eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.3هزار دنبال‌کننده
309 عکس
630 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل آدم های گناهکار به نظر می رسید بدون اینکه به آقا نگاه کنه  گفت :شما  صبر کنین جاشونو بندازم .... من از صورت شیوا نمی فهمیدم خوشحاله یا ترسیده و یا از کارش پشیمونه .. در حالیکه رختخواب ها رو پهن می کرد دستش می لرزید ... اول من پرستو رو گذاشتم  و بعد آقا پریناز رو ..با چنان افسوسی کنار اونا نشسته بود که دلم به رحم اومد.. یکم موهای اونا رو نوازش کرد و خم شد ودر حالیکه چشمهاشو می بست و باز می کرد و نفس عمیق می کشید چندین بار به سر و صورت و دست و پای اونا  بوسه زد  .. بعد کت و  کفش و جورابشون رو در آورد و لحاف رو کشید روی اونا .. و در حالیکه  با حسرت نشسته بود و تماشا شون می کرد دو قطره اشک از چشمش پایین اومد ..شیوا به من اشاره کرد بیا ..با هم رفتیم توی آشپزخونه .. همینطور که با حرکات عصبی و عجولانه سماور آب می کرد تا روشن کنه گفت : چیکار کنم گلنار ؟ گفتم : من بگم ؟ نمی دونم والله ؛؛ گفت اگر تو جای من بودی الان چیکار می کردی ؟ گفتم : راستشو بگم ؟ می پریدم بغلش ,, حالا که اومدن تو رو قران  شما هم کوتاه بیاین  .. من سماور روشن می کنم شما برو پیشش یکم خوراکی هم میارم تا بشینین حرف بزنین .. گفت : اگر بچه ها رو بر داره و بره چه خاکی تو سرم بریزم ؟ نکنه برای همین اومده ؟ یک مرتبه صدای آقا  بلند شد؛ که  یک چیزی مثل فریاد زدن بود و با لحن تندی گفت : من مثل تو بی رحم نیستم ...این تو بودی که بچه های منو ازم جدا کردی بدون اینکه جای تو رو بدونم ..زن؛؛ با خودت نگفتی من بدون شماها چیکار باید بکنم ؟ اصلا به فکر احساس و رنج من بودی ؟ یا نه خانم فقط به فکر خودشه ؛؛ .. دوست داشتن  تو همینقدر بود ؟اینطوریه شیوا خانم ؟ می خواستی منو عذاب بدی ؟ موفق شدی ...شیوا آروم از آشپزخونه رفت بیرون و از کنارش رد شد و روی مبل نشست و گفت :تو که سرت به زن گرفتن و جهاز آوردن گرم بود؛؛ چه عذابی کشیدی   ؟ نکنه توقع داشتی بچه ها مو زیر دست زن بابا بندازم و برم ؟.. آقا با همون لحن تند در مقابلش ایستاد و داد زد : تو فکرت خرابه ..دیگه مغزت از کار افتاده ...چرا خودتو می زنی به نفهمی ؟ یعنی اون همه التماس و در خواست و قولی که بهت دادم رو نشنیدی ؟ دو روز باهات حرف زدم ؛ گفتم غلط کردم و این خواست من نبود ...عزیز منو در مقابل کار انجام شده قرار داد ..می دونم اشتباه کردم فکر می کردم امکان نداره تو دیگه به خونه برگردی ... گفتم یا نگفتم : شیوا کنترلشو از دست داد و گفت : آهان تو فکر کردی من دیگه بر نمی گردم ..هر شش ماه یکبار میای و منو خر می کنی و برمی گردی با زنت خوش میگذرونی ... حالا هم همین فکر رو بکن از اینجا برو ..اصلا برای چی اومدی ما رو پیدا کنی؟ فکر کن من هنوز توی همون کوهستانم ..ولی من مادرم و حق منه که بچه هام پیشم باشن ..نمی زارم اونا رو ازم جدا کنی ..آقا محکم با مشت زد کف دست دیگه اش و گفت : ای بر پدر و مادر من لعنت اگر همیچین قصدی داشتم و دارم  ..شیوا تو زن نفهمی نبودی ؛چرا اینطوری شدی ؟ برای چی به همه چیز بدبینی ؟ دارم بهت میگم من توی صورت اون زن نگاه نکردم ..یعنی رغبتشم نداشتم ...حالام دارم طلاقش میدم .. شیوا گفت: دارم طلاق میدم ؛؛...می خوام طلاقش بدم... ؛؛ عزت الله  کی می خوای این کارو بکنی ؟معلومه نمی دونی ..چون عزیز  نمی زاره تو این کارو بکنی ؛ خودتم می دونی که نمی زاره توام که ماشالله عبد و عبید مادرتی ... حالا مدام نگو طلاق میدم ؛ به همین خیال باش که عزیز بزاره ... برو هر وقت طلاق دادی بیا ؛؛ دیگه جای ما رو که می دونی ..بیا ولی با طلاق نامه و بدون عزیز  .. من از اون زن ها نیستم که بتونم با این موضوع کنار بیام ... نه محتاج توام نه بی کس و کار ..که مجبور باشم هر چیزی رو تحمل کنم ...توام دیگه لازم نیست بامبول در بیاری ...آقا گفت : اصلا تو رو درک نمی کنم نمی دونم توی سرت چی میگذره ..حرفایی که من بهت می زنم گوش می کنی؟ یا نه ؟ یا بازم می خوای حرف خودت رو بزنی ؟ شیوا گفت : بله گوش می کنم ...یادم نمیره توی اتاق بهم چی گفتی به خاطر همون حرف تو بود که به بقیه ی حرفات شک کردم ..آقا با تعجب گفت : کدوم حرف؟ من چی گفتم که بهت بر خورده ؟ شیوا گفت : تو به من نگفتی که دارم تو و زخم هاتو تحمل می کنم ..نگفتی کار هرمردی نیست ؟و تو داری فداکاری می کنی ؟ آقا همینطور که سرشو با افسوس تکون می داد گفت : واقعا که برات متاسفم ..من اینطوری گفتم ؟داشتم از علاقه ام به تو حرف می زدم ..اینکه حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم ..تو اینطوری بر داشت کردی ؟والله به دوازده امام و چهارده معصوم  از همون ساعت که تو رفتی تا همین الان دارم دنبال رد و نشون ازت می گردم .