحبت کنم،آخرین باری که بهش زنگ زده بودم نریمان کوچیک بود وتازه کلمه ی بابا رو یاد گرفته بود،چقدر با شنیدن کلمه ی بابا از زبون پسرش گریه کرد و اشک شوق ریخت……..پیرزن میگفت پسرش تا نزدیکی هاش صبح بیرون میمونه و بخاطر همین بعداز ظهر ها از خواب بیدار میشه،کارامو که کردم دوتا لیوان چایی ریختم و سراغ پیرزن رفتم تا کمی باهم حرف بزنیم،سینی چای توی دستم بود داشتم به سمت اتاق میرفتم که کسی از پشت سرم گفت یعنی زن ارش تویی؟
آب دهنمو قورت دادم و دو دستی سینی رو چسبیدم،پس بیدار شده،سرمو پایین انداختم و سلام کردم،هنوز نگاهش نکرده بودم و نمیدونستم چه شکلیه اما از صداش معلوم بود همسن و سالای ارشه……کمی سکوت کرد و گفت مامانم گفت تو زن ارشی و چند ساله داری دنبالش میگردی اره؟آروم سرمو بالا آوردم و بدون اینکه خودم بخوام با صدای بغض آلودی گفتم بله درست گفته،من زن ارش وثوقم و الان هفت ساله که از ارش دورم،اصلا نمیدونم کجاست و چکار میکنه چند ساله پیش از طریق یکی از دوستاش تونستم بهش زنگ بزنم و بفهمم کاناداست اما دوباره ارتباطمون قطع شد و الان پنج سالی هست که ازش خبر ندارم،مادرتون گفتن شاید شما بشناسیدش…..رامین(پسر پیرزن)دهنی کج کرد و گفت اره میشناسمش،خیلی خوب حتی شاید بیشتر از تو ،یه زمانی منو ارش با هم رفیق دنگ بودیم،چند سالی قبل از فرارش،اما یه ادم پست بینمونو خراب کرد،دو به همزنی کرد و چندین سال ما باهم قهر بودیم،مهر بازداشتش رو من زدم،نه اینکه خودم بخوام نه،اتفاقا من میدونستم بی گناهه ارش اهل جاسوسی و این برنامه ها نبود،یه ادم درست و با مرام بود هرکاری از دستش برمیومد واسه همه انجام میداد اما اشتباه کارش میدونی چی بود؟دوستی با ادمی مثل شهریار،هیچکس به اندازه ی اون به ارش ضربه نزد……..متعجب گفتم شهریار؟اونکه ادعای دوستیش میشد؟ارش قبل از رفتنش اونو معتمد خودش معرفی کرده بود البته میدونست ادم درستی نیست قبلا بهم اخطار داده بود…..اینو که گفتم رامین بلند زد زیر خنده و درحالیکه ریسه میرفت گفت:ارش……شهریار…..رو……معتمد…..خودش….معرفی…..کرده؟وااااااای…….من نگاهش میکردم و اون از ته دل میخندید،کمی که گذشت صداشو صاف کرد و گفت پست تر از شهریار نداشتیم،شریک دزد ورفیق قافله….
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_صدوبیستوهفت
سهراب لبخند کمرنگی زد و چیزی نگفت ...
گفتم پس امروز هم قسمت نیست با گروه بریم برای شناسایی و کمک؟
سهراب گفت دیر اومدید اونا رفتن...
بعد هم نوار کاست رو توی ضبط جا داد و با شروع آهنگ هر دومون تو سکوت به جلو خیره شدیم،بالاخره رسیدیم به یه پارک سرسبز و روی نیمکت رو به حوضچه نشستیم ، رو کردم به سهراب و گفتم خوب بگو ببینم این دختر خوش اقبال کیه که این همه فکر تو مشغول کرده ...
سهراب گفت راستشو بخوایید مسئله خودم نیستم امروز آقا ابراهیم ازم خواست زودتر برم،کلی باهام حرف زد و در آخر شما رو از من خواستگاری کرد..
همینطور که زل زده بودم تو چشماش
منتظر هر حرفی بودم جز اینکه ابراهیم بالاخره حرف دلش رو پیش سهراب زده و منو رسما ازش خواستگاری کرده...