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برو دنبال زندگیت و دست بکش از زندگی من وگرنه آت‍یش میزنم به زندگیت.موهاش رو ول کردم و چند ثانیه ای به چشم های بهت زده اش نگاه کردم و بی حرف رفتم بیرون. رو به حشمت گفتم: دو سه روز دیگه نگهش دارین، زخماشو ببندین، مطمئن که شدین حرفی نمیزنه ولش کنین بره! حشمت سری تکون داد و چشمی گفت. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه، وسایلم رو جا گذاشته بودم مجبور بودم واسه برداشتنش برگردم. نیم ساعتی تو راه بودم تا رسیدم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، چشمی تو خونه چرخوندم اما ندیدمش، پله ها رو بالا رفتم و در اتاق خودمون رو باز کردم. رو تخت نشسته بود منو که دید از جا پرید؛ انکار صدای در ترسونده بودش، چشمای خیس و سرخ شده اش رو دزدید و گفت: نرفتی؟ صداش گرفته بود،از چشم های سرخش هم مشخص بود که گریه کرده! رفتم سمت کمد و گفتم: وسیله هامو جا گذاشتم! بردارمشون میرم! طوبی خانوم نیومده؟ -نه هنوز. وسایلم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، بخاطر دروغاش و پنهون کاری هاش نمیتونستم ببخشمش! بخاطر اینکه جلوی اون پسره آسمون جُل خوردم کرد و غیرتمو به بازی گرفت! و بخاطر حق به جانب بودنش؛ حس میکردم پشیمون نیست از اینکه دروغ گفته! طلاق طلاق کردنش هم عذابم میداد میترسیدم که نکنه واقعا دلش هنوز پیش اون مردک مونده؟! اگر از دیشب فقط و فقط می‌گفت بمون! محال بود یه قدم از این خونه دور بشم، اما الان فقط برای اینکه اتفاق چند شب پیش تکرار نشه میرفتم، میرفتم که تنب‍یه بشیم، هم من هم اون! من بخاطر تندیام! به اندازه کافی مقصر بودم! اونم بخاطر دروغاش! وسایلم رو برداشتم و رو بهش گفتم: اوضاع خیابونا نا آرومه زیاد بیرون نمیری! یه قدم کج بذاری گرفتار میشی؛ نه گرفتار من! گرفتار اون بالایی ها! هر چی که لازم بود، افشار هست، طوبی خانوم هم هست، جز برای درس و کارای ضرور بیرون نرو! -تو که برام بپا گذاشتی دیگه توصیه کردنت چیه؟ هر جا برم اونام هستن! با این حرفش بهمم ریخت، اگر بخاطر بپا ها با ساواش تندی کرده باشه چی؟ اخم کردم و گفتم: همین که گفتم، چه بپا باشه چه نه جز برای کار ضرور بیرون نمیری! روش رو برگردوند و زورکی سرش رو تکون داد! هر چقدر می‌گذشت انگار اوضاع بدتر میشد؛ اونکه کوتاه نمیومد منم عمرا کوتاه میومدم، چون شرفم رو نشونه رفته بود! خداحافظی آرومی کردم و پله ها رو پایین اومدم، صدای پاهاش که پشت سرم میومد رو میشنیدم! وسیله هارو گذاشتم تو ماشین، انگار میخواست یه چیزی بگه اما دست دست میکرد، همین که در ماشین رو واسه سوار شدن باز کردم گفت: کی برمیگردی؟ -هر وقت کارام سبک بشه برمی‌گردم! برو تو، بیرونسرش رو تکون داد و خداحافظ آرومی گفت و برگشت تو خونه! دختره سرتق زبون نفهم! اگر ناراحت نیست از رفتنم گریه کردنش چیه؟ اگر ناراحته این رفتارش چیه؟ سری تکون دادم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم، همون موقع ها هم طوبی خانوم رسید و خیالم از بابتش راحت شد، بماند که یک ساعتی منو موعظه کرد که دور نشم بهتره! اما نمیتونستم دور نشم! حس میکردم بمونم غرورم بیشتر از اینا جریحه دار میشه. زدم به دل جاده و حوالی نیمه شب رسیدم عمارت! در رو برام باز کردن و ماشین رو بردم تو حیاط، خسته بودم و تنم از رانندگی طولانی کوفته بود؛ دادم وسیله هامو بیارن تو خونه، جلو در شلوغ و پر از کفش بود رو به آهو پرسیدم: کسی اینجاست؟ _بله آقا، ظهری خانواده خاله اتون اومدن! نفسمو فوت کردم، خستگیم دو چندان شد با شنیدنش، سرم رو تکون دادم و رفتم تو... آخر شب بود و نشیمن خالی! حتما رفتن بخوابن! نفس راحتی کشیدم و راه کج کردم سمت اتاقی که این سه ماه توش بودم! دستم رو که گذاشتم رو دستگیره صدای پریناز رو از پشت سرم شنیدم: دیار! رسیدن بخیر... چشمام رو بستم، سعی کردم خونسرد باشم، برگشتم سمتش و سر تکون دادم و سلامی دادم و گفتم: خوش اومدین! پاهاش رو تکونی داد و جلو اومد، پاهای لختش از زیر لباس خواب سفید ساتن بلندش که تا قوزک پاش می‌رسید پیدا بود. دو قدمیم ایستاد و گفت: تنها اومدی؟ البته شنیدم که چند ماهه تنها اینجایی! سر تکون دادم و گفتم: صلاح دیدم اینطور باشه، ایلماه درس داشت، نخواستم نصفه ول کنه! -دانشگاه می‌ره؟ با غرور گفتم: پزشکی میخونه! لبخند زورکی زد و گفت: عجیبه که سه ماه دور از هم بودین آخه یادمه خاطرشو خیلی میخواستی، اینکه تحمل کردی عجیبه...! +من خسته راهم؛ با اجازه میرم بخوابم! سرش رو تکون داد و منم در اتاق رو باز کردم، تمام وسیله های اتاق رو عوض کرده بودم، به چند دلیل یکی اون طل‍سمی که تو اتاق بود و دومی هم وسایلی که پر خاطره بودن،تو این سه ماه فقط خودم رو عذاب داده بودم! کتم رو آویزون کردم و لباسام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم، تختی که از روز اول بالش اوو کنار بالشم خالی بود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و همینطور که به آتیش نگاه می کرد اشک می ریخت  ؛ گفتم : خب بعد چی شد ؟ گفت :  پدر بیکار نمونده و اول سعی کرد جلوی کسانی که جمشید فرستاده بود دنبال شما بگیره؛ حالا چقدر موفق بود نمی دونم ؛  به هر حال نتونسته بودن پیداتون کنن یا راحت تون گذاشتن ما نفهمیدیم ..پدر وقتی دید از ما خبری نشد حدس زده بود که چه اتفاقی افتاده ..  با چند تا از دوستانی که توی  شهربانی داشت  اومد دنبال ما ؛جمشید  اونقدر ترسو و بدبخت هست که تا چشمش به مامور های شهربانی افتاد رفت قایم شد و بدون درد سر وسایلم رو جمع کردم و بچه ها رو برداشتم رفتم به عمارت پدر.. باور کن می خواستم سر موقع بیام ولی حال روحیم خوب نبود  ..اصلا دل و دماغ اینکه بچه هامو رو بغل کنم نداشتم  کم کم  صورتم و کبودی های بدنم خوب شدن  ..ولی ؛ ولی ای سودا زخم دل به این آسونی خوب نمیشه ..همینطور تازه می مونه  و هیچ مرحمی براش نیست ؛ گفتم : چرا مرحم هست ..یادت نیست ؟ ما با هم غم هامون رو میذاشتیم زمین ؟ حالام همین کارو می کنیم  ،گفت :  ..می دونی آخه اون بار واقعا امید داشتم جمشید بالاخره رفتارشو درست می کنه منم مثل همه ی زن هایی که زیر بار ظلم هستن یکم می سازم ولی با غرور سرمو بالا می گیرم و وقتی بچه هام بزرگ شدن بهشون  میگم زن قوی بودم  ..ولی این بار کلا قطع امید کردم؛..گفتم : حالا قوی باش و سرتو بالا بگیر و بگو تونستم خودمو از اون زندگی نجات بدم ..به نظرم تو زن بی نظیری هستی کاش می تونستم یک روز مثل تو بشم ...لبخند تلخی زد و گفت : قدر ایلخان رو بدون خداوند به همه این شانس رو نمیده که مرد به این خوبی عاشقش بشه ..اون واقعا تو رو دوست داره ..امشب هر کاری می کرد از دور نگاهش به تو بود ..نگاهی نوازشگر همراه با عشق ؛ واقعا خوش بحالت .. گفتم : خوب جمشید خان هم تو رو دوست داشت ولی آدم نادونی بود .. گفت :نه فکر نمی کنم ..اصلا اینطور دوست داشتن به چه دردی می خوره ؟ اون آدم خوبی نیست ..میگن قبلا مهربون بوده ؛ همون اوایل هم که من زنش شدم خیلی آدم خوبی بود ؛ ولی بعدا کارایی می کرد که ناامیدم کرد . مثلا خاور رو خیلی اذیت کرد ..حتی محترم و سیمدخت رو هم که شوهر داشتن کتک می زد ..چندین بار بهم خیانت کرد ..و تازگی ها هم که  دلش پیش تو بود و من اخلاقشو می دونم تا تو رو بدست نیاره آروم نمیشه .. گفتم : وای تو رو خدا اینو نگو فخرالزمان چندشم میشه ..راستی از خاور خبر نداری ؟ گفت : نه برای چی ؟ گفتم : نمی دونم یک مرتبه یادش افتادم ..اونم زن خوبیه ..و به خاطر من کلی اذیت شد ..حالا بگو شما چطور فهمیدین ما رسیدیم به ایلمون ؟ گفت : ما اصلا خبر نداشتیم به سر شما ها چی اومده و رسیدین یا نه ؛ ..پدر خیلی  پیگیر بود تا یک روز بهش  خبر دادن  که سالم هستین ؛ حالا چطوری نفهمیدم اونقدر خوشحال بودم که برام مهم نبود ..گفتم : خب تو از کجا فهمیدی اینجا ما جاسوس داریم ..گفت : من که نمی دونم ولی پدر میگه همه ی خبر های ایل به تهران می رسه و چند تا جاسوس اینجاست ..پدر به دو دلیل همه ی ما رو راهی کرد که بیام اینجا یکی اینکه حال من خوب بشه دوم اینکه اون سه تا مرد مال شهربانی هستن نمی دونم بهشون چی گفته ولی شاید بخواد به جمشید بفهمونه شما ها تنها نیستین .. بعدم  می خواد جاسوس ها رو پیدا کنه ..حتما با ایلخان و تیمور حرف می زنه ..میگه تا اینا توی ایل باشن شما در امان نیستین ..گفتم : فخرالزمان فکر نمی کنی جمشید می خواد از من انتقام بگیره ؟ به خاطر زخمی که روی صورتش گذاشتم ؟ گفت : نمی دونم هر چی بگی ازش بر میاد ..ولی تو دیگه شوهر کردی شاید دست از سرت بر داشته باشه ..اینو دیگه نه من می دونم نه پدر ..یعنی اگر کاری می کنه ما خبر نداریم . به هر حال اون فرمانده ی ارشد رضا شاه هست و قدرت زیادی برای دخالت توی کار ایلاتی ها داره .. گفتم : فعلا که دوماه گذشته توام دیگه نگران نباش اگر جاسوسی هم باشه بهش خبر رسوندن که من شوهر کردم ؛ حالا بیا سعی کنیم تا با هم هستیم خوش بگذرونیم و به اون غصه ها فکر نکنیم .. شب  بود و باید به مهمون ها کمک می کردیم تا جاشون رو پیدا کنن و بخوابن ..و منم کم کم با مهمون هامون آشنا شدم و حتما باید اونا رو هم به شما معرفی کنم چون توی بقیه ی داستان  ازشون یاد می کنم ؛ نمی خوام اونجا شما گیج بشی .. اونشب کلی طول کشید تا خانم اَدی همسر آلمانی کاووس میرزا  پسر عموی فخرالزمان که همراه شازده اومده بودن  و زنی  ریز نقش و چشم آبی بود و یک دختر یکساله داشت و  فقط هشت ماه بود که وارد ایران شده بود ؛  رو راضی کردیم  روی زمین بخوابه صوفیا و فروزان خانم همسر آقای فتحی که دوست صمیمی شازده بود و از بزرگان شهربانی اون زمان بود؛  دو طرفش خوابیدن .