یهو گر گرفتم و از سهراب خجالت کشیدم و عرق شرم روی پیشونیم نشست،سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم...
سهراب که متوجه شرمم شده بود،گفت مامان شاید هر کس دیگه جای من بود رگ غیرتش باد میکرد و بعد از دعوا و مرافعه و دادن چند تا فحش و بدوبیراه به آقا ابراهیم برای همیشه دورش خط میکشید و دیگه هیچوقت اسمش رو نمیاورد،اما وقتی آقا ابراهیم گفت از بچگی عاشق شما بوده و تو تمام این سالها نتونسته این عشق رو فراموش کنه و کس دیگه ای رو جایگزینتون کنه تا تنهایش رو پر کنه ،هم دلم براش سوخت هم کلی تو دلم و ذهنم به خاطر این همه وفاداری تحسینش کردم ،اون شما رو میخواست ولی تو این سالها برادرانه کنارتون بود و هیچوقت پاش رو از گلیمش فراتر نذاشت...
من تو سکوت به حرفهای سهراب گوش میکردم و از اینکه این همه منطقی و عاقلانه با موضوع برخورد کرده تحسینش میکردم
سهراب که سکوتمو دید گفت مامان شما جوونی و میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، فقط اینو بدون ازدواج کردن شما نه عیب نه ایراد و نه گناه،از جانب من خیالتون راحت باشه که هیچ مشکلی با این مسئله ندارم و دلم میخواد از تنهایی در بیاد
شما بچگی و جوونیتون رو تو خونه خان گذروندید و هیچ لذتی نه از بچگی تون بردید نه از جوونیتون،حالا قشنگ فکر کنید و یه تصمیم درست بگیرید ،فکر هیچی رو هم نکنید اگه موافق بودید من خودم با سیاوش و شقایق صحبت میکنم و نمی زارم هیچکس کاری به کارتون و تصمیمتون داشته باشه... حرفهای سهراب که تموم شد ،همینطور که به فواره ی وسط حوض نگاه میکردم ،گفتم برای من که صاحب نوه و عروس و دامادم این حرفها دیگه معنی نداره ،تو کل فامیل انگشت نما میشم و باعث سرشکستگی شما، من همینطوری در کنار شما راحتم و به این زندگی عادت کردم ،دوست ندارم با شروع حرف و حدیث ها آرامش شما رو بهم بریزم...
سهراب گفت به فکر حرف مردم نباش ببین دلت چی میگه ،تو الان ۴۵ سال داری و هنوز برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی خیلی وقت داری ،بهتره بیشتر فکر کنی و بعد جواب بدی،فقط خجالت نکش و به ندای قلبت گوش کن...
بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم سمت ماشین و سهراب هم تو سکوت رانندگی کرد
ولی من تو تمام مسیر به ابراهیم و پیشنهادش ،به سهراب و منطقش و به حرف و حدیث هایی که ممکن بود این بین پیش بیاد فکر میکردم،ولی با تمام این اوصاف وقتی به قلبم رجوع میکردم میدیدم ابراهیم رو دوست دارم و دلم میخواد این سالهای باقی مونده از زندگیم رو کنارش سپری کنم ،دوست داشتم دیگه تنهایی تموم بشه و یه همسفر خوب برای باقی عمرم داشته باشم
ولی هیچ حرفی نزدم و منتظر شدم تا سهراب با سیاوش و شقایق و خشایار هم حرف بزنه تا عکس العمل اونها رو هم ببینم، تصمیم گرفتم اگه حتی یکیشون با این ازدواج مخالف بودن به ابراهیم جواب رد بدم و بچه هامو ناراحتو سرشکسته نبینم...
یک هفته از اون روز گذشت و تو این مدت اردلان رفته بود خونه کوروش و با اصرار زیاد زری رو برگردونده بود خونه،زری هم از اون روز تصمیم گرفته بود به خودش حسابی برسه و هر روز تلفنی به من گزارش میداد و از این تغییر خوشحال بود و فقط افسوس میخورد که دیر به این مسئله پی برده و بیشتر عمرش رو تو خونه اردلان با شستن و سابیدن و دادن خدمات به اردلان و سکوت در مقابل رفتارها ی غلطش هدر داده و کلا خودش رو تو این سالها فراموش کرده..