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازش تشکر کردم و با خوشحالی بیرون زدم،خیلی از این کار خوشم میومد،از اینکه با هیچ مردی سر و کار نداشتم حسابی راضی بودم...... به خونه که رسیدم با ذوق و شوق همه چیز رو برای سیده خانم تعریف کردم و اونم از خوشحالی من خوشحال شد.... کارمو که توی ارایشگاه شروع کردم حسابی سرم گرم شد و دیگه وقتی برای فکر و خیال نداشتم،صبح زود میرفتم و دوازده برمیگشتم،دوباره دوسه ساعتی استراحت میکردم و بازهم میرفتم تا غروب،البته استراحت نمیکردم چون سیده خانم نمیتونست سر پا بمونه هنوز هم شام و نهار رو خودم درست میکردم توی اون دوساعت همه ی وقتم صرف آشپزی می‌شد…سخت بود اما راضی بودم،نریمان انقدر پسر فهمیده ای بود که شرایط رو درک میکرد و اصلا اذیت نمیکرد…..سیده خانم اجازه نمیداد حتی قرونی از پولم رو توی خونه خرج کنم و منم تمام پولم رو برای روز مبادا پس انداز میکردم،سال پنجاه و هفت بود ‌و هرروز که سرکار میرفتم خیابون ها مملو از ادم هایی بود که شعار میدادن و به دنبال تغییر دادن حکومت بودند،هروقت باهاشون رودررو میشدم دوباره فکر و خیال ارش توی ذهنم نقش میبست اما زود خودم رو مشغول فکر دیگه ای میکردم،یک جورایی بی خیال ارش شده بودم و حس میکردم دیگه برنمیگرده،هنوز هم دوستش داشتم و عاشقش بودم اما بخاطر آرامش خودم و نریمان هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نمیکردم چون میدونستم با کوچکترین حرکتی دوباره سر و کله ی مهتاب خانم پیدا میشه،دروغ چرا تازه داشتم طعم آرامش رو میچشیدم واونو هم مدیون سیده خانم بودم…… دیگه نه خبری از مصطفی داشتم و نه سراغ اصغر رفتم،دوست داشتم همینجوری توی بی خبری بمونم و زندگیم رو بکنم،شرایط کشور حسابی به هم ریخته بود و همه جا حرف از انقلاب بود، کار ارایشگاه هم کساد شده بود و اکثر روزها تعطیل می‌شد……سیده خانم دیگه از دست و پا افتاده بود و به مراقبت احتیاج داشت،چندباری که نریمان رو با خودم به سالن برده بودم ستاره خانم روترش کرد و به سارا سپرده بود بهم بگه یا دیگه بچه رو با خودم نبرم یا مجبوره عذرم رو بخواد…….منهم که کسی رو نداشتم که نریمان رو پیشش بذارم تصمیم گرفتم دیگه سر کار نرم و توی خونه بمونم تا هم مواظب سیده خانم باشم و هم خیالم بابت نریمان راحت باشه….توی همون یک سال هم پول تقریبا زیادی پس انداز کرده بودم،سیده خانم همون اوایل بهم گفته بود که توی وصیت نامه اش خونه رو وقف کرده و قراره بعد از مردنش با پول فروش خونه برای دخترش توی مناطق محروم مدرسه یا مسجد بسازن،خداخدا میکردم اتفاقی براش نیفته وگرنه بازهم آواره میشدم…… یه روز پاییزی که هوا خنک شده بود و گاهی با نریمان توی حیاط مینشستیم در خونه به صدا دراومد،میخواستم بلند شم و برم باز کنم که سیما دختر یکی از مستاجرها زودتر از من بلند شد و گفت شما بشین خاله من میرم باز میکنم درو،دختر ده دوازده ساله ای بود و میومد با نریمان بازی میکرد،مادرش مرده بود و با پدر و برادرش توی یکی از اتاق ها زندگی میکرد،روزها اونا سرکار میرفتن و اونم سراغ ما میومد تا با نریمان بازی کنه…..چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که سیما برگشت و گفت خاله یه پسری دم دره با خودت کار داره،متعجب نگاهش کردم و گفتم با من؟نگفت اسمش چیه؟سیما شونه بالا انداخت و گفت خاله نپرسیدم زشت بود اخه،خودت برو دم در بیین کیه…..با ترس و لرز روسریمو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم،خدایا نکنه باز هم سر و کله ی مهتاب خانم و دارو دسته اش پیدا شده باشه،شایدم مصطفی پیدام کرده،به در که نزدیک شدم نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم،پسر پشت در رو که دیدم با چشمای ریز بهش نگاه کردم،این دیگه کی بود،سن زیادی نداشت و چهار ده پونزده ساله به نظر میومد…..پسر سلامی کرد و گفت سلام گل مرجان خانم من ساعد پسر معصومه خانمم همسایه ی خواهرتون زری،مامانم گفته بهتون بگم هرچه زودتر بیاید خونه ی ما کارتون داره،بدون اینکه جواب سلامش رو بدم گفتم چی شده مگه؟خبری از زری داره برام؟ساعد گردن کج کرد و گفت نمی‌دونم والا فقط گفت بهتون بگم زود بیاید……ساعد که رفت تازه به خودم اومدم،خدایا خواهرم،خدایا من نوکرتم فقط منو به خواهرم برسون……..سریع توی خونه ی رفتم و نریمان رو از سیما گرفتم،کاش ساعد میموند و باهم میرفتیم،اشکال نداره خودم میرم الان…..توی اتاق که رفتم سیده خانم توی رختخواب دراز کشیده بود و زیر لب ذکر میگفت،کنارش نشستم و با بغض همه چیو براش تعریف کردم،ازش خواستم دعا کنه خواهرمو پیدا کرده باشم چون من تو این شهر غریب به جز اون کسی رو نداشتم…..غذایی که روی گاز بود رو سریع آماده کردم و با ظرف کنار دستش گذاشتم تا اذیت نشه برای خوردنش،خیلی زود لباسمو عوض کردم و همراه نریمان از خونه بیرون رفتم…… تا خونه ی معصومه خانم راه زیادی بود اما من تند تند راه میرفتم تا بلکه کمی زودتر برسم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خونه ابدیش کجاست.. بعد ناهار همه راهی سرخاک شدیم‌.. ریش های بلند فرهاد خان حسابی تغییرش داده بود، روی خاکش یه سنگ‌ مرمر سفید بود.. اسم قشنگش روی اون کـنده شده بود، دستمو روی سنگ کشیدم، زنعموش با ناله گفت: ریحان قشنگم دخترم کجا خوابیدی ؟‌ فرهاد خان چپ چپ نگاهش کرد اون میدونست اونا چه ادم های ستم کاری هستن ،سنگشو دهبار بوسیدم، به یاد اون گونه های سرخش اون صورت سفیدش که لـبهاش همیشه میخندید ...برگشتیم عمارت مهمونای غریبه میرفتن و دیگه خودمون بودیم‌...بزرگ‌های ده ، برای ارباب لباس رنگی اورده بودن تا از عزا درش بیارن‌.. میخواستن سر و صورتشو اصلاح کنن.. فرهاد خان رو تو حیاط نشونده بودن،لباس مشکیشو از تنش بیرون اوردن و یه لباس رنگی تـنش کردن،سلمونی عمو رحمت جلو رفت اما قبل اینکه بتونه دست به صورت فرهاد خان بزنه فرهاد دستشو پس زد و گفت : نه میخوام، از این به بعد همینطور میمونم .. رحمت با دلخوری گفت : ارباب بزار عزاتو ازت جدا کنم، اون ریش ها برای عزای همسرته ... _این ریش ها برام با ارزشه قرار نیست بزنمشون ...هرکسی تو عمارت نیاز به اصلاح داره رو اصلاح کن از طرف من... چندتا سکه تو جیبش انداخت و از رو صندلی بلند شد سر و کله ابوذر و پدرش پیدا نشده بود، هممون یجوری دلنگرون بودیم و بالاخره فرهاد خان اومد بالا، وارد اتاقی که زنها بودن شد نیم نگاهی به خانم بزرگ انداخت و بهش اشاره کرد، خانم بزرگ از کیسه کنار دستش یه چادر بیرون اورد ،چادر سفید گل دار دستهای شیرین میلرزیدن و گفت : جلوتر بیا شیرین .. شیرین به فرهاد خان خیره موند، فرهاد جلو تر رفت و کاظم تو چهارچوب در گفت : ارباب اومدن.. یهو شیرین مثل برق گرفته ها سرپا شد، پس ابوذر و پدرش بودن ،خانم بزرگ چادر رو روی سر شیرین انداخت و خم شد، خودش بریدش چادر رو به دست مادر شیرین داد ... _ بدوزش باید موقع خطبه خواندن چادر خودش سرش باشه .. مادر شیرین دستهاش میلرزید و نتونست کوک بزنه ...چادر رو به من دادن و من دونه دونه کوکی که میزدم یه قطره اشک میریختم‌ ولی بی صدا بودم‌... فرهاد رفت تو اتاق کناری و صدای یالله گفتنشون میومد... شیرین رو به خانم بزرگ گفت : من نمیخوام زن کسی غیر فرهاد بشم، من نمیخوام و یه شیشه زهر مرگ موش از لباسش بیرون کشید.. درب شیشه رو باز کرد و باصدای بلند گفت : فرهاد خان میشنوی ؟!!! شیرین درب شیشه رو باز کرد و گفت : فرهاد خان میشنوی؟‌ من نمیخوام زن ابوذر بشم‌ ..امشب جنازه منو میبره.. مادرش شروع کرد به جیغ کشیدن و یهو فرهاد خان مچ دست شیرین رو چسبید، نمیدونم پرواز کرد و چطور اومد داخل.. سیلی محکمی به گوش شیرین زد شیشه روی زمین افتاد و روی نقش و نگار قالی ریخت ... شیرین دستشو روی صورتش گذاشت و با گریه گفت : عب نداره بزن اما ازم نخواه.. گریه میکرد... چادر کوکش تموم شده بود.. فرهاد اروم گفت : داری برای من عقد میشی.. عاقد اومده ،شیرین سرشو بلند کرد گوش هاش درست شنیده بود، بالاخره به ارزوش رسیده بود، بین اشک هاش میخندید و تمام صورتش شاد بود ..کی باور میکرد دنیا انقدر پر رمز و راز باشه.. صدای کل کشیدن مادرش تو اتاق پیچید.. اما چشم غـره فرهاد خــفه اش کرد، فرهاد به اتاق بغـل میرفت و گفت : مادرت امشب از عمارت میره.. عاقد بسم الله گفت و یه خطبه جاری کرد ..خـطبه نود و نه ساله ... شیرین بله شیرینی مثل اسمش گفت و شد زن فرهاد.. شد همون زنی که بخاطرش حاضر بود روحشو به شیطان ببخشه.. چادر سفیدش روی سرش بود و اشک شوق تو چشم‌هاش... خانم بزرگ انگشتر خودشو دستش کرد و براش دعای، خیر کرد...دعای خیرش پسر دار شدنش بود، شیرین با بغضی به من نگاه کرد.. لبخند تلخی زدم و زیر لـب تبریک گفتم‌.. جلوتر اومد چادر از روی سرش روی شونه هاش افتاد ،دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : قلب بزرگ ریحان رو من ندارم و نمیتونم مثل اون بزرگ و بخشنده باشم‌ اما میخوام تو دوستم‌ باشی همون طور که دوست ریحان بودی . ... نمیتونستم‌ دست شیرین رو بگیرم، من نمیتونستم کسی رو جای ریحان بزارم‌ با گریه به بیرون دویدم‌، نمیدونستم‌ کجا میرفتم هوا تاریک نبود و هنوز خورشید از پشت کوه پیدا بود ،یهو خودمو روی خاک ریحان دیدم‌، گلهای پر پر شده روی سنگش پر بود، گریه کنان خودمو روی سنگ انداختم‌ زار زدم از ته دلم براش زار زدم‌خیلی نگذشته بود که صدای کاظم بود دلواپسم دنبالم اومده بود تنها اون بود که ارومم گرده بود.... کاظم داغ ریحان منو از پا در میاره ... _ گریه کن سکینه جانم گریه کن بزار سبک بشی... ولی سبک نمیشدم‌ خیلی گریه کردم‌، خیلی ضـجه زدم و بخاطر تنهایی پسرهام باید برمیگشتم ...