بعد از ظهر آخر هفته بود که شقایق و آرش اومدن دیدنم ، شقایق سر حرف رو باز کرد و گفت وقتی سهراب گفت آقا ابراهیم چه خواسته ای داشته اولش شوکه شدم و کلی هم عصبانی اما وقتی کوروش و سهراب باهام صحبت کردن کم کممتقاعد شدم که شما هم حق زندگی دارید و نباید تنها بمونید ،الان اومدم بهتون بگم هر تصمیمی که بگیرید برای ما قابل احترامِ و ما هیچ مشکلی با ازدواجتون ندارم ،با خیال راحت فکر کنید و هر کاری رو صلاح میدونید انجام بدید
گفتم واقعا نمیدونم باید چکار کنم ،هم از تنهایی خسته شدم هم میترسم اردلان و بقیه جبهه بگیرین و مشکل و درد سر درست کنن،شقایق گفت مهم خودتونید،
ادامه دارد..
.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوهفت
گفتم عیب نداره الان آقاجان مهمتره …
یکماه تمام حاج خلیل و رضا تو بیمارستان بودند، ترکشها رو بیرون آورده بودن و زخم ها به نسبت خوب شده بودن، اما پاش دردسر بزرگی براش شده بود ….
عفت میگفت: من حاضرم حاج خلیل زنده بمونه ،من خودم کُلفتیش رو بکنم اما نَمیره …یکروز صبح بود که رضا زنگ زد با خوشحالی گفت: حاج آقا رومرخص کردند و ما داریم میایم شهسوار ..
منو عفت خوشحال شدیم،گفتیم ما همه کارهارو انجام میدیم تا شما بیاین..
اونروز عفت رو ابرها راه میرفت، رحمان روحمام کرد، ترو تمیزش کرد بهم گفت :حاجی همیشه بهم میگفت پسرت رو تر تمیز نگهدار،مثل بچه های حبیبه بارشون بیار مودب و درسخون،نزار بی لیاقت بار بیاد... گفتم: عفت جان بچه های من زیر دست آقاجان بزرگ شدند که به اینجا رسیدند و …هی گفتم و گفتم، اصلا نفهمیدم که کی ساعت گذشت و نزدیک اومدن رضا به خونه شد، ناگهان صدای زنگ اومد بدو رفتم گوشی اف اف رو برداشتم با خوشحالی گفتم کیه ؟
رضا گفت: حبیبه جان در رو باز کن منم..
هردو مون بسمت حیاط دوییدم، وقتی حاج خلیل رو دیدیم، پاهامون سست شد، حاج خلیل روی یک چشمش هم باند بود ویک پا نداشت،رضا رو ویلچر گذاشته بودش ..
من سلام کردم ،اما حاج خلیل مثل اولش نبود، خیلی آرام گفت :سلام …
بعد به رضاگفت منو تو یه اتاق ببر که ساکت باشه و کسی دو رو برم نباشه...
عفت جلو دوید و سر حاج خلیل رو بوسید، اما حاج خلیل ناگهان گفت: عفت منو ول کن برو به زندگیت برس، تو جوانی به امید من نباش، من دیگه برای تو همسر نمیشم !
من با بغض گفتم :آقاجان کجاست اون بزرگیت ؟ کجاست اون صلابت و ابهت و مردونگی که حالا اینجور نا امید شدین ؟ من از شما خیلی درس گرفتم،شما باید قوی باشی، تو رو خدا اینجور نکن ،هنوز رحمان به شما نیاز داره ،اما گویی آقاجان کر شده بود وهیچ چیز نمی شنید..بیقراری حاج خلیل ماهارو افسرده کرده بود، سخت بود که یک چشم هم نبینه ،ما این موضوع رو نمی دونستیم …
اونروز عفت ناله کنان به آقاجان گفت:چرا این حرف ها رو بمن زدی ؟ برم شوهر کنم که چی بشه ؟ مگر من میخوام لباس تن عوض کنم که این نشد یکی دیگه ! من بچه دارم عیب نداره جُور تو رو هم میکشم کار سختی نیست …حاج خلیل روی تخت دراز کشیده بود، یهو پتو رو روی سرش کشید بعد با صدای بلند گریه کرد وگفت :عفت جان تو جوانی تا کی میخوای با یه آدم کورو چلاق
سر کنی؟ من که کوچیک توأم، میگم اسیر من نشی.