کاظم تمام راه بی خیال از نگاه مردم دستمو محکم‌ چسبیده بود، دستمو ول نمیکردتمام تـنم یخ کرده بود کاظم نگاهم‌ کرد :_ تنهات نمیزارم‌. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تصمیم گرفتم حالا که مراسم ننه تموم شده بود فردا صبح برگردم خونه،شب ساکمو جمع کردم و به مامان گفتم میخوام برگردم ،اونم هیچ مخالفتی نکرد و گفت دخترم بچه هات واجب ترن،تا الانم شوهرت اجازه داده بمونی آقایی کرده در حقت جایز نیست بیشتر از این تنها بمونن... به بهادر گفتم تا سر جاده همراهیم کنه تا به اتوبوس برسم ،از همگی خداحافظی کردم و داخل حیاط که شدم ابراهیم هم ساک به دست از اتاقشون اومد بیرون ، بهادر که ابراهیم رو دید پرسید تو هم داری میری؟اونم با سر تایید کرد و همینطور که کفش می پوشید گفت آره کلاس دارم و باید برگردم.. بهادر گفت پس چه بهتر ماهور هم تا اونجا تنها نیست و باهم برمیگردید، تو عمل انجام شده قرار گرفتم اصلا دوست نداشتم با ابراهیم همسفر باشم احساس میکردم،اگه به گوش ارسلان یا خان ننه برسه بازم برام دردسر درست میشه،تو این سالها طوری شده بودم که از هر واکنشی می ترسیدم و دوست نداشتم خودمو تو درد سر بندازم،ولی چاره ای نبود،دوباره از خانواده هامون خداحافظی کردیم ،ابراهیم ساک رو از دستم گرفت و خودش جلوتر از من راه افتاد و به بهادر گفت با ماهور تا لب چشمه بیا که خدایی نکرده بعدا براش مشکلی پیش نیاد... از این حرفش خوشحال شدمو با بهادر راهی شدم،نیم ساعتی منتظر ماشین شدیم ولی انگاراتوبوس اونروز خیال اومدن نداشت، گرمای آفتاب اذیت میکرد و صورتم سرخ شده بود،ابراهیم گفت میخوای برگرد از مخابرات زنگ بزن که فردا ارسلان خان بیاد دنبالت... پرسیدم پس تو چی؟ گفت من میرم روستای بغل اونجا یه نفر وانت داره میگم تا یه جایی برسونم، بعد اونجامینی بوس پیدا میشه ... گفتم ارسلان رانندگی براش سخته،خدایی نکرده میترسم تنهایی بیاد و براش اتفاقی بیفته ، منم تا اون روستا میام...  ابراهیم حرفی نزد و راه افتاد ،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدای ماشین به گوشمون رسید،بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ، اتوبوس حرکت کرد و شاگرد راننده به صندلی های آخر اشاره کرد و گفت اون دوتا صندلی خالیه دست خانمت رو بگیر که نیفته.. ابراهیم بدون توجه به حرف شاگرد راننده،گفت مواظب باش ،دستت رو به صندلی ها بگیر و برو بشین‌.. بلاخره تلو تلو خوران روی صندلی کنار پنجره جاگیر شدم،ابراهیم هم نشست ،چشمامو بستم اونم یه کتاب از توی کیفش در آورد و مشغول خوندن شد،منم خوابم برد... نمیدونم چند ساعت از راه افتادن اتوبوس گذشته بود که چشمامو باز کردم و یه نگاه به ابراهیم که سخت مشغول خوندن بود انداختم و پرسیدم چقدر دیگه میرسیم. خندید و گفت ماشااله ،چند وقت بود نخوابیده بودی؟دیگه چیزی نمونده یک ساعت دیگه میرسیم.. خندیدم و گفتم دارم نیرو جمع میکنم برای این مدتی که نبودم و میدونم وقتی برسم انقدر کار دارم ‌که وقت کم بیارم... ابراهیم نگاهش رو از کتاب گرفت و گفت آره حق داری چهار تا بچه رو سرو سامون دادن واقعا توان زیادی میخواد، کتابش رو بست و آهی کشید و بی مقدمه گفت ماهور از زندگیت راضی هستی؟ از سوالش جا خوردم ولی خیلی عادی گفتم اره خدارو شکر بچه های خوبی دارم و با ارسلان هم خوبیم و مشکلی نداریم.. لبخندی زد و گفت خداروشکر... پرسیدم ابراهیم راستی چرا ازدواج نمیکنی؟ کم کم داری پیر میشی ها،بهادر و عباس از تو کوچیکترن ولی بچه هاشون وقت مدرسه رفتنشونه، زن عمو هم از این بابت خیلی ناراحت بود... گفت فعلا درس و هدفم از همه چی مهم تره... گفتم خوب ازدواج کن برای هدفتم تلاش کن... دوباره نگام کرد یاد روزی افتادم که توی زیر زمین بهم حسش رو گفته بود و ازم میخواست باهاش فرار کنم ،نگامو دزدیدم که گفت من تو زندگی یه بار عاشق شدم و تا ابد هم به اون حس وفا دارم و دلم نمیخواد اون احساس قشنگ رو فراموش کنم... منظورش رو قشنگ می فهمیدم ،ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم اشتباه نکن یه وقتی میاد که تنها می مونی و از این تصمیمت پشیمون میشی... ابراهیم سرش رو به صندلی تکیه داد و زل زد به بالا و انگار فکر و خیالش پر کشید به گذشته های دور،منم دیگه ادامه ندادم و دست کردم توی کیفم و لقمه هایی که مامان برام گذاشته بود رو در آوردم و یکی خودم برداشتم و یکی هم دادم به ابراهیم،ابراهیم هم از توی کیفش یه کتاب شعر در آورد و گفت بخون بزار حوصله ات سر نره،کتاب رو ازش گرفتم و با اشتیاق شروع کردم به خوندن و دیگه تا رسیدن به شهر حرفی نزدیم.‌ وقتی اتوبوس ایستاد رفتیم پایین ،ابراهیم آدرس خونه رو گرفتوبه راننده ی سواری داد و گفت اول برو به این آدرس و بعد هم منو برسون فلان دانشگاه،هر چقدر اصرار کردم که خودم میرم،قبول نکرد،رسیدم سر کوچه، دعوتش کردم بیاد خونه ،با گفتن یه وقت دیگه مزاحم میشم ،ازم خداحافظی کرد اون رفت و منم رفتم سمت خونه بالاخره بعد از ده روز رسیدم خونه، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه گفت بیا که به موقع اومدی، من بعله رو از عروس گرفتم‌. عفت با خجالت گفت :خدا مرگم بده من چیزی نگفتم .. رفتم جلو ! گفتم چی شده ؟خودمو به اون راه زدم.. ننه گفت :بابا من پیشنهاد دادم حاج خلیل عفت رو بگیره، اما عفت میگه از هرچی مرد تو دنیاس بدم میاد، منم میگه این مرد باهمه فرق داره... منم با سیاست گفتم: من چی بگم ننه جان، اگر هردو راضی بشن خیلی هم خوبه .. ننه گفت: بریم اتاق بقیه اش بامن.. وارد اتاق که شدن، حاج خلیل هم با چشماش عفت رو دنبال میکرد، اما ننه بسمت قرآنش رفت اول استخاره کرد، بعد گفت: حبیبه جان خیره، خیلی هم خیره، خودم میرم میگم.. من از کار ننه بتول خنده ام گرفته بود، خودش برُیدو خودش دوخت، با سختی اومد کنار اتاق نشست بعد سر حرف رو اینطوری باز کرد که خداوند از اینکه دونفر عذب اوغلی باشن و تنها هیچ خوشش نمیاد،بهتره که هر کسی تنهاس، زود جفت خودشو پیداکنه.. بعد نگاه کرد تو چشم حاج خلیل گفت: اصلا چرا باید شما تنها باشی ؟ خدا رو خوش میاد سختی و تنهایی بکشی ؟ گفت ننه جان من کسی رو ندارم برام کاری کنه، یک دختر دارم که اونهم با بچه هاش از ایران رفتن... گفت :خب الان دنبال شخص خاصی هستی ؟ حاج خلیل گفت: نه ! بعد ننه خیلی راحت گفت الان من بهت یکی معرفی میکنم ،خوب و خانم همین عفت خودمون ! حاج خلیل قرمزشد وگفت :چی بگم‌هرچی شما بگی ! ننه گفت پس مبارکه.. حاج خلیل خودش مونده بود که چی بگه، باخجالت گفت: آخه تا عفت خانم چی بگن ! عفت ماتزده نگاه میکرد، رضا سرجاش خشک شده بود ،آخه چطور امکان داشت حاج خلیل عفت رو بگیره ،حاج خلیل خیلی سرمایه دار بود.. ننه بتول گفت انقدر باهم تعارف نکنید، بگذارید آقا کلحسین هم بیادتا کار رو یکسره کنیم ..بعد به حاج خلیل گفت حاج آقاجان، بگذار من مسئله ازدواجتون رو حل کنم، اونم قانونی حرف بزنم …این دختر چون بچه دار نمیشده ،نباید عُده نگهداره، ضمن اینکه شوهرش سالیانی ترکش کرده بوده ،چون عُده برای این است که شاید این زن باردار باشه و بعدها نفهمن که بچه مال کیه ..پس با خیال راحت با عفت ازدواج کن، اما اگر شک داری چهارماه و ده روز صبر کن.. حاج خلیل با دستش داشت به گلهای قالی خط میکشید گفت: حاج خانم حرف شما بسیار درسته، اما بازهم من باید بپرسم مبادا باعفت خانم ازدواج کنم و‌شوهرش بخواد بهش رجوع کنه برام شر درست کنه .. رضا باخجالت گفت: حاج آقا ..آقاجانم سه طلاقه اش کرده ،به هیچ وجه نمیتونه اصغر به این زن برگرده … ننه گفت :اینم از کار طلاقش ! پس دیگه کاری نمانده تا پدرش بیاد ..اونروز یهو دنیای عفت عوض شد، بخت ،حسابی باهاش یار شد می تونم بگم حاج خلیل اونشب از خونه ما با خوشی رفت و همه ما در حیرت بخت دوم عفت بودیم ..شب موقع خواب عفت با ننه بتول در یک اتاق بودن ،منهم رفتم پیششون که ببینم چی میگن‌‌ عفت یهو روی پاهام افتاد گفت حبیبه اینهمه دل دریایی تو از کجا آمده ؟ من در جوانیم انقدربه تو بد کردم، اما تو بمن خوبی کردی.. گفتم :عفت خودتو سرزنش نکن، تو هم دختر بودی ،بچه سال بودی تمام تقصیر مادرت بود بلاخره عقلت نمی رسیده .. عفت دستامو بوسید صورتم رو بوسید گفت: مادرم رو هم حلال کن.. گفتم: بس کن عفت، من مادرت رو بخدا سپردم.. ننه گفت: بس کنید پشت سر مرده حرف نرنید،بزارید ببینم کلحسین چی میگه .. بعد رو کرد به عفت گفت: عفت جان درسته که از نامزد بازی تو گذشته ،اما دوماه صبرکن تا حاج خلیل از تو خیالش راحت بشه .. عفت گفت: باشه ننه جان صبر میکنم .. فردای اونروز حاج خلیل به رضا پیام داده بودکه به حبیبه خانم بگو بیاد خونه ما من کارش دارم .. گفتم ؛خیر باشه با من چکارداره؟ رضا گفت: بیا بریم کارخونه ببین چی میگه ؟ من گفتم نه رضا جان من میرم خونه اش، چون اگر میخواست تو بفهمی نمیگفت بیام خونه! من عصر میرم خونشون ! عصر اونروز حاضر شدم وتنهایی به خونه حاج خلیل رفتم، وقتی رسیدم خدمتکارش در رو برام باز کردو وارد خونه حاج خلیل که کمتر از یک قصر نبود شدم.. خدمتکار حاج خلیل یک خانم نسبتا میانسال بود ومنو بسمت پذیرایی هدایت کرد... حاج‌خلیل با یک روبدشامبر شیک در اتاق پذیرایی منتظرم بود ،سلام کردم گفت :علیک سلام دختر قشنگم، تو واقعا برای من جای دخترم هستی، بشین که باهات حرف دارم.. گفتم :بفرمایید من مخصوصاً خودم تنها اومدم تا شما راحت باشید.. گفت: کار خوبی کردی دختر عاقل و فدا کارم ..بیا که خیلی حرف دارم روی یک صندلی نشستم، حاج خلیل روبروی من روی یک‌صندلی نشست گفت: دخترم میخوام راجب این خانواده از تو سوال کنم‌،تو سالها با اینها زندگی کردی ،مگر نه اینکه تو حکم دختر منو داری ،پس هیچ وقت نمیتونی برای پدرت بد بخوای ،فقط میخوام بدونم اینا چه جور آدمی هستن آیا شخصیت تو رو دارن ؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو هلش داد:خودت برو شهر که حسودی نکنید... به دنبال خانجون وارد اتاق شدم که داشت زیر قالی هارو نگاه میکرد...با دیدنم گوشه قالی رو رها کرد وگفت:بالخره همه میفهمیدن وبا بالا اومدن شکمت نمیشد این قضیه رو از کسی مخفی نگه داشت، اما حالا بیشتر مراقب بچه ات باش تا افسوس نخوری....لباسهام به چوب لباسی که با میخ به دیوار زده بود اویزون بود وخانجون دونه دونه تکوند وگفت:لباسهات هم قبل پوشیدن خوب بتکون.... نشستم :چرا همه ش میترسی؟؟؟ کنارم نشست:چون تو هرگز بدی ندیدی،چون تا بوده فقط خوب دیدی وخوبی، پس نمیتونی درک کنی آدمها تا چه حد میتونن پست باشن،به نرگس نزدیک نشو چون دوباره رفت وآمدشو با مادرش شروع کرده، مادرش هم اهل همه برنامه ای هست.... به در اتاق نگاه کردم:مادرش همیشه بد بود، شما میدونستین اما اجازه دادید دختر همچین زنی بشه زن آراز... خانجون آهی کشید:آراز نمیتونست تو رو بگیره،فکر کردی من اونقدر بدجنس ام که به نوه های خودم بد کنم؟؟گوهر تو را تا هشت ماه از سینه خودش شیر داد، حامین تا سه سالگی شیرمیخورد ونمیدونم از خدا بود که برای تو شیر مادر باشه ،تو به پسرها حلالی، ومن نمیتونستم اجازه بدم زن آراز بشی، اینو به پدربزرگت هم گفته بودم، اما هربار که تو رو از آراز دور میکردم باز دووم نمیاورد این دوری رو،چون آراز تو رو خودش بزرگ کرده بود ،تا گوهر دم ظرف شستن ولباس شستن بود آراز فوری گوسفندارو میدوشید و تو رو شیر میداد... توی فکر رفت وخندید:یادمه یکی از گوسفندارو اورده بود توی اتاق،دست وپاهاشو بسته بود وتو رو گذاشت زیر گوسفند که راحت شیر تازه بخوری... خندیدم که دستامو گرفت:گوهر میگه چون هر روز بهت شیر نداده و آراز بین شیر دادنهاش فاصله مینداخته با شیر گوسفند، پس تو میتونی زن آراز بشی اما نمیشه،چندجا پرسیدم گفتن نمیشه وگرنه من هم به دلم بود بشی زن آراز،اونقدر مرد هست که به بزرگی پسرم در دنیا مردی ندیدم ... سرمو روی سینه ش گذاشتم:پس اگه برادرمه چرا نمیذاشتی باهاش گرم بگیرم و دعوام میکردی؟ خانجون پشت دستمو به لبش چسبوند وبوسید:چون پسرعموته،درسته بخاطر شیری که خوردیم نمیشه ازدواج کنید اما این هم درست نیست،به پسرام اعتماد دارم اما باز هم باید مراقب باشم.اونا تو رو،هنوزم همون آساره کوچولو میدونن،دختر بچه ای که با راه رفتنش ذوق میکردن وبا حرف زدنش دست وسوت میزدن،دوستت دارن یکی از یکی بیشتر،هیچ وقت نشد از داشتنت شرمسار باشن وبا ذوق به خونه میومدن تا با تو بازی کنن،بزرگ شدن اما هنوز هم به دید دخترکوچولوی خونه نگاهت میکنن،هنوزم وقتی به شهر میرن واسه تو خرید میکنن تا ذوق کردنتو ببینن،خدا اگه پدر ومادرتو از مون گرفت، اما مهرشون رو توی دل بچه هام کاشته که اینقدر دوستت دارن،از این خونه که بیرون بزنی به هرکی بگی یه دختر میشناسی که برادرهاش اینقدر دوستش دارن، بدون شک بهت میخندن چون فکر میکنن دیونه ای،چون هیچ وقت به یه دختر تا این حد بها نمیدن،من هم یه روزی دختر بودم که از خونه پدرم بیرونم کردن ،اون هم برادر خودم،هرچند که پدرم هم تا زنده بودم در حقم پدری نکرده بود ،ولی شماهارو جوری بار آوردم که هوای همو داشته باشید، پشت هم باشید که پسرا برادرانه هواتو داشته باشن وبخاطر دختر بودنت ازت دوری نکنن،دنیای ما پر از پستی بلندیه ومن همه تلاشم رو کردم که شما مثل من زندگی نکنید ،اما گاهی کم آوردم ،گاهی اشتباه کردم... خانجون چقدر حرفهاش غم داشت.چقدر ناملایمتی تحمل کرده بود وحالا هم ما با حرفهامون دلشو میشکوندیم وهیچی نمیگفت.... زنعمو وارد اتاق شد:با بچه ها صحبت کردم، یکی دو روز آساره رو میبرم پیش زیور تا خودشون این خبر رو پخش کنن توی ایل... خانجون به زنعمو نگاه کرد:پس همین الان راه بیفت که نرگس زودتر از شما کاری نکنه، چون من دیگه به چشمای خودم هم اعتماد ندارم... زنعمو تند تند لباسهامو پیچید توی کیف دستی وگفت:پس همین الان راه میفتم، اما چون هوا به تاریکی میخوره شب اونجا میمونیم نگران ما نباشید.... هنوز خستگی راه توی تنمون بود که راه افتادیم ،حامین همراهمون بود وقتی به ایل رسیدیم زنعمو دستمو محکم فشرد:خودم این خبر رو میدم وهرچی شد تو فقط سکوت کن.... خاله گیسیا مجمع بزرگی روی سرش بود، میخواست وارد چادر زنعمو زیور بشه که با دیدن ما مجمع رو زمین گذاشت ومحکم بغلم گرفت... وارد چادر که شدیم زنعمو سرش بسته بود وبیحال زیر لحاف دراز کشیده بود، ایلدا هم کنارش... سلام کردم که ایلد فوری بلند شد...چشمم به زنعمو زیور بود که با دیدنم اشک میریخت وصداش بالا نمیومد... ایلدا دلتنگی میکرد وگفت:بالخره اومدی... زنعمو زیور خسته پلک میزد ولبخند محوی روی لبش نشست:دانیار تا رفت فقط سفارش عروسش رو میکرد، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