عفت پتو رو کنار زد، آقاجان صورتش خیس شده بود:من عمرمو کردم ،اما توچی هنوز خیلی فرصت داری..
عفت با تندی بهش گفت :هنوز انقدر نامرد نشدم که رهات کنم برم،بس کن حاجی !!!بیشتر از این عذابم نده
روزگار بدی بود ..خیلی بد ..ما به سیما هم خبر دادیم که بیاد ،اما بی خبر از آقاجان ،چون مایل نبود که سیما به ایران بیاد، میگفت ممکنه به شهرها حمله کنن و بمباران بشه، اونوقت اون دوتا بچه چه کنند .اما سیما به ایران اومد و یکروز سر زده آقاجان رو دید ،با دیدن پدر معلولش زار میزد، حاج خلیل گفت: آخه کی به تو گفت بیای ؟
اونم گفت: خودم دلم خواسته بیام، چون میدونستم چه بلایی سرت اومده،
چون عفت جان بمن گفته بود ..
سیما در مدتیکه که شهسوار بود یک لحظه از پای تخت حاج خلیل تکون نخورد ..کم کم برای حاج خلیل بفکر پای مصنوعی افتادن تا روحیه خودش رو بدست بیاره..
تمام مراحل کار رو با رضا انجام دادو بلاخره شروع کرد با پای مصنوعی راه رفتن.. اما سختش بود،حاج خلیل میگفت چقدر ما مردم به راحتی به هرچیزی نگاه میکنیم ،اما از سختی اون خبر نداریم،چقدر با این پا راه رفتن سخته ..
سیما نزدیک به یکماه ایران بود ،کم کم وقت رفتنش رسید، نمیدونم چرا انقدر اون لحظه که میخواست بره گریه میکرد، شاید فکر میکرد که این اخرین باری هست که پدرش رو می بینه…اونروز حاج خلیل خیلی از دخترش حلالیت خواست و گفت اگر درحقت بدی کردم حلالم کن …
وقتی سیما رو بدرقه کردیم میگفت شرمنده ام که زیاد نمیتونم بمونم، اما مطمئنم که از من بهتر به پدرم می رسید ،چون منم اونجا دوتا جوان دارم که باید به اونها برسم .
بعد از رفتن سیما حاج خلیل همش گریه میکرد، عفت رو یدفه صدا زد گفت :عفت بیا اینجا بشین که کار مهمی باهات دارم..
حاج خلیل به عفت گفت دیشب خوابی دیدم که میخوام با توهم در میون بزارم ..
گفت :چه خوابی ؟ خیر باشه !
گفت :خواب دیدم در بیابانی سردر گمم،
بین دو راهی های زیادی قرار گرفتم که نمیتونم از کدومش گذر کنم، پیرمردی جلو راهم قرار گرفت گفت مشکلت چیه ؟
گفتم :مسیرم رو پیدا نمیکنم..
گفت: دِ حاجی، اول راهو خوب رفتی، یهو غلط رفتی..خوب فکر کن ببین چکار کردی که سر در گمی..
گفتم: نمیدونم.. یهو سیما رو دیدم گفت دست دخترت رو بگیر ،اون تو رو براه درست میبره..
عفت میگفت حاج خلیل بدنش میلرزید..
گفتم :یعنی چی حاجی واضح بگو !
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوبیستوهفت
اما جلو من خودداری میکردند بلاخره اون شب پر خاطره تمام شد و فردای اونروزخانواده نرگس به هتل اومدند.
اونها تهرانی بودند و پدرو مادرنرگس از تهران اومده بودند.. در اولین جلسه با دیدن نرگس قند در دلم آب شد، دختر قشنگی بود ،قد بلند سفید رو و یک آن منو بیاد شهلا جاریم انداخت …
خدای من چقدر بین این دوشباهت بود ..یادتونه بهتون گفتم دلم میخواست شهلا عروس من میشد؟ دقیقا انگار با شهلا نسبت داشت، خانواده محترم آقای دکتر واقعا انسانهای خوبی بودند ،هردو خانواده باهم آشنا شدیم ،آقاجان طبق معمول همانطور که از خانواده آقای مشگات خوشش اومده بود از این خانواده بیشتر تعریف میکرد ،چقدر مادر نرگس مهربون و دوست داشتنی بود و ازهمه مهمتر افتاده حال بودند ..بعد از کلی تعریف های معمولی آقاجان مجلس رو بدستش گرفت و مقدمات صحبت رو فراهم کرد درست مثل بعله برون ماه منیر !
اقای دکتر هم هرچه آقاجان گفتن رو با کمال میل پذیرفتن.. قرار شد در ترکیه مراسم عقدی ساده برگزار بشه و بچه ها باهم به کشور امریکا برگردندو انشاالله بعد از اینکه به ایران آمدند براشون یه جشن بگیریم .همونجا یاد قدیمی ها افتادم چقدر با اینکه چیزی نداشتن دک و پُز داشتن وچقدر بر خانواده عروس زور میگفتن ،اما این بندگان خدا و ما مثل دوتا دوست بودیم، باورتون نمیشه که آقای دکتر مهر دخترش رو چهارده سکه اعلام کرد، اما آقاجان گفت اجازه بدین ما هم سرعقد هدیه ایی به عروسمون بدیم که مهریه اش باشه …عفت با افتخار به حاج خلیل نگاه میکرد و همش میگفت کاش رضا هم بود ...
دیگه بدون هیچ قیدو شرطی قرار شد چند روز بعد مراسم کوچکی داشته باشیم وهرکس سر زندگی خودش برگرده ..اون روزها انگار صبح و شبش به هم وصل شده بود ،هیچ چیز از اون ثانیه ها نمی فهمیدم در کنار بچه هام خوش بودم .دوست داشتم اونروزها هیچوقت تموم نشن..
نرگس لباس بسیار ساده ای برای عقدش انتخاب کرد وبسیار چشم و دل سیر بود، هرچه آقاجان بهش میگفت خرید کن بخر ! میگفت باباجان من در جایی فعلا هستم که همه چیزهست ،هروقت اراده کنم میخرم، خودم بعدها با علی اکبر میرم میخرم ..
آقاجان کادوهایی از طلا خریده بود که به هرکدام ازما بده که به عروس بدیم و میگفت اینها رو از سهام رضا خریدم، ما هم فقط ازش تشکر میکردیم..
اما من طلاهاییکه خریده بودم رو بعنوان سورپرایز میخواستم به عروسم بدم …بلاخره سرعقد همه دور هم جمع شدیم، همه شاد بودیم، علی اکبر در لباس دامادی زیباتر شده، بود اما جای خالی رضا باز اشک منو در آورد وبی اختیار گریه کردم علی اکبر بغلم کرد..
گفت: مادر بخاطر خدا بس کن نمیخوام اینجا گریه کنی شاد باش..
گفتم: آخه رضا دوست داشت شماهارودر این لباس ببینه …اونروز علی اکبر و نرگس رسماً زن وشوهر شدند ،مادر نرگس هم برای تک دخترش اشک شوق می ریخت ودر آخر گفت: علی اکبرجان تو رو خدا قول بده که بعدا به ایران بیایی و درتهران زندگی کنی.. همونجا آقاجان گفت خواهش میکنم غصه نخورید، بخدا که اگر جنگ تموم بشه قول میدم براشون در تهران خونه ایی بخرم و اصلا شاید ماهم به تهران اومدیم وهمه باهم اونجا زندگی کردیم..
شاید اونروز زندگی ما برای تهران آمدن کلید خورد….اونروز همه طلاهاییکه آقاجان خریده بود رو به عروسم دادن ،اما من دستم رو توی کیفم کردم ،یک گردنبند خریده بودم که شبیه قلب بود در این قلب عکس کوچکی میخورد که عکس رضا رو داخلش گذاشته بودم گفتم: من این گردنبند رو از طرف پدرداماد به تو هدیه میدم و ازتو میخوام که تا آخر عمرت اینو نگهداری …
نرگس با صورت زیبا و قشنگش چشمش رو پراز اشک کردوگفت: مادرجان مطمئن باش همون میشه که شما میخواین ..
بعد انگشتری هم از طرف خودم دادم ..آقاجان بخاطر اینکه حال مجلس رو عوض کنه با خنده گفت چشمم روشن !!! رو کن ببینم دیگه چی تو چنته داری ؟
گفتم: آقاجانم کل زندگیم مال بچه هامه این که چیزی نیست منو ببخش که جسارت کردم ...
یدفه گفت :این چه حرفیه دخترم اگر غیر از این بود شک میکردم ،تو مادری رو درحق بچه هات تمام کردی و اونروز همه چی بخوبی و خوشی تمام شد و عمر سفر که کوتاه بود همه به شهرشون برگشتن و من ماندم با یکدنیا غم دوری بچه هام ..اما یه چیز همیشه در قلبم ندا میداد و اونهم این بود که روزی منهم خانواده ام رو دور خودم جمع میکنم و این دوری و فراق تموم میشه!! باغصه به شهرمون برگشتیم تا رسیدیم خونمون، آقاجان گفت: حبیبه جان بیا که یک تصمیمی برای هممون گرفتم اگر تو دوست داشتی انجام بدیم...
گفتم :بگوآقاجان که هرچه شما بگین قشنگه..
گفت :بهتره که همگی از اینجا جمع کنیم و تا
رحمان بزرگ نشده به تهران بریم، اونجا برای کار و زندگی پسرهای تو بهتره که اگر روزی به ایران برگشتند در پایتخت باشن و براشون بهتره …
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_صدوبیستوهفت
خاله دستمو گرفت کمک کرد با هم به اتاقش رفتیم وگفت:همین که آقا برگشته یعنی خوشبختی،پس نگران نباش قربون جفت چشمات برم....
به اتاق نگاهی انداختم یاد حرف همسایه افتادم وگفتم:خاله چی شد؟چرا طلایه بیرونتون کرد؟اومدم پیش شما باشم اما زن همسایه گفت بیرونتون کردن...
خاله یه بالش انداخت کنار بالش خودش،دراز کشیدم پتو رو روی هردومون کشید:این دختره همیشه وحشی بود، تا یادمه نه ما چشم دیدنش و داشتیم، نه اون از ما دل خوشی داشت،خبر که رسید اقا...
زبونشو گاز گرفت ونامفهموم صلواتی فرستاد وادامه داد:دور از جون بچه ام،الهی هزاران سال زنده باشه وسلامت،این دختره هم ما رو انداخت توی خیابون،کسی نبود جلوشو بگیره،ساواش خان هم فرنگ بود،از ایل هم که کسی نمیومد این طرف،این دختره هم که کسی نبود حریفش بشه، شده بود همه کاره اینجا وشرکت،یه مدت رفتیم دره نی،روستای اجدادی آقا ابراهیم که خدا خواست وآقا به سلامت برگشت،آقاساواش پیدامون کرد، اما نگران تو بود فکر میکرد با ما هستی،ما هم نگرانت بودیم تا یه ساعت پیش که آقا ابراهیم گفت با آقا برگشتی خونه،پلک روی هم نذاشتم خودم بیام ببینمت....
دستی به صورتم کشید که همه رو بهش گفتم،حتی چیزایی که به ساواش و دانیار نگفته بودم...خاله هر لحظه صورتش زردار میشد و در آخر شروع کرد نفرین کردن طلایه...
سرمو پایین انداختم:اما از همه مهمتر کابوسهاییه که شبا نمیذاره سر راحت روی بالش بذارم....
خاله با تعجب گفت:چه کابوسی....
خجالت کشیدم اما سرمو بلند کردم:خاله منن،من....خاله پیشونیمو بوسید:چیه مادر؟؟تو چی؟تو اولاد منی،دختر منی دردت به جونم،بگو هر چی که روی دلت سنگینی میکنه....
سرمو روی شونه اش گذاشتم:من حامله ام....
اولش هیچ صدایی ازش بلند نشد ،اما بعد چند دقیقه صدای گریه ش بلند شد که ترسیده گفتم:خاله چی شده؟؟
لباش میلرزید وگفت:نگاه حکمت خدا کن که چه میکنه با دل ما،خدارا شکر،خدارا هزار مرتبه شکر...
با دستام اشکهاشو پاک کردم:گریه نکن...میون گریه خندید:گریه نمیکنم مادر،اینا اشک شوقه...
باز هم اشکهاشو پاک کرد:اشک شوق هم نریز خاله،فقط بخند ،هیچ وقت اشک نریز،من از اشک ریختن میترسم....
توی آغوشش فرو رفتم:چشم قربونت برم،چشم قربون قد رعنات...
خندیدم:قدم که رعنا نیست، هر جا میرفتم فکر میکردن بچه ام...
خاله با اخم نگاهی بهم انداخت:مردم عقل ندارن،چشماشون هم کوره....
یاد زنعمو گوهر افتادم اونم روی قدم حساس بود ....
با لبخند نگاهش کردم که گفت:اون چیزی که ناراحتت کرده چیه؟اون دردی که خواب شب رو ازت گرفته واز رختخواب جدات کرده چیه؟؟
نمیدونستم چی بگم اما از کابوسهام،از پیرزن وحرفهاش به خاله گفتم....
خاله توی فکر فرو رفت....
بلند شد قران رو بالای سرم گذاشت:تو بخواب،چشماتو ببند...
خواستم مخالفت کنم که شروع کرد نوازش موهام وبه محلی خوندن....کم کم پلکهام سنگین شد...
با صدای خروس بیدار شدم...اولش فکر کردم ایلم اما وقتی خاله رو بالای سرم دیدم تازه یادم اومد دیشب رو اومدیم خونه خودمون....
خاله پتو رو کنار زد:آقا هنوز خوابه،برو پیشش،نذار وقتی چشم باز میکنه جای خالی تو رو ببینه....
دستی به چشمام کشیدم که ادامه داد:ناهار اماده میکنم یکی دو ساعت دیگه آماده باش باهم جایی بریم...انگار که چیزی یادش اومده باشه تند گفت:نه نمیخواد تو بیای خودم میرم...
با خنده بوسیدمش بیرون زدم...دانیار بیدار شده بود چشمش به سقف بود...کنارش نشستم:توی چه فکری هستی؟؟
دستشو توی هوا تکون داد:نمیدونم کی هستم؟میخوام چیکارکنم؟به آدمها حسی ندارم توی دنیای گنگی گیر افتادم ....
دستامو زیر سرم گذاشتم:چه عاشقانه شدیم، من هم خوابم خراب شده...
با صدای ساواش فوری از تخت پایین پریدم...در اتاق رو باز کردم که دیدم تازه میخواسته در بزنه...
گفت:خواب که نبودین؟
با نه ای که شنید وارد اتاق شد وگفت:امروز با خاله برو چکاب کن ،باید زیر نظر دکتر باشی ،از این شوهرت که بخاری بلند نمیشه،بدبختیای خودم کم بود ،شما هم افتادین به جون من...
دانیار بالشی سمتش پرت کرد:وظیفته...
ساواش باخنده بالش رو روی تخت گذاشت:خانبابا از شهر تماس گرفت، بهش گفتم آساره پیش ماست ،گفته راه بیفتین سمت ایل...
دانیار به من نگاه کرد ومخاطبش ساواش:
آساره یه حرفهایی زده که خوش ندارم برگردیم ایل...
ساواش دستشو تکیه گاهش قرار داد:نمیشه نریم،نمیشه به خاطر یه نفر از خانواده هامون دور بمونیم،من تو رو آورده بودم تهران که یه مدت توی کلبه تنها باشی اما با وجود آساره و شرایطش بهتره ایل باشید پیش زنعمو...
روی زمین چهارزانو نشستم:باشه بریم اما اگه طلایه یا مادرش حرفی زدن دیگه سکوت نمیکنم...
ساواش بلند شد:چرا سکوت کردی تا حالا؟بی احترامی دیدی با بی احترامی جواب بده که بعدش مثل الان غمگین نباشی و دلت پره از حرفهای نزده،